رمان روز نود و سوم 9 - اینفو
طالع بینی

رمان روز نود و سوم 9


با یه دست نگه داشت نیوشا که میخندید گفت:«آی عمویی چرا منو اینطوری بغل ک
امیرمحمد- پاهات خیسه منم خیس میکنی
خلاصه همه سوار شدیمو و امیر محمد ما رو رسوند خونه ابتاه و بعد خودش رفت،تا زنگ و زدم
دیدم اماه پشت دره و در رو باز کرد،نفهمیدم چطوری خودمو پرت کردم تو بغلش، حتی قیافه
اشم درستو حسابی ندیدم فقط آغوش مادرمو میخواستم،اون عطر تنی که من باهاش آروم ترین
و ل*ذ*ت بخش ترین لحظه هام سکانس رو حانی و معنوی لحظه هام توش شکل میگرفت،زیر
گوشم زمزمه میکرد:«
-هیفای من، دختر عزیزم...
_اماه ...خدای من اماه...
اماه- الهی مادرت فدات بشه »خودشو ازم جدا کردو صورتمو به احاطه دستش در آوردو با اون
چشمای سبز عسلی رنگش منو با هیجانی توصیف ناشدنی نگاه کرد، دستاشهای پر محبتشو
بوسیدم، چشماش خیس از اشک بود و گفت:«
-تو دیگه دختر کوچولوی من نیستی یه پارچه جواهر شدی،چقدر خانم شدی!!
»مستأصل نگاهش کردمو گفتم:«
-اماه !تو چقدر پیر شدی!چه به روزت اومده ؟!!!
»اماه دوباره منو تو آغوشش کشیدو به سینه اش فشردو گفت:«الهی قربون صدات برم خدایا ممنون ممنون که قبل مرگم بچه امو دیدم، دیگه آرزویی ندارم
_اماه تروخدا اینطوری نگو
اماه- نمیدونی از دوریت چی کشیدم
از آغوش اماه اومدم بیرونو دوطرفمو نگاه کردم که نیوشا و پروشا دارن با تعجب ما رو نگاه
میکنن دستاشونو گرفتمو کشیدمشون پیشو به اماه گفتم :«
-اینا دوقلو های من هستن
»اماه چشماش برقی زدو گفت«:
-الهی من قربونتون برم »با چه عشقی زانو زدو هر دو رو تو آغوش کشیدو بویید و بوسیدو قربون
صدقه اشون رفت،از آغوشش جداشون کردو گفت:«
-ببینمتون، وای هیفا ماشالله عین عروسکن
وارد حیاط عمارت شدم همه جا خشک و بی آبو علف بود دیگه خبری از اون گلستان نبود با
تعجب گفتم:«
-اماه!!!عمارت چرا اینطوری شده؟
اماه-بابا باغبون که مرد...
_مررررد کیییی؟؟؟
اماه –سه ساله، دیگه بابات باغبونی نیاورد
_آخههه بیچاره بابا بغبون!خدا بیامرزه
»خونه ی ما جنوبی بود در اصل باغ عمارت پشت خونه بود و جلوی خونه یه فضای خیلی
کوچیکی بود که قدیم ها مثل باغ عمارت سر سبز بود، اماه در خونه رو باز کرد،اول از همه لیلی
رو دیدم زد زیر گریه تا منو دید خنده ام گرفتو به آغوش کشیدمشو گفتم:«لیلی؟!!
لیلی-خانم کوچیک ماشاءالله چه خانم شدید باورم نمی شه !دلم براتون خیلی تنگ شده بود
_چقدر عوض شدی!!!
لیلی- پیر شدم نه ؟بعد شما این عمارت همه رو پیر کرد
اماه-بابات که نگو، »آهی کشیدو گفت:«لیلی برو عکس جدید اربابو بیار


»لیلی رفت عکسو بیاره که اماه گفت:«دوقلوها کوشن؟
-ای وای چقدر شیطون شدن خدایا، نیوش !پروشا
»دوتایی اومدن
داخل همون موقع لیلی هم اومد تا دوقلو ها رو دید خشکش زدو گفت:«خانم کوچیک اینا بچه های شمان؟
الهی لیلی فداتون
بشه، اگر ارباب اینا رو ببینه از سر سختی دست میکشندخدای من بیایید اینجا من ببینمتون،
»لیلی قاب عکسو داد به منو بچه ها رو بغل کرد به عکس و قامت بلند و چهار شونه ابتاه نگاه
کردم دلم ضعف رفت براش، موهاش دیگه بیشتر سفید بود، ابروهای پرپشتو مرتب چشمای
سیاه و بینی کمی کوفته ای و سبیل های مرتب و کوتاه شده چقدر چین و چروکاش بیشتر شده
من این بال رو سرش آوردم وگرنه اون یه مرد تازه پنجاه سال شده است!الهی هیفا قربونت بره،
قاب عکسو به سینه ام چسبوندم گریه کردم
مامان دعوتم کرد به نشستن و دستور داد برام آب بیارن کمی آب خوردمو آرومتر شدمو مامان
گفت:«برای شوهرت متاسفم میخواستم بیام ولی میدونی که سال های اول بابات چقدر سخت تر میگرفت
»با بغض و دلگرفتگی گفتم:«
-نمیدونی اماه تو چه بی کسی ای خاکش کردم فقط منو آقا مهدی صاحب کارش بالا سرش
بودیم»با گریه گفتم:«
-اماه من فقط هفده سالم بود که بیوه شدم این انصافه که منو با دوتا بچه ی کوچیک رها
میکردید؟
»اماه با بغض گفت:«
-میدونم عزیزم من شرمنده و رو سیاه تو أم الهی مادرت بمیره...
_خدا نکنه،این چه حرفیه اماه ولی اگر ابتاه دوستم داره...
اماه –خودت بهتر از هرکسی میدونی که بابات عاشق تو ا ، ولی تو بهش بد کردی
_اماه من یه دختر تازه نو جوون بودم پر از خطا و اشتباه!
اماه- ولی تو با تموم اینها بدترین زخمها رو به بابات زدی، جلوی شریکش کوچیکش کردی
مجلس خواستگاری جبار رو با اون آبرو ریزی ای که راه انداختی بهم زدی،تو زبون زد خاص و
عامش کردی، تو یه پسر غریبه رو به بابات ترجیح دادی
-انقدر سوختن لایقم نبود اماه!
»اماه اومد کنارم نشستو سرمو بوسیدو گفت:«
میدونم بهت خیلی سخت میگذره ولی دیگه نمی ذارم،دیگه از بابات نمی ترسم هر چی بشه برام
مهم نیست،میخواد چیکار کنه؟ رفتم حساب به اسم خودم باز کردم کارت گرفتم....


،باید از سال اول این کار رو میکردم متاسفم عزیزم انقدر که از بابات می ترسیدم حتی
جرئت تلفنی صحبت کردن باهاتو نداشتم و برای همین نمی تونستم کمکت کنم ولی الان دیگه
برام مهم نیست اگر بفهمه که همچین کاری کردم الان تو برام مهم تری میدونم به خاطر ترس
من سختی های جبران ناشدنی ای کشیدی...الان چیکار میکنی؟
»دیشب این داستان ساختگی رو اماده کرده بودم،به بچه ها نگاه کردم داشتن به من نگاه
میکردن و شیرینی میخوردن خدا کنه لوم ندن فقط خدا کنه پروشا نشنوه که همیشه اونه که
منو لو میده«پرستار یه پیر زنم
پروشا- کی مامان
»چشمامو رو هم گذاشتم ای خدا منو بکش از دست این نیم وجبی«شما شیرینی تو بخور،بشقابو بگیر خوب زیر دستت
-همون جا هم زندگی میکنیم
اماه- سختی بهت میده؟
_نه خدا عوضش بده
اماه- نمیدونی هیفا چقدر دعا و نذر و نیاز برات کردم اون روزی که اومدی پشت در این خونه
نمیدونی با من چه کردی شبو روزم شد دعا و ثنا...
»پس دعای تو بوده اماه که امیرمحمد اومد تو زندگیم!خدای من الحق که مادری«از حسنا چه خبر؟
مامان-فعلا چند روزیه که شوهره اومده خونه گویا از خر شیطون پیاده شده
_کی فارغ می شه؟
اماه-سه چهار ماه مونده
-ایرانه؟
اماه- امارت
-با شوهرش
اماه-آره مثالا برده از تو دلش در بیاره»رو کرد به دخترا و گفت«
-چه لباس قشنگی پوشیدید دخترای من!
نیوشا –عمو امیـــــ...
-بچه ها برید بازی کنید،لیلی ببرشون تو اتاق من
مامان- بذار یه چیزی بخورند!
تازه صبحونه خوردن، بعد ناهار نمی خورند
اماه-لیلی براشون میوه هم ببر
لیلی –چشم خانم
»دخترا که رفتن اماه گفت:«عمو امیر کیه؟
_باغبونه همین پیر زنه است که پیششم
اماه- آهااان!انگار بهت میرسند نه؟اون روز خونه صبا رفته بودم فیلم ازت گرفته بود انگاری
چندماه قبل که اومده بودی اینجا بابات راهت نداد رفته بودی خونه صبا نه؟توی فیلم دیدمت
خیلی لاغر و ضعیف بودی ولی الان آب رفته زیر پوستت
-صبا هم این فیلمو به همه نشون میده
اماه- به کی نشون داده بود؟
»با تعجب اماهو نگاه کردم لال شی هیفا خب جلوی زبونتو بگیر دیگه«به ..به...به مادر شوهرش آخه این پیر زنه دوست مادر شوهرشه
اماه- حتما این بلوزتم این پیرزنه خریده برات آره چقدر هم ماشاءالله بهت میاد، بیا مادر بیا
شیرینی بخور
-نه شیرینی نم...»یهو دلم هندونه خواستو گفتم:«
-اماه هندونه دارید؟
اماه –آره چطور؟!!!
-بوی هندونه میاد میشه بگی یه کم برام بیاری


اماه-فیروزه یه ظرف هندونه بیار،ه*و*س کردی؟
»سری تکون دادمو گفت:«
-این بو گیر دستشویی رو عوض کردیم بوی اونه تا در باز میشه بوش پخش میشه
-جز لیلی همه خدمه عوض شدن!
»اماه سری تکون دادو فیروزه دختر لاغر اندام چشم ابرو مشکی با ظرف هندونه اومد«
»هندونه رو آوردن یه جور با ولع میخوردم که خودمم باورم نمی شد که این طوری بخورم!!!اماه
با تعجب گفت:«وا!!!تو که هندوونه انقدر دوست نداشتی!!!
_میدونم، نمی دونم چم شده خیلی بهم مزه میده ؛اصلا خیلی خوشمزه است !تاحالا هندونه با
این طعم نخورده بودم
»اماه با تعجب یه برش برداشتو یه کم تو دهنش گذاشتو گفت:«هندونه است دیگه همچین تعریف کردی گفتم چی هست ...»
لبخندی زدو گفت:«بخورقربونت برم
»قابل باور نبود شاید هفت یا هشتا برش خوردم تا آروم گرفتم،بعدش ولی برای ناهار حتی یه
لقمه هم نتونستم بخورم، به اماه گفتم میرم اتاقمو ببینم،رفتم بالا تو اتاقم همه چیز همون شکلی
بود هیچ چیز عوض نشده بود تخت دونفره ی بزرگم با رو تختیه صورتی کمرنگ،پرده های
صورتی،عروسکهام،پیانوم ...همه چیز سر جاش بود، رو تخت دراز کشیدم خوابم برد تا ساعت نه و
نیم شب بیدار که شدم یهو یاد امیر محمد افتاد،تلفنو از روی پاتختی برداشتمو شماره اشو گرفتم
و با اول بوق برداشت«:
-امیر محمد
-»با عصبانیت ولی صدای پایین گفت:«یه زنگ نزنی ها، یه شماره هم نداده حداقل من زنگ بزنم دلم بشور افتاد
_ببخشید،ناهار خوردی؟امیرمحمد،شب نری از بیرون غذا بگیری ها برای شامت هم غذا گذاشتم
یا هم برو خونه ی مادرجون
تو حالت بهتره؟
آره خوبم، کجایی الان؟
امیرمحمد- تازه رسیدم خونه
_خونه خودت؟
-آره گفتم که»شب خوشم نمیاد جایی بمونم «مامانتو دیدی
»با ذوق گفتم:«اره
امیرمحمد-گفتی کجا زندگی میکنی
-گفتم پرستار یه پیر زنه ام
»امیر محمد خندیدو گفت:«
-حتما پیر زنه هم من هستم؟
»خندیدمو گفتم:«کاش می اومدی خونه صبا اینطوری خیالم راحت تر بود
امیرمحمد-من خوبم نگران چی هستی؟صبح قبل اینکه من برم بازار بر میگردیا من ببینمتون
-باشه
امیرمحمد- بچه ها کجان؟
-نمیدونم از وقتی اومدم سپردم دست خونه زادمون
امیرمحمد- پس کلا امروز مرخصی بودی؟
»خندیدمو گفتم:«آره
»امیر محمد سکوت کرد چند ثانیه نه اون حرف زد نه من آهسته صداش کردم:«امیر محمد
امیرمحمد-جالبه،الان در خونه رو باز کردم دارم باتو حرف میزنم ولی ...چقدر خونه سوت و کوره
ایستادم جلوی در منتظر بودم که بچه ها بدوأن طرفم »آهسته نجوا کرد...

تو رو ببینم که میای
به سمتم ؛سکوت خونه عذابم میده، دلم میخواد داد بزنم مثل هرشب که دخترا سر به سرم میزارن
میذارن پروشا موهامو بهم میزنه و میدو میره ...،آرزوی بد کردم برات هیفا دست خودم
نبود،ترسیدم ببخشنت و ...دیگه برنگردید،آرزو کردم بخشیده نشی
»دلخور گفتم:«امیر محمد!
امیرمحمد-بد عادتم دادید بد،خداحافظ
بیب..بیب...بیب...
»به گوشی قطع شده نگاه کردم صداش گرفته بود خدایا یعنی میشه؟عاشقم باشه؟«
»اماه در اتاقو باز کردو اومد داخل با یه ظرف میوه وحلوای عربی گفت:«
-ترسیدم ضعف کنی، نه ناهار خوردی نه شام گفتم :»برات حلوا درست کنن«
»تا حلوا رو دیدم عین قحطی زده ها قاشق قاشق حلوا میخوردم اماه با تعجب گفت:«مادر همه واسه خودته
_وای اماه من شکمونیستم ولی فکر کنم تاثیر غذای خونه ی پدریه...»
چشمم به سیب سبز خورد، قاشقو تو بشقاب گذاشتمو سیبو با چنان اشتهایی گاز میزدم که اماه با تعجب نگاهم کردو
یه سیب خودش برداشت وبا کارد برش کوچیکی به بدنه سیب زد و با تردید گاز زدو گفت:«
-تو همچین میخوری آدم به صرافت می افته،والله حسنا حامله است مثل تو نمی خوره
_ویارش چی بود؟
اماه- آش رشته
_بچه هاش چی اند؟
مامان-پسرند
»سیب دومو برداشتم و گاز زدمو با تعجب گفتم:«
-من چمه؟
اماه با تعجب بیشتر گفت:از من می پرسی؟
_اماه از ابتاه بگو
اماه- تموم زندگیش شده کار و کار و کار تا میاد خونه میاد توی این اتاق و عکس تو رو میگیره
تو دستشو فقط پیپ می کشه، نمی دونم عاقبتش چی میشه هرچی میگم »مرد مگه خودآزاری داری ؟بیا بریم دنبالش هم منو راحت کن هم خودتو هم بچه امونو تو داری از غمش پیر
میشی؟«نه که نه هیچی نمی گه فقط فکر میکنه، میترسم آخر به سرش بزنه
»با بغض و التماس گفتم:«
اماه تو رو قران، ارواح خاک مادر بزرگ باهاش حرف بزن که منو ببخشه این درد سینه امو می
سوزونه
»اماه سرمو بوسیدو گفت:«میخوام با دوقلوهات و تعریف از اونا و تو یه آشی براش بپزم که دیگه غرورشم جواب گوی بی
تابیش نباشه نقشه دارم براش
»سرمو رو پای اماه گذاشتمو گفتم:«
-خیلی دلم براش تنگ شده میخوام بغلش کنم ببوسمش منو تو آغوشش بگیره بازم عین کوه
پشت سرم باشه صداش کنم با اون صدای گرمش بگه:»نعم بنتی،حبیبی،نور عینی«
اماه-نذر کردم ایشالله که برآورده می شه..


»وای خدا میدونه صبح چقدر تو دستشویی اتاقم عق زدم و چه حالی داشتم...
خلاصه آژانس گرفتیمو برگشتیم خونه ولی مگه دل کندن از مادر آسونه خودم با ضجه و گریه
به زور اینکه صاحب کارم یه روز بهم مرخصی داده بود ازش جدا شدم،وقتی رسیدیم دم در خونه
امیرمحمد تازه ماشینو داشت میاورد بیرون، تا ما رو تو ماشین دید پیاده شد اومد طرفمون دوتا
دخترا در ماشینو باز کردن و دوییدن طرفشو پریدن بغلش، هر دوشونو تو بغل گرفتو دخترا
بوسیدنشو امیر گذاشتشون زمینو کرایه رو خودش حساب کردو من پیاده شدمو با هام دست
دادو سلام کردمو امیرمحمد رو به دخترا گفت:«
-خوش گذشت؟
نیوشا-آره عمو چرا نیومدی؟
پروشا- به من خوش نگذشت، استخرشون خالی بود
»امیرمحمد خندیدو گفت:«
– آهان چون استخر آب نداشت خوش نگذشت
»دخترا دویید تو حیاط خون و با شیطنت گفتم:«
-دیدی برگشتم
»امیرمحمد اومد جلو تر رو گفت:«چرا رنگت انقدر پریده؟
-فکر کنم به خاطر دیروزه هندونه زیاد خوردم، فشارم افت کرده
امیرمحمد-دیروز به امروز چه ربطی داره!ببرمت دکتر؟
-نه بابا خوبم برو دیرت میشه
»امیر نگران نگاهم کردو سری تکون دادو گفت:«
-خداحافظ مراقب خودتون باشید
_خدا به همراهت...
»تا رسیدم خونه رفتم طرف یخچال و ظرف میوه رو در آوردمو با همون لباس نشستم رو میزو
شروع کردم به میوه خوردن تا ته سبد میوه رو در نیاوردم هم ول کن نبودم ولی دو دقیقه بعد
همه رو تو دستشوی پس دادم خودمم دیگه کم کم نگران خودم میشدم من واقعا چم بود؟تا امیر
محمد بیاد مردمو زنده شدم غذا هم بدون تشریفات همیشه، برای اینکه حالم خوب نبود دمی
درست کردم
شب کنار امیر محمد نشسته بودمو داشتم میوه پوست می کندم ولی خودم سیب و با پوست گاز
میزدم، دخترا رو صدا کردم بیان میوه بخورند، نیوشا دویید اومد گفت:«
-مامان، پروشا منو خیس کرد ببین
»امیرمحمد از همون جا داد زد:«پرووووش!باز رفتی تو حموم؟»
فقط آروم گفت:«این بچه باید ماهی میشد »
از جابلند شد و رفت دنبالش نیوشاهم دویید رفت ولی من نای بلند شدن نداشتم اصلا کرخ و سنگین شده بودم
دلم میخواست بخورم و بخوابم، امیرمحمد هست دیگه بچه ها رو جمع میکنه، چشمامو بستمو با ل*ذ*ت سیبو گاز زدم خدای من چه خوش طعمه میوه های امسال تابستون...«
امیر داد زد:نکن،سرما خوردی،پروشای سرتق

پروشا جیغ زد:مامان، عمو رو صدا بزن، نمیذاره من بازی کنم
»صدای خنده ی امیرمحمد اومد که میگفت:«
-مامان عمو رو صدا بزن؟؟!!که تو شیطونیاتو ادامه بدی آره؟نیوش اون حوله رو بده به من،آخه
این خواهر انقدر آروم تو چرا انقدر شیطونی؟
پروشا- من شیطون نیستم، باهوشم
امیرمحمد با خنده گفت:خودت تشخیص دادی؟...نکن بچه نکن،هیفااا،هیفا
»نیوشا اومدو گفت:«مامان، پروشا همه ی لباساشو خیس کرده عمو میگه لباس بیاری براش
»سیبو گاز زدمو از جا بلند شدم دیدم امیر محمد پروشا رو لای حوله پیچونده و از حموم آوردش
بیرون و پروشا هم داره دست و پا میزنه با تعجب گفتم:«پروشا؟!!
امیرمحمد- وان حمومو پر آب کرده تموم عروسکاشو انداخت اون تو خودشم تا کمر تو آبه
_من تورو می کشم مگه نگفتم :»دیگه حق آب بازی نداری هان؟«فردا می برمت دکتر، تو آمپول
میخوای
»باز دهنشو یک در سه متر باز کرد و گریه !گریه!عین ابر بهار اشک میریخت و میگفت:«من دکتر نمیام
امیرمحمد- نمیای؟با زور می برمت
»پروشا یه جیغ تیز، بنفش زد:«
-نمیام
»امیرمحمد با عصبانیت گفت:«هیسسس!جیغ نزن،وگرنه همین الان می برمت جلوی دهنتو بگیر صداتو نشنوم
پروشا دوتا دستای کوچولوش جلوی دهنشو گرفت و امیرمحمد گفت :«محکم تر نشنوم صدای گریه اتو»»پروشا با دستاش جلوی دهنشو گرفتو امیرمحمد گفت:«
-اهااان صداتو بشنوم الان می برمت»به من نگاه کرد که سیب جدیدی رو گاز میزدمو گفت
-هیفا!!!چرا انقدر سیب می خوری؟!!!
»با تعجب بیشتر از اون گفتم:«نمیدونم!!!
امیرمحمد-رو دل میکنی جای میوه خوردن یه کم غذا بخور...بیا این بچه رو بگیر ببر لباس تنش کن
»پروشا رو بغل کردم و بردم بالا لباس تنش کردم و موهاشو خشک کردمو گفتم:«بار دیگه خودتو خیس کنی اسمتو مینویسم میدم به فرشته ها که دیگه دوستت نداشته باشن حالا برو مسواک بزن بخواب
»پروشا و نیوشا باهم شروع کردن به نق زدن و بالا پایین پرید و نه گفتن:«نق نزنید،جیش بوس لالا یاالله
»نیوشا و پروشا نا امید از اتاق رفتن به طرف دستشویی که مسواک بزن امیرمحمد اومده بود بالا
تو چهار چوب در اتاق بچه ها ایستاد و نگاهش کردم یه تی شرت جذب سفید تنش بود که
بازوهای عضلانیش بیرون اومده زده بود با یه شلوار گرم کن مشکی ساده منو نگاه کردو گفت:«چرا بس نشستی اینجا؟!!
_بچه ها رو بخوابونم؛ میام
-خودشون میخوابن، پاشو بیا
»رفتم دم دستشویی و در زدمو گفتم:«
خوب مسواک میزنیدا،بعد هم میخوابید، چراغ اتاقتونم خاموش میکنید فقط چراغ خواب و
روشن میذاری
نیوشا و پروشا- چشم مامان
»برگشتم دیدم امیر...

محمد دم اتاقمون ایستاد به طرفش که راه افتادم وارد اتاق شد ... وارد اتاق
که شدم دیدم از جا سیگاریش یه سیگار برداشت و آتیش زد و لبه ی پنجره ی بزرگ اتاق
نشست و پکی به سیگار زد، هوووم وای سیگارش این بار چه خوش بو ا !!!چقدر دلم میخواد
دودشو منم به ریه بکشم
امیر محمد-پروشا رو باید بفرستیم استخر شنا یاد بگیره، می ترسم بره استخر زیر زمین، اونجا
خیلی عمیقه یه وقت بچه غرق نشه...هیفا!!به چی نگاه میکنی؟!
»قدم تند کردم به طرفش بدون اینکه نگاه از سیگار بگیرم گفتم:«
-امیر...امیر محمد، می شه منم یه پک بزنم؟
»امیر محمد با چشمای گرد گفت:«
-چی؟؟؟!!!چیکار کنی؟
-فقط یه پک، چقدر بوش خوبه !خیلی دلم میخواد»سیگار رو کمی عقب گرفتو گفت:«
امیرمحمد-چی میگی؟این سیگاره!مگه زنم سیگار میکشه؟
_فقط یه پک،ترو خدا امیر محمد »
امیر محمد هم هنگ کرده منو نگاه میکرد، رو پاش نشستم با ل*ذ*ت به سیگار نگاه کردم و
دستمو دراز کردمو از دستش کشیدم بیرون
بین لبهام قراردادم و با ولعی توصیف نشدنی پکی عمیق به سیگار زدم و چشمامو از حالی که بهم میداد بستم
و دودشو به ریه ام فرستادم انقدر توی اون لحظه برام ل*ذ*ت بخش بود که دلم نمیخواست
دودشو فوت کنم بیرون میخواستم ببلعمش...که یهو دل و روده ام انگار اومد تو حلقم، فقط
دویید عین میگ میگ دوییدم طرف سرویس اتاق و امیر محمد هم دنبالم در حالی که با وحشت
یه دم و ممتد می پرسید:«هیفا چی شد؟هیفا؟هیفا من چیکار کنم؟
»حالا صدای گریه بچه ها هم میومد اینا از کجا اومدن؟ در رو یادم رفت ببندم صدامونو
شنیدن،ترسیده بودن و گریه میکردنو مامان مامان میگفتن،امیرمحمد زیر بازومو دور کمرمو
گرفتو کمکم کرد بیام تو اتاق دراز بکشم، رو تخت دراز کشیدمو دستشو رو معده ام گذاشت و
گفت:«
-درد داری؟
_نه
_به دخترا نگاه کردمو گفتم برید بخوابید
نیوشا- آخه ما خوابمون نمی بره تو داری می میری
_حالا اگر نمرد هم تو انقدر بگو تا بمیرم
امیرمحمد- شما بخوابید مامان خوب میشه، بدویید مامانو بوس کنید برید بخوابید
»دخترا منو بوسیدن و پروشا گفت:«تو مراقب مامانمی؟
امیرمحمد- آره برو خیالت راحت
پروشا- دلشو می مالی خوب بشه؟
»امیر محمد خنده اش گرفتو گفت:«آره برو
پروشا- خب خیالم راحت شد شب بخیر
»منو امیر محمد خندیدیمو کنارم دراز کشید به پهلو به سمتش شدم و پشتمو آروم نوازش گونه
دست میکشید و گفت:«سیگار؟ببین چه به روز خودت آوردی؟
»از این که نوازشم میکرد، تو قلب عروسی بود ولی....

ولی حالم انقدر نا مساعد بود که توان ابراز رضایت هم نداشتم چشمامو بستمو امیر محمد گفت:«-فردا استودیو ضبط داریم
»چشمامو باز کردمو لبخندی زدمو گفتم:«به سلامتی،موفق باشی
-از اونجا که اومدم می برمت دکتر این حالت عجیبه!نگرانم کرده
»لبخندی بهش زدمو گفتم:«
-نگرانم میشی؟
»با شیطنت و اخم لبخند زد وپیشونیمو به قفسه ی سینه اش چسبوندمو گفتم:«
-پس نریم دکتر حالتو دوست دارم
»منو میون حصار دستش گرفت و گفت:«
-نکنه تو هم مثل دخترت از آمپول میترسی
_پیش تو از هیچ چیز نمی ترسم، آمپول که سهله
»سرمو بوسید ...
***
صبح ساعت یازده بود که صبا سانتا مانتا کرده اومد خونه امونو گفتم:«خیر باشه تو اینورا فکر میکردم آدرسمونو نداری!
صبا- مگه نمیدونی امروز ضبط دارن شوهرامون
»خندیدمو گفتم:«شوهرامون؟
صبا- در حال حاضر ما جاری هستیما،حاضر شو بریم دیدنشون
-نه امیرمحمد خوشش نمیاد که کسی منو ببینه
»صبا مسخره منو نگاه کردو گفت:«
-غلط کرده!حالا که فعلا هر وقت مهلت محرمیت سر میاد دوباره تجدیدش میکنه میخواد تا آخر
عمر مخفی بمونی؟
»تو دلم گفتم:تا آخر عمر؟ زن امیر محمد موندن؟!!!«
»صبادقیق نگاهم کردو گفت:«قیافه ات عوض شده!
_چاق شدم؟
صبا- اون به کنار، عوض شدی
_چطوری شدم بی ریخت شدم؟!
صبا- نه یه جوری شدی،»
باخنده و شیطنت گفت:«نترس از چشم محمد شماره یک نمیفتی)منظورش امیر محمد بود که پسر اول بود(
»کلافه گفتم:«_ایییهه، خب چی شدم؟
صبا- نمیدونم چشمات یه حالتی شده !چند کیلو چاق شدی؟
-نمیدونم شاید ۵کیلو
»صبا زد به پشتمو با خنده گفت:«
-ساخته ها...

ساکت شو بی ادب جلوی بچه ها؟
صبا-اونا که دارن بازی میکنن بدو دیگه
_دوقلو ها رو چیکار کنم؟
صبا- سر راه می بریم خونه ی باباجون اینا
_امیر دعوا نکنه؟
صبا- میگم من اصرار کردم
»با دخترا رفتیم بالا اول تن اونها لباس پوشوندم وبعد خودم حاضر شدم، یه شلوار جین مشکی و
مانتوی سبز و شال سبز،یه آرایش ملایم هم کردم، چشمای طوسی سبزم خیلی با لباسم بیشتر
تو چشم میزد وقتی اومدم پایین صبا با شیطنت گفت:«
-اُُِ ُ ُ ُه،خوش به حال امیرمحمد با این زنی که من بهش معرفی کردم دوستم چه
خوشگله»خندیدمو گفتم:«بسه،مسخره
»خلاصه دخترا رو خونه مادرجون گذاشتیمو خودمون راهی استدیو شدیم، سر راه هم یه جعبه
شیرینی و یه سبد گل هم گرفتیم و با خودمو بردیم وقتی وارد شدیم دیدیم موقعه ضبط شعره،
سه تایی میخوندن و اصلا حواسشون به ما نبود که اینور اتاق ضبط داریم نگاهشون میکنیم
»محمد حسن خوند:«
به چشمام شک نکن
من نمی گم از چشمام بخوون
»صبا با ذوق زد به سینه اشو گفت:«الهی قربونش برم، چه صدایی داره »
سقلمه زد بهم و گفت :«می بینی؟می شنوی؟
-خندیدم گفتم:نه من کودک استثناییم تو فقط
می بینی و میشنوی
»محمد جواد خوند:«به دستام که رو موهات میلرزن
به این حالو روزی که ب باتوبودن می ارزن
چشماشو بسته بود صداش بم تر از دوتا برادراش بود با تن بالای صداش میخوند«نمی گم عاشقت هستم
تو از چشمام بفهم که باتو آرومم
چقدر فاصله امون از هم زیاده
این فاصله رو بشکن با یه دوست دارم ساده
»صبا سقلمه زدو گفت:«
-با تو ا
_گمشو تو هم مسخره بازی هات تمومی نداره؟
صبا- جان هیفا داره با احساس میخوونه، پس داره به تو فکر میکنه
»خنده ام گرفت وصبا گوشا شو تیز کردو گفت:«
-هیس!باز داره میخونه گوش کن
امیر محمد:
داری میری و قلبم جامونده
از همه جا دلم مونده و رونده
نمی تونم بی تو این خونه یه زندونه
حتی بی تو گـُالی خونه گریونه
بیا و با من مدارا کن
از نو قصه ی عشمونو تکرار کن
»صبا باز سقلمه زدو با حرص گفتم:«
-میذاری بشنوم چی میخونه؟
»صبا خندیدو گفت:«
-خیله خب گوش کن صدای نکره اشو
»خنده ام گرفتو گفتم:«
-خیلی هم صداش قشنگه تو مشکل شنوایی داری


آهنگ قطع شدو با تعجب گفتم:«ا !!!تموم شد؟
صبا-ادامه اشو شب تو خونه برات میخونه، قصه که نیست آهنگه دودقیقه است همش
-نذاشتی گوش بدم
»صبا پشت چشمی نازک کردو گفت:«
-اوف تحفه،یه بیت داده به محمد حسن یه بیت به محمد جواد شش خط خودش
»خندیدمو در اتاق ضبط باز شد و محمد حسن با ذوق گفت:«
-به به، دخمل خوشگل من
»صبا با ذوق گفت:«خیلی قشنگ خوندی، من بهت افتخار میکنم
»به امیرمحمد نگاه کردم یکه خورده منو نگاه کردو بعد خیلی جدی از اتاق اومد بیرون یا علی یاعلی داره رو سگش بلند میشه ...صبا خدا خوبت کنه منو آوردی حالا من با سوال جواب این
چیکار کنم؟«
محمدحسن- واسه من گل هم آوردی؟ عزیز دلم، تو خودت گلی آخه ...
»خدا یا نگاه کن دوتا برادر از یه پدرو مادر چقدر اخلاقاشون فرق داره
محمد جواد زودتر بهمون رسید و گفت:«
-وای چه تحویل هم گرفتن گلو شیرینی و اومدید مسخره امون کنید؟
صبا –نه خیلی هم قشنگ بود...
»امیرمحمد جدی گفت:«سلام
»امیر اومد طرف منو بازومو آروم گرفت و گفت:«تو برای چی اومدی
_به خدا صبا با زور آورد
صبا- آقا امیر محمد...ا م...من آوردمش
»امیرمحمد جدی به صبا بعد به محمد حسن نگاه کردو محمد حسن سری به معنیه چیه تکون
داد و امیرمحمد رو کرد یه طرف دیگه و گفت:«فریبرز جان بیا سیستمو خاموش کن
محمد جواد- بریم یه ناهار توپ بزنیم، من یه رستوران خوب اینجا سراغ دارم، آقا این گل وشیرینی رو بیا بردار داداش،بریم؟
امیر محمد-دوقلو ها کوشن؟
_خونه مادر جونن
»امیر محمد به موهام اشاره کردو شالمو کشیدم جلو و محمد حسن اومد نزدیکمونو دستشو رو
پشت امیر محمد گذاشت و گفت:«بریم
»امیرمحمد منو هدایت کرد به طرف در و بقیه هم پشت سر ما اومدن، رستوران نزدیک بود
4نفره پیاده رفتیم، یه فضای شیک و خونوادگی، همه کلی سفارش ریز و درشت دادن غذا ها رو
آوردن ولی من اصلا میل به خوردن چیزی نداشتم
امیرمحمد آروم گفت:«بخور دیگه غذات یخ کرد
-نمی تونم راه گلومو انگار بسته اند
»محمحد حسن یهو گفت:«
-اوه اوه اوه
»رد نگاه محمد حسنو محمد جواد گرفتو بلند تر و شدید تر گفت:«اوه اوه ترو خدا !!!
»امیرمحمد برگشت و منم با امیرمحمد برگشتم دیدم چندتا دختر خیلی خوش تیپ بودن خب اینا کی بودن که برادرای بزازی به اوه اوه افتادن؟!!!امیر محمد اومد
سرشو برگردونه با من چشم تو چشم شدو گفت...


_به چی نگاه میکنی؟
-من؟!!!به چیزی که شما نگاه می کردید
»امیرمحمد عصبی ولی با لحن آروم گفت:«
-نگاه نکن، غذاتو بخور
محمد جواد- دیدیش امیر محمد؟
امیرمحمد-به من چه؟
صبا- چقدر عوض شده؟اصلا شبیه اون موقعه ها نیست!اینا کی ان؟
محمد حسن- نه که اون موقعه اشم خیلی خودشو نگه میداش!خدا داده بهش خائن
محمد جواد- شنیدم از این یارو هم جدا شده
محمد حسن- لابد یکی دیگه زیر سر داشته
امیرمحمد- تهمت نزنید غذاتونو بخورید»رو کرد به منو گفت:«
-میخوای برات لیمو بریزم روی جوجه ات شاید بتونی بخوری
»سری تکون دادمو لیمو رو چکوند رو غذامو صبا گفت:«
-راه یاد گرفتن بعضی زن ها ازدواج، طلاق، مهریه گرفتن
»محمد جوادو هیچ وقت غیرتی ندیده بودم ولی اون روز با لحن غیرتی گفت:«چی پوشیده، نمی گیرنشون؟اصلا چرا نمی گیرنشون؟
امیرمحمد- محمد جواد!غذا تو بخور
محمد حسن- خب ادم حرصش میگیره بالاخره یه روزی آبروی ما بوده...
»آهااان زن سابق امیرمحمده، بگو پس برادرا به حرص اومدن و امیر محمد هم بُق کرده !این
طلاق گرفته بود و یکی هم زیر سر داشته؟اومد برگردم که امیر محمد زودتر گفت:«برنمی گردی
»تو چشماش نگاه کردم، حس کردم دارم غرور له شده اشو می بینم،غروری که من تقاص خرد
شدشو ماه ها دادمو خودم با صبر و کوچیک شدنم ترمیمش کردم،انگار نمیخواست من کسی رو
که اونو تحقیر کرده با طلاق گرفتنشو من ببینم،درحالی که تحقیر نیست این خیالات امیر بود
ادم از رفتارش می فهمید آدم که مریض میشه تحقیر نمی شه !پی درمان میره تا سلامتیشو
به دست بیاره این چیزی بود که امیر محمد نمی خواست در یابه و رفتار سر سختانه اشو تغییر
بده، دلم سوخت براش انگار نمی خواست قاتل غرورشو ببینم، یه حالی داشت، خشم های خفه
ی سینه اش با نفساش بیرون میداد و انگار با چشماش داره برای چشمای پر سوالم درد و دل
میکنه، سری تکون دادم که فقط نا آرومی چشمشو آروم کنم که تموم دنیام بعد بچه هام تو
چشمای اون خلاصه میشد، تا سرمو به طرف بشقابم برگردوندم یکی با صدای نا آشنایی گفت:«سلام
»جای اون به امیر محمد نگاه کردم دیدم به ظرف غذای من نگاه میکنه، نه که منظور خاصی
داشته باشه انگار فقط نمیخواد به صاحب صدا نگاه کنه که درست بالا سر من ایستاده، به صبا
نگاه کردم آروم با چشم به بالا سرم اشاره کرد، به محمد حسن نگاه کردم با اخم و حرص به بالا
سرم نگاه میکرد و نفر آخر محمد جواد که با نگاهی مشابه محمد حسن به علاوه یه تعصب
خاص، دقیقاًبه همون نقطه نگاه میکرد، صبا تنها کسی بود که جواب سلامشو داد:«
-ا ،سالم شهلا

!چقدر عوض شدی نشناختیمت!
شهلا - واسه همین آقایون جواب سلام منو ندادن؟
»محمد حسن پوزخندی زد و شروع کرد بی خیال غذاشو خوردن«
محمد جواد-آخه جای سلام علیکم نذاشتی واسه ما!
شهلا -چرا همکلاسی قدیمی؟
محمد جواد- یعنی تو به...
امیرمحمد-محمد جواد.»درحد یه صدا کردن معمولی بود ولی محمد جواد سکوت کرد اُ ُِ ُه،معما
کشف میشود پس شهلا زن سابق امیر محمد همکلاسی محمد جواد بوده!پس محمد جواد عامل
آشنایی بوده واسه همینم شهلا رو دیده انقدر متحرص داره برخورد میکنه،دلم میخواد نگاهش
کنم،حس میکنم اون جای گاه منو تنگ کرده بود مسخره است ولی نمیدونم چرا حس میکنم
حق نداشته با امیر محمد ازدواج کنه چون اون از اول متعلق به من بوده و حالا که دیدمش یه
حس حسادت و حرص تو سینه ام ول وول میخوره...اهان جاشو تغییر داد حالا یه کم هم متمایل بشم میتونم ببینمش
موهای پف داده به طرف باالا، ابروهای شیطونیِ مشکی البته تاتو شده،
چشمای مشکی ای که یه خط چشم و سایه ای زده بود که کمِ کم کار هر سایه چشمش دیگه
یه ربع طول کشیده بود یه سایه ی کشیده و دودی رنگ،توی چشمش مداد فیروزه ای کشیده
بود که انعکاس اون میوفتاد تو چشمشو خطای دید میداد که چشماش رنگیه،بینیشو مدل خوکی
عمل کرده بود،به نظرم گونه هاش هم باید عملی باشه چون خیلی برجسته بود و خطی
که زیر گونه اش افتاده بود نامتعارف بود، حالا این گونه ی عملی هم روش یه رژگونه ی مسی
نارنجی از اون پر زرق و برقا که ادم بی گونه رو هم گونه دار جلوه میده هم زده بود و
لبهاش...ام...خب نمیتونم بگم قشنگ نیسن هست حتی با وجود اینکه فقط برق لب زده ولی
خیلی زیــ...منظورم قشنـــ...زیباست ...اوف انگار رقیبمه خدا یا !!
شهلا هم داره منو آنالیزم میکنه ...چشماشو دقیق رو صورتم چرخوندو گفت:«امیرمحمد نمیخوای سرتو بلند کنی
»امیرمحمد بدون اینکه از جدیتش دست برداره یا دست از قاشق چنگالی که تو دستش بودو بی
خیال غذا میخورد، برداره گفت:«که قیافه تو رو ببینم؟
شهلا -آره دوسال و نیمی میشه که منو ندیدی
امیرمحمد-دلم خوشبختانه هنوز تنگ نشده، زود اومد برای دست بوسی
»محمد حسن و محمد جواد پوزخندایی از خنده زدن و شهلا با حرص سری تکون داد و گفت:«
-پس هنوز ناراحتی؟عزیزم واقع بین باش،طلاق حق من بود
»امیرمحمد،نفسی کشیدو سر بلند کردو خیلی عادی گفت:«
– واقعیت اینه که تو با پول مهریت وضع خوبی بهم زدی و خودتو گم کردی می ارزید»سری
تکون داد و ادامه داد:«یه اسم از تو شناسنامه ات خط بخوره


شهلا - حرص نخور عزیزم اگر از غرورت کم کنی و عاقل باشی و خودتو به دکتر نشون بدی تو
هم مشکلت حل می شه ...
»امیرمحمد با یه جدیت و جذبه محض و حرص گفت سلامتو کردی، شرت کم
»شهلا با رضایت لبخندی زد و رو به محمد جواد گفت:«-بی خبر زن میگیری !مبارکه، هیچ کدوم از بچه ها بهم خبر ندادن
»شهلا به من اشاره کردومحمد جواد،به من نگاه و گفت:«اگر زن من بود کنار من می نشست
»شهلا نگاه به جمع کرد من بین صبا و امیر محمد نشسته بودو صندلیم بیشتر هم به امیر محمد چسبیده بود، پوزخندی زدوگفت:«مگه به تو هم زن میدن؟
امیرمحمد- می بینی که می دن
»شهلا به من نگاهی کردو گفت:«آخههه،چه کم سن و ساله !»
»با اخم نگاهش کردمو روشو برگردوند تا با رضایت بره که امیر محمد تکیه داد به صندلی و آهسته خودشو نزدیک کردو کنار گوشم گفت:«گول ظاهر این میوه خوش رنگو رو رو نخور کرم خورده است
دست منو گرفت و گفت:«شهلا، من یه دوقلو دارم دوتا دختر دوساله اند، پروشا و نیوشا
»به امیر محمد با تعجب نگاه کردم با رضایت و لبخند نگاهم کرد، گیج شده بودم چرا این حرفو
زد؟؟دخترا نزدیک 4 سالشونه نه دوسال!!به جمع نگاه کردم صبا و محمد حسن ومحمد جواد
نیشاشون تا بنا گوش باز بود، به شهلا نگاه کردم با حرص به امیرمحمد نگاه کردو گفت:«
-پس قصدت دَک کردن من بود؟
»امیرمحمد شونه بالا داد و گفت:«
-خلایق هر چی لایق
»شهلا با حرص نگاهش کردو رو برگردوند و رفت و جمع بلند خندیدند و گنگ گفتم:«
-برای چی دروغ گفتی!؟
امیرمحمد- دروغ نگفتم!فقط بچه ها رو کم سن وسال تر کردم، آخه اگر میگفتم 4/5سال هستند
فکر میکرد اون موقعه هم که زنم بود زن دوم بوده»سه تا برادرا خندیدن و صبا آروم بهم گفت:«ناراحت نباش امیر محمد میخواست بهش بفهمونه که زن برای اون زیاده، زنی که به پاش
بشینه تا درمان بشه،حرف بچه رو پیش کشید تا بگه درمان شده و حتی بچه دار هم شده یعنی
تا این حد درمانش خوب پیش رفته، سن بچه ها رو گفت که شهلا بفهمه جاش خالی نشده
میدونی که وقتی از امیر محمد جدا شد که ماه ها بود که دوست پسر داشت و باهاش در ارتباط بود
اگر امیر بهت سخت میگیره چون ترسیده،چون این زن خیلی غرورشو زیر پاهاش له کرده
واسه همین امیر محمد نمیخواد تنها جایی بری، بی اجازه اش کاری کنی نه اینکه بهت اعتماد
نداره فقط ضربه ای که بهش خورده کاریه،اگر اینا رو روز اول نگفتم چون میترسیدم تو
بترسی،حالا بعد ماه ها زندگی منطقی به موضوع نگاه میکنی
_ییه،شوخی نکن!!
»به صبا نگاه کردمو سرمو تکون دادم و محمد حسن گفت:«-بریم؟ا

هیفا!تو که به غذات لب هم نزدی!
»امیرمحمد با کمی حرص گفت:«اصلا هیفا معلوم نیست با چی زنده است ؟خودشو بسته به میوه خوردن
صبا- ماشاءالله آقا امیر محمد! که دلت انقدر بزرگه، خب برادر من یه دکتر ببرش اصلا من از
وقتی دیدمش رنگ و روش یه طوری شده بود،چشماش یه حالتی شده
»امیرمحمد آرنجمو گرفتو منو برگردوند طرف خودشو تو چشمام نگاه کردو گفت:«
-چطوری شده صبا؟!!!
»محمد جواد گفت:«
-رژیم میگیری خوش هیکل بشی؟
»برگشتمو با خنده محمد جواد و نگاه کردم ومحمد حسن گفت:«
-ظرف بگیریم غذاشو بریزه تو ظرف
_نه نمی خواد، بریم
»همه از جا بلند شدن تا بلند شدم امیرمحمد دستشو انداخت دور کمرم با تعجب نگاهش کردم
آخه اون جلوی کسی این کار رو نمی کرد چه برسه توی یه مکان عمومی!!!بهم نگاه کرد و
گفت:«چرا به همسر سابقم ثابت نمی کنی جاش خالی نیست؟»
نمی دونم دنبال چی میگشت؟تایید حرفش یا اینکه من عکس العملی دیگه در قبال کارش انجام بدم تو قرنیه چشمام جستجو گرا نگاه کرد
آهسته گفتم:«
-تو بگو بهم که جاش خالی نیست
»بدون اینکه نگاهشو تغییر بده +یه مصممی و جدیت چاشنی نگاهش کردو گفت:«
-تو چی فکر میکنی؟
» به طرف میز شهلا نگاه کردم نگاهشو دیدم که چقدر کینه توزانه و کدر بهم دوخته شده بود،
ولی من حس رضایت تو قلبم داشتم امیر سر انگشتاشو بیشتر به پهلوم فشار داد و گفت:«
من تو زندگیم جایی برای یه خائن ندارم
»بهش نگاه کردم ثبات حرفشو با نگاهش در چشمام ریخت و در رستوران باز شد و هر دو بیرون رفتیم و ...مردا جلو افتاده بودن و منو صبا عقب تر راه میرفتیم که صبا گفت:«
-یه چیز بپرسم »ادامو در آورد و گفت:« نمی گی:یییه...کی ؟من؟...پناه بر خدا...اییییه..
»خنده ام گرفت از اینکه ادای منو در میاوردو گفتم:«
-نه، مگه میخوای چی بگی؟!
»صبا آرنجمو گرفت و منو نگه داشتو تو چشمام نگاه کردو گفت:«
-حامله ای؟
»دقیقا عین همون ادا با یه تن صدای بلند تر گفتم:«
-ییییییه چی؟!!!
امیرمحمد- چیشد
برگشتم به امیر محمد نگاه کردم، نگاهمو که دید یکه خوردست عزم کرد که بیاد به طرفمو،
صبا زیر لب با حرص گفت:«خاک بر سرت خوبه گفتم»:آروم«
»صبا به طرف محمد حسن که کنار محمد جواد ایستاده بود با تعجب ما رو نگاه میکرد رفت و
امیر محمد به طرف من اومد و گفت:«چی شد؟چرا رنگت بدتر پرید؟
 


خاک خاک خاک بر سرت هیفا مگه تو زن نیستی ؟چطور نفهمیدی؟آخه من که عقب
ننداختم!!!نه پس نیستم،نه بابا قلبم ایستاد، پس این حال تهوع و ه*و*س های گاه بی گاه
چیه؟!!نمیدونم !!!خب من سر پروشا و نیوشا اولین نشونه ام همین بود که یه هفته عقب انداخته
بودم پس حامله نیستم،امیرمحمد:«-چرا جواب نمیدی؟
-چی؟!
_میگم چی شد؟
_هیچی
امیرمحمد- پس چرا رنگت یهو عین گچ سفید شد؟...الان میریم دنبال پروشا جفتتونو می برم
دکتر،تو با این حال و رنگ و قیافه ات جداً منو نگران کردی
»سری تکون دادم و به بقیه رسیدیمو صبا گفت:«ای بابا، حرفای زنونه بود
محمد جواد- آخ جون من می میرم برای حرفای زنونه خب چی بود؟ بگو دیگه
»منو محمد حسن خندیدیمو امیرمحمد گفت:«محمدجواد
صبا- ایشالا زن میگیری زنت بهت میگه چه حرفایی!
»محمد جواد با لحن با مزه ای گفت:«
-پس کی خواهر من ؟پس کی؟ تا کی وعده وعید؟فقط امیر محمد برادر شوهرت بود
محمد حسن دستشو انداخت دور گردن محمد جوادو گفت:«
-خودم برات زن می ستونم
»رسیدیم به پارکینگ استودیو امیرمحمد گفت:«من پروشا و هیفا رو میخوام ببرم دکتر شما میرید بالا؟
محمد جواد-من می مونم تا کارای تنظیمو انجام بدم
»امیر محمد با محمد حسن رفت تو پارکینگ و محمد جواد گفت:«
-هیفا خانم، این امیرمحمد عنقه آدم نمی تونه باهاش حرف بزنه، از دکتر اومدید بیایید خونه ما
»لبخندی زدمو صبا با خنده و اخم گفت:«
-حالا دیگه فقط هیفا خانم بیاد دیگه؟
»محمد جواد لبشو گزید و گفت:«تو که رو سر ما جا داری صبا جان
»امیر محمد ماشینو آورد بیرونو سوار شدم و صبا سرشو آورد نزدیک پنجره و آهسته اشاره کرد
که زنگ بزنم،با سر اشاره کردم باشه و همه خدا حافظی کردن و راه افتادیم تو راه به امیر محمد
نگاه کردمو گفتم:«
-یه چیزی بپرسم؟
-هوووم؟
-تو تقاضای طلاق دادی یا شهلا؟
»امیرمحمد نگاهم کردو اخماشو تو هم کرده بود و گفت:«چی میخوای بدونی؟ اونو بپرس
؟
-همینو...
_مهمه؟
»با تحکم گفتم:«نمیخوای جواب بدی.»
رومو برگردوندم یه کلام بگو جواب نمیدم منو خالص کن دیگه مهمه چیه سوالو میپیچونه
نزدیک چند دقیقه گذشت تا با یه لحنی که رگها ی عصبانیت و تعصب در اون مشخص بود گفت...

 


اون تقاضا داد
»بهش نگاه کردم داشتم از تعجب شاخ در میاوردم تو جام جا به جایی شدمو گفتم:«
-انقدر دوسش داشتی که با خیانتش ...
»عصبی ولی با تن صدای آرومی که به زور هم کنترلش میکرد گفت:«موضوع دوست داشتن نبود نمی تونستم طلاقش بدم
-چرا؟پس موضوع جز علاقه تو چی میتونه باشه، باورم نمی شه آدمی به با تعصبی تو تونسته باشه...
»عصبی تر این بار با تن صدای بلند گفت:«
-منه لعنتی مشکل داشتم نمی تونستم آتو بدم دستش
»یکه خورده گفتم:خیانتو به مشکلت ترجیح دادی؟!!!«
»باحرص نگاهم کردو دنده رو عوض کردو سرعتو افزایش دادو گفتم:«امیرمحمد!چیکار میکنی ؟سرعتتو بیار پایین!
»بدون توجه به من به کارش ادامه داد منم حرصم گرفت که بهم توجه نکردو سرعتش همچنان
بالا بود گفتم:«
-بعد، عوارض خیانت زن اولو من باید بکشم؟
»با خشم نگاهم کردو با حرص گفت:«آره تو باید بکشی چون من دیگه اون امیر محمدی نیستم که به خاطر ضعفم سکوت کنم
و حاضر شده بهش خیانت بشه؟!!!
»همینطور وارفته نگاهش کردم !چقدر میتونست احمق باشه این مرد،جای درمانش، سکوت کرد سرمو تکون دادمو گفتم:«اصلا نمیشناسمت، الان اجازه ندارم بدون تو تا خونه ی مادرم برم،یه تار موم بیرون باشه که تو ازکوره در میری بعد تو انقدر بی تفاوت با زن سابقت رفتار می کردی که میدونستی کسی تو
زندگیته و دم نمی زدی؟دیوونه ای حتما!
»یه گوشه نگه داشت و تو جاش جا به جا شد و با تعصب و خشم خاصی گفت:«
-تو هیچی از منو احساسم نمیدونی، پس در موردم قضاوت نکن
واسم خیلی سنگین بود که این ضعفو داشتم، سنگین تر بود که شهلا به کسی بگه که من
مشکل دارم باید بهش باج میدم تا سکوت کنه پس آزادی ای دادم که خودم ویرون بشم خودم
داغون تر بشم می فهمی چقدر برام سخت بود ولی چون دوستش نداشتم میتونستم درد
سهمگینشو با خرد شدن غیرتم تحمل کنم همه ی اینا تا زمانی بود که نمی دونستم گشت و
گذار ها مهمونی رفتنا مسافرت ها همه با یه عوضی مثل خودش همراهه چرا خبر نداشتم چون
تو کار خودمو غرق کرده بودم تا خودمو پیدا نکنم، تا زندگیمو بدون تحقیر های شریک زندگیم
بگذرونم، تا پیشم بود عذابم میداد ترجیح میدادم نباشه،نباشه که تحقیر بشم، سرزنش بشم،
من،منه مغرور غرورم له بشه، نمیخواستم مشکلمو قبول کنم برام غیر قابل قبول بود،نمی
خواستم میدونستم ضعفم چیه ولی مشکل من قبول نکردن این ضعف بود، برای اینکه کسی هم
بهم گوشزد نکنه از خودم دورش کردم،انقدر که زندگیمون رسما از هم جدا شد و فقط اسم همو
یدک می کشیدیم با این وجود حق نداشت به من خیانت کنه»....


زد رو فرمونو داد زد«: حق
نداشت،شونه هام از فریاد و ضربه پریدو گفت:«
-یارو رو پیدا کردم، زدو خوردمون که بالا گرفت و کار به کلانتری و دادگاه رسید همه اونچه که
نباید می فهمیدنو فهمیدن...»سرشوتکون داد و گفت:«اون زن، رسما منو غرورمو له کرد، محمد حسن راضیم کرد که همه چیزو تموم کنم و با
تقاضای طلاق موافقت کنم چون به هرحال مشکل من باعث میشد دادگاه حقو به اون بده و
بتونه طلاق بگیره
_یعنی بازم نمی خواستی طلاقش بدی؟
»دادزد:«هیفا من به خاطر احساس بینمون نمی خواستمش چرا انقدر برات مهمه؟ اون منو
تحقیر کرده بود باید یه روزی تقاص تحقیرشو پس میداد
_دوست پسره چی شد؟
_زدن زیرش مدرک نداشتم ثابت کنم،یه دیه ای هم بابت شکستن دماغشم ازم گرفت تا رضایت
داد تا ماجرا فیسله پیدا کرد
»بهش نگاه کردمو تو چشمام نگاه کرد، آروم تر شد وگفت انقدر دندون رو جگرم گذاشتم که طاقت خطای تو رو ندارم
»رومو ازش برگردوندم یاد خط و نشونای روز اولش که خونه ی صبا می کشید افتادم، بگو پس من یه کف ترازوشم، شهلا یه طرف، یاد تموم جر و بحثایی که باهم داشتیم افتادم ...سری تکون
دادم وگفت:«-میدونم سخت میگیرم ولی هیفا من اینطوری آرومم
»بهش نگاه کردم و گفتم:«پس من چی؟
»مغرورانه گفت:«تو با من آروم باش
_تو منو شهلای اصلاح شده می بینی
_اینطور نیست
_تموم دعوا هامون به خاطر ذهنیت تو از شهلا بود
»توی چشمام باز اون طوری که انگار نگاهش تموم نگاهمو به سلطه خودش در میاره نگاه کرد،از
زیر جواب دادن در میرفت با نگاهش میخواست قانعم کنه رومو ازش برگردوندمو گفت:«تمومش کن،من تو زندگیم آرومم، خواهش میکنم
زیر لب گفتم:خودخواه
»ماشینو روشن کرد، قیافه شهلا از جلوی چشمم دور نمی شد، هیفا اون خیانتو به مشکلش
ترجیح نداده واسه شهلا هم اینطوری بوده شنیدی که گفت »تا فهمیده رفته یارو رو پیدا کرده
ناکارش کرده«دلم نمیخواد سر کسی جز من غیرتی بشه اون زن چه اهمیتی داشت ؟تو هم آی آی میگی هم وای وای؟خب معلومه که باید عکس العمل نشون میداده آبروش بوده...تا خونه ی باباجون با خودم کلنجار رفتم خدا میدونه اون پروشای سرتقو امیر محمد چطوری آوردش؟صدای جیغ پروشا و داد امیر محمد از تو حیاط تا تو ماشین که من نشسته بودم میومد، زیر جفت بغلشو گرفته بود و رو هوا بلندش کرده بود اونم دست و پا میزد، کفشای پروشا هم تو دستش
بود، پروشا هم عین ابر بهار گریه میکردو جیغ میزد :»منو نبرید دکتر من سرما نخوردم
«امیرمحمد در ماشینو باز کرد و پروشا رو سوار کردو و برگشتم با اخم نگاهش کردم...


بسه، بسه صدات از تو خونه مادرجون تا بیرون میومد
»امیرمحمد سوار شد و گفت:«اون یکی از ترسش رفته بود غایم شده بود
»به پروشا نگاه کردم اومد طرفمو گفتم:«نیا پایین کفش پات نیست
امیرمحمد- بشین خطرناکه ترمز میکنم پرت میشی جلو
پروشا- بابا من حالم خوبه
امیرمحمد- از کنار حوض گرفتمش بگو چه حرکتی زده بودی، تا شونه دستش تو آب بود
پروشا- داشتم به ماهی های باباجون غذا میدادم، دستمو تو آب کردم،بیان دستمو بوس بکنن
بهشون غذا میدم
-برو بشین رو صندلی، نقم نزن حوصله ندارما
پروشا – من فقط آمپول بخورم؟نیوشا چی؟
-اون که آب بازی نمیکنه سرما بخوره
»آسین امیر محمد و گرفتو گفت:«عموی خوشگلم»
امیرمحمد خندیدو گفت:«خب امروز لفظ جدید یاد گرفتی
پروشا- جون مامان هیفا منو دکتر نبرید
امیرمحمد- ا !نمی گیم صد بار قسم نخور؟
_پروشا،سمج نشو برو بشین، دارم عصبانی میشما
»رسیدیم به مطب دکتر،در عقبو باز کردو بودمو خم شده بودمو کفش پروشا تو دستم بود و
میخواستم پاش کنم، خودشم پاش نمی کرد، باز حالت تهوع اومده بود سراغم نمی تونستم بیشتر
خم بمونم، جیغ زدم:«
-پروشا حالم خوب نیست اذیت نکن بیا بپوش دارم بالا میارم، دوساعت خم موندم کفشتو بپوشی
»پروشا که یه گوشه خودشو جمع کرده بود با گریه منو نگاه کردو گفت من نمی یام
»امیرمحمد دست رو شونه ام گذاشت و گفت:«
تو بلند شو من پاش میکنم
پروشا- نه توهم نیا پام نمی کنم
»بلند شدم سرم گیج میرفت لعنتی این چیه؟اگر حامله باشم چی؟نیستم مگه نباید عقب
بندازم؟پس چرا حالم شبیه زنای بار داره سر دوقلوها اینطوری بودم اگر حامله باشم عکس العمل محمد چیه؟نه نه نیستم، امیرمحمد گفته بود خودم مراقبم،
خدایا چقدر حالم بده...رو پله نشستم و امیرمحمد داشت هنوز با پروشا چونه میزد چه حوصله ای
داره !ترو خدا ببین من به کجا رسیدم به امیرمحمد که اصلا تحمل بچه نداشت میگم چه حوصله
ای داره، امیرمحمد:«
-نمیخواد کفش بپوشی بیا بغلم،به دکتره میگم آمپول نده
»پروشا با هق هق گفت:«قول میدی؟
امیرمحمد –آره
پروشا- بگو به جون هیفا
»امیرمحمد خندیدو گفت:«
-چرا جون هیفا،جون پروشا
»پروشا با همون هق هق گفت:«نه پس دروغ ...میگی...شما منو ...دوست ندارید...همش دعوام می...کنید ...بگی جون ...هیفا راست میگی
امیرمحمد- لا اله اله الله، بیا بچه کاسه صبرم داره سر ریز می شه ها بیا ما تو رو دوست داریم
»بلند شدمو گفتم:«واییی!امیر ولش کن بیا بریم من حالم بده،
پروشا- دیدی؟دیدی؟منو دوست نداره،من باید بمیرم...


اصلا حوصله ی پروشا رو نداشتم وارد راه پله ها شدم و پله ها رو بالا رفتم، چند تا پله نیومد به
نفس نفس افتادم، امیر محمد در حالی که پروشا بغلش بود و سرشو رو شونه ی امیر محمد
گذاشته بود و گردنشو محکم گرفته بود، بهم رسید گفت:«
-خوبی؟
-آسانسور...نداره؟
امیرمحمد- مطب طبقه ی اوله!چهارتا پله رو اومدی به نفس نفس افتادی؟!!
»بازوشو گرفتم و گفتم:«نمیدوم چم شده !»
سیبیل به سیبیل آدم نشسته وارد مطب شدیم اووووه، انگار دکتر تو تهران همین یکدونه است رج به رج،
امیرمحمد به یه صندلی اشاره کردو گفت:«اون خالیه بشین تا من ویزیتو حساب کنم
»رفتم نشستم سر بلند کردم دیدم نگاه مردم حاضر تو سالن مطب بین منو امیر محمد در حال
رفت و آمد به چی نگاه میکنن؟!!چی متعجبشون کرده؟!!امیر برگشت طرف منو پروشا یقه ی اون
بلوز سرمه ای با چهار خونه های قرمزِ جذب امیر محمد که فیت تنش بود و قامتشو به رخ می
کشید،گرفتو گفت:«ببین، من خوبم، نگاه بکن مامانو اون حالش بده
امیرمحمد- یقه امو ول کن گفتم نمی ذارم آمپول بده دیگه»موهای پروشا رو عقب زدو گفتم:«
-بده به من پروشا رو سنگینه
»پروشا امیرمحمدو بغل کردو گفت:«به مامان هیفا بگو تو که پروشا رو دوست نداری برای چی بیاد رو پای تو بشینه تو بغل من
جاش خوبه
»امیر محمد خندیدو منو نگاه کرد و سری تکون داد و خانمی که کنارم نشسته بود گفت:«نگاه
این بچه های این دوره زمونه چه زبونی دارن
»خلاصه وارد اتاق شدیمو پروشا از بغل امیرمحمد پایین نیومد که نیومد، دکتر هم تو همون بغل
امیر محمد پروشا رو معاینه میکردو گفت
_دختر خوشگل من چی شده؟
پروشا- مامانم منو دوست نداره
دکتر-واسه همین مریض شدی و از بغل بابا پایین نمیای؟
»به امیر نگاه کردم، اونم به من نگاه کرد، خیلی عادی ولی من مضطرب نمیدونم چرا مضطرب
شدم؟ترسیدم شاید از اینکه خوشش نیاد اونو بابای پروشا خوندن، شاید از وضعیتم ترسیدم که
اگر حامله باشم و عکس العمل امیر بد باشه چی؟در قبال اینکه اونو بابای پروشا صدا زدن عکس
العملی نشون نداد پس اگر باشم بدش نمیاد، اولین روز تاکید کرد که بچه ای نباشه...سرمو به
زیر انداختم و پروشا گفت:«
-قلبم درد میکنه
»با وحشت سر بلند کردمو رفتم طرفشو گفتم:«
-قلبت؟
»امیرمحمد پروشا رو نگاه کردو گفت:«
-قلبت درد میکنه؟
دکتر خونسرد گفت: صبر کنید، عمو جان اینجات درد میکنه؟)اشاره به قلب پروشا (
پروشا- آره مامانم قلب منو شکونده
-پروشا!ای خدااا از دست تو
»دکتر و امیر محمد خندیدن و دکتر گفت..

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : roozenavadosevom
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه izpfi چیست?