رمان روز نودو سوم 4 - اینفو
طالع بینی

رمان روز نودو سوم 4


لباسمو عوض کردمو موهامو جمع کردم باید برم منت کشی؟من؟تو تموم زندگیم عالمو آدم منتمو کشیدن و
حالا خودم به این روز افتادم؟پس چی؟ میخوای همین روز اولی بگه هری؟ یادت رفته با خودت
عهد کردی به خاطر بچه هات هر کاری بکنی،هیفا ابتاه که دست از لج بازی برنمیداره تو هم که پول نداری نکنه میخوای مثل دوسال پیش آبروتو کف دستت بگیری؟نه؛پس برو مثل آدم باهاش
رفتار کن
از پله ها پایین رفتم مستقیما رفتم تو نشیمن دیدم تلویزیون بازم روشنِ یه لیوان آب دستش
بود و دست دیگه اش یه شیشه قرص،قرص چیه؟!!! رو میز هم یه بسته کلردیازپوکساید بود خب
این که آرامبخش ولی اون که تو دستشه چیه؟!!!
- لوس بازی ها تموم شد؟
از تحکم لحن و یکهو حرف زدنش پریدم،از کجا میفهمه پشت سرشم؟؟کاناپه رو دور زدمو رفتم
مقابلش منو شاکی ولی آروم نگاه کرد،گوشیشو مقابلش گرفتمو گفتم :
- ممنون
گوشی رو گرفت و کنارش نشستم و با خجالت نگاهش کردم منو با همون نگاه قبلیش نگاه کردو
لبمو با زبونم تر کردم،باز گوشه ی ناخنمو شروع کردم به کندن حاالا چی بگم؟ الان آرامبخش
خورده آرومه،خنده ام گرفت یعنی دیگه داد نمیزنه،لبمو به دندون گرفتم و سرمو به زیر انداختم
و با لحن قبلیش گفت:
- نکن
دیگه میدونستم این فعلو برای نهی کردن از کندن پوست دستم استفاده میکنه، بی قرار نگاش
کردمو و کلافه گفتم:
- آقا امیر محمد، ببخشید
منو با آرامشو سردی نگاهش نگاه کردو نفسی کشیدو گفت:
- تو که تقصیر نداری...»با تعجب نگاش کردمو ادامه داد«:
- لوس بار اومدی،فکر میکنی هر چی میخوای باید همون بشه »تو جاش جابه جایی شدو دقیق
تر نگام کردو گفت:«دختر تاجر معروف عبدالعزیز بودی تو دستور دادی همه اطاعت کردن اونی
هم که مخالفت کرده،گریه و زاری و ناز و قهر کردی همه رو به ستوه آوردی و امر،امر توشده بعد
هم که رفتی با یه پسر ظاهرا مظلومی که در برابر دختر تاجر عرب احساس ضعف میکرده و
مسلما همیشه سر تعظیم در برابرت فرود میاورده ازدواج کردی والان هم که اینجایی...
خیال میکنی من باباتم،منم شوهرم رحومتم،منم نوکرو چاکر دم خونه اتونم ولی خانم
کوچولو سخت در اشتباهی»منو میگی؟یکه خورده تو دهن امیر محمدو نگاه میکردم که چی
میگه؟!!!! حتی در برابر لحن به ظاهر آروم ولی محکمش آهسته نفس میکشیدم چون میترسیدم
از ابهتی که هر لحظه توی اون شهر شور انگیز چشماش موج مینداخت و از فخر فروشیش به من
نمی کاست«ادامه داد در حالی که صورتشو جلو آورده بود و تو فاصله ی 54 سانتی متری صورتم...


قوی تری میگفت:
- اینجا خونه ی منّ،من،لوس بازیهاتو میذاری پشت در این خونه»با دست اشاره به بیرون کرد« و
فراموش میکنی که قبلا صفتی با این مضمون داشتی وگرنه هیفا کلاهمون میره تو هم اون روز
خونه ی محمد حسن صغری کبری چیدم ولی خیال این یه موردو نمیکردم که باهات اتمام
حجت کنم ولی الان »با دستش تاکید کرد حرفشو«:
- ال ان میگم،من دختر نیاوردم که به فرزند خوندگی قبول کنم اونم بادوتا زیر مجموعه ی
کوچیکتر،قرار هم نیست بابای سه تا دختر نونور باشم زن آوردم زنّ »یهو عصبی و کلافه گفت:«
- منو اونطوری نگاه نکن انگار دارم با زبون غریب حرف میزنم که فقط پلک میزنه،می فهمی چی
میگم یا نه؟
لبهامو بستم وبا بغض نگاهش کردم چه مغرور چقدر منو تحقیر کرد دیدی؟چقدر توهین کرد؟
دلم میخواد جیغ بزنم و تهدیدش کنم که میرم ولی زهی خیال باطل مگه این مردی که مقابلت
نشسته؟ عاشق سینه چاکی که پس از پستی ها و بلندی های زیادی بهت رسیده و الان بگی
میرم به پات می افته و میگه هیفا جون امیر محمد جون عشقمون منو ترک نکن؟از خداشه که از
شرت به قول خودش یه دختر نونور و لوس با دوتا زیر مجموعه خلاص بشه به بچه های من
میگه زیرمجموعه بی ادب خب چی؟چی هیفا؟محتاجشی می فهمی؟ مگه یادت نیست
گفت»وقتی میای خونه ی من انگار که واسه ی من کار میکنی طرف صاحب کارته ناز کشت که
نیست «
- منو نگاه نکن جوابمو بده
با چونه ی لرزونم در حالی که با خودم مقابله میکردم تا اشک نریزم با صدای ضعیفی گفتم
- چشم
- از اشکت به عنوان صلاح استفاده نکن رو من کار ساز نیست
- می دونم
امیر محمد پوزخندی زدو گفت:
- خوبه پس میدونی و این همه چشماتو به زحمت میندازی
سرمو بلند کردمو نگاش کردم و گفتم:
- من از اشکام به خاطر فریب شما استفاده نمیکنم،اشکام از سر ...از سرِ ...
اومدم بلند بشم آرنجمو گرفت و کشیدو نشوندتمو منو به طرف خودش کشوند و تو چشمام نگاه
کردو گفت:
- ادامه اش؟
- میخوام برم غذا درست کنم
- تو رو برای کار خونه ام نیاوردم
در حالی که سعی میکردم آرنجمو از تو دستش بکشم بیرون گفت:
- همون خونواده ای که منو لوس بار آوردن، با طرد کردنشون علاوه بر اینکه منو بدبخت بنده
های خدا کردن طی چهار سال تنهایی بهم آموختن که زن بودن تنها یه وجه نداره تو ایران مرد
سالاریه وباید برای اینکه بهت توهین نکنن در موردت قضاوت نکنن، تحقیر نشی ...برای خونه ی شوهرت یه کدبانوی کامل باشی حاالا این شوهر، شوهرعقدیت باشه یا اربابی که محرمته)اشکم
ریخت ولی سریع با نوک پنجه های دستم پسش زدم و تو چشمای قهوه ای عسلی ....

 امیر محمد
مثل خودش زل زدم و نگاه کردم در حالی که حتی توی اون شرایط کُری خوندن واسه هم با
نگاهش قلبمو متاثر میکرد(
دندوناشو رو هم گذاشت و فشار داد اخمش پررنگ شده بود فقط نگاهم میکرد حرفی نمیزد و
انگار حرفاشو داشت با چشماش برام هجه میکرد،آرنجمو از تو دستش کشیدم بیرون و از جام
بلند شدم زیر لب نجوا کردم
من لوس نیستم فقط آمادگی آسیب دیدن نداشتم،انقدر آسیب دیدم که دیگه کنترل چشمامو
ندارم
چشمامو با زور باز کردم،نور توی اتاق فضارو روشن کرده بود،چهره اش درست با اون چشمای
بسته اش مقابل چهره ام بود با همون موهای پر پشت تیره اش انگار حتی وقتی هم که خواب از
جذبه اش کم نمی شه بازم نزدیکمه خیلی نزدیک انقدر که حرارت بدنشو احساس
میکنم،دستش باالا سر بالشم بود ولی بغلم نکرده بود فقط رو بهم بود و نزدیکم یه حسی بهم
میگفت :»کاش تو بغلش بودم اعتماد به نفس میگیرم که تو آغوشش هستم،خاصه«خاصه؟!!!
نمیدونم چرا وقتی کنارشم طی این دوشب ته دلم حس قوت میکنم شاید چون یکی کنارم قرار
گرفته که دیگه چشمای هیز و درنده دنبالم نباشند و برای همین این حس آرامشو حتی در برابر
نا آرومی و سردی های امیر محمد دارم ...
اروم تو جاش جا به جا شد سریع چشمامو بستم میدونم اگر بخواد بغلمم بکنه بدونه بیدارم پشت
بهم میکنه رفتارای امیر محمد کلیدی و منحصر به فرده سریع دست آدم میاد، خدایا منو تو
آغوشش بکشه خواهش میکنم خواهش امیر محمد بغلم کن،بغلم کن بوی خوشتو میخوام یه بار
دیگه استشمام کنم،وقتی از کسی خوشت میاد خب خوشت میاد دیگه برای چی انکار کنم؟که نه
من حسی بهش ندارم برعکس من خوشم میاد که تو بغل چنین آدمی باشم با وجود اخالق های
مزخرفش،رفتار های سردی که هرکسی رو از خودش ممکن برونه ولی نمی شه از خوشتیپی و
خوش قیافه بودنش گذشت حتی از اینکه وقتی طعمه رو به چنگ میاره باهات لارژ برخورد
میکنه
دستش دور کمرم انداخت،با رضایت نفسمو بیرون دادم دلم میخواست لبخند بزنم ولی جلوی
خودمو گرفتم،بوی تنش تو مشامم پیچید تلخ و خنک،قیافه اش تو ذهنم متجسم شد و یاد روز
گذشته افتادم که آخر هم زنگ نزد که بچه هامو بیارن کل روز هم مثل برخوردای قبلیش باهام
برخورد کرد و آخر شب هم گیتارشو برداشت تمرین کرد ملودیش تو سرم پیچید رووون و بدون
مکث میزد تمرین کرده و ماهرانه از آشپز خونه یواشکی نگاهش میکردم،تو قالب یه هنرمند، من
تو بغل همچین کسی هستم...پرستیژش برام خواستنیه،بُعد زیبا پسندانه ام تأییدش میکنه
چشمامو باز کردم....

دقیقا باهاش چشم تو چشم شدم همون چشمای قهوه ای عسلی،ابروهای پهن
مشکیش،چشماش،چشماش نفس گیرم میکنه نگاهش با تموم دنیا متفاوته...
هیفا خود دار باش چشم دوخته بهت تا از ترفندش استفاده کنه...
ردپاتو پاک کن از روی دلم
من بعد تو این حسو هر روز مرور میکنم
یاد تک تک لحظه هامون می افتم
شاید اون لحظه، از چشمات افتادم
عطر تنت، میپیچه تو خونه ام
حتی وقتی که تو خوابم
قلبم
بوتو میشناسه و مجنون میشم
بعد تو
کجای دنیا برم که تو نباشی و من آروم شَم
ک ی از این احساس میرم و تنها و بی تو می شَم ؟
همه جای دنیام پر عطر نفساته
این من نیستم، اگر که یادم بی تو باشه
برام سخته گفتن این حرف
که کاش چشمات مال من باشه و...
با وحشت چشمامو باز کردم وسرمو عقب کشیدم، سر انگشتای دست راستمو روی لبم گذاشتم،
چقدر از بوسیدنش تب داره!با گنگی و اخم نگام کرد، قلبم صداشو رو اکو گذاشته بود و می
کوبید و گوشمو داشت کر میکرد ...توی چشماش با وحشت نگاه کردم شعرم اروم تو گوشم نجوا
شد...
کاش چشمات مال من باشه...
قلبم فرو ریخت هیفا دوشب گذشته
میدونم، میدونم این چی بود؟
خوشم میاد ازش
هیسسسسس، هیسسسسس
دست چپم روی قلبش بود میکوبید، بوم بوم بوم بوم، بی اختیار چشمامو بستم، آرنج دست
راستمو کشید تا پنجه های دستمو از رو لبم برداشته بشه
امیر محمد- به من نگاه کن
چشمامو محکم تر رو هم گذاشتم...
- نه
امیر محمد- نگام کن
بی قرار چشم باز کردم در حالی که تسلیم وارانه باز میگفتم:
- نه امیر محمد»پس چرا نگاهش میکنی؟نمیدونم برق خاص توی چشمش منو میگیره، چونه
امو میون انگشتاش گرفت ولی نه به جلو منو کشید و نه خودش به جلواومد ولی با نگاهش
درست عین یه ساحر منو مجذوب میکرد حس میکردم زیبای خفته ام و داره منو به خوابی
میبره که کابوس میشه برام گرچه الان شیرین و خواستنیه، نفسم اومد باالا چون ل*ب*ه*ای
داغشو حس کردم ...آهسته و با خیال آسوده چشماشو رو هم گذاشت تا بیشتر قربانی بوسه اش
شم..که صدای زنگ تموم فضای خونه رو گرفت ملودی وار و ریتمیک...
سرشو عصبی عقب کشیدو با حرص گفت:
- محمد جواد خنگ گفتم:ده صبح اَه
از جا بلند شدو ربدوشامشو پوشید ...محمد جواد اومده؟بچه هام، بی اختیار لبخندی از ذوق زدم
دلم براشون یه ذره شده
با ذوق گفتم:
- دوقلوهام
تا اومدم بلند بشم امیر محمد بازومو گرفتو نگاهم کرد و....

شاکی گفت:
- کجا؟بشین خودم میرم میارمشون، با این وضعش داره بلند میشه بره بچه هاشو از محمد جواد
تحویل بگیره...
امیر محمد همینطور که غر میزد؛ رفت بیرون از جا بلند شدم و ربدوشاممو پوشیدم دوروزه
ندیدمشون انگار هزار ساله، به خودم از تو آینه نگاه کردم یه لباس خواب سفید صدفی تنم بود
که یه وجب باالا زانوم بود ربدوشامشم قد خود لباس بود تموم لبه های ربدوشام تور دوزی و
مروارید بود
موهامو به پشت دوشم فرستادم و بعد از اتاق بیرون رفتم، از باالا پله ها دیدم که اومد تو خونه
پروشا تو بغلش بودو سرشو رو دوش امیر محمد گذاشته بود و گویا خواب بود، نیوشا هم دستش
تو دست امیرمحمد بود و با قدم های بلند امیرمحمد میدویید دنبالشو یه ریز از امیرمحمد سوال
میکرد و امیرمحمد هم فقط یه کلمه جواب میداد، صحیح نمیشنیدم چی میگن...از پله ها رفتم
پایین، نیوشا تا منو دید دست امیر محمد و ول کرد و دویید طرفم:
- مامان هیفا
بغلش کردمو و بوسیدمشو گفتم:
- سلام قربون شکلت برم مامان جونم
امیرمحمد- راست میگی که فقط خودت از پسشون برمیای
- خاک برسرم، همه رو کلافه کردن آره؟
امیرمحمد- یه جورایی آره
لبمو گزیدمو به نیوشا نگاه کردمو گفتم:
- دخترای بدی شده بودین آره؟آبروی مامانو بردید؟
نیوشا- نه مامان هیفا، فقط گریه کردیم
امیر محمد پوزخندی زدو گفت:
- بگو پس چیکار کردید که محمد جواد هفت صبح آوردتتون
نیوشا- آخه عمو امیرمحمد ما کوچولوییم نمیتونیم بدون مامانمون بمونیم مامانم خیلی وقت بود
پیشمون نبود
امیرمحمد- زبونتون که نمیگه کوچولو هستید
نیوشا اخمی کردو لب برگردوندو گفت:زبونمون؟!!!
به امیرمحمد نگاه کردم که پروشا تو بغلش خواب بود و گفتم:
- پروشا رو بدید من سنگینه
امیرمحمد در حالی که به طرف پله ها میرفت گفت:
- نمیخواد،میبرمش، اگر سنگینه تو نباید بغل کنی نه من که برام وزنی نداره
امیرمحمد باال رفتو دست نیوشا رو گرفتمو گفتم:
- چقدر آتیش سوزوندید هان؟
نیوشا- نچ،مامان آخه هی میگفتن بخوابید مامانتون میاد، غذا بخورید مامانتون میاد ...ولی تو
نمی اومدی
- بذار پروشا هم بیدار بشه، من میدونمو شما دوتا
نیوشا- به خدا مامان من هم غذامو میخوردم هم میخوابیدم ولی پروشا بیدارم میکرد و
میگفت:»ببین مامان نیومد دروغ میگن به ما«
- خدا منو بکشه از دست این پروشا نیم وجبی
نیوشا با هیجان به اطراف نگاه کردو گفت:
- وای مامان هیفا چقدر بزرگه اینجا؟خونه ی ماست؟
- خونه ی ما نیست خونه ی عمو امیر محمده
- یعنی باز باید بریم پیش عمو غالم؟
- نه مامان جون

، یه کم پیش عمو امیر محمد می مونیم بعد میریم تو خونه ای که عمو برامون
میگیره
نیوشا- خب چرا همین جا نمونیم؟ خیلی اینجا بزرگه
- حالا انقدر ندید بدید بازی در نیار، بیا ببینم
نیوشا رو دنبال خودم از پله ها می آوردم باالا که دیدم داره پایین ربدوشاممو میکشه برگشتم
نگاهش کردمو گفتم:
چیه؟
نیوشا- مامااااان!چه لباس خوشگلی پوشیدی عمو داده؟
نیوشا رو با اون چشمای گرد نگاه کردمو گفتم:
- آره، بیا
نیوشا- به ما هم لباس خوشگل میده؟
- وای نیوشا که شما دوتا با ندید بدید بودنتون آبروی منو میبرید بیا ببینم »دستشو کشیدم و
نیوشا بلند و کش دار گفت«:
- وااااایییی مامان
- باز چیه؟
نیوشا- لباست خیلی کوتاهه ها!
- نیوشا؟!!!!!این حرفا به تو نیومده، این چیزا به بچه ها ربطی نداره!
نیوشا- آخه تا حاالا از این لباس خوشگلا نپوشیده بودی!!
- خب چون ...چون..اون موقعه...»هیفا داری شرایطتو برای بچه ی 5ساله ات توضیح میدی؟«
- انقدر سوال نکن، بیا
امیرمحمد با همون تن صدای بم و گرمی که داشت صدام زد:
- هیفا»عاری از هر نرمشی و عطوفتی«
- جانم؟»پاتند کردمو نیوشا هم دنبال خودم کشوندم و به اتاقی که امیر محمد اونجا بود رسیدم
همون اتاقی بود که پری شب گفت:»اتاق بچه ها باشه«
رفتم تو دیدم پروشا وسط تخت نشسته دست به سینه و شاکی داره امیر محمدو نگاه میکنه اونم
داره با همون نگاه پروشا به پروشا نگاه میکنه «
- پروشا! مامان؟سلام دخترم
پروشا نگاهشو با اخم از امیر محمد گرفتو به من نگاه کردو گفت:
- مامان هیفا خانم چه سلامی؟
با تعجب و چشمای گرد به پروشا بعد به امیر محمد نگاه کردم که بدتر از من از تعجب داشت
شاخ در میاورد شاکی به پروشا گفتم:
- بله؟!!!
پروشا با بغض گفت:
- مارو گذاشتی رفتی کجا؟مگه تو مامان نیستی؟
با ترحم گفتم:
- پروشای مامان، من که جایی نرفته بودم
پروشا- چرا رفته بودی سر منو گول نزن
امیرمحمدبا چشمای گردو تعجب گفت:
- سرتو گول نزنه؟!!پوزخندی زدو پروشا گفت:
- عمو امیر محمد چرا مامانمو دیگه نیاوردی ؟ما بچه ایما،بزرگ نشدیم که از مامانمون جدا
بشیم
امیرمحمد- مامانتون جایی باید میرفت که جای بچه نبود
پروشا- خب نمی رفت
امیر محمد – حاالا من چیکار کنم؟!
پروشا- شما که مامان ما رو می بری نمی گی ما شب چطوری بخوابیم؟
امیرمحمد- مگه بزرگ نشدی؟مامانت باید شما رو روی پاش بخوابون تا بخوابید؟
پروشا- نخیرم، عمو امیرمحمد، مامانم کنارمون میشینه تا ما نترسیمو بخوابیم
امیر محمد –حاالا تو، توی این دوشب نخوابیدی؟
پروشا- نخیر نخوابیدم


امیرمحمد- پس الان عمه ی من تو بغلم خواب بود؟
پروشا بدون اینکه از حاضر جوابی دست بکشه، اشکش فروریخت و با همون چونه ی لرزون
جواب داد:
- من که خواب نبودم
- پروشا!الهی من فدات بشم، قشنگ مامان
پروشا عاصی شده و با بغض و اشک گفت:
- تو، عمو امیر محمدو دیدی ما رو فراموش کردی
- خدا منو بکشه، من فراموشتون کردم ؟
پروشا- بله،اومدی اینجا پیش عمو ما رو یادت رفت منو نیوشا انقدر گریه کردیم مردیم، غصه
خوردیم، دلت نسوخت؟
نیوشا هم بغض کرده دستمو ول کردو کنار پروشا نشست و گفت:
- بله
- الهی هیفا قربونتون بره مامانو ببخشـــــــ...
امیر محمد با جذبه و ابهت و تحکم گفت:
- هیفا
سرمو به طرف امیر محمد برگردوندم و گفتم:
- جان؟
امیرمحمد آرنجمو گرفتو گفت:
- بریم بیرون
برمگردوند به طرف در اتاق برگشتم به بچه هام نگاه کردم که هر دو با بغض نگاهم میکردن
سرمو کج کردم منو منتظر نگاه میکردن تا بغلشون کنم...دلم نیومد ایستادم امیرمحمدگفت:...
- هیفا!
تو چشماش نگاه کردم و گفت:
- همین الان میریم بیرون
- آخه آقا امیر محمد بچه هام... »امیر محمد آرنجمو کشیدوگفت:«
- نیوشا و پروشا باید یاد بگیرن که دست از لوس بازیشون بر دارند
پروشا- ما لوس نیستیم
لب گزیدم پروشا رو نگاه کردمو گفتم
پروشا! مامانی زشته
پروشا با گریه جان سوزی گفت:
- تو دیگه ما رو دوست نداری
نیوشا هم مثل پروشا زد زیر گریه و گفت:
بله مامان خانم
- نه فداتون بشم، من...
امیر محمدمنو با خودش برد بیرون و در اتاق بچه ها رو بست وبلند گفت:
- انقدر تو اتاق میمونید تا یاد بگیرید دیگه خودتونو الکی لوس نکنید
با غصه سر کج کردمو گفتم :
- امیر محمد اونا بچه اند!
امیر محمد- باید تو بچگی هم تربیت بشن
- همش 5سالشونه
امیر محمد سرشو آورد جلو گفت:
- میدونی مشکل چیه ؟مشکل برمیگرد به این که میدونن تو تسلیم گریه هاشون میشی تو کار
غلطی انجام نداده بودی که داشتی ازشون عذر خواهی میکردی
با بغض گفتم:
- گفتید با بچه هام مشکلی نداری
امیر محمد- من مشکل ندارم تو مشکل داری
- من؟!!!
امیرمحمد- مشکلتم لوس بودن خودته که اونا رو»اشاره به اتاق« هم مثل خودت لوس بار
آوردی،این دوتا بچه پس فردا پدرتو در میارن
آرنجمو ول کردو به طرف اتاقش رفت، همش به من میگه لوس مغرور خودخواه به در با نگرانی
نگاه کردم و بعد مایوس روی صندلی سلطنتیه توی راهرو نشستم و گفتم:
- شایدم راست میگه، ولی اونا خیلی کوچیکند برای دوروز ....


- شایدم راست میگه، ولی اونا خیلی کوچیکند برای دوروز تنهایی و بی مادری
از جام بلند شدمو به طرف اتاق امیر محمد رفتم دیدم داره تو کمد لباسا دنبال یه چیزی میگره
یه سره هم داره غر میزنه رفتم پشت سرشو گفتم:
- آقا امیر محمد چیزی میخوای؟
امیر محمد- عین بازار شامه، آدم چیزی پیدا نمی کنه، این پیرهن نوک مدادیمو میخوام ولی
پیدا نمیکنم هر چی میگردم، از وقتی این عفت خانم تصادف کرده زندگی منو گند برداشته ...
- بیایید کنار من براتون پیدا میکنم
امیرمحمد سرشو از کمد اورد بیرونو گفت:
- کمد منه، من نمیتونم پیدا کنم بعد تو میخوای پیدا کنی؟
- شما بیا اینور من پیدا میکنم
امیر محمد اومد کنار ایستاد دست به کمر منو نگاه کردو شروع کردم تو کمدش که انگار شکم
گاو پاره شده بود بس که بهم ریخته بود دنبال لباسش گشتن ...بالأخره پیداش کردمو دادم
دستش آهسته سر به زیر لباسو گرفتو گفت:
- ممنون
دوباره تو اتاق شروع کرد به گشتن کلاً هیچ چیزی رو پیدا نمیکرد و تا یه دقیقه از گشتن
میگذشت شروع میکرد به عُرضه ی خودش به بختش به شانسش به هر چی که بهش ربط داشت
فحش دادن ...
- اقا امیر محمد دنبال چی میگردی به من بگو من پیدا میکنم
امیر محمد- این میز اتو رو هر روز عین اجلم توی این اتاق میدیدم الان آب شده رفته تو زمین
- میز اتو رو تو اتاق بچه ها دیدم بدید من پیرهنتو من اتو میکنم، انقدر حرص نخورید
امیرمحمد پیرهنو سمتم گرفتو گفت:
- پس من برم دوش بگیرم..»راه نرفته رو برگشتو گفت:«
- ...ا ...هیفا ...من رو خط لباسم حساسما....
سری تکون دادم وگفتم:
- چشم
میر محمد رفت حموم ومن رفتم که میز اتو رو از اتاق بچه ها بیارم در رو اروم باز کردم دیدم
جفتشون روی یه تخت خوابیدن )توی اون اتاق دوتا تخت یک نفره بزرگ بود گویا قبلا به عنوان
اتاق مهمون استفاده میشد( انگار به راستی دیشب جفتشون نخوابیده بودن رفتم بوسیدمشونو
گفتم:
- قربون وکیل وصی هام برم که انگار نه انگار که 5 سالشونه
میز اتو رو برداشتمو به اتاق امیر برگشتمو لباسشو اتو کردم امیر محمد از تو حموم صدا زد:
- هیفا ..هیفا...
- بله؟
- حوله امو جا گذاشتم پشت در،اون حوله رو بده
- چشم الان میارم
رفتم حوله اشو دادم بهش و از حموم اومد بیرون پیرهن اتو شده رو طرفش گرفتمو پیرهنشو
گرفتو نگاهی بهش کردو گفت:
- دستت درد نکنه ...»نگاهم کردو گفت«نیومده به کار گرفتمت
چه عجب لحنش مسالمت آمیز شد لبخندی زدمو گفتم:
- نه این چه حرفیه کاری نکردم،من میرم سفره صبحونه رو مهیا کنم...


تا پامو از تو اتاق گذاشتم بیرون دوقدم دور شدم صدام زد:
- هیفا..هیفا بیا...
خنده ام گرفت باز چی گم کرد در رو باز کردم دیدم داره باز به خودش غر میزنه
تا منو دید گفت:
- بیا بیا که من خودمو فقط توی این اتاق گم نکردم »نگاهی به ساعت انداختو گفت:«نچ..دیرم
شد
- چی میخوایی؟
- کت شلوار طوسیمو پیدا کن
تا من لباسشو پیدا کنم داشت جلوی آینه موهاشو درست میکرد، با دقت و ظرافت انگار خیلی
روی تیپش حساسه،خط اتوی لباسش، مرتبی موهاش...
پیرهنشو پوشید و برگشت منو نگاه کردو با رضایت به کت شلوارش نگاه کردو گفت:
- پیدا کردی؟
کتشو در آوردم و شروع کردم روش برس کشیدن تا لباسشو بپوشه اُمّاه همیشه این کار رو برای
ابتاه میکرد ولی من هیچ وقت برای کوروش انجامش ندادم چون کوروش کت شلوار نمی پوشید
همیشه شلوار جین و تی شرت این که برس کشیدن نمیخواد یا اینکه کمک نمیخواد تا بپوشه ...
کتو پشت سرش نگه داشتم تا راحت تر بپوشه از تو آینه ی مقابلش منو با کمی تعجب و نگاهی
شناسانه نگاه کرد و بعد بی حرف کتو پوشید و آهسته زیر لب تشکر کرد، تموم زمان زندگیم با
کوروش حتی یه صبح بیدار نشدم که براش لباس آماده کنم یا صبحونه حاضر کنم ولی اماه
همیشه این کار رو برای ابی میکرد و من دارم برای امیر محمد انجام میدم چرا انقدر متفاوت
عمل میکنم ؟!!!
بوی ادکلنش تو فضا غوغا میکرد تازه زده بود و بوش قوی و مشدد تو عمق مشام آدم فرو میرفت
...از اتاق خارج شدمو رفتم پایین و صبحونه رو حاضر کردم خونه ی ابی که بودم اماه با وجود
کنیز و نوکر همیشه کاراشو خودش میکرد و همه جوره خودش به ابی میرسید نمیذاشت میز
صبحونه ی ابی رو کسی بچینه یا کسی جز خودش برای ابی چای بریزه خودش تنها ابی رو تو
خوردن صبحونه همراهی میکرد و نمیذاشت کسی باالا سرش آماده به خدمت بایسته ...تا امیر
محمد بیاد پایین چای دم کرده رو تو استکان ریختم با عجله گفت:
- وای خیلی دیرم شده
انقدر تو فکر بودم که اصلا نفهمیدم چیکار میکنم ...
امیرمحمد- چیکار میکنی؟!!!
دیدم چایشو تو نلبعکی میریختم و فوت میکردم و دوباره تو استکان بر میگردونم کاری که
معمولا برای بچه هام میکردم، صادقانه گفتم:
- گفتی دیرم شده گفتم از عجله یه وقت دهنتو نسوزونی...


امیر محمد اول با تعجب نگاهم کردو بعد زیر لب باز تشکر کردو استکانو ازم گرفت و شروع کردم
به قلمه درست کردن و مقابلش گرفتم و اول با لحن کمی عاصی گفت:
- هیفا من میتونم کارامو بکنم
- مگه دیرت نشده ؟بگیر بخور دیگه
امیر محمد – خودت بخور
- من با دخترا صبحونه میخورم شما بخورید دیرتون نشه
لقمه رو ازم گرفت به دومین لقمه که رسید دیگه منتظر به دستم نگاه میکرد که درست کنم
خوبه دوست نداشتی!
امیرمحمد از جا بلند شد و با تعجب گفتم:
- چی شد؟!
امیر محمد- برم دیگه
- هنوز که چیزی نخوردید
امیرمحمد- دیرم شده دیگه نمیتونم بیش از این وقتو هدر بدم
سریع یه ساندویچ نون و پنیر و گردو براش گرفتمو دنبالش دوییدم و گفتم:
- پس اینو تو راه بخورید
امیرمحمد به ساندویچ نگاه کردو گفت:
- نمیخواد دختر..
- نه نه بگیر بخور صبحونه بخش مهم قند روزانه ی بدنو میسازه تو راه بخور
ازم ساندویچو گرفتم و همین طور دنبالش داشتم از در میومدم بیرون که شاکی برگشت نگاهم
کردو گفت:
- کجا با این لباست؟ از ساختمونای اطراف به حیاط دید داره نمیخواد بیای
- چشم چشم برید شما من می رم
امیرمحمد شاکی تر منو به داخل به آرومی هول دادو گفت:
- دیدنت برو تو، دیرم شد هیفا الان بابا جون میگه نمی اومدی سنگین تر بود
»آخه کله ی سحر ملت بیکارن زل بزنن به حیاط خونه ی مردم ببینن کی با لباس خواب میاد
بیرون ؟
تا اومد بره لبه ی یقه ی کتشو روی سینه گرفتم نگهش داشتم با تعجب نگاهم کرد فکر کرد
چیکار میخوام بکنم اول هم زل زد به لبم خنده ام گرفت میخواستم براش آیه الکرسی بخونم با
گنگی اخم کرد و چشم از دهنم بر نمیداشت بعد اهسته گفت«:
- چیکار میکنی؟
بهش فوت کردمو گفتم:
- ایة الکرسی میخوندم
حرص تو صورتش یه آن دویید ولی من به زور خنده امو نگه داشتم و گفت:
- خدافظ
- خدا حافظتون
غر لند زنان رفت:دوساعته منو نگه داشته گفتم چیکارمیخواد بکنه؟ داره آیةالکرسی میخونه،
انگار پسرشو داره میفرسته مدرسه یه وقت اوف نشه....
»حاالا بیا و خوبی کن، برگشتو با حرص گفت:«
- برو تو
- باشه باشه خدا حافظ رفتم تو اووووه آقا غیرتی هم هست، به خونه نگاه کردم انگار باز شده
بودم تازه عروس باید به خونه اش سرو سامون میدادم...
یه ساعت بعد که دوقلوها بیدار شدن همه چیز یادشون رفته بود، صبحونه خوردیمو گفتم :برید
باالا تو اتاقتون بازی کنید
پروشا- باچی؟
- با عروسکایی که قبال بازی میکردید
پروشا- مگه نگفتی برامون عروسک میخری کو؟
- پروشا من که هنوز پامو از این خونه بیرون نذاشتم که برم برای شما عروسک بخرم....


برید بالا تا صداتون نکردم هم نمیایید پایین کلی کار دارم ...
تا شب خونه رو جمعو جور کردم و یه شام درست و حسابی هم درست کردم، قیمه بادمجون با
پلو ی زعفرونی و سالاد...
رفتم باالا از تو همون کمدی که امیرمحمد برام لباس گذاشته بود یه لباس انتخاب کردمو
پوشیدم، یه پیرهن بهاره بود، پشت گردنی، با یقه ی هفتو کوتاه تا باالا زانوم به رنگ گوجه ای
رنگ،موهامو پریشون دورم رها کردم
بعد هم با اون لوازم آرایش روی میز توالت اتاقش یه آرایش لبنانی کردم ...دیدم نیوشا و پوشا رو
تخت نشستن و با تعجب منو نگاه میکنن تا نگاهم دیدن نیوشا گفت:
- میشه ماهم از اینا به صورتمون بزنیم
با اخم گفتم:
- نخیر دیگه چی؟
نیوشا- پس چرا شما می مالی؟
- من بزرگ شدم
نیوشا- خب قبال هم که بزرگ بودی چرا اون موقعه نمی زدی به صورتت؟
با حرص بدون فکر گفتم:
- واسه کی میزنم؟
نیوشا و پروشا همینطوری منو منتظر نگاه کردن، خودمو جمع و جور کردمو گفتم:
- بیینید دخترای من هر وقت شما هم اندازه ی مامان شدید میتونید از این لوازم آرایش استفاده
کنید
نیوشا- خب پس ما کی بزرگ میشیم؟
انگشتای دستمو نشون دادم و نیوشا گفت:
- ده تا دیگه ؟
به پروشا نگاه کردم وقتی حرف نمی زد یعنی گذاشته، گذاشته یه جمله شوکه کننده بگه
نیوشا- عمو الان میاد؟
- اره عمو که اومد میاید بغلش میکنید بوسش میکنید و میگید خسته نباشید...
پروشا با اخم گفت:
- که اونم دعوامون کنه بندازه تو اتاق؟
- خاک برسرم کی این کار رو کرد؟ پروشا !زشته مامان
پروشا- همش دعوامون میکنه
- عمو دوستتون داره فقط چون تاحالا بچه ای تو خونه اش نبوده بلد نیست با شما رفتار کنه
پروشا –پس چرا عمو محمد حسن و عمو محمد جواد بلدن؟
- پروشا!ببین عمو چه مهربونه به ما خونه به این قشنگی داده تا توش زندگی کنیم ما باید ازش
ممنون باشیم تازه اگر شما هم بچه های با ادبی باشید عمو هیچ وقت دعواتون نمیکنه،شما باید
یه کاری کنید که عمو کلی خوشش بیاد و بیشتر دوستتون داشته باشه اونوقت کلی فرشته که
قراره برای بچه های خوب عروسک بخرن، اسم شماها هم تو لیستشون میذارن
صدای ماشین اومدو گفتم:
- عمو امیرمحمد اومد
هردو از رو تختمون پریدن پایین و دست همو گرفتنو پروشا آروم با صدای خفه به نیوشا گفت:
- این فرشته هایی که مامان میگه چرا هیچ وقت نمیان؟
نیوشا- شاید مردن مامان نمیدونه
پروشا- شاید هم عمو دعواشون کرده
- پروشا!
پروشا شونه باالا دادو گفت:
- من که حرفی نزدم!
لحظه آخر به خودم تو آینه نگاه کردم کاملا متفاوت از لحظات قبل بودم ....

از اتاق رفتم بیرون ...هر
سه جلوی در ایستاده بودیم تا امیر محمد اومد تو بچه ها پریدن بغلش کردن امیر محمد شوکه
منو نگاه کرد، نیوشا و پروشا باهم گفتن:
- سلام عموجون، خسته نباشی، خوش اومدید
امیر محمد هر دوشونو بغل کردو صورت امیر محمد و بوسیدن و امیر محمد با همون تعجب
گفت:
- سلام!!!!
کیف امیر رو ازش گرفتمو لبخند زدم :
- سلام، خسته نباشی
امیرمحمد تو صورتم زل زده بود نگاهم میکرد، بچه ها رو آروم زمین گذاشت و گفتم:
- بچه ها برید برای عمو یه لیوان شربت درست کنید، همون جوری که یادتون دادم
دخترا دوییدن تو آشپزخونه و گفتن:
- چشم مامان هیفا جون
امیرمحمد اومد نزدیکم و گفت:
- چقدر فرق کردی با صبح،یه لحظه فکر کردم یه زن دیگه تو خونه امه ...
نمیتونست انتخاب کنه چشمام،موهام،لبهام کدوم واجب ترند برای دیدن ...کتشو ازش گرفتم و
به طرف پله ها حرکت کردم، دنبالم می اومد ولی حرفی نمیزد وارد اتاق شدیم،کیفشو کنار میز
توالت گذاشتم در رو پشت سرش بست، برگشتم نگاهش کردم، اومد جلو هنوزم همون نگاه پر از
تلاطم توی چشماش بود، کتو ازم گرفتو پرت کرد رو تخت و چونه امو به آرومی باال داد تا تو
چشماش نگاه کنم، دستمو رو قفسه ی سینه اش گذاشتم، داشت با اون نگاهش افسارمو ازم
میگرفت،چرا خودمو فراموش میکنم وقتی مقابلم میاد؟ تموم من میشه داشتن اون، قدرت جاذبه
اش فرا تر از نگه داشتن غرورم بود، نفساش تو گوشم می پیچید تپش قلبش و از زیر دستم حس
میکردم این ضربات میگه که اونم مثل منه فقط مغروره و خوداره، داره تسخیرم میکنه، گردنمو
بوسید نفسم حبس شد، دلم میخواد هیچ وقت از تسخیرش خارج نشم، روی تخت به آرومی
هولم داد و اومد روم بوی تنش مستم میکرد انگار جام شرابه!
خواستم از نگاهش فرار کنم و پس بکشم که برای اولین بار اون بود که مجنون شده بودو نذاشت
که برم با اون نفسایی خوش طنینش زمزمه کرد:
- نه ...
ا هول گفتم:
- بچه ها میان
منو کشید به طرف خودشو گفت:
- نمی یان
با نگرانی از کنار شونه اش به در نگاه کردم صورتمو برگردوند طرف خودش و منو بوسید احساس
کردم قلبم میخواد از هیجان سینه امو بدره ولی طعم نگران اومدن بچه ها نمیذاشت از
داشتنش ل*ذ*ت ببرم ...صداشونو شنیدم، از ترس اینکه تو اتاق نیان پریدم و با وحشت به در
نگاه کردم اگر در رو بی هوا یه وقتی باز نکنن و منو تو بغل امیر محمد توی این وضعیت ببینن
چی؟با هراس گفتم:
- اومدن»
اومدم از رو تخت بلند بشم که گفت:«
- تو نرو جلوی در...

»دگمه های لباسشو بست و دستمال کاغذی از جاش روی پاتختی برداشت و
آثار آرایش منو از رو صورتش پاک کرد...صدای در اومد قربون شعور بچه هام برم که در میزنن،
امیرمحمد در رو یه کم باز کردو نیوشا گفت:
- عمو مامانم کو؟
امیر محمد –شما برید پایین الان مامان هیفا میاد
پروشا- مامانم اونجاست؟
با صدای خفه گفتم:
- محمد
امیر محمد دست راستش که پشت در بود و رو هوا گرفت به معنی صبر کن و بعد جواب داد :
- بلدید انگشتاتونو بشمارید؟...خیله خوب به اندازه انگشتاتون همه ی انگشتاتونو بشمارید
- نیوشا- یعنی ده بار ؟انگشتامونو بشماریم؟!!!
پروشا- خب تا اون موقعه که پیر شدیم مردیم
صدای خنده ی امیر محمد اومد اولین بار بود که صدای خنده اشو میشنیدم چقدر قشنگ بود،
ای کاش حد اقل می تونستم ببینم
امیر محمد- نترس پیر نمی شید برید
امیر محمد اومد تو اتاقو در رو بستو گفت:
- بچه دارا چیکار میکنن؟
برگشت رو تخت ....
وقتی رفتم پایین دیدم صداشون نمیاد رفتم تو نشیمن دیدم زل زدن به تلویزیون و دارن چه
فیلمییییییی میبینن جیغ زدمو پریدم تلویزیونو خاموش کردم وبا عصبانیت دست به کمر گفتم:
- کی گفت دست به تلویزیون بزنید؟ اجازه گرفتید؟
امیر محمد اومد و گفت:
- چی شده؟!
پروشا- بابا ما یه عالمه این انگشتامونو شماردیم خب نیومدی حوصله امون سر رفت، خسته
شدیم
نیوشا- خب اومدیم تلویزیون روشن کردیم دیگه
با عصبانیت گفتم:
- بی جا کردید، این فیلم به درد سن شما میخوره؟
امیر محمد آروم گفت:
- هیفا
- درارتن فیلمه... آخه آقا امیر محمد ...نچ... امیر محمد به دستگاه ریسیورماهواره نگاه کردو گفت:
- یادم رفت کاناال رو کنترل کنم
رو به بچه ها گفتم:
- پاشید برید، دفعه آخرتون باشه بی اجازه ی من یا عمو امیر محمد دست به تلویزیون میزنید،
فهمیدید یا نه؟
امیرمحمد- آره فهمیدن بسه دیگه
نیوشا با بغض گفت:
- دعوامون نکن خب حوصله امون سر رفت..


دهنشو دومتر در سه متر باز کردو عین س لنتهپیتی شروع کرد به گریه کردن :
- مامان بد
امیرمحمد با ابروهای کمی بالا داده نگاهم کردو راهشو کشیدو رفت و با عصبانیت گفتم:
- واسه توجیه کارت گریه نکن بگو ببخشید
پروشا- من که نمیخواستم ببینم، حوصله امون سر رفت، دیدم
- بسه بسه مخ منو با اون صدات نخور ببند دهنتو پروشا عین کولی ها می مونی
پروشا- من کولی نیستم من پروشا هستم
خنده ام گرفته بود لبمو گزیدم که نخندم...با تشر گفتم:
- برید تو آشپزخونه شامتونو بدم
پروشا –من نمییییی خووورممممم
- فدای سرم فکر کردی میام منت کشید ؟تو چی نیوشا؟
امیر محمد اومد جلوی در باسنمو آروم گفت:
- هیفا بسه
نیوشا- پروشا من گرسنه امه
- پروشا خانوم اومدی اومدی نیومدی شام بی شام
پروشا بدتر زد زیر گریه و دویید رفت بیرون و امیر محمد با سر بهم اشاره کرد برم دنبالش با سر
گفتم:
- نه
و رفتم تو آشپز خونه و نیوشا و امیر محمد هم دنبالم اومدن، شام کشیدمو نیوشا گفت:
- مامان جونم...»با اخم نگاهش کردمو گفت«:برم آبجیمو صدا کنم؟
- اگر خیلی دلت میسوزه تو هم برو پیشش
نیوشا- آخه من گرسنه امه
امیر محمد پق خنده رو زد ولی نخندید به یه لبخند بسنده کرد
امیر محمد- عجیبه!
چی؟!
امیرمحمد- صبح زورت میاد دعواشون کنی الان شورشو در میاری
- صبح نیازی به دعوا کردن نبود ولی الان هست
امیرمحمد عاقل اندرسفیه نگاهم کردو سری تکون دادو بعد شروع به خوردن کردکه نیوشا از
صندلیش پرید پایین و گفتم:
- کجا؟
نیوشا – برم ببینم پروشا از گرسنگی نمرده
امیرمحمد باز پق خنده رو زد ولی نخندید
نیوشا امیر محمدو با تعجب نگاه کردو گفت:
- عمو میخندی؟!؟!!
امیرمحمد نیوشا رو با تعجب نگاه کردو گفت:هووووم؟؟!
نیوشا منو نگاه کردو با تعجب گفت:
- آخه صدای خنده میاد اما عمو نمی خنده
من لبمو گزیدم که جلوی خنده امو بگیرم که امیر محمد منو نگاه کردو گفت:
- غذاتو بخور
- آخه از گلوم پایین نمیره
امیر محمد- خب برو بیارش
- نه پررو میشه بعد سر هر چی میخواد قهر کنه
امیرمحمد- پس حداقل خودتو تنبیه نکن
با نگرانی به پله ها نگاه کردم که شاید بیاد پایین ...به امیر نگاه کردم به ظرف غذام اشاره کردم....
داشتم ظرفا رو میشستم که تلفن زنگ زد، برگشتم دیدم امیر محمد از نشیمن اومد توی هال و
تلفنو برداشت، چشمم به نشیمن افتاد که پروشا هم اونجا بود خودش اومده پایین؟پ ن پ
امیرمحمد رفته دنبالش، فکر کن این باشه!! از خداشه که بچه ها دور و برش نباشن
امیر محمد به طرف آشپزخونه میومد، برگشتم تا ادامه ی ظرفا رو بشورم که ....


چی شده که زنگ زدی اینجا؟...آهان گفتم خیر تو تا این حد به من نمی رسه که به من زنگ
بزنی حالمو بپرسی...خب بسه چاپلوسی نکن به خاطر اینکه دوستت اینجاست زنگ زدی....محمد
حسن خوبه؟....نه امروز ندیدمش برای کارای چکی و بانکی اصلا حجره نیومد...»امیرمحمد
پوزخندی زدو گفت:«...نه بابا مگه اینکه شما به یاد ما بیفتید، شما هم که چون دوستت
اینجاست یادت افتاده یه برادر شوهری هم داری...آره، برو این حرفا رو تحویل شوهرت بده که یه
چیزی گیرت بیاد...» ظرفا تموم شد داشتم میزو جمع میکردم که متوجه شدم، امیرمحمد به من
نگاه میکنه و تو چهار چوب در آشپز خونه ایستاده و گفت«:
- آره خوبه...اونا هم خوبن...من که خونه نیستم که باهاشون بسازم اونان که باید با من
بسازند...عیب نداره همش سه ماهه...ا !خب اگر دلت میسوزه میتونی ببریشون پیش خودت»سر
بلند کردم نگران به امیر محمد نگاه کردم هنوز داشت نگاهم میکرد، من نگران و اون مشمئز
کننده ...«اوه اوه...آره یادم نبودم...خب تا حاالا تجربه ی پدر شدن نداشتم ...بد نیست فقط منم
که یه کم بی حوصله ام...آره هست »سرشو کمی باالا گرفت و نگاهشو دقیق تر به چشمام و اندام
های صورتم دوخت انگار با هر بار پلک زدنش، دل من بیشتربه تلاطم و شور میوفتاد نه شوری
که از سر نگرانیِ ، شوری که نگاه اون تو دلم بر پا میکرد...دقیقا رو بروش ایستاده بودم، کی
اومدم این سمت آشپزخونه؟!!! اختیارم دست چشماشه، ببین چطوری منو کشونده اینور که
خودمم یادم نمی یاد!
امیرمحمد- چی شدم؟مهربون؟»پوزخندی زدو گفت«:
- لاب
د چون دست پخت تو هست روم تاثیر گذاشته آره؟....میخوای باز جوییش کنی؟...»پوزخند
سومو زدو گفت«:
- من ترو می شناسم طفره نرو...گوشی...
»بیسیم تلفنو به سمتم گرفت، گوشی رو گرفتمو نگاهش کردم، یه تی شرت زیتونی جذب تنش
بود چقدر به رنگ چشماش میاد انگار قهوه ای بودنشو محو کرده و کاملا عسلیه الان...دستاشو تو
جفت جیبای شلوار جین مشکیش فرو کرد و شونه ی چپشو به چهار چوب در آشپزخونه تکیه
دادو همچنان به چشمای من نگاه میکردو منم که از نگاه اون سیر نمی شدم...«
صبا- الو هیفا؟گوشی رو گرفتی؟
- صبا!سلام!
صبا- پارسال دوست امسال آشنا یه زنگ نزنی دوستم،رفتی اونجا تنت خورده به تنه ی امیر
محمد بیخیال عالم و آدم اطرافت شدی؟
از صبح چشم از گوشی بر نداشتم که زنگ میزنی دیدم نه بابا خبری از بخار تو نیست خودم زنگ
زدم
»نگاهشو میلی متری روی صورتم، موهام،اندامم میکشید بی پروا و حق به جانب و گاهی دقیق و
مصمم میشد نگاهش؛ گوشه ی لبشو می جویید...

و بعد از زیر دندون ردش میکردو آهسته سرشو
تکون میداد انگار یه چیزی رو توی سرش تایید میکنه یا شاید نظریه ای میده یا شعری میخونه
و بر اساس اون سر تایید تکون میده«
صبا- امیرمحمد چطوره؟
»نگران به امیر محمد نگاه کردم، مقصد نهایی نگاهشو پیدا کرده بودو توی چشمام زوم شده بود
و داشت گره ی نگاهمونو کور میکرد حداقل از طرف من که اینطوری بود، باز حفاری قلبمو
شروع کرده بود، زمان ایستاده بود انگار زیر آبم دیدید وقتی سرتونو زیر آب استخر می برید یا
روی آب می خوابید انگار زمان می ایسته انگار صداها داره از یه نقطه دور با کیفیت بد به گوش
میرسه هیچ چیز جز آب که آروم نوازشت میکنه رو نمی تونی احساس کنی،هیچ چیز جز اونو
نمی تونستم احساس کنم حواس پنجگانه ام همه شده بود حس بینایی،سلول های بدنم هم
حتی گرفتار نفوذ بی وقفه ی اون چشمای وحشی شده بودن، تنم داغ کرده بود،انگار مغزم فرمان
نمیداد، دستمو بلند کردم، امیر محمد به دستم نگاه کرد خودمم با تعجب به دستم نگاه کردم که
مسیرش کجاست ؟!!جایی که تو م موری مغزم نیست و فقط دلم میدونه که مسیر کجاست
؟هدف چیه؟دستمو روی گونه اش گذاشتم و آهسته نوازشش کردم، امیر محمد فقط با یه نگاه
مغرور و قدرتمند و پیروزانه و سرانجام با یه لبخندی که پر از ایهام بود نگاهم میکرد!«
صبا- الــــــــــــوو هنوز اونجایی؟محمد اونجاست که حرف نمی زنی؟
»دستمو از رو گونه ی امیر محمد برداشتم و نگران نگاهش کردم،امیر محمد لبخندشو پررنگ تر
و بد جنس تر کرد،از تکیه در خارج شد،یه قدم به عقب رفت و یه ابروشو داد باالا و سرشو از زاویه
راست کمی کج کرد و شونه داد باالا بدون اینکه دستشو از جیب شلوارش در بیاره و دوباره سر
تاییدشوتکون داد»خوب میدونستم منظورش چیه من فقط نگاهت کردم اون که همیشه به زانو
در میاد تویی ...«برگشتو به طرف نشیمن رفت روی صندلی ولو شدم و ناله وار گفتم:«
- صبا!!
صبا- بالأخره نطقت باز شد؟امیر اونجا بود که حرف نمیزدی؟از صدای نفسای بلندت می فهمیدم
که گوشی دستته
- الهی بگم خدا چیکارت بکنه؟
صبا با وحشت گفت:
- چرا؟بد رفتاری میکنه؟بازم محل نمیذاره؟خوب نشده؟نکنه قرصاشو نمی خوره دیدی قرص
مصرف کنه؟هنوز تحت درمانه ها مصرفشون میکنه یا نه؟
- قرص چی؟!!
صبا- اییییه! خنگ خدا، واسه همین مشکلش دیگه الان فقط یه قرص میخوره، حاالا میخوره یا
نه؟
- یه دارویی رو دیدم دستش
صبا نفسی آسوده کشیدو گفت:
- پس عاقل تر از این حرفاست
» بعد با هول گفت: «
- پس مشکل چیه؟!!!
- مشکل منم
صبا – خاک بر سرت تو بهش بی میلی؟


»عصبانی با صدای خفه گفتم:«
- صبا!!
صبا- خب بنال ببینم چته؟
- اومدم اینجا اونو به راه بیارم، خودم از راه به در شدم
صبا- چرا؟!!!!
- صبا، نمیدونم چرا اینطوری میشم!!هرگز تو رابطه ام با کوروش اینطوری نبودم،وقتی تو چشمام
نگاه میکنه،خودمو گم میکنم میشم یه عاشق دلخسته که
بعد عمری به معشوقش رسیده، اختیارم از کفم میره، صبا! برام سخته میتونی درک کنی؟
نمیتونم ازش رو برگردونم و طرفش نرم، انگار سحرم میکنه به خودم میام می بینم باز این منم
که اون در مرکز عشق و علاقه ام قرار دادم
صبا با هیجان گفت:
- میخوای بگی عاشقش شدی؟
لبمو گزیدمو با حرص گفتم:
- صبا!خدا نکنه »گردنمو کش دادم ببینم کجاست دیدم تو نشیمن روی کاناپه بزرگه که پشت
به در ورودیه نشیمنِ و رو به تلویزیونه، همون جایی که همیشه میشینه
نشسته وداره تلویزیون نگاه میکنه«
- طرف میخواد سه ماه دیگه بگه هری، چه عشقی ؟زده به سرت؟
صبا- تو میگی »تو مرکز عشق و علاقه ام قرار میگیره«
- منظورم اینه که می بینمش دست خودم نیست میرم طرفش
صبا- خب امیرمحمد یه جنتلمن واقعی فقط قبلا مشکلش باعث میشد اونو از این واقعیت دور
کنه ولی اگر اون مشکلشم حل شده باشه که ...»با خنده گفت:« خوش به حالت...
با حرص گفتم:
- صبا دست از مسخره بازی برمیداری یا نه؟
صبا- چه مسخره بازیی من یه نمونه از پسرای باباجونو خونه امون دارم »با خنده گفت:«لامصب
خیلی ....
با حرص مجدد صداش کردم
- صباااااا!
صبا- ببین عزیزم نباید بترسی خب طبیعیه تو بعد سه سال و نیم یه رابطه ای رو شروع کردی
یه رابطه ی جدید ولی با عملکرد متفاوت، این رابطه فقط الان برات یه کم هیجان داره من قول
میدم تا چند وقت دیگه برات عادی میشه، یعنی این هیجانی که الان گریبان گیرت شده حله،
تو به من بگو حال اون چطوره؟
- خوبه،به نظر من که فقط یه کم مغروره، کافیه که منو به دست بیاره....
صبا کش دار و با مزه گفت:
- خــــــــــــــــب
- زهر مـــــــــــــاار
صبا –ولی به نظر من که خیلی مغرور ، یه کم نیست
- مگه تو قبلا باهاش بودی که حرف میزنی؟
صبا –نه دیوونه منظورم اینه که فکر میکنم این مدلی باشه
- ولی به نظر من که مشکلی نداره اصلا گاهی فکر میکنم کوروش مشکل داشت
صبا زد زیر خنده و گفت:
- یه وقت از اونور بوم نیوفته نتونیم جمعش کنیم
- صبا!»نا امیدانه گفتم«:چقدر غرور میشکونم براش طی 3 روز حس میکنم حتی یه مثقال غرور
هم ندارم
صبا- خب، اشکال نداره تو بروطرفش،تو رفتی که اونو به راه بیاری این برادر شوهر چموش ما رو
آدم کنی »خندیدو گفت«:


- ولی هیفا جدی میگم، خر خدا سعی کن دلشو ببری،امیر محمد سلیقه ی خاصی داره تو
میتونی سلیقه ی خاص اون باشی، انقدر هولش بده توی این مسیر که ادامه ی راهو اون دنبالت
بدوا ،ییه محمد حسن اومد کار نداری خداحافظ.
به گوشی تلفن نگاه کردمو با تعجب گفتم:
- خدا حافظ، همچین هول کرد هرکی ندونه میگه الان محمد حسن میاد قیمه قرمه اش میکنه
امیرمحمد- گفتم:» نع«
»به طرف نشیمن نگاه کردم دیدم نیوشا روبروی امیر محمد ایستاده و داره با ابرو های باالا داده
با تعجب به امیر محمد نگاه میکنه و امیر محمد هم داره با سمت چپ که من واقف بهش نبودم
حرف میزنه حتما پروشاست دیگه، از جا بلند شدم به نشیمن رفتم«:
- پروشا،نیوشا!
نیوشا –مامان هیفا،عمو امیر محمد میگه:» الان بریم بخوابیم «ولی ما خوابمون نمی یاد
امیرمحمدبا اخم و جذبه گفت:
- یعنی چی؟ ساعت یازده شبه مگه بچه تا این موقعه بیدار می مونه؟
نیوشا- وقتی ساعت»اشاره به ساعت دیواری کنار ال ای دی«دوتا عقربه هاش بیان رو، بهم برسه
به اون عدد بالایی ما میخوابیم
امیرمحمد- دیگه چی؟ تو این خونه از این خبرا نیست، میرید باالا تو اتاقتون میخوابید »برگشت
به سمت چپش که پروشا روکنارش نشسته بود و دست به سینه با اخم به تلویزیون نگاه میکرد
گفت:«
- مادمازل، با شما هم هستم همچین قیافه گرفتی انگار نه انگار که منظورم به شخص شما هم
هست
پروشا- من خوابم نمیاد، سعی نکن منو با زور بخوابونی
»امیرمحمد ابرو هاشو با تعجب باالا داد و گفت:«
- خیله خب پروشا خانم، نیوشا خانم نخوابید تا همین الان که این آقا ا ،میاد که شبا بچه های بد
و جمع میکنه با خودش ببره، شما دوتا رو هم تحویلش بدم
»نیوشا و پروشا با ترس منو نگاه کردن و گفتم«:
- وای، بدویید بدویید، بریم بخوابیم، تا آقا ا نیومده »دستمو سمتشون دراز کردمو و پروشا نق
زنان از رو کاناپه پرید پایین و امیر محمد گفت:«
- نق نزن بدو ببینم، مسواک بزنید بخوابید
تا رسیدن به من که پشت کاناپه ایستاده بودم، اشاره کردم )عمو رو ببوسید و شب بخیر بگید(


»پروشا و نیوشا با شونه های افکنده به طرف امیر محمد رفتن و امیر با تعجب نگاهشون کردو
دخترا از کاناپه بالا رفتن و با اون یه من اخم، با نق و غر بوسیدنشو شب بخیر گفتن ولی امیر
محمد همینطور با تعجب فقط صورتشو آورد جلو بعد آهسته گفت:«
- شب بخیر
دخترا از کاناپه اومدن پایین و نیوشا گفت:
- آخه خوابم نمی یاد
پروشا- مامان،عمو همیشه اخم کرده است
- نه مامان جدّیه
نیوشا- تازه ما رو نبوسید فقط صورتشو آورد جلو
پروشا –همیشه همین کار رو میکنه
- تو مگه چند تا برخورد باهاش داشتی که »همیشه این کار رو میکنه؟«
پروشا- از سر کار هم اومد ما رو نبوسید
- اشکال نداره مامان، الهی قربونتون بشم
»بردمشون بالابراشون قصه گفتم، الالیی خوندم ...تا بخوابند خودمم خوابم برد«
- هیفا،هیفا...ای خدا اومده بچه هاشو بخوابونه خودش اول از اونا خوابش برده، هیفا پاشو بریم تو
اتاق خودمون بخواب
»حاالا توی اون حال خواب آلود از اینکه اتاقشو با من شریک شده بود ته دلم چه حس خوبی برپا
شد دستمو گرفتو بلندم کرد تا از جا بلند شدم دستمو ول کرد خب چی میشد تا خود اتاقمون
همراهیم میکردی؟
در اتاقمونو باز کردو اول خودش رفت داخل اتاق، رفتم جلوی میز توالت نشستم و صورتمو با
دستمال آرایشی پاک کردم و بعد موهامو شونه کردم و رفتم دوساعت مسواک زدمو...اومدم
بیرون شروع کردم به دستام لوسیون زدن که یهو امیرمحمد یه داد زد:«
- هیفا
»نگاش کردم دیدم نیمخیز شده رو تخت و با خشم گفت:«
- خب بیا بخواب دیگه دوساعته چیکار میکنی اَِه، صبح شد
- خیله خب چشم،اومدم
»رفتم یه لباس خواب بندی زرشکی ساتنی کوتاه پوشیدمو اومدم تو تخت دیدم با اخم هنوز
شاکی داره نگام میکنه لبخندی بهش زدمو روشو کرد اونور رو خوابید با تعجب نگاش کردم،
دیوانه!
این همه دادو بیداد گفتم میخواد با آغوش باز ازم استقبال کنه بی شعور زن به این خوشگلی
کنارشه رو کرده اونور خوابیده
سرمو رو بالشم گذاشتم بازم مثل همیشه بالششو چسبونده بود به بالش من، نور کم هالوژن های
پشت پنجره به داخل اتاق تا دم سـ ت مبل ها نفوذ میکردو این سر اتاق
که تخت بود فقط یه هاله ای از نور رو در یافت میکرد، موهای خوش فرمش و هیکل موزونش
حتی از پشت سر هم جاذبه ی خودشو داره، آهسته دستمو به داخل موهاش فرو بردم و خودمو
نزدیکش کردم و پشت گردنشو بوسیدم،روشو به طرفم برگردوند انگار منتظر نوازش من بود،
کامل برگشت به طرفم، مهره ی مارش نذاشت که قرار داشته باشم، دست راستمو تو پنجه ی
دست چپش فرو کردمو دستشو روی پهلوم گذاشتم و پنجه هاشو رها کردم انگار داشتم ...

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : roozenavadosevom
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه ugny چیست?