رمان روز نود و سوم 2 - اینفو
طالع بینی

رمان روز نود و سوم 2


– آخه مامان هیفا اینجا که خونه خودمون نیست که خودم برم
پروشا – منم جیش دارم
- باز این دستشوییش گرفت تو هم یادت افتاد دستشویی داری؟ صبر کن ببینم
پروشا – نمیتونم
- ا !! چپ چپ نگاش کردو و گفتم: باز خودت رو لوس کردی؟! گفتم صبر کن
پروشا - با قیافه حق به جانب گفت:
- من بچه ام نمی تونم تحمل کنم
نیوشا – الان تموم میشه
پروشا – دیگه، نمی تونم، وای، وایداد زدم: پروشا!
نیوشا – تموم شد مامان، آستیناشو بالا زدم و گفتم: بیا پروشا
پروشا با بغض گفت: نمیام
- بیا برو مگه دستشوی نداشتی؟
پروشا –دستشوییم قهر کرد دیگه صدای خنده صبا اومد از حالت خمیده راست شدم و گفتم:
سلام
صبا – سلام، این دیگه چه فیلمیه هیفا؟
- میبینی من آدم گنده رو اُسکل میکنن، بیا برو تا روی سگم رو بالا نیامده پروشا غرولند زنان
رفت، دست و صورت نیوشا رو شستم و پروشا تا اومد صبا همچنان جلوی دستشویی ایستاده بود
لبخندی بهش زدم و گفتم:
میخوای بری دستشویی؟
صبا – نه نه، همینطوری ایستادم من خیلی وقته که بیدارم
- پروشا، باز خودت رو لوس کردی، نگفتم فرشته ها دیگه تو خواب بچه های لوس و ننر نمی
یان؟ !
پروشا – من لوس نیستم
- واسه همین هر وقت نیوشا یه کاری میکنه تو هم پشت سرش یه کاری داری؟ این کارها و
اداها زشته، دخترای با ادب صبر میکنن اول کسی که تو دستشویی از دستشویی بیاد بیرون بعد
خودشون میرن، نه که هی اعلام کنن که دستشویی دارن تا عالم و آدم بدونن، این کار زشته
پروشا –نیست، خب جیش داشتم دیگه
- از بغلم اوردمش پایین و دستمال کاغذی رو دادم بهش و گفتم:
- برو تو اتاق بشین با خدای خودت خلوت کن ببین کارت زشت بود یا نه؟نیوشا دستمال کاغذی
رو بهم داد و گفت:
- با اینکه میدونم جوابشو ولی باشه رفت تو اتاق و صبا گفت:
- خب بذار اول صبحانه اش رو بخوره بعد
- نه اول باید به کار اشتباهش پی ببره، هر وقت نیوشا گفت» دستشویی دارم«اونم درست همون
موقع جیغ و داد و هوار که منم دستشویی دارم این که نشد کار باید بفهمه که کارش اشتباهه
صبا – روسریت رو سرت کن بیا پایین، شوهرم اینا اومدن
- ا وا !!!! چرا زودتر بیدارم نکردی، قبل از اینکه شوهرت بیاد؟
صبا – واسه چی؟!!!!!
- که برم
صبا – چی چی رو بری، دیروز به امیرمحمد قول دادم که تو رو میبینه
- یعنی امیرمحمد هم پایینه؟
صبا – اوهوم
- صبا!!!!!!
صبا – یه کم به خودت برس، لوازم آرایشم روی میز توالتم
- نه، دوست ندارم اینطوری خیال میکنه که خیلی محتاجم، گر چه که هستم ولی ....صبا سری
تکون داد و گفت:
- تو هنوزم غرور همون هیفا رو داری....


- این غرور نیست صبا اشتباه میکنی
صبا – فقط امیرمحمد خیلی زیبا پسنده، حتی زن ص*ی*غ*ه ایشم رو هم میخواد تک انتخاب
کنه، حتی اگر اون زن فقط یکی دو ماه کنارش باشه یادت باشه، حالا خود دانی .... گرچه نقشه
امو قبول نداشتی ولی بهش فکرکن. صبا رفت و من موندمو خودهای مختلف »اماره،لوامه « که از
یه طرف میگفتند: آرایش کنم تا زیباتر جلوه کنم، منو بپسنده چون امیرمحمد علاوه بر هر چیز
دیگه زیبا پسند هم هست و از طرف دیگه میگفتم: که چی بشه، حالا چه دستمال کاغذی گلدار
و رنگی چه ساده، مگه وظیفه اش که فرقی میکنه ....
نیوشا - مامان گرسنه ام
- الان میریم مامان جان، تو برو ببین پروشا چیکار میکنه، الان من هم میام رفت
به اتاق صبا و
کیف بزرگ لوازم آرایش که پر بود از لوازم ارایش مارکدار آرایش نگاه کردم، به قیافه ام نگاه
کردم، پوستم سفید بود در حالی که روی صورت بیضی با گونه های برجسته و بینی کوچک و
خوش فرم، چشمام درشت و عسلی بود و اونچه که چشمام رو زینت داده بود مژه های بلند و پرپشت
و برگشته ام بود،باید بگم آنچه که میشد تو چهره ام کسی رو جذب کنه ل*ب*ه*ام بود،
ل*ب*ه*ای قلوه ای بود که فقط تنها آرایشی که کردم یه رژ صورتی عروسکی زدم، قیافه ام بد
نبود ولی هنوزم خیلی کم سن و سال نشون داده میشدم، موهای مجعد بور کنار صورتم ریخته
شده بود رفتم شالم رو آوردم و اول موهام رو جمع کردم بعد شالم رو لبنانی بستم، شال مشکی
باعث شد رنگ خاص چشمام روی پوستم بیشتر جلوه بده، پروشا و نیوشا دست بدست هم
اومدن برگشتم رو بهشون گفتم:
- خب !!!!
پروشا – من با خدای خودم راز و نیاز کردم
- نتیجه؟- خدا گفت: راست میگی، تو اشتباه نکردی
- نشنیدم چی گفتی: با اون قیافه پر جذبه نگاهش کردم در حالی که دست به کمر و یه ابرو باالا
دارده بودم پروشا یه قدم عقب رفت و گفت: نه یعنی گفت: مامانت راست میگه ولی تو بیشتر
راست میگی
- نمی شنوم چی میگی پروشا »با صدای محکمتر و با جذبه تر«
پروشا – نیوشا هم شنید گفت: هر چی مامانت بگه
- آهان، آفرین دختر قشنگم پس دیگه تکرار نمیکنی نه؟
پروشا – نه حالا میشه بریم غذا بخوریم؟!پروشا چون کوچولوتر از نیوشا بود رو بغل کردم و دست
نیوشا رو هم گرفتم و بعد از پله ها رفتم، پایین صدای صحبت دو نفر می اومد که میخندیدند
یکی میگفت:
- آهان، دیگه زورش میاد بخنده
- مسخره به چی بخندم، به خنده تو و صبا بخندم و گرنه حرف خنده داری نزدید
- امیر محمد واقعاً مادر جون سر تو زهر مار خورده باور کن تو رو با هیچ شیرینی ای نمیشه
خورد
- غلط کردی، اون قند رو بده ...


امیر محمد، :پرت نکن برکت خدا رو
- برو ببین دوستت چی شده، با خنده گفت »از پنجره فرار نکرده باشه «
صبا – وا!!!!!! محمد حسن !
- منظورم اینه که مثلا امیرمحمد عبوس رو دیده باشه زهره کرده باشه د فرار
- غلط کردی، صبا جان اون قند رو بدید به من، جون داره میکنه یه قند بده
- امیرمحمد دهنت رو باز کن پرت کنم ....جمع سه نفره تو پذیرایی نشسته بودن، یه مردی
پشت کرده نشسته بود و یه مردی هم روبروی مرد دیگه و صبا هم کنار اون مردی که روبرو بود
- سلام
هر سه نفر بلند شدن صبا اومد طرف من و هر دو برادر کنار هم ايستادن، مرد قد بلند،
چهار شونه، زمینه چهرشون عین هم بود فقط یکی کمی بور تر و یکی تیره تر
صبا – اینم، هیفا خانم
هر دو مردا با هم گفتن: سلام
یکیشون اومد جلو صبا گفت:
محمد حسن شوهرم
اونکه بورتر بود، موهای قهوه ای، کوتاه، ابروهای بلند هشت، چشمای درشت قهوه ای، بینی
تراشیده، لبهای متناسب، کت کتان قهوه ای با یه تیشرت قهوه ای پوشیده بود با یه شلوار قهوه
ای پارچه ای، کلاً خوشتیپ بود
- خوش اومدین خانم
- ممنون
- اینا رو نگاه صبا
صبا – این که بوره پروشاست، محمدحسن اونقدر باحال زبون میریزه که خدا می دونه، این مو
مشکی هم نیوشاست محمدحسن نیوشا رو بغل کرد و گفت:
- سلام عمویی
نیوشا – سلام
محمدحسن – موهاشو، چه خوشگله
نیوشا – موهای آبجیمم خوشگله نگاه کنید
محمد حسن زد زیر خنده و گفت:
- میبینی دوقلوان دیگه
صبا- ا م ... هیفا جان ..... » اشاره به مرد دوم « ایشون هم آقا امیرمحمد هستن
- امیرمحمد یه مرد قدر بلند، حدود ۳۰ -۲۹سال بود موهاشو باالا داده بود و درست کرده بود
هم مدل جدید بود هم از ابهتش نمی کاست چشمای قهوه ای ولی نگاهی بسیار بسیار نافذ قسم
میخورم هرگز نگاهی به این نافذی ندیده بودم قلبم می لرزید یه لرزه ی خفیف ولی کار ساز!!این
چی بود دیگه؟!!به این ابروهای هشت پرپشت ومنظم،بینی ای دقیقاشبیه محمدحسن
تراشیدوخوش فرم مشخص میشد، صورتشم شیش تیغ کرده نبود یه ته ریش منظم رو صورتش
بود که اونو جای اینکه مومن یا مذهبی نشون بده به جذابیتش می افزود، بدتر خوش تیپش
میکرد، با اون لبهای زیبا و مجذوب کننده اش!!! پوست سفیدی داشت که با اون پیراهن مردونه
طوسی شمعی ای که پوشیده بود خیلی زیباتر کرده بود. زنش چطوری از این دل کنده؟!
هیفا؟؟؟!!!خاک بر سرت چی میگی؟!با سلام من، سری تکون داد و گفت:
- سلام علیکم
، سپس به طرف مبل اشاره کرد و گفت:
بفرمایید.
صبا و محمدحسن فهمیدن که قصد داره باهام صحبت کنه، صبا پروشا رو از بغلم گرفت...


گفت: تو برو.... خب بچه ها بریم صبحانه بخوریم
نیوشا – پس مامان هیفا چی؟
صبا – اونم میاد ولی من الان بهتون یه صبحونه خوشمزه ی مخصوص دوقلوها بدم
پروشا – آخه مامانم هم گرسنه اشه خاله
صبا – مامانتون هم میاد خاله، ما حالا بریم، عمو محمد حسن به نظرت چه صبحونه ای به این
دوقلوهای خوشگل بدیم؟
- من میگم دو تا تخم مرغ عسلی و نون تست وای خاله صبا منم میخوام
- محمد حسن و صبا بچه ها رو بردن و من به طرف پذیرایی رفتم، قلبم میکوبید و ضربان قلبم
باعث شده بود که بیشتر استرس بگیرم، اما قیافه امیرمحمد کاملا ً آرام و مطمئن بوددو مرتبه به
مبل اشاره کرد و گفت: بفرمایید
- با خجالت زیاد روی مبل نشستم، نمی دونم چرا دلم اونقدر میلرزیدامیرمحمد روی مبل اونورتر
از مبل من نشست و گفت:
- خب، خودتون رو به من معرفی میکنید؟
- من یه بیوه زن هستم با دو تا دختر دوقلوامیرمحمد
– از صبا شنیدم که شوهرتون فوت کرده
- بله؛ سه سال پیش
امیرمحمد
– خدا بیامرزه
- خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه
امیرمحمد – میتونم بپرسم شما چند سالتونه؟
- بیست سالمه
- پس خیلی زود ازدواج کردید
- تازه شانزده ساله شده بودم
- دختراتون چند سالشونه؟
- تازه رفتن تو چهار سال
- شاغلید؟
- متاسفانه کار ثابتی ندارم
گنگ پرسید: یعنی چی؟
- ویترین مغازه میچیدم
- شغل جدیده؟
- خب کار دیگه ای از دستم بر نمیاد
امیرمحمد سری تکون داد و گفت:
- به هر حال بگذریم در مورد شرایط من صبا چیزی بهتون گفته؟
- بله صحبت کردن
امیرمحمد – برای من یکی دو ماه کافیه، بابتش چند میلیونی میدم .
- صبا گفته؟
امیرمحمد - چی گفته؟!!!
- بچه هام ..... لبمو روی هم فشردم و گفتم:
بچه ها باید پیش خودم باشند میدونید اخه خیلی کوچولواند ...
امیرمحمد – باشند، من مشکلی ندارم..... خانم .... فرمودین اسمتون چیه؟
- هیفا
- شما عربید؟
- مادرم ایرانی و پدرم مصری
امیرمحمد – پدر و مادر شهرستانند دیگه؟
- نه !!! تهران
- صبا گفت
- اخمی کردم و گفتم: متاسفانه یا خوشبختانه پدرم آدم سرشناسیه
امیرمحمد – جداً؟!!! چیکاره هستن؟!!!
- تاجرند، تاجر ابریشم توی تموم کشورهای عربی و خاور میانه است
امیرمحمد – متوجه موضوع نمیشم پس چرا شما ....؟
- من از خانواده طرد شدم، به خاطر ازدواجم


امیرمحمد که انگار تازه دوزاریش افتاده بود گفت: اُه
- این چیزا برای چند ماه مهمه؟
امیرمحمد – نه نه، نه اصلا ً
- من چند ماه باید .... منظورم اینه که ....
امیرمحمد – زیاد نیست حداکثر سه ماه ..... هیفا خانم من یه مطلبی رو روشن کنم، اول اینکه
من تنها زندگی میکنم و برام هم مهمه که کسی که ناموس من میشه چه یه عمر چه حتی یه
روز قانون من رو رعایت کنه » قلبم هری ریخت و با ترس نگاهش کردم و گفتم: «
- چی؟!!!!
بلند شدو دستشو تو جیب شلوارش کرد وروبروی من ایستادو گفت:
امیر محمد- هر شغلی که تا امروز داشتید چه آزاد چه ثابت...من نمیدونم ولی تا زمانی که در
عقد من هستید هر چند موقت کمه،کار بی کار،شما از زمانی که عقد موقت من میشید در اصل
دارید برای من کار میکنیددوم،دوست بیاد دوست بره ...این حرفا خواهشاً نباشه،من مهمونی دارم
میخوام مهمونی برم و این خاله زنک بازی ها رو خواهش میکنم تا زمانی که با منید کنار من
هستید؛ کنار،میدونم میدونم تو شأن شما نیست اصلا شرمم میاد که بگم ولی احتیاط شرط عقله
که یه وقت خدای نکرده نگم که چرا نگفتم،ایکاش میگفتمو...ببخشید خانم ولی من زنی که تو
قیدو شرط و شرع نباشه نمیتونم تحمل کنم،آره سه ماه عقد این حرفا رو نداره ولی برای من
قانون قانونه زمانی که شما زن من باشید از این اصول »باید«پیروی کنیدکل خونواده ی من از
اینکه من دارم یه خانومی رو به عقد خودم در میارم اطلاع دارند بنابراین اگر مادرم پدرم هرکی
از خونواده ام اومدن خونه امون شما موظفید عین زن دائمی و عقدی من بهشون احترام
بذاریدخدا شاهده که اگر یکی از خواسته های منو نمیپذیرید و موافقش نیستید ولی به خاطر
نیاز مالی قبول میخوایید بکنید بگید من همین جا چک مبلغو میکشم ولی دوست ندارم یه روز
حتی یه روز سر این طور مسائل توی این سه ماه اعصاب کشی داشته باشم ...سرم به زیر بود و
با تردید به فرش نگاه میکردم که امیر محمد گفت:
- گوشتون با منه؟
- والا من هیچ یک از منعیاتی که گفتیدو انجام نمیدم
امیرمحمد - خب خدا رو شکر،به نظر من همه چیز اوکیِ از جا بلند شدمو به طرف آشپز خونه
نگاه کردم صدای بچه ها نمیاد چیکار میکنن؟ امیر محمد گفت:
- آقام خودش ص*ی*غ*ه رو میخونه،کی؟
از این کلمه ی سوالی ناگهانیش جا خوردمو سرمو به به طرفش برگردوندم و گنگ گفتم:
- بله؟!!!
امیر محمد به طرف آشپز خونه که نگاه میکردم نگاه کردو تا خواست مجدداًسوالشو تکرار کنه
صدای سرفه نیوشا اومد بند دلم پاره شدو مستاصل و پریشون احوال گفتم:
- نیوشا؟»به امیر محمد یه نیم نگاه کردم و گفتم:«
- ببخشید و...

بعد به طرف آشپز خونه تقریبا دوییدم،نیوشا همین طوری ممتد سرفه میکردو صبا
نگران و مستاصل از اشپزخونه اومد بیرونو گفت:
- هیفا یه لحظه بیا...
- خاک بر سرم چی شد؟غذا پریده بود تو گلوی نیوشا بچه ام هم داشت کبود میشد تو بغلم
گرفتمش و هی زدم پشتش ولی نشد فایده نداشت دهنشو باز کردمو تا اون جایی که جا داشت
انگشتمو فرو کردم تو گلوش که اون چیزی که تو گلوش گیر کرده رو بکشم بیرون تا راه گلوش
باز بشه ولی فایده نداشت بچه ام داشت خفه میشه از هول تنم یخ کرده بود ضربان قلبم داشت
گوشمو کر میکرد دنیا هر صدم ثانیه پیش چشمام تار تر میشد همه هم با رنگ و روی پریده و
مسخ شده چشم دوخته بودن به منو بچه ام که تو دستم داشت پر پر میزد داشت از ترس گریه
ام میگرفت که یهو طی همون تلاش برای بیرون کشیدن غذایی که تو گلوش گیر کرده،یادم
افتاد که مادرم برای بچه ی خواهرم »حُسنا« که غذا تو گلوش پریده بود چیکار کرده بود ؛نیوشا
رو تو بغلم سر وته کردمو دو سه تا محکم زدم بین دو کتفش،که باعث شد اون چیزی که تو
گلوش بودو باالا بیاره نفس همه به جای نفس خود من باالا اومد،پروشا که تا حالا روی صندلی
ایستاده بود و با نگرانی منو نیوشا رو نگاه میکرد با دمی بلند روی صندلی وارفت نیوشا رو تو بغلم
گرفتمو سرشو به سینه ام چسبوندمو چشمامو بستمو تو دلم هزار مرتبه خدا رو شکر کردم،صبا
گفت
- هیفا یه لیوان آب بدم
پروشا- اره خاله یه لیوانم به من بده که قلبم داشت می ایستاد محمد حسن با خنده دستی به
پشت پروشا کشید و گفت:
- تو هم ترسیده بودی؟
پروشا- اره عمو گفتم الان ابجیم میمیره من یه قلو میشم محمد حسن بلند خندیدو پروشا رو
بوسید و بعد رو به من گفت:
- بابا ایول هیفا خانوم
صبا لیوان آبو داد دستمو گفت:
- والا،به خدا من که بودم سکته میکردم لیوان اب دیگه ای که تو دستش بودو طرف پروشا
گرفتو گفت:
- بیا خاله قربونت برم که تو هم ترسیده بودی
محمد حسن- ماشاءالله بهتون نمیخوره این کارا رو بلد باشیدا »با خنده گفت:«
- عین مادر جون میمونه،نه امیر محمد؟امیر محمد جدی و خونسرد در حالی که به من نگاه
میکرد،نگاهی که دریغ از هر گونه احساسی و افکاری که پشت اون نگاه باشه گفت:
- خب مادرا شبیه همدیگه اند دیگه
نیوشا اروم گفت:
- وای مامان هیفا غذا کوفتم شداینبار حتی امیر محمد هم از خنده یه لبخندی پهن لبش کرد و
محمد حسن هم خنده اشو طبق روال این چندین لحظه ای که دیده بودمش آزادانه تو فضا
صداشو بلند کرد و صبا هم با خنده....

قربون صدقه ی نیوشا رفت جدی گفتم:
مگه خدا بهت دندون نداده که غذا رو بجوی؟نیوشا آب دهنشو محکمو با ادا قورت دادو گفت:
- داده ولی به خدا لقمه ای که خاله صبا داد بزرگ بودصبا یه لقمه گرفت و به من نشون دادو
گفت:
- هیفا این بزرگه؟با تعجب به لقمه نگاه کردمو گفتم
- صبا جان !!این بچه یه ذره دهن داره این لقمه ات که تو دهن منم جا نمیشه چه برسه به
نیوشا
امیر محمد- گفتن لقمه نه ساندویچ
محمد حسن با مهربونی به صبا که مایوس به لقمه نگاه
میکرد نگاه کردو گفت:
- خب یاد میگیره ایشاالله »صبا به محمد حسن نگاه کردو محمد حسن بی صدا گفت:«)اشکال
نداره فدات شم(خنده ام گرفته بود به امیر محمد نگاه کردم دیدم داره جدی به محمد حسن
نگاه میکنه بعد هم نگاهشو به طرفم برگردوندو گفت:
- هیفا خانوم جواب منو ندادین جا خورده گفتم:
- بله؟!!!امیر محمد نفسی کشیدو جدی سرشو کمی باالا گرفت و مستقیم و ازادانه تو چشمم نگاه
کردو گفت:- بالاخره کی؟به صبا مستاصل نگاه کردموبعد رو به امیر محمد گفتم:
- راستش نمیدونم،هروقت خودتون صلاح میدونیدامیر محمد هم سریع و بی معطلی گفت:
- عصری خوبه؟با تعجب و یکه خورده گفتم:
- عصر؟!!!صبا سریع گفت:
- میخوای برای فردا صبح؟سرمو به معنی تایید تکون دادمو امیر محمد شونه اشو باالا دادو گفت:
- حرفی نیست
محمد حسن- پس مبارکه...»یه نگاه به امیر محمد کردوبعد به من نگاه کردو گفت:«خب یه
جورایی مبارکه دیگه خلاصه ما راهی همون خونه ی فکستنی خودمون شدیم تا من اثاثیه هامو
جمع و جور کنم،اثاث هایی که متشکل از دوتا تیر و تخته و یه فرش کهنه بود که قرار بود اونا رو
توی انباری خونه ی صبا بذارم تا دوره ی ص*ی*غ*ه تموم بشه قرار بود صبح با وانت
بفرستمشون اونجا کل لباسای خودمو بچه هام یه ساک بود همین... من زندگیم همین بود
تمام.شب رو دوتا تشک یه پتویی که از فخری خانوم قرض گرفته بودم خوابیدیم ...تا صبح از
استرس فردا چشم رو هم نذاشتم سرمو فکرو خیال پر کرده بود یعنی چی میشد؟ امیر محمد
چطور مردیه؟ چطوری بامن تا میکنه؟ یعنی چی مشکل عدم تمایل داشته؟ من سر در نمیارم
کاش سنم بیشتر بود یا حداقل تحصيلات داشتم،از کی بپرسم که یعنی چی؟؟از صبا؟ با کار خاصی
بکنم؟چه کاری؟ نمیدونم؟ کوروش چنین مشکلی رو نداشته من واقعا نمیدونم امیر محمد چه
فرقی باید با کوروش داشته باشه ...فکرای بی سرو ته من تا صبح طول کشید قبل بیداری بچه ها
اثاثی روبه سمت خونه ی صبا فرستادمو بعد هم زنگ زدم بهش اطلاع دادم بعد هم رفتم که با
فخری خانم خدا حافظی کنم، طفلک...


خیلی شرمنده بودو مدام میگفت:
- هیفا مادر منو حلالم کن ای کاش این مرد نبود که تا ابد رو تخم چشمم جا داشتید آخه من
که کسی رو ندارم تو دخترم بودی مونس تنهایی هام بودی این دخترای گلتم مثل نوه هام بودن
خدا این مرد و نبخشه که تو رو آواره کرد حالا کجا میخوای بری؟
- تو رو خدا شرمنده ام نکنید تو این دوسال خیلی مادری به حقم کردید،راستش میرم خونه ی
یکی از آشناهام دیروز به خواست خدا دیدمش و از سر غم و غصه باهاش دردو دل کردم
وضعیتمو که فهمید گفت:»من یه خونه ی بزرگ دارم که توش تنها زندگی میکنم «از سر محبت
و لطف و نونو نمکی که با پدرم اینا خورده بود بهم جا داده حالا میریم اونجا تا ببینیم ایشالله خدا
چی میخواد
فخری خانم- الهی خیر ببینه به خدا دیشب یه لحظه پلک رو هم نذاشتم هی گفتم:»این بچه
چه میکنه؟فردا میخواد کجا بره؟«به آغوش کشیدمشو شونه اشو. بوسیدمو گفتم:
- الهی قربونتو برم،به خاطر تموم زحمتتون ممنون هیچ وقت محبت هاتونو فراموش نمیکنم،آقا
غلام هستن؟
فخری خانم- اره خبر مرگش پای منقلشه. بلند گفتم:
- آقا غلام خدا حافظ
غالم با صدایی گرفته و نشئه گفت:
- شرت کم
فخری خانم زیر لب نفرینی غلام و کردو بعد هم پولی که تو دستش بودو داد بهمو
گفت:
- بیا مادر اینم بقیه پولت با زور ازش گرفتم- دستت درد نکنه
فخری خانم- حلال کن دیگه
- این چه حرفیه من امید نداشتم همینم بهم بدیدفخری منو بوسیدو بعد هم اومد داخل اتاقمو
تک تک بچه ها رو بوسید بعد هم بچه ها رو بیدار کردمو لباس تنشون کردمو زنگ زدم که
اژانس بیاد فخری خانم حتی ما رو از زیر قران رد کردو اب پشت سرمون ریخت انگار میدونست
که رفتن به خونه ی اون اشنایی که گفتم درست عین یه سفر میمونه توی ماشین که نشستیم از
استرس تپش قلب باالا رفته بود انگار قلبم میخواست از سینه ام بیرون بزنه،تموم خاطراتم با
کوروش اومده بود جلوی چشمم نمیخواستم جلوی دوقلو ها گریه کنم بغض میکردمو با زور
بغضمو قورت میدادم کوروش مظلوم من تو چه از زندگی فهمیدی،قیافه اش جلوی چشمم
بود،لحظه هایی که باهاش داشتم بوسه هاشو رو صورتم حس کردم،چشمامو بستم صداش تو
گوشم پیچید:»زیبای عرب،تو یه پرنسسی هیفا،گاهی حس میکنم تو همون حوری ای هستی که
خدا وعده اشو داده بود،زمین منو بهشت کردی هیفا «لبهامو رو هم گذاشتم فشردم تا بغضمو
بخورم تا اشکم فرو نریزه با من مث یه پرنسس رفتار میکرد میگفت:» هر کاری کنم نمیتونم به
پای تو برسم،ولی هیچ وقت با تو کمتر از یه پرنسس رفتا ر نمیکنم«کوروش عزیزم ببخشید که...


باید به خاطر دوقلوها خاطراتمونو ترک کنم ولی هیچ کس جای تو رو نمیگیره هیچ کس....پس
چرا اولین بار که امیر محمدو دیدی قلبت فرو ریخت؟با وحشت سرمو بلند کردو اب دهنم خشک
شد و انگار زبونم به حلقم چسبید وبند دلم پاره شد این سوال وحشتناکترین سوالی بود که از
خودم پرسیده بودم! استغفرالله استغفرالله ...توی گوشم صدای مادر بزرگم پیچید:»یه زن چه یه
روز زن یه مرد بشه چه صد سال یه سری وظایف داره که خدا به خاطر اون وظایف اونو باز
خواست میکنه وای به اون روزی که از این دستور خدا سر پیچی کنه ...هیفا جان مبادا این
وظیفه رو که تنها محبت و عشق ورزی به همسرته رو کوچیک بشماری و نادیده بگیری اینطوری
نه دنیا رو داری نه آخرتو از من به تو نصیحت،زن مادر دوم شوهرشه مردا صد سالشونم بشه پسر
بچه هایی هستن که قد کشیدن برای خودشون کسی شدن ولی هنوزم به محبت و دلسوزی و
مراقبت مادرشون نیاز دارن اگر میخوای زندگیت تو مشتت باشه به تصدق شوهرت رفتن یادت
نره حالا میخواد این شوهر دوزاری باشه یا یه شاهزاده با اسب سفید یادت نره هر چه کنی اول
خودت نتیجه اشو می بینی«یعنی باید نسبت به امیر محمد هم همین وظیفه رو به جا بیارم؟
نیوشا- مامان هیفا،داریم کجا میریم؟دستی رو سر نیوشا کشیدمو گفتم:
- خونه ی خاله صبا
پروشا –مامان هیفا،خونه ی خاله صبا می مونیم؟
- نه فدات شم، می ریم خونه ی عمو امیر محمد
نیوشا – عمو امیر محمد هم عروسک داره؟
- نه مامان جان مگه عمو بچه است که عروسک داشته باشه؟
پروشا- پس خونه ی عمو امیر محمد بمونیم تروخدا
- نگفتم خدا رو الکی قسم نخور؟قول میدم براتون دوتا عروسک خوشگل بخرم نیوشا و پروشا با
هیجان تو جاشو جست و خیزی کردنو گفتن:
- کی کی؟
- گفتم:»میخرم دیگه« حالا هر وقت یه عروسک خوشگل دیدم
پروشا- نیوشا پس نمیخره
با تعجب به پروشا نگاه کردمو گفتم:
- چرا میخرم مامان جون چرا باید الکی بگم؟
پروشا –پس چرا نمیگی کی میخری؟
- پروشا میشه بس کنی؟
نیوشا- عمو امیر محمد با ما بازی میکنه؟عاصی شده چشمامو رو هم گذاشتمو تا به خودم تسلط
پیدا کنم و بعد چشما مو باز کردمو گفتم:
- مامان جون عمو با بیستو نه سی سال سن بیاد بازی کنه با شما؟من خودم باهاتو بازی میکنم
پروشا با اخم دست به سینه شدو با لبای قلوه ای در حالی که به پشتی ماشین تکیه میزد گفت:
- عمو بد اخلاقه
- کی گفته؟
پروشا به من با اخم نگاه کردو
گفت:همش این طوری؟»اخماشو پر رنگ کردو جدی
نگام کرد خنده ام گرفته بود«
- نه خوشگل مامان عمو فقط یه کم جدیه...


نیوشا – نمیشه خونه ی خاله صبا بمونیم آخه عمو محمد حسن خیلی مهربونه
- نه دختر خوشگلم ولی عمو محمد حسن میاد خونه ی عمو امیر محمد به ما سر میزنه
پروشا به طرفم خم شدو گفت:
- واسه ی همیشه ی همیشه میریم خونه ی عمو امیر محمد؟کمرشو گرفتمو به عقب کشوندمشو
گفتم:
- نه عزیزم،ما فقط یه مدت پیششیم،بعد عمو برامون خونه میگیره میریم تو خونه ی خودمون
پروشا- عمو امیر محمد کیه؟
- یا علی یا علی باز تو شروع کردی پروشا؟باز جویی شروع شد؟پروشا دو باره خودشو جلو کشیدو
خم شد به طرف ما و گفت:
–خب کیه؟ نیوشا تو میدونی عمو کیه؟نیوشا شونه هاشو بالا دادو گفت:
- نه!!!
- عمو امیر محمد و خدا فرستاده تا به ما کمک کنه گفتم که »خدا بزرگه مهربونه اگر بنده ی
خوبی باشیم نمازمونو بخونیم گناه نکنیم خدا هم هر وقت صداش کنیم کمکمون میکنه الان هم
عمو رو برای کمک به ما فرستاده «
نیوشا- پس چرا خود خدا نیومد عمو رو فرستاد
- مامان جون خدا یه نور مقدس و پاکه که باالا سر همه ی ماست و داره نگاهمون میکنه هر جا
که ما گرفتار شدیم خدا بدادمون میرسه، خدا که دیدنی نیست
پروشا –پس خدا رو چطوری ببینیم؟
- با دلت،چشما تو می بندی و تو دلت با خدا حرف میزنی اون موقع که یه حس خوب بهت
دست داد بدون که دلت داره خدا رو می بینه،اون موقع می فهمی که خدا تو وجودته مثل وقتی
که دعا میکنیم،دستاتو وقتی بالامیگیری دعا میکنی مگه یه حس خوب بهت دست نمیده؟پروشا
و نیوشا سرشونو تکون دادن و راننده آژانس که یه مرد حدوداً 54 ساله بود از تو آینه با اون
گردنی که کش داده بود تا منو ببینه گفت:
- خانم !بچه هاتون متوجه میشن که شما چی میگید؟با تعجب نگاهش محکم و حق به جانب
کردمو گفتم:- بله متوجه میشن.راننده سرشو تکونی دادو زیر لب گفت:
- حتما متوجه میشن دیگه خلاصه رسیدیمو پیاده شدیم،زنگ خونه صبا رو که زدم یکی از پشت
سرم گفت:- سلام،چقدر دیر کردید!برگشتم دیدم امیر محمد یه کت شلوار زغالی رنگ که کاملا
فیت تنش بود اندامی بود با یه پیرهن مردونه ی طوسی که سینه ی ستبرش گویا میخواست
جلوی پیرهنو بدره تنشه هوووم خوشتیپه !لبخندی کمرنگ زدمو سرمو به زیر انداختمو گفتم:
- سلام
دخترا به تبعیت از من هر دو سلام کردن و امیر محمد سری تکون داد و نگاهم به در
بزرگ مشکی فلزی با اون گل های برجسته ی آهنی خونه ی پدریم افتاد و تو کسری از ثانیه
تموم خاطراتم تو ذهنم تکونی خوردن،خونه ی دوران شیرین بچگی هام ای کاش هرگز روزای
تلخم نمی اومد که موندن توی این خونه در مقابل انتخاب کوروش قرار بگیره و من مجبور بشم...


که عشقمو انتخاب کنم اونم وقتی که ۱۴ ۱۵ سال بیشتر نداشتم ...امیر محمدبرگشتو پشت
سرشو نگاه کرد که مسیر نگاه من بودو بعد با تعجب گفت:
- چیزی شده؟!!!لبخندی تلخ زدمو افسوس وار گفتم:
- ای کاش نمی اومدیم اینجاامیر محمد با لحن قبلش گفت:
- چرا؟!!!- آخه اگر اُمّی یا ابّی ما رو ببینند چی؟امیر محمد گنگوارانه نگاهم کردو گفتم:
- منظورم پدر و مادرم هستن
امیر محمد- اینجا خونه ی مادر پدرته؟سری به تاکید تکون دادم و امیر محمد به جلو تر اومدو
بی حرف ساکمو از دستم گرفت اهسته تشکر کردم و بدون اینکه پاسخ تشکرمو بده دزدگیر
ماشینو زد،یه ماشین سفید بود که از روی آرمش فهمیدم که بنزه شاستی بلنده ولی نمی تونستم
تشخیص بدم که چه مدلی از بنز هست، ساکمونو پشت صندوق عقب گذاشت و در خونه ی صبا
باز شدو صبا و محمد حسن اومدن بیرون و سلام علیکی کردیم و صبا آهسته گفت:
- چرا رنگ و روت انقدر پریده؟
- زودتر بریم میترسم آخه مامانم اینا ما رو ببینند
صبا- نترس این خدمتکارتون لیلی به سهیلا میگفت:»ارباب اینا رفتن مصر تا خانم از فکر هیفا
خانم در بیاد«نگاهم به محمد حسن افتاد که با دخترا کل کل میکردو میخندیدو امیر محمد هم
با یه لبخند کمرنگ نگاهشون میکرد و میگفت:
- محمد حسن،چرا حرصشونو در میاری؟
محمد حسن – تو الان فرقی بین این دوتا می بینی؟این میگه من شبیه مامان هیفام این یکی
میگه نه من شبیه مامان هیفام،آخه شما دوتا که شبیه همدیگه اید!
امیر محمد- به خاطر این میگه که نیوشا کمی تیره تر از پروشاست
محمد حسن لبشو برگردوندو گفت:
- اینا که هردو بورند و چشم عسلین!امیر محمد سری تکون داد و گفت:
- یاد میگیری فرقشونو عجله نکن در عقبو باز کردو و گفت:
- دوقلو ها بدویید برید تو
پروشا- مامان هیفا که هنوز ننشسته، تازه به ما اجازه هم نداده
امیر محمد – باید اجازه بگیرید؟
نیوشا – بله عمو امیر محمد، مامانم میگه:» دخترای خوب و با ادب همیشه از مامانشون اجازه
میگیرن وگرنه شبا فرشته ها تو خوابشون نمیان«
امیرمحمد – خیله خب من اجازه میدم بفرمایید »به داخل ماشین اشاره کردونیوشا و پروشا هر
دو دست به سینه شدن و به امیر محمد نگاه کردن «
- برید تو بشینید
نیوشا- حالا میتونیم امیر محمد اول همین طوری با تعجب نگاهشون میکرد بعد یکی یکی امیر
محمد بغلشون کردو تو ماشین گذاشتشون، و محمد حسن و صبا میخندیدن، محمد حسن رو
کرد به منو گفت:- هیفا خانم شما هم بفرمایید»اشاره کرد به ماشین امیر محمدو بعد رو به صبا
گفت:«
- بیا صبا جان آهسته آرنج صبا رو از روی همون چادر عربیش گرفتم گرفتم و...

 

- صبا کجا میریم؟
صبا- وا!خب خونه ی باباجون اینا دیگه،شما هم میایید اونجا
- وای صبا من دارم از دل شوره می میرم،انگار دارن تو دلم رخت میشورن
صبا- وا!!! مگه دفعه اولت که شوهر میکنی یا دختر 55ساله ای و بی تجربه؟!!سخت تر از کاری
که دوسال پیش کردی نیست نترس »باشیطنت گفت:«فقط سختیش اینه که شاید این آقا امیر
محمد ما یه کوچولو ناز داشته باشه یعنی زن قبلیش که میگفت دقش میداده البته که اون
موقعه امیر محمد مشکل داشت ولی شاید الان خیلی هم لارژ باشه
اخم کردم و صبا موذیانه خندیدو آرنجمو زدم بهش و گفت:
- وا !!خب چیه دارم آماده ات میکنم
- لازم نکرده
صبا– تازه نمیدونی که بعدش باید به سوال جواب مادرجونو جواب بدی،تازه »باخنده گفت«:
میدونی که من دست راست مادر جونم اتفاقا من کلی سوال دارم با اخم نگاش کردمو لپمو
کشیدو گفت:
- عروس اخم نمیکنه
- خیلی مسخره ای !امیر محمد در جلو رو باز کردو صدا کرد:
- هیفا خانم...
صبا- فعلا خدا حافظ
رفتم طرف ماشین امیر محمدو جلو نشستم و امیر محمد هم نشستو
پروشا گفت:
- مامان!»برگشتم دیدم با نیوشا اومدن جلو و چسبیدن به صندلی جلو و شاکی دارن منو نگاه
میکنن ادامه داد:«
- برای چی رفتی جلو نشستی؟امیرمحمد یه نگاه به من کردو گفت:
- چوون مامان هیفا بزرگ شده باید جلو بشینه
پروشا- مامانم همیشه بزرگ بود ولی عقب میشست،پیش منو آبجیم
امیر محمد- اون موقع فرق داشت...
- ببخشید اجازه میدی؟»امیر سری تکون داد و رو به دخترا گفتم:«
- اول برید عقب قشنگ تیکه بدید »هر دو رو صندلی نشستن و تکیه دادن و گفتم«:
- از این به بعد هروقت تو این ماشین نشستیم من جلو میشینم و شما دوتا عقب متوجه شدید
خوشگلای مامان؟چون اگر من بیام عقب پیش شما بشینم به عمو امیر محمد بی احترامی
میشه،این ماشین که تاکسی نیست من بیام عقب بشینم
نیوشا- ماشین عمو امیر محمده
- آفرین عزیزم»در خونه ی ابتاه »پدر به عربی«باز شدو سریع سرمو دزدیم امیرمحمد با تعجب
گفت:
- چی شد؟!!!
- خدمتکار خونه ی ابّی »لیلی«
پروشا –مامان هیفا ما هم غایم بشیم؟
- شما لطفن سر جات بشین فقط پروشا جان،رفت؟
امیر محمد- نه داره با یه آقایی حرف میزنه
سرموکمی بلند کردم و دیدمشون و گفتم:
- راننده ی ابّیه »داوود«...چقدر لیلی پیر شده!!!..میشه حرکت کنید؟امیر محمد استارت زدو
حرکت کرد دو سه متری که دور شدیم سرمو بلند کردمو از شیشه ی عقب دیدمشون لیلی تو
دوران کودکیم لَلَم بود
امیرمحمد- بعد مرگ شوهرت هم نپذیرفتنت؟....


اگر پذیرفته بودن که این وضع حالم نبود،ابتاه کینه کرده خیلی مغروره میگه غرورشو شکوندم
حقمه خدا منو ببخشه
نیوشا- عمو امیر محمد میشه عروسک پشت شیشه ماشینتونو بر داریم؟به خدا کثیفش نمیکنیم
پروشا – بگو خرابشم نمیکنیم
نیوشا- پروشا میگه خراب..
پروشا- نه بگو تو میگی...امیرمحمد خنده اش گرفته بودو گفت:
آره عمو برداریدبرگتم نگاشون کردم دوتایی عروسکه که یه هزار پای سبز بزرگ بودو برداشتن
پروشا با هیجان گفت:
- وای عمو امیر محمد چقدر درازه اندازه ی مامان هیفاست!!!امیر محمد بی صدا خندشو رو لبش
آورد و به پروشا نگاه کردمو گفتم:
- حرفت قشنگ نبودا
پروشا– آخه نگاه چقدر بلنده اندازه ی شماست دیگه ...نچ،خب ببخشیدبرگشتمو امیر محمد نگاه
کوتاهی بهم انداخت گفت:
- دخترا چند ساله بودن که شوهرت فوت کرد؟
- هفت ماهه. دومرتبه بهم نگاه کردو گفت:
- تو زن بزرگی هستی لبخندی کمرنگ زدم از اینکه ازم تعریف کرده بود،حس خوبی پیدا کرده
بودم و خجالت زده شدم سرمو به زیر انداختم به حلقه ی رینگی و باریک طلاییم نگاه کردم و
زیر لب صداش کردم:»کوروش«قلبم پر از غصه شد چقدر عمرت کوتاه بود چقدر غریب بودی
هنوزم غریبی ببین زنت داره میره ص*ی*غ*ه کسی بشه که کنارش نشسته و اونم به خاطر
اینکه آقا چک بکنه خودشو وای سینه ام پر از یه بغض سنگین و ثقیل شد دلم میخواست بگم
نگه دار ولی.... داشتم غرور اشرافی من بدون وجود ابتاه هیچه و پوچ بود در برابر دوقلوهام و
آینده اشون و انتخاب خودم مجبور بودم غرور شکنی کنم ...از آینه بغل به خودم نگاه کردم یه
زن بیست و چند ماهه و دوتا دوقلوی دختر حتی از پس خودمم بر نمیام چه برسه بچه هام ولی
من مادرم هر سن و سالی که باشم از جونم میگذرم به خاطره پاره های تنم برگشتم نگاهشون
کردم دلم
براشون ضعف رفت »ابتاه،من نباید تو این وضعیت باشم من دختر بزرگترین تاجر
فرش ابریشمم یه تاجر مصری که اسمش تو مصر عمارت دبی لبنان ایران قطر سر زبونه...ابتاه
کاش تو هم غرورتو به خاطرم میشکوندی..کاش«در افکارم غرق بودم به خودم نگاه میکردمو ابرو
های نازک بور،قهوه ای روشن که زیادهم بلند نبود و تقریبا میشد گفت شیطونی بود،چشمای
سبز طوسی و عسلی که انگار ترکیبی از سه تا رنگه،بینی کوچیک و لبهای قلوه ای گونه های
برجسته،موهای قهوه ای بسیار روشن که تناژ زیتونی داشت که از زیر این شال بنفش بیرون زده
چقدر رنگ و روم پریده!!دلم خیلی شور میزنه میترسم .. خدایا به تو پناه میارم ...
امیر محمد- رسیدیم
برگشتم دیدم نیوشا و پروشا خوابشون برده مگه چقدر گذشته؟!


امیرمحمد برگشت تا رد نگاه منو
بخونه ...گفت:- خوابیدن
- میتونم با خودم بیارمشون داخل؟امیر محمد با تعجب نگام کردو گفت:
- معلومه که آره،این چه سوالیه؟!!
- گفتم شاید خونواده اتون دوست...امیر محمد جدی گفت:
- خونواده ام اونطوری نیستن که تو فکر میکنی از ماشین پیاده شدو پیاده شدم چادر عربیمو رو
سرم گذاشتمو در عقبو باز کردم،امیر محمد از پشت سرم گفت:
- تو بیا کنار بغلشون میکنم همون موقعه ماشین محمد حسن هم کنار ماشین امیر محمد
ایستاد تازه دیدم یه سانتافه سفیده، محمد حسن تا دید امیر محمد داره یکی از دخترا رو از
ماشین میاره بیرون سریع اومد کنار امیر محمد ایستاد و گفت:
- بده به من امیر محمد پروشا رو داد به محمد حسن و محمد حسن و که انگار قند تو دلش آب
شده بود ...امیر محمد هم نیوشا رو بغل کرد گفت:
- چقدر سبکن وزن بچه های دوساله رو دارن به صورتشون نمیخوره انقدر سبک باشن صبا زنگ
خونه ی ویلاییی با در سفید رنگو زد ظاهرا یه خونه ی قدیمی و بدون تشریفات بود از اون خونه
هایی که خیلی می بایستی با صفا باشه حس خوبی بهم دست داده بود کمی آرامشی رو که از
صبح دنبالش بودمو به دست آورده بودم صدا از آیفن اومد:- کیه؟
امیر محمد- ماییم باز کن در باز شدو صبا در رو باز کردو رو به من گفت:
- بفرماییدخودم صبا رو اول هدایت کردم تو و تا اومدم به امیر محمدو محمد حسن نگاه کنم که
به اونا تعارف بزنم امیر محمد دستشو رو پشتم گذاشتو آروم هدایتم کرد به داخل خونه یه لحظه
انقدر این کارش غیر منتظره بود که بند دلم پاره شد اووووه انگار چیکار کرده بود ولی واسه من
غیر منتظره بود ...وارد حیاط با صفایی که حدسشو میزدم شدیم خدای من واقعا که باصفا بود یه
مربع شکل تقریبا بزرگ بود که وسط حیاط یه باغچه ی بزرگ بود که بیشتر مسافت
حیاطو همون باغچه فرا گرفته بود با کلی درخت های میوه وگل های رز قرمز و سفید،دو سه تا
هم قفس پرنده وسط با غچه؛ سبک خونه کاملا قدیمی بود جالب بود چون فکر میکردم خونواده
ی شوهر صبا باید وضعیت مالی خیلی خوبی داشته باشند و تو خونه ای مشابه خونه ما یا خوده
صبا زندگی کنن ولی اینجا یه خونه مربوط به بیست سی سال پیشه با وجود بزرگ بودن و
ویلایی بودنش ولی اصلا مدرن نیست یه گوشه ی حیاط دستشویی بود و درست سه چهار قدم
جلوتر کنار باغچه یه حوض تقریبا بزرگ لوزی شکل بود که توش پر از ماهی بود حیف نیوشا و
پروشا خوابیدن ...یه ایوون بزرگ که یه دست میز و صندلی فلزی سفید با تشک های گل گلی
کرم گلبهی که مجموعا 2 صندلی داشت توی ایوون بود در ورودی خونه باز شد ...

یه خانم مسن از
در بیرون اومد قد متوسط رو به کوتاهی داشت هیکل تقریبا توپر و موهای زیتونی و ابرو های
هلالی و چشمای میشی رنگ و بینی گوشتی و گونه های برجسته و لبهای قلوه ای درشت با
وجود سن و سالی حدودا ۵۶ سال و اندی زن زیبایی هنوز محسوب میشد که بسیار هم چهره ی
مهربونی داشت یه پیرهن راسته ی سبز زیتونی که تا روی ساق پاش پوشیده بود یه جلیقه ی
بلند نخی سفید هم روش با اون جورابای دودی رنگ و دمپایی رو فرشی سفیدش پوشیده بود،یه
لبخند مادرانه هم رو لبش کنارش یه مرد قد بلند و چهار شونه که بنظرم بازم یه سر گردن از امیر
محمدو محمد حسن بلند تر بود،ایستاده بودموهاش جوگندمی بود و فرفری که کوتاهش کرده
بود ولی همچنان حالت خودشو حفظ میکرد،چشمایی کشیده درست شبیه امیر محمد،بینی ای
استخونی و بی نقض و لبهایی تقریبا قیتونی ترکیب صورتش به عنوان یه مرد خوب بود ولی اون
چیزی که ادمو جذب میکرد آرامش تو صورتش بود انگار بهت حتی با نگاهش اطمینان میده نفر
سوم هم از در اومد بیرون ترکیب صورتش میگفت که برادر سومه همون چشم و ابروی مشکی
همون میمیک صورت و قدو قواره البته کمی ریز جسته تر که مشخص میکرد از دو برادر دیگه
کم سن و سال تره،چشماش پر از شور زندگی بود به اولین چیزی هم که توجه کرد به دوقلو ها
بود که تو بغل برادراش خواب بودن ...
حس غربت میکردم با تموم وجود اینکه همه یه جوری عادی نگام میکردن که انگار نه
انگار امیر محمد یه زن غریبه رو آورده که به خونواده اش نشون بده و ص*ی*غ*ه اش کنه هر
سه نفر با هم جواب سلاممو با شور و سر صدا و صمیمیت دادن و صبا هم طبق معمول با
هیجانش گفت:
- اینم هیفا خانمی که تعریفشو کرده بودم مادر جون مادر جون اومد جلو و مقابلم ایستاد بوی
مادر ها رو میداد ..
مادرجون- سرتو بلند کن ببینمت ...»سر بلند کردمو مادرجون لبخندی با رضایت پهن لبش
کردو گفت:«ماشاءالله محمد حسن با شوق و شور گفت:
- باباجون اینا رو دریاب »با چشم به دخترا اشاره کرد،باباجون نگاه از من گرفتو به دوقلو نگاه
کردو بعد از پله ی ایوون اومد پایین و گفت:
- به به »اومد طرف منو گفت«:
- خیلی خوش آمدی باباجان لبخندی کمرنگ زدمو گفتم:- ممنون
بعد طرف محمد حسن و امیر محمد رفتو چنان با ذوق دوقلو ها رو نگاه کرد که انگار این
خونواده رنگ بچه تا حالا ندیدن شاید علتش نداشتن نوه از سوی پسراش بود پسر سومیه که
هنوز نمیدونستم اسمش چیه کنار باباجون ایستادو گفت:
- دوقلو أن؟
محمد حسن- محمد جواد نمیدونی چه زبونی دارن،آدم دلش میخواد ...


باباجون- باباجان این دوتا دخترای خوشگل بچه های خودتن؟
- بله
مادرجون- وا!مادر تو که خودت خیلی کم سن و سالی
صبا – همسن منه مادرجون
باباجون- تازه خوابیدن؟»از امیر محمد پرسید و محمد جواد با شیطنت گفت:«
- یا علی ما پشت گوشمونو دیدیم، اینم دیدیم که باباجون دختر دیده دیگه صفت ما رو نگاه کنه
باباجون- محمد جواد !
محمد جواد با خنده گفت:
نه حاجی این تن بمیره)با نوک پنجه زد به گونه اشو ادامه داد( جون محمد جواد دروغ
میگم؟
باباجون لبخندی از خنده زدو گفت:
- حسودی نکن،امیرمحمد بابا ببرشون تو هوای امروز یه کم خنکه سرما میخورن...حاج خانم
دیدیشون ماشاءالله عین عروسکن
امیرمحمد که اومد حرکت کنه مادر جون گفت:
- و.ایستا ببینمشون...ماشاءالله چه بورن!
صبا- خب مادر جون از این مادر)اشاره به من ( همچین دخترایی به دنیا میاد دیگه البته هیفا
میگه»پدر خدا بیامرزشونم بور بوده«مادرجون با مهربونی لبخندی زدو گفت:
- نچ!الهی بمیرم لبخندی تلخ زدمو سرمو به زیر انداختم و گفتم:
- خدا نکنه ایشالله هرچی خاک اون خدابیامرزه بقای عمر شما باشه
باباجون- چرا بیرون ایستادید بفرمایید داخل حاج خانم تعارف کن...رفتیم داخل یه خونه ی
بزرگ چهار شایدم پنج خوابه بود که کاملا سنتی چیده شده بود تمام تزیینات سالن هال و
پذیرایی زرشکی رنگ بود فرشای بزرگ دوازده متری دست باف زرشکی رنگ،مبل های استیل
با روکش مخملی زرشکی پرده های کرم زرشکیو...من رو مبل راحتی های تو هال که یه ست
هفت نفره ی راحتی زرشک رنگ بود نشستم و امیر محمد از اتاق اومد بیرونو رو مبل کنارم
نشست از وجودش خجالت میکشیدم شالمو کمی جلو کشیدم و صبا از آشپز خونه با سینیِ
چای اومدو به همه تعارف کردو بعد یه پذیرایی و کمی حرف زدن و...باباجون رو به من گفت:
- باباجان راضی هستید من ص*ی*غ*ه محرمیتو بخونم؟
- اختیار منم دست شماست
امیر محمد- بخون باباجان
امیر محمد جابه جایی تو جاش شدو بعد باباجون از روی کتاب شروع کرد به خوندن خطبه به
مدت سی و سه روز،چون تو فصل تابستون بودیم کل سه ماه میشد نود و سه روز،مهریه ام تموم
پولی بود که امیر محمد بعد انجام کارم بهم میداد مقدار پول اندازه ی رهن یه خونه تو...

یه محل
متوسط بودبعد اینکه رضایتمو اعلام کردم یه بغض تو گلوم نشست که به زور قورتش میدادم ولی
بازم راه گلومو مسدود کرده بود مادر جون از جا بلند شدو بلند گفت:
- تروخدا ساکت نشینید یه صلوات بفرستید ناسلامتی دونفر به هم محرم شدن،محرم شدن دونفر
برای خدا خیلی عزت داره،مادر صبا پاشو این شیرینی رو بگردون،شاید محرم شدن شما با یه
هدف خاص باشه با بقیه محرمیت ها فرق داره ولی وقتی آدم هر کاری رو با سلام و صلواتو
م یمَنَتو خوشی شروعه کنه اون قائله ختم به خیر میشه باباجون به تأیید حرف مادر جون صلوات
بلندی رو شروع کردو بقیه هم پشت سرش ادامه دادن و صبا هم بلند شدو شیرینی رو پخش
کرد وقتی رسید به من صورتم از اشک داغ شده بود سریع صورتمو پاک کردم صبا نگرانو آروم
گفت:
- خوبی؟»
سریعتر بدون اینکه نگاش کنم گفتم«:- اره
صبا که رد شد امیر محمد آروم گفت:
- میخوای بری صورتتو آب بزنی؟
- نه،خوبم
امیر محمد- پس چرا داری گریه میکنی؟
- یاد شوهرم افتادم
امیر محمد یه دستمال کاغذی از تو جیبش بهم دادو گفت:- خیله خب کافیه دیگه
دستمالو گرفتم ولی یاد کوروش نیفتاده بودم بلکه دلم از اینکه دارم موش آزمایشگاهی میشم پر
شده بود خب این انتخاب من بود...کاری میشد بکنم؟ آروم باش هیفادوقلوهام از اتاق آشفته و
بغض کرده و ترسیده اومدن بیرونو با استرس به اطراف نگاه کردن تا منو دیدن دوییدن به طرفم
و تو بغلم اومدن و باباجون با شعف گفت:وای وای دختر خوشگلای من از خواب بیدار
شدن؟باباجان اینا رو بفرست بیان اینجان ببینمشون
- جفتشونو از خودم جدا کردمو گفتم:
- به حاج آقا سلام کردید؟ برید جلو قشنگ سلام بدین...پروشا شونه هاشو بالا دادو گفت:- آخه
ما که نمیشناسیم مامان هیفا..
امیرمحمد- پدر من هستن هردوشون از رو پام پریدن پایینو دست همو گرفتن و رفتن طرف
باباجونو گفتن:- سلام بابای عمو امیر محمد
محمد جواد زد زیر خنده و گفت:- اوووه!
محمد حسن- عمویی بگید» باباجون« خوشگلای من
پروشا- نچ نه آخه بابای ما که رفته تو آسمون نمیتونیم بگیم» باباجون «محمد حسن که کنار
باباجون نشسته بود پروشا رو تو بغلش کشوندو بوسیدشو گفت:
- خب اسم بابای منم» باباجونِ « دیگه باباجون نیوشا رو تو بغلش کشوند و رو پاش نشوند و
گفت:
- خب دختر خوشگل من اسمش چیه؟این طوری بگم که تموم حواس خونواده به دوقلوها جمع
شده بود انقدر که امیر محمد گفت:- ببین پنج تا آدم بزرگو چطوری سر گم کردن
- انگار خونواده ی شما خیلی بچه دوست دارن امیر محمد سری به تاکید تکون داد و...

بدون هیچ
احساس یا حتی کلامی انگار باید نصفی از حرفاشو از تو چشماش خوند یا حدس زد....نیوشا و
پروشا تو اوج بلبل زبونی بودن و حضار دور شون هم کلی ذوق زده از سر زبون داری دوقلو ها که
امیر محمد گفت:
- میخوام باهام بیای بیرون برای شام به امیر محمد نگاه کردم،منظورش چیه؟ آخه این محرمیت
که انقدر خوشایند نیست که میخواد به شام دعوت کنه!!!به آرومی شرمساری گفتم:
- دختراچی؟امیر محمد در حالی که به دوقلوها نگاه میکرد جدی گفت:
- جای بچه در یک شام دونفره نیست ...
- اگر بهونه امو بگیرن چی؟
امیر محمد- باباجون انقدر ترفند بلده که حتی یادشون نیاد که مامانشون پیششون نیست بلند
شو، بدون اینکه نگاهشون کنی رد شو از جلوشون که بریم از جا بلند شدم تا خواستم بی توجه به
دخترا دنبال امیر محمد برم پروشا گفت:
- مامان هیفا!کجا میری؟امیر محمدعاصی شده گفت:
- واییی!
پروشا خودشو از تو بغل محمد جواد سر داد امیر محمد شاکی به محمد جواد گفت:
- محمد جواد!
محمد جواد که تازه دوزاریش افتاده بود یهو گفت:
- پروشا بلبل های منو دیدی؟انقدر خوشگلند بیا با نیوشا بریم نشونتون بدم
پروشا- الان میام وایستا آخه مامان هیفام داره میره مادر جون و باباجون و...همه یهو شروع کردن
به سر و صدا کردن و جلوی دید نیوشا و پروشا رو گرفتن،محمد جواد هم دویید رفت بلبل شو
آورد تا سرگرم بشن ما بریم امیر محمد مچ دستمو گرفت دلم هری ریخت رومو از طرف بچه ها
برگردوندمو به مچ دستم نگاه کردم چقدر دستاش گرم بود برعکس من که از شدت استرس
دستام یخِ یخ بود دستمو به طرف خودش کشید که منو با خودش ببره چقدر جثته ام در
برابرش ریزه قدش حدوداً یکو نود و اینا بود ولی من پر پر قدم باید یک و شصت پنج یا
هفت باشه تازه این هیکلِ رو فرم کجا و این استخون بندی ریز من کجا! بوی ادکلن تلخ و
گسش با ملایمت خاصی به مشامم میرسید انگار ته تلخی ادکلن یه خنکی متعادل بود که مستم
میکرد ... رسیدیم بیرون؟ در ماشینو برام باز کردو گفت:- بشین با نگرانی برگشتم به در خونه نگاه
کردم ...دوقلوهام...
امیر محمد –نگران نباش بهش نگاه کردم چقدر جدیه خوف خاصی تو دلمه انگارقرار نیست هیچ
وقت اون گره ی کوچیک روی ابروهاشو باز کنه !لبخندی تلخ زدم و نشستم و در رو بست،این
اولین باره که با یه مردی که نمیشناسم تنهام تازه اون مرد الان اجالتاًشوهرم محسوب میشه
عجولانه تصمیم گرفتم؟ برای تأمل کردن فرصتی نداشتم باید ضربتی تصمیم میگرفتم ...نشست
باز بوی ادکلنش تو فضا پیچید بوش آشناست اشتباه نمیکنم اسمش ..

دیویدفه شایدم بویی مشابه
اونه ...ای کاش بچه ها رو با خودمون میاوردیم دلم شور میزنه..
امیر محمد- چقدر درس خوندی؟
- تا زمان ازدواجم امیر محمد جدی تر از لحظات قبل پرسید:
- دوست بودید؟نگاش کردم پیچ و تاپ ابروهاش پررنگ تر شده بود،خوشم نمیومد در موردم
اینطوری فکر کنه حق به جانب و سریع گفتم:
- نه تو خونواده ی من این یه جرم محسوب میشه پدرم حتی اجازه نمیداد من تنها از خونه بیام
همیشه با ندیمه ام بودم
امیر محمد- شوهرت چیکاره بود؟تا ابروهاش کمی از انقباض آزاد شده بود،سرمو برگردوندم
طرف شیشه و یاد کوروش افتادم و آهسته گفتم:
- توی یه بوتیک فروشنده بودامیر محمد بهم نگاه کرد، میدونستم که داره مثل ابتاه فکر میکنه
که دختر یه تاجر فرش ابریشم کجا یه فروشنده کجا ولی مگه عشق فاصله طبقاتی
میشناسه؟مگه عشق با منطق غیر قابل قبول امثال امیر محمد و ابتاه سنخیتی داره؟ !بدون اینکه
حرفی بزنه گفتم:
- کار دلم بودامیر محمد نفسی کشیدو گفتم:
- شما تا حالا عاشق شدید؟
امیر محمد – نه،یعنی نمیدونم شاید هم عشق بود
- مادر بزرگم میگفت »خدا به آدم، درد بی درمون نده«میپرسیدم:)درد بی درمون چیه؟(
میگفت:»عاشق شدنه«؛ میگفت»بچه که بوده شیطونی میکرده مادرش میگفته الهی درد بی
درمون بگیری،نوجون که بوده عاشق نوکر خونه اشون میشه و خونواده اش طردش میکنن
«؛میگفت »اگر درد بی درمونمو نگرفته بودم الان جام اون باالا باالا ها بود«گاهی فکر میکنم
مادرش انقدر از ته دل این دعا رو میکرد که تا دونسل بعدشم گریبان گیر شد
امیر محمد- من نظری ندارم ولی مادرم میگه:»عشق موهب الهیه«لبخندی تلخ زدمو گفتم:
- حتما منظور حاج خانم عشق معنوی بوده وگرنه اون عشقی که آدمو کور میکنه مُهر به مهر
فرزندی بزنه و عقلو از کار بندازه که موهب الهی نیست بیشتر شبیه عذاب الهیه یادم اون موقعه
ها که خونه ی ابی بودم از ندیمه ام میپرسیدم که یه آدم چقدر میتونه بد بخت باشه؟اون هیچ
وقت نتونست جوابمو بده ولی روزگار کاری کرد که من معنی این کلمه رو با جون و خون و تنم
بفهمم،یه درد بی درمون،دوییدن دنبال یه لقمه نون و نرسیدن بهش ِ ،داشتن یه دوقلو ا ،مرگ
تنها پشت و پناهه اونم وقتی که تنها هفده سال داشته باشی... حالا یه سوال دارم اونم اینکه
خوشبختی یعنی چی؟امیر محمد تنها بهم نگاه کرد نگاه یه آدمی که انگار تو اتوبوس یا تو قطار
داری براش دردو دل میکنی تا سبک بشی و اون فقط گوش میده حتی باهات ابراز هم دردی هم
نمیکنه رومو برگردوندم بارون آروم آروم می بارید انگار برای فرود هر قطره کلی عشوه میومد ...


زیر لب خیلی آهسته خوندم:
- ببین دستام چقدر سردن گاهی بهم میگن که من مردم حال و روزمو نگو که داغونم بی تو بودن،
بُرده رنگ از حال و روزم من بیتابم،عاشقم هنوزم داری با رفتنت می سازم و میسوزم یکی داره تو
قلبم میگه:یه چیزی داره جاتو تو قلبم میگیره نگران نشو جونم، کسی نمیتونه جاتو بگیره این غم
نبود تو ا که تو سینه سنگینه چقدر این روزا دلگیرم حسرت عشق همه رو میخورم کجای دنیام
گم شدی که من شمعِ بی پروانه میسوزم )نیلوفر(جلوی یه رستوران شیک نگه داشت،بارون تند
شده بود،از ماشین سریع پیاده شدیم و دوییدیم تورستوران،پنج شنبه بودو حسابی شلوغ بود
تقریبا بیشتر میزها پر بود،امیر محمد آروم گفت:
- بریم به طرف میز کنار شومینه به طرف اون میزی که گفته بود رفتیم و بدون اینکه صندلی
منو بکشه که اول من بشینم به سمت صندلی خودش رفت و نشست و سپس من نشستم چه
انتظاری داشتم که واسه من چنین احترام و ارجی بذاره! مگه عاشق دل خسته امه؟ یا قراره توی
این شام دونفره منو مجذوب خودش کنه تا بهش جواب بله رو بدم؟ به ساعت دیواری رستوران
نگاه کردم نگرانیم تو دلم موج انداخت امیر محمد گفت:
- میشه انقدر تو فکر بچه هات نباشی؟تو همه ی حواست پیش اوناست
- دست خودم نیست »لبخندی تلخ زدمو گفتم:«مادرم دیگه امیر محمد توی چشمام نگاه
کردوشمرده شمرده و با لحن محکم و سلیسی گفت:
- وقتی با منی،تنهاییم،فقط در نقش یه زن واسه ی من هستی نه مادریه لحظه یکه خورده
نگاهش کردم من که کار خاصی نکرده بودم که با تحکم لحنش میخواست اول راهی تکلیف
روشن کنه که اون باید مهمتر باشه نه بچه هام چه فکری پیش خودش کرده؟!!!گارسون اومد و
امیر محمد گفت:
- تو چی میخوری؟
- برام فرقی نداره هر چی خودتون خوردید امیرمحمد، ماهی سفارش داد و تا غذا رو بیارن سر
بحثو خودش باز کرد
_ امشب بچه ها خونه ی مادرم اینا میمونن با نگرانی گفتم:- ولی آخه اونا..
امیر محمد- نگران چی هستی؟مادرم سه تا بچه بزرگ کرده مسلماًاز پس دوتا دختر بچه ی
5ساله بر میاد
- بله منم جسارت نکردم ولی امشب اگر نریم دنبالشون نمیخوابن، اون بنده خدا ها
هم از خواب میندازن من میشناسمشون
امیر محمد- تو غصه ی خوابشونو نخور،مادر میخوابونتشون
- اگر وسط شب بیدار بشن ببینن من نیستم کنارشون همه رو زابراه میکنن امیر محمد سرشو
کمی جلو آوردوچشماشو ریز کردو دقیق نگاهم کردو گفت:
- تو کنارشون نیستی؟!!مگه قراره تو شبا پیش اونا بخوابی؟یه لحظه غرق خجالت شدم از این
حرفش سرمو به زیر انداختم با ناخن گوشته ناخنمو میکندم که ....

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : roozenavadosevom
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه fnwir چیست?