رمان شیدا قسمت 7 - اینفو
طالع بینی

رمان شیدا قسمت 7


:
- والا من می ترسم خانوم با منم قهر کنه. تازه یه هفته است با ما سر لطف اومده.
خندیدم و گفتم:
- وای شیما با این فرهاد چی کار کردی که به همین اخلاق گندت هم راضیه.
برگشت به سمت فرهاد و گفت:
- تو غلت کردی من که همیشه با تو خوبم.
فرهاد:- البته جز اون سیصد و شصت و چهار روز.
هر دومون خندیدم که شیما با خنده گفت:
- باشه فرهاد خان من و تو با هم تنها می شیم دیگه.
فرهاد رو به من گفت:
- بیا نگفتم کار میدی دستمون
هر سه زدیم زیر خنده
لحظه ی جدایی منو به یاد لحظه هایی انداخته بود که خودم کامران رو راهی دیاری میکردم که میخواست برای خداحافظی با پدرش بره. چقدر یادآوری اون لحظه ها ، برای من سخت و طاقت فرسا بود. کنار شیما ایستاده بودم و به حرفهای اون گوش می کردم. در واقع گوش نمیکردم و فقط به حرکت لبهاش چشم دوخته بودم. هر کاری میکردم ذهنم رو متمرکز کنم ، نمیتونستم. ذهنم مثل یه پرنده به همه چیز سرک می کشید و من بیچاره فرمانبردار ذهنم شده بودم ، و عنان اختیار از دستم خارج شده بود.
- هوی کجایی تو؟
پلک زدم و گفتم:
- همینجام بگو.
- می گم لحظه ای که منتظرش بودی رسید.
با گیجی گفتم:
- چی میگی تو؟
با دستش کامران رو نشونم داد و گفت:
- این تو و این هم لحظه آخر
و از کنارم رد شد و رفت
خدای من چقدر تصمیم گیری برای من در اون لحظات سخت بود. نمیدونستم باید چی کار کنم.
قبل از اینکه من حرکتی انجام بدم. فاخته به همراه کامران نزدیم شدند. سعی میکردم ذهنم رو متمرکز کنم. اما....
- 0خوب شیدا جون لحظه های قشنگی رو در کنارت گذروندم و این هفده ، هیجده روز برام خیلی شیرین و سریع گذشت. امیدوارم که بازم بتونم به ایران بیام و شما رو ببینم. میدونی چیه احساس میکنم که توی این چندین روز بهتون شدیداً عادت کردم.
لبخدی مزحک به لبم نشوندم و سرم رو تکون دادم. انگار که زبونم قفل شده بود و من نمیتونستم کلمه ای به زبون بیارم.
- راستی بازم خودمو مسئول می دونم که بابت رفتار صبح ازت معذرت خواهی کنم چون فکر میکنم هنوز ازم دل چرکینی.
کامران به هر دوی ما نگاه پرسشگری کرد و سرش رو تکون داد حتماً پیش خودش فکر میکرد که من از هر دوی اونها دل چرکینم.
- نه عزیز دلم اصلاً اون طوری که تو می گی نیست. من باید از تو معذرت خواهی کنم. به خاطر رفتارم. راستش اون لحظه اصلاً ذهنم درست کار نمی کرد و کنترل رفتارم دست خودم نبود . در هر صورت امیدوارم ازم ناراحت نباشی.
- قطعاً همینطوره که تو می گی .
- روزهای خوبی رو در کنارت گذروندم. امیدوارم که هر چه زودتر دوباره تو ایران ببینمت.
دستش رو به گرمی فشردم و بغلش کردم و در گوشش چشزی گفتم که خیلی وقت بود توجهم رو جلب کرده بود.
سریع خودش رو از من جدا کرد و با نگاهش مشتاقانه جایی رو که بهش گفته بودم رو نگاه کرد و بعد لبخندی زیباتر از همیشه به روی لبش نشوند و گفت:
- ای ناقلا ، چرا زودتر نگفتی؟
شونه هام رو بالا انداختم و به مهرداد راد خیره شدم.
برام دستی تکون داد و به سمت مهرداد رفت.
حالا من مونده بودم و کامران. حس گنگی داشتم. دوستش داشتم اما ازش متنفر بودم.
باورم نمیشد که ....
- لحظه سختیه....
- جدایی همیشه سخته....
- اما برای ما سختر از بقیه است....
- برای ما نه....
- یه دروغ همیشه باعث میشه که آدم پشت سر هم دروغ بگه. برای همینه که دروغ گفتن گناه داره...
- گاهی وقتها همین دورغها هستند که آدم رو از دست خیلی چیزها نجات میدن....
- واقعاً مسخره است.....
- چی؟
شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
- روزهای خوبی رو برات آرزو میکنم....
- امیدوارم زندگی برات پلی بسازه از موفقیت ، اما یاد ت باشه که گاهی وقتها آدما نیاز دارن راه رفته رو برگردن. پس پلت رو پشت سرت خراب نکن.
- گاهی اوقات هم لازمه که اون پل پشت سرت خراب بشه حتی اگه به قیمت خیلی چیزهای با ارزش تموم بشه.
حرفهای هر دومون پر از نیش و کنایه بود و هر دو برای اینکه خودمون رو تبرئه کنیم جمله هایی که به زبون میوردیم که مطمئن بودیم روی دیگری شدیداً تاثیر میزاره.
صدای زنگ موبایلم باعث شد که از جمله ای که میخواستم بگم بگذرم و به موبایلم نگاه کنم.
شماره موبایل مانی بود.
- الو سلام. مانی جان من خودم باهات تماس میگیرم
- باشه عزیزم. فعلاً
نگاه تند و تیز کامران آزارم میداد. به یاد روزی افتاده بودم که حمید رو توی اتاقم دیده بود و اون رفتار ازش سر زد. می دونستم چقدر به من حساسه. اما الان؟
الان قضیه فرق می کرد. حتماً اون فکر میکرد که نامزدمه که باهام تماس گرفته.
- معذرت میخوام. شما چی می گفتین؟
- چیزی نمی گفتم. از اینکه به ما توی این پروژه کمک کردی ممنونم. برات بهترین آرزوها رو دارم. خداحافظ
و بدون اینکه منتظر جواب من باشه به سمت فرهاد به راه افتاد.
آه خدای من. اگه تا الان هم انتظار داشتم که دوباره به دستش بیارم ، دیگه هیچ انتظاری نمیتونستم داشته باشم. چون اون دیگه منو دوست نداشت.
انگار که دوباره سالها بود ازش بی خبر بودم. تنها سه روز بود که برگشته بود و من در این سه روز مثل مرغ پرکنده خودم رو به در و دیوار می کوبیدم و نمی تونستم در مقابل شادی مامان حرفی بزنم.
تو خونه خودم رو شاد نشون میدادم تا دل بی ریا مامان و بابا رو نشکونم.
همه در تب و تاب خواستگاری بودند که میخواست برای دیدن من بیاد.
و من در درون می سوختم و چیزی بروز نمی دادم. خدایا دیگه نمی تونستم بهونه ای برای ازدواج نکردنم بیارم. ای خدای من بی خود نیست که می گن خود کرده را تدبیر نیستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت تتتتتتتتتتتتتتتتتت.
توی اتاقم قدم میزدم و مدام به ساعت دیواری نگاه میکردم و بهونه می گرفتم. خدایا چی کار کنم خودت یه راهی جلوی پام بزار.
فکری به سرعت نور از ذهنم گذشت و من با بغض گفتم:
-نه این محاله
به آینه نگاه کردم
-این تنها راه
-نه آخه چطور یه همچین چیزی بشه؟
-تو امتحانش کن.
-یعنی برم بهش بگم که من دختر....
-آ ره مگه چه اشکالی داره
-دیونه میدونی اگه خبر به گوش ماماینا برسه چی میشه؟
-چی میشه؟
-دیونه میشن....
-یعنی از الان تو دیونه تر میشن؟
-گمشو ببینم
رومو برگردوندم به سمت دیوار و دیگه به آینه نگاه نکردم.
این فکر مثل خوره افتاده بود تو ذهنم و تمام سلولهای مغزم رو داشت درو میکرد.
صدای زنگ موبایلم باعث شد برگردم و دوباره به خودم توی آینه نگاه کنم. اما نه اینبار دیگه خودم بودم. قیافه زارم توی آینه داد می زد. به خودم شکلکی در اوردم و به سمت موبایلم رفتم.
-بله
-سلام خانومی
-سلام مانی خوبی؟
-قربونت. چیه یاد من دیگه نمی افتی؟
-نه بابا تو که از حال و روزم خبر داری.
-چی کار کردی؟
-هیچی دارم دیونه میشم.
-با مادرت صحبت کردی؟
-نه میترسم بیچاره این دفعه سکته می کنه از دست این دیونه بازیهای من.
-آخه دختر خوب مادرت حق داره
-مانی تروخدا تو دیگه شروع نکن میدونی که چه حالیم.
-آخه من نمیدونم از دست تو چی کار کنم. هر چی بهت گفتم بگو هنوز هم میخوایش گوش نکردی.
-چی کار کنم بالاخره منم یه غروری دارم.
-مگه اون نداشت؟
-خودش کرده بود.
- اما...
-ببین آره من گفتم اگه یه بار دیگه ازم بخواد باهاش می مونم... اما اون چیزی نگفت.
-چی بگم والا
-دارم دیونه میشم.
-ولش کن اصلاً یادم رفت بگم برای چی زنگ زدم.
-ببخشید من همیشه واسه تو ناراحتی به بار میارم.
-نه بابا این چه حرفیه که میزنی بالاخره دوستا به درد یه همچین زمانی میخورن.
-ممنونم.
-خواهش میکنم. میگم امشب خونه یکی از بچه ها مهمونی دعوتم. گفتم تو هم بیای با هم بریم. من تنها نرم
-اما من....
-اما و آخه و اگر نیار که ناراحت میشم.
-آخه....
-شیدا اذیت نکن دیگه....
-باشه عزیزم میام.
مرسی. ساعت نه آماده شو میام دنبالت.
-نه اینجا نیای ها....
-چرا؟
-نمی خوام بهونه دست بابا بدم
-باشه پس کجا؟
-میام میدون ....
-باشه پس ساعت نه منتظرتم اونجا.
-میبینمت
-بای گلم.
تلفن رو قطع کردم و روی تختم دراز کشیدم.
ای خدای من دیگه واقعاً دیونه شدم. بارها خواستم برم جلو و با مامان حرف بزنم. اما وقتی به یاد چشمهای اشکی اون میافتادم پشیمون میشدم. دیگه حتی روم نمی شد با شیما و یا فرهاد حرف بزنم. فرهاد خوشحال بود که اگه من این خواستگار رو قبول کنم. شیما باهاش ازدواج می کنه ای خدای من حالا چی کار کنم . دیگه طاقتم طاق شده نمیتونم تحمل کنم.
دوباره اون فکر لعنتی افتاد تو سرم. ای وای اگه من یه همچین حرفی رو بزنم دیگه برای خانواده ام آبرویی نمی مونه. پس چی کار کنم آخه چی کار کنم.
باید بهش حقیقت رو می گفتم . باید می فهمید که در قلب من عشق کس دیگه ای جایگزین شده و من نمی تونم به اون دل ببندم. اگر آدم منطقی باشه منو و احساساتم رو درک می کنه و می ره پی کارش. اما اگه نبود چی؟
از روی تخت بلند شدم و بی حال از اتاقم بیرون رفتم. مامان کنار خاله گیتی نشسته بود و با هم حرف میزدند. لبخندی زدم و به آشپزخونه رفتم که خاله گفت:
-شیدا جون ان شالله دیگه شیرینی عروسیت رو می خوریم خاله؟
لبخندی زورکی زدم و گفتم:
-تا چی پیش بیاد خاله جون.
-بسه دیگه خاله جون دیشب اتفاقاً با کیارش حرف تو بود.
نگاهی به خاله کردم و به یاد کیارش پسرش افتادم و گفتم:
-خیره خاله...
-خیره که چه عرض کنم خاله جون. کیا خیلی ناراحت تو بود. می گفت نمیدونم چرا ازدواج نمی کنه. که شما هم با آقا فرهاد وصلت کنه.
مثل اسپند روی آتیش یه لحظه گر گرفتم و به خاله گفتم:
-من نیازی ندارم کسی برای من دلسوزی کنه. در ضمن من کاری با شیما ندارم شیما هر وقت خواست میتونه ازدواج کنه . اونه که خودشو بی خودی معطل کرده. اصلاً شاید من نخوام تا آخر عمرم ازدواج کنم.
از خیر لیوان آب گذاشتم و با بی احترامی به سوی اتاقم راه افتادم. صدای خاله رو پشت سرم شنیدم که رو به مامان گفت:
-یعنی این پسره اینقدر ارزش داشت که شیدا به خاطرش اینطوری بیقراری می کنه؟
لحظه به لحظه اعصابم داغونتر میشد. و بی قراریم افزون تر
ساعت هشت و نیم بود که از اتاقم خارج شدم به قصد بیرون رفتن که توی پذیرایی کیارش رو دیدم. یه لحظه به یاد حرف ظهر خاله افتادم و دوباره آتیشی شدم
جواب سلامش رو به سردی دادم و رو به مامان گفتم:
-مامان من میرم بیرون.
-مهمونی دعوتی مامان؟
-از کجا فهمیدی؟
کیارش گفت:
-چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است.
و با دستش لباسم رو نشون داد .
من و کیارش از بچه گی با هم خیلی صمیمی بودیم. و همه ما رو زن و شوهرهای آینده می دونستن. اما من هیچ وقت به چشم همسر آینده به کیارش نگاه نکرده بودم و اون رو فقط به عنوان یه برادر دوست داشتم. اما اون نه....
شاید اگه پای کامران وسط نمیومد روزی با کیارش ازدواج می کردم.
-آره یکی از دوستام گفت که جایی دعوته و برای اینکه تنها نره از من خواهش کرد که به همراهش برم.
-خوش بگزره
-ممنونم
وقتی از در اتاق خارج میشدم نگاهی به آینه قدی کنار در انداختم و با دیدن گوشواره های گرد و بزرگم که از کنار شالم پیدا بود فهمیدم که کیارش پی به این موضوع برده.
شب زیبایی بود. مردم همه دست در دست هم میرقصیدند و خوشحال بودند. کنار مانی وایساده بودم و مردم خوشحالی که حوصله شون رو نداشتم نگاه می کردم. گرمی دست مانی رو روی شونه ام حس کردم.
-شیدا یه امشب رو مال من باش.
نگاهش کردم و با تعجب گفتم:
-منظورت چیه؟
-منظورم اینکه یه امشب رو به فکر کامران نباش.
‘گرمی دستش رو روی شونه عریانم حس می کردم. کاملاً به سمتش چرخیدم و گفتم:
-با اینکه سخته اما باشه.
-یه شب به فکرت مرخصی بده بابا.
خندیدم و گفتم:
-چشم
-همینجا وایسا الان میام.
-کجا میری؟
-الان میام.
لیوان شربتی از روی میز برداشتم و به دختری که بین دو پسر زیبا و جذاب می رقصید نگاه کردم.
-بیا اینجا خانومی.
-کجا رفتی؟
-رفتم گفتم موزیک مورد علاقه من رو بزنه.
-موزیک مورد ع.....
صدای موزیک توی سالن پخش شد و در حین اون خواننده گفت:
-این آهنگ رو هم به افتخار مانی گلمون میزنم.
و بعد چشمکی به مانی زد.
مانی دستم رو کشید و من رو به وسط سالن برد.
-بیا کنارم سرو ناز بی تاب بیا کنارم زیر طاق مهتاب عطش ببازیم به نسیم دریا غزل برقصیم تا طلوع فردا
با غضب نگاهش کردم ، که دستم رو گرفت و در یک حرکت سریع دستش رو به دور کمرم پیچید و در گوشم گفت:
-قرار نشد که اذیت کنی.
-از دست تو مانی
- عزیزم. من فقط می خوام تو رو شاد ببینم.
-تو دیونه ای دیونه..
دستم رو چرخوند و من هم توی دستاش چرخی زدم و دوباره برگشتم و با نگاهم به چشماش خیره شدم. لبخند دیونه کننده ای زد که من گفتم:
-میدونی که لبخندت خیلی شبیه به خنده های کامران؟
اخمی کرد و گفت:
-تو نمی خوای بی خیال این کامران بشی؟
سرش رو به پیشونیم چسبوند و گفت:
-تن حریرت جوی عطر جاری صدای گرمت غیرت قناری بذار بگیرم مثل تور دریا تو رو در آغوش ، ماهی فراری
سرم رو ازش فاصله دادم و گفتم:
-مانی چی کار داری می کنی؟
لباش رو نزدیک گوشم کرد و گفت:
-دیونه تو باید بدونی که خیلی های دیگه هستند که لیاقت تو رو دارند. که می تونن تو رو بیشتر از کامران دوست داشته باشن.
سعی می کردم ازش فاصله بگیرم اما اون من رو سفت در آغوشش گرفته بود و زیر گوشم اهنگ رو زمزمه می کرد.
-باورت میشه؟
-.....
- خیلی ها هستند.
-....
-شیدا ازت خواهش می کنم که کامران رو فراموش کن.
بغضم رو قورت دادم و تو دلم به بخت مزحک خودم لعنت فرستادم. چرا هیچ کس من رو درک نمی کرد. همه ازم میخواستند به زندگی عادی برگردم اما من دیونه اسیر کسی بودم که با یادش روحم و با رفتنش قلبم رو داغون کرده بود. پس چطور می تونستم بی خیالش بشم؟
دستش رو به پشتم کشید و گفت:
- اگه بدونن ابر و باد و بارون چه دلنوازه این شب مهربون هجوم می آرن روی چرت کوچه صدای شهر رو می برن آسمون
-مانی ازت خواهش می کنم. من فکر می کردم لا اقل تو یکی من رو درک می کنی. اما مثل اینکه اشتباه کردم.
مانی با عصبانیت نگاهم کرد و خواننده گفت:
-هنوز یه نیمه مونده از شب ماااااااااااااااااااااااا ااااااااا
ازش جدا شدم و به سرعت رفتم داخل اتاقی که لباسهام رو عوض کنم و برگردم. از دست مانی عصبی بودم. تا الان فکر می کردم که اون می تونه کمکم کنه که این لحظه های سخت و طاقت فرسا رو فراموش کنم. اما انگار این هم یه بازی جدید بود.
وقتی وارد اتاق شد با عصبانیت رو کردم بهش و گفتم:
-ازت توقع نداشتم مانی....
-توقع داشتی چی کار کنم ؟ توقع داشتی من هم مثل تو بشینم به یاد اون لعنتی گریه کنم؟ توقع داشتی که کمکت کنم سر این خواستگار لعنتیت رو با هم زیر آب کنیم ؟ توقع داشتی بزارم تمام لحظه های قشنگ زندگیت رو مثل این هفت سال توی اون شرکت و اون اتاق لعنتی به یاد خاطرات یک ساله ات با کامران بیفتی و گریه کنی؟ آره شیدا این توقع ها رو ازم داشتی؟ اما لعنتی من دوست ندارم تو رو مثل یه مرده متحرک ببینم.
با صدایی که بیشتر به ناله شبیه بود گفتم:
-مرده متحرک؟
مانی با صدایی بلندتر از قبل گفت:
-آره مرده متحرک. تو شدی مثل یه مرده متحرک که از هیچ چیزی خبر نداره.
و بعد از اتاق بیرون رفت و در رو محکم به هم کوبید.
صدای موزیک لحظه به لحظه بیشتر از قبل آزارم می داد و من مثل دیونه ها گوشه اتاق چمبره زده بودم و گوشهام رو محکم گرفته بودم.
تنها سه ساعت به اومدن خواستگار جدیدم که اسمش سام بود مونده بود و من مثل پرکنده یه لحظه به سراغ بابا و یه لحظه به سراغ مامان میرفتم اما زبون در دهانم نمی چرخید و من بیشتر از پیش عصبی می شدم. ای خداااااااااااااااااااا
با صدای شیما از جام پریدم و گفتم:
-چی شد اومدند؟
شیما اومد کنارم و دستم رو کشید و کنارم ایستاد. من هنوز هم بی اختیار داشتم با تعجب نگاهش میکرد. لباس شیکی تنش بود و با آرامشی که تا حالا تو نگاهش ندیده بودم نگاهم کرد و گفت:
-نه هنوز نیومدند اما میان عزیزم
انگار که تمام بدنم سست شد و با ضرب افتادم روی مبل. فشار عصبی به حدی روی حرکاتم تاثیر داشت که همه فهمیده بودند.
-شیدا ترو خدا این بار روی این خواستگارت بیشتر فکر کن. لااقل اگه ازش خوشت نیومد با دلیل منطقی ردش کن. به خدا اینبار دیگه دور از جونش بابا سکته میکنه.
-ولم کن شیما ترو خدا ولم کن.
-باشه باشه.
هر دو لحظه ای مکث کرد و بعد گفت:
-از مانی خبری نداری؟
-نه مثل اینکه باهام قهره.
-معلومه که باهات قهر می کنه این اخلاقی که تو داری...
-ولم کن شیما.
صدای زنگ در که اومد ، از جام پریدم. بابا که اون لحظه از اتاقش اومده بود بیرون با دیدن من در اون حال سرش رو تکون داد و رفت تا در رو باز کنه.
سریع رفتم توی اتاقم و در رو بستم و به در تکیه دادم.
-شیدا بیا بیرون زشته دختر جون الان میان.
نگاهی به آینه انداختم و گفتم:
-اومدم مامان
صدای قر و قر مامان رو شنیدم. شالم رو مرتب کردم و در اتاق رو باز کردم و رفتم بیرون. همه به احترام از جاشون پاشدند و من.....
وقتی روبروی سام نشستم. چیزی در دلم فرو ریخت. آره این حسی بود که قبلاً هم زیاد حسش کرده بودم. خدایا چطوری این کار رو کنم.
چهره سبزه و نگاه مهربونش و زیبایی لبخندش من رو آزار میداد.
سام سرش رو بلند کرد و وقتی متوجه نگاههای خیره من شد لبخندی به لب اورد و کمی خودش رو جمع و جور کرد.
صحبت های معمولی روزانه که تموم شد پدر سام رشته کلام رو در دست گرفت و شروع به صحبت کرد.
مامان چایی ها رو پخش کرد و کنار خواهر کوچیک سام نشست و در جواب نگاه خیره من آهسته لبش رو به دندون گزید.
باورم نمیشد که اینقدر گیج شده باشم. هر کاری می کردم که نگاهم رو کنترل کنم نمی شد. حتماً الان اونها پیش خودشون می گفتند این دختره خله. چرا اینجوری ما رو نگاه میکنه.
لبخندی به لب اوردم که از چشمای تیز بین مادر سام دور نموند و نگاه برازنده ای به قدو بالای پسرش انداخت و زیر لب قربون صدقه اش رفت.
این باعث شد بیشتر خنده ام بگیره و سرم رو بندازم پایین.
صدای خواهر سام مثل پتک خورد تو سرم که می گفت:
-آقای کلهر با اجازه شما و با اجازه خانواده خودم ازتون میخوام که لطف کنید که این دو تا جوون با همدیگه صحبت کنند. بالاخره هر چی باشه مهم این دو نفر هستند.
بابا لبخندی زد و گفت:
-البته از نظر من اشکالی نداره
و بعد به من نگاه کرد و لبخندی زد. در پشت نگاه آرومش دریایی طوفانی بر پا بود که من به راحتی تونستم آن را تشخیص بدم. از جام بلند شدم و اجازه ای از بزرگترها گرفتم و جلوتر از سام به راه افتادم.
به حیاط رفتم و قبل از اینکه سام برسه روی صندلی نشستم.
-از اونجایی که ما تقریباً از هم هیچ شناختی نداریم ترجیح میدم ابتدا خودمون رو برای هم معرفی کنیم.
لبخندی زدم که گفت:
-خوب من همونطور که دیدین دو تا خواهر دارم که من فرزند دوم خانواده هستم و سی و یک سالمه و فوق لیسانس ادبیات هستم. و برخلاف رشته تحصیلیم داخل شرکتی که پدرم برام تهیه کرده مشغول کارم.
-خوب من هم فرزند اولم و تنها یه خواهر دارم. بیست و هفت سالمه و برخلاف شما من دقیقاً مطابق با رشته تحصیلیم داخل شرکتی که صاحب آن یکی از آشنایانمونه مشغول کارم.
-شیدا خانوم میتونم از شما سوالی بپرسم؟
-البته.
-خیلی ببخشید که یه همچین سوالی میپرسم اما خیلی کنجکاوم که دلیل این سوالم رو بدونم.
-بفرمایید. تا جایی که بتونم جوابش رو بهتون میدم.
-ممنونم. راستش می خواستم بدونم شما که دارای چهره زیبا و خانواده ای متین هستین چرا تا به الان ازدواج نکردید؟
ای خدا چطوری بتونم راست این موضوع رو بهش بگم؟
-البته شما لطف دارید.راستش جواب این موضوع طوری نیست که من بتونم به شما راحت توضیحش بدم.
سرش رو انداخت پایین و گفت:
-من حس میکنم شما به کسی علاقه مندید؟
-راستش بله.. شما درست حدس زدید. من سالها قبل یعنی تنها وقتی بیست سالم بود شیفته مردی شدم که هنوز هم که هنوزه نتونستم فکرش رو از سرم بیرون کنم.
-راستش من متوجه منظورتون نمیشم.
-البته کمی درکش سخته اما....
وقتی خانواده سام رفتند منتظر یه دعوا درست و حسابی بودم. اما ....
باورم نمیشد که اینقدر راحت با این قضیه کنار بیان اما مثل اینکه اونها باور کرده بودند که من دیگه قصد ازدواج ندارم.
بابا رو به شیما گفت:
-شیما بابا به فرهاد بگو هفته دیگه جمعه میتونن بیان خواستگاری
همه با تعجب به بابا نگاه کردیم که شما گفت:
-اما بابا....
-بابا بی بابا همین که گفتم.نکنه تو هم می خوای مثل این دختره دیونه بشی؟
-نه بابا منظور من این نیست اما من دوست دارم بعد از شیدا عروسی کنم.
-شیدا قصد ازدواج با هیچ کسی رو جز اون پسره دیونه نداره.
انگار خنجری به قلبم فرو کرده بودند . چنان درد وحشتناکی رو در تمام اعضای بدنم حس می کردم که حد نداشت. راست می گفتند من دیگه قصد ازدواج نداشتم . اگه واقعاً داشتم با کامران آشتی می کردم.
دو هفته از اومدن خانواده سام میگذشت و هفته قبل خانواده فرهاد با خوشحالی جواب مثبت از طرف بابا و شیما گرفته بودند. فرهاد در پوست خودش نمیگنجید و من هم خوشحال بودم.
شیما هر از گاهی ازم میخواست دست از سر کامران بردارم. اما فایده نداشت. واقعاً نمیتونستم فراموشش کنم چون دوستش داشتم.
از صبح خیلی در تحرک بودم. همه ما دوست داشتیم این مراسم به نحو احسن برگزار بشه. به همراه شیما به آرایشگاه گیتی رفته بودم. شیما در لباس سپید عروسی به قدری زیبا شده بود که دلم نمیخواست چشم ازش بردارم.
با صدای معترضش به خودم اومدم
-چیه اینجوری ذل زدی به من دیونه؟
-شیما نمی دونی که چقدر خشگل شدی
خندید و گفت:
-راست میگی؟
نگاهی به آینه روبروم کردم و گفتم:
-وای اگه فرهاد اینجا بود همین الان ....
با دستش زد به آرنجم و گفت:
-هیس خره زشته.
بلند خندیدم و گفتم:
-شیما خیلی دوستت دارم.
نزدیکم شد و منو تو بغلش گرفت.
نم اشک رو توی چشمام حس می کردم.
-دلم می خواست اول عروسی تو رو ببینم بعد خودم عروسی کنم اما تو خر .....
-شیما چه فرقی داره. به خدا اگه بدونی چقدر خوشحالم.
-شادی ما که برات مهم نیست.
از خودم جداش کردم و با انگشتم اشکهاشو از صورت مهتابی و زیباش پاک کردم و گفتم:
-گریه نکن آرایشت خراب می شه ها
لبخندی تلخ زد و بعد با دستش محکم زد به آرنجم و با ناز و مثل بچه ها گفت:
-دیونه باهات قهرم.
خندیدم و صورتش رو بوسیدم.
صدای زنگ سالن آرایشگاه بلند شد و من و شیما هر دو برگشتیم به سمت مستخدمی که رفت تا در رو بزنه.
-بله شیما خانوم آماده اند.
هر دو به هم نگاه کردیم و زیر گوش شیما گفتم:
-عزیزم ان شالله خوشبخت بشی
-اولین دعایی که سر سفره عقد می کنم ازدواج تو آبجی گلم
لبخندی زدم و رفتم تا مانتوم رو تنم کنم.
مامان کنارم نشست و گفت:
-میبینی شیدا الان تو باید با شوهرت اینجا ....
-مامان خواهش کردم ازتون.
-از دست تو من چی کار کنم؟
-بزار امشب رو خوش بگذرونم.
از کنارم پاشد و در حالی که زیر لب قر قر می کرد رفت.
به شیما و فرهاد که وسط جمعیت می رقصیدند نگاه می کردم که نوشین اومد و دستم رو کشید و گفت:
-چیه تمرگیدی بیا بریم برقص ببینم.
-بابا خسته شدم بزار بشینم
-پاشو خره
به همراه نوشین رفتیم وسط و ...........
-تو اول صف وایسا شیدا
-برو بابا . اصلاً تو چی می گی اینجا؟ تو برو اونور
-ا مگه متهلا دل ندارن.
-چشمم روشن الان میرم به محسن((شوهر نوشین)) می گم
-برو دیونه. باشه بابا من رفتم.
خندیدم و می خواستم از صف برم بیرون که کیارش دستم رو گرفت و گفت:
-مثل اینکه جداً قصد ازدواج نداری
به چشماش نگاه کردم و گفتم:
-بهش اعتقاد ندارم.
-لااقل می تونی دل خواهر و مادرتو شاد کنی. فکر نکنم سخت باشه.
برگشتم و به شیما که داشت با خنده با بچه ها حرف میزد نگاه کردم و سرم رو تکون دادم و همونجا کنار کیارش ایستادم.
خواننده رو به شیما و فرهاد گفت:
-عروس و داماد گلمون بیاین اینجا وایسید.
و بعد رو به جمعیت گفت:
-بچه ها از هزار می شماریم آماده اید؟؟؟؟؟؟
-ببببببببببببببببببببببببب بببببله
-نهصد و نود و نه نهصد و نودو هشت نهصد و نود و هفت نهصد و نود و شش نهصد و نود و پنج
صدای جیغ بچه ها گوشم رو کر کرده بود و خنده رو به لبام اورده بود. مثل بی خیال ها همونجا ایستاده بودم و نگاه می کردم. دوباره خواننده گفت:
-نه نشد اینجوری بی حال نمی خوام اگه من جای عروس خانوم بودم اصلاً گلو پرت نمی کردم نه عروس خانوم؟
شیما خندید و گفت:
-بله
دوباره خواننده گفت:
-پس بچه ها همه آماده اید؟
-آرههههههههه
-عمو سبزی فروش
-بلههههه
-سبزی کم فروش
-بلهههههه
-سبزی گل داره؟
-بلهههههههه
-درد و دل داره؟
-بلههههههه
- عمو سبزی فروش
-بلهههههههه
-من ترب می خوام
-بلههههههه
-تو رو یه ربع می خوام
-بلههههههه
-موزیک و تا صبح می خوام
-بلههههههههه
- همه منتظرن پشت سرت خودتو نکن لوس پرت کن گلو تا سیاره ی ونوس و ارانوس از پنج و تا یک ما میشماریم شمارش معکوس حالا پنج چهار سه دو یک
بدون اینکه هیچ حرکتی کنم دسته گل شیما افتاد بین دستای من و همه با جیغ و صوت بهم طعنه میزدند.
همچنان مثل این گیجها همونجا ایستاده بودم که ........
دسته گل رو دادم به شیما و بغلش کردم و با خنده بهش گفتم:
-جرزنی کردی شیمااااااا
بوسیدتم و گفت:
-امشب شب عشق و حاله
شب خیلی قشنگی بود و من بی خیال هر نوع فکر و خیالی میرقصیدم و تا آخر شب هر لحظه کنار شیما بودم. حس می کردم واقعاً جدایی ازش سخته اما وقتی خنده رو به روی لبهاش سرخش میدیدم فراموش می کردم که بعد از شیما چقدر تنها میشم.
لحظه های جدایی برای همه ما دردناک بود با اینکه خنده از کنج لبامون نمی افتاد اما همه غم عجیبی توی چشمامون موج میزد. هر بار که نگاه بابا به چشمام گره می خورد سرزنش رو به وضوح تو نگاهش می دیدم و حس می کردم که چقدر از دست من ناراحته.
شیما منو محکم تو بغلش گرفته بود و ولم نمی کرد. فرهاد سعی داشت با شیرین کاریهاش ما رو بخندونه اما کاملاً معلوم بود که اون هم دل و دماغ خنده نداره.
خستگی توی چشماشون موج میزد.
-آبجی جونم برات بهترین آرزوها رو دارم.
رو به فرهاد کردم و گفتم:
-اگه آبجیمو اذیت کنی همه پروژه هاتو خراب می کنم.
با صدای بلند خندید و گفت:
-من چاکر آبجیت هم هستم. آبجیت ما رو اذیت نکنه من که باهاش کاری ندارم.
مامان کنارمون ایستاد و با بغضی که تو صداش داشت گفت:
-کی از ماه عسل برمی گردید؟
شیما گفت:
-تا یه ماه دیگه بر می گردیم.
فرهاد از بابا اجازه گرفت تا شیما رو ببره. با رفتن شیما به سمت میعادگاه عشقش انگار تکه ای از وجود من رو با خودشون بردند. تا رسیدن به درب وردوی شیما چندین بار برگشت و به ما نگاه کرد. لبخندی که روی لباش بود آرامش رو به من برگردوند.
همه ایستادیم تا وقتی که اون دو نفر وارد ساختمون ویلایی خودشون شدند و ما هم برگشتیم به سمت منزل.
بدون شیما خونه ما خیلی سوت و کور شده بود. همیشه اون بود که خنده رو به لبهای ماتم زده ما می اورد. هر کاری توی خونه می خواستیم بکنیم مامان و بابا یاد شیما می کردند. حتی مامان وقتی که غذای مورد علاقه ی شیما رو میزاشت نم اشک رو توی چشماش حس می کردم و می گفت:
-واقعاً جای شیما خالیه. دلم براش تنگ شده.
دوری از شیما حتی در شرکت هم سخت بود.
دو هفته ای از رفتن اونها به ماه عسل می گذشت و من تنها به شرکت می رفتم و کارهای دفتری رو چک می کردم. در نبودن فرهاد تمامی کارها به دوش من و مهندس راد و مهندس رادپور بود. خدا پدرشون رو بیامرزه اگه اونها نبودند من یکه و تنها کاری نمیتونستم از پیش ببرم.
حضور دائمی مهندس رادپور در کنار من باعث شده بود که بیشتر بهم توجه کنه و هر از گاهی سخنی غیر مستقیم از علاقه خودش به من بزنه. دوست نداشتم جز کار در رابطه با مسئله دیگه ای باهم حرف بزنیم اما نمیتونستم جلوی رفتارش رو بگیرم.
یک روز جمعه که توی خونه بی کار بودم و حوصله ام سر رفته بود گشیم رو برداشتم و بی اختیار شماره موبایل مانی رو گرفتم. می دونستم که هنوز از دست رفتار من ناراحته چون بعد از برنامه مهمونی باهام تماسی نداشت و هر وقت هم که زنگ میزد سریعاً قطع می کرد.
-بله
با شنیدن صدای ظریفی پشت تلفن هل شدم و تلفن رو قطع کردم.
روی تخت دراز کشیدم و پیش خودم فکر کردم که حتماً مانی هم ازدواج کرده.
یه لحظه با فکر کردن به این موضوع قلبم تیر کشید و ناراحت شدم. برام جای سوال بود که چرا باید از این موضوع ناراحت بشم....
-بله
-سلام
-سلام مانی تویی؟
-آره کاری داشتی زنگ زدی؟
-فکر کردم اشتباه گرفتم
-نه عزیزم اشتباه نگرفتی.
-کی بود به تلفن جواب داد؟
-هستی بود
-هستی؟
-آره. نگفتی کاری داشتی؟
-مانی هنوز از دست من ناراحتی؟
-نه نیستم
-اما رفتارت چیز دیگه ای رو ثابت می کنه.
-شیدا وقتی تو دوست داری ناراحت باشی و با یاد کامران لحظه های باقی مونده زندگیت رو خوش باشی مشکل من چیه؟
-این طوری که تو میگی نیست.
-هست شیدا خودت رو گم کردی سرت رو بین برف کردی فکر می کنی کسی نمیبینتت؟
-باشه حق با تو اما من احتیاج به زمان دارم. تا فراموشش کنم.
-احتیاج به زمان؟ می دونی چیه من مطمئنم که تو دیگه کامران رو دوست نداری اگه دوستش داشتی وقتی ایران بود دوباره باهاش رابطه برقرار می کردی. تو فکر می کنی که دوستش داری در صورتی که تو به فکر کردن به اون عادت کردی
-نه اینطوری نیست
-چرا همینطوریه. الان هشت سال از اون رابطه می گذره اما تو هنوز هم....
-مانی من زنگ نزدم باهات دعوا کنم من زنگ زدم....
-من وقتی با تو صحبت می کنم که مطمئن بشم دیگه به کامران فکر نمی کنی .
-واقعاً که اصلاً پشیمون شدم که بهت زنگ زدم.
-شیدا فکراتو بکن. داره دیر میشه.
-خداحافظ
گوشی رو گذاشتم و سرم رو بین دستام گرفتم. داشتم کلافه میشدم.
شاید مانی راست می گفت من به کامران عادت کرده بودم. شاید واقعاً دیگه دوستش نداشتم. اگه دوستش داشتم چرا وقتی اومد دوباره اسیر چشمای جادوییش نشدم؟
بالاخره انتظار طولانی ما به سر رسید و شیما و فرهاد از ماه عسل برگشتند. دلم نمی خواست ولش کنم. هر دو همدیگه رو سفت در آغوش گرفته بودیم و گریه می کردیم. هر دو دلمون برای هم لک زده بود. شیما در گوشم می گفت که چقدر دلش برام تنگ شده و هر جایی که می رفته من رو یاد می کرده.
فرهاد به زور ما رو از هم جدا کرد و گفت:
-وای شیدا این شیما منو کشت. هر جا می رفتیم، می گفت جای شیدا خالی ،جای شیدا....
-فرهاد باز تو چقولی کردی؟
همه زدیم زیر خنده و کنار هم روی مبل نشستیم. بابا گفت:
-خوب فرهاد جان چه خبرا ؟خوش گذشت؟
-جای شما خالی بابا جون خیلی عالی بود. ان شالله سفر بعدی حتماً با هم می ریم.بلکه به منم خوش بگذره.
بابا با خنده گفت:
-چطور مگه پسرم؟
-هیچی پدر جان این شیما کشته من و، از بس گریه کرده. همش می گفت ،شیدا شیدا. اصلاً نمی گفت، فرهادی هم هست...
و بعد زد زیر خنده.
شیما هم خندید و رو به بابا گفت:
-بابا جون دروغ می گه به خدا ،فقط بعضی اوقات دلتنگی می کردم.
لحظه های شادی رو با هم با خنده گذروندیم.وقتی شیما برامون سوغاتی ها رو باز کرد و بهمون داد کلی ذوق کرده بودم و مثل این بچه کوچیکا هر کدومشو می دیدم می خندیدم و شیما برام می گفت که هر کدومو و از کجا خریده وکلی تعریف راجع به اون شهر می کرد.
خلاصه کلی سر اون سوغاتی ها خندیدیم.
-خوب شیدا خانوم ما نبودیم برشکست که نشدیم؟
-ای بابا دستت درد نکنه دیگه ما رو دست کم گرفتی؟
-آهان یادم نبود مهندس پرهام و راد هم هستند.
-خیلی پرویی به خدا فرهاد. اگه بدونی چقدر تو این مدت خسته شدم.
-پس یادم بنداز شغلتو از سمت مهندسی به سمت آبدارچی ارتقاع بدم.
از روی مبل لنگه کفشی رو که شیما برام سوغاتی اورده بود برداشتم و پرت کردم سمتش و گفتم:
-باید پنج دانگ شرکت رو به نامم کنی چی می گی تو؟
لنگه کفشو رو هوا قاپید و گفت:
-بیا شیما خانوم هی گفتم زود برگردیم اینا شرکت رو تصاحب می کنن گوش نکردی.
شیما در حالی که دلش رو گرفته بود و می خندید گفت:
-شیدا جون لااقل می زاشتی سه دانگش هم به نام من بشه.
فرهاد در حالی که می خندید رو به بابا گفت:
-می بینی بابا این خواهرهای سیندرلا چه دست به یکی کردند میخوان منو از شرکت بندازن بیرون.
بابا خندید و گفت:
-تنت سلامت باشه بابا جون.
مامان رو به من و شیما گفت:
-اینقدر این فرهاد منو اذیت نکنید دخترا.
منو شیما به هم نگاه کردیم و یهو با هم زدیم زیر خنده
شیما گفت:
-چه دادمادشو تحویل می گیره.
فرهاد:-چیه چشم نداری ببینی حسود؟
شیما اون یکی لنگه کفش رو از روی مبل برداشت و گفت:
-میزنم ها فرهاد.
فرهاد دستاشو به حالت تسلیم بالا برد و گفت:
-غلت کردم بابا. اصلاً کل شرکت به نام شما دو تا. اگه کمه خونه رو هم به نامتون می کنم.
صدای خنده در خانه بلند شد.
روزهای بی هدف از پس هم می گذشت و من در آستانه ی ورود به بیست و هشت سالگی بودم. دیگر خواستگارها رو ندیده رد می کردم چون بقیه هم می دونستند که من قصد ازدواج ندارم. کیارش در آستانه ازددواج با یکی از هم دانشکده ای هاش بود و هر بار که من رو می دید شروع به نصیحت کردن می کرد که همیشه هم در انتها با جر و بحث حرفهاش رو تموم می کرد.شش ماه از ازدواج شیما و فرهاد می گذشت که یک روز شیما وارد اتاقم شد و در حالی که نم اشک رو در چشماش و بی قراری رو در رفتارش حس می کردم گفت:
-شیدا تر و خدا دیگه این بازی موش و گربه رو تمومش کن. بسه دیگه.
بی قرار کنارش ایستادم و گفتم:
-چی شده شیما ؟چرا اینقدر مضطربی؟
-امروز صبح وقتی از پیش دکترم بر می گشتم .آهسته رفتم توی اتاق کارم که خیر سرم خوشحالش کنم و مثبت بودن جواب آزمایش بارداریم رو بهش بدم که صدای فرهاد رو در حالی که داشت با موبایلش حرف میزد رو شنیدم.ناراحت بود و به حدی توی خودش فرو رفته بود که متوجه ورودم نشد . سرش رو با یه دستش گرفته بود و داشت با کسی صحبت می کرد. حرفهاش مرموز بود . گوشم رو تیز کردم که شنیدم می گفت:
-آقای دکتر چقدر وقت داره؟
-.......
-شما مطمئنی؟
-.....
-آقای دکتر باور کنید برای من خیلی سخته که این موضوع رو با خانواده همسرم در میون بزارم.
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : shayda
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (4 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه omyq چیست?