دختر خون 9 - اینفو
طالع بینی

دختر خون 9


که الان رو به روت واستاده حقش نبود که الان بهترين لباس تنش باشه حقش نبود بهترين جاها بره بهترين
چيزا رو بخوره !! اگه شوهر من مرد بدي بود الان بايد به چشماي کبودم نگاه ميکردي به بدنه ضعيف و لاغرش
نگاه ميکردي نه سوگند سر حالي که الان اينجا واستاده .....
انقدر گريه کرده بودم که ديگه نه صدام نه چشمام همراهيم نميکرد ....
چهره ي بابا تغيير کرده بود ! حالتي مثل پشيموني ...دستاي مامان باز دورم حلقه شد ...
مامان_ اروم باش دخترم ! بيا بشين يکم برات اب بيارم ...
نميخواستم بشينم ميخواستم برگردم خونه ي خودم اما پاهام نميکشيد براي همين اروم روي صندلي نشستم !
با صداي تلفن همرام و ديدن اسم هليا حالم عوض شدو جواب دادم:
+سلام هليا!
صداي گريون هليا پچيد تو گوشم ...
هلیا_ سوگند ...
از ترس بلند شدمو گفتم :
+هليا ؟!؟چي شده؟!! اتفاقي افتاده ؟!؟
باز با همون لحن جواب داد :
هلیا- سوگند ... اشوان ...
قلبم پايين ريخت ... بي اراده زمزمه کردم "يا خدا"
با گريه گفتم :
+ اشوان چي هليا ؟!؟ حرف بزن!!
انگار هليا نتونست ادامه بده .. چون سعيد تلفن رو ازش گرفت ...
سعید_ الو سوگند خانوم ... اروم باشيد ... چيزي نيست فقط .. فقط اشوان تصادف کرده !
+زندست؟!
مکث کرد ... خدايا ....
سعيد _ هنوز هيچي معلوم نيست !
ديگه نميتونستم نفس بکشم ... ..
 

. دلم ميخواست صداش بزنم بگم اشـــــــــــــــــــوان تا باز جواب بده جانم !
دلم اغوششو ميخواد!! امکان نداره ... اشوان ... سرم داره ميچرخه ... صداي نگرانه مامان و بابا رو ميشنوم
اما انگار لال شدم ... چشمام تار شده ... پاهام سست شده ..... ديگه چيزي نميفهمم ...

************************
مامان_ سوگند .... دخترم ...
صدا ها واضح نيستن ! سعي ميکنم چشمامو باز کنم ...با فکر اينکه تمام اون اتفاقا يه کابوس
بيشتر نبوده ! يکم ميگذره تا به نور عادت کنم و بالاخره تصوير صورت مامان برام واضح ميشه !
مامان_ عزيزم خوبي؟!؟
خوب نبودم ... اصلا خوب نبودم ...با بغض گفتم :
+ مامان... اشوان؟!
زد زير گريه .... نه!! از تخت پاشدمو با حالي که دست خودم نبود گفتم ...
+مامان خواهش ميکنم ... گريه نکن ...گريه نکن ... بگو زندست ... بگو هنوز هست ... بگو شوهرم نمرده ....
صدام تو هق هقم گم شده ...
+ چرا گريه ميکني .... اشوان من کجاست ؟! ....
مامان ديستشو براي خوابوندنم دراز کرد ...
مامان_ اروم باش دخترم اروم باش ... چيزي نشده ... اروم باش ...
براي بلند شدن تقلا کردم ..
+ من بايد برم .. برم خونه خودم پيش شوهرم ....
مامان_ سوگندم عزيزکم اروم باش بابات با اقا سعيد رفته ! هنوز که چيزي معلوم نيست ...
ترسم از گريه هاش بود ... ترسم از اين بي تابيش بود ... شايد اتفاقي الفتاده بود که نميخواستن
به من بگن .... خيلي بي اراده توي دلم صداش زدم ... اشوان ! ...ولي ديگه جوابمو نميداد ... ديگه
صداش نميشد اروم کننده ي وجودم ....
باز بي حال روي تخت افتادم ... دلم ميخوست با سرعت برمو دنبالش بگردم اما انگار فلج شده
بودم هيچي رو حس نميکردم ... حتي پاهامو ..
با صداي تلفن حرف زدن مامان چشمام باز شد ... خيلي اروم حرف ميزد انگار نميخواست من بفهمم
با کي مکالمه ميکنه ... با زحمت خودمو به نزديکي در اتاق رسوندم تا صداشو بهتر بشنوم ...
 

داشت گريه ميکرد ...
مامان- تو مطمئني؟!؟

_......................

مامان_ يا امام هشتم ...
قلبم ريخت .. مامان با گريه گفت :
مامان_ به اين دختر چي بگم! داره مثل ابر بهار پرپر ميشه بچم !!

_...................

مامان_ سوگندم دووم نمياره!!
سرم داشت گيج ميرفت .. معني اين حرفا چي بود ؟!؟
مکالمه قطع شد.... با گريه از اتاق بيرون اومدم ...
+مامان چي شده؟!؟
با تعجب و ترس بهم نگاه کردو گفت :
مامان_ هيچي عزيزم اروم باش!!
دست خودم نبود فقط همراه گريه جيغ ميردم ...
+ تو رو خدا بهم دوروغ نگو !!! خستم ... بگو.. بگو چي شده !! اشوان کجاست چه بلايي سرش اومده!!!؟؟
مامان_ سوگندم عزيزکم اروم باش ...
روي زمين زانو زدمو با زج گفتم :
+مامان تو رو خدا .. توروخدا حرف بزن !! بهم بگو ندونستنش بيشتر داغونم ميکنه!!
انگار دردمو فهميد مگه نه اينکه يه مادر حس بچشو ميفهمه !!
مامان_ ميگم بهت ولي اروم باش .. اروم باش .. قول بده اروم باشي باشه ؟!
نميدونستم ميتونم اروم باشم يا نه ولي سرمو به نشونه ي مثبت تکون دادم ...
چشمام به لبش بود تا تکون بخوره ...
مامان= ماشينه اشوانو... پيدا کردن .... البته ...سو ...سو..سوخته !
چشمام گرد شد و با تکلم گفتم :
+ ا..شوا..ن چي ...؟! سا..سالمه؟!
مامان نفس گرفتو با بغض گفت :
مامان_ يه ...جنازه سوخته توي ماشين پيدا کردن ...احتمال ميدن ...اشوان باشه ...
دنيا خراب شد رو سرم .... بي حس بودنو حس ميکردم ... اين يه کابوسه ... يه کابوسه وحشتناک ....
 


اين يه اشتباه .... اشوانه من زندست ... نفس ميکشه ... اون نسوخته !! نه نسوخته !!....
اشوانم زندست ... من چرا اينجوري شدم ... چرا هيچي برام واضح نيست ؟!؟چرا همه چيز داره
تاريک ميشه ... داره تيره ميشه !؟؟؟ انگار دارم ميرم تو يه دنياي ديگه .... تو دنياي که بوي عطر اشوان بودنشو اثبات ميکنه!
مي دونم محاله با تو بودنو به تو رسيدن
مي دونم که خيلي سخته ديگه خوابتو نديدن
"همه چي برام مثل يه داستان مرور ميشه! بي رحمياش ... شرطش براي ازادي پدرم ... حمايتش ... غيرتش ..."
رفتنت مثل يه کابوس
زندگيم مثل يه خوابه
"اغوشش .. گرمايي که حس ارامشو بهم ميداد وقتي بي پناه بودم !! "
تو کوير ارزوهام تو رو داشتن يه سرابه ..... يه سرابه
"کل کلاش ... اذيت کردناش ! اخم کردناش .. عصبي شدناش
خنديدناش .. مهربون شدناش !"
رفتني ميره يه روزي من از اول مي دونستم کاش نمي شدم خرابت
کاش مي شد کاش مي تونستم
"تصور تن صداي مردونه و گرمش ...
(+ اشوان ؟!
نگام کرد و خونسرد گفت :
_ چيه غريبه!؟
با اين حرفش اونم تو اون موقعيت نميدونستم بخندم يا گريه کنم !
+من ميترسم !!
باز با همون لحن گفت :
_ چه خوب ! حالا به من چه؟!
با ترس گفتم :
+اگه بيوفتيم ميميريم؟!؟!
لبخنده خاصي زد و گفت :
_ تو اره ولي من نه!!
اب دهنمو قورت دادم سعي کردم کوچکترين تکوني نخورم ...
+ چرا تو نه؟!
باز ريلکس گفت :
- چون غريبه جون من از بچگي باشگاه ميرفتم بدنم اماده ي ضربست اما تو به محض اينکه بيوفتي
به دو قسمت مساوي تقسيم ميشي!!
با اين حرفش خيلي سريع بهش چسبيدمو محکم بازوشو گرفتم ! از اين کارم خندش گرفت و گفت :
_ غريبه زشته که منو اينجوري بغل کردي!!!
با بغض گفتم :
+ اشوان اذيت نکن ميترسم!!
دستاشو دور پيچيد و شد محافظ وجودم!!! اغوشش از هر حفاظي امن تر بود !!
_ تو چرا انقدر ترسويي اخه!!
با ترس بهش نگاه کردم که گفت :....
 


_ وقتي من اينجام يعني دليلي واسه ترس وجود نداره اينو يه جوري به خودت حالي کن!! )" اشک ميريختم اما بي حي و بي صدا ...
"منه بي پناه بدون تو چيکار کنم ؟! ديگه کي دليله ارامشم باشه ؟!
ديگه اغوشه که پناهم باشه تکيه گاهم باشه !!"
چشمامو باز کردمو سعي کردم موقيعتمو درک کنم ... بيمارستان بودم .. روي تخت ! چه اتفاقي افتاده بود ؟!
حرفاي مامان برام تداعي شد ..
"_ يه ...جنازه سوخته توي ماشين پيدا کردن ...احتمال
ميدن ... ...اشوان باشه ..." !! انقدر گريه کرده بودم که چشمام ديگه هيچ
ابي براي ريختن نداشت ! خواستم از روي تخت پايين بيام که با سوزش
چيزي توي دستم برگشتمو چشمم به سرمه توي دستم افتاد ! لعنتي!
دو تا دستمو روي کل صورتم گذاشتمو چشمامو به هم فشار دادم ...
با صداي بغض داري که بيشتر دلم ازرده ميکرد اروم گفتم:
+اشوان؟! ... کجايي؟؟! ... کجايي لعنتي من!؟!؟ چجوري ادامه بدم !؟
بدون تو بدونه حمايتت ! ... يعني ديگه نيستي؟! .. پس من چي؟!
من چجوري زندگي کنم بدونه تو ؟!؟ ... خدايا ... چرا زندگي من فقط
پستي داره ... چرا رنگ خوش نداره !؟؟ دلم مي خواد تا فردا صبح
انقدر اسمتو تکرار کنم که بيهوش شم ... انقدر اسمتو تکرار کنم تا بالاخره
جوابمو بدي!؟ تا اخر صداتو بشنوم ! دلم براي صداتم تنگ شده ...
+اشوان ... اشوان ...اشوان ..اشوان ..اشوان ..اشوان .... بغضم شکست
شروع کردم به اشک ريختن ... اشوان ... اشوان ........
انقدر تکرار کردم که با هق هق سرمو توي بالشتم فرو کردمو سعي
کردم خفه داد بزنم ! اشـــــــــــــــــــــــ ـــــــوان .... اشـــــــــــــــــــــــ ـــوان ..
_ جونم عشقم؟!
حالتم تغيير کرد ... داشتم خواب ميديم .. تن صداي خودش بود .. ...
 

 از برگشتن
به سمتش ميترسيدم ... ميترسيدم از اين که خيال باشه .... توهوم باشه ...رويا باشه !
_ نميخواي برگردي ببينمت خانومم؟!
اشوان .. خودش بود ... خدايا ... يعني ميشه ... اروم سرمو از روي
بالشت برداشتمو سرمو با شک چرخوندم به سمت صدا ....
خودش بود ... خود خود خودش ... همون نگاه ... همون چشما.. همون
صورت ... دقيقا خود اشوان ! خود شوهرم ! فقط يه چيزي با هميشه
فرق ميکرد ... دستش بسته بود و از گردنش اويزون بود ! يه زخم خيلي
کوچيکم روي صورتش بود ... داشت ميومد به سمتم با همون لبخنده جذاب
هميشگيش ... بلند شدمو براي رفتن به سمتش قدم برداشتم که باز دستم
سوخت ... لعنت به اين سرم !! چشمامو از سوزش دستم بستم که دست
گرم کسي روي صورتم فرود اومد .... چشمامو باز کردمو اشوانو تو کمترين
فاصله از خودم ديدم ! همونطور که صورتمو اروم نوازش ميکرد گفت :
- چرا اينکارو با خودت ميکني سوگندم؟!
باور نداشتم .. شايد خودش نبود .. شايد داشتم فقط تصور ميکردم ...
دستمو بلند کردمو به سمت صورتش بردم و لمسش کردم .... واقعي بود
خودش بود ... نه روحش ... با صداي ارومي گفتم :
+ بزن تو صورتم !
چشماش گرد شد ... شايد منظورمو نفهميد ..
_ چيکار کنم؟!؟!؟
+ بزن تو صورتم تا بفهمم خواب نيستم ....
اشکام سرازير شدن ...
+ نه نه اصلا نزن ... حتي اگه خواب باشه نميخوام بيدار شم ... ميخوام
تا اخر عمرمم بخوابم ..
با شدت گريه ميکردم ... برعکس هميشه با صدا ... خيلي نگذشت که
وارد يه جاي اشنا شدم .. اغوش امنش ! مکان هميشگيشم براي رسيدن به
ارامش! بوسه ي ارومي که روي سرم زد ...
 

 و فشاري که به تمومه وجودم داد
زندگي رو بهم بخشيد ...
_ خواب نيستي عزيزکم ! خواب نيستي فسقلي من ! ديگه هيچوقت تنهات
نميذارم قول ميدم ! ميشم غلام حلقه به گوشت عروسکم! گريه نکن
بيشتر از اين داغونم نکن !
هق هق ميکردم بوي عطرشو با ولع مي بوييدم !
_ خانوم کوچولو ي من قرار شد اشک نريزي مگه قرارمون اين نبود!؟
با مشتم گوشه پيراهن مردونشو گرفتمو با صداي خس داري گفتم :
+گفتن .. گف..تن ..تو ..تو مردي...سو..سوختي!
_ نه عزيزم .. نه زندگيم . نه خانومم ... زندم ... اشوانت پيشته ! تنهات نذاشتم سوگند من کنارتم !
قرارمون اين شد ديگه گريه نکني ؟! مگه نه مگه نه خانومم ؟!
اروم بودم .. خيلي اروم تر از قبل فقط دلم نميخواست از اغوشش بيرون بيام ....

********************

{يک ماه بعد ...}

هليا- بايد بگم ارايشو موهاتون شبيه هم نباشه دعواتون شه!!
شادي- اره خوب اگه شبيه من شه گيساشو ميکنم !!
هليا- جرعت داري دست بزن اشوانو که ميشناسي رو سوگند چه وحشتناک حساسه!!
شادي - به عشقم ميگم حالشو بگيره!!
من - اوهو ! عشقم!؟
هليا خنديد و گفت :
هلیا_ ولي من هنوز موندم شما دوتا جونور چجوري مخاي دوتا داداشو زديد!!
شادي دستشو دور گردنم انداختو گفت :
شادی_ باوو به ما ميگن گندي!!
هليا ابروهاش بالا دادو گفت :
هلیا_ گندي؟!؟!
 



شادي - اره ديگه اخر اسمه خودمو خودشه !!
اينبار منم زد زير خنده!

+لال نميري شادي!

هليا= بدويين برين دير شد خير سرتون امشب عرسيتونه ها !

شادي - ميريم حالا وقت هست!!

هولش دادم به طرف سالن ارايش ...

_ برو که دير شد !

هموجور که به جل ميرفت برگشتو به هليا گفت :

شادی_ به عشقم بگو دوستش دارم!!

باز منو هليا از حرف خنديديم ..

+ببند شادي!!

*********************

با ديدن چهره ي خودم با اون ارايش مليحو لباسه سفيد شوکه شدم تغير عجيبي بود ! بدون اقرار خيلي قشنگ شده بودم ! بي تاب بودم براي ديدنه شادي دلم ميخواست بيبنم اون چه طور شد !!با اومدن صداش به سمتش برگشتم !

شادی_ واي سوگي من نگاه!!

نگاه به صورته ملوسو لباس سفيدش انداختم حقيقتا زيبا شده بود !

+ دختر ترکوندي!

شادي - تو يکي خفه شو که شدي عين عروسک !! اي کاش من اشوان بودم!!

خنديدمو گفتم :

+ شادي خفه !!

هليا - وايي!! اين دوتا رو !! چه جيگرايي!! اي جان!!

هر دومون به سمت هليا برگشتيم و لبخند زديم !! هم زمان با شادي گفتم :

_ تو هم خوشگل شدي خانوم!
 


هليا چشمک زد و گفت :

هلیا_ فدا دوتاتونم! بدويين اقاهاتون اومدن دنبالتون !!

استرسه خاصي داشتم ! براي ديدنش براي ديدنم !براي بوييدن عطرش !! چقدر اين لحظه برام ارامش بخشو قشنگ بود! مرور کردنه تمامه صحنه هاي زندگيم از زمانه ورود اشوان

بهش برام لذت بخش بود ... همه چيز چقدر قشنگ درست شد انگار خدا همه چيزو برام منظم کرد ! يه زندگي پر از خوشبختي! ... اين که اشوان اون جسد سوخته نبود .. اين که

ته اين قصه جدايي نبود ... اينا هه براي من به معناي خوشبختيه!

{داستان از زبون اشوان ...}

با وورودش زندگيمو تغيير داد!! يه دختر کوچولوي فسقلي شد تکيه گاهم ! شد همدم اين قلب که همه بهش ميگفتن سنگي برابرش تبديل شد به نرم ترين دل دنيا!! حتي ديدن يه

قطر اشکش دنيامو بهم ميريخت ... مگه ميشد ولش کنم ! اون فقط فقط مال خودمه! زندگيمخه! حالا ديگه اشوان مغرور نفسش به نفس اين دختر کوچولو بنده!

{داستان از زبون سوگند ..}

_ خدايا ميدونم اينم شروع يه زندگي که توش پر از پستي بلندي اما قول ميدم بجنگم با سختي در کنار اشوان بخاطر اشون بخاطر آيندمون!.....
 



{از زبون اشوان ....}

_ خدايا کي گفته مشکل نيست ؟! هست زيادم هست اما ميجنگم بخاطر سوگند بخاطر زندگيمون!!

{از زبون سوگند ...}

_ اگه بدوني چقدر دوستش دارم !

{از زبون اشوان ..}

_ اگه بدوني چقدر دوستش دارم !

در ارايشگاه باز شدو رو به روم واستاد ...با يه لباس سفيد ! بي نظير شده بود بيشتر ازهميشه! کاش ميتونستم همونجا بغلش کنمو محکم فشارش بدم!

{از زبون سوگند ...}

رو به روم بود با يه کت شلوار مشکي!! جذاب تر از هميشه شده بود مرد زندگي من!

چشماي شيطونو جذابش وجودمو مي پاييد! صداش پيچيد تو گوشم:

_ تو منو ديوونه ميکني دختر! خيلي ميخوامت ! حيف که اينجا جاش نيست حيف!! ....خيلي دوست دارم حتي بيشتر از خيلي ! خوشگل شدي خيلي خانومم!!

با خجالت گفتم :

+تو هم خيلي جذاب شدي !

بيشتر لپام سرخ شد ...

_ منم خيلي دوست دارم خيلي!

با صداي خنده ي شادي و اشکان به سمتشون برگشتمو نا خداگاه لبخند زدم... سرنوشته سروشم ازدواج با دخترداييش شد از اينکه خوشبخت شدخوشحال بودم !!همه چيز عالي بود عالي!!

_ بريم عشقم؟!

بهش نگاه کردم بالخند گفتم :

+بريم عزيزم!

پایان🕊🖤

نویسنده :پانیز

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dokhtarekhoon
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.5   از  5 (4 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه umkbdo چیست?