رمان موژان من 1
زانوهام و توی بغل گرفته بودم و با چشمای پر اشک خیره شده بودم به دیوار رو به روم.همه جا سکوت بود و سیاهی.
تنها نوری که اتاق رو روشن میکرد نور چراغ خیابون بود که توی اتاقم میخورد.از ظهر تا حالا خودم و توی اتاق حبس کرده بودم.هنوزم همون لباس تنم بود.نگاهم روی لباسم سر خورد.لباس عروسی سفیدی که هر دختری آرزوشه یه روزی این لباس و تنش کنه.ولی من چیکار کردم؟شبی رو که هرکسی آرزوش و داره خراب کردم؟با زانوهای لرزونم از جا بلند شدم روبه روی آینه ی قدی اتاقم قرارگرفتم.انقدر اشک ریخته بودم همه ی ریملم روی صورتم ریخته بود.چشمام قرمز شده بود و سرم به شدت درد میکرد.یک ساعتی شده بود که سرو صداها خوابیده بود.مامان کم مونده بود سکته کنه!شاید باورش نمیشد دختر کم عقلش شب عروسیش همچین کاری رو بکنه.باز عکس العمل بابا بهتر و خونسردتر بود.
باید اول از همه ازشر این لباسای مسخره راحت میشدم.لباسایی که حتی توی انتخابشونم نقشی نداشتم.از هر چیزی که با پول رادمهر خریده بودم متنفر بودم.البته اون که تقصیری نداشت.ازکجا میتونست احساس من و بخونه؟
جالبی داستان اینجا بود که حتی سراغمم نیومد که ببینه واسه چی توی جشن عروسی خودم نیومدم!شایدم براش مهم نبوده!شاید از روی اجبار میخواسته تن به این ازدواج بده.
هرجور بود با زحمت زیپ لباس و پایین کشیدم و از تنم خارجش کردم.الان تنها چیزی که میچسبید یه دوش آب گرم بود.ازسرویس توی اتاقم استفاده کردم.انقدر آرایشگره به موهام تافت و سنجاق زده بود که فقط یک ساعت طول کشید تا اونا رو از سرم باز کنم.وقتی قطره های آب روی تنم مینشست آروم و آروم تر میشدم.
خب موژان خانم امروز و هرجور بود گذروندی فردا رو میخوای چیکار کنی؟ بالاخره باید جوابگوی مامان و بابای خودت که باشی.حالا مامان و بابای رادمهر هیچی!
بیخیال بعدا در موردش فکر میکنم.الان فقط میخوام آروم شم.بعد از اینکه دوش گرفتم تنها لباسی که اونجا داشتم و پوشیدم.آخه همه لباسام و برده بودم خونه. رادمهر یعنی خونه جفتمون!حتی واژه خونمون برام غریب و خنده دار بود.
میخواستم بخوابم ولی هرکاری میکردم سر درد لعنتی نمیذاشت.احتیاج به قرص داشتم.از جام بلندشدم و پاورچین پاورچین به سمت آشپزخانه رفتم.خداخدا میکردم که کسی از خواب بیدار نشه.چون واقعا نمیتوتستم به بازجویی اشون این موقع شب جواب بدم .قرص مسکن و با یه لیوان آب خوردم و سریع برگشتم به اتاقم.نفس حبس شدم و بیرون دادم و دوباره کلید و توی قفل چرخوندم.روی تختم دراز کشیدم.دست راستم و روی دست چپم کشیدم اثری از حلقه نبود.انگار توی این مدت عادت کرده بودم که توی دستم باشه.چشمام و بازکردم و نگاهی به اتاق انداخنم.یادمه وقتی اوموم خونه با عصبانیت حلقه رو از توی دستم درآوردم و به یه گوشه ای پرت کرده بودم.حالا اون گوشه کجا بود خدا می دونست!
اول خواستم بخوابم ولی حسی من و ترغیب میکرد که دنبال حلقه بگردم .از توی تخت بیروی اومدم و دوباره اطراف و نگاه کردم. توی تاریکی اتاق برق شئ رو احساس کردم.نگاهم و بهمون سمت دوختم .حلقم بود.یهو خوشحال شدم.خوشحالی که توی اون شرایط چیز بعیدی بود.حلقه رو از روی زمین برداشتم و نگاهی بهش کردم.تنها چیزی رو که خیلی دوست داشتم حلقم بود .هیچ وقت خرید حلقه رو یادم نمیره! اون روز من و رادمهر تنها باهم رفته بودیم برای خرید حلقه.رادمهر اخمو و در هم گوشه ای ایستاده بود و منتظر بود من حلقه رو انتخاب کنم.توی اون مدت فهمیده بودم از خرید کردن متنفره منم برای اینکه بیشتر زجرش بدم هی طولش میدادم. نمیدونم چه ازاری بود ولی انگار خوشم میومد ناراحتش کنم! منتظر اعتراضش بودم ولی انقدر خوددار بود که کلمه ای حرف نزنه.دیگه خودم خسته شده بودم.حلقه ظریفی چشمم و گرفته بود.با ذوق به طرف رادمهر برگشتم و گفته بودم:
احسان ببین این حلقه هه چقدر خوشگله.
اخمای رادمهر بیشتر توی هم رفت جلوتر اومد در حالیکه کیف پولش و از جیب بغل کتش در می آورد پوزهندی روی لباش نشوند و رو به فروشنده گفت:
همین و میبریم.
فروشنده هم گوش به فرمان حلقه رو توی جعبه گذاشت رادمهر خیلی سریع باهاش حساب کرد و از در مغازه بیرون زد. انگار تازه متوجه گندی که زده بودم شدم! چرا اسم احسان و آوردم؟داشتم زندگیم و با کس دیگه ای شروع می کردم . ولی ناراحتی رادنهر برام اهمیتی نداشت.یعنی کلا ازدواج برام اهمیتی نداشت.انگار یه بازی بد و شروع کرده باشم.انگار داشتم زندگیم و قمار میکردم.سراینکه احسان لعنتی دوستم داره یا نه!عجب شکست مفتضحانه ای!
اینكه اون روز سوتي بدي داده بودم و میدونستم که رادمهر و ناراحت کردم بازم حلقم و دوست داشتم . از فكر و خیال بیرون اومدم . حلقه رو توي عسلی کنار تختم گذاشتم . دلم نمیخواست این و به رادمهر برگردونم ولي چاره اي نبود باید همه چي رو باهاش تموم میكردم .چشمام و بستم و سعي کردم بدون اینكه به چیزي فكر کنم بخوابم .صبح با صداي در ازخواب پریدم انگار کسي به در میكوبید . سرم و زیربالشم کردم تا صدا کمتر بیاد ولي با صداي مامانم دیگه نتونستم بي تفاوت و ساکت بمونم :
- مُوژان . زنده اي ؟ بیداري ؟ بیا بیرون ببینم . دیشمم که حرفي نزدي . زودباش بیا بیرون .
از اون ور صداي بابام میومد که با آرامش به مامانم میگفت :
- مونس خانوم آروم تر فشارت میره بالا خداي نكرده سكته میكنیا .
- بذار سكته کنم از دست این دختر راحت شم . اصلا فكر آبرومون و نكرد ؟
توي باغ بودیم هي سیما خانوم میگفت چرا پس بچه ها نیومدن . دلمون دیگه به شور افتاد گفتیم لابد تصادف کردن . که یهو رادمهر اومد و گفت مُوژان آرایشگاه نبود ! آخه من چقدر باید از دست این دختر بكشم مهران ؟
تو بگو .
- حالا خدارو شكر کن که تصادف نكرده بودن . بلند شو بیا اینجا بشین خودش از اتاق میاد بیرون تا آخر عمرش که نمیتونه اون تو بمونه . بلند شو .
از دلداري دادناي بابا خندم گرفت . همیشه همینجوري خونسرد بود . گاهي دیگه به این خونسردي زیادش غبطه میخوردم . بر عكس مامانم که همیشه سریع جوش مي آورد و سر هر چیز کوچیكي حرص میخورد . من نمیدونستم اینا چجوري انقدر همدیگرو دوست داشتن . متل دو تا قطب مخالف بودن که همدیگرو جذب کرده بودن !
صداي غرغراي مامان میومد که از اتاقم دور میشد . جرات اینكه به گوشیم
نگاه بندازم و نداشتم مطمئنا کلي پیام از رادمهر باید داشته باشم . بالاخره
که چي باید بهش بگم زودتر همه چي و تموم کنیم . گوشي و برداشتم و نگاهي به صفحش کردم . دریغ از یک دونه پیام ! هي گوشي رو زیر و رو کردم .نخیر هیچ پیامي در کار نبود . حتي یه میس کالم نداشتم . بابا این دیگه کي بود ! دیگه مطمئن شدم براش مهم نبوده هیچي . البته بهتر اینجوري با احساساتشم بازي نكردم . سعي میكردم خودم و خونسرد و بي تفاوت جلوه بدم ولي ته قلبم از این بي توجهي رادمهر ناراحت شده بودم هر چي بودبالاخره زن قانونیش بودم . بعد از شستن دست و صورتم بالاخره با خودم
کنار اومدم و آروم در اتاقم و باز کردم . مامان مثل شیري که تو کمین شكارش نشسته باشه یهو از جاش بلند شد و گفت :
- همه خرابكاري هارو کردي حالا با خیال راحتم گرفتي خوابیدي .
بابا دوباره گفت:
- مونس آروم باش دیگه بشین همه با هم حرف میزنیم . مُوژان بیا بگیر بشین باهات حرف داریم .
آروم رفتم و روي مبلي روبه روي مامان و بابام نشستم . توي چشماي پرسشگر بابا و عصباني مامان نگاهي کردم و گفتم :
- ببخشید اگه با آبروتون بازي کردم .
مامان دوباره از کوره در رفت :
- با آبرومون بازي کردي ؟ میدوني چند نفر تو علاف تو شدن اون شب؟
میدوني چقدر جلوي سیما خانوم و آقا سیاوش تحقیر شدم ؟ مهران تو یه چیزي بهش بگو .
- مُوژان ازت انتظار نداشتم . فكر میكردم دخترم و جوري تربیت کردم که به دیگران احترام بذاره . تو دیشب نه تنها به من و مادرت بلكه به همه ي افرادي که توي. عروسي بودن بي احترامي کردي . امیدوارم دلیل قانع کننده اي براي این کارت داشته باشي .
اشک توي چشمام حلقه زد آروم و سر به زیر گفتم :
- من رادمهر و نمیخوام .
مامان دوباره گفت :
- نمیخواي ؟ پس اون موقع که جواب بله دادي داشتي به چي فكر میكردي؟
فكر کردي پسر مردم بازيچه ي دستته ؟ به خدا انقدر این خانواده محترمن که سیما خانوم صبح زنگ زده بود میگفت به مُوژان سخت نگیرین شاید اتفاقي افتاده . به خدا من آب شدم . از خجالت اینكه دختر کم عقلي مثل تو دارم .
- مونس جان آروم عزیزم .
- چجوري آروم باشم؟ نمیگن کدوم مادري این دختر و تربیت کرده که انقدر سرکش شده ؟ انقدر همه بازیچه ي تو هستن که هر کار دوست داشتي بكني ؟
سرم و پایین انداخته بودم و آروم اشک میریختم . حق با مامان بود ولي اون
که خبر از حال و روز من نداشت . دوباره گفت :
- با توام مُوژان من و نگاه کن و جوابم و بده .
بابا دست مامان و گرفت و به طرف اتاق خوابشون کشید و گفت :
- مونس جان تو یكم استراحت کن من با مُوژان حرف میزنم . باشه عزیزم؟
مامان که انگار انرژیش تحلیل رفته بود از این همه حرص خوردن سری تكون داد و به داخل اتاق رفت . بابا نیم نگاهي بهم کرد و بعد به سمتم اومد. از بچگي حرف زدن با بابا برام آسون تر از حرف زدن با مامان بود . روي مبل رو به روي من نشست نگاهي بهم کرد و گفت :
- خب میشنوم بگو .
- چي و بگم .
- دلیل کار دیشبت و .
- من که گفتم ازش خوشم نمیاد .
- این که بهانست . مگه وقتي اومد خواستگاري ندیدیش؟ چرا تا قبلش عیب و ایرادي نداشت ؟ ما مجبورت کردیم ازدواج کني ؟ ما ازت بله رو به زور گرفتیم ؟ آره مُوژان ؟
- نه بابا اینجوري نبوده .
پس چي بوده ؟ تو هر چي بگي من قبول میكنم چشم بسته تو فقط بهم دلیلش و بگو . مُوژان تو کار کوچیكي نكردي بابا . مساله آبروي دو تاخانوادست . اگه فقط من و مادرت بودیم میگذشتیم ازش ولي الان پاي آبروي خانواده ي صبوري هم در میونه . آخه تو چه فكري کردي که اونجوري از عروسي فرار کردي و زیر همه چي زدي ؟
چشمه ي اشكم دوباره جوشید لبم و به دندون گرفتم و سر به زیر و پشیمون
فقط به حرفاي بابا گوش میدادم . حق داشت کار بچه گانه اي کرده بودم ولي خب مساله ي یه عمر زندگي بود نمیخواستم تا آخر عمرم به خاطرتصمیم عجولانه و از روي لجبازیم خودم و سرزنش کنم.
دوباره صداي بابا من و به خودم آورد :
- مُوژان گوشِت با منه ؟
- بله بابا .
- خب بگو منتظرم .
- هیچي ندارم که بگم . حرفاي شما درسته . ولي ناراحت نیستم که این کار
و کردم . میدونم اگه این کار و نمیكردم پشیمون میشدم .
- رادمهر مشكلي داره ؟ چیزي شده بینتون ؟
سرم و به طرفین تكون دادم و گفتم :
- نه ایراد از اون نیست .
شدت گریم بیشتر شد از جام بلند میشدم و همونجوري که به سمت اتاقم میدویدم بلند گفتم :
- نمیخوام حرفي بزنم . نمیخوام .
داخل اتاق شدم و در و محكم بستم کلید و توي قفل چرخوندم و سرخورده روي زمین زانوهام و تو بغلم گرفتم و اشكام بي مهابا روي گونم فرود میومدن . صداي مامانم و شنیدم که به بابا میگفت :
- چي شد ؟ چیزي گفت ؟
با با صداي نسبتا آرومي گفت :
- وقت بهش بده مونس جان .
مامان هم دیگه چیزي نگفت . خونه توي سكوت فرورفت . خدارو شكر کردم که حداقل چند ساعتي تنهام گذاشتن .
روي تختم دراز کشیدم و چشمام و به سقف دوختم . یعني الان احسان کجا بود ؟ میدونست من انقدر دارم زجر میكشم ؟ فقط به خاطر اون ؟ گوشیم زنگ خورد بي حوصله برداشتمش شماره ي سوگند دختر عموم روي گوشي افتاده بود . من و سوگند هم سن بودیم و همیشه از بچگي توي همه ي غمها و شادیهامون با هم شریک بودیم به خاطر همین ارتباط خیلي نزدیكي باهاش داشتم .
- الو ؟
- مرگ و الو . حالا عروس فراري میشي بدون اینكه به من خبر بدي ؟ خب میگفتي منم میومدم کمكت !
سوگند تورو خدا سر به سرم نذار تو که دیگه میدوني توي این دل بي صاحاب من چه خبره پس دیگه خواهشا تو یكي مخم و نخور .
- باشه باشه خانوم اعصاب خراب ! حتما با عمو و زن عمو یه دعواي جانانه داشتي نه ؟
- نه بابا اون بنده خداها که چیزي نمیگن . باور کن این پدر و مادر از سر من و بي عقلیام زیادن !
اینكه معلومه . ولي خب بچه ي یكي یه دونه بودن این مزایا رو هم داره دیگه .
- کجایي تو؟
میخواي کجا باشم خونه .
من مني کردم براي حرفي که میخواستم بزنم دو دل بودم سوگند گفت :
- بریز بیرون هر چي تو اون دل صاب مردته . لابد میخواي خبر از اون احسان کله خر بگیري ؟
- سوگند درست حرف بزن در موردش .
- خب راست میگم . کلتو کردي تو برف زندگي رو واسه خودت زهرمار کردي به خاطر کي ؟
- خبري ازش داري ؟
- بله با دوستاشون تشریف بردن چالوس . همون دیروز صبح .
سكوت کردم دوباره گفت :
- تو چقدر ساده اي مُوژان هنوز این و نشناختي ؟ چرا نیومد جلو و مبارزه کنه برات ؟ دوستت نداره خب شاید .
- سوگند اینجوري نگو .
- خنده داره . دري وري محضه به خدا .
- خیلي خب حالا نمیخواد با این حرفات دل من و خون کني .
- باشه . چه خبر از آقاي داماد ؟ خبري داري از دیروز تا حالا ؟
- نه هیچ خبري ندارم . حتي یه اس ام اسم بهم نداده .
- دیوونه اي پسر به اون آقایي رو میخواي ول کني ! چي بگم بهت آخه .
-هچيي نگي بهتره . ببینم دیروز که من نیومدم باغ عکس العمل رادمهرچطوري بود؟
- توکه گفتي هيچي نگم ؟
- بمیر سوگند
- بیا و خوبي کن به خانوم ! هيچي خیلي خونسرد اومد تو باغ و بعد مامانت و سیما خانوم گفتن پس مُوژان کوش ؟ اونم با لحن خیلي خونسرد و بي تفاوت گفت رفتم آرایشگاه دنبالش آرایشگر گفت خودش آژانس گرفته و رفته . منم دنبالش گشتم خبري نبود ازش دیگه نا امید شدم اومدم باغ .
میدوني چیه مُوژان غلط نكنم دستت و خونده بود که تهش میشي عروس فراري .
کوفت من خودمم تا دقیقه ي آخر نمیدونستم اون وقت اون از کجا فهمیده؟
- بابا آخه خیلي خونسرد بود . راستي دیروز خونتونم اومده بوده نه ؟
-آره هر چي زنگ زد من در و باز نكردم .
- نمیدوني تو کت و شلوار چه تیكه اي شده بود . خاك بر سرت .
- مرض سوگند میمیري یا خودم بكشمت ؟
- اووووووووو . حالا چرا عصباني میشي ؟
- مثلا شوهرمه ها !
- اِ ؟ تورو خدا ؟ تو که میخواي همه چي رو تموم کني . قربون دستت این و بزار واسه ما .
- سوگند برو دیگه حوصلت و ندارم .
- باز جوش آورد . میخواي بیام پیشت ؟
- که بیشتر مخم و بخوري ؟ نه لازم نكرده . اگه خبري از احسان شد بهم بگو.خداحافظ
بدون اینكه بزارم جوابي بده گوشي و قطع کردم و انداختمش روي عسلی .
ساعدم و روي پیشونیم گذاشتم و چشمام و بستم .
دلم میخواسمت توي گذشته غوطه ور میشدم.
دلم میخواست هیچ وقت به زمان حال بر نمیگشتم .
خانوادمون یه خانواده ي تقریبا میشد گفت کم جمعیت بود .از طرف مادري
تنها 1 خاله داشتم که 2سال از مامانم کوچكتر بود و استرالیا زندگي میكرد .
تنها بود نه بچه اي داشت و نه شوهري . خاله مهوش 5 سالي میشد که از ایران رفته بود و گه گاهي با مامان تلفني تماس داشت . خیلي کم پیش میومد بیاد ایران و از طرف پدري فقط 2 تا عمو داشتم . عمو مهرداد که دو تا دختر به نامهاي سوگند و سارا داشت سوگند هم سن من و سارا 2 سالي از ما کوچكتر بود برادر دیگه ي بابام مهام بود که فقط 2 سال ازش بزرگتر بود و
به شدت با بابام صمیمي بود و شباهت زیادي هم که از نظر ظاهري به هم داشتن باعث میشد همه فكر کنن که با هم دوقلو هستن . عمو مهام تنها 1پسر داشت به اسم احسان که 3 سال از من بزرگتر بود . وقتي احسان 9 ساله شد عمو مهام بر اثر سكته ي قلبي مرد . بعد از مرگ عمو مهام مینا خانوم مادر احسان یه روز با گریه و زاري همراه با احسان پیش بابام میاد . اون موقع ها من خیلي بچه بودم و زیاد به اتفاقایي که دور و اطرافم میفتاد اهمیت نمیدادم ولي بزرگتر که شدم فهمیدم که مینا خانوم قصد داشته ازدواج کنه و
داشته ازدواج کنه وشرط طرف مقابلم براي ازدواج این بوده که احسان پیششون زندگي نكنه .
بابام که حرفاي مینا خانوم و شنیده بود ناراحت شده بود ولي با این وجود به خاطر علاقه اي که به عمو مهام و احسان داشت پذیرفت که خودش سرپرستی احسان و قبول کنه . تو عالم بچگي خوشحال بودم که احسان براي همیشه میاد خونه ي ما میمونه. دیگه اونجوري هر روز میتونستیم بازي کنیم و همدیگرو ببینیم . ولي بعد از ازدواج مینا خانوم احسان هر روز افسرده تر میشد . تا جایي که بابام اونو پیش روانشناساي مختلف برد. بعداز گذشت 3 ماه مینا خانوم نه زنگي به احسان میزد نه به دیدنش میومد .
دیگه کاملا از مادرش نا امید شده بود . میفهمیدم بعد از ,از دست دادن پدرش حالا از دست دادن مادرشم باید براش سخت باشه . ولي چاره اي جز تحمل کردن نبود . بالاخره با کمک من و سوگند هم بازي هاي قدیمي احسان دوباره حالش رو به بهبود رفت و دوباره همون پسر بچه ي شاد و مهربون قدیم شد .روزها و سالها میگذشت و با هم بزرگ میشدیم . وقتي که به بلوغ فكري و جسمي رسیدم انگار تازه نگاهم به اطرافم افتاد . احسان و دیگه به چشم هم
بازي نمیدیدم . برام شده بود عشق اول و آخرم . شبا موقع خواب براي خودم خیالبافي میكردم و با لباس عروس کنار احسان خودم و تصور میكردم . با هر بار تصورش انگار قند توي دلم آب میكردن . یه جورایي مطمئن بودم که احسان هم من و دوست داره. احسان انقدر مهربون و خوب بود که آرزوي هر کسي بود که باهاش ازدواج کنه یا اونو مال خودش کنه .
بچه تر از اون چیزي بودم کمه بفهمم دارم چیكار میكنم . یا اینكه بفهمم معنی وابستگی چیه.
وقتی احسان رشته ی عمران شیراز قبول شد
انگار اب سردی روم ریخته باشن.تحمل دوری ازش و نداشتم. هرچی بابا اصرار داشت که 1سال دیگه بخونه و تهران قبول شه اون قبول نمیکرد و میگفت:
بالاخره من پسرم باید از خانواده دور بشم تا چم و خم همه چي دستم بیاد شما نگران من نباشید .
بابام با لبخند غرور آمیزي که گوشه ي لبش بود نگاهي به قد کشیده ي احسان مي کرد و توي دلش تحسینش میكرد ولي من از نگراني دل توي دلم نبود . یعني باید 4 سال از دیدنش محروم میشدم ؟
هیچ وقت شبي رو که میخواسمت فرداش براي ثبت نام دانشگاه عازم شیراز بشه رو یادم نمیره . تقه اي به در اتاقش زدم و با بفرمایید گفتنش داخل شدم. داشت وسایلش و چک میكرد نگاهي به چهره ي ناراحت من انداخت و بعد مثل همیشه لبخند مهربونش و به لب آورد و گفت :
- چي شده باز لب برچیدي ؟
- احسان نرو .
نگاه دقیق تري بهم انداخت و بلند شد روي تختش نشست اشاره اي به من کرد و گفت :
- بیا بشین اینجا .
آروم رفتم و کنارش نشستم . نگاهش و به چشمام دوخت و گفت :
- تا چشم به هم بزاري برمیگردم . ولي یادت باشه که رفتني باید بره . من یه
روزي توي خونه ي شما اومدم ولي الان باید کم کم راهم و ازتون جدا کنم
- چرا باید جدا کني ؟ چرا پیشمون نمیموني ؟ مگه دوستمون نداري ؟
لپم و نوازش کرد و گفت :
- چرا همتون و دوست دارم ولي نمیتونم همیشه سربارتون باشم .
- تو سربارمون نیستي ماها همه دوستت داریم . بمون دیگه . 1 سال دیگه
بخون همین جا برو دانشگاه . میموني احسان ؟
نگاهش و ازم گرفت و سرش و به زیر انداخت و گفت :
- اینجوري نگام نكن شيطونک . چشمات آدم و میخوره . همش که اونجا نمیمونم میام بهتون سر میزنم .
اشک توي چشمام حلقه زده بود . نا امید از موندنش گفتم :
- پس حداقل زود به زود بیا .
دوباره نگاه خندونش و به صورتم دوخت و گفت :
- مثلا چند وقت یه بار بیام ؟
توی عالم بچگي فكري کردم و گفتم :
- مثلا هفته اي 2 بار بیا .
احسان قهقهه اي زد و گفت
- شیطونک من اگه هفته اي دو بار بیام که باید از درس و زندگیم بزنم .تخفیف بده تورو خدا .
لب برچیدم و سكوت کردم . احسان که سكوتم و دید با نگاهي که آشفته به
نظر میرسید گفت :
- باشه باشه اینجوري نكن قیافت و. قول نمیدم هفته اي دو بار بیام ولي قول
میدم هر وقت تونستم بیام تهران و بهت سر بزنم خوبه؟ حالا اخمات و بازکن . باز کن دیگه .
ناچار اخمام و باز کردم و به روش لبخندي نگران زدم . لبخندم و با لبخندجواب داد و گفت :
- خیلي خوب حالا برو بگیر بخواب که منم صبح زود باید از خواب بیدارشم .
به خاطر اینكه فردا صبح نمیدیدمش خداحافظي غم انگیزي ازش کردم و به
اتاقم پناه بردم .
بعد از اون همه مدت زندگي کنار هم این اولین باري بود که ازش جدامیشدم . دختر بچه اي که تازه طعم عشق و وابستگي رو چشیده بود حالا باید از همه چي دل میكند . با رفتن احسان به شیراز جاي خالیش و سوگندبرام پر میكرد . توي این مدت هي به سوگند نزدیک و نزدیک تر میشدم .جوري که از همه ي علاقم به احسان باهاش حرف زده بودم و شده بود تنها مونسم . 18 ساله که شدم توي رشته ي مدیریت بازرگاني ادامه تحصیل دادم
از شانس خوبم سوگند هم رشته ي من و قبول شده بود و با هم ، هم کلاس هم شده بودیم.4 سال تحصیل احسان مثل برق و باد گذشت . حالا احسان یه جوون 22 ساله بود و من یه دختر 19 ساله . به خیال خودم فكرمیكردم عشقم نسبت به احسان پخته تر شده . احسان هم رفتارش پخته تر شده بود . دیگه مثل قدیم سر به هوا نبود. بیشتر حواسش به اطرافیانش بود .بعد از تموم شدن درسش عزم کرد که بره سربازي . از احسان ناراحت بودم که نیومده به این زودي دوباره میخواد بره . ولي دیگه من اون دختر بچه ی 14-15ساله نبودم که برم پیشش و ازش بخوام که نره . دیگه بزرگ شده بودم و این فاصله ي بینمون و احساسم به احسان ازم یه دختر خجالتی ساخته بود
وقتي میخواستم باهاش حرف بزنم دست و پام و گم میكردم و100 تا رنگ عوض میكردم . قبل از اینكه کسي بتونه مخالفتي بكنه یا تصمیمي بگیره احسان رفت سربازي . دو سال دیگه هم ازش دور بودم .
ولي هر روزي که میگذشت و حسابش و داشتم . توي این دو سال وقتي براي مرخصي به خونه میومد دلم میخواست بشینم جلوش و یه دل سیرنگاش کنم ولي حیف نمیشد . دیگه رابطمون اون رابطه ي بي غل و غش قدیم نبود . به خاطر سنمون باید بیشتر حواسمون به رفتارامون با هم میبود .
خانواده ي مذهبي نداشتیم ولي خوب یه سري اعتقادات داشتیم که همه اجراش میكردن به صورت ناخود آگاه .
21ساله شده بودم و از نظر بقیه یه دختر جوون و خوشگل شده بودم توی این مدت تک و توك خواستگار برام میومد ولي من فقط توجه یه نفر و میخواستم . بالاخره2 سال خدمت احسان تموم شد . دیگه خیالم راحت شده بود که احسان مال منه و دیگه برای همیشه پیشمه.ولی بازم اشتباه فکر میکردم.
یه روز سر میز شام بودیم که احسان به حرف اومد :
- عمو یه سوال ازتون داشتم .
بابا نگاهي به احسان انداخت و گفت :
- بگو عمو جان .
- راستش میخواستم اموال و دارایي هایي که بابا برام گذاشته رو باهاش کاري راه بندازم و مستقل بشم احتیاج به مشورت شما دارم .
بابا سرش و به نشونه ي تایید تكوني داد و گفت :
- خودت چه ایده اي داري ؟
- میخوام سرمایه اش کنم و مطابق با رشتم شرکتي راه اندازي کنم . با مابقیشم
خونه بگیرم و زندگي مستقلي رو شروع کنم .
با این حرفش قلبم فشرده شد منتظر بودم بابا حرفي بزنه و احسان و منصرف کنه .
بابا نگاه دقیقي به احسان انداخت و گفت :
- با شرکت موافقم ولي خونه چرا؟ مگه اینجا راحت نیستي؟
احسان لبخندي زد و گفت :
- معلومه که راحتم . توي این همه سال شما و زن عمو مونس حسابي بهم لطف کردین و من و شرمنده ي زحماتتون کردین .
مامان به میون حرفش پرید و گفت :
- این چه حرفیه احسان جان تو مثل پسر ما میموني
احسن گفت :ممنون زن عمو ولي بالاخره باید مستقل بشم . یعني خودم اینجوری دوست دارم .
با چشمای وحشت زده نگاهم و به دهان بابام دوختم ولي اصلا انگار کسي حواسش به من نبود . بابا گفت :
- هر جور که خودت صلاح میدوني و راحت تري پسرم . هر اقدامي هم که
خواستی بكن پشتیبانی من و عمو مهردادت و داري .
- مرسي عمو جان .
با این حرف احسان بحث پایان گرفت . باورم نمیشد به این راحتي کسي رو
که فكر میكردم توي 1 قدمیم و فقط باید دستم و دراز کنم تا بگیرمش و دارم از دست میدم . اشتهام به کل کور شده بود قاش و چنگال و زمین گذاشتم و بدون گفتن کلمه اي به اتاقم رفتم . صداي مامان و بابا میومد که دلیل بلند شدنم و می پرسیدن ولي من بي جواب به اتاقم رفتم و در و بستم .
با صداي در اتاق به زمان حال برگشتم .
- بله ؟
صداي مامان اومد :
- بیا بیرون میخوایم ناهار بخوریم .
- من هیچي نمیخورم .
- حالا اتفاقیه که افتاده میخواي خودت و بكشي؟ از دیروز صبحب تا حالا هیچي نخوردي میمیري دختر . پاشو بیا بیرون انقدر من و حرص نده .
با صداي در اتاق به زمان حال برگشتم .
- بله ؟
صداي مامان اومد :
- بیا بیرون میخوایم ناهار بخوریم .
- من هیچي نمیخورم .
- حالا اتفاقیه که افتاده میخواي خودت و بكشي ؟ از دیروز صبح تا حالا هیچي نخوردي میمیري دختر . پاشو بیا بیرون انقدر من و حرص نده .با این حرفش دلم سوخت . اون چه گناهی داشت که باید به درد من میسوخت؟ نفس عمیقي کشیدم و از تخت پایین اومدم . در و باز کردم . باچشماي نگران مادرم روبه رو شدم . دلم پر میكشید که بغلش کنم و اونم
موهاي بلندم و نوازش کنه . ولي صورت جدیش حاکي از این بود که هنوزم ازم دلخوره . پس از بغل صرفنظر کردم و به طرف میز ناهار خوري رفتم .بابا منتظر من و مامان نشسته بود سر میز . خیلي آروم نشستم و نگاهي به میز انداختم . اشتها نداشتم . حتي از دیدن اون همه غذا حالم به هم میخورد . ولي به اجبار و براي اینكه مامان و بابا رو بیشتر از این ناراحت نكنم چند تا قاشق خوردم . بابا همونطور که نگاهش به بشقابش بود و قاشقش و از غذا پر میكرد رو به من گفت :
- کي میخواي با رادمهر حرف بزني و همه چي رو مشخص کني ؟
واقعا سوالي بود که از خودم می پرسیدم و از جوابش همش فراري بودم . ولي
بالاخره باید کاري میكردم آرام گفتم :
- نمیدونم . از دیشب تا حالا نه اس ام اس داده نه زنگ زده .
مامان گفت :
- عروسیش و به هم زدي لابد میخواي بیاد منت کشي ؟
بابا دوباره دخالت کرد و گفت :
- مونس جان ما با هم حرف زدیم عزیزم .
مامان سرش و پایین انداخت و چیزي نگفت . دوباره آروم گفتم :
- امروز بهش زنگ میزنم و یه قرار باهاش میزارم .
- خوبه
تنها کلمه اي بود که از دهان بابا خارج شد . این سكوتشون از هر چیزي بدتر بود . حداقل کاش سرم داد میزدن یا دعوام میكردن . کاش انقدر خوب نبودن !
بعد از خوردن ناهار براي اینكه کمتر فكر و خیال کنم پیشنهاد دادم خودم میز و تمیز کنم . بابا و مامان براي استراحت به اتاقشون رفتن و منم مشغول تمیز کردن میز و آشپزخونه شدم . اول همه ي ظرفارو توي ماشین ظرفشویي چیدم و بعد میز ناهار خوري و آشپزخونه رو سر و سامون دادم . وقتي کارم تموم شد دوباره به اتاق خوابم پناه بردم . روي تختم نشستم و کلافه سرم و توي دستم گرفتم . بالاخره باید بهش زنگ میزدم . گوشیم و برداشتم و قبل از اینكه دوباره تردید به سراغم بیاد و پشیمون بشم شماره ي رادمهر و گرفتم
4تا بوق خورد ولي جوابي نداد نا امید شده بودم داشتم قطع میكردم که با بوق 5 ام بالاخره صداش و شنیدم . مثل همیشه عادي بود . شایدم یكم بي تفاوت تر . گفت :
- بگو میشنوم .
از اینكه انقدر بیخیال بود حرصم گرفت ولي به روش نیاوردم و گفتم :
- سلام
- علیک.
- زنگ زدم باهات در مورد دیشب حرف بزنم .
- چي میخواي بگي ؟ زود باش کار دارم .
- یعني از پشت تلفن بگم ؟
-نمیدونم هر جا که راحت تري بگو .
- امروز بیكاري ؟
نفس عمیقي کشید و گفت :
- به لطف شما و ماه عسلي که قرار بود مثلا از امروز با هم بریم بله 1-2 هفته اي بیكارم فعلا .
- خوب میتوني بیاي کافي شاپ . . . ؟
- چه ساعتي ؟
- امروز ساعت 6
- میبینمت اونجا .
بدون خداحافظي گوشي رو قطع کرد . گوشي توي دستم موند . البته بهش حق میدادم که ازم ناراحت باشه . نگاهي به ساعت کردم حدوداي 1 بود . هنوز تا 6 وقت زیادي داشتم . دوباره روي تختم ولو شدم و به گذشته سفرکردم .
احسان ماهها دنبال کار راه اندازي شرکتش بود بالاخره با کمكاي بابا تونست شرکتش و راه بندازه . خیلي سریع تر از اون چیزي که فكرش و میكردم خونه اي براي خودش خرید و براي همیشه از پیشم رفت . بعد از این همه مدت با هم بودن احساس میكردم که تنهاي تنها شدم . تا 1 ماه اول گوشه گیر و افسرده شده بودم ولي سر زدناي مداوم احسان حالم و بهتر کرده بود . مدام با ماشینش میومد دنبال من و سوگند و سارا و با هم بیرون میرفتیم .
هر روز که میگذشت احساسم به احسان بیشتر میشد . تعطیلات عید2سال پیش بود که تصمیم گرفتیم همگي با هم به شمال بریم . خاطرات شمال هیچ وقت از ذهنم پاك نمیشد . انگار حک شده بود توي ذهنم .از شب قبلش همه توي تكاپو بودیم و از همه بیشتر من ! خوشحال بودم که دوباره براي 1 هفته هم شده میتونیم تموم ساعتارو کنار هم باشیم . قرار بود صبح زود همه دم خونه ي ما جمع بشن تا با هم حرکت کنیم .کل شب و نتونستم بخوابم . متل بچه هاي 10 ساله ذوق کرده بودم . هي به خودم نهیب میزدم که آرومتر خودت و تابلو میكني ولي انگار قلبم این چیزا حالیش نبود . بابا و مامان از اینكه میدیدن بعد از این همه مدت بالاخره خنده هام از ته دله خوشحال بودن . حتي بابا چند باري بهم تیكه انداخت و گفت :
- مُوژان عاشق شدي بابا ؟
و من فقط در جوابش میخندیدم و خودم و لوس میكردم براشون .بالاخره با هر جون کندني بود صبح شد زودتر از همه از خواب بیدار شدم .
مانتو و شلوار آبي به تن کردم و شال سفید رنگي هم روي سرم انداختم . کمي آرایش کردم . دلم میخواست توي نگاهش بهترین باشم .
سر و صداي مامان و بابا از توي حال میومد . بابا به آرومي به مامان گفت :
- مونس جان مُوژان و بیدار کن دیگه الان همه میرسن .
صدای قدماي مامان و میشنیدم که به اتاقم نزدیک میشد آروم در و باز کرد و
وقتي من و حاضر و آماده دید یه لنگه ابروش و بالا انداخت و گفت :
- سحر خیز شدي . کي بیدار شدي ؟
خودم و تابلو کرده بودم . معلوم بود که مامان شک کرده . هر کس دیگه اي هم بود این حرکتاي من و پاي ذوق کردن به خاطر سفري که حداقل 2-3 بار در سال میرفتیم نمیذاشت . من مني کردم و گفتم :
- خوابم نمیبرد دیگه گفتم زودتر حاضر شم . بابا کمک نمیخواد چمدونارو بزارم تو ماشین ؟
- نیكي و پرسش ؟ برو کمكش . منم حاضر میشم میام .
به خیر گذشته بود . به سرعت به کمک بابا شتافتم . توي حیاط که رفتم سرحال سلام بلندي کردم . بابا به سمتم برگشت و گفت :
- سلام مُوژان خانوم . چه عجب زودحاضر شدي بابا .
لحني رسمي به خودم گرفتم و گفتم :
- صبحتون بخیر آقاي کیاني . بنده خوابم نبرد براي همین زودتر بیدار شدم. در نتیجه زودترم حاضر شدم . در نتیجه ي بیشتر اینكه شما امروز معطل اینجانب نمیشین .
بابا لبخندي به لب آورد و گفت :
- حالا که انقدر پر انرژي بدو برو بقیه وسایل و بیار ببینم .
- اي به چشم .
تند به سمت خونه دویدم و وسایلي که مونده بود و براي بابا آوردم . نگاهی به ساعتم انداختم 7 صبح و نشون میداد و هنوز خبري از بقیه نبود. رو به بابا گفتم :
- دیر نكردن بابا ؟
بابا هم نگاهي به ساعتش انداخت و گفت :
- نه بابا دیگه کم کم باید پیداشون بشه .
در خوبه رو باز کردم و سرکي توي کوچه کشیدم . همونجا ایستادم و منتظر اومدنشون شدم . عمو مهرداد و احسان هر دو هم زمان با هم رسیدن . انقدر از دیدن احسان ذوق زده بودم که اصلام متوجه نشدم کسي همراه احسانه .
صداي عمو مهرداد اومد که رو به احسان میگفت :
- عمو جان معرفي نمیكني؟
تازه نگاهم به پسري که کنار احسان ایستاده بود افتاد . احسان لبخندي زد و گفت :
- ایشون دوست خوب من رادمهر هستش . از دوران دبیرستان با هم دوستیم. یه جورایي عین دو تا برادر .
بابا و عمو با دوست احسان که اسمش رادمهر بود دست دادن . نگاهم و از
رادمهر گرفتم و به احسان دوختم .فقط و فقط اون بود که براي من مهم بود. احسان دوباره به حرف اومد اشاره اي به بابا و عمو مهرداد کرد و گفت :
- عموهاي گلم هستن . عمو مهران و عمو مهرداد .
بعد اشاره اي به مامان کرد و گفت :
- زن عموي دوست داشتني خودم مونس خانوم . همسر عمو مهران .
مامان لبخندي زد و اظهار خوش وقتي کرد . صداي زن عمو از اون طرف اومد که با لحن شوخ گفت :
- باشه احسان خان فقط مونس زن عموي گلته ؟
احسان ریز خندید و اشاره اي به سمت زن عمو کرد و رو به رادمهر گفت :
- ایشونم یكي دیگه از زن موهاي گلم هستن سروناز خانوم .
زن عمو سروناز لبخندي به لب آورد انگار خیالش راحت شد . تمام مدت رادمهر با یه لبخند محو به همه نگاه میكرد . احسان به طرف من و سوگند و سارا اومد که کنار هم ایستاده بودیم لبخند مهربونش و نثارمون کرد و بعد رو به رادمهر گفت :
- این خانوماي متشخصي هم که میبیني دختر عموهاي بنده هستن . ساراخانوم و سوگند خانوم دختراي عمو مهرداد و ایشونم تک فرزند عمو مهران هستن مُوژان خانوم .
سوگند و سارا با رغبت با رادمهر احوال پرسي میكردن ولي من تنها به یه خوش وقتم اکتفا کردم . چند ثانیه نگاهش توي چشمام قفل شد ولي خیلي زود نگاهش و ازم گرفت و رو به همه گفت :
- از آشنایي باهتون خوش وقتم . احسان همیشه تعریف میكرد برام ازهمتون . خوشحال شدم که تونستم از نزدیک ببینمتون .
بالاخره بعد از تعارفات معمول رضایت دادن که سوار ماشینا بشیم و حرکت
کنیم . به دلم صابون زده بودم که تا شمال پیش احسان باشم ولي با اومدن رادمهر و ماشین نیاوردن احسان مامانم منعم کرد که توي ماشین رادمهر بشینم . مغموم و سرخورده روي صندلي عقب ماشین بابا نشستم و مجبورشدم به بودن سوگند کنارم رضایت بدم . ولي تو دلم از دوست احسان متنفرشده بودم .
سوگند مدام زیر گوشم پچ پچ میكرد و از دوست احسان میگفت . دیگه سرم درد گرفته بود براي اینكه چند دقیقه اي ساکت بشه گفتم :
- سوگند میخوام بخوابم سر و صدا نكن .
- بي ذوق داشتم حرف میزدم باهات .
- ولي نمیخوام بشنوم . سكوت یادت نره .
- بگیر بخواب بابا . اَه .
چشمام و روي هم گذاشتم و تا آخر مسیر خوابیدم . با توقف ماشین یهو ازخواب پریدم نگاهي به اطرف انداختم تو حیاط ویلا بودیم نگاهي به مامانم که در حال پیاده شدن بود انداختم و گفتم :
- رسیدیم ؟
مامان نگاهي بهم کرد و گفت :
- چه عجب بیدار شدي . سوگند بدبخت مرد از بیكاري و بي هم زبوني .
نگاهي توي ماشین کردم خبري از سوگند نبود دوباره گفتم :
- پس سوگند کوش ؟
رفت وسایل و چمدونشو از ماشین باباش برداره ببره تو . توام بلند شو دیگه زشته .
با این حرف از ماشین دور شد . پیاده شدم همه در تكاپو بردن چمدوناشون به داخل ویلا بودن . من بیخیال به ماشین تكیه زدم و نظاره گر کاراشون بودم. چشمم به احسان خورد که با پلیور سفید مشكي و شلوار جین آبي تیره خواستني تر شده بود . موهاش و طبق معمول به سمت بالا داده بود . همش در حال رفت و آمد بود و من چشم ازش بر نمیداشتم . یه لحظه نگاه خیرم و غافلگیر کرد . سریع سرم و پایین انداختم ولي دیگه دیر شده بود . صداش
و شنیدم که هي نزدیک و نزدیک تر میشد بهم :
- خانوم کل مسیر و که خواب تشریف داشتن الانم که هیچ کمكي نمیكنن. اگه سختتونه میخواین بغلتون کنم ببرمتون تو ویلا .
لبخند خجولی زدم و مشت آرومي به بازوش کوبیدم و گفتم :
- احسان . لوس نشو . خسته بودم خوب . دیشب اصلا نخوابیدم .
مثل من تكیه به ماشین زد و دستاش و روي سینش قلاب کرد و گفت :
- هوم ؟ چرا ؟ چي فكر شیطون فامیلمون و مشغول کرده بود ؟
نگاهي بهش کردم لباش خندون بود و با چشماي مهربونش بهم نگاه میكرد. خیلي وقت بود بهم نگفته بود شیطون . یادش بخیر وقتي بچه تر بودم مدام ورد زبونش بود ولي از وقتي فاصلمون بیشتر شده بود خیلي چیزا هم تغییر کرده بود . دوباره شدم همون مُوژان قدیم که هیچ رو در وایسي با احسان نداره . نیشگوني از بازوش گرفتم که دادش به هوا رفت گفت :
- چرا نیشگون میگیري ؟
- تا تو باشي دیگه به یه خانوم متشخص نگي شیطون .
همونجوري که با اخماي تو هم بازوش و با دستش میمالید گفت :
- اگه شیطون نبودي که این بلا رو سر دست نازنینم نمي آوردي .
تهدید کنان دستم و بالا آوردم و نشون دادم که میخوام بازم نیشگونش بگیرم
که قدمي به عقب برداشت و به حالت تسلیم دستاش و بالا آورد و گفت :
- من تسلیم تورو خدا دوباره نیشگون نگیر .
از حالت التماس گونش خندم گرفت لبخندي روي لبم نشست و دستم و
پایین انداختم اونم دوباره لبخند مهربونش و به لب آورد و گفت :
- تو شیطونكي . اونم فقط شیطونک من .
با این حرفك انگار دنیا رو بهم داده بودن . صورتم و به طرفش برگردوندم .
اونم توي چشمام خیره شده بود یهو....
صدایي افكار و احساساتمون و پاره کرد. رادمهر دوست احسان بود با همون چهره ي جدي خاص خودش داشت به سمتمون میومد گفت :
- احسان عموت صدات میكرد مثل اینكه کارت داشت .
احسان با اومدن رادمهر کمي دست پاچه شد به خوبي از رفتارش میتونستم این و تشخیص بدم . انگار داشت دنبال کلمات میگشت که دوباره رادمهرگفت :
- بد موقع مزاحم شدم ؟
میخواستم بهش بگم بله خروس بي محل . چي میشد 5 دقیقه دیرترمیومدي ؟ با اخماي تو هم نگاهم و به چهره ي بي تفاوت و بیخیال رادمهر دوختم . احسان لبخند مهربونش و دوباره به لب آورد و به سمت رادمهررفت دستش و دور شونه ي رادمهر حلقه کرد و گفت :
- این چه حرفیه بیا با هم بریم ببینیم عمو چي کارم داره .
بعد نیم نگاهي به سوي من کرد و گفت :
- مُوژان توام بیا تو نمون بیرون هوا سرده سرما میخوري و بعد بدون حرفي رفت . از اینكه رادمهر جوعاشقانمون و به هم ریخته بود
از دستش عصباني بودم و میخواستم بكشمش . لحظه ي آخر فقط نگاه تیزبین و شكاك رادمهر و دیدم و بعد با هم به سمت وی رفتن .
یعني اونم من و دوست داشت ؟ با کفشم ضرباتي به تایر ماشین میزدم .کلا فه بودم . دلم نمیخواست برم تو . صداي سوگند و یكم دور تر شنیدم که رو به من میگفت :
- مُوژان چرا نمیاي پس ؟ مامانت میگه بیا تو سرما میخوري .
دستي براش تكون دادم و گفتم :
- اومدم .
به سمت ویلا حرکت کردم .
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید