رمان روز نود وسوم 11 - اینفو
طالع بینی

رمان روز نود وسوم 11


_همون شیر شدی منو کردی عروسک خیمه شب بازیت؟
امیرمحمد- داری رو سگمو بالا میاریا
-مگه تو رویی هم جز روی سگ داری؟
»امیرمحمد با چشم اشاره کرد به بالا و گفت :«برو بالا برو بالا از جلوی چشمم دور بشو
_به خدا امیر محمد ببین دارم خدا رو قسم میخورم، می رم دم خونه ابتاه رو خودم نفت می ریزم، بهش میگم یا منو می پذیری یا خودمو جلوی چشمت آتیش میزنم که این همه ذلت تو خونه ی تو نکشم
»اومدم برم بازومو گرفتو تو چشماما با خشم نگاه کردو گفت:«
-چه ذلتی می کشی؟من منظورتو نمی فهمم
»با حرصو کینه گستاخانه تو چشماش نگاه کردمو گفتم:«ول کن دستم؛می خوای سقط بشه، سقطش میکنم ولی امیرمحمد یه جوری خودمو از جلوی
چشمت محو میکنم که بمیری نتونی پیدام کنی
»دستمو از تو دستش کشیدم بیرونو رفتم بالا،دیگه بسته،دیگه افتتادم رو اون دنده ی لجی که 4
سال پیش با ابتاه افتاده بودم، دلم سخت کردم انقدر که نذاشتم حتی دیگه یه قطره اشک از
چشمم جلوی امیر محمد بچکه، با این که تو قلبم آتیشی سوزاننده بر پا بود و اینو هیچ کس جز
یه مادر درک نمی کنه...
»صبح لباسم پوشیدمتا صبح فکر کرده بودم نه این لجبازی به قیمت جونم بود ولی افتاده بودم
رو دنده اش باید حرفمون ثابت میکردم با کینه و عاز و حرص گفتم:«
– بریم بچه رو سقط کنم
امیرمحمد با شک نگاهم کرد،تا حالا ساکت بود فقط نگاهم میکرد باهاش از اتمام حجت دیشب
یه کلمه حرف نزده بودم، یه ابروشو داد بالا و آهسته گفت «:
-مطمئنی ؟!!!
»با حرص و جیغ و بغض گفتم:«
-انقدر استخاره نبین پاشو بریم
»امیرمحمد کلافه و گرفته گفت:«
– پس چرا دوباره بغض کردی ؟
با حرص گفتم : به تو ربطی نداره بلند شو بریم از شر بچت راحت شم
»امیرمحمدبا حرص و دندون قروچه انگشت اتهامش رو به سمتم گرفت و از روی تخت بلند شد
و گفت:«
-با من اینطوری حرف زدی نزدیا
»با گریه و کلافه پامو رو زمین کوبیدمو با جیغ گفتم :
امیرمحمد میایی یا خودم برم ؟
»امیرمحمد با تردید نگاهم کرد وسویشرتشو از روی تخت با خشم برداشتو روی اون تیشرت
جذب مشکیش پوشید و سوییچش رو برداشت و سپس نگاهش رو از من گرفت و از اتاق رفت
بیرون منم دنبالش راه افتادم پر از تشویش و نگرانی بودم میدونستم دارم اشتباه میکنم ولی
دیگه سر لج افتاده بودم مرگ یه بار شیون هم یه بار،پر از بغضو درد بودم، هیچ کس نمیتونه بچه
خودش رو بکشه، منم شده بودم از همون حیوون پستری که به امیرمحمد گفته بودم، تمام راه
رو اشک ریختم شده بودم قاتلی که مدافع خود مقتوله امیرمحمد هم جرات نداشت یه کلمه با
من حرف بزنه،....


رسیدیم به دکتر ساختمون رو که دیدم پس افتادم زیر زانوهام خالی شد اگه
امیرمحمد دور کمرم رو نگرفته بود با زانو میخوردم زمین یه حسی مدام تو وجودم با صدای بلند
میگفت : «
)هیفا داری چیکار میکنی ؟ ولی هیچ جوابی به خودم نداشتم که بگم (
بغضم رو قورت دادم دست و پاهام چنان میلرزید و تنم داغ کرده بود که انگار تب و لرز کرده بودم
امیرمحمد – میخوای خونه برگردیم ؟
بودم به سختی گفتم : نه
امیرمحمد –خب پس چرا اینطوری میکنی ؟
»با همون صدای لرزون و بغض آلود گفتم «:
_ من خوبم
»امیرمحمد دستم رو گرفت و با تعجب و نگرانی گفت «:
_ دستت یخه خوبی ؟ برات یه آبی، آبمیوه ای چیزی بگیرم ؟
»تا حالا فکر میکردم که تنم داغه ولی انگار که این قلبم بود که داغ کرده بود از بغلش خودم رو
کشیدم بیرون و گفتم« : نه
امیرمحمد- خیله خب، صبر کن
»دزدگیر ماشین رو زد و با همدیگه رفتیم اون دست خیابون، انگار به پاهام آجر وصل کرده
بودن هر قدمم هزاران کیلو بود، سنگین و بی رمق نام داشت از وجودم میرفت، قلبم تو گوشم
میزد،سینم میسوخت، در آسانسور که باز شد آینه بزرگ توی آسانسور معلوم شد خودم رو تو
آینه دیدم فهمیدم که هیچ فرقی با مرده ندارم همون پوست سفید و بی روح چشمایی که زیرش
گود رفته و لبایی که بی رنگ و خشکیده از آسانسور که پیاده شدیم پلاکارت دکترفرناز گلنوش
رو که دیدم یه جوری خودم رو باختم که حس کردم دنیا رو سرم خراب شده تکیه دادم به
امیرمحمد که دقیقاً پشت سرم بود دور کمرم رو گرفت تنم از عرق خیس شده بود دست رو
پیشونیم گذاشت و با تعجب گفت «: هیفا ! هیفا
-یا حضرت عباس امیرمحمد !
امیرمحمد –آخه چته دختر؟
»از لجبازیم کم نشده بود با وجود حال بدم برای همین دلم رو سنگ کردم و با امیر محمد داخل
مطب شدیم جلوی میز منشی رفتیم و امیر گفت :«این فرم رو پر کنید
– از طرف آقای دکتر نژادی اومدیم
»منشی لبخندی زد رو به من گفت«
»امیرمحمد فرم رو گرفت و برگشتیم به سالن مطب که پر از زنان حامله دخترای جوون و یا
زنای خیلی مسن بود .امیرمحمد من رو به طرف مبل راحتی هدایت کرد من رو مبل نشستم
پیشونیم رو با دست چپم گرفتم، عرق سرد رو پیشونیم نشسته بود امیرمحمد فرم رو پر کرد و
برد که تحویل منشی بده تا منشی ما رو صدا بزنه حس کردم عمرم کفاف دیدن دوباره دوقلوهام
رو نمیده دستم رو رو شکمم گذاشتم و تو دلم گفتم «: عزیزم من رو ببخش ای کاش هرگز مادر
مثل من نداشتی که توان مقابله با پدر تو که بدتر از خودمه دیگه ندارم خدایا میدونم که تقاص
این گناهی رو که دارم میکنم....

ازم میگیری گرچه که این درد تو وجودم کمتر از تقاص گناهم
نیست
»منشی صدامون کرد «: خانم عبدالعزیز

»با ترس به امیرمحمد نگاه کردم و امیرمحمد دستم رو گرفت و گفت «: بلند شو
امیر !!!
امیرمحمد- ا دیوونه، باز داره گریه میکنه
_امیرمحمد میترسم میفهمی ؟
امیرمحمد – ترس نداره که دو تا آمپول میزنه تموم میشه
»وارد اتاق شدیم و دکتره اومد جلو و گفت «:
-خب، خب سلام اسمت چیه ؟ ..... آهان هیفا درسته، خانم خوشگله چادر و لباست رو در بیار
با بغض گفتم : امیرمحمد !!!
امیرمحمد – دربیار، قربونت برم ترس نداره که من اینجام
دکتر – نه،اقا لطفا،شما برید بیرون ؟
امیرمحمد- میشه من باشم
_نه امیرمحمد باور کن منم میام بیرون
دکتر – نه آقا شما بفرمایید
_پس منم نمیمونم
دکتر – خیلی ناز نازی هستی ها ! خیله خب لباسهات رو در بیار و بعد بخواب روی تخت
»امیرمحمد دکمه های مانتوم رو باز کرد، زدم زیر گریه، امیرمحمد با تعجب نگاهم کرد و گفت
:« هیفا !!!
محمد، میترسم به خدا میترسم میفهمی ؟
»روی تخت خوابیدم دکتر شروع کرد به توضیح دادن برای امیر محمد که بعد سقط باید منو
ببره بیمارستان تحت مراقبت باشم که مشکلی برام پیش نیاد ...
هیفا بلند شو بچه اتو چطوری سقط کنی؟چطوری با عذاب وجدانت کنار میای؟!بچه ام ...دارن
جونمو ازم میگیرن مسئله خواستن یا نخواستن بچه نیست مسئله اینکه پاره ی تن منه، جون
منه فرقی نداره نیوشا یا پروشا یا جنینی که تو وجودمه من مادرشم نمیتونم، از این بدتر بشه
نمی کشمش،نمی کشمش ...
با صدای لرزون و قلبی آکنده از وحشت و استرس گفتم:«
-امیرمحمد
»امیرمحمد برگشتو نگاهم کردو اومد طرفمو گفت:«
-جان؟
»دست رو سرم کشید و تو چشمام نگاه کردو گفتم:«
-من پشیمون شدم
»امیر محمد منو شوکه نگاه کردو گفت:«چی؟!
-من پشیمون شدم، بچه امو نمیتونم بکشم
»اومدم بلند بشم، شونه ها مو نگاه داشت و گفت:«
-ما حرفامونو زدیم، تو قبول کردی که بچه رو بندازی
»با بغض و چشمای پر از اشک گفتم:«
-دیگه نمیخوام
»با صدای خش دار و خفه، عصبی تو چشمم نگاه کردو گفت:«
-وقت پشیمونی نیست تو تصمیمتو گرفتی،یه دقیقه است بعدش تموم
»چونه ام میلرزید، اشکم فرو ریخت و با صدا خفه گفتم:«
-گه خوردم نمیخوام بکشمش من حسش میکنم، نمیخوام قاتل کسی بشم که پناهش منم،
مادرش، بچه بی گناه من ...
عصبی گفت:تمومش کن»برگشتو گفت:«
-خانم دکتر شروع کنید
»دست امیر محمدو گرفتموبرگشت طرفمو با اخم نگاهم کرد...

 گفتم:«میرم، دیگه منو نمی بینی، زندگیتو بکن من کاری میکنم که ابتاه منو قبول کنه، بچه مال
من برو هر جا که میخوای، خودم شناسنامه میگیرم تو نترس اسمی از مسئولیتت به زبون نمی یارم
»با حرص نگاهم کردو با دندون قروچه گفت: ابتاه، ابتاه، ابتاه، )پوزخندی زدو گفت:(داری از کدوم پدر حرف میرنی؟اگر قرار بود تو رو قبول
با دوتا بچه قبولت میکرد نه حالا حامله از شوهری که ص*ی*غ*ه ایشی...بخواب
دکتر-آقای محترم ما اینجا کسی رو بدون رضایت وادار به سقط جنین نمی کنیم ...
امیرمحمد-پدر این بچه منم، شوهر این خانمم منم من رضایت میدم که این بچه سقط بچه
»از جا بلند شدم امیر محمد عاصی شده گفت:« لا اله الاالله!هیفا من دارم از کوره در میرم...
»لباسمو از روی میز برداشتموبا حرص وجسارت گفتم:«برام مهم نیست چه اتفاقی برات میوفته مهم الان بچه امه
»امیر محمد اومد لباسمو از تو دستم بکشه بیرون که با تموم قوام جیغ زدم با سینه ی نفس
زنان و قدرتی که ناشناخته در خودم بود این همون روی مادری که همه جوره از بچه اش دفاع
میکنه، با چشمایی که از شدت هیجان حس میکردم داره از حدقه بیرون میزنه و لحنی پر از
کینه جیغ زدم«:به من دست نزن، به، من، دست نزن، من بچه امو قربونی افکار احمقانه و راحت طلبانه و بی
مسئولیتت نمی کنم، من مادرشم من میگم که میخوامش یا نه تو بدنه منه من حق دارم تو
دیگه هیچ حقی نداری، نمی ذارم، حسرتشو به دلت میذارم، »زدم به سینه امو گفتم «واسه تو
میزنه؟از سینه ام درش میارم چون چیزی تو وجودم هست که از این قلب قوی تره، انگشت
کوچیکه حس مادرونمم عشقت نیست، شدی انگشت ششم دست، ناهنجاری، ببرمت درد داری
ولی می برمت امیر محمد از قلب می برمت نمیذارم از عشقم سوءاستفاده کنی، من یه مادرم بچ
هامو به مردی که فقط خودش مهمه نمی فروشم، برو هر غلطی که دلت خواست بکن، منم که
دیگه حسابت نمی کنم »با کف دستم زدم به تخت سینه اش زدم، شوکه منو نگاه میکرد و
گفتم:«
-خراب بشه دنیایی که بچه هامو ازم بگیره، دیگه دنیا م که تو بودی رو نمی خوام »انگشت اشاره
امو بالا کنار گوشم گرفتمو گفتم مثل یه زن، مثل یه زن از بچه ام در برابر بی عاطفگی و بی مسئولیتیت می ایستم، خوابشو می
بینی که من خلاصت کردم خوابشو
»اصلا همینطور مونده بود و منو نگاه میکرد لباسمو درست و حسابی هم نپوشیدم ولی چادرمو
سرم کردمو خوب خودمو پوشو ندمو از در زدم بیرون، قلبم شده بود یه سنگ از آتش سینه ام از
حرارتش میسوخت زیر لب نجوا کردم...


نمیخوام بهشتی رو که برام جهنمه
این حالی که بهش میگی عشق ولی پر از غمه
پام که رسید به خیابون صدای بلند و فریاد زنون امیر محمد از سوی ساختمون اومد و به طرف
صدا به طرف پنجره طبقه سوم نگاه کردم که گفت:«وایستا، بهت میگم وایستا
»پوزخندی زدمو اولین تاکسی ای که بوق زدو سوار شدم ...باید برم خونه ی باباجون، بچه هام
اونجان، باید برم اون...ضعف داشت از پا درم میاورد تنم خیس عرق بود زانوهام میلرزید، خدایا
کمکم کن، چشممو بستم یا رب العالمین کمکم کن ...صدای بوق بلند ممتد اومد با وحشت
چشم باز کردم دیدم دقیقا پشت سر ماشینمونه، چهره اش به قدری برزخی و خشن بود که قلبم
هری ریخت و بی اختیار بلند گفتم:«
-یا قمر بنی هاشم، خدایا خودت کمکم کن
راننده یهو پیچید با وحشت از مسیری که منحرف شد گفتم:«آقا کجا میری؟
راننده- مگه از دست این پسر دیوونه فرار نمی کنی؟ من کل تهرانو عین کف دستم حفظم تو
مسیر رو بگو آبجی کوچه پس کوچه میزنم عمرا پیدا کنه، نچ زاده نشده نیست، نیست کسی که
به پای من برسه خیالت راحت خدا خوب راننده ای سر راهت گذاشته من این بچه سوسولای بالا
شهر رو می شناسم، آدرس؟ آدرسو دادم به جد که انقدر کوچه پس کوچه زد امیر محمد گممون کرد، رسیدم خونه باباجون
زنگو ممتد میزدم، در که باز شد قامت باباجونو اونم روز شنبه دیدم انگار دنیا رو به من دادن
خودمو انداختم تو بغلشو های های گریه کردم با ترسو نگرانی گفت:«چیه باباجان
-باباجون،خدا رو شکر خونه اید، امیرمحمد دنبالمه از مطب دکتر فرار کردم
مادرجون- حاج آقا؟کیه؟
باباجون- هیفاست، بیا تو باباجان، کار خودشو کرد؟
»تا اومدم حرف بزنم دری که باباجون داشت می بست و امیر محمد تا ته باز کرد از ترس یه
جیغ کشیدمو دیدم وای درست عین شمر شده بود، تا اومد حمله کنه طرفم باباجون منو
فرستاد پشت سرشو گفت:«
-چیه؟با من حرف بزن، با من طرفی امیرمحمد چی میخوای از جونش؟
امیرمحمد- بیا اینور »با حرص نگاهم کردو گفت:«منو اسکل کردی؟ من مگه مچل تو ام ؟منو خر گیر آوردی؟»سعی میکرد دستمو بگیره ولی بابا
جونو سپس مادر جون نمیذاشتن، نیوشا و پروشا هم از دوطرف به پام چسبیده بودن و گریه
میکردن و امیرمحمد هم انگار زنجیر پاره کرده بود، نعره زد:از پشت باباجون بیا بیرون ...آخ آخ من تو رو میکشم...
باباجون- تو خیلی غلط میکنی
امیرمحمد باز اون انگشت اتهامشو بالا گرفتو به من نگاه کردوئ گفت:«من این بچه رو نمیخوام، باید از بین ببریش
مادرجون- نمیدونم لقمه از کی سر تو گرفتم که تو اینطوری شدی


امیرمحمد-هیفا بیا، بیا بیرون از محبت مادر پدرم نسبت به خودت سوءاستفاده نکن
»اومد به طرفم، همینطوری دور مادر جون و باباجون می گشتیمو دخترا با وحشت جیغ میزدن،
امیر داد میزد من میگفتم»نمیام، نمیخوام «مادر جون هی امیر رو صدا میزد و باباجون دعواش
میکرد که یهو مادر جون دستشو رو قلبشو گذاشت و گفت

آخ...آآخ..قلبم .آخ...
********
»مادر جون توی سی سی یو بستری شده بود من روی نیمکت صندلی راهرو نشسته بودم گریه
میکردم، باباجون از استرس زیاد همش راه میرفت و امیرمحمد به دیوار تکیه داده بود و فقط به
یه نقطه نامعلوم روی زمین چشم دوخته بود که محمد حسن و صبا و محمد جواد هم اومدن،
محمد حسن دویید و با استرس گفت:«
- بابا جون؟مادر جون چی شده؟
»باباجون تا محمد حسنو دید اون بغض تو گلوشو شکوند و محمد حسنو به آغوش کشید حالا
که صدای گریه ی مردونه ی باباجونو می شنیدم، دیگه نمی تونستم اونطوری از ته دل هق هق
کنم؛ مادر جون به خاطر ما اینجاست محمد جواد کنار باباجون که توآغوش محمد حسن بود
ایستاده بود و شونه ی باباجونو بوسید و برگشت به من نگاه کردو گفت:«
-آخه چی شد که اینطوری شد؟شما اونجا بودید؟
»باباجون با همون حالش گفت:«
-هی میگم بس کن، انقدر تن این زنو دوتا طفل معصوما رو نلرزون ...مگه گوش میده...مگه از خر
شیطون...
»محمد حسن تو کسری از ثانیه یهو یورش کرد طرف امیر ویقه اشو گرفتو به دیوار چسبوندش و
با بغض و عاز و حرص و چشمای خیسش با صدای دورگه گفت:«نمی دونی قلبش ناراحته؟نمی دونی تحمل دعوا نداره؟...نمیدونی با دعا و دوا نگهش
داشتیم؟...»امیر محمد نگاه از زمین بر نمی داشت چشم دوخته بود به همون نقطه ی روی
زمین، حرکتی نمی کرد، حرفی نمی زد، محمد حسن کف دستشو محکم کوبید به کنار صورت
امیر محمد به روی دیوار و با حرص گفت:«
-اه...»روی صندلی نشستو صورتشو تو دستش گرفتو آرنجشو رو زانوش گذاشت، صبا اومد طرفشو
با غم نه کمتر از ما دست رو سر محمد حسن کشید و صبا گفت:«
-دوقلو ها کجان؟
پیش همسایه بغلی مادر جون اینا
»صبا بی صدا گفت:«چی شد؟
»یه نگاه به امیر محمد کردم که تو همون حال بود یه نگاه به محمد جواد که چشم دوخته بود
به دهن من تا از ماجرا سر در بیاره برای همین گفتم:«بعد میگم
»ساعت های متوالی از پس هم میگذشت همه کلافه بودن و دست به دعا االا امیرمحمد که هنوز
همون جا ایستاده بود و به همون نقطه نگاه میکرد، جدا داشتم از بی خیالی نسبت به خارج
میشدمو نگرانش میشدم...محمد حسن گفت:«
-محمد جواد پاشو صبا و هیفا رو ببر خونه اون دوتا.

بچه تا االن کلافه شدن خونه ی مردم )رو
کرد طرف ما و گفت:(پاشید »نگاهش به امیر محمد افتادو گفت:«امیر تو هم برو
»امیرمحمد بالاخره سرشو بلند کرد چشماش سرخ سرخ، پر از مورگه های خونی با صدای دو
رگه و گرفته گفت:«کجابرم؟ سرشو تکون داد محمد حسن بو برد که حالش خراب تر از این حرفاس که راضی به رفتن بشه واسه
همین رو به ما با سر اشاره کردو منو صبا بلند شدیم وبا محمد جواد رفتیم خونه اما محمد جواد
دومرتبه برگشت بیمارستان، دخترا رو تحویل گرفتمو داخل خونه شدیم حیاطو که دیدم یاد
صبح افتادم و سرمو تکون دادمو صبا که داشت منو نگاه میکرد، در حیاطو بست و گفت:«
-بگو ببینم چی شد؟
-صبح رفته بودم سقط...
صبا- ییه راضی شدی؟
_سر لج افتادم ولی رو تخت که خوابیدم دیگه لج بازی ای وجود نداشت جون بچه ام جلوی
چشمم تو دستای یه دکتر ظالم و پدری غیر مسئول و بی محبت بود، صبا ترسیدم از خدا، از
گناهش،از عذاب وجدان ...مهر مادریم منو توبیخ کرد
صبا –امیر چه فکری میکنه؟
-_منو نمی خواد
صبا- غلط کرده پس چرا دوباره محرم شدید، حال اون شبش چی بود؟
بهم میگفت:منو بدون بچه میخواد، که هر وقت عشقش کشیدو سیر شد بگه هری
میگه حامله شدی که عقدت کنم؟«صبا می بینی؟به من چی میگه؟انگار من اونو حامله
کردم، می بینی چطوری منو له میکنه؟خودشم نمیدونه چیکار میکنه؟چی میخواد؟منو میخواد
بی بچه،عقد باشیم ولی موقت،یه وقت میگه این چند روز تموم بشه ولت میکنم، یه وقت...عاصی
شدم دلم میخواد از شر این دنیا راحت بشم
صبا – باور کن که باورم نمی شه این امیرمحمده یه وقتایی محمد حسن میزد به سرش خل
بازی در میاورد به امیر محمد میگفتم، گوششو میکشید آدم میشد، حالا همون امیر محمد شده
این؟
روزا از پس هم باز هم گذشت مادر جون اصلا تغییری نکرده بود، همون اوضاع همون حال و روز
هیچ کدوم از مردا بازار نمی رفتن همه بس تو بیمارستان بودن، یه هفته گذشته بود که خونه ی
مادر جون براش ختم انعام گرفتیم که خدا نجاتش بده، یادمه که هفده گذشته بود که دیگه
امیرمحمد و با زورمحمد حسن آورد خونه، بعد این همه روز شب اولی بود که خونه می اومد،
ریشش در اومده بود، زیر چشم گود افتاده، موها ژولیده و بهم ریخته، رنگ زرد، دماغش تیغه
کشیده ...وای قلبم هری ریخت با اون حال دیدمش،با نگرانی به محمد حسن نگاه کردمو سرشو
تکون داد، خود محمد حسنم دست کمی از حال امیر نداشت ولی حداقل حرف میزد یه حرکتی
میکرد، نمازی میخوند،


امیر محمد که انگار خشک شده بود از وقتی اومد خونه همون جا روی
اولین مبل نشست با همون لباسی که تنش بود و از بیرون اومده بود دوقلو ها هم دوزانو اونور تر
نشسته بودنو به امیرمحمد نگاه میکردن،محمد حسن از در دستشویی در اومد ه نگاه به من کرد
که نگران از چهارچوب آشپز خونه دارم به امیرمحمد نگاه میکردم و یه نگاه به امیرمحمد کردو
گفت:
امیرمحمد، پاشو بیا برو یه آبی حداقل به صورتت بزن،پاشو دو رکعت نماز بخون جای این که
پاتو تو خونه میذاری فقط می شینی یه جا زل میزنی به کف خونه
»امیرمحمد سر بلند کردو سرشو به طرفین تکون دادو بیچاره وار و مغلوب و داغون و گیج
گفت:«
-چی؟
»محمد حسن پیش رفتوآروم و دلجویانه تر گفت:«آخه، برادر من با ماتم گرفتن که حال مادر جون خوب نمی شه،
یه هفته است از در بیمارستان بیرون نیومدی،به چی داری فکر میکنی؟جای این فکرای بیخود
پاشو از جات برو یه دوش بگیر
دعا کن خدا نجاتش بده
»امیرمحمد گیج به محمد حسن نگاه کرد و سری تکون داد و گفت:«
-وای... وای....
»محمدحسن برگشت منو نگاه کرد و اومد طرفمو گفت:«هیفا
با دلواپسی محمد حسنو نگاه کردم، تن صداشو آورد پایینو گفت:«
خواهر من تو چرا کشیدی عقب ؟این بچه داره از دست میره، توی این مدت نه خوردنش معلومه نه خوابیدن، نه حرف زدن سه بار تاحالا رفته زیر سرم ...»
قلبم فرو ریختو امیرمحمدو نگاه
کردم پس چرا من میومدم بیمارستان به من نمی گفتن؟محمد حسن ادامه داد«:
-ناسالمتی زنشی الان بهت نیاز داره
»صبا که تازه جمله ی آخر محمد حسنو با اومدنش به پشت سرم شنیده بود گفت:«
-چی میگی محمد حسن ؟این بنده خدا چیکارش کنه؟مگه داداشت محبتی این وسط گذاشته
که باقی بمونه؟
»محمد حسن از پشت سر من دست صبا رو گرفتو ردش کرد و گفت:«
-شما با من بیا،دل هیفا رو پر نکن الان وقت تسویه حساب نیست
صبا- چه تسویه حسابی ؟من دارم میگم...
»محمد حسن بهم با سر اشاره کرد که برم طرف امیرمحمد و خودشم صبا رو با خودش برد به
اتاقشون، یعنی اتاقی که تو خونه ی باباجون متعلق به اونا بود رفتن، رفتم طرف امیرمحمد و
کنارش نشستمو و دست رو موهای ژولیده اش کشیدمو برگشت نگاهم کرد چشماش از ضعف دو
دو میزد، محتاج و بی قرار نگاهم کردو گفت:«دیدی مادرمو به دست خودم کشتم؟
_امیرمحمد!این چه حرفیه؟زبونتو گاز بگیر، مادر جون خوب میشه، مثل روز اول میشه.
»امیر محمد که انگار برای بغضای یک هفته اش آغوش میخواست تا گریه های مردونه اشو پناه باشه، سر روی پام گذاشت و از ته دل شروع کرد به گریه کردن، سرمو بلند کردمو به....

دوقلوها
نگاه کردم که از اول ورود امیر محمد همین طوری اونسر هال کنار هم دوزانو نشسته بودن و
چشم دوخته بودن به امیر محمد، با سر اشاره کردم برید تو اتاق، هر دو بلند شدن و رفتن تو
اتاق، موهای امیرمحمدو نوازش کردمو سعی کردم آرومش کنم حتی تو اوج دل سوزیام ته دلم
باهاش صاف نشده بود با وجود عشقی که بهش داشتم تو قلبم بود ولی چقدر بهم رنج وارد کرده
بود که حالا یه ور ترازو عشق بود و یه ور ترازو دوری و کینه ولی باز هم عشقم سنگین تر بود ...
کمی که آروم شد فرستادمش حموم، رفتم از تو ساک براش لباس بیارم که حالم بهم خورد چه
بهم خوردنی، محمد حسن هول شده بود مدام وبی وقفه میگفت:«
-زنگ بزنم اوژانس؟
صبا عصبی گفت:«گفتم نه محمد حسن جان تو برو بیرون، این بچه ها رو آروم کن
پروشا-عمو نترس مامانم هر روز اینطوری میشه
صبا- آره شما عمو رو آروم کنید
محمد حسن- به امیر بگم؟
»سرمو نفس بریده بلند کردمو با دستش اشاره کردم نه و صبا دور کمرمو گرفتو گفت:«
-نه بابا، اون حالش همینطوری هم بده
»با کمک صبا اومدم تو اتاق خودمون و محمد حسن یه بالش و رو انداز برام آوردو گفت
چیزی نباید بخوره؟
»صباخندیدو گفت:«
-ببخشی هیفا جان به تو نخندیدما الهی بمیرم خب محمد حسن تا حالا زن بار دار ندیده
»امیرمحمد از تو حموم صدام زدو پروشا گفت:«
-بله عمو به من بگو
امیرمحمد- مامان کو؟
»در حالی که بی جون روی زمین دراز میکشیدمو صبا کمکم میکردو محمد حسن همونطور
نگران بالا سرم ایستاده بود با بی حالی گفتم:«ای وای باز پروشا داره جلوتر راپرت میده به امیر محمد، اقا محمد حسن، داداش برو جلوی
زبون اون بچه رو بگیر الان امیرمحمد هول میکنه
صبا- بیا لباساشم ببر،پروشا، خاله بیا
»محمد حسن تا بره بیرون امیر محمد با ترس و مضطرب صدام زد:«
-هیفا؟
-گفت دیدی؟
»پروشا اومد تو اتاقو با عصبانیت گفتم:«یه وقت نذاری یه خبری سرد بشه ها،الو تو دهنت خیس نمی خوره؟
صبا- خیله خب عصبانی نشو بچه است دیگه
»نیوشا هم اومد تو اتاقو گفتم:«
-مامان،به عمو بگو حال مامانم خوبه
پروشا- دروغ بگه؟
-شما نه راست بگو نه دروغ اصلا حرف نزن، ممکنه؟
پروشا- مگه من لالم که حرف نزنم ؟
-نه تو باید سرمنو بخوری
صبا- ا !توأم کوتاه بیا، خاله برو با نیوشا بازی کن»صبا منو نگاه کرد و گفت....

این بدبخت امیرمحمد نمیدونه خودشم چی میخواد ترو خدا نگاه کن برای حال تو چیکار
میکنه!»سری تکون دادوگفت:«نه میتونه کَــَلو ببینه نه بی کل بمونه
»امیرمحمد هنوز که تی شرتشو کامل نپوشیده بود وارد اتاق شد،تنشم خشک نکرده بود تی
شرت سرمه ای و گرم کن طوسی روشنش پر از کله های آب بود، موهای خیسش که آب چکه
میکرد ازش، ژولیده و حالت دار روی پیشونیش ریخته شده بود،اومد طرفمو گفت:«چی شده؟
صبا- هول نکن، حالش جا اومد
»محمد حسن از چهار چوب در صدا زد:«
-صبا جان
»صبا از جا بلند شد و امیرمحمد کنارم نشستو گفتم:«
-خوبم
»صبا به محمد حسن آروم ولی قابل شنود گفت:«
-ترو خدا رنگ روی داداشتو ببین، آدم نه میشه ظلمشو دباور میکنه نه حال الانشو
»محمد حسن چشم غره رفت و صبا رو برد بیرون و امیرمحمد گفت:«
-ببین با خودت چیکار میکنی!
»گیج امیر محمدو نگاه کردمو گفتم:«منظورت چیه؟
امیرمحمد – اگر اون روز مثل بچه ی آدم سقط کرده بودی نه تو الان این حالو داشتی نه مادر
جون بیمارستان بود
»از جام نیمخیز شدموبا تعجب نگاهش کردمو مشکوکانه گفتم:«
-تو !منو مقصر میدونی؟
امیرمحمد- پس کی مقصره؟
»از جا بلند شدمو نشستمو شاکی گفتم
وای به تو امیر وای به تو، تو منو مقصر میدونی؟تو هنوز نفهمیدی این وضعیت مادر جون چوب
خداست؟
»امیرمحمد با اخم گفت:«لابد چوب نخواستن بچه؟
-بله
»امیرمحمد بلند شدودست به کمر گفت:«
-جمع کن بابا این حرفا رو
»پوزخندی زدمو گفتم:«بی دین و ایمان شدی،خودتو گم کردی، دیگه خودتم نمیدونی چی بگی ؟چیکار بکنی،با خدا و
خواستو اراده اشم داری سر لج می افتی،پیشونی منو کجا میشونی؟هرکی به منه بدبخت میرسه
تیزی تیز تیشه اشو به ریشه ام میزنه
»سیگاری روشن کردو رفت دم پنجره و گفتم:«خاموشش کن،17روز صم بکم شدی فکر کردی، فکر کردی
گفتم:»عاقل شدی،سر عقل
اومدی چوب خدا رو فهمیدی «ولی نه تو عوض بشو نیستی، ببین کی گفتم؟امیر محمد، با
خواست خدا در نیفت بد می بینی،ما رو هم پاگیر میکنی،از خر شیطون بیا پایین
_من یا تو؟
»بوی سیگار که به مشامم رسید زیر و رو شدم با حرص سیگا ر رو خاموش کرد و ناسزایی به
خودش گفت و اومد طرفمو با حرص گفت:«
-ارزش داره، تو این حال باشی؟
»منو رسوند به دستشویی و محمد حسن و صبا اومدنو گفتن :«
-چی شد باز؟
صبا – از صبح که خوب بودی!!!
»امیرمحمد شاکی گفت:«
-لابد منو می بینه زیر و رو میشه ؟حتما من ویارشم،به من حساسه...


صبا- وا!!!اقا امیرمحمد من کی همچین حرفی زدم گفتم...
محمد حسن- خیله خب، صبا جان...
»امیرمحمد عصبی از عق زدنای نامحدود و بی مرز حدم گفت:«
-الان می میری بسه،جونش بالا اومد خدا
»تا اینو گفت، دوقلوها باهم زدن زیر گریه و محمد حسن گفت:«
– -عمو چی شد؟
– نیوشا- عمو امیر محمد میگه مامانم می میره، مامانم داره می میره،مامانم حتما می میری
صبا- نه خاله
محمد حسن –الاله االاهلل،نه عمو جان
»دخترا بلند تر گریه میکردن، امیرداد زد:«
-ساکت میشید یانه؟
محمد حسن- سر بچه ها چرا داد میزنی؟
امیرمحمد- من دارم حال اینو می بینم دیوونه میشم این دوتا هم بدتر استرس به آدم میدن
صبا- بیا الهی قربونتون برم باهم بریم تو اتاق عموها هستن مراقب مامانن،نه فداتون بشم....
امیرمحمد- تموم شد؟محمد حسن برو یه لیوان آب خنک بیار بدم بهش
خدا منو لعنت کنه که سیگار میکشم، نفهم ببین چه به روزش آوردی
»منو برد تو حال روسریمو باز کردم و خودمو باد زدم و گفت:«گرمته؟پنجره باز کنم؟
»سری تکون دادمو رفت پنجره رو باز کردو اومد یه کم با مجله ی روی میز بادم زد و یهو از
حرکت ایستادو دقیق نگاهم کردو گفت:«صبح کجا بودی؟
»ای خدا منو بکش از دست پروشا نجات بده کی امیر رو دیده راپرت صبحو داده؟ من از دستش
چیکار کنم؟محمد حسن آبو اوردو لیوانو گرفتم و گفتم:«
-دستت درد نکنه
امیرمحمد- جواب منو بده
محمد حسن شاکی گفت:امیرمحمد؟!!!
امیرمحمد- تو جر و بحث زنو شوهر دخالت نکن برادر من »به اتاق محمد حسن اشاره کرد و
محمد حسن سری تکون داد و رفت و امیرمحمد منو خیره ومنتظر و پرسشگرا نگاه کرد:«...
-امیرمحمد، دست از سر من بردار
»امیرمحد شاکی نگاهم کردو گفت:«به اجازه ی کی دقه به ثانیه خونه ی مادرت میری، امیرمحمد نیست آخ جون، سر و تهتو میزنن
اونجایی
-باباجان، مادرها، تو خودت که اینو بهتر از هر کسی الان باید درک کنی
امیرمحمد- پس فردا که شکمت اومد بالا هم میری دیگه؟
»شاکی و با حرص نگاهش کردمو گفتم:«
-حتما به خاطر همین یه دلیل برم بچه امونو سقط کنم آره
»با حالت مسخره ای لب گزیدو گفت:«نه نگهش دار هیفا،موش تو سوراخ نمی رفت جارو به دمش می بست، من میخوام بدونم این
بچه رو کی میخواد بزرگش کنه؟خودتو تو آینه دیدی؟این بچه رو وبال گردنت نکن، هیفا من
مسئولیت قبول نمی کنما...
»تو چشمش نگاه کردم چه راحت در مورد بی مسئولیتیش حرف میزنه!با حرص گفتم:«میشناسمت، نمیخواد خودتو بهم معرفی کنی،


میشناسمت، نمیخواد خودتو بهم معرفی کنی، کی کی نداری مدت ص*ی*غ*ه تموم بشه
راحت بشی؛اصلا چرا منتظری هان ؟همین الان تمومش کنیم ؟تو راحت بشی،حرص منو با این
ریختو قیافه امو نخوری، تو به اندازه ی کافی نگرانی داری ...
»با حرص و صدای خش دار گفت:«باز رفتی خونه ی مامان جونت زبون در آوردی؟چیه گفته :)باباتو راضی دارم میکنم؟(آره دور
برداشتی؟قدیما حرف از جدایی نمی زدی، رنگت می پرید، صدات می لرزید، باهام میخواستی
حرف بزنی صد بار خودتو پیش مرگم میکردی حالا انقدر گستاخ شدی که زل میزنی تو چشممو
برام تعیین و تکلیف میکنی؟...
»امیرمحمد که حرف میزد انگار هر آنی گلوی منو بیشتر می فشردن،حس میکردم تنم داره تو
حرارت می سوزه، سرم گیج می رفت و بیجون و بی جونو بیجون تر میشدم، انگار یه بار هفت
منی رو سرم بود و توی یه قایق شناور سوار هستم، چشمام سیاهی رفتو گوشام سوت کشیدو....
»نمیدونم چقدر گذشته بود که صدا رو میشنیدم ولی انگار به پلکام سنگ وصل کرده بودن و
نمی تونستم چشمام باز کنم یکی اول با صدای ناشناس گفت:«اگر انقدر نگرانشی برای چی با زن حامله ات این کار رو می کنی که فشارش بره بالا؟شما جوونا
با خودتونم پدر کشتگی دارید
امیرمحمد- حالا چی میشه؟
دکتر- با این شیوه ای که تو در پیش گرفتی یا زنتو می کشی یا بچه اتو
»امیرمحمد هم بی رودروایسی گفت:«
-اگر بدونم دومی اتفاق میوفته ...»چشموباز کردمو با همون حال با حرص و بغض و کینه نگاهش
کردم، نگاه امیر به طرفم برگشتو مستأصل ونگران گفت:«
-هیفا؟!!!
-اگر بدونی بچه ات می میره، انقدر ادامه میدی تا جواب بده نه؟
»دکتر سری تکون دادو گفت:«پسرجان یه پیشنهاد دارم برات، طبقه دوم همین درمونگاه یه روان شناسه اتفاقا روان شناس
شیفت شبشم عالیه برو یه ویزیتت بکنه
»امیرمحمد شاکی دکتر رو نگاه کردو دکتر گفت:«
-مرد حسابی زنتو داری می کشی می فهمی یا نه؟
»محمد حسن در حالی که نیوشا تو بغلش خواب بود اومد تو اتاقو گفت:«
-امیر، من دوقلو ها رو ببرم خونه؟ هردوشون خوابشون برده
دکتر-پس تجربه پدر شدن داری که هنوز اینی؟»دکتر رفت بیرونو محمد حسن گفت
هیفا جان خوبی؟
»سری تکون دادمو امیرمحمد گفت:«
-ببرشون خونه، فعلا که دارو زدن باید باشیم
»محمد حسن خداحافظی کردو با صبا و دوقلو ها رفتن و امیر گفت:«هیفا
-_حرف اصلیتو بزن!»
اومد نزدیکمو گفت:«آخه ما بچه میخواییم چیکار؟چرا لگد به بختت میزنی؟
»امیرمحمد تو چشمام بی وقفه مانور دادو گفت:«
-تو رو بی بچه میخوام
»با حرص و در حالی که دندونامو رو هم گذاشته بودم

گفتم:«
-بی سرخر آره؟که هر وقت از رنگ و لعاب افتادمو عادی شدم، هری؟ص*ی*غ*ه، نگه میداری
خیال کردی با نفهم طرفی؟
_پس نقشه است؟
-_اره چون که تو حامله ای من نقشه کشیدم
امیرمحمد- میخوای عقدت کنم آره؟
_-نه میدونم از این بخارا نداری
امیرمحمد –دلت برای روی سگم تنگ شده؟
_-دلم برای آدم بودنت تنگ شده،تو دلت عروسیه،چی میخوای که من ندارم؟بی کس
هستم،محتاجم،ضعیفم،خونواده ام طردم کردن،به قول هم کیشیات لوند،جوون، کم سن و سال،
مفت باشه کوفت باشه، چرا باید عقب بکشی؟ این طور خر کجا میخوای گیر بیاری؟تازیانه ظلمتو
بهش بزن صاحب نداره که ازت بازخواست کنه،حامله شد؟بچه رو میندازه چون تو میخوای،
محرمین تموم شد دوباره ص*ی*غ*ه چرا ؟چون تو میخوای،چون تو نون میدی جون
میگیری،چون تو رئیسی چون تو مردی، مرد بر پدر حماقت بیاد که منو از شاهزاده بودنم کنیز
تو کرد که حالا میگی تو رو بی بچه میخوام چون اینطوری برات به صرفه ترم داری منو
کارگرجنسی خودت میکنی،من باید همه مصیبت هاتو تحمل کنم، مست بودنتو، خستگیتو
حماقتتو،ه*و*س توعصبانیتتو، روز بدتو روز خوبتو هر کوفتتو من باید تحمل کنم به کدومین
گناه امیرمحمد به کدوم جرم من شدم برات این؟شدم خانم اتاق خوابتو برات هیچ ارزشی جز این
ندارم؟
»امیرمحمد با حرصی مشابه من گفت:«
-خیلی چشم سفیدی،قبل این مصیبت ها از گل نازک تر بهت گفته بودم ؟کم بهت رسیدم؟جات
بد بود؟بهت بد گذشت؟اون شب مستی کی محرمیت خونده نخونده تو بغلم بود؟
_منه احمق
_احمق؟چرا چون عاشقمی
_من به گور بابام خندیدم
امیرمحمد- نه احمق منم، که با دوتا ناز و عشوه ات خر تو میشم
_کی تو؟تو اگر خواب منی که پنبه دونه ای تو خر من بشی؟ دنیا رسیده به آخرش حتما
»یه سیگار از جیبش در اورد تا گذاشت بین لبهاش یادش افتاد که حالم بد میشه برای همین
رفت بیرون، خدایا ببین چه داره به سر زندگیم میاد نجاتم بده ای قادر مطلق نجاتم بده که
امیدی جز تو ندارم...«هیفا؟!!!انت؟!!!
»چشمامو باز کردمو برگشتم دیدم جبار ،همون عاشق دیرینه ام که به خاطر کوروش تو
مجلسمون قیامت به پا کردمو ابتاهو جلوی جبار و خونواده اش سکه یه پول کردم، همون پسری
که از طایفه ابتاه بود و ابتاه خیلی دوستش داشت...اومد داخل اتاق،پوست برنزه، چشمای کشیده
مشکی، موهای کوتاه کوتاه،بینی کوچیک ولی کوفته ای،لبهای پهن، قد بلند و چهار شونه
...چشماش برقی زدو با ذوق دوباره گفت:«
-انت؟
»روسریمو رو سرم کشیدمومضطرب گفتم

سلام
!»با شعف و ذوق اومد نزدیکمو گفت
جبار-السالم علیک حبیبی!»
_هووووووش!حبیبی و زهر مار،مرتیکه به کی میگی حبیبی؟
»یا قمر بنی هاشم، یا قمر بنی هاشم امیرمحمده ...،جبار برگشت طرفشو باهم گفتن:تو؟«
»تو؟؟!!!!مگه همو میشنا...یا علی صبا گفته بود، اون روز که اولین بار رفته بودم خونه صبا قبل
محرمیت با امیر، صبا گفت که عاشق دیرینه ات تو بازاریه که شوهرش اینا هستن«
امیرمحمد- فرمایش؟!!!
»قیافه اش شبیه خروسی شده بود که قراره با یه خروس دیگه بهم بپرند هر دو دست به کمر،
زل زدن تو چشم هم، جبار گفت:«با تو کاری ندارم
امیرمحمد- تو رو خدا؟اومدی تو اتاق زن من با من کاری نداری؟پس بگو چه غلطی اینجا میکنی؟
»جبار برگشتو تو چشم من نگاه کردو با یکه خوردگی گفت:«تو ..تو...تو مگه با ...شوهرت ...هیفا...
امیرمحمد- ببین، یارو با من حرف بزن
جبار- ووه این دختر حاج عبدالعزیزه...
امیرمحمد- جمع کن بابا زن من ننه بابا هم نداره، ننه باباش منم حالا بیرون
»جبار یهو یقه ی امیرمحمدو گرفت و امیرمحمدو سریع مقابله به مث کردو از جا با وحشت بلند
شدم و جبار گفت:«امیرمحمد،من میدونم تو مجردی،شاهرخ گفت زن از راه به در کردی ولی من نمی دونستم اون
هیفای منه
»امیرمحمد چرخی با همون یقه ی به مشت گرفته ی جبار زد و جبار رو چسبوند به سینه دیوار
و با حرص گفت:«خفه شو مردک،هیفای تو ؟آدم از مادر زاییده نشده کسی اسم زن منو بیاره تو که میمونی جای
خود داری، کثافت هیفای تو گل میگیرم دهنتو که لال بمونی تا ابد و دهر، تو چشم من نگاه
میکنی زنمو نسبت میدی به خودت، غلطا، لنگه همون شاهرخ نا نجیبی، پست فطرتا
وای جبار همین طور داشت قرمز می شد، امیر محمد با استخوون های بالای انگشتاش داشت
به خرخره جبار فشار میاورد، گفتم الان می کشتش، اومدم آرنج امیر محمدو گرفتمو گفتم:«امیر، امیر الهی فدات شم ولش کن خفه اش کردی...
»امیر محمد با دست راستش آهسته منو از کنارش به پشت سرش هدایت کرد و دوباره جبار رو
به دیوار محکم تر کوبیدو گفت:«
-جبار، دندون دریدن گردن کسی رو که به ناموس من چشم داره رو دارم و می درم و خیالی هم
برام نیست،می کشمت، می کشمت دور و بر زنم ببینمت ...
»دکترو مسئول پذیرش و چند تا از مردم که گویا همراه مریض بود اومد و امیر رو از جبار جدا
کردو ؛دکتره گفت:«آقا تو چته آخه؟ چرا با همه دعوا داری؟
جبار- فکر کردی بی صاحبه
»امیر تو دست های اون چند نفر که بود نعره زد :«
-لشتو گم کن از جلوی چشمم


»امیر محمد یه جوری جست زد ازبین دست اونایی که گرفته بودنش که نتونستن مهارش کنن و
حمله کرد طرف جبار و هولش داد رو زمین و روی جبار نشست و با دست چپش یقه ی جبار رو
گرفتو دست راستشو مشت کردو تا بغل گوشش بالا بردو مشت اولو با چنان قدرتی به چونه ی
چپش فرود آورد که صدای برخورد مشتش با چونه ی جبار تو گوشم پیچید و با حرص و دندون
قروچه گفت:«حیوون گوشای کر تو باز کن بشنو چی میگم،زن منه، باباشم برام عددی نیست که بخواد اونو از
من بگیره چه برسه به توی یه القبا، عذا دار میکنم ننه بابای هر کسی رو که چشمش به سمت
ناموس من باشه چه برسه که بخواد اونو ازم بگیر، گورتو گم میکنی، گورتو یه جور گم میکنی که
فقط جونتو نگه داری....
بلند تر فریاد زد:گورتو گم میکنی جبار
_امیرمحمد
_آقا بلند شو ببینم ...پاشو. آقا...
»برگشتم دیدم دوتا مامور پلیسند،وایییییی همینو کم داشتیم ....رفتیم آگاهی، تو اتاق سرگرد
هم بی خیال هم نبودن افسر پلیس ازشون پرسید«:
– شما چه نسبتی با خانم دارید؟
»امیرمحمدنیم نگاهی به من کردو گفت:«
-همسرم هستند
»جبار پوزخندی زدو گفت:«تو اگر مردی داشتی که زن اولتو نگه میداشتی
»امیرمحمد اومد با خشم از جاش که کنار من بود،بلند بشه حمله کنه طرف جبار که آرنجشو
گرفتمورو به جبار گفتم:«
-تو چی میگی هان؟من زنشم،شدی دایه بهتر از مادر؟
»جبار با حرص گفت جای اینکه به دست و پای پدرت بیفتی ببخشتت، اومدی خونه ی یه نامرد تا ازت سوءاستفاده
کنه؟تو این هستی؟»به عربی گفت:«داری با خودت چیکار میکنی تو یه شاهزاده ی عرب هستی
کو اون همه غرور و بزرگی و خود پرستی؟کو اون منشی که هر کی هم شأنش نبود؟ جایگاه تو
آغوش این نامرد نیست»اشک تو چشمم جمع شد، رسوایی تا این حد؟که جبار هم همین حرفو
بهت بزنه؟«
»امیر محمد در حالی که از جاش بلند میشد و باز یورش میکرد طرف جبارنعره زد:«
-فارسی حرف بزن بی پدر تو چه حرفی داری به زن من بزنی؟
»سرگرد بلند شد و با یه سرباز جلوی امیر محمدو گرفتو گفت:«
-اگر آروم نگیری می فرستمت بازداشتگاه
»امیرمحمد به سرگرد نگاه کردو با غیرتی که صداشو می لرزوند گفت:«داره با زنم عربی حرف میزنه من نفهمم، من بی غیرتم مگه ؟داره جلوی چشمای من به زنم
آمار میده، زیراب منو میزنه
سرگرد-خیله خب بشین، آروم باش
»امیر اومد بشینه به من نگاه کرد و با حرص گفت:«گفت؟چی گفت که داری اشک میریزی؟»
به جبار نگاه کردو گفت چی گفتی نامرد نالوتی ؟جبار به خدا قسم پاتو نکشی عقب روزگار برات نمی ذارم


صدای در اومد و محمد حسن اومد داخل و گفت:«
-امیر محمد!!!مگه شما بیمارستان نبودید؟!
»امیرمحمد سری تکون داد و رو به سرگرد گفت:«
– من شکایت دارم
جبار- منم شکایت دارم زدی چونه منو شکوندی
سرگرد –ساکت باشید ببینم،خانم این آقا »اشاره به امیرمحمد گفت:«چه نسبتی با شما داره
-گفتم که شوهرمه، ما ص*ی*غ*ه ایم
جبار- وای، وای!!!تو عزت و جالل خونه باباتو ول کردی شدی زن ص*ی*غ*ه ای این که حتی
مرد هم نیست؟
»امیرمحمد، عین کوه آتشفشان غرید، مشتشو سر زانوهاش جمع کردبودو فریاد زد:«یکی جلوی دهن گاله ی اینو بگیره تا من نکشتمش
سرگرد-یه بار دیگه بی اجازه من حرف بزنید هر دو باز داشتید،خانم این آقا چه نسبتی با شما
داره»به جبار اشاره کردو گفتم:«به خدا پسر دوست بابامه و هم طائفه ایمونه
جبار- نامزدش بودم
_دروغ نگو مسلمون ما نامزد نکردیم
سرگرد- هرچی؟الان شوهر داره
امیرمحمد- می فهمی گوسفند؟ من شوهرشم، »رو کرد به سرگردو گفت:«
-خانمم بارداره ما باهم زندگی میکنیم، حالش بد شده بود برده بودم درمونگاه، این مردک وارد
اتاق خانم من شده...
جبار- بار...بار...بارداری؟
»امیرمحمد چشماشو رو هم گذاشت و با خشم با دندونای رو هم گذاشته گفت:«اینو خفه کنید
سرگرد- سرباز بیا این آقا رو ببر بازداشتگاه
»هول شده گفتم:«
-ای وای ای وای محمد حسن ...
»محمد حسن اومد جلو و گفت :«
-جناب یه لحظه صبر کنید ...»وای تنم لمس شد یهو انگار جونم از تنم رفت، انقدر هول و تکون
خورده بودم که بایدم باز از حال میرفتم
***
شانزده روز گذشته بود مادر جونو آورده بود تو بخش، داشتیم آماده میشدیم که بریم بیمارستان
دیدن مادرجون، اومدم از پله ها برم بالا تا لباس بپوشم و امیر هم پشت سرم بود، برگشتم ببینم
داره میاد یا نه که زاویه دیدم به میز کنار پله ها افتاد که روش تقویم بود و دور تا دور یه عددی
رو خط کشیده بودم، سوم، سه شنبه، ماه آبان ...آبا..ن..سـ ..س .سوم..انگار تموم سلول های تنم
داد زدن:روز نود سوم دیگه رسید»
سنگین شد، نفسم بالا میومد ولی تو سینه ام می موند و اثرش تو حنجره ام می موند، دست تنم یخ کرد، ولی سینه ام داغ شد،سرم آنگار پر از آب شد، گوشم
امیرمحمد رو پشتم اومد، گرمای کف دستش از روی لباس به تنم میخورد و گفت:«
امیرمحمد-چرا ایستادی؟داره بارون میاد، معلوم نیست پاییزه یا زمستون ؟چقدر سرد شده،لباس
گرم بپوش...
»نیمه دوم سال، نیمه...نیمه اول هر سه ماه نود و سه روز میشه ولی نیمه دوم هر سه ماه نود
روزه، عقد ماه از مرداد بود تا اول های آبان....


...امروز پنجمه، پنج شنبه است دوروز هم از عقدمون گذشته....ما دیگه محرم نیستیم چطوری
جفتمون یادمون رفت ؟چطوری؟!!!من هنوز حامله ام، هنوز دعوایی داریم...انگار الان که فهمیدم
دیگه مال من نیست باید برم، حالا ...حالا باز اون ترس جدایی اومد تو سرمو قلبم،من بهش گفتم
»محرمیت که تموم بشه میرم «چطوری برم؟اون گفت »مسئولیت قبول نمی کنم«حامله کجا
برم بدون شوهر حامله باشم منو هیچ جا راه نمی دن، این جماعت نامروت چی میخوان بهم
بگن؟...«
امیرمحمد- چیه؟»باز رنگش پرید خرابی حال من براش عادی نمی شد کمرمو گرفت با وحشت
دستشو پس زدمو اشکم فرو ریخت، حالا تصویر واضح شد،خودشو بهم نزدیک کردو گفت:«هیفا؟!»
_-دست نزن
_چی!!!!!!
باز کمرمو گرفت و زیر لب گفتم:«
-دست نزن بهم
»شاکی گفت:«باز دیوونه شد
-ما دو روزه نامحرمیم،بهم دست نزن؟»بی اختیار زدم زیر گریه،خاک برسرت گریه چرا
میکنی؟من باید برم ما هر روز همدیگه رو به ترک هم تهدید کردیم ...«ترسیدم، من گفتم چی شده خب دوبا...»
بینمونو پر کرد، نه امیر نقشه نکش،بد جنس نباش...چشمات دارن میگن تو سرت یه فکریه که یهو سکوت کرد و تو چشمام نگاه کرد و فاصله ی
من دوسش ندارم، من هنوزم میخواستمش فقط خیال میکردم که دیگه دوستش ندارم ...چرا تا
این لحظه نرسه هر دو به احساسمون پی نمی بریم هر وقت یکی بینمون میاد یا روز موعود
میرسه هر دو هول میوفتیم ...«
»امیرمحمد چشماشو ریز و دقیق بهم نگاه کردو گفت:«منو دوست داری؟
»قلبم ریخت و تو چشمش مثل روزایی نگاه کرد که میخواست مجنونم کنه، نگاه عسلیشو با
حرارتی که منو به آتیش می کشید تو چشمام ریخت و زمزمه کرد:«
-حاضری به خاطر عشقم چیکار کنی؟حاضری از این بچه بگذری؟
»داره تو بدترین لحظه زندگیم نهایت سوءاستفاده رو میکنه ....چطور دلش میاد با من این کار رو
بکنه؟
_امیر؟!!!
منتظر نگاهم کردو گفت:«
-هوووم؟
-بسه خسته ام کردی...بسه...
»سنگ دلانه سرشو به عقب کشیدو گفت:«پس برو
»قلبم هری ریخت انگار سطل آب سرد رو سرم ریختن وارفته نگاهش کردم، دهنم باز مونده بود
چی گفت؟گفت برم؟نه اشتباه شنیدم...«
_برم؟؟؟؟
امیر شونه بالا دادو گفت:«
-اگر منو نمیخوای برو جلوتو نمی گیرم
فقط من باید دوستت داشته باشم ؟تو چی؟احساس تو چی؟
امیرمحمد- تویی که نمی تونی منو فراموش کنی
_پس تو میتونی؟من برای تو انقدر بودم؟انقدر کم و بی ارزش؟شاخ و شونه هات واسه چیه میخوای مرد بودنتو ثابت کنی؟که غیرت داری ؟تو بی غیرتی؟نامردی؟تو لیاقت عشق منو نداری...


،بهت گفتم:»قلبمو از سینه میکنم «امیر قسم میخورم به تارموهای بچه هام تو رو عین یه
دندون لق میکنم تو عاری واسه قلب من»صورتش سرخ شد و با حرص نگاهم کرد و گفتم:«من جونی رو که واسه تو درمیره رو از تنم بیرون میکشم،نفسی رو که به خاطر تو هر دم می
کشمو تو سینه امه رو حکم حبس ابد میدم، سرمو انقدر به دیوار میزنم تا فراموشت کنم ولی از
سر این قبله بلند نمی شم تا از خدا نخوام که تو عین من بشی با تموم جون و قلبم بهت آه
میکشم که تو جای من باشی
پوزخند زدو گفت:منو نمی تونن ص*ی*غ*ه کنن یا حامله کنن
بخند اگر این خداست»اشاره به بالا سرم «که این روز شب نمیشه که داغت میکنه عین
من،سیر شدی؟ه*و*ست با من به سیری رسید
»دستشو بلند کرد و دستشو نگه داشتمو با حرص تحکم گفتم:«دیگه بهت اجازه نمیدم ...
»دستشو پس زدمو برگشتم که برم، همینطوری هم اشک میریختم از جدایی؟نه از دلی که برای
اون ارزش پزشی هم نداره از این همه خاری و ذلت از اینکه به نقطه پایان رسیدم، چقدر دوسش
دارم چقدر بی تفاوته خدایا به من الان ثابت کن که این دنیا عدالت رو برپا میکنه بهم ثابت کن
که تو موکل بی کسایی تو نمیذاری این اشکا بی نتیجه باشند و ظالم ظلم کنه و حقش بهش
نرسه ...دل منو شکوند به والله که صدای شکستن دلمو شنیدم، درد شکستنش داره امانمو می
بره...؛ دویید بالا و آرنجمو گرفت و گفت
کجا بدبخت تو جز من کی رو داری؟ تو مجبوری چیزی که من میگمو گوش بدی تا سر پناه
داشته باشی، میخوای بری پیش کی؟بابای که نمیذاره تا جلوی در خونه اش بری؟یا پیش اون
دوتا عوضی که تو نوبتت ایستادن »با تموم قدرتم زدم تو گوشش صورتش برگشت،چشماشو رو
هم گذاشت و با حرص سرشو برگردوند انگشتمو به طرفش گرفتمو گفتم:«واگذارت میکنم به خدا امیرمحمد واگذارت کردم به خدا وای به روز کسی که دلی رو به درد بیاد واگذارش کنن به خدا، من خدا رو دارم اون که بد بخت تویی تو حتی دیگه خدا رو هم به
صخره غرورت گرفتی
»اشکم فرو ریختو گفتم:«من بی کسم ولی خدا رو هنوز دارم همون تقاصمو میگیره ...من باورش
دارم
»پوزخند زدو گفت:«برو تا شب با پای خودت برمیگردی منو با حرف خدا پیغمبر می ترسونه، من هیچیم نمی شه
ولی تو مراقب خودت باش که شب بر میگردی، جای برگشت برای خودت بذار
»حس کردم از این تحقیر بیشتر ممکن نبود بشم خدایا تو کجایی چقدر بهت نیاز دارم بنده ات
داره با من چیکار میکنه؟مدافع من بیا که پناهی جز تو ندارم خدا، خدا یا الله نذار توی این
تحقیر بمیرم خدایا منو ناامید نکن امید من، خدایا خودتو به این کافر مسلمون نما نشون

بده،
چشممو بستم واز ته قلبم با تموم وجودم زیر لب زمزمه کردم :)یا آلله (
صدای زنگ اومد که ملودی وار تو فضا پیچید، امیر آرنجمو ول کرد و رفت آیفنو برداشت و با
اخم به مانیتور نگاه کردو گفت«:کیه؟...کی؟!!!...اشتباه اومدید...نعه اشتباهه..
»یه حسی گفت برم منم ببینم کیه نمیدونم با چه حسی به طرف پایین دم آیفن رفتمو و چشمم
تار میدید اشکامو پس زدمو دقیق تر به مانیتور ایفن نگاه کردم، قامت بلند و چهار شونه و موهای
جو گندمی...ابتاه؟ابتاه؟زیر لب زمزمه کردم ...ابتاه؟
امیر برگشت نگاهم کرد رنگش پرید و تو چشماش نگاه کردم خدارو با تموم وجودم حس کردم با
قدرت و محکم گفتم بابام اومد.....
»با چشمایی که ترس توش موج میزد منو نگاه میکرد، آیفنو ول کرد و گفت:«
-هــَ..ی..فا!!!
»با حرص و ذوق گفتم:«
-بابام اومد دنبالم
»امیرمحمد، سرخ شد و رگ گردنش متورم شد و گفت:«
-هیفا؟!!!
»خواستم ایفنو از معلق بودن بگیرم که آرنجمو گرفت و مانع شد و جیغ زدم :«ابتاه
»امیر محمدجلوی دهنمو گرفت و دور کمرمم با یه دست دیگه اش گرفت تا مهارم کنه، تقلا
کردمو با همون دهن بسته گفتم:«
-ولم کن،ابتاه...
»امیرمحمد هم داد زد:«
-زهر مار ابتاه !من نمیذارم ببرتت
»هولش دادمو جیغ زدم:«تمومه، بابام اومد تو پشت گوشتو ببینی هیفا رو دیدی، پشت و پناهم اومد، خدا چوبشو داره
بهت نشون میده، دیگه تموم شد روزای بدبختی تو شروع شد بابام اومد...»یه قدم به عقب رفتم
به طرف در ونفس زنان از حرص گفت:«از مادر زاده نشده که کسی تو رو ازم بگیره نه شاهرخ نه جبار نه بابات ...
گفتم زاده شده تو نفهمیدی،بابامه، دیگه زنت نیستم...
نعره زد:تا زنده ای زن من هستی
»عقب تر رفتم و تهدید وار گفت:«نمیذارم، تو منو میشناسی که به خاطرت تا باز داشت هم رفتم
بابات برام عددی نیست
باحرص گفتم:آره؟»جیغ زدم :«ابتاه ...
جست زد که بدوا منم دوییدم طرف در رو در رو باز کردم دیدم دوتا مرد قد بلند و
چهار شونه با کت و شلوار مشکی و ست از بالای در اومدن بالاو در رو برای ابتاه باز
کردن،بادیگاردای ابتاه بود، همین که جثته و قامت ابتاهو دیدم جیغ دومو زدم و صداش کردمو
امیر محمد از پشت کمرمو گرفتو دادزد:«از خونه ی من برید بیرون، زنگ میزنم به پلیس
ابتاه که قدم های بلند و محکمشو بر میداشت و شاکی به امیر محمد نگاه میکرد با دست اشاره
کرد که بادیگاردا بدو أن اونا هم شروع کردن طول حیاطو دوییدن، امیر محمد تا دید میدوأن
منو کشید داخل و جیغ زدم ابتاهو صدا زدم...

 و امیرمحمد گفت:«هیفا دیوونه دارن میان تا تو رو ازم بگیرن
از من جدات کنن»نا باور نگاهم کردو گفت:« از من از امیر محمد...با تو أم!!!
_ولم کن تا حالا زیر پات بودم الان که قراره منو ازت بگیرن رفتم رو طاقچه دلت؟
»امیرمحمد، همینطوری که مچ دستم تو دستش بود، تلفنو از روی دستگاهش بر داشت و صد و
دهو گرفت«سلام، قربان، یه دعوای تو خیابون...»در باز شدو بادیگاردای ابتاه اومدن داخل دوتای هیکل امیر
محمدو داشتن، با یه حرکت یکیشون امیرمحمد و گرفت و یکیشون هم تلفنو قطع کرد من
دوییدم طرف ابتاه که درست تو چهارچوب در ایستاده بود و خودمو تو بغلش انداختم، بعد ۵سال
آغوش کسی که متعلق به اونم، کسی که بعد خدا اون صاحب اصلی منه پناهمه، عین یه کوه
پشت سرمه اون که منو به خاطر صرف داشتن نمیخواد منو تازمانی که رو بورسم نمیخواد،منو از
اعماق قلبش دوست داره، محبت پدر و مادر رو نمیشه با هیچ چیز قیاس کرد، حالا که مادرم
میفهمم، حالا که زیر بار منت دیگران بودم طعم بی کسی رو چشیدم،می فهمم که چقدر ابتاه و
اماه دوستم دارن حالا که به خاطرم قید غرور رو زده، هرچند دیر اومده ولی اومد بالاخره تو
بدترین لحظه زندگیم اومد تو لحظه ای که انگار دستای خدا تو دستای ابتاه تجلی کرده و منو تو
آغوش گرفته و بو میکرد و می بوستمو زیر لب به زبون مادری به تصدقم میره و جونشو پیش
کش غصه هام میکنه و میگه
بابات دیگه اومد هیچ نامردی حق نداره به نورچشمای من آسیب برسونه
ازه صدای امیرمحمد به گوشم رسید که از فرط داد و فریاد دورگه شده بود، به امیرمحمد نگاه
کردمو ابتاه به زبان فارسی، برای اینکه امیرمحمد هم بفهمه گفت:«
-برو لباستو بپوش بریم
»امیرمحمد با تموم قوای صدای گرفته اش گفت:«هیفا به خودت قسم به خودت قسم پاتو از خونه بذاری بیرون نه من نه تو
»ابتاه منو به پشت سرش فرستادو رفت جلو تو صورت امیر محمد نگاه کردوبا جدیت و صدای
بمش گفت:«
-نه تو نه هیفا
»بدون اینکه به من نگاه کنه و چشم از امیرمحمد برداره گفت:«
-هیفا برو لباس بپوش
»امیرمحمد با اولین قدمم از ته دل صدا زد:«
-هیفا!!!
»با تردید به ابتاه نگاه کردموابتاه گفت:«تو فقط برو لباستو بپوش
»امیرمحمد میخواست از دست بادیگاردای ابتاه خلاص بشه ولی زورش نمی رسید، دلم براش یه
آن سوخت که تقلا میکرد ولی جواب نمی گرفت، ولی یاد چند دقیقه قبل افتادم که راحت گفت
برو، یاد تموم بی رحمیاش....

مطب اون دکتره وقتی فهمید حامله ام، وقتی رفتم برای سقط وقتی
...وای همینطور عین فیلم کاراش اومد جلوی چشمم، چشمامو رو هم گذاشتم و از کنارش عبور
کردم ناباور گفت:«
-هیفا!!!
»بغض کرده بودم، بغض داشت منو می کشت دلم نمیخواست برای رفتن از پیشش گریه کنم،
ولی چشمام داشتن مملو از اشک میشدن و رو گونه هام سر میخوردن و فرو میریختن، رفتم بالا
نیازی نداشتم لباس جمع کنم چون خونه ابتاه مرفع تر از این بودم که به لباسای خون ی امیرمحمد نیاز داشته باشم ولی یه چیزو برداشتم قاب عکس امیرمحمد و تو کیفم گذاشتمو
چادرمو سرکردمو رفتم پایین داشت با ابتاه جر و بحث میکرد منو که دید انگار به واقع دیوونه
شد با تموم وجود فریاد می زدو تقلا میکردو اسممو صدا میزد، نگاهش که میکردم که تا چه حد
صورتش قرمز شده تا چه حدی داره برام دست و پا میزنه و داد و فریاد میکنه شل میشدم، قلبم
با چه سرعتی میکوبید انقدر محکم که سینه ام درد میگرفت، چشمام بی وقفه می باریدن
امیرمحمد با التماس گفت:«
-هیفا ترو جون دوقلو ها، جون بچه امون نرو
»ایستادم،ابتاه اومد جلو و دستمو گرفتو امیرمحمد گفت:«
حاجی،حاجی ترو خدا نکن،ترو خدا هیفا رو نبر
ابتاه- هرچقدر از بی کسیش سوءاستفاده کردی بسه،حسابت باشه برای وقتی که من اقدام به باز
خواستیت کنم تا اون موقعه نفس راحت بکش
»امیرمحمد فریادزد«:
-زن منه
»ابتاه هم فریادی بس بلند تر زد :«دیگه اسم دختر منو به زبونت نمیاری،این محرمیت همین جا تموم میشه
امیرمحمد-محرمیت ما به یه خط عربی وصل نیست به قلبمون وصله
»ابتاه منو تو آغوشش گرفت و به آرومی گفت:«دیگه تموم شد بابا اومد »سرمو بوسید ومنو با خودش همراهی کردوامیرمحمد همچنان داد
میزد و صدام میکرد و به ابتاه التماس میکرد، اگر انقدر دوستم داشت چرا با من اون کار رو
میکرد؟چرا بچه امونو نمی خواست؟یعنی تا این حد با خودش بی تکلیف بود که نمی دونست منو
میخواد یا نه؟الان که ابتاه اومد فهمید که واقعا داره بدون من برای همیشه میشه که هول
افتاد؟تا برسیم به دم در حیاط صدای فریاد های امیر محمد میومد، ماشین مشکی ابتاه جلوی در
بود، نمیشناختم چه ماشینیه تازه خریده بود اون سال ها یه بی ام و شاسی بلند داشت ولی حالا
یه ماشین چهار در شاسی کوتاه داره، راننده در رو برای جفتمون باز کردو نشستیم و گفت
-دوقلو ها کجان؟
»به ابتاه نگاه کردمو سرمو به سینه اش چسبوندمو گفتم:«
-خونه ی صبا ن


سرمو بوسید و پشتمو نوازشی کردو گفت:«این لقمه صباست
-اون فقط میخواست یه کار خیر بکنه
»منو به آغوشش فشرد و گفت:«دیگه نمیذارم کسی ازت سوءاستفاده کنه،جبار صبح پیشم بود ماجرا رو که تعریف کرد دیوونه
شدم
»به چشمای ابتاه نگاه کردمو صورتمو نوازشی کردو گفت:«
-هیفای من چقدر بزرگ شده
»اشکم ریخت و با صدای لرزون گفتم:«چرا دیر اومدی؟مگه نمی دونستی که من بی تو هیچم؟تموم این سالها از دوری تو از درون
داغون و پیر شدم
ابتاه-مصر بودم، جبار هی زنگ میزد میگفت »بیایید ببینید هیفا از بی کسی به کی پناه آورده،
ادعا میکردم مهم نیست، ادعا کردم که از نگرانیت دیوونه نمی شم ...همش ادعا کردم مثل تموم
این سال ها که از دوریت ادعا میکردم، نمیدونستم چی شده چه بلایی سرت اومده که جبار خبر
داره من خبر ندارم، به خودم گفتم:
)مرد تا کی این همه درد و به خودتو بچه ات میدی؟به جهنم که غرورتو خرد کرد فدای یه تار
موش، ببین به کجا رسیده که مردم میان و خبر میدن، دلمو زدم به دریا و زدم زیر هر قسمی که
خرده بودم دیگه طاقت نداشتم تا کی از دوریت تحمل میکردم تو نور چشمای من هستی،وقتی
شنیدم کوروش مرد میخواستم بیام دنبالت چند بار هم تا پشت در خونه ات اومدم ولی باز این
غرور شکسته نذاشت که تو رو به خودم برگردونم، از سالی که رفتی من مردم، خوشیای زندگیم
به ته رسید حتی دیگه با مادرت هم خوش نبودم ؛من ثمره ی زندگیمو میخواستم تو رو که جان
من بودی و هستی
با خودم عهد کردم که تو مردی،ولی تو زنده بودی عمارت که میرفتم تا چند ثانیه جلوی در می
ایستادم تا تو رو ببینم که از روی پله ها می دویی پایین و صدام میزنی و می پری تو بغلم و منم
تو آغوش میگیرمت و می بوسمت ...هرگز این انتظار توی این ۵سال قطع نشد...»یاد نیوشا و
پروشا افتادم که وقتی امیر میومد می پریدن بغلش و بغلش میکردن«
»ابتاه نفسی کشید و گفت:«جبار گفت:»از سر ناچاری رفتی زن یه پسره ی عوضی شدی اونم ص*ی*غ*ه ات کرده
_-امیرمحمد عوضی نیست ابتاه
»ابتاه با تعجب گفت:«هیفا؟!!!!
_-جبار دروغ میگه
»با بغض گفتم:« با امیر دعوا کرده واسه همین ازش عقده و کینه داره
-داری از اون پسره دفاع میکنی؟
»سرمو به زیر انداختم و ابتاه گفت:«
-هیفا تا کی این عاشقی؟؟؟!!!
با بغض گفتم:ابتاه!
»منو به آغوش کشیدو گفت:«
-جبار گفت حامله ای
»جوابی ندادمو گفت:«از این پسره است؟مگه چند وقت ص*ی*غ*ه اش بودی؟
_شش ماه،تموم شد
ابتاه- ببین این نتیجه یک حماقته اگر 4سال قبل با کوروش ازدواج نمی کردی الان به این روز
نمی افتادی...

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : roozenavadosevom
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه ubvmmk چیست?