رمان روز نود و سوم 6 - اینفو
طالع بینی

رمان روز نود و سوم 6


واسع اینکه امیر محمد منو انتخاب کنه حاضر شد گولم بزنه، من بهش گفتم که
دوربینو خاموش کمنه میخوام چادرمو بردارم، اون به من اطمینان داد که دوربین خاموشه، به
چه حقی این کار رو کرد من نمیخواستم امیر محمد با دیدن سر باز و هیکل و قد و قواره ام با
اون تاپ یقه بازو و شلوار جین جذبی که تنم بوده منو انتخاب کنه به خدا که کوروش از رو
همون چادر چاقچور عاشق سینه چاکم شده بود ...این جماعت دارن با غرور من چیکار میکنن
صبا به من لطف نکرد با این کارش دلمو کباب کرد...با بغض و صدای لرزون در حالی که از جا
بلند میشدم گفتم«:
- صبا حق نداشت با من این کار رو بکنه
»امیر محمد سریع اومد جلوی رومو بازوهامو گرفت وگفت«:
- کجا؟
- میرم به صبا بگم که خیال نکنه که چون نمی دونستم تا حاالا یعنی فهمیدمو به روی خودم
نیاوردم ونفهمیدم که کار اشتباهی کرده، آقا امیر محمد شما چرا نگاه کردین؟
امیر محمد- د بیا، بدهکار شدم؟
- بله،شما چرا فیلم یه نامحرمو نگاه کردی؟
امیرمحمد- یه نظر حلاله
- شما هم که یه نظر نگاه کردی؟ اون دوربین دوساعت روشن بود
امیرمحمد- اگر روشن بود که تو چرا جلوش بودی؟
- من ابله به صبا گفتم:»دوربین روشنه؟«گفت:»نه اون چراغ اتو ماتیکشه«
»امیر محمد با تعجب منو نگاه کردو گفت«:
- مگه پلو پزه اتو ماتیک داشته باشه؟
- من بچه ام من خنگم ساده ام ولی چرا دیگران باید از این سوءاستفاده کنن؟ صبا به من خیانت
کرده
»امیرمحمد خندیدو گفت«:
- خیانت؟؟
- چرا بی اجازه ازم فیلم گرفته؟
امیر محمد –خیله خب، من نگاه کردم
- شما نگاه کرده باشید توی اون لحظه نامحرم بودی
امیرمحمد- الله اکبر،گناهش گردن من
- من خودم عقل و شعور دارم نمیخواد گناه ...
»امیر محمد با جذبه و ابهتش با اخم محکم گفت«:
- بسه دیگه
»جدی و دلخور تو چشماش زُل زدم گفتم:«
- نه اینجا موضوع فرق داره با اخم تَخمت کوتاه نمیام،این جا پای شرف من وسطه
»امیر محمد وارفته گفت:«
- هیفا!!صبا فقط میخواست که من تو رو بپسندم
»اشکم فرو ریخت و با حرص گفتم«:
- باید حتما منو سر بازه با تاپ و یقه ی بازو...میدیدی تا به نظرت مناسب بیام؟تا منو بپسندی
؟»با انگشتم به خودم اشاره کردمو گفتم:«
- من همون دختر مغروری هستم که از سر غروری که به زیبایمو پول بابامو عزیز بودنم داشتم
وقتی رو زمین راه میرفتم زمین از غرورم می لرزید ولی به خدا قسم که هرگز کسی رو که از من
پایین تر بودو این طور که شما جماعت تو روزای تنگم تحقیرم کردید، تحقیر نکردم
»امیرمحمد با حرص گفت:«
- خوب کردم که نگاهت کردم؛ تازه به یه بار نگاه کردن ....

 

 فیلمتم رضایت ندادم تا صبحی که قرار
بود محرمم بشی نگاهش میکردم
»هم وارفته بودم از حرف هاش هم حرصم گرفته بود لبمو زیر دندونم گرفتم که بغمو بخورم ولی
آثارش عین چشمه از چشممام می جوشیدو فرومی ریخت،هر دو نفس نفس میزدیم اون از
حرص منم از حرص.
اومدم باز برم بازومو گرفت و منو به خودش نزدیک کرد،نگاهش نمیکردم آروم و با جذبه گفت:«
- نگام کن
»نگاهش نکردم بازومو محکم تر گرفتو به خودش نزدیک تر کرد تا مرز بینمون فقط لباسامون
بشه و دوباره تکرار کرد«:
- هیفا نگاهم کن
»عصبی و گستاخ و تیز نگاهش کردم با خشم با حرص ...«
»امیرمحمد با اون چشمای مجذوب کننده و منفوذش تو قرنیه چشمام از چپ به راست از راست
به چپ نگاه کرد نگاه اون آروم بود و نگاه من دریایی طوفانی آهسته گفت«:
- طی این روزا هرگز چشمات انقدر گستاخ نبودن
- یه زن ص*ی*غ*ه کردن این همه شرایط ذینفع میخواست؟
امیرمحمد- انتظار داشتی با چادر و چاقچور...
»با حرص وعازگفتم:«
- آره،آره با چادر منو میخواستی همین چادری که عقب نرفته برام خط و نشون میکشی،برام اخم
میکنی، دادمیزنی ...
»امیرمحمد با حرص و صدای بم و دورگه اون رگ های گردنش که از حرص داشتم پوست
گردنشو میدریدن گفت:«
- من شوهرتم نمی ذارم نگاه هیز کسی بهت بیفته
- تو اون لحظه هیچ فرقی با مردایی که الان منو ازشون دور میکنی نداشتی
»با حرص و سینه ی نفس زنان و تن داغ کرده تو چشمام مثل خودم طوفانی نگاه کردو گفت«:
- نمیفهمی یا می خوای خودتو به نفهمی بزنی؟
- با من اینطوری حرف نزن
امیرمحمد- نمی فهمی برای چی اومدم سراغت؟ برای اینکه بفهمم این عار و ننگ لعنتیم از بین
رفته یانه؟ نمی فهمی که میترسیدم هنوز هم درمان نشده باشم، چون هیچ زنی جذبم نمی کرد
از هیچ زنی خوشم نمی اومد ...باید تو رو جوری میدیدم که خواستنی تر باشی، من از صبا
خواستم، من گفتم: »بی حجاب ببینمش«
»توی چشماش همچنان با حرص نگاهش میکردم حتی حاالا چشماشم نمی تونن آرومم کنن
همین طوری دارم بی وقفه اشک میریزم دست خودم نیست برام مهم بوده، من از اون زن هایی
نیستم که برام مهم نباشه که منو چطوری یه نامحرم ببینه،برام مهمه که ....

 من با چه سر و وضعی
بینن برام مهم نیست که اون کسی که منو انقدر بی حجاب و پوشش دیده کسیه که خیلی
از وقتا توی این هفته های اخیر همه ی آرزوی منو نهادمو خود و فراخودم میشن ...
سرشو آورد پایین تا هم قدم بشه، از خشمش کاسته شده بود ولی من همچنان کوره ی گرُ
گرفته بودم لبشو رو لبم گذاشت برای اولین بار بود که اون بدون پیش گامی من منو می بوسید
انقدر عصبانی بودم که خشمم سد تموم عواطف بشه هر چی بوسه اشو طولانی کرد از سوی من
هیچ عکس العملی ندید، اهسته پشتمو نوازش کرد شاید آروم بگیرمو همراهیش کنم تنم می
لرزید از درون غوغایی تو وجودم بود قلبو روح و جسمم داشتن قیامت به پا میکردن تموم تنم
مورمور شده بود میخواستم که ببوسمش ولی غرورم له شده ام نمیذاشت حتی دستامو از حالت
خبر داری که کنار رون پام نگه داشته بودم حرکت کنه و مثل همیشه دور گردن یا روی سینه
اش قرار بگیره،اولین باره بدون من داره مسیر رو طی میکنه پشتمو به جلو هُل داد تا منو به
خودش ب ف شره، نه امیر محمد حرارت تنتم سردی منو گرم نمیکنه الان هیفا عبدالعزیزم نه هیفا
زن موقت تو
لبهاشو بیشتر به لبم فشرد ولی باز هم هیچ ازم دریافت کرد و عصبی لبشو از لبم دور کرد ولی
فقط لبشو پیشونیشو مماس با پیشونیم کردو آروم ونفس زنان گفت«:
- با من این طوری تا نکن
- میخوام بخوابم
»چشماشو عصبی رو هم گذاشت و بدون اینکه بازشون کنه با دندونای رو هم گذاشته گفت:«
- تازمانی که رفتارت اینه همین جا، تو همین شرایط می مونی
- جای عذر خواهیته؟که با یه بوسه فراموش کنم؟
»عصبی چشماشو باز کرد مورگ های خون تو چشمش پر شده بود نمیدونم چرا خشمم نترسم
کرده بود ؟توی اون لحظه حتی برام مهم نبود که پسم بزنه انگار پشتم به آغوشی که توش هستم
گرم بود
اومد باز ببوستم صورتمو برگردوندم چشماموبا حرص رو هم گذاشتم داره خرم میکنه ولی کور
خونده رو حرفم هستم عصبی تکونم داد و گفت«:
هیفا
»توجه ای نکردم داشت دیوونه میشد لرزه تنشو حس میکردم کف دستاش داغ شده بود ولی من
درست عین یه جسد سرد شده بودم و جوابشو هیچ جوره نمی دادم، آهسته گردنمو لبهاش لمس
کردن؛ بسه امیرمحمد داری سد غرورمو میشکنی بذار خودمو حفظ کنم حواس و عواطف
متضادم دارن وجودمو متالشی میکنن
لبشو به گردنم کشید نفسم از حال قلبم بلند شد تو گوشم گفت«:
- داری اذیتم میکنی
زیر گوشمو بوسید
»به وجودم انگار ماده ی بی حسی زدن لمس داشتم می شدم درست عین یخی که حرارت می
بینه و وا میره
الله ی گوشمو بوسید و دوباره زمزمه کرد«:
- عذابم نده بسه


»چرا عذر خواهی نمی کنی امیر برای منم بسه خواهش میکنم غرور لعنتیتو بشکن بگو ببخشید،
منتظر همین یه کلمه ام غرورم با این یه کلمه ترمیم میشه، چرا انقدر سختته؟بگو امیر وگرنه یا
هر دو ناکام میشیم یا من غرورمو میشکونمو خودمو سرزنش میکنم و خودخوریام منو از پا
درمیاره...«
امیرمحمد- تو نمیتونی این طوری تحمل کنی پس چرا ضجر میکشی ؟
زمزمه کردم:
- میتونم
»مشمئز کننده خنده ای کوتاه و آروم کرد به من خندید؟ بیشتر حرصم گرفت دستمو بلند کردم
که گذاشتم رو سینه ی چپش که هولش بدم عقب که متوجه شدم قلبش با چه هیجان
محسوسی میتپه ولی خندش سنگین تر از اینها برام بود به انگشتام فشار آوردم تا دورش کنم
دستشو محکمتر دورم گرفت و تو گوشم گفت«:
- باشه من نمی تونم
»پوزخندی زدم و سرشو تو موهام فرو برد، صدای نفساشو می شنیدم، قلبش محکمتر میزد انگار
داشت ریتم طپششو با طپش قلب من یکی میکرد، فشار انگشتام کم تر شد حاالا جای اینکه
سینه اشو از خودم دور کنم دارم نوازشش میکنم آروم ولی محسوسانه، گونه ی چپشو به گونه ی
چپم چسبوند و آهسته گفت«:
- ببخشید، تمومش کن هیفا
»شونه های منقبض شده امو رها کردم از حالت بدنم فهمید که راضی شدم که بوسه ی ناکام
دقایق قبلو دوباره اکران کرد...«
زمزمه کرد:وقتی دیدمت انقدر برام خواستنی بود که پیشنهاد دادم بعد از ظهر همون روز محرم
بشیم، قبول که نکردی فیلمو با خودم بردم تا بیشتر به تو فکر کنم دستش رفت سمت لباس زیرم و درش اورد ....
اونقدر وحشی بود اون شب ک دستم روی دهنم بود تا صبح ک صدام بیرون نره ....»
صدای پرنده ها به گوشم میرسید ولی نمی خواستم هوشیار بشم دیشب با تموم تلخی حس
پیروزی برام داشت چون امیر محمد اولین بار بود که تسلیمم میشد حتی اگر این تسلیم شدن
در حد یه بوسه یا نوازش باشه
صدای ناگهونی و پرحرص امیر محمد چشمامو تا ته باز کرد«:
- هیفا!
»نیم خیز شدم و نگاهش کردم دیدم چقدر باهام فاصله داره ؟؟...نگاهم به بچه ها افتاد که
مابینمون خوابیده بودن امیرمحمد با حرص گفت«:
- اینا این جا چیکار میکنن؟
»پروشا و نیوشا یه جوری مابین ما خوابیده بودن که امیر محمد که کلا از تشک بیرون بود منم
دست کمی از اون نداشتم ..؛امیر محمد انقدر نق زد و غر زد که آخر هم همون جا رو زمین
خوابید، درست عین بچه ی سوم می موند که چون دوتا کوچک تر ها نزدیک من خوابیدن این
بزرگ تره حسادت می کنه و لج میکنه، رفتم ملفحه رو روش کشیدم بلند شدم لباسمو عوض
کردم و چادر سرم کردم ....

و رفتم بیرون دیدم تازه هم زمان با من باباجون هم از اتاقشون در اومد
لباس بیرون تنش بود لبخندی زدمو سالم کردمو گفت«:
- سالم دختر چقدر زود بیدار شدی
- دارید میرید بیرون؟
باباجون- میرم نون بگیرم،میخوای تو هم با من بیایی؟
- میتونم بیام؟
باباجون- من که از خدامه منه پیرمردو همراهی کنی
- حاج آقا هزار ماشاءالله هنوز جوونید کو تا پیری ؟چند لحظه صبر کنید لباسمو عوض کنم بیام
باباجون – باشه باباجان من تو حیاطم ...
»همین که پامو از خونه گذاشتم تو کوچه و اولین نفری رو که دیدم با باباجون سلام علیک کرد
و یه نگاهِ عادی کاملا عادی هم بهم انداخت ولی سریع این فکر به سرم زدکه باباجون بعد ها
دچار مشکل،بعد که من رفتم به مردمی که می پرسند اون روز اون دختره کی بود که از تو خونه
ات باهاش اومدی بیرون کی بود چه جوابی بده؟ایجاد دردسر میکنم«
- حاج آقا
»باباجون ایستادو و منو نگاه کردو گفت:«
- چی شد؟چرا نمیایی؟
- من نمیام
باباجون- چرا؟!!
»سرمو به زیر انداختمو گفتم«:
- اگر ...اگر...فردا که من رفتم ازتون بپرسند »اون روز اون دختره تو روز جمعه ای، کله سحری
همراهت بود...«
»باباجون اومد مقابلمو چونه امو گرفتو سرمو باالا دادو گفت:«
- هیفا!!!واسه من مهم نیست که مردم درموردم چی میگن؟من به خاطر مردم زندگی نمیکنم،
این زندگی منو خونواده امه و به کسی ربطی نداره، مهمه خدای باالا سرمه که میدونه نسبت من
باتو چیه
- نمیخوام براتون حرف در بیارن
باباجون- کی حرف درست کنه؟مگه تو چته که منو با تو ببینن؟
»با نگرانی تو چشمای باباجون نگاه کردمو گفتم:«
- اگر پرسیدن چی جواب میدید؟
باباجون- میگم، دخترمه
»بیتاب بهش نگاه کردمو گفتم:«
- حاج آقا شرمنده نکنید، آقا امیر محمد خوشش نمیاد من تو حضار دیده بشم مگه تو بازار رو
یادتون نیست من باید برگردم عصبانی میشه بفهمه که با شما اومدم بیرون
»باباجون اخم کردو آرنجمو به نرمی گرفتو گفت:«
- واسه چی عصبانی بشه؟
- چون...چون من زن ص*ی*غ*ه ایشم، خب نمیخواد کسی بفهمه که زنی موقت تو زندگیش
بوده برای ازدواجی که فردا خواهد داشت مشکل پیش میاد
باباجون- هیفا!!این چه فکریه که تو میکنی؟؟امیرمحمد فعلا با تو هست و از کجا معلوم که با
خود تو ازدواج نکنه؟
»نا امیدانه نگاهمو به چشمای باباجون دوختمو سرمو تکون دادم و باباجون گفت:«
- چرا؟امیرمحمد بده؟
- نه به خدا که ایرادی نمی تونم روش بذارم
باباجون- بی عیب خداست، من بچه خودمو بهتر میشناسم که هر کسی نمیتونه با اون بسازه،یا
داری رودروایسی میکنی یا خیلی عاشقی ...


باباجون- بی عیب خداست، من بچه خودمو بهتر میشناسم که هر کسی نمیتونه با اون بسازه،یا
داری رودروایسی میکنی یا خیلی عاشقی که عیبشو نمی بینی
»شال سبز سدری ای که سرم بودو کشیدم جلو و لبمو گزیدم غرق خجالت شدم باباجون
دستشو تو ارنجم حلقه کردو گفت:«
- من میخوام با عروسم حرف بزنم، میخوام بیشتر بشناسمش، میخوام ببینم کی تو زندگی
پسرمه که اونو آروم کرده، کی به من نیومده دوتا نوه خوشگل داده که قد بچه هام دوسشون
دارم...
- حاج آقا به خدا شرمنده ام میکنید، واقعیت اینه که من با پسرتون محرم شدم که فقط خودشو
برای یه ازدواج درست و حسابی آماده کنه
باباجون در حالی که منو با خودش همراه میکرد گفت:«
- خیلی خودتو دست پایین گرفتی
- من پایین جاده ی زندگی ایستادم، اگر به افقش نگاه کنم و خودمو اون باالا ببینم زیر پام خالی
میشه و میخورم زمین و همونی هم که دارم از دست میدم
باباجون- به قول شما، نیمه پر لیوانتو ببین
- مشکل اینجاست که لیوانی نیست که آبی توش باشه که من نگاه به پری و خالی بودن لیوان
کنم
»حاج آقا نگاهی به من کردو گفت:«
- بیا قبل رفتن به نونوایی بریم توی این پارک سرکوچه بشینیم و عین پدر و دختر حرف بزنیم،
ببینم چی تو رو وادار به گناه ناامیدی میکنه؟
»رفتیم توی پارکی که سر کوچه بود نشستیم دو منم سر دردو دلم باز شد تموم بغض هایی که
نسبت به ابی داشتم و برای باباجون خالی کردم و اونم دست نوازش گرش روی سرم کشید و
جای تموم جا های خالی دست ابی روی سرم ...بعد اون همه دردو دل رفتیم نون خریدیمو
برگشتیم خونه حاالا حس میکردم به باباجون نزدیک ترم
وقتی رسیدیم خونه پسرا هنوز خواب بودن، صبا تا ما رو دید با تعجب گفت«:
- کجا بودید؟
باباجون- جای تو عروس خوابالود خالی با این عروس سحر خیزم رفتیم نون بگیریم
صبا- باباجوووون!خب منم صدا میکردید
مادرجون- خیلی شلوغ بود که انقدر طول کشید ؟!
»باباجون یه چشمکی زد بهمو گفت:«
- آره، خیلی
»لبخندی پررنگ زدمو مادر جون گفت:«
- برید شوهراتونو صدا کنید بیان صبحانه بخورند، حاج آقا شما هم برو گل پسرتو صدا کن


»هر کدوم به طرف اتاقی رفتیم، در اتاقو باز کردم دیدم امیر محمد درست عین پدر واقعی بچه
ها،بچه ها هر دو خودشونو تو بغل امیر محمد جمع کرده بودند و امیر محمد هم دستش رو پشت
هر دوشون گذاشته بچه ها انگار که هر دو رو تو بغلش گرفته،هر سه تو خواب عمیقی فرو رفته
بودن همون جا کنار در نشستم و از با دیدن این صحنه اشک تو چشماش جمع شد و تو دلم
گفتم:
)- الهی براتون بمیرم که نفهمیدین بابا یعنی چی؟ای خدا چی میشد بچه های منم بابا
داشتن؟چی میشد امیر محمد بابای بچه های من بود؟چی میشد من هر روز صبح این صحنه رو
میدیدم ؟ای کاش بچه های منم تو آغوش گرم پدر بزرگ می شدن، آخه دو تا دختر بچه وقتی
بی مهر پدر، بدون نزدیک بودن به آغوشش بزرگ بشن،محبت آغوش گرم واقعی پدر رو چطوری
پر کنن؟تو بغل کدوم مردی؟
مادر بزرگم همیشه میگفت»دختر باید انقدر تو آغوش پدر باشه که آغوش هیچ مرد دیگه ای رو
نخواد تجربه کنه تا زمانی که پدرش جایگزین آغوش خودشو به شوهر دختر بده،اون کسایی که
دور از این آغوشند بدون شک پی این خواسته ذاتی، به آغوش کسی جز پدرشون میرن«
دلم فرو ریخت، من کسی بودم که مملو از این محبت بودم پس چرا به دنبال آغوشی غیر از
حریم داغ سینه ی ابتاه رفتم؟پس بچه هام چی میشن اگر من این نعمتو داشتم و این
بودم؟...دلم لرزید خدا رو قسم دادم که به بچه هام رحم کنه (
- هیفا؟چیه؟!!!
»سرمو بلند کردم دیدم امیر محمد تو تشک نیم خیز شده به سمت منو داره با نگرانی نگاهم
میکنه؟کاش چهار سال و نیم قبل تو رو میدیدم شاید ابتاه الان کنارم بود، بچه هام از تو بودن،
من خونواده امو داشتم...امیر ...امیر محمد...«
امیر محمد- میگم چیه چرا گریه میکنی؟!!
»اشکامو پاک کردم و گفتم:«
- هیچی، هیچی
امیرمحمد- بهت میگم چیه؟چی شده که کله سحری داری گریه میکنی؟
- هیچی،دلم پر شده بود
امیرمحمد- کله سحر؟چشم باز کردی دلت پر شده؟!!
- بچه هامو دیدم دلم سوخت
»امیرمحمد دقیق تر و با اون اخمی که برای دقت رو پیشونیش نشونده بود گفت:«
- چرا؟!!!
»زدم زیر گریه و سریع جلوی دهنمو گرفتم و امیرمحمد با وحشت بلند شد و اومد طرفمو ساعد
دستمو گرفت وگفت:«
- چیه؟چرا این طوری میکنی؟!!
»بغضمو با زور قورت دادمو اشکمو پاک کردمو گفتم:«
- هیچی،هیچی
امیر محمد- مگه دیوونه ای که کله سحری به خاطر هیچی گریه کنی؟بگو ببینم
- آینده نامعلوم بچه هام،نداشتن پشت و پناهی بنام پدر، نبودن یه مرد باال سرشو...اینا رو
چطوری بزرگ کنم؟وقتی نوجوون و سرکش شدن،از زندگی بریدم، وقتی از دستشون عاصی
شدم به کی تهدیدشون کنم تا به راه بیان؟


؟اگر مثل من شدن چی؟اگر رفتن سراغ یه آس وپاس
چی؟ حداقل کوروش مرد بود ولی اگر یه نامرد به پستشون خورد چی؟...
امیرمحمد- هیفا،هیفا...اونا فقط 5سالشونه
- تو هیچ وقت نمی تونی منو درک کنی...من یه مادرم
»امیرمحمد شاکی گفت:«
- حالا بذار ببینیم امروزمون شب میشه،هنوز هیچی نشده تو صدتا اگر ردیف کردی؟)اگر مثل
من بشن(تو چته؟چیکار کردی که انقدر از خودت فراری هستی؟زن ص*ی*غ*ه ای
شدی؟گناهه؟کراهت داره؟جنایتِ ؟جرمه؟مگه غیر شرع کردی؟مگه اومدی گناه کنی؟بد داری از
راه حلال برای بچه هات یه سر پناه میسازی؟
»بغض دیگه ای تو گلوم گیر کرد، سخت،،سنگین، حتی از بغضی که نسبت به آینده ی بچه هام
داشتم سنگین تر، این بغض داشت قلبمو می ترکوند یعنی توی این هفته ها اون همچنان منو به
چشم همون زن ص*ی*غ*ه ایش می بینه که برای سنجش خودش آوردتش؟یعنی بعد مدت
پولتو بگیر ه ری؟
انگار غیر اینو انتظار داشتم،دلم سوخت،طفلک امیر محمد حرف بدی نزد فقط حقیقتو گفت،ولی
من بودم که واقع بین نبودم،چون همیشه این من بودم که دیگرانو پس میزدم و...امیر قانون های
غرور و نخوت منو طی این محرمیتمون شکوند«
امیرمحمد- پاشو پاشو که گرسنگی بهت فشار آورده »برگشت و بچه ها رو صدا زد:«
- نیوش،پروشا،پاشید صبح شده
»نیوشا و پروشا باهم یه نگاه پر اخم به امیر محمد کردن و روشونو برگردوندند و دوباره خوابیدن
و امیر محمد گفت:«
- بیایید بزنید منو»روشو کرد طرف من که یه چیزی بگه که نگاهش به تنم افتادو گفت:«
- تو چرا لباس بیرون تنته؟»شاکی گفت:«کجا رفته بودی؟
- با،باباجون رفته بودم نون بگیرم
امیرمحمد شاکی و بات جذبه گفت:
- کی گفت بری ؟
- باباجون
امیرمحمد –مگه من بهت نگفتم که...
صدای در اومد و مادر جون در رو باز کردو اومد تو وگفت:
- ا !!!امیرمحمد !تو که هنوز تو رخت خواب نشستی،بچه ها رو چرا بیدار نکردید؟الان ضعف
میکنن
امیر محمد- بیدار نمی شن
»مادر جون کاملا اومد داخل اتاقو گفت:«
- ا !!!مگه میشه؟پاشید قربونتون برم مادرجون پروشا،نیوشا پاشید مادر جون
براتون تخمرغ عسلی درست کردما، باباجون براتون شیر کاکائو خریده ها...
نیوشا- مادرجونی آخه خوابمون میاد
 


»مادر جون نیوشا رو بلند کرد بوسید و گفت«:
- خواب، دیگه بسته مادر، الان وقت صبحونه خوردنه
امیرمحمد- پروشا، بلند شو
»پروشا عصبانی با اخم گفت«:
- خودت اینجا هنوز تو پتویی بعد هی پروشا پروشا اَه خب خوابم میاد نگاه بکن چشمام باز نمی
شه
»امیرمحمد تو جاش جابه جا شد صاف مقابل پروشا نشست و گفت«:
- چه تخسی بچه خوبی هم بهت نیومده؟
پروشا- من بچه نیستم خانووووممم
»امیرمحمد سعی کرد نخنده ولی اثارش روی اخماش افتاد وازشون کرد،مادر جون با خشم
کنترل شده رو به امیر محمد گفت:«
- اَه با بچه ام اونطوری حرف نزن بعد انتظار داری بهت بگه چشم؟»رو کرد به پروشا و موهاشو
نوازشی کردو گفت:«
- پاشو خوشگل من،ضعف میکنیا ساعت ده و نیم
»پروشا بلند شدو تو جاش نشست و موهای حالت دارشو عقب داد و گفت:«
- مادر جون آخه دیشب نخوابیدم
»امیرمحمد پوزخندی زدو گفت:«
- آره تو که هیچ شبی نمی خوابی
پروشا –بله عمو امیر محمد نخوابیدم چون همش با مامانم حرف زدی و خواب از سر من پرید
دیگه
»امیرمحمد برگشت به من با تعجب نگاه کرد و بعد رو به پروشا یکه خورده گفت:«
- تو دیشب بیدار بودی؟
پروشا- بله،هی هیفا هیفا
»مادر جون نیوشا رو یه طرف بغلش گرفتو بعد پروشا رو تو بغلش کشیدو بوسیدشو گفت«:
- الهی مادر قربون تو بره که انقدر بلبل زبونی و هی هم زبونتو گاز میگیری حرف میزنی،اصلا
دیگه جای تو نیوشا رو تو اتاق خودمو باباجون میندازم که امیر محمد هی نگه »هیفا هیفا«تو بی
خواب بشی
پروشا- تازه مادرجون نگاه بکن،جای ما رو کجا انداختن زیر اون لباس آویز»چوب لباسی رو
نشون داد و همه حتی امیر محمد هم خنده اش گرفتو پروشا ادامه داد«:
- بعد من هی میدیم اینو می ترسیدم
نیوشا- منم میترسیدم
مادرجون- خب مادر، هیفا بچه راست میگه چرا جاشونو اونجا انداختید ؟از زیر در تراس اونور هم
سوز میومد سردشون میشد
- به خدا، من ننداختم آقا امیر محمد انداخت
امیرمحمد- بعد میترسیدی و نیوشا رو هم بیدار میکردی به اونم نشون میدادی اونم می ترسید
آره؟
»پروشا حق به جانب گفت«:
- بله
امیرمحمد- بعد اومدید تو رخت خواب ما و مارو از تو رخت خواب انداختید بیرون آره؟
»پروشا با حالت مذکور گفت:«
- خب میترسیدیم
امیرمحمد- کم نیاری عموجان؟
مادر جون- به بچه ام کاری نداشته باش بلبل من
****
شال قرمز سرم کردم صورتم فقط یه کم آرایش داشت ولی جون توی چشمام مداد سیا کشیده
بودم رنگش بیشتر مشخص می شد، یه کم هم رژ زدم و سینی چای رو برداشتم تا ببرم پایین
اونروز امیر محمد بقیه گروه موسیقیشون تو سالن پایین تمرین داشتن


امیر محمد میگفت
:معمولا قبل تمرین تو استودیو چند روز اونجا تمرین میکنن،ولی اون روز نه محمد حسن بود نه
محمد جواد هر دوشون جای امیر محمد حجره ایستاده بودن.
نیوشا-خب منم میخوام ببینم هیسسس!برید بالا شما دوتا چرا اومدید،امیرمحمد دعوا میکنه ها
پروشا-قندو بده من بیارم دیدن مگه داره مادرجون برو بالا
»با حرص گفتم:«
آفرین قربونتون برم پروشا،برید بالا عموامیر محمد گفته نیایید پایین،پس اگر ببیندتون عصبانی میشه برید بالا،
نیوشا- مامان هیفا موهات بیرونه باز عمو عصبانی میشه ها
سرمو آوردم پایینو گفتم:درستش کن
»نیوشا موهامو تو کرد و گفتم:«
»دخترا پله ها رو رفتن بالا و ومنم چند تا پله باقی مونده رو رفتم پایین پشت در اتاق ایستادم و برید بالا الان منم میام
آهسته در رو باز کردم جمع تقریبا ده نفر بودن هرکسی یه چیزی دستش بود و می نواختن و
امیر محمد میخوند و البته گیتار هم میزد :«
نمیدونم میدونی یا نه؟
تو عشق اولم بودی از اَزل
این منم که عاشق تو شدم
این منم که تو لیستت گم شدم
اگر میخوای توی این دلم بمون
بنام تو کردمش تا پای جون
منم که محکمم به حبسِ دلم
تویی که میگذری آسون ازم
همیشه کار دنیا این بوده
من عاشق تو أمو تو عاشق یکی
به چشمم نمیدیدم اینو یه روز
که تو بری و من عاشقت باشم هنوز
داری می ری بدون معطلی
ولی یادت نره تو عشق اولی
داری میری خدا بهمراهت
نترس پشتت آه نمیکشم به دامنت
ولی این دل هم با خودت ببر
نمیخوام بی تو جلوی چشمام بزنه پرپر
»جلوی در ایستاده بودم به دست امیر محمد خیره شده بودم که ریتمو بدونه حتی یه مکث
کوچیک راحت میزد و میخوند ...دستش از حرکت ایستاد، به چهره اش نگاه کردم دیدم داره منو
نگاه میکنه دستش، گیتارشو کنار صندلی گذاشت و بلند شد اومد به طرفم کم کم بقیه هم
موسیقی رو قطع کردن، امیر محمد اومد سینی رو ازم گرفت و گفت:
»امیر محمد با سر به بالا اشاره کرد یعنی برو بالا ای خدا که فقط هول اینه مردی جز خودش منو نبینه
_خیلی صدات قشنگه
به پشت سرش یه نگاه سر سری به دوستاش انداختم حالا لام تا کام
هیچ کدوم حرف نمیزنن همه چشم دوختن به من، نه همون بهتر برم بالا ...تا رفتم بالا صدای
تلفن اومد دیدم شماره صباست گوشی رو برداشتمو صبا با عجله گفت«:
-سلام، هیفا بدو که مادرت خونه است بابات هم صبح رفته عمارت
صبا- نه اون شماله هنوز حسنا هم هست؟
صبا- اه زود باش خداحافظ خیله خب بذار. ـ....


-خداحافظ»باذوق دوییدم طبقه پایین و در زدم صدای موزیکشون نمی اومد پس دارن چای
میخورند و استراحت میکنن،امیرمحمد اومد جلوی در رو گفت:«
-چیه هیفا؟چرا هی میای پایین؟
»امیرمحمد اول هنگ کرده تو دهنم چشم دوخته بود و بعد به چشمم نگاه کرد با اون اخمش
که یار جدا نشدنی پیشونیش بود گفت:«
اقا امیرمحمد من برم مامانمو ببینم؟
-چی؟یه بار دیگه بگو
-گفتم،میخوام برم مامانمو ببینم ابتاه عمارته الان وقت مناسبیه...
»امیرمحمد شاکی گفت:«
-تا اونجا بری؟؟تنها؟!نه خودم یه روز می برمت، الان و امروز نه
»امیر محمد در رو بست و اومد نزدیکترمو آرنجمو کشید به طرف خودشو
چشمم با اخم جذبه من که اولین بارم نیست همیشه خودم تا کجا که نمی رفتم...
نگاه کردو گفت:«
-میرفتی،ولی الان من میگم نه
-آخه چرا؟مامانمو فقط امروز میتونم ببینم، اگر بره شمال پیش حُسنا یا ابتاه بیاد...
»محکم تر و جدی تر گفت:«
بعد اون دوتا طفل معصوم چی؟لابد یا بذاری اینجا که من این پایینمو اونا اون بالا خودشونو بکشن دیا با خودت گفتم نه،می خوای از این سر بری اون سر دنیا؟تنها؟یه زن بیست، بیستو یک ساله؟
توی این گرما بکشی اینور اونورمریضشون کنی،امروز یه تمرین دارم میکنم اگر گذاشتی...
»با جذبه و صدای خفه گفت:«نع می برمشون
-تو رو جون...
قسم نده هیفا،من امروز کار دارم گفتم :»خودم می برمت«من بازار نرفتم که تمرین کنم، حالا
تو برو اونور من دل تو دلم نباشه، رسیدی؟نرسیدی؟کجایی ؟ چی شد ؟چی نشد؟کی
میایی؟هان؟
»حالا اون داره دعوا میکنه من تو دلم قند آب شده که امیر محمد نگران من می شه اگر من برم
این یعنی تعلق خاطر بهم داره«
امیر محمد-برو بالا، پس فردا خودم می برمت
-نه نه پس فردا اماه میره شمال با آژانس میرم
-زبونمو نمی فهمی میگم »نه«
»با بغض و چشمای پر از اشک گفتم:«
-خب دلم تنگ شده 5 ساله ندیدمشون
»امیرمحمد با لحن مذکور گفت«:
بری چهار سال ندیدی، امروزم روش،برو بالا با من چونه نزن من نمیذارم تنها یه اینچ هم اونور تر
»منو برگردوند به طرف پله ها، مقاومت کردمو برگشتمو گفتم:«
-امیر محمد !نون خور اضافه هیچ کس نمیخواد بعدشم من...
»صورت امیر محمد عین لبو سرخ شده بود با تن صدای آروم ولی لحن کوبنده گفت:«
»با حرص و عصبانیت رو مو برگردوندمو از پله دها بالا رفت، امیر محمد در سالنو باز کردو برو بالا کارت دارم
گفت:«
»صدای پاش پشت سر من اومد خودشو بهم رسوندو در خونه رو باز کردو منو فرستاد...


-دلم داره میترکه برای مادرم
»رفتم تو آشپز خونه دنبالم اومدو با لحن قبلیش گفت:«من پس فردا تو رو میبرم ولی امروز محاله بذارم جایی بری نه با آژانس نه پیاده تا زمانی هم که تو قید منی همون کاری رو باید بکنی که مّنّ میگم
-آخه مسخره است، از آژانس معتبر تر؟
»امیر محمد نعره زد:«
-همین که گفتم هیفا
»با بغض و لج بازی گفتم:«
»امیرمحمد اشکامو که دید صدای گوش کر کنشو پایین تر آورد ولی هنوزم درجه ی خشمش بالا بود
_ من میخوام برم
گفت:«
-بی خود!زنگ بزن
»اشکم فرو ریختو با صدای لرزون گفتم:«
-امیرمحمد !چرا اینطوری میکنی؟ چرا نرم ؟چرا؟یه دلیل منطقی بیار که نرم
»امیرمحمد باز داد زد:« ...وقتی دیروز تو رو از خود من خواستگاری میکنن، وقتی برمی گردم میبینم دوستام جلوی وقتی جلوی چشم خودم دارن چشمتو از کاسه در میارن و آمارتو دارن از خود من میگیرن اجازه نمیدم تنها جایی بری
خب با من یکه بدو نکن، از اشکات به عنوان سلاح استفاده نکن
با گریه گفتم:من چیکار کنم مقصر منم که باید از دیدن مادرم محروم بشم؟
»امیر محمد با حرص فریاد
جلوی چشم خودمی و هیچ جهنمی تنها نمیذارم بری هروقت ص*ی*غ*ه ات تموم شد هر قبر ستونی که میخوای برو ولی حالا میمونی تو خونه
رفتو در رو محکم بست،شوکه به در نگاه کردم دلم شکست بی شعور بی معرفت،حرص کار و
حرف مردمو سر من خالی میکنه،، من چه گناهی کردم؟من که دنبال خواستگار نیومدم اصلا کی
منو دیده ومنو میشناسه که اومده منو از امیر محمد خواستگاری کرده نکنه اون روز تو بازار یکی
منو دیده و امیر محمد هم گفته فامیل یا آشناشونم اون بنده خدا هم از همه جا بی خبر
خواستگاری کرده یا اصلا هر چی به من چه؟؟اگر انقدر برات بی ارزشم که بهم میگی بری به هر
جهنمی که میخوای پس چرا نمیذاری برم؟چرا انقدر از دیشب که اومدی خونه بهم گیر میدی
؟لجمو در میاری؟نه محبتش معلومه نه نفرتش نه تعصبش نه بی خیال بودنش خود درگیری
مضمن داره، حسود بدبخت ...
خودش مادرش وردلشه نمیذاره من مادر بیچاره امو که گیر یه بابای لنگه همین امیرمحمد افتاده
رو ببینم ...
رفتم تو اتاقمون و رو تخت افتادمو انقدر گریه کردم تا سبک شدم و نهایتاً به این نتیجه رسیدم
که حداقل برم به مامانم زنگ بزنم صداشو بشنوم...
»رفتم شماره ی خونه امونو گرفتم و بعد چند تا بوق اماه گوشی رو برداشت
قلبم هری ریخت وقتی صداشو شنیدم با ذوق گفتم:....


الو،اماه، أنا هیفا...
مامان- هیفا!!!،سالم الهی قربون صدات برم دختر کوچولوی من، تو کجایی هیفای من؟چیکار
میکنی؟؟دلم داره از سینه ام میزنه بیرون،هر جا هستی بیا بیا هیفا بابات نیست بیا
_نمی تونم اماه نمی تونم
-چرا؟به تصدقت برم؟مگه کجایی که نمی تونی؟بگو من میام
_نمی تونم اماه نمی تونم
»اماه نباید بفهمه که من زن ص*ی*غ*ه ای شدم و کارم به اینجا رسیده از غصه ام دق میکنه،
نباید مسیر خونه رو یاد بگیره،امیر محمدو ببینه،اگر بفهمه من شدم زن ص*ی*غ*ه ای برادر شوهر زنی که براش درد و دل میکنه با صبا هم ناحق رفتار میکنه، نباید غصه ی من بیش از
خردش کنه،اگر بفهمه به کجا رسیدم حق حقارت میکنه در برابر صبا مادرم زن یه تاجر فرش
ابریشمه و من دختر تاجر،به خاطر پول ص*ی*غ*ه میشم«
اماه-این شماره کجاست که ازش زنگ زدی؟
نه نه، اماه اینجا زنگ نزن این جا شماره خونه ی دوستمه، شوهرش خیلی گیره،یه وقت زنگ
نزنی دوستم به دردسر بیفته
»اماه با گریه گفت:«چیکار میکنی هیفا؟چرا 5ساله نیومدی من بینمت؟چشمم به در سیاه شد
-خودت که دیدی اماه یکی دو بار که اومدم ابتاه چیکار کرد
اماه-چرا زنگ نزدی؟
-می ترسیدم اگر ابتاه گوشی رو بر میداشت چی؟هنوز تهدیداش تو گوشمه
»با گریه و نگرانی گفتم:«تو خوبی ؟ابی خوبه؟
اماه- دارو مصرف میکنه از سر رفتن تو قلبشو اعصابش ضعیف شده با دارو ارومه بدون دارو
قلبش از پا در میارتش تا میاد خونه میره تو اتاق تو تا وقت شام به زور بیارمش پایین و بعد شام
دوباره برمیگرده به اتاق تو و همین طوری به عکست نگاه میکنه و پیپ میکشه، چشماش خیسه
میدونم غم دوری تو داره دیوونه اش میکنه ولی این غرور لعنتیش نمیذاره بیا هیفا بیا با پدرت
صحبت میکنم
»با بغض گفتم«:
-بیام که بازم پسم بزنه مثل تموم این 5 ساله؟که هم از دیدن خودش محرومم کرد هم از دیدن
تو؟
اماه-بهش حق بده تو کم بلا سرش نیاوردی تو نور چشمیشو ازش گرفتی،عزیز دوردونه اشو،
هیفاشو
-چطوری باید بگم غلط کردم؟من چوبشو خوردم الان کوروش دیگه نیست مرده مرده اماه
اماه-میدونم دختر بیچاره ی من، نوه هام، نوه هام کجان؟
_گوشی برم صداشون کنم
»در اتاقو باز کردم رفتم به اتاقشو اما اونجا نبودن کجان ؟ نگران از پله ها پایین رفتم و تو
نشیمنو نگاه کردم نه نیستن صدای امیر محمد اومد:«هیفا،هیفا بیا اینا رو ببر
»رفتم در رو باز کردم دیدم نیوشا و پروشا مأیوس دارن از پله های ایوون بالا میان و لپاشون قرمز قرمز قلبم ریخت گفتم امیر محمد زدتشون، با نگرانی گفتم:«
-امیر محمد زدتون?...

نیوشا-نع!
-وایستید ببینم، پس چرا لپتون قرمزه؟
»پروشا لپشو کشیدو گفت:«هی میگن »خوبی عمو ؟)دوباره لپشو کشید(: خوبی خوشگل من؟...
باشه؟«
-لپتونو کشیدن؟»نفسم اومد بالا، هیفا امیر محمد کی بچه ها رو زده بیچاره که اینبار بار دوم باشه
نیوشا-عمو هم هی میگه»نیوش، پروشا برید بالا برید بالا میگم برید پیش مامان هیفا...«اونا هم
هی لپمونو میکشیدنو بوسمون میکردن خب درد مون میاد نمیذاشتن بیاییم بالا آخر عمو
بغلمون کرد با زور آورد
مگه نگفتم» نرید پایین«
نیوشا- خب شیرینی بردیم
-شیرینی؟ شیرینی رو چطوری برداشتید؟چطوری بردید؟ فضولی امان بهتون نمیده نه؟
نیوشا –نگران نباش مامان هیفا مثل خودت توی ...
»پروشا باز استخر رو دید راهشو کج کرد طرف استخر بلند گفتم:«
پروشا- خب حوصله ام سر رفت یه کم بازی کنم
-عمق استخر زیاده میگم برگرد،تاپ تنمه نمیتونم بیام پایین پروشا برگرد اینجا
پروشا-خب نیا دیگه عمو دعوات میکنه ها
»باز راهشو ادامه داد جیغ زدم:«
-پروشا!
پروشا- نترس توش نمی افتم ...
»پله ها رو تا دوتا اومدم پایین امیر محمد اومد بالا تا چشمش به من افتاد رنگش شد کبود با
حرص دوتا سه تا زد تو سر خودشو وبا صدای خفه وخش دار گفت:«
-با تاپ و شلوارک؟ هیفا؟ هیفا!
»از هولش پله های پایین اومده رو بالا اومدم ونیوشا گفت:«عمو امیرمحمد،مامانمو دعوا نکن تقصیر پروشاست باز داره میره طرف استخر
»امیر محمد تا روشو برگردوند طرف پروشا، پروشا دویید که فرار کنه امیر محمد دویید دنبالشو
داد زد:«پروشای سرتق نایستی وای به حالت
پروشا-وایستم منو میگیری
امیرمحمد- پروشا میگیرمت بعد خودت میدونیا»گرفتش پروشا جیغ زد و امیرمحمد گفت:«منو دیوونه کردید شما سه نفر اگر گذاشتید خبر مرگم کار کنم، یه بار دیگه بیایید پایین من میدونمو شما سه نفر
»پروشا رو رو ایوون گذاشتو گفت:«
-تو، زلزله، نزدیک استخر بشی شب تحویل اون آقا میدم که بچه ها ی بد و میبره فهمیدی یا نه
»سربلند کرد مو دید که هنوز با اون سر و وضع تو ایوونم دوبار زد تو سر خودشو گفت:«
-تو هنوز با این لباس اینجایی؟دیدنت، دیدنت،برو تو برو تو سکته دادی من
»دست بچه ها رو گرفتم سریع رفتیم تو دیوونه به خود زنی افتاده روانی،پروشا نق زنان گفت:«اَه حوصله ام سر رفت،ولم کن مامان هیفا....


-صدا میکنم امیر محمدا
نیوشابا عصبانیت رو به پروشا گفت
_خبر چین
_بی ادب بیایید ببینم، با مامان من حرف بزنید
نیوشا- نه من حرف نمیزنم دعوامون میکنه
-نه نیوشا جان! اماه دعوا نمیکنه دلش خیلی میخواد باهاتون حرف بزنه
»گوشی پایینو برداشتمو گفتم:«الو، اماه ..الو..
اماه-فکر کردم دیگه نمیایی
_ببخشید بچه ها رفته بود تو حیاط الان گوشی رو میدم بهشون
-بیایید با مامان من حرف بزنید
پروشا-مگه تو مامان داری؟؟!!
-پروشا!منظورم اماه
»گوشی رو روی بلند گو گذاشتمو پروشا گوشی رو گرفت و گفت:«
-سلام اماه
-تو نگو اماه »پروشا عاصی شده گفت:«
-پس چی بگم اماهِ مامان هیفا؟
اماه-الهی قربونت برم این کدومشونه هیفا؟
نیوشا- سلام اماه مامان هیفا پروشاست، کوچیکه است
»اماه خندیدو گفتم:«
-بگید مادر جون
پروشا- مادر جون که مامان عمو امیر محمد
»ای وایییییییییییی،سریع تلفنو از بلند گو در اوردم و و گفتم:«
-هییی پروشا!خدا منو از دست تو بکشه
پروشا- چراااا
تلفنو جواب دادم:«
-الو اماه
اماه-عمو امیر محمد کیه؟
نیوشا- اون که عمو محمد حسن امیر محمد ...ام ...امیرمحمد،شوهر دوستمه
»محکم زدم تو سرم و اشاره کردم )برید(بیچاره امیر محمد هم اینطوری به مرز حرص میرسه
خود زنی میکنه دیگه«
-اماه حُسنا چطوره؟
اماه-بچه ها چی شدن؟
-بعد دوباره زنگ میزنم باهاشو حرف بزن رفتن بازی کنن
اماه-زیاد خوب نیست دوباره حامله است...
»اماه ماجرا رو دوباره برام شرح داد و منم رو نکردم که میدونم کلی گلایه کرد از شوهر حسنا و
اه نفرینش کرد که حسنا رو عذاب میده ...«
اماه-جانم
_اماه منو ببخش
اماه- من بخشیدم هیفا،ولی اگر میبینی تو زندگیت درجا میزنی و به جلو حرکت نمی کنی بدون
به خاطر اشک چشمای پدرته که هنوز دلش با هات صاف نشده
-اماه چیکار کنم منو قبول نمی کنه
اماه-من باهاش حرف میزنم شاید راضی شد...
ساعت ها با اماه حرف زدم از زندگیم گفتم از بچه ها ولی از امیرمحمد حرفی نزدم، بیچاره مامان
که گفت:
»-برات یه حسابی باز میکنم برات کارت میگیرم که هر وقت دیدمت کارتو بدم بهت بتونی خرج
زندگیتو.....

بدی 


ساعت حوالیه یک ونیم بود که امیرمحمد اومد بالا و صدام زد«:هیفا؟هیفا!
»از آشپزخونه رفتم بیرون وبی حرف نگاهش کردم جدی و بی احساس؛خیلی از دستش عصبانی
بودم هنوز حرفاش تو گوشم بود «
امیر محمد-ناهار حاضره؟
»سری تکون دادمو و دوباره به آشپز خونه برگشتم و یه دیس بزرگ پلو زعفرونی کشیدمو تزیین
کردم با خورشت فسنجون و سالاد...همه رو تو سینی گرد بزرگی گذاشتم و به نیوشا و پروشا که
داشتن تو آشپزخون غذا میخوردن گفتم:«برید عمو امیر محمدو صدا کنید بیاد این سینی رو ببره
»امیر محمد که تو نشیمن ایستاده بود و داشت تند تند کانال های تلویزیونو بالا پایین میکرد با
صدای نیوشا برگشت و نیوشا گفت:«عمو امیر محمد، مامانم میگه بیاسینی رو ببر
»امیرمحمد تلویزیونو خاموش کردو اومد تو آشپزخونه و سینی رو برداشت و رفت و رفتن همانا
برگشت برای شامو دوباره غذا ببره و یک ونیم شب بیاد بالا همان.
فقط یکی دوبار ظرف میوه و سینی چای بردم گذاشتم پشت در رو در زدمو اومدم بالا هر چی
میگذشت بیشتر ازش عصبانی میشدم درست عین زخم بود وقتی تازه است تنت گرمه فقط یه
کم میسوزه ولی هرچی میگذره تا دوران نقاهت طی بشه ذوق ذوق میکنه می سوزه جای زخم
تب میکنه...
روی مبل تک نفره ی ست اتاق خواب نشسته بودمو مجله ورق میزدم تا امیر محمد بیاد
میدونستم دوستاشو تازه راهی کرده و هر آنی میاد بالا، اومد تو اتاق زیر چشمی نگاهی بهش
کردمو یه نگاه بهم انداختو گفت:«بچه ها خوابیدن؟
-بله
امیرمحمد- تو چرا نخوابیدی؟
»یه نگاه جدی بهش انداختم که مقابلم ایستاده بود و نگاهم میکرد و گفتم:«
-منتظر بودم تا شما بیایید
»امیرمحمد با لحن پر از شیطنت گفت:«که باهم بخوابیم ؟
»سرمو بلند کردم و بی احساس ترین و بی تفاوت ترین نگاهمو بهش دوختم لبخند شیطونش رو
لبش ماسید، از جا بلند شدم و مجله رو انداختم رو مبل و ربدوشاممو از تنم در آوردم یه لباس
خواب سرخابی کوتاه پوشیده بودم، از کنارش رد شدم و به طرف تخت رفتم دنبالم داشت میومد،
آره بیا، منتظرت بودم باهم بخوابیم زهی خیال باطل،هــــه. ملحفه رو کنار زدمو تا اومدم زانومو بذارم رو تشک بازومو گرفت و منو کشید طرف خودش
نزدیک بود تعادلمو از دست بدم بنابراین کمرمم با اون یکی دستش گرفت و منو به خودش
نزدیک کردو تو چشمم نگاه کردو گفت:«
-چیه؟
»تو چشماش با کمی حرص نگاه کردمو گفتم:«
-هیچی
»جدی تر و محکم تر گفت:«گفتم:)چیه
»خودمو عقب کشیدم تا از حصارش خارج بشم ولی منو محکم تر به طرف خودش کشید و کمرم
به طرف خودش فشار داد انقدر که جفت آرنجام تو قفسه ی سینه اش....

جمع شد با اخمو صدای مقتدر گفت:«
-خیال کردی نفهمیدم ؟تو نفس کشیدنت هم تغییر کنه من می فهمم
»یعنی انقدر تیزه؟ یا انقدر بهم توجه داره؟دومی رو که فاکتور بگیر این از تیز
بودنشه«میخوام بخوابم
-من هنوز بیرون تختم
»سر به زیر انداختم ولی لحن لجوجانه ام سر جاش بود
ولی من میخوام بخوابم
»با همون لحن پر از اقتدار و صدای بم و طنین اندازش گفت:«از ظهر تا حالا خوابت میاد؟
-چته؟
»بی تاب و لرزون از ترس قدرتش و اون نگاهی که داشت منو ذوب میکرد گفتم:«
-خوابم میاد تنها همین
»بی تاب و بی قرار به اطراف نگاه کردمو گوشه ی لبموزیر دندون کشیدم و بازم به خودش نگاه
نکردمو گفتم:«
-خسته ام
»با دندون قروچه و حق به جانب گفت:«
-از؟
حرصم گرفت هولش دادمو با حرص گفتم:«
-تو فکر میکنی از چی؟فکر میکنی از چی ناراحتم؟
»امیر محمد پوزخندی زدو نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت:«از بیکاری زیاد
»از اینکه ایرادی از خودش نمی بینه بغضم گرفت خودپرست،خود خواه با همون صدایی که آثاربغضم توش ارتعاش انداخته بود گفتم:«از بیکاری؟ منو تو بیکار می بینی؟
امیرمحمد- پس از راحتی زیاده
»پوزخند زدمو آرنجمو از تو دستش کشیدم بیرونو دوباره تا خواستم زانو مو رو تخت بذارم،
آرنجمو گرفتو داد زد:«
-پوزخند تحویل من نده هیفا
»باحرص گفتم
چی بگم که راضیت کنه؟چیکار کنم امیرمحمد که تو لبخند بزنی؟ نمیدونم چرا هر تلاشی
میکنم نمی تونم رضایتتو جلب کنم، نم یتونم کاری بکنم که خیالم راحت باشه
که تو گیر نمیدی؟داد نمیزنی؟به خاطرش نمی گی بی جا،بیخود،به اجازه ی کی ؟به چه حقی؟نکنه من
اسیر تو ام؟کنیزتم؟«بگو تکلیفم روشن بشه
امیر محمد دستمو هول دادو رهام کردو و گفت:«
منت سر من نذار،خستگیتو به رخم نکش تو سرم نزن تو همونی که باید باشی، اگر کار خونه ی منو میکنی چون خودت خواستی وگرنه من اونقدری هستم که برای خونم خدمتکار بگیرم
»به آرومی و با بغض گفتم:«
-من اینو گفتم امیر محمد؟
»امیرمحمد عاصی و عصبی گفت:«
-پس دلت از چی پره؟
»اشکم ریخت و گفتم:«از تو
»امیر محمد اربابانه نگاهی به سر تا پام کردو در حالی که سرشو کمی متمایل به بالا نگه داشته
بود و از افق منو نگاه میکرد گفت:«برات کم گذاشتم؟
»پلک زدم تا اشکی که تو کاسه چشمم جمع شده فرو بریزه تا قیافه ی حق به جانبشو بهتر
ببینم،نفسی با رنج بیرون دادمو با صدای پر از لرزه گفتم:«
-آره

»امیر محمد شاکی در حالی که دقیق تو چشمم نگاه میکرد گفت:«کم گذاشتم ؟؟ تو چرا انقدر چشم سفیدی دختر؟
-کم گذاشتن به رخت و لباس و خورد و خوراک نیست
»امیر محمد سرشو به جلو کشیدو دست به کمر دقیق تر نگاهم کردو گفتم:«به من اعتماد نداری،زندانیم کردی،توی خونه ات منو بس کردی،بازار نیا،بیرون نرو، دیدن
مامانت نرو ...اگر برات انقدر بی ارزشم که میگی»بعد اتمام محرمیت هر قبرستونی که میخوای برو« پس چرا...نمی ذاری برم مامانمو ببینم
»سرشو صاف کرد.و با حرص گفت:«اهااان پس بگو
»امیر محمد جوابمونداد و در عوضش حرصشو تو چشمام ریخت بعد هم از جا سیگاریش یه
سیگار برداشتو و روشن کردو رفت پشت پنجره ایستاد و پک های عمیق به سیگار زد رفتم
پیششو گفتم:«
-چرا جوابمو نمی دی؟
»امیرمحمد بدون اینکه نگاهشو از حیاط بگیره با صدای آرومی گفت:«
-فعلا زنمی و تو قید منی و شرایط منو قبل از محرمیت پذیرفتی و باید پایبند بهش بمونی
»عصبی و عاصی گفتم«:
-تو نگفتی می برمت اسارت
»امیر محمد بهم با اون چشمای به خون نشسته اش نگاه کردو گفت:«
-خوش ندارم کسی خریدارانه نگاهت کنه وقتی، مال منی،ص*ی*غ*ه ی منی، زن منی، می
فهمی؟
-حالا یه بار یکی اشتباه کرده، حتما گفتی من فامیلتم اونم بی خبر از همه جا خواستگاری کرده
که تقصیر خود تو ...
»یییه فکر کنم شیر مثل امیر محمد نعره میزنه نه امیر محمد مثل شیر حس کردم روح از تنم
خارج شد انقدر بلند داد زد:«می دونست زن منی
»با وحشت نگاهش کردم دادی که زد در حدی بود که از یکه خوردگی بیرون نیام همینطوری
عصبی بهم نگاهم میکرد و صورتمو با نگاهش سانت میزد، نفساش نامیزون و بلند شده بود،

دندوناشو رو هم گذاشت فهمیدم فکرش عوض شده که داره حالت صورتش عوض میشه، جفت
بازو هامو گرفت و گفت:«
-اگر من نباشم این اتفاق بیفته از خودت خواستگاریت کنن، وقتی هنوز اسم من روته چی
میگی؟
»سینه اشو هول دادم و یه قدم ازش فاصله گرفتمو با حرص گفتم:«میگم نه این چه سوالیه که می پرسی ؟چه فکری کردی؟
»امیر محمد جلو اومد ولی منو در حصار دستاش قرار نداد در عوض صورتشو جلو آوردو تو عمق
چشمام خیره شدو گفت:«
-یعنی فکر نمی کنی دوهفته ی دیگه که مدت محرمیتم با امیر تموم شد میرم ص*ی*غ*ه
این یارو میشم؟
»حس کردم سطل آب یخ رو سرم خالی کردن، پشتم لرزید از این جمله اش چقدر یه آدم باید
تحقیر بشه؟ چقدر باید شخصیتشو با هر کلام له کنن، حس کردم با این حرفش قلبمو هزار تیکه
کرد به خدا قسم که صدای شکستن قلبمو شنیدم خیال کرده من کی هستم ؟از تو خیابون
جمعمم کردن؟


»حس کردم سطل آب یخ رو سرم خالی کردن، پشتم لرزید از این جمله اش چقدر یه آدم باید
تحقیر بشه؟ چقدر باید شخصیتشو با هر کلام له کنن، حس کردم با این حرفش قلبمو هزار تیکه
کرد به دخدا قسم که صدای شکستن قلبمو شنیدم خیال کرده من کی هستم ؟از تو خیابون
جمعمم کردن؟چقدر میتونی سنگدل و بی رحم باشی امیر محمد؟!چطوری به خودت جرئت
میدی که به من این حرفو بزنی؟این آه ابتاه میدونم من اونو خرد کردم و امیر محمد منو ؛لعنت
به خودم، لعنت به امیر محمدی که وجود داره و منو باید تا این حدی داغون کنه، لعنت به این
زندگی به روزی که من خونه ی صبا رفتم تا تو رو به من معرفی کنه،اشکام داغ بودند، وقتی
اشکت پوست صورتتو می سوزونه یعنی از اعماق قلبت می باره...
سرمو تکون دادم از چپ به راست، با صدای لرزون گفتم:«
-آفرین به معرفتت،دستت درد نکنه؟چطوری تا امروز همچین زنی رو تحمل کردی؟چطوری
باهاش بودی وقتی میدونستی از تو خیابون جمعش کردن و آوردن ونه ی تو؟آخه تو تعصبیی،
غیرتت اجازه دنمیده ناموست تو حیاط خونه اش راحت باشه، نمیذاری یه تار موش و نامحرمی
ببینه چطوری باهاش کنار اومدی وقتی با صد نفر دیگه قبل تو بوده...آفرین به غیرتت امیر محمد

»ضجه زنان گفتم:«خدامنو بکشه که یه بی سر وپامو اومدم تو خونه ی تو آره؟هر صباحی تو خونه ی یه مرد تو
بغل یه مرد ...آره بعد تو هم میرم تو بغل یکی دیگه اصلا منو ساختن واسه عروسک شدن...اون
دوتا بچه هم از دستم در رفته ...
»صورتش کبود، رگ گردنش داشت منفجر میشد از بس که فشار خونش بالا رفته بود، میدیدم
بدتر از من داره می لرزه، از نفس های بلند و خشمگینش هرم داغش حتی به صورت منم
اصابت میکرد، دستشو بلند کرد با صدای خش دار و دورگه گفت:«
-خفه شو هیفا میزنمت به خدا
»نعره زد «:با اعصاب من بازی نکن،نامروّت »
»رو برگردوندم و رفتم طرف کمد در کمدو باز کردم و شلوارمو پوشیدمو بعد مانتومو پوشیدمو از دستشو آورد پایین با گریه گفتم:«حاشا به غیرتت
اون سر اتاق عصبی و هول شده پرسید:«چیکار میکنی؟
»پاتند کردو بهم رسیدو منو عقب کشیدو در کمدو بست، ساکمو تازه بیرون کشیده بودمو تو
دستم بود ساکو از دستم خواست بکشه جیغ زدم:«
-ول کن این بی صاحبو
امیرمحمد-هیفا!
-ایشالله هیفا بمیره که به چشم تو یه زن ه*ر*ز*ه است
بگن فاسدی ای کاش دیوونه بودم ای کاش ولش کن
ای کاش دیوونه بودم حداقل بهم میگفتن»دیوونه«نه اینکه برچسب خراب بودن بهم بزنن ودیووونه شدی؟
امیرمحمد-ساعت دوی شبه
-مگه برای زنی مثل من دوی شب با نه صبح فرقی دارع؟؟


»با حرص و دندون قروچه گفت:«
-انقدر حرف مفت نزن
-حرف توا
»ساک و کشید و بالاخره از دستم در آوردو پرت کرد اون سر اتاقو گفتم:
5سال فحش شنیدم تحقیر شدم، زخم خوردم ولی هیچ کس هیچ احدی نتونست رو نجابتم انگ بذاره ولی تو امیرمحمد این کار رو با من کردی به فاطمه زهرا)س(ازت نمی گذرم
خدا به خودت قسم که اگر بخوای باهام اینطوری کنی من خودمو خلاص میکنم »به باالا سرم نگاه کردم«:خدایا مرگ منو برسون
»امیرمحمد بازوهامو گرفت و به خودش نزدیک کردو گفت:«
-تو خیلی غلط میکنی که منو به کشتن خودت تهدید میکنی
»تقلا کردمو خواستم پسش بزنم در حالی که میگفتم:«تو رو تهدید نکردم به خدا گفتم،ولم کن بگو چرا منو قابل نمیدونستی واسه اخلاق خاصت نبود
چون این فکر رو نسبت بهم میکردی، محدودم میکردی چون میخواستی تا زمانی که خونه اتم
ه*ر*ز نپرم؟ولم کن میخوام همین امشب اون قبرستونی که گفتی برم
تو رو تهدید نکردم به خدا گفتم،ولم کن
»دوباره مثل دیوونه ها نعره زد«:هیفا!جای اینکه من شاکی باشم تو بل گرفتی؟
_تو؟تو چرا شاکی باشی؟کم قربون صدقه ات رفتم؟کم حرف گوش دادم؟کم تحقیرت شدم و دم نزدم...با تازیانه ها ی غرورت به جونم افتادی، شاکی چی هستی بگو برات جبران کنم تا از این هم بدبخت ترت بشم
»توی چشمام با چشمای سرخ و صورت برافروخته اش بی تاب نگاه کرد بیتابیی که هرگز ازش
ندیده بودمو آروم گفت:
-حامله بودی،از کی؟بچه ی کدوم نامردی ؟واسه ی چی حامله بودی؟تو شوهرت دوسال بود
مرده بود...»داد زد:«
-چیکار کردی؟؟داره این سوال روانیم میکنه، با کی بودی؟
گیج نگاهش کردم انگار کلید آف مغزمو زده بودن اون داشت دیوونه میشد و من همینطوری
نگاهش میکردم تو صورتم نعره زد:«
-بگو دروغه بگو تهمت زدن بهت ...
»صورتشو به احاطه ی دستم در آوردم و گفتم:«
-امیر امیر محمد آروم باش ..
»صداش از داد های خفه ای که به خاطر گرفتگی گلوش خفه شده بود، میلرزی و گفت:«صی*غ*ه کدوم نامردی بودی؟
»لباش هم کبود شده بود و خشک انگار از خشم آب بدنش خشک شده تنش می لرزید دلم
براش ضعف رفت ترس اینکه سکته کنه تموم جونمو در بر گرفته بود «
»یادم نمیره چطوری داد زد چقدر بلند که فریاد های قبلیش دربرابر این فریادش هیچ بودن
_محمد ...محمدمن فقط رحممو اجاره دادم
چشماش نمناک شده بود سینه اش ار فرط نفس های بریده و بلندش یه جا بند نبود، ارتعاش
صداش صد بار از پرده گوشم عبور کرد:«
-تو بیخود کردی، هیفا تو بیخود کردی که رحمتو اجاره دادی به کدوم نامرد؟
»فهمیدم از این موضوع اصلا اطلاعی نداره که داره خودشو میکشه....

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : roozenavadosevom
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه mxcsyf چیست?