رمان شیدا قسمت 1 - اینفو
طالع بینی

رمان شیدا قسمت 1


یا کارنگاه میکردم گفتم:
-بفرمایید
شیما وارد اتاق شد و گفت:
-ای بابا باز که تو این مقاله مذخرفتو گرفتی دستت بسه بابا فهمیدیم که تو این مقاله رو نوشتی نابقه
مقاله رو جمع کردم و گفتم:
-تا چشت در بیاد حالا چی کار داری مزاحمم شدی
-اولاً که مزاحم خودتی نه من دوماً اومدم حالت رو بپرسم سوماً اومدم حافظ رو ازت به امانت بگیرم
در حالی که میخندیدم روی تخت نیم خیز شدم و گفتم:
-پس که اومدی حالمو بپرسی؟
خندید و کنارم لبه تخت نشست و گفت:
-آره بابا حافظ بهانه است
از روی تخت بلند شدم و به سمت کتابخونه رفتم و حافظ رو برداشتم و چشمام رو بستم و تو دلم نیتی کردم و
لای کتاب رو باز کردم که شیما پرید جلو و کتاب رو از دستم گرفت:
-ا نکن میخوام بخونم
- اول باید بگی چه نیتی کردی
- مگه تو فضولی
-بگو دیگه شیدا اذیت نکن هر چند که من خودم میدونم چی نیت کردی
-تو که میدونی پس چرا میپرسی
-آخه وقتی تو با احساس میگی خنده دار تره
-گمشو نکبت حالا بخون ببینم چی نوشته
شیما صندلی رو از جلوی میز کامپیوتر کشید کنار و نشست روش اول زیر لب چیزی زمزمه کرد و بعد با خنده
سینه اش رو صاف کرد و گفت:
-هرچند که پیر و خسته دل و ناتوان شدم هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم
شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا بر منتهای همت خود کامران شدم
ای گلبن جوان بر دولت بخور که من در سایه تو بلبل باغ جهان شدم
اول ز تحت و فوق وجودم خبر نبود در مکتب غم تو چین نکته دان شدم
قسمت حوالتم به خرابات میکند هر چند که اینچنین شدم و آنچنان شدم
........
لبخندی زدم و چشمهام رو بستم که شیما با صدای زیباش که چند لحظه قبل با کلام زیبای حافظ آرامشی در وجودم تزریق کرد
-ببین شیدا خانوم ببین حافظ چی میگه میگه ای خره که خودتو اسیر و ابیر معشوقت کردی دل بکن از این بیچاره و اینقدر این مامانتو حرص نده
چشمامو باز کردم و گفتم:
-پاشو گمشو بیرون تا قاطی نکردم پاشو شیما
در حالی که میخندید از اتاق بیرون رفت و موقعی که میخواست در رو ببنده از بین در سرشو اورد تو گفت:
-سعی کن که خوب بخوابی که فردا چشمات باد نکنه نگه این دختره دیگه کیه بعد هفت هنوز عاشقمه
بعد محکم در رو بست و بالشی که من پرت کرده بودم خورد به در و افتاد زمین
به ساعت نگاه کردم که عقربه هاش داشت 11 شب رو نشون میداد عینکم رو از چشمم در اوردم و چراغ
خواب رو خاموش کردم و دراز کشیدم تا بخوابم
اما چه خوابی سالها بود که من خواب درستی نداشتم سالها بود که دلم هوای آرامشی رو میکرد که از اون فرسنگها دور بودم
باورم نمیشد که هفت سال انتظار من به سر رسیده باشه و فردا بتونم که کامران رو دوباره ببینم انگار این هفت
سال برای من چهل یال گذشت اگر میدونستم که کامران هفت سال بعد از رفتنش برمیگرده قطعاً انتظار کشیدن
آسونتر بود اما وقتی من هیچ چیز نمیدونستم چقدر این لحظه ها کشنده بود.
تو این یه هفته ای که فهمیدم کامران قراره بیاد احساس کردم که چقدر انتظار برایم طاقت فرسا بوده ای کاش این یک هفته رو هم در بیخبری سیر میکرم.
چشمام رو باز کردم و از روی تخت بلند شم دوباره بیخوابیهای من به سراغم اومد و من به سراغ مهتابی که توی آسمون بود رفتم.انگار در تمام این هفت تنها یاور و مونسم همین مهتاب بود گاهی شبها که هوا ابری بود ومن نمیتونستم مهتاب رو ببینم بیقرار میشدم و به حافظ پناه میبردم.
انگار همین دیروز بود اونقدر این لحظه ها رو تو ذهنم مرور کردم باورم نمیشه که هشت سال از اون روز داره میگذره.
دوباره چشمام رو بستم و خودمو به دست خاطره ها سپردم.
خزون بهار تابستون و پاییز همه گذشتند و به هشت سال قبل برگشتم.
در حالی که رو ی صندلی نشسته بودم و مدارکم رو توی دستم بازی میدادم کاملاً اضطراب رو میتونستی از تو
چشمام بخونی ای کاش تا نوبتم نشده به شخصی که مورد نظرشون هست نرسند با عقربه های ساعت درگیر
بودم و با نگاهم التماسشون میکردم که زودتر بگذرند تا نوبت من برسه اما این عقربه ها تنبلتر از اونی بودن
که من حتی فکرش رو بکنم گاهی اونقدر عصبی میشدم که دلم میخواست با دستم عقربه های ساعت رو به جلو
هل بدم همون طور که به عقربه ها با غضب نگاه میکردم یهو خانوم منشی اسمم رو صدا زد انگار یه لحظه از
هوا تهی شدم وشحال شدم و با سرعت از جام بلند شدم و از منشی تشکر کردم و به سمت در رفتم قبل از اینکه
در رو بزنم چند بار نفس عمیق کشیدم تا به حالت عادی برگردم.وقتی صدای جوان مردی رو شنیدم که به داخل
دعوتم کرد
با لبخندی که به روی لب داشتم وارد شدم و سلام کردم و آقایی که لباس شیکی به تن داشت از پست قاب
عینکش بدون اینکه سرش رو بلند کنه جواب سلامم رو داد و گفت:
-بفرمایید
و با دستش مبل رو نشونم داد اما من که نمیتونستم از شدت اضطراب بنشینم گفتم:
-متشکرم اینطور راحتترم
کمی بعد دوباره آقای شیک پوش گفتند بفرمایید و من که اصلاً حالت عادی نداشتم و کنترل ذهنم از دستم خارج
شده بود گفتم:
-متشکرم آقا سرپا راحترم
این بار این آقای شیک پوش سر بلند کرد و نگاه نافذش نگاهم کرد در حالی که لبخندی به لب داشت و من از
این کارش ناراحت و متعجب شدم که آقا فرمودند
-منظورم این بود که خودتون رو معرفی کنید
و منی که تازه متوجه اشتباهم شدم تا بنا گوش سرخ و وحشت کردم و دوباره از دست خودم و این عادت
مذخرفم عصبی شدم و به اون که هنوز لبخندی گوشه لبانش داشت نگاه کردم و گفت:
- من .... من شیدا کلهر هستم و معرف من آقای کامران محبی هستش
این بار لبخند اون آقا پررنگتر شد و خودکاری که تا اون زمان دستش بود رو به روی ورق گذاشت و با نگاهی
سریع سر تا پای من رو برانداز کرد که نزدیک بود من از خجالت آب بشم و بعد هومن طور که میخندید گفت:
-اما بنده شما رو به جا نمیارم
در حالی که از حرفش متعجب شده بودم گفتم:
-بله گفتم که معرف من آقای کامران محبی هستند که ایشون گفتند از دوستان نزدیک شما هستند
این بار آشکارا لبخندی زد که باعث شد من سرم رو پایین بندازم و اون گفت:
-بنده هم فرمودم من شما رو به جا نمیارم چون من کامران محبی هستم
وای وا دادم این دیگه چه گندی بود که زدم این بار دیگه گریم گرفت و اون همچنان میخندید و باعث شده بود که
من بیشتر هول بشم نفس عمیقی کشیدم و در ذهنم به دنبال نام معرفم گشتم که تلنری به ذهنم خورد و گفتم:
-معذرت میخوام من کمی هول شدم معرف من آقای بهادر میری هستند
در حالی که هنوز میخندید گفت:
-بهادر بله ایشون راجع به شما با من صحبت کردند شیدا درسته؟
من از اینکه اسم کوچکم رو صدا میکرد ناراحت شدم و گفتم:
-بله کلهر هستم
موشکافانه نگاهم کرد و گفت:
-خوب میتونم مدارکتون رو ببینم
-البته
-میتونید بنشینید
اینبار جوابش رو ندادم و به صندلی تکیه دادم و در مدت زمانی که محبی داشت برگه هام رو موشکافانه نگاه
میکردم به گندهایی که اول بسم الله زده بودم فکر میکردم که گفت:
-شما ٢٠سالتونه درسته؟
-بله و دانشجوی رشته ...
-بله بله اینجا ذکر شده
از اینکه زد تو پرم ناراحت شدم و دیگه چزی نگفتم تا اینکه پرونده ام رو بست و گفت:
-خانوم کلهر من پرونده شما رو مطالعه کردم و از اونجایی که معرف شما
به اینجای حرفش که رسید لحظه ای مکث کرد و خندید که من یاد اشتباهم افتادم که ادامه داد
-بله داشتم میگفتم از اونجایی که شما معرفتون یکی از هترین همکاران من هست از این جهت شما شرایط مناسبی برای شغلی که ما میخواهیم داریم فقط امیدوارم در شغلتون اسامی معرف ها رو با هم اشتباه نگیرید
این خودم هم لبخند زدم و در حالی که خیلی خوشحال بودم اما به روی خودم نیوردم و گفتم:
-امیدوارم که هر چه سریعتر متوجه بشید که تنها آشنا داشتن دلیلی برای انتخاب من نبوده
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-امیدوارم
-شما از شنبه میتونید بیاید سر کار منتها قبل از رفتن این فرم رو پر کنید و انتهاش رو امضا کنید البته اگر مفاد قرارداد رو قبول دارید
به زور لبخندی زدم و فرم رو از روی میزش برداشتم و دستش رو که برای دادن قلم به من دراز کرده بود رو
پس زدم وگفتم:
-متشکرم خودم قلم دارم.
-متشکرم خودم قلم دارم.
نیشخندی زد و شونه هاش رو بالا انداخت و من قرار داد رو مطالعه کردم و انتهاش اسمم رو یادداشت کردم و
امضا کردم و در تمام مدت که من داشتم این کار رو میکردم این آقای کامران زیر چشمی تمام حرکات من رو
میپایید و این باعث شده بود که من کمی در خوندن اون قرار داد عجله کنم.
شنبه صبح وقتی از ماشینم خارج میشدم دیدم که آقای مدیر عامل که همون کامران خان بود به سمت درب
شرکت میرفت از این که اینقدر سر وقت به شرکت اومده بود کمی جا خوردم و بعد پیش خودم گفتم که این
نشون دهنده حساس بودنش به کارهاش هست
-سلام من کلهر هستم کارمند جدید شرکت
منشی سرش رو بالا اورد ومن رو نگاه کرد و بعد گفت:
- بله بله خوش آمدید امیدوارم که از کار در این شرکت همانند بقیه لذت ببرید
لبخند زدم و اون از جاش بلند شد و گفت:
-من شما رو به اتاقتون راهنمایی میکنم.
درب اتاقی رو باز کرد و گفت:
-بفرمایید داخل اینجا محل کار شماست منتا تا شما با اتاق کارتون بیشتر آشنا میشید آقای محبی هم تشریف میارند تا راجع به کار کمی با شما صبت کنند
تشکر کردم و منشی از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست و من با نگاهم شروع به کنکاش در اتاق
کردم و چیزی که اول از همه توجه من رو به خودش جلب کرد وجود پنجره بزرگی در قسمت شمالی اتاق بود
کیفم رو روی صندلی گذاشتم و به سمت پنجره رفتم و اون رو باز کردم و به نمای شهر چشم دوختم. و از
اونجایی که اتاق من طبقه هفتم شرکت قرار داشت احساس زیبایی بهم دست داد و هوا رو با تمام وجود به دال
ریه هام فرستادم و این موضوع باعث شد به سرفه بیفتم.
-فکر نمیکنم هوای این شهر اونقدر پاک باشه که شما چنین با اشتیاق اون رو به داخل ریه هاتون میفرستید.
سرم رو به سمت صدا چرخوندم و دیدم که آقای محبی جلوی در ایستاده و در نیمه باز هست از این که ایقدر بی
مقدمه وارد اتاق شد کاملاً از حرکتش بیزار شدم و اخم کردم
-همچین محو شهر شده بودید که صدای در رو نشنیدید و من مجبور شدم که در رو باز کنم
انگار این پسر قدرت فکر خونی هم داشت سرم رو تکون دادم انگار تازه از شک در اومده بودم
-سلام من حواسم به بیرون بود و متوجه نشدم
-اوه ببخشید سلام اشکال نداره امیدوارم از اتاقتون راضی باشید
-البته
-وبه بدون مقدمه میریم سر کار
و بعد اومد و روبروی من نشست و شروع کرد از شغلش و کارهایی که من باید انجام بدم حرف زد اونقدر دی
حرف میزد که ناخودآگاه من هم ابروانم به هم گره خورد شروع کردم به سوالهای جدی پرسیدن و وقتی سرم رو
بلند کردم دیدم که داره با رضایت به من نگاه میکنه و لبخند میزنه با تعجب گفتم:
-مشکلی پیش اومده؟
-خیر فقط فکر کنم که شما کارتون رو خوب بلد باشید
و با گفتن این جمله از جاش بلند شد و کیف دستی چرم و خوش رنگش رو از روی میز برداشت و گفت:
-به شرکت من خوش آمدید
-ممنونم
-ناهارتون رو میتونید یک ساعت دیگه سروکنید
به ساعت مچیم نگاه کردم و گفتم:
-البته و بابت همه چیز ممنونم
نزدیک به سه ماه از کار کردن من در شرکت محبی میگذشت و روز به روز من در کارم پیشرفت میکردم و این
رضایت محبی رو نشون میداد
یک روز که آخر هفته بود و من در اتاقم مشغول درست کردن پروژه ای بودم در زدند و کامران وارد اتاق شد
از جام بلند شدم و سلام کردم و اون هم با لبخند زیبایی که بر لب داشت جواب سلامم رو داد و روی مبل نشست
و من هم پرونده روبروم رو بستم و منتظر شدم که حرفش رو بزنه اما انگار اون قصد نداشت حرفی بزنه تا
اینکه خودم به حرفم اومدم و گفتم:
-آقای محبی با من کاری داشتید
-نه کارتو انجام بده
-اما...
-به من کاری نداشته باش و کارت رو انجام بده
این اولین بار بود که من روتو خطاب میکرد و این کاملاً باعث تعجب من شده بود دوست داشتم هر چه زودتر
علت اومدنش رو به دفترم اون آخر وقت اداری بدونم اما نمیشد برای همین پرونده رو باز کردم و دوباره شروع
به انجام دادن کارم کردم هر وقت کارم رو شروع به کار میکردم از زمان و مکان غافل میشدم لحظه ای به
خودم اومدم که صداش رو شنیدم که گفت:
-شیدا ساعت اداری تموم شده قصد نداری بری خونه
انگار که منو برق سه فاز گرفت از اینکه ایقدر با من خودمونی شده بود نزدیک بود دو تا شاخ پس کله ام سبز
بشه برای همین اخمهام رفت تو هم و گفتم:
-البته الان آقای محبی
لبخندی زد و از جاش بلند و به سمت پنجره رفت و من سیستمم رو خاموش کردم و پرونده ها رو جمع و جور
کردم انگار این پسره قصد نداشت از اتاق من بیرون بره کیفم رو از روی میز برداشتم و به سمت آینه ای که
توی اتاق بود رفتم و شالم رو مرتب کردم و برگشتم که دیدم با لبخند داره منو نگاه میکنه
وا این پسره چشه اخم کردم و گفتم:
-من دارم میرم با من کاری ندارید؟
-چرا
-بفرمایید میشنوم
اومد سمتو نزدیکم شد و گفت
-ساعت نه و نیم شده دیر وقته من میرسونمت
از کنارش رد شدم و گفتم:
- متشکرم خودم وسیله دارم مزاحم شما نمیشم
-مزاحم نه اما من دوست دارم من برسونمت
-آقای محبی شما حالتون خوبه
-البته
و دوباره نزدیکم شد ترس مثل مار زم خورده ای تمام وجودم رو محاصره کرده بود یک قدم به عقب رفتم که به
دستگیره در اتاق خوردم و نفس راحتی کشیدم
-خانواده ام نگران میشن
و بعد از اتاق خارج شدم اون هم پشت سر من از اتاق خارج شد و به دنبال من اومد
وقتی روبروی ماشینم ایستادم هنوز پشت سرم بود برگشتم و نگاهش کردم و گفتم:
-شب خوبی داشته باشید آقای محبی
-فکر نمیکنم
-بله
-منظورم اینکه شما نمیتونی بره منزلتون
-چرا
-چونکه تایر ماشینتون پنچر شده
چی نه ترو خدا سریع برگشتم و دیدم که دو تا تایر جلوی ماشینم پنچر شده بخشکه این شانس حالا من چی کار
کنم خونسردیم و حفظ کردم و گفتم:
-اشکال نداره با آژانس میرم
لبخندی زد و گفت:
-البته خدانگهدار خانوم کلهر
داشتم شاخ در میوردم رفتم و یر خیابون ایستادم و دو سه تا ماشین از این بچه پرو ها جلوم وایسادن و من
مجبور شدم برم عقب لعنتی الان وقت بارون باریدن بود بارون داشت شدید میشد و این ارازل هم ول نمیکردند
نگاهی به ساعتم انداختم که ده رو نشون میداد و من عصبی شده بودم همون لحظه موبایلم زنگ خورد و مامان بود
-سلام مامانی
-منم شیما
-ا تویی چی شده شیما
-کجایی پس تو دختر
-پنچر کردم منتظرم ماشین بیاد بیام خونه
-باشه مواظب خودت باش
-ok
-بای
همون لحظه پرادم نوک مدادی رنگی جلوم ترمز کرد و من سرم رو بلند کردم و کامران رو دیم در حالی که
موش آب کشیده شده بودم به اون خیره شدم هنوز اون لبخند مزحکش رو گوشه لبانش داشت درب ماشین رو
باز کرد و من بی اختیار سوار شدم و نگاهش کردم انگار شرمنده بودم
-سلام خانوم خوش آمدید کجا تشریف میبرید؟
سرم رو اوردم بالا و گفتم:
-میدان فاطمی
-البته لطفاً کمربندتون رو ببنید
پخش ماشینش موسیقی زیبایی رو پخش میکرد و من که از گرمای ماشین و از خستگی که از صبح در وجودم بود چشمام رو بستم
دستی رو روی شونم حس کردم و با لبخند چشمام رو باز کردم و از دیدن کامران شاخ در اوردم و ازش فاصله
گرفتم و اون با لبخندش گفت:
-نگفتی کجای میدون فاطمی منم مجبور شدم اینجا نگه دارم اما دلم نیومد بیدارت کنم هرچند دیدم اگه بخوابی نتا
فردا صبح هم ما اینجا باید بمونیم
وای خدا داشتم از خجالت آب میشدم برای همین سرم رو انداختم پایین و آدرس رو دادم و اون من رو جلو
درمون رسوند وقتی میخواستم از ماشین پیاده شم همون طور که سرم پایین بود گفتم:
-من واقعاً شرمنده ام آقای محبی
بلند خندید و باعث شد من بترسم و به اون نگاه کنم با احتیاط اومد نزدیکتر طوری که به راحتی میتونستم صدای
نفسهاش رو بشنوم و دستم رو گرفت و گفت:
-تو خیلی نازی شیدا
و بعد ازم دور شد و گفت:
-ای کاش فردا جمعه نبود میتونی بری فکر کنم خانواده ات خیلی نگرانتن
و بعد با دستش جایی رو که شیما و مامان ایستاده بودند رو نشونم داد و من با خداحافظی سریع از ماشین خارج
شدم و به سمت اونها رفتم و در یک لحظه صدای رفتن ماشینش رو شنیدم
-سلام ببخشید ماشین خیلی سخت گیر میومد
- بریم تو دخترم سرما میخوری ها
بابا داخل پذیرایی نشسته بود و با دیدن من از جاش بلند شد و من سلامی کرد که بابا گفت:
-بیا خانوم هی گفتم نگران نباش این دختر دختر منه هیچ اتفاقی براش نمیوفته اما گوش نکردی
و بعد به من نگاه کرد و گفت:
-تو که موش آب کشیده شدی بدو لباستو عوض کن ببینم بعد بیا شام بخوریم که مردیم از گشنگی این مامانت به
ما به خاطر تو شام نداد بدو دخترم
رفتم نزدیکش و از گونه اش بوسیدم و سریع از پله ها بالا رفتم و رفتم توی اتاقم و کیفم رو انداختم روی تخت
و لباسم رو عوض کردم.
شب وقتی روی تخت دراز کشیده بودم شیما دوباره بدون اینکه در بزنه وارد اتاق شد و گفت:
-با اجازه صابخونه
روی تخت نیم خیز شدم و گفتم:
-چند بار بگم در نزده وارد جایی نشو شاید من الان لخت بودم
در حالی که میخندید گفت:
-ما که این آرزو رو به گور میبریم شیدا جونم
-گمشو دیونه بیا اینجا بینم
اومد کنارم نشست و من به صورتش نگاه کردم انگار سالها بود که ندیده بودمش شیما از من دو سال کوچکتر
بود و 18 سالش بود ما دو تا جدا از اینکه خواهر بودیم دوستای صمیمی هم بودیم چنان محو صورت سفید و
چشمای بادومی مشکیش شدم که خودم خنده ام گرفت
-چیه نکنه جایی از لباسم پاره است اینقدر هیز شدس
-با دستم بازوشو نیشگون گرفتم و گفتم:
-نه یه لحظه دلم خیلی برات تنگ شد
-ببینم بحث عوض نکن بگو ببینم اون آقا خوشتیپه کی بود
-کی
-همونی که اوردتت دیگه
-آهان آقای محبی مدیر عامل شرکتمون بود قسمت 2

واو چه مدیر خوش تیپی
-گمشو تو چه جوری اونو دیدی
-من چیزهای دیگه ام دیدم تو حواست نبود
یه لحظه صورتم قرمز شد نکنه شیما وقتی که کامران نزدیکم شد رو دید نکنه یه موقع فکر بد کنه راجع به من
-دیدم که چه ماشین خشگلی داشت مسلماً خودشم خوشگله دیگه
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-حالا کجاشو دیدی اینقدر خشگله که نگو
-خوب چه شکلی
-خوب اون قد بلنده صورت سفید و چشمای عسلی داری با لبخندی که هر وقت میزنه گونه اش چال میوفته
و بعد انگار که چیزی یادم افتاده باشه گفتم:
-چشماش چشماش برق قشنگ و خاصی داره برقی که آدمو محصور میکنه
وبعد ساکت شدم و به یاد برق چشماش افتادم
-ببینم نکنه عاشقش شدی
-نه بابا من و عاشقی
وقتی شیما از اتاق بیرون رفت سرم رو روی بالش گذاشتم و به یاد حرفی که شیما زد افتادم:
-نکنه عاشقش شدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
با انرژی کامل وارد دفتر کارم شدم و در حالی که به تصمیمی که گرفته بودم فکر میکردم یهو صدای در اومد و بدون اینکه من اجازه ورود بدم در باز شد و پرهام منشی شرکت با لبخند مستانه ای که به لب داشت وارد شد و سریع روی مبل نشست و به من خیره شد در حالی که از کاری کرده بود خنده ام گرفته بود رفتم و روی صندلیم نشستم و سیستمم رو روشن کردم که پرهام گفت:
-خوب؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
-خوب؟
-میدونی چیه یه خبرهایی شنیدم گفتم بیام راست و دروغش رو از خودت بشنوم
-در رابطه با؟
-با تو دیگه
در حالی که ترس در قلبم مشت میزد نگاهش کردم و گفتم:
-چی شنیدی؟
خندید و گفت :
-شنیدم از بچه های شرکت برات خواستگار اومده
نفس راحتی کشیدم و از یاد آوری مراسم روز جمعه لبخند زدم و در حالی که قصد داشتم کمی سر به سرش بزارم گفتم:
-خوب این که عادیه برای هر دختری خواستگار میاد
-بله بر منکرش لعنت اما مهندس وهابی خواستگاری هر کسی که نمیره
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
-ایش
خندید و بعد در حالی که از جاش پا میشد گفت:
-شیدا حالا بگو بیینم جواب بله است. بلههههههههههههههه؟
خندیدم و همون طور که چشمم به مانیتور بود گفتم:
- پرهام پاشو برو که الان سر و کله رییس پیدا میشه و میگه((خانوم پرهام چند بار باید بهتون بگم از سر میزتون بلند نشید امکان داره کسی تماس بگیره که کار ضروری داشته باشه))
در حالی که هر دو میخندیدیم پرهام گفت:
-نه. جان من شیدا بگو دیگه آخه میخوام برم حال نوشین رو بگیرم
-نوشین؟چرا؟
-مگه نمیدونی؟
-چیو؟
-آخه نوشین عاشق مهندس وهابیه اما این مهندس یه دفعه هم محلش نذاشته
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-نه اذیتش نکن
-ای بابا بگو دیگه.
-ببین پرهام من الان قصد ازدواج ندارم نه با مهندس وهابی که آدم خوبیه و نه با هر کس دیگه ای
-اما خودمونیما مهندس وهابی پسر خوبیه اگه نظر منو بخوای بهش جواب مثبت بده و زنش ....
-خانوم پرهام این تلفن خودش رو کشت من چند بار باید به شما بگم که ...
-ببخشید آقای رییس دارم میرم شرمنده
در حالی که به رفتن پرهام نگاه میکردم یهو دوباره متوجه شدم که محبی در نزده وارد اتاق شده دوباره از اینکه اینقدر راحت وارد شده بود خونم به جوش اومد پسره پرو انگار داره وارد اتاق خوابش میشه که اینجوری سرش رو میندازه پایین و میاد تو
-سلام
-سلام و صبح بخیر
و به سمت مبل اومد و کیفش رو به همراه پرونده ای که در دستش بود رو روی میز گذاشت و من هم سر جام نشستم و در حالی که کاملاً از رفتارش عصبی بودم گفتم:
-آقای محبی میتونم ازتون یه خواهشی بکنم البته اگه ناراحتتون نمیکنه.
در حالی که به من ذل زده بود گفت:
حتماً
-از اون جایی که کسی توی این اتاق جز من نیست امکان داره گاهی مواقع من روسریم رو از سرم در بیارم برای همین اگه میشه موقع ورودتون به این اتاق در بزنید البته اگه زحمتی نیست
با نیشخند بهم نگاه کرد طوری که مو به تنم سیخ شد و بعد با حرص گفت:
-البته
از نوع نگاهش بدم اومد و سرم رو انداختم پایین
-خوب میتونم کارتون رو ببینم
-البته
پروژه ای رو که درست کرده بودم رو باز کردم و مانیتور رو به سمتش چرخوندم و خودم رفتم مبل روبرویش نشستم تا در مورد کارم توضیح بدم
با دقت و جدیت به پروژه نگاه میکرد و هر از گاهی سوالی میپرسید شدیداض هر دو مشغول کار بودیم که گفت:
-خوب مثل همیشه کارتون عالی و بدون نقص بود اما باید بگم که این پروژه جدید برای من خیلی اهمیت داره و برای همین از شما که در کارتون هیچ شکی ندارم خواهش میکنم که تمام تلاشتون رو روی این کار انجام بدید
از تعریفی که در رتباط با کارم کرده بود احساس غرور کردم و لبخند زدم
-حتماً آقای محبی
پرونده رو جلوی روم باز کرد و شروع کرد به توضیح دادن راجع به مسئله جدید و من با دقت گوش میدادم
- هر دو همزمان با هم دستمون رو برای اجرا کردن پروژه جلو بردیم که ناخودآگاه دستم به دستش برخورد کرد و کامران از قصد دستش رو روی دستم کشید که من دستم رو کشیدم و اون برنامه رو اجرا کرد در تمام مدتی که اون داشت برنامه رو نگاه میکرد من سرم پایین بود تا اینکه
-شیدا
با تعجب از اینکه اسمم رو صدا کرد سرم رو بلند کردم که از جاش بلند شد و اومد روبروم زانو زد و به چشمام ذل زد داخل چشمای عسلیش برق خاصی وجود داشت برقی که من رو سخت متغیر کرد در حالی که داشتم از نگاه نافذش ذوب میشدم گفت:
-چرا اینقدر از من دوری میکنی؟
انگار زبونم قفل شده بود و من نمیتونستم حرف بزنم و فقط به چشماش نگاه میکردم
-میدونی چیه دلم میخواد تو رو به یه شام دعوتت کنم البته اگه بیای که اونم مطمئنم که میای مگه نه؟
دلم میخواست با یه نه محکم بزنم تو دهنش تا اینقدر از خودش مطمئن نباشه اما زبونم قفل شده بود و نمیتونستم چشم ازش بردارم در حالی که لبخند میزد آهسته چشماشو بست و من تونستم در یک لحظه کوتاه چشم ازش بردارم انگار دیگه زبونم باز شده بود دیگه سعی میکردم نگاهش نکنم
-شیدا میای
-آقای محبی لطفاً این کارو نکنید
در حالی که میخندید گفت:
-کدوم کار؟
-ما باید به کارمون برسیم
از جلوم پاشد و بعد رو به من گفت:
-حتماً
و بعد کیفش رو به همراه پروندهاش برداشت و به سمت در رفت و گفت:
-فردا بعد از شرکت جلوی در منتظرتم
و بعد لبخند مرموزی زد و از در بیرون رفت
با حرص از جام بلند شدم و هر چی فحش بلد بودم به خودم نثار کردم از اینکه اینقدر راحت گذاشتم اسمم رو صدا کنه و پرو پرو منو به شام دعوت کنه رفتم جلوی پنجره و به بیرون خیره شدم و از اینکه اینقدر این بشر پرو بود حرص خوردم و بعد پیش خودم گفتم:
-من نشونت میدم بچه پرو تو پیش خودت چی فکر کردی فکر کردی که منم مثل همه اوناییم که دور و برت ریختن
تا آخر وقت نتونستم کار کنم و تمام مدت ذهنم درگیر بود
سر میز شام نشسته بودیم و به همراه بقیه شام میخوردیم که بابا گفت:
-از کارت چه خبر شیدا جان
در حالی که با بی میلی با غذام ور میرفتم گفتم:
-خوبه
-مشکلی که نداری تونستی با محیط کارت کنار بیای
با عشق به قیافه با نگاه کردم و چشمم به موهای جوگندمیش افتاد و تو دلم بهش افتخار کردم وگفتم:
-مگه میشه کنار نیام بابا جون هر چی باشه بزرگ شده شما هستم و اخلاق شما رو دارم درسته؟
در حالی که بابا میخندید رو به مامان گفت:
-میبینی شمیم مثل خودت میمونه زبونش زرنگیش
همه خندیدم و من از جام بلند شدم و در حالی که از مامان تشکر میکردم گفتم:
-منو ببخشید میرم بخوابم امروز خیلی خسته ام
-برو دختر گلم
روی تخت دراز کشیده بودم و به تلوزیون ذل زده بودم اما تمام فکرم مشغول رفتار اخیر کامران بود
شیما در نزده و با شیطنت خاص خودش دوباره وارد اتاق شد و من از کاری که کرد و به خاطر عصبانیتی که از کار کامران در وجودم بود با حرص گفتم:
-باز تو در نزده اومدی تو
-خوبه خوبه انگار وارد اتاق خواب زن و شوهرها شدم حالا مگه چی کار میکردی؟
از روی تخت متکا رو به سمتش پرت کردم و گفتم:
-گمشو بی ادب
اومد و مثل همیشه روی تخت کنارم نشست و گفت
-ببینم تو چت شده؟
من ؟هیچی
-نه تو جدیداً خیلی بهم ریخته شدی
-نه بابا
یرش رو گذاشت روی پام و گفت:
-میدونی امروز چی شد تو دانشگاه
-چی شد
-امروز من و لیلی نشسته بودیم توی کلاس که یهو امیر و آرمان وارد اتاق شدند و رو به ما گفتند که دیگه..
دوباره غرق در اتفاقات اون روز شدم شیما همون طوری مثل همیشه داشت از اتفاقاتی که تو دانشکده براش افتاده بود حرف میزد اما این بار برخلاف همیشه به حرفهاش توجهی نشون نمیدادم
-الو.........
-ها چیه
-کجایی تو
-همینجا
-اگه راست میگی بگو چیگفتم
خنیدیم و بعد انگار که چیزی یادم افتاده باشه گفتم:
-شیما حافظ دست تو؟
-نه بابا داشت تو پذیرایی میخوندش
-برو ببین اگه باهاش کاری نداره بیارش
-برای چی
-برو دیگه
وقتی شیما از اتاق بیرون رفت من از جام بند شدم و رفتم روبروی پنجره ایستادم و به حیاط ذل زدم بارون نم نم داشت میبارید خودش رو بر تن عریان گلهای باغچه میک.بید نگاهم به درخت سیبی که روز تولد من کاشته شده بود افتاد چقدر اون درخت رشد کرده بود اون همسن من بود و پر بار
-بیا بابا رفته بود بخوابه
-خوب بیا اینجا یه فال بگیرم
-نیت کن
نیت کردم و شیما دوباره باصدای زیباش مرهمی بر دلم گذاشت تا بار مشکلم رو کم کنه و من رو به عرش ببره در حالی که به درخت سیب چشم دوخته بودم با دقت گوش میدادم.
-شاه شمشاد قدان خسر شیرین دهنان که به مژگان شکنند قلب همه صف شکنان
مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت کفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان
تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهی بود بنهد من شو و بر خور ز همه سیم تنان
......
معشوق شما را با یک غمزه چشم خود جادو کرده است شما با اراده قوی و هوش بیمانند خود تمام نقشه هایی که برای شما کشیده اند را نقش بر آب میکنید و دست بدخواهان خود را رو میکنید و آنها را ناکام میگذارید
در حالی که هنوز به درخت ذل زده بودم زیر لب گفتم:
-میدونم
فردا صبح تازهوارد اتاقم شده بودم و داشتم سیستمم رو روشن میکردم و به تصمیمی که گرفته بودم فکر میکردم که در زدند
-بله
از دیدنش داخل اتاقم خشکم زد باورم نمیشد که اون اومده تو اتاق من
-سلام آقای مهندس
-یلام خانوم کلهر ببخشید مزاحمتون شدم
-خواهش میکنم بفرمایید بنشینید
وقتی روبروش نشستم برای اولین بار با دقت به صورتش نگاه کردم و اون در حالی که استرس زیادی داشت گفت:
-ببخشید از این که مزاحمتون شدم میخواستم سوالی از شما بپرسم که تنها جوابش رو خودتون میتونید بدید
-حتماً بفرمایید من گوش میدم
- البته میدونم که اینجا جاش نیست اما من میخواستم بدونم که چرا به خواستگاری من جواب منفی دادید
به صورت کشیده و سفیدش نگاه کردم و بعد در حالی که اعتماد به نفس قوی در خودم حس میکردم گفتم:
-راستش آقای وهابی اولاً از اینکه اینقدر صریح حرفم رو میزنم امیدوارم من رو ببخشید
- خواهش میکنم من برای همین خدمتتون رسیدم
-بله من اگر جواب منفی به خواستگاری شما دادم دلیلش این نبوده که شما مشکلی داشتید تنها دلیلش این بوده که من برای آینده ام هدفهای زیادی دارم و حالا نمیخوام با ازدواج کردنم جلوی این هدف ها رو بگیرم و از الان خودم رو درگیر مسئولیت زندگی بکنم برای همین هم هست که جواب منفی دادم
-ببیند خانوم کلهر شما با ازدواج هم میتونید به خواسته هاتون برسید و من مانعی برای شما و هدفهاتون نیستم
-بله شما درست میفرمایید اما آقای مهندس من خودم رو بیشتر از هر کسی میشناسم من با ازدواج کردنم خودم رو شدیداَ درگیر زندگی میکنم و دیگه وقتی برای رسیدگی به هدفهام پیدا نمیکنم امیدوارم من رو درک کنید
-البته
و بعد از جاش بلند شد و گفت:
-باز هم شرمنده از اینکه مزاحمتون شدم
-خواهش میکنم
صدای ضربه کوتاهی که به در میخورد شنیدم و بعد بدون اینکه اجازه ورود داده باشم کامران وارد اتاق شد و یهو با مهندس وهابی سینه به سینه شد مهندس خودش رو عقب کشیدو گفت:
-سلام آقای محبی شرمنده
-سلام خوهش میکنم شما باید ببخشید
وقتی مهندس از در خارج شد و کامران وارد اتاق شد زیر لب سلامی کردم و به سمت صندلی رفتم و اون هم همون طور جوابم رو داد و روی مبل نشست و پرونده ای رو جلوی روم گذاشت و گفت:
-این کار جدیدتونه
-ممنون
-این اینجا چی کار داشت
سرم رو بلند کردم و گفتم:
-کی؟
-این پسره دیگه
-آهان منظورتون مهندس وهابیه؟
-بله
-کار خاصی نداشتند با بنده کار داشتند
-میدونم با تو کار داشتند میگم چی کار داشت
در حالی که از عصبانیت رو به انفجار بودم گفتم:
-فکر نمیکنم این موضوع به شما مربوط بشه آقای محبی
از جاش بلند شد و کیفش رو به دستش گرفت:
-بسیار خوب
و از کنارم رد شد و به سمت در رفت موقع خروجش برگشت و با غضب به من خیره شدو من هم عصبی نگاهش کردم و گفتم:
-خدانگهدار
واون با ضرب در رو کوبید و خارج شد
پای باکس نشستمو هر چی از دهنم در اومد نثارش کردم پسره مغرور پرو چی فکر کرده پیش خودش فکر کرده من کالای فروشی زیر دستشم که با من اینطور برخورد میکنه یکی نیست بهش بگه آخه بچه …
لا ا… الا ا…
-بله
نوشین وارد اتاقم شد و آهسته زیرلب سلام کرد با نگاهی کنجکاو نگاهش کردم و جواب سلامش رو دادم و اون روی مبل نشست پیش خودم گفتم این دیگه با من چی کار داره که یهو تو ذهنم جرقه ای زد و خنده ام گرفت
-چیه میخندی؟
-آخه جالبه
-چی؟
-تو. اونم اینجا تو این اتاق
-هیچی همینجوری اومدم
-خوش اومدی
-چی کار میکنی
-کار میکنم
-شنیدم که این پروژه جدید خیلی برای رییس مهمه
-آره میدونم خودش شخصاً حسابی بهم سفارش کرده
-میدونی چیه تو خیلی تو کارت پیشرفت کردی با این که نزدیک به 4 ماهه که اومدی اینجا اما هم پروژه های مهم رو به دستت میدند و هم تو دل خیلی ها جا باز کردی.
از نیش زبونش حرصم گرفت و برای اینکه تلافی کارش رو بکنم با حرص گفتم:
-میدونی چیه از قدیم گفتن خلایق هر چه لایق
-اون که بله
-خوب حالا بگو کارت چیه که یادی از ما تازه واردها کردی
از جاش بلند شد و به سمت پنچره رفت و به خیابون ذل زد
-اتاق زیبایی داری
-اوهوم
-اما حیف تنهایی
-مهم نیست اونقدر غرق توی کارم هستم که زمان رو فراموش میکنم و البته خیلی بهتره که تنهام
-چرا؟
-چون که من اصلاً از حرفهای خاله خان باجیها خوشم نمیاد
برگشت رو به من و اومد دو تا دستاشو قائم روی میز گذاشت و با اخم بهم ذل زد
-ببین شیدا میخوام باهات دوستانه صحبت کنم
نگاه مزحکی بهش کردم و گفتم:
-حتماً واقعاً رفتارت هم دوستانه است
به خودش اومد و در حالی که اشک توی چشماش جمع شده بود گفت:
-من شنیدم که وهابی اومده خواستگاریت درسته؟
یه لحظه دلم براش سوخت
-کی گفته؟
-کل شرکت دارند راجع به این موضوع حرف میزنند
-درسته خوب که چی
-بهش جواب مثبت دادی؟
-خیلی برات مهمه که بدونی مطمئن باش اگه قصد ازدواج داشته باشم اولین کسی که از موضوع باخبر میشه تویی
-ببین شیدا من بیکار نیستم که کارمو ول کنم و بیام اینجا که مزاحم تو هم بشم مطمئن باش مسئله اونقدر برام جدی هست که اومدم اینجا
سرم رو انداختم پایین واقعاً نوشین چه حسی داشت حالا دیگه از اون غرور چند لحظه پیشش خبری نبود انگار اومده بود التماس .سرم رو بلند کردم و به صورتش ذل زدم و توی چشمای مشکی و مژه های بلند و فر خورده اش گم شدم
-شیدا؟
-بله
-جوابم رو ندادی
-ببین نوشین من الان قصد ازدواج ندارم حالا اون شخص هر کی میخواد باشه
شادی گذرایی توی چشماش شست و بعد دوباره گفت:
-پس امکانش هست که بهش جواب مثبت بدی؟
دوباره به صورتش نگاه کردم و به لبهای کوچیک صورتیش رسیدم انگار لبهاش داشت ملرزید و پوست سبزه اش به سفیدی گراییده بود انگار که وحشت کرده بود
-میخوام یه سوالی ازت بپرسم اگه قول بدی بین خودمون میمونه من هم جوابت رو میدم
-آره بگو
-تو به وهابی علاقه داری؟
-نه کی گفته؟
-چیزیه که اگه تا الان از حرفهای بقیه باورم نشده بود از رفتار تو باورم شد
سرش رو انداخت پایین و دو قطره اشک از صورتش چکید و روی میز افتاد
-آره
-ببین نوشین من درکت میکنم...
-چه درکی تا حالا عاشق شدی؟ من دوساله تمامه که دیونشم شبا خوابشو میبینم هر روز به عشق دیدنش میام سر کار و به عشق دوباره دیدنش ساعتها رو میگذرونم میتونی اینو درک کنی من برای بودنش نفس میکشم برای دیدنش زنده ام
-ببین نوشین خواهش میکنم خودتو کنترل کن من هرگز به اون جواب مثبت نمیدم
-چرا؟
-چون دوست ندارم تو رو تو این وضع ببینم
-ببین شیدا من و تو هر دو بیست سالمونه همدیگه رو خوب درک میکنیم ازت خواهش میکنم...
-نیازی به خواهش کردن نیست حمید((وهابی))اصلاً با خواسته های من جور در نمیاد
-یعنی تو میخوای بگی که بهش...
آره جواب منفی دادم.
از اون سمت میز دولا شد روی میزم و گونه ام رو بوسید.
ساعت هشت از شرکت خارج شدم و به سمت ماشینم رفتم که صدای بوق اتوموبیلی رو شنیدم اما بی توجه سوار ماشین شدم و روشنش کردم و به راه افتادم تازه از محوطه شرکت خارج شده بودم که ماشینی با سرعت از کنارم رد شد و بوق زد اما چون هوا تاریک شده بود تشخیص ندادم که کی بود
نزدیک خیابون خونمون شده بودم که یهو ماشینی ازم سبقت گرفت و جلوم ایستاد با تعجب ماشین رو نگه داشتم و به اون که از ماشین پیاده شده بود و به سمت من میومد نگاه کردم یه لحظه حس کردم که کامران سادسیم داره و از این موضوع ترس وجودم رو در بر گرفت.
نشست روی صندلی و به من که با تعجب نگاهش میکردم گفت:
-فکر کنم امشب شام جایی دعوت بودی
با همون تعجب گفتم:
-من؟
-بله و فکر کنم من شما رو به شام دعوت کرده بودم
تازه یاد قراری که گذاشته بود و فال حافظ افتادم و گفتم:
-ولی من یادم نمیاد که قول مساعدی به شما داده باشم
با عصبانیت دستم رو تو دستش گرفت و گفت:
-چرا؟
سعی کردم که دستمو از دستش خارج کنم اما نمیشد لبخندی به لبش نشست و گفت:
-وقتی عصبی میشی قیافه ات خواستنی تر میشه
-لطفاً دستم رو ول کنید و از ماشین من پیاده شید امکان داره کسی ما رو اینجا ببینه و این برای من خیلی بد میشه.
باز با چشمای جادویش به چشمام ذل زد و گفت:
-دوست دارم شام امشب رو با هم بخوریم دلم میخواد کمی با هم صحبت کنیم قبول میکنی؟
دوباره زبونم قفل شد هر وقت اینطور مظلومانه با من صحبت میکرد چیزی تو دلم تکون میخورد و سست میشدم انگار جادوی چشماش من رو اسیر کرده بود ناخودآگاه سرم رو تکون دادم و موافقت کردم. دستم رو ول کرد و از ماشینم پیاده شد و گفت:
-ماشینت رو پارک کن و بیا
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : shayda
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.5   از  5 (4 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه ohcyez چیست?