دختر خون 3 - اینفو
طالع بینی

دختر خون 3



چشاشو باز کردو با اخم به من که مثل جوجه تو اغوشش حبس بودم نگاه کرد و اروم گفت:

_ چيه اوله صبحي؟؟؟!!

بچه پررو نگا کنا!!

_ اول صبح؟؟؟؟ پاشو اقاي خوابالو ديرت شد مگه نبايد بري شرکت؟!؟!

دوباره با خيال راحت چشاشو بست اروم گفت:

_ محضه اطلاعت امروز جمعست خانوم کوچولو ي باهوش!!

با تعجب گفتم:

_ ا ... واقعا؟؟؟

هيچي نگفت ! داشتم زير دستو پاش تلف ميشدم اروم تکونش دادم که باز با اخم گفت:

_ ديگه چيه؟؟؟

خدايي رو اينو سنگه پا قزوينم نميخره!!!

_ اگه اجازه بديد ميخوام برم دستشويي!

با بی خياله راحت گفت :

_ خب برو چرا منو بيدار ميکني؟؟؟

بگيرم بزنمشا!!

_ اگه شما منو ول کني بنده ميرم!

با باز شدن حصاري که برام درست کرده بود سريع پريدم بيرونو رفتم سمته دستشويي!!

****************************

قلبم تند تند ميزد ! تا حالا به يه پسر انقدر نزديک نبودم حتي به سروش که مثلا نامزدم بود!!

دستو صورتمو ابي زدمو از دستشويي بيرون اومدم ! اشوان تو اتاق نبود!! حتما بيدار شده ...

شونه هاموبالا انداختمو به سمت کمدم رفتم بايد براي اخر هفته يه لباس پيدا ميکردم ....

در کمدو باز کردمو بعد از پنج دقيقه گشتن هيچ چيزه به درد بخوري پيدا نکردم!!!!!! اووووف به اين شانس!

با نا اميدي به ديوار خيره شدم!! يه دفعه ياده پولي افتادم که مامان روز اخر با زور بهم داد فکر کنم طرفاي

300 هزار تومن بود! دوييدم سمته کيفمو با عجله پولا رو توش پيدا کردم! کاش ميتونستم يه جوري...
 


ميرفتم بيرونو يه لباس ميخريدم!!!!!! اره خب اشوانم گذاشت!!!!! اصلا بهش ميگم فوقش يه نفرو باهام ميفرسته

والا!!!! با صداش از جا پريدم :

_ تلف شدم !! صبحونه چي شد؟؟؟؟

کارد بخوره به اون .... نه گناه داره بيخيال !! از اتاق اومدم بيرونو يه راست رفتم سمته اشپزخونه وسايله

صبحونه رو اماده کردمو يه چاييه خوش عطرم دم کردم حالا بيا کوفت کن!!!

_ صبحونه امادس!

با صداي قدماش فهميدم که داره مياد سمت اشپزخونه سريع دوتا فنجون برداشتمو رفتم سمته سماور

خودمو مشغول به ريختن چايي کردم .... خودمونيم يه لحظه واقعا حسه يه زنه متاهل بهم دست داد!

بعد از ريختن چاييا برگشتم که با ديدن نگاه خيره و جدي اشوان رو خودم يکم هول شدم!!!!

اوووووووف ميميره اينجوري نگاه نکنه به ادم!!! به سختي خودمو کنترل کردمو رو به روش نشستم

هنوز خيره بهم نگاه ميکرد چاييشو جلوش گذاشتمو خودمم اروم سر جام نشستم ! بعد از چند لحظه

مشغوله خوردن شد منم با زور يکم از چاييمو خوردم!!!

دلم ميخواست راجبه خريد باهاش حرف بزنم ولي ازش ميترسيدم نميتونستم عکس العملشو پيش

بيني کنم ... سعي کردم بدترين حالتو در نظر بگيرم " اشوان من ميتونم برم بيرون؟؟؟ بلند ميشه با يه

دست ميزو ميکوبونه تو صورتمو بلند ميگه: تو خيلي غلط ميکني! گمشو از جلو چشام!!!!"

خب اونقدرا هم که فکر ميکنم بد نيست!! پس زدم تو کارش :

_ اشوان ؟

حتي با صدا زدنشم دلم ميلرزيد! سرشو بالا اووردو با اون چشايه جذابه مشکيش نگام کرد! "اين يعني

بنال ببينم چي ميگي؟؟؟"

_ يه درخواستي دارم!

اين دفعه با همون نگاهه نافذش نگاهم کردو جدي گفت:

_ توجه کردي جديدا درخواستات زياد شده من هنوزم همون اشوانم هيچي بينمون تغيير نکرده!

نکنه هوس کردي ثابت کنم؟!؟!؟

کاملا از وسط نصف شدم! خيلي خورد شدم با اين حرفش....
 



توجه کردي جديدا درخواستات زياد شده من هنوزم همون اشوانم هيچي بينمون تغيير نکرده!

نکنه هوس کردي ثابت کنم؟!؟!؟

کاملا از وسط نصف شدم! خيلي خورد شدم با اين حرفش!!! انقدر که اگه ميتونستم همون موقع

ميزدم از وسط نصفش ميکردم!!! از روي صندلي بلند شدم که با صداش کاملا خشکم زد :

_ حرفت نصفه موند!!!

خيلي جدي گفتم :

_ ديگه نيازي به گفتنش نيست!

باز خواستم برم که صداش بلند تر تو گوشم پيچيد :

_ اينو تو تعيين نميکني!!!

برگشتم و با جديت گفتم:

_ من حرفامو خودم تعيين ميکنم!!

همونجور که واسه خودش لقمه ميگرفت سرشو به حالته مسخره تکون دادو گفت:

_ زبونتم دراز شده !

اخمامو کردم تو همو گفتم:

_ فکر نميکنم به اندازه ي زبونه دوست دختراي تو دراز باشه!!!

خودمم کف کردم .... يه دفعه با يه حرکت از جاش بلند شد همونجور که اروم بهم نزديک ميشد با حالت خاصي
گفت:
_ جيگرشو داري يه بار ديگه حرفتو ريپيت کن !!

ترسيده بودمو اروم اروم عقب ميرفتم ولي با پروويي گفتم :
_ عادت ندارم يه حرفو چند بار تکرار کنم !

اينو که گفتم رم کردو با شتاب به سمتم خيز برداشت جيغ زدم فرار کردم اما وسط راه پام به مبل گير کردو
رو زمين ولو شدم! با شيطنت بهم خيره شد خواستم بلند شم که خيمه زد روم با همون حالت زير گوشم

گفت :
_ کجا عروسک کار دارم باهات!

کمرم خيلي در ميکرد داشت ضعف ميرفت از درد با ناله مشت زدم به سينشو گفتم:
_ اشوان برو کنار کمرم درد ميکنه!
هيچ حرکتي نکرد و با همون حالته قبلي گفت :
_ اونم خوبش ميکنم برات!
و منو با يه حرکت از رو زمين کند به سمت اتاق راهي شد اشکم دراومدو همراه با ناله بهش التماس کردم...
 


_ تو رو خدا اشوان ..... باور کن ... باور کن کمرم درد ميکنه!
_ عزيزم کمتر تقلا کن واست خوب نيست!!

با مشتام به سينش ميکوبيدم ولي مشتاي من کجا سينه ي سپر و مردونه ي اون کجا!!!
_ ولم کن ديگه!!! دارم از درد ميميرم ...

منو اروم رو تخت گذاشت برعکس چيزي که تصور ميکردم فقط کنارم نشست با حالت خاصي گفت :
_ نترس من از اين شانسا ندارم!!

هنگ کرده بودم ولي کمر دردم باعث شد زياد تو خماريش نمونم!
_ هنوز درد ميکنه؟

اين واقعا اشوانه؟!؟ سرمو به نشونه ي مثبت تکون دادم !
_ پاشو حاضر شو بريم دکتر!

جووووووون؟؟؟؟؟ با چشاي تيله ايم بهش خيره شدمو که تک خنده مردونه اي کردو گفت:
_ توهوم برت نداره فقط نميخوام عليل شي بموني رو دستم!!! حالا پاشو حاضر شو!
_ نه نميخوام برم دکتر!

اخم غليظي کرد و گفت :
_ اينم تو تعيين نميکني!!

خواست بلندم کنه که انچنان جيغي زدم که يه لحظه خودمم هنگ کردم!!
_ اشوان تو رو خدا بذار بخوابم خوب ميشم باور کن!

با عصبانيت بلند شدو بعد از گفتن " به درک" از اتاق رفت بيرون!!
تعادل نداري ديگه چيکارت کنم !

کل شب از درد تلف شدم ! ولي بالاخره خوابم برد... صبح تقريبا نزديکه ده بود که از خوابم بيدار شدم
اشوان نبود .... خب معلومه نبايدم باشه امروز که ديگه جمعه نيست ... شروع کردم کاراي روز مرمو انجام

دادم ... طرفاي ساعت دو بود که تلفن خونه زنگ خورد ...

_ بله ؟

صداي مردونه اشوان تو گوشم پيچيد:

_ اماده باش بعد از ظهر ميام دنبالت بايد بريم جايي!

_ کجا؟؟
 



_ خونه عمو شجاع!!

نمکدون!!! صداي بوق ازاده تلفن منو از افکارم کشيد بيرون !

حاضر نشدم حالا که اون به من نميگه کجا ميخواد بره منم حاضر نميشم !!! والا !!!
ساعت نزديکه شيش بود که با صداي باز شدن در فهميدم که اومده! سريع پريدم تو اتاقمو درو بستم!
خيلي شيک و مجلسي رفتم رو تختمو دراز کشيدم ... بعد از چند لحظه در اتاقم به شدت باز شد
از ترس رو تختم نشستم! چشماي اشوان عصبانيتشو نشون ميداد بعد از چند لحظه با صدايي که

سعي ميکرد کنترلش کنه گفت:
_ تو چرا حاضر نيستي ؟؟؟ مگه بهت نگفتم ميام دنبالت!!؟؟

با صدايي که سعي ميکردم نلرزه گفتم:
_ تو نگفتي قراره بريم کجا !! منم اماده نشدم!!!

عصبي و کلافه گفت:
_ تو خيلي بي خود کردي!!! دختره عوضي!!

ناراحت شدم از دستش ... هيچي نگفتم .. نميتونستمم هيچي بگم چون ميدونستم اخرش چي ميشه!
فقط با ناراحتي و چهره ي درهمم سرمو پايين انداختم!

با کوبيده شدن در به هم سرمو بالا اووردم!! ازت نميگذرم اشوان تو تمامه غرورمو خورد کردي!!!!
يکي دو ساعتي تو اتاق بودم ... يکم از کارم پشيمون شدم ... لعنت به اين دل که نميتونه يه ذره تحمل کنه !!
کلافه بودم بايد باهاش حرف ميزدم ... شايدم بايد ازش معذرت ميخواستم ... نميدونم !!

چند بار طول و عرض اتاقو راه رفتم .. فايده اي نداشت بايد باهاش حرف ميزدم تا اروم شم ...
دستمو بردم سمت دستگيره و اروم کشيدمش پايين ... از اتاق خارج شدم !! خونه ساکته ساکت بود

خواستم برگردم اما يه چيزي تو وجودم مانع شد !! به راهم ادامه دادم ... به سالن که رسيدم چشمم بهش

افتاد که خيلي ساکت رو کاناپه دراز کشيده بود و دستشو روي چشاش گذاشته بود ... جلو تر رفتم ..

تقريبا بالا سرش واستادم .. نه انگاري واقعني خوابه!! خوب منت کشي رو از کجا شروع کنم؟؟!!
اينم که کلي ناز داره!! قدمه اولمو برداشتم و اروم گفتم :

_ اشوان؟؟
طبق معمول جواب نداد !! واسه بار دووم گفتم:

_ اشوان ؟؟؟؟

بازم مثل ديوار ساکت موند ..
به سمته شوکلات خوري داخله پذيرايي رفتمو از توش يه شکلات در اووردم و دوباره رفتم سمتش !!
اينبار با دستم اروم به بازو هاي مردونش زدم...
 

_ اشوان .. نگاه کن ... نگاه کن ببين واست چي اووردم !!
باز جواب نداد ميمون درختي ... صدام به تدريج غم گرفت ....

- اشوان خيلي بدي حداقل يه نگاه بهم بکن دلم ميشکنه خب!!

نميدونم تاثير داشت حرفم چون اروم دستشو از رو چشش برداشتو با همون نگاهه جذابه هميشش بهم
خيره شد ولي ساکته ساکت .... خب الان باز نوبته خودمه شوکلاتو گرفتم جلوي چشاشو با شيطنت گفتم :
_ اشتي ميکني؟؟؟
باز فقط بهم نگاه کرد .... شوکلاتو باز کردم بهش اشاره کردم :
_ دستمو رد نکن ديگه!

باز بهم خيره شد ... ولي بعد از چند لحظه شوکلاتو از دستم قاپيدو با يه حرکت خوردش! ميگم مشکل داره
ميگيد نه!!!!

_ الان اشتي کردي؟؟؟

از رو کاناپه بلند شدو همونجور که ميرفت گفت :
_ کي گفته؟؟؟

با ناراحتي گفتم :
_ يعني هنوز قهري؟؟؟؟

جوابمو نداد .... باز خودم رفتم رو مخش ...
_ بريم بيرون ؟؟؟
خيلي قاطع گفت :
+ نه!
_ بريم ديگه!
+گفتم که نه !
_ خواهش ميکنم ديگه!

با صدايه کلافه اي گفت :
+سوگند نرو رو مخم بد ميبينيا!!

بلند شدمو رفتم مقابلش واستادم ... اون سعي ميکرد مثل هميشه مغرور و سرد و جدي باشه
ولي من برعکس ... يه جوري ميخواستم دلشو بدست بيارم ... اينبار يکم دخترونه تر و مظلوم تر
گفتم :
_بريم بيرون تو رو خدا اشوان!
 



نگاش هنوزم سرد بود ... فقط بعد از چند لحظه خيلي محکم و جدي گفت :

_ برو حاضر شو !!

ايووووووول تونستم! نميدونم يدفعه چي شد که بيشتر بهش نزديک شدم .با يه حرکت رو پنجه هاي پاهام
واستادمو يه بوسه ي سريع رو گونش زدم!! حاضر شرط ببندم چشاش شده بود قد نلعبکي
اين بوسه واسه من لذت خاصي داشت ... البته فکر نميکنم اشوان حسي نسبت به اين کارم
داشته باشه اون سنگ تر از اين حرفاست !!!

خيلي سريع وارد اتاقم شدم بعد از يکم اروم شدن به سمت کمدم رفتم تا اماده شم
يه تيپ اسپرت و دخترونه خوشگل زدمو از اتاق خارج شدم ... با ديدن اشوان بازم قلبم ريخت
اخه بيشعور خيلي جذاب تيپ ميزنه جالبيش اين بود که رنگ خاکستريه تيشرتش با شال من
ست بود!!! يه نگاهه کوتاهي بهم کرد و از کنارم رد شد ... الان با اين کارش خيلي قشنگ
اعتماد به نفسمو تخريب کرد !

با هم از خونه بيرون اومديم ... توي اسانسور بوي عطرم با بوي عطرش هارمونيه عجيبي ايجاد

کرد! انقدر که داشتم بيهوش ميشدم! سوار ماشين شديم ... مثل هميشه ماشينو مثل جت حرکت

داد! دستشو خيلي بي هوا به سمته ضبط برد با يه حرکت روشنش کرد ... بعد از چند لحظه

صداي بلند موزيک اونم يه اهنگ خارجي که خيلي از ريتمش خوشم اومد مخصوصا با مدلي که

اشوان رانندگي ميکرد تو ماشين پيچيد ..... ( اسم اهنگ : live it up از jennifer lopez & pitbull ) "حتما
گوش کنيد"🎵💓

با توقف ماشين کنار يه مرکز خريد چشام چهار تا شد!!! اين واسه چي اومده اينجا؟؟؟
_ پياده شو!

سعي کردم عادي رفتار کنم از ماشين پياده شدمو به همراهش داخل فروشگاه شدم
_ عروسي دوستت قاطيه يا جدا؟؟؟

با اين حرفش با تعجب نگاش کردم که با يه پوزخند خيلي مغرور گفت :

_ شبيه ويندوز بالا نيومده ها نگام نکن جواب بده!!
با گيجي گفتم :
_ جداست!
 



ديگه چيزي نگفت به سمت يه بوتيکه خيلي شيک رفت ... از پشته ويترين لباساش واقعا وسوسه کننده
بود ... دوباره با صداش به خودم اومدم!

_ انتخاب کن!
مثل منگولا گفتم :

+چي رو؟؟

کلافه گفت :
_ منو!!! چرا شيش ميزني يکي از اين لباسا رو انتخاب کن ديگه!!

دوباره به ويترين نگاه کردم ... يعني اشوان واقعا ميخوام واسه من لباس بخره!؟!؟

با ناباوري به چهره ي جديو و جذابش نگاه کردمو گفتم:
+ تو ... تو ميخواي واسه من لباس بخري؟؟؟

کلافه پشت گردنشو دست کشيدو بعد همون دستشو کرد توي جيبه شلوارش و با يه دست ديگش

کمرمو گرفتو منو اروم به جلو هل داد ....
اشوان _ رو مخمي يعني!!

با هم وارده بوتيک شديم ... با يه نگاه به اطراف چند تا لباس نظرمو جلب کرد مخصوصا يکي از لباسايي

که خيلي شيکو خوشگل بود ... کوتاه ... سرمه اي .. خلاصه بي نظير بود ... ناخداگاه به سمتش رفتمو

مشغوله بازرسيش بودم که صداي اشوان کنار گوشم يکم ترسوندم !
_ خوشت مياد؟؟

دستمو رو قلبم گذاشتم ... بعد از چند لحظه اروم گفتم:
+ قشنگه!!

خيلي جدي گفت :

_ پرووش کن!

برگشتم سمتش و گفتم :
+من لباس دارم نيازي نيست!

يکم بهم نگاه کردو بعد از چند لحظه لباسو از پشتم برداشتو دوباره دستشو دور کمرم گرفتو

اروم شوتم کرد تو اتاق پرو ... با لحن خاصي گفت :

_ بپوش وگرنه مجبور ميشم خودم بيام تنت کنم!
 



رفت بيرونو در بست ! يکم از کارش خوشم اومد ولي واقعا رفتارش تعادل ندارها!

لباسو پوشيدمو خودمو تو ايينه برانداز کردم! فداي خودم! عجب هيکلي دارم من ! چقدر بهم مياد

اين لباس ....

با باز شدن در يه جيغ کوتاه زدمو چسبيدم به اينه ... قيافه ي اشوان ديدن داشت از يه طرف ميتونستم

برق توي چشماش که با ديدن من توش ديده ميشد و ببينم از يه طرفم غروري که سعي ميکرد

حفظش کنه! از اين که داشت منو با اون لباس ميديد گر گرفتم خوب اخه لباسش خيلي کوتاه بودو

اين با عث ميشد سر شونه هام و پاهاي لختم معلوم باشه! طوري جلوي در واستاده بود که کلا هيچ احدي نميتونست

منو ببينه .. اونم با اين هيکلو قد اشون !

با انگشت به معنيه بيا جلو بهم اشاره کرد ... با ترس بهش نزديک شدم ... داشتم غش ميکردم ... دستم

عرق کرده بودو ضربانه قلبم تند تند ميزد ... با دستش که روي بازوم کشيده شد انگار بهم جريان برق وصل

کردن ...

_ اين چيه؟؟

با تعجب به بازوم نگاه کردم ... با ديدن اون لکه ي کوچولو ماه گرفتگي گفتم :

_ از بچگي رو بازومه ! ماه گرفتگيه!

انگشتشو چند بار روش کشيد داشتم پس ميوفتادم ... بعد از چند لحظه با گفتن "همين خوبه درش بيار"

در اتاقو بست منو با اون وضع تنها گذاشت .... واقعا داشتم ميمردم اين پسر داشت عقلو هوشه من

ازم ميگرفت !!!!!!!!!!!!!

از بوتيک بيرون اومديم خيلي از لباسي که خريدم خوشم اومد .. صداي اشوان دوباره منو از

هپروت خارج کرد :

_ فقط مونده کفشو کيفو و مانتو اين خرتو پرتا!!!

با عجله گفتم:

_ باور کن احتياجي ندارم همين لباس کافي بود!

خيلي سرد بهم نگاه کردو گفت :

_ اينو تو تعيين نميکني!

هميشه همينو ميگه ... بزنم فيسشو تخريب کنم!!! خلاصش کلي چيزي خريديم ... ميتونستم بگم

خيلي خوشحال بودم ... اصلا حس خيلي قشنگي داشتم ...

سوار ماشين شدم .. بعد از چند لحظه اشوانم کنارم نشست ... قبل از اينکه ماشينو روشن

کنه يه نگاه بهم انداختو بعد خيلي جدي گفت :

_ راستي اگه امروز اووردمت خريد بخاطر اين نيست که عاشقتم چون فعلا بدبختانه اسمت تو شناسناممه

دلم نميخواد بخاطر تو ابروم بره!!

بخاطر من ... ابروش ميره؟؟ ... من؟؟؟؟ ...

بدون هيچ توجهي فقط پاشو گذاشت رو گازو تا خود خونه گاز داد!!! قلبم درد ميکرد ... حرفش خيلي درد داشت
 



خيلي .... نميتونستم حرفشو فراموش کنم .... خدايا چرا انقدر عذابم ميده!! چرا؟؟؟ ....

نه خوشحال بودم نه نارحت نه عصبي ... فقط مثل يه ديوار سرد شده بودم ... مثل يه ايينه شکسته بودم ...

بي حال وارد اتاقم شدمو خيلي اروم لباسامو تعويض کردم ... داشتم به اين فکر ميکردم که شايد من نبايد

هيچ وقت به دنيا ميومدم ... شايد من يه ادمه اضافيم .. احساس ميکنم تو اين دنيا نه برا کسي مهمم نه

کسي دوستم داره ... گريم گرفت ... شايد بايد گريه ميکردم ... گلوم درد ميکرد از بغضي که راهه نفسمو بريده بود

خوبيش اينکه ادمي نيستم که با صداي بلند گريه کنم ... گريه کردنم هيچ صدا يي نداره فقط بي صدا اشک ميريزم ...

به گوشيم خيره شدم ... دستمو به سمتش دراز کردمو برداشتم ... مثل هميشه رفتم تو فهرسته اهنگامو يکي از

اهنگايي که خيلي دوسش داشتمو پلي کرد .....

کسي رو ندارم از بهادر " حتما گوش بديد "
داشتم با زجر گريه ميکردم که در اتاق به شدت باز شد .... هنوزم صداي خواننده کله اتاقو پر کرده بود

ميتونستم با همون چشاي اشکيم صورته متعجبه اشوانو ببينم ... بعد از چند لحظه بهم نزديک شدو با يه لحنه

نگران ولي اغشته با غرور گفت :

_ چته؟؟؟

يه پوزخند زدمو تو دلم گفتم " چمه؟؟

با يه حرکتي عصبي گوشيمو برداشتو اهنگو قطع کرد دوباره گوشيرو محکم پرت رو تخت و با صداي تقريبا بلندي

گفت :

_ ميگم چته ؟؟؟ کري يا لال شدي؟؟؟؟؟

مثل خودش محکم گفتم :

_ هيچيم نيست برو بيرون!

_ اينجا خونه ي منم دلم ميخواد همين جا واستا به تو هم مربوط نيست!

کلافه گفتم :

_ به درک اصلا واستا همينجا فقط به من کاري نداشته باش!!

بازم خونسرد گفت :

_ اونم به تو مربوط نميشه زنمي هر کاري بخوام ميکنم!!

بهش محال ندادم کلا بچه پرروا ... روبمو به سمته پنجره کردمو اروم با دستم اشکامو پاک کردم ...

يه ان با حسه دسته اشوان روي بازوم از جام پريدمو رفتم عقب ... با نگاهه جذابش بهم خيره شد

و گفت :

_ تيشرتتو در بيار!!!!

با چشاي نلبعکي شدم گفتم :

_ چي ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


پوزخند زدو گفت :
_ ساده بود عزيزم گفتم تيشرتتو در بيار!

بيشتر ازش فاصله گرفتم و با ترس و التماس گفتم :
_ اشوان خواهش ميکنم باهام کاري نداشته باش!!! ... خواهش ميکنم ...

اينبار زد زير خنده اولين باري بود که ميديدم اينجوري ميخنده چقدر وقتي ميخنديد جذاب تر ميشد ...

با صداش بازم با ترس بهش خيره شدم :
_ نگران نباش خانوم کوچولو کاريت ندارم .... حالا درش بيار!!

با ترش گفتم :
_ واسه چي؟؟؟؟

با دست يکم موهاشو بهم ريختو بعد يه دفعه حمله کرد بهم دستو پا ميزدمو با جيغ ميگفتم :

_ نکن نکن خواهش ميکنم .... اشوان !!!!!!!!!!!!

خودشو کشيد کنار و باز خونسردي گفت :
_ پس خودت درش بيار!

_ چرا؟؟؟ من در نميارم !!!!!

پريدم از تخت پايين که سريع پاشود رفتو در اتاقو قفل کرد و کليدشو گذاشت تو جيبه شلوار گرمکنش!
با شيطنت بهم نگاه کردو گفت :

_ حالا ديگه نميتوني هيچ جا بريم خانوم کوچولو!!!

اشکم در اومد
_ اشوان اذيتم نکن ديگه ....

مثل بچه ها التماس ميکرد دوباره خنديد و گفت :
_ حالا گريه نکن ني ني کاري باهات ندارم فقط ميخوام ماهگرفتگيتو ببينم !

وا مگه اونم ديدن داره!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟

_ باور کن هيچي نيست فقط يه لکست !!!

با ناراحتي ادامه دادم :
_ قول ميدم به هيچ کس نشونش ندادم که پيشه کسي ابروت نره!!!

با اخم کن گفت :

_ اونکه غلط ميکني نشون بدي!!حالا هم در بيار تا خودم نيومدم!!

کلافه بودم از دستش
_ خيلي خب برو بيرون من لباسمو عوض کنم ..
_ لازم نيست تيشرتتو دربيار!!!

_ اذيت نکن برو بيرون قول ميدم بيام ..

_ واي به حالت نياي بيرون سوگند اونقته که رحم بهت نميکنم ميدوني که شکوندنه درم واسم مثل اب خوردن

ميمونه!!! فهميدي؟؟؟
سرمو تکون دادم که از اتاق بيرون رفت خدايا من از دسته اين بشر چيکار کنم اصلا اخلاقاش غير قابله پيش بينيه!!!

يه تاپه قرمز داشتم که خيلي جذبو خوش رنگ بود اونو پوشيدم با يه شلوار گرمکنه مشکي با اون
تاپ لکه ماه گرفتگيم مشخص بود خجالت ميکشيدم با اين قيافه برم پيشه اشوان با اون تاپو شلوارحسابي هيکلم به چشم ميومد..
 


با اون تاپو شلوار

حسابي هيکلم به چشم ميومد ... عاشقه هيکلم بودم ...

حالا با کدوم رويي برم پيشه اشوان!!! انقدر اين پا اون پا کردم تا اخر در اتاقمو باز کردمو با کلي بدبختي خودمو

راضي کردم که برم توي سالن!! اشوان با ژسته خواستي روي کاناپه نشسته بود! با ديدن من با حالت

مسخره پوزخندي زدو يکي از ابروهاشو بالا دادو گفت :

_ نه هر چي نداشته باشي رو هيکلت ميشه حساب کرد!!!

بازم شکستم .... خواستم برگردم که صداش متوقفم کرد :

_ کجا؟؟؟ بيا بشين!!

باز به راهم ادامه دادم که اينبار صداي تهديد اميزش تو گوشم پيچيد :

_ خودت خوب ميدوني گرفتنت واسم خيلي راحته پس خودت بيا بشين وگرنه به زور متوصل ميشم!!

ميدونستم هر چي ميگه بهش عمل ميکنه واسه همين اروم برگشتمو کنارش با فاصله نشستم !

نزديکم شدو با انگشتش باز اون لکه رو نرم نوازش کرد .... خدايا اين داره منو با اين کاراش ميکشه!!!

سعي کردم اروم باشم ولي وقتي سرشو اوورد جلو شروع کرد به بوييدن زير گلوم احساس ميکردم

که دارم بيهوش ميشم دارم روحمو از دست ميدم ... قلبم تند تند ميزد .....

_ خيلي جالبه!!

با تعجبو صدايه لرزونم گفتم :

_ چ .....چي؟؟؟

به سوالم جواب ندادو باز گفت :

_ تو شامپو بچه به خودت ميزني؟؟؟

خب در حقيقت ميزدم چون پوستم خيلي حساس بود ... باز با همون صداي لرزونم گفتم:

_ چرا؟؟؟

_ بو بچه ميدي!! يکمم بو شير خشک ...

نا خدا گاه از اين حرفش لبخند زدم .... ولي خيلي سريع خودمو جمع و جور کردمو ازش فاصله گرفتم ...

_ من خستم ميخوام بخوابم !

يکم نگام کرد ... جديدا خيلي بهم نگاه ميکرد .... حتما هر دفعه به اين فکر ميکرد که چجوري حالمو بگيره!!

_ برو بخواب!

با اين حرفش انگار دنيا رو بهم دادن سريع شب بخيري گفتمو پريدم تو اتاق .... بعد از چند دقيقه تونستم

يه نفسه راحت بکشم ..... به طرز عجيبي بي خوابي گرفته بودم .... تا خود صبح به حرکاتشو حرفاش

فکر ميکردم ...... من واقعا دوستش داشتم؟؟؟؟؟؟؟ پس اين چه حسيه؟؟؟؟؟؟؟
 


خيلي خوشگل شده بودم ... تقريبا يه دو ساعتي اماده شدنم طول کشيد موهاي مشکيو لختمو سشوار

کشيمو دورم ريختم يه ارايش خيلي ملايمو قشنگيم رو صورتم نشوندم !! لباسي که اشوان برام خريده بود

تازه تو تنم با اين ارايش بيشترم ميشست!!! تو ايينه به چهره ي خودم لبخند زدم ... ولي ... ولي واسه ي يه

لحظه به ياد جمله ي اشوان افتادم ..."راستي اگه امروز اووردمت خريد بخاطر اين نيست که عاشقتم چون فعلا بدبختانه اسمت

تو شناسناممه دلم نميخواد بخاطر تو ابروم بره!!...." تصور سرزنشايي که امروز بايد از خيليا بشنوم بيشتر غمگينم کرد!

پرده ي نازک اشک جلوي ديدمو گرفتم سريع يه نفسه عميق کشيدمو سعي کردم فقط به مژگان فکر کنم! من اين مهموني رو

فقط به خاطر اون ميرم!

کيفمو از روي تخت براشتمو از اتاق زدم بيرون که چشمم اشوانو گرفت!! بيشتر از هميشه جذاب شده بود يه کت و شلوار

خيلي شيکه مشکي با کروات به همون رنگ ، پيرهنشم که سفيد بود!!! اي کاش انقدر باهم خوب بوديم که ميتونستيم

امشب مثل بقيه زنو شوهرا با هم باشيمو مثل اونا حرف بزنيم ! حيف ... تو اين زندگي خيلي چيزا به دلم ميمونه!! شايد نتونم هيچ وقت تجربشون کنم!

اشوان - سير شدي!؟؟

با گيجي گفتم:

_ چي؟؟؟

کلافه پوفي کردو گفت :

_ خدا بيامرز داوينچي!!

بعد با دستش به کرواتش اشاره کردو ادامه داد:

_ بلدي ببندی ؟!

... اروم گفتم :

_ اوهوم!

_ پس بيا!

کيفمو رو مبل گذاشتمو رفتم مقابلش واستادم اما با فاصله زيادي! پوزخند صدا داري زد و گفت:

_ قدت که يه وجبه با اين فاصله اي که تو ازم واستادي کروارتو که هيچي دکمه پايينيه پيرنمم نميتوني ببندي کوچولو!!

راست ميگفت از اون فاصله من هيچ غلطي نميتونستم بکنم بهش نزديک شدم اينبار فاصله کمي بينمون

بود .... قدم خيلي ازش کوتاه تر بود من حدوده 165 بودم ولي اون 190 داشت! رو پنجه پاهام واستادم

اين باعث شد حداقل يه چند سانتي به قدم اضافه بشه! اروم شروع کردم کرواتشو بستن! ولي حالم اصلا

خب نبود ميدونستم رنگم قرمز شده! دستام ميلرزيد!! مخصوصا از اين که داشت با اون چشاش همه ي

حرکات منو ميپاييد ... داشتم اب ميشدم به محض اينکه کارم تموم شد ازش فاصله گرفتم براي

بهتر شدن وضيعت روحي سريع به سمته کيفم رفتم!! با صداش به خودم اومدم:
_ پايين منتظرتم ! سريع بيا!
 



با گفتن باشه ي اهسته اي متوجه رفتنش شدم!!!!!!! باز تو ايينه يکم به خودم نگاه کردمو بعد از چند لحظه
از خونه خارج شدم!

پورشه ي اشوان جلوي در بود به سمتش رفتم اروم داخلش نشستم! اشوانم با سرعت زیادي ماشينو

حرکت داد مثل هميشه تند و با دقت رانندگي ميکرد .... تو کل راه تنها ازم ادرس پرسيد همينو بس!
انقدر تو فکر بودم که متوجه نشدم کي رسيديم
با صداي اشوان به خودم اومدم :

_ پياده شو رسيديم!

سالن تقريبا مرکز شهر قرار داشت از ماشين پياده شدم با همون نگاه اول چشمم به خاله ليلا افتاد
بيشتر از قبل استرس گرفتم ! خاله ليلا يکي از فاميلاي دورمون بود که از قضا زن عموي مژگانم ميشد

هميشه از منو مژگان بدش ميومد نميدونم چرا ولي هميشه با ما بد بود! مطمئنم امشبم

کچلم ميکنه با ترس به اشوان نزديک شم ولي اون هيچ عکس المعلي نشون ندادو خونسرد به جلوش

خيره شد ... شروع کرد هر دومون به سمت در وورودي قدم زدن ... با رسيدن ما به در وورودي ميثم
برادر مژگان شروع کرد سلام و احوال پرسي کردن با ما!

_ به ابجي سوگند! چطوري؟؟تبريک ميگم !

و خطاب به اشوان گفت :

_ به شما تبريک ميگم داداش!

_ مرسي داداش ميثم!

اشوانم بر خلافه تصورم با لبخند جذابي تشکر کرد بهش نگاه کردمو اروم گفتم :

_ من ميرم تو زنونه!

سرشو تکون داد ... ميثم سمته بهم چشمک زدو گفت :

_ نگران نباش ابجي شوهر پيشه خودمه!

لبخند زدم وارد سالن زنونه شدم! خيلي از مهمونا اومده بود دوباره چشمم افتاد به خاله ليلا

واسه همين رامو کج کردم به سمت ميزي که به جايگاه عروس نزديک بود رفتم

_ سلام دخترم خوش اومدي؟؟

برگشتم به صورت مهربونه مامانه مژگان چشم دوختم ...

_ سلام خاله ممنون ! خوبين شما؟؟؟

بغلش کردم ...

_ الان که تو رو ميبينم عاليم دلم واست تنگ شده بود دختر کجايي تو؟؟
_ هستم خاله ... فقط ... فقط ...

باز همون بغضه لعنتي باعث شد جملمو ببرم 



با دستش پشتم نوازش کرد و گفت :

_ ميدونم عزيزم ... ميدونم....

با صداي سوتو و دستي که اومد فهميديم عروس داماد وارد سالن شدن به سمتشون رفتيم

مژگان تا منو ديد مثل اين خلو چلا پريد بغلم ...

_ دختر دلم کلي واست تنگيده بود !!

_ من همينطور مژي !!

از بغلم بيرون اومدو شيطون گفت :

_ ولي خودمونيما خب بهت ساخته دختر خوشگتر شدي خصوصا امشب !!

قرمز شدم ....

_ خفه بابا!!! ولي تو بي نظير شدي !

به شوهرشم نگاه کردمو گفتم :

_ اقاتونم خوش چهرست !

لبخنده شيطوني زدو گفت :

_ اقاي شما ديدن داره!

_ برو دختر برو همه مثل ميخ واستادن بخاطر تو!

بعد از کلي چرخيدنو سلام کردن به همه فکو فاميل بالاخره سر جاشون نشستن ....

صداي موزيک کل سالنو پر کرد ... بعد از چند دور رقصيدن عروس و داماد بالاخره داماد به پ

قسمته مردونه رفتو منم شالمو از رو دوشم برداشتم ...

_ به خانومه ستاره سهيل!! چطوري سوگند خانوم!!

به صاحب صدا نگاه کردم ... اين که خاله ليلاست!!! به زور لبخند زدم گفتم :

_ سلام خاله خوبين؟؟؟

با با همون لحن گفت :

_ عاليم تو چطوري؟؟؟؟ خوش ميگذره ديگه؟؟؟

لبخند زدمو با گيجي گفتم :

_ از چه لحاظ؟؟؟

_ شوهرتو ميگم موندم چجوري جادوش کردي؟؟؟

صداي مژگان منو از دسته اين عجوزه نجات داد!!

_ سوگند جونم نمياي با من برقصي؟؟؟

_ چرا عزيزم ميام!

سريع با مژگان جيم شدم!!!!

_ اووووووف دختر عجب زبوني داره !

مژگان چشمکي بهم زدو گفت :

_ بيخيال ابجي !

کلي با مژگان تکي رقصيدم بعدشم با دختر خالهاشو چند تا از دوستاش ..... خلاصش حسابي

خسته شدم ....
 



بعد از صرف شام يکمي ديگه مجلس ادامه پيدا کرد تو اين فاصله کنار مژگان نشستمو يکم باهاش

خلوت کردم:

_ مژگاني؟؟؟

_ جونم؟؟؟

_ يادت قبلا ميگفتي دوست داري با يه ادمه پول دار ازدواج کني؟؟

با يه لبخند سرشو به نشونه ي مثبت تکون داد ... ادامه دادم:

_ بهش رسيدي؟؟؟

بهم نگاه کردو گفت:

_ بهتر از اون گيرم اومد چيزي که به تمامه پولاي دنيا نمي ارزه!

با تعجب گفتم :

_ چي؟؟؟

_ عشق!!

چشام غم گرفت اين دقيقا همون چيزي بود که من ارزو ميکردم در اينده بدستش بيارم اما حالا ...

_ سوگند خوبي ابجي؟؟؟

بهش نگاه کردمو با يه لبخنده زورکي گفتم :

_ اره عزيزم!

_ پس چرا انقد غمگيني؟؟؟ کو اون سوگندي که زمينو زمانو بهم ميدوخت؟؟؟ هان؟؟؟ سوگيه من کجاست!!؟؟؟

سرمو پايين انداختم .... جوابي نداشتم ..... خودمم نميدونم به سرم چي اومده!!!!!

_ خيلي دوست دارم شوهرتو ببينم مطمئنم سليقه ي تو مثل هميشه عاليه!!

تو دلم به اين فکرش خنديدم ... اشوان همه چي داشت ... فقط منو دوست نداشت همينو بس!!!!

از سالن خارج شدم همه ي اقايون منتظر همسراشون بودم فقط گمونم من بودم که دنبال شوهرم ميگشتم!

_ بريم؟؟؟

با صداش شيش متر پريدم هوا!!! بعد از اينکه يکم نفس گرفتم اروم گفتم :

_ بريم !

_ سوگندي معرفي نميکني؟؟؟

به چهره ي شيطونو و خندونه مژگان خيره شدم .... با يه لبخند به اشوان اشاره کردمو گفتم :

_ همسرم !

اشوان يه لبخنده جذاب زدو باز با همون لحنه مغرورش گفت:

_ تبريک ميگم!

مژگانم لبخندي زدو گفت :

_ ممنونم منم به شما تبريک ميگم ... سوگند خيلي از شما تعريف ميکنه!!

کي ؟؟؟ من؟؟؟؟ بميري مژگان!!!الکي چي بلغور ميکني!!! اشوان نگاهي بهم کرد که دوست داشتم همون
موقع زمين دهن باز کنه و من برم توش!! شوهر مژگان جلو اومدو شروع کرد با اشوان گپ زدن داشتم به

حرفاشونو گوش ميکردم که با اشاره ي خاله ليلا از سر احترام به سمتش رفتم ...
 


_ بله خاله؟؟؟؟

_ ميدوني خيلي دلم سوخت حيف شد!!

با تعجب گفتم :

_ چي؟؟؟

تند گفت :

_ چي نه کي!! شوهرتو ميگم بايد با يه نفر ازدواج ميکرد که لياقتشو داشته باشه نه ادمي مثل تو!

وبا دست به من اشاره کرد ... دلم ميخواست تا ميخورد بزنمش!!!

_ يه نفر مثل شيده!!

شيده دخترش بود يه دختر جلفو سبک که هميشه خودشو تو جمع پسرا جا ميکرد براي اينکه نشون بده ادمه پايه ايه!!!

_ ميدونم واسه چي باهات ازدواج کرده!!! مطمئنا اصلا واسش مهم نيستي!! سوگند جون بايد بگم شوهرت

اصلا به خودت نمياد!!!

با اينکه بخاطر يه بغض تو گلوم نميتونستم حرف بزنم ولي بازم به زور گفتم :

_ ميشه بگي چرا؟؟؟؟

خيلي ريلکس گفت :

_ از نظر طبقاتي عزيزم ... نکنه يادت رفته تو دختر همون رانندگي تاکسي هستي که به سختي اجاره خونشو ميداد

و شوهرت پسر يه تاجر معروف که همه ميشناسنش!!!! پدر تو کجا پدر اون کجا !! واقعا براش متاسفم !!

_ من اينجوري فکر نميکنم !

اين صداي اشوان بود ... برگشتم از بودنش پشت سرم مطمئن شدم .. اره خودش بود باز به سمت خاله برگشتم
.. حسابي هول کره بود ... با من من گفت :

_ س...سلام اقا ... اشوان ...

جوابه سلامي از اشوان نشنيدم فقط بعد از چند لحظه با همون لحن خونسرد هميشش گفت:

_ مهم تر از سطح اقتصاي سطح فرهنگ طرفه! من ترجيح ميدم طرفم از نظر فرهنگي بالا باشه تا اقتصادی...
 


که خوشبختانه همسر عزيزم اين صفتو داره ! چيزي که من تو شما و دخترتون نديدم!!
يعني حال کردما !!!! دلم ميخواست بپرم بغلش بوسش کنم! با دستش که دور کمرم حلقه شد مثل چوب
سيخ شدم .....

_ بريم عزيزم؟؟؟

اين با منه؟!؟!؟ براي اينکه اين نمايش تکميل شه لبخند زدمو گفتم :

_ بريم !

و به همراه اشوان از چهره ي بهت زده ي خاله ليلا فاصله گرفتيم!!!! با اينکه خيلي دلم خنک شده بود ولي

بازم نميتونستم حرفاي خاله ليلا رو هضم کنم واسه همين تا سوار ماشين شديم بي صدا شروع کردم به

اشک ريختن ميدونستم فقط اينجوريه که ميتونم اروم بشم .....

توي تموم راه سعي ميکرد اشوان حال زارمو نبينه ... فقط از پنجره بيرونو نگاه ميکردمو اروم اشک ميريختم ...

خدا جووونم شايد نبايد بگم ولي تو دنيات خيليا دلمو شکوندن ... خيليا .... هيچ وقت طعمه محبته واقعي رو

نچشيدم ... دلم به اينده خوش بود که اونم ...

اشوان ماشينو نگه داشت ... يعني رسيده بوديم ؟؟ بيشتر به اطرافم نگاه کردم ... اينجا که خونه نبود ...

_ ببينمت!

صداي اشوان باعث شد به خودم بيام ... دلم نميخواست ضعفمو ببينه ... دلم نميخواست چهره ي گريونمو ببينه!

کاش منم ميتونستم مثل بقيه توي شرايطه سخت گريه نکنم ...

_ با توام!! برگرد ببينمت !!

انقدر محکم حرفشو زد که نا خداگاه اروم به سمتش برگشتم ... ولي به چشماش نگاه نکردم ...

سکوته سنگيني بود ... نه اون حرفي ميزد ... نه من ... اون داشت منو با نگاهش ذوب ميکردو من کلافه

از نگاه کردن به دکمه ي پيرهنش!!

_ هميشه انقدر بي صدا گريه ميکني؟؟
 


اين حالش خوبه ؟؟؟ چرا اين سوالو ازم پرسيد؟؟؟؟ جوابشو با سر دادم ...

_ عوارضشم که ميدوني؟؟؟؟

با تعجب از سوالش تنها به علامته منفي سر تکون دادم ... باز بي اختيار اشکا در اومد ....

که با صداي کوبيده شدن دستش رو فرمونو صداي عصبيش به خودم اومد ...

_ لا مصب من که ازت طرفداري کردم ديگه چرا گريه ميکني؟؟؟؟؟

فقط سکوت کردم که باز با همون لحن گفت :

_ به من نگاه کن ...

نداشتم جراته همچين کاري .... خودش با دست چونمو گرفتو سرمو بالا اوورد ... زل زدم تو چشماش،

چشمايي که هميشه با ديدنشون قلبم ميريخت ... باز با همون جديت گفت :

_ حرف بزن ،داد بزن ، دعوا کن ! ولي اينجوري گريه نکن!!

نميدونم چرا احساس کردم نگرانم ... البته شايد چون ازش بعيده اين حرفا ! ولي بازم حتي تصورش دلمو ميلرزوند ...

_ بازم که ساکتي؟؟؟

نميدونم چرا زبون باز کردم ... چرا با اون صداي اروم شروع کردم حرف زدن ... اونم حرفايي که هيچ وقت جراته

زدنشو نداشتم ...

_ چي بگم ؟؟ حرف بزنم ، داد بزنم ، دعوا کنم که اخرش اذيتم کني ... که اخرش به التماس بيوفتم! از چي بگم؟؟
از نگاهه تحقير اميز اطرافيانم که امروز هر کدومشون کلي بهم خنديدن ... کلي مسخرم کردن ... کلي دري وري
بهم گفتن!! بخاطر چي ؟؟؟؟ بخاطر اينکه با رفتاره سرد شوهرم همشون فهميدن من واسه چي ازدواج کردم!!
از بخته سياهم بگم ؟؟؟ اره ؟؟؟ از اينده اي که دلم بهش خوش بود ولي تباه شد ....

صداي بلند گريم خودمم متعجب کرد ..... با هق هق ادامه دادم ...

_ از مژگاني که برعکس من با عشق رفت خونه ي بخت .... با عشق لباسه عروس پوشيد .... خودم خواستم

گله اي نيست ... ولي ... ولي.. ولي اي کاش تو ... اي کاش تو ....

حرفمو بريدم ... نميتونستم نفش بکشم ... معدم تير ميکشيد ... اينم همش بخاطر اون زخم لعنتي بود ...

با صدا گريه ميکرد ... بي پناهه بي پناه ... که انگار يه دفعه رفتم تو خلا افتادم تو ارامش ... سعي کردم موقعيتمو

پيدا کنم .... تو اغوش اشوان ... يه اغوش که طعم ارامش ميداد ...
 


که انگار يه دفعه رفتم تو خلا افتادم تو ارامش ... سعي کردم موقعيتمو

پيدا کنم .... تو اغوش اشوان ... يه اغوش که طعم ارامش ميداد ... اي کاش هميشه اين اغوش سهمه من بود!!

اي کاش اشوان يکم با من مهربون بود ... دستاي ظريفمو به سينه ي ستبرش تکيه دادمو سرمو اروم روش

گذاشتم .... بعد چند لحظه ديگه هيچي نفهميدم ....

**************************

جايي که خوابيده بودم خيلي گرمو نرم بود چشامو به زور باز کردمو در کمال ناباوري خودمو روي تخت ديدم

تو بغله اشوان .... نه اين حقيقت نداشت ... چطور ممکنه ؟؟ باز چشمامو بستمو دوباره بازشون کردم اين

واقعا اشوانه که منو تو بغلش گرفته و خودش اروم خوابيده ؟؟ با شک دستمو بالا اووردمو بعد از کلي دو دلي

اروم روي صورتش کشيدم ... نه اين واقعا خودشه ... اشوانه مغرور من .. حالا که خوابيده ميتونم بهتر صورتشو

ديد بزنم ... صورتي که وقتي بيداره با شرمو ترس نگاش ميکنم ... خدا اين موجود چقدر جذابه مخصوصا الان که

انقدر اروم خوابيده ... يعني واقعا ديشب نگرانم بود ؟؟ الان چرا اينجوري کنارم خوابيده ؟؟ کاش هميشه انقدر مهربون بود ..
_ تموم نشد؟؟؟؟؟

با صداش کم مونده بود سکته کنم .. با ترسو و شرمي که داشتم به چشماش خيره شدمو سکوت کردم ..

برگشتو طاق باز خوابيد زير لب اروم گفت :

_ خيلي هيزي!!

تو هم خيلي پر رويي والا!!!!!! البته جرعت نداشتم اينو بگم بجاش گفتم :

_ من يا تو ؟.. کي گفته پيشه من بخوابي؟؟؟

يه دفعه دوباره به سمتم برگشتو تقريبا يه نمه روي من خم شد ...

_زنمي دوست داشتم مشکليه؟؟

با اينکه يه نمه ازش ميترسيدم ولي مثل خودش گفتم :

_ ععع؟؟؟ خب تو هم شوهرمي دوست داشتم مشکليه؟؟؟

يکم بهم نگاه کردو بعد از چند لحظه زد زير خنده .....

_ نه خوشم اومد ازت !!
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dokhtarekhoon
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه uucvgw چیست?