رمان عشق شیرین 8 - اینفو
طالع بینی

رمان عشق شیرین 8


زن درب رو زدن و خاله ایفون رو جواب داد ...در رو که زد با چشم های متعجبش به من خیره شد ...
کی پشت اون در بود که اونطور نگاهم میکرد ...
خاله زری پرده رو کنار زد و صدای کفش های زنونه بود که میومد ...
داشتم به هدیه شیر میدادم بلند شدم و استرس گرفته بودم ...
در باز شد و مهتاب اومد داخل ...شکمش به بزرگی یه توپ بود و چشم هاش قرمز شده بود ...
خاله زری با اخم بهش گفت :کجا میری مهتاب اینجا رو چطور پیدا کردی ؟
مهتاب نگاهم کرد و به بچه هام خیره شد و گفت : ارمان بیرونم گرده ...
دلم براش نمیسوخت و گفتم :چرا اومدی اینجا ؟
_ جایی رو نداشتم ...
_ برو خونه پدرت ...اینجا نباید بیای ..یکبار چنان زندگیمو نابود کردی و خانواده امو ازم گرفتی که تا اخر عمرمم نمیتونم ببخشمت ...
مهتاب گریه هاش شروع شد و رو به خاله زری گفتم : نمیتونم بزارم بمونه ...من زندگیمو بیشتر از هر چیزی دوست دارم ...
خاله زری سکوت کرد و نگران به مهتاب خیره بود ...
هدیه بد قلقلی میکرد و اونم از استرس و عصبانیت من داشت گریه میکرد ...
خاله زری تو دستهاش گرفتش و هرچی تکونش میداد بچه اروم نمیشد ...
به طرف مهتاب رفتم و گفتم :برو مهتاب ...من رسم بی احترامی به مهمون بلد نیستم ولی برو ...
_ بخدا زنگ زدم به خانواده ات ...بخدا ازشون حلالیت گرفتم‌...
دهبار زنگ زدم از ارش شماره تک تکشون رو گرفتم ...
هزاربار زنگ زدم و گفتم که من مقصر بودم من دروغ گفتم ...
نگاهش کردم و گفتم : تو بهشون زنگ زدی ؟
_ اره ...ارش شمارشون رو داده ...اونا تک و تک باهام حرف زدن ...به اقاجونت هزاربار گفتم که من شهادت دروغ دادم ...
_ اقاجونم چی گفت ؟
_ حرفی نزد ولی من بهش گفتم ...من باری که رو دوشم بود رو برداشتم‌...
گندم کمکم کنین من حامله ام بچه تو شکمم رو امروز فرداست به زمین بزارم ولی ارمان عوض نمیشه ...
اون منو کتک میزنه الانم بیرونم کرده ...
من اگه جایی داشتم اینجا نمیومدم ...
رفتم خونتون عمو حسن گفت اینجایین ...ابجی زری تو بدادم برس ...تو کمکم کن ...من حامله ام ...ببین چیکارم کرده ...وقتی فهمید دارم از خانواده گندم حلالیت میگیرم حسابی عصبی شد ...
خاله من موقع زایمانم نمیخوام گناهی داشته باشم‌...


جلوی پاهام به زحمت نشست و با گریه گفت: حلالم‌کن ...من یه پام اینور دنیاست و یه پام اونور دنیاست ...من معلوم نیست بتونم صورت بچمو ببینم یا نه ...
دلم براش میسوخت بلندش کردم و گفتم : من حلالت کردم ...حالا برو ...
نگاهم کرد و گفت : بزار بمونم ...
ارش از سرکار اومد و کلی میوه خریده بود ...با تعجب خریدهاشو زمین گذاشت و نگران نگاهم کرد ...
دستهاشو گرفتم بلندش کردم و گفتم: مهتاب من نمیتونم نگهت دارم...از تو کشو بهش یکم پول دادم و گفتم : برو خونه اقوامت ...
ارش خواست حرفی بزنه که گفتم : ارش بیا تو اتاق کارت دارم ...دستهام دوباره میلرزید ...ارش در اتاق رو بست و قبل از اینکه چیزی بگه با عصبانیت گفتم : ارش چی داری میگی؟ کی رو تو خونم نگه دارم ..‌دشمنمو ..‌اون بود که با شهادت دروغش و شوهرش تونستن منو به این روز بندازن ...
دستمو بین دستش گرفت و کفت : طلایی مگه من حرفی زدم؟ باشه هرچیزی دوست داری بکن ولی اینطور حال خودتو خراب نکن ...
باشه بزار بره ...مگه من حرفی زدم ؟
رفتم تو بغلش و با گریه گفتم : خسته ام ارش ...چرا میاد ...من تازه اون روزا رو یادم رفته ...میگه به اقاجونم گفته که دروغ گفتن ...ولی بازم بهم زنگ نزدن ...
ارش سرمو نوازش کرد و گفت : شاید ازت شرمنده ان ...
شاید روشون نمیشه تو صورتت نگاه کنن ..
خاله زری به در زد و اومد داخل ...هدیه تو بغلش خوابیده بود ...از ارش جدا نشدم و همونطور محکم نکهش داشتم ...
خاله اروم گفت : ارش مهتاب رو برسون خونه مادرش ...
دستمو جلوی ارش گرفتم و گفتم : نه خاله ...بگو با اژانس بره .‌‌من پولشو میدم‌...
با عجله رفتم تو پذیرایی ..‌.مهتاب کنار کوروش نشسته بود ...بلندش کردم حتی به بارداریشم اهمیت ندادم ...از پسرم دورش کردم و گفتم : از ما دور بمون خواهش میکنم ...تلفن ارش رو گرفتم به اژانس زنگ زدم و گفتم :برو هر جا دوست داری برو ...فقط برو ...
من حلالت کردم مگه همینو نمیخواستی ...از زندگیم دور باش از خانواده ام دور باش ...
مهتاب به پهنای صورت اشک میریخت ...چنان عصبی بودم که اجازه نمیدادم خاله و ارش حرفی بزنن ...
صدای بوق ماشین اومد و گفتم : برو به سلامت ...داشت میرفت که دستشو گرفتم به طرفم چرخید و گفتم : دیگه نیا ...مهتاب حلالت کردم ولی نیا ...


مهتاب رفت هرچند خیلی ناراحت بودم ولی دلمم میسوخت که اونطور داره عذاب میکشه ...پشت در هال رفتنشو نگاه کردم و یکبار دیگه هزاربار خدارو شکر کردم که زن ارمان نشدم ...
اون واقعا انسان نبود ...ارش از پشت سر بغلم کرد و گفت : خانم بیا اینور رفت ...برگشتم طرفش با لبخند نگاهم کرد و گفت :بیا برو پیش کوروش ...
خاله زری هدیه رو تو جاش گزاشت ...
دل تو دلم نبود چرا اقاجون بهم زنگ نمیزد ...چرا مامان هنوز زنگ نزده بود ...چشم انتظار بودم و روزها میگذشت ...
بچه ها بزرگ میشدن ودیگه چله شونم ریختیم و دیگه اب زیر پوستشون رفته بود و با شیرخشک چاق شده بودن ...
خاله زری اگه شب میرفت صبح کله سحر میومد و دلش نمیومد از بچه ها جدا باشه...
عموحسنم هر روز میومد و به قدری براشون پوشک خریده بود که جا نداشتم‌ نگهشون دارم ...
خاله زری برامون غذا اورد و همش میخواست یچیز بهم بگه و دست دست میکرد ...
نگاهش کردم و گفتم : خاله زری چی شده انگار دل تو دلت نیست ؟
_ گندمم ...منو بخشیدی ؟
_ اره خاله چرا نباید ببخشمت ...اگه شما نبودین این دوتا رو چطور بزرگ میکردم ...
خاله شما دستمو گرفتی و به قدری این مدت کمک کردی که شرمنده تونم ...
_گندم ازم راضی باش ...من خیلی در حقت بدی کردم ...این دوتا وروجک رو که میبینم کیف میکنم تو به من هدیه دادی ...واقعا تو پسر منو خوشبخت کردی ...من لیاقت نداشتم من ارزش نداشتم ...
_ خاله دیگه حرفشو نزن ...
_ گندم منم به خانواده ات زنگ زدم...اونا نیومدن ...عمو حسنت زنگ زد ...هزاربار من زدم ولی اونا انگار خودشون میخوان نیان ...
_ خاله شما هم زنگ زدی ؟
_اره ما بهت خیلی شرمنده ایم ...باید جبران کنم ...
_ خاله زری باور کن برام مهم نیست ...ارش یه نعمت که خدا به من داده ...
این دوتا بچه ...تنشون سالم باشه ...درسته مادرم برام مهم ولی اونا منو فراموش کردن ...
بزار خوش باشن ...من با آرشم خوشبختم ...
_ ازت خواهش میکنم برگرد خونه ما...اونجا بدون شما من
چطوربمونم ...بخدا رو چشم هام میزارمتون ...
ارمان نمکدون منو شکست ...حرمت سفرمو از هم پاچید ...منو پیش همه شرمنده کرد ...
بیا رومو زمین ننداز ...بیا پیش خودم ...

خاله زری دستمو گرفت ...
تو چشم هام نگاه کرد و گفت : رومو زمین ننداز ...من بدون شماها چطور زندگی کنم ...؟
_ خاله زری دوست دارم بیام ولی اینجا رو بیشتر دوست دارم‌...اینجا همه چیزش قشنگه ...عطر غذاهام میپیچه تو خونه و چشم انتظار ارش میشینم تا از سرکار بیاد ...
ارش برام مثل دختر بچه ها لواشک میخره ...شکلات میخره ...میاره و دوتایی شام میخوریم ...
دلم نمیخواد از این همه ارامش جدا بشم ...
_ اونجا هم خونه توست ...
_ خاله ارمان چرا اونطور منو بی ابرو کرد؟ خانواده ام چقدر راحت از من گذشتن ...الان که میدونن بازم نیومدن ...خاله نمیدونی جقدر سخت بود زایمان کردم هیچ کسی بالا سرم نبود ....
ارش مثل پروانه بود ...ارش مثل خودم اولین بارش بود ولی تونست از پس دوقلوها بر بیاد ...
خاله ما سختی کشیدیم ...نداری کشیدیم بخاطر ارمان بخاطر دروغ هاش ...
_ شرمندتم گندم ...ارمان وقتی دیده بود تو ارش رو میخوای ...نتونسته بود قبول کنه ...نادونی کرد ...کم عقلی کرد اون باعث شد پدرت فوت کنه ...
منو با دروغ هاش گول زد ...دلتون رو شکستم‌...از شما دوتا دور موندم ...
مهتاب حقیقت رو گفت اگه نمیگفت من هیچ وقت پی به اشتباهم نمیبردم‌...
_ گله من از ارمان نیست از خانواده خودم ...از هم خون هام ...
خاله زری بغلم گرفت و گفت : دوستت دارم گندم ...منو ببخش ..‌هربار نگاهت میکنم دلم میگیره چرا دلتو شکستم ...
_ خاله اینارو نگو ...شما جای مادرمی ...محبت شما رو با دنیا عوض نمیکنم ...
بغلم گرفت و تکونم داد و گفت : شام چی میزاری؟ از دلم نمیاد برم ...میخوام امشب بمونم ...مقصر خودتی اگه میومدی خونمون دیگه منو هر روز اینجا نمیدیدی که مزاحمت بشم ...
_ شما مراحمید صاحب خونه ای خاله ...اینجا خونه پسرته ...
_ خونه امید منه ...
_ شام چی دوست دارید بزارم ؟
_ هرچیزی میزاری بزار من این خوشگلام رو بازی میدم...
بیشتر از ما خاله رو میشناختن و باهاش بازی میکردن ...
روزهای قشنگ ما میگذشت و جلو چشم هام بزرگ میشدن و شیرینتر میشدن ...
کوروش تپل تر از هدیه بود و دروغ گفتن نداره که پسر برای مادر و دختر برای پدر دلبری میکنه ...


تمام اون روزهایی که خانواده ام نبودن ارش بود و خاله زری با شیطنت هاش با محبت هاش ...با هدیه هاش جاشون رو پر کرده بود ...
نزدیک های تولد یکسالگی بچه ها بود ...از ارمان و مهتاب خبری نداشتم ولی میدونستم مهتاب زایمان کرده ...
دورا دور خاله زری بهشون کمک میکرد و فکر میکرد ما خبر نداریم...
شماره علی رو گرفتم‌...
چندتا بوق که خورد قطع کردم دلم نمیخواست مایوس بشم و ناامید...طولی نکشید که علی به گوشیم زنگ زد...
چندبار نفس عمیق کشیدم و جواب دادم ...سلام علی ...
تازه صدامو شناخت و گف: گندم تویی؟
_ پس شمارمو تو گوشیت ذخیره هم نداری ؟
_ غر نزن ..‌بخدا گرفتارم ...دست تنهام ...دوتا بچه خیلی سخته ...دوقلو دار که بشی حال منو میفهمی ...
خندیدم و گفتم : دوقلو داری؟ چی هستن ؟‌
_یه دختر و یه پسر ...یشب مامان میاد یشب مادر زنم میاد یشب خواهر زنم میاد خلاصه که خیلی سخته ...
بغض کردم و گفتم :مبارکت باشه داداشم ... پس مامان میاد اونجا ...؟ منم دو قلو دارم علی ...دو روز دیگه تولدشونه ...دارن جلو چشم هام راه میرن ...
علی شوکه شد و گفت : پس تو ما ارثیه ...پس درک میکنی من چی میکشم‌....برای توام مبارک باشه
_ مامان هست همه هستن من اینجا کی رو داشتم؟ دست تنها بزرگشون کردم‌...
_ حق داری بخدا هرچی بگی حق داری تو اگه بدونی اینجا چیا شده ؟‌
چرا نمیای اینجا یسر بزنی ؟
_باکی بیام سر بزنم به اقاجونی که بیرونم کرده یا محمدی که با کتک هاش میخواست جونمو بگیره ؟‌
_ تو خبر نداری گندم ...فردا بیا اینجا ...همه چی عوض شده ...
_ ادم ها که عوض نشدن ؟
_ کاشم یشد از پشت گوشی برات بگم ولی نمیشه تو بیا و ببین اونایی که دلتو شکستن تو چه وضعیتی هستن ..
_ داری نگرانم میکنی علی ...
_ نگرانی هم داره ...بیا از نزدیک ببین ...این قوم به تو پشت کردن و خدا هم به شادی هاشون پشت کرده ...من که زندگیمو ازشون جدا کردم ولی خوب کاری نمیشه کرد اونا خانواده منن ...
دلم بدجور شور افتاد و قبل از اینکه چیزی بگم ...صدای گریه های نوزاد علی باعث شد خداحافظی کنم ...


دلم شور میزد خاله زری هم نیومده بود ...بچه هارو نمیتونستم بیرون ببرم سرمامیخوردن ...
از پشت پنجره به بیرون نگاه میکردم‌...ارش درب کوچه رو باز کرد و با روی خوش برام دست تکون داد ...
در رو براش باز کردم و بچه ها براش بدو بدو جلو اومدن ....
هر دو رو بغل گرفت و بوسید و گفت : من فدای این دوتا عشقم بشم ...
بهشون خیره بودم که چطور با هم بازی میکنن ...ارش رو بهم‌گفت : خسته ات کردن؟‌
_ نه ...خاله نیومد امروز؟ ازش خبر نداری ؟‌
_چرا رفتم یسر اونجا ...ارمان و مهتاب از هم دارن جدا میشن ...ارمان هر روز کارش شده دادگاه و پاسگاه ...مهتاب ازش شکایت کرده ...
_ دعوا که اونا هر روز دارن ...
_ اینبار فرق داره ارمان نیست که بد شده مهتاب که میخواد جدا بشه ...بچه اشونم نمیخواد ...
_ چطور یه مادر میتونه از بچه اش بگذره ...خودم‌جواب خودمو دادم مگه مادر من از من نگذشته ...
براش چای اوردم و گفتم : ارش به علی زنگ زده بودم‌....
دستمو گرفت و گفت : خوب چی گفتین ؟
_ اونم دو قلو داره ...میگفت بیا اینجا همه چی عوض شده و از این حرفا ...
_باشه من بعدا بهش زنگ میزنم ...
_ یعنی چی شده ...؟‌
_ منم خبر ندارم ...اخم هاتو باز کن من طلایی اخمو رو دوست ندارم ...
جلو اومد لپمو بوسید و گفت : نمیدونی چه کیفی داره در رو که باز میکنم تو رو میبینم منتظرمی و صدای بچه هارو که میشنوم کیف میکنم ....
با شیطنت لپشو کشیدم و گفتم :بایدم منو دوست داشته باشی ...
ارش با علی صحبت کرد و علی همون حرفا رو زد...
فردا جمعه بود و ارش گفت بریم بهشون سر بزنیم‌...من خیلی دو دل بودم ولی خاله زری و عمو حسن متقاعدم کردن که بریم بهتره ...
میترسیدم بازم بخوان بهم بی احترامی کنن ...ولی دلم شور میزد ...
عمو حسن و خاله با ما اومدن ...صبح زود راه افتادیم و من بقدری استرس داشتم که بچه رو خاله و عمو نگه داشتن تو ماشین ...
خیلی وقت بود اون مسیر رو نرفته بودم‌..
یاد و خاطره روزی که با بابا اومدیم داشت اتیشم میزد ...
آرش از آینه نگاهم کرد و گفت:من پیشتم نیازی نیست اینطور مضطرب باشی ...
خندهای بچه هام تونست خنده رو لبهام بیاره ...
ادرس رو علی داد و پیدا کردنش خیلی طول نکشید چون من اونجا رو خوب میشناختم ...


باورش سخت بود که اون خونه به اون کوچیکی رو خریده بودن ...
دلم خیلی گرفت ...
دستهام میلرزید و زنگ رو زدم ...
طولی نکشید که در باز شد و مامان چادر به سر گفت : بله ...
نگاهش به من که افتاد خیره بهم موند و دست انداخت چهارچوب رو چسبید تا زمین نیوفته ...
مامانم چقدر پیرتر شده بود ...
صورتش پر شده بود از چروک ...
اشک میریختیم هر دو و بهمدیگه خیره بودیم‌...
خاله زری سلام کرد و گفت : اجازه هست بیایم داخل بچه ها سرما میخورن بیرون‌‌..‌.
مامان انگار زبون تو دهن نداشت کنار کشید و خاله بچه بغلش رفت داخل و پشت سرش عمو با کوروش رفت داخل ‌....
مامان دستشو جلو اورد دستمو گرفت و گفت: گندم تویی مامان!؟‌
_ سلام مامان ....
اشکهاشو پاک کرد و با سلام ارش تکونی به خودش داد و دعوتمون کرد داخل ...
یه حیاط بیست متری و یه خونه کوچیک اتاق اتاق ‌...
رفتیم داخل و دستهام رو روی بخاری برقی گرفتم و گرمشون میکردم ...‌
صدای پر از مهر مادرجون بود که گفت : گندمم اومده...‌برکت اومده ..‌مثل اسمت برکت داشتی وقتی رفتی خشک سالی هم اومد ...
محکم بغلش گرفتم و دیگه اشکی نبود که بشه جلوشو گرفت و نریخت ...
مامان گریه میکرد و باورشون نمیشد اونا بچه های منن ...
مادرجون قربون صدقه شون رفت و یه چای تلخ شد تمام پذیرایی مامان ...قبلا برای مهمون سنگ تموم میزاشت و حالا فقط با یه استکان چای ...
مادرجون خوش امد گفت و دستمو از بین دستش ول نمیکرد و گفت : خوش اومدی ...ما که رویی نداشتیم بیایم ...
خدا باعث و بانیشو لعنت کنه ...چه مصیبتی انداخت وسط زندگی ما ...
عمو حسن با ناراحتی گفت : ما شرمنده ایم ما مقصریم ما تو استین خودمون مار پرورش داده بودیم ...
_ ما انقدر بی معرفت بودیم که به اولاد خودمون پشت کردیم‌...
دست من و عروسم بسته بود ...
اقا بالاسر دوتا داشتیم ...
خدا تو همین دنیا زور بازوشون رو گرفت ...
یکیشون تو بستر بیماری و یکیشون تو بستر کم عقلی و نادونی گرفتار شد ...
دنباله حرفشو گرفتم و گفتم : چی شده مگه مادرجون ..‌علی گفت بیام ...بقیه کجان ؟
مادرجون با دست دربی که اتاق رو به اتاق بغل باز میکرد هول داد و گفت : یکیشون اینجاست ...


مادرجون درب وسط اتاق رو که به اتاق کناری باز میشد رو هول داد باز شد و گفت : اینجاست بزرگشون اینجاست ...
سرمو داخل اتاق بردم و نگاه کردم ...
اقاجون بود که روی تخت خوابیده بود ...
ازش میترسیدم و صدامو پایین اوردم و گفتم : نفهمیده من اومدم ؟‌
_ چه فرقی میکنه گندمم ...چند ماهی هست سکته کرده ...
آه تو رو در اورد خدا ناله شو در اورد ...سکته کرده زمین گیر شده ...
نه زبونی داره نه زور بازویی ...
اگه اب نریزیم تو دهنش تشنه میمونه ...
نتونستم تحمل کنم و دوباره بغضم ترکید ...
مامان لبخندی زد و هدیه رو نوازش کرد و گفت : روم نمیشه بگم من مادربزرگتونم ...
چه مادر بزرگی وقتی هیچ وقت بهشون محبت نکردم ...
مادرجون رو به خاله و عمو گفت : ارمان خان کجاست ؟‌
من تا به اون روز نمیدونستم و عمو حسن گفت : اعتیاد پیدا کرده ...زنش داره طلاق میگیره ...
من متعجب تر از مادرجون گفتم : اعتیاد ؟
_ خیلی اوضاع بدی داره ..‌اگه زری کمکش نکنه کارتون خواب میشه و گدایی میکنه ...
یه نادون یه سنگ میندازه تو چاه و صدتا از اون نادون تر مثل ما گول حرفهاشو میخورن ...
مادرجون نگاهم کرد و گفت : هرکسی دل این دختر رو شکست یجور زمین خورد ...
_ مهناز چطوره ؟‌
_ خبر نداریم ...حتی نمیاد بهمون سر بزنه .‌مال پدریشو گرفت و رفت پی زندگیش ...
یادته گندم چه روزهایی که همه دور یه سفره بودیم ...چقدر خوش بودیم ...
محمد یه اولاد عقب مونده خدا بهش داد ...
محمد هزاربار خواسته بیاد به دست و پاهات بیوفته ...ازت حلالیت بگیره ...
جلو چشم هاش پسرش مریض و دوایی براش نیست ...
من که اصلا باورم نمیشد ...
پس اینا این همه مشکلات داشتن و علی میگفت من بیام ...
مامان مثل ابر بهاری گریه میکرد و گفت: گندم بدبختی رو دیگه چطور باید به دوش بکشیم ...
خوشبختمون فقط علی که از ما جدا زندگی میکنه ...
محمد هر چی بود و نبود رو برداشت پسرشو برد خارج کشور ولی درمان نشد ...
به زیر زمین اشاره کرد و گفت : همینجان تو زیرزمین زندگی میکنن ...
حقوق بابات و اقاجون خرج همون دوا و دکتر خودش و بچه محمد رو بده کفایت میکنه ...



انگار اونا مدتها بوده تقاص کارهاشون رو داده بودن...
و ما تو بی خبری بودیم...
مامان به بچه ها خیره بود و گفت: یکساله شدن؟
خاله زری جای من جواب داد...
فردا تولدشون و بچه هام یکسالگیشون تموم میشه...
_ ما چه خانواده ای هستیم که امروز فهمیدیم مادر بزرگ شدیم...خاله شدیم...
دایی شدیم...
با صدای بسته شدن درب حیاط همه به بیرون خیره موندیم...
محمد بود...
شیر اب رو باز کرد و مشتی اب به صورتش زد...
انگار سرمای هوا رو حس میکرد که وقتی اب یخ رو به صورتش کوبید حس خنکی کرد...
با دیدن کفش ها تعجب کرد منتظر کسی نبودن و مهمونی هم نداشتن...رو پله هابود که در رو باز کرد و با دیدن ما همونجا ایستاد...
اون به ما و ما به اون خیره بودیم...
موهای سفید روی سرش پر شده بود...
مگه چند سالش بود که اونطور پیر دیده میشد...
نادیا و بچشون نبودن ...
مامان به ما اشاره کرد و گفت : گندم اومده دیدنمون ...بیا بالا ببین بچه هاشو ...
محمد سرشو پایین انداخت و گفت : سلام ...
فقط اروم سلامشو جواب دادم ...
خاله زری با لبخندی گفت : نادیا خانم کجاست؟
_ خونه مادرش مونده ...یکم بچه اذیت میکرد اونجا راحت تر بود ...
صورتش پر بود از شرمندگی ...
بلند شدم اونجا داشت خفه ام میکرد انقدر ازشون گله داشتم که حتی دلمم براشون نسوخت ...
از دور به چشم های اقاجون خیره شدم...
نگاهم میکرد ...پس اون زبون تلخش کجا رفته بود ...اون اقتدار و اون همه سختگیری هاش کجا رفته بود ...بوی ادرارش اتاق رو برداشته بود و تو چشم هاش من چیزی جز طلب ببخشش ندیدم ...
رو به ارش گفتم: بریم ...
نمیتونستم تحمل کنم‌...اقاجون رو که روی تخت میدیدم‌ اعضای بدنم سست میشد و حالم بد میشد ...
من هیچ وقت نفرینشون نکرده بودم‌...
مادرجون کنارم ایستاد و گفت : حلالش کن گندم ...دستمو بین دستش گرفت و منو با خودش برد داخل ...
دستهام میلرزید و مادرجونم حسش میکرد ...
اقاجون لبخند میزد و همون لبخندش بغض منو ترکوند ..‌.
پایین پاهاش نشستم و از ته دلم گریه کردم‌...
مادرجون چند بار اروم گفت : گندم اومده اینجا ...حلالت کرد ...
خیلی اصرار کرد بمونیم ولی نمیتونستم و اصلا اونجا رو دوست نداشتم ...
محمد رفته بود خونش و دیگه ندیدمش ...از در بیرون میومدم که علی رسید ...اون با همه برای من فرق داشت ...
هرچی اصرار کردم برگردیم حریفش نشدم و مارو برد خونش و ناهار اونجا بودیم ...



مامان و مادرجون روزگار سختی رو میگذروندن و من از اونجا که اومدیم فکر و خیال راحتم نمیزاشت ...
حتی حوصله تولد گرفتن برای دوقلوها نداشتم و خاله زری اومد و براشون تولد گرفت ...
یسری مهمون هم دعوت کرده بود و اخر شب بعد از رفتن بقیه عمو حسن یه کلید جلوی روم گذاشت و گفت : کادوی عروسی و تولد نوه هام رو یکی کردم‌...
خواستم تشکر کنم که ارش گفت : کلید کجاست ؟‌
عمو حسن لبخند زد و گفت: یه خونه ویلایی ساختم برای عروسم برای نوه هام‌...نزدیک خودمون تا انقدر راننده مادرت نشم که هر دقیقه بیام و برگردم ..
عمو حسن یه خونه پونصد متری و با یه بنای بزرگ برامون ساخته بود ...باورم نمیشد خدا چه با نوبت ارزوهامو براورده میکرد ...
خونه دوبلکس مجهز چیزی که ارزوم بود ...دیگه بچه هام هم اونجا راحت بودن با رسیدن بهار تو حیاط لابه لای درخت ها بازی میکردن ...
جابجا شده بودیم و هنوز هیچ تماسی نه از طرف من نه از طرف خانواده ام نشده بود ...
شاید به نبودنشون عادت کرده بودم ...
به اینکه بدون اونا زندگی کنم ...
ارش برام جای همشون بود ...
جابجا شدیم و کلی لوازم جدید خاله برامون خرید ...
چه خونه بزرگ و قشنگی بود ...
هرچند من همیشه همون خونه رو دوست دارم و داشتم ولی این خونه جدید هم خیلی خوب بود ...
صبحونه بچه هارو داده بودم‌...
اسفند ماه بود و برای عید اماده میشدیم ...
میخواستم روز عید برم پیش مامان اینا و چند روز بمونم ...
اونا به اندازه ای شرمنده و گرفتار بودن که فقط حال مارو از علی میپرسیدن ...
ارش تازه رفته بود که دیدم با عجله برگشت داخل ...
نگاهش منو ترسوند این نگاه رو میشناختم همون نگاهی بود که وقتی پدرم مرد داشت ...
ارش یکم مکث کرد و گفت : طلایی علی بهم زنگ زد ...
لیوان چای از دستم افتاد تو سفره ریخت و نون هارو خیس کرد و من بی توجه بهش گفتم : چیکار داشت اول صبحی؟
_ اقاجونت ...اقاجونت دیشب فوت کرده ...
پس دوره اقاجونمم تموم شده بود ...
چشم هامو بستم و روزهایی که گذرونده بودم رو دیدم‌...
دیگه با کسی حرفی نزدم ...
خاله اومد و بچه هارو اماده کرد ...
برای منم یه ساک لباس جمع گرد ...
چه اتفاقاتی افتاد ...
چه روزگاری رو گذرونده بودیم‌...
تا جلوی درب خونشون برسیم فقط به بیرون خیره بودم ...چقدر سنگدل شده بودم‌ که اشکی نمیریختم ...


اقاجون تموم شده بود ...
یکی داد میزد ...
یکی تو سرش میزد و من فقط نگاه میکردم‌...
مامان هم مثل من اروم بود ...
کنارم نشسته بود و اروم گفت : خیلی ازارم داد...
پدرشوهر بود ولی خیلی منو ازار داد ...
دخترمو ازم جدا کرد ...
اجازه نداد حتی بهت تلفن کنم ...
همه سکوت کرده بودن و به مامان خیره بودن ...
_ نزاشت به دخترم زنگ بزنم ...دخترمو با خون دل فرستادم خونه شوهرش ...بدون رخت سفید عروسی ...دخترم بچه اورد ولی بازم من نبودم ...
یهو صدای گریه اش منم به گریه انداخت ...مهناز اومد نزدیکم و وقتی سردی رفتار منو دید خودشو عقب کشید ...
نادیا رو خیلی دوست داشتم و وقتی همو دیدیم ناخواسته محکم همو تو اغوش کشیدیم‌...
پسرشون مشخص بود یکم مریض و چشم هاش تابه تا بود ...
اب دهنش میرفت و حتی نمیتونست راه بره ...
از بچه های من بزرگتر بود ...
جیگرم کباب میشد وقتی میدیدمش ...
نادیا اروم بهم لبخند زد و گفت : چقدر سر زنده ای انگار تو این خانواده فقط تو خوبی ...
اخمی کردم و کفتم : من خوبم ...؟من از همه بیشتر مصیبت کشیدم ...فکر میکنی راحت بوده زندگیم ...
اقاجون به خاک سپرده و تمام هزینه هاشو عمو حسن داده بود ...
علی هم اندازه توانش کمکش کرده بود ...مادرجون دیگه انگار یه تیکه چوب خشک شده بود ...
اونشب اونجا خوابیدیم و مادرجون و مامان کنار بچه های من خوابیدن ...
کی باورش میشد اقاجون اینطور بمیره و اینطور زمین گیر شده باشه ...
مراسم سوم هم تموم شد و دیگه باید برمیگشتیم خونه ...
حتی کلمه ای با مهناز صحبت نکردم‌..مثل مهمون ها میومد و میرفت و هیج کمکی هم نمیکرد ...
اون روزها مثل خواب بود و همه گیج بودن از بلایی که به سرشون میومد ...
رفتیم قبرستون و برای بابا فاتحه خوندم و حتی سر خاک اقاجون نمیرفتم ...حلالش کرده بودم ولی دلم باهاش صاف نمیشد ...
اون بزرگی بود که عقلش اندازه یه بچه کار کرده بود و منو به اون رسوایی کشونده بود ...
دستی روی قبر بابا کشیدم که ارش کنارم نشست و گفت : با بابات اشتی با اقاجونت قهری ؟‌
لبخند به روش زدم و گفتم :قهر با مرده چه فایده ای داره ؟‌
_ همه چی رو همینجا خاک کن طلایی ...
در حقت بدی شد ولی تو بزرگی کن ...
هر کدومشون یطور دارن تقاص میدن ...میدونی چرا؟ چون تو دلت خیلی پاک بود و به خدا واگذراشون کردی ....من شاهد بودم چه روزهایی رو گذروندی ...


ارش دستی به صورتم کشید و گفت : ببخششون ...دعا کن اون بچه محمد هم شفا پیدا کنه ...
از دور نگاهش کروم از سر و کول نادیا بالا میرفت ...
خدا حکمتش رو باید شکر کرد ...ولی اون بچه چه گناهی داشت ...
ارش بهم نگاهی کرد و گفت : اون خونه که توش میشینن خیلی کوچیک ...
طلایی من ...دستشو کنار صورتم گذاشت و تو چشم هام خیره شد و گفت : تو قلبت خیلی بزرگه ..
اگه تو بخوای...خونه قبلی ما خالیه ...
مامان و مادرجونت بیان اونجا بمونن ...
این خونه هم برای محمد و زن و بچه اش کافیه ...بابام میخواست بهت بگه ولی من گفتم من باهات حرف بزنم بهتره ...
اهی کشیدم و گفتم : اخه تو چقدر دلت بزرگه ارش؟
_ گذشت کن طلایی...عوضش ببین خدا به من و تو دوتا فرشته داده ...
از دور به دوقلوها که دور عمو حسن راه میرفتن اشاره کرد و ادامه داد ...
یه عشق محکم و خوب به ما دوتا داده ...
_ اختیار من و زندگیم دست توست هرکاری میکنی من حرفی ندارم ....
_ تو بهشون بگو اونطوری خیلی خوشحال میشن و مطمئن میشن تو بخشیدیشون ...
من اونجا از خانواده ات حمایت میکنم ...اینجا همشون دارن سختی میکشن ..‌
_ مقصر اصلی ارمان بود و مهتاب ...
_ میدونم ارمان اشتباهش خیلی عواقب بدی داشت ...همه قرار نیست تو این دنیا جواب پس بدن ...
شاید در اینده شاید فردا و شاید اون دنیا ...
_ همه اینا می ارزه به داشتن تو ارش ...مگه یه مرد چقدر میتونه خوب باشه که تو خوبی ؟‌
_ بلند شو داره غروب میشه ...دستمو گرفت و بلند شدم‌...پشتمو که خاکی شده بود تکون دادم و به طرف بقیه رفتیم ...
مادرجون با هزار شرمندگی و تشکر از عمو حسن خواهش میکرد شام بمونیم‌...عمو حسن ابروشون رو خریده بود و برای مراسم کمک کرده بود ...
ارش انسانیت رو از پدرش به ارث برده بود ...
دستهای مامان رو گرفتم و گفتم : مامان با مادرجون بیاید خونه ما بمونید ...یه خونه خالی دارم اون خونه برای من خیلی با ارزش ...وقتی همه بهم پشت کردن اونجا شد بهترین و قشنگترین جا برای ما دوتا ...
روزهای قشنگی اونجا تجربه کردم و حالا میخوام شما هم تجربه جدید داشته باشین...
اینجا برای محمد و نادیا بمونه ...
اونا هم نیاز دارن زندگی کنن ...
نگاه محمد به سمت من خیره موند ...



محمد توقع نداشت من بخوام کمکشون کنم و هیچ کسی توقع نداشت ...
همه خجالت میکشیدن ولی من زنی بودم که کنار ارش زندگی میکردم و مسلما اخلاق خوب و فهمیده اون رو منم‌ تاثیر گذاشته بود ...
ما برگشتیم و بعد چهلم اقاجون محمد و ارش مادرجون و مامان رو جابجا کردن به اون خونه ...
حقوق بابا و اقاجون بود تا زندگی کنن و مامان بیشتر حقوق بابا رو برای کمک به محمد میداد ...
زندگی جدیدی رو شروع کردیم و همه داشتیم فراموش میکردیم ...
رفتار من هیج وقت با محمد و مهناز مثل قبل نشد ...ولی نادیا و علی و رعنا رو بیشتر از جونم دوست داشتم ...
هربار دعوتشون میکردم نادیا رو با اینکه خیلی پسرش اذیت میکرد نگه میداشتم و نمیزاشتم برن ...
روزها میگذشت و بهار و تابستون و پاییز و زمستونا میومدن و میرفتن ...
ما دیگه تصمیم نداشتیم بچه دار بشیم و شایان و همسرش سحر بچه اوردن و خانوادمون رو بزرگتر کردن ...
مامان و مادرجون که نزدیکم بودن برام از همه چیز با ارزشتر بود اونا هم اسوده خیال شده بودن‌...
اقاجون یه زلزله بود تو زندگی همه ...
اون همه ستم و حکمرانیش ...
وقتی پسر محمد چندبار تشنج کرد و از این دنیا رفت ...
محمد تو اوج جوونیش دل مرده شد ...
دیگه زوری تو بازوش نبود که بخواد نادیا رو کتک بزنه ..‌و حتی نمیخندید ...نادیا که انگار تموم شده بود ...وقتی به بچه های علی نگاه میکردن هر دوشون اشک تو چشم هاشون جمع میشد ...
با محمد خیلی مهربونتر از قبل شدم و بیشتر اخر هفته ها مهمون ما بودن ...حیاط پر از گل و درخت و سرسبزی به همه ارامش میداد ...
بچه هام پنج ساله بودن که خبر بارداری دوباره نادیا همه رو خوشحال کرد ولی خیلی اضطراب هم به دلها داد تا مطمئن شدن بچه سالم و به لطف خدا یه دختر مثل پنجه افتاب نصیب محمد شد ...
تو دور همی های ما من هیچ وقت نتونستم تا به امروز مهناز رو ببخشم چون اون منو بدجور تنها ول کرده بود ...

کوروش کت رو تنش کرد و گفت: مامان زود باش همه دور سفره نشستن منتظر تو ...
رژ لب کمرنگی به روی لبهام زدم و گفتم : اومدم بزار بابات اماده بشه ...
تو برو بشین منم اومدم ...
کوروش فوتی کرد و گفت : خیر سرمون میزبان روز عیدیم ...
لپشو کشیدم و گفتم : انقدر که حرص نامزدتو میزنی به فکر مادرت نیستی؟ برو پیش طلا منم اومدم‌...



ارش کت و شلوارشو پوشید و گفت:طلایی خوبه؟‌
از تو آینه قدی نگاهش کردم و گفتم: همیشه خوب و عالی هستی ...سر شونشو از پشت سر بوسیدم و گفتم: مرد من همیشه بوی اعتماد میده ..‌بوی انسانیت بوی خوشبختی ...ارش خداروشکر که تو سهم من بودی ...
به طرفم چرخید و پیشونیمو بوسید و گفت: بریم طلایی من ...همونطور که میرفتیم از پله ها پایین هدیه با خنده گفت :مرغ های عاشق همه منتظر شما هستنا ...
خاله زری از پشت عینک نگاهش کرد و گفت :چشم نخورن انشالله ...
همه اومده بودن ...
همه مهمون من برای تحویل سال ۱۴۰۰ بودن ...
از بس ارش با محبت بود که تموم مراسم های این همه سال ما باید میزبانی میکردیم و خدا به دل بزرگش همیشه خونمو پر برکت کرده بود ...
هدیه شوهرش که تازه چند روز از ازدواجشون میگذشت ویژه ترین مهمون من بودن ...
به پای سفره هفت سین نرسیده بودیم که سال تحویل شد و صدای خندهای همه پیچید ...مامان و مادرجون میخندیدن و طلا دختر محمد، بخاطر من که همه طلایی صدام میزدن اسم تنها دخترشو طلا گذاشته بود با گوشه چشم به کوروش نگاه میکرد ...
همه از حس بین اون دوتا خبر داشتن و اگه سن و سال کم اون دوتا نبود حتما ازدواج کرده بودن ...
علی و رعنا نبودن و جاشون خالی بود ..‌شایان و زن و بچه اش از شب قبل اومده بودن و دور هم دهنمون رو شیرین کردیم‌...
به بقیه خیره بودم ...
چقدر زمان زود میگذشت همه اون روزها گذشته بود و برای ما فقط خاطراتش مونده بود ...
بابا نبود اقاجون نبود مادرجون به قدری پیر شده بود که با پرستاری مامان سرپا بود ...
مرز چهل سالگیمم رد کردم و حالا داماد داشتم و دخترم چه زود ازدواج کرده بود ...
کوروش و طلا کنار هم نشسته بودن و چرا به اونا نگاه میکردم یاد خودم و ارش میوفتادم‌...
خداروشکر تو زندگی اونا ارمانی نبود ...
ارمان رو سالها بود کسی ازش خبری نداشت و حتی احتمال میرفت جایی جنازه اش افتاده اعتیاد زندگیشو زیر و رو کرده بود ...
ولی مهتاب و بچه اش دوباره ازدواج کرده بود و گاهی میشنیدم که زندگی خوبی داره ...
مامان از دور بهم اشاره کردچرا تو فکرم و من به ارش که کنارم نشسته بود و به همه عیدی داده بود وبه طرف منم عیدی گرفت نگاه کردم و بلند گفتم : نمیخوام ...
تو عیدی تمام عیدهای عمر منی ...
کوروش خندید و گفت : کیف میکنم میبینم انقدر خاطرخواه همید ...
ارش لبخندی زد و گفت : به امید سالهای بیشتر و بهتر ...کنار تو ...طلایی من
خدایا شکرت ...
بودی و ثابت کردی حواست هست به هرچیزی که ما حواسمون نیست ...
 

پایان

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : eshgheshirin
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.70/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.7   از  5 (10 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه ftfu چیست?