رمان روز نود و سوم 8
-امیرمحمد بس میکنی یا نه؟مثل میّت باشم؟چرا انقدر گیر میدی؟اصلا معلومه چی دلت میخواد
؟یه سره داری نق به جونم میزنی؟چته ؟چته تو؟
امیرمحمد-بله؟بله خانم باید آرایشس کنه باید مورد پسند همه قرار بگیره، باید مردا چشمتو از
کاسه در بیارن، از کنار هرکی رد میشی بهت متلک بندازه... »باحرص جیغ زدم:« شخصیت منو زیر سوال نبر
-شخصیتتو زیر سوال نبرم؟مگه رفتی عروسی؟»دستمالو ازم گرفتو بهم نشون داد که سیاه شده و »امیرمحمد هم با لحن و تن صدای خودم گفت:«
کرم پودرم روش مالیده شده و عصبی گفت:«
برای سفره رفتن انقدر می مالن؟برات لوازم آرایش خریدم که برای مردم بزنی؟تازه گیر هم بهت میدم؟من از اون مردای بی غیرت نیستم که ناموسشون صد قلم بمالند حس غرور کنن که زنم خوشگله، تو حق داری واسه ی من انقدر آرایش کنی،عروس انقدر می ماله به صورتش که تو آرایش کردی؟جواب منو بده جای اینکه ب رو بر منو نگاه کنی
-من همین امروز فقط آرایش کردم »باز عین زنجیر پاره کرده ها عربده کشید:«
-پس دردمن کدوم روزه؟ »بچه ها دیگه بلند بلند گریه میکردن عصبی شدمو جیغ زدم
بگم غلط کردم ولم میکنی؟ »امیرمحمد با اون چشمای به خون نشسته و سینه ی نفس
سوزانش گفت:«
آره، آره باید دیگه ولت کنم،داره تموم میشه فقط دو روز مونده دوروز لعنتی که تو براش ثانیه شماری میکنی؟شاید یه بخت خوب بیاد، نباید به خاطر من توی این دوروز شانستو از دست بدی
»تاحالا تو عمرم صدای جیغ خودمو انقدر بلند نشنیده بومدم انگار آب جوش رو سرم ریختن،
سینه ام از بی معرفتیش سوخت گوشام از حرف ناحسابش داغ کرده بود جیغ بنفشی زدم:« امیرمحمد حد خودتو نگه دار،بس کن، بس کن لعنتی حالا دیگه اشک نمی ریختم ضجه
میزدم یه ضجه ی واقعی، قلبم داشت می ترکید چقدر عشق من براش بی ارزشه چقدر داغونم »
میکنه وقتی اینطوری در موردم قضاوت میکنه من دارم براش خودمو از درون می کشم اون چی
میگه ؟!آخ آخ که خدا هیچ وقت حتی ابتاه با حرفاش انقدر منو داغ نکرده بود که این مرد
اینطوری با من میکنه حداقل از چشمت بیفته هیفای احمق،نمی تونم ...نمی تونم ...این واحد
های خریت من تموم بشو نیست لامصب معلوم نیست چند واحده که هیچ جوره پاس نمی شه
همه دنیام می سوزه پای عشقت پر دردم
نیوشا و پروشا دستاشونو رو بازو مو شونه ام گذاشته بودن و پا به پای من گریه میکردن
و میگفتن«: مامانی...گریه نکن
»امیرمحمد برگشت طرف ما و به بچه ها آروم گفت:« برید روی صندلیتون بشینید
نیوشا- چرا مامانمو اذیت میکنی؟ »امیرمحمد وارفته گفت:«
-من اذیتش میکنم!!
پروشا-نگاه کن همش گریه میکنه از صبح هم داشت گریه میکرد بازم گریه کنه ؟ »امیرمحمد
آهسته تر و آرومتر گفت:« خیله خب برید سرجاتون بشینید، راه داره باز میشه ترمز میکنم صدمه می بینید »
من تا خود خونه اشک ریختم وقتی رسیدیم خونه برای بچه ها غذای روز قبلو گرم
کردم خوردن ولی نه خودم لب به غذا زدم نه امیر محمد ؛تموم گوشه های ناخنمو کنده بودم و
یه لحظه آروم و قرار نداشتم نمی تونستم حتی یه لحظه بشینم سرجام...امیر محمد هم توی
نشیمن جلوی تلویزیون خاموش نشسته بود و ال ای دی زل زده بود حتی لباساشم عوض نکرده
بود، خودمم همینطور، چقدر دلم برای خودم میسوخت که الکی عاشقش بودم و نمی تونستم
ازش خلاص بشم،اون که همش بلده منو برنجونه پس چرا من دوسش دارم مگه من مازوخیسم
دارم؟نه محبتش معلومه نه عشقش نه تنفرش نمیدونه از خودش از من از زندگی اصلا از دنیا
چی میخواد؟ بچه ها با هم حرف میزدن و بی خیال یه ساعت قبل بودن ای کاش منم میتونستم
مثل اونا باشم، از جا بلند شدم و به طرف اتاق خودمون رفتم، هــــ !اتاق خودمون مگه منو اون
یکثی هستیم؟ همیشه من، من بودم اون او. سه ماه...فقط سه ماه بود...چرا من حس میکنم کوتاه
تر از این نود و سه روز و بلند تر از نود وسه سال بود تاثیرش تو قلبم به اندازه ی سال هاست و
تداومش به اندازه ی ساعت هایی که سر جمع شاید یک روز هم نسازه،انسان های خیلی کمی
وجود داره که با خودشون روراست هستن اونم در ابراز احساساتشون به خودشون و من هیچ
مرزی برای پنهان کردن احساسم در خودم ندارم،دوستش دارم حتی با تموم آزردگی هام ولی
اونچه که الان دلمو وادار میکنه که دوستش داشته باشم ولی بخوام که به این جدایی راضی باشم
غرور بود غرور یه دختر اشرافی که این صفتشو از بس طی چند سال کوبیدن دیگه خسته شد
آزادی میخواد ولی این آزادی در پی از دست دادن عشقشه...من دوباره عاشق شدم ای واییییی
حمد روی تخت دراز کشیدم اینبار رو بالش اون سر جای اون خوابیدم بوشو تو بینیم
کشیدم وچشمامو بستم کاش امشب شب اولی بود که اینجا بودم ...چرا عاشقش شدم؟.. نفهمیدم
کی خوابم برد ولی چنان کابوس ترسناکی رو دیدم که هیچ وقت حسی رو که تو خواب داشتم
یادم نمی ره،خواب دیدم از امیر محمد جدا شدم اونم توی چه اوضاع...
بدی دیدم که امیر محمد
منو از خونه با زور بیرون کرد یعنی انداختتم بیرون، هرچی جیغ میزدمو التماس امیرمحمدو
میکردم فایده نداشت در رو به روم بسته بود...«
هیفا...هیفا بیدار شو...هیفا...من اینجام بیدار شو...
هوشیار شدمو صورت امیرمحمد و مقابلم دیدم متوجه شدم همش یه کابوس بودنفسم بالا اومد » چشممو که با زور باز کردم، همین که
گردنشو گرفتمو به پایین به سمت سر خودم کشیدم و لبشو بی وقفه بوسیدم تمام صورتم خیس
از اشک بود، لبشو از لبهام جدا کرد و با نگرانی نگاهم کرد و موهامو کنار زدو گفت:« تموم شد،کابوس دیدی
هنوز روی نود و سوم نرسیده همین فکر و آغوش امیرمحمد آرومم
میکرد ولی تاصبح خوابم نبرد همین طوری بهش چسبیده بودم و صدای قلبشو می شنیدم ای
کاش من مرد بودمو اون زن اون موقعه من میخواستم که ای نسبت و رابطه ادامه پیدا کنه، صبح
که بیدار شد و دید چشمام بازه به آرنجش تکیه زدو بهم نگاه کردو گفت:« چشمات قرمزه »
_نخوابیدم، خوابم نبرد
می شه این احساسو نادیده گرفت؟آهسته چونه ی گردو خوش فرمشو با سر انگشتام نوازش کردم
کردم، گوشه ی چشمم سوخت و اشکم فرو ریخت باز داشت با اون چشماش منو نفس گیر
میکرد چونه ام میلرزید نزدیکم شد، نمیخوام امروز از کنارم بره حتی نمیخوام از این اتاق بیرون
بره میخوام همینطور کنارم باشه فقط نگاهش کنم که فردا عصر دیدنش تمومه حرومه، نامحرم
میشیم، غریب میشیم ...الان از مادرم به من نزدیک تر از همه ی دنیا به من نزدیک تر ولی فردا
از همه ی دنیا به من دور تر، اصلا احساسم درمقابل امیر محمد با احساسی که در مقابل کوروش
داشتم یکی نیست، اگر اسم حسم به کوروش عشق بود پس حتما اسم احساسم نسبت به امیر
محمد جنونه،تن سردم فقط با اشاعه ی حرارت تن اونه که گرم میشه، نفسم با باز دم های اونه
که چاق میشه و ادامه داره ...دارم کلافه میشم،نمیدونم چطوری برای خودم نگهش دارم، حالا که
با من نرم تر برخورد میکنه نمیخوام لحظه هامون مثل یه افسانه برام امکان پذیر نباشه،قفسه ی
سینه اشو بوسیدم، پیشونیمو به قلبش چسبوندم نبضش پر تلاطم میزد تنم از استرس گرم نمی
شد آهسته گفت:« -سردته؟ »
_نه
دهن که باز کردم فهمیدم چقدر صدام می لرزه، اصلا برای قلبم غرورم مهم نیست و
منم کنترلی روش ندارم«-چرا انقدر می لرزی و سردی؟ »
ملفحه رو دورم گرفت، ملحفه رو پس زدم نگاهمو بیتاب تو
چشماش ریختم، پشتمو نوازش کردو....
گفت:« داره دیرم میشه هیفا
دستمو از دور گردنش پس کشیدم ولی دست اون هنوز دورم حصار بود،
نگاهمو با غصه ازش گرفتم ولی سنگینی نگاهش هنوز با من بودلبهامو رو هم فشردم تا بغضمو
قورت بدم،سرشو بهم نزدیک کردو پیشونیمو بوسید، پناهمو دارم از دست میدم، گونه امو
بوسید،چشمامو رو هم گذاشتم و نفسمو با رنجش بیرون دادم، کنار چونه امو بوسید،بعد فردا باید
با تَوَهم این لحظه ها صبحا چشم باز کنم و شبها چشم ببندم،سرشوبه گردنم فرو برد،الان باید
حقمو به جا بیاری؟الان؟میخوای منو دیوونه کنی تموم هدف اینه که منو دیوانه ی خودت
کنی،ببین داره با این بوسه هاش با من چیکار میکنه،اصلا هم به فکر من نیست خودش مهمه
الان میخواد که این لحظه ها باشه و مهم نیست که با خواسته اش منو نابود میکنه...بعد فردا من
بیتو چیکار کنم لعنتی؟آخه عالمو آدم بیان تو نمی شی برام،من امیرمحمد مغرورو دوست دارم
چه برسه این امیرمحمدی که چند روزه به من خودشو نزدیک تر کرده لبمو که بوسید حتی
خودشم فهمید اگر نره داغون ترم میکنه که از جا بلند شد و رفت نای بلند شدن نداشتم تا پاشو
از در گذاشت بیرون صدای هق هقی بود که فضا رو پر از سنفونی غم کرده بود ... اون روز تنها
روزی بود که راهیش نکردم تنها روزی بود که اشکام خشک نشد و حتی بچه هام هم تنهام
گذاشتن تا با خودم کنار بیام حتی ناهار بهشون ندادم الهی بمیرم نون و پنیر خوردن، به
امیرمحمد هم غذا نداده بودم ببره،معده اش درد نگیره...غذای بد نخوره،مسموم نشه...پر از نگرانی
بودم و لبریز از عاشقونه هام...تا شب که امیر محمد بیاد چشمام ورم کرده بود و کاسه ی خون
بود اون شب که امیر اومد خونه و دوقلوها رفتن ببوسنش همچین اونا رو تو بغل گرفت و
صورتشونو بوسید که تا چند ثانیه تو شوک رفتارش بودم، براشون عروسک خریده بود دخترا از
ذوق سر و صورتشو غرق بوسه کرده بودن، سر بلند کرد دید دورتر از دخترا ایستادم و دارم
نگاهش میکنم، سلام کردمو تو چشمام نگاه کرد لازم نبود بپرسه چه بلایی سر چشمات اومده از
صبح رسوا شده بودم، سری تکون داد و پیش اومد تو دستش چند تا پاکت بود سرش به زیر بود
انگار بی نهایت خسته و درمونده است، پاکت های دسته دار رو داد بهم و از پله ها رفت بالا، روی
مبل نشستم ونیوشا و پروشا کنارم بالا پایین میکردن و ذوق زدگیشونو اعلام میکردن ولی من
تموم حواسم به بالا بود به امیرمحمد ... به داخل پاکت ها نگاه کردم....
چند دست لباس برای
منو دختراست به چی فکر میکنه میخواد کمبود لباس نداشته باشیم ؟وقتی از کنارش رفتم پر و
پیمانه باشیم؟ از جا بلند شدمو از پله ها رفتم بالا و رفتم به طرف اتاقمو در رو آروم باز کردم دید
روی صندلی میز توالت نشسته با همون لباسا حتی کتشو هم در نیاورده با ورود من سرشو بلند
کرد و منو نگاه کرد چقدر چشماش مظلوم شده بود دلم براش ضعف میرفت تا حالا انقدر مظلوم
ندیده بودمش از جا بلند شد و تو چشمام نگاه کرد اون جای من پرسید:« حالت خوبه
نگاهم میکرد، کتشو در آوردو دستام میلرزید به طرفش دراز کردمو کتشو گرفتم و روشو »بیتاب نگاهش کردم و بیقراری رو تو چشماش دیدم ولی همچنان مغرور بود و
برگردوند، در حالی که دگمه های پیرهنشو باز میکرد، روی تخت نشستم و نگاهش میکردم
سرش به زیر بود،سر بلند که کرد پیرهن کرمشو در بیاره دیدم کنار گردنش زخمیه بند دلم پاره
شد از جا بلند شدم کتش از دستم افتاد و با نگرانی نگاهش کردمو نگاهمو دید و سرشو بالا تر
گرفت انگار میخواست نگرانیمو ت*ح*ر*ی*ک کنه رسیدم بهشو دستمو به احاطه ی صورتش
در آوردمو گفتم:«
-وای چی شده؟خدا منو بکشه گردنتو کی این طوری کرده »به چشماش نگاه کردمو دندوناشو رو
هم گذاشته بود و استخوون فکش زیر پوست زیر گونه اش جا به جا، اخماش درهم گره خورده،
سینه اش از حرص با نفساش متحرک شد و ...«
-شاهرخ و میشناسی؟
آخه اونو برای چی باید بشناسم؟!نه به خدا نمی شناسمش
»بند دلم پاره شد؟این که اسم پسر غدیریه اونو برای چی باید بشناسم؟چی شده؟ دعوا کردن؟
دعواشون شده میدونستم امیر محمد اروم نمی گیره و باید زهرشو به شاهرخ غدیری بزنه «
»با صدای گرفته و دورگه و یه لرزه خاص تو صداش که اثر خشمش بود که به سختی کنترل
میکرد گفت:«قسم نخور، می شناسی یادت نمی یاد
»سر درگم تو چشماش نگاه کردم، کنارش نشستم، داره امتحانم میکنه؟این خشم قیافه ای
نیست که بخواد امتحانم کنه، دلم داره عین سیر و سرکه میجوشه، صورتش داره همین طوری
رنگ عوض میکنه، مورگه های توی چشمش دارن رخ نمایی میکنن با همون لحن خش دارش
گفت:«میدونی کی بهم گفت که حامله بودی؟شاهرخ
»یکه خورده امیر محمدو نگاه کردم !شاهرخ دیگه اینو از کجا میدونست اصلا این شاهرخ غدیری
کیه که سرش تو زندگی منه ؟!چی از جون ما میخواد؟اگر منو اون روز فقط تو بازار دیده جریان
حاملگی منو از کجا میدونه؟!!«
امیرمحمد-تو میدونی واسه ی کی بچه بدنیا اوردی؟
-ولی فامی...فامیلی اونا غدیری نبود
امیرمحمد-تو واسه خواهر شاهرخ بچه آوردی
»وارفته تو چشمای امیرمحمد نگاه کردم،ترو خدا شانسو نگاه کن!پسره ی عوضی اینجا چطوری
پیداش شد؟چرا باید تو بازاری کار کنه که امیر محمد هم همون جا داره با خونواده اش کار
میکنه؟!!!حالا اینو چطوری جمع و جورش کنم!اون موقعه هم به زور از خودم دورش کردم ولی
حالا چی؟چی گفته به امیر محمد؟!بی خود نیست داره خود خوری میکنه، اون پسره ی پر رو، رو
دیده نکنه یک کلاغ صد کلاغ تحویلش داده
امیرمحد پوزخندی زدو با حرص گفت:«خودش نشونی هاتو داده بود که مادرش وقتی میاد خونه ی مادرم تو رو ببینه و
خواستگاری کنه،میدونست تو عقد موقت منی،میدونست تو دوتا دختر داری که
دوقلوهستند»حالا هر جمله ای که به پایان می رسوند رنگدونه های پوستش سرخ تر میشد و
گردش خون توی رگ های سر و گردنش با فشار بیشتری حرکت میکرد و غلظت خونش
درحدی شده بود که هررگ از گردن وشقیقه اش متورم شده بود،دلهره ی سکته کردنشو گرفته
بودم،دلواپس جمله بعدی ای که تحویلش داده بودن،بودم که بشنوم، حال خودم بدتر از اون بود،
دستام یخ کرده بود و مشت کرده روی پام کنار هم نگه داشته بودم و فقط به اون چشمای به
خون نشسته اش خیره بودم و اون ادامه میداد:«
-میدونست،اون لعنتی تو رو زیر نظر داشت،حتی از من بیشتر از تو میدونه،از من بیشتر ترو
میشناسه، خودش مادرشو فرستاده بود میدونست اون روز تو هم میای خونه ی مادرم ...
»نگاهم به اون گردن زخمیش افتاد، هری دلم ریخت، چه بلایی سر خودش آورده، بی اختیار
دستم به طرف گردنش رفت و رو زخم گردنش گذاشتم، سرشو کج کرد دستم بین گردن و
سرش باقی موند، یه دلواپسی و تعصب توی نگاهش موج میندخت که منو آشوب میکرد با
صدایی که ارتعاش احساس درونش اونو به گرفتگی و ته لرزه انداخته بود گفت:«
-قبلا هم ازت خواستگاری کرده بود؟
»دلم ضعف میرفت وقتی انقدر خود خواه برام میشد، وقتی انقدر پر از حرص و عازه و می
ترسه...با تموم حالی که داشت و نگرانش بودم، ته دلم یه ذوق زدگی محشر راه افتاده بود که
نمی تونستم پنهانش کنم،آهسته گفتم:«امیرمحمد، دروغ گفته که ت*ح*ر*ی*کت کنه خواستگاری ای در کار نبود، پیشنهاد دوستی
بود همین، من هم قبول نکردم
امیرمحمد-ولی اون دست بردار نبود، هر دفعه که خواهرش میومد اونم می اومد تا تو رو ببینه،
مگه نه؟مگه نه که گلوش پیشت گیر بود ؟مگه نه که ...
»صورتشو به احاطه ی دستم در آوردم، طاقت این بغض پنهان تو صداشو نداشتم درست مثل....
پسرای نو جوون شده که اولین دوست دخترشونو داره از دست میده، مغروره و خودخواه همه ی
دنیاشو برای خودش میخواد، حال عجیبشو تا حالا باهاش تجربه نکرده بودم و نمیخواستم توی
این اوضاع ببینمش وقتی که حس میکنه غیرتش داره می خوردش، وقتی حتی اون احساس نا
امنی میکنه من که تموم امنیتم خلاصه شده در اون حس ویرونی میکنم، وقتی منبع قدرت
این روزای سخت تنهاییم بین تموم آدما اونه وقتی اون احساس عجز داره من احساس نابودی
دارم،نا آرومیش مثل طوفان یه دریای پر تلاطم توی چشماش موج مینداخت و منو پریشون
احوال نا خوشش میکرد،خواستم آرومش کنم،لبهای داغشو بوسیدم، با همون بی تابی و کلافگی
به عقب فرستادتمو گفت:«روانیم نکن، دارم داغون میشم جوابمو بده
هر وقت میای داداشت نیاد
– بچه اش تو شکمم بود، مادر بچه میومد و اونم با خواهرش میومد،امیرمحمدم،نمیتونستم بگم
»عصبی تو صورتم لجبازانه داد زد:«
-چرا میتونستی بگی »داداش عوضیت بهم چشم داره،نیاد «
»صورتشو دومرتبه به چهارچوب دستم درآوردم و گفتم:«
-باشه آروم باش
»تو چشمام بیتاب و سر درگم نگاه کردوآروم گفت کثافت، بهم میگه از اول که دیدت عاشقت شد»عصبی تر داد زد:«به من میگه تا داغونم کنه
»نمیدونم چه به سر احساسم اومد که حال اون لحظه اشو دیدم گریه ام گرفتو گفتم:«دروغ میگه باور نکن، مگه نمی گی برات کُری میخونه؟ میخواد عذابت بده،اون یه عوضی که
دنبال سوءاستفاده اس
، با خودت اینطوری نکن مرد من
، دروغ میگه تا عصبیت کنه تا میونه ی ما بهم بخوره ببین چه به روزت آورده
»صداش چنان با بغض مردونش عجین شده بود که تنمو لرزوند هم از جمله ای که ا دا کرد هم از
لحنی که دلمو ریش میکرد:«
-گفت:»آسیاب به نوبت«
»دستم از کنار صورتش افتاد انگار یکهو لمس شدم، اشکام مثل سرب داغ از چشمام فرو ریخت،
چونه ام می لرزید، قلبم بدتر از چونه ام از تلخی و مضمون این جمله میلرزید، تنم داشت تو
حرارت آتیش جهنمی که این جمله برام ساخته بود می سوخت، از جا بلند شدم یه قدم به عقب
رفتم،شرفم بین مردا داره عین گوشت قربونی تقسیم می شه، من هیفا عبدالعزیزم چه به
سرخودم آوردم که اینه حال و روزم ؟نمیدونم امیر محمد چی تو صورتم دید که جای تموم
احساس ثانیه های قبل نگرانی تو چشماش موج انداخت و به طرفم قدم برداشت.....
با بغض و صدای لرزونم گفتم:«جلو نیا،دارید با آبروی من چیکار میکنید؟من خیلی از شبا گرسنگی کشیدم، خیلی از شبا بچه
هامو از ترس گرسنه شدنشون زود خوابوندم ولی هیچ وقت، امیر »ضجه زنان گفتم:« هیچ وقت برای این دنیای لعنتی که منو، شرفمو توش شما مردا زیر پا ل ه میکنید حتی یکبار کار حروم و
گناهی نکردم، به چه حقی با منو غرورم و آبروم این کار رو میکنید، منو چطور تحقیر میکنید من
زن تو خیابون نیستم، من دختر تاجری هستم که از اسب افتاده نه از اصل، دختری که تا دیروز
بهش میگفتن شاهزاده ی عرب، به خاطر بی پناهی و نا امنی خودمو بچه هام شدم زن
ص*ی*غ*ه ای، نه به خاطر نفسم به خاطر نادونی ای که برای بابام سنگین تموم شده
...»دستمو پایین آوردم و هق هق کنان تو چشماش که با غم عالم نگاهم میکرد نگاه کردمو گفتم نمی.. بخ...شمت که... آب..رومو مردا بینِ ... خودشون تقسیم کرد..نو ..تو دم نزدی
قدم تند کرد و اومد مقابلم، و شونه هامو در حصار دستاش در آوردوجدی و با تحکم و غرور
گفت:«من اونقدر بی غیرت نیستم که کسی در مورد ناموسم اینطوری حرف بزنه و من ساکت باشم
حتی به قیمت اینکه شرف خودم رفت زیر سوال؟
نگاهم کن، سر و وضعم میگه که ساکت بودم؟میگه که نزدم تو دهنش ؟از آبروت دفاع نکردم
»گیج امیر محمدو نگاه کردم منظورش چیه؟با حرص و عصبانیت گفت:«شاهرخ گفت:»من مثل تو نامرد نیستم که وقتی به یه زن بد بخت و جوون و ل*و*ن*د و خوشگل برسم به نیت مریضی و درمان بخوام ه*و*سمو سرش خالی کنم من مردم و بزرگترمو جلو می
فرستم تا بیش از این زن وسیله ی دستای کثیف و نامرد کسیی مثل تو نشه
«)اشکش فرو
ریخت اولین بار بود که میدیدم اشک می ریزه، حس کردم قلبم با ریزش اشکش از نبض افتاد،
با صدای دو رگه گفت:(
من نامرد نیستم هیفامن واقعا مریض بو.دم به خاطر ه*و*س نخواستم که با من باشی،من نامرد نیستم، هیفا،
»صورتشو به احاطه ی دستم در آوردم و بوسیدمشو سرمو عقب کشیدمو نگاهش کردمو وگفتم:«از تو مرد تر ندیدم تو مرد منی،تو اوج ضعف زیر بال و پرمو گرفتی، میدونم که مریض بودی عزیزم اشکشو با شصتم پاک کردمو گفتم:«
کسی نمیتونه انسانیت تورو با حرفاش لکه دار کنه میخوای بیام به همه بگم که منو بابام تو خونه اش راه نداد ولی این جوون مرد شد سایه سرم تا رو پای خودم وایستم؟به خدا میگم که نامرد
اوناییند که وقتی یه زن محتاج ببینند میخوان از ضعفش برای منفعت خودشون سوءاستفاده
کنن؟نامردا همیشه دیگرونو نامرد میدونن....
»امیرمحمد دستمو از چهار چوب صورتش رها کرد و برگشت و نا امید گفت:«
-نه آبِ ریخته که جمع نمی شه
»رفتم نزدیکش دستمو رو پشتش نوازش گرانه کشیدمو گفتم
خدا ازش نگذره
امیرمحمد-خودم به جهنم باباجون و دو تا برادرام هم آبروشون رفت
-خدا منو بکشه به خاطر من چی پیش اومد
»امیرمحمد صورتشو متمایل کرد به شونه ی راستش و گفت:«
-تو هم نبودی این نیششو می زد
_میخوای چیکار کنی؟
امیرمحمد-باباجون میگه»طلا که پاکه چه منتی به خاکه،اونایی که ما رو میشناسند به حرفای
این یه لا قبا گوش نمی دن ولی خودم نگاه بازاری ها رو دیدم که وقتی شاهرخ گفت »به اسم
مریضی ...«چطوری نگاهم میکردن
»نیوشا در زد و گفت:«
صبح که چشم باز کردم اولین چیزی که یادم اومد این بود روز نود و سوم رسید، برگشتم جای خالیشو دیدم، رفته بود »من تا دمدمای صبح بیدار بودم واسه همین صبحو خواب مونده بودم،
سرمو تو بالشش فرو بردم همون عطر تنش که با ادکلنش عجین شده؛ کول و گس، انگار این بو
مخصوص امیر محمده، لبمو گزیدم، چطور تحمل کنم ادم یه پرنده هم میاره تو خونه اش بعد
هفته ها بهش وابسته می شه امیر محمد شوهر من بود، ساعتو دیدم،یازده است پنج و نیم
عقدمون تموم میشه حس میکنم یه افسانه است که بعد ساعت پنچ و نیم نابود میشه
بی سرپناهی شروع شد،چشمهای گرگهایی در لباس میش دیدن شروع شد،دوباره این خلع
لعنتی، این شخصیت وابسته ی نکبتم که در واپسین لحظه هام همیشه منو سرگردون و حیرون
میذاره،این بیتابی ها و شماتت هام، دوباره غصه های نبود کوروش نبود بدتر از اون امیر
محمد،بدتر از اون,نبود ابتاه...محرومیتم از مادرم ...تا صبح اشک ریختن و سر زنش کردن خودم
یه جا خوندم عشق یعنی چی؟گفتن»برای یه زن علت شدت
تپش قلبش نیست علت حس امنیته «من اینو با تک تک سلول های بدنم حس کردم من
شخصیت مستقل ندارم،عادت به سرتق بودن و سر سخت بودن و دهن به دهن کس و ناکس
اومدن ندارم،من از روحیه اجتماعی بالا از تحصیلاتی که باعث بشه سر از هر کاری در بیارم
محرومم،من از اون دسته زن های موفق نیستم که یک تنه از یه مرد مردترند و گلیم خودشونو از
آب میکشن بیرون واقعیت اینه که من یه زن خونه داره بی هنر بیست، بیستو یک ساله ام که
حتی سال اول دبیرستانشو هم تموم نکرده، من مادر دوتا دخترم که هر قدمی که بر میدارم پر از
تشویشم که نکنه به ضرر بچه هام باشه این قدم،انتخاب امیر محمد، برام تک چاره ترین راه
ممکن بود و از قضا راهم درست بود نمی خوام از دستش بدم خدایا من نمیخوام امیر محمدی
که بچه هام باهاش خو گرفتن ـ...
به بالش خودم نگاه کردم، حسادت باهام قرین شد حرص سینه ام می درید، لبمو محکم زیر
دندون گرفتم وقتی فکر کردم کسی دیگه جا ی من سرشو میذاره روی بالش این
تخت،آآآآخخخخ نمیخوام خدایا قلبم داره می ایسته
هیفا بسه ساعت ها میگذره و هیچ چیز عوض نمی شه، ضجه هات برای تغییر سرنوشت، کافی
نیست
خدایا تقاص آه ناخواسته ابتاه و از قلبم نگیر اون بی تقصیره،فقط بلده عاشق بشه
عِ عِ شششش ق،لعنت بهت.
از صبح تا ساعت دو، هفت بار دخترا رو دعوا کرده بودم تا دست از اتاق و عروسکا بکشن و بذارن
اثاثیه اشونو جمع کنم هر لباسی که از کشو بر میداشتم باید یه ربع با اون دوتا چونه میزدم،
هردو یه گوشه ایستاده بودن و مثل من هق هق میکردن نیوشا با همون حال گفت:«عمو ...عمو دعوات کرده...
پروشا-میاد بازم دع...دعوات میکنه ها، لباسامونو جمع نکن
-بسه برید بیرون
نیوشا- شماره عمو رو بگیر
»با عصبانیت گفتم:«
-شماره اشو بگیرم که چی؟ شما دوتا شدید بدتر از قلب وامونده ی من؟
پروشا-وا..وا..وامونده چیه؟
»موهامو کشیدمو جیغ زدم:«
-وا مونده منم، منه بد بخت که جنبه ی سه ماه زندگی بی دغدغه رو نداشتم، جنبه با کسی
بودنو نداشتم وامونده حال و روز منه...
»نیوشا و پروشا کنج اتاق هق هق کنان چنپاتمه زدن و با ترس منو نگاه کردن، تلفن زنگ خورد
بلند شدم رفتم تو اتاق امیر محمد تلفنو برداشتم، صبا بود:«
صبا- الو هیفا سلام امروز محرمیتتون تموم میشها یادته؟
»ترو خدا ببین چه راحت در موردش حرف میزنه انگار میگه مهلت اعتبار شارژ ایرانسل تموم
میشه به همین راحتی!«
-میدونم
صبا-چقدر زود گذشت!
»اشکم فرو ریخت جای جای اتاقو از نظر گذروندم، هرگوشه اونو با خودم می دیدم و تپش قلبم
بالا میرفت لعنتی، اگر قرار بود تا ابد مال من باشه این حالو هرگز نداشتم حالا ببین حال و
روزمو، اینبار مجنون یه زنه«
صبا- هیفا، شب به امیر محمد بگو برات آژانس بگیره بیا،خونه ی ما، زودتر راه نیوفتی بیایی ها
صبر کن امیر بیاد پولتو بده
_پول؟!!!
صبا- خب آره دیگه قولو قرار گذاشتیما، فردا صبح میریم یه جایی رو برات می گیریم تا زمانی
هم که کار مناسب پیدا کنی امیر محمد خرجتو میده نگران نباش،البته توی یه مطب منشی
گری برات پیدا کردم حقوقش بد نیست ولی این امیرمحمد دست بردار نیست که،میگه »دکترش
مرده« یکی نیست بگه» تو رو سننه؟...
تموم شد رفت دیگه...
»لبهامو از گریه و فغان رو هم گذاشتم تا صدای ناله ام نیاد و صبا بشنوه، الهی فداش بشم،چقدر
این حس مالکیتش شارژم میکنه، چون دارم از دستش میدم این حسشو دوست دارم حالا اگر
قرار بود پیشش باشم ازش گلایه داشتم آخه چرا انسان این طوریه؟همیشه چیزی رومیخواد که
برای اون نیست.«
صبا- الو هیفا، چرا جواب نمیدی؟
-باشه صبا
صبا – صدات چرا این طوریه؟خوبی؟
پوزخندی زدمو گفتم:آره
صبا- باشه پس شب قبل اینکه بیایی زنگ بزن
_باشه خدا حافظ
»از اتاق اومدم بیرون و برگشتم به اتاق دخترا دیدم دارن تند تند لباساشونو تو کمد میذارم
خدایا با اینا چطوری کنار بیام؟جیغ زدم:«
-چیکار میکنید؟
»نیوشاو پروشا ترسیدنو عقب رفتنو پروشا که حاضر جواب تر بود گفت:«من میخوام عموهم پیشمون باشه
»رو زمین نشستمو زانو هامو تو بغلم گرفتمو سرمو رو زانوم گذاشتم های های گریه کردم، دخترا
اومدن دورمو هی نوازشم کردنو نیوشا گفت:«مامان زنگ بزن عمو بیاد گریه نکن
»خدا میدونه تا شب من از خودم با گریه چی گذاشتم باقی بمونه، تموم لباسامونو برداشتم تو
همون ساک قدیمی گذاشتم، برای امیرمحمد چند نوع غذا درست کردم گرسنه نمونه، لباسای
شسته شدشو با اشک و آه اتو زدمو گذاشتم تو کمدش،عکسشو از روی میز پاتختی برداشتم و
گذاشتم تو کیفم، آخرین نمازمو تو اتاقش خوندمو گفتم:«
-خدایا یا حضرت رقیه دست رد به سینه ی عاشقم زدید دل بچه هامم شکستی
»به ساعت چشمم خورد ساعت یازده شبه، بند دلم پاره شد یا علی، امیر محمد کجاست؟جانمازو
جمع کردمو رفتم پایین دیدم دخترا طبق هر شب که امیر مجبورشون میکرد ده و نیم یازده
بخوابند، خوابیده بودن، چرا نیومده؟الان باید دوساعت از اومدنش میگذشت، شماره موبایلشو
گرفتم،خاموش بود، وای یا علی الان قلبم می ایسته تصادف نکرده باشه!دستام می لرزید تا حالا
کجا مونده؟شماره خونه صبا رو گرفتم :
-الو صبا
صبا- وا!!!تو که هنوز اونجایی؟بیا دیگه!
-صبا امیر محمد نیومده من دلم داره از دهنم درمیاد، محمد حسن رسیده؟
صبا- ا وا!محمد حسن، هیفاست میگه» امیرمحمد نیومده خونه«
محمد حسن- آخر کار دست خودش میده، بده من گوشی رو ببینم،الو هیفا...
»با گریه و دلواپسی گفتم:«آقا محمد حسن...حالش خوب نبود؟
محمدحسن-نترس بابا طوریش نمی شه مرد گنده از پس خودش بر میاد، امروز شب جمعه است
شلوغه تو ترافیکه
-دوساعت؟
محمد حسن- هیفا هیفا!نترس الان زنگ میزنم به گوشیش...
_خاموشه،تصادف نکرده باشه
محمد حسن- نه اون محتاط رانندگی میکنه نترس
صبا-الو هیفا میخوای تو آژانس بگیر بیا فردا حساب کتاب میکنیم
»با عصبانیت داد زدم
حساب کتاب چیه؟من دلم داره از دهنم در میاد تو میگی حساب کتاب، پول؟پول میخوام
چیکار؟
صبا-خیله خب بابا چرا داد میزنی؟
محمدحسن-داره سکته میکنه بهش میگی بیا خب داد میزنه دیگه
صبا- نچ،گفتم»اونجا باشه بیشتر نگران میشه بیاد اینجا«
محمد حسن –بگو اگر اومد خونه زنگ بزنه
صبا-محمد حسن میگه...
_شنیدم باشه
»عین مرغ سرکنده شده بودم دور خونه راه میرفتم شماره اشو میگرفتم و صلوات می
فرستادم،وای نا دیگه برام نمونده بود، ساعت یه ربع به دو بود که صدای ماشینش اومد...
»چادرمو سرم کردم و دوییدم تو حیاط دیدم ماشینش اومد داخل، از پله های ایوون اومدم پایین
در حالی که میگفتم:«امیر؟امیرمحمد ؟کجا بودی؟
»از ماشین پیاده شد،یه آن تعادلشو از دست داد گفتم :خورد زمین، ولی خودشو حفظ کرد و از
مابین در اومد بیرون من و که دید خندید!!!حس کردم حالش مثل همیشه نیست با تردید قدم
پیش گذاشتمو گفتم:«امیرمحمد!!!
»امیرمحمد دستشو سمتم دراز کردو با همون حالتی که انگار تعادلشو خوب نمی تونه حفظ کنه
گفت:«-جااان؟خوشگل من
»خودشو رسوند بهم بوی الکل مشاممو می سوزوند، رو پیشونیش عرق نشسته بود و رنگش
پریده بود با دلهره و ترس و نگرانی گفتم:«یاعلی !امیر!
-چی خوردی؟چرا تلو تلو میخوری؟؟
دستشو رو گونه ام گذاشتو آروم کشید به زیر چونه امو گفت:«-نترس، نگران نشو هیفای من
_وای امیر مستی!!!
»اومد سرشو بیاره جلو، دستمو رو سینه اش گذاشتمو هولش دادم، کمرمو گرفت و کشید طرف
خودش،تقلا کنان دستشو از دور کمرم کشیدم به طرف پایین تا رهام کنه، ترسیده بودم نه از
امیر محمد از حال و روزش که بدتر نشه،تا دستشو رها کرد از دورم آرنجمو گرفتو کشید به
طرف خودش عاصی و درمونده گفتم:«
-نکن امیر نکن نامحرمیم
»اخم کردو گفت:«زن منی کی میگه نامحرمیم؟
-امیرمحمد ولم کن باید برم
»منو بیشتر به خودش نزدیک کردو جفت دستاشو دور کمرم حلقه کردو گفت:«
-کجا؟تو مال منی
»زدم زیر گریه، بیتاب نگاهم کردو صورتشو تا نزدیکم کرد رو برگردوندمو با ضجه گفتم:«نکن امیر محمد داری، منو عذاب میدی
امیر محمد –چرا چادر سرته؟میخوام موهاتو ببینم میخوام قلبمو زیر و رو کنی »چادرمو از سرم
کشیده، بیتاب و فغان آلود گفتم:«
-نکن امیر،ما نامحرمیم به خودت بیا، ولم کن امیر محمد چرا اینطوری میکنی؟
»شالمو گرفت، اصلا نمی فهمید چی میگم زمزمه کرد:«-موهاتو برام باز کن، قلبم فرو بریزه،بگم الهی امیر قربونت بره،هی فدات بشه
شالمو از سرم
خواست بکشه، شالمو محکم گرفتمو گفتم:«امیرمحمد نامحرمیم چرا نمی فهمی؟امروز ساعت پنج و نیم محرمیتمون تموم شد »
بی قرار نگاه کرد، نگاهشو به لبم کشید و انگار با اون نیستم که این حرفا رو میزنم، کمرمو به
خودش فشار داد و سرشو آورد پایین به طرف صورتم لبهای خشکیده اشو از هم باز کرد، با گریه صداش کردم:«امیرمحمد
-جااان؟جاانِ امیر گریه چرا گریه میکنی؟مگه امیرمحمد و نمیخوای؟ چرا گریه میکنی؟چرا چشمای خوشگلتو خیس میکنی »اشکامو پاک کرد و گفتم:«
-امیر گناه داره دست بهم نزن
»امیرمحمد عاصی شده با صدای کمی بلند گفت:«گُ..گُـــناه...نــــــــــداااره
_هیس هیس امیر محمد مردمو بیدار کردی
»باز سرشو نزدیک کرد، لبهامو رو هم گذاشتمو رو هم فشردم،با این حرکتم لبام به داخل دهنم
فرو رفته بود، تنم می لرزید پر از اون بودم و تو آغوشش بودمو باید به خاطر شرع و دین ازش
دوری میکردم به خاطر قانون ها و هنجار ها،باید لـَه لـَه عشقمو میزدمو ازش فاصله میگرفتم، بالا و پایین لبمو بوسید و عصبی گفت:«چرا لباتو تو دادی؟
»خودم حالم خرابه اینم داره نمکِ رو زخمم میشه خدایا،زانوهام داشت خم میشد زیر بغلمو
گرفتو کلافه گفت:«هیفااا
_هیسسسس،هیسسس امیر محمد، به خودت بیا داری منو داغون میکنی،ص*ی*غ*ه امون نود
و دو شبو نود و سه روز بود، تموم شده
»امیرمحمد خندید و گفت:«
باش تقلا نکن کلافه ام میکنی، میدونی که عادت به تقلات ندارم برام دلبری کن اینو میخوام با
ل*و*ن*د*ی هات دیوونه ام کن...
این که کاری نداره عزیز دلم،من که ازت سیر نشدم،عشق منی، دوباره محرم میشیم،
»موهامو کنار زد از رو صورتم و گفت
تو مال منی،نمی ذارم دست کسی به تو برسه...همه ی تو سهم منه، سهم من ازخدا از خودم از زندگی تویی
»سرشو به گردنم فرو برد، نفسم داشت میگرفت ولی درونم آتیش بود ناله وار صداش
کردم:»امیر«
جای عقب نشینی لبشو رو گردنم گذاشت، از بوسه های بی وقفه اش قلبم از پمپاژ سریع خون
داشت منفجر میشد، فشاری که سر انگشتام به سینه اش می آورد کم شد،خدایا من زلیخاهیم
که یوسفش اونو از قانون ها رد میکنه، نمی تونم، دووم مقابله ندارم در مقابلش، پشتمو به دیوار
چسبوند ولی حصار دست چپش که دورم حلقه شده بود و ازم دور نکرد، نفسای بلند و تب دارش
گردنمو تو هُرم خودش می سوزوند، دکمه اول مانتومو باز کرد،هولش دادم، ازم دور نمیشد با
سینه ای نفس سوخته گفتم:«اَ..م..اَمیر...آه...آه امیرمحمد نامحرمیم لعنتی. ـــ
»عصبی سرشو بلند کرد و کف دستشو محکم کبود به دیوار کنار گوشمو با دندون های رو هم
گذاشته با حرص صدای تقریبا بلند گفت:«
-محـــــــــرم میشیم، محرم میشیم خودتو ازم نگیر
»دستمو رو دهنش گذاشتمو گفتم:«هیس هیس امیرمحمد همه رو بیدار کردی،مردم الان لعنتمون میکنن اومدیم تو حیاط ...
»دستمو از رو دهنش کشید پایینو تو چشمام مثل همیشه نگاه کردخوب میدونست و توی این
سه ماه یادگرفته بود چطوری اختیارموتو دستاش بگیره با اون چشمای قهوه ای عسلی ای که
حالا خمار هم شده، چشمامو بستم گفتم:«اول محرم بشیم
»مچ دستمو گرفتو دنبال خودش کشید، یه آن پاش گیر کرد به پله ی ایوون داشت میخورد
زمین بازوشو گرفتمو نگران گفتم:«
-امیر! ای وای تو حالت خوب نیست
»در ورودی رو باز کرد و شاکی گفت
خیلی هم عالیم، سعی نکن منو از خودت با این حرفها دور کنی
-خیله خب، هیس بچه ها تو هال خوابیدن
»نگاهم کردو با خنده گفت:«
-من هم با بچه ها کاری ندارم با مامان بچه ها کار دارم ...»دوباره اومد به طرفمو عقب رفتمو
مچمو کشید وبا ترس گفتم:«
-اول باباجون محرمیتو بخونه بعد...
»امیرمحمد شاکی گفت:«
-حالا باباجونو نصف شب از کجا پیدا کنم؟
_صبح اول وقت...
عصبی و عاصی مچمو که تو دستش بود و کشید طرف خودشو کمرمو گرفتو، روسریمو از سرم
کشید و دگمه های مانتومو بی توجه به تقلا هام باز کرد، با صدای خفه و التماس گفتم:«
-امیرمحمدم ترو قران، عزیزم گناه داره امیر به خودت بیا چرا این طوری میکنی؟امیرمحمد...بچه
هام اینجا خوابیدن ...الان بیدار میشن می ترسن امیر جان...
»سرشو بی تاب بلند کردو گفت:«جااان؟آخه چرا گریه میکنی؟مگه تو مال من نیستی؟مگه زن من نیستی چرا باید تا صبح صبر
کنم دارم دیوونه میشم برات، تو مال منی نه کس دیگه
-باشه باشه محرم بشیم هر چی تو بگی
»امیرمحمد اشکامو پاک کردو گت:«گریه نکن فدای چشمای قشنگت بشم گریه نکن عروسک من خودم ص*ی*غ*ه ات میکنم
خودم... وایستا وایستا عزیزم.»منو ول کردو رفت به طرف بالا سریع رفتم تو آشپزخونه وشماره
محمد حسنو از رو حافظه ی تلفن گرفتم با اولین بوق با نگرانی گفت:«
-هیفا؟اومد؟
»با گریه گفتم:«
-آقا محمد حسن، امیر محمد مست کرده اصلا نمی فهمه چی میگه،....
»محمد حسن با نگرانی بیشتر گفت:«چیکار کرده؟
-هرچی میگم نامحرمیم نمی فهمه میخواد خودش ص*ی*غ*ه بخونه
محمد حسن-یعنی چی مست کرده؟ امیر که اهل مشروب نیست!!!
_به خدا مسته
محمد حسن-یه قهوه غلیظ تلخ براش درست کن و گوشی رو بده بهش
از آشپزخونه رفتم بیرون دیدم از پله ها میاد پایین تعادلش و بیشتر می تونست حفظ کنه
_امیر محمد،محمد حسن کارت داره
»گوشی رو گرفت و رفت تو پذیرایی، بچه ها رو یکی یکی بغل کردم بردم تو اتاقشون و سریع یه
قهوه شروع کردم به درست کردن که یهو امیر داد زد:«
-زنمه...به تو ربطی نداره که چیکار میکنم...تو کار من فضولی نکن زندگی منه...هیفا راضیه...تو
خیلی غلط میکنی...مست نیستم...میفهمم چیکار میکنم...
»اومد تو آشپزخونه صورتش قرمز شده بود با حرص اومد جلو و گفت:«
-واسه من پاسبون خبر میکنی؟
»با استرس انگشتای یخ کرده امو رو لبم گذاشتمو گفتم:«
-امیر هیسسس باشه باشه آروم باش عزیزم بیا قهوه اتو بخور
»عاصی و شاکی گفت:«
-من قهوه نمیخوام، تو رو میخوام
-باشه بشین بشین امیر جان»فنجون قهوه رو جلوش گذاشتمو گفتم :«امیر قهوه اتو بخور هوشیار باش وگرنه قبول نیست
»امیرمحمد،کتابو باز کرد
»عصبی تر گفت«:هوشیارم، هوشیارم دیگه چطوری هوشیار باشم تو محمد حسن خون منو
خشک کردید چطوری همچنان مست باشم
_باشه عزیزم
متنو خوندیم به اجبار قهوه رو دادم خورد، رفتیم بالا دلواپس بچه ها بودم اومد در اتاقشونو باز
کنم که امیر محمد منو کشید طرف خودشو نذاشت؛ انقدر پر از استرس بودم که نمی تونستم
برای دوباره برگشتن به امیر محمد خوشحال باشم ...
****
صدای تلفن مکرر شنیده میشد ولی از شدت خواب نمی تونستم بیدار بشم تلفنو بردارم،
امیرمحمد از کنارم تکون خورد و تلفنو از کنار پاتختیم برداشتو خواب آلود گفت:«
-بله؟...چرا کله سحر زنگ زدی چرت و پرت میگی؟...چیی؟»یه لحظه سکوت کردو بعد آهسته
گفت«:ص*ی*غ*ه کردیم دوباره...نه بابا یادمه... از خواب بیدارم کردی هنگ کردم...هوشیار بودم
...میگم هوشیار بودم...میام میگم ...نه خوابیده...بچه ها هم خوابند...نه امروز خونه ی بابا جون
نمیاییم خونه می مونیم سرم درد میکنه...خودت بگو دیگه...شنبه خودم برای باباجون
میگم...خداحافظ...
گوشی رو قطع کرد وآهسته پشتمو که بهش بودو نوازش کرد و پشت گردنمو بوسید و صدا زد:«هیفا
»قلبم هری ریخت منو داره با نوازش بیدار میکنه هرگز این کار رو نمی کرد!!!ای کاش هر روزاینو بخواد که منو خاص بیدار کنه، رومو به طرفش برگردوندم، آرنجشو جک زده بود به پهلوش،
موهامو کنار زد و تو چشمام نگاه کردو گفت:«
-دیشب اول که اومدم یه وقت که روت دست بلند نکردم ؟
-یادت نمیاد؟
_اول که اومدمو نه زیاد
_نه
امیرمحمد-بچه ها که بیدار نشدن؟
-نه
امیرمحمد-خیلی ترسیدی؟
_خیلی
امیرمحمد-واسه همین به محمد حسن زنگ زده بودی؟
-آخه محرم نبودیمو ...
»موهامو نوازشی کردو گفت:«ببخشید، دیروز کالفه بودم نمیخواستم بیام خونه وتنها باشم رفتم خونه ی یکی از دوستام
نفهمیدم چرا خوردم، چقدر خوردم...فقط می فهمیدم که اعصابم داره به خاطر فراموشی آروم
میشه،اومدم خونه یادم رفت شب نودسومه فقط پر از نیاز به تو بودم ...محمد حسن همون موقعه
اومده هر چی زنگ زده در رو باز نکردیم
-بیچاره محمد حسن
-ازش عذر خواهی میکنم،تو راضی هستی که دوباره محرم شدیم؟
لبخندی زدمو گفتم:
-کدوم زن بی پناهی از یه پناه واقعی ناراضیه؟
»امیرمحمد پیشونیمو بوسیدو منو کشید تو بغلش و گفت:«گفتم چند ماه؟
_سه ماه
*****
آخرای تابستون بود که صبا زنگ زده بودو گفته بود که) بابات رفته مصر( و قرار بود که من از
نبود ابتاه استفاده کنم و برم خونه امون؛صبح خود امیرمحمد میخواست منو دوقلو ها رو برسونه؛
انگار سه تا بچه داشتم،نیوشا و پروشا و امیرمحمد، یه لقمه به نیوشا میدادم یکی به پروشا یکی
به امیر محمد، توی این 4/5 ماه زندگی با امیر محمد، عادت کرده بود که از من لقمه بگیره حتی
روزایی که دیرش نشده بود، انگار اونم بچه است و نمی تونه خودش بخوره،تو دلم انگار داشتن
رخت می شستن، حال تهوع خفیفی مدت ها همراهم بود که کلافه ام کرده بود «
امیرمحمد-خودتم بخور
_نمی تونم انگار یه چیزی تو گلوم گیر کرده
امیرمحمد- الان سه هفته است که صبحونه نمی خوریا اینطوری که نشد
نیوشا- مامان هیفا شب برمیگردیم؟
»امیرمحمد شاکی گفت:«نه پس می مونید...»
به من یکه خورده نگاه کردو گفت:«-هیفا!شب نمی مونیدا
»سرمو کج کردم وای سرگیجه ام انگاری بیشتر شد ولی محلی نذاشتمو گفتم:«
-امیرمحمد!ابتاه مصره
»یه ابرو شو داد بالا و صورتشو منقبض کردو با اون لحن شاکی گفت:«
-که چی مصره؟
_بعد پنج سال، میشه یه شب...
امیرمحمد-نخیر،شب سر ساعت نه جلوی در خونه ی باباتم میای برمی گردیم
-امیرمحمد!به خدا صبح زود میام
امیرمحمد- اونوقت من چیکار کنم؟
-برو خونه ی صبا اینا
امیرمحمد- میدونی که بدم میاد شب جایی جز خونه ی خودم باشم، خونه ی باباجون هم به
خاطر دخترا می مونم، تو هم برمیگردی
»دستمو زیر چونه ام قالب کردمو وبا ناز و عشوه گفتم:«خواهش میکنم
-نه هیفا ادامه دیگه نده
-آخه به اماه چی بگم؟
_می گی میخوای برگردی خونه ات
خب باورش نمی شه میگه تو که کار رو کاسبی نداری بعد پنج سال اومدی، باباتم که نیست
میخوام برم خونه ام چیه؟«
»امیرمحمد از جا بلند شد و جدی گفت:«من نمیدونم ساعت نه شب جلوی در خونه باباتم.
-امیرمحمد!مادره،بچه اشم دلش پوسید از ندیدن من
»امیرمحمد شاکی بهم نگاه کرد گفت:«
-اصلا می ری راست و حسینی قضیه رو میگی ومیگی )شوهرم نمیذاره شب جایی بمونم(تمام.
-میخوای سکته اش بدم؟
»دست به کمر شد و متمایل شد به جلو وشاکی گفت:«
-سکته کنه؟برای چی؟مگه آوردمت کلفتی؟مگه برات کم میذارم؟از زندگی اولته که بهتره
»سرمو به زیر انداختمو گفتم:«نچ،دستت درد نکنه اجرت با خدا ...
امیر محمد- تو اجر منو بده، راضیم بیشتر نمیخوام، ساعت 2ونیم شد، بلند شید دیرم
شد،پروش؟؟؟پروشا؟!خوابت میاد ؟چرا سرتو گذاشتی رو میز؟
»پروشا سر بلند کردو گفت:«
-نه عمو گلوم درد میکنه
با نگرانی گفتم:گلوت؟چرا از صبح نگفتی؟؟
امیرمحمد اومد طرف پروشا و دست رو پیشونیش گذاشتو گفت:«
-هیفا! این بچه مریض شده
»با نگرانیو دلواپسی که حال تهوعو بیشتر میکرد گفتم:«تنش داغه؟
امیرمحمد- نه
»از جابلند شدم و رفتم طرف پروشا و گفتم:«
-دهنتو باز کن ببینم
»دهنشو باز کردو گفتم:«گلوش قرمزه،هی برو آب بازی کن سر و تهتو بزنن تو حیاط دم استخری،بیا حالا دو تا آمپول
میخوری حالت جا میاد
»پروشا با بغض و چشمای پر اشک گفت:«
-من امپول نمی زنم
»دستشو گرفتمو نق زنان گفت:«من دکتر نمی رم، آمپول نمی زنم، قرص نمی خورم
_نق نزن پروشا،حوصله ی نق زدن ندارم
»تا ظرفا رو بشورم و میزو پروشا همونطور کنارم ایستاده بود و یه بند غر میزد و گریه میکرد، این
حال تهوع لعنتی که منو عاصی کرده بود پروشا هم ول کن نبود سر آخر یه داد زدم:«
-اَِه پروشا!ببند دهنتو عین غار بازه یه سره نق میزنی، حالا که نبردمت که داری مغز منو
میخوری،تو دهنی میخوای انگار آره؟
»امیرمحمد اومدو گفت:«-چیه؟
»پروشا یه جوری از ته دل گریه میکرد که امیر محمد منو چپ چپ نگاه کردو پروشا رو بغل
کردو گفت:«-تو چته هیفا؟چرا انقدر عصبی و بی حوصله شدی
_هرچی میگم حوصله ندارم باز همینطور چسبیده به پای من و گریه زاری میکنه خب کلافه ام کرد
پروشا- من آمپول نمی زنم
»با خشم و جذبه گفتم:«
-جرئت داری یه بار دیگه تکرار کن ببین تو دهنی میخوری یا نه
»امیرمحمد اخم کرد و سر پروشا رو رو شونه اش خوابوند و گفت:«اگر حالت خوب نیست یه روز دیگه برو
_نه خوبم فقط نمیدونم چرا...»
یهویی انگار دنیای دورمو سر وته کردن و تموم جونم اومد تو سرم
و تو گلوم، دوییدم به طرف دستشویی در حالی که امیرمحمد با نگرانی دنبالم می دوییدو صدام
میکرد:«هیفا..هیفا چی شد؟
»در دستشویی رو بستم، همینطوری فقط عق میزدم چیزی تو معده ام نبود که بالا بیارم حتما
برای استرس دیدن مادرمه آره همینه از وقتی که صبا زنگ زد گفت میتونی بیایی حالم تشدید
شد وگرنه قبلا در حد یه گرما زدگی ساده بوده فصل تابستون بود
پاهام میلرزیدن از شدت ضعف، یه آبی به صورتم زدم و سرمو بلند کردم از تو آینه خودمو دیدم
که چشمام غلتان خون شده بود، در رو باز کردم امیر محمد زیر بازومو گرفت و گفت:«
-چت شد؟دراز بکش
»نیوشا و پروشا با گریه می گفتن:«
-مامان هیفا چی شده؟مامان..مامانی...
»امیرمحمد کمکم کرد رو کاناپه بشینم رو کرد به بچه ها و گفت:«
-هیسسس!بذارید ببینم، شلوغ نکنید»رو کرد به منو گفت:«مسموم شدی!
_نه من که چیزی نخوردم یا گرما زده شدم یا از استرسه
امیرمحمد-انقدر غذا نخوردی اینطوری شدی دیگه
_الان خوبم
امیرمحمد-میخوای نری ببرمت دکترهان؟
_خوبم امیــــــ...
پروشا- مامان هیفا باشه من آمپول میزنم
»یکه خورده هر دومون پروشا رو نگاه کردیمو پروشا گفت:«
-از دستم عصبانی شدی حالت بد شد دیگه
»امیر محمد خندیدو پشت پروشا رو نوازشی کردو گفتم:«نه مامان قربونت برم
نیوشا- میخای دلتو بمالم
-نه عزیزم
امیرمحمد- من باید چیکار کنم بگو انجام بدم بلد نیستم،الان چای نبات بیارم؟
»لبخندی زدمو گفتم:«
-اون برای دل پیچه است هیچی خوبم
»از جا بلند شدم و امیر هم بلند شد و گفت:«هیفا خب فردا میری امروز خونه باش استراحت کن
-امیرمحمد به خدا خوبم بیا قسمم خوردم، بچه ها بریم بالا لباس تنتون کنم
»امیر دوباره نشستو و با بچه ها رفتیم بالا، در اتاقشونو باز کردمو...
گفتم:«
-ازکشوتون اون دامن طوسی رو با تاپ صورتیه در بیارید بذارید رو تخت تا بیام تنتون کنم
نیوشا- بدیم عمو تنمون کنه؟
-نه خودم میام تنتون میکنم
»رفتم به طرف اتاق خودمون روصندلی جلوی میز توالت نشستم رنگم عین گچ دیوار سفید بود،
چند تا رو قفسه ی سینه ام زدمو گفتم:«
-اَه لعنتی خوب شو دیگه این چه حالیه من دارم
موهامو از بالا جمع کردمو یه کم آرایش کردم از بی رنگو رویی در بیام یه شلوار جین مشکی
پوشیدمو یه تاپ ارغوانی رنگ که تموم جلوی سینه ی لباس شکوفه های ریز داشت، مانتوی
سفیدمو با یه شال سفید که حاشیه مشکی داشت سرم کردمو چادرمو کیفمو برداشتمو بیرون
رفتم،شنیدم که صدای بچه ها از پایین میاد...«
-عمو امیرمحمد از اینور تنم کن
امیرمحمد-این لباسه شما دارید؟چرا انقدر سخته؟
_خب خودت برامون خریدی
امیرمحمد-پاشو پروشا بیا تنت کنم
-آیییی،موهام کندی
امیرمحمد- ببخشید، ببخشید عمویی،دستت کو؟
-عموووو!اشتباه تنم کردی عکسش نیست!
امیرمحمد-نچ، خاک برسرت امیر یه لباس تن بچه نمی تونی بکنی این کدوم وری پروشا؟
_مامانمو صدا کنم؟
امیر محمد- نه بابا بلدم
-بلد نیستی دیگه نگاه کن
_نیوشا!پروشا!مگه نگفتم صبر کنید تا من بیام؟
پروشا- آخه حالت بد بود
»نشستم رو مبل لباساشونو درست کردمو گفتم:«
-برید کفشاتونو بپوشید
»دخترا دوییدن و امیر محمد اومد رو کاناپه کنارم نشستو گفت«:الان خوبی؟
»سرتکون دادمو دستشو دور کمرم انداختو کلافه نگاهم کردو بالاخره بعد اون همه کلنجار رفتن
با خودش گفت:«
-اگر میخوای بمونی بمون ولی صبح زود برمیگردی ها
لبخندی زدمو دستمو رو گونه اش گذاشتمو گفتم:«
-مرسی
»باز تو چشمام بی تاب و کلافه نگاه کرد، از صورتش بی قراری و پریشونی می بارید و گفت:«هیفا، نری بمونی
»لبخند بهش زدم دلم براش قنج رفت، دستمو تو موهای پس سرش فرو بردمو نوازش گرانه
موهاشو نوازشی کردمو گفتم :«نه میام
»تازه بعد محرمیت دوممون کمی نرم تر با من رفتار میکرد ولی برای یه ابراز محبت انقدر با
خودش کلنجار میرفت که خون منو خشک میکرد بی قرار اومد جلو و لبمو بوسید،چقدر بوسه
اش شیرین می شه وقتی که اون پیش قدمه وقتی اون شروع کننده ی یه لحظه دونفرست حس
ارزش میکنم، دستم رو قلبش بود ریتمیک و مضربابی می زد و قلب منم به تپش های
متهنجشش دعوت میکرد، یه دستم روی کنار گردنش بود تنش تب دار شده بود و هُرم داغ
نفسایی که ازش به پشت لبم میخورد نفس خودمو داغ میکرد..
حس میکردم توی اون لحظه که
حصار دستش داره برام تنگ تر میشه و و هر لحظه بیشتر خودشو روم می کشه قشنگ ترین
لحظه ی زندگیم...
صدای جیغ:مامان گفتن نیوشا از ایوون اومد، سریع امیر رو پس زدم و چشماشو با خشم کنترل
شده رو هم گذاشتو از روم بلند شد و نیوشا اومد تو خونه و گفت:«
-مامان، پروشا باز رفته دم استخر تو حیاط داره آب بازی میکنه
»امیرمحمد بلند شد و از تو خونه داد زد:«پروشـــــــــــــــا
»نیوشا دویید رفت و شالمو دوباره سرم کردم که رو شونه ام افتاده بود سر بلند کردم دیدم امیر
محمد داره مشمئز کننده نگاهم میکنه، لبخندی مشمئز کننده تر بهش زدمو با شیطنت نگاهم
کردو گفتم:«
-لبتو پاک کن
_اَه صد بار میگم رژ نزن
»دستمال کاغذی بر داشت در حالی که لبشو پاک میکرد رفت بیرون، بلند شدم چادرمو سرم
کردم صداشون از تو حیاط میومد رفتم دیدم، پروشا رو بغل کرده و پروشا هم با اخم نگاهش
میکنه و امیر میگه:«
-همش باید دنبال تو راه افتاد؟ نمی تونی آروم و قرار داشته باشی؟چرا انقدر مامانتو حرص
میدی؟
پروشا- مامانم که حرص نخورد تو داری حرص میخوری
امیر محمد- مگه سرما نخوردی که همش دم این استخری؟
-اون یکی کو؟
»دیدم نیوشا وسط باغچه است جیغ زدم:«
-نیوشا!
»نیوشا دویید بیرونو گفت:«گل چیدم
امیرمحمد- پدر باغچه رو در آوردی آخه، خب سر راه من گل میخرم چرا هی می ری گل های
باغچه رو می کنی؟
-نگاه کن ترو خدا پاهات گلی شده
پروشا- مگه باغچه بابا داره؟!
»امیرمحمد دزد گیر ماشینو باز کردو پروشا رو تو ماشین گذاشت و گفت:«بیرون نمیای
»پاهای نیوشا رو شستمو امیر محمد که کنارم ایستاده بود،تاکیدی تر گفت:«بیرون نمیای پروشا تا خواهرتم بیارم
نیوشا رو با حالت با مزه ای زیر بغلش،»
زد و با یه دست نگه داشت نیوشا که میخندید...
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید