دختر خون 7 - اینفو
طالع بینی

دختر خون 7


تو جام نشستمو چشامو ماليدم ! چقدر خوابيده بودم! کل بدنم درد ميکرد
با غر غراي هليا از جام بلند شدمو به دستشويي رفتم
+پس بقيه کوشن؟؟
هليا لبخنده بدجنسانه اي زد و گفت :
هلیا_ کلک روت نميشه بگي اقامون کجاست جمع ميبندي!؟
خنديدمو گفت :
+ کوفت کلا گفتم!
باز خنديدو گفت :
هلیا_ خودمم نميدونم صبح با اشکان از ويلا زدن بيرون هنوز پيداشون نشده!
- خانوما بريم!
با صداي نيما به سمتش برگشتيمو حرفشو تاييد کرديم و به سمت ساحل راه افتاديم!
دريا طوفاني بود ! من که عاشقش بودم حتي وقتي طوفاني بود ! با اينکه هوا سرد بود و
فصل مناسبي واسه ابتني نبود اما ظاهرا بچه ها ميخواستن شنا کنن!!
تمام فکرم پيشه اشوان بود از اينکه بهم نگفته بود چرا داره ميره بيرون از دستش دلخور بودم !!
هلیا_ سوگي بيا بريم!!
+ نه هليا حوصله ندارم تو هم رفتي مراقب باش دريا بدجور طوفانيه!!
هلیا_ بيخيال ابجي بپر بيا ديگه!!
دلم نميخواست دلشو بشکنم واسه همين بلند شدمو دستشو گرفتم!
اب سرد بود واسه يه لحظه موهاي تنم سيخ شد
+ چقدر سرد !
هليا _ زمستونه ديگه!
+ کدوم خلي اين موقع مياد ابتني !!؟؟
خنديدو گفت :
هلیا- منو تو نيماي ديوونه!
خنديدم به حرفش و بيشتر جلو رفتيم
+ واي هلي من دارم يخ ميزنم بذار برم بيرون!
هلیا ا سوگي زد حال نزن ديگه يکم بازي ميکنيم بعد ميريم!
داشتم از سرما ميلرزيدم ...
+ از دست تو!
*مراقب باشيد زياد جلو نريد ...
صداي نيما بود
هليا - باشه حواسمون هست !
با ارنج اروم زدم به پهلوشو گفتم :
+تو همينجوري داري ميري جلو کجا حواست هست !؟؟
خنديد ...
هلیا_ هست نترس هست!!
با موج سنگيني که به طرفمون اومد کاملا رفتم زير اب ... عمق کم بود ولي موجي که اومد
خيلي بزرگ بودو باعث شد چپه بشم تو اب داشتم از سرما يخ ميزدم دندونام به هم ميخورد
+ هلي تو روحت دارم...از سرما ميميرم!
انقدر سردم بود که ديگه نميتونستم حرف بزنم ..
- شما تو اب چيکار ميکنيد !
صداي عصبي اشوان بود ...

 هليا با ترس گفت :
هلیا_ يا خدا شوهرت اومد الان سرمو ميذاره رو سينم!!
به زور با کمکه هليا از اب بيرون اومديم دستو پاما ميلرزيد م!اشوان جلو اومدو با عصبانيت داد زد :
_ تو عقل نداري؟؟؟ الان وقته شنا کردنه؟!؟!؟ گفتم هوا خوب شد ميبرمت !!
و بعد فرياد زد :
_ نگفتم؟؟؟
داشتم اب ميشدم از طرفي سرما از طرفي صداي عصبي اشوان حالمو بدتر ميکرد !
يه لحظه احساس کردم بدنم مال خودم نيست انقدر بي حس بود که داشتم ميوفتادم
زمين که بلافاصله اشوان منو گرفتو تو اغوشش انداخت!!
ديگه نفهميدم چي شد فقط يادم مياد چشمام بسته شدنو همه جا تاريک شد ...

با بي حالي چشمامو باز کردم ! نور شديد چشمامو اذيت ميکرد يکم که گذشت
بهش عادت کردم! اينجا کجا بود ؟!؟
- بهتري کوچولو؟
سرمو چرخوندمو اشوانو ديدم که کنارم نشسته ! توي چهرش نه از عصبانيت خبري بود
نه از خوشحالي ، کاملا خنثي! به ارومي سرمو تکون دادم !
_ زبونتم از کار افتاد؟!
با احساس تشنگي اروم زمزمه کردم :
+ آب...
لبخند زد به من! باورم نميشد ! به سمته پارچ رفتو ليوانو پر از آب کرد و به ارومي
منو نشوندو ليوانو به لبام نزديک کرد !
+ مرسي!
_ اينا رو ول کن تنبيت هنوز سر جاشه !! چرا به حرفام گوش نميدي هان؟؟! دلت کتک ميخواد؟!؟!؟
با همون صداي ارومم جواب دادم :
+ فکر نميکردم انقدر سرد باشه!
يکم اخم کردو گفت :
_همينه ديگه عقلت اندازه نخودم نيست ! بعضيا وقتا فکر ميکنم بچه دارم بزرگ ميکنم!!
يکم به هم نگاه کرديم که دوباره خودش گفت :
_ اينجوري نميشه از اين به بعد مثل يه بچه باهات رفتار ميکنم تا ادم شي!!
با حرص گفتم :
+من بچه نيستم!!
- هه برو بابا!!
+ بي ادب! خيلي بدي...
_ تو خوبي!! حيف که الان تو بيمارستاني وگرنه له شدنت حتمي بود بچه!
+ من بچه نيستم !
_ هستي!!!!

+نيستم!
- ميگم هستي !
+ ميگم نيستم!
_ ميگم هستي بگو چشم!
+ نيستم نيستم نيستم !
_ هستي هستي هستي!
ديگه کم اوورده بودم با حالت گريه گفتم :
+ اشـــــــــــــوان!؟؟!
- جــــــــونم!؟؟
کپ کردم ! اين چي گفت الان!؟؟ چرا يه دفعه انقدر مهربون شد هان؟!؟!
_ پاشو سرمت تموم شد بايد بريم ويلا ! وقت هست واسه کتک خوردن پاشـــــــو!

**********
با تکيه بهش از بيمارستان خارج شديم و به سمت ويلا رفتيم !
حالم بهتر بود ! با وجود اين مرد سرد مغرور کنارم همه چيز برام لذت بخش و قشنگ بود
حتي فکر کردن به يه روز دور بودن ازش قلبمو به درد مياوورد

*********
تنها تو پتو قلنبه شده رو کاناپه نشسته بودمو تي وي ميديم که با وورود اشکان به سالن
قلبم ريخت معذب جمع تر شدم که خونسرد گفت :
اشکان_ راحت باش!
تنها لبخند زدم و سعي کردم خودمو با فيلمه مزخرفي که در حال پخش بود سرگرم کنم ...
اشکان- بهتري؟؟
خدايا نميدونم چرا انقدر از اين پسر ميترسم با اين که اشوان صد در صد رواني تر از اشکانه!
بله ممنون !
باز مکث کوتاهي کردو گفت :
اشکان_ اگه اشتباه نکنم فاميليت صبوري بود درسته!؟
قلبم ريخت! براي چي اين سوالو ميپرسيد نکنه ميخواد به خانوادش همه چيزو بگه !
باز تکرار کرد :
اشکان_ درسته؟!
با ترس جواب دادم :
+ بله!
با پوزخند حرص دراري گفت :
اشکان_ پس تو خون بس هستي!؟! اشوان احمق!!
 

ناراحت شدم از اين کلمه بدم ميومد ! نميخواستم اسم خون بس روم باشه ! من
حالا ديگه واقعا اشوانو شوهر خودم ميديدم البته اون کلا هيچ حسي به من نداشت ! شايدم بروزش نمي داد !
اشکان_ چطور حاضر شدي در ازاي ازادي پدرت همچين کاري کنيو زندگيتو خراب کني!
فداکاريه بزرگيه!! البته اشوانم بد تيکه ايه! هيچ دختري از همچين پسري نميگذره ! هه
فقط موندم چجوري با اين اخلاقاي سگيش ميسازي!؟؟
حقا که برادر همون بود!! هردوشون کپي هم بودن ! با حرصو کمي عصبانيت گفتم :
+ من با اخلاقاي اشوان هيچ مشکلي ندارم و اين کسي که داريد در موردش حرف ميزنيد
الان رسما شوهرمه و من اونو دوستش دارم
نذاشت حرفم تموم بشه ...
اشکان- اون چي ؟!؟ .. اونم تو رو دوست داره ؟؟؟
دهنم بسته شد سکوت کردم اين دقيقا همون چيزي بود که خودمم نميدونستم ...
_ چرا نبايد زنمو دوست داشته باشم !
صداي خودش بود ... مرد من! اشوان! از بودنش تو همچين شرايطي ميخواستم
بال دربيارم ! چقدر بودنش خوبه !
اومدو بالا سرم ايستاد و باز ادامه داد:
_ البته حق داري من سوگندو دوست ندارم !
قلبم شکستو سرمو پايين انداختم که دوباره با صداش به خودم اومدم :
- چون عاشقشم ... ديوونشم!
سرخ شدم بهم نزديک شدو بغلم کرد :
_ با دنيا عوضش نميکنم !
خدايا ضربانه قلبم هر لحظه شديدتر ميشد ! داشتم ميمردم ! اين کلمات قشنگ ترين کلماتي بوده تا حالا تو عمرم نشنيدم ...

***************
اشکان پوزخندي زدو از جاش بلند شد ...
اشکان_ اميدوارم همينطور که ميگيد باشه!
و رو به من ادامه داد :
اشکان_ البته گمون نکنم "زن داداش"!
 

روي کلمه ي زن داداش تاکيد کردو از سالن خارج شد ! حق با اشکان بود اين عشق يک طرفه
موندگار نبود! اشوان منو دوست نداشت بايد قبول ميکردم!
اشوان_ پسره ي احمق!
با عصبانيته خاصي نگاهش کردمو گفتم :
+ مگه دوروغ ميگفت!؟؟!
خيلي سريع با قدماي بلندو محکم به سمت حياط رفتم که پشت سرم اومدو بازومو محکم گرفتو منو به عقب برگردوند ..
+ چته؟؟ يهو رم کردي؟!؟
با حرص بازومو کشيدمو سعي کردم ازش دور بشم اما باز مانعم شد !
_ سوگند ناجور ميزنمتا! بنال ببينم چه مرگته!؟ هان؟؟؟
بغضم گرفت از اين همه حقارت اشکام روي گونهام جاري شد !
+ هيچي ولم کن ميخوام تنها باشم!!
- تو غلط کردي ! بيا بريم تو ببينم هوا سرد!
+ به درک بذار بميرم مهم نيست !!
پوزخند زدو گفت :
- اونم من تعيين ميکنم کي بميري!!!
با هق هق محکم مشتي به سينش زدمو گفتم :
+ خيلي بدي!! ديگه دوست ندارم!
چهرش رنگ شيطنت گرفتو چشاشو بامزه درشت کردو گفت :
- مگه قبلا داشتي؟؟
تازه فهميدم چه گندي زدم! خاک تو سرت سوگند ... با اخم ساختگي جواب دادم :
+ نخيرم!!
_کوفت خوبه همين الان اعتراف کرد!!
+من اعتراف نکردم تو توهوم زدي!!
_ دوروغ نگو بچه! اعتراف کن که عاشقمي شبا با فکر من ميخوابي!!
با حرص گفتم :
+ اصلام اينجوري نيست!!
_ چرا اينجوري!!
+ نيست!
_ هست !
خسته شدم از بحث کردن با گريه گفتم :
+ اشوان اذيتم نکن!!
برعکس چيزي که تصور کردم اروم با شستش اشکامو پاک کردو به لحن متفاوتي گفت :
_اوکي فعلا اتش بس بدو بريم تو تا مريض نشدي!
دستشو دور شونه هام حلقه کردو منو وادار کرد که وارد ويلا بشم...

يج بودم از رفتارش
خدايا اين پسر اخرشه ...!!!
هلیا_ به به عاشقو معشوق !
با ديدن هليا خواستم از اشوان فاصله بگيرم که مانع شد و جواب داد:
_ سلام بر خرمگس خودم !
هليا - بي ادب ! سوگند خدايي اين شوهر تو داري؟!
فقط لبخند زدم که گفت :
هلیا- اره ديگه همش بهش بخند پرروتر از ايني که هست ميشه!
اشوان - اوي گيس بريده هواستو جمع کن يه وقت ديدي اين چهار تا انگشت با
دندونات اصابت کرد!
هليا - اوي برجه اخمو من سوگند نيستم ازت بترسم !
سعيد خنده کنان وارد سالن شد :
سعید_ چتونه باز شما دوتا!؟
اشوان با لحن خاصي گفت:
_ سعيد اين زنتو جمع کنا تا ناقصش نکردم!
سعيد بامزه هليا رو بغل کرد و گفت :
سعید_ مگه شوهرش مرده!
اشوان- اي ! ادم حالت تهو ميگيره با شما دوتا!
هليا - خيلي دلتم بخواد تو بي احساسي!
اشوان - اتفاقا من خداي احساسم خبر نداري!
اره جونه عمت!!!!!
هليا - سوگند راست ميگه؟؟؟
وقتش بود بزنم تو برجکش!
+مهم اونه از چه احساسي صحبت کني هليا ! تو بي احساسي نظير نداره!
بچه ها زدن زير خنده! انتظار داشتم عصبي شه!! اما برعکس بهم بيشتر نزديک
شدو گفت:
_ عزيزم قول ميدم از اين به بعد تمام احساسمو بريزم به پات چطوره دوست داري!؟
لحنه صحبتش ترسناک بود ميخواستم بگم نه جون مادرت از اينکارا نکن من راضي
نيستم انقدر به زحمت بيوفتي! اما بجاش خفه شدم....

!بالاخره از شمال برگشتيم ! دلم گرفت اما از هليا قول پرفتم که بازم با
همديگه بيرون بريم... اخلاقه اشوانم عوض شده بود! يه ذره بيشتر از قبل بهم
توجه ميکرد ! نميدونم اينهمه تغيير چه دليلي داشت! باورم نميشد که با من مهربون بشه....
 

بهم توجه کنه حتي بيشتر از دفعه هاي قبل ! اگه همه ي اين رفتاراش فيلم بود در اينده خيلي اذيت ميشدم
چون بيشتر از هر زماني وابسته ي اين مرد جذابه پر جذبه شده بودم ...
اي کاش ميتونستم
افکارشو بخونم بفهمم اين ادمه مرموز چي تو سرش ميگذره!
با مامانو بابا بيشتر از قبل صحبت ميکردم چون ديگه از تيکه هاي اشوان خبري نبود !
فردا سال تحويل ميشد .. حتي وقتي بهش گفتم که ميخوام به ديدن پدر مادرم برم مخالفتي نکرد!
عاشقش بودم ! هر چند مغرور بود مي پرستيدمش هر چند از احساسش خبر نداشتم اما دوست داشتم
تمام احساسمو بهش بدم تا شايد بفهمه چقدر برام مهمه تا شايد بفهمه چقدر دوستش دارم!
صداي تلفن همراهم منو از فکر بيرون کشيد ... با ديدن اسم شادي انگار دنيا رو بهم دادن!
+ سلام دوستم! دلم برات تنگ شده خيلي
صداي شادش تو گوشم پيچيد :
شادی- سلام بيمعرفت منم دلم برات تنگ شده تو که حالي از ما نميگيري!
+بخدا شرمندتم شادي ميدونم دوست خيلي بدي ام!
شادی_ ببند بابا ! چطورري؟ شوهر جونت چطوره؟؟
+خوبم شکر اونم خوبه!
شادی_ حال ميکني ديگه هلو افتاده تو دامنت ما هم که داريم ميترشيم!!
+ غلط کردي عمم اين همه خواستگار داره تو همش جوابت منفيه!!
خنديد و گفت :
شادی_ اخه هنوز هلوي ايندمو پيدا نکردم!
+مرض ! تو چطوري؟؟
شادی- بد نيستم! راستي سوگي يه چيزايي شنيدم مطمئن نيستم درست باشه ولي بايد ببينمت!
+ چيزي شده شادي؟؟
شادی_ نگران نشو فقط يه خبر يا شايد شايعست ببينمت ميگم بهت!
+داري ميترسوني منو!
شادی- ديوونه واسه چي ميترسي گفتم که چيزي نيست حالا کي زندان بانت اجازه ملاقات ميده!
+ فکر نميکنم ناراحت شه صبح بيا خونمون!
شادی_ اوکي راستي فردا شبم عيد پيش پيش عيدت مبارک !
+عيد تو هم مبارک عزيزم ميبينمت !
شادی_ اوکي تا فردا باي
+باي ..
گوشي رو با دلهره عجيبي قطع کردم...
استرس عجيبي گرفته بودم ! شادي هميشه دختر شوخي بودو اين جدي بودنش يکم
نگرانم کرد ! تحمل کردن تا فرد ا برام سخت بود خواستم باز بهش زنگ بزنم که با باز شدن در ساختمون و اومدن اشوان منصرف شدم!
بوي عطرش تمام فضاي خونه رو پر کرد ! عاشقه اين بو بودم که بوي ارامش ميداد بوي امنيت ! حس يه زن خونه دار بهم دست داد جلو رفتم و با لبخند گفتم :
+ سلام خسته نباشي!
چهرش خسته بود ! با لبخند کجي گفت :
_ اينجوري خستگيم در نميره کوچولو!
گيج بهش نگاه کردم که اروم اروم بهم نزديک شد ...لبامو اسیر لباش کرد و وحشیانه مک میزد
وقتي ازم جدا شد با شيطنت گفت :
_ حالا در رفت!
منگ بودم فقط مثل علامت تعجب بهش نگاه ميکردم که يدفعه به خودم اومدمو
ديدم غيب شده! همونجور اونجا واستاده بودمو مثل مونگولا به رو به روم نگاه ميکردم
نميدونم چند دقيقه طول کشيد که با لباساي راحتيش از اتاقش بيرون اومد و با ديدن من خنديدو گفت :
_ تو ديگه اخرشي دوخي!
و از کنارم رد شد ...سعي کردم به خودم مسلط شم و قضيه فردا رو بهش بگم...
+ اشوان؟!
_ جون دلم؟!
بابا اين هر روز پيشرفت ميکنه ! چقدر خوبه که اينقدر مهربون ميشه! غرق لذت بودم که گفت :
_ سوگند باز زدي اون کانال ؟! چي ميخواستي بگي؟؟
با کلمات بازي کردم ...
+ راستش .. راستش شادي .. شادي فردا صبح مياد اينجا!
يکم اخم کردو گفت :
_ چرا؟؟
اين ديگه چه سواليه!!؟؟ با ترس گفتم :
+ دلم براش تنگ شده بود گفتم ... گفتم بياد ببينمش!
اخماش باز شد اما خيلي جدي گفت :
- اوکي!
و به سمت کاناپه رفت! نفس راحتي کشيدمو براي ادامه ي کارم به اشپزخونه
رفتم ... اما بازم تو دلم اشوب بود ! اي کاش سريع تر صبح ميشد ...
 

با چيدن ميز شام اشوانو صدا زدم .زياد طول نکشيد که وارد اشپزخونه شد و خيلي
جدي پشت ميز نشست و با نگاهه دقيقش ميخه حرکاتم شد! انقدر نگاهش دستپاچم کرد که
اخر سر بشقابي که براي سالاد اوورده بودم از دستم افتادو شکست با حرص گفتم :
+ اه! همش تقصير توا!!!
ابروهاشو بالا بردو با نيشخند گفت :
_ به من چه تو دست وپا چلفتي هستي !
باز غر زدم :
+ نخيرم جنابالي با اون طرز نگاه کردنت ادمو هل ميکني!!
باز با همون حالت گفت :
_ مگه طرز نگاه کردنم چجوريه !؟
ديگه داشتم از عصبانيت منفجر ميشدم ... ناخداگاه فکرمو به زبون اووردم:
+بعضي وقتا دلم ميخواد چشاتو از کاسه در بيارم !
با اين حرفم زد زير ميخنده واي خدا بخير کنه ! موذيانه گفت :
- خب ديگه چي ؟؟
با ترس گفتم :
+ ديگه هيچي!!!
همونجور که مردونه ميخنديدو منم براش ضعف ميکردم بلند شد و به طرفم اومد
خواستم برم عقب که بلند گفت :
_ صبر کن ديوونه کاريت ندارم ميخوام کمکت کنم بياي اينور تو پات شيشه نره!
با اين حرفش کاملا ثابت شدم دور تا دورم شيشه شکسته بود ميتونستم بپرمو
از حصارش خلاص شم اما انگار توان اينکارو نداشتم ! تا به خودم بيام اشوان دستشو
دورم گرفتو منو بلند کرد ... جايي که منو زمين گذاشت کاملا امن بود!با خجالت ازش فاصله گرفتموگفتم :
+ برم ..جارو برقي رو بيارم تميز کنم اينجا رو !
قصد رفتن کردم که اروم استينه تيشرتمو گرفتو کشيد ...
_ نميخواد فعلا بيا شامتو بخور بعدا خودم جمع ميکنم!
ناخداگاه لبخندي زدم !

*****************
با ديدن ساعت از تختم بلند شدم ! به احتمال زياد اشوان رفته بود...

تمام
ديشب به شادي فکر ميکردم .. اي کاش زود تر سرو کلش پيدا ميشد !
بعد مرتب کردن خونه و چيدن ميوه و مخلفات براي پذيرايي منتظر رو به روي
تي وي نشستم و براي گذروندن وقت اين کانالو اون کانال کردم!
با بلند شدن صداي ايفون به سرعت به سمتش رفتمو درو باز کردم!
صورت شادي مثل هميشه پر از انرژي مثبت بود بعد از چند وقت تازه فهميدم
چقدر به ديدن همين صورت نياز داشتم...
شادی- سلام به خانومه خونه!
اغوشمو براش باز کردمو اونم سريع پريد تو بغلم ...
+ سلام شادي چقدر دلم برات تنگ شده بود !!
گونمو بوسيدو گفت :
شادی_ منم همينطور خانومي!
لبخند زدمو گفتم :
+ بيا تو اينجا واينستا!
با شيطنت گفت :
شادی_ بکشي کنار چرا که نه!
از جلو در کنار رفتمو به داخل راهنماييش کردم ... جعبه تو دستشو جلوم گرفتو گفت :
شادی_ قابلتو نداره سوگي جونم!
با چشماي گرد شده نگاهش کردمو گفتم :
+اين چيه ديوونه؟؟
شادی_ کادو خونته ديگه ! من که نيومده بودم به کاخ شما!
+ خونم با خونش!؟
خنديد و گفت:
شادی_ خونتون !
لبخند زدم ...
+ بشين برم چايي بريزم برات!
شادی_ اوووووو ! برو ببينم چه ميکني !
با خنده گفتم :
+زهر مار!
بعد از ريختن چايي باز به سالن برگشتمو کنار شادي نشستم ...
+ اگه بدوني از ديروز چقدر بخاطر جنابالي گوشت تنم اب شده!!
با تعجب گفت :
شادی_ وا! چرا؟؟
با نگراني گفتم :
+قرار بود يه چيزي بهم بگي!
فنجونشو روي ميز گذاشتو لبخنده مصنوعي زد ...
شادی_ دختر ديوونه گفتم چيزه مهمي نيست که!
با استرس بيشتري گفتم :
+ميگي چي شده شادي؟؟
شادی_ بذار از گلوم بره پايين چشم!
+ اوکي بدو من دارم از کنجکاوي ميميرم !
شادی_ هميشه عجولي !
کمي از چاييشو خورد و فنجونو روي ميز گذاشت ...تمام مدت نگاهش ميکردم ميدونستم
کار درستي نيست اما استرس امونمو بريده بود ...
 


شادی_ بذار از گلوم بره پايين چشم!
+ اوکي بدو من دارم از کنجکاوي ميميرم !
شادی_ هميشه عجولي !
کمي از چاييشو خورد و فنجونو روي ميز گذاشت ...تمام مدت نگاهش ميکردم ميدونستم کار درستي نيست اما استرس امونمو بريده بود ...
شادی_ اينجوري نگاه نکن!!
لبخند خجالت زده اي زدمو گفتم :
+ اوکي ببخشيد !
لبخند زدو گفت :
شادی_ اشوان چطوره؟؟ زندگيتون خوب پيش ميره؟؟
باز داشت منو مي پيچوند ! ناچار جواب دادم :
+ اره خوبه خدارو شکر اخلاقشم بهتر شده!
شادی_ خب؟!
با تعجب گفتم :
+خب چي؟؟
شادی_ چرا بهتر شده؟!
باز با همون حالت جواب دادم:
+ چي بهتر شده؟؟؟
با دست زد رو ميز و که از ترس از جام پريدم ...
شادی_ اه چقدر خنگي توووو!! اشوانو ميگم ! تاحالا از خودت نپرسيدي چرا دشمنت شده فرشته مهربون؟!؟!
چشامو ريز کردم گفتم :
+ چي ميخواي بگي شادي!!
پوفي کشيد و با حرص گفتم :
شادی_بابا ميخوام بگم شايد پدر تو قاتل پدر شوهر جونت نباشه!!
مغرم هنگ کرد !سعي کردم تمام اون کلمه ها رو يه بار ديگه به ياد بيارم ...پدر من .. پدر اون ...
قاتل ...اشوان ... واي خدا! با لکنت گفتم :
+ يع..ني!؟
شادي - بله يعني!
+ تو..تو مطمئني؟؟ از کجا فهميدي؟؟
شادی- مطمئن نه ولي به احتمال 70 درصد درسته! يه چيزايي شنيدم مثل اينکه قاتل اقاي
جهانبخش پيدا شده ! و جالبتر از اون اينکه قاتل يکي از اقوام خود اين بيچاره بوده!
گنگ نگاهش کردم :
+ يکي از اقوامش؟!؟
سرشو به نشونه ي مثبت تکون داد !!
+يعني بابا بي گناهه ؟؟!؟ ... يعني من ...
شادی_ بيخيال دختر تو که الان خوشبختي! چه فرقي ميکنه؟!
با چشاي اشکيم به شادي نگاه کردم ...
+چرا فرق ميکنه شادي! فرق ميکنه اينکه فقط به چشم يه خون بس ديده شي
فرق ميکنه!!
شادی_ اگه اين موضوع حقيقت داشته باشه اشوان از همه چيز باخبره!
قطره ي اشکي از چشمم رو گونم افتاد ...
+پس واسه همين مهربون شده ... هه ! عذاب وجدان گرفته!
شادي نزديکم شدو دستمو تو دستش گرفت ..
شادی_ اين فقط يه احتمال سوگند! شايد حقيقت نداشته باشه!
 

با چشماي تارم بهش خيره شدم :
+ من بايد چيکار کنم؟!
لبخند مهربوني زد..
شادی_ زندگي عزيزم!
+شادي اون از رو ترحم با منه! منه احمق ... من احمق ...
حرفم با هق هقم درگير شد ...
+فکر ميکردم دوستم داره !
شادی_ سوگند از کجا ميدوني نداره اذيت نکن خودتو عزيزم اگه دوست نداشت بعد اين
قضيه ازت جدا ميشد ميرفت پي خودش اما ميبيني که پات واستاده پس حتما دوست داره!
پوزخند زدم ...
+ اگه هنوز پيشم بخاطر اينکه عذاب وجدان داره ! فقط همين ...
شادی_ اي بابا انقدر منفي نباش دوخي! دارم سعي ميکنم اين معما رو حل کنم
تا اون موقع خواهشا برا خودت خيال بافي نکن! خب؟؟
لبخنده مصنوعي زدمو سرمو به نشونه مثبت تکون دادم ...
شادي تا يک ساعت پيشم بودو بعد رفت ! رفتنش باعث شد باز تو خودم برم ...
به اشوان فکر ميکردم ... به خودم ... به زندگيم ! به اينکه من واقعا الان خوشبختم ..
مني که اين همه از خوانوادم دور شده بودمو ديدنشون برام ارزو بود ...
با باز شدن در خونه قلبم ريخت ! ميخواستم برم تو اتاقم اما يه حس مانعم شد ... مثل هميشه نه
ولي اروم گفتم :
+سلام
نگام کردو کمرنگ لبخند زد ...
_ سلام
خستگيش از تو صداش داد ميزد ! ميخواستم بگم خسته نباشيد اما لبام واسه
گفتنش تکون نخورد خيلي بي اراده به سمت اتاقم رفتم ! نه ميتونستم دعا کنم
اين قصيه صحت نباشه نه دلم ميخواست باور کنم پدرم قاتله!
روي تخت نشستمو دستمو کلافه لاي موهام کردم ! اين چه داستانيه! اينهمه اتفاق!
اونم واسه من! هيچوقت فکرشو نميکردم ... صداي بلندش کل خونه رو پر کرد :
_ هي ســــــــــــوگند!
اين چرا داد ميزنه ؟!
_ کجايي تو بيــا ببينم!
 


جواب ندادم که بازم گفت :
_ با تــــــــوام!
در اتاقو باز کردمو با عصبانيت گفتم :
+بلـــــــــــــــه!
دراز کشيد بود رو کاناپه و تي وي ميديد ...
_ بله و کوفت بيا اينجا ببينم!
با حرص جلو تر رفتم دست به سينه واستادم ...
+ فرمايش!؟
چشاشو ريز کردو رو کاناپه نشست ...
_ سرکار خانم چرا اينجوري حرف ميزنن ؟!؟ اصلا به چه دليل رفتي تو اتاق!
نميدونستم چرا دارم اينجوري ميکنم ولي با حرص جواب دادم :
+ نميدونستم واسه تو اتاق رفتنمم بايد از شما اجازه بگيرم !!!
لبخند شيطوني زد و گفت:
_ تو واسه خيلي چيزا بايد از من اجازه بگيري حتي واسه اب خوردنت!
مثل اين بچه ها بهش زبون درازي کردمو گفتم :
+ شوخيه بي مزه اي جناب جهانبخش!!
خواستم برم که بليزمو گرفت و کشيد .. اين کارش باعث شد شوت بشم تو اغوشش!
خجالت کشيدمو خواستم ازش جدا شم که مانعم شد و گفت :
_ راهه فراري نيست عروسک حالا بگو چي شده!!؟؟
سعي ميکردم بهش نگاه نکنم ! ضربان قلبم اونقدر شديد ميزد که فکر ميکردم صداشو اونم ميشنوه !
براي زود تر خلاص شدنم سريع گفتم "
+چيزي نشده !
باز تقلا کردم اما فايده اي نداشت ...
_ پس چرا عشقه اشوان انقدر عصبيه امروز !؟
قلبم داشت وايميستاد ! نفس کشيدنم خيلي سخت شده بود ...
داشت باهام بازي ميکرد؟!؟ به حرفاي شادي فکر کردم ...
" اگه اين موضوع حقيقت داشته باشه اشوان از همه چيز باخبره!"
با عصبانيت زيادي سعي کردم پسش بزنم ! اما فايده اي نداشت ! خيلي غير عادي شروع کردم به گريه کردنو حرف زدن ...
+ ديگه از اين حرفا به من نزن! من عشقه تو نيستم!
ميفهمي!! من فقط يه خون بسم! من عشقه تو نيستم
با مشتا ي کوچيکم ميکوبوندم به سينشو با گريه حرف ميزدم:
+ من فقط يه زندانيم !! نيستم ..عشقه تو نيستم!!
انقدر تعجب کرده بود که فقط نگام ميکرد ...
سعي کرد ارومم کنه ....
_ اروم دختر ! چرا اينجوري ميکني؟!
سرمو گذاشتمو رو سينشو با صداي بلند گريه کردم
 

دستاي بزورگو مردونش تسکين دهنده خوبي بود
موهامو نوازش ميکردو مدام تو گوشم زمزمه ميکرد:
_ اروم باش خانوم کوچولو ... اروم باش...
دلم خيلي گرفته بود ... هميشه از دست دادن چيزاييکه دوست داشتم ميترسيدم !
دل نميخواست به نبودن اشوان فکر کنم حسمو نميشناختم ! اين حسه لجبازم از رفتنه
اشوان ميترسيد خودمو بيشتر بهش چسبوندم ! ترس از نبودنش .. دوروغ بودنه حرفاش ..
همه چيز داشت نابودم ميکرد ! دلم نميخواست به هيچ قيمتي ارامشه اغوششو از دست بدم ...
بغض مهار شدم اروم نميگرفتو بي تابانه اشک ميريختم ...
_ چيه سوگند؟! اروم باش من اينجام!
دوست داشتم ... اره دوست داشتم بيشتر ارومم کنه ... بيشتر نوازشم کنه ... بيشتر نازمو
بکشه ... فقط دلم ميخواست باشه .. فقط همين ..
_گريه نکن خانومم ... هيـــس اروم ..
نميدونم چقدر طول کشيد که ارامشش تزريق شد به تمامه وجودمو به خواب عميقي
رفتم .. طوري که انگار صد سال نخوابيده بودم !
وقتي بيدار شدم روي تخت بودم ، پتو روم بود ! کار خودش بود اين اواخر منو بيشتر به خودش وابسته ميکرد ...
روي تخت نشستمو بي اختيار يه قطره اشک از چشمم چکيد و اروم زير لب زمزمه کردم
"خدايا از من نگيرش" بلند شدمو تو ايينه چهره ي خستمو نگاه کردم ... انقدر گريه کرده
بودم که چشمام قرمزو پوف کرده شده بود ... صداي تي وي نشون ميداد که بيداره
براي سر حال شدن تصميم گرفتم دوش بگيرم تا بلکه يه ذره از کوفتگي بدنمو
پوف چشمام کم شه ..
بعد از گرفتن دوش و تعويض لباسم از اتاق خارج شدم اشوان مشغول حرف زدن با تلفنش بود
دلم ميخواست بي تفاوت باشم ولي نميشد گوشامو تيزکردم تا خب صداشو بشنوم ...
- فکر نميکردم انقدر کش پيدا کنه !

_.......
_ فردا چند نفرو ميفرستم تحقيق کنن!

_ ........
_ هيچ غلطي نميتونه بکنه !
صداشو پايين تر اووردو گفت :
_ فردا بيا شرکت با وکيلمم تماس بگير بگو پيگير باشه!
تو دلم اشوب بود ... يعني درباره ي همون قضيه داشت حرف ميزد ! يعني اون همه چيزو ميدونست!
 


انقدر ناخنمو تو دستم فشار دادم که اخر کفه دستم زخمي شدو خون اومد ! با تموم شدن مکالمه اشوانو
شخصه ناشناس سريع از اتاق خارج شدو به سمته جعبه کمک هاي اوليه توي اشپزخونه رفتم ...
نگاه متعجب اشوانو رو خود حس کردم اما دلم نميخواست نگاهش کنم !
سعي کردم از توي کابينت جعبرو در بيارم اما هميشه همين کوتاهيه قدم دردسر ميشد در حال تلاش کردن
براي برداشتن جعبه بودم که اشوان از پشته سرم جعبه رو از توي کابينت در اوورد ...
_ ببينم چي شده؟؟
نميخواستم ببينه اما ديد ، ديدو اخماشو تو هم کرد :
_ چيکار کردي با خودت !؟
نگاش نکردم تمرکز کردم روي سوزشه دستم عميق نبود ولي شديدا ميسوخت ! با زور اشوان روي صندلي
نشستمو اون سعي کرد زخممو با چسب زخم ببنده ! سوزشه دستم اذيتم ميکرد اما گرمي دستاي اشوان
تسکين دهنده خوبي بود ! کارش که تموم شد با نگاهه نافذش بهم چشم دوختو گفت :
- ميسوزه؟!

تنها سرمو به نشونه ي مثبت تکون دادم ...
_ چيکارش کردي ؟!

جواب ندادم که باز اروم گفت :
- هان؟!
بايد يه چيزي ميگفتم ... بايد ....
+ خورد به لبه ي تخت!
چشماشو ريز کرد قلب ريخت ...
_ دوروغ نگو اين جاي ناخنه!!
سرمو پايين انداختمو سکوت کردم شايد اينجوري بيخيالم ميشد ...
_ پاشو برو اماده شو !
با تعجب سرمو بالا اووردمو گفتم :
+چرا؟!
_ مثل اينکه يادت رفته 2 ساعت ديگه عيده!!
انگار حافظم به کلي پاک شده بود انقدر سريع از جام بلند شدم که اشوان چشاش گرد شد
توجه نکردمو راهه اتاقمو با سرعت طي کردم فقط صداشو از پشت شنيدم ...
_ اروم برو ميوفتي ناقص ميشيا !

**************************
به کلي عقلمو از دست داده بودم ! يکي از پيراهنايي که براي عيد اشوان برام خريده بودو انتخاب کردم و
بعد از درست کردنه موهامو ارايش صورتم پوشيدمش !
پيراهنم به رنگ سورمه اي بود که دور يقه و سر استيناش نوار قرمز رنگي داشت به علاوه ي يه کمربنده

باريک قرمز که با بستنش قطر باريک کمرم مشخص تر ميشد ساپورت کلفته سرمه ايم هم پام کردم...
 


رژ قرزمو پرنگ تر کردم ! موهاي لخت پر کلاغيمو دورم ريختمو در اخر با لبخند رضايت بخشي خودمو تو اينه ديد
زدم !واقعا عالي شده بودم فقط يه حسي بهم ميگفت رژم خيلي پرنگه ... با خياله اينکه ، وقتي خواستنم
براي شام به خونه ي فرنگيس خانوم بريم کمرنگش ميکنم ، بيخيالش شدم ! زمان زيادي تا سال تحويل نمونده
بود ! دلم ميخواست توي اين لحظه ها براي يه روزم شده حرفاي شادي رو فراموش کنم و خودمو بزنم به
بيخيالي ! با خوشحالي به سمته کمدم رفتمو کادوي اشوانو از توش دراووردم ! به علاوه ي سوپرايزم !
يه سوپرايز خنده دار که از قبل براش امده کرده بودم اونم يه جفت جوراب بود ! اما کادوي اصليم
يه سته کروات و سر استين با يه عطر مردونه ي خوشبو بود که به انتخاب خودم گرفته بودم براش !
دلم ميخواست عکس العملشو وقتي کادوشو باز ميکنه ببينم !
جعبه تزئيني که توش جورابو جاسازي کرده بودمو روي ميز توالت گذاشتمو کادوي اصلي رو زير تخت قايم کردم !
خيلي هيجان داشتم!
_ اووووي سوگند کوشي؟! بيا ديگه الان سال تحويل ميشه توپا رو در ميکنن ميخوره بهت نابود ميشيااااا بدوووو
بيا!
خندم گرفتو به سمت در اتاق رفتم ....

***************
از اتاق خارج و وارد سالن شدم! اشوان شلوار اسپرته سرمه اي پاش بود با پيراهن سفيد مردونه و کتش رو کاناپه
افتاده بود پشت به من رو به تي وي ايستاده و يه دستش تو جيبه شلوارشو دسته ديگه مشغول عوض کردن
کانال تي وي با کنترل بود ! شايد متوجه حضورم نشد بود جلو تر رفتم و اروم روي کناپه نشستم ! انگار حس کرد بودنمو چون يه دفعه برگشتو نگاهه کوتاهي بهم کردو باز به سمت تي وي برگشت چقدر دلخور شدم ....
 


از بي توجهش اما انگار تازه دوزاريش افتادو با تعجب و چهره ي خاصي دوباره برگشتو زل زد به من منم خيره شدم
به جذابيته مرد موقت زندگيم ! چقدر توي اين لباس خواستي تر شده بود دلم ميخواست بغلش کنم
بگم چقدر دوسش دارم بگم چقدر جذاب تر از هميشه شده ...
_ پاشو بينم!
با صداش از فکر بيرون اومدم ! لحنش بيشتر دستوري بودو اخم خاصي روي پيشونيش خود نمايي ميکرد با ترس
بلند شدم! مقابلم با فاصله خيلي کمي ايستاد . بازم در برابرش مثل فنجوني بودم در برابر فيل ! نگامو پايين
انداختم سخت بود نگاه کردن به نگاه نافذش با دستش چونمو بالا اووردو مجبورم کرد بهش نگاه کردم اينبار
با لبخنده جذابي نگام مي کرد ...
_ خيلي خوردني شدي جوجو!
مطمئن بودم قرمز شدم! نفسم حبس شد ....
_ فسقلي خجالتي منو نگاه !
داشتم اب ميشدم ...
دستمو غير ارادي روي سينش گذاشتم تا بره عقب تر اما تکون نخورد ! لامصب خيلي سخته ...
تک خنده ي مردونه و جذابي به تقلاي بي فايده من کرد منو تو حصار بازوهاش حبس کرد ! با
لحن خاصي گفت :
_ بسه خسته ميشي!
باز با شرم بهش نگاهش کردم هيچ معلومه چمه !؟ هيچ معلومه چشه؟! من که عاشقه اين اغوش بودم
ولي پس چرا يه حسي با احساسم لج ميکرد؟؟! بازم تقلا کردم براي ازادي اما فايده اي نداشت اشوان فقط ميخنديدو
با لذت نگام ميکرد ... با مظلوميت گفتم :
+ اشوان ولم کن کار دارم!
سر خوش جواب داد :
_ به درک !
+ ا ... ولم کن الان سال تحويل ميشه !
چشمکه شيطوني زدو گفت :
_ چه بهتر تو بغله من سالت تحويل ميشه !
نيشگوني از بازوي عضلانيش گرفتمو ولي انگار نه انگار با حرص گفتم :
+ خيلي پررويي!
باز سرخوش گفت :
_ ميدونم !
 


نه مثل اينکه خلاصي نداشت ! مغزم جرقه زد و سريع گفتم :
+بذار ميخوام برم کادوتو بيارم !
اينو که گفتم لبخنده خاصي زدو ولم کرد ...
_ اين شد يه چيزي برو بيارش !
اخيش بالاخره ازاد شدم !
بسرعت به اتاقم برگشتمو بعد از بستن در بهش تکيه دادم ... اووووف اين لعنتي چقدر تند ميزد !
اروم باش ابرومو بردي !
باز چشمم به خودم تو اينه خورد ! "حق داشت اينجوري بغلت کنه ديگه اينم تيپ بود تو زدي"!!
سرمو تکون دادمو به سمته جعبه رفتم ... از رو ميز برش داشتم ... سال داشت تحويل ميشد بايد عجله ميکردم
بلافاصله از اتاق بيرون زدمو به طرف اشوان که کنار هفت سينمون نشسته بود رفتمو روي مبل نشستم .
با لبخند خاصي نگاهم ميکرد ... با خجالت قران و برداشتمو بازش کردم دوست داشتم دعا کنم .. دعا کنم
براي سلامتي بيمارا براي سلامتي خانوادم براي سلامتي شوهر اجباريم "اشک تو چشام حلقه زد "
براي اين که اين اخرين سالي نباشه که سال تحويل کنارشم ... براي اين که تا ابد پيشم بمونه ... براي
اينکه اغوش گرمه تنها پناهگاه امن براي من باش براي اينکه حضورش تکيه گاهم شه ... چقدر خوب ميشد اگه
ميتونستم همه اينا رو به زبون بيارمو اين غرور لعنتيو بشکنم .... حس ميکنم دستاشو که دور بازوم حلقه
ميشه ... گرماي نفسشو حس ميکنم وقتي کنار گوشم ميگه ....
_ گريت واسه چيه الان ؟!
دلم نميخواد غمگين شه ... دلم نميخواد غمگين شم ... ميخوام .. ميخوام اگه اولين و اخرين ساليه که
کنارشم و باهاش جشن ميگيرم ازم خاطر قشنگ داشته باشه براي همين لبخند ميزنم و اروم زمزمه ميکنم :
_ هيچي ...
صداي دعا سال تحويل هر دوي مارو به سمت تي وي برگردوند اما هنور جسم من در حصار بازوهاي مردونه ي اشوان بود .... هردومون زير لب زمزمه ميکرديم ....

يا مقلّب القلوب و الابصار.....اي دگرگون کننده ي قلب ها و چشم ها.....
يا مدبر الليل و النهار....اي گرداننده و تنظيم کننده ي روزها و شبها ..... يا محوّل الحول و الاحوال .....اي تغيير دهنده ي حال انسان و طبيعت.......حوّل حالنا ......الى احسن الحال ... حال ما را به بهترين حال دگرگون فرما ....
صداي در کردن توپ ها مغلوبم کرد .... بووووووومب ....
اغاز سال يک هزار و سيصد و نود و نه .... اواي زيباي سال نو قلبمو اروم تر کرد ...
اشوان با لبخند به سمتم برگشتو به پيشونيمو بوسه زد ..
باز م خيره شد تو چشمام اروم گفت :
- عيدت مبارک خانومم ...
باز بغضم گرفت ... لبخند زدمو با همون صداي لرزونم گفتم :
+ عيد تو هم مبارک ...
باز با لبخند خاصي گفت :
_ اول نوبت کادوي منه ...
بلند شدو از کنار کناپه يه بسته رو برداشتو به سمتم اومد ...
_ اينم عيدي خانوم کوچولو !
سرخ شدم ! هيجان تمام وجودمو گرفت ! بسته رو از دستش گرفتم
با مهربوني و خجالت گفتم :
+مرسي اشوان !
دستاشو تو جيب شلوارش کردو گفت :
_ قابل فسقلي رو نداره!
باز لبخند زدومو بسته رو باز کردم!! از چيزي که ديدم حسابي شکه شدم ! کادوي اشوان خيلي
خيلي برام سوپرايز بود ... يه گوشي اپل x مشکی يه جعبه جواهر خيلي شيک هم باهاش بود! با باز کردنش
و ديدن سرويس طلا سفيد خيلي خوشگلي که تو جعبه بود واقعا شوکه شده بودم
با تعجب نگاش کردم و گفتم :
+ اشِــــــــــــــــــــــ ــــــــــوان !؟
چشمک زدو گفت :
_ چيه عروسک !؟
+ ا.. اينا ... خيل..خيلي گرونن! تو نبايد ... تو نبايد اينکارو ...
انگشت اشارشو روي لبم گذاشتو و اروم گفت :
_ هيــــــــــــــــــــس ! اولا قابل تو رو نداره ثانيا من يه خانوم کوچولو که بيشتر ندارم !
خدايا چقدر اين مرد دوست داشتني بود با تمامه غرورش ... دلم ميخواست ازش تشکر کنم يه جور خواست يه جور متفاوت
از جام بلند شدمو روي پنجه هام واستادمو سريع دستمو دور گردنش انداختم و اروم روي گونش بوسه زدم !و باز زمزمه کردم
+مرسي !
شوکه شد از کارم شايد فکر نميکرد همچين کاري کنم ...
 


قبل از اينکه به خودش بياد سوپرايز خودمو جلوش گرفتم ! انگار تازه روشن شد!
لبخنده شيطوني زدو گفت :
_ به به حالا کادو بگيريم يا خجالت !
چشمامو ريز کردمو بامزه گفتم :
+ هر دوش باهم !
جعبه رو از دستم قاپيدو با همون لحن گفت :
_ ترجيح ميدم کادو رو بگيرم خجالت واسه توا ضعيفه!
از مدل حرف زدنش خندم گرفت ! در حالي که از کنجکاوي داشت ميمرد در جعبه رو باز کرد ...
قيافش ديدني بود اي کاش ميتونستم ازش عکس بگيرم در اون لحظه ...
هنگ کرده بود بچم ... يه دفعه صداش در اومد :
_ سوگنـــــــــــــــــــــ ـــد؟!؟
با شيطنت گفتم :
+جووونم؟!
نگاشو بالا اووردو با حالت خاصي گفت :
_ جــــــــــــــــوراب؟!
خنديدمو گفتم :
+ اره عزيزم قابل تو رو نداره!!
باز با همون لحن گفت :
_ ميکشـــــــــــــــــــــ ــــــمت!
اين حرفو که زد انگار احساس خطر کردم پا گذاشتم به فرار ! ميخنديدمو ميدويدم! اونم با سرعت
دنبالم ميدوييد ...
_ جوراب ديگه!؟؟! حالــــــــــــــــيت ميکنم ضيعيفه برو دعا کن دستم بهت نرسه!! باز خنديدم ...
_ ميخندي !؟! نه مثل اينکه کتک ميخواي؟!؟
برگشتم ببينم کجاست که پام به ميزخوردو تعادلمو از دست دادم و از پشت به ديوار چسبيدم !
اشوانم نامردي نکردو در کمترين فاصله به من ايستاد و با شيطنت گفت :
_ که جوراب به من ميدي ضعيفه !؟
دستشو کنارم روي ديوار ستون کردو با لبخنده کجي گفت :
_ ميخوام يه چيزي رو حاليت کنم پس خوب گوش کن !
با استرس بهش نگاه کردم که نزديک تر شدو کنار گوشم گفت :
_ اين بهترين کادو و بهترين جورابي بود که تا به امروز کادو گرفتم !
نه توقع نداشتم .. توقع نداشتم اينو بگه ! چرا انقدر با قلبم بازي ميکرد !سعي کردم لبخند بزنم ...
+ ولي اون کادو اصليت نبود !
چشماشو بامزه گرد کردو گفت :
_ ايستگاه گرفتي؟!!
خنديدم ..

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dokhtarekhoon
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه jbhmut چیست?