رمان روز نود و سوم 10 - اینفو
طالع بینی

رمان روز نود و سوم 10


»دکتر و امیر محمد خندیدن و دکتر گفت:«یه سرماخوردگی جزییِ
امیرمحمد- آقای دکتر اگر می شه به پروشا آمپول ندید چون من قول دادم آمپول نزنه
دکتر- چشم چشم، خب خانم چه مشکلی دارن؟
»امیرمحمد احوالمو توضیح دادو دکتر گفت:«
خیله خب،چند روز عقب انداختید؟»،یا علی، یاعلی...به دکتر نگاه کردمو لبمو با زبونم تر کردمو چادرمو تو مشتم جمع کردمو به امیر نگاه کردم دقیق به دهنم نگاه کرد، صورتش جدی
شده بود
گفتم
-اصلا عقب ننداختم
»دکتر سری تکون داد و گفت:«باشه من یه آزمایش می نویسم چون نمی تونم همین طوری بدون آزمایش دارو بدم،فردا اول
وقت جوابشو برام بیار،آزمایشگاه هم همین بالاست
امیرمحمد- ممکن مسمومیت باشه؟
»دکتر گوشه های لبشو پایین داد و گفت:«حالا آزمایش بده
»امیر با چهره ای متفکر منو نگاه کردو نسخه رو از دکتر گرفت و رفتیم بیرونو بدون حرف رفتیم
آزمایشگاه تا خون دادم اومد بیرون حالم دوباره زیر و رو شد، انقدر حالم بد شد که امیرمحمد
پروشا رو خونه ی باباجون گذاشت و منو برد خونه ی خودمون،استرس جواب آزمایش منو زیر و
رو کرده بود امیرمحمد هم یه کلمه حرف نمی زد فقط نگاهم میکرد و هر وقت حالم بد میشد
طبق معمول هول میشد، تا صبح چشم رو هم نذاشتم همش میگفتم:»نه امکان نداره امیر
مطمئنه که حرف نمی زنه، هیچی نیست مسموم شدم،از اعصابه،معده ام میکروبی شده...هزار تا
درد به خودم دادم تا حامله نباشم،از وقتی از مطب اومدیم تا فردا که بریم جواب آزمایشو بگیریم
من یه قطره آب از گلوم پایین نرفت که پشتش بالا نیارم ؛اون روز پنج شنبه بود و امیرمحمد هم که بازار نمی رفت، صبح ساعت نه گفت:«حاضر شو بریم جوابو بگیریم
»آخه اونم انگار حالش عین من بود از وقتی اومده بودیم یه لقمه غذا نخورده بود رنگشم عین
زردچوبه زرد شده بود،نگرانش بودم ولی جرئت حرف زدن هم نداشتم، خودش زودتر لباس
پوشید و رفت تو حیاط، سرم به شدت گیج میرفت دهنم تلخ زهرمار بود، یه شلوار جین سرمه
ای پوشیدم با یه یه مانتوی کوتاه خردلی و شال سرمه ای، رنگ و روم عین میت بود به ویژه که
رنگ لباسم اینو تشدید میکرد، چادرمو برداشتمو رفتم پایین دیدم امیر محمد یه دستشو به
دستگیره ی در ماشین گرفته و انگار خشک شده ایستاده داره حرکتی هم نمی کنه زل زده...


شیشه ی مقابلش، ترسیدم صداش زدم انقدر تو فکر بود که متوجه من نشد و با صدام شونه اش
پرید منو نگاه کردو گفت:«
-اومدی؟بشین، چادرت چرا دستته سرت کن،نه نمیخواد پیاده شدیم سرت کن، حالت خوب
نیست کلافه ات میکنه»ترو خدا ببین تکلیفش با خودش روشن نیست«
_ترسیدم چرا همینطوری خشکت زده بود به ماشین نگاه میکردی؟
»با جدیت محض نگاه کردو گفت:«بشین
»یاعلی، خدایا ...دلم به شور افتاد ...تا برسیم به آزمایشگاه امیرمحمد یه کلمه یه حروف از دهنش
در نیومد، فقط با اون اخمای در هم کشیده زل زده بود به خیابون، جوابوگرفتیمو بردیم برای
دکترتا اینجا برسیم حس کردم 20 سال عمرم از جوش و خروش قلبم و استرسم کم شده، تموم
تنم یخ کرده بود و لرزه خفیف دستامو خودم می دیدم،دکتر آزمایشو دیدو سر بلند کردو
گفت:«...
دکتر_یه دختر داشتید درسته؟
دوتا، دوقلو أند
دکتر-ماشاءالله بهتون نمی خوره
»امیرمحمد کمی نگران و عصبی و لحن متجدّی گفت:«
-می شه جواب آزمایشو بگید؟
دکتر-مگه تو آزمایشگاه بهتون نگفتن؟!!!
_نه ما برگه آزمایشو گرفتیمو اومدیم پایین،مطب شما
»دکتربه صندلیش تکیه داد و با رضایت به منو امیرمحمد که کنار هم نشسته بودیمو چشم به
دهن دکتر دوخته بودیم نگاه کردو گفت:«خب خونواده اتون پر جمعیت تر میشه»
»حس کردم تو گوشم مواد مذاب ریختن، این به جهنم قلبم ایستاده بود، پشتم عرق سرد کرده به امیرمحمد نگاه کردو گفت:«سه مرتبه پدر میشی
بود تموم احساسات درونم یه کلمه رو هجه میکردن:)امیرمحمد چیکار میکنه؟(توی اون لحظه
خودمو، بچه درونم مهم نبودن فقط عکس العمل امیر محمد مهم بود از جا بلند شد،سرمو
گردوندم به طرفش تموم جونم شده بود چشم تا فقط صورتشو ببینم، اومد مقابلم ایستاد...هرگز،
هرگز چهره اشو فراموش نمی کنم هرگز؛ابروهای پهن و هشتشو چنان در هم کشیده بود که
فاصله ابروهاش از هم دیگه مشخص نبود،از اون چشمای عسلیش درست عین دهن اژدها آتیش
می بارید و قلب منو می سوزوند، مورگ های خونی و سرخ تو سفیدی چشماش مثل شعله های
آتیش بود،نگاهش داشت منو تو حرارت خودش جزغاله میکرد، سینه ام میسوخت قلبم با منت
می کوبید ولی بلند انقدر بلند که گوشم از ضربان قلبم داشت کر میشد،انگار تو سرم پر خون بود
و هر آن امکان داره سرم منفجر بشه، خوف عین یه ویروس تو وجودم شاخه می دوئوند، چهره
اش از خشم کبود شده بود و این منو مستاصل تر میکرد،چنان بلند و خشم آلود نفس
میکشیدکه پره های بینیش از شدت برون داد نفسش می لرزیدن، دندوناشو رو هم گذاشت و
استخون فکش از زیر پوست گونه اش حرکت کرد،


با همون دندونای روهم گذاشته با صدایی که
از ته گلوش در میومد وگرفته وخش دار و دو رگه بود،انگشت اتهامشو مقابلم گرفتو گفت:«تو،تو حامله شدی
(انگار آب یخ رو سرم ریختن)تو به چه حقی حامله شدی؟من به تو گفته بودم نباید دست از پا خطا کنی»سرانگشتای دستم از سرما گز گز میکردو قلبم انگار خواب رفته
بود چون اونم گز گز میکرد«بعد تو حامله می شی؟من با توام خانم چرا لال مونی گرفتی؟»مگه
میشه از شوک حرکت تو من خشکم نزنه؟؟؟«
»دکتر بلند شدو گفت:«آقا ...آقای محترم چه خبرته؟اینجا مطب،مراعات کن خواهشا
»امیرمحمد اصلا صدای دکتر رو نمی شنید و فقط منو با اون نگاه مزدورش نگاه میکردو باز
جویی های ظالمانه اشو ادامه میداد و منم که در برابر این حرکت امیر محمد اصلا خشک شده
بودم، انگار من مرغم که به خودی خود قادر به تخم گذاری باشم و امیرمحمد اصلا مقصر
نبود،بعد جلوی مردم ؟جلوی آدم غریبه به من میگه چرا حامله شدی ؟الان یارو چه فکری
میکنه؟!!!از ضعفم چشمام پر اشک نشد، این فرق داره امیر محمد دلمنو شکست نه دل شکستن
نیست حس تحقیر محضه،حس کردم وقتی جلوی یه غریبه با من اینطوری حرف میزنه من بی ارزش ترین موجود زمینم یه آشغال که تو زندگیشمو براش دردسر ساختم، خردشدم، انگار فرو ریختم، نفسم از سوزش قلبم بالا نمی اومد داره بامن چیکار میکنه؟به چه حقی؟داره با شخصیت من چیکار میکنه؟نای حرف زدن ندارم موندم به خدا...
فریاد زد:«خانم...خانومی که فقط بلدی گریه کنی،با تو أم،منه خاک برسر بچه رو تو سرم بزنم؟چیکار کنم
هان؟با توأم هیفا برای من آبغوره نگیر،سرمو می کبونم)به دیوار اشاره کردوهمزمان صدای گوش
خراش ترمز اومدو سر امیرمحمد هم برگشت طرف دیوار پنجره ی بزرگی که پشت سر میز دکتر
بود و دکتر هم بدتر از من هاج وواج کنار پنجره ایستاده بودو امیر محمد و نگاه میکرد«
– به این دیوار...«یهو مسیر عوض کردو دکتر رو زد کنار و رفت دم پنجره و داد زد:«
-اُُِ ُه،یارو اون ماشین منه، صبر کنم بینم لعنتی...
»دکتر به بیرون پنجره نگاه کردو امیر داد زد:«روانی وایستا...
»برگشت به اینور میز دکتر که من نشسته بودو به طرف در رفت قبل اینکه در رو باز کنه رو کرد
به منو جدی گفت:«پاشو بیا تا من تکلیفتو روشن کنم... پاشو بیا
»خودش از در زد بیرون با حرص و چونه ی لرزون نگاهش کردم دلم داشت می ترکید حیف که من مثل تو نیستم همین جا جوابتو میدادم، بی شعور منو جلوی مردم یه سکه پول کردی به چه حقی؟...واین بغضو دکتر با سوالی که ازم کرد شکوند:«
»سر بلند کردم،به والله که نفسم....

بالا نمی اومدهمین مونده بود که دکتره خیال کنه با دوتا بچه
دوست پسرم دارم، نهایت رذالت یه زنو بهم چسبود، لعنت به تو امیرمحمد تو باعث این تفکر
شدی، سرمو تکون دادم انقدر پر بغض و آه بودم که نتونستم جواب دکتر رو بدم و فقط گریه
کردم دکتر گفت:«اولش که اونطوری عصبانی شد خیال کردم وضع مالیتون بده که از پس بچه ی سوم برنمیاید ولی با این تصادفی که با ماشینش کردن،متوجه شدم جز خونواده های مرفعید، منو ببخش دخترم که این فکر رو در موردت کردم بهم حق بده با جمله ای که گفت به اشتباه افتادم، چه مشکلی داره که نمی خواد بچه رو قبول کنه؟
-ما ص*ی*غ*ه ایم
»دکتر آهسته پرسید:«
-چرا؟!!چرا دختر جان؟
»شونه ها مو بالا دادمو گفتم:«قضیه اش مفصله،مریض بود میخواست بفهمه درمان جواب داده دکترش پیشنهاد کرده بود
چند ماه با یکی عقد موقت بکنه، سر سه ماه که مهلت سر اومد یه شب مست اومد خونه و دوباره
محرم شدیم این تقاص شب مستیشه که منو محاکمه میکنه، همیشه همینطوریه عادت داره
دیگرونو مقصر جلوه بده...»ازجا بلند شدمو گفتم:«بخت آدم که سیاه باشه سوار شتر هم که بشی سگ گازت میگیره
»از اتاق رفتم بیرون مردم حاضر در سالن مطب منو کنجکاو نگاه میکردن مگه میشه مکالمه ی
فریاد زنون امیر محمدو نشنیده باشن؟ حد فاصل سالن تا اتاق یه دیوار با قطر چند سانتی متره،
بیرون تو خیابونم رفتم، داشت داد و بیداد میکرد عقده هاشو سر راننده ی متخلف خالی
میکرد،مردم جداشون کرده بودن، سرم به شدت گیج میرفت، نمی تونستم جلوی راهمو ببینم،
همون جا پشت ماشین های پارک شده جلوی شمشاد های پیاده رو، روی پله بانک نشستم،
تموم تصویر جلوی چشمم سیاه شده بود،انگار سوار قایق بودم و درست وسط دریای پر عمق و مواج و هر آن ممکن با یه تکون محکم موج وسط دریا بیفتم تو آب و غرق بشم، دستمو محکم
به لبه ی پله گرفتم، صدای دادش تو گوشم می پیچید و دردمو ملتهب تر میکرد و بیتاب تر می
شدم، صورتم از اشک خیس بود، خدایا چرا من رنگ خوش روزگار رو نمی بینم؟قیافه ابتاه اومد جلوی چشمم و های های به گریه افتادم ...نفهمیدم چقدر گذشت که پلیس اومد، کروکی کشید،مردم و
پلیس امیرمحمد و از راننده جدا کردن، خیابون آرامشو بدست آورد که دیدم امیر محمد هراسون
به اطراف نگاه کرد، دو سه قدم از ماشین فاصله گرفت و با وحشتی محسوسانه صدام
زد:هیفا...هیفا
تو هیفا میشناسی ظالم؟بد طینت، هیفا چه نقشی برای تو داره؟
دویید داخل مطب هر کی ندونه میگه جونش به من وصله،صدای فریادایی...


دویید داخل مطب هر کی ندونه میگه جونش به من وصله،صدای فریادایی که تو مطب زده بود
تو سرم پیچید، خواستم بلند بشم تا بلند شدم از سرگیجه دوباره نشستم، سرم به شدت دوران
میرفت و حال تهوعمو شدیدتر میکرد، دوباره صداش اومد انقدر هول بود، نمی اومد پشت ماشینا
تو پیاده رو رو نگاه کنه که منو پیدا کنه،فقط تو خیابون سر در گم دنبالم میگشت، انقدر بگرد تا
سمت گرد بشه، حالم بهم خورد،به زور خودمو به شمشادا رسوندم، دستش دور کمرم قالب شد،
عق میزدم، اشکمم مثل یه جویبار باریک از چشمام جاری بود، دوزانو کنار شمشاد های پیاده رو
نشسته بودم، دستام روی زانوم می لرزید، چرا من تو حصار آغوشت می گیری؟ مگه من برات
مهمم لعنتی؟تا عق زدنم کمتر شدو آرومتر شدم، با آرنجم پسش زدم و نفس زنان گفتم:«ولم کن
عصبی شدم از ناتوونیم، امیرمحمد با همون خشمش اومد دوباره دستمو گرفت، پسش زدمو »اومدم بلند بشم تنم ضعف داشت نمی تونستم، دوباره نشستم،دست و پام می لرزید
جیغ زدم:«– ولم کن، ولم کن لعنتی »همین طور روی زمین نشسته بودم با هق هق گفتم:«برو
»باخشم نگاهم کردو با صدای گرفته و خش دارش گفت:«-تموم کن مسخره بازی رو پاشو»زیر بازومو گرفت و دستمو کشیدموبا صدای دورگه ام جیغ زدم
با همون هق هق و گفتم:«برو،نمیام باهات
»مردمی که تو بانک بودن یا احیاناًِدر حال بیرون اومدن یا داخل رفتن بودن روی پله های بانک
ایستاده بودنو مارو نگاه میکردن، امیرمحمد بالا سرم بود، زیر بازومو محکم تر گرفتو گفت:«
-هیفا بلند شو مسخره بازیتو تموم کن
گفتم :»برووو
تو صورتم داد زد:«-داری روی سگ منو بلند میکنی بلند شو میگم
»کافی بود اراده کنه تا از زمین کنده بشم و بی جون توی دستاش باشم، هق هقم امون نمی داد،
توان تقلا نداشتم باید نفسم بالا میومد تا یه حرکتی بکنم ولی دقیقا من همون نفسو نداشتم
با یه دست دور کمرمو گرفته بود و یه دست بازومو که یه پیرزنی از بین جمعیت ناگهونی یه سوال
ناشیانه پرسید:«
-تو چیکاره اشی هان؟دوساعت بود روی این پله نشسته بود کجا بودی؟چیکارش کردی که با این
سرو شکله...
»امیرمحمد سرشو عصبی زیر انداختو زیر لب با حرص گفت:«
-خانم تو زندگی خصوصی مردم خواهشاً دخالت نکنید
پیرزن- بی ادب آدم با بزرگترش این طوری حرف میزنه؟ولش کن ببینم اصلا...
»امیرمحمد بی توجه به پیرزن تا عزم کرد بریم پیر زنه با کیفش به پشت امیر محمد زد و
گفت:«
-مگه با تو نیستم؟
»امیرمحمدبا خشمی که سعی در کنترلش داشت گفت...

«حاج خانم تروخدا برو من قاطیه ام یه حرفی میزنم بی احترامی میشه،برو مادر برو ..خدا خیرت بده تو رو اعصاب من نباش
»پیرزن دوباره با کیفش زد به امیرمحمد و امیرمحمد با خشم برگشت یه چیزی بگه جلوی
دهنشو گرفتم و یکی دوتا از آقایون گفتن:«
-مادر بیا ولشون کن
»امیرمحمد دست منو پس زدو گفت:«
-چی میگی خانم هان؟ زنمه،چی میگی مشکلت چیه؟فضولی از رو پله امانتون نداد وارد معرکه
شدید؟
»پیرزنه کیفشو بلند کرد با تموم قدرت زد بهشونه ی امیرمحمد و گفت:«
-سرمن داد میزنه،صداتو واسه من رو سرت انداختی؟
حاج خانم ...
»امیرمحمد یهو ضربتی،کیف پیر زنه رو گرفت و پرت کرد اونور باتعجب نگاهش کردمو
گفتم:«امیر!!!!!!..
»پیرزنه هم هاج و واج امیرمحمدو نگاه کردو امیرمحمد منو با خودش برد، دیدم در سمت راننده
بر اثر ضربه فرو رفته،در رو باز کردو گفت:«بشین
»نشستم به صندلی نگاه کردم چرا تسلیمش بشم؟که به حقیر کردنو تهمت هاش ادامه بده...داد
زد:«بشین،مگه نمی بینی شدیم بازیگر تاتر مردم؟بشین
»نشستمو در ماشینو بست و تا ماشینو دور بزنه قیافه اشو دیدم بالای پیشونیش متورم بود به
نظرم باز دعوا کرده بود خروس جنگی شده بود، از عصبانیت صورتش برزخی بود،نشستو در رو
محکم بست و استارت زد،تا برسیم بزرگ راه نحوه ی رانندگی امیرمحمد این طوری بود با
سرعت میرفت طرف یه ماشین یه وجب مونده بخوره به ماشینه بوق بوق چراغ چراغ،نور بالا تا راه میگرفت میرفت سراغ ماشین بعدی، دوباره بوق بوق چراغ نور بالا ...داشت منو روانی میکرد
با این رانندگیش، همه هم از دم فحشش میدادن این از حرکات دست راننده ها و اینکه وقتی راه
میدادن از کنارشون رد میشدیم بوق های ممتدی، میزدن تا اعتراضشونو بهمون اعلام
کنند،مشخص بود، اصلا دیوانه شده بود لایی میکشید انگار اومده پیست سر آخر یه جیغ بنفش
کشیدم:«امیرمحمد!داری هر دومونو می کشی؟
جیغم باعث عکس العمل آنیش شد و سرعتو با فلاشر زدن آورد پایین در حالی که همگام همین حرکتش با حرص گفت:«آره میخوام هردومونو خلاص »کنم
_چرا چون حامله ام؟،


یه دیوونه عین امیر محمد زده بود به یه مگانه،مگانه هم خورده بود به206که 206 از مسیر منحرف شده بود خورده بود به گارد ریل وسد مسیر لاین تند رو. شده بودو یه ۴۰۵ هم خورده
بود بهش، از دو طرف کاملا جمع شده بود به ۴۰۵ هم چند تا ماشین دیگه خورد، یه لحظه
هر دومون به صحنه ی تصادف خیره شدیم، بزرگراه مسدود شده بود یه تصادف زنجیره ای !اگر
جیغ نزده بودم بعدی ما بودیم، سومین ردیفی که ترمز کرد تا تصادف ادامه نداشته باشه
بودیم کافی بود با همون سرعت ادامه میداد تا عقب نیفتیم و با وضع رانندگی امیر محمد ...زیر
لب خدا رو شکر گفتم ولی امیرمحمد یهو با عصبانیت گفت:«مگه ما با هم صحبت نکرده بودیم هان؟مگه نگفتم حق نداری حامله بشی؟کی چنین اجازه ای به تو داد؟این چه گندیه که زدی؟من گفته بودم نمی خوام پای بچه ای وسط باشه،خیالت راحت
آره؟گفتی »دوبار ص*ی*غ*ه کردم دفعه بعد حتما عقده« آره؟»نعره زد:«اگر من احمق اون
شب مست نبود همه چیز تموم می شد،حامله شدی که عقدت کنم؟...
»مثل مسخ شده ها تو دهنشو نگاه میکردم و بدون اینکه اراده کنم از چشمام با همون قیافه ی
خشک شده ام اشکام پشت سر هم مثل رگبار می باریدن و میچکیدن روی دستم، چشمم تار
شده بود، دهنم به قدری تلخ بود که حس میکردم کیسه صفرام تو دهنمه،لبهام خشک بود،
جمله ی آخرش عین پُتک خورد تو سرم و تموم اون سنگینی توی سینه ام اومد تو حنجره ام و
تبدیل به یه فریاد زنونه شد که با حرصی جان سوز با تموم ضجه هایی که بین حرفاش لایه
بندی شده کلمات ثقیلی که از افکار امیرمحمد بلند میشدو هجه کنمو از حقوق به آتیش کشیدم
برای یکبار هم که شده دفاع کنم:«خیال کردی من عاشق چشم و ابروتم؟با این اخلاق مزخرفت؟تو اگر اون شب مست نبودی،من
حامله میشدم؟هیچی حالیت نبود،اگر تو سرو کله خودم نمی زدم محرم نشده کار دستم
میدادی،انگار نه انگار بچه این تو شکممه، همچین یه طرفه به قاضی میره که انگار بچه ی یه آدم دیگه تو شکمِ من هست، خشم گناه خودتو داری سر من خالی میکنی؟به خودت بگو این غلط تو ا »به شکمم اشاره کردم«بچه ی توا ، تو باعثــشی،خودتو سرزنش کن،وقتی مست بودی چه
انتظاری داشتی؟خودمو تو اتاق حبس کنم بگم به من نزدیک نشو، ممکن حامله بشم؟»
محکم زدم تو سرخودم و گفتم:«خاک بر سرم خاک برسرمن کنن که فکر کردم مردی،هوامو داری که
نگهم داشتی، حالا می بینم نه هیفا زهی خیال باطل تو »اشاره به امیرمحمد«تو هم لنگه ی همه
ی اون مردایی که چشمشون به یه زن بی پناه می افته یهو از فرشته میشن گرگ درنده،


بچه تو ا ، مال تو ا ، تو به وجودش اوردی من مقصرم؟من فقط غلط کردم؟مگه من مرغم که بدونخروس هم تخم بذارم هان؟»زدم به شونه اش و گفتم:«بچه ی خودتم قبول نداری منو قبول
داشته باشی؟انتظارات بیخود دارم، بی خود تو رو مرد می دیدم تو قاتل جون منی آفریده شدی
عذابم بدی،هرچی گفتی »گفتم چشم«برو »چشم«بمون»چشم«حق نداری بدون من پاتو از
خونه بذاری بیرون »چشم«حق نداری مادرتو بی اجازه ی من ببینی»چشم«
چشم چشم چشم بمیر،بمیر چشم آرزو به دل صاحب مردم موند یه بار یه بار تو هم به من
اهمیت بدی »اشکام اجازه نمی دادن ببینمش با پشت دستم پسشون زدم دیدم همین طوری با
اخم داره فقط بهم نگاه میکنه ادامه دادم«جای اینکه من شاکی باشم تو شاکی ای؟من از دستم
در رفت یا تو؟مغرورِ خودخواه،این»اشاره به شکمم«تقاص مستیه تو ا ،تقاص ه*و*س توا ،
من اگر بدبختم،اگر خونواده ام طردم کردن، اگر آواره ام برای ساختن یه سر پناه بالای سرم
حاضر نیستم چاله برای کسی بکنم،پنج ماهه تو تبت می سوزم ولی لب باز نکردم بگم که
نخواستی برم، فکر کردی برام آسون ص*ی*غ*ه باشم؟من غرور ندارم؟شخصیت ندارم؟درد
میکشمو به ص*ی*غ*ه ات راضیم، درد می فهمی؟تو منو برای سرگرمی میخوای من از اینجا
)به قلبم اشاره کردم(از اینجا میخوامت، نفهم، هیچی رو جز خودت نمی فهمی و از همه میخوای
تو رو درک کنن،هرچی از دهنت در میاد بارم میکنی،حراج کی بود هیفا که حامله شدی؟نگاه
ه*ر*ز*ه کی دنبالت بود که تا خونه ی من نگاهش کشیده شده و واست تو صف هیفا؟ننگ
خیانت زدی گفتی کاری کردم که ازم خواستگاری کنن بعد تو جا داشته باشم، آغوش باز داشته
باشم ...»جیغ زدم«:منو ه*ر*ز*ه کردی با تموم نامرّوتی هات، هفته هاست به خاطر غلط تو دارم
روزی صد بار می میرم، منم که باز تقاص پس میدم منم که جون به سر میشم منم که حامله
شدم بازم بدهکارم ؟نامرد...بی معرفت...تو آدم نیستی خاک بر سر من خاک بر سر قلبی که برای
تو می زنه که اگر نمی زد به ولای علی، امیرمحمد روز نود سوم گُه میخوردم بازم محرمت بشم
که آبروی منو جلوی مردم ببری که بهم بگن تو دوست پسرمی،با دوتا بچه خیال کنن از دوست
پسرم حامله ام، تنها دارایی من شرفم بود که اونم تو بردی...»برگشتم طرف در تا دستم بیاد
طرف دستگیر قفل مرکزی رو زد »داد زدم:«
-در بی صاحبتو باز کن
»امیرمحمد با لحن آروم ولی همچنان خشنـ..


_کجا؟!! هان؟قبلا هتلت بالا نیومده بود جا نداشتی الان با این اوضاعت کجا؟
_می رم بمیرم به تو ربطی نداره بازش کن
»بازومو گرفت کشید که به طرفش برگردمو با خشونت گفت:«
-به کی ربطی نداره؟
»جسور تو چشماش نگاه کردمو گفتم:«به تو،به تو ربطی نداره، بازکن در رو امیر محمد کار میدم دستتا
امیرمحمد- بیجا میکنی،نمی ذارم بری کجا بری آخه
-برات مهمه مگه؟زن بازیتو کردی بسه دیگه
»دستشو بلند کرد گفت:«میزنم هیفا
»با جسارت گفتم :«بزن تو که از هیچ کاری دریغ نمی کنی اینم بزن خیالم راحت بشه تو همه
نوع بلا سرم اوردی
»امیرمحمد با حرص گفت:« داری منو سگ سگی میکنی، هیفا
-بازکن در بی صاحبتو
نعره زد:کجا آخه لامصب کجا میخوای بری؟
با گریه گفتم:برم به همون جهنمی که قبل تو، توش بودم
امیرمحمد-هنوز زن منی جایی می مونی که من میگم
-من گُه خوردم زنت شدم، نمیخوام دیگه ولم کن میخوام برم از شر تو یکی راحت بشم
»از ته دل فریادی با صدای دو رگه اش زد:«
-خدااااا،من از دست این زن چیکار کنم ؟
»برگشتم زدم به شیشه و ضجه کنان با هق هق، می گفتم:«
-دیگه تحملتو ندارم میخوام برم...میخوام برم ...امیر ولم کن ...
»بازومو گرفت،تقلا کردم منو کشید طرف خودش، پسش زدم، جیغ زدم
– ولم کن، میخوای جونمم بگیری؟جونم برای بچه هامه ولم کن دیگه نمیخوام ...دیگه هیچی
نمیخوام فقط ولم کن برم...»آروم گفت:«بسه هیفا...هیفا...ملت دارن نگاهمون میکنن بسه»
آروم تر بشم، باز سرم دوران میرفت حس میکردم ماشین داره حرکت میکنه ولی ساکن بود، تنم منو کشید تو بغلش و محکم نگهم داشت تا
یهو یخ کردو سرم داغِ داغ شد با همون حال با ضجه هام به جواب ادامه دادم:«به جهنم...بذار بدونن یه زن که خونواده اش طردش میکنن گیر چطور مردی میفته، عبرت بشه
براشون...ببینن وقتی هیچ کس پشتمون نیست شما مردا چیکار میکنید...ولم کن میخوام اصلا
خودمو بکشم از دست تو راحت بشم...ائوع...
»حالا اون وسط تقلا و کش مکش و جیغ و هوار عق زدن من چی بود؟جلوی دهنمو گرفتم، امیر
سریع کمربند ایمینیشو باز کردو در رو باز کرد و پیاده شدو دویید طرف من، منو پیاده کردو برد
دم گارد ریل، وایی اصلا این عصبانیتم رو شدت تهوعم تاثیر گذاشته بود درست عین کسایی که
ضربه مغزی میشن و مشدد بالا میارن فقط عق میزدم عق هایی که گویا با شروع هرکدوم جونم
کمتر و کمتر میشد،امیر محمد که کم مونده بود بزنه زیر گریه منو از پشت بغل کرده بودو پشتم
روی ستون فقراتمو می بوسیدو میگفت:هیفا من چیکار کنم هیفا جان هیفا


»زانوهام از ضعف خم شد و نگم داشت تا به آرومی دوزانو رو زمین نشستم خودشم همینطوری پشت سرم چنپاتمه نشسته بود و منو از پشت در بر گرفته بود یکی گفت:«
-آقا بیا شیشه آبو بگیر آب به صورتش بزن
»امیر شیشه رو قاپیدو در شو باز کردو چنگشو پر آب کردو گفت:«هیفا جان، بیا جلو صورتتو آب بزنم »پسِ سرمو چسبونده بودم به شونه اش و بی جون گفتم:«می...می...خوا..خوام ...با..باال ...بیــــــ...
نم
امیرمحمد- بالا نمی یاری، ویارت، صورتتو بیار جلو حالت جا میاد،چیزی تو معده ات نیست بالا نمیاری
خانمی گفت:مادر دستتونم دار کن، بکش رو صورتش اون نمی تونه سرشو تکون بده الان
صورتش خیس میشه ...
»امیرمحمد دست خیسشو به صورتم کشیدو یکی بادم میزد امیر همون چیزی رو که باهاش بادم
میزدنو گرفتو گفت:«
-الان می برمت دکتر
»حالم که جا اومد سوار شدیمو خواست ببره درمونگاه گفتم:«نمیخواد بریم دوقلو ها رو بیار...»اصلا نفهمیدم چی شد از حال رفتم، یه زمانی چشم باز
کردم دیدم تو اتاق خودمونیم و به دستم سـ رم و امیر هم رو صندلی کنارم دست به سینه و در
حالی که سرش به عقب رفته خوابش برده، لباس بیرون هنوز تنش بود همون پیرهن جذب
سرمه ای روشن با شلوار جین کرم پررنگ،روم پتو انداخته بود پتو رو پس زدم دیدم تنم لباس
خواب با ربدو شامه، لباسمو کی عوض کرد ؟انقدر از صبح رو خاک و زمین نشسته بودم بایدم
عوض میکرد ..
»امیرمحمداز خواب یهو پریدو گفت:«هیفا!
_گرممه پتو رو بزن کنار
-پنجره رو یه کم باز میکنم، پتو رو کنار نزن، سرما میخوری تکون نخور سرمتو تازه زدن،از دستت درمیاد، بخواب
»بلند شد پنجره رو باز کردو اومد دوباره نشستو گفت:«زنگ زدم اوژانس مجبور شدم ربدو شام تنت کنم که میان بالا سرت...
»پوزخندی زدم، تو هر شرایطی به فکر این طور مسائله،خودشم فهمید به چی پوزخند زدم ولی
جوابی نداد،پتو رو کنار زدو گره ی ربدوشامو باز کرد لباس خواب صدفی رنگو که تو تنم
دید،چشم به تن نیمه ع*ر*ی*ا*ن*م دوخت و گفت:«
-لباست خیلی باز بود من نمیتونم ...
»با پوزخند و بغض، اشکم فرو ریختو گفت:«
-هیفا


_ساکت شو امیر ...به اندازه کافی تو جیه کردی...
»چشمامو بستم، انقدر ضعف داشتم که دوباره به خواب برم، برای بار دوم که بیدار شدم دیدم
صندلیش خالی و سرمم از دستم در اومده برگشتم دیدم، پشت سرمه، کنارم خوابیده یه دستش
بالای بالشم بود و یه دستش روی پای خودش، بالششو مثل همیشه چسبونده به بالش من که
کاملا لبه تخت میخوابم، خودشم نزدیکمه، بغض کردم شده تاحالا پر غصه باشید و ندونید
منبعش چیه؟اصلا چرا بغض می کنید؟چشمایی که مامن گاه من بود و بسته، دلم میخواد منبع
تحولمو بازم ببینم، چشمای کسی که قاتل جون و شخصیت منه، چشمایی که عشقی که بهشون
دارمو تا حالا نسبت به کسی نداشتم، آآآآههه خدایا لعنت به من چطور هنوز هم از عشق حرف
میزنم؟ مگه ندیدم که چی به من گفت؟چطور لهم کرد؟چطور خار شدم؟لبمو گزیدم بیتاب
بوسیدنش بودم انگشتام اهسته از جمعی باز میشد تا به نیت نوازشش رو صورتش فرود بیانولی به
زور مشت می کردم، یکی زمزمه میکرد تو قلبم که دیدی تو بزرگراه می بوسیدت؟خفه شید، چه
بوسه ای؟چرا خریت من تمومی نداره خسته شدم از خودم...

»از کنارش بلند شدم و لبهامو رو هم فشردم تا بغضم تو اتاق نشکنه ساکمو از تو کمد برداشتم،با
یه دست لباس بیرون،از اتاق بیرون رفتم تا پلکمو رو هم گذاشتم چشمام داغ شد، جای قلبم می سوخت، چقدر درد دار وقتی قلبت پیش کسی جامونده و جاش خالیه، چقدر ذوق ذوق میکنه
نامروّت نرفته سر بیتابی گذاشته، چطوری سرکنم بی اون،ترو خدا ساکت شو غرور شکنی کافیه
یکم مدارا کن لباسمو عوض کردمو،ساکمو رو زمین گذاشتم لباسای بچه ها رو جمع کردم، از
گریه داشتم بی طاقت میشدم جلوی دهنمو گرفتم،هیس هیس می شنوه صداتو میاد ساکت،
بسه تا کی هیفای لعنتی ؟سرمو تکون دادمو از جابلند شدم برگشتم دیدم پشت سرم ایستاده
خسته و باغم نگاهم کردو بدون اینکه حرفی بزنه دستشو دراز کرد ساکو ازم بگیره،ساکو عقب
کشیدمو انگار دست خودش نبود تو صورتم یکهو نعره زد:هیفاااه!
»چشمام رو هم گذاشتم،اشکم چکید با صدای لرزوند و بغض گفتم:«
-تموم شد امیر، دیگه تموم شد،دیگه تحمل ندارم
»کلافه، بیتاب و سرگردون تو چشمام نگاه کرد فریاد میزد:«تحمل چی رو نداری؟چیکارت کردم که طاقتمو نداری؟
»به چشماش نگاه کردم به قامتی که برام بت بود، به وجودی که سستم میکرد،یه ریکابی کاملا جذب سفید تنش بود با یه شلوار گرم کن سرمه ای پاییزه مارک داری که حتی اینم تو تنش
قشنگ بود!بغضمو قورت دادمو گفتم:ـ...


دیگه تحمل،کنایه ها و بد وبیراهه هاتو ندارم، تحمل حرفایی که بارم میکنی...تموم شد
»با خشونت بازومو گرفت و منو به خودش نزدیک کردو سینه ی نفس سوزانش و باتنم مماس
کرد پنجه ی دستام روی سینه اش جمع شد و تو چشمام با حرص نگاه کردو گفت:«
-من میگم کی تمومه
»ساکو انداختمو زدم تخت سینه اشوبا حرص گفتم
تو میگی؟منو چی فرض کردی؟برده ای که تا زمانی که ارباب نخواد آزاد نمی شه؟
»اینبار کمرمو گرفت و نگم داشت با لحن متحرص و صدای خفه گفت:«تو زن منی،مال منی،حقمی،ص*ی*غ*ه امی تا زمانی هم که بخوام مال من میمونی
»تقلا کردم کف جفت دستامو رو سینه ی ستبرش گذاشتمو هولش دادم ولی زورم نمی رسید
جیغ زدم:«ولم کن،نمی خوامت دیگه
با لحن قبلی گفت:غلط میکنی
-من ص*ی*غ*ه امونو همین جا باطل میکنم
»با تحکم و صدای بلند گفت:«چنین حقی نداری
_به تو ربطی نداره
»با جدیت گفت:«یه بار دیگه بگی به تو ربطی نداره ربطشو فیزیکی بهت نشون میدم
-میخوام برم ولم کن
_کجا؟سه شب کجا؟
»تو بغلش تقلا کردم ضجه زنان گفتم:«میخوام برم نمیخوام دیگه بمونم خسته ام ازت، دیوونه ام کردی، دیوونه شدم از دستت
...میخوام برم خودمو خلاص کنم ای خداااا نجاتم بده ...امیر ...امیر ولم کن...خداااا،خداااا
»آروم و بیتاب گفت:«نکن لعنتی چرا اینطوری میکنی؟من چه غلطی کنم از دست تو؟بیا بریم بخوابیم حالت خوب نیست
جیغ زدم:نمی خوام با تو دیگه بخوام، پنج ماه خوابیدم بسه...میخوام برم تو بغل عزرائیل بخوابم دیگه...
»انقدر تقلا کردم تا خودم خسته شدم، به نفس نفس افتاده بودم،بی جون رو زمین تو بغلش
بودم، شالمو از سرم برداشت بدون اینکه حصار دستشو باز کنه، از اون همه تقلا...

جیغ و سرفه
خشک میکردم، موهامو کنار زدو سرمو به سینه اش چسبود،قلبش می کوبید، لبمو به دندون
گرفتم،صدای ناله های گریه ام از پشت لبام شنیده میشد، سرمو بوسید و گفت:«
-هیسسس،بسه دیگه ببین صدات گرفته،باز حالت بد میشه ها
»دگمه های مانتومو باز کردو گفت:«تمومش میکنم،من میخوام برم
_بسه هیفا تموم شد
امیرمحمد- من فکرشو کردم،بچه رو سقط میکنی
_چییییی؟چیکار می کنیم؟
_من فکرشو کردم،دیگه آروم باش...
»وارفته نگاهش کردم، اشکامو با نوک پنجه های دستم پاک کردمو گتم:«سقط میکنم تموم میشه میره؟تو واقعا پسر باباجونی؟باورم نمی شه انقدر راحت در مورد کشتن بچه ات حرف میزنی،شک دارم مسلمون باشی شک دارم دل داشته باشی، تو آدم نیستی امیر،تو
یه سنگ بی روح و بی احساسی،بچه اتو میخوای بکشی؟!!!این جون داره،بچه اته نمی فهمی؟
_ جوون داره؟تو تاصبح نمی دونستی حامله ای الان می فهمی جونم داره؟اون یه تیکه خونه همین
_اون یه تیکه خون نیست،بچه امونه
امیرمحمد-گور باباش، ناخواسته بوده و بچه ناخواسته هم جایی نداره
-من بچه امو نمی ندازم، گناه داره...
از ش جداشدمو عقب عقب رفتم
»امیرمحمد جدی و با جذبه گفت:«-شما بی جا میکنی که میخوای نگهش داری
»با حرص جیغ زدم:«-من شریک گناه های تو نمی شم،شریک قتل بچه ام نمی شم
»امیرمحمد اومد جلو آرنجمو گرفتو به خودش نزدیکم کردو با حرص و تن صدای آروم گفت
-نکنه میخوای به تنهایی بزرگش کنی؟هان؟دوتا بچه کم ته سومی هم میخوای؟
»تو چشماش با جسارت نگاه کردمو گفتم:«نمی شناسمت،تو اونی نبودی که نشون میدادی؟حیوون کمتره اون که به خاطر منافع
شخصیش میتونه بچه اشو بکشه
»صورتم از سیلی که زد، داغ شد، گونه امو انگار با مواد مذاب سوزوندن، هنوز آرنجم تو دستش
بود، محکم تر آرنجمو گرفت انقدر که استخوون دستم داشت خرد میشد کنار گوشم با حرص
گفت:«مواظب زبونت باش چون ممکن بد جور کار دستت بده
»سرمو بلند کردمو تو چشماش با کینه و نفرت نگاه کردم یه لحظه نگاهش به جای سیلیش
معطوف شد و با همون آرنجی که تو دستش بود و کف دست دیگه ام هولش دادم و بدون حرف،
شالمو از رو زمین برداشتم و سرم کردم طلبکارانه گفت:«کجااا؟
»جوابشو ندادم و تا چادرمو برداشتم عین یه حیوون درنده هولم داد به طرف دیوار و رو سرم خیمه زد، دیگه چشمای قهوه ای عسلیش برام مامن گاه نبود، پر خشم و حرص بود، پر از نا
پاکی هایی که دلمو می لرزوند، توی چشمام با خشم نگاه کرد و نفس زنان و با دندونای رو هم
گذاشته گفت...

منو با رفتنت تهدید نکن،یادت باشه دوقلو هات تو دستای منن
»قلبم هری ریخت، بچه هام...موی تنم سیخ شد، انگار سطل آب یخ رو سرم ریختن، اضطراب و
نگرانی تو چشمام غوطه ور شد ...نترس هیفا پیش باباجونن اونا مثل امیر نیستن،یه لحظه قلبم
آروم شد، اومدم از دیوار جدا بشم امیر هولم داد و کوبیدتم به دیوار و تو صورتم عین یه شیر
درنده نعره زد:«
-کجا؟
»با حرص مشت زدم به سینه ی ستبرشو گفتم:«
-هرجا جز خونه تو

»خشمش دو چندان شد ولی حرفی نزد و فقط نفس نفس میزد و نگاهم میکرد اومدم باز برم
ساعدِ دستشو به طور افقی رو تخت سینه ام نگه داشتو با صدای آروم و خشن و خش دارگفت:«
-بچه من تو شکمته،هنوز زن منی،حتی اجازه نمیدم یه اینچ ازم جدا بشی
»با لحن خودش گفتم:«بچه ی تو ؟تا حالا نمی خواستیش حالا برای نگهداشتن من ازش استفاده میکنی؟
_هیفا میدونی من دیوونه ام،همین نصف شبی کار دست جفتمون میدم اون موقع از این همه
بلبل زبونی پشیمون می شی،من شوهر سابقت و بابات نیستم، اینو بار ها گفتم، زبون به زبون من
نیا، کاری میکنم که سلیطه بازیهات یادت بره
_آره تو بابامو کوروش نیستی،چون اونا مردن مثل تو نامرد نیستن که از تن خودشون به خاطر
منافعشون بگذرن
»تو صورتم با تموم قواش عربده زد:«خفه شو،خفه شو هیفا
نفس نفس میزدصورتش از خشم چنان قرمز شده بود که به کبودی میزد،چشماش غرق خون شده بود، لپاش از بازدمهای سوزاننده از راه دهنش، می لرزیدن، سینه
اش از خشم و دم و باز دم های عصبیش،به شدت بالا پایین میشد،اعتراف میکنم ازش ترسیده
بودم، بی اختیار دستمو رو شکمم گذاشتم، نگاهش به طرف دستم کشیده شد چند ثانیه نگاهش
همون جا موند تا آهسته به عقب رفت و دستشو از رو سینه ام برداشت ولی همون طور روبروم
موند با صدای دو رگه اش،نگاهی که هنوز به زیر بود گفت:«لباستو در بیار،منو عصبی تر از چیزی که هستم نکن،اون که پشیمون میشه تویی،میدونی که نمیذارم حتی یه قدم ازم دور بشی پس الکی دست و پا نزن
»چونه ام لرزید هرگز انقدر احساس ضعف و عجز نکرده بودم با بغض جان سوزی گفتم:«
-چطوری عاشق کسی مثل تو شدم؟»تو چشمام با خشم کمرنگ تر و غم سنگین و ثقیلی نگاه
کردو آهسته و. با صدای خفه گفتم:»
-تو شبی،اونی که دوسش دارم نیستی!
»فقط نگاهم میکرد و آهسته خشمش جاشو به غمش داد


از دیشبو اون دعوای حسابیمون انگار ویار من دو برابر شده بود، از تو نشیمن رو کاناپه که
نشسته بود برگشت نگاهم کردو گفت:«خوبی؟
»با حرص نگاهش کردمو جواب ندادم روی مبل سفید تک نفره ی توی هال نشستم و بی جون
سرمو تو دستم گرفتم،تنم دوباره داشت گوله ی آتیش میشد، تی شرتی که تنم بودو در آوردم و
کلافه پرتش کردم رو مبل، تنم حالا یه تاپ خاکی رنگ بود، صدای تلفن بلند شد، امیرمحمد به هال اومد و تلفنو بداشت در حالی که به من نگاه میکرد و جواب داد:«بله؟...سلام...نه نمیاییم...نیوشا گریه نکن باز شروع شد؟...الان نمی تونم بیام دنبالتون
حال مامان هیفا خوب نیست...نترس من مراقبشم »پوزخندی زدمو با اخم نگاهم کردو جواب داد:«...پروشا!نمیشه بیارمتون تو سرماخوردی مامانت بارداره تا تکلیف روشن نشه
»با عصبانیت

گفت:«حالا من برای تو توضیح بدم بار داره یعنی چی؟!...الو سلام باباجون...بله درست
شنیدید...چی چی رو مبارک باباجون...اگر دنبال بچه ها نمیام چون هنوز تکلیف روشن نیست،
پروشا سرما خورده می ترسم هیفا بگیره بعد قرص و...معلومه منظورم از تکلیف چیه منظور اینه که تصمیم گرفتیم بچه رو سقط کنه»واییی صدای داد باباجونو منم شنیدم،امیرمحمد گوشی رو دور نگه داشت و به من با اخم نگاه کرد پوزخند بهش زدمو سرمو تکون دادمو با اخم گفت:«“انقدر پوزخند تحویل من نده
گوشی رو باز به گوشش نزدیک کردو گفت:«باباجون خواهش میکنم...چی؟؟؟!!!عقد )...(»حرفش خوردو نیم نگاهی به من کرد انگار با بچه طرفه معلومه باباجون داره درمورد چه عقدی حرف میزنه،من نمی فهمیدم مشکل امیرمحمد چیه؟!!! روشو ازم برگردوند و یهو بلند گفت:«-بابا جون من غلط کردم ...گناه؟...گناهش گردن من دیه اشو میدم...»به من نگاه کردو
گفت:«هیفا هرچی من بگم قبول میکنه...»با حرص بلند گفتم:«
-باباجون دروغ میگه
»با حرص و خشم نگاهم کرد جسور نگاهش کردم و گفت:«-چه جلسه ی خونوادگی ای باباجون؟!!!گوش بده پدر من...اَهَهَ
»گوشی رو گذاشتو دست به کمر گفت:«پشتت به چی گرمه که زبون در آوردی هان؟
-مسلما به تو گرم نیست
امیر محمد- دارم تحملت میکنم ولی آستانه ی تحملم داره پر میشه اونوقت که لبریز شد...
_تو به چی می نازی که تهدید میکنی
»امیر محمد اومد جلو دستشو به دستگیره های مبل جک زدو رو سرم خم شد و صورتشو کاملا
روبروی صورتم نگه داشتو شمرده شمرده و آروم گفت:«تو جز من کی رو داری؟جز من کی پشتته؟هیچ کس،اگر من مهریتو ندم حتی نمیتونی
جدا بشی چون پولی نداری که بری برای...

خودت خونه بگیری،با دوتا بچه، با این توله ای که تو
شکمته میخوای چیکار کنی
اراده بدون اینکه بغض کنم از سردی حرفای امیر محمد اشکم از چشمام فرو ریخت، چقدر
یه آدم میتونه پست بشه ؟داره از ضعفو نیاز من به خاطر منافعش استفاده میکنه؟من برای اون
چه حکمی دارم؟چرا وارد زندگیش شدم؟چرا گذاشتم از دردام با خبر بشه؟حالا با بغض گفتم«:من هیچ وقت برای این لحظه نمی بخشمت امیرمحمد
»سرشو آورد جلو تا ببوستم،رومو برگردوندم و پلکمو و هم گذاشتم و اشکام فرو ریخت، بلامانع از
اینکه رو برگردوندم، گردنمو بوسید دیگه دلم براش ضعف نرفت، قلبم همینطوری بی حوصله
نبض میزد، با بوسه اش داغ نشدم، دستشو رو سرم کشیدو رفت و انگار غم های دنیا رو واسم
خریدو تو دلم گذاشت...
حوالی ساعت 5 بود که همه ی اعضای خونواده ی امیرمحمد اومدن،نیوشا و پروشا تا منو دیدن
دوییدن طرفمو با دلتنگیای زیادم تو بغلم کشیدمشون و بوییدمو بوسیدمشونو گفتم:«
-مامانی خوبید قربونتون برم
»امیرمحمد بالا سرم ایستاده بودو گفت:«
-انقدر بوسشون نکن، سرما میخوری
پروشا- چرا بوسمون نکنه؟!!ما رو نیاوردی مامانمونو ببینیم حالا بوسمونم نکنه؟
امیرمحمد- سرما میخوره
نیوشا- نی نی مونم مریض میشه پروشا خاله صبا که گفت
پروشا- نی نیمون داداشِ یا آبجی؟
امیرمحمد- بسته برید بالا بازی کنید پایین هم نمیایید
»دخترا رفتن بالا و با مادر جون و صبا رو بوسی کردمو مادر جون نگران نگاهم کردو غصه هامو با
نگاهم بهش رسوندمو سری تکون داد و با بقیه جز صبا وارد پذیرایی شدن، صبا گفت:«
-چرا زنگ نزدی؟صورتت چی شده؟
»همین که بغض کردم و بدون شک چشمم قرمز شد صبا آروم گفت:«
-خاک بر سرم زده؟
دیشب خیلی دعوا کردیم، میخواستم از خونه بزنم بیرون، صبا خسته ام کرده ...حالا هم میخوادبچه امونو بکشم
صبا-نباید میذاشتی حامله بشی،اصلا مشخصه که امیر محمد مسئولیت نمی خواد قبول کنه اگر
جربزه داشت که عقدت میکرد، شرط میبندم پای بچه وسط نبود تا آخر عمرت با این اخلاقش
همینطور هر سه ماه عین قرار داد شرکت های خصوصی،محرمیتو تمدید میکرد
-تو که خودت میگفتی تا ابد که نمی شه ص*ی*غ*ه نگهت داره...
صبا- نمیدونستم تا این حد میتونه نامرد باشه»به صورتم اشاره کرد«
-صبا من از سقط می ترسم، نمیخوام بچه امو بکشم،بچه ی منه من مادرم
»صبا دستامو گرفتو با غصه نگاهم کردو گفت:«
-بذار ببینیم چی می شه
»چای ریختمو صبا برد تو پذیرایی منم پشت سرش وارد شدم،امیر اشاره کرد بشینم کنارش،
نشستم و باباجون گفت


»چای ریختمو صبا برد تو پذیرایی منم پشت سرش وارد شدم،امیر اشاره کرد بشینم کنارش،
نشستم و باباجون گفت:«این بچه هدیه خداست
امیرمحمد- آدرسو اشتباه فرستادن، پس باید پس بفرستیم برای فرستنده
مادرجون-خاک به سرم امیرمحمد!!!»لبشو گزید و گفت:«استغفرالله
امیرمحمد- برای چی استغفار میکنید؟این بچه رو نه من میخوام نه هیفا
»باباجون به من نگاه کردو گفت:«
-آره هیفا؟
»امیرمحمد با خشم نگاهم کرد با بغضی که تو گلوم بود نگاهش کردم و باباجون گفت:«
-امیرمحمد لازم نیست با نگاهت تهدیدش کنی،چرا حالیت نمی شه؟خدا قهرش میگیره
»امیرمحمد با عصبانیت گفت:«
-اَاَاَه، تکلیف ما روشن نیست بچه که چی بشه آواره؟بی پدر بی مادر؟
مادرجون- هم پدرش حی و حاضره هم مادرش، چی بی پدر و بی مادری ای؟
امیرمحمد- اصلا ببینم مگه منو هیفا به خاطر بچه دار شدن با هم محرم شدیم؟هان ؟یکی جواب
منو بده
مادرجون- حالا که شده
امیرمحمد- میخوام که نشه،نباشه
مادرجون- فکرشو قبل به وجود اومدنش می کردی
امیرمحمد- غلط کردم حالا چی؟ غلط کردن واسه همین روزا گذاشتن، آقا من غلط کردم
»باباجون با اقتدار و تحکم پدرانش گفت:«
-اون بچه به دنیا میاد امیرمحمد
»امیرمحمد، عاصی شده از جاش بلند شدو کلافه گفت:«بابا چرا من نمی تونم، شما رو متوجه ی حرفم کنم؟
گفت:«مدت ص*ی*غ*ه که سر بیاد منو هیفا از هم جدا می شیم،یه بچه ی شیر خواره رودست من بمونه یا این بنده خدا
»به من نگاه کردو با دل سنگی محض»اشاره به من«که دوتا بچه ی دیگه هم داره؟
»نفهمیدم چیکار میکنم، سرم پر شده بود از هوا،سنگین شده بود دلم میخواست سرمو به یه جا
بکوبم دیگه بهوش نیام، آخه این کیه من گیرش افتادم خدا ؟چجوری وابسته اش شدم؟چرا انقدر
دیر شناختمش؟سرم به شدت گیج میرفت انگار توی یه چرخ و فلک بزرگم و اون هم هی
میچرخه ...
تو هال نشستم، حالم اصلا خوب نبود سرگیجه و حالت تهوعم دوباره داشت بهم حمله
میکرد،سرمو تو دستم گرفتم،اگر امیرمحمد راضی نشه چی؟سقط؟سـ ..ق...ط؟!مگه ادم میتونه پاره
ی تنشو بکشه؟دستمو رو شکمم گذاشتم، چقدر فاصله بین کوروش و امیرمحمده، باتموم
بدبختی ها و نداریاش وقتی فهمید حامله ام و چقدر ترسیدم مثل یه مرد ایستاد و گفت:»بچه
روزیشم باخودش میاره، چرا نشستی داری گریه میکنی؟این بچه ی ماست، بچه ی منو تو
هیفا،اصلا شاید همه اش خواست خداست، بچه امون به دنیا بیاد زندگیمو زیر و رو بشه خدا رو
چه دیدی؟من دلم به آینده روشنه«سری تکون دادم نیوشاو پروشا از پله ها اومدن پایین و صدام
زدن و...


اومدن تو بغلم هیچ فرقی بین دوقلو ها و بچه ای که تو
شکممه نیست،چطوری به حرف امیرمحمد گوش بدم خدایا؟من اگر این بچه رو سقط کنم از
عذاب می میرم
در پذیرایی باز شد و یهو امیر محمد و محمد حسن و باباجون جر و بحث کنان ازش اومدن
بیرون و سه نفر باقی مونده هم پشت سرشون، محمد حسن گفت:«
-منو صبا چهار ساله منتظر همین روزیم، در حسرت بچه ایم خدا هنوز ما رو لایق ندونسته بعد
توی بی لیاقت، من نمی دونم»سرشو بلند کردو گفت:« خدایا دستت درد نکنه اینه دیگه ؟
امیرمحمد- برو بابا،بچه ی منه منم میگم چیکارش کنیم
محمد حسن- داداش بزرگمی، جات رو چشمامه ولی امیر محمد»صداشو بلند تر کردو تاکیدانه
گفت:« اگر به خدا اگر این بچه از بین بره،من می زنمت
»امیر محمد سینه به سینه ی محمد حسن شد، هر دو یه هیکل، هم قد، با یه ژست، امیرمحمد
گفت:«
-تو خیلی غلط میکنی،تو میخوای بزرگش کنی؟شما مو رو می بینید من پیچش مو رو
»محمد حسن با حرص گفت:«اره ؛من بزرگش میکنم نوکرشم هستم، شما به دنیا بیارید منو صبا به فرزندی قبولش میکنیم...
»با بغض امیر محمدو نگاه کردم حس کردم دارن جون منو پیش خرید میکنن،اشکم فرو
ریخت،وسط اون معرکه برگشت طرف منو شاکی گفت:
واسه چی گریه میکنی؟»نیوشا و پروشا رو پام جا به جا کردمو رو مو ازش برگردوندم اومد جلو
و دست پروشا رو گرفت و گفت:«مگه نمیگم به مامانت نچسب سرما داری، سرما میخوره؟
»پروشا با بغض نگاهش کردو محمد جواد اومد پروشا رو بغل کردو امیر محمد رو به نیوشا گفت مگه نگفتم برید بالا از اتاقتون در نمیایید ؟»
-اومد دست نیوشا رو گرفت و نیوشا گفت:«
-من که سرما نخوردم،منو چرا از مامانم جدا میکنی؟
»صبا دست نیوشا رو گرفتو گفت :«
-بیا پیش خاله قربونت برم
»امیرمحمد باز به من نگاه کرد که شاکی و با بغض نگاهش میکردمو گفت:«چیه؟چرا اینطوری نگام میکنی؟
_به خدا من شک دارم که تو آدم باشی امیر محمد تو سنگی سنگ
»اومدم بلند بشم حالم یهویی بهم خورد تا دیگرون به خودشون بجنبن بیان امیرمحمد دور
کمرمو گرفتو منو رسوند به سرویس تو هال، پشتمو ماساژمیدادو با حرص میگفت:«ببین چیکار میکنی باخودت!اینو میخوای؟
مادرجون در زدو گفت:امیرمحمد در رو باز کن ببینم، هیفا جان
امیرمحمد –چیزی تو معده ات نیست که بالا بیاری،سعی نکن عق بزنی
مادرجون- امیر دست خودش نیست بچه،ویارشه
»از ضعف زیر زانوم خالی شد و نگهم داشت و گفت:«
-به من تکیه بده،داره تو رو می کشه، منو سکته میده؛ بازم بگو میخوام نگهش دارم، عین خر تو
گل گیر کردم از دست تو و کارات....

صورتمو آب زد و گفت:«
-تموم شد؟
»با سر اشاره کردم نه،با حرص گفت:«
-چی نه؟چی رو میخوای بالا بیاری
مادرجون خودش در رو باز کرد و گفت:«بیا برو، نمیخواد وایستی کنارش نق به جونش بزنی،تو چی میدونی از ویار یه زن و حس
مادریش بیا برو نمیخواد وایستی اینجا بدتر حالشو بد کنی
»امیرمحمدعصبی ولی با لحن آروم گفت:«نمی تونه خودش وایسته، اینطوری که میشه بی جون میشه، حالت جا اومد؟
»گریه ام گرفته بود از اینکه نمی تونم مقابلش بایستم و سر سختی کنم، اگر ابتاه بود یه لحظه
نمی موندم ولی چجوری مقابلش بایستم وقتی قدرت اینو داره که منو به خواست خودش نگه
داره، وقتی من جایی جز خونه ی اون ندارم، میگه اگر بخوام مهریه توافقی رو نمیدم خب کجا
میخوای بری؟جز من کی رو داری؟بابای پولدار و قدرتمندی که از اسب غرور و نخوتش پیاده
نمی شه ؟تو بدبخت منی...یاد اینا توی اون حالم افتاده بودم حالا گریه هم میکردم عصبی داد
زد:«
-واسه چی گریه میکنی ؟تو واسه چی گریه میکنی ؟
مادرجون- داد نزن سر بچه ام امیر محمد!
»امیرمحمد منو برگردوند به سمت خودشو گفت:«به من نگاه کن ببینمت، واسه چی گریه میکنی؟
»سربلند کردم، به چهره ی شاکی و متعجبو نگرانش با اون صورتی که یه ابروشو داده بالا و چشم
دوخته به چشمام گفتم:«
-عین گوشت قربونی بچه ی منو دارید بین خودتون تقسیم میکنید،من نمی تونم از بچه ام
بگذرم ...
امیرمحمد-منو نگاه کن،»سرم به زیر بود چونه امو گرفتو سرمو بلند کردو گفت:«منو ببین،بچه میخوای چیکار؟چرا نمی ذاری زندگیمونو بکنیم؟بچه میخوای چیکار ؟مگه
نداری؟من نمیخوام، بچه نمی خوام
»مادر جون زیر لب با حرص فحشی نثار امیرمحمد کردو رفت بیرون و در هم نبست، حالا همه
ما رو می دیدن، امیر با حرص گفت
همه رو با من چپ میندازی که بچه میخوای؟
»شالمو کشیدم جلو به بیرون نگاه کردم دیدم باباجون با دقت داره به دهن من نگاه میکنه�بچه نمی خواستم،ولی حاال هست نمی تونم، نمی فهمی؟
امیرمحمد گفت:«تو میخوای بزرگش کنی؟آره؟تو بزرگش میکنی؟نگهش میداری؟من مسئولیت قبول نمی
کنما،چند روز دیگه سه ماه سر بشه هیفا تمومه تموم، تو سوی خودت من سوی خودم...»تو
صورتش فقط نگاه میکرد و همینطور با هر پلکی که میزدم اشک فرو میریخت،چطور انقدر
بیرحمانه در موردمون حرف میزنه و تهدید میکنه؟مگه وجدان نداره؟«
باباجون-اگر میدونستم امیر محمد بزرگ که شدی اینی که امروز می بینم می شی، تو همون
بچگیت خفه ات میکردم که امروز منو با این تربیتی که کردم پیش خدا و خلق خدا سکه یه پول
نکنی


امیرمحمد- هنوزم دیر نشده باباجون...
باباجون- تو بایه قاتل چه فرقی داری؟این هم یه انسانه ولی جنین، که تو میکشی، اون یارو هم
که چاقو میکنه تو شکم یکی و یکی رو می کشه هم یه انسان به دنیا اومده و بالغو میکشه،
کشتن با کشتن فرقی نداره
امیرمحمد- این هنوز جنینم نشده، خیالتون راحت فعلا ...»خودمو از میون دستاش کشیدم
بیرونو محمد حسن گفت:«د ، تو چرا نمی فهمی؟بذار بچه به دنیا بیاد مسئولیتش با من حداقل امیر جان این وسط بچه ای
نمرده
»امیرمحمد عصبی گفت:«که بزرگ بشه بفهمه من باباشم بعد تف بندازه تو صورتم بگه به تو هم میگن بابا؟
باباجون- فکر میکنی الان این کار رو نمی کنه به خدا قسم که اگر زبون داشتو علنی بود بد تر از
این بارت میکرد،»رو کرد به مادر جونو محمد جوادو گفت:«
-بریم نفس کشیدن تو این فضا هم کراهت داره
»امیرمحمد پوزخندی زدو گفت:«
-کوتاه بیا پدر من، واقع بین باشید
»باباجون انگشت اشاره اشو بالا گرفت و گفت:«اگر به مادرت اعتماد نداشتم،اگر این زن»اشاره به مادرجون«انقدر پاکدامن نبود میگفتم:تو بچه
ی من نیستی،»رو کرد طرف مادر جونو گفت:«حاج خانم بریم
»پروشا با بغض از تو بغل محمد جواد گفت:«
-باباجونی،نرو، تو رو خدا بمونید، حال مامانم بد میشه ما می ترسیم
»باباجون رفت جلو پروشا رو از بغل محمد جواد گرفتو بوسیدشو گفت:«عزیز دور دونه من، عمو میاردتون پیشم باشه باباجون؟الان باید بریم
مادر جون- امیرمحمد گوشتو باز کن بشنو چی میگم،یه مو از سر اون بچه »اشاره به شکم
من«کم بشه، تن این زنو این دوتا طفل معصومو بلرزونی،امیرمحمد شیرمو حلالت نمی کنم، تو
پدر این زنو در آوردی،بذار آرامش داشته باشه یه کم مرد باش مرد
محمد حسن- صبا بیا
»نیوشا دست صبا رو کشیدو گفت«:
-خاله، عمو محمد حسن شما نرید ...باباجون اینا دارن میرن، شما بمونید
»محمد جواد کلافه نگاهی به بچه ها کردو گفت:«
-هیفا خانم من بچه ها رو می برم اینجا نباشن بهتره،حال تو هم خوب نیست،شیطونی میکنند
امیرمحمد- آره ببرشو، فردا لباساشونو میارم
»نیوشا دویید طرفمو پامو بغل کرد و گفت:«نه اقا محمد جواد ممنون...
-عمو امیر محمد، نه نریم
»اومدم نیوشا رو بغل کنم، امیر محمد آرنجمو یه کم کشیدو گفت:«
-برید میارمتون


»پروشا از تو بغل باباجون گفت:«بیام پایین مامانمو بغل کنم؟
امیرمحمد- نه »دست نیوشا هم گرفت و گفت:« محمد جواد بیا»نیوشا رو دست محمد جواد داد
و محمد جواد گفت:«
-بیا خوشگل من، میخوام ببرمتون سر زمین عجایبا
»نیوشا و پروشا با بغض منو نگاه کردن و با بغض و صدای لرزون گفتم:«امیر محمد!بچه هام تازه اومدن
»امیرمحمد به محمد جواد اشاره کرد ببرتشون، باباجون سر پروشا رو رو شونه اش خوابوند و
گفت:«
-باباجان، هیفا نگران دوقلو ها نباش، ما هواشونو داریم
»تا رفتن بیرون صدای گریه دوقلو ها اومد با کینه امیر رو نگاه کردمو محمد حسن گفت:«
-هیفا جان، ناراحت نباش، می برمشون خونه ی خودم، پیش صبان
»صبا منو بوسید و گفت :«حالت اینطوریه پیشت نباشن بهتره، شیطونی میکنن، الان شما دوتا هم درگیر این موضوعید،
بچه ها اذیت میشن»آره امیر محمد وحشی یه سره داد سر طفل معصومام میزنه بهتر که پیش
اونا باشن تا کمتر داد و بیداد بشنوند«
»همه رفتن، روی مبل بلا تکلیف نشسته بودم و امیرمحمد هم همینطور راه می رفتو سیگار می
کشید و هر از گاهی هم منو می پایید، شده بود مرغ سر کنده، حرفاش تو گوشم می پیچید و
کینه امو سنگین و سنگین تر میکردو عشقمو کمرنگ تر اومد مقابلمو گفت:«
-فردا از دکتر وقت میگیرم
»میدونستم برای چی ولی با ترس و لرز و نا باورانه گفتم:«
واسه ...واس...سه ..چی؟
امیرمحمد- اینطوری نگام نکن برای، سقط، قالشو میکنیم
»با دلسوزی و بغض سرمو کج کردمو گفتم

امیر،دلت میاد، بچه امونه
»عصبی داد زد:«
-آره، آره،نمیخوام رو دستم بمونه
»از جا بلند شدم و زیر لب با حرص گفتم:«
-خدا ازت نگذره امیدوارم تقاص پس بدی،از پله ها اومد بالا برم ولی برگشتم گفتم:«
-از چی می ترسی؟از اینکه یه بچه رو دستت بمونه بهت دختر مجردِ آفتاب مهتاب ندیده ندن؟
»شاکی و عصبانی نگاهم کرد و سیگارشو با حرص تو جا سیگاری له کردو گفت:«من داغم هیفا ها،جرقه بزنم شعله هام دامن تو رو هم میگیره
-منو خیلی وقته سوزوندی، صد بارم آتیشت بگیرتم، فقط خاکسترم سرخ می شه
»امیر محمد فریاد زد:«دست از سرم بردار
-من که میخوام برم، بچه هامو با زور می فرستی پیش خونواده ات تا منو نگه داری »پله ها رو
بالا رفتم و دنبالم اومد و آرنجمو وسط پله ها گرفتو گفت:«
-کجا؟کجا میخوای بری که منو به رفتنت تهدید میکنی؟حداقل بگو من بترسم، هول برم داره که
جایی هست، کسی هست که تو رو از من دور کنه، هان؟
هان؟با تو أم

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : roozenavadosevom
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه nfvpwh چیست?