رمان روز نود و سوم 3 - اینفو
طالع بینی

رمان روز نود و سوم 3


با ناخن گوشته ناخنمو میکندم که امیر محمد جدی تر گفت:
- نکن،الان پوست دستت کنده میشه،انگار تو بیشتر به بچه هات نیاز داری تا اونا به تو
- اونا فقط 5سالشونه
- جواب منو ندادی؟سرمو بلند کردمو نگاش کردم چشماشو کمی ریزتر کرده بود، گفت:- این
عادت ها رو میذاری کنار، از روز اول هم به بچه هات میگی اونا اتاق خودشون تو، تو اتاق من
سرمو به زیر انداختم چقدر راحت حرفشو میزنه ولی من خجالت میکشم شاید چون سنم
کمه،شاید چون4/3پیش آخرین رابطه ام بوده...امیر محمد باز کمی جلوتر اومد و با تن صدایی
پایین تر گفت:
- هیفا با توأم اولین بار بود که صدام میکرد سرمو بلند کردمو تو چشمای مشکیش نگاه کردمو
سرمو تکون دادمو با رنگ آرومتری تو چشماش نگاهم کرد و تیکه داد به صندلیش بدون اینکه
نگاه از چشمام بگیره تا خواستم خودم از اون نگاه نافذی که گویا به قلبم دست میزنه که با
نگاهش قلبم شروع به پیش لرزه های خفیف میکنه،بگیرم گفت:
- نمیخوام طی مدتی که با همیم سر سهل انگاریمون پای یه بچه به میون بیادتا خواستم از شرم
حرفش نگاهمو به زیر بندازم مجدداًبا طنین گرم و بم صداش گفت:- من خودم مراقبم پشتم گُر
گرفته بود چرا داغ شدم؟آخه خب حق دارم من تازه دیروز دیدمش امروز محرم شدیم تو اولین
صحبت هامون هم داره درمورد این طور مسائل حرف میزنه شاید اگر یه دختر تحصیل کرده ودانشگاه رفته و اجتماعی بودم هیچ خجالتی نمیکشیدمو برعکس موضع خودمو تعیین میکردم
که یه وقتی مشکلی پیش نیاد منی که از مدرسه در نیومده شوهر کردمو همش هم تو خونه
چپیده بودم خب معلومه که اجتماعی نشدم و نمیتونم در مورد اینطور مسائل راحت صحبت کنم
پس امشبو میخوای چیکار کنی فراموش کردی برای چی اومدی؟ نه میدونم این پسره کوروش
نیست حتما توقع داره که تو عین یه پرنس باهاش رفتار کنی نه اینکه اون با تو مثل یه شاهزاده
رفتار کنه ...من به خاطر اینکه بچه هامو تامین کنم هر کاری میکنم حتی به قیمت اینکه با اون
بیش از توانم رفتار کنم دلم به شور افتاد خب منو کوروش عاشق هم بودیم گرچه که...الهی
بمیرم براش،من عشقم فقط یه ماه عمر کرد،خیلی زود فهمیدم که دلم میخواد برگردم خونه ی
اَبی و کوروشو هر از گاهی ببینم چون تنها دوستش دارم و دلم براش تنگ میشه و میسوزه...ولی
خود کرده و خود سوخته رو تدبیری نبود ولی کوروش تا روز آخر عمرش عاشقم بود و .... ولی
امیر محمد چی؟تازه این که مشکل هم داره حتما من باید راهش بندازم .... وای چه غلطی کردما
...سرمو بلند کردم که یه نیم نگاه بهش بندازم ببینم چیکار میکنه که صداش در نمیاد که ...

 

 نگاه
کوتاه و سَرسَریمو بلند کردم و با نگاه عمیق و ژرفاش روبرو شدم که انگار مغناطیسمی عظیم در
میون دوتاجفت چشمونموراه انداخته بود وایییی چه نگاه داغی داره المصب تن ادمو میلرزونه
قلبم ناخدا گاه هری میریخت...میخواستم از دست این محور بی نهایت چشماش خالص بشم ولی
انگار نمیتونستم قدرتش بیش از اینی بود که من راه فرار داشته باشم و می بایستی نگاهم
مبحوس نگاهش می موند ...گارسون اومد،خدا خیرش بده تازه فهمیدم چه سخت نفس
میکشیدم چرا؟!!!چرا انقدر جدی نگام میکنه؟ حس یه مجرمو داشتم که پلیس گرفتتشو با
سکوتش میخواد خوده مجرمه به حرف بیاد ...دیگه نگاش نکن هیفا بی مصب چقدر نافذ نگاهش
دلمو به شور میندازه شوری که از یه هیجان ناشناخته است نمیتونم تشخیص بدم هیجان خوبه
یا بدمیزو گارسون چیدو تا اومدم شروع کنم دیدم امیر محمد با اخم داره به ماهیش نگاه میکنه
حتما میخواد اونم منفوذ خودش کنه ...اومدم باز شروع کنم دلم نیومد نپرسم گفتم:
- پس چرا نمیخورید؟امیر محمد نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
- میخوام یه غذای دیگه سفارش بدم
چرا؟!دوست ندارید؟
امیر محمد- چرا ه*و*س کردم ولی...سکوت کرد فهمیدم سختیش سره تمیز کردن ماهیه
گفتم:- میخوای من براتون درست کنم؟امیر محمد جوابی نداد و بشقابشو برداشتم و شروع کردم
به درست کردن ماهیش،اونم فقط منو نگاه میکرد بگو یه کلمه حرف بزنه تشکری کنه ...هیچ؛
بشقاب غذاشو با ماهی درست و تمیز شده مقابلش گذاشتمو گفت:
- دستت درد نکنه
- خواهش میکنم اومدم تا بلند بشم سریع و تند گفت:
- کجا؟سربلند کردم دیدم باز پیشونی ومنقبض کرده و ابروهاشو درهم کشیده و داره پرسشگرا
نگاهم میکنه گفتم:
- میرم دستامو بشورم آسوده خیال سری تکون دادو گفت:برویاد حرف محمد حسن افتادم که به
صبا میگفت»نکنه دوستت فرار کرده این امیر محمد عبوسو دیده ترسیده فرارو به قرار ترجیح
داده« الان حق میدم بهش که این نظر رو به برادرش داشته باشه امیرمحمد بیشتر نگاه میکردو
گوش میداد تا حرف بزنه نیمی از حرفاشو باید از تو چشماش خوند ... دستامو می شستم که یه
خانم جوونی اومد داخل دستشویی تا دستشو بشوره که گفت:
- تازه عروسی؟ انقدر لی لی به لالالی شوهرت نذار من بد بختم همین کار رو کردم که الان
سوارمه جای این کارا گربه رو دم حجله بکش گذاشت و رفت با تعجب نگاش کردمو یکی از
پشت سرم گفت:
- نه مادر، حرف این زن های امروزی رو گوش نده مردا بچه اند تا میتونی محبت کن این طوری
تو مشتت میگیریش خانومه هم رفت،تو آینه به خودم نگاه کردم ابرو های شیطونی بور،چشمای
طوسی و سبزو عسلی


،بینی کوچیک،لبهای قلوه ای،چون ای گرد موهام از ریز اون شال بنفش رنگ بیرون
بود ...نمیگم خوشگلم ولی میگن فاطمه زهرا)س(برای زن ها ی زشت نماز خوندن برای همین
زشتا خوشبختن این دوتا خانم فکر کردن من زن واقعی امیر محمدم...
- خانم ببخشید میشه رفتید داخل ببینید یه دختر چادر با چشمای طوسی زیتونی داخل هست
یا نه اگر بود ...امیرمحمده چی شده اومده دنبالم؟!سریع رفتم بیرون دیدم تازه خانمی که داشت
نشونی های منو بهش میدادو میفرستاد داخل که منو دید و گفت:
هیفا؟!! دوساعته کجا رفتی؟!زن به هردومون نگاه کردو گفتم:
- ببخشید
امیر محمد جلوتر اومد دستشو رو پشتم گذاشت و هدایتم کرد به جلو، نگاه خیلی ها
به طرفمون برمیگشت تا ما رو ببینن نگاه خیلی ها بین جفتمون ردو بدل میشد ...خالصه تو
ماشین نشستیم و گفتم:
- آقا امیر محمد»نگران نگاهش کردم نیم نگاهی بهم انداخت و دنده رو عوض کردو گفتم:«
- نمیشه...
- نه نمیشه »وا!!!نذاشت بگم چی میخوام !بابا بچه های من کوچولو أن باید پیش من باشن چرا
این طوره پسره؟ اه«
امیر محمد- محمد جواد اس ام اس زده که مادرم خوابوندتشون
- خوابیدن؟!!!اما اونا که....امیر محمد تاکیدی و شمرده و کش دار گفت:
- هیفااااا،خوااابیدن برگشتم به روبرو نگاه کردم اونا که تا دوازده بیدار بودن چطوری
خوابیدن؟
- صبح...
امیر محمد- صبح محمد جواد میارتشون دوباره کناره های ناخونمو شروع کردم با ناخن
کندن،نگران بودم خالی نبنده بچه هام از گریه هلاک بشن نه بابا مگه دیوونه است؟
- نکن
با تردید نگاش کردمو گفت:
- چرا مدام گوشه ی ناخنتو میکنی؟به دستم نگاه کردم و دستمال کاغذی ای از جا ش در اوردو
داد بهم گفت:انگشتت داره خون میاددستمالو گرفتم،داره رانندگی میکنه یا منو میپاد؟ و جلوی
یه در خونه ی ویلایی نگه داشت و ریموتو زدو در باز شد... یه حیاط باغ بزرگ پر از دار و درخت
که حتی تو تاریکه حیاط با اون نور کم چراغای وسط باغ هم حتی میشد دید که حیاط بزرگ و
با صفایی باید باشه یه استخر کوچیک هم وسط حیاط بود و درست انتهای حیاط خونه ی
ویلایی نمایان بود،که از حیاط دو سه تا پله بزرگ پهن مر مری میخورد به ایوون نه زیاد
بزرگش و بعد در خونه ماشینو پارک کردو پیاده شد پشت سرش پیاده شدم طپش قلب گرفتم
دو سه تا نفس کشیدم تا حالم جا بیاد آروم باش هیفا تو میتونی از پس اینم بر بیای تو زن قویی هستی...


...آره من میتونم خدایا توکل به تو ...پشت سرش از پله ها بالا رفتم، در خونه اش ضد
سرقت بود و رمزی در خونه رو باز کرد چراغا اتو ماتیک و لیزری بود روشن شدن یه سالن مربع
شکل با کف سنگ سفید مرمری یه فرش ابریشم پوست پیازیِ 1متری وسط سالن دور تا دورشم
مبل های بزرگ چرم سفید که بوی چرم با ورود یه تازه وارد به مشام حمله میکردسمت راست
یه در بزرگ و بلند چوبی کنده کاری شده بود که نیم باز بود سرکی اونجا کشیدم دیدم دوتا
نشیمن فضای سالن مستطیلی شکل که دست کم سه دست مبل استیل با رو کش کرم قهوه ای
بود چهار تا فرش 1متری کرم شکالتی ابریشم گل برجسته وسط سالن پهن بود پرده های بزرگ
اطلسی به پنجره های قدی سالن آویزون بود لوستر های کریستال به سقف پذیرایی نمایی خیره
کننده میدادن سمت چپ سالنِ نشیمن یه در دیگه بود که چهار طاق باز بود،به نظر یا هال بود
یا اتاق تلویزیون از دو سالن قبل کوچیکتر بود و مربع شکل فضای تقریبا اسپرت بود یه دست
مبل راحتی شکالتی یه ال ای دی بزرگ که به دیوار نصب بود یه میز مستطیلی جلوی مبل که
روش پر از ظرف و ظروف کثیف بود یه پتو مسافرتی هم روی کاناپه جلوی تلویزیون بود،نصف
پرده شکالتی رنگ هال کنار زده شده بود یه گیتار مشکی هم روی زمین ولو بود و سمت چپ
هال یه میز ناهار خوری دوازده نفره بود که الحمدالله روی اونم پر از آت و آشغال های مذکور بود
درست کنار هال پله های مرمری طبقه ی اتاق ها شروع میشد و کنار پله ها آشپز خونه بود که
بیشتر شبیه بازار شام بود هر چی ظرف تو کابینتش بود انگار آورده بود بیرون توش غذا خورده
بود انداخته بود توسینگ ظرف شویی به امان خدا،دیدم ظرف شویی هم داره پس مشکل تنبلی
آقا بوده امیر محمد از پشت سرم گفت:
- ببخشیدا،این خدمتکار خونه ام تصادف کرده بیمارستانه فردا زنگ میزنم یکی رو بفرستن بیاد
اینجاها رو تمیز کنه نگاش کردم و حق به جانب گفت:
- انتظار که نداری من نظم داشته باشم و در نبود یه زن تو خونه ام خودم به خونه ام سر و
سامون بدم؟دوباره به آشپز خونه نگاه کردمو گفت:
- فردا کارگر میاد تمیز میکنه
- نمیخواد خودم میتونم تمیز کنم به خاطر۶ تا ظرف خدمتکار نمیخواد
امیر محمد- تو رو نیاوردم تو این خونه که خونه ی منو تمیز کنی »
وا!!!حالا بیا و خوبی کن خود
درگیری و دیگر درگیریه مضمن داره ها«راهشو گرفت و رفت طبقه ی باالا منم دنباش راه افتادم
وسط پله ها همین طوری که میرفت یه کم سرشو متمایل کرد که ببنه پشت سرش میام یا نه
...به در اول راهروی بزرگ اتاق ها که رسیدیم...

ببنه پشت سرش میام یا نه
...به در اول راهروی بزرگ اتاق ها که رسیدیم کف دستشو به آرومی به در زدو گفت:
- بچه ها رو اینجا بخوابون،اینو برای شبای بعد میگم دوتا اتاق جلو تر رفت وبه اتاق چهارم رسید
ایستاد و منو نگاه کرد بعد در رو باز کرد بدون شک اونجا اتاق خودشه
امیر محمد جلوی در اتاق ایستاده بود توچشمام نگاه کرد همون نگاه نافذ و پر حرارتش بدون
اینکه از جذبه ی ابروهاش بکاهه که مثل همیشه چین خیلی کوچیک به ابرو هاش داده بود که
بهش یه ابهت خاصی میداد انگار به پاهام آجر وصل کرده بودن وبه امیر محمد نگاه میکردم
حس میکردم داره ته دلم تردیدمو میخونه از اینکه ترسیدم یا شایدم هول کردم ...هیفا قوی باش
تو انقدر ضعیف نیستی که نشون میدی قدم بردارو قدرت به زانو درآوردنتو نشونش بده تو یه
شاهزاده ای ...»صدای کوروش تو گوشم پیچید:)تو با ۱۵ سال سن منو دیوونه خودت میکنی!اگر
کمی بزرگ تر بود حتما از فرت شیفتگیت روانی میشم («
صبا:»هیفا تو خیلی خوشگلی بهت غبطه میخورم«
امی:»هیفا من میترسم از اینکه زیبایی تو بختتو ازت دور کنه تو بیش از زیبایی چیزی داری که
درست عین آهن ربا مردا رو جذب میکنی مراقب رفتارت باش کمتر ناز کن،سعی کن محکم تر
حرف بزنی،محکمتر راه بری ...هرگز به تو اینو یاد ندادم ولی تو در حین سنگینی و نجابت
ل*و*ن*د*ی داری که دل هر کسو میلرزونه«
ابتاه- هیچ کس لایق شاهزاده ی عرب نیست تو تازه نهالی وقتی یه درخت تنومند بشی همه به
زانو در میان تو رو به هر بهایی نمیدم تو لیاقتت بیش از این حرفاست ...
اماه- هیفا، مثل گربه با کش و قوس راه نرو
- اماه به خدا دارم عادی راه میرم راه رفتنم این طوریه
اماه- هیفا این عادت باناز حرف زدنتو کنار بذار
- اماه من که از قصد این طور حرف نمیزنم صدام این طوریه
اماه- با صدای بلند نخند همه بهت توجه میکنن ...گناه داره ...به فضای اتاق نگاه کردم اتاق که نه
چیزی اندازه ای خونه ی سابق من،اندازه ی اتاق خودم تو خونه ی ابی یه فضای سی
–سی و پنج متری که وسط اتاق یه تخت بزرگ دونفره بود که باالی تخت یه کنده کاری بی
نظیر بود تمام اتاق از ست همون تخت کمد بود پاتختی ها میز توالت ...یه طرف اتاق یه دست
مبل بود که درست همرنگ ست اتاق یعنی قرمز جیگری و سفید بود مبل قرمز کوسن های مبل
سفید،مبل ها دور تا دور شومینه ی اتاق چیده شده بودن پنجره ی قدی اتاق کمی باز بود و
نسیم بهاری پرده ی حریر سفیدو تکون میداد کف اتاق از همون سنگ مرمر سفید بود که فقط
بین مبل ها یه فرش پرز بلند قرمز پهن بود یه سرویس بهداشتی هم دقیقا ...


سرویس بهداشتی هم دقیقا کنار آینه ی قدی
بزرگ روبروی تخت قرار داشت چادرمو از سرم به آرومی کشید،طپش قلبم باالا داشت میرفت از تو
آینه میدیدمش نگاهش از پشت سرم به روم زوم بود چادرم روی شونه ام افتاد،لبشو با زبونش تر
کرد دستش هنوز خیلی نامحسوس دو طرف بازوهامو گرفته بود،چقدر بوی ادکلنش
نزدیکه...صدای خودم تو گوشم پیچید:»زنش چطوری از این دل کند؟«خیله خب الان تو
زنشی...دستامو از تو آسین های چادرعربیم بیرون کشیدم چادرم افتاد بینمون رو زمین سرمو
متمایل کردم به طرفش ولی زیاد برنگشتم یه زاویه ی سی درجه فقط هاله ای ازشو میدیدم
دست چپش آروم روی پهلوم گذاشت،صبر کردم ببینم چیکار میکنه ...،....،...،نه اونم صبر کرده
کاری انگار نمیخواد بکنه منتظر چیه؟!!!!آهسته شالمو باز کردم از تو آینه بهش نگاه کردم ...چرا
عین مستو مشنگا داره فقط به همون زاویه ی کمی که از صورتم دید داره نگاه میکنه؟یه حرکت
بزن مرد....هیفا، هیفا اون مشکل داشته،باید کمکش کنی با هاش راه بیا ...یه کم به عقب رفتم
تنمو مماس با هاش کرد اول حس کردم میخواد بره عقب ولی سریع تو جاش مقرر شد،دست
چپش کنار پهلوم محسوس تر شد،خوبه حتما تردید داره،دگمه های مانتومو باز کردم از تو آینه
نگاش کردم دیدم داره از تو همون آینه ای که مقابلمونه نگاهم میکنه با همون چشمای قهوه
ایش، آهان پس نهاد وجودت داره کم کم بیدار میشه! سرش کمی متمایل به پایین و چشماش
متمایل به باالا به سمت تصویری که از من تو اینه میدیدبا دست راستش آهسته مانتومو از شونه
ام پایین کشید،زیر مانتوم یه تاپ گلبهی پوشیده بودم، نگاهش کردم بدون اینکه سرمو کامل
لند کنم چشمامو به طرفش به تصویر داخل آینه که دقیق و موشکافانه بر اندازم میکرد نگاه
کردم،گوشه ی شالمو گرفتم، نمیخواستم یهو از سرم بکشم باید بیش از این کلافه اش کنم،تو ی
آینه نگاهشو از روم برداشت و تو چشمام نگاه کرد،نگاهمو تو چشماش دوختم،چشماش تغییر
رنگ دادن روشن تر از ساعت های قبلند انگار کم کم داره از رنگ قهوهای به تُناژ عسلیِ تیره
میرسه،دیگه بی احساسو سرد نبود برعکس جای هیجان هم نبود یه کنجکاوی محض تو
چشماش هویدا بود گوشه ی شالمو به طرف صورتش کشیدم،چشماشو با یه دم تقریبا بلند بست
انگار داره بومو از شالم استشمام میکنه،بیشتر بهش تکیه کردم جفت دستاشو کنار پهلوم گرفت
اینبار از هر دودفعه ی قبل محسوسانه تر،شالمو از سرم کشیدم موهای مجعدم پخش شد
دورم،چشاشو به سرعت باز کرد سرمو به قفسه ی سینه اش چسبوندم نفساش کمی بلند
شد،قفسه ی سینه اش باال پایین میشدخودمو به جلو کشید ....

اول فکر کرد میخوام از بغلش در
بیام پهلو هامو محکمتر گرفت و از تو آینه دیدم که اخم کمرنگی کرد ...میون دستاش برگشتم به
روش،توی چشمام نگاه کرد قرنیه ی قهوه ای روشن رنگش مثل یه تیله ی قهوه ای توی چشمام
از راست به چپ از چپ به راست حرکت کرد،دستم روی قفسه ی سینه اش گذاشتم،دستام یخ
کرده بود...قلبم پر از تالطم شده بود...لبمو با زبونم تر کردم نگاهش از چشمام به لبم کشیده
شد،گوشه ی لبمو زیر دندونم کشیدم،بی اختیار ل*ب*ه*ش از هم باز شد،دستم از رو سینه
اش کشیدم به دور گردنش،چشماشو همزمان با اینکه گردنشو به طرف دستم که نرم به دور
گردنش میکشیدم متمایل کرد،رو پنجه های پام خودمو کشیدم گودیِ کمرم خواه ناخواه بیشتر
شدو چشماشو از این تفاوت باز کرد،نگاهش روی لبهام جا خشک کرد آهسته و ریتمیک
دستِ چپمو از رو گردنش به پایین اون چونه ی گردش کشیدم،نفسش مجدداً کمی بلند تر از
حد معمول شد،سر انگشتای ظریفمو به پایین لبش کشیدم،گوشه ی لبمو دوباره زیر دندونم
کشیدم،صورتش داشت داغ میشد به چشمام نگاه کرد انگار قدرت نفوذش دوبرابر شده بود
چشمای متمایل به عسلی رنگش عین عشقه داشت تموم حواس منو مجذوب خودش
میکرد،دستش به گودیِ کمرم فشار آورد و منو بیش از قبل به خودش نزدیک کرد،چشماش
داشتن منو جادو میکردن،یه برق خاصی تو قرنیه ی چشماش بود که استقامتمو ازم میگرفت،تنمعین کوره ی آتیش شده بود ...جفت دستامو دور گردنش حلقه کردم با رضایت خاصی به لبم
نگاه کردو جای اون من لبمو رو لب نبض دارش گذاشتم...هیفا؟!!! اومدی اونو راه بندازی چیکار
میکنی؟ غرورت کجاست؟ اون باید بیاد سمتت نه تو،برگرد عقب،نمیتونم،حتی برای چاق کردن
نفسمم نمیخوام از دست بدمش!!!!هیفا!!!!دست راستمو رو گونه اش گذاشتم،ملتهب و متحرر
بود،برو عقب چشمامو باز کردم چشماش هنوز بسته بود خواستم عقب بیام همگام عقب نشینیه
سرم به جلو اومد و تنها نتیجه اش خم شدن کمرم از پشت بود،عقب تر رفتم جلوتر اومد کمرم
خم تر شد... انقدر که دیگه از انعطافم خارج شد و لبه ی کتشو گرفتم و با یه حرکت کمرمو
صاف کرد و لبشو از لبم جدا کرد نفس زنان نگاهش کردم،چشماش چه بلایی سر من
میاره؟کتشو در آورد و پرت کرد یه طرف اتاق،چطوری میتونه خودشو انقدر خوب حفظ کنه؟من
خودم دارم از هیجان میمیرم بعد اون تنها فرقی که کرده دیگه اون جذبه ی خاص چشمو ابروشو
نداره و نگاهش منو از خود بی خود میکنه...اینبار اون باید بیاد جلو دیگه غرور شکنی
ممنوع...موهامو روی یه شونه ام ریختم،نگاهشو میلی متری روی وجودم مانور میداد و منم ....


موهامو روی یه شونه ام ریختم،نگاهشو میلی متری روی وجودم مانور میداد و منم از تو
دگرگون میشدم،پنجه های دست راستمو توی دستش قلاب کردم،منو کشوند تو بغلش و جدی
تو چشمام نگاه کرد باز میخواد با نگاهش من باشم که میام جلو،نگاهش نکن ... تو بغلش برگشتم
دستش که تو دستم قلاب بود دور شکمم پیچید ...سرمو به چپ متمایل کردم....،....،...خب؟....،....،
ای وای...امیر محمد خشک شدی؟ این چرا این طوریه هر وقت بر میگردم انگار دگمه ی آفشو
میزنن ...اهسته دستشو رها کردم بی اصرار رهام کرد اگر دودقیقه ی پیش بوسه امونو تجربه
نکرده بودیم میگفتم اون هنوزم خوب نشده چشه؟!برو ببینیم چی میگه..یه قدم اومدم ازش دور
بشم کمرمو گرفت برم گردوند،تو چشمام نگاه کرد،نگاش نکن هیفا...قلبم میلرزه وقتی این طوری
نگام میکنه،تنم باهاش مماس شد ...سرشو آورد پایین ولی پیش گام نشد فقط خودشو هم قدم
کرد،سرمو بردم جلو تو فاصله ی یه سانتی چشماشو بست،یه فکری زد به سرم و خنده ام
گرفت،صورتمو برگردوندم موهام که به صورتش خورد فهمید دورش زدم،موهامو آهسته کنار
زدوتو گوشم زمزمه کرد:
- با من بازی نکن
باید بفهمید خوب شدید یا نه
سرمو برگردوندم نگاهش کردم اخم کرده بود از حرفم خوشش
نیومد،رهام کرد ...وارفته نگاش کردم چرا بهش برخورد خوشش نمیاد که به رخش بکشی
مشکلشو،من به نفعش حرف زدم جوری رفتار میکرد که انگار من مشکل داشتم باید من تکونی
به خودم میدادم...رفت رو مبل نشست،شومینه رو شعله ی بسیار کمی بود،دگمه های پیرهن
سفیدشو باز میکرد با یه من اخم و عصبی چشم به آتیش دوخته بود،پیرهنشو در آوردو پرت کرد
رو مبل، نیمه تن برهنش تو نور آتیش چی داشت با حال من میکرد؟گرمم شده بود،عضلات
بدنش چه خوش فرم روی سر شونه و بازو و سینه اش شکل گرفته بود،داره منو به طرف خودش
میکشونه جای اینکه اون به طرفم بیاد... قدم اولو برداشتم چشمامو رو هم گذاشتم،هیفا چیکار
میکنی؟؟؟برو لباستو عوض کن باید اون بیاد طرفت ...حتما تو کمد لباسی هست ....در کمدو باز
کردم، نیم نگاهی بهش کردم،امیرمحمد همچنان غرق نگاه کردن به آتیش بود،به رگال لباسا نگاه
کردم،لباس خوابو که تو رگال لباس مجلسی نمیذارن،تو قفسه ی کمد نگاه کردم ...چندتا لباس
تا شده بود یکی رو باز کردم جنسش میگفت که لباس خوابه ساتنی و مشکی بود،بازش کردم
کوتاه و بندی بود و بالاتنه اش نیمی تور و نیمی از جنس خود پارچه ؛ پشت لباس تا کمر گیپور
بود نیم نگاهی دوباره به امیر محمد کردم هنوز غرق نگاه به اتیش بود از پا در میارمت رفتم به
سرویس،قد نیمی از اتاق خواب بود .....

یه اتاق شیشه ای سونا،وان جکوزی دار،دوش جداگانه ... یه
روشویی بی نظیر با یه آینه ی زیبا و کلی قفسه کنارش که تو هر قفسه یه چیزی بود لباسمو
عوض کردم و از توی قفسه لوازم آرایشی که بودو برداشتم و آرایش کردم،موهامو کمی نم دار
کردم بوی شامپوم با نم موهام بلند شد،موهام مجعد تر شد تو آینه به خودم نگاه کردم،اماده باش
آقا امیر محمداز در سرویس اومدم بیرون هنوز همون جا بود و در همون حال مذکور،رفتم
نزدیکش سایه امو که دید از نوک پام نگاه کرد...آهسته نگاهشو باالا کشید،یکه خورده و هنگ
کرده نگام کرد و نگاهش رو صورت و تنم بلیط رفتو برگشت گرفت،درست عین گربه با پنجه
های کشیده قدم برداشتم به طرفش،پلک نمیزد همین طوری خیره ام بود،رو پاش
نشستم،دستش دور کمرم حلقه شد،سرمو به گردنش فرو بردم،دست چپم رو سینه اش بود
نفسش بلند و محکم شده بود،گردنشو بوسیدم جای اون خودم شارژ شدم چقدر خوش بویی امیرمحمد،حس میکنم تموم پناهم توی این لحظه اونه،یه آرامش خاص تو جونم پیچید،قلبم به شور
متهنجی گرفتار شد که هرگز تو زندگیم تجربه اش نکرده بودم حتی با کوروش!سرمو بلند
کردم،لاله ی گوششو بوسیدم،آهسته پشتمو نوازش کردطرف چپ گونه امو روی گونه ی چپش
گذاشتم،سر شونه امو بوسید ...سرمو به عقب کشیدم انگار منبع کشش بود قلبم تو سینه ام
داشت عین پرنده خودشو به قفسه ی سینه ام میکوبید،تو چشماش نگاه کردم نور آتیش
چشماشو عسلی کرده بود!!نمیتونستم انتخاب کنم چشماش واجب ترند برای طواف نگاهم یا
ل*ب*ه*اش،منو کشوند دقیقا مقابل خودش،پامو قالب کردم دور کمرش زیر گلومو بوسید
چشمامو بی طاقت بستم ونفسمو کشیدم تو سینه ام قلبم از پمپاژ تند خون داشت میترکید
گفتم:
- محمد بسه،من تسلیمم هر چی تو بخوای چشمامو باز کردم لبخند رضایت رو لبش اومد و
آهسته بلندم کردو پشتمو رو کاناپه گذاشت و فاصله ی کمِ مونو پر کرد......
صبح طبق عادت همیشه ای که داشتم زود از خواب بیدار شدم و اولین چیزی که یادم اومد این
بود که من تو خونه ی امیر محمدم،نه اولین چیزی که یادم اومد خود امیر محمد بود ....تموم
رویداد دیشبو توسرم زیر رو کردم،تموم کاراشو حرکاتشو...خیال میکردم کسی که مشکل داره
باید دور از هر گونه این چنین رفتار هایی باشه !!!ولی امیر محمد کاملِ کامل بود تنها یه غرور
مضحک داشت که میبایستی طرف مقابل پیش قدم میشد تا اون دعوتشو می پذیرفت ...یه
جلتلمن واقعی که کمتر زنی چنین شانسی رو داره که همچین کسی پارتنر اون باشه...هنوزم
گرمای لمسش رو تموم حواسم ملموسانه احساس میشه!!!...


!هرگز این تجربه رو با کوروش
نداشتم،شاید این همه تحت تاثیر قرار گرفتن به خاطر سن کممه !نمیدونم ...نسیم خنک بهار
آروم توی فضای اتاق میپیچیدو یه حال خوبی به آدم میداد،جریان بهاری صبح سر شونه های
برهنه امو لمس میکرد و انگار یه نوازش آرومم میداد تا خواب نوشین صبح و شیرین تر
کنه...قلبم هری ریخت،دستاش دور کمرو شکمم حلقه شده بودن پنجه های پر حرارتش پوستمو
لمس کرد و حس کردم طپش قلبم یک هویی دور تند گرفت،از حرکت تشک تخت و جست
ریزیی که کنارم خوردو فرو رفتگی ناحیه کنار بالشم متوجه شدم که نیم خیز شده ولی همچناندستش روی پهلوم بود و آهسته نوازشم میکرد،انگار که با آرنج دیگه اش جک زده بود به پهلوش
که رو بهم،در حالی که پشت بهش بودم مسلط باشه،دستشوبالاتر کشید درست روی بازوم که از
خنکای هوا یخ کرده بود و با کف دست داغش ۳ بار روی بازوم کشید و و بعد دوباره یه
جست کوچیک روی تشک خورد و لب متنبضش رو روی سرشونه ام فرود آورد و نرم و طولاني
بوسیدتم،نفس نمیکشیدم میترسیدم بفهمه بیدارم و دست از نوازشم بکشه تنم از بوسه اش گـُر
گرفته بود، انگار زمان ایستاده بود تا اون برای بازدم مجددش سربلند کنه ...تنم مور مور شده
بود...دستش از حرکت بر روی بازوم ایستاد،فشار دستش روی بازوم کم شدو یکهو از جا جست
بزرگی زدوملحفه ای که روی جفتمون بودو کنار زد ولی فقط از روی خودش، از حرکت تشک
فهمیدم که از تخت رفت پایین ...چی شد؟!!! چرا یهو کات داد؟چرا یهو بلند شد؟...آهسته
چشممو باز کردم دیدم داره ربدوشامش و در حالی که داره کامل می پوشه به طرف سرویس
میره... به شونه ام نگاه کردم دیدم هنوزم مور مور شدنم آثارش رو شونه امو بازومه...لعنتی
فهمیده که بیدارم برای همین دست کشیده،خب بیدار باشم مگه چی میشه؟!!!چرا درکش
نمیکنم چشه؟ چه فکری میکنه؟ که غرورش میشکنه که اون پیش قدم باشه؟...از جا بلند شدم و
یه زانومو تو بغلم جمع کردم و موهامو با چنگ راستم به طرف باالا دادم،به سمت چپم به جاش
نگاه کردم دیدم بالشش کاملاچسبیده به بالشم،حتی اون قسمتی از بالشش فرو رفته که نزدیک
فرو رفتگی بالش منه...چقدر نزدیک بهم بوده...قلبم یه حالیه بعد سه سال و نیم،نه بعد بیست
سال شبی رو داشتم که حالم باتموم شبها متفاوت بود خوش به حال کسی که برای همیشه میاد
کنارش...این روزا حال و هوام خوب نیست میدونم وقت رفتن دور نیستیه احساسی دارم
نمیدونــــــی تو که بیخیالی، از حال من چه میدونیدارم رد میکنم، لحظه هامو با تومیترسم
جاده ها پر از رد پای تو باشن وقتی که از پیشم رفتی دلم و جونم دنبال ....


جلوی دهنمو گرفتم دستمو رو قلبم گذاشتم فقط یه شب گذشته!!!صدای مادر بزرگم تو گوشم
پیچید:»قدیما نه عروس دامادو میدید نه داماد عروسو ولی خیلی هاشون عاشق هم میشدن میپرسی چطوری؟ کافی شب ز*فا*ف پادشاهی کنن،کافیه عروس اون شب شاهزاده با اسب
سفیدشو ببینه...مهر زن شوهر از اون شب به دل هم میوفته برای ایمان به این حرف باید فقط
تجربه اش کرد«مامان بزرگ تجربه اش کردم وای نه، امیر محمد واقعا از اون دسته مردایی که
میتونه به راحتی یه زنو سحر کنه...هیفا نباید اجازه بدی...این حرفت به اعماق قلبت که برسه
دیگه کارت تمومه ...یادم افتاد یه بار توی یه قسمت روزنامه که دور سبزی ای که خریده بودم
پیچیده بود خوندم که هرگز در ر نج سنی ۱۵ تا ۱۸ سال ازدواج نکنید چون از نظر روان شناسی تمام
تصمیمات بر اساس احساسات گرفته میشه و منطق در روابط عاطفی دخالت نداره البته که
استثنا همه جا وجود داره وبهترین زمان برای برقراری روابط عاطفی و تصمیم گیری ای منطقی
توأم با احساسات در رنج سنی ۲۳ تا ۳۰ ساله،حالا توی این چند سال هرچی از سن باالا تر و
نزدیک35 سال بشه تصمیم منطقی تر و انتخاب مشکل تر میشه زیرا که کسی نمی تونه فردی
رو تحمل کنه که ایده ال تموم و کمالش نباشه، برای همین کسانی که باالا 35 سال ازدواج
میکنن خیلی مشکل انتخاب میکنن،آنانی که زیر این گروه سنی ازدواج میکنن خیلی راحت تر
عاشق میشن،تفاوت ها رو می پذیرند و البته معمولا نامعقولانه و عجولانه تصمیم میگیرند ...«من
درگیر احساسات سرکوب شده امم وقتی عزیز دوردونه باشی و طرد بشی،وقتی جایگاه مرفه و
عزیز شمرده شده اتو به یه عشق کودکانه بفروشی که بعد یه ماه زندگی،عواطف زود گذرت درتو
فروکش کنه و حسرت و عقده ی خونه ی پدریت و نازو نوازشش تو دلت بمونه و نتونی دم بزنی
و تنها به خاطر اینکه عشقت و انتخابت هنوزم انقدر انسان هست و دوست داشتنیِ که باید پاش
بمونی و کمبوداتو با نوازش های ناشیانه اش ولی مهربانه اش پر کنی و از قضا خداوند همین تنها
موجودی که بهش امید داشتی هم ازت بگیره و تو غرق در کمبود ها باشی ؛بعد 4/3 سال یکهو کسی
وارد زندگیت بشه که با تموم سرسختی رو بوم احساست اونم تو لحظه هایی که سنت تو اوجشه
بهترین نقشو بکشه جوّ گیر میشی حتی بعد یه شب،این مسخره نیست،کافی در شرایط
باشی،مطمئنم به صبا بگم که شب فوق العاده ای با امیر محمد داشتم کلی مسخره ام میکنه و
میگه نگو که عاشق دلخسته اش بودی موضوع علاقه نیست موضوع رفتار امیر محمد با من بود!از
حموم با اون حوله ی سرمه ای رنگش اومد بیرون،...


،موهای نم دارش،صورتی که به خاطر گرماآب برافروخته بوده،چهره اشو وحشی و هات کرده بود،بهم نگاه کرد انگار داره آنالیزمم میکنه
سانت به سانت از فرق سر تا نوک پا،وقتی نگاهم میکرد اینطوری موشکافانه انگار به درون قلبم
دست میزد قلبم ریز و محسوسانه میلرزید،ملحفه دور خودم محکم تر گرفتم نگاهش معذبم کرد
آهسته نگاهمو به زیر انداختم
سلام کردم- سلام
امیر محمد- سلام،فکر میکردم زودتر بلند شده باشی
- ببخشید الان بلند میشم
- برو دوش بگیرخب خودم تکلیفمو میدونم! برای چی گوش زد میکنه؟به شعورم توهین میشه در
کمدو باز کرد و تا پنجه های پام و روی سنگ سفیدو سرد کف اتاق گذاشتم سایه اش اومد باالا
سرم،سرمو بلند کردم دیدم یه ربدوشام ست لباس خوابی که دیشب تنم بود دستشه و گفت:
- این راحت تر از ملحفه است از جمله ای که میگفت خجالت میکشیدم،پنجه دستمو اروم دراز
کردم تا ربدو شامو بگیرم،نیم نگاهی بهش انداختم،به چشمامم عمیق و نافذ نگاه میکرد چشماش
باز تغییر رنگ داده بود حالا قهوه ای با درصد متوسط بود،انگار نگاهش یه پیک مست کننده
بود،نفس گیرم میکرد لعنت به تو امیر محمد مگه تو چشمات چی داری که حال آدمو عوض
میکنه؟ نگاش کن بلند شو ربدوشامو بگیر...بیجون نگاهمو ازش گرفتم،از جابلند شدم تا ربدوشامو
ازش بگیرم،دستشو کمی عقب کشید،بدون اینکه نگاهش کنم پنجه ی کشیده ی پای راستمو به
جلو تر کشیدم تا بهش نزدیک بشم و لباسو ازش بگیرم،تا دستمو دراز کردم،باز دستشو کمی
عقب تر کشید بدون اینکه حتی یه میلیمتر از جاش تکون بخوره،کالفه نیم نگاهی بهش انداختم
منظورش چیه؟!!!دیدم در حالی که سرشو صاف نگه داشته،نگاهش به طرف من شیب دار و به
پایین کشیده شده انگار که داره ازبالا به چیزی که به زیر دستشه نگاه میکنه،جسمی
ضعیف،نحیفو متناسباً به اون ریز جثته و کوتاه قد تر،بدون حتی احساسی در نگاهش نه
شیطنت،نه مهربونی،نه هوا...پس چرا این طوری میکنه کلافه ام میکنه با این تن حوله پوش که
تا نیمی از سینه ی ستبرشو میشه دید،این موهای خیسی که قیافه اشو و چشماشو وحشی کرده
و اونو تبدیل کرده به یه مدل هات ....؛آه،جا نبود برای اینکه دیگه قدم بردارم تا بتونم به دستش
نزدیک بشم دیگه باید خودمو کش بدم تا قدم به دستش که لباسو دور نگه داشته برسهنمیخواستم دستمو بهش جک بزنم تا خودمو کش بدم برای همین رو پنجه ی پام ایستادم تا
خودمو کش دادم به طرفش که دستم به ربدوشام برسه تعادلمو از دست دادم و افتادم تو بغلش و
قبل اینکه بیشتر بیتعادل بشم با یه دستش کمرمو در برگرفت....

سر بلند کردم دیدم بهم پیروز
مندانه نگاه کرد درست عین یه شکارچی که شکارو با حیله به دام انداخته،قلبم عین قلب
گنجشک میکوبید،یه چیزی افتاد رو پام،قلبم هری ریخت با وحشت نگاهش کردم،نگاه لامصبش
دستمو لمس کرد ملفحه رو ول کردم وای خدایا الان چه فکری میکنه؟نمیخوام درموردم بی
خودی قضاوت کنه،نمیخوام بگه چه زود وامیده،یا چه سسته درمقابلم یا....نمیدونم فکری بکنه
که تو شخصیتو منش من نباشه...وحشتم تو چشمام انقدر زیاد بود که آروم زمزمه کرد:
- تو حریم خصوصی من کسی جز منو تو نیستتا بیام هجه کنم که منظورش چی بود دیدم
ربدوشامو آورد نزدیکم تا دور شونه ام بندازه....خب منظورت از این کشو قوس چی بود؟مث آدم
ربدوشامو میدادی دیگه ....ولی...نه، ننداخت دور شونه هام، درست نزدیک شونه ام که رسید
پرتش کرد رو تخت،با تعجب به ربدوشام پرت شده رو تخت نگاه میکردم که آهسته مجدداً به
تخت برم گردوندو گفت:
- برای بیداری خیلی زوده
منو تو بغلش گرفت و برد روی تخت خیمه زده بود روم و تنمو نوازش میکرد منم همراهیش کردم ...
با چه شوقی و منو می‌بوسید
تمام تنمو کبود کرده بود و.....»

توی آشپز خونه داشتم ناهار درست میکردم دلم عین سیر و سرکه میجوشید،بچه های طفل
معصومامو چرا نیاوردن؟مگه قرار نبود اول صبح بیارنشون؟ نکنه با خونواده اش توافق کرده که
بچه هام پیش اونا بمونن...اصلا خود امیر محمد کجا هست؟صداش چرا نمی یاد؟دستکش های
ظرف شویی رو از دستم در آوردم و به طرف نشیمن رفتم؛ دیدم نشسته پای تلویزیون ولی
تلویزیون نگاه نمیکنه داره حساب کتاب میکنه،موهای مشکیش،شونه های پهن و اندازه اش و
اون تی شرت ساده ی سرمه ای کمرنگی که تنش بود،عضلات خوش فرم سرشونه و فیله ی
پشتش از جذبی تی شرت مشخصه، حتی اونو از پشت سر جذاب میکرد...«
- چیزی میخوای هیفا؟
»شونه هام از این جمله ی ناگهونیش که بدون اینکه سرشو بلند کنه یا برگرده و منو ببینه گفته
بود،پرید،از کجا فهمید من پشت سرشم نکنه لای موهاش چشم داره!نفسی باالا کشیدمو گفتم:«
- آقا امیر محمد»برگشت نگام کرد »وا!!!!!چرا اینطوری با هر بار نگاه کردن از نوک پام تا فرق
سرم نگاه میکنه و بعد زوم میشه روی لبهام یا روی انگشتام که موقعه ی حرف زدن معمولااز
دستم خیلی استفاده میکنم؟همه معمولا وقتی دارن به صحبت کسی گوش میدن به چشماش
نگاه میکنن ولی امیر محمد...یعنی همه رو اینطوری نگاه میکنه؟ من که نمیتونم به چشماش
نگاه نکنم،میترسم هم نگاه کنم یه ابهت خاص یه مجذوبیت تام داره که بهم لذتی تجربه نکرده
میده درست ....

عین دخترای کم سن و سالی شدم که اولین دوست پسرشونو تو زندگیشون
میبینند...باورم نمیشه یه زمانی ازدواج کرده بودم آخه کوروش مثل امیر محمد نبود که!همش تو
دست و پای آدم می پیچید انقدر که گاهی کلافه ام میکرد ولی امیر محمد درست عین یه
ویروس عمل میکنه آروم و نامحسوس در تو نفوذ میکنه طوری که خودتم نمیفهمی که به
سمتش کشیده شدی در حالی که اون تا زمان تسلیم کاملت کوچیک ترین عکس العملی در
قبالت نشون نمیده چطوری انقدر خود داره؟منو با این لباسی که تحویلم داده می بینه و عادی
نگاهم میکنه؟ هرگز خونه ی ابتاه یا کوروش همچین لباسی نپوشیده بودم یعنی نه که تو عمرم
نپوشیده باشم جلوی خونواده ام هرگز اینطوری ظاهر نشده ام به ویژه مردایه تاپ جذب مشکی
دکلته با یه شلوارک جین بسیار کوتاه که حداقل دو وجب باالا زانومه...اصلا اسمش شلوارکه؟!
هنوزم معذبم جلوش این معذب بودنم حل نمیشه چرا؟!خب حتما به خاطر مشکلش این لباسا رو
انتخاب کرده دیگه...کدوم مشکل به نظرم کوروش مشکل داشت:(«
- هیفا چی شده؟»خاک بر سرت دوساعته داری نگاش میکنی....یـــــــهه چشماش چرا روشن
شده؟!!!!! به خاطر نوره؟ دیشب قهوه ای بود؟!!!!!به خاطر رنگ لباسشه؟!!!!تو اتاق پنجره های قدی
بزرگه که تو ی این تایم از روز خیلی نشیمن نور دار شده ....من تموم مدت دیشب غرق چشماش
بودم ولی ندیده بودم مثل الان انقدر روشن باشه قهوه ای متمایل به عسلی ای با رنگی
خاص؟!!!!از اون دست چشماست که با رنگ لباس تغییر میکنه چقدر قیافه اش متفاوت تر
شده...خوشگل تر شده...هری دلم ریخت هیفا؟!!!!گوشه ی لبمو زیر دندونم کشیدمو نفسی
مایوسانه کشیدمو سرمو به زیر انداختم و آروم گفتم«:
- آقا امیر محمد،چرا بچه هامو نمیارن پس؟!!»امیر محمد با لحنی آسوده گفت«:
زنگ زدم گفتم:فردا بیار...»با وحشت سر بلند کردمو نگاهش کردمو با غم و هیجان مضاعف و
غصه گفتم:«
- آقا امیر محمد!!!تروخدا....»جدی با جذبه گفت«:
- ترو خدا چی؟ هیچیشون نمیشه نتر...
- بچه های من کوچیکن الان هفده ساعته که از من دورن
- خوبه! ساعت گذاشتی؟با بغض گفتم:شما گفتید با بچه های من مشکل ندارید
- من گفتم مشکل دارم؟
- پس چرا نمیاریدشون؟
- گفتم »فردا«
- من دلم داره عین سیر و سرکه میجوشه»امیر محمد تو جاش جابه جا شدو بیشتر به روی من
متمایل شدو چشماشو ریز کردو گفت«:
- ببخشید؟الان دلت برای چی عین سیرو سرکه میجوشه؟ مگه بچه هاتو پیشه دسته ی
گانگسترها گذاشتم؟»با صدای لرزون از اون ابهت چشماش،جذبه ی نگاه روشنش و صورتی که از
فرد جدی بودن باز پیشونیشو منقبض کرده...


منو منتظرانه نگاه میکردو این چهره اش ته
دلمو خالی میکرد،گفتم«:
- آقا امیر محمد من کی جسارت کردم آخه؟من ...من ...»عاصی شده دستامو از بالا به پایین
آوردمو گفتم:«
- دلم بچه هامو میخواد...»اشکم بی اختیار از چشمام سرازیر شد،امیر محمد دقیق تر نگام کردو
گفت:«
- میدونی چیه؟طی این سه روز آشنایی همش فکر میکنم اونان که تو رو زاییدن و تویی که بچه
ی اونایی»یکه خورده و جا خورده بهش نگاه کردم وا!!!این چه طرز حرف زدن بود یعنی
چی؟!!!خب من بچه هامومیخوام دلم براشون تنگ شده مگه این حقو ندارم با بغض گفتم«:
- یعنی چی؟آقا امیر محمد خب من ..
- مادری،»سری تکون داد و با لحن کمی عصبی
و عاصی گفت:«
ولی »از جا بلند شدو کاملا روبروم اونور کاناپه ایستاد و تاکیدی دستشو باالا گرفت و گفت:« در
درجه ی اول در قبال من قبول وظیفه کردی»با چشمای کاملا خیس و ترسی که از تحکم
لحنش تو دلم افتاده بود و دستای یخ کرده و قلبی که عین طبل تو سینه ام میکوبید گفتم«:
- مگه من کوتاهی کردم؟»سرشو به جلو متمایل کرد و دستشو تو جیب اون شلوار گرم کن
مارک داری که سرمه ای پررنگ بود و آرم پوما درست کنار جیبش حک شده بود،فرو کردو
محکم تر گفت«:
- مگه تو با این بچه هام بچه هام گفتنات تا حاالا تونستی حرکتی بزنی؟»دستام همین طور رو
هوا مونده بود با اون صورت نمناک گویا دگمه ی ا ستوپَمو زدن که تو دهن امیرمحمد نگاهم
ثابت شده بودو دهنم باز مونده بود، دیگه چیکار کنم؟!!!«
- چرا منو اینطوری نگاه میکنی؟»گردنمو کمی عقب کشیدمو با پنجه های دست چپم موهامو
عقب دادم گفتم«:
- من...من....من اصلا ...آقا امیر محمد...من ..»بنال دیگه،آخه چی بگم پسره ی پررو چه انتظاری
دیگه داره بهش چی بگم؟ مگه من مثل اون پررو أم میتونم حرف بزنم؟!!!امیر محمد سرشوتکون
داد تا ادامه ی حرفمو بشنوه،چشماشو ریز کرده بودو سرشو متمایل کرده بود به راست انگار
میخواست گوششو تیز بکنه تا حرفمو بشنوه ولی من مگه میتونم حرف بزنم روم نمیشه لامصب
هم زل زده تو چشمِ من من هم که این نگاه وحشیشو میبینم اختیارم از کفم میره ...ترو خدا منو
نگاه باز زدم زیر گریه ...امیرمحمد بلند و محکم گفت«:
- واسه من گریه نکن حرفتو بزن»شونه هام از دادش پرید، حاالا داد زد ...دیگه تمومه، مگه میشه
این دهن منو جمع کرد؟اماه همیشه میگفت:»تو از بچگی زر زرو بودی؟« بسه گریه نکن هیفا
قوی باش،داد میزنه قوی باشم سر من تا حاالا کسی جز ابتاه داد نزده،تازه اونم هر بار با داد ابتاه
مردم از گریه و زنده شدم حاالا ....

این صداشو انداخته رو سرشو داره سر من داد میزنه سر من؟!کی
جرئت داره سر من داد بزنه تو اوج دعوا و کش مکش وقتی یکی از شرکای ابتاه اومده بود خونه
امون تا منوراضی کنه تا دست از ازدواج با کوروش بردارم ...وقتی سماجتمو دید عصبانی شد داد
زد:»دختر تو چقدر یه دنده ای!!!«ابتاه بلند شد یقه اشو گرفت و گفت:»کسی سر بچه ی من داد
نمیزنه هنوز من نمردم که بی کسو کار باشه که اجازه بدم کسی صداشو روی دخترم بلند کنه ما
با هم اختلاف داریم ولی فقط منو دخترم،اجازه نمیدم کسی خردش کنه....ابتاه کاش هنوزم
همون اعتقادو داشتی...«بلند تر دادزد:
بسه
»با وحشت یه لحظه سربلند کردم نگاهش کردم،صورتش ملتهب شده بود از هراس نفس نفس
میزدم،تار میدیدمش پلک زدم تا اشکم فرو بریزه تا خوب ببینمش تا اشکم فرو ریخت انگشت
اشاره اشو باالا گرفت به طرفم و شمرده شمرده گفت«:
- گریه نمیکنی،حرفتو میزنی»بغضمو میخواستم بخورم ولی چونه ام میلرزیدو چشمام لبالب از
اشک میشد،باز دمی با صدا بیرون داد »اوف«چنگی به موهاش زد انگار با یه بچه ی زبون نفهم
طرفه سری تکون داد و گفت:«
- میگم بیارنشون ولی الان نه
- میخوام...»دقیق باز چشم دوخت به لبم که چی میگم«ادامه دادم..
- میخوام باهاشون حرف بزنم
- حرف بزنی آروم میشی؟»سری تکون دادم ولبمو با زبونم تر کردم و سری تکون دادو دستشو
طرفم دراز کرد وگفت:«
- بیا»به دستش نگاه کردم،شاید میخواست صدام کنه که بیام طرفش ولی من سریع از ذوق
حرف زدن با بچه هام به طرفش پا تند کردموانگشتای ظریفو کشیده ام و سردم تو دستای
عضلاني و برنزه و مردونه ی امیر محمد گذاشتم؛اول آروم گرفت ولی بعد محکمتر گرفتو منو از
پشت کاناپه که پشت به در ورودیه نشیمن بود و من دقیقا دوقدم جلوی در ایستاده بودم،ردم
کرد و مقابل خودش کشوند و رو کاناپه نشستو دست منم کشیدو نشوند کنارش منتظر نگاهش
کردم گوشیشو از روی میز برداشت و یه اپل مشکی بود روشنش کردو شماره رو لمس کردو
گوشی رو دم گوشش گذاشت و همزمان به من نگاه کرد با هیجان بهش منتظر نگاه کردم،سینه
ام از هیجان و ذوق با نفس های بلندم باالا و پایین میشد آخه تا حاالا از بچه هام یه شب دور
نبودم،نگرانشون بودم خب میترسیدم تنها دارایی من تموم جون و عشق من بودن...


تلفن رو قطع کرد وارفته با دهن باز به دستش که گوشیشو از گوشش فاصله داده بود نگاه کردم چی
شد؟نگران نگاهش کردمو بدجنسانه نگاهم کردو گفت«:
- تو یه دورگه ی عرب هستی»چی میگه؟چه ربطی داره زنگ بزن بینم دلم داره از دهنم درمیاد
یاد نژاد وامونده ی من افتاده...«
امیرمحمد- برام برقص تا زنگ بزنم
- چی؟!!!!!!!چی؟!!!!!چ؟چی؟!!!»امیر محمد تکیه داد و گوشیشو پرت کرد اونور کاناپه و عادی و
سرد گفت«:
- برام برقص همین
- برقصم؟!!!!»چشمام 5تا شده بود،این چرا اینطوریه؟رقص چیه؟!!!!«
امیرمحمد- تو میرقصی، من زنگ میزنم»بغضم گرفت مگه من گروگانم؟ یا بچه هام گروگانن که
از من کار میکشه تا زنگ بزنه تا بغضمو دید باز نگاهش جدی و خشن شدو گفت«:
- گریه نمیکنی،گریّه نمیکنی زنگ که نمیزنم هیچ نمیارمشون تو قبول کردی ما قرار داد
داریم...-
این درست نیست
امیرمحمد- چی درست نیست؟من شوهرتم تو هم به خاطر یه سری وظایف اومدی تو این خونه
تو»با دست اشاره کرد بهمو با تحکم گفت:«این شرایط تو این زندگی رو...پذیرفتی،مسئولیت
داری، متعهدی....
- من رقص بلد نیستم»امیرمحمد اخم کردو اروم گفت«:
- تو حتی راه رفتنتم با قر و عشوه است من برعکس تو خیلی وقته بچگیمو رد کردم سر منو
شیره نمال»تو چشماش نگاه کردم باز نگاه عمودی و افقیشو رو تن و بدن و صورتم مانور دادو سر
آخر توی مقصدش یعنی چشمام نگاه کردو گفت«:
- برو بالا از تو کمد اتاقم،همون جایی که لباس خوابو برداشتی یه لباس عربی طلایی میپوشی
میای تا اومدم لب باز کنم با تحکم و تاکید بیشتر گفت«:
- می پوشی،میای»خدایا گرفتاری شدم !صبا خدا خوبت کنه تو که گفتی این مشکل داره من
خیال کردم الان میرم خونه اش آسمون جلی این که داره دمار از روزگار من در میاره ...رفتم باالا
آره من از کودکی این رقصو آموزش دیدم،ابتاه اینو میخواست که دختراش رقص اجدادیشونو بلد
باشند شاید همین رقص بود که راه رفتن و حرکات منو حُسنا خواهرمو درست عین گربه خرمان
و کشیده کرده بود ...درکمدو باز کردم قیافه بچه هام اومد تو ذهنم الهی مادر قربونتون بره الان
چیکار میکنید فدای روی ماهتون برم طفل معصوم های من این پسره که فعال داغ کرده نمیدونه
دیگه از من چی بخواد ..لباسو برداشتم یه بالاتنه ی سنگ دوزی شده ی طلایی بود که از زیر
سینه کلی ریشه و پولک های ریز میخورد و پشتش کاملا باز بود،یه کمر پر از پولک های ریز و
طلایی و ریشه های منظم و ضریح دار براّق بود این کمر پر زرق و برق به شلوار حریری وصل بود
که از روی رون پا چاک میخورد...


مچ و دور مچ پا با همون پارچه ی بالاتنه کیپ میشد وپایین
مچ پا هم دور تا دور از پولک های ریز تر دور کمر بود،پوشیدم و به خودم تو آینه نگاه کردم وای
من تا حاالا از این لباسا نپوشیدم لباس دیشبم بهتر از این نبود ولی....در اتاق باز شد برگشتم
دیدم،تو چار چوب در ایستاده جفت دستاش تو جیب شلوارش و سرشو باالا چتر از حد معمول
گرفته و منو از افق نگاه میکنه میل به میل از نوک پا تا گردن با نگاهش ریتمیک و مانوروارانه
روی وجودم قدم رو میرفت ولی توی چشماش هیچ احساس و شور و شعفی دیده نمیشد اره
مشکل داره مگه میشه منو با این لباس دید با این هیکل با این سر و وضع بعد عین سنگ سرد
نگاه کرد؟!!!!حتما میگه این کارا رو بکنم خودشو امتحان کنهبه جلو حرکت کرد نگاهشو ازم
گرفته بود،به من توجه کن حرصم میگیره من همیشه تو مرکز توجه بودم ...از کنارم بی خیال رد
شد مگه مرض داری گفتی اینو بپوشم که حاالا یه نگاه مغرورانه بهم بندازی و رد بشی؟!!!وارفته
نگاهش کردم انگار کوره هیفا؟!!!کنترل یه چیزی رو از روی پاتختی برداشت و به طرف ست مبل
ها رفت و رو همون صندلی ای که دیشب نشسته بود نشست و کنترلو به طرف باالا گرفت یه
سیستم صوتی با هزار دمو دستگاه وبیس و... فول ابشن روشن شد و یه آهنگ عربی سبک نو تو
فضا پیچید با کنترل به طرفم اشاره کردو گفت «:
- بیا این جا»رفتم مقابلش و نگاهش کردم با پاش میز گرد کوچیک بین مبل هارو کنار زدو
آهنگو عوض کردو یه آهنگ ریتمیک تو فضا منتشر شدو گفت:«
- شروع کن
دستامو باالا بردم، بهش نگاه کردم انگار داره تلویزیون نگاه میکنه، فقط نگاه نگاه. تنها نگاهی که
سرده ولی حال من دیونه کرده کمرمو با ریتم آهنگ درست عین هشت انگلیسی حرکت دادم
نرم و روون نگاهش به کمرم قفل شد... حس میکنم به هزار سال قبل مابین اجدادم زندگی
میکنم که منو به یه اربابی فروختن حس تحقیر داشتم چون سرد نگاهم میکرد چون تنها
دارایمو،بچه هامو ازم گرفته بود تا با من برنامه های سرگرم کننده واسه خودش فراهم
کنه،عصبی بودم وجودم پراز حرص و عاز بود نه از امیر محمد از ابتاه که منو نپذیرفت تا من
درست عین یه برده باشم،غرور بی انتهام منو از عرش به فرش نشوند به تنم با ریتم آهنگ موج
دادم صدای دایه ام که یه عرب اصیل بود تو گوشم پیچید که به میگفت موزیکو خوب گوش بده
هر ضرب یه ضرب تو کمر هر ضرب آروم ریتمو با سینه نمایش میدی یادت باشه نیمی از رقص
عربی عشوه است و نگاهی که به بیننده هات میکنی، نذار کسی از آتیش رقص تو نگاه برداره...
چرخی زدم موهام با چرخم پریشون تر شد

موهام با چرخم پریشون تر شد،تو جاش جابه جا شدو از تیکه خارج شد و به
جلومتمایل شد و جفت آرنج هاشو روی زانوهاش گذاشت و چشماشو کمی ریز کردو دقیق تر به
حرکاتم نگاه کردودستی به چونه اش کشید... ولی همچنان از سردی نگاهش کم نشده بود این
اهنگ لعنتی هم تمومی نداره ...نیوشا،پروشای مامان عزیزکام چیکار میکنید؟
کمرم یهو گیر کرد اول نفهمیدم چی شد ولی سریع متوجه شدم که بلند شده اومد طرفمو
کمرمو در بر گرفته با یه دستش دور تا دور کمرم و احاطه کرده بود،کنترل سیستم تو دست
چپش بود آهنگو عوض کرد )تانگو( تو چشمام با اون چشمای افسون گر و ابروهایی که اون گره
ی کوچیک زینتش بود نگاه کردو بعد نگاهشو به لبم کشوندو گفت:
- حالا با من می رقصی
پنجه های دستمو روی سینه ی ستبرو سفتش عضلانیش گذاشتم تا به عقب هولش بدم ولی
زورم نمیرسید عاصی شده گفتم
قول دادین
- گفتم زنگ میزنم
با حرص و پا فشاری گفتم : اول زنگ
محکمو متحرص تو چشمام نگاه کردو گفت: اول رقص
عاصی شده موهامو تو چنگم گرفتمو با بغض و چشمای مملو از اشک سرمو بلند کردم تا حرف
بزنم عصبی در حالی که تو چشمام از چپ به راست و راست به چپ نگاه میکرد با صدای خش
دار گفت:
هر اصرار یه روز دیدارتونو عقب میندازه با وحشت نگاهش کردم،کمرمو به طرف خودش کشوند
تو عمق چشمام نگاه کردو گفت :
- گریه کنی میشه فردا صبح
اشکم ریخت و با غم و حرص نگاش کردم با سنگدلی گفت:
- پس فردا
زدم زیر گریه عصبی تر شد کمرمو محکم تر به طرف خودش کشوند دیگه هیچ مرزی جز
لباسامون بینمون نبود نفساش بلند و خش دار شد با صدای آروم و متحرص صورتشو به صورتم
نزدیک کردوبا اون تن صدای قوی و بمش گفت:
- اگر لوس بازیتو کنار نذاری از این بدتر میکنم
هیفا هیفا گریه نکن احمق خرش کن نیوشا و پروشا رو بیاره با گریه که کاری درست نمیشه می
بینی که از اون دسته مردایی نیست که با گریه ی زن دلش به رحم بیاد رامش کن نرمش کن
جای این که لج بازی کنی...با همون صورت خیس واعصاب داغون در حالی که توی چشمام
عمیقونافذ نگاه میکرد تا ببینه عکس العمل بعدیم چیه بدون لحظه ای تأمل به کارم،دستمو به
احاطه ی صورتش در آوردم و رو نوک پنجه های پام ایستادمو لبهاشو بوسیدم اول اون نمی
بوسیدتم حس میکردم دارم از خرد شدن غرورم ذوب میشم ولی بعد همراهیم کرد ولی...این
بوسه مثل دیشب نبود از سر اجبار بود حتی مثل امروز صبح...چشمام بسته بود ولی ....


اشکم می بارید که از سر اجبار و ندونم کاری و بچگیم باید از خونواده طرد بشم که گرفتار
اینطور مرد باشم و بچه هامو نبینم ....
منو محکم از خودش جدا کردو با حرص نعره زد:
- بس کن
زانوهام خم شد همونطور جلوی پاش نشستم و آزادانه صدای گریه امو تو فضا پیچوندم،من،بچه
هامو میخوام
صدای نفساشو میشنیدم که بلند و عصبی بود همینطوری بالا سرم ایستاده بود ...
بعد نزدیک یه دقیقه شنیدم که گفت:
- الو ...سلام محمد جواد ...
سربلند کردم دیدم داره با خشم خفته نگام میکنه،از جا بلند شدم و اشکامو با پشت دست پس
زدم و متهنج نگاهش کردم، زنگ زد ...عصبی نگام میکرد گوشی رو داد بهم گوشی رو گرفتم
قلبم نبض گرفت
- الو مامان هیفا
پروشا بود
- الو مامانی الهی من قربون تو برم مامان خوشگلم، قربون صدات برم
پروشا- مامان هیفا چرا نمیایی؟
- مامان جونم خیلی زود عمو محمد جواد میارتتون
نیوشا- بده منم حرف بزنم...الو مامان هیفا جونی
- جان مامان ؟فدات بشم...چیکار میکنید؟
نیوشا- عمو محمدجواد مارو برد سرزمین عجایب انقدر خوش گذشت
- الهی قربونت برم مامان اذیت نکنیدا
نیوشا- نه مامان هیفا،کی میایی؟
پروشا _ بده من مامان،خب بیا دیگه مادرجون نمیتونه مارو بخوابونه
صدای مادر جون همراه خنده ی باباجونو محمد جواد اومد که میگفت:
- ا ا ا !!!پروشا؟!
پروشا- نه اینطوری میگم که بیاد مادر جون آخه ما کوچولوییم عموامیر محمد که کوچولو نیست
رفته پیش اون
محمدجواد –آخ من قربون تو برم با این زبونت
مادرجون- بده من گوشی رو ..الو؟
- سلام حاج خانم
مادرجون- سلام مادر حالت خوبه؟
- بله ممنون تروخدا ببخشید بچه ها اذیت میکنن
مادرجون- چه اذیتی مادر؟والله من این دوتا طفل معصومو یه لحظه نمی بینم همبازی واسه
باباجونو محمد جواد آوردی،بگذریم مادراز امیر محمدم بگو
»وای خاک بر سرم چی بگم؟به امیر محمد نگاه کردم جدی و با جذبه بهم نگاه میکرد چشم
دوخته بود به دهنم که چی میگم حاالا جلوی این چی بگم ؟«
صدای جیغ نیوشا اومد و پشتش صدای جیغ پروشا و مادر جون گفت:
- ا ا ا ؟!دخترا؟دخترا دعوا؟محمد جواد موهای اونو از چنگش در بیار
پروشا- واسه منهههههههه
نیوشا- واسه خودمممممممههه
مادرجون –پروشا نکن مادر بیا بیا با مامانت حرف بزن کارت داره
پروشا گوشی رو گرفت و...
امیرمحمد از اتاق خارج شد ...به زور بچه هارو راضی کردم تا قانع بشن که محمد جواد
میارتشون،بماند چقدر جلوی خودمو گرفتم تا در برابر بی تابی بچه ها گریه نکنم...
رفتم صورتمو شستم دلم قرار گرفته بود حاال با اون بخت النحس چیکار کنم؟...

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : roozenavadosevom
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (5 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه xhpmj چیست?