دختر خون 6 - اینفو
طالع بینی

دختر خون 6

هليا با حرص گفت :
هلیا_ بي خود کرده هر کي گفته!!
فرنگيس خانوم - بسه ديگه بچه ها دير وقته بهتره بخوابيم !
هليا - به جون خاله يه دفعه حس بچگي بهم دست داد!!
اشوان - چرا دست داد ؟؟؟ مگه باور نداره که هنوز بچه اي!!
هليا با حرص به اشوان نگاه کردو چشم غره اي بهش رفت !
سعيد - انقدر عشقه منو اذيت نکن!
اشوان خنديد و گفت :
_ اوکي بچه بيا پيش اقاتون کاريت ندارم ديگه!
بعد رو به من کردو گفت :
_ بيا اينجا عروسک!
و به پاش اشاره کرد ... داشتم زير نگاه بقيه اب ميشدم ... هليا با خنده گفت :
هلیا_ اشوانو اينجور حرفا!! ؟؟
سعيد - داداش زدي رو دست من!!
اشوان نگاه خاصي به سعيد کردو گفت :
_ اره خب بلد بودم ولي رو نميکردم!
از روي کاناپه بلند شد و دستاشو کرد تو ي جيبه شلوارشو رو به جمع
گفت :
_ پاشين جمع کنيد بريد بخوابيد منم دارم بيهوش ميشم!
سعيد - حکم صادر شد چشم پاشيم بريم لالا کنيم!

اشوان به سمتم اومدو يکي از دستاشو دورم پيچيد بعد از گفتن" شب بخير" منو با خودش به سمت اتاق برد
به اتاق که رسيديم درو باز کردو منو اروم هل داد تو و خودش بعد از من وارد اتاق شد و درو بست !
انگار تازه مخم برگشته بود سر جاش دستامو به کمرمو زدمو طلبکارانه گفتم :
+اون حرفا چي بود جلو بچه ها گفتي؟؟؟
اشوان خيلي ريلکس دستشو تو جيب شلوارش کردو گفت :
_ کدوم حرفا دقيقا؟!؟!
اخمامو بيشتر شد و گفتم :
+ خودت به اون راه نزن!


به اتاق که رسيديم درو باز کردو منو اروم هل داد تو و خودش بعد از من وارد اتاق شد و درو بست !
انگار تازه مخم برگشته بود سر جاش دستامو به کمرمو زدمو طلبکارانه گفتم :
+ اون حرفا چي بود جلو بچه ها گفتي؟؟؟
اشوان خيلي ريلکس دستشو تو جيب شلوارش کردو گفت :
_ کدوم حرفا دقيقا؟!؟!
اخمامو بيشتر شد و گفتم :
+ خودت به اون راه نزن!
_ کدوم راه دقيقا!!؟؟
با حرص جيغ زدم :
+ اشـــــــــــــــــــــــ وان!؟
با شيطنت گفت :
_ بگو عروسک!

با کلافگي يکي از دستامو روي پيشونيم گذاشتم و نفسم با حرص فوت کردم !! يکم که اروم شدم
باز نگاهش کردم که ديدم همينجوري واستاده و قايمکي ميخنده!! مثل خودش گفتم :
+ الان به چي ميخندي دقيقا!؟
دستاشو از جيبه شلوارش در اووردو بدون جواب دادن به سوالم تيشرتشو با يه حرکت از تنش جدا کرد !
انقدر از اين کارش شوکه شده بودم که مثل مجسمه واستاده بودم و فقط نگاش ميکردم ! هيکلش با
لباس بي نطير بود بي لباس که ديگه ....
_ کوچولو ي نديد بديد!
با صداي شيطونش به خودم اومدم اب دهنمو قورت دادم....
+ چي؟!؟؟!
تک خنده مردونه اي کردو گفت :
_ هيچي عروسک بگير بخواب !
اره ... اره بهتر بود بخوابم !!! بهتر بود بخوابم تا اشوانو اينجوري بينم ... بهتر بود زود تر برم زير پتومو قايم شم!!
چقدر من بي جنبم!! خيلي سريع روي تخت رفتمو پتومو تا بالاي سرم کشيدم !! دلم نميخواست حتي يه بار ديگه
هم اشوانو ببينم! نميتونستم تحمل کنم! هر لحظه فراموش کردنش سخت تر ميشد !! با پايين رفتن تخت
مو به تنم سيخ شد ! مگه اونم ميخواست رو تخت بخوابه !!؟؟؟ نه بابا فکر نکنم!! اگه خوابيده باشه چي؟؟!؟
با اين فکر سريع برگشتمو با ديدن اشوان که طاق باز خوابيده بودو ساعدشو رو چشماش گذاشته بود جيغ کشيدمو
خودمو عقب کشيدم که از تخت پرت شدم پايين! اشوان سريع به سمتم اومدو با ديدن من تو اون حالت با عصبانيت
 


جيغ کشيدمو خودمو عقب کشيدم که از تخت پرت شدم پايين! اشوان سريع به سمتم اومدو با ديدن من تو اون حالت با
عصبانيت گفت :
- ديوونه شدي؟!؟؟
با تير بدي که کمرم کشيد اشکم در اومد !! تا به خودم بيام اشوان مثل يه پر بلندم کر دو گذاشتم روي تخت و
خودش کنارم نشست! با همون چشماي برزخيش زل زد بهم و گفت :
_ چرا اينجوري ميکني تو ؟؟!؟
درد داشتم اما سعي کردم جوابشو بدم
+فک ...فکر کردم ... تو رو تخت نميخوابي!
يکم نگام کردو همراه با پوفي که کشيد نگاهشو ازم گرفت
از درد دستمو اروم به سمت کمرم بردم شروع کردم خيلي نرم ماساژش دادن قيافم همش از تيري که کمرم ميکشيد
مچاله ميشد داشتم زير لب خودمو لعنت ميکردم که يه دفعه چشمم خورد به اشوان که داشت نگام ميکردو
لبخند ميزد ! خدايا اين چشه!؟!؟
_ خيلي درد ميکنه؟؟
لحنه مهربونش به دلم نشست! فقط سرمو به علامته مثبت تکون دادم که گفت :
_ پاشو بريم دکتر!
با چشماي گرد شده بهش نگاه کردمو گفتم :
+ دکتر؟!؟؟!؟!
_ اره ترسو دکتر !!
سريع گفتم :
+ نه نه نيازي نيست اونقدر چيزه مهمي نيست که !! الان خوب ميشه!!
_ از دست تو! پس بگير بخواب !
با احتياط روي تخت دراز کشيدم چشامو مصنوعي بستم ! دوباره کمرم تير کشيد که از درد زبونمو به دندون گرفتم
با احساس دستي روي کمرم چشمامو اروم بازم کردمو هيکله اشوانو مقابل خودم ديدم که دستشو دورم انداخته
بود و کمرمو خيلي اروم ماساژ ميداد خواستم مانع از اين کارش بشم که صداي ارومش تو گوشم پيچيد :
_ سوگند بگير بخواب ديگه بخدا ميزنم لهت ميکنما!!
من که له شدم بيخيال کل کل از فرصتي که داشتم استفاده کنم والا چقدر حالم خوبه
اي کاش اشوان هميشه انقدر مهربون باشه... نه اي کاش ديگه مهربون نباشه نباشه چون بايد فراموش شه
نميخوام فراموش کردنش برام سخت شه همين الانشم کلي وابستش شدمو فکر نبودنش ديوونم ميکنه!
با اين فکر قطره ي اشکي از چشمم سر خورد! براي تموم شدن اين حس شيرين پشتمو کردم بهش که به کارش
پايان بدم اما اون دوباره دستاشو دورم حلقه کردو از پشت منو چسبوند به خودشو زير گوشم گفت :
_ نميتوني فرار کني حاليته!؟


با اين فکر قطره ي اشکي از چشمم سر خورد! براي تموم شدن اين حس شيرين پشتمو کردم بهش که به کارش
پايان بدم اما اون دوباره دستاشو دورم حلقه کردو از پشت منو چسبوند به خودشو زير گوشم گفت :
_ نميتوني فرار کني حاليته!؟
سکوت کردم فقط بايد ميخوابيدم نبايد به ارامشي که الان تو اغوشش داشتم فکر ميکردم ...
نميتونستم انکارش کنم اما حالا که کمرم به شکم اشوان چسبيده بود هيچ دردي حس نميکردم غرق
يه حس شيرين بودم حس شيريني که خيلي زود ازم گرفته ميشد .....

**********************

با روشني هوا چشمامو باز کردم!اشوان کنارم نبود بيخيال از روي تخت بلند شدمو
به سمت سرويس حموم دستشويي رفتم ! کمرم هنوزم درد ميکرد اما نه به شدته ديشب سعي کردم دردشو
به روم نيارمو فراموش کنم !

******************

+سلام صبح بخير!

با صداي من هليا و فرنگيس خانوم که مشغول خوردن صبحانه بودن به سمتم برگشتن
فرنگيس خانوم : سلام به روي ماهت ! صبحه تو هم بخير دخترم !
هليا - سلام خانومه تنبل چطوره احواله شما؟!؟
لبخند زدم گفتم : خوبم شيرين زبون ! بقيه کجا؟؟

هلیا_ اگه منظورت اقامو اقاته که بايد بگم تشريف بردن خريد !
+خريد؟؟
هلیا_ اره ديگه واسه امشب مهموني يادت که رفته !؟
اوووووف راستش اصلا حواسم نبود کار خاصي نداشتم ولي خوب نبايدم فراموش ميکردم ...
+نه!
هليا - الانا ديگه نازنين پيداش ميشه !
با کنجکاوي گفتم :
+نازنين ؟؟
هلیا_ اره مياد که صورتو موهامونو درست کنه!
يعني اين مهموني انقدر مهم بود؟بيخيال بابا اينا دارن پياز داغشو زيادي تفت ميدن !
پشت ميز نشستمو مشغول خوردن صبحونه شدم البته يه قسمت از مغزم حسابي مشغول امشب بود !


هلیا_ سلام نازي چطوري؟
نازنين - سلام عزيزم خوبم تو چطوري خانومي؟؟
هليا - شکر !
بعد هليا من با لبخند سلام کردم که نازنين نگاهي بهم انداختو با لبخند و گفت :
نازی_ سلام عزيزم ...عروس خانوم شمايي خانوم خوشگله؟؟
با شرم جواب دادم :
+بله !
نازی_ چه کنم من با تو !!!
بعد رو به هليا گفت :
نازی_ ماشالا خودش خيلي خوشگله با يکم کار رو صورتو موهاش حسابي خواستني تر ميشه! حواستون به
وهر باشه امشب!
هليا زد زير خنده ! از خجالت قرمز شده بودم ! خون خونمو ميخورد! بالاخره از اين بحثا بيرون اومديمو براي شروع کار به اتاقه مهمان رفتيم ....

نازنين دختر خونگرمو پرچونه اي بود تمام مدتي که کار ميکرد کلي برامون حرف زدو اين باعث
شده حوصلمون سر نره! البته ناگفته نمونه کارش واقعا ماهرانه بود ! سريعو با دقت کار ميکرد!
نازنينو هليا کلي اصرار کردن که موهامو رنگ کنن و در اخر فرنگيس خانوم مخالفت کردو
گفت که اشوان گفته دست به رنگو قد موهام نزنن! ته دلم يه جوري شد دلم ميخواست
باهاش لج کنم ولي از يه طرف خودم عاشقه موهاي پر کلاغيم بودمو دلم نميومد رنگشون کنم
پس بيخيالش شدم !
اينه جلوم نبودو من داشتم واسه ديدن خودم لحظه شماري ميکردم ... دلم ميخواست ببينم
چه شکلي شدم ..
نازی- واي سوگي جونم ماه شدي ماه! عاشقتم يعني خانوم خوشگله!
به هليا نگاه کردمو با لبخند ازش تشکر کردم که فرنگيس خانوم گفت :
هلیا_ عروس خوشگله خودمه ديگه!!
نازنين خنديدو گفت :
نازی- شما اينو ميگيد شوهرش چي بگه؟!؟!
 

با مدل حرف زدن اونا کنجکاوتر از قبل شدم براي ديدن خودم! از روي صندلي بلند شدمو
به سمته اينه رفتم با ديدن خودم کاملا شوک شدم ! ميتونم بگم قيافم بي نظير شده بود
موهاي پر کلاغيم مثل هميشه لخت ولي مرتب تر و سشوار کشيده دورم ريخته بود
صورتم با اون ارايش غليظ و زيبا واقعا عالي شده بود ..
خيلي تغيير کرده بودم و اين بخاطر اين بود که هميشه حتي توي عروسيا هم ارايشم
ساده و دخترونه بود اما اينبار ، اينبار واقعا جذابيته صورتم ديده ميشد ...
با لبخند به سمت نازنين برگشتمو گفتم :
+کارت عالي واقعا ممنون !
نازنينم مثل من لبخند زد و گفت :
نازی_ اين زيبايي خودته عزيزم فقط من پررنگ ترش کردم همين ! تو خودت فوق العاده چهره ي جذابي داري ! حيف که شوهرت زيادي غيرتيه وگرنه تو با اين قيافه و هيکلت مدله فوق العاده اي
ميشدي!!
هليا خنديد و گفت :
هلیا- نازي جرعت داري اين حرفو جلو خودش بزن سر هممونو ميذاره رو سينمون!
نازي با نگاهه خاصي به من کرد و گفت :
نازی- حقم داره!!
و دوباره به هليا نگاه کردو ادامه داد :
نازی_ ناگفته نمونه تو هم خيلي تو دلبرو شدي خانومي!!
منم با شوق گفتم :
+ اره هلي عالي شدي!!
هليا با اشوه گفت :
هلیا_ اونکه بودم !
هممون با هم زديم زير خنده و منو نازي همزمان با هم گفتيم :
× بچه پررو!!
بالاخره وقتش رسيد که لباسمو تنم کنم ... لباسي که با انتخاب خود اشوان خريده
بودم ! ميدونستم با تغييراي امروزم اين لباس بيشتر از قبل به تنم ميشينه!

با پوشيدن لباس به حرفم رسيدم واقعا خوشگل شده بودم از هر نظر !
چند بار از بالا تا پايين خودمو تو اينه برانداز کردم .. لباسم پيرهني کوتاه استين سه ربع
سفيد و مشکي بود که خودم با ساپورته مشکي کلفتي ستش کرده بودم ! علاوه بر اشوان
خودمم از پوشيدنه لباساي کوتاه تو مهمونياي قاطي خوشم نميومد ! حداقل تو اين موضوع
با اشوان هم عقيده بودم!
صداي در به خودم اومدم و سريع گفتم :
+ بله !
در باز شدو هليا با خوشحالي پريد تو!
+ چته ديوونه؟!؟
هلیا_ سوگي بپر پايين که اشوان اومده!
+خيلي خب ميرم !
هلیا_ اي شيطون بدجنسي نکن انقدر داداشه عاشقم گناه داره!!
عاشق ؟؟؟ هه!!
+ کمتر نمک بريز بچه ميرم نگران نباش داداشه عاشقت تلف نميشه!!
هليا چشمک زدو گفت :
هلیا_ چرا با ديدينه تو تلف ميشه مطمئن اش!!
+مرض!!
با کلي استرس از پله ها پايين اومدم .. با هر قدمم ضربانه قلم بالاتر ميرفت ميدونستم
با ديدن اشوان حالم بدتر ميشه !! اما از يه طرفم براي ديدنش لحظه شماري ميکرد!
بالاخره تونستم سالن رو ديد بزنم ! خيلي از مهمونا اومده بودن! با ديدن مهمونها هم
استرسم بيشتر از قبل شد ديگه کم مونده بود همونجا پس بيوفتم ! براي ارام
شدنم تو دلم شروع کردم صلوات فرستادن ! قدم اخرم مساوي بود با تموم شدن
اون پله هاي لعنتي و رسيدنم به سالن پذيرايي! بلافاصله هليا به سمتم اومدو گفت :


بلاخره اومدي سيندرلا کله اين جمعيت ميخوان تو رو ببينن!!
تو دلم با حرص گفتم "ميخوام نبينن!! معلوم نيست اينا چقدر فکو فاميل دارن!! ادم گيج ميشه!!"
هليا دستمو گرفتو تقريبا منو کشيد ..
+ دستم کندي هلي يکم اروم تر!!

با رسيدن به اشوان و مردي که داشت باهاش حرف ميزد تقريبا قلبم اومد تو دهنم!!
از هميشه جذاب تر شده بود با فکر اينکه اون شوهرمه دلم قنج رفت!!! الهي قربونش برم!!
سوگند خفه باوو!! يه دفعه سرشو برگردوندو نگاهم تو نگاهش گره خورد ! نگاهش خاص ود
يه نگاه جديد يه نگاهي که انگار توش عشق بود اما .. اما يه دفعهي جاي اون نگاه يه
اخم غليظ پيشونيشو گرفت!! خدايا اين چشه!؟؟ هليا با همون لحن هميشگيش گفت:
هلیا_ بفرما داداش اينم زن شما سالم تحويلتون!
با ترس نگاش کردمو گفتم:
+سلام!
جوابي نشنيدم ! همون مردي که گرمه صحبت بود با اشوان به سمتم برگشتو
با ديدن من گفت :
×اشوان معرفي نميکني؟!؟!
اشوان بر خلاف ميلش يکم بهم نزديک شدو گفت :
_ همسرم !
مرد نگاه خاصي به من کرد و گفت :
× تبريک ميگم پسر سليقت حرف نداره!
اشوان که معلوم بود از زور غيرت داره اتيش ميگيره با حرص تشکري کردو
بعد به من گفت :
_ عزيزم برو پيشه هليا من ميام!
+ اما اشوا...
اين بار محکم تر گفت :
_ گفتم برو!
خيلي از دستش عصباني شدم و با حرص به سمت هليا و سعيد رفتم !
پسره ي ديوونه تعادل روحي رواني نداره!! خدايا وقتي داشتي مغز اينو سيم کشي ميکردي احيانا
چيزي رو اشتباهي وصل نکردي!!
هليا - ا تو چرا باز اومدي؟؟
با قيافه درهمم گفتم :
× دستور پسر خاله ي گلته!!
هليا با تعجب به من نگاه کرد که هر دومون با صداي سعيد به سمتش برگشتيم:
سعید- همچين بي راهم نگفته ها يارو داره با چشاش سوگند خانومو قورت ميده!!
به عقب نگاه کردمو متوجه نگاه سنگينه اون مرد روي خودم شدم ..
 

مرتيکه هيز چشات دربياد!!
از سنشم خجالت نميکشه !!!تازه به يه زنه شوهر دار نظر داره!!!با اکراه سرمو برگردوندم و گرم صحبت
با بچه ها شدم ..

هليا - هي سوگي خاله دوماد داره مياد طرفمون! حواست باشه ها اين خاله سوميم يه نمه گند اخلاقه!
با ترس اروم سرمو تکون دادم که صداي يه نفر تو گوشم پيچيد :
*سلام دخترا!
به سمته صدا برگشتمو با ديدين خاله اخريه اشوان شوکه شدم ! يه زنه خيلي چاق تقريبا دايره اي شکل!
با تته پته سلام کردمو به نشونه ي ادب لبخند زدم! هليا و سعيد هم همين کارو کردن .. زن با همون حالت
خشک قبلي سمت هليا گفت :
*عروس اينه!؟؟!
هليا با لحن عجيبي گفت:
هلیا_ بله خود خودشه!
يه دفعه زنه خودشو پرت کرد تو بغلمو شروع کرد قربون صدقه رفتم :
* الهي چه عروسه خوشگلي گير خواهرم افتاده حيف شد پسر ندارم وگرنه زود تر خودم ميگرفتمت !!
ماشالا ماشالا هزار الله اکبر !!
مخم هنگ کرده بود ! سعي کردم به خودم مسلط شمو جوابه اين همه تعريفشو بدم ...
+ شما لطف داريد خاله جون خودتوم خوبيد همرو خوب ميبينيد !!
خاله يکم ازم جدا شدو گفت :
* چقدر خانوم چقدر با وقار!!

متوجه خنده ريزه هليا شدمو يواشکي بهش گفتم حالتو ميگيرم!! خلاصه کلي با اين خاله تپلو مهربونه
اشوان که هيچ شباهتي به پسر خواهرش نداشت حال کرديم!!
با اومدن اشوان به سمتم باز استرس گرفتم !! اخه اين چه حسيه؟!؟! داره مياد ؟؟ بياد به من
چه اصلا؟!؟! درضمن هيولا نيست که انقدر ازش ميترسي!! هيولا؟!؟؟! چرا خيلي شبيه هيولاست
اصلا هيولا رو از رو اين ساختن ! منتها اين يه هيولاي جذاب!! هيولاي جذابه من!
_ سلام خاله!!
واي قلبم ريخت !!
خاله اشوانو با محبت بغل کردو گفت :
* خاله قربونت بره سلام به روي ماهت!!

اشوان که کلافه شده بود يکم خالشو از خودش جدا کردو با لبخند گفت :
- خوبي شما!؟؟
*الان که تو روميبينم عاليم!
اشوان با حفظ غرورش گفت :
- خب چه خوب!!
اخه نيست يکي بگه اين بيچاره خالته نه دختر همسايه که انقدر جلوش مغروري!!
 

والا!!
خاله - تبريک ميگم بهت همسرت خيلي ماهو مهربونو خوشگله!!
اشوان با تمسخر به من نگاه کردو گفت :
_ غير اين بود که نميگرفتمش!!
همه خنديدنو اين حالته مسخر رو به شوخي گرفتن
خاله - بايد خوب مراقبش باشي! همين الان کلي چش پشتشه! هليا جون اسپند يادت
نره دود کني واسه هر دوتاتون!
هلي لبخند زدو گفت :
هلیا_ چشم خاله!
اشوان - سعيد بيا بريم کارت دارم!
سعيد سرشو تکون دادو سمته ما گفت :
سعید- مراقبه خودتون باشيد خانوما!!
و چشمکي زد و رفت ... بازم تو!! بازم غيرته تو!! همسر عزيز بنده که فقط بلدن اخم بکننو داد بزنن!! با رفتن سعيد و اشوان به سمته هليا برگشتم که ديدم به يه نقطه اي
خيره شدهو دهنش باز مونده به بازوش زدمو تکونش دادم ...
+هليا ؟؟؟... هليا ؟!؟!؟ ...
دفعه سوم با صداي بلند گفتم :
+ هلِـــــــــــيا!!
تقريبا هشيار شد که باز گفتم :
هلیا_ چته تو!؟!؟ چي شده؟!؟
با همون حالته هنگ کردش جواب داد:
هلیا_ سو..گي . اش...اش..اشکان!!
+اشکان!؟؟!
رد نگاهه هليا رو دنبال کردمو به يه پسره قد بلندو خوش استايل که از نظر
چهره شباهته عجيبي با اشوان داشت رسيدم ... اين حقيقت داشت
اشکان همون برادر بزرگ تر اشوان بود

اگه خاله ببينتش از خوشحال بال در مياره!
با صداي هليا چشم از اشکان برداشتمو باز به هليا نگاه کردم ...
+ ميخواي بريم بريم به فرنگيس خانوم اطلاع بديم!
هليا سرشو به نشونه ي منفي تکون دادو گفت :
هلیا- نيازي نيست خودش مطلع شد !
با تعجب باز سرمو برگردوندمو فرنگيس خانومو ديدم که با عشق پسرشو تو بغلش فشار ميداد!
هلیا _هي سوگي من برم ببينم سعيد اينا کجا رفتن!
+اوکي هلي زود بيا!
هليا _چشم عروس خانوم!
و از من فاصله گرفت ... باز به جمعيت خيره شدم خوبيش اينه هنوز نميدونن من عروسم
حداقل وظيفه ي سلام کردن از سرم باز شد ... از يه لحاظم بد بود چون پسراي
هيز فاميلشون داشتن چشممو در مياووردن ! با انگشت حلقه ي ازدواجمو لمس کردمو
لبخند زدم ...
 



از يه لحاظم بد بود چون پسراي
هيز فاميلشون داشتن چشممو در مياووردن ! با انگشت حلقه ي ازدواجمو لمس کردمو لبخند زدم ....
فرنگيس _اينجاي دخترم!؟
با صداي فرنگيس خانوم برگشتمو در کمال ناياوري اشکان هم کنارش ديدم ! سعي کردم اروم باشم
+ بله فرنگيس خانوم پيشه بچه ها بودم!
فرنگيس_خب کاري کردي عزيزم! ميخوام يه کسي رو بهت معرفي کنم که فکر کنم خوشحال شي!
و با دست به اشکان اشاره کردو گفت :
فرنگیس _ اين اشکان پسر بزرگمه برادر شوهرت!
اين بار جرعت بيشتري پيدا کردمو دقيق تر شدم رو صورتش ... واقعا چهرش شباهت عجيبي
به اشوان داشت ... اما نه اشوان چهره ي جذاب تر ي داشت ! جاذبه ي چشماي اشوان توي چشماي اشکان ديده نميشد !
× خوشبختم !
به خودم اومدمو به دستش که به سمتم دراز شده بود نگاه کردم .. دو به شک دستمو جلو بردم .. قصدم فقط يه دست دادن کوتاه بود اما اشکان دستمو محکم گرفتو فشار
خفيفي بهش داد! با يه لبخند ساختگي گفتم :
+همچنين!
از نگاه سنگينش روي خودم کلافه شدم ! اي کاش اشوان الان اينجا بود! بيشتر از
هر زمان به حضورش نياز داشتم ... در برابر اين همه نگاه .... حتي نگاه اشکان هم براي من خوشايند نبود ... شايد فقط يه حس بود ... ولي اصلا از نگاهش خوشم نميومد!
هلیا_ سلام پسر خاله! امسال پيازچه پارسال تربچه !
اشکان بالاخره نگاهشو از روي من برداشتو به هليا که کنارم واستاده بود دوخت !
×سلام دختر خاله! اشتباه نکن هنوزم همون تربچه اي تو!!
هليا خنديد و گفت :
هلیا=تو هم هنوز ادم نشدي!
اشکان خنده اي سر دادو گفت :
× خب فرشته ها که ادم نميشن!
اووهوووو!!!
هليا - اعتماد به نفست صاف تو لوزالمعدم پسر خاله!
اشکان - مراقب باش گير نکن دختر خاله!
هلیا_ مراقبم باووو!!
اروم کنار گوش هليا گفتم :
+ اشوان کجاست!؟؟!
هلیا_ تو اتاقشه کار داشت ميخواي برو بيارش!!
از خدا خواسته گفتم :
+ اوکي من فعلا برم!!
هلیا_ برو خانومي!
از جمع معذرت خواهي کوتاهي کردمو به سمته اتاقه مشترکمون رفتم ....
به در اتاق که رسيدم قلبم شروع به کوبش کرد اروم تقه اي زدمو بعد از اون
درو باز کردم !
 

فقط دلم ميخواست اشوانو ببينم با چشم دنبالش گشتم که بالاخره
ديدمش روي تخت نشسته بودو هر دو ارنجشو رو زانو هاش تکيه زده بود و
سرشو بينه دو تا دستاش گرفته بود از ديدنش تو اون حالت نگران شدم
با سرعت به طرفش رفتمو کنار پاش زانو زدم
+اشوان ؟!؟!
سرشو بالا اووردو دوبار نگاه نافذشو که قلبمو بي تاب ميکرد بهم انداخت
_ تو اينجا چيکار ميکني؟!؟
انتظار نداشتم اينو بگه!! من زنش بودم ... دلم ميخواست منو توي زندگيش حساب کنه به عنوان يه همراه حتي يه دوست سعي کردم دلخوريمو کنار بذارم ...
+ سرت درد ميکنه؟!؟!؟
شايد انتظار داشتم براي بار دوم داد بزنه اما نه اينبار خيلي اروم گفت :
- چيزي نيست تو بر پايين!
با مظلوميت گفتم :
+نميرم!
با تعجب به چشمام خيره شد از روي زمين بلند شدمو به سمت کيفم رفتم
با يه قرص باز به سمتش برگشتم! از پارچ روي عسلي يکم اب توي ليوان ريختم و
به سمتش گرفتم ...
+ اينو بخور بهتر ميشي!
باز تلخ شد ...
_ گفتم برو بيرون !
سعي کردم محکم باشم
+ تا نخوريش نميرم!
نگاه با صلابتشو بهم انداختو اينبار بلند گفت :
_ سوگند بد ميبينيا!! گفتم برو بيرون!
اينبار با حالت التماس گفتم :
+خب اينو بخورش بعدش کتکمم زدي جلوتو نميگيرم!!
واااا چه چيزا!!
اشوان کلافه با دستش موهاشو بهم ريختو پوفي کشيد خيلي يه دفعه اي
ليوانو قرصو از دستم کشيدو در چشم به هم زدن خوردش!
لبخند پيروزمندانه اي زدم ! باز نگاهم کردو گفت :
_ حالا ديگه گمشو بيرون!
شوهر بي ادبه من!!! مظلومانه گفتم :
+ يعني برم!؟؟
چشماشو ريز کردو گفت :
_ مگه من با تو شوخي دارم ! گفتم برو بيرون!
+ باشه ميرم فقط اومدم بگم برادرت اشکان اومده بيا ببينش!
يه دفعه مثل جن زده ها بلند شدو گفت :
_ چي گفتي؟؟؟
از ترس به عقب رفتم که جلو اومدو سريع مچ دستمو گرفت و گفت :
_ گفتم چي گفتي؟؟؟
 

با صدا ي لرزونم تکرار کرردم :
+ برادرت ..... او... اومده!
دسته ازادشو بينه موهاش کردو کلافه به زمين خيره شد تقلا براي ازادي
مچه دستم بي فايده بود براي همين با همون صدا گفتم :
+اشوان ... دستمو ول کن ..ميخوا.ميخوام برم!
با صلابت نگاهم کردو گفت :
_ لازم نکرده با هم ميريم!!!
از رفتارش شکه شده بودم ! اين بشر کلا تعادل نداشت ! منتظر بودم امر کنن تا تشريف ببريم بيرون
اما ديدم نه مثل اينکه اقا تصميمه رفتن نداره!! خيلي ناجور زل زده بود به منو با اخم نگام ميکرد!
يا خدا اين چرا اينجوري نگام ميکنه!؟؟! چرا انقدر عصبانيه!!؟؟ با يه قدم که به جلو اومد منو کاملا
به ديوار چسبوند نفسم بند اومده بود ! انقدر ترسيده بودم از نگاهش که حتي جرعت نميکردم
دليله اين رفتارشو بپرسم
_مگه نازي ارايشت نکرده؟!؟
با صداي عصبيش به خودم اومدم اينم شد سوال ؟!؟؟
_ با توام!!!
انقدر بلند اين حرفو زد که نا خداگاه جواب دادم:
+آ...آره!
صداش اوجه بيشتري گرفت :
_ لعنتي گفته بودم نميخوام زنمو شبيه دلقکاي سيرک کني!!!
دلقکاي سيرک!! يعني اون فکر ميکرد من شبيه دلقک شدم؟!؟! دلم شکست ...
هر زني ارزوش اينه که شوهر ازش تعريف کنه اما اشوان
_ بدو برو يا اين چرندياتو از رو صورتت پاک کن يا کمرنگش کن ! فهميدي؟؟
بغضم گرفته بود ! از حالته دستوريش هيچ خوشم نيومد با حرصو لجبازي گفتم :
+ نمي خوام!
نگاهش وحشتناک تر شد چشماشو ريز کردو صورتشو نزديک تر به صورتم اوورد
_ نشنيدم، حرفتو يه بار ديگه ريپيت (repeat) کن!
ميترسيدم ازش اما از طرفي حرفه زور تو کتم نميرفت ! باز با صداي لرزونم اينبار مظلوم تر گفتم :
+م...من ارايشمو دوست .. دارم خــــــــوب!
باز با همون لحن گفت :
_ بي خود کردي همين که گفتم! سوگند نذار يه جور ديگه حاليت کنما! برو کاري که گفتمو بکن!
گريم گرفت ! دلم نميخواست ارايشمو پاک کنم اونم اين ارايش به اين خوبي که کلي به
خاطرش نازي زحمت کشيده بود!
 

با التماس گفتم :
+اشوان خواهش ميکنم من که هيچوقت اينجوري ارايش نميکنم ! امشب فرق داره ...
تو رو خدا اذيت نکن ديگه!!
چونمو محکم با دستش گرفتو تو چشمام خيره شد نگاه کردن تو چشماي جذابش
آبم ميکرد نميدونم چند ثانيه تو اون حالت بوديم که با بوسش شوکه شدم ...
اختياري از خودم نداشتم فقط يه لحظه وارده دنياي شيريني شدم با کشيده شدنه سرش به عقب مثل منگولا نگاش کردم که پوزخندي زدو گفت :
_ حالا بهتر شد ولي يادت باشه دفعه ي ديگه با اين قيافه ببينمت بلاي بدي سرت ميارم خانوم کوچولو!
هنوز منگ بودم وقتي يکم ازم فاصله گرفت تازه چهر مو توي ايينه ديدم ... رزم خيلي کمرنگ شده بود ... اي کاش انقدر زور داشتم تا حقه اين ادمه زورگو رو بذارم کفه دستش!
همونجور که منو هل ميداد که از اتاق خارج شم با لحن مسخره اي گفت :
_ چقدر بهش فکر ميکني! يادم بنداز اسم اين ماتيکرو از نازي بپرسم خيلي خوشمزه بود!
پوزخند زدمو با حرص گفتم :
+ چطور؟ ميخواي بخوريش؟؟
با شيطنت جواب داد :
_ خالي خالي نه عزيزم!
محکم زدم تو بازوشو گفتم :
+ خيلي بي ادبي!!!
غش غش زد زير خنده ...
خدايا چقدر قشنگ ميخنديد ...

******************
به خواسته ي اشوان دستمو دور بازوش حلقه کردم با هم وارد سالن شديم !
اينبار برعکس دفعه ي قبل همه با ديدن ما شوکه شدن تازه فهميدن من کيم!
صحنه ي خنده داري بود نگاه بقيه رو ما دوتا زوم شده بود ... ناخداگاه ريز خنديدم که اشوان اروم گفت :
_ چيه جغله؟!؟ واسه چي ميخندي!!؟؟
سعي کردم خندمو قورت بدم ...
+ هيچي!

اشوانم سکوت کردو به مسيرمون ادامه داديم ... تمام مدت با سر به همه سلام ميکرديمو
خوش امد ميگفتيم ! با ديدن اشکان باز تنم لرزيد و ناخداگاه به اشوان بيشتر چسبيدم ...
با تعجب نگام کرد ولي چيزي نگفت !
انقدر جلو رفتيم که به جمع بچه ها رسيديم ...
 

اشوان با صداي خيلي سردي رو به اشکان گفت :
- سلام !
اشکان نگاهي به من بعد به برادرش انداختو جواب داد :
اشکان_ سلام برادر بي معرفت چطوري؟
_ اشوان با همون غرور هميشش گفت :
- من که خوبم تو چطوري؟؟
اشکان پوزخندي زدو گفت :
اشکان_ با اينکه مهم نيست اما خوبم!
اشوانم مثل برادرش ارز اون پوزخند معروفاش زدو نگاهشو به سمت من گرفت :
_ عزيزم بريم وسط ؟؟
با چشمايه گرد شده از تعجبم بهش نگاه کردم اين واقعا اشوان بود ....
با فشاري که به کمرم وارد کرد به خودم اومدمو سرمو به نشونه ي مثبت تکون دادم ..
دوباره با هدايته دستاش به سمته مرکز سالن رفتيم !صداي اهنگ کل فضا رو پر کرد ... خجالت ميکشيدم از رقصيدن با اشوان اما با خاموش شدن چراغا و
روشن شدن رقص نورا يکم راحت تر شد کارم .. باهاش همراه شدم ....🎶
******
حقيقتا مردونه و جذاب مي رقصيد ... سعي مي کردم با فاصله ازش برقصم
اما اون فاصله رو از بيبن مي برد و همش دستاش و دورم حلقه مي کرد و
به تقلا ها ي من مي خنديد احساس خيلي خوبي داشتم از اين که اون همسرم بود
از اين که بر عکس هميشه باهام مهربون شده بود حتي با اين که مي دونستم
همه ي اين رفتاراش بخاطر وجود بچه هاست بازم دوستش داشتم ..
بعد از اين اهنگ دجي گفت :

_ به افتخار اين زوج جذابو خوشبخت (هه) به مناسبت اين شب برفي يه اهنگه برفي دارم
واسشون ... در اخر عاشقا جفت جفت بيان وسط ديگه ...
بازم صداي موزيک ارومي سالنو پر کرد اشوان نرم دستاشو دورم حلقه کردو منم کف هر دو دستمو
روي سينش گذاشتمو هردو بهم خيره شديمو اروم با اهنگ حرکت
کرديم ....🎶
******
چشمام خيس شدن ! چقدر اين اهنگ قشنگ بود ... سرمو اروم روي سينش گذاشتم
فقط اي کاش پسم نميزد ...
 

 مسخرم نميکرد که خيلي بي پناهم خيلي به بودنش نياز
دارم با گذاشتن چونش روي سرم ارامش عجيبي گرفتم اي کاش دنيا همينجا متوقف ميشد
بين منو و اون ! بينه ما! صداي ارمشو کنار گوشم شنيدم
_ باز که داري گريه ميکني فسقلي!
از کجا فهميد ؟! چراغا که خاموش بود اروم با دست سرمو بالا اووردو زل زد تو چشمام
نگاهش با هميشه فرق داشت ميدونستم موندگار نيست با اين فکر باز اشکم در اومد !
_ سوگند چته تو!؟
سرمو پايين انداختم که باز چونمو گرفت و بالا اوورد صورتمو
- ببينمت ... چي شده ؟؟؟ چرا گريه عشقم ؟؟
با صداي ضعيفي گفتم :
+نگو عشقم!
محکم فشارم دادو گفت :
_ پس چي بگم؟؟
با اعتراض گفتم :
+ اشوان؟!
با خنده گفت :
_ جونم؟؟
با مشت اروم زدم تو سينش گفتم :
+ تو چرا اينطوري ميکني با من؟!
باز با شيطنت گفت :
_ چه طوري ميکنم با تو ؟؟
باز با بغض گفتم :
+ اشوان ؟؟
- جونم عشقم ؟؟
ترجيح دادم سکوت کنم و بيشتر از اين اذيت نشم
بالا خره از اون جو سنگين نجات پيدا کردم و به سمت بچه ها رفتم .هليا با ديدن من چشمک زد و گفت:
هلیا_ کلک خوب با هم مي رقصيدينا قبلا تمرين کرده بودين ؟؟
+ببند هليا
خنديد و گفت:
هلیا- خوب چيه راست مي گم ديگه غير اينه ؟
+ از دست تو ! بقيه کجان ؟؟
هلیا_ سر جاشون !بيا بريم يه چيزي بخوريم
مثل هميشه قبل از اين که نظرم و بگم دستمو کشيد و منو به سمته ميز خوراکي ها برد!
با ديدن اين همه خوراکي خودمم گرسنم شد و مشغول ديد زدن ميز شدم ...
قسمتي از نوشيدنيا نظرمو جلب کرد نميدونم چي بود يه محلول بي رنگ !
با کنجکاوي برداشتمو خواستم يکم ازش بچشم که با صداي عصبيه يه نفر
ليوان از دستم افتادو روي زمين شکست
- چه غلطي ميکني؟؟
با ترس برگشتمو اشوانو ديدم که صورتش کاملا سرخ شده بودو با چشماي برزخيش زل زده
بود به من نميدونستم دليله اين رفتارش چيه!؟ با صداي لرزونم گفتم :
+ هي..هيچي فقط با هليا اومده بوديم يه چيزي بخوريم!
عصبي تر گفت :
_ هر دوتون غلط کرديد!!
 

با تعجب بهش نگاه کردم که با همون لحن گفت :
_ آدمت ميکنم! نميدونستم از اين غلطا هم بلدي بکني!! غير از مشروب چيز ديگه ای کوفت ميکني؟؟؟
مشروب ؟؟!؟!؟ يعني... يعني اون ليوان توش خداي من!
+من واقعا نميدونستم !
پوزخند عصبي زدو گفت :
_ دارم برات که نميدونستي ! منو تو شب تنها ميشيم ديگه!!
چشاشو ريز کرد و گفت :
_ فاتحتو بخون خانوم کوچولو!
و با عصبانيت ا کنارم رد شد و من با کلي فکرو خيال تنها گذاشت
بالاخره مهموني تموم شدو مهمونا دونه دونه رفتن! خيلي خسته شده بودم با اينکه تو طول شب کار خاصي انجام ندادم
فرنگيس خانوم خسته روي يکي از مبل ها نشستو به ما که واستاده بوديمو مثل ديوونه ها
اينورو اونورو نگاه ميکرديم نگاه کردو گفت :
فرنگيس _چرا واستاديد بريد لباساتونو عوض کنيد من که وحشت کردم تو اين لباسا!
هليا - چشم خاله جون الان ميريم !
بعد رو به من ادامه داد :
هلیا_ هي سوگي بپر بريم !
با هم به طبقه دوم رفتيمو براي رفتن توي اتاقامون از هم جدا شديم !
با ارامش وارد اتاق شدم که از ديدن اشوان که مشغول باز کردن دکمه هاي پيرهنش بود اروم جيغ کشيدم !
_ چته رواني؟؟ مگه جن ديدي؟؟
کمتر از جن نيست والا!! چپ چپ نگاش کردمو وارد اتاق شدم تمام سعيمو کردم که بهش نگاه نکنم اما مگه ميذاشت :
_ عزيزم خجالت نکش دوست داري نگاه کن!!
ايش!!
+نکه خيلي خوشگلي !!
باز صداشو شنيدم :
_ ميتوني از کشته مرده هام بپرسي !
+ کو من که نميبينم!
_ اون ديگه ايراده چشاي توا عشقم!
با حرص گفتم :
+ نگوووووو عشقم!!!!
با لحن خاصي گفت :
_ دوست دارم به تو چه!
نا خداگاه نگاش کردم که ديدم تازه داره تيشرتشو ميپوشه از ديدن هيکلش به سک سکه
افتادم حالته منو که ديد زد زير خند و کلي مسخرم کرد !
+به چي ....ميخنددي ..هان !
باز خنديدو گفت :
_ هيچي عزيزم تو سعي کن حرف نزني!
 

منو .. مسخره مي...کني!! بي....ادب!
باز هرهر خنديد "با اين که واسه خندش جونمو ميدادم اما از مسخره کردنش عصباني شده بودم!
+اشوان؟!؟!؟!؟؟
با مزه گفت :
- چيه؟؟؟
دلم ميخواست بگم کوووفت بگم درد بگم زهر مار!! ولي اگه اينا رو ميگفتم زنده بودنم امکان نداشت! والا به اين مرد نميشه اعتماد کرد
يه دفعه اخماشو کرد تو همو شد بازم همون برج زهره مار هميشه
_ ديگه بگير بکپ حوصلتو ندارم!
بي ادب !! تعادل نداره خوبه فحشا رو بهش ندادم نکنه ميتونه ذهنمو بخونه! نکنه جادوگر!!
واي جن نباشه!! لا الله ... خفه شو سوگند بگير بکپ انقدر حرف نزن! خدا شکر از اتاق بيرون رفتو
اين فرصتي شد که لباسامو عوض کنم !
بعد از پوشيدن لباساي راحتيم گوشه اي از تحت دونفره دراز کشيدمو پتو رو رو سرم کشيدم
بازم واسه کنارش خوابيدن معذب بودم يکم اين دنده اون دنده کردمو در اخر تصميم گرفتم رو کاناپه تو اتاق بخوابم !
بلند شدمو پتو و بالشتمو رو کاناپه انداختم ! اووف خيلي سفت بود ولي چاره اي نداشتم!
با نارضايتي رو اون کاناپه سفت خوابيدمو پتومو باز تا روي سرم کشيدم با باز شدن در اتاق
قلبم واستاد ! صداي پاشو ميشنيدم قلبم مثل جوجه ميزد ...
_ چرا اينجا خوابيدي؟؟
صداش عصبي بودو سعي ميکرد تنش بالا نره !
+اينجا راحتم!
باز با همون لحن گفت :
_ غلطت کردي پاشو برو سر جات!!
با لجبازي گفتم :
+جاي من کنار تو نيست!
پوزخند زدو با لحن مسخره کننده اي گفت :
_ نه ديگه عزيزم جا تو کنارمن که نه تو بغل منه! پاشو!
پسره پررو خجالتم نميکشه!
_ سوگند اون روي سگ منو بالا نيارا !
 

تو دلم گفتم برو بابا ...
_ خودت خواستي ميخواستم کار مزخرف امشبتو ناديده بگيرم ولي لياقت نداري ...
و بعد از اين حرفش منو از رو کناپه بلند کردو به سمت تخت برد تقلا فايده اي نداشت زور من در برابر زور اون برابر با صفر بود ! والا !
+ولم کن ... ميگم ولم کن ... جيغ ميزنما!!
با شيطنت گفت :
_ بزن عزيزم مهم نيست!
با مشت زدم تو سينش که گفت :
_ اوي حواست باشه ها يادت که نرفته تلافيش دوبرابر !!
+ ولم کن !! ميخوام بخوام!!
انقدر دستو پا زدم که اخرش با عصبانيت گفت :
_ به درک برو گمشو رو همون مبل !! حيف الان حوصلتو ندارم وگرنه خب حالتو يگرفتم بچه جون!
با حرص از رو تخت بلند شدمو به جاي خودم برگشتم !! پسره بي شعور يکم
بلد نيست احترام بذاره!! چراغ اتاقو خاموش کردمو سرمو روي بالشت گذاشتم تو دلمم کلي به اين هيولاي دو سر بدو بيراه گفتم!!
با صداي بلند رعد و برق از خواب شيرينم پريدم ! صداش انقدر وحشتناک بود که از ترس زير پتوم قايم شدم ! بارون با شدت زيادي ميباريد و قطر هاش مثل سنگ به شيشه ي پنجره ميخورد !
داشتم سکته ميکردم ! تاريکي اتاق بيشتر اذيتم ميکرد !
باز صداي وحشتناکي اومد که نزديک بود پس بيوفتم ! اسمون نا باورانه فرياد ميزد!!
اوووف اخه الانم وقته طوفان بود!!! خدايا ميترسم!!! از بچگيم از اين صدا متنفر بودم
اينجور شبا تو اغوش مامانم ميخوابيدم صداي بعدي باعث از جام بپرمو با ترس خودمو
به تخت اشوان برسونم ... دو دل بودم که برم کنارش يا نه که باز همون صدا باعث شد
خودمو با ترس رو تخت پرت کنم ... اينکارم باعث شد اشوان از خواب بپر واي خدا اين که باز بليز تنش نيست ...
 

_ چته رواني؟؟؟ چرا اينجوري ميکني!
سعي کردم بهش نگاه نکنم !
+ مي ...ميترسم!
- ميترسي؟؟؟ از چي؟!؟؟! پاشو برو بگير بخواب بابا حوصله ندارم!!
سرمو کردم زير پتومو هيچي نگفتم که با عصبانيت پتو رو از سرم کشيد و گفت :
_ پاشو برو رو کاناپه ميزنم لهت ميکنما!
بغضم شکستو گفتم :
+ خب ميترسم!! نميرم ميخوام اينجا بخوابم!!
يکم بهم نگاه کردو بعد با لبخنده مسخره کننده اي پوفي کشيدو طاق باز خوابيد !
اوووف بخير گذشت ....
صداي اسمون اينبار شديدتر از هميشه تو گوشم پيچيدو باعث شد مچاله شده تو خودم به اشوان بچسبم!! تو اون لحظه اصلا برام مهم نبود که بليز تنش نيست که مسخرم بکنه
يا هر چيز ديگه اي ! فقط ارامش کنارش بودن برام مهم بود همينو بس !
با کمال ناباوري به پهلو شدو دستاشو دورم حلقه کردو پاشو رو پام انداخت
_ هيس ديگه بگير بخواب ترسو خانوم!
اغوشش ارامش داشت ، امنيت داشت گرم بود ! انقدر احساس امنيتو ارامش داشتم
که اروم اروم چشمام گرم شدو به خواب شيريني فرو رفتم !

***********
هلیا= سوگي پاشو !! د دوخي پاشو ديگه!
چشامو به زور باز کردمو به هليا که بالا سرم استاده بود چشم دوختم
هلیا_چه عجب خانوم چشاشو باز کرد !! پاشو لنگه ظهر شد!!
با صداي گرفته اي گفتم :
+ ساعت چنده ؟

_ 12 !
+ چي؟؟؟؟

هلیا- کوفت پاشو ديگه تنبل خانوم!! ميخوايم بريم شنا کنيم!!
تو جام نشستمو چشامو ماليدم ! چقدر خوابيده بودم! کل بدنم درد ميکرد ...
با غر غراي هليا از جام بلند شدمو به دستشويي رفتم ...
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dokhtarekhoon
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه wypole چیست?