دختر خون 5 - اینفو
طالع بینی

دختر خون 5



خيلي سنگين بود هواي دلم خدا رو شکر کسي از اومدن من با خبر نشد بلا فاصله به اتاقم پناه بردم ....
دلم ميخواست جايي برم که هيچکس نباشه دارم ديوونه ميشم دارم به اين سنگه يخي وابسته ميشم ...
به خودش به اغوشش به عطر تلخش نه .. نه نبايد اينجوري بشه من نميتونم تحمل کنم ....
سوگند به خودت بيا اون جز يه قلبه سنگي هيچي نداره سعي کن مثل خودش بشي نه مثل يه مجنون براي
ادمي مثل اشوان .... با دستام صورتمو ميپوشونم نميدونم بايد چيکار کنم ... چي قراره بشه چي سر زندگيم مياد ؟!؟ .... احساسي که دارم مثل احساس يه ادمه سر د گمه ... تنه خستمو با بي حالي روي تخت ولو ميکنمو مثل
هميشه زانو هامو ميارم تو شيکممو مثل بچه ها موچاله کرده ميخوابم از شدت خستگي زياد طول نميکشه
که همه چي برام نا مفهوم ميشه و به يه خواب عميق فرو ميرم ...

************

هلیا= سوگند جوووونم ؟؟!؟ خانومي خوابي؟!؟!
چشامو اروم باز ميکنمو به صورته هليا خيره ميشم ... بعد از چند لحظه به خودم ميامو به هواي تاريکه بيرونه پنجره نگاه ميکنم يعني تا الان خوابيدم ... دوباره به هليا چشم ميدوزم...
+ ساعت چنده هليا؟؟!؟!

لبخنده مهربوني ميزنه و جواب ميده :

هلیا= با اجازت هفتو نيمه تنبل خانوم !
با تعجب بهش نگاه کردمو گفتم :
+باورم نميشه چرا زود تر بيدارم نکردي!!؟؟؟
با حالت بامزه اي گفت :
هلیا= يه بار اومدم صدات کنم ولي سوگند انقدر معصوم خوابيده بودي که ادم ياده بچه هاي 6 .7 ساله ميوفتاد
دلم نيومد بيدارت کنم خيليم خسته به نظر ميومدي نخواستم اذيت شي تازه مادر شوهرتم کلي
سفارش کرد سر و صدا نکنيم عروسه گلش خوابه ..

چشمکي زدو ادامه داد:
هلیا= همين اوله کاري خودتو خوب تو دلش جا کردي شيطون!!
لبخند زدمو بعد از چند لحظه پرسيدم:
+راستي اشوان کجاست!؟؟!؟

شونه هاشو بالا انداخت و گفت :
هلیا= نميدونم يه ساعت پيش با نيما رفتن بيرون کار داشتن هنوز نيومدن فکر کنم ديگه پيداشون بشه ...


پاشو بريم پيشه خاله ... يعني همون مادر شوهر جنابالي نيما و اشوانم که اومدن ميخوايم راضيشون کنيم بريم فروشگاه مغازه هاي برند اينجا غوغا کرده از اونورم ميريم پلاژ !!! اووف ميدونم خيلي حرف زدم ببيخش ...
خندم گرفته بود هر چقدرم پر حرف بود بازم چون شيرين زبون
بود ادم ازش خسته نميشد ...

*************
بعد از سراسامون دادنه تيپو قيافم از اتاق بيرون اومدمو به سمت فرنگيس خانوم رفتم .
"بهتري دخترم؟!؟!
لبخند زدمو جواب دادم:
+ بله ممنون
"امروز خيلي خسته شدي بايد بيشتر مراقبه خودت باشي احساس ميکنم خيلي ضعيفي!!
بعد با مهربوني هليا رو صدا زد ...
" هليا جون؟!؟!؟
هليا =خاله!!؟؟
" اشوان که اومد يادم بنداز بهش بگم بره يکم جيگر تازه بگيره براي سوگند اين بچه خيلي ضعيفه بايد بيشتر بهش برسه!!
يه لحظه احساس کردم فقط پنج سال سنمه ...
+ فرنگيس خانوم من خوبم نيازي نيست باور کنين!!
" نه دخترم اين چيزي نيست که من بگم اشوان بايد خودش حواسش باشه منتها نميدونم چرا اين پسر
انقدر خونسرد بايد خودم يه سري تذکراتو بهش بدم!!
از مدل حرف زدنش خيلي خوشم ميومد واقعا زنه ماهي بود .... برعکسه پسره سنگش!!!
صداي باز شدن در ورودي باعث شد استرس بگيرم .... تنها کاري که تونستم انجام بدم اين بود که رفتارمو عادي نشون بدم !
سعيد - سلام خانوما !
پشت سرش اشوان وارد شد و بدون سلامي مشماهايي که دستش بودو روي کاناپه گذاشتو به سمته
اتاقمون رفت ...
 


فرنگيس خانوم - همه اون چيزايي رو که گفتم خريدين!!
سعيد - بله همرو خريديم مگه ميشه شما امر کنيد ما انجام نديم ؟!؟!
هليا - عزيزم چرا اخه انقدر پاچه خواري تو!؟؟
سعيد لبخنده مهربوني به هليا زدو گفت :
سعید= تازه واسه تو هم پاستيل خريدم خانومم!
هليا جيغه کوتايي کشيد و با خوشحالي رفت تو بغله سعيد فقط با لبخند بهشون نگاه ميکردم ... خوشبختي
يعني همين يعني يه نفر داشته باشي که هميشه بهت فکر کنم تکيه گاهت باشه ... براش مهم باشي ..
با اينکه يکم به بچه ها حسوديم شده بود ولي باز از ته دلم خواستم هميشه زندگيشون همينجوري عاشقانه باشه ..
در اتاق باز شد و اشوان با تيپه اسپرتو پسرونه اي که زده بود از اتاق بيرون اومد ... حتي به من نگاهي نکرد ...
شايد انتظار داشتم بيادو از دلم دربياره ولي انگار اونم همچين انتظاريو از من داشت ... چه حکايتيه زندگيه من!!!!
هليا با حالته بچه گونه اي گفت :
هلیا= داداش اَشوان؟؟!؟!
اشوان هميجور که رو مبل ميشست با لحن خاصي جواب داد :
_ چي ميخواي هليا!!؟؟
از اين حرفش بقيه خنديدن هليا مثل بچه ها خودشو لوس کردو گفت :
هلیا_ ا .... خيلي بدي!!! بذار حرفمو بزنم بعد ذايم کن !! اصلا از کجا ميدوني من ازت چيزي ميخوام!؟!؟
اشوان پوزخندي زدو گفت :
_ اصولا وقتي ازم چيزي ميخواي ميشم داداش اشوان!!!
سعيد خنديدو گفت :
سعید= اينو راست ميگه خدايي هليا!!
هليا يه مشت خوشگل هديه بازوي سعيد کردو باز ادامه داد :
هلیا= نخيرم اشوان هميشه داداشمه!!
فرنگيس خانوم - اصلا بذار من بگم هليا جان ...
بعد رو به اشوان ادامه داد:
" اشوان بچه ها رو ببر فروشگاه ميخوان خريد کنن!!
اشوان ابروهاشو بالا دادو گفت..
 

_ فروشگاه؟!؟!؟
فرنگيس خانوم - اره فروشگاه هاي برند اين اطراف زياده! خودت که همشو استاد کردي!! دخترا هم ببر خريد کنن !
اشوان با حالته خاصي جواب داد:
_ بيخيال بابا!!
هليا - چي چيو بيخيال بابا!! من ميخوام برم !! سعيد؟!؟؟!؟؟!
سعيد بيچاره سريع گفت :
سعید= باشه عزيزم ميريم!!
هليا لبخندي زدو گفت :
هلیا= مرسي سعيدم!!
اشوان - جمع کنين بابا خودتونو حالمو بهم زدين!!
هليا - تو احساسات نداري! بيچاره سوگند که گير توي بي احساس افتاده .... اصلا سوگندم با خودمون ميبريم!!
اشوان با لحن جدي گفت :
_ سوگند خودش شوهر داره ! من تعيين ميکنم بياد يا نياد!!
يه جورايي شدم .. از حرفش بدم نيومد بلکه خوشباحالمم شد ... اما ميدونستم اين حس زود گذره زياد دووم نداره ...
هليا - سوگند تو يه چيزي بگو!
شونه هام بالا انداختمو جواب دادم :
+چي بگم!؟؟!
هليا کلافه گفت :
هلیا_ خدا در و تخت رو خوب با هم جور کرده!! پشت همم هستن ماشالا!!
ميتونستم نگاه سنگين اشوانو رو خودم حس کنم ... شايد داشت باز براي اذيت کردنم نقشه ميکشيد ...
سرمو پايين انداختم و سعي کردم نگاهش نکنم ... نگاهش حرارت داشت ... تمام وجودمو ميسوزوند ...
سعيد - اشوان دادش چيکاره اي؟!؟!
هنوزم نگاشو روي خودم حس ميکردم بعدشم صداي بن مردونش که توي گوشم پيچيد :
_ اوکي بريم!
هليا باز جيغ کشيدو گفت :
هلیا_ واي داداشي عاشقتم!!!
اشوان ا اعتراض گفت :
_ هليا پرده نذاشتي واسه گوشم ! وولوم بده پايين يکم کر شدم!!
هليا - همش منو ضايه کن!!! سوگند پاشو بريم ..
بهش نگاه کردمو با لبخنده معروفم سرمو به نشونه ي مثبت تکون دادم ....
 


تيپه اسپرتو دخترونه اي زدم با يه ته ارايش که چهرمو خواستني تر ميکرد توي اجزاي صورتم چشمامو بيشتر
دوست داشتم چشماي درشته مشکيم که توي شب ميدرخشيد همين چشما چهرمو بچگونه تر نشون
ميداد مخصوصا وقتي ميخنديدم هماهنگيه عجيبي با چاله روي گونه پيدا ميکرد ....
با رضايت دوباره تو اينه به خودم نگاه کردمو لبخند زدم شيشه ي عطرمو از توي کيفم در اووردمو يه دوش کوتاه باهاش گرفتم ....
هلیا_ اماده اي؟؟
به کله ي هليا که از در اومده بود تو اتاق نگاه کردمو گفتم :
+ اره بريم !
ولي هليا همينجور واستاده بودو به من نگاه ميکرد ...
دستمو جلو صورتش تکون دادمو با تاکيد گفتم:
+ هليا بريم!
خيلي بي هوا گفت :
هلیا_ چي ساخته خدا!
چشامو گرد کردمو با تعجب گفتم :
+ جان؟؟
هليا باز در همون حالت جواب داد:
هلیا_ اينجاست که شاعر ميگه "قدو بالاي تو رعنا رو بنازم"!!
و به سرتو پايه من با چشم اشاره کرد با کيف يه دونه اروم زدم تو سرش و گفتم :
+ انقدر هندونه نذار زير بغلم بچه راتو برو الان ترورمون ميکنن!
هليا همونجور که کشون کشون همراه من ميومد جواب داد :
هلیا_ با اينکه هندونه نبود حقيقت بود ولي ديگه چاره اي نيست بايد دنبالت بيام !
از ويلا خارج شديمو ... از قرار بايد با ماشين اشوان ميرفتيم!
دوباره حسادته خاصي تموم وجودمو گرفت از ديدن سعيد که بخاطر
هليا بيرون از ماشين واستاده بود ولي اشوان ...
سعید بالاخره خانوما اماده شدن!؟ خدايي چيکار ميکنيد؟!؟!
من تنها لبخند زدم ولي هليا با نيش باز گفت :
هلیا_ داشتيم بادبادک هوا ميکرديم ...
بعد اخم کردو ادامه داد:
هلیا_ بايد توضيح بدم!!؟؟؟
سعيد لبخند زدو جواب داد:
سعید_ نه عزيزم اصلا!
با تعارف هاي زياد سعيد راضي نشدم جلو بشينم از احترامو بزرگتر کوچيکي که بگذريم نشستن کناره
اشوان برام سخت شده بود ....
 

وارده ماشين که شدم مثل هميشه بوي عطر خاصه اشوانو تمام فضا رو احاطه کرده بود ... با لذته خاصي عطر خوشبوشو وارده ريه هام کردم!
مثل هميشه ماشينو به سرعته برق حرکت داد تمام مدت سعي کردم فقط با هليا صحبت کنم اونم خيلي
اروم !حسم نسبت به اشوان گيج کننده بود يه حسي بين ... خجالت .... ترس ... معذب بودن... خودمم نميدونستم چمه!!

******************

فروشگاه ها فوق العاده شلوغ بود !فرنگيس خانوم راست ميگفت تمام غرفه ها لباساي برندو مارک دار بود
از اديداس ، ريبوک بگير تا ايران کتانو خزر کتان !! هليا از همون اول دسته سعيدو گرفت وارد فروشگاه شد ..
بلاتکليف واستاده بودم که صداي اشوان مو به تنم سيخ کرد :
_ تا کي دوست داري اينجا واستي عزيزم؟؟
باز کلمه ي "عزيزمو " با تمسخر گفت ... جوابي بهش ندادم نه جوابي داشتم نه حوصله ي بحث کردن !
پوزخندي زدو به سمته فروشگاه راه افتاد ... از کاراشو اين غروره احماقانش داشتم ديوونه ميشدم!! از سر ناچاري
پشته سرش راه افتادمو وارد فروشگاه شدم ... مجبور بودم براي حفظ ظاهرم که شده نزديک بهش قدم بزنم !
حسه خوبي داشتم!از قدم زدن کنارش لذت خاصي ميبردم ... اما اي کاش اخلاقشم مثل شوهراي عاشق بود ..
با صداش تقريبا غافلگير شدم :
_ مثلا باهام قهر کردي الان؟!؟؟

متعجب از سوالش فقط به زمين خيره شدمو جوابي ندادم که باز ادامه داد:
_ با توام!!
خيلي اروم جواب دادم :
+ نخير!
_ پس عممه واسم قيافه گرفته جوابمو به زور ميده!!
باز سکوت کردمو که خودش ادامه داد:
_ فازت چيه خب؟!؟؟!؟

بچه پررو خوبه دليلشم ميدونه خودشو ميزنه به اون راه ... چشم غره اي بهش رفتم که خنديدو گفت :
_ بوسيدن لباي زنم جرمه!!؟؟؟

واااااا ي که ابن بشر روي سنگه پا قزوينم کم کرده !!
_ جوابمو ندي اون کارو بازم تکرار ميکنم حالا خودت ميدوني!!
 

ر
با حرص بهش نگاه کردم که ديدم چهرش رنگه شيطنت گرفته !
مشتي حواله بازوش کردمو گفتم :
+ خيلي بي ادبي!!
دستاشو کرد تو جيبه شلوار اسپرتشو سرشو به گوشم نزديک کردو گفت :
_ من بي ادب نيستم تو خيلي بچه اي فسقلي!! درضمن اين انرژيتم بذار واسه مواقعه لازم البته اونجا هم
فکر نميکنم زياد به دردت بخوره!!
خنديد و ادمه داد :
_ اندازه يه بچه پنج ساله هم زور نداري که اخه دلم بسوزه!!
اخم کردمو با حرص گفتم :
+ خيليم دارم !
پوزخندي زدو گفت :
_ ثابت کن ما که نديديم!!
بعد دستشو مقابلم گرفتو گفت :
_ بيا تا زماني که تو پاساژيم بگيرش هر چقدر دلت ميخواد فشارش بده ببينم چي ميشه!! اگه من تسليم شدم
هر چي تو بگي قبوله اما اگه تو تسليم شدي من هر چي بگم تو بايد قبول کني!!
با حرص بهش نگاه کردم چشماش رنگه شيطنت گرفته بود نميدونستم بايد چيکار کنم ... ولي دلم ميخواست
بهش ثابت کنم که زورم زياده "البته خودمم ميدونستم خيلي ضعيفم !!" با دستاي کوچيکو کشيدم دسته مردونه و
بزرگشو گرفتم با لمسه دستاي داغش تمام تنم داغ شد .... ضربان
قلبم با سرعته عجيبي بالا رفت ... انقدر بالا که انگار ميخواست از
سينم بياد بيرون ....
با تمام زورم افتاده بودم به جونه دستش! اشوان فقط ميخنديد حتي يه ذره هم دردش نميومد ... صداي خنده ي
مردونش دلمو ميلرزوند ... اوني که دستش درد گرفته بود من بودم نه اون ... ديگه هيچ جوني واسم نمونده بود ...
ولي نميتونستمم انقدر راحت ازش بگذرم ...
_ تو اخرشي دختر ! باور کن اگه يکم ديگه فشار بدي دستم قطع ميشه!!
و دوباره زد زير خنده ... از دستش داشتم حرص ميخوردم .... نميدونستم بايد چي کار کنم !! يه لحظه برگشتم به سوگنده
قديمي ... به ياد شيطنتام ! با فکر شيطاني که به ذهنم رسيد لبخند زدمو خيلي يه دفه اي دسته اشوانو بالا اووردمو محکم
گازش گرفتم ..

گازش گرفتم ...اشوان که انتظار اين کارو ازم نداشت اول فقط با تعجب زل زد بهمو بعد از درد ابروهاشو توي هم کشيد ....
_ چي کار ميکني ديوونه!!؟؟؟

دستشو ول کردمو لبخندي از سر پيروزي زدم ...
+ خودت گفتي زورم نميرسه منم بهت ثابت کردم!!

بر عکسه چيزي که فکر ميکردم بجاي عصبانيت توي چهرش لبخنده مرموزي قرار گرفت ...
_ اينجورياس! اشکال نداره خانوم کوچولو اينجا نميشه تلافي کرد به وقتش واست جبران ميکنم !!
سرتق بازيم گل کرده بود ...
+هه دارم از ترس ميميرم !
خيلي يه دفه اي کمرمو گرفتو منو محکم چسبوند به خودشو کنار گوشم زمزمه کرد ...
_ ميدونستي داري با اين کارات تحريکم ميکني عزيزم!؟!
سعي داشتم ازش جدا شم اما کي حريفه اين گودزيلا ميشد ...
+ ولم کن زشته!
خنديد ...
_ کجاش زشته!؟!؟ زنمي عشقم ميکشه جلو همه بغلت کنم!
لعنت بهت اشوان ... لعنت بهت که نميدوني چجوري داري با قلبو احساسم بازي ميکني!!!
اينبار بيشتر سعي کردم که از حصاري که برام درست کرده بود بيرون بيام ولي بازم زورم بهش نرسيد ...
هلیا= کجاييد بچه ها؟!؟
با صداي هليا انگار دنيا رو بهم دادن ! اشوان کاملا ازم جدا نشد فقط يکم دستاشو شل کرد ...
با چشماي ملتمسم به هليا نگاه کردمو گفتم :
+ هليا شما کجاييد؟؟ ! داشتيم دنبالتون ميگشتيم!!
هليا که انگار متوجه يه چيزايي شده بود لبخند زدو گفت :
هلیا= سوگند بيا ميخوام اين لباسرو بخرم تو هم نظر بده!
از خدا خواسته دست هليا رو گرفتمو با هم به سمته مغازه اي که ميگفت رفتيم ...
هلیا= نظرت چيه؟!؟!
به پيراهن کوتاهو قرمزي که نشونم داد نگاه کردم ..
+خيلي خوشگله !
هلیا= سعيد ببين سوگندم همين نظرو داره !
سعيد با عشق به هليا نگاه کردو گفت :
سعید=خب همينو ميخريم عشقم!
هليا مثل هميشه خودشو لوس کرد و گفت:
هلیا= مرسي سعـــــــيد جونم!!
باز همون حسرت سراغ قلبم اومد ...
_ تو چيزي نميخواستي !؟؟


با صداي مردونه ي اشوان قلبم افتاد کفه کفشم ! برگشتم تا ببينمش که کاملا رفتم تو بغلش از بس
اقا نزديک واستاده بود ... حتي يه ذره هم عقب نرفتو باز با اون چشاي نافذش زل زد تو چشماي منو گفت :
_ هيچي انتخاب نکردي عشقم؟!؟!
جملشو به حالت تمسخره گفت ...مثل خودش پررو جواب دادم:
+ نه عزيزم چيزي لازم ندارم!!

به اطرافش نگاه کردو باز زل زد تو چشمام ...
_ ولي من دلم نمياد واسه عشقم چيزي نخرم!!!

خيلي ناگهاني دستمو گرفتو کشيدم يه گوشه از بوتيک با دست به يه لباس اشاره کرد ... رد دستشو گرفتمو
به يه پيرهن کوتاه که رنگه صورتيه چرکي داشت رسيدم سليقش عالي بود . لباس واقعا شيک و خوشگل بود !
نا خداگاه لبخند زدم ....
_ برو بپوشش ببينم تو تنت چطوره کوچولو!

***************
خيلي ذوق کرده بودم نه از اينکه ميخواستم لباس بخرم ، از اينکه اشوان پسره خسيسي نبود و بهم اهميت داد ...

لباس توي تنم فوق العاده زيبا بود ... انگار واسه ي خودم دوخته بودنش! رنگه صورتيه چرکش هارمونيه عجيبي
با پوسته گندوميم داشت عاشقش شده بودم ... با باز شدن در اتاق پروو با ترس دستامو محافظه سرشونه هاي
لختم کردم با ديدن اشوان بيشتر داغ کردم .. نگاهش طور خاصي بود ... يه نگاه تب دار اما با غرور ... يه نگاه شيطون اما جدي ...

_ نه ميبينم با اينکه سليقم نبودي ولي جنسه مرغوبي از اب در اومدي خانوم کوچولو!!
سرمو پايين انداختم که صداش تو گوشم پيچيد :
_ بهت مياد درش بيار!
خواست درو ببنده که با صداي بغض داري گفتم :
+ ميخواي بخريش برام که جلوي بقيه ابروت نره!
لحنم اونقدر غمگينو اروم بود که يه لحظه دلم واسه خودم کباب شد ! اشوان به چشمام خيره شدو با يه لبخنده شيطون جواب داد :
_ بايد غير اين باشه!؟
 

پرده نازکه اشک جلوي ديدمو گرفت ... براي ضايه نشدن سرمو پايين انداختمو به نشونه ي منفي تکونش دادم!
حالم قابل توصيف نبود حس ميکردم يه موجوده اضافيم ... يه موجوده سربار! نفهميدم کي درو بست ..
سريع لباسامو تعويص کردمو از اتاق پروو خارج شدم ...

*****************

کل پاساژو با بچه ها گشتيم اشوان خيلي برام خريد کرد اما ديگه هيچ ذوقي نداشتم ! چون ميدونستم که اين کارارو واسه خودش ميکنه نه واسه من!! از هليا شنيدم قرار جشني کوچيکي واسه معرفيه من به عنوانه عروس خانواده توي همين شمال ترتيب بدن اصلا نميدونم روزگار بالاخره با من چي کار ميکنه فقط ادامه ميدم ! همه چي دست همون بالايي هر چي بادا بادا...

****************

هليا _ بريم پلاژ؟!؟!
سعيد - الان هوا تاريکه چي کار کنيم تو پلاژ عزيز من؟؟؟!!
هليا - سعيد بي احساس نباش عزيزم اتفاقا تو شب عاشقانه تره!!
سعيد - اوکي خانومي هر چي تو بگي!
اشوان که باحالت دختر کشه هميشگيش رانندگي ميکرد گفت :
_ حالمو بهم زديد شما دوتا!
هليا - اشوان حرف نزن تو که خيلي سنگي بيچاره سوگند!!!
اشوان - هليا تو که نافروم مخ ميخوري بيچاره سعيد!!
سعيد - من راضيم داداش از خودت مايه بذار!

اشوان با حالت خاصي گفت :

_ خــــــــا ک سعيد خــــــــاک!!
هلبا - با شوهر من درست حرف بزن داداشي حالا هم برو پلاژ !
اشوان - اوکي ميرم ولي منو سوگند نميام شما ها رو پياده ميکنم همونجا!
دلم شکست ميخواستم اعتراض کنم .. منم دل داشتم منم دلم ميخواست برم پلاژ ... درست
مثل بچه ها شده بودم .. به خودم نهيب زدم "سوگنده ديگه بزرگ شدي دست از اين بچه بازيا بردار!"
هليا - ا ... اشوان خب سوگند گناه داره!!

اشوان از اينه به من نگاه کردو گفت :
_ سوگند مشکلي داري تو با اين قضيه؟!؟!
ميخواستم بگم اره منم دلم ميخواد برم پلاژ منم دلم ميخواد برم کنار ساحل توي شب قدم بزنم ...
اما نميدونم چرا جوابم اين شد :
+ نه هر چي تو بگي!
نميدونم عکس العملش چي بود چون بهش نگاه نکردم ... ولي لحنم گواه ميکرد حرفه دلمو !!
هليا - ا ... سوگند !! يه چيزي بگو ، چرا همش هر چي اشوان ميگه گوش ميکني!؟؟! بگو دوست داري با ما بياي!!

تنها به هليا لبخند زدمو سعي کردم با نگاهم بهش بفهمونم که بيخيالم شه!! فکر ميکنم فهميد چون غمگين
گفت :
هلیا_ خيلي خب ولي خدا بهت صبر بده با اين شوهر سنگت!!

سنگ بود ولي دوسش داشتم بهم بي محلي ميکرد ولي عاشقش بود قلبمو مي رنجوند ولي وابستش شده بودم وابسته ي به اين کوه يخ ...

هليا - مطمئني نميخواي با ما بياي!!؟؟
لبخند زدم و گفتم :
+ نه عزيزم شما برين خوش بگذره بهتون!
گونمو بوسيد ...

هلیا_ فدات خانومي ! پس فعلا باي ما بريم! بعدا ميبينمتون!
+ مراقب باشين خدافظ!

کنار اشوان جلو نشستمو براي بار اخر به بچه ها با حسرت نگاه کردمو براشون دست تکون دادم ..
مثل هميشه پاشو گذاشت رو گازو حرکت کرد
صداي موزيک بالا بود که اهنگ طلوع کن ابي شروع به خوندن کرد ... ديوونه ي اين اهنگ بودم ..
اشوان دستشو به سمت ضبط برد تا عوضش کنه که با خواهش و مظلومانه گفتم :_ نه ...
با تعجب بهم نگاه کرد که معصومانه گفتم:
_ بذار بخونه خواهش ميکنم!!
يکم نگام کرد دوباره به رانندگيش ادامه داد با لذت غرق اهنگ شدم ..
***********
اصلا زمانو مکانو از دست رفته بود اين اهنگ منو خيلي به عقب برد احساس خاصي داشتم احساسي که قابل توصيف نبود
_ پياده شو!..
 


انقدر محکم اين حرفو زد که ناخداگاه از ماشين پياده شدم ! خيلي سريع اومد کنارم .. تازه متوجه اطرافم شدم
ويلا نبوديم کنار يه پلاژ بوديم ، اونم نه يه پلاژ معمولي يه پلاژ فوق العاده خوشگلو شيک ! باور نميشد که منو اوورده
همچين جايي ! به نيم رخش خيره شدم ! چقدر من اين پسر مغرورو دوست داشتم .. يه جور خاص ... کاراش ادمو شوکه ميکرد
_ تموم کردي منو!
صورتشو برگردوند به سمتم! با تعجب بهش خيره شدم و گفتم :
+ چي!!؟؟!
با همون لحن مغرورش گفت :
_ من عاشقه دختراي خنگم!!

فهميدم منظورش منم ! خوب با اون قسمتش که ميگفت عاشقمه اصلا مشکلي نداشتم با اينکه ميدونستم
دوروغه ولي با قسمته خنگش ...
+ منم عاشق اون پسرم !!

و با انگشت به پسر بچه اي که داشت کنار ساحل براي خودش ميدويد اشاره کردم اما نميدونم چرا
يه دفعه رگه گردن اشوان متورم شدو با چشاي برزخيش به من خيره شد ...
_ خيلي دلت ميخواد همينجا سرتو بذارم رو سينت!
از تعجب داشتم شاخ در مياووردم !! اين چشه؟؟!من که حرف بدي نزدم ! من واقعا عاشق بچه ها بودم!
اب دهنمو قورت دادمو با ترس گفتم :
+ من که حرفه بدي نزدم!!
چشاشو ريز کرد با عصبانيت گفت :
_ جلوي من ميگي عاشقه اون پسره اي!!؟؟!؟!؟
و با دست به پسري که کنار دريا نشسته بودو داشت سيگار ميکشيد اشاره کرد تازه فهميدم دنيا دسته کيه!!
ولي خودمونيم چقدر غيرتي شدن بهش ميومد .. با يه لبخنده خاص گفتم :
+اشوان من منظورم اون پسر بچه بود !
و با دست دوباره بهش اشاره کردم ... به پسر بچه که حالا داشت با کاميون اسباب بازيش بازي ميکرد نگاه کرد !
+حالا ديدي اقاي اخمالو!
صورتشو برگردوندو با نگاهه خاصش منو تا اوج اسمون برد
_ شانس اووردي خانوم کوچولو وگرنه واست گرون تموم ميشد!!
شيطنتم گل کرد با کنجکاوي پرسيدم :
_ مگه برات مهمه!؟!؟ من که براي تو مهم نيستم!
 

دوباره با نگاه برزخيش زل زد بهمو خيلي محکم گفت :
_ فعلا که زنمي!

"فعلا" اين کلمه چقدر منو ميشکست ! راه گلومو ميبست!! يعني ممکن بود در اينده نباشم کي مياد جاي من!؟؟
کي قرار طعم اغوشه امن اشوانو بچشه! خيلي دردناکه براي مني که وابستم به همين اغوش امن!!
بدون توجه به اشوان به سمت دريا رفتم ! هوا تاريک بود اما صداي موج مثل هميشه تمومه ذهنمو خلوت کردو
لبخنده خاصي روي صورتم قرار گرفت بي اختيار اين اهنگ روي لبم اومد زمزمش کردم ...
+روزاي خوبم برگرد ديگه نميشه سر کرد .. دل از ارزوهام کندم ... با خاطراتم زندم ...
با حسه اينکه يکي بازومو گرفت برگشتمو متوجه اشوان شدم ..
_ تو اب نرو شبه!
مگه من رفته بودم تو اب!! بــــــــــله تقريبا تا زير زانوم ! خاک تو سرت سوگند پاک مختو از دست دادي دختر!
اشوان که ميدونست من خنگ تر از اين حرفم خودش منو از اب بيرون اوورد ! خيلي غير ارادي با لحن
خاصي گفتم :
+ولي من ميخواستم برم تو اب!!
اشوان اخم کردو گفت :
_ نميشه شبه!
لبمو با حالت خاصي کج کردم ....
_ خيلي خب فردا ميريم دريا !
لبخند زدمو گفتم :
+مرسي!

تقريبا يه ربعي ميشد که کنار ساحل قدم ميزديم!ديگه خسته شده بودم پاهام درد گرفته بود ... راه رفتن
رو ماسه ها پاي ادمو خسته ميکرد ...
_ ميشه بشينيم !؟
نگاهم کردو بدون حرفي روي ماسه ها نشست ! کنارش با فاصله ي کمي نشستم ! سکوت بينمون خيلي سنگينه
بود از اينکه بشکنمش خجالت ميکشيدم ! ولي نميدونم چرا يه دفعه شروع کردم اين اهنگو
زير لب خوندن ....
****
_ خوبه اهنگم بلدي بخوني؟!؟
مثل هميشه لحنش تمسخر اميز بود ولي من برعکسه هميشه خيلي ارومو بي حوصله جواب دادم :
_ اره خب ... يکم ...
 


زانوهامو توي بغلم کشيدمو سرمو روش گذاشتم ... باز صداشو شنيدم :
_ ديگه چه کارايي بلدي؟! رو کن ما هم فيض ببريم !
با لحن خاصي گفتم :
+ خيلي کارا!
تن صداي اشوان خيلي خواستني شد :
_ ا..!؟؟! خوبه!نشون بده مشتاقم استعداداتو ببينم ... گرچه فکر نميکنم تو عجيب الخلقه کاري بلد باشي!!
خيلي حرصم گرفت براي تلافي با دستام از روي زمين يه مشت ماسه ي خيس برداشتمو خيلي يه دفعه اي زدم
به سينش!!قيافش عالي بود ... از يه طرف تعجبش از يه طرف عصبانيتش .. با چشماي برزخيش نگام کردو گفت :
_ ميدونم باهات چيکار کنم! دعا کن دستم بهت نرسه!
با زدن اين حرف از ترس بلند شدمو شروع کردم به دوييدن
اشوانم نامردي نکردو با تمام توانش افتاد دنبالم اي کاش خسته ميشد ... ولي انگار هر دفعه انرژيش برعکس من بيشتر ميشد ميدونستم راهه فراري ندارم از عکس العملش جلوي اين همه ادم ميترسيدم ...
ترجيح دادم ازش معذرت خواهي کنم تا جلوي اون همه ادم بگيره بزنه منو له کنه !! براي همين با ترديد واستادمو
دستامو به حالت تسليم بالا بردم ....
+ قبوله من کم اووردم ... ببخشيد نبايد اون کارو ميکردم !!
خيلي سريع بهم رسيد اونقدر نزديکم شد که سر من قشنگ رفت تو سينش يکي از دستاشو دور کمرم انداختو
اين باعث شد من يکم به عقب خم شم ... با اونکي دستشم شروع کرد اروم گونمو نوازش کردن ميدونستم
يه نقشه اي داره از طرز حرف زدنشو برق شيطنت تو چشماش معلوم بود ...
_ معذرت خواهيتو قبول ميکنم .. ولي .... نميتونم راحت ازت بگذرم خانوم کوچولو ... بهونه ي خوبي دادي دستم ...
هنوز تو عالم هپروت بودم که با يه حرکت منو از زمين جدا کردو روي دوشش انداخت .... اولش کاملا هنگ بودم
اما وقتي به خودم اومدم شروع کردم به مشت لگد زدنو دادو بي داد کردن :
_ اشـــــــــــــــــــــوا ن بذارم زمين.... واي خدا ابروم رفـــــــــت ... اشـوان !!!
 


هنوز تو عالم هپروت بودم که با يه حرکت منو از زمين جدا کردو روي دوشش انداخت .... اولش کاملا هنگ بودم
اما وقتي به خودم اومدم شروع کردم به مشت لگد زدنو دادو بي داد کردن :
+اشـــــــــــــــــــــوا ن بذارم زمين.... واي خدا ابروم رفـــــــــت ... اشـوان !!!
با لحن شيطوني همينجور که به سمته ماشين ميرفت گفت :
_ همه ارزوشونه جاي تو باشن خانوم کوچولو ! پس اون لباي خوشگلتو ببند وگرنه مجبور ميشم خودم ببندمشون!
با مشت به کمرش زدم که خنديد و گفت :
_واقعا فکر ميکني تاثير داره؟!؟!؟
داشتم حرص ميخوردم که باز صداي جديش تو گوشم پيچيد :
_ درضمن از دفعه ديگه کمتر عطر بزن !! دوش ميگيري مگه؟!؟
خدايا من اصلا نميفهمم اين بشر چي ميگه !! خودت يه مترجم بفرست احساساته اينو واسم ترجمه کنه والا بخدا!!
بدون هيچ حرفي منو توي ماشين گذاشتو خودش خيلي سريع کنارم جا گرفت و ماشين با سرعت حرکت داد.
با فکر اينکه به ويلا برميگرديم ساکت سرجام نشستمو غرق رانندگي کردنش شدم ... اما بعد از پارک شدن ماشين
کنار يه ويلاي غريبه با تعجب بهش زل زدمو گفتم :
+اينجا کجاست؟! مگه نبايد ميرفتيم ويلا!؟؟
با همون قيافه ي جذابو شيطوني که گرفته بود بهم نگاه کردو جواب داد:
_ واقعا فکر کردي ازت ميگذرم ؟!
يکم جلوتر اومد و با لحن ترسناکي گفت :
_ تلافي شيريني سرت ميارم فسقلي!
با ترس به چشماش نگاه کردم ... ميدونستم اشوان هر کاري بخواد ميتونه بکنه ... ميدونستم هر کاري بگه عمليش
ميکنه ... با لرزش و ترسي که تو صدام بود گفتم :
+ م..م...من که..مع...معذرت خواهي.ک..کردم!
لبخنده جذابي تحويلم دادو گفت :
_ اون که قضيش جداست من عاشق تلافي کردنم شديدا!!
همينجور با ترس بهش خيره شده بودم که صداي محکمش تو گوشم پيچيد :
+ پياده شو!
+اشوان من ...
با صداي بلند تري گفت :
_ ميگم پياده شو!
ترسم بيشتر شد ... تنها دلخوشي که داشتم تو اون شرايط اين بود که ميدونستم اشوان شوهرمه
حداقلش اينکه گير يه عوضي نيوفتادم !اون هر چي بود شوهرم بود....
 

 تکيه گاهه مجازيم!!
با شک از ماشين پياده شدم ! اشوان نزديکم شد و با لبخند پيروزمندانه اي منو به جلو هدايت کرد ...
حالا من جلو ميرفتم اون پشته سرم سايه به سايه قدم برميداشت ... ويلاي روبه روم بيشتر شبيه
يه ويلاي متروکه بود .. تاريکي شب ساختمونو ترسناک تر نشون ميداد ... با صداي پارس وحشناکه
سگي از ترس جيغه خفيفي کشيدم خيلي يه دفعه اي خودمو تو بغل اشوان انداختم ... هيچ وقت انقدر
از پارس يه سگ نميترسيدم اما اينبار محيط اطرافو تاريکي باعث شد بود خيلي ترسو شم!
با حلقه شدن دستاي اشوان دورم تازه موقعيتمو يادم اومد سرم روي سينه ي اشوان بود قلبم داشت تند
تند ميزد !
_ فسقليه ترسو!
چقدر اغوشش گرم بود چقدر براي من اين اغوش امن بود !
+اشوان ميشه بريم!؟؟
با لحن شيطونو خاصي جواب داد :
_ نه!
عاجزانه گفتم:
+ خواهش ميکنم!
باز با همون لحن گفت :
_ نوچ نميشه کار دارم!
بعد همونجور که تو اغوشش بودم راه افتاد به سمته همون ويلاي متروکه! از قبل ترسم کمتر شده بود
شايد بخاطر وجود امنيتي بود که تو اغوشش داشتم! در ورودي ويلا رو باز کردو وارد ساختمون شديم
سعي کردم اطرافمو زير نظر بگيرم ! برعکس نماي ساختمون داخلش خيلي قشنگ بود ... همه چيز خيلي
شيکو مدرن چيده شده بود و هيچ شباهتي به اون خونه ي ارواحي که فکر ميکردم نداشت!
با احساس امنيتي که پيدا کردم از اغوشش اشوان بيرون اومدمو باز به اطرافم نگاه کردم ...
_ فراموش نکن واسه چي اووردمت اينجا!
با ترس به سمتش برگشتمو مظلومانه گفتم:
+ اين خيلي نامرديه من معذرت خواهي کردم ولي تو همش دوست داري تلافي کني!
دستاشو تو جيبه شلوار اسپرتش کردو گفت :
_ بهت قبلا گفته بودم اذيت کني من دو برابرشو سرت ميارم! نگفته بودم؟؟
 

زل زدم توي چشماشو با حرص گفتم :
+ اون فقط يه شوخي بود! درضمن تو خودت باعث شدي اون کارو بکنم!
ابروهاشو بالا بردو با همون حالت قدم به قدم بهم نزديک شد ! با هر قدم اون به جلو من يه قدم به عقب ميرفتم
تا اينکه کاملا به ديوار چسبيدم اونم دقيقا روبه روم ايستاد ...
_ خوب بيشتر از خودت دفاع کن خانوم کوچولو!
با پررويي گفتم :
+ فعلا چيزي يادم نمياد يادم اومد اضافه ميکنم!
يکي از دستاشو بالاي سرم به ديوار تکيه داد ... احساس ميکردم در برابر قد و هيکلش شبيه يه جوجه بي پناهم!
_ نه کم کم داره ازت خوشم مياد!
گنگ نگاهش کردم که با همون لحن مرموزش ادامه داد:
_ از چه کلمه ي بدت ميومد؟؟؟ ... اوممممم يادم اومد "عشق من"!
يکم سرشو پايين تر اووردو با لحن خاصي گفت:
_ چطوره بگم ... تو عشق مني!؟
قلبم فرو ريخت ... نابود شدم ... اون داشت نابودم ميکرد ... اين نامرديه من يه دخترم ...با احساسات خاص ..
اون هيچ علاقه اي بهم نداشتو داشت با اين حرفاش منو اذيت ميکرد ... اي کاش واقعي بود اين احساسش ...
اي کاش ...
_ خوشت اومد؟!؟
سرمو به نشونه ي منفي تکون دادم ! باز با نگاهش تمامه وجودمو سوزوند ...
_ چرا عشقم؟؟؟
سرمو پايين انداختم نميتونستم اون جو تحمل کنم ... احساس خفگي ميکردم !
_ نبينم عشق من خجالت بکشه!!
با صداي پوزخندش سرمو بالا اووردم ... نگاهش توي نگاه اشک بارم گره خورد ... دقيق تر شد رو ي صورتم ..
_ گريت واسه چيه الان!؟
خيلي ناخداگاه زدم زير گريه ! اين بار با صدا ! متعجب از حالتم گفت :
_ ميگم چته؟؟؟ چرا گريه ميکني؟!
با صداي لرزونو تقريبا بلندي گفتم :
+ از اذيت کردنه من لذت ميبري ؟؟ ... از اين که خوردم کني خوشحال ميشي ؟؟ مگه من چيکار کردم با تو!
چرا دوست داري عذاب بکشم؟! ميدونم من فقط يه خون بسم ... ندارم انتظاري ازت ولي .. ولي حداقل
اينجوري ازارم نده! لعنتي...
 


+ از اذيت کردنه من لذت ميبري ؟؟ ... از اين که خوردم کني خوشحال ميشي ؟؟ مگه من چيکار کردم با تو!
چرا دوست داري عذاب بکشم؟! ميدونم من فقط يه خون بسم ندارم انتظاري ازت ولي .. ولي حداقل
اينجوري ازارم نده! لعنتي احساساته يه دختر همه چيز اونه! چرا شما ها دوست داريد با احساساته ما بازي
کنيد چرا هميشه به ما به چشه يه عروسکه خيمه شب بازي نگاه ميکنيد ....
دست خودم نبود حرفايي که ميزدم اما از ته قلبم جريان ميگرفت ...

+به اندازه کافي زجر کشيدم مگه من چند سالمه ؟؟؟؟ از ازار دادن يه دختر مثل من لذت ميبري!! ؟؟
روي زمين نشستمو با ناله ادامه دادم :
+ اخه من به غير تو که مثلا شوهرمي کيو توي اين دنيا دارم لعنتي !؟!؟ کيو؟؟!؟
دستامو روي صورتم گذاشتمو براي اولين بار توي زندگيم با صداي بلند گريه کردم سبک شدم از حرفايي که
چند سال توي قلبم سنگيني ميکرد .... سبک شدم اما خسته بودم ... خسته ...
از بين انگشتام ديدمش ، ديدمش که کنارم زانو زد و بعد خيلي اروم دستامو از صورتم جدا کرد ... با چشماي
جذابش زل زد توي چشماي اشکبارم ... خوب نميديدم اما توي همون حالت تاري ميتونستم بفهمم که چهرش
عصبي نيست ! با کشيده شدن انگشتاي داغش روي گونه ي سردم مو به تنم سيخ شد ... متعجب بهش نگاه ميکردم
اما اون به کار خودش ادامه دادو تمام اشکامو پاک کرد !
_ اونجوري زل نزن به من!
با اين حرفش سرمو پايين انداختم که دوباره صداش يچيد تو سرم ..
_ تو اين همه اشکو از کجا مياري اخه دختر؟!؟
سرمو بالا اووردمو يکم نگاهش کردم ! که دوباره با يه لبخند ادامه داد:
_ خسته نميشي انقدر ابغوره ميگيري؟؟؟
بي توجه به حرفش با صداي غمگيني گفتم :
+ اشوان ؟
باز لبخند زدو گفت :
_ چه عجب خانوم زبون باز کرد !
مکث کرد و ادامه داد:
_ بگو کوچولو گوشم با توا!
با ترس و شک گفتم :
+ ت...تو.. از ..از ...م..
انقدر تته ته کردم که با لحن خاصي گفت:
_ سوگند حرفتو بزن کاريت ندارم که!
يکم مکث کردمو با شجاعته بيشتري گفتم :
+ تو ... از من متنفري؟؟؟


با چشماي نافذش نگاهم کرد ! يه نگاهه عميقو جدي!! نميتونستم هيچي از نگاهش بفهمم
داشتم زير اون نگاه ذوب ميشدم که صداش توي گوشم پيچيد :
_ نيستم ...
راست يا دوروغ؟؟! متنفر نيست ازم ! شايد دوستم داره ههههه غير ممکنه فقط متنفر نيست ازم
اين يعني هيچ احساسي به من نداره هيچ احساسي
_ پاشو بريم !
باز نگاهش کردمو با مکث از روي زمين بلند شدم ! خيلي يه دفعه اي جلو اومدو منو بينه خودشو ديوار محاصره کرد
صورتشو هر لحظه به صورتم نزديک تر ميکرد تا به خودم بيام گرمي لبهاشو روي لبم حس کردم شايد اين يه
تلافي بود تلافيه شيريني که منو توي خودش غرق ميکرد بعد از يه مدت طولاني بالاخره سرشو عقب کشيدو
با شيطنت زل زد بهم ! انقدر منگ بودم که حاضرم شرط ببندم تو اون لحظه قيافم شبيه منگولا شده بود!
_ من از حقم نميگذرم فسقلي به هيچ وجه !
منگه منگ فقط بهش نگاه ميکردم که زد زير خنده و ادامه داد:
_ قيافرو ! نکنه بايد ري استارتت بکنم!؟
يکم سرشو به گوشم نزديک کردو گفت :
_ از اين به بعد سعي کن همراهي کني نه مثل مجسمه سيخ جلوم واستي!
و دوباره زد زير خنده به خودم اومدمو با مشت زدم توي بازوش که دوباره با شيطنت نگام کردو گفت :
_ يه تلافي ديگه!! خودت خواستي
با گفتن اين حرف تازه فهميدم دنيا دسته کيه پا گذاشتم به فرار اشوانم پشتم ميدوييد اي خدا من از دسته اين
خلو چل چيکار کنم!؟ حالا خوبه من اصلا زورم بهش نميرسه ضربه هاي که من بهش ميزنم مثل ضربه هايي که مورچه
به فيل بزنه!! ههههه سوگند جووونم کرم از خوده درخته!! بعله!!
صداي خندونش تو گوشم پيچيد :
_ اين دفعه بيخيالت شدم ولي دفعه ديگه از خبرا نيست گفتم در
جريان باشي!...

خدا رو شکر اينبار دست از سرم برداشت!
خيلي سريع از اون محيطه ترسناک رد شديمو به سمت ويلا حرکت کرديم....

******************

هلیا _ اي شيطونا کجا بوديد تا حالا!!؟؟

به چهره ي خندونه هليا نگاه کردم ! ميدونستم الان چه فکرايي در موردمون ميکنن اما ظاهرا براي اشوان
هيچ اهميتي نداشت چون خيلي يه دفعه اي دست منو گرفتو با خودش کشيد ...
_ به شما مربوط نيست فوضولچه! تو مسائله منو زنم دخالت نکن!
هليا همونطور که دنبالمون ميومد گفت :
هلیا_ بله ديگه کي ميتونه رو حرفه اقا اشوان حرف بزنه!
_ خوبه که ميدوني!!
وارده سالن شديم که با ديدن فرنگيس خانوم و سعيد سلام کرديم !
سعيد - تو که خسته بودي داداش ميخواستي بياي ويلا!
اشوان خودشو رو کاناپه انداخت و گفت :
_ بده ميخواستم يکم با زنم خلوت کنم!
همه خنديدن ....
از شرم سرمو پايين انداختم ... اخ که اگه الان تنها بوديم يه مشت هديه ميکردم به بازوش حتي با تلافيم که شده!
فرنگيس خانوم - ديگه انقدر به پسرم گير نديدن!
هليا - بله ديگه خاله جون انقدر ازش تعريف کن تا از ايني که هست مغرور تر شه!
اشوان با لحن خاصي گفت :
_ هليا تا حالا اين موقعه شب کتک خوردي!؟
هليا ايشي کردو گفت :
_ من از اوني که بغلت نشسته (سعيد ) کتک نخوردم چه برسه به تو!
اشوان بامزه به سعيد نگاه کردو گفت :
_ خاکــــــــــــــــــــــ ــ تو سرت سعيد خاکــــــــــــــــ!
و دوباره به هليا گفت :
_ هلي شنيدي که کتک برادر از نماز شب واجب تره!!
هليا با حرص گفت :
هلیا_ بي خود کرده هر کي گفته!!

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dokhtarekhoon
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه rziv چیست?