دختر خون 8 - اینفو
طالع بینی

دختر خون 8


نه توقع نداشتم .. توقع نداشتم اينو بگه ! چرا انقدر با قلبم بازي ميکرد !سعي کردم لبخند بزنم ...
+ولي اون کادو اصليت نبود !
چشماشو بامزه گرد کردو گفت :
_ ايستگاه گرفتي؟!!
خنديدم ...
+ نه ...
و از دستش در رفتمو کادوي اصليشو براش اووردم ! هنوز از کارم شوکه بود ... کادو رو که گرفت با لبخنده جذابي گفت :
_ تو ديوونه اي دختر!

*************************
خداروشکر خيلي از کادوم خوشش اومد کادوي من دربرابر چيزي که اون بهم داد هيچي نبود ولي عکس المعل اشوان
عالي بود .. چشماش پر از قدرداني بودو مدام براي سرکار گذاشتن من ميگفت "البته من اون جوراب رو بيشتر پسنديدم"

*******
با وورودمون فرنگيس خانوم با مهربوني ازمون استقبال کرد پشت سرش هليا و سعيد جلو اومدنو گرم سلام و احوال پرسي کردن!
شب خيلي خوبي بود در کنار خانواده ي اشوان ! سبزي پلوي دست پخت فرنگيس خانوم حرف نداشت واقعا لذت بردم!
ولي دلم لک زده بود براي دستپخت مامانم ! يادش که افتادم اشک تو چشام جمع شد ! سرمو پايين انداختمو با غذام بازي
کردم ... بچه ها گرم صحبت بودن شايد حواسشون به من نبود ! براي همين سعي کردم گذشتمو يادم بيارم.... پارسال همچين موقعي کنار
خانوادم بودم .... کنار پدرم ...مادرم ....

**********
" سوگند دختر بجنب ! چيکار ميکني؟!؟
- اومدم مامان !
" بدو بيا الان سال تحويل ميشه !
بابا - ببينم چرا سرکه سر سفره نيست !
خنديدمو گفتم :
_ خانومت از بوش بدش مياد !
بابا خنديدو گفت :
بابا=راست ميگه سيما؟!
مامان - بجاي سرکه اسفند گذاشتم انقدر شلوغش نکنيد!!!
از پشت بغلش کردمو گونشو بوسيدم ...
_ اخه مامانم اسفند چه ربطي به سرکه داره؟!
مامان پشته چشي نازک کردو گفت :
" ربطشو بعدا ميفهمي! انقدر رو اعصابه من راه نريد سال تحويل شدا!!!
*********
با صداي هليا به خودم اومدم ...
هلیا_ سوگند ... سوگند ...
سرمو بالا اووردمو جواب دادم :
+ جانم ؟!
چهره ي همه نگران بود ...
هلیا_ خوبي؟؟
لبخند زدمو گفتم :
+اره عزيزم !
فرنگيس خانوم با حسه مادرانه اي گفت :
فرنگیس_ طوري شده دخترم ؟!
+نه مامان خوبم !
 


مامان؟!؟!؟ چرا گفتم مامان ؟!؟! نميدونم چرا يه دفعه از دهنم پريد خواستم بگم ببخشيد که فرنگيس خانوم با يه
لبخند خيلي خاص به سمتم اومدو سرمو بوسيد ...
" قربون مامان گفتنت برم دختر عزيزم !!

جان؟!؟!؟؟
همه خنديدن و فرنگيس خانوم سرجاش نشست ....
" ساکت باشيد ببينم نيشاتونم ببنديد ! ....غذاتونو بخوريد سرد شد!
باز همه با شوخي مشغول شدن ...
بعد از شستن ظرفا به همراه هليا به سالن برگشتيم ! اما به محض اينکه قصد نشستن کرديم
فرنگيس خانوم گفت :
"دخترا بيابيد بريم تو حياط بشينيم ..
و باحرص به اشوانو سعيد که در حال شطرنج بازي بودن اشاره کرد و ادامه داد :
" اقايونم به بازيشون برسن!
اشوان با لحن بامزه اي گفت
- جون فرنگيس گير نده!
فرنگيس خانوم عصباني شد ..
" ميبينين تو رو خدا اينم تربيتشه !
منو هليا سعيد زديم زير خنده...
فرنگيس خانوم رو به ما گفت :
"مادر اين خوراکيا هم بيارين با هم تو حياط بخوريم !
هر دومون چشمي گفتيمو بعد از برداشتن وسايل به حياط رفتيم !
حياطشون خيلي خوشگل بود ! همه چيزايي که بايد يه خونه ي ويلايي داشته باشه رو داشت !
الاچيق ، استخر ، تاب فضاي بي نطير از گل و گياهو درخت ....
فرنگيس خانوم روي يه صندلي قديمي نشستو منو هليا هم روي تاب !
سکوت شب عالي بود ! صداي جيرجيرکا رو ميتونستم به خوبي بشنوم ... حتي امشب اسمونم
مثل اينه صاف بودو ستاره ها توش به خوبي ميدرخشيدن .... با صداي هليا به خودم اومدم ...
هليا _سوگند ميگم چطوره يه اهنگ بخونيم هان؟!
با لبخند رضايتمو اعلام کردم .... هليا روبه فرنگيس خانوم گفت :
هلیا_ نظر شما چيه خاله جون؟؟
عاشقه لبخنداي اين زن بودم ...
" عاليه ... ولي من شنونده خوبيم نه خواننده ي خوبي پس شما ها بخونين من لذت ميبرم فقط از اين شعراي
اجق وجقي نخونينا ! يه شعر بخونين شاد باشه منم حال کنم باهاش !
هر سمون خنديديم ....
هليا ساکت شد انگار داشت فکر ميکرد ، فکري که بي نتيجه بود چون بعد از چند لحظه صداش اومد ...
 


هليا_ تو نظري نداري سوگند من چيزي به ذهنم نمياد !
ولي من ... چرا ميدونستم ! ميدونستم دلم ميخواد چي بخونم ... واسه همين سرمو تکون دادم
شروع کردم به خوندن ...

متن اهنگ"زندگي"معين
زندگي با تو چقدر قشنگه، خوبِ من
"هليا از انتخابم غرق لذت شدو با من هم صدا شد"
آسمونِ عشق چه آبي رنگِ
سر بذار آروم به روي شونم، شيرينم
وقتي که خسته از اين زمونم.........🎶

خودم حسابي لذت بردم! از چشماي هليا هم اينو ميخوندم ... هميشه از خوندن شعر اونم چند نفري ....🎶
*********

خيلي لذت ميبرم ....
_ به به ميبينم خانوما خواننده هم شدن!
برگشتمو بالا سرم اشوان ديدم سعيد هم کناره هليا ايستاده بود ! تنها لبخند زدمو
چشمم به صورت اشک الوده فرنگيس خانوم افتاد با نگراني بلند شدمو کنارش
زانو زدم . و دستاشو تو دستم گرفت :
+ چيزي شده!؟؟؟ حالتون خوبه!؟؟
لبخند زدو دستشو کشيد رو سرم ...
صداي اشوانو از پشته سرم شنيدم :
- مامان ما يکمي احساسيه شما هم با اين شعري که خوندين زدين به وسطه خاطراته مامانه بنده!!

يکم شرمنده شدم .. چرا ؟! نميدونم ...
+ معذرت ميخوام نميخواستم ناراحتتون کنم .
با مهربوني دستمو فشار دادو گفت :
"کي گفته من ناراحت شدم اتفاقا ازت ممنونم خيلي وقت بود دلم ميخواست يه چيزي از گذشتم پيدا کنم بايد ازت تشکر کنم مرسي دخترم !!
تعجب کردم... مگه ميشد يه اهنگ جزءي از خاطرات گذشته ادم باشه ....؟!؟ اونم طوري که با شنيدنش اشک بريزي!

*******************
_ بهتر بريم تو هوا سرد شده !
به سمت اشوان برگشتم ! حق با اون بود هوا هر لحظه سردتر ميشد! دسته فرنگييس خانومو گرفتمو
همه باهم وارد خونه شديم .

""""""""""""""""""""""""""""""""""""
تمام وجودم پر از انتظار بود ... انتظار براي ديدن پدر و مادرم ... براي ديدن خونمون ، اتاقم ...
امروز روزي بود که اين انتظار تموم ميشد ....
 

نميدونم بايد از اشوان ممنون باشم يا ...
اين همه دوري اذيتم ميکرد ... دلم براشون يه ذره شده بود ... فقط دلم ميخواست برسم ... برسم
بجايي که خيلي چيزا برام زنده ميشد ....
_ انقدر اون لامصبو تکون نده!!
با صداي عصبي اشوان بخودم اومدم .... داشت از پاهايي حرف ميزد که از استرس به کفه ماشين ضربه ميزدن
در حالي که خودم اينو نفهميده بودم .... نفس عميقي کشيدم .... چرا انقدر اضطراب ؟؟!؟!_ حالت خوبه؟!
باز صداي اشوان بود اينبار اروم تر و نرم تر از گذشته !
+ نميدونم!
ماشينو کنار خيابون نگه داشت و برگشت سمتم!
_ چته؟! مگه نميخواستي خوانوادتو ببيني!؟
مطلومانه سرمو تکون دادم ...
_ پس چي؟! هان؟! چرا انقدر درهمي!؟؟
بغضم راه گلومو مصدود کرد ... پرده نازک اشک جلوي ديدمو گرفت ....
+ نميدونم ...
با گفتن اين کلمه اونم با اون صداي لرزون چيزي طول نکشيد که تو اغوش امن و گرمش گم شدم ....
ناخداگاه لب باز کردم نميدونم چرا تکرار اسمش بهم ارامش ميداد ... زمزمه کردن اسم خاصش
تمام وجودمو گرم ميکرد ...
+اشوان ؟!
صداش گرم تر از هميشه تو گوشم پيچيد :
_ جونم؟!
سکوت ... همين يک کلمه کافي بود تا اروم شم ... همين "جونمش" جونم گرم کرد !
_ چي شد خانومي يادت رفت حرفتو؟!
از اغوشش جدا شدمو با لبخند گفتم :
+نه ... هيچي ... ميشه .. ميشه زود تر بري!؟
با لحن جدي گفت :
_ ببند!
با تعجب نگاهش کردم که با لبخنده جذابي گفت :
_ کمربندتو ! مگه نگفتي زود تر برم پس ببندش ! اگه تا دو دقيقه ديگه جلو خونتون نبوديم اشوان نيستم !
اينو گفتو ماشينو با سرعت خيلي زيادي حرکت داد ! داشتم سکته ميکردم از ترس زبونم بند اومده بود....

تو صندليم فرو رفته بودمو با ترس چشامو بسته بودم ....
راست مي گفت به دو دقيقه نکشيد که رسيديم!! اينم از صداي شنگولش متوجه شدم ....
_ پاشو ترسو خانوم رسيديم تو همين تايمي که بهت قول دادم!
چشمامو اروم باز کردمو به چهره ي چذابو شيطونش نگاهش کردم ....
+ تو ديوونه اي !
لبخند خاصي زدو گفت :
_ پس تا ديوونه تر از اين نشدمو تو همين خيابون يه کاري دستت ندادم بپر پايين خانوم کوچولو!
نگاهم به ساختمون خونمون کشيده شد هنوزم همون شکلي مثل گذشته !
براي فشردن زنگ خيلي طولاني مکث کردم که بالاخره اشوان خودش پيش قدم شد ...
زياد نگذشت که صداي مامان خسته و اروم تو گوشم پيچيد ...
* بله؟؟؟
با بغض گفتم :
+ مامان!؟؟
صداش قطع شد .... ولي يه دفعه با يه صداي بغض دار گفت :
*سوگند ؟؟؟ ت..تو ...تويي!؟؟!؟
چشمام پر اشک شد .....
+ اره ماماني خودمم ...
* بيا تو قربونت برم بيا تو ...
در زده شد من براي رسيدن به طبقه ي دوم بال دراووردم .... نگاهم که به نگاهش گره خورد ... فقط
دوييدم ... دوييدم تا بغلش کنم تا عقده اين يه ماه رو در بيارم ....
به زماني رسيد که هر دومون تواغوشش هم گريه ميکرديم ... دلم براي عطر مادرونش تنگ شده بود ...
دلم براي صداي نفساش تنگ شده بود ... اخه مگه ميشه همه ي اينا رو از پشت تلفن حس کرد ...
اخه مگه ميشه فقط حرف زد .. نگاش نکرد ... بوش نکرد .... انقدر غرق لذت بودم که با صداي اشوان تازه به يادش افتادم ...
_ سلام
مامان ازم فاصله گرفت ! نگران عکس العملش با ديدن اشوان بودم اما با لبخندي که روي لبش
نشست کاملا خيالم راحت شد ...
* سلام پسرم بيا تو ! خوش اومديد ...
 

روي خوشش منو جلوي اشوان بزرگ کرد ! اشوانم مودبانه جلو رفت و گل و شيرينيو با احترام دست
مامانم داد و با لبخند جذابي گفت :
_ عيدتون مبارک!
مامان لبخند گرمي زد و گفت :
* عيد شما هم مبارک عزيزام! بيايد تو!
و باز با مهربوني ما رو به داخل دعوت کرد !
بوي خونه ، بوي ارامش همه چيز برام خاطره انگيز بود ... فقط يه چيز کم بود ... يه چيز با ارزش ...
+پس بابا کجاست ؟؟
مامان لبخند زد و جواب داد :
* مياد الان! رفته چيزي بخره شما بشينيد برم براتون شربت بيارم !
کنار اشوان روي کاناپه قديمي نشستم ! اما بي قرار بودم براي ديدن اتاقم ، براي تجديد کردن خاطره هام
براي همين از جام بلند شدمو به سمت اتاقم رفتم ...با بازکردن در اتاقم لبخند تلخي روي لبم جا گرفت ..
هنوز همون شکل بود ...تميز و مرتب... هنوز بوي عطرمو ميداد ...به کامپيوتر سفيد گوشه اتاقم نگاه کردم
چقدر دلم براش تنگ شده بود ... تختم .. تخته يه نفره ي خودم ... اتاقم خيلي ساده بود اما خاطراتي
که توي اين اتاق گذروندم خيلي برام با ارزش بود .. به عکس
سياوش قميشيروي ديوار لبخند زدم .... همه چيز
درست مثل گذشته بود .... جلوتر رفتم ... دلم براي تک تک قسمتاي اين اتاق تنگ شده بود ... انگار سوگنده واقعي
رو اينجا جا گذاشته بودم ... صداي خنده هامو ... شيطنتامو ... بازيگوشيامو.... شکست ... بازم شکست شيشه ي نازک بغضم ....
_ اتاقت ارامش عجيبي داره !
با صداي اشوان هول شدم !خيلي سريع اشکامو با پشته دستم پاک کردم و سعي کردم اروم باشم ...
+ چطور؟
احساس کردم داره بهم نزديک ميشه ...
- نميدونم .... شايد ... شايد چون بوي تو رو ميده!
قلبم ريخت ... اين داشت چي ميگفت !؟
 

_ سياوش قميشي؟! همونه که خيلي احساسي هستي و سر هر چيزي اشکت دمه مشکته!
برگشتم سمتشو ديدم داره با لبخنده خاصي نگام ميکنه !
_ باز که گريه کردي عروسک!!
دستاشو باز کردو با شيطنت به اغوشش اشاره کرد و گفت :
_ بيا اينجا ببينم !
يه حسي مثل خجالتو ترس وجودمو گرفت ... اما حسه قوي تري اغوشش مرد زندگيمو ميخواست
کسي که تو بودن و نبودنش در اينده شک داشتم ...
يه قدم نزديک شدم اما باز خجالت زده ايستادم و به زمين چشم دوختم ... چند لحظه گذشت
که اروم بهم نزديک شدو منو حبس کرد بين بازوهاش .... سرمو روي قلبش گذاشتمو با ارامش به
صداي قشنگش گوش دادم ... صداش کنار گوشم مو به تنم سيخ کرد ....
_ سوگند .... ببخش منو اگه باعث شدم اذيت بشي ... اگه باعث شدم اشک بريزي ... باعث
شدم انقدر دلتنگه خانوادت شي ... که زندگيتو بهم ريختم ... که ايندتو خراب کردم ...
منو اروم از خودش جدا کردو با نگاهه غمگينش زل زد تو چشام
_ ببخش منو خانوم کوچولو ... ببخش
تو شوک بودم .... تو شوک حرفاش !!! اين واقعا اشوان بود .... اين واقعا مرد مغرور من بود که داشت
بخاطر رفتارش ازم معذرت خواهي ميکرد؟!؟! .. يخودم که اومدم با جاي خاليش درگير شدم !
اما انگار هنوز بود .. هنوز بوي خوشبوي عطرش بود .. گرماي وجودش بود ... اي کاش ميدونست
با اومدنش ايندمو و زندگيمو لحظه هامو پر از رنگه عشق کرده کي گفته اشوان من زندگيمو بهم ريخته ، ايندمو خراب کرده ... اون الان حکم زندگي رو برام داره .... دوستش دارم .. اره من دوسش دارم.. دوست دارم اشوان ! ... اي کاش ميتونستم فرياد بزنم ...

شربت البالوي مامان مثل هميشه خاص بود ! عاشق اين شربت بودم چون هميشه از مرباي البالو
هم توش استفاده ميکرد ! تيکه هاي ترشو شيرين البالو تم عالي بهش ميداد !
با صداي باز شدن در نگام روي قيافه شکسته ي بابا قفل شد ... چرا انقدر موهاش سفيد شده بود !؟
هيچوقت انقدر لاغر نديده بودمش ! نگاهش که.....
 

 به من افتاد انگار توان انجام هيچ کاري رو نداشت ...
شايد اونم مثل من از اين همه تغيير جا خورده بود .... سعي کردم صداش کنم ... صداش کنم
تا شايد هر دمون به خودمون بيام ...
+ بابا ؟!؟
طول کشيد .. طول کشيد تا در جوابم با يه صداي بغض دار بگه :
^جونم بابايي؟!
با بغل کردنش تازه فهميدم چقدر دلم براي بوي تنش تنگ شده ! چقدر دلم براي ناز کردنام و ناز کشيدناش تنگ شده بود...!
رفتار سرد بابا با اشوان منو اذيت ميکرد ! جواب سلام سردي که به اشوان داد ناراحتم کرد !
شايد بايد بهش حق ميدادم ولي دلم نمييخواست با اشوان بد باشه اي کاش اونم مثل مامان رفتار ميکرد ...
از نگاه اشوان ميخوندم که ديگه موندن براش اونجا راحت نيست ... با اينکه دلتنگ پدر و مادرم بودم
ولي دلم نميخواست اشوان عذاب بکشه براي همين بعد از اون يک ساعت خودم به اشوان پيشنهاد رفتنو دادم ... ميدونستم بازم ميذاره که بيام به ديدنشون اما الان وقت خوبي نبود که اونو به زور نگهش دارم براي
همين قصد رفتن کردم ...
مامان - چرا نميمونيد ناهار درست کردم !
+ نه مامان جان ايشالا يه دفعه ديگه
صورتشو بوسيدمو به سمت بابا رفتم ...
^ دخترم تو بمون !

دلم شکست ... دوست نداشتم اشوان خورد شه ! خودمم نميدونم چرا انقدر طرفدارش بودم ولي مرد مغرور من الان فقط به نشونه ي احترام سکوت کرده بودو من از اين بابت خوشحال بودم
که ميديم تو همچين شرايطي انقدر خوددار و مودبه !
+ نه بابايي بعدا باز ميام نگران نباشيد بازم عيدتون مبارک !
با بوسيدن روي بابا از اون صحنه ي ناراحت کننده دور شدم ...
 

اشوان بعد از من خيلي با شخصيت و مودب
از بابا و مامان خدافطي کرد ولي بازم صداي سرد بابا قلبمو شکوند !

*********************
توي ماشين سکوت بدي حکم فرما بود ! از اين ساکت بودن اشوان ناراحت بودم دلم نميخواست
اينجوري باشه براي همين با صداي نسبتا ارومي گفتم :
+خوبي؟؟
نگام نکرد و فقط با سر جواب مثبت داد .. از بي محلي کردنش حرصم گرفت ...
+ خيلي بدي !! چرا با سر جوابمو ميدي!؟!؟ اصلا ديگه باهات قهرم!!
برگشتو با خنده جذابي گفت :
_ چرا مثل بچه ها بهونه ميگيري !
باز با حرص دخترونه اي گفتم :
+ نخِـــــــــــــيرم من بهونه نميگيرم!! تو خيـــــــــــــــــــــــ ـــــلي بدي!!!!
همونطور که با حالت خاصي فرمونو ميچرخوند براي دور زدن جواب داد :
_ اهان الان من مثل بچه ها بهونه گرفتم!!
با لجبازي گفتم :
+ ميزنـــــــــــــمتا!!
چشاشو بامزه گرد و کرد ...
_ جووون؟!؟!
+ همين که شنيدي !!
تک خنده ي جذابي کرد و باز گفت :
_ محض رضاي خدا يه بار بزن ببينم چند چنديم!!
منم نامردي نکردم وبا دست موهاشو گرفتمو کشيدم .... از کارم حسابي شوک شده بود دادش رفت هوا !!!
_ چيکار ميکني !؟ موهامو کندي ! ول کن موهامو بچه!!
با شيطنت گفتم :
+ نخيرم ول نميکنم خودت گفتي!
_ من گفتم بزن ببينم چجوري ميزني نگفتم موهامو بکش ! ول کن اون لامصبا رو!
باز با لجباي گفتم :
+نــــــــــــه!!
دستشو بالا اووردو اروم دستامو از موهاش جدا کرد ! داشت ميبرد سمت دهنش که با مظلوميت گفتم:
+اشوان گاز نه!!!
خنديدو در کمال ناباوري پشت دستمو بوسيد ... از کارش شوکه شدمو فقط نگاهش کردم که گفت:
_ بابت امروز که بخاطر من از اون همه دلتنگي دل کندي ممنون ... خيــــــــــــلي ...
خيلي چي؟!؟ اي کاش ميگفت خيلي دوستم داره ... اشوان بگو بگو دوستم داري اگه بگي تا اخر عمرم کنارت ميمونم ...... بگو .. بگو ... بگو ..

 


_ خيــــــلي .... خيلي خوبي !
احساستم خورد شد اما لبخند زدم ...
+مرســــــــي!
_ حالا کجا بريم عروسک؟
_ مگه خونه نميريم!
_ روز تعطيل بريم خونه چيکار ! بذار يه زنگ بزنم به بچه ها بگم بيان بريم يه وري! فکر کنم اشکانم باهاشون باشه !
باز لبخند زدمو گفتم:
+اره خوبه!
درکه حسابي شلوغ بود ولي عطر بهاريش ادمو مست ميکرد ! سعيد و هليا و اشکان به ما پيوستن و هممون با هم به سمت بالا راه افتاديم !
هليا - هوا عاليه!
لبخند زدمو گفتم :
+ راست ميگي من اين هوا رو خيلي دوست دارم انگار زمين داره نفس ميکشه!
هليا - ميگما يکيم بايد واسه اين اشکان جور کنيم طفلي گناه داره!
خندم گرفته بود از حرفش !
+تو ديگه چه مارمولکي هستي هلي!؟
چشمک زدو جواب داد :
هلیا_ يه مارمولک خوش خط و خال !
زير چشمي به اشکان نگاه کردمو سريع تگامو دزديدم !
هلیا_خوب حالا کسي رو سراغ نداري واسش!!
با تعجب گفتم :
+ چي؟؟
هليا - بابا کيس ميس تو بساطت نيست ثواب داره!
خنديدم که يه دفعه گفت کوفت !!
هلیا_ خوب الان ميفهمه چرا اينجوري ميخندي ! کار خير بايد مخفي انجام شه اينجوري ثوابش بيشتره!
باز خنديدم و گفتم :
+ تو ديوونه اي !!
هلیا- حالا تو به اين ديوونه کمک ميکني؟!
+ هلي ببند!
هلیا_ برو بابا اصلا الان ميرم از خود اقا داماد نظر ميگيرم!!
تا اومدم جملشو هضم کنم رفت سمت اشکان و با لبخند مليحي گفت :
هلیا_ اشکبوس جوونم منو سوگي ميخوايم برات استين بالا بزنيم!
اينو که گفت چشماي اشکان گرد شد و گفت :
اشکان_ چي؟!
اشوانم نگاهي به منو هليا کرد و گفت :
_ چي ميگيد شما دوتا!؟
هليا انگشت اشارشو به سمت اشوان گرفتو گفت :
_ تو يکي حرف نزن تو ديگه زن گرفتي مشغول شدي اشکبوسمم گناه داره ميخوام مشغولش کنم!


اشکان زد زير خنده و گفت :
اشکان_ هلي ميزنم تو دهنتا يه بار ديگه به من بگي اشکبوس!
هلیا_ حالا داداشي استين بزنم برات بالا يا نه!؟
از اشکان بعيد بود همچين لبخندي :
اشکان- لازم نکرده بچه!
هليا با حالت با مزه اي گفت :
هلیا_ بي خود همين که من گفتم !! اصلا همينجا يکي رو واست پيدا ميکنم خودم !
اشکان - برو بابا بيخيال! تو پيدا کردي سلام منم برسون!!
شادی_ سوگند ؟!
صداي دختر منو به خودم اوورد برگشتمو با ديدن شادي جا خوردم !
+ شادي تويي؟!
شادی_ نه ارواح عمته!
هليا زد زير خنده ...
من _ بي ادب!
شادي شروع کرد با تک تکمون سلام کردن !
بازوشو گرفتمو به سمته خودم کشيدمش ..
+تواينجا چيکار ميکني؟!
شادی_ وا اينم شد سوال خوب مثل تو اومدم هواخوري؟!
+با کي؟!
شادی_ با عمو بيژن و زن عمو!
ولي خودمونيم خوشحال شدم ديدمت ! ديگه برم تو هم که با شوهر جونتو فک و فاميلشي!
البته اين قسمتو اروم گفت !
هليا - کجا عزيزم افتخار نميدي با ما باشي؟!
هليا چسبيد به منو با حرص اروم گفت :
هلیا_ کيس خودش اومده تو ميخواي بپرونيش؟!
با ناله گفتم :
+ هلــــــــــــــيا!!
جوابمو گرفتم مثل هميشه!
هلیا_ کووفت !!
و سمت شادي گفت :
هلیا_ بيا پيش ما عزيزم تعارف نکن!
شادي - تعارف که ندارم ... ولي ... برم به عمو اينا بگم بيام!
هليا - برو عزيزم برو....!
و به من لبخنده معني داري زد !!
با رفتن شادي نگاهم به اشکان افتاد که نگاهش به مسير شادي بود ! هه اقا هيچي نشده دل باخت! همين جا به عقد هم در نيان صلوات!
 


با برگشت شادي باز به مسيرمون ادامه داديم ....
هليا - خب شادي جون بيشتر از خودت بگو!!
دلم ميخواست بگيرم هليا خفه کنم !
شادي - چي بگم؟!
هلیا_ در مورد خودت؟! سنت! يه بيو بده ديگه خلاصه!
شادي مثل هميشه با پررويي جواب داد
شادی_ والا اسممو که خودت ميدوني سنم که همسن سوگند 20 سالمه !
هليا - دانشگاه چي؟! ميري؟! رشتت چيه؟!
با اين حرف هليا ، شادي به من نگاه کردو با لبخند گفت :
شادی_ رشته هامونم با هم يکيه فقط اين ترمو که نرفتيم بايد بريم ثبت نام کنيم ! البته اقاشونم بايد اجازه بده!
لبخند زدم که صداي اشوان اومد ...
_ من با درس خوندن سوگند هيچ مشکلي ندارم خودمم پشتشم!
با اين حرفش دلگرم شدم ...
هليا با روبه شادي ادامه داد:
هلیا- خب مجردي ديگه!؟
منو شادي با تعجب بهش نگاه کرديم که گفت :
هلیا_ منظورم اينکه تو اين قسمت که شبيه سوگند نيستي!؟
شادي خنديد و گفت :
هلیا_ نه خدا رو شکر در اين مورد به سوگند نرفتم!!
هليا هم با سرخوشي گفت :
هلیا_ خوب خدا رو شکر !
و نگاهه معني داري به اشکان کرد ! اين پسرم که به کلي تو هپروت بود!!
سعيد - خانوما اقايون نظرتون راجبه تله کاپين چيه پايه ايد يا نه؟!
هليا دستاشو به هم زد و گفت :
هلیا_ الهي قربون شوهر گلم بشم که هميشه فکراش بيسته! نظر
شما چيه بچه ها؟!
اشوان با حالت خاصي گفت :
_ اگه حالمو با اين حرفات بهم نميزني من پايم! همه خنديدن ...
اشکان - منم رايم مثبته!
هليا - شما ها چي خانوما ؟!!
منو شاديم به طبعيت از بقيه راي مثبت داديم ....
بعد از گرفتن بليط براي اينکه نوبتمون شه توي صف ايستاديم! با ديدن کابين هاي دو نفر توي فکر رفتم!! پس شادي چي؟!
 

چجوري قرار بشينيم؟!؟ تو همين فکرا بودم که با صداي اشوان به خودم اومدم ...
_ بيا بايد بريم سوار شيم!
دستمو گرفت و قصد رفتن کرد که اسمشو صدا زدم ..
+اشوان؟!
نگام کرد ...
+ شادي؟! اون چي؟! تنها ميمونه!!
لبخند زد و گفت :
_ نگران نباش هليا براش يه خوابايي ديده!!
خواستم برم که اسيرم کرد بين بازوهاش ...
_ کجا خانوم کوچولو ! تو الان فقط بايد با شوهرت باشي!!
با حرص به چهره ي خندونو شيطونش نگاه کردمو يا مشت به سينش زدم ...
+ خيلي بي مزه اي جناب شوهر!!
همونجور که منو به سمت جلو ميبرد گفت :
+جدي؟! کي تستم کردي؟!
با حرص گفتم :
+ اشـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــوان؟!؟!؟
خنديد و جواب داد :
_ جون دلم؟؟!؟
+ کوفــــــــــــــــــــــ ــــــــــــت!!
_ يادت باشه ها يه روزي ميرسه به همين بنده التماس ميکني!!
+هه عمرا !! حتي اگه لازمم باشه به چشه يه غريبه نگات ميکنم !!
_ هه خواهيم ديد !!
با گفتن اين حرف تقريبا پرت شدم روي صندلي کابين اشوان هم سريع ميله محافظ رو جلو کشيد !
براي ديدن بچه ها برگشتم!چشمم به اشکان و شادي افتاد که منتظر کابين بعدي بودن!! مغزم سوت
کشيد !! البته کرم از خود درخت بود چون قيافه ي شادي شبيه کسي بود که بهش تيتاب داده باشن!!
سرمو تکون دادمو باز برگشتم و با ديدن دره اي که داشتيم بهش نزديک ميشديم
تقريبا سنگ کوب کردم ! نزديک بود گريم بگيره اين کابينه لعنتي جز يه ميله هيچي نداشت
براي حفاظت!! از ارتفاع خيلي وحشت داشتم ! با همون حالت صداش زدم ...
+ اشوان ؟!
نگام کرد و خونسرد گفت :
_ چيه غريبه!؟
با اين حرفش اونم تو اون موقعيت نميدونستم بخندم يا گريه کنم !
+ من ميترسم !!
باز با همون لحن گفت :
_ چه خوب ! حالا به من چه؟!
با ترس گفتم :
+ اگه بيوفتيم ميميريم؟!؟!
لبخنده خاصي زد و گفت :
_ تو اره ولي من نه!!
اب دهنمو قورت دادم سعي کردم کوچکترين تکوني نخورم ...
 

+چرا تو نه؟!
باز ريلکس گفت :
- چون غريبه جون من از بچگي باشگاه ميرفتم بدنم اماده ي ضربست اما تو به محض اينکه بيوفتي به دو قسمت مساوي تقسيم ميشي!!
با اين حرفش خيلي سريع بهش چسبيدمو محکم بازوشو گرفتم ! از اين کارم خندش گرفت و گفت :
_ غريبه زشته که منو اينجوري بغل کردي!!!
با بغض گفتم :
+اشوان اذيت نکن ميترسم!!
دستاشو دورم پيچيد و شد محافظ وجودم!!! اغوشش از هر حفاظي امن تر بود !!
_ تو چرا انقدر ترسويي اخه!!
با ترس بهش نگاه کردم که گفت :
_ وقتي من اينجام يعني دليلي واسه ترس وجود نداره اينو يه جوري به خودت حالي کن!!
+ ولي تو خودت گفتي اگه من بيوفتم ....
انگشته اشارشو روي لبم گذاشت ..
_ هيسسسس ما قرار نيست بيوفتيم !!!
لبخند زدم که باز چهرش رنگ شيطنت گرفت و ادامه داد :
_ بيوفتيمم ته تهش اينکه نميذارم جسدت خوراکه سگاي ولگرد اينجا بشه!!
لبخندم از رو لبم افتادو با حرص موهاشو کشيدم اونم طبق معمول شروع کرد به غر زدن !!

***************************
يه چند روزي از عيد ميگذشت و داشتيم به سمت پايان تعطيلي مي رسيديم !
فرنگيس خانوم
ازم خواست که امروز تنها به ديدنش برم لحنش با هميشه فرق ميکرد يکم سرد بود ..
استرس بدي گرفته بودم ! بعد از رفتن اشوان سريع حاضر شدمو با يکي از ماشينا
به سمت خونه فرنگيس خانوم رفتم ...

************************
مثل هميشه نبود !نه!! خيلي درهم ، خيلي غمگين ! بعد از اووردن شربت روبه روم نشست خيلي بي مقدمه گفت :
فرنگیس_ چرا به من نگفتيد؟؟!
با اين حرفش با تعجب گفتم :
+ چيرو؟!
جدي تر شد و بعد از مکثي گفت :
فرنگیس_ اين که پدر تو قاتل پدر پسراي منه! و تو يه خون بسي!!
 

اينو که گفت قلبم ريخت !! نفس کشيدن برام سخت شدو عرقه سردو روي کفه دستام و روي ييشونيم حس ميکردم!!!
فرنگیس_ چرا چيزي نميگي؟!
باز صداش مضطرب ترم کرد ! لب باز کردمو به سختي گفتم :
+ اشوان ازم خواست چيزي نگم !! م... م..من با ...ميل خودم .... با اشوان ازدواج نکردم!
فرنگیس_ شرط ازواجو پيشنهاد اشوان بود؟! درسته؟!؟
سرمو پايين انداختمو با انگشتام بازي کردم ...
+ بله!
فرنگیس _تو چرا قبول کردي؟!
+ ب..بخاطر پدرم!!
نفس عميقي که کشيد باعث شد سرمو بالا بيارمو نگاهش کنم !! چهرش رنگ عوض کرد باز شد همون فرنگيس خانوم هميشگي ...
فرنگیس_ حالا چي؟!
مکث کردو باز ادامه داد :
_ حالا دوسش داري؟!؟
دوستش داشتم انکار کردني نبود ! نميدونم کي سرمو به نشونه ي مثبت تکون دادم که باز صداش اومد :
فرنگیس_ ميخوام يه چيزي بهت بگم! اميدوارم روي علاقت نسبت به اشوان تاثيري نذاره!
مستقيم نگاهش کردمو منتظر بودم تا حرفشو بزنه ....
فرنگیس _راستش .... راستش ...
باز نفس عميقي کشيدو و به سختي ادامه داد :
_ پدرتو قاتل شوهر سابق من نيست! اونا همه صحنه سازي بود ....صحنه سازي يه ادم که براي دستيابي به ثروت بزرگ جهانبخش اونو ميکشه غافل از اين که اون دوتا وارث داشته .... يعني پسراي من اشکان و اشوان ! اون اين صحنه سازي ها رو ميکنه تا همه چي بر عليه پدر تو تموم شه!!
از کي داشتم اشک ميريختم نميدونم ....!! فقط حس ميکنم چشام ميسوزه .. بي رمقمم ولي با تمام
تلاشم سعي ميکنم بلند شم ! صداي فرنگيس خانوم تاثيري روي حرکاتم نداره فقط با نيروي خاصي
از خونه خارج ميشمو بدون توجه به ماشيني که اوورده بودم به سمت نا کجا اباد راهي ميشم !!با سرعت ...
انگار ميخوام فرار کنم ... فرار کنم از تمامه اين حقايق که تلخيشو شيرينيش برام مشخص نيست ...
 


فقط توي اون لحظه بارون رو کم داشتم ! که اونم نازل شد روي سرم .....
حالم تعريفي نداشت ! سرگردون بودم ... خستگي تو چهرم داد ميزد !! با کي داشتم لج ميکردم!؟
با خودم ؟! تقديرم؟! خدا؟! اشوان؟! بابام ؟!يا .... از چي دارم فرار ميکنم!! اي کاش يکي پيشم بود
يکي پيشم بود تا ارومم کنه... بغلم کنه!! دلم گرفته !! .... صداي گوشيم منو متوجه خودش کرد ..
با ديدن اسم اشوان تنم لرزيد ... دو به شک بودم براي جواب دادن ! اصلا بايد جواب مي دادم يا ...
من کجا بودم ... اينجا کجاست ... !! خدايا گم شدم !! شايد بايد جواب ميدادم .... بايد ازش کمک ميخواستم ....
" هي خانوم موشه اينجا چي کار ميکني!؟؟
به قيافه ي ترسناکه مردي که روبه روم بود نگاه کردم !! داد ميزد که معتاده !! خيلي اروم داشت
بهم نزديک ميشد !! اطرافم نگاه کردم !! لعنتي! پرنده پر نميزد! شدن دوتا ! گريم شديدتر شدو
بي معطلي پا به فرار گذاشتم همزمان به اشون جواب دادم ...
+ الو اشوان ...
صداش پردهي گوشمو پاره کرد :
_کدوم گوري هستي هــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــان؟!؟؟
هق هق کردم ...
+داد نزن تو رو خدا!
يکم اروم شد ولي باز با عصبانيت گفت :
_ بگو کجايي لعنتي؟!؟؟!؟
مگه با اون شدت گريه ميتونستم حرف بزنم ...
+ گم ... گم شدم !!م..مي...ترسم!! اشوان من ميترسم!!
لحنش بوي نگراني گرفت و شد همون اشوان هميشگي :
_ اروم باش خانومم نگاه کن ببين اونجا هيچ تابلويي نيست !!؟؟
سعي کردم يه نشونه پيدا کنم ! اسمه خيابون و پيدا کردمو خيلي سريع بهش گفتم !
_ همونجا واستا من نزديکم !
با گريه گفتم :
+تو رو خدا قطع نکن!!
- قطع نميکنم!! اروم باش عزيزم !! الان ميرسم !
فقط گريه ميکردم ... خيابون خوف عجيبي داشت ! بارون شديد شده بودو هوا کاملا تاريک بود ...
 

هيچکس
نبود! حتي يه ادم ... با ترمز سخت ماشيني جلوي پام از ترس جيغ کشيدم بي رمق روي زمين نشستم
خيلي طول نکشيد که احساس کردم توي يه اغوش گرم حل شدم چشمامو باز کردمو با ديدن اشوانم با خياال راحت
باز بستمشون!!
ميدونستم توي ماشينم ! ميدونستم ديگه جام امنه! ديگه هيچ کس نميتونه اذيتم کنه! ديگه
هيچکس نميتونه مزاحمم شه!! با صداي مردونه و جذاب هميشگيش چشمامو اروم باز کردم .
صورت جدي و نگرانشو مقابل صورتم ديدم ...
_ خوبي سوگند؟!
به ياد اون خيابون و اون معتاد که افتادم تنم لرزيد و با بغض گفتم :
+نه!
نگراني چهرشو دوست داشتم ! اين که ميديدم حالم براش مهمه ...
_ چرا عزيزم؟!چرا خانومم ؟ چي شده ؟! حرف بزن!
با صداي خش دارو دلگيري گفتم :
_چرا بهم نگفتي ... چرا بهم نگفتي که پدرم قاتل پدرت نيست!؟؟ تو...تو که ميدونستي!! تو که همه چيزو ميدونستي!!
بغضم شکستو شروع کردم به هق هق کردن ...
+ تو باعث شدي اين همه مدت با عذاب وجدان زندگي کنم ! باعث شدي هميشه پيشه خودم تحقير بشم .. که من يه خون بسم ...فقط ... يه خون بس ...
صدام انقدر بلند بود که خودمم شکه شده بودم !!
_ سوگند اروم باش همه چيزو برات توضيح ميدم!!
با همون لحن گفتم :
+ نميخواد ... نميخواد چيزي بگي!! همون موقع بايد همه چيزو خودت بهم ميگفتي!! تو هميشه منو
مثل يه عروسک ميبيني !! تمام مدت با اون کلمه هاي به ظاهر عاشقانه با احساساتم بازي ميکردي!!!
_ اون کلمات واقعي بودن تو از هيچي خبر نداري حتي از احساس من!؟؟
گريه و داد ... اولين بار بود که اينجوري با کسي حرف ميزدم ...
+کدوم احساسات ؟! نکنه عذاب وجدانتو ميگي !! چيه پشيموني ، احساس گناه ميکني ...
صدام بالاتر رفت :
+ از اين که منو بازي دادي ....
صداي دادش منقلبم کرد ....
_ تمومش کن سوگنـــــــــــــــــــــ ــــــــــــد !! من با احساس تو بازي نکــــــــــــــــــــــر دم ...
شکه شده بودم .... انقدر که حتي گريه کردن يادم رفته بود ...

 چيزي نگذشت که سرمو روي سينش
چسبوند و شروع کرد به نوازش کردن سرم !
_ اروم باش عزيزکم! چرا انقدر خودتو اذيت ميکني!! درسته بهت نگفتم چون دليل داشتم مطمئن باش
دليلم عذاب وجدانم نبود !
اروم اشک ميريختم ميدونستم پيرهنش از اشکاي من خيسه اما توجهي نکردمو با صداي خسته اي گفتم :
+پس دليلش چي بود ؟!بهم بگو!
زيرگوشم زمزمه کرد :
_ ميگم .. ميگم خانوم کوچولو تو فقط اروم باش !
عطرشو نفس کشيدمو اروم شدم ... فقط منتظر بودم حرف بزنه تا دلمو اروم کنه .. تا دورم کنه از اين همه تشويش ...
_ ميخواستم بهت بگم ...
تنم لرزيد از تن صداش ...
_ بگم که پدرت اوني نيست که فکر ميکرديم .. بگم که علت مرگ پدر چي بوده اما ...
نفس عميقي کشيد و ادامه داد :
_ يه چيزي مانعم شد ... يه ترس ...
چقدر سنگين حرف ميزد !! ترس از چي؟؟! داشت چي ميگفت؟!؟ بعد از مکثي کوتاه گفت :
_ ترس از دست دادنت!
قلبم ريخت ... ته دلم غنچ رفت !! باز ادامه داد :
_ ترسيدم از دستت بدم ! ترسيدم بري!
ازش جدا شدمو با تعجب به صورت جذابش نگاه کردم .... لبخنده جذابش از نگاهم دور نموند ...
_ اونجوري بهم نگاه نکن فسقلي داغونم ميکني با اون چشمات! همينجوريشم اين لا مصب گيرته ! بيشتر از اين ديوونم نکن !!
اين اشوانه منه!! اين مرد مغرور منه!! گيجم !! خيلي گيج !
+اشون خوبي؟؟!
ابروهاشو بامزه بالا داد و گفت :
_ بايد بد باشم !؟
با چشماي تار از اشکم به چشماش زل زدمو گفتم :
+ معني اين حرفا يعني چي ؟!
دستمو گرفتو پشتشو بوسه زدو گذاشت روي صورت خودش ...
_ يعني اين که دوست دارم سوگند خانوم!! عاشقتم ... اصلا روانيتم دختر ! ديوونم کردي زدم به سيم اخر!!
 


انقدر قشنگ به ارزوم رسيدم ! انقدر قشنگ چيزي که خواستمو شنيدم !؟ نکنه خوابم ؟! نکنه اينا همش
روياست؟! با لمس دستاش که داشت اشکامو پاک ميکرد به خودم اومدم ...
_ يه بار ديگه يه قطر اشک بريزي من ميدونم تو !! افتاد؟!؟
مات بودم ...
+اشوان ؟!
با همون لحن گرمش گفت :
_ جونه اشوان؟!
داشتم غش ميکردم ... به سختي گفتم :
+ هر چي گفتي راست بود ؟!
لبخند زد و گفت :
_ اره عشقم!!
ميدونستم گونه هام قرمز شده ...
_ اينجوري خجالت نکش کنترلمو از دست ميدما!!
وقتش بود ... وقتش بود بگم ... بهش بگم که چقدر دوستش دارم .. بهش بگم اونم برام مهمه و از
اون روزي که وارد زندگيم شده عشقو بهم هديه کرده ..
+منم يه چيزي بگم !!
_ تو هر چقدر ميخواي بگو!
سخت بود گفتنش ..خيلي سخت ... اما نميخواستم بمونه ! تا همين جاشم زيادي تحمل کردم ...
+ من...من...منم ...
_ تو چي عزيزم؟!
+منم... دوست دارم!!
چشماش برق خاصي زد و بعد از اون با لبخند که رنگ شيطنت داشت گفت :
_ نداشتيم مجبور بودي داشته باشي!!
با چشماي گرد شده گفتم :
+ چرا اونوقت؟؟؟ !!
_ چون زنمي .. سهممي ! بيجا ميکني بخواي بري !!
+از ابراز احساساتت ممنون !
_ خواهش ميکنم عزيزم تازه يه سري ديگش مونده ! تو حق نداري بدون اجازه من اب بخوري
اينو اويزه گوشت کن ! پاتو از خونه بيرون بزاري بدون من و بي اجازه من قلم شدنش حتمي!!
با مشت به سينش زدمو گفت :
+ نمکدون بسه ديگه!!
خنده ي خاصي کرد که دلم لرزيد ...
_ خلاصه خانومي ميخوام بدوني که زندگيمي خيلي ميخوامت !
هنوزم باور نميکردم حرفاشو ... هنوز احساس ميکردم خوابم ! بالاخره گاز داد و از اون خيابون دور شد ...
تو کل مسير بيشتر عاشقم کرد ! با حرفاش ، با خنده هاش ، با مسخره بازياش ..


+ولي بابا اون شوهرمه!!
بابا_ همين که گفتم !!
+من از اشوان طلاق نميگيرم!
با عصبانيت گفت :
بابا_ توغلط ميکني !! نذار بدتر از اين باهات تا کنم سوگند !!
با گريه گفتم :
+بابا خواهش ميکنم من شوهرمو زندگيمو دوست دارم !
براي اولين بار توي زندگيم صداي داد پدرم روي سرم خراب شد :
بابا_ دهنتو ببند و گمشو تو اتاقت !
مامان که پا به پاي من گريه ميکرد منو در اغوش گرفت گفت :
مامان=سرش داد نزن مرد سوگند ديگه بزرگ شده خودش بد و خوب رو تشخيص ميده !
بابا با همون لحن ادامه داد :
بابا_ اتفاقا هنوز بچست اگه بچه نبود همچين حماقتي نميکرد و از اون پسر طلاق ميگرفت !!
از اين حرفش بغض بدي نفسمو بريد ... اما اينبار نذاشتم عقده شه و بچسبه بيخه گلوم ... از مامان جدا شدمو
يه قدم ب پدرم نزديک تر شدم ...
+ اره من بچم ... من يه احمقم ! يه احمق که حاضر شد بخاطر پدرش بره زير ديکتاتوري يه مرد که نميشناختش!
اما همون مرد ديکتاتور صفت با من بهترين رفتارو کرد طوري که بعضيا وقتا به اين که يه خون بسم شک ميکردم
و يادم ميرفت که الان براي چي اونجام ! با اين که حق داشت هر بلايي ميخواست سرم بياره اما برعکس توي
تمام اين مدت به من که رسما زنش بودم دست درازي نکرد ! حتي توي تمام مدت حاميم بود سر پناهم بود
از شوهر بودن کوچکترين کوتاهي برام نکرد ... شايد بهتره بگم اين حقم نبود ! اين حقم نبود که انقدر خوب باهام
رفتار شه !! حقم نبود که اشوان بهم محبت کنه!! ميبيني بابا تو بزرگترمي اما اين به اين معنا نيست که
خيلي راه ها رو درست تشخيص ميدي ! خيلي چيزا رو ميدوني يا حس ميکني ! خيلي وقتا يه بچه با تمومه بچگيش
ميتونه بهترين و درست ترين راهو براي زندگيشو براي خوشجال بودن اطرافيانش تشخيص بده ! سوگندي
که الان رو به روت واستاده حقش نبود که الان بهترين لباس تنش باشه حقش نبود بهترين جاها بره بهترين
چيزا رو بخوره !! اگه شوهر من مرد بدي بود الان بايد به چشماي کبودم نگاه ميکردي به بدنه ضعيف و لاغرش
نگاه ميکردي نه....
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dokhtarekhoon
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.25/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.3   از  5 (4 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه adhmsp چیست?