رمان نازخاتون 5 - اینفو
طالع بینی

رمان نازخاتون 5


سرشو ازم‌ چرخوند و گفت : ازدواج ما از رو سنت بود و هیچ وابستگی بینمون نبود ...
فقط از رو ....چند بار گفت از رو و بالاخره گفت : از رو ش* هم اتاقش میشدم‌...
تعدادش انگشت شمار بود...هر بار که باردار میشد تا بعد ژایمان و مدتها بعد اونم‌ با ن. ق. ش. ه مادرم برای بارداری مجدد حتی نمیدیدمش ...
با تعجب نگاهش میکردم‌...خیره به اون سمت بود و گفت: بگذریم‌...برو بخواب که صبح اماده بشی و بریم ....سفارش کردم همه چیز اماده کنن...
از رو صندلی بلند شدم و با محبت دستشو فشردم و گفتم : خیلی خوشحالم کردید ...
چشم هاشو بست و باز کرد ...
چرخیدم که برم و همونطور پشت بهش گفتم: من ظهر یه لحظه ....نمیتونستم‌ جمله بندی کنم و گفتم: من ظهر ناخواسته ..
دندونامو بهم‌ فشردم و اروم گفتم : چطور بگم ...
گرمی بـ. ـو. سه اشو رو گونه ام حس کردم...
چشم‌ هامو بستم و باورم نمیشد ...
اروم نزدیک گوشم گفت : با خودت کلنجار نرو ...بی حساب شدیم ...
دستهامو رو صورتم‌ گزاشتم و گفتم : ببخشید ...
و به بیرون رفتم‌...
اردشیر با تصور من فرسنگ‌ها فاصله داشت ...اون ادمی نبود که ظاهرا نمایان میکرد ...
طاهره با دیدنم گفت : گونه هات گل انداخته خانم‌...
با خوشحالی گفتم : خبر نداری فردا میریم بیرون ...
کنارش نشستم و گفت : اتفاقا میدونستم‌ اجازه گفتن نداشتم ...میخواست بلند بشه که گفتم : طاهره چند وقته اینجایی ؟‌
چادرشو از دور کمرش باز کرد و گفت : از بجگی من همینجا بدنیا اومدم‌...من و اردشیر خان تقریبا همسن هستیم‌...
مادرم‌ لباسهای ایشون رو میاورد من بپوشم ...
مگه چند سالته ؟‌
_ سواد ندارم ولی اردشیر خان دوسال از من بزرگتره ...
_ تو میدونی سوری چطور اومد اینجا ؟‌
دوباره کنارم نشست و گفت: اره خانم‌...سوری دوازده سال پیش اینجا اومد ...خانم بزرگ‌ پسندیده بود و عقد کردنش و اوردنش عمارت ...
شب عروسی عروس و داماد همو دیدن ولی انصافا اردشیر خان سرتر هستن ...
بعد هم که تا الان زندگی کردن ...


به طاهره نگاه کردم و گفتم : سوال من چیزی دیگه است ....اونا چطور زندگی میکردن ...
طاهره دقیق شد و گفت ،دنیال چی هستی خانم بگو تا بهت بگم ...
_...
سکوت کردم و گفت : اردشیر خان به حرف خانم بزرگ میرفت تو اتاق سوری و یکساعت هم نشده برمیگشت ...
دلش اونو نمیخواست ...
_ کسی دیگه رو دوست داشت ؟
_ اره دختر عمه اشو میخواست که خانم بزرگ‌ نزاشت و قسمتم نبود ...
اون الان بجه داره خودش ...
یکم عصبی شدم و گفتم : بجه داره ..؟‌
_ اره قصه اونا عاشقی بود ولی نشد ...بعدشم‌ خانم بزرگ‌ زود رفت سوری رو عقد کرد که یوقت اردشیر نره خواستگاریش ...
_ یعنی هنوزم دوستش داره ؟
_ نمیدونم‌...ولی خانم بزرگ تا الان سوری رو زن اروشیر نگه داشته ...
_ بیجاره سوری اونم که مریضه ...
_ خدا ازش راضی بشه ...بیچاره تو عـ. ذ. ا. ب ...
_ الهی امین ...
دستشو زیر چونه ام اورد و همونطور که سرمو میچرخوند گفت : چرا امشب میپرسی و گذشته رو زیر و رو میکنی خانم ؟‌
اخمی کردم و گفتم : کنجکاو شدم ...
_ نه این چشم ها یچیز دیگه میگن ‌..
_ تو قصه عاشقی منو نشنیدی ؟‌
_ چرا شنیدم‌...دختری که مادر نداره ...پدرش زن داره و از بجگی با محبت پسر عموش بزرگ شده ...
یا بهتر بگم به محبتش عادت کرده ...وقتی اردشیر اوردت هم چشم هات همینطور برق میزد ...
حواسم هست نگاهش میکنی چشم هات میخنده ..‌
_ چی میخوای بگی ؟‌
_ خودت باید بگی خانم نه من ...
_ نه اشتباه نکن ...من عاشق فرهاد بودم‌...
_ ولی بنظر من شما برای فــرار از اون تنهایی و بی کسی دل بهش بسته بودی چون اون نمیزاشت بهت سخت بگذره ...چون اگه بداخلاقی میکرد هم باز قبولش داشتی ...چون جاره ای جز اون نبود ...
من دیدم که اینجا تو این عمارت ز. د. ت و دم نزدی ...
ولی اگه اردشیر خان بهت اخم کنه دلت مــیشگـنه و قهر میکنی ...
چون تازه داری عاشقی میکنی ...
از حرفهاش جا خوردم و گفتم: اینطور نیست ...
_ باشه شما هرطور بگی ...
دست شو رو دهنش گزاشت و گفت: به جان دخترام دهنم بسته است ...قرص قرص ...
دست رو زانوش گزاشت و همونطور که بلند میشد گفت : چشم های اردشیرخان درست مثل روزی شده که دختر عمه اش رو میدید ...
برق قشنگی توش افتاده ...


دختر عمه اش رو دوست داشته و از ذهنم بیرون نمیرفت ...
زودتر از هر روز بیدار شدم ...
با چه ذوقی موهامو میخواستم ببافم که تو آینه نگاهشون کردم ...
حق با اردشیر بود خیلی بلند بود ...
ق. ی. چـ. ـی رو برداشتم و تا بالای کمرم کوتاهشون کردم ...
دورم ریخت و چقدر قشنگتر شده بود ...
بلوز و دامن تنم کردم و دخترا رو دونه دونه اماده کردم‌...
وقتی فهمیدن قراره بریم اروم و قرار نداشتن و اونا هم مثل من خیلی خوشحال بودن ...
براشون پیراهنی دوخته بود خیاط که یکی بیشتر از اونیکی خوشگل شده بود ...
موهاشون رو خیلی وقت بود میبستن و دیگه خانم شده بودن ...
طاهره سفره اورد و گفت: ارباب گفتن زودتر اماده بشین ...
از صبحی وسایل رو بردن اونجا چای گزاشتن ...
_ خاله توبا کجاست ؟‌
خانم بزرگ انقدر غر زد تا بالاخره با اسد رفت ...
دخترا با عجله صبحانه خوردن و ما هم راهی شدیم ...
طاهره همراه ما بود و عقب گاری نشستیم ...
خیلی وقت بود گاری سوار نشده بودم ...
ماشین رو خانم بزرگ برده بود و ما بیشتر از ماشین سواری گاری بهمون کیف میداد ...
مردم بقچه های غذا رو دوش هاشون و زیر انداز دستشون راهی جاهای سر سبز بودن ...
باغ الوچه اربابی رو همیشه تعریفشو خاتون میکرد ...
سر و ته نداشت و پر بود از درختهای الوچه ...
شکر خدا اسمون صاف افتابی بود ...شکوفه ها ریخته بودن و درختها برگ داشتن ...
از دور زیر انداز رو دیدم که پهن کردن و دورتر از اون بساط اتیش و چای به راه ...
عطر تازه جگر که برای صبحانه اماده میکردن از بیرون باغ به مشامم میرسید ‌...
خاله توبا زیر لب چیزی به اسد میگفت و ما نزدیکتر که میشدم بیشتر اخم میکرد ‌..
اسد به احترام بلند شد و گفت : سلام دخترا ...
تک تک با ادب و احترام سلام کردن و اسد با تعجب به من نگاه کرد و گفتم : سلام اسد خان ...
دستشو جلو اورد دستمو بین دست گرفت و همونطور گفت: باید تشکر کرد بابت این همه تلاشتون ...
اینا همون دختر های قبلی هستن ؟‌
_ بله فقط یاد گرفتن که چطور خانم باشن ...
 


خاله توبا زیر چشمی نگاهی کرد و گفت : دختر هرچی باشه اخرم باید بزاد و بزرگ کنه ...
صدای اردشیر از پشت سرمون میومد و سلام کرد ...
دخترا ازش خجالت میکشیدن و سرشون رو پایین انداختن ...
تک تک براندازشون کرد و لبخندش به هزاران حرف می ارزید ...
روی زیر انداز نشست و لقمه ای از جگر گرفت و گفت: اونا هم اومدن تو باغ هستن ...
بین خودشون چیزایی به ارومی گفتن و من نشستم و به دخترا گفتنم برید بازی کنید ...
متعجب بودن و گفتم: طاهره مراقبتون ...
بدو بدو میرفتن و دیدم که اردشیر نگاهشون میکرد و لبخند میزد ...
خاله توبا با نخ بین دندونش رو تمیز کرد و گفت : این همه املاک و ملک داریم و وارث نداریم ...
باید برات زن پیدا کنم ...
اینبار نمیخوام اشتباه کنم ...دوتا دختر برات همزمان عقد میکنم تا حداقل یکیش پسر بزاد ...
اردشیر پوزخندی زد و گفت : از ما گذشت مادر جان ...نه من زن میگیرم نه تو میتونی منو زیر بار ببری ...
یبار با اشتباه شماها تا الان گذشته دیگه بسه ...اسد وقت زن گرفتنش و میخوام براش استین بالا بزنم ....اسد صورتش گر گرفت و اردشیر ادامه داد ...دختر هاشم خان حرف هاشو زدم ...میدونم دختر های نجیبی داره و یکیشو گفتم برای اسد میخوام ...
اسد و شما برید هر کدوم رو پسندید من برای مهریه و شیر بها میرم ....اسد اروم تشکر کرد و اردشیر رو به من گفت : خانواده خاتون تو باغ های پایین هستن ...میخوای ببینیشون ؟
خاله جای من گفت: ببر بزار پیش اونا باشه شب برش گردونن ...
دوست نداشت منو ببینه و منم گفتم : اره میرم اونجا ...
بلند شد و همونطور که لقمه اخرشو برمیداشت گفت: پیش ماشین منتظرتم ...
خاله لبخند زد و گفت : برو خوش بگذرون ...
زیر لب چیزی گفت که متوجه نشدم ..برخلاف اون اسد گفت : کاش همینجا میموندی ...به لطف شما امسال ما هم مثل بقیه خانواده ها هستیم ...
سری تکون دادم و خیالم راحت بود طاهره مراقب دخترهاست و سوار ماشین شدم‌...
اردشیر همونطور که راه میوفتاد لقمه جگرشو روی پام گزاشت و گفت: خوب نیست با شکم خودت تعارف داشته باشی ...
اون برای من اون لقمه رو اورده بود...
تشکر کردم و گفتم: ممنون ...بابت همه چی .
دخترا کیف میکنن ...
سکوت کرد و اون لقمه خوشمزه ترین لقمه برای من بود ...
به باغات خاتون نزدیک میشد و تمام خاطرات منو تازه میکرد ...
ولی وارد باغ نشد و همونطور که از روبروش میگذشت گفتم : کجا میریم ؟


با تعجب گفتم‌: کجا میریم ...
به جاده های سرسبز اشاره کرد و گفت : مگه نگفتی اونجا ز. نــ.دان خواستم امروز برای خودت بگردی و خوش بگذرونی ...
نه صمد نه برادرش هیچ کدوم منتظر تو نیستن ...اونا خیلی وقته فراموشت کردن ...
حق داشت و من هنوز اونا رو خانواده میدونستم ...لـ.بـهام بهم چسبیده بود و به زور از هم جداشون کردم و گفتم: میتونم یه خواسته ازت داشته باشم ؟‌
نیم‌نگاهی بهم انداخت و همونطور که جادره رو نگاه میکرد کفت: بگو ...
_ نزدیک مـ. ـزار هستیم میشه کوتاه برم سر خاک ...نتونستم اسم فرهاد رو بیارم و گفتم‌: سر خاک خاتون ...
جواب نمیداد و اخلاق خاصی داشت ...
به همون سمت رفت و ماشینو کنار کشید و گفت : برو ...
تشکر کردم و پیاده شدم‌...
از دور قـرشون رو که میدیدم اشک هام میریخت ...
فرهاد پدر بزرگم و خاتون کنار هم بودن ...
دلمو بدرد میاورد نبودنشون ...نبود مردی که عشق بود ...یهو جا خوردم و یاد حرف های طاهره افتادم که میگفت عشق نیست و عادت بوده ...
چقدر زود به نبودنش عادت کرده بودم ...
دستی به سنگ‌ خاتون کشیدم و گفتم : خوب خوابیدی خاتون ...
اهی کشیدم و همونطور که اشک هامو کنار میزدم گفتم : خوب جایی هستی ...خوب جایی ...
خم شدم‌ سنگشو بوسیدم و به سنگ‌ فرهاد نگاهی انداختم و گفتم : خدا بیامرزدت ...
خیلی زود دل کـندم و چرخیدم که برم سمت ماشین که به اردشیر خوردم...
پشت سرم برای خاتون فاتحه میخوند و بعد از تموم شدن گفت : بریم ؟
_ بریم ...کنارش قدم برمیداشتم و گفتم‌: از دست دادن عزیز خیلی سخته ...
صورتش تغییر کرده بود و انگار حس خوبی نداشت ...
چیزی نمیگفت و دورتر که شدیم به سمتش چرخیدم و گفتم‌: برمیگردیم پیش خاله ؟
_ اره ....
_ خیلی خوب بود ...برمیگشتیم که کنار جاده زن بابام و اقام رو دیدم‌...
داشتن از ماشین پیاده میشدن که برن سمت باغ ....زنعمو هم کنارشون بود ...
مثل دختر بجه هاذوق زده نگاهشون میکردم‌...
زنعمو راه ماشین رو بست و همونطور که از پنجره سرشو داخل میاورد صورتمو بو.. س.. ید و گفت: ببین کی اینجاست ؟!


زنعمو بغض کرده بود خوب براندازم گرد و گفت: اردشیر خان زیر سایه ات دخترمون چقدر سرحال شده...
با حرف زنعمو نگاه زن بابام به من افتاد و سلام داد ...
دلم میخواست ا.. ت.. ی.. ش بـ..ز. ..ن.. مـ..ش و دستمو روی دست اردشیر گزاشتم ...
سردی و نگاه پر از تعجبشو حس کردم ولی به زنعمو خیره گفتم : اردشیر خان لطف خدا به من بوده ...
نمیخواستم بدونن هنوزم تو بدبختی هستم و الکی تصور کنن خیلی خوشبختم ...
اردشیر دستمو فشرد و همونطور که با زنعمو احوال پرسی میکرد کگت : از سرخــ. ــاک خاتون میایم‌...
زنعمو موهاشو مرتب کرد و گفت: خاتون دیگه غصه نمیخوره و خیالش راحته خاتونش پیش شما جاش امنه ....براشون دست تکون دادم و راهی شدیم ...
هرچی دورتر میشدیم از تو آینه کوچیک و کوچیتر میشدن ....دست اردشیر رو ول نکرده بودم و هنونطور که از ته دلم خوشحال بودم گفتم: امروز خیلی خوب بود ....
اردشیر کم حرف بود و من به نیم رخش خیره بودم‌....
تفاوت سنی ما خیلی بود بیشتر از پانزده سال ولی انگار با همسن خودم صحبت میکردم و باهاش احساس راحتی داشتم‌...
وارد باغ الوچه شد و دستشو ار بین دستم بیرون کشید و گفت: تا الان ناهار رو اماده کردن ...
اون روز خیلی خاص بود با دخترا نوبتی تاب سواری میکردیم و تک تکشون داشتن خوش میگذروندن ...
اردشیر رو دیدم که بین درختا رفت و از دید راس من خارج شد ...
خاله چرت میزد و اسد دحترا رو هل میداد ...
اروم پشت سر اردشیر راه افتادم ...
یواشکی تعقیبش میکردم تا ببینم کجا میره ...
خیلی دور شد و اون باغ تهش مشخص نبود ...
بدون اینکه به پشت سر بچرخه گفت : چرا پشت سرم میای ؟‌
پشت درخت مخفی شدم و گفت : خاتون چرا اومدی ؟‌
منو دیده بود و اهسته بیرون رفتم و گفتم: از رو کنجکاوی که کجا میرین ...
دستهاشو پشت سرش قلاب کرد و همونطور که به سمتم قدم برمیداشت گفت : کنجکاوی ؟
درست روبروم بود و جرئت نمیکردم تو صورتش نگاه کنم ...
دستشو زیر چونه ام اورد و سرمو بالا گرفت ...
با لبخند تو چشم هام نگاه کرد و گفت : چه چشم هایی ...چقدر خاص و قشنگن ...
اب دهنمو قورت دادم و گفت : چشمهام ؟
خیلی جلوتر اومد بازدم نفس هاشو میشنیدم و به صورتم میخورد ...یکم خم شده بود تا هم قد من بشه ....



روی پنجه هام ایستادم و گفتم: همچین کوتاه هم نیستم‌...
از خنده شونه هاش تکون خورد و گفت: تو متفاوتی ...
پی من نیا میرم یه دوری بزنم فصل بهار رو دوست دارم ...
دستشو دراز کرد و یدونه از شکوفه های مونده روی شاخه هارو لای موهام گزاشت و گفت: از اینجا خاطرات قشنگی دارم ...
چشم هامو ریز کردم و گفت: چه خاطراتی ؟‌
_ نخواست ادامه بده و گفت : برو برای خودت بچرخ ...عصر برمیگردیم‌...
چرخید که بره بازوشو لمس کردم و گفتم : اردشیر خان ؟
به دستم که بازوشو لمس میکرد خیره بود و گفتم : انگار برای دیدن کسی میرید ...
طاهره گفته بود که نزدیک این باغات باغ های عمه های اردشیر و دلم میگفت برای دیدن همون دختر عمه ای که عاشقش بوده داره میره ...
ابروشو بالا داد و گفت: چی میخوای بشنوی خاتون ؟‌
شونه هامو بالا دادم و گفتم : چیزی نمیخوام بشنوم ولی شما خیلی مشتاق بنظر میاین ...
سرشو جلو اورد و با اخم گفت: اخلاقت منو یاد خاله خاتون میندازه ...سمج و فضول ....از تعریفش جا خوردم و همونطور که میرفت گفت: پشت سرم نیا ...
بلند گفتم‌: خواهش میکنم اجازه بدید بیام ....کنارش حس متفاوتی داشتم و خیلی خوب بود ‌...حس ارامش و حس لطیفی بود ...
دستشو همونطور که میرفت به عقب اورد و گفت: عجله کن ...
بدو بدو جلو رفتم و دستشو چسبیدم و گفتم : ممنون ...
_ انقدر تشکر نکن ...فقط اروم باش ...
دودستی دستشو چـــ. سبیده بودم و باهاش میرفتم ...
از اون رفتار خودمم شگفتزده بودم ...چطور اون همه حس راحتی باهاش داشتم‌...
راه تموم شد و دیگه درختی نبود ...تا چشم کار میکرد بوته های گل بود ...هنوز کامل گل نکرده بودن ولی پر بود از پروانه و پرنده ها ...
چه دشت قشنگی بود ...
با تعجب نگاه کردم و گفتم: وای همچین جایی هم وجود داره ...
_ بله اینجا برای پدربزرگ منه ...بجه که بودیم با دختر و پسرای عمو و عمه اینجا بازی میکردیم‌...
ابرومو بالا دادم و گفتم : الان چی دلتنگشون نمیشی ؟
مش. ک. و. ک نگاهم کرد و گفت : چی میخوای بدونی خاتون ؟‌!...
 

_ هیچی ...
_ ولی انگار یچیزی میخوای بگی و نمیتونی به زبون بیاری ...
دستشو جلو اورد بازومو مح. کم گرفت و گفت: بی پرده حرف بزن ...
ازش یه لحظه تر.. س.. یدم و گفتم : چیزی نمیخوام بگم .‌‌واقعا منظوری نداشتم ...
دستشو ش. ل کرد و اروم گفت: خوبه ...
دیگه حتی کلمه ای حرف نزد و حس کرده بود من میخوام در مورد اون دختر بدونم ...
عصر بعد از کلی خوش گذشتن برای برگشت اماده شدیم‌...تمام مدت حواسمون بهم بود و خاله توبا با غر زدنهاش ا. ز. ا.. رم میداد ...
اونشب حتی دخترا شام نخوردن و از خستگی خیلی زود خوابیدن ...
برای رفتن به توالت میرفتم که اردشیر رو دیدم با طاهره صحبت میکرد ...
طاهره چشمی گفت و به سمت اشپزخونه رفت ...
کنارش که رسیدم گفتم : شما بیدارین ؟‌
_ اره میخوام برم دیدن سوری براش غذا بیاره طاهره ...
گفته بودم براش گوشت کبابی بیارن ...
چقدر یجاهایی محبت داشت و گفتم‌: منم بیام ؟‌
خنده اش گرفت و گفت: انگار قراره همه جا پشت سرم بیای ...
دستمو جلو بردم و گفتم : بریم ...
دستمو نگرفت و گفت : پشت سرم میتونی بیای ...
مراعات عمارت رو میکرد و منم سکوت کردم‌...
با طاهره پشت سرش راه افتادم ...
با خودم میگفتم هیچ وقت نمیشه از ظاهر کسی قضاوتش کرد ...
درب رو باز کرد و ینفر همیشه اون بیرون مراقبش بود...
میگفتن حــ.ن زده شده و هر کسی یچیزی میگفت ...
نور چراغ رو طاهره بالا کشید و گفت : ارباب اجازه بدین من جلو برم ...
اردشیر مانع شد و خودش جلوتر رفت ...
سوری نشسته بود و از اون حالات نگاهش ت. ر. س.. ی. دم ....موهاش پریشون بود و روی صورتش جای چ. ـن. گ‌ هاش بود ....اردشیر روبروش نشست و همونطور که موهاشو مرتب میکرد گفت: خوبی ؟‌
سوری به ما نگاه میکرد و دندون هاشو بهم م. ی. رد ...
حق با اردشیر بود که نمیزاشت دخترا روملاقات کنه اون تو حالت طبیعی نبود ...
اردشیر سینی رو از طاهره گرفت و همونطور که به سوری غذا میداد براش از بیرون میگفت ...
از ت. ر.. س دست طاهره رو چسبیدم و اونم خیس ع. ر. ق شده بود ‌...
سوری غداشو تو سکوت خورد و اردشیر رو به طاهره گفت برو براش اب بیار ...
طاهره کوزه رو جلو برد و گفت : اب براشون اوردم ...


سوری به یکباره کوزه رو برداشت و روی س. ر خ. و. د. ش زد ...
انقدر با سرعت بود که حتی اردشیر فرصت نکرد جلوشو بگیره ...
اب روی سرش ریخت و میخندید ...درست مثل دیونه ها میخندید و گفت: ب میرم ...دیگه با. ی. د ب میرم‌...
دستهای اردشیر رو پس میزد و داد میزد من نمیخواستمت ‌...من تو رو نمیخوام ...
تو همیشه دلت با اون بود ...
اردشیر بلند شد و به طاهره گفت : لباسهاشو عوض کنید مریض نشه ...
به سمت بیرون رفت و با عجله راه میرفت ...
پشت سرش راه افتادم و نفس ز. ن. ا. ن بهش رسیدم و گفتم: اردشیر خان ؟‌
ایستاد نفس عمیقی کشید و گفت : دارم ع. ذ. ا. ب میکشم وقتی نمیتونم کمکش کنم ...
دستمو رو شونه اش گزاشتم ....
صورتشو ازم مخفی کرد تا اشک هاشو نبینم و گفتم : شما مقصر نیستی ...
_ من شوهر خوبی نبودم چون نمیتونستم قبولش کتم ...
اونم هیچ وقت سعی نکرد منو قبول کنه ...
_ الان برای گفتن این حرفها نیست ...خدا شفاش بده ...
اینطوری دارین خودتون رو هم ع. ذ. ا. ب میدین ...
دستشو مشت کرد و گفت: برو بخواب خیلی دیر وقته من صبح زود باید برم ...
جلو روش رفتم و گفتم: کجا ؟ نمیخواستم ثانیه ای بدون اون تو عمارت باشم ...
با سر گفت: کار دارم ...
احتمال داره پدرت رو پیدا کرده باشم‌...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: منم فقط براتون زحمت داشتم ...
به سمت اتاق باهام اومد و جلوی در اتاق که رسیدیم ...
به درب اشاره کرد و گفت: دخترا خوابیدن ؟
_ بله خیلی وقته .‌..
_ مراقبشون باش تا برگردم ...
_ چشم‌...
دستشو جلو اورد و موهامو تکونی داد و گفت : اینطوری بیشتر بهت میاد ...
سرمو تکون دادم و گفتم: نظر شما بود ...
چشم هاشو بست و باز کرد و دست تکون داد و رفت ...
رفتنشو نگاه میکردم و چقدر اون مرد تو دلم جا باز کرده بود ...
دم دمای صبح بود و تو جا حس سرما میکردم...
تو خواب و بیداری اردشیر پتو رو روی من کشید و همونطور که سرمو م. ی. ب. و. س. ید گفت : تو بعد سالها ا. ت. ی. ش. ی تو دلم انداختی که مهردخت انداخته بود ...
امروز همون حس و حال رو دارم ...همونطور که عشق اومده ...
یکم لبخند زدم و تا چشم هامو باز کردم ...
کسی نبود و داشتم خواب میدیدم ...
ولی اونجا بوی اردشیر رو میداد..



اطرافم بوی اردشیر رو میداد ...
من مطمئن بودم اون اونجا بوده ‌...
افتاب داشت بالا میومد و پشت پنجره رفتم‌...
اردشیر سوار ماشین میشد و درست حس کرده بودم اون بالای سرم بود ...
ماشینشو سوار شد و از عمارت رفت ...
نیم ساعتی از رفتنش میگذشت که درب اتاق با صدا باز شد ...
خاله توبا بود و ع. صبی داد زد بیدار بشید ...
دخترا از خواب پریدن و با عجله گفتم : خاله چی شده ؟‌
با ع. صبانیت نگاهم کرد و گفت : من خاله تو نیستم ....از بس خوردی و خوابیدی بسته ‌.‌دخترا زود باشین ...
چشمش به کتاب های بجه ها افتاد و گفت: اینا چی ان ...
از پنجره بیرون پرتابشون کرد و گفت: درس خوندن اینجا مم.نوع .‌‌‌تا برگشت اردشیر این دختر تو اشپزخونه میمونه ..‌.
_ خاله دخترا تر.. س.. ی. دن ...چرا داری اینکارارو میکنی ...
دستمو پس زد و گفت : نشنیدی چی گفتم تو اشپزخونه میمونی ...اگه عقد اردشیر نبودی امروز عقد یه مردی میفرستادمت بری ...
بازومو گرفت و گفت : ببرینش حق نداره بیاد بیرون ...
به سمت اتاق رفت ...‌لباسهامون رو از کمد بیرون میریخت و گفت : اردشیر یک ماه زودتر نمیتونه بیاد ...
تو نبودش ب. ل. ایی سرت بیارم که تا اردشیر اومد خواهش کنی شوهرت بده ...
اسد دست خاله رو گرفت و گفت: چیکار میکنی خانم بزرگ‌...
مو.ها.مو از بین انگشت هاش جدا کرد و گفت: هیچ میفهمی چیکار میکنی ؟‌
_ تو دخالت نکن ...باید بره ...
خسته شدم ...از کجا اومد تو زندگی ما ...اینو ط. ل. اق ب. ا. ید بده برادرت ...سوری که نباشه براش میخوام زن بگیرم ....اسد منو کنار کشید و به موهام که بین انگشت های خاله بود نگاه کرد و گفت: از شما بعیده ...
منو به سمت اشپزخونه بردن و دخترا رو سمت اتاق قبلیشون ....اونا گریه میکردن و منو میخواستن و از من کاری بر نمیومد .‌‌.فقط گریه میکردم ...
تو اشپزخونه رفتم و سر اشپز دست راست خانم بزرگ بود ...رو به من گفت: ظرفها رو بشور ...
تو تشت های روحی پر بود از ظرفهای دیروز ...
دستهام می... لر... زید من خونه خاتون دست به سیاه و سفید نزده بودم و بلد نبودم ...
 


بغضمو فرو خوردم و گفتم: من نمیتونم‌...
انگار خانم‌ بزرگ بهش خیلی ازادی داده بود و عصبی گفت: همین الان شروع کن تا ع.ـصبی نشدم‌...
_ نمیتونم‌...یکبار گفتم ...
گرمی سـ.ـ.ـ.ـیلی اشو روی گونه ام حس کردم و گفت: خانم‌ گفتن ازادم که سر عقل بیارمت تا حد و حدودت رو بدونی ...
خاله توبا پله های زیرزمین رو پایین اومد و گفت: دیشب دست اردشیر رو گرفتی ...هر** میخوای از فرصت استفاده کنی ...
تو پیش خودت گفتی سوری یه دیــ.ـونه است پس من میشم خانم اینجا ...
نمیزارم‌....نمیزارم نفس بکشی ‌..
رو به خاله گفتم‌: خاله توبا چی میگی من چطور میتونم به مردی چشم داشته باشم که زنــ.ـش زنــ.ـ.ـده است ...
_ تو چرا باید بیای اینجا ‌...برو دیگه پدرت رو پیدا میکنن و میفرستمت بری ...
تا برگشت اردشیر میفرستم و اونم بیاد ببینه نیستی طلا.ـــ.ـقت میده ...
من همون ادمی ام که سالها قبل نزاشتم اردشیر به اون دخــ.ـ.ـتر برسه امروز بازیــ.ـچــ.ـه تو یه الف بـــجــ.ه نمیشم ...
خاله توبا به سمت بیرون رفت و گفت : به کارت برس ...
صدامو بالا بردم و گفتم : من نـ.ـوکر شما نیستم‌...
من عـــ..ــقد کرده ارباب اینجام‌...
خاله با خنده به سمت من چرخید و گفت : چی گفتی ؟‌
بادی تو غبغب انداختم و گفتم : من زـ.ن اردشیر خانم‌...
بلند بلند خندید و گفت : میشنوید چی میگه ...؟ زنــ.ـش ...کدوم زنــ..ـش بجه ..‌اون حتی نگاهتم نمیکنه اگه میخواست داره یکسال میشه و یشب میومد پیشت ....اون حتی نمیتونه کسی جز مهـــ.ـردخت رو تو قلبش جا بده ...
سوری رو به حرف من نگه داست ...حالا اســـ.ــ.ـیر تو نمیشه ...
حرفهای خاله درست بود ولی نمیخواستم ازم سو اســ.ـ.ـتفاده کنن و گفتم : اینطور نیست ...
_ بشین سرجات منو عصبی نکن ‌...
_ شما نمیتونی به من دستور بدی ...
به سمت بیرون میرفتم که کرم رو صدا زد و گفت : ببنـــ.ـ.ـدش از درخــ..ـ.ـت که سر عقل بیاد ...
دستهامو بــ.ـ.ـستن و پارچه ای رو تو دهنم فــ.ـ.ـرو کردن و کرم چنــ.ـان بهم م.ــ.ـ.ـیز..ـ.د که از د..ر.د دندو..نهامو تو پارچــ.ــ.ـه فــ.ــ.ـرو میکـــ.ـردم‌...
یهو اسد با عجله اومد سمت من و گفت : تمومش کن چه غــ.ـ.ـلطی میکنی ...س..ــ. ـــ.یلی به گوش کرم زـ.د و گفت : اردشیر خان زنـ.. ـده ات نمــ..یزاره ...


کرم با اا.ل..ـ.ــ.ـت..ــ.ـ.ماس گفت: اسد خان خانم بزرگ‌ دستور دادن ...
اسد به سمت خانم بزرگ رفت ...
خانم بزرگ روی صندلی لم داده بود و خیره به من بود ...
اسد ع.صبی گفت: برادرم رو به جــ.ـ.ـنون ن.ـکـ.ـ.ـش ...اگه بیاد ببینه هممون رو به خاکــ.ـ.ـستر تبدیل میکنه ‌...
_ زبــ.ـ.ـ.ـونشو طوری کوتـ.ـاه میکنم که جرئت نکنه به اردشیر چیزی بگه ...
صداشو بالا برد و گفت: کرم بــ.ـ.ـزن ...
کرم به اسد خیره موند و اسد گفت: بازش کنید ...
دستهامو باز کردن و روی زمین افتادم ...
از د.ر..د پاهام تعادل نداشت ...
اسد روبروم زانو زد و گفت: کاش خان داداش نرفته بود ...طاهره رو صدا زد و گفت: کمکش کن ببرش ...
خانم‌ بزرگ‌ با اخم گفت: جـ.ـاش تو اشپزخونه است اگه ظرفها رو نشوری اینبار دخــ.ـ.ـترا رو جلو چشم هات مـ.ی..ر..نـ.ـم‌...
فقط تونستم سر تکون بدم و خودمو تو اشپرخونه کـ.ـ.ـشیدم‌...
طاهره برام اب اورد و گفت: تو رو خدا حرف خانم بزرگ رو گوش بده نزار ع.صبی بشه ...اردشیر خان زود نمیان رفته شهر ...تا برن و برگردن هفته ها طول میکشه ...
اشکهامو پاک کردم‌ و گفتم : تا کجا قراره درد بکشم ...
طاهره گفت : خانم فهمیده دل اردشیر خان لـ.ـر..ـ.ـ.ـزیـ.ـده ...
اون میدونه دیگه نمیشه ازت جدا شد ...
اشکهام رو پاک کردم و گفتم: خسته ام خیلی خسته ...
روی سکو سرمو گذاشتم و چشم هامو بسـ.ـستم ...
نفهمیدم بین اون همه درد چطور خوابیدم ...ولی تو خواب همه چی رو در هم ورهم میدیدم‌...
با صدای قابلمه ها که روی زمین ریخـ.ـ.ت.ـن از جا پـ.ـر..یـ.ـدم ...
خاله توبا بود و ع.صبی گفت : خوابیدی ؟ تو انگار هرچی من میگم رو جدی نمیگیری ؟‌
از جا بلند میشدم...کــ.ـمرم درد میکرد و خاله گفت : به حرفهای من گوش بده دختر ...
بیرون میرفت و گفت: شام منو خاتون میاره ...
هوا تاریک شده بود ...و چقدر خوابیده بودم شایدم بیهوش شده بودم...
طاهره کمک ‌کرد سینی غذاشو چیدم ...
اکرم زن پیری نبود ولی سراشپز و همه کاره اشپزخونه بود ...نون رو تو سینی گزاشت و گفت : زود برگرد ...
 


سینی رو بالا بردم‌...
با پام در رو باز کردم‌...
اسد با عجله جلو اومد سینی رو گرفت و گفت: خاتون تو چرا اوردی ؟
خاله توبا گفت: لیاقتش همینه ...صمد یه عمر بهش پشت کرده بود و ما نفهم بودیم ...از د.ـ.و..لـ.ـ.ـت خواهرم خانمی میکرد ...
سینی رو اسد زمین گذاشت و گفت: بیا بشین سر سفره ...
خاله پوزخند زنـ..ـان گفت: اضافه مونده غذای منو میخوره ...
پشتمو بهش کردم بیرون میرفتم که گفت:برای اردشیر خواستگاری میخوام برم‌....
همه جارو مرتب کن ...
داشت به دلم چـ.ـ..نـ.ـ.ـگ میـ.ــ.زد ...
برگشتم اشپزخونه و داشتم از بغض می..ـ..ـتـ.رــ.کـ..ـیـ.ـ.ـدم ...
اکرم سینی رو به دستم داد و گفت : برو از انبار برنج بیار ...
طاهره برنج رو نشون داد و گفت : برنج اینجا هست....
چشم غــ.ـ.ـره ای رفت و گفت : تو ساکت باش ...
سینی رو تو دستش کـ.ـ.ـ.وبی..ـ.دم و گفتم: اردشیر برگرده نمیزارم نفـ.ـ.س بکـ.ـ.شی ...برو خودت بیار...
از تهدیدم تـ.رــ..سـ.ـ.ـبد و دیگه حرفی نزد ...
روی سکو نشستم و طاهره پـ.ـ.ـ.شـ.ـ.تم روغن می..ـ.کـ.ـ.ـ..شید ...
خیلی میــ.ـ..ـسوحت و گفتم : دخترا کجان ؟‌
_ تو اتاق خیلی ناراحتن ...اونا بهونه دفتر و کتابشون به کنار خیلی برای شما دلتنگن ...
_ گـ...ـنـ.ـا.ه دارن...
_ فعلا نمیتونیم حرفی بزنیم‌...
پشت درب رفتم و از بالای پله ها تاریکی شب پیدا بود و گفتم : کاش اردشیر بیاد ...
خاله توبا امـ.ـر کرده بود اونجا تو اشپزخونه بخوابم و اونشب گرمای اجـ.ـ.ـاق هم نمیتونست گرمم کنه ...
شب سردی بود و پر از غصه ...
یک هفته میشد که اردشیر رفته بود و هر روز برام ح.هنمی بد بود ...
دخترا رو نمیزاشتن بیرون بیان و من رسما خدمتکار خاله شده بودم‌...
من ناز پروده بودم و عادت نداشتم به اونطور رفتارها ....
لباسهای کـ.ـ.ـهنه بهم داده بودن و اکرم بقدری بهم سخت میگرفت که شبها از خستگی بیهوش میشدم‌...
داشتم سیب زمینی هارو پوست میگرفتم که اسد سرشو داخل اورد و گفت : خاتون اینجایی ؟
به احترامش سرپا شدم و گفتم : بله ...
با تاسف داخل اومد و گفت: از مادرم گله دارم اما چه کنم مادر منه ...
دستهاتو بشور برگرد اتاق خان داداش...


با تاسف گفت :برگرد اتاقت تا خان داداش بیاد ...
به کبــ..و..دی دور دستم اشاره کردم و گفتم : نمیخوام دوباره تجربه کنم ...
_ همه به حرف خانم بزرگ گوش میدن و کسی از من حرف شنویی نداره ...
برای خان داداش پیغامم بفرستم فایده نداره تا به دستش برسه ...
_ میاد بالاخره میاد ...
جلوتر اومد و گفت :تحمل ندارم اینطور ببینمت ...تو دردونه خاتون بودی ...
با خنده گفتم : من الان خود خاتونم ...
اسد ناراحت بود و نخواستم بیشتر از اون دلخور بشه ...
براش کلی گفتم و خندید از سبد الو و برگه های خشکشده زرد الو بیرون اوردم و گفتم : اصلا از اینا خوردی؟
به دستم نگاهی انداخت و گفت : خان داداش دوست داره الو و ترشیجات ...
با تعجب گفتم: واقعا ؟
_ اره ...مثل زنهای باردار عاشق این چیزاست ...
هر دو به حرفش خندیدیم و براش چایی میریختم که گفت : نمیخورم دارم میرم ...
_ اسد خان ؟
بله ای گفت و ادامه دادم : به دخترا سر بزن ...
دستشو رو چشمش گزاشت و گفت : چشم ...
اسد که رفت کارهامو تموم کردم و چقدر چیز جدید یاد گرفته بودم ...
برای خودم چای ریختم و توش نبات مینداختم که اکرم اومد داخل ‌...
به خودش اجازه نمیداد به پر و پام بپیچه و گفت : خانم بزرگ گفتن تنبلی نکنی ...
چپ‌چپ نگاهش کردم و به خودم گفتم : تنبلی رو هیچ وقت یاد نگرفته بودم‌...
یه دـ.ا.ر قالی کهنه تو حیاط کنار تحته ها دیده بودم‌...
طاهره میگفت برای جوونی های خانم بزرگ بوده ...
شب که همه خوابیدن اوردمش تو اشپزخونه ....دـ.ـ.ا.ر جمع و جوری بود ولی بافتن اون برای من خیلی راحت بود ...
مهارت زیادی تو بافت فرش های طرح دار داشتم ...
طاهره برام نخ اورد و همه چیز تو اون عمارت پیدا میشد جز عشق و محبت ...
شبونه بعد از خوابیدن همه انقدر میبافتم که نوک انگشت هام میســ..ـ.ـوحت و میخوابیدم‌...


اون روزها انگار خوابی بود که همش کابـ..ووس بود ...باورم نمیشد اونطور تحت کـ.ـ.نـ.ـترل بودم مثل اسـ.ـ.ـیر روز و شب میکردم‌...
دلم برای دخترا خیلی تنگ شده بود ....
ماه اول بهار تموم شده بود و داشتم اخرین گره های قالیچه امو میزدم ...کوچیک بود و تنوع رنگش زیاد نبود ...
صدای طاهره منو به خودم اورد ...نفس نفس میزد و نمیتونست حرف بزنه ....به زانوش تکیه کرده بود و نگاهم میکرد ...
با تعجب گفتم چی شده ؟باز خاله کارم داره ؟
با سر تونست بگه نه و گفتم : پس چی شده ؟
به بیرون اشاره کرد و گفت : اردشیر خان اومده ...
باورم نمیشد لبخند که هیچ خنده تمام صورتمو در بر گرفت ...
به بیرون دویدم و پله هارو دوتا دوتا بالا رفتم ....داشت از ماشین پیاده میشد و با مردی که اونسمتش بود صحبت میکرد ...
انگار یه عمر باهاش عاشقی کرده بودم که اونطور از پشت سرش بغـ.لش گرفتم و مراعات هیچ چیزی رو نکردم‌...
با تعجب دستهامو که دورش پیچیده بود لمـ.ـ.ـس کرد و گفت : خاتون تویی ؟‌
روبروش رفتم و اشکهامو کنار زدم تا بتونم ببینمش ...جز احترام ازش هیچ چیز دیگه ای ندیده بودم ...
دستهامو تو دست فشرد و گفت : چی شده؟
به چشم های گود رفته ام نگاه کرد و گفت: اینا چیه پوشیدی ؟‌
ولی نمیتونستم چیزی بگم وفقط نگاهش میکردم...گله از کی میکردم از مادرش ...اون خانم بزرگ بود ...
کسی نمیتونست رو حرفش حرفی بزنه ...
اردشیر جا خورد و رو به اون مرد گفت : شما برو داخل من الان میام‌...
اون مرد کت و شلوار تنش بود و با ما فرق داشت و گفت : ایشون خاتون هستن ؟
اردشیر به اسد که داشت نزدیکمون میشد گفت: مهمانمون رو ببر بالا، ما هم میایم ...
یه لحظه فکر کردم اون مرد پدرمه و اردشیر گفت : بفرما بالا ...
دورتر که میشدن ابروشو تو هم گره کرد و گفت: چی شده؟
سرمو پایین انداختم و گفتم : چیزی نشده ...فقط تو نبودنتون نه خبری از جای گرم بود نه رخت و لباس مناسب ...
_خانم‌بزرگ کجاست ...چطور به اون چیزی نگفتی ؟کی اینطوریت کرده ؟
زبـ.ـ.ـونم کوتاه بود و گفتم : کاش نمیرفتین ...
_ جواب منو بده خاتون چی شده؟!


اردشیر کلافه گفت: چی شده خاتون جواب بده ؟
سرمو بالا گرفتم و نگاهش کردم و گفتم : چیزی نیست ...
_ پس این لباس این گودی زیر چشمت چی میگه ؟‌
_ اینا از تنهایی و بی کسی ...
اخمی کرد و گقت : تو پدرت یه ادم سرشناس و بزرگی چطور میگی بی کسی ...
_ چشم هامو ریز کردم، نگاهش کردم ...
با محبت گفت : اون مرد وکیل پدرته اومده تا تو رو با خودش ببره ...
به دهنش خیره بودم و گفت: میری پیشش اون منتظرته ...
دستهامو رو صورتم گذاشتم و گفتم: پدر من زنده است ؟‌
_ اره پبدا کردنش ماها طول کشید اما پیدا شد ...
هر دو میخندیدم و خوشحال بودیم‌...
من هیج وقت تو دلم کـ.ـ.یـ.ـنه نمیزاشتم و به پشت سرم نگاه کردم‌...خاله بالای ایوان بود و با خنده گفتم : خاله پدرم پیدا شده ...
خاله توبا به اردشیر نگاه میکرد و گفت : خوش خبر باشی پسرم ...بالاخره این دختر داره میره ...
اردشیر اروم گفت : حالا میفهمم چرا به این روز افتادی ...
پشت سرش به سمت بالا رفتم ...
اضطراب و استرس رو تو نگاه خاله میدیدم و گفت: خوش اومدی پسرم ...
اردشیر دستشو بوسید و گفت: خاتون امانت بود ...
_ خدایی نکرده ما هم حـ.ـ.ـیا..نتی تو امانت نکردیم این دخترش و ببر بده تحویلش ‌‌‌....
_ خانم بزرگ این چه شکل و ریختیه براش ساختی اون تو خونه خاتون با عزت و احترام بزرگ شده ‌‌
_ اینجا عمارت خاتون نیست اینجا خونه منه و باید یاد میگرفت زبـ.ـ.ـو.نـ.ـ.ـ.ـشو کوتاه کنه ‌‌...
_ ارومتر مهمان داریم ....به سمت من چرخید و گفت: اماده شو بیا پیش ما ...
با این لباسها خجالت میکشم بگم من اینجا نگهت میداشتم ....
سرمو تکون دادم و به سمت اتاق رفتم ...
طاهره خوشحال اومد و کمک کرد لباسمو عوض کردم ...موهامو شونه زدم و همونطور که میبستم طاهره گفت: دلم تنگ میشه برات ‌..
با تعجب گفتم: چرا ؟
_ مگه قرار نیست بری ....
یهو جا خوردم درست میگفت و من تازه از خوشحالی برگشت اردشیر بیرون اومده بودم ...
ذوق و شوق دیدار با پدرم به کنار، رفتن از عمارت هم یه طرفش بود ....به طاهره خیره موندم و گفتم : اردشیر خان ...
_ اره اون ...دحـ.ـترا ...
انگار یکی گفت :ولی اون خودش میخواد بری و پدرتو پیدا کرده ...
 

میخواست من برم‌...
لبخند رو لبهام خشکید و همونطور که دستی به آینه میکشیدم به خودم گفتم : تو خاتونی ...حق نداری خوشی ببینی ...
به سمت اتاق مهمان راه افتادم ...
داشتن میوه و چای میبردن داخل اکرم جلو در اماده باش ایستاده بود ...
از روبروش میگذشتم که با پوزخندی گفتم : کاش خدا از تو بگذره ....
فهمید که میخوام به اردشیر گله کنم ...رنگ‌ به روش نبود ...
سلام کردم و اردشیر سرشو که بالا اورد به من خیره موند ...
موهامو بسته بودم و پیراهن سبز رنگی تـ..نم بود ...
چشم هاش برق میزد و گفت : ناز خاتون همون دختری که در موردش به شما گفتم ...
وکیل دقیق نگاهم کرد وگفت : شباهتش به پدرش کافیه ...
انگار سیبی که از وسط دو نیم شده ...
به احترامم جلو اومد دستمو بین دست گرفت همونطور که پشتشو میـ.ـ.بـ.ـو..سـ.ـ.ید گفت: اقا چشم انتظارتون هستن خاتون ...
لبخندی زدم و گفتم : اقا ؟‌
_ ناصر خان ادم سرشناس شیراز هستن اصالتشون اونجاست ...
ناصر خان احمدیان ...
سرمو تکون دادم و ادامه داد ...
شما تنها دختر ایشون هستین ...
ناصر خان دوتا پسر دارن ...
پس برادر داشتم و گفتم : خدا حفظشون کنه ...
_ ایشون بی صبرانه منتطر شمان ...اماده هستین حرکت کنیم ؟
اردشیر به من خیره بود و پلک نمیزد ...
نمیتونستم کلمه ای حرف بزنم و به اون چشم دوخته بودم‌...دلم میخواست جلو بیاد و بگه نه نرو ...یکم دیگه بمون ....ولی برعکس تصورم گفت: الان وقت رفتن نیست ...
امشب اینجا باشین ...صبح حرکت میکنیم ...
حداقل یشب دیگه اونجا بودم‌...
اقا جمالی تایید کرد و گفت : چشم افتخار شب رو تو عمارت اربابی سحر کنم ...
برگشت سرجاش نشست و براش از شیر مرغ تا جـ.ـ.ـون ادمیزاد رو فراهم کردن .. با فاصله از اردشیر نشستم ...
جمالی اتاق رو نگاه کرد و گفت: خیلی قشنگه ...
خوب اردشیر خان برای طـ.ـ.ـ.لا..ق برگه هاشو بـ.ـ.ا..ید امضا کنید ...
اردشیر سرشو به علامت تایید تکون داد و جمالی گفت: خیلی اردشیر خان ادم محترمی هستن ...


به اردشیر چشم دوختم و گفتم : خیلی زیاد ...
خودشو با سیب سرخی که بین دستش بود مشغول نشون داد و گفت : اختیار دارین وظیفه بود ...خاتون سالها دختر خاله من بوده ...ما اونو به چشم نوه خاله نمیدیدیم‌...
خاله خدابیامرزم رو چشم هاش بزرگش کرد ...
_ بله از کمالات و ادب و احترامشون مشخص که چقدر با عزت بزرگ شدن ...
_ خاتون معلم دخترای منم بوده ...
کمالی با تعجب گفت : سواد داری؟‌
_ بله ...سواد هم داره ...
اردشیر ازم تعریف میکرد و کمالی چشم هاش برق میزد...
سفره غذا رو پهن کردن و اردشیر برای شستن دستهاش بلند شد سمت لگن روی طاقچه رفت و برای ریختن اب جلو رفتم‌...
به خدمه اشاره کردم لازم نیست بیاد ...
همونطور کا از پارچ اب میریختم اروم اروم دستهاشو میشست و گفت: باعث افتخار خاله ای اگه امروز بود با افتخار ازت اسم میبرد ...
دستمو جلو بردم روی دستش سیاه بود همونطور که اروم پاکش میکردم گفتم: خدابیامرزدش ...شما تو اخلاق و انسانیت به خاتون رفتین ...
پارچ رو جاش گزاشتم و حوله رو همونطور که دستم بود بین دست گرفتم و دستهاشو خشک میکردم‌...
دستهام‌ میلرزید و متوجه اش بود ولی میدونست دیگه باید برم و این همه حس پنهان قرار بود همونطور خاکستر باقی بمونه ...
تشکر کرد و برای ناهار رفتیم جلوتر ...
با فاصله ازش نشستم و کمالی بدون تعارف از هرچی اورده بودن میخورد و فقط به فکر مزه کردن اون غذاها بود ...
نمیتونستم چیزی بخورم و حس عجیبی بود ...برای اردشیر غذا کشیدم و گفت : چرا تو نمیخوری ؟‌
لیوان دوغمو پر کردم و گفتم: میل ندارم ...استرس و هی..ج.ان دارم ...
_ برای دیدن پدرت ؟‌
یهو از دهنم پرید و گفتم : نه برای اینکه کنار شما هستم‌...
اردشیر سرشو کامل به سمت من چرخوند و نگاهم کرد...
با سلام خاله ازم رو گرفت و خاله همونطور که جلو میومد گفت : از وقتی اومدی درست و حسابی ندیدمت ...
اردشیر براش جا باز کرد و گفت : بفرما سر سفره ...
جمالی کنار کشید و خاله روی بالشت ها لم داد ...
با عجله براش بشقاب و قاشق اوردن و براش پلو کشیدن ...
با چنگال تکه ای مرغ برداشت و گفت: سفره اربابی همیشه همینطور چرب است ...
.


جمالی تشکر کرد و گفت: واقعا لذید و خوشمزه است ...
با اشتها غذا میخورد و دست اردشیر رو دیدم که برام تکه ای مرغ گزاشت تو بشقاب خالیم و گفت: نوش جان...
خاله رو به جمالی گفت: بعد ناهار به شکر خدا راهی میشین ...؟
_ نه حاج خانم ار..باب اجازه ندادن فردا صبح میریم‌...
خاله زیر لب گفت : همین محبت بیجای پسرم مارو بد..بخـ.ت کرده ...شنیدم ولی به روی خودم نیاوردم ..‌
غدا مون که تموم شد اکرم داخل اومد و گفت: چیزی لازم نیست ...
قبل از اینکه کسی چیزی بگه گفتم: اردشیر خان میخواستم در مورد اکرم خانم باهاتون صحبت کنم ...
اکرم نگاهاش پر از ال...تماس بود ...
من‌ادم بدی نبودم و ذات پاکی داشتم و گفتم: خیلی دستپختشون خوبه ...میخواستم تشکر کنم‌...
تو نگاهش هزار بار تشکر دیدم و نمیخواستم موقع رفتن کسی رو دلخور کنم ‌...
اردشیر متکا رو زیر بغلش گزاشت و همونطور که لم میداد گفت: خسته شدیم‌...
جمالی رو ببرین استراحت کنه و اشاره کرد براش چیزی اماده کنن که متوجه نشدم چیه ..‌
خانم بزرگ بلند شد و گفت: منم یه چرت بزنم‌...بیدار شدی بیا پیش من ...
اردشیر سرشو بو..سـ.ید و گفت : چشم برو بخواب ...بهار و خواب بعد ازظهرش معروف ...
خاله بیرون میرفت و زیر لب میگفت دختره نچـ..سب داره میره راحت بشم ...
من موندم و اردشیر ...
هم دلم میخواست بمونم هم دلم میخواست برم‌...
بهم نگاهی کرد و گفت : پدرت خیلی ادم خوبیه...وقتی رفتم پیداش کردم‌...روم نمیشد حتی بهش بگم خاله خاتون چیکار کرده با نامزدش ...
میدونی خاتون وقتی اسم مادرتو اوردم اشک تو چشم هاش جمع شد ...سالها گذشته ولی اون هنوزم عاشق مادرت بود...
هنوزم اسم مادرتو زمزمه میکرد ....همسرش زن محترمی و دوتا برادر داری تو شبیه پدرتی و برادر کوچکت ‌...
اونا مشتاق دیدارت بودن .‌‌اونا هی..جـ.ان داشتن ...برعکس ما که دلگیریم از رفتنت ...
_ پدرم مهربون بود؟‌
_ خیلی ...خیلی محترم خیلی ادم خوب ...
_ من از پدر داشتن معنی اشو حس نکردم‌...ولی امروز خیلی حس قشنگی دارم چون اون پدر واقعی منه ...
_ اون و مادرت محرم بودن و قرارشون ازدواج بوده ...شرمنده بود و میگفت به مادرت ته.. م..ت زده...


اردشیر نفس عمیقی کشید و گفت : خاتون پدرت برای تـ..شـ.ـ.ـییع مادرت اومده بوده ...
اون همه رو میشناخت ....از تعجب دهنم باز موند و گفت: میگفت میخواسته به تـ.ـ.ـلـ.افـ.یش تو رو بد..ز..ده ...بغـ.لت گرفته ...تو چشم هات نگاه کرده ولی نتونسته ...
اون از چشم هات تعریف میکرد ...
بغض گلومو میـ.ـ.فـ.ـشرد و اروم اروم اشک هام پایین میر.یخت ‌...اردشیر دستشو دراز کرد دستمو بین دست گرفت و گفت: وقتی گریه میکنی خیلی خوشگلتر میشی ...
دستشو جلو اورد و قطره اشک رو روی گونه ام پاک کرد و گفت : دلم میخواد فقط بخندی ...
درست مثل روزی که منو تو اغـ.و.ش گرفتی و فکر کردی فرهادم ...همونطور از ته دلت شاد باشی ...
خجالت زده لبخند زدم و گفتم : اون روز خیلی روز بدی بود ولی وقتی شما اومدی برای دقایقی ارامش گرفتم ...
دستشو به سمت گونه ام اورد ...موهامو نوازش کرد و گفت: خوشبخت میشی ...
تو دلم‌ گفتم: با تمام سختی هاش اینجا هم خوشبخت بودم ...
_ مدارکتو کامل به جمالی میدم ...هم برای طـ..لا..ق هم برای تعو.یض اسم پدر و فامیلیت ...
تو وارث یه خانواده ثـ.ر..و..ت.م.ن.دی ‌...
_ من پـ.ـ.ـو.ل برام بی ارزش ...
_ چون خودت خیلی با ارزشی ‌‌.‌..
خیلی بهم نزدیک شده بود...
نفس هام به صورتش میخورد و عطرشو حس میکردم ....
دستمو روی گونه اش کشیدم و گفتم: نبودنت سخت بود ...کلمات با من بازی میکردن و دلم میخواست بـ.بـ..و..س..مش ...
اگه صدای اسد نمیومد که به درب میزد حتما اینکارو میکردم....
من محـ.ـ.ـر..مـ.ترین به اون بودم و اون به من ...
حسی قشنگ‌ داشتم و خودمو عقب کشیدم ...
اسد با صدای اردشیر داخل اومد و گفت: خان داداش رسیدن بخیر ...
اردشیر رو بغل گرفت و گفت: دلتنگت بودیم ...
منم‌پشت حرفش گفتم: همه دلتنگش بودیم....
همو تو اغـ..وش میفـ.ـ.ـشـ.ردن ولی اردشیر به من خیره بود و زیر نگاهاش یخ میبـ.ـ.ـست وجـ.ودم ....
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : nazkhatoon
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه mahlqz چیست?