رمان موژان من 2 - اینفو
طالع بینی

رمان موژان من 2


ساعت5:30 بود که حاضر و آماده بودم . دلشوره ي بدي به جونم افتاده بود. هنوز خودمم نمیدونستم میخوام چه جوابي به رادمهر بدم . چند تا نفس عمیق کشیدم و از اتاقم اومدم بیرون . مامان و بابا در حال تلویزیون دیدن بودن و حواسشون به من نبود . به حرف اومدم :
- من دارم میرم .
هم زمان سرشون و به طرفم برگردوندن بابا گفت :
- کجا ؟
- سا عت 6 با رادمهر قرار دارم میخوایم حرفامون و بزنیم .
بابا سري تكون داد و گفت :
- باشه برو . فقط حواست باشه چه حرفي میزني . هر چیزي بگي توي آیندت تاثیرگذاره . عجول رفتار نكن .
مامان که تا اون لحظه ساکت بود نگاه نگرانش و بهم دوخت و نزدیكم اومدکمي این پا و اون پا کرد . همونجوري جلوش وایساده بودم و نگاش میكردم. یهو من و در آغوش گرفت و زیر گوشم زمزمه وار گفت :
- تصمیم درست بگیر مامان جان .
انگار گرماي آغوشش بهم اعتماد به نفس داد . خوشحال بودم که من و بخشیده و ازم دلخور نیست . بوسه اي روي گونش کاشتم و لبخندي به روش زدم . دستام و توي دستاش گرفت و فشار خفیفي بهشون داد . گفتم :- چشم مامان .
نگاهي به بابا و بعد به مامان کردم و گفتم :
- پس من رفتم .
بابا گفت : میخواي با ماشین من برو ؟
- نه خودم برم راحت ترم . همین نزدیكي ها باهاش قرار گراشتم .
- باشه بابا خدا به همراهت .
با بدرقه ي بابا و مامان از در خوبه بیرون اومدم . سوگند راست میگفت که یكي یه دونه بودن این مزایا رو هم داره ! خوشحال از اینكه حمایت پدر و مادرم و دارم به ست محل قرار پیش رفتم . راس ساعت 6 رسیدم . چشمم و توي کافي شاپ گردوندم ولي خبري از رادمهر نبود . میزي رو گوشه ي دنج کافي شاپ انتخاب کردم و نشستم . مدام ساعتم و نگاه میكردم . خبري ازش نبود که نبود . یه لحظه شک کردم شاید میخواد تلافي کنه و نیاد .
دوباره نگاهي به ساعتم کردم 6:30 بود . همیشه از انتظار کشیدن متنفربودم . بالاخره 6:40 بود که رسید . اورکت بلندي پوشیده بود که قد بلندش و بلندتر و کشیده تر نشون میداد . نگاهش توي
کافي شاپ چرخید و روي من ثابت موند . بدون توجه به نگاه اطرافیانش به سمت میزي که نشسته بودم اومد . بدون حرفي اورکتش و از تنش خارج کرد و بعد نشست نیم نگاهي بهم کرد و گفت :
- خوب میشنوم حرفات و بزن .
- انقدر ازم بدت میاد که نه نگام میكني نه سلا م و احوال پرسي ؟


- چرند نپرس حرف اصلي رو بزن میخوام برم کار دارم .
از لحن حرف زدنش دلم گرفت ولي به خودم گفتم " مُوژان تو خیلي قوي
هستي . نباید اشک بریزي جلوش "
پوزيندي زدم و گفتم :تو که گفتي بیكاري 2 هفته .
- گفتم سر کار نمیرم نگفتم کلا زندگیم و تعطیل کردم نشستم تو خونه که .
با چشمای ستیزه جوش خیره شده بود توي چشمام . بدون اینكه نگاه ازم بگیره گفت :خوب میگفتي ؟
- نمیخواي بپرسي چرا دیشب نیومدم تالار ؟
شونه اي بالا انداخت و گفت :
- چه فرقي میكنه . مهم اینه که به نفع من کار کردي .
دندونام و از حرص روي هم فشار دادم . نمیتونستم حرفي بهش بزنم یا ایرادي ازش بگیرم چون باعث و باني این رفتارش خودم بودم . سرم و پایین انداختم و چند دقیقه اي سكوت شد . رادمهر گارسون و صدا کرد و سفارش قهوه و کیک داد براي جفتمون . وقتي گارسون رفت به حرف اومدم : مثل اینكه براي توام زیاد مهم نبوده این زندگي و تعهدمون .
- چرا باید برام مهم باشه ؟
- پس چرا اومدي خواستگاریم ؟
- وارد مسائل شخصي و خصوصي بنده نشو خانوم محترم . مگه من ازت
می پرسم چرا دیشب اون کار بچه گانه رو کردي که تو ازم سوال به این مهمي و میپرسي ؟ در ضمن این و وقتي اومدم خواستگاریت باید ازم می پرسیدي نه
الان که همه چي داره تموم میشه .
- آره شاید حق با توئه . باید زودتر می پرسیدم . بیخیال حالا مهم نیست .
- موافقم این بحثاي مسخره رو ول کن . نقشه ي بعدیت چیه خانوم ؟
چشمام و ریز کردم و گفتم: نقشه ؟ کدوم نقشه ؟ 
- خودت و خوب به ندونستن میزني ها ! نقشه ي ازدواج با من ، نقشه ي
فرار حتما الانم باید یه نقشه اي داشته باشي دیگه .

وقاحت و به نهایت رسونده بود اخمام توي هم رفت گفتم :
- خواستگاري و ازدواج که نقشه ي تو بوده . تو بگو قدم بعدیت چیه . رو بازي کن .
- مگه تو از اولش با من رو بازي کردي که حالا من دست خودم و پیش حریف قدرم بخوام رو کنم ؟
توي همون لحظه کیک و قهومون و آوردن . رادمهر تشكري کرد و گارسون رفت . دلم نمیخواست بینمون بحثي پیش بیاد . میخواستم براي همیشه همه چي تموم بشه . گفتم :
- هر کار کردیم و هر چي بوده تموم شده . من میخوام جدا شیم از هم . هرکي بره سمت زندگي خودش .
نگاه دقیقي به صورتش انداختم . ذره اي ناراحت یا شوکه نشد . گفت :
- فقط روزش و تعیین کن من اونجام !
براي من بازم سخت بود انقدر راحت در این مورد حرف بزنم ولي اون خیلي
بیخیال تر از این حرفا بود . انگار از خداش بود از زندگیش برم بیرون . گفتم:-یعني انقدر این موضوم برات بي ارزشه ؟
- سوال بعدي .
- باشه جوابم و نده . هر وقت وقتت آزاد بود با هم میریم و درخواست طلاق میدیم .
جرعه اي از قهوش خورد و نگاهش و دوباره به چشمام انداخت و گفت :
2 هفته بیكار بیكارم . اصلا میخواي فردا بریم ؟
باور نكردني بود ! سعي کردم خونسرد باشم . ولي براي خودم بهتر بود هرچه زودتر ازش جدا شم . پس مثل خودش خونسرد گفتم :من حرفي ندارم . ساعتش و برام اس ام اس کن .
- باشه .
- راستي میخوام بیام لباسام و وسائلم ببرم .
- یه روز که نیستم بیا همه چي رو ببر .
از قصد روي روزي که نیست تاکید کرد که بگه دیگه دلش نمیخواد من و ببینه منم خونسرد از جام بلند شدم و گفتم :
- باشه حتما . پس تا فردا خداحافظ .
با خونسردی نگاهي بهم کرد و گفت :
- قهوت و نمیخوري ؟
- نه ممنون میلي ندارم . خداحافظ
بدون اینكه نگاهي بهم بكنه خودش و مشغول کیک مقابلش نشون داد وگفت :
- خداحافظ .
دیگه موندن و جایز ندونستم با سرعت از در کافي شاپ بیرون زدم . سرما یهو بدن گرمم و به لرز انداخت ولي اهمیتي ندادم . دلم نمیخواست سوار تاکسي بشم . دوست داشتم پیاده تا خوبه قدم بزنم . کوچه ي کنار کافي شاپ و در پیش گرفتم و غرق افكار خودم پیش رفتم . یعني کار درستي
میكردم ؟ خدایا یه نشونه بهم بده . خودت بگو چیكار کنم دوراهي بدیه !
 

3روز بود که شمال بودیم ولي توي این سه روز هیچ برخوردي با احسان نداشتم . انگار از قصد ازم دوري میكرد . بعضي وقتا فكر میكردم شاید از قصد با خودش رادمهر و آورده که هي ازم فاصله بگیره . احسان و رادمهر از صبح بیرون میرفتن و شب به ویلا بر میگشتن . نمیدونستم کجا میرن یا
چیكار میكنن ولي دلخور بودم ازش که مدام ازم فرار میكنه . غیبتاي طولاني
مدت احسان بالاخره صداي عمو مهرداد و در آورد . یه شب که همه دور هم
توي وی نشسته بودیم و حرف میزدیم مثل چند شب گذشته احسان و
رادمهر دیر وقت به ویلا برگشتن . عمو مهرداد نگاهي به احسان کرد و گفت:
- عمو مثلا اومدیم مسافرت دسته جمعي که همه باشنا . تو که همش نیستي پسر این چه وضعیه ؟
احسان همون لبخند مهربون و محسور کننده اش تحویل عمو داد و گفت :
- شرمنده دیگه مهمون داشتن این دردسرا رو هم داره و بعد اشاره ي خنده داري به رادمهر کرد . رادمهر که این حرکت احسان و دید دستاش و بالا برد و با همون چهره ي جدیش رو به احسان گفت :
- من هیچ کارم . الكي من و بهونه نكن .
احسان خندید و گفت :
- تورو واسه همین وقتا آوردم دیگه که تقصیرارو گردنت بندازم .
عمو مهرداد بین حرفشون پرید و گفت :
- من هیچي حالیم نیست فردا میخوایم کوبیده درست کنیم حتما هم باید باشین جفتتون و میگما . آقا رادمهر شما هم حق فرار نداري .
رادمهر لبخند محوي زد و گفت :
- اگه احسانم بخواد ازم نمیرم . کوبیده رو عشق است .
دیگه بقیه ي حرفا حول و حوش فردا و کباب درست کردن میچرخید . مردا با هم کري میخوندن که کي بهتر بلده کباب درست کنه . جالب اینجا بود که رادمهر خشک و بي تفاوتم به وجد اومده بود . ولي من حواسم توي جمع نبود . فكرم توي فردا بود . بالاخره بعد از این مدت میتونستم فردا احسان و کامل پیش خودم داشته باشم . البته اگه دوباره خروس بي محل رادمهر خان نمی پریدن وسط !
بالاخره حدوداي 1 بود که همه رضایت دادن برن بخوابن . با فكر فردا راحتتر از هر شب دیگه اي خوابیدم. با درد موهام از خواب بیدار شدم چشام و باز کردم و دیدم سوگند موهام و توي دستش گرفته و داره میكشه . دستش و پس زدم و گفتم :
- مگه مریضي ؟
خندید و گفت :آره . پاشو دیگه چقدر میخوابي . همه بیدار شدن .
خواستم توجهي به حرفش نكنم و دوباره بخوابم که تازه یاد قراراي دیشب افتادم . یهو از جا پریدم و نشستم . سوگند که از این عكس العمل من جا خورده بود گفت :
- چت شد یهو ؟ جني شدي ؟
بدون توجه به حرفش از جام بلند شدم و با وسواس لباس مناسبي انتخاب کردم و موهام و دم اسبي پشت سرم بستم . تمام مدت سوگند با دهان باز من و نگاه میكرد . بهش گفتم :دهنت و ببند توش پشه میره .
- تو یهو جني شدي ؟
- به تو مربوط نیست زود باش بریم پایین .
- بمیري که هیچ کارت به آدمیزاد نرفته مُوژان .
سوگندم خیلي زود حاضر شد و با هم از اتاق خارج شدیم . هیچ کس توي ویلا نبود ولي صداي حرف زدن و خندیدنشون از توي حیاط میومد . با سوگند به سمت حیاط رفتیم مامان و زن عمو و سارا روي صندلي هایي که توي حیاط بود نشسته بودن و به آقایون که توي چند قدمیشون پاي منقل ایستاده بودن و با لودگي و شوخي کبابارو باد میزدن نگاه میكردن .
من و سوگند به جمعشون اضافه شدیم و سلامي به همه کردیم و ما هم مثل بقیه روي صندلي ها نشستیم . تعدادي از کبابا روي منقل بودن و بابام مشغول باد زدنشون بود چند قدم اون ور تر هم احسان و رادمهر داشتن گوشتارو به سیخ میكشیدنع . عمو هم بالا سرشون ایستاده بود و باهاشون شوخي میكرد . عمو رو به سوگند گفت :
- بابا پاشو برو اون گوجه هایي رو که به سیخ کشیدیم و بیار کبابشون کنیم .
سوگند غرغري کرد و کار و به سارا محول کرد . سارا هم تنبل تر از سوگند از جاش تكون نخورد . اصراراي عمو هم انگار فایده اي نداشت ! بابا که این و دید رو به من گفت :
- مُوژان جان تو برو بابا .
بدون حرفي از جا بلند شدم و دوباره به سمت ویلا برگشتم . یه راست به آشپزخوبه رفتم . ولي خبري از گوجه فرنگیا نبود . در یخچال و باز کردم بازم
نبود . یهو احسان و پشت سرش رادمهر وارد آشپزخوبه شدن احسان نگاهي به من کرد که بلا تكلیف وسط آشپزخوبه وایساده بودم بعد گفت :
- چرا اینجایي؟ گوجه هارو دادي به عمو ؟
- هر چي میگردم نیست .
- نیست ؟ داشتم میومدم تو دیدمش .
فكر کردم داره مسخرم میكنه اخم کردم و گفتم :خودت و مسخره کن .
- مسخره ؟
رو به رادمهر کرد و گفت : مگه اومدیم رو میز حال نبودن ؟
رادمهر تنها سر تكون داد . مثل اینكه داشتن راست میگفتن . رادمهر دستاش
و شست و همینجوري که از آشپزخوبه بیرون میرفت گفت :
- من گوجه هارو میبرم .
- مرسي رادمهر . برو منم دستام و میشورم الان میام .
خجالت کشیدم از این همه گیج بودنم . انقدر غرق فكراي خودم بودم که اصلا میز حال و ندیده بودم . احسان با لبخند محوي به سمت سینک ظرفشویي رفت و دستاش و شست . احسان که دید من همینجوري اونجا وایسادم گفت :- چرا نمیري ؟
- صبر میكنم با هم بریم .
- کبابا الان آماده میشه همشو سوگند میخوره ها

انگار میخواست بچه ي 4 ساله رو دك کنه شونه هام و بالا انداختم وهمونجوري اونجا وایسادم . نگاهي بهم انداخت . دستاش و با دستمال آشپزخوبه خشک کرد و گفت :چیزي میخواي بگي ؟
- چطور ؟
- حس میكنم دودلي حرفي بزني بهم . درسته ؟
خودم و به ندونستن زدم و گفتم :
- نه چیزي نمیخوام بگم . تو چي ؟
لبخندي زد و گفت :شاید بعدا بهت گفتم شیطونک ولي الان وقتش نیست .
چهره ي مهربونش و دوست داشتم . ضربان قلبم بالا رفت . یعني اون چیزي
که من انتظارش و داشتم و میخواست بهم بگه ؟ با سماجت گفتم : الان بهم بگو احسان .
- نمیشه شیطونک صبر داشته باش . بالاخره وقتش میرسه .
نگاهي بهم کرد و از آشپزخوبه بیرون رفت . انگار با اون نگاهش دل منم از
سینم پرکشید و رفت .
پیش بقیه برگشتم کبابا حاضر بود و همه مشغول خوردن بودن . رادمهر خیلي عجیب نگام میكرد . یه جورایي با نگاه بدبیني و شک ! ولي اصلا  برام اهمیتي نداشت . احسان مثل همیشه میخندید و حرف میزد . از این همه تضاد بین رادمهر و احسان تعجب میكردم . احسان شوخ و خنده رو و مهربون بود . ولي رادمهر اخمو و عبوس و کم حرف بود . انگار از خودشم شاکي بود !
بالاخره این 1 هفته هم با همه ي خوب و بدش گذشت . بابا اصرار داشت که برگردیم و هفته ي دوم تعطیلات عید و خونه باشیم . عمو مهردادم موافق بود با نظر بابا ولي احسان به بابا گفت :
- عمو مهران اشکال نداره من و رادمهر چند روزي بیشتر توي ویلا تون بمونیم ؟
عمو مهرداد گفت :مگه نمیاي تهران ؟
- نه راستش کاري که ندارم . اینجا هم آب و هوا خیلي خوبه . اگه اجازه بدین من و رادمهر بمونیم .
بابا گفت : این چه حرفیه عمو جون .
کلید ویلا رو به احسان داد و گفت :
- اینم از کلید . تا هر وقت که دوست داشتین اینجا بمونین .
احسان و رادمهر تشكر کردن . و ما به سمت تهران حرکت کردیم . دلم میخواست بازم پیش احسان بمونم اما چاره اي جز برگشت نداشتم .
 


انقدر توي خاطراتم غرق بودم که اصلا متوجه نشدم کي رسیدم خوبه .اصلا طولاني بودن مسیر و احساس نكرده بودم . نگاهي به ساعت کردم 9بود ! این همه مدت راه رفته بودم و هیچي حس نكردم ؟ خواستم کلیدم و ازتوي کیفم در بیارم ولي دستام از سرما بي حس شده بود تازه متوجه عمق سرما شده بودم . بالاخره کلید و در آوردم و در و باز کردم . سرم و توي یقه ي پالتوم فرو کرده بودم . مطمئن بودم الان نوك بینیم قرمز شده . هر وقت سردم میشد اول از همه نوك بینیم قرمز میشد . تا دم خوبه دویدم . پشت در
نفس نفس میزدم . صبر کردم تا نفسم جا بیاد بعد در خوبه رو هم باز کردم .
صداي تلویزیون از توي پذیرایي میومد و سر و صداهایي از آشپزخونه . بلندگفتم :
- من اومدم .
مامان باعجله کفگیر به دست از آشپزخونه بیرون اومد . توي چشماش نگراني موج میزد . بابا هم با کنترل تلویزیون از پذیرایي بیرون اومد . مامان بالاخره نتونست خودش و کنترل کنه و گفت :
- چي شد ؟
گفتم :میشه بهم یه قهوه بدین مامان ؟ بیرون هوا خیلي سرد بود .
مامان مكثي کرد و گفت :تا تو لباسات و عوض کني منم قهوه رو درست میكنم .
تشكر کردم و از کنارشون رد شدم و به اتاقم رفتم . نفسمم و پر صدا بیرون
دادم و مشغول تعویض لباسام شدم . پلیور پشمي سفیدم و با شلوار سفیدتنم کردم و از اتاق اومدم بیرون . بابا روي مبل توي پذیرایي لم داده بود و مثل همیشمه توي بیخیالي و خونسردي خودش به سر میبرد . کنارش نشستم.دقیقه اي بعد مامان با سیني قهوه پیشمون اومد . کمي از قهوم مزه مزه کردم . میدونستم منتظرن که بدونن چي شد نتیجه ي حرفمامون . پس
نخواستم بیشتر از این معطلشون کنم . فنجون قهوه رو روي میز گذاشتم و
نگاهي به چشماشون کردم و گفتم :
- همه ي حرفامون و به هم زدیم .
سكوت کردم نمیدونستم چجوري بهشون بگم . شوخي نبود آینده ي تنهابيچشون بود . مطمنا دوست نداشتن به این زودي مهر طلاق توي شناسنامم بخوره . مامان وقتي سكوتم و دید گفت :خوب ؟ چي شد ؟
سرم و پایین انداختم و گفتم :قرار شد فردا با هم بریم درخواست طلاق بدیم .
صداي فریاد گونه ي مامان و شنیدم که گفت :چي ؟ طلاق ؟ مطمئني مُوژان ؟ یكم بیشتر به خودتون وقت بدین . شایدعجله کردین براي ازدواج . یكم بیشتر با هم آشنا شین .
بابا همچنان ساکت بود و به من نگاه میكرد . دوباره گفتم :نمیتونیم با هم زندگي کنیم این بهترین و تنها راهه . خواهش میكنم توضیح اضافه ازم نخواین .
 این تصمیمیه که هر دو با هم گرفتیم .قبل از اینكه مامان حرفي بزني فنجون قهوه ام و برداشتم و به سمت اتاقم رفتم. احتیاج به تنهایي داشتم . بعد از اینكه قهوه ام و خوردم . گوشیم و برداشتم.شماره ي احسان و از توي لیست شماره هاي ذخیره شده پیدا کردم و دستم روي تماس خشکیده بود . نمیدونستم کار درستیه بهش زنگ بزنم یا نه ! کلافه بودم . توي همین گیر و دار بودم که گوشیم زنگ خورد هول شدم .نگاهي به صفحه کردم و نفس عمیقي کشیدم . تماس و برقرار کردم :
- باز چي شده خروس بي محل ؟
صداي سوگند مثل همیشه شاد و پرانرژي تو گوشم پیچید :- احوال مُوژان خانوم بداخلاق . چطوریایي ؟
- خوبم سوال بعدي .
 - بد اخلاقیا
- پس قطع کن تا بیشتر از این بد اخلاق نشدم .
- من که به خواسته ي خودم بهت زنگ نزدم آخه باهوش . مادر جناب عالي با من تماس گرفتن گفتن بنده از شما عاقل ترم در نتیجه بهت زنگ بزنم و یكم نصیحتت کنم .
بعد زد زیر خنده . گفتم :ببین کار من به کجا رسیده که تو دیگه بخواي نصیحتم کني. سوگندحوصله ندارم خداحافظ .
- اي بمیري که فقط میخواي آدم و دك کني . برو سرت و بكن تو همون لونت دور و ورتم نبین . چون اگه نگاه به اطرافت بندازي متوجه حماقتت میشي و اصلا خیلي عیبه ! فكر کن مُوژان خانوم اصلا اشتباهي بكنه !
- بسه انقدر تیكه ننداز خداحافظ
- خداحافظ خانوم کبكه !
نگاهم دوباره به شماره ي احسان افتاد با عصبانیت گوشي رو پرت کردم رو تخت و سرم و بین دستام گرفتم . صداي تلفن خونه اومد . کنجكاو شدم که کیه . بعد از به هم خوردن عروسي باید پیه حرفا و غیبتاي فامیل و به تنم میمالیدم . برام حرف هیچ کس اهمیتي نداشت . نمیتونستم به خاطر حرف دیگران زندگیم و جهنم کنم که . پشت در اتاقم رفتم و گوشم و بهش چسبوندم . صداي مامان گنگ و نامفهوم بود و نمیتونستم بشنوم . بیخیال فالگوش وایسادن شدم و دوباره روي تختم دراز کشیدم . فردا همه چي تموم میشد . پس چرا رادمهر ساعت قرار و اس ام اس نكرد بهم ؟ به درك ! منم دیگه نه بهش زنگ میزنم نه اس ام اس میدم .
تقه اي به در خورد و مامان وارد شد چهره اش گرفته بود وقتي اینجوري میدیدمش قلبم فشرده میشد . نمیخواستم هیچ وقت ناراحتیش و ببینم .گفت:بیا شام بخور .
بدون اینكه تكوني به خودم بدم ساعدم و روي پیشونیم گذاشتم و گفتم :خستم میخوام بخوابم . گرسنه نیستم .منتظر اعتراض مامان بودم ولي مثل اینكه اونم از جنگیدن با من خسته شده بود صداي به هم خوردن در و شنیدم.رفته بود .چشام و بستم و سعي کردم بخوابم .
 


برگشت به تهران بدون احسان برام دلگیر کننده بود . با اینكه دیگه توي خونمون زندگي نمیكرد ولي بازم همین که میدونستم توي تهرانه و هر وقت که اراده کنم میتونم ببینمش خیلي حس بهتري بهم میداد . هفته ي دوم عید حتي عمو مهرداد اینا هم تهران نبودن که حداقل دلم به سوگند خوش باشه .روز بعد از برگشتمون از شمال عمو و خانوادش براي دیدن خانواده ي زن عمو سروناز راهي یزد شدن . به خاطر کاراي بابا از مسافرت رفتن توي هفته ي دوم عید صرفنظر کردیم . البته حوصله ي سفر تنهایي رو هم نداشتم .تعطیلات تموم شده بود و دوباره دانشگاه و درس شروع شده بود . یه روز
صبح بود که احسان با خونمون تماس گرفت با بیحالي به سمت تلفن رفتم و گوشي رو برداشتم :بله بفرمایید؟
- چرا انقدر بیحالي شیطونک ؟
با شنیدن صداي احسان انگار انرژي مضاعف و گرفته بودم ناخود آگاه خندیدم و گفتم :سلام احسان چطوري ؟
- خوبم . اگه میدونستم انقدر از شنیدم صدام شاد میشي زودتر بهت زنگ میزدم .
نمیدونم چه حسي یهو بهم دست داد که گفتم :من هر وقت صداي تورو میشنوم انرژي میگیرم و شاد میشم .
چند لحظه اي سكوت شد پشت تلفن . لبم و گاز گرفتم و از اینكه حرف نامربوطي زده بودم خجالت کشیدم احسان با صداي آرومتر از قبل گفت :منم همینطور .
نمیدونستم گوشام داره واقعا اشتباه میشنوه یا درست میشنوم . ولي هر چي
که بود خوشحال بودم . احسان دوباره به حالت اول برگشت و گفت :زنگ زدم بگم میخواستم امشب کلید ویلا رو براتون بیارم .
- چه عجله ایه باشه پیشت حالا .
خندید و گفت :یعني منظورت اینه که نیام ؟
- نه نه . تعارف بود مثلا !
دوباره خندید از این همه گیج بازي خودم حرصم گرفته بود . آخه دختر توحرف نزني که نمیگن لالي ! حرف زدن بلد نیستي حرف نزدن که بلدي !
احسان گفت:- متوجه شدم خودت و اذیت نكن . پس آخر شب کلید و میارم به همه
سلام برسون .
- یعني واسه ي شام نمیاي ؟
- نه دیگه مزاحمتون نمیشم .
- این چه حرفیه . مامان اگه بفهمه این همه راه میخواي بیاي ولي شام نمیموني ناراحت میشه .
آخه نمیخوام زن عمو تو دردسر بیفته
- این چه حرفیه . زودتر بیا شام منتظرتیم .
- باشه . پس شب میبینمت . خداحافظ .
- خداحافظ .
خوشحال از اینكه امشب میبینمش به سمت اتاق مامان اینا رفتم . مامان
روي تخت دراز کشیده بود و کتابي میخوند . با دیدن من که سراسیمه به
سمتمش میدویدم ترسید . روي تخت نیم خیز شد و گفت :- چیزي شده ؟
- نه چطور؟
- پس چرا اینجوري میاي تو اتاق سكتم دادي ؟

همینجوري مهمون داریم امشب .مامان نگاهي پرسشگر بهم انداخت و گفت : مهمون ؟ کي هست؟
- احسان . الان زنگ زد گفت کلیداي ویلا رو میخواد شب بیاره بده به بابا منم گفتم براي شام بیا .
- خوب کاري کردي . پس من برم فكر غذا باشم . توام برو یه گردگیري بكن
یه جارو هم بزن خونه رو .
- اي به چشم .
- چه عجب ما یه بار یه کار بهت گفتیم و تو نه تو کار نیاوردي .
حرف مامان و بي جواب گذاشتم و از اتاق اومدم بیرون . اول گردگیري کردم و بعد جارو برقي زدم . خونه مثل آینه برق میزد . به طرف اتاقم رفتم تا دوش بگیرم و لباس مناسبي بپوشم .
دوش گرفتم و تونیک نوك مدادي آستین کوتاهي که بلندیش تا بالاي زانوم بود با شلوار برموداي تنگ مشكي پوشیدم صندلاي مشكي خوشگلم و هم به پا کردم . موهام و به عادت همیشگي دم اسبي کردم و آرایش کردم . راضي از آرایش و لباسام از اتاق اومدم بیرون . مامان توي پذیرایی مشغول تلویزیون دیدن بود . نگاهي به ساعت کردم 5 بود به مامان گفتم :
- بابا کي میاد ؟
- بهش زنگ زدم گفتم احسان میاد گفت سعي میكنه تا 6 خونه باشه .
در همین حین زنگ خونه به صدا در اومد گفتم :حتما احسانه .
به سمت آیفون رفتم . خودش بود . در و باز کردم و خودم به انتظارش کنار در ورودي ایستادم . طولي نكشید که جلوي در ورودي رسید . مثل همیشه خندون سلام کرد منم با لبخند جوابش و دادم و منتظر شدم کفشاش و دربیاره . رو به من گفت : عمو اومده ؟
- گفتم تا 6 میرسه .
- پس کاش دیرتر میومدم .
اخمي کردم و گفتم : مگه فقط واسه دیدن عموت میاي اینجا ؟
داخل شد . لبخندش عمیق تر شد و گفت :
نه شیطونک اخمات و باز کن . واسه دیدن زن عمو هم میام .
به خاطر بدجنسیش نیشگوني از بازوش گرفتم خودش و کنار کشید و گفت:
- جون مُوژان این کارارو نكن هنوز جاي نیشگون قبلیت روي بازوم مونده .
خندیدم و گفتم :تا تو باشي سر به سر من نزاري .
- من تسلیمم من و نكش خواهش میكنم .
مامان کنار در ورودي اومد و گفت :
- پس چرا نمیاین تو ؟
احسان گفت :سلام زن عمو . میبیني دخترت و ؟ یه ساعته مهمون و دم در نگه داشته نمیزاره بیام تو .
مامان خندید . گفتم :- اِ ا ا ا ببین تورو خدا ! خودت یه ساعته وایسادي داري با من کل کل میكني
مامان براي اینكه کل کل بین ماها تموم بشه گفت : بسه بچه ها احسان برو تو پذیرایي زن عمو . مُوژان میوه بیار براي احسان .
احسان چشمكي به من زد جواب چشمكش و با لبخند دادم و به سمت آشپزخونه رفتم . با ظرف میوه به پذیرایي برگشتم .
 احسان با دیدن به حالت مسخره از جاش بلند شد و گفت :- به به به به دستتون درد نكنه . به خدا راضي به زحمت نبودیم . دو دقیقه
اومده بودیم خودتون و ببینیما . این کارا چیه .
مامان خندید . لبخندي زدم و گفتم :
- بشین انقدر مسخره بازي در نیار . واسه تو هم نیاوردم تازه . واسه خودم آوردم و مامان !
مامان از جا بلند شد و براي احسان میوه گذاشت و نشست رو به احسان گفت :
- چه خبرا ؟ کم پیدا شدي به ما دیگه سر نمیزني .
احسان سرش و به زیر انداخت و گفت :
- این چه حرفیه زن عمو . نمیخوام مزاحم بشم .
- این حرفارو نزن احسان که ازت دلخور میشم .
مامان از جاش بلند شد و گفت :
- من برم یه سر به غذاها بزنم . احسان جان از خودت پذیرایي کن زن عمو
- چشم زن عمو .
با رفتن مامان احسان خیاري رو برداشت و پوست گرفت . بعد از وسط دو نصفش کرد و نمک پاشید بهش و رو به من گفت :
- خیار میخوري ؟
- بهت این کارا نمیاد .
- دست کم گرفتي منو ها .
خیار و به سمتم گرفت . از دستش گرفتم و مشغول خوردنش شدم . نگاه احسان هنوز روي من ثابت بود . سرم و تكوني دادم و گفتم :- به چي زل زدي ؟
لبخند زد و گفت :به تو
ضربان قلبم با این حرفش بالا رفت . لبخند دست پاچه اي زدم و گفتم : اونوقت چرا ؟
شونه هاش و بالا انداخت و گفت :
- فرض کن میخوام دختر عموي خوشگلم و یه دل سیر نگاه کنم .
احساس کردم صورتم قرمز شده . این امشب چش شده بود ؟ صداي زنگ در اومد . مثل فنر از جام بلند شدم و گفتم :
- حتما باباست میرم در و باز کنم .
به سمت در دویدم . حتي نگاهي هم بهش نینداختم . تا آخر شب دیگه من و احسان با هم تنها نشدیم که حرفي با هم بزنیم . و من با همون چند تا کلمه اي که به هم گفته بودیم دل خوش بودم . انگار اون شب دوره ي ناامیدي ها به سر اومده بود و با این رفتار احسان دوباره به عشقي که نسبت به من داشت مطمئن شده بودم . چرا قدمي جلو نمیذاشت و هیچي بهم
نمیگفت ؟ کاش بالاخره به حرف بیاد . چرا قدمي جلو نمیذاشت و هیچي بهم نمیگفت ؟ کاش بالاخره به حرف بیاد .
یک هفته اي از اون شب میگذشمت . احسان تک و توك شبا بهم اس ام اس
میزد . همشم مضمونش عاشقانه بود تقریبا . دیگه داشتم روي ابرا سیر
میكردم . چهارشنبه بود و من دانشگاه بودم .
موقعي که کلاسم تموم شد از در دانشگاه اومدم بیرون که گوشیم زنگ خورد نگاهي بهش کردم شماره ي احسان بود . نفس عمیقي کشیدم و تماس و بر قرار کردم :
:- سلام احسان .
سلا م شیطونک چطوري ؟
- خوبم تو چطوري ؟
- اي بدك نیستم . جمعه برنامه ي خاصي که نداري ؟
- نه . چطور ؟
- میخوام برنامه ي کوه برارم . میاي ؟
- آره چرا که نه . کي میاد؟
- هنوزمشخص نیست اول از همه به تو زنگ زدم . پس من یه زنگ به سوگندم میزنم ببینم میاد یا نه . فعلا کاري نداري؟
- نه خداحافظ
- خداحافظ
خوشحال به سمت خونه حرکت کردم . کوه نوردي رو دوست داشتم مخصوصا اگه احسانم بود که دیگه معرکه میشد . قبلا که توي خونمون زندگي میكرد معمولا جمعه ها میرفتیم کوه ولي مدتي بود که برنامه هاي
کوهمون خود به خود کنسل شده بود .
شب پنجشنبه دوباره باهام تماس گرفت و گفت که صبح زود میاد دنبالم .
وسایلم و آماده کردم و زودتر از هر شب دیگه اي خوابیدم . صبح ساعت 4 زنگ گوشیم بیدارم کرد . شلوار 6 جیب خاکي رنگم و همراه با مانتوي کوتاه سبز سیر پوشیدم . موهام و پشت سرم بستم و شال مشكي رنگي رو هم روي سرم انداختم . کاپشن مشكي رو هم روي مانتوم تنم کردم . کوله ام و از کنار تختم برداشتم . زنگ به احسان زدم که گفت دم دره . تلفن و قطع کردم و پایین رفتم . توي ماشین منتظرم نشسته بود در جلو رو باز کردم و
نشستم و سلام کردم . جوابم و داد منتظر حرکت کردن ماشین بودم ولي دیدم همینجوري وایساده به سمتش برگشتم و گفتم :- راه نمي افتي ؟
لبخندي زد روش و ازم گرفت و گفت :
- چرا .
متعجب بودم از این کارش نیم ساعت بعد مقابل خونه ي عمو مهرداد توقف کرد . سوگند سوار شد و سلام کرد احسان گفت :
- پس سارا کو ؟
- سارا رو که میشناسین وقتي خوابش بیاد عمرا بیدار نمیشه .
- تنبل !
دوباره احسان راه افتاد سوگند گفت :
- کس دیگه اي هم هست ؟ یا فقط ماییم ؟
- دو سه تا از دوستامم هستن . اونا گفتن خودشون میان .


سوگند تكیه زد به صندلي و دیگه هیچي نپرسید . منم توي سكوت به بیرون نگاه میكردم . سوگند دوباره به حرف اومد :
- ببخشید سكوتتون و میشكنما ولي میشه حداقل پخش ماشین و روشن کنین بي زحمت ؟ دق کردم چقدر ساکتین .
احسان خندید و سرش و به طرف من چرخوند و گفت : - نمیدونم چرا شیطونكمون امروز ساکته . مُوژان هنوز خوابي ؟
به سمتش برگشتم و گفتم :
- نه . آخه شماهام حرفي نزدین که من بزنم .
سوگند گفت :
- بلا به دور ! نه به اونكه قبلا مجال نمیدادي ما حرف بزنیم و نه به الان که
منتظري یكي یه چیزي بگه ؟ این اداهارو در نیار بهت نمیاد .
چشمم غره اي به سوگند رفتم که از چشم احسان دور نموند و باعث تشدید خندش شد . گفتم :- سوگند انقدر سوسه نیا . رفتیم اون بالا پرتت میكنم پایین ها .
- نگو تورو خدا ترسیدم . اگه از نظر وزني هم بخواي حساب کني میبیني که اگه یه ذره شرایط جوي بد باشه و باد بیاد دیگه احتیاج به زور بازوي من نیست که پرتت کنم تو خودت پرت میشي . در ضمن عمرا بتوني من وتكون بدي .
- آره خوب ! یكم کمتر بخور هي هر روز داره به عرضت اضافه میشه .
تا آخر مسیر بحث سر چاقي و لاغري ما دو تا بود و احسان تنها میخندید .
نه اینكه سوگند چاق باشه ولي در مقابل من که خیلي لاغر بودم اون چاق محسوب میشد !
بالاخره به محل قرار احسان با دوستاش رسیدیم . از ماشین پیاده شدیم از بین دوستاش تنها 1 نفر و میشناختم و اون رادمهر بود باز با همون نگاه آشناش . تنها 1 دختر بین دوستاش بودن که موقع سلام و احوالپرسي بدجوري احسان و نگاه میكرد . با دیدن دختر اخمام تو هم رفت بعد از
اینكه احسان با دوستاش احوال پرسي کرد یكي از پسرا رو به احسان گفت :
- احسان جان معرفي نمیكني خانوما رو ؟
احسان به سمت ما برگشت و گفت :
- سوگند و مُوژان دختر موهام هستن .
بعد به سمت دوستاش اشاره کرد و به ترتیب معرفي کرد :- رادمهر و که میشناسین آرمان . کوروش . رضا . اینم شلوغ جمعمون سامان و ایشون هم الهام خانوم هستن .
اظهارخوش وقتي کردیم و بالاخره تصمیم گرفتیم که بریم بالا . تموم مسیر الهام به هر بهانه اي سعي میكرد بیاد کنار احسان و باهاش حرف بزنه.البته احسانم بهش روي خوش نشون میداد مثل اینكه زیادم بدش نمیومد الهام هي دور و ورش بپلكه . فكر میكردم اون روز میتونه روزي باشه که من و احسان به هم نزدیک تر بشیم ولي مثل اینكه اشتباه میكردم.همش داشتم حرص میخوردم.سوگند هي سعي میكرد حواسم وپرت کنه یا با شوخیاش من و بخندونه ولي من تمام حواسم به احسان و الهام بود که حالا جلوتر از ما در حرکت بودن .

سامان یكي از دوستاي احسان قدماش و آهسته کرد و کنار سوگند قرار گرفت . به هر نحوي بود با  سوگند سر صحبت و باز کرد . سوگندم که انگار از قیافه ي عبوث و در هم من خسته شده بود سرش و با حرفاي سامان گرم کرد . من هنوزم چشم از احسان و الهام بر نداشته بودم .وجود کسي رو کنارم حس کردم . رادمهر بود که کنار آرمان و کوروش و رضا جلو میرفت . نگاهي به من کرد و گفت :
- خانوم کیاني تند تر حرکت کنین دارین جا میمونین .
انگار با این حرفش به خودم اومدم . قدمام خیلي آهسته بود . حتي سوگند و
سامانم ازم جلوتر بودن . سري تكون دادم و سعي کردم با تموم قدرتم پیش برم . رادمهر چند قدمي به عقب برگشت و گفت :
- میخواین صبر کنم با هم بریم ؟
- نه ممنون با دوستاتون باشین من خودم میرم .
- هر جور راحتین .
دوباره قدماش و تند کرد و به دوستاش رسید . احسان و الهام خیلي دور شده بودن . حتي فكر نكرده بود که من و سوگند بین دوستاش غریبه ایم و حداقل یكمي باید هوامون و داشته باشه ! لعنت به تو احسان ! احساس خستگي میكردم . نمیتونستم قدمام و به جلو پیش ببرم . هوا هم سرد بود و بیشتر باعث سست شدن قدمام میشد . هیچ وقت موقع کوهنوردي سابقه نداشت خسته بشم . نمیدونم چرا این دفعه اینجوري شده بودم . انگارضعف داشتم . فقط رادمهر و میدیدم که چند دقیقه یه بار بر میگشت و
نگاهي به عقب مینداخت . سوگند هم که به کلي ازم غافل شده بود . بیخیال همه شدم . روي سنگي نشستم تا خستگي بگیرم . برام مهم نبود که چقدر فاصلشون ازم زیاد میشد . دقیقه اي نشستم که رادمهر دوباره کنارم اومد و گفت :
- خسته شدید ؟
- یكم
- میخواین منتظر بمونم با هم ادامه بدیم ؟
کلافه شده بودم این چقدر عاشق همكاري و کار گروهي بود ! آقا جان من میخوام تنها باشم چرا بیخیالم نمیشد .
آروم گفتم :
- من میخوام برگردم . لطف میكنین به احسان و سوگند بگید ؟
- باشه .
داشتم بر میگشتم که دوباره صدام کرد :
- خانوم کیاني .
- بله ؟
سوییچ ماشینش و به سمتم گرفت و گفت :- این سوییچ ماشین منه . اونجا منتظر باشین تا احسان و بقیه بیان پایین .
ماشینم یكم پایین تر از ماشین احسان پارکه میدونین که کدومه ؟
- بله . ممنون .
سوییچ و ازش گرفتم و تنهایي پایین اومدم . این دختره امروزم و به هم زد .
چي فكر میكردم و آخرش چي شد !
بالاخره رسیدم پایین . خیلي زود ماشین رادمهر و پیدا کردم . در و باز کردم و روي صندلي کنار راننده نشستم . توي ماشینش بوي خوب ادکلنش مونده بود . مشامم و از بوش پر کردم . سلیقش توي انتخاب ادکلن که حرف نداشت . چشمام و روي هم گذاشتم تا یكم استراحت کنم . نفهمیدم کي
خوابم برد.با تكون هاي ماشین از خواب بیدار شدم کاپشني روم افتاده بود بوي همون ادکلن توي ماشین و میداد . چشمام و باز کردم رادمهر روي صندلي کنارم نشسته بود و رانندگي میكرد . توي جام نیم خیز شدم . متوجه شد که بیدار شدم نگاهي بهم کرد و دوباره چشماش و به مقابل دوخت . دور و اطرافم و نگاهي کردم سوگند و سامان روي صندلي عقب خوابشون برده بود به حرف اومدم :
- سلام . پس بقیه کوشن ؟
بدون اینكه نگاهش و از جلو بگیره گفت :
- سلام . خوب خوابیدین ؟ اومدیم پایین دیدیم شما خوابتون برده به احسان
پیشنهاد دادم من برسونمتون خونه . سوگند خانوم هم گفتن با شما میان .
بقیه هم با ماشین احسان رفتن .حرصم گرفت . اون دختره با احسان رفته بود . دستت درد نكنه احسان خان خیلي خوش غیرتي من و گذاشتي تو ماشین دوستت بمونم اونوقت خودت یكي دیگه رو بردي ؟ از این کار احسان عصبانی بودم خودم و کنترل کردم .تنها اخمي روي پیشونیم نشست . رادمهر بدون اینكه توجهي به حال من بكنه میراند . جلوي در خونمون رسید ترمز کرد گفت :میشه آدرس خونه ي دختر عموتون و بدین ایشون خوابن هنوز .نگاهي به سوگند کردم و گفتم :
- ممنون میاد خونه ي ما نمیخواد زحمت بكشین .
- خواهش میكنم زحمتي نیست .
- تا اینجا هم آوردینمون ممنونیم .
با دست سوگند و تكون دادم و هم زمان صداش کردم از خواب پریدجفتمون از رادمهر تشكر کردیم و پیاده شدیم . داخل خونه که رفتیم در و محكم به هم کوبیدم . سوگند گوشاش و گرفت و گفت :
- چه خبرته ?
- ندیدي احسان چیكار کرد ؟ اصلا غیرتش قبول کرد مارو دست دوستش بسپاره و بره ؟
- خوب تو خواب بودي گفتیم شاید بد خواب بشي .
- نخیر میخواست الهام جونش و ببره .
- آها از این شاکي هستي الان ؟ رضا و آرمان و کوروشم توي ماشین احسان بودن . اونا که تنها نبودن .
- سوگند توجیح نكن کارشو
 

- باشه باشه چرا حالا با من دعوا داري .
با ا عصابی خورد داخل رفتیم . مامان به استقبالمون اومد و با لحني شادگفت :
- خوش گذشت بهتون ؟ پس احسان کو ؟
سوگند نذاشت من حرفي بزنم گفت :
- رفتش . گفت که خیلي کار داره .
- حیف شد ناهار گذاشته بودم . بیا تو سوگند جون .
به اتاقم رفتم تا لباسام و عوض کنم . مثل خوره داشت یه چیزي من و میخورد . اعصابم به هم ریخته بود . دلم میخواست احسان جلوم بود و چند تا مشت محكم توي سرش میكوبیدم تا دیگه با دختر غریبه گرم نگیره . اگه دوستش داشته باشه چي ؟

صبح ازخواب بیدار شدم نگاهي به اطرافم کردم گوشیم و برداشتم تا ببینم اس ام اسي از رادمهر دارم یا نه . خبري نبود . شونه هام و بالا انداختم و از تختم بیرون اومدم . در اتاقم و باز کردم . خونه توي آرامش کامل بود .
نگاهم به مامان افتاد که داشت ظرف میوه میذاشت روي میز پذیرایي .نگاهش به من افتاد گفت :بالاخره بیدار شدي ؟ الان میخواستم بیام بیدارت کنم . برو یه دوش بگیر سریع حاضر شو .
- حاضر شم ؟ خبریه ؟
- دیشبم که تو رفتي بخوابي خانوم صبوري زنگ زد گفت امروز صبح میان
اینجا همه با هم بشینم حرف بزنیم .
- مامان . من و رادمهر حرفامون و با هم زدیم .
- بله تصمیم بچه گانتون و شنیدیم . ولي بالاخره نمیشه همینجوري یهو همه چي تموم بشه .
- این زندگیه منه .منم میخوام یهو همه چي رو تموم کنم .خودم شروعش کردم خودمم این زندگي رو تمومش میكنم .
مامان اخماش و تو هم کشید و گفت :
- دیگه چي ؟ من و باباتم این وسط هیچ کاره ایم ؟ بشینیم ببینیم داري با دست خودت زندگیت و تباه میكني ؟ مگه من میزارم . توام به جاي غر زدن برو حاضر شو الان پیداشون میشه .
مجال حرف زدن بهم نداد . میخواستم سرم و بكوبم به دیوار . تازه معني خبر ندادن رادمهر و میفهمیدم . به اتاقم برگشتم و در و محكم به هم کوبیدم.بالاخره با کلي کلنجار رفتن با خودم از اتاق بیرون اومدم و به مامان گفتم :
- من هیچ لباسي ندارم . همه لباسام خونه ي رادمهره .
 


- الان باید این و به من بگي ؟ یعني هیچ لباسي نمونده تو کمدت ؟
شونه هام و بالا انداختم و مامان به سمت اتاق خودشون رفت . منم به دنبالش رفتم . در کمدشون و باز کرد و از بین انبوه لباسایي که اونجا بود, لباسي رو در آورد و به دستم داد و گفت :
- این کت و شلوار و بپوش .
نگاهي بهش کردم . لباسي بود که پارسال احسان برام خریده بود و از جایي که از دسمتش عصباني بودم لج کرده بودم و گفتم که نمیپوشمش . با دیدنش دوباره داغ احسان تو دلم زنده شد . مانع ریزش اشكام شدم و بدون حرفي به سمت اتاقم رفتم . لباس و روي تخت پرت کردم و به سمت پنجره رفتم .
بارون شدیدي بیرون میومد . دلم خواست برم و زیر بارون قدم بزنم . با فكر اینكه تا دقیقه اي دیگه سیما جون و رادمهر میرسن از این کار صرفنظر کردم و دوباره به سمت لباس رفتم . بالاخره کلنجار رفتن و با خودم کنارگذاشتم و لباس و پوشیدم . برخلاف همیشه که موهام و ساده پشت سرم میبستم این بار موهام و که تا روي کمرم میرسید و باز گذاشتم . نمیخواست
حالت خاصي به موهام بدم خودشون فر بودن تنها با موس حالتشون دادم و کمي هم آرایش کردم . نمیدونستم چرا دارم این کارا رو میكنم . من کهمیخواستم از رادمهر جدا بشم پس چرا انقدر خودم و خوشگل میكردم ؟
نگاهي توي آینه به خودم انداختم پوست سفیدم با موهاي طلایي رنگم جلوه ي بیشتري گرفته بود . صداي زنگ در اومد و دقیقه اي بعد صداي سلام و احوالپرسي سیما جون و رادمهر . دلهره گرفته بودم . بالاخره هر چي که بود همه ي آتیشا از گور من بلند میشد و من باید الان جوابگوي حرکت اون شبم میبودم . نفس عمیقي کشیدم و از اتاقم بیرون اومدم . مامان
به پذیرایي راهنماییشمون کرده بود . وارد شدم و سلام کردم . سیما جون به سمتم اومد و با مهرباني در آغوشم کشید و بوسه اي روي گونم کاشت و گفت :
- سلام عزیزم . چقدر خوشگل شدي . ماشاالله .
از بالاي شونه ي سیما جون نگاهم به رادمهر افتاد نگاه بي تفاوتي بهم انداخت و با مامان مشغول صحبت شد . از این همه بي اعتنایي حرصم گرفت ولي به روي خودم نیاوردم . تعارف کردم و سیما جون نشست . مبل کناریش و اشغال کردم . بعد از حرفها و تعارفات معمول سیما جون با لبخند گفت :
- خوب . یه حرفایي شنیدم یه تصمیمایي گرفتین مثل اینكه .


سرم و به زیر انداختم.
مامان گفت :
- نمیدونم والا این چه تصمیمیه گرفتن .
سیما جون گفت :دیشب رادمهر به من که گفت تصمیمشون و گفتم مگه من از خیر همچین عروس خوشگلي میگذرم ؟ مُوژان جان چرا این تصمیم و گرفتین ؟ من که
هر چي به رادمهر میگم میگه تصمیم جفتمونه دخالت نكنین . ولي آخه مگه میشه ؟ مگه زندگي بچه بازیه که یه روز ازدواج کنین یه روزم طلاق بگیرین ؟ دروغ میگم مونس خانوم ؟
- نه والا سیما خانوم منم همه ي اینارو به مُوژان گفتم ولي کو گوش شنوا .
مرغش یه پا داره انگار .
- من میگم شاید زود براي ازدواج و زندگي زیر یه سقف تصمیم گرفتین .
میگم یه مدت فعلا با هم برین و بیاین . شاید همه چي درست شد و به امید
خدا رفتین سر خونه زندگیتون . نظرت چیه مُوژان جون ؟
نمیدونستم چه جوابي به این زن مهربون باید میدادم . دوباره گفت :
- من کار اون شبت و درك میكنم . بالاخره استرس عروسي هر کاري رو ممكن میكنه . من خودم شب عروسیم با سیاوش انقدر گریه کردم و گفتم نمیخوام از پیش مامانم برم که خدا میدونه . حالا عاشق سیاوشم بودما .خودمم از اولش واسه عروسي عجله داشتم . نمیدونم چرا همچین کاري
کردم . سیاوش تعجب کرده بود .
مامان لبخندي زد و گفت :
- همه ي عروسا از این لحظه ها دارن بالاخره .
از اینكه داشتن سرپوش روي کار احمقانم میذاشتن خجالت زده شده بودم. سیما جون دوباره به طرف من برگشت و گفت :
- خوب دخترم نظرت چیه ؟ نمیخواي زندگي مشترکت و شروع کني اجباري نیست شاید هنوز زوده . ولي من با طلاق موافق نیستم . یكم بیشتر به هم دیگه و رابطتون وقت بدین .
نگاهم ناخودآگاه به سمت رادمهر کشیده شد . به مبل تكیه زده بود و من ونگاه میكرد . سیما خانوم نگاهم و دنبال کرد و رو به رادمهر گفت :
- رادمهر جان نظر تو چیه پسرم ؟
- براي من فرقي نداره باید دید مُوژان چه تصمیمي میخواد بگیره .
بار سنگین تصممیم گیري رو دوباره روي دوش من گذاشته بود . نمیتونستم هیچ جوري به سیما جون نه بگم . انقدر مهربون و دوست داشتني بود که نخوام روش و زمین بندازم . ناچارا گفتم :
- باشه چشم . هر چي شما بگین .
سیما جون لبخند مهربوني به روم زد و دستم و فشار خفیفي داد و رو به مامان گفت : دیدین مونس خانوم گفتم با صحبت همه چي حل میشه .
- بله حق با شماست . من برم چایي بیارم با اجازتون .
مامان به آشپزخونه رفت . سیما جون همینجوري که دستش روي دستم بود
به طرفم برگشت و جوري که رادمهر نشنوه گفت :حلقتم که در آوردي خوشگل خانوم.
 


به خاطر دل من برو دستت کن دخترم .
با شرمندگي سرم و به زیر انداختم و آروم گفتم :چشم الان میرم دستم میكنم .
از جام بلند شدم و به اتاقم رفتم . حلقه ام و برداشتم و دستم کردم . نگاهي
به انگشتام کردم . دلم براش تنگ شده بود . لبخندي روي لبم نشست که
زودپسش زدم و از اتاق بیرون رفتم . رادمهر توي پذیرایي تنها بود گفتم :
- پس سیما جون کوش ؟
بدون اینكه نگاهي بهم بندازه خودش و مشغول میوه هاي جلوش نشون داد
و گفت :
- رفتش پیش مامانت .
از روي کنجکاوي نگاهي به دست چپش انداختم حلقه هنوز توي دستش
بود . از خودم خجالت کشیدم که انقدر سریع همه چي رو تموم کرده بودم .
هر چي باشه اونم من و نمیخواست ولي به احترامم حلقش و از دستش در نیاورده بود . میخواستم از اتاق خارج بشم ولي یه حسي من و ترغیب میكرد که بمونم . چرا انقدر احساس غریبگي با شوهرم داشتم ؟ روي مبلي نشستم. من مني کردم و گفتم :
- تو با حرفاي سیما جون موافقي ؟
سرش و براي چند دقیقه بالا گرفت و نگاهم کرد ولي دوباره سرش و پایین
انداخت و گفت :
- چه فرقي داره ؟ بزار واسه دلخوشیشونم که شده موافق باشیم . بالاخره که
چي ؟ 1 یا 2 ماه بیشتر طول نمیكشه که . همه چي بالاخره تموم میشه .
نمیدونم چرا از این حرفش دلم لرزید . شاید به خاطر لحنش بود . حس میكردم لحنش غمگینه . ولي نه به این چشما نمیومد که غمگین باشن .
سیما جون و مامان برگشتن . همینجوري که سیما جون کیفش و روي شونه
اش مینداخت رو به رادمهر گفت :
- رادمهر جان مامان بلند شو دیگه بریم .
رو به سیما جون گفتم :
- کجا ؟ مگه ناهار نمیمونین ؟
دستش و روي شونم گذاشت و گفت :
- نه مادر بریم خونه دیگه . مامانت خیلي اصرار کرد ولي بریم بهتره . توام قولي که دادي یادت نره ها .
- چشم . ولي اي کاش میموندین .
- وقت بسیاره واسه مهموني اومدن عزیزم .
با این حرف با رادمهر به سمت در رفتن . رادمهر مامان و بوسید و خداحافظي کرد بعد نیم نگاهي به سمت من انداخت و برام سري تكون داد و بیرون رفت . سیما خانوم که برخورد رادمهر و دید به طرفم برگشت
بوسه اي روي گونم کاشت و گفت :
- الهي قربونت برم . بهش زمان بده عزیزم . شاید یكم از اون شب دلخوره .
- میفهمم . درکش میكنم .
- خداحافظ . به آقاي کیاني هم سلام من و برسونین .
با رفتنشون نفس راحتي کشیدم . خوشحال بودم که مادر شوهرم انقدر زن
فهمیده ایه و درکم میكنه . حتي دلیل فرارمم نپرسید .

تازه یادم افتاده بود که در مورد لباسام حرفي به رادمهر نزده بودم . نمیتونستم
که تو این مدت بدون لباس باشم . سریع گوشیم و برداشتم و شمارش و گرفتم . با دومین بوق جواب داد :- بله ؟
- سلام
- سلام . به این زودي دلت برام تنگ شد ؟
لجم گرفت از لحنش گفتم : نخیر کار داشتم زنگ زدم .
با لودگي گفت :- میدونم عزیزم منم دلم برات تنگ شد یهو .
میدونستم جلوي سیما جون داره ادا در میاره گفتم :- باشه فهمیدم داري ادا در میاري . رادمهر من باید بیام خونت و لباسام و بردارم . اینجا هیچ لباسي ندارم .
- باشه کي ؟
- نمیدونم هر چي زودتر بهتر .
- میخواي امشب لباسات و ببر . اگه خواستي میتونم بیام دنبالت .
- نه مزاحمت نمیشم خودم میام . فقط من کلید ندارم .
- خودم در و باز میكنم برات .
- مگه تو اونجا زندگي میكني ؟
- ببین دارم رانندگي میكنم هر وقت خواستي بیاي قبلش بهم زنگ بزن .
- باشه خداحافظ .
گوشي رو قطع کردم و همون جا روي مبل نشستم . سرم و به پشتي مبل تكیه دادم و چشمام و بستم . به قول رادمهر مگه چقدر طول میكشید این بازي ؟
 یک ماه یا فوقش 2 ماه . بالاخره راهمون از هم جدا بود . من احسان و میخواستم . فقط اونو .

بعد از جریانات کوه دیگه خبر چنداني از احسان نداشتم . گه گاه زنگ میزد و با بابا و مامان حرف میزد . ولي براي برقراري ارتباط  با من هیچ تلاشي نمیكرد . نمیدونم شاید حس کرده بود که ناراحت شدم و شایدم انقدر درگیر اون دختره بود که من و به کل یادش رفته بود ! دیگه اس ام اس بهم نمیزد .یه جورایي انگار بدون اینكه هیچ کدوممون بدونیم با هم قهر کرده بودیم .
سوگند تمام این مدت سعي میكرد کنارم باشه تا زیاد به الهام و رابطه اي که ممكن بود با احسان داشته باشه فكر نكنم . ولي مگه میشد؟
تا ماه مرداد احسان از دیدنم یا حرف زدن باهام سر باز میزد . تولدش نزدیک بود و دوست داشتم توي روز تولدش با هم آشتي کنیم و همه ي روابطمون مثل گذشته بشه .
شب وقتي بابا از سر کار برگشت بر عكس روزاي گذشته که همش تو فكر بودم .
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mozhaneman
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه esdwjc چیست?