رمان شیدا قسمت 8
-......
-بله متوجه ام. یعنی هیچ راهی نداره؟
-...
-عمل و یا پیوند هم نمیتونه ایشون رو از مرگ نجات بده؟
به اینجای حرف فرهاد رسید حس کردم قلبم داره از دهنم بیرون میاد . فرهاد پس از کمی صحبت های دیگه که از بس اضطراب بهم هجوم اورده بود هیچ کدومش رو نشنیدم خداحافظی کرد و گوشی رو پرت کرد روی میزش و سرش رو بین دستاش گرفت و با خودش گفت:
-آخه من چطوری به شیما بگم که باباش تا یه سال دیگه از بین ما میره؟
اشک پهنای صورتم رو تر کرده بود.نمی فهمیدم که شیما چی داره میگه. باورم نمیشد که بابا تنها تا یک سال دیگه در بین ما هست. باورم نمیشد. دستش رو محکم فشردم و گفتم:
-شیما دروغ نگو. ترو خدا چرا داری اذیتم میکنی؟
از جاش بلند شد و با فریاد گفت:
-چرا باید به تو بی احساس دروغ بگم؟ تویی که فقط به فکرخودتی و یه لحظه هم به فکر خانواده ات نبودی. حالا بدون که بابا داره به خاطر از بین رفتن کلیه هاش میمیره و آرزو به دل هم میمیره. به خاطر خود سریهای تو.....
با صدای سیلی که به صورتش زدم هر دومون به خودمون اومدیم.
لبهاش می لرزید و با نم اشکی که توی چشمش بود به من خیره شده بود.
هر دو همدیگه رو بغل کردیم و با صدای بلند زدیم زیر گریه.
-مذحکترین چیزی که در تمام عمرم شنیدم همین حرفی بود که تو زدی.
-می گی پس چی کار کنم؟ حالا من از کجا یه خواستگار گیر بیارم.
-یعنی شیدا تو اینقدر ذلیل شدی که می خوای بری به حمید بگی بیاد خواستگاریت؟ فکر می کنی اون اونقدر ببو هست که حالیش نشه به خاطر بابات داری این کار رو می کنی؟
این حرفها رو نوشین که در کنارم روی نیمکت پارک نشسته بود می گفت و من با دستمال کاغذی که در دستم بود اشکام رو پاک می کردم و باهاش کل کل می کردم.
-من تصمیمم رو گرفتم میخوام آخرین آرزوی بابا رو بر آورده کنه
-حتی اگه به قیمت خودت تموم بشه؟
-آره برای من دیگه فرقی نمی کنه. من باید این کار رو بکنه
-خوب لااقل صبر کن شاید یه مرد خوب تو این مدت اومد خواستگاریت.
-مرد خوب حالا از کجا پیدا کنم من؟
-اما اگه این کار رو بکنی واقعاً احمقی
-نوشین تو می گی چی کار کنم؟
نوشین تکیه اش رو به نیمکت داد و به پری که دو قدم جلوتر از ما داشت تاپ بازی می کرد نگاه کرد و گفت:
-صبر کن
عصبی شدم از دستش و با ناراحتی گفتم:
-من میگم بابا یه سال بیشتر پیش ما نیست و اون وقت تو می گی صبر کن؟
دستم رو توی دستش گرفت و گفت:
-عزیزم ببین داری خودت رو داغون می کنی. لااقل به مهندس رادپور جواب مثبت بده.
-از رادپور خوشم نمیاد بابا. چه طوری بگم؟ با حمید راحتترم.
-آخه شیدا تو الان نزدیک به سه ساله از حمید خبر نداری مثل اینکه یادت رفته بار آخر چه جوری دست رد به سینه اش زدی؟
-تکیه به صندلی دادم و چشمامو بستم و گفتم:
-نه یادم نرفته. بهش گفتم امیدوارم این آخرین دیدارمون باشه و اون هم گفت امیدوارم که سرت به سنگ بخوره.
آه عمیقی کشیدم و گوشیم رو برداشتم و شماره موبایلش رو گرفتم.
نفسم تو سینه حبس شده بودو نوشین با بهت بهم نگاه میکرد. حتماً پیش خودش می گفت من چه خریم دیگه.
بعد از اینکه دو بار بوق خورد تلفن رو جواب داد. هنوز صداش نرم و زیبا بود.
-سلام
-سلام بفرمایید.
-خوبی حمید خان؟
-متشکرم اما شما؟؟؟؟؟؟؟
-من... من شیدا
-شیدا؟
-بله شیدا.
-آه بله حال شما چطوره شیدا خانوم سه سالی میشد که صداتون رو نشنیده بودم.
-بله. من از شما عذر می خوام اما باور کنید که فراموش کردن کامران کمی برام سخت بود و سالها طول کشید.
-چطور؟
-راستش حمید خان من باید با شما صحبت کنم.
-در رابطه با چه موضوعی؟
نوشین سرش رو تکون می داد و با کف دستش اهسته به پیشونیش میزدو زیر لب قر میزد.
نفس عمیقی کشیدم و آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
-باید شما رو ببینم.
-میشه همین الان بگید.
لحن سردش حالم رو گرفت دلم میخواست تلفن رو قطع کنم. اما........
-می خواستم بپرسم.....
-بگید گوش میدم.
-راستش کمی برام گفتنش سخته.
-مگه در ارتباط با چه موضوعی؟ اتفاقی افتاده شیدا خانوم؟
-نه نه راستش من می خواستم بگم که.....
-حمید عزیزم بیا دیگه داره دیر میشه ها ماماینا منتظرند.
-الان میام عزیزم
صدای ظریف زنی که از پشت خط تلفن شنیدم که حمید رو مخاطب قرار داده بود. قلبم رو لرزوند. خدای من باورم نمیشد. حمید ازدواج کرده بود. عجب غلتی کردم ای کاش زنگ نمیزدم. حالا چی بگم؟.....
-الو الوووو
-بله
-چیزی شد؟
-نه .راستش میخواستم بپرسم که شما هنوز سر حرفتون هستین؟
-کدوم حرفم؟
-درخواست ازدواج؟
لحظه ای مکث کرد و بعد با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود گفت:
-دیر به فکر افتادی شیدا خیلی دیر.
-چرا؟
-من دو ساله که ازدواج کردم.
انگار دنیا روی سرم خراب شد. تلفن از دستم افتاد و بغضم رها شد. نوشین خیلی هول کرد. گوشی رو از روی پام برداشت و گفت:
-شیدا چی شد؟
با صدای بلند زدم زیر گریه.
-چی گفت بهت؟
گوشی رو کنار گوشش گذاشت و گفت:
-الو
-......
-سلام. چی گفتید بهش؟
-.....
-وقت سرزنش کردن نیست حمید خان. خداحافظ.
گوشی رو قطع کرد. می دونستم که اون هم احساساتی شده.
-نگفتم بهت زنگ نزن. پسره پررو میگفت که گفته بودم سرت به سنگ می خوره.
در میان هق هق گریه ام گفتم:
-چی کار کنم حالا نوشین؟
-خدا بزرگه شیدا نا امید نشو
سرم رو روی شونش گذاشتم و گریه کردم.
با دیدن بابا در اون حال زار قلبم میگرفت و ناراحت بودم.
وقتی بابا و مامان شنیدند که شیما بارداره به حدی خوشحال شدند که نمی تونم توصیف کنم. شیما تو بغل بابا گریه می کرد و بابا هم آهسته موهاشو ناز می کرد و به من نگاه می کرد و افسوس می خورد.
هنوز نتونسته بودیم که مامان رو در جریان این اتفاق بزاریم. مامان نمی دونست که بابا بیشتر از چند ماه در بین ما نیست و اما خود بابا از این قضیه خبر داشت. ما طوری وانمود می کردیم که انگار از چیزی خبر نداریم.
فرهاد با شوخی هاش سعی می کرد که ما رو بخندونه اما خوب میدونستم که خودش هم ناراحته.
پنج ماه هم به سرعت برق و باد گذشت.شیما روز به روز شکمش بزرگتر میشد و دیگه نمی تونست بیاد سر کار. با اینکه هفت ماهش شده بود اما باز همحال روحی مساعدی نداشت و فرهاد از هر طرفی به مشکل برخورده بود. نمیتونست کاری کنه و این بیشتر عذابش میداد. سرکار با من درگیر بود. سعی میکرد حال روحی من رو عوض کنه و تو خونه با شیما در گیر بود. دلش نمی خواست که بچه اش افسرده و ناسالم به دنیا بیاد. اما کاری از دستش بر نمیومد. خودش هم حالش زیاد مساعد نبود اما برای اینکه جلوی ما ناراحت نباشه خودش رو کنترل می کرد. اما همیشه رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون. من میدیدم که چشماش قرمزه . اما تنها لب هاش میخندید. بابا روز به روز پژمرده تر از قبل میشد و ما هم بی تابتر. در مقابل سوالهای مامان می گفتیم که بابا کمی ناراحتی کلیوی داره که ان شالله خوب میشه. اما..........
یک روز جمعه غروب که بی حوصله کنار پنجره دلتنگی های اتاقم نشسته بودم وموزیکی گوش می دادم. تلفنم زنگ خورد.
-بله
-سلام........
تعادلم رو از دست دادم و سرم گیج رفت و به زور دیوار رو گرفتم که به زمین نخورم.
-شیدا منم کامران صدام رو میشنوی؟
بغض راه گلومو بسته بود و من بی طاقت بودم.
-الو شیدا
-بله میشنوم.
-حالت خوبه؟
-مرسی
-ببخشید که مزاحمت شدم. هر چی شماره موبایل فرهاد رو گرفتم تو دسترس نبود کار واجبی باهاش داشتم. زنگ زدم شماره خانومش رو ازت بگیرم.
-باشه.
-بگو
-091211125...
-ممنون
-خواهش میکنم.
-راستی ...
-چیه؟
-من میخواستم بابت ازدواج شیما و فرهاد بهت تبریک بگم. ببخشید میدونم دیره. اما من همیشه دیر ....
-تو همیشه دیر میکنی.
-چیزی گفتی؟
-نه بگو....
-همین ببخشد مزاحمت شدم
-بیا دیگه
-اومدم
-ببخشید شیدا جون باید برم. خداحافظ
گوشی از دستم افتاد روی زمین و زیر لب گفتم خداحافظظظظظظظظظظظظظظظظظظظ ظظ
روزها از پس هم میگذشت و من دیونه شده بودم از اینکه نمیتونستم کاری برای بابا انجام بدم. به هر دکتری سر میزدیم ناامیدمون می کردند.
تنها یک ماه به فارغ شدن شیما مونده بود. که مامان میخواست براش سیسمونی تهیه کنه.
این بیشتر من رو عزاب میداد. حوصله بیرون رفتن نداشتم. اما مجبور بودم که جلوی مامان خودم رو کنترل کنم. بلکه شاید این موضوع باعث میشد کمی وضعیت روحیم بهتر بشه.
تمام مغازه ها رو زیر پا می گذاشتیم و مامان از هر وسیله ای که میدید برای فرزاد ((پسر شیما)) می خرید. واقعاً که با دیدن این وسایل کودکانه لبخند به لبم میومد.
-مامان شما برو خونه من برمیگردم اینو عوض میکنم. برو خونه شام درست کن
-زود بیا
-باشه خداحافظ
مامان رو جلو در پیاده کردم و خودم با ماشین برگشتم تا لباسی رو که خریده بودم عوضش کنم.
وقتی وارد مغازه شدمو لباس رو عوض کردم. صدای آشنایی گوشهام رو نوازش کرد. سرم رو برگردوندم و حمید رو دیدم . انگار که سنگینی نگاهم رو حس کرد و برگشت به سمتم. اون هم با دیدن من خشکش زد.
-عزیزم این قشنگه؟
حمید برگشت به سمت صدا و من برگشتم و زنی رو دیدم که .....
دختری زیبا با گونه های برجسته و چشمان مشکی رنگ که برق چشم هاش از هیچ نگاهی دور نمی ماند. لبخندی زدم و در مقابل نگاه متعجب زن رفتم جلو سلام کردم.
دستم رو در کمال تعجب فشرد و گفت:
-من شما رو میشناسم؟
-شما نه اما من سالها پیش با همسرتون همکار بودم.
-جداً؟
به حمید که هنوز متعجب من رو نگاه میکرد نگاه کرد و گفت:
-عزیزم چیزی راجع به ایشون نگفته بودی؟
من که تازه نگاهم به شکم بر آمده اون جلب شده بود لبخندی چهره ام رو پوشوند و گفتم:
-شاید فراموش کردند. راستی انشالله قدمش براتون مبارک باشه.
زن زیبا دستی به شکمش کشید و لبخند نمکینی زد و گفت:
-ممنونم ان شالله قسمت شما.
بعد با تعجب نگاهی به دستم کرد و گفت:
-شما ازدواج کردید؟
-نه هنوز قسمت نشده.
بعد دوباره دستش رو فشردم و خداحافظی کردم و از مغازه بیرون اومدم.
برعکس چند ساعت پیش آرامشی وجودم رو پر کرده بود که نمی تونم توضیحش بدم.
لباس رو داخل ماشین گذاشتم و به سرعت از اونجا دور شدم. دلم میخواست کمی با خودم خلوت کنم. احتیاج به آرامش داشتم.
به آینه داخل ماشین نگاه کردم و با دستم موهام رو مرتب کردم و از ماشین پیاده شدم و به سمت پارک رفتم.
سوز سردی میومد. هوای زمستونی داشت به انتها میرسید و در شرف رسیدن فصل بهار بودیم. دستام رو در جیب مانتوم کردم و به روبروم نگاه کردم. قدم هام رو تندتر کردم و به راه افتادم و از پله ها بالا رفتم.
روی صندلی خالی نشستم و پام رو روی پام انداختم و چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم.
از اینکه حمید ازدواج کرده بود خوشحال بودم. لااقل اون مثل من احمق نشد که به پای یه عشق مسخره بشینه و زندگیش رو نابود کنه. ای خدای اگه من هم الان ازدواج کرده بودم دور رو برم رو بچه هام گرفته بودند.صدای ظریف بچه ای منو به خودم اورد
-دایی بریم توپ بازی؟
چشمام رو باز کردم و سرم رو به سمت صدا چرخوندم. از دیدن منظره جلوم جیغ کوتاهی کشیدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم.
صدای خنده هاش باعث شد من هم بخندم و آروم بگیرم.
هر دو بی اختیار میخندیدیم و دختر بچه ای که صداش باعث شد چشمام رو باز کنم با تعجب به ما نگاه میکرد.
-دیونه ترسوندی منو
-همچین چشماتو بسته بودی که اگه یکی اینجا کیفتو میزد نمیفهمیدی.
-دایی مانی این خانومه کیه؟
نگاهی به اون دختر کردم که موهاشو خرگوشی بسته بود و توپ کوچیکی دستش بود.
-عروسک دایی این خانوم یکی از دوستای خوب منه. سلام نمی کنی مهشید.
دختره یه نگاهی به من کرد و بعد دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:
-سلام دوست دایی مانی
دستش رو فشردم و من و مانی زدیم زیر خنده.
-سلام مهشید خانوم.
-اسمت چیه؟
-اسم من شیداست.
-شیدا؟
-آره.
-منم یه دوست دارم تو مهدکودک که اسمش شیداست. انقدر دختره خوبیه که نگو.
مانی کنار من نشست و گفت:
-مهشید جون همه شیدا ها خوبن
بعد به من نگاه کرد و گفت:
-مگه نه؟
لبخندی زدم و گفتم:
-مهشید خانوم تو چند سالته؟
-مامانم میگه من چهار سالمه.
-مامانت میگه؟
-آره .
توپشو گرفت جلوی من و گفت:
-میای بریم توپ بازی؟
مانی به جای من جواب داد.
-مهشید جون تو اینجا بازی کن من میخوام با دوستم کمی حرف بزنم باشه؟
-باشه دایی
مانی نگاهم کرد و گفت:
-شیدا تو با خودت چی کار کردی چرا اینقدر لاغر شدی؟
-روزگار خیلی داره بهم سخت میگیره خیلی.
دستم رو تو دستش گرفت و گفت:
-ببین شدی پوست استخون. هنوز هم داری به کامران فکر میکنی؟
آهی کشیدم و گفتم:
-دیگه نه. دیگه به اون فکر نمی کنم. چون حالا فهمیدم که تنها به دوست داشتنش عادت کرده بودم. حالا میفهمم که همه این سالها جوونیمو به خاطر یه عادت از بین بردم.
-پس چرا اینجوری شدی؟
همه ماجرا رو براش تعریف کردم و گفتم و گفتم. مانی نگاهم میکرد و گاهی سرش رو تکون میداد و به حالم افسوس میخورد. وقتی جریان زنگ زدنم رو به حمید براش تعریف کردم چنان از کوره در رفت که باورم نمیشد.
با ناراحتی سرم داد کشید و گفت که کار احمقانه ای کردم.
احساس می کردم کمی آرومتر شده بودم از اینکه با مانی درد و دل کرده بودم.
از اون روز به بعد من و مانی روابطمون مثل سابق شد و هر اتفاقی برام می افتاد به مانی می گفتم و بعد از اینکه به درد و دل هام با آرامش گوش می داد راه درست رو جلوی پام می گذاشت.
ساعت پنج بعد از ظهر شده بود و با شیما داشتیم از پیش دکتر برمی گشتیم که صدای گوشیم بلند شد.
-بله
-سلام شیدا کجایید پس؟
-سلام داریم میایم مامان ترافیکه.
-زود بیاید شب مهمون داریم.
-کیه؟
-تو چی کار داری بیا
-باشه.
شیما دستش رو روی دستم که روی دنده بود گذاشت و گفت:
-میبینی چه زشت شدم؟
نگاهش کردم و خندیدم و گفتم:
-هر کی خربزه میخوره پای لرزش هم وایمیسه خشگلم.
-ما اگه این خربزه رو نخوایم کی رو باید ببینیم.
-تو غلت میکنی. خالش فدای اون خربزه شه.
هر دو با هم زدیم زیر خنده .
-این یه ماهه آخر هم تموم بشه دارم کلافه میشم.
-حالا شانس اوردی که وسط زمستون بود وگرنه تو با این گرمایی بودنت هم ما رو هم اون بچه رو کلافه میکردی.
شیما دستی به شکمش کشید و گفت:
-وقتی صدای قلبش رو میشنوم نمیدونی چه حسی میشم که.
-حس قشنگیه نه؟
-یه حسی مثل زندگی .واقعاً قشنگه شیدا واقعاً
بعد دستش رو گذاشت زیر شکمش و گفت:
-آخ ببین داره لگد میزنه.
با صدای بلند خندیدم.
وقتی با شیما وارد ساختمون شدیم. از دیدن حمید اونجا نزدیک بود شاخ در بیارم.خیلی وقت بود که دیگه رفت و آمدش رو به خونه ما قطع کرده بود.
با دیدن ما از جاش بلند شد و به سمتمون اومد. شیما که از من جلوتر بود باهاش دست داد و سلام علیک کرد.
-ممنون ان شالله یه روز پدر شدن شما رو ببینیم.
حمید با لبخندی دلنشین به من نگاه کرد و گفت:
-مگه شیدا خانوم براتون نگفتند؟
شیما با تعجب به من و بعد به حمید نگاه کرد و گفت:
-نه. چی رو باید به من میگفته؟
رفتم جلو و زیر لب سلامی کردم و گفتم:
-شیما جون تا دو یا سه ماهه دیگه ایشون پدر میشن.
مامان و شیما هر دو با هم همزمان گفتند:
-چی؟
احساس می کردم که چقدر از شنیدن این خبر تعجب کردند. اما چرا؟
-بله من تا دو ماهه دیگه پدر میشم.
مامان با لکنت گفت:
-مبا .... مبارک باشه ان شالله...
معذرت خواهی سریعی کردم و به اتاقم رفتم تا لباسم را عوض کنم. در آینه به خودم خیره شدم. گونه هایم گر گرفته بود. دستم رو روی گونه هام گذاشتم و لبخندم رو به لبانم پاشیدم.
-بله. این شد که من مزاحمتون شدم.
-راستش حمید خان من نمی تونم در این مورد رضایتی بدم. شیدا سالها ست که دیگه هیچ خواستگاری رو قبول نمی کنه.....
از پشت دیوار خودم رو بیرون کشیدم و به جمع اونها پیوستم. پس اومده بود تا برام خواستگار بیاره. چیه احساس گناه می کنی؟ چرا باید احساس گناه کنی؟ ای کاش می دونستی که من هنوز عاشقم. یه عاشق دل شکسته.چیه مامان چرا اینجوری بهم ذل زدی؟ ای خدا ای کاش میتونستم از زیر بار این نگاه ها فرار کنم. نه نمی شه دارن کلافم میکنن. اما ........
آره من به خاطر بابا هم که شده باید این کار رو بکنم. نباید بزارم که بابا ناامید بشه. باید به آخرین آرزوش اون رو برسونم. ای خدا ای کاش در تمام این سالها من این همه سر خود نبودم . چه فرقی داره الان هم دارم رو عشقم ، رو قلبم پا می زارم . واقعاً ای کاش همون چند سال پیش این کار رو می کردم.
-خوب حمید خان خانومتون خوبن؟ راستی اسمشون چی بود؟
-لیلی
-زیباست. جداً که برازنده چهره زیباشونه
نگاهی بُران به من کرد و تشکر کرد.
از جاش بلند شد و گفت:
-خوب ببخشید از اینکه مزاحمتون شدم.
-کجا حمید خان تشریف داشته باشید.
-نه ممنون شیما خانوم به فرهاد جان هم سلام من رو برسونید.
شیما لبخند شیرینی زد و تشکر کرد.
-به لیلی سلام برسونید.
برگشت و به چشمام خیره شد. نه اشتباه می کنم این نبود. پلک هاش رو بهم زد و زیر لب خداحافظی کرد و رفت. نه دوست نداشتم که این طور باشه. خدایا هنوز هم شراره های عشق رو تو نگاهش می دیدم. نه ای کاش که اشتباه کرده باشم. اون .........
برگشتم و روی مبل نشستم و روزنامه رو از روی میز برداشتم و بهش خیره شدم. ای خدای من دیگه چی کار می تونم بکنم . من به مانی گفته بودم که دیگه کامران رو دوست ندارم اما حالا.....
-چیه مامان چرا اینجوری نگاهم می کنی؟
-هیچی
شیما نگاهی به مامان کرد و گفت:
-شیدا می دونی برای چی اومده بود اینجا؟
-کی؟
-حمید.
-نه برای چی؟
-راستش اون بر ات خواستگار پیدا کرده...
-غلت کرده که برای من ....
-شیدا بسه دیگه
به شما که از روی مبل بلند شده بود نگاه کردم و یادم افتاد که بابا....
سرم رو انداختم پایین و زیر لب گفتم:
-مامان بگو بیاد.
مامان از جاش بلند شد و اومد سمتم و با بغض گفت:
-چی گفتی؟
-گفتم بگو بیاد.
دستم رو توی دستش گرفت و زد زیر گریه. با دست بی قرارم موهای مامان رو که سرش رو روی دستم گذاشته بود نوازش کردم و زیر لب میگفتم:
-باشه قبوله من تسلیمم
لحظه های سختی بود باورم نمیشد که این بار باید به کسی که حتی هیچ شناختی نسبت بهش ندارم باید جواب مثبت بدم.
تنها و بی کس بودم و نمی تونستم راز م رو به کسی بگم. نوشین هم حق رو به دیگران می دادو من رو سرزنش می کرد.
ای خدای من چرا باید این اتفاق برای بابا بیفته؟
ای خدا چرا اصلاً باید این اتفاق برای من بیفته؟
قطره های باران که به شیشه اتاقم خورد چشم هام رو باز کردم و به ساعت دیواری نگاه کردم. رعد و برق رنگ اتاق رو روشن کرد و چند لحظه بعد....
همیشه از صدای رعد و برق واهمه داشتم . از جام بلند شدم و به سمت شیشه رفتم و بیرون خیره شدم.
نگاهم به چیزی که در حیاط میدیدم ثابت موند.
این بابا بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
توی حیاط زیر بارون نشسته بود و دو طرف دلش رو گرفته بود و از درد به خود میپیچید. گاهی سر بر آسمان بلند می کرد.
به سرعت از اتاقم خارج شدم و پتو م رو از روی تختم کشیدم و به سمت حیاط رفتم .....
وقتی نگاه بابا به من افتاد هول شد و دستش رو از روی کمرش برداشت و نگاهم کرد.
با بغضی که توی گلوم داشتم رفتم نزدیکش و بدون اینکه حرفی بزنم پتو رو انداختم روی دوشش و کنار پاش روی زمین نشستم. نگاه بابا به صورتم مونده بود. رنگ به رو نداشت و از درد به خود می پیچید و با هر دردی که میکشید بی اختیار ابروانش به هم گره می خورد.
-بابا اینجا سرده چرا اومدی اینجا؟
دستش رو به موهام کشید و گفت:
-کمی دلم درد میکرد و اومدم بیرون هوا بخورم.
-آخه اینجا
-ترسیدم مامان صدای ناله هامو بشنوه و از خواب بیدار بشه....
نم اشک راه دیدم رو بست و بی اختیار سرم رو روی پای بابا گذاشتم و گریستم.
آری ببار ای آسمان. ببار به همراه دل پر درد من . می بینی این منم که اینطور حقیر و نادام هستم. ابرها ببارید و با بارشتان ندامت را از نگاه بشویید......
صدا
فرسنگها از صداها دور بودم. صداهای ضعیفی به گوشم میخورد.سرم سنگینی میکرد.
-هنوز یه کار نیمه تموم داشتم که قول داده بودم انجامش بدم.
پلکهای سنگینم رو باز کردم. همه جا تار بود و چیزی نمیدیدم. صداها هنوز شفاف نبود و من نمیتونستم صاحب صدا رو تشخیص بدم سرم مثل توپ فوتبال سنگین شده بود.
چند بار پلک زدم و بعد زیر لب مامان رو صدا زدم و دوباره چشمام رو بستم
-شیدا جان عزیزم خوبی؟
دوباره صداها برام دسنگین بود.
-براش آرامبخش تزریق کردم تا چند لحظه دیگه بهتر میشه.
گرمی دستی رو روی دستم حس کردم. سعی میکردم چشمام رو باز کنم اما نمیتونستم. سرم سنگین بود و زبونم خشک. تشنه یک قطره آب بودم. به زور اسم آب رو به زبون اوردم.
-آ....آ....ب.... آب
وقتی خنکی آب رو روی لبهای خشکم حس کردم. لبهام رو از هم باز کردم و با عطشی سیری ناپذیر شروع به نوشیدن کردم. وقتی چشمام رو باز کردم.....
-سلام....
از فرط تعجب داشتم شاخ در میوردم. حس کردم دارم خواب میبینم. چشمام رو بستم و دوباره باز کردم.
صدای خنده اش باعث شد بفهمم که بیدارم و این واقعیته
-خوب مانی خان اینم آبجی ما
سرم چرخید و با دیدن شیما روی تخت کناریم حس کردم زیر پام خالی شد.
لبخند شیما و صدای خنده جمع باعث شد به خودم بیام..
-شیدا جونم من زایمان کردم تو دو روزه ولویی....
دوباره صدای خنده جمع بلند شد. نگاه گیجم از روی تک تک چهره های شادو آشنا خانواده ام میگذشت.
صدای فرهاد بود که گفت:
-شیدا نمی خوای بچه آبجیت رو بغلت بگیری؟
با دهانی باز از تعجب با صدای بلند زدم زیر گریه.....
خدایا بزرگ از اینکه حاجتم رو دادی ازت ممنونم. واقعاً ازت ممنونم.
بین اشکهام رو به فرهاد گفتم:
-سالمه؟
فرهاد هم که مثل من از خوشحالی گریه اش گرفته بود گفت:
-مثل دسته گله. ببینش.
نگاهم به صورت کوچولوی اون ثابت موند. به سرعت اشکام رو با پشت دستم پاک کردم و گفتم:
-خیلی نازه چیه؟
فرهاد با لبخندی زیبا که روی لباش نقش بسته بود گفت:
-پدر سوخته. فرزاد باباشه.
همه زدند زیر خنده و من فرزاد رو از دستای فرهاد بیرون کشیدم و به صورت سفیدش نگاه کردم. با قیافه ای گرفته ابروهاش رو توی هم کشید. نوک انگشتم رو توی دستش گذاشتم و دستم رو با حرص فشار داد. چشماش رو باز کرد و با دیدن من لبخندی ÷هنای صورتش رو پوشوند. منی که تا اون لحظه لبخند میزدم با دیدن لبخندش محکم صورتش رو بوسیدم. طفلک فرزاد به گریه افتاد و من هم در حالی که با گریه میزدم پشتش به شیما نگاه کردم.
لبخند میزد و اشک توی چشماش حلقه زده بود.
-خوشحالم که هر دو تون رو سالم می بینم.
-عزیزمی شیدا. من هنوز اینجا کار داشتتم رفتنی نبودم.
بعد به مانی نگاه کرد و گفت:
-مگه نه؟
مانی لبخندی به لبش نشوند و رو به من که داشتم فرزاد رو به فرهاد می دادم گفت:
-بابت رفتار اون روزم ازت معذرت می خوام.
منم خودم رو زدم به خنگی و گفتم:
-بابت کدوم رفتارت؟
نگاهم در چشمای زیباش گره خورد. لبخندی به روی لبش نشست و صدای بابا گوشهام رو نوازش کرد:
-مانی تو رو از من خواستگاری کرده.
همون طور که با تعجب به مانی چشم دوخته بودم گفتم:
-چی کار کرده؟
-خواستگاری کردم.
-تو خیلی....
حرفم رو قطع کردم و زیر لب فحشی نثارش کردم.
فرهاد جلو اومد و گفت:
-ببین شیدا خانوم این شیما امروز مرخص شده ها. اگه جنابعالی اجازه می دید بریم خونه.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم :
-منظورت چیه؟
-منظورم اینکه امروز رو لنگ تو بودیم تا بهوش بیای.
با خنگی پرسیدم :
-مگه من چم بود؟
مامان نزدیکم شد و در حالی که گونه ام رو میبوسید گفت:
-تو نمازخونه پیدات کردیم. از حال رفته بودی. از صبحش هم چیزی نخورده بودی. برای همین تا امروز بیهوش بودی.
هنوز سستی تو بدنم حس می شد. روی زمین کنار شیما نشستم و گفتم:
-خره تو به مانی چی گفتی؟
انگشت اشاره اش رو روی بینیش گذاشت و گفت:
-هیس پاشو برو تو اون اتاق فرزاد خوابیده....
یه نگاه به صورت زیبای فرزاد کردم و زیر لب فحشی بهش دادم و بعد با خنده گفتم:
-خالش قربونش بشه...
دلا شدم تا بوسش کنم که شیما هولم داد و گفت:
-بمیری بچم رو سوراخ سوراخ کردی اینقدرکه بوسش کردی....
-به تو چه
صدای مانی بود که از پشت سرم می گفت:
-شیدا می یای کارت دارم.
از جام بلند شدم و گفتم:
-من که بهت گفتم من زن تو نمیشم می فهمی؟
با بهتی که از چند دقیقه پیش تو صورتش بود نزدیکم شد و رو به شیما گفت:
-شیما تو بهش بگو که من می ترسیدم که از دستش بدم.
تا شیما اومد حرفی بزنه بین حرفش پریدم و گفتم:
-بیخود. چون می ترسیدی از دستم بدی باید سرم داد بزنی و روم دست بلند کنی؟
صورتش رو جلو اوردو با انگشتش گونه اش رو نشون داد و گفت:
-خوب بیا بزن
نگاهش کردم و بی تفاوت از کنارش رد شدم.
کلافه پشت سرم وارد اتاقم شد و در رو پشت سرش بست.
همون طور که پشتم بهش بود و داشتم از شیشه حیاط رو نگاه میکردم گفت:
-همه راضین. راضی کردن این از همه سختره ......
- تو میخوای با من عروسی کنی یا همه؟
نزدیکم شد و از پشت دستش رو روی شونم گذاشت و گفت:
-قبول کن که از شدت علاقه ام به تو مجبور شدم اون کار رو بکنم. وقتی تو گفتی می خوای به اون پسره جواب مثبت بدی دیونه شدم.
برگشتم و به صورتش نگاه کردم و گفتم:
-اما من اون رو دوست نداشتم....
-من رو چی؟
به نگاه قشنگش و به لبخند شیطنت بارش خیره شده بودم. دیگه لبخندش من رو یاد کامران نمی انداخت.
-دوستت که ندارم اما....
-اما چی؟
پشتم رو کردم بهش و گفتم:
-باشه زنت میشم.
من رو کشوند سمت خودش و با عشق به چشمام خیره شد و گفت:
-راست میگی؟
از سر شیطنت نوک بینیش رو با انگشتم فشار دادم و گفتم:
-البته
انگار زمان هم برای برپایی مراسم ما عجله داشت. نمی دانم این چه حس نویی بود که در وجودم حس می کردم.
نمیتونستم که قبول کنم که دوستش دارم اما واقعاً هم نمی تونستم نسبت بهش بی تفاوت باشم.
هر روز برای خریدی با هم بیرون میرفتیم. برای شنیدن صداش بی تاب بودم. وقتی ساعت از زمانی که باهم صحبت می کردیم می گذشت حس می کردم که چیزی گم کردم و بی تاب می شدم.
-می دونی یاد چی افتادم؟
به آینه نگاه کردم و گفتم:
-به یاد چی؟
-به یاد اون روزی که من جای تو ایستاده بودم.
لبخندی روی لبهای صورتی رنگم نشست و گفتم:
-حسودیت شد؟
با دست به شونم زد و گفت:
-گمشو دیونه...
نگاهم از چشمهام به لبهای روشنم رسیده بود. دستی به تور روی موهام کشیدم و گفتم:
-شیما تو بهترین خواهر دنیایی.
همون طور که از توی آینه نگاهش می کردم پشتش رو به من کرد و گفت:
-حالا وقت اون رسیده که راز رو بهت بگم.
مشتاقانه چرخیدم به سمتش و گفتم:
-اما تو می گفتی به موقعش....
-خوب الان اون موقع رسیده.
صندلی رو کنار کشیدم و روش نشتم و گفتم:
-بگو
-اون روز حالم هیچ خوب نبود. باورت می شه اگه بگم صدای دعاهای تو رو میشنیدم....
وقفه ی کوتاهی بین کلامش ایجاد شد و گفت:
-آسمون آبی به روم چشمک میزد و من سبکی غیر قابل توصیفی رو به روم حس میکردم. لحظه های زیبایی رو حس میکردم. برای رفتن به بالا بی تابی می کردم. اما صدای دعاهای تو نمیذاشت. دستم رو به سمت آسمون دراز کرده بودم و با شنیدن صدای تو برمی گشتم و به پشتم نگاه میکردم. یهو همه چیز محو شد و من حس کردم از بلندی به پایین پرت شدم. وقتی به هوش اومدم صدای گریه فرزاد به گوشم خورد. نا آشنا بود برام اما وقتی چشمم رو باز کردم و فرهاد رو بالای سرم دیدم. یادم اومد که من اون شب خیلی حالم بد شده بود.
برگشت به سمتم و نگاهم کرد.
-وقتی شنیدم توی نمازخونه از هوش رفتی. دلم یه جوری شد. حالت بدی پیدا کردم و چشمام رو بستم. ناخودآگاه قیافه مانی جلوی چشمم اومد. وقتی چشمم رو باز کردم.جریان اتفاقاتی که تا به حال بین تو و مانی افتاده بود رو برای بقیه تعریف کردم و از فرهاد خواستم که از مانی بخواد که بیاد بیمارستان.
- تو اتاق هر دومون تنها بودیم و مانی با شنیدن اتفاقی که برای تو افتاده بود انگار که دنیا روی سرش خراب شد. برام گفت که تو رو دوست داشته و وقتی که تو گفتی میخوای به خواستگارت جواب مثبت بدی حس کرده که واقعاَ تو رو داره از دست میده. ازش پرسیدم که اگه دوستت داشته چرا تا به حال بهتن نگفته بوده و اون دلیلش رو عادت کردن تو به کامران ذکر کرد. دوست داشته زمانی از تو خواستگاری کنه که به کسی فکر نکنی و اون بتونه تو رو برای خودش بدونه.
نگاهم به روی دسته گل ثابت مونده بود و سرم پایین بود. هنوز حرفهای شیما توی سرم شنیده می شد. صدای زیبای مانی من رو به خودم اورد.
-عزیزم قصد نداری من رو به یه رقص دعوت کنی؟
سرم رو بلند کردم و تو چشمای قهوهای رنگش گم شدم.
صدای خواننده ارکست بود که گفت:
-این آهنگ رو تقدیم می کنیم به داماد عزیزمون
-بیا کنارم سرو ناز بی تاب بیا کنارم زیر طاق مهتاب ....
با دستم آهسته پشتش رو نیشگونی گرفتم و هر دو با هم به یاد اون روز زدیم زیر خنده....
-بگو دیگه مانی وگرنه قهر می کنما.....
سرش رو نزدیک گوشم کرد وگفت:
-باشه می گم.
دستم رو گرفت و من توی دستش چرخی زدم که گفت:
-نه لحظه اول که دیدمت عاشقت نشدم. اون موقع حس کردم که تو چقدر قیافه شیرینی داری. حس کردم که میتونیم با همدیگه دوستهای خوبی باشیم.
مکثی کرد و به چشمام نگاه کرد و گفت:
-بار اول که باهام رقصیدی و بهم گفتی که لبخندم تو رو یاد کامران میندازه. حس کردم که چیزی درونم فرو ریخت. اون روز بود که فهمیدم این علاقه من به تو یه علاقه عادی نیست. سعی کردم کمکت کنم که از یاد کامران بیای بیرون. در تمام مدتی که باهام قهر بودی سر اون جریان خیلی با خودم کلنجار رفتم که به خودم بفهمونم که دوستت ندارم. اما وقتی اون روز توی پارک دیدمت.....
گونه ام رو بوسید و سرش رو نزدیک گوشم کرد و در گوشم گفت:
-وقتی چشمای زیبات رو باز کردی حس کردم که نمیتونم بدون تو زندگی کنم. اون وقت بود که عاشقت شدم.
از شنیدن حرفهایی که در گوشم میزد احساس رضایت میکردم و شیرینی خاصی توی کلامش موج میزد.
من رو روی دستهاش بلند کرده بود و از پله ها بالا میبرد. توی صداش عشق و حسرت موج میزد. این نوع صحبت کردنش من رو جادو میکرد. ازم خواسته بود چشمام رو ببندم و تا زمانی که من رو زمین نذاشته بازش نکنم.
من رو روی تخت گذاشت و بعد چرخی توی اتاق زد و گفت:
-به کلبه ی حقیر من خوش اومدی.
از دیدن منظره زیبای اتاق خواب حس دلپذیری همه وجودم رو فرا گرفته بود. عطر گلهای یاس اتاق رو پر کرده بود و من رو دیونه می کرد. نور هالوژن اتاق رو روشن کرده بود و عشق در اتاق موج میزد. به دور تا دور اتاق نگاه کردم.
تخت خواب درست وسط اتاق گذاشته شده بود و جز یه میز توالت چیزی در اتاق نبود. دور تا دور اتاق پر بود از گلهای یاس. و فرش زیبایی اتاق رو مفروش کرده بود. نگاهم به قاب عکسی که روبروی تخت به دیوار زده شده بود ثابت موند. با دیدن عکس خودم تعجب کرده بودم. چشمام رو بستم و به یاد روزی افتادم که مانی این عکس رو ازم انداخته بود. توی حیاط خونمون داشتم باهاش صحبت میکردم که یهو بارون گرفت و من با عشق دستهام رو از هم باز کردم و همون طور که سرم بالا بود چشمهام رو بسته بودم.
چشمهام رو باز کردم. از روی تخت پایین اومدم و گفتم:
-بی انصاف برای همین نذاشتی تا حالا بیام و خونت رو ببینم.
انگشت اشاره اش رو روی لبهام گذاشت و گفت:
-خونمون عزیزم.....
لبخندی روی لبهام نشست و به اتاق پذیرایی رفتم. مانی پشت سرم به راه افتاده بود. اولین چیزی که در پذیرایی خونه توجه ام رو جلب کرد حضور پنجره ای بزرگ بود. به سرعت به سمت پنجره رفتم و پرده توری اش رو کنار زدم. وای خدای من چقدر منظره زیبایی بود. برخلاف انتظارم خونه مانی باغ نبود و یه آپارتمان خیلی شیک در بالای شهر بود. همون طور که با تعجب به منظره شهر که چراغهای تمامی خونه ها روشن بود خیره شده بودم گفتم:
-اینجا طبقه چندمه؟
گرمی دستهاش رو دور کمرم حس کردم. خودش رو از پشت به من چسبونده بود و سرش رو روی شونم گذاشته بود. سرم رو برگردوندم و به صورت زیباش خیره شدم. لبخندی جادویی زد و گفت:
-بیست و هفتم
دهنم از تعجب باز مونده بود. سرش رو چرخوند و بعد با دستش جایی رو نشون داد و گفت:
-اونجا رو ببین.....
هر دو کنار هم روی تخت دراز کشیده بودیم و به سقف خیره شده بودیم. باد پرده اتاق رو به رقص در اورده بود و خنکای زیبایی به ارمغان اورده بود . صدای موسیقی و عطر گلهای یاس چیزی بود که من رو جادو میکرد. روی کمرم چرخیدم و به مانی خیره شدم. نگاهش رو از سقف گرفت و گفت:
-دوست ندارم امشب تموم بشه.....
-چرا؟
-حس میکنم همه اینها خوابه.....
دستم رو روی گونه اش کشیدم و گفتم:
-اگر هم خوابه چه خواب.....
میون حرفم پرید و کاملاً به سمتم چرخید و گفت:
-دوست ندارم خواب باشه....
دوباره به همون حالت اول روی تخت خوابیدم.
با شنیدن صداش چشمام رو باز کردم.
-به من قول میدی که همیشه مال من بمونی؟
چشمام رو باز کردم دو دستش رو دو طرف بدنم گذاشته بود. درست روبروی چشمام بود. عطر نفسهاش به گردنم میخورد. لبخندی زدم و گفتم:
-قول میدم
نزدیکم شد و در گوشم گفت:
-اجازه میدی؟
گونه هام گر گرفت و گرمای دلپذیری رو توی بدنم حس کردم. باورم نمیشد. مانی از من چی میخواست. بوسه های گرمش من رو تشنه کرده بود. سرش رو بلند کرده بود و منتظر جواب بود.
چشمهام رو بستم و پیش خودم گفتم که همه چیز داره تموم میشه. من از فردا دیگه متعلق به خودم نیستم. چشمام رو باز کردم و گفتم:
-بهت قول دادم.
لبخندی که به روم پاشید رضایت رو نگاهم ایجاد کرد.
خنکای باد به بدنم میخورد. گرما رو با بوسه های آتشین مانی حس میکردم. صدای موسیقی با موسیقی کلام زیبای مانی که هر لحظه نغمه عشق رو سر می داد مخلوط شده بود. لبهای داغ و بی قرار مانی روی بدنم کشیده میشد و من از شدت گرما کلافه شده بودم. چشمهای بیقرارم به روی هم فشرده میشد. عطر تن مانی بینیم رو نوازش میکرد.دستم به روی ملافه ای که روی تخت بود کشیده میشد و با حرص ملافه رو میان انگشتانم فشار میدادم. همچنان باد میوزید و همچنان من از گرما میسوختم.
صدای مانی توی گوشم پیچید که با خستگی که در کلامش موج میزد گفت:
-تو برای همیشه مال خودم شدی......
پایان
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید