رمان موژان من 5
شونش و بالا انداخت و سكوت کرد :
- در هر صورت من معذرت میخوام کار درستي نكردم .
دوباره برگشت طرفم و نگاهم کرد همینجوري خیره توي چشمام گفت :
- خوشگل شدي .
از تعریفي که یهو ازم کرده بود دست پاچه شدم . فكر نمیكردم رادمهر بي تفاوت انقدر راحت بتونه از کسي تعریف کنه . لبخندي زدم و گفتم :- ممنون توام خوش تیپ شدي .
ابروش و بالا انداخت و گفت :-میدونم .
لبخندم عمیق تر شد گفتم : یادم رفته بود که از آدماي خودشیفته نباید تعریف کرد .
- تو تعریف نكني آدماي زیادي هستن که تعریف بكنن .
خوردي مُوژان خانوم ؟ این به کاراي تو در ! لبخند روي لبام ماسید . اسم اون توي شناسنامه ي من بود فقط من حق داشتم ازش تعریف کنم نه کس دیگه ! نمیدونم چرا انقدر حساس بودم . شاید به خاطر تعهدي که به هم داشتیم . روم و ازش گرفتم و به خیابون دوختم . صداش و شنیدم :
- هوا جون میده واسه پیاده روي .
انگار دلش میخواست حرف بزنه . درست مثل من ! ولي هنوز از حرفش دلخور بودم نفهمیدم چطوري حسادت بین حرفام خونه کرد گفتم :با همونا که ازت تعریف میكنن ؟
قیافه ي بامزه اي به خودش گرفت و گفت : بوي حسادت میاد یا من اینجوري حس میكنم ؟
چقدر تو تابلویي مُوژان خودم و به بیخیالي زدم و گفتم : نه حسادت نكردم . خواستم بدونم با کي میخواي پیاده روي کني ؟
نمیدونم شاید انتظار داشتم که اسم و من و بگه ولي رادمهر نفوذ ناپذیر تر از این حرفا بود گفت :مگه آدم نمیتونه تنهایي پیاده روي کنه ؟
- چرا حق با توئه .
رادمهر سعي کرد لبخندش و از چشم من دور کنه ولي دیدم که لبخند محوي روي لبش نشسته . تا وقتي به خونه ي سیما جون رسیدیم دیگه حرفي نزد .
ماشین و پارك کرد و هر دو با هم وارد شدیم . بابا و مامان جلوي در به استقبالمون اومده بودن . اول مامان سیما من و توي بغلش گرفت و همدیگه رو بوسیدیم بعد نگاهي بهم کرد و گفت :
- ماشالله هر روز عروسم خوشگل تر میشه .
از تعریفي که جلوي رادمهر ازم کرده بود خجالت کشیدم و سر به زیر انداختم . بابا هم من و در آغوش گرفت و روي موهام بوسه اي نشوند .
با تعارفشون داخل رفتیم به آروم جوري که فقط سیما جون بشنوه گفتم :
- مامان میخوام لباس عوض کنم کجا برم ؟
- برو توي اتاق رادمهر لباست و عوض کن دخترم .
میدونستم اتاق سابق رادمهر کجاست . به سمت اتاق رفتم و در و بستم .مانتو و روسریم و در آوردم و شلوارم و با دامن صورتیم عوض کردم . توي آینه ي قدي اتاق نگاهي به خودم انداختم و از اتاق خارج شدم . رادمهر و بابا مشغول حرف زدن بودن و متوجه اومدنم نشدن . مامان با دیدنم لبخندي زد و گفت :
- چقدر این رنگ بهت میادعزیزم .
با این حرف مامان رادمهر سرش و به طرفم برگردوند و چند لحظه اي نگاهش روم ثابت موند . زیر نگاهش داشتم خجالت میكشیدم . سیما جون از جا بلند شد و گفت :
- عزیزم برو کنار رادمهر بشین تا من برم چاي بیارم براتون .
رادمهر نگاهش و ازم گرفت و کمي روي مبل جابه جا شد . معذب کنارش رفتم و نشستم . سعي میكردم بدنم باهاش تماس پیدا نكنه . هنوز انقدر باهاش راحت نبودم .
بابا حال مامان و بابام و پرسید تشكر کردم دوباره رادمهر مشغول حرف زدن با بابا شد . سیما جون با سیني چاي وارد شد و دوباره داشت میرفت که گفتم :
- کمک نمیخواین مامان ؟
- نه عزیزم تو بشین کاري ندارم . همه رو انجام دادم .
زنگ در و زدن . تعجب کردم مگه کس دیگه هم دعوت داشت! رادمهر این سوال من و از بابا پرسید:
- بازم مهمون دارین مگه ؟
بابا همینجور که به سمت آیفون میرفت گفت :
- آره خالت و بچه هاش هم هستن .
من فكر میكردم فقط خودمونیم نگاهم دوباره به لباسم افتاد بیش از پیش معذب شدم . رادمهر سرش و کنار گوشم آورد و گفت :
- نمیخواي بري لباست و عوض کني ؟
به طرفش برگشتم من مني کردم و گفتم :
- لباس دیگه اي نیاوردم .
- مانتو بپوشي بهتر از این لباسه .
خیلي تو ذوقم خورد . فكر میكردم از لباسم خوشش اومده . ولي لحنش عصبي بود . دلم میخواست لجبازي کنم باهاش گفتم :نه به نظر خودم که لباسم خوبه .
داشتم دروغ میگفتم خیلي معذب بودم توي اون لباس . نگاهش خشمگین شد و گفت : مُوژان با من بحث نكن برو لباست و عوض کن .
دوباره با لجبازي گفتم : نمیخوام .
از جاش بلند شد و قبل از اینكه مهمونا بیان تو از دستم و گرفت و بلندم کرد. رو به سیما جون گفت :
- مامان یه لباس دارین بدین به مُوژان ؟ توي این لباس یكم معذبه .
سیما جون تازه از آشپزخونه اومده بود بیرون گفت :آره عزیزم . برو از توي کمدم بهش بده خودت .
رادمهر سري تكون داد و آروم کنار گوشم گفت :دنبالم بیا .
دلم میخواست به حرفش گوش ندم ولي خودمم از لباسم ناراحت بودم .
کاش سیما جون بهم میگفت مهمون دیگه اي هم داره تا یه لباس بهتر میپوشیدم . با هم به سمت اتاق بابا و مامان رفتیم . رادمهر در اتاق و بست و به طرف کمد مامانش رفت . با دستش تند تند لباسارو کنار میزد . وقتي عصباني میشد ناخودآگاه دهنم بسته میشد ولي این بار به روي خودم نیاوردم . رفتم جلوي آینه ي اتاق و
نگاهي به خودم کردم . الكي دست تو موهام میكشیدم و حالتش میدادم .
میخواستم وانمود کنم که عصبانیتش برام اهمیتي نداره . یكي از لباسا رو از توي کمد در آورد و به طرفم گرفت :
- بیا این و بپوش .
نگاهي به لباس کردم . بلوز ساده ي آستین سه ربعي بود به رنگ صورتي که راه راهاي صورتي پررنگ و کم رنگ توش داشت . نگاهم و به رادمهر دوختم و گفتم :
- لباساي مامانت که به من نمیخوره آخه . من تو این لباس گم میشم .
کلافه گفت :
- الان وقت این حرفا نیست بدو بپوشش . وقتي تو خونه لباس انتخاب میكردي باید به این چیزا فكر میكردي .
خیلي دلخور شدم از حرفش بدون هیچ حرفي به سمت در رفتم که با یه جهش بازوم و گرفت و گفت :
- تا این لباس و تنت نكني هیچ کدوممون پامون و از این اتاق بیرون نمیزاریم اوکي ؟
- برو کنار میخوام برم . اصلا هر لباسي که دوست داشته باشم میپوشم به تو هم هیچ ربطي نداره
پوزخندي زد و گفت :
- چرا هر دفعه وادارم میكني که نسبتمون و بهت گوشزد کنم ؟
بعد دوباره جدي شد و گفت :
- بپوش .
به سمت کمد لباساي سیما جون رفتم همینجوري کنار در وایساده بود و من و نگاه میكرد . کمي گشتم و آخرش شال صورتي رنگي رو پیدا کردم و روي بازوهاي لختم انداختم . رادمهر وایساده بود و همینجوري حرکات من و نگاه میكرد . دوباره جلوي آینه ایستادم و شال و مرتب کردم و به سمتش برگشتم نگاه موشكافانه اي بهم کرد و نزدیكم اومد . با دستش گوشه ي شال و گرفت و بالاتر کشید و نگاه نسبتا ناراضي بهم انداخت و گفت :
- اینم بد نیست میتونیم بریم .
با تمسخر گفتم :
- مرسي که اجازه دادي !
با همدیگه از اتاق اومدیم بیرون . خاله ي رادمهر همراه با خانوادش نشسته بودن با دیدن ما دو تا ,همه از جاشون بلند شدن و با نگاهاي موشكافانه اي من و نگاه میكردن . بار اولي بود که میدیدمشون . انقدر کاراي عروسیمون هول هولي شده بود که اصلا این بین وقتي براي آشنا شدن با فامیل رادمهر و نداشتم . زیر نگاهاشون معذب بودم . معلوم بود داشتن به شب عروسي و فرارم فكر میكردن ! کاش سیما جون دعوتشون نمیكرد . رادمهر با لبخند
جلو رفت و با تک تكشون سلام و احوال پرسي کرد بعد به طرف من برگشت و گفت :
- مُوژان ایشون خاله سها هستن از مامانم 3 سال بزرگترن و تنها خاله ي من هستن .
سعي کردم لبخند بزنم ولي انقدر زیر نگاهاشون معذب بودم که فكر کنم فقط دهنم کج شد ! رادمهر کمي جلوتر رفت و به مرد نسبتا مسني اشاره کرد و گفت :
- ایشون آقاي محمد ریاحي هستن شوهر خالم .
این بار لبخندم درست از آب در اومد . رادمهر به سمت پسر و دختر جووني
رفت و گفت :
- اینم ارسلان پسر خالم که 1 سال از من کوچكتره و ایشونم افسانه خانوم دختر خاله ي من هستن . فكر کنم تقریبا با هم ، هم سن باشین درست میگم افسانه ؟
دختر لبخندي زد و بعد عشوه اي اومد و گفت :
- من که خیلي جوونم . من 25 ساله .
رادمهر لبخندي زد و گفت :
- ولي مُوژان 24 سالشه .
خوشم اومد پوزش به خاك مالیده شد دوباره گفت :
- وا حالا سر یه سال که معامله رو به هم نمیزنن .
اظهار خوشبختي کردم و با رادمهر روي مبلي در کنار هم نشستیم . نگاها
کم کم از روي من کنار رفت و هر کس مشغول حرف زدن شد . تازه فرصتي
پیدا کردم که تک تک خانواده ي خاله ي رادمهر و زیر نظر بگیرم . خاله اش
زن نسبتا مهربوني به نظر میومد البته نه به مهربوني سیما جون . ولي چهره اش
جوري بود که باهاش احساس راحتي میكردم .
نگاهم به افسانه افتاد چهره ي جذابي داشت . همه ي حرکتاش لوندي خاصي داشت . پیرهن ساده ي دکلته اي پوشیده بود که بلندیش تا بالاي زانوش بود . نگاهم و از افسانه گرفتم و به ارسلان دوختم . پسر محجوبي به نظر میومد ولي از نگاهاي گاه و بیگاهش به خودم زیاد خوشم نیومد.
خوشحال بودم که کسي حرفي از شب عروسي نمیزنه . خیلي آروم تر شده بودم . نگاهم به افسانه افتاد که مدام عشوه میومد و بیش از حد با رادمهر احساس صمیمیت میكرد . یه لحظه حسادت به دلم چنگ انداخت . درسته زندگیمون و با هم شروع نكرده بودیم ولي حق نداشت جلوي من با دختري حرف بزنه . ناخود آگاه دستم و دور بازوش حلقه کردم . دلم میخواست به افسانه نشون بدم که رادمهر مال منه . رادمهر که از این حرکتم خیلي جا خورده بود با تعجب نگاهش و بهم دوخت . نمیدونم از توي چشمام چي خوند که لبخندي به روم زد و دستش و روي دستم گذاشت . گرماي دستش تنم و داغ میكرد . انگار با این حرکتش متوجه شده بودم که چقدر دلم یه همراه میخواد کسي که متعلق به من باشه . افكارم و پس زدم سیما جون کنارخواهرش نشست و گفت :
- سها جون میبیني چه عروس خوشگلي دارم ؟
لبخندي زدم . خجالت کشیدم همه داشتن بهم نگاه میكردن . رادمهر اما سكوت کرده بود . حتي نیم نگاهي هم به چهره ي سرخ از خجالتم نینداخت . سها گفت :
- بله . مُوژان جان خواهر نداري ؟ میخوام براي ارسلان بگیرمش .
همگي خندیدن که سیما جون گفت :
- نه مُوژان تک بچست سها جون .
افسانه که انگار از اینكه همه ي توجها به منه ناراحت بود گفت :
- یعني دوباره میخواین اتفاقات شب عروسي تكرار بشه ؟ بیچاره ارسلان .
میدونستم بالاخره طاقت نمیارن و تیكشون و بهم میندازن . خیلي ناراحت
شده بودم . منتظر بودم رادمهر حرفي بزنه و ازم دفاع کنه ولي اصلا هیچ حرفي نزد . سیما جون با اخماي در هم گفت :
-مُوژان یه تیكه جواهره . خاله این حرف و نزن کار مُوژان براي ما و رادمهر قابل درك بود و اگه مُوژان خواهر داشت ارسلان باید از خداشم میبود که باهاش ازدواج کنه .
با اینکه سیماجون ازم دفاع کرده بود و به نوعی دهن افسانه رو بسته بود ولی بازم دلخور بودم.دوست داشتم رادمهر ازم دفاع میکرد ولی اون ساکت روی مبل لم داده بود.دستم و از دور بازوش کشیدم.مغموم و سرخورده سرجام نشستم.سعی میکردم اشکام نریزه و جلوشون ضعیف جلوه نکنم.ساعت حدود9 بود که میز شام چیده شد.اصلا اشتهایی برای غذا خوردن نداشتم.رادمهر مثل همیشه دیسهای غذا رو جلوم میذاشت.ولی من همه رو با میلی پس میزدم.نمیدونم چرا به جایی که از افسانه بخاطر حرفش ناراحت باشم بیشتر از رادمهر ناراحت بودم که ساکت نشسته بود.
بعد از شام نیم ساعتی نشستیم و من عزم رفتن کردم.سیما جون از چهره ناراحتم متوجه شده بود که چه خبره برای همین زیاد اثرار نکرد که بمونم.ففط دقیقه آخر که داشتیم خداحافظی میکردیم کنار گوشم گفت:ببخشید تو رو خدا امشب خراب شد.از حرف افسانه دلخور نشو عزیزم.
لبخند مصنوعی به روش زدم .چقدر این زن فهمیده بود. با اینکه کار من اشتباه بود بازم درکم میکنه و بهم حق میده.بوسه ای روی گونش کاشتم و گفتم:این چه حرفیه مامان.خیلی خوش گذشت بابت همه چی ممنون.
از همه خداحافظی کردم و از در اومدم بیرون.رادمهرم به دنبالم میومد.بارون تندی می بارید.انقدر از رادمهر دلخور بودم که حتی نمیخواستم باهاش سوار ماشینش بشم.از کنار ماشین گذشتم.صداش و شنیدم که گفت:موژان ماشین اینجاست.محلی بهش نذاشتم و راه خودم و رفتم.صداش نیومد دیگه.باید حدس میزدم که براش مهم نیست من با چی برم.قدمان و تندتر برداشتم.نور چراغ ماشینی رو دیدم و بعد صدای رادمهر و شنیدم :بیا بالا خیس شدی.
جوابی بهش ندادم . دوباره گفت:هیچ معلوم هست چت شده؟سرما میخور بیا بالا میگم. تقریبا به سر کوچه رسیده بودم. گوشه ای وایسادم و منتظر تاکسی موندم.
ولی اون موقع شب توی هوای بارونی پیدا کردن ماشین کار سختی بود. رادمهر از ماشین پیاده شد و گفت:با توأم میگم چی شده؟این مسخره بازیا یعنی چه؟نگاه کن خیس آب شدی.
-من مسخره ام.همه کارمم بچه بازیه.برو تنهام بزار.
-بیا سوار ماشین شو.میرسونمت خونه بعد واسه همیشه تنهات میزارم.الان امانتی دست من.
خندم گرفت.امانت! احمق من زنتم.گفتم:خودم میتونم برم.برو نمیخوام ببینمت.
راد مهر که انگار این حرفم براش سنگین بود صداش و بلندتر کرد و گفت:فکر کردی من میخوام ببینمت؟ دختره از خود راضی کله خر. بیا برو بشین توی ماشین.منم خیس شدم با این خل بازیای تو.
دلم شکست.معلوم بود رادمهر کسی نیست که منت کشی کنه.انقدر مغرور و خودخواه بود که امکان نداشت این کار و بکنه.گفتم: من با تو هیچ جایی نمیام ولم کن برو.
نگاهم و ازش گرفتم.میخواستم واسه تنها ماشینی که داشت از توی خیابون میگذشت دست بلند کنم که مچ دستم و بین دستای قویش گرفت و با خودش کشید.امکان نداشت بتونم خودم و آزاد کنم.در ماشین و باز کرد و من و گذاشت توی ماشین.در و محکم بهم کوبید.انقدر صدای در محکم بود که احساس کردم گوشام داره سوت میکشه!
خودشم با عصبانیت در طرف راننده رو باز کرد و نشست.تا اومدم به خودم بیام دیدم که قفل کودک و زد.عصبانی شدم.با خشم گفتم: در و باز کن میخوام خودم برم.
هیچ جوابی بهم نداد.توی سکوت رانندگی میکرد دوباره گفتم:با توام میگم در و بازکن من با تو هیچ جا نمیام.
خیلی خونسرد گفت:فعلا که تو ماشین منی و داری با من میای.پس بهتره انرژیت و نگه داری و تا برسیم هیچی نگی.تکیه دادم به صندلی و زیر لب جوری که مطمئن بودم میشنوه گفتم:لعنتی.
جفتمون ساکت شدیم . لباساي خیسم باعث شد که لرز بدي به تنم بیفته .
انگار رادمهر فهمید چون سریع بخاري ماشین و روشن کرد و دریچه هاشو رو به من تنظیم کرد و زیر لب گفت :
- دختر دیوونه .
شنیدم ولي حس اینكه حرفي بزنم و نداشتم . کم کم دچار رخوت شدم و نفهمیدم کي چشمام و بستم و خوابیدم .
از خواب بیدار شدم همه ي تنم درد میكرد و گلوم میسوخت . سردم شد با چشماي بسته پتویي که روم بود و بیشتر به خودم فشردم . یكم به مغزم فشار آوردم . من که دیشب تو ماشین رادمهر بودم یهو چشمام و باز کردم تا ببینم کجام . باورم نمیشد توي خونه ي رادمهر بودم . توي همون اتاق رویایي که دوست داشتم واسه ي یک شبم که شده توش بخوابم . نگاهم به ساعت روي عسلي افتاد نزدیک 10 بود . با لبخند داشتم به اتاق نگاه میكردم که تازه یاد لباسام افتادم . پتو رو کنار زدم ست گرمكن ورزشي مردونه اي تنم بود . که
خیلي هم برام گشاد بود . این و چطوري پوشیده بودم ؟ واي نكنه رادمهر تنم کرده باشه ؟ خجالت کشیدم . آروم از توي تخت بیرون اومدم باید سر و گوشي آب میدادم . صدایي از بیرون نمي اومد . در و باز کردم و پاورچین پاورچین بیرون رفتم . آروم صدا زدم :
- رادمهر . . . رادمهر . . . خونه اي ؟
هیچ صدایي نمي اومد خونه توي سكوت مطلق فرو رفته بود . دوباره به اتاقم برگشتم . کیف و لباسام و روي راحتي که توي اتاق بود دیدم . سریع لباسام و عوض کردم . یعني کجا بود ؟ البته بهتر که خونه نیست . چطوري با این اوضاع تو صورتش نگاه میكردم . لبم و به دندون گرفتم . آماده ي رفتن بودم . باید قبل از اینكه میومد میرفتم . نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم . یه صدایي نهی میزد بهم که " اون شوهرته " خوب شوهرم باشه چه ربطي داره؟ قانونا زن و شوهریم ولي زندگیمون و که با هم شروع نكردیم که خیلي راحت باشم ! از دیشب تا حالا حتما مامان سكته کرده . باید یه زنگ بهش میزدم و از نگراني درش مي آوردم . ولي ناخود آگاه اول گوشي و برداشتم و شماره ي گوشي رادمهر و گرفتم . بالاخره باید ازش تشكر میكردم . خونسرد باش مُوژان . انگار نه انگار که اتفاقي افتاده .با سومین بوق گوشي روبرداشت :
- سلام بالاخره بیدار شدي ؟
- سلام . آره الان بیدار شدم .
- حالت خوبه ؟
- یكم گلوم میسوزه .
با دیوونه بازي که دیشب در آورده بودم خجالت میكشیدم چیزي ازش
بپرسم که خودش گفت :
- دیشب تا دم خونتون بردمت ولي هر چي صدات کردم بیدار نشدي .
راستش دیدم چراغ خونتون خاموشه گفتم حتما مامان و بابا خوابن واسه همین مجبور شدم بیارمت خونه .
شرمزده به آرومي گفتم :آها ممنون .
- صبح به مامانت زنگ زدم و جریان و گفتم . از نگراني درش آوردم .
- ممنون .
انگار چیزي جز این توي دهنم نمیچرخید . لحنش یكم شوخ شد و گفت :تا دیشب که زبون داشتي امروز زبونت و آقا گربه خورده ؟
سكوت کردم که دوباره گفت :
- حیف شد کل کل و دعوا باهات حال میداد ! من تا نیم ساعت دیگه میرسم خونه . صبر کن میام میبرمت خونتون .
نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم واسه ي همین تند و دستپاچه گفتم :- نه نه من خودم میرم .
- نزدیكاي خونم مُوژان صبر کن الانا میرسم دیگه . فعلا .
با این حرف نذاشت من چیزي بگم و گوشي رو قطع کرد . حالا میخواستي
چیكار کني مُوژان خانوم ؟ اصلا یكي نیست بگه واسه چي اختیار خواب و
بیداریت و نداري که حالا بخواي توي همین مخمصه اي بیفتي ؟ بیا حالا آبروي خودت و بردي !
افكارم و پس زدم . دلم مالش میرفت از گرسنگي به سمت آشپزخونه رفتم .در یخچال و باز کردم ظرف پنیر و در آوردم و دنبال جا نوني گشتم . بالاخره پیداش کردم و لقمه هاي نون و پنیر واسه خودم گرفتم و خوردم . چه بي تعارف شده بودم انگار خونه خودمه . خوب حقیقتشم این بود که خونه ي خودم بود ! وقتي سیر شدم همه چي رو سر جاي خودش گذاشتم . نگاهي به ساعت کردم 10:45 بود . خوبه بهش گفتم خودم میرما . روي راحتي ولو شدم و ریموت تلویزیون و به دست گرفتم . سرم سنگین بود مثل آدمایي که تب داشته باشن . گلومم خشک بود و میسوخت . فكر کنم با دیوونه بازي دیشبم سرما رو خوردم ! با بي حوصلگي کانالارو عوض میكردم و چند دقیقه یه بار نگاهي به ساعتم میكردم . بالاخره ساعت 11 بود که صداي چرخش کلید و توي در شنیدم . مثل آدمایي که جرمي رو مرتكب شدن یهو
با صداي کلید از جام پریدم . رادمهر اومد تو نگاهي به من کرد و گفت :- سلام . حاضري ؟
سرم و پایین انداختم . هنوز ازش خجالت میكشیدم هم به خاطر دیوونه بازیم هم به خاطر لباسام ! گفتم :- سلام . آره دیگه باید برم .نزدیكم شد . همینطوري که نزدیک تر میومد من عقب تر میرفتم . واي این چش شده . یهو خوردم به میز و نزدیک بود بیفتم که نگهم داشت و اخم ظریفي رو پیشونیش نشوند.
و گفت :چرا اینجوري میكني ؟
بعد دستش و روي پیشونیم گذاشت . خاك بر سر منحرفت مُوژان فقط میخواست ببینه تب داري یا نه .
یكم دستش و نگه داشت و بعد ازم فاصله گرفت گفت : دیشبم خیلي تب داشتي . ولي الان کمتر شده . به هر حال باید دکتر بري امروز ، با باروني که دیشب خوردي صد در صد مریضي بدي در راه داري .
بعد به سمت اتاق خواب رفت . بلا تكلیف وسط پذیرایي وایساده بودم که دیدم دقیقه اي بعد لباساش و عوض کرد و دوباره برگشت . نگاهم که بهش
خورد وا رفتم گفتم :
- مگه نمیخواي من و برسوني ؟
- عجله داري ؟
از لحن خونسردش حرصم گرفت . دوباره خجالت و کنار گذاشتم و گفتم :
یک ساعت پس مرض داشتم با لباس وایسم منتظرت ؟
لبخند محوي زد و گفت :
- خوب حالا چرا عصباني میشي ؟
آروم به سمت در رفتم و گفتم :
- من دارم میرم .
لبخندش عمیق تر شد و گفت :
- صبر کن . چقدر سریع از کوره در میري . با یكي از دوستام هماهنگ کردم عصر بریم پیشش معاینت کنه .
- حالا لازم نیست آشنا باشه الان خودم میرم پیش یه دکتر میگم ویزیتم کنه
. یه سرماخوردگي سادست دیگه .
دوباره دستم و به ست دسمتگیره ي در بردم که دیدم با خیال راحت رفت و
روي مبل لم داد . گفت : باشه پس رفتي در و هم پشت سرت ببند .
هه هه هه هه آقاي با مزه نه پس باز میرارم در و !
چشم بسته غیب گفت . از اینكه خونسرد روي مبل لم داد حرصم گرفت . یكم به فكر من نیست یعني؟ من با این وضع و حالم چطوري توي این هواي سرد خودم برم خونه آخه؟ شیطونه میگه یه چیزي بكوبم تو سرش از این حالت خونسردي در بیادا !
چشمت کور دندت نرم مُوژان خانوم . اون بنده خدا که اصرار کرد تو هي خودت و گرفتي . در و باز کردم اومدم بیرون . واي حالا کي حال داشت این همه راه و حداقل تا سر کوچه پیاده بره ؟ کاش بهش میگفتم آژانس بگیره برام. همه شوهر دارن ما هم شوهر داریم . زهي خیال باطل دیدي سیما جون حالا هي ما بخوایم با پسرت رابطه برقرار کنیم خودش نمیزاره .
سلانه سلا نه طول راهرو رو طي کردم و به آسانسور رسیدم با بي حالي
دکمش و زدم که بالا بیاد . یكم صبر کردم . بالاخره اومد داشتم میرفتم تو
آسانسور که یهو دستم ازعقب کشیده شد . برگشتم و نگاهي به پشت سرم انداختم رادمهر و دیدم گفت :
- بیا تو حاضر شم خودم میبرمت .
اِ بالاخره آقا عذاب وجدان گرفتن ؟ گفتم :
- ممنون خودم میرم .
- میگم وایسا . الان میام .
نذاشتم به تعارف دوم بكشه سریع رو هوا گرفتم و به انتظارش کنار آسانسور
وایسادم . خوشحال بودم که نباید پیاده برم .
چیزي طول نكشید که رادمهر حاضر و آماده برگشت . با هم سوار آسانسور
شدیم و دکمه ي پارکینگ و زد . سوار ماشینش شدیم و حرکت کرد . گفت :
- خوب اول بریم دکتر .
- حالم زیاد بد نیست برم خونه استراحت کنم خوب میشم .
جوابي به حرفم نداد . میدونستم کار خودش و میكنه . حوصله نداشتم بحث کنم .
توي سكوت رانندگي میكرد . منم سرم و به شیشه ي کنارم تكیه داده بودم و چشمام و بسته بودم . صداش و شنیدم که گفت :
- من باید خوابم بیاد چشمام و ببندم نه تو !
با تعجب نگاهي بهش کردم گفتم :
- براي چي ؟
- خر وپف کردنات مگه دیشب گذاشت من بخوابم ! من توي اون یكي اتاق خوابیده بودم ولي صدات سكوت خونه رو می شكست !
لجم گرفت گفتم :
- من خرو پف میكنم ؟ من ؟! امكان نداره .
- کاش صدات و ضبط میكردم !
- توهم زدي !
- امتحانش مجانیه یه شب دیگه میتوني خونه ي من بموني و من صدات و
ضبط میكنم نظرت چیه ؟
دندونام و روي هم فشار دادم . چشماش میخندید ولي سعي داشت حالت
جدي صورتش و حفظ کنه . گفتم :
- یه شب دیگه بمونم معلوم نیست چه بلایي سرم بیاد دیگه !
خودش و به نفهمیدن زد و گفت :
- بلا؟ کدوم بلا؟
- لباسام دیگه .
باورم نمیشد که خودم بالاخره این موضوع و پیش کشیدم . چقدر تو بي
حیایي مُوژان خجالت بكش یكم دختر .
رادمهر با قیافه ي حق به جان به طرفم برگشت و گفت :
- باید میذاشتم با همون لباساي خیس میخوابیدي تا صبح تشنج کني از تب ؟ بیا و خوبي کن !
- باید بیدارم میكردي .
- فكر کردي سعي نكردم شب انگار به خواب زمستوني رفته بودي !
دوباره با حرص دندونام و روي هم فشردم و گفتم :
- خرس خودتي .
نتونست خودش و نگه داره یهو قهقهه زد گفتم :
- این کجاش خنده داشت ؟
سعي میكرد جلوي خندش و بگیره ولي هر چي تلاش میكرد صداي خندش بلند تر میشد سرش و به طرفین تكون داد و گفت :
- اصلا خنده نداشت .
- خودت و مسخره کن .
- اِ چرا حرف تو دهن من میزاري ؟ من کي مسخرت کردم ؟
روم و ازش گرفتم و جوابي بهش ندادم . چند دقیقه یه بار صداي خندش و
میشنیدم و بیشتر حرص میخوردم ولي سعي میكردم به روي خودم نیارم .
رادمهر جلوي مطب دکتر نگه داشت و گفت : پیاده شو .
بي حال از ماشین پیاده شدم دزدگیر و زد و با هم به سمت مطب حرکت
کردیم . به محض ورود به مطب روي یكي از صندلي هاي اتاق انتظار تقریبا
ولو شدم . رادمهر به سمت منشي دکتر رفت و بعد از اینكه یكم باهاش
صحبت کرد اومد و صندلي کناري من و اشغال کرد .
نمیدونستم چرا انقدر بي حال شدم یهو . انگار تازه سرماي دیشب داشت
اثر میكرد . اصلا نمیتونستم سرم و نگه دارم همش این ور و اون ور خم
میشد . آخر سرم و تكیه دادم به دیوار و چشمام و بستم . اول دست رادمهر و
روي پیشونیم حس کردم و بعد سرم و حرکت داد و روي شونش گذاشت .
انقدر بي حال بودم که هیچ عكس العملي نمیتونستم از خودم نشون بدم .
نفهمیدم چقدر خوابیدم و چشمام روي هم بود که با صداي نجوا گونه ي رادمهر چشمام و باز کردم .
- مُوژان پاشو نوبتمون شده .
رادمهر کمكم کرد و از جا بلند شدم . داخل رفتیم دکتر مرد نسبتا جووني
بود شاید هم سن رادمهر . یكم سوال ازم پرسید و بعد نسخه اي برام نوشت از اتاق اومدیم بیرون رادمهر بهم گفت بنشینم تا بره نسخم و بگیره . به
سرعت رفت و برگشت . دکتر برام آمپول نوشته بود همونجا برام آمپولم و زدن
و بالاخره دوباره سوار ماشین شدیم . با بي حالي سرم و به صندلي تكیه دادم
و چشمام و بستم . انگار رادمهر متوجه حالم شده بود چون حرفي نزد .
جلوي در خونه ماشین و پارك کرد و به طرف در رفت . زنگ و زد در با تقه
اي از هم باز شد .
به سمت ماشین اومد و کمكم کرد پیاده شم . زیر بازوم و گرفته بود و آروم آروم من و میبرد تو . هر کي نمیدونست فكر میكرد من جراحي کردم که اینجوري راه میرم !
مامان با لبخند به استقبالمون اومد ولي وقتي من و با اون حال نزار دید یهو
لبخند روي لبش ماسید و با نگراني رو به رادمهر گفت :
- چي شده ؟
- هیچي سرما خورده نگران نباشین . دیشب هوس پیاده روي زیر بارون
کرده بود هر چقدرم بهش گفتم سرما میخوري گوش نداد .
مامان لبخندي زد و گفت :
- جوونین دیگه .
عجب مارمولكي بود این رادمهر . چطوري انقدر خوب پشت سر هم خالي
میبست؟ به سمت اتاقم بردنم و روي تخت تقریبا ولو شدم . رادمهر هنوز
ایستاده بود و براي مامان توضیح میداد.
- این قرصاش و سر وقت بدین بهش بخوره . دکتر بهش4 تا آمپول داده که
یكیش و زده 3 تاي دیگه رو هم هر شب 1 دونه باید بزنه . خودم میام دنبالش
میبرمش نگران نباشین .
- خیر ببیني پسرم .
حالا آدم خوبه ي داستان شده رادمهر ! کسي نمیدونست که خودش مقصر
این سرما حوردگي منه .
مامان رفت تا برام سوپ بپزه رادمهر کنارم روي تخت نشست و گفت :
- با لباس نخواب . پاشو لباسات و عوض کن . من فردا شبم میام با هم
بریم آمپولت و بزنیم . باشه؟
- مرسي خودم با بابا میرم .
- گفتم میام یعني میام .
خوب بیا به درك ! خودت میخواي گوش به خدمت من باشي خوب باش !
حرفي نزدم چند ثانیه اي توي چشمام نگاه کرد و گفت :
- کاري نداري ؟
- نه
- هر چي خواستي زنگ بزن بهم .
- باشه ممنون .
از کنار تخت بلند شد و گفت :
- پس من رفتم . خداحافظ .
- خداحافظ .
از اتاق بیرون رفت . صداي خداحافظي کردنش با مامان و از بیرون شنیدم و
بعد صداي بسته شدن در حیاط. جالب بود . اصلا کنارش احساس
ناراحتي نمیكردم .
کشون کشون از تختم اومدم پایین و لباسام و عوض کردم . مامان با داروهام
اومد توي اتاقم . همینطور که داروهام و بهم میداد با لبخند بهم نگاه میكرد. نمیدونستم معني لبخندش چیه شاید به رابطه ي من و رادمهر امیدوار شده بود .
شاید دوري از احسان و کنار رادمهر بودن باعث شده بود کمتر به احسان فكر کنم . بعد از اینكه مامان از اتاق رفت بیرون روي تخت دراز کشیدم و راحت خوابیدم .
با صداهاي مامان از خواب بیدار شدم . سیني غذا تو دستش بود آروم از جام بلند شدم و تكیه دادم به بالشم مامان گفت :
- بیا برات سوپ پختم یكم بخور بعد دوباره اگه حواستي بخواب .
- کسي زنگ نزد با من کار داشته باشه ؟
مامان متعجب به سمتم برگشت و گفت :
- چرا سیما خانوم زنگ زد حالت و بپرسه که گفتم خوابي قطع کرد
- آها ممنون .
مامان نگاه مشكوکي بهم انداخت و از اتاق بیرون رفت . نمیدونم چرا این
سوال و پرسیدم . شاید انتظار داشتم رادمهر حداقل یه خبري از حالم بگیره .
بي معرفت .
چند قاشقي از سوپم خوردم و دوباره خوابیدم .چقدر خوابیده بودم.
نزدیكاي ظهر فردا بود که از خواب بیدار شدم . یكم حالم بهتر شده بود . از تختم بیرون اومدم و دنبال مامان گشتم . مطمنا
دیگه رادمهر حتما سراغي ازم گرفته . با ذوق مامان و توي آشپزخونه پیدا
کردم بهش سلام و صبح بخیر گفتم که با لبي خندون گفت :
- ظهره مادر صبح چیه ! خوبي ؟ بهتر شدي ؟
- آره ممنون خیلي بهترم . کسي باهام کار نداشت ؟
- نه مادر . چرا جدیدا انقدر این سوال و می پرسي ؟ منتظر زنگ کسي هستي؟
با شونه هاي افتاده همینجوري که از آشپزخونه بیرون میرفتم گفتم :
- نه . مهم نیست .
دوباره صداي مامان و شنیدم .
- دوباره نرو تو اتاقت . بشین تو پذیرایي یه چیزي بیارم بخوري . همش
بخوابي که ضعف میكني .
به حرفش گوش دادم . روي راحتیا لم دادم و مشغول تلویزیون دیدن شدم .
فقط نگاهم به تلویزیون بود وگرنه اصلاحواسم نبود که چي پخش میكنه .
با صداي مامان به خودم اومدم :
- اِ این سریاله تكرارش شروع شد ؟
با گیجی نگاهي بهش کردم و گفتم :
- نمیدونم . فكر کنم .
مامان دستش و روي پیشونیم گذاشت و گفت :
- تبت قطع شده .
ظرف سوپ و جلوم گذاشت با نگاهي بهش غرغر کنان گفتم :
- بازم سوپ ؟ از دیروز تا حالا همش دارم سوپ میخورم .
- مادر مثلا سرما خوردیا . الان بهترین غذا واست سوپه . با اجبار مامان سوپ و خوردم . هنوزم منتظر زنگي از طرف رادمهر بودم ولي خبري نشد ازش . یعني واقعا براش مهم نبود که من حالم خوبه یا بده؟ چقدر دلسنگه !
ساعت حدوداي 7 شب بود که تلفن خونه زنگ خورد . بدون اینكه تكوني به خودم بدم همینجوري روي مبل ولو بودم . مامان رفت و جواب داد دقایقي بعد دوباره توي پذیرایي برگشت و گفت :
- رادمهر بود .
با شنیدن اسم رادمهر از جا پریدم
- چي گفت ؟
- گفت که تا نیم ساعت یا 1 ساعت دیگه میاد که برین با هم آمپولتو بزني .
زحمت کشیده میخواست نیاد .
با بي حالي از جام بلند شدم و رفتم لباسام و پوشیدم . دوست داشتم باهاش
لج کنم و نرم ولي انگار دوست داشتم ببینمش . چه فكراي مسخره اي !
حاضر و آماده توي پذیرایي به انتظار رادمهر نشستم . راس ساعت 8 اومد و
زنگ در و زد . سلانه سلانه به سمت در رفتم و سوار ماشینش شدم . تا
نشستم نگاهي به صورت رنگ پریدم انداخت و گفت :
- سلام . بهتري ؟
- سلام . ممنون . از احوال پرسیاي شما .
نمیدونم چرا وقتي از کسي دلخور میشدم انقدر هي تیكه مینداختم !
همینجوري که ماشین و روشن میكرد گفت :
- امروز از صبح جایي گرفتار بودم . نشد زنگ بزنم حالت و بپرسم .
- من دلیل نخواستم ازت . تو مختاري هر جور میخوای رفتار کني .
چند ثانیه اي بهم زل زد و بعد نگاهش و ازم گرفت و به رو به روش خیره شد. سري تكون داد و گفت :
- باشه .
سكوت بینمون بر قرار شد . انگار هیچ کدوممون نمیخواستیم حرفي بزنیم .
جلوي در مطب نگه داشت . جاي پارك نبود گفت :من تو ماشین میشینم جاي پارك نیست . میتوني تنها بري یا منم باهات
بیام ؟
- بچه که نیستم میتونم .
- امان از تیكه هاي تو !
بي توجه بهش در ماشین و بستم و وارد مطب شدم . کارم زیاد طول نكشید ولي از قصد خونسرد رفتار میكردم . دوباره سلانه سلانه به سمت ماشین حرکت کردم و سوار شدم . بدون هیچ حرفي ماشین و به حرکت در آورد .
یكم از راه که گدشت گفت :
- شام خوردي ؟
- نه .
- گشنت نیست ؟
- نه .
- میخواي یكم چرخ بزنیم تو خیابونا بعد بریم با هم شام بخوریم ؟
نمیدونم چرا این پیشنهاد و داد . شاید به خاطر اینكه ازم خبري نگرفته بود دچار عذاب وجدان شده بود . ولي هر چي که بود پیشنهادش بهم حس خوبي داد .
گفتم :نمیخوام زیاد کنارت باشم . امكان داره توام مریض بشي .
لبخندي زد و گفت :
- فكر من نباش مریض نمیشم .
- چرا ؟دکترا مریض نمیشن؟
- چرا میشن . دکترا مگه آدم نیستن؟
- خوب من نمیخوام مریض شی من و برسون خونه . ممنون که اومدي دنبالم .
- وظیفم بود .
دلم گرفت . شاید دوست داشتم بگه از روي علاقه اومدم دنبالت ! فقط وظیفه ؟ !
گفتم :اگه فكر میكنی از روي وظیفه باید این کار و انجام بدي ممنون میشم که از
فردا این کار و انجام ندي .
- تو از چي ناراحتي؟ چرا هي امروز غر میزني ؟
راست میگفت خیلي غرغرو و بهانه گیر شده بودم . انگار منتظر بودم حرفي
بزنه تا از روش برداشت منفي کنم و نق بزنم . گفتم : اصلا من و ببر خونه . نمیخوام بیشتر از این غر بزنم . نمیخوامم تو سرما بخوري .
ماشین و گوشه ي خیابون نگه داشت و بهم نزدیک شد . خودم و عقب کشیدم و به در چسبوندم . توي چشمام نگاه کرد و گفت :
- امشب من و تو با هم میریم میچرخیم بعد هم میریم شام میخوریم .
. توي هر فاصله اي هم اگه ازت قرار بگیرم برام مهم نیست که مریض بشم یا نه
فهمیدي؟ پس دیگه از این بهونه ها نیار واسه ي اینكه با من نباشي .
ازم دور شد و دوباره ماشین و به حرکت در آورد . راست میگفت دیگه توام با این همه غر زدنات و بهونه آوردنات به ستوه آوردي بنده خدا رو ! من تو فكر چي بودم اونوقت اون تو فكر چي بود . گفتم : من منظورم این نبود .
جوابي بهم نداد . دنبال گوشیم گشتم تا به مامان زنگ بزنم و بگم شاید دیر بیام که هر چي گشتم گوشیم و پیدا نكردم . خیلي آروم گفتم :
- رادمهر .
به سمتم برگشت مظلومانه گفتم : گوشیت و میدي ؟ یادم رفته گوشیم و بیارم میخوام به مامان خبر بدم .
گوشیش و به سمتم گرفت . سریع شماره ي خونمون و گرفتم و به مامان اطلاع دادم . همونجور که فكر میكردم مامان استقبالم کرد !
گوشي رو دوباره به سمتش گرفتم . ازم گرفت و به رانندگیش ادامه داد .
اخماش تو هم نبود ولي قیافش جدي بود . نمیدونستم ازم دلخوره یا نه .
آروم گفتم :
- ازم ناراحتي ؟
- براي چي ؟
- نمیدونم.
- نه ناراحت نیستم .
- پس چرا انقدر جدي شدي و باهام حرف نمیزني؟
- خودت گفتي من همیشه جدي و ترسناکم یادت رفته ؟
حالا اون بود که حرفاش تلخ بود . سرخورده روم و به سمت پنجره ي کناریم چرخوندم و گفتم :
- نه حق با توئه .
ساکت شدم و به پنجره چشم دوختم . دوباره گفتم :
- دلم میخواد قدم بزنم .
- با این حالت ؟نمیشه . سرما خوردگیت تشدید میشه .
ناراضي دوباره چشم به بیرون دوختم گفتم :
- تو ماشین حوصلم سر میره .
- بیا با هم حرف بزنیم حوصلت سر نمیره اینجوري .
- تو که همش تیكه میندازي .
شونه هاش و بالا انداخت و گفت :
- تلافي کردم .
حرصم گرفت دوباره به پنجره خیره شدم گفت :
- باهام حرف نزني همین جا پیادت میكنما .
روم و به سمتش برگردوندم نگاهي بهم کرد گفتم :
- چرا انقدر اصرار داري که امشب بیرون بچرخیم ؟ خوبه جفتمون از احساسمون به هم خبر داریم !
خندید و گفت :
- نمیدوني تنهایي چه به روز آدم میاره که حتي حاضر میشم با توام هم کلام بشم .
اخمام بیشتر رفت تو هم گفتم :
- از این به بعد اگه هم صحبت خواستي زنگ بزن به سیما جون .
لبخند شیطنت آمیزي زد و گفت :
- دوست ندارم . با اونكه نمیتونم کل کل کنم حرصش بدم .
حالا هي هر چي من کوتاه میومدم اون ول کن نبود . اصلا انگار خوشش
میومد که من و حرص بده . با عصبانیت دستم و به سمت پخش ماشین بردم و روشنش کردم گفتم :
- اصلا آهنگ گوش بدیم بهتره .
صداش و زیاد کردم و گوش دادم :
تو چشمات مال من نیست و
نگات دنبال من نیست و
چشات و دزدکی دیدم
تو قهوت فال من نیست و
نمی دونی دیگه حالی
توی احوال من نیست و
نمی دونی ...؟
حرصم گرفت اینم آهنگ بود گوش میداد؟ سریع خاموشش کردم و دوباره غر زدم :
- اَه این چه آهنگیه .
زیر چشمي نگاهم میكرد و میخندید . داشت سعي میكرد جلوي خودش وبگیره ولي نمیشد . خوب حقم داشت همه چي بر علیه من بود . هم حرفاش هم آهنگ!
بالاخره خندش و خورد و بهم گفت :
- ول کن این حرفارو بریم شام بخوریم؟ من گشنمه . امروز انقدر سرم شلوغ بود ناهارم نخوردم .
آروم سرم و تكون دادم و ساکت شدم.
جلوي یه رستوران نگه داشت و کمكم کرد پیاده شم . میزي رو گوشه ي دنج رستوران انتخاب کردیم و نشستیم . سفارش کباب برگ دادم و اونم براي خودش میگو سوخاري سفارش داد . همیشه از غذاهاي دریایي بدم میومد .
ولي چیزي نگفتم . سکوت کامل بود هر کس تو فكر خودش غرق بود .
غذاهامون و آوردن و توي سكوت مشغول خوردن شدیم . نگاهم به رادمهر افتاد که با اشتها روي میگو سوخاریاش سس مخصوصي که براش آورده بودن و میزد و میخورد یكم که گذشت نگاهم دوباره به صورتش افتاد که دیدم یكمي از سس پایین لبش ریخته . بهش گفتم :
- رادمهر پایین لبت سس ریخته .
دستمالي که کنار دستش بود و برداشت و گفت :
- کوش ؟
اشاره اي به پایین لبش کردم ولي نمیتونست پاکش کنه . ناخودآگاه دستمال خودم و برداشتم و از جام بلند شدم . روي صورتش خم شدم تا لكه ي سس و پاك کنم . همه ي نگاهم به لكه بود و اصلا توجهي به اطراف یا رادمهر نداشتم . وقتي لكه رو پاك کردم لبخندي زدم و تازه نگاهم به چشماي متعجب رادمهر افتاد . خاك بر سرت مُوژان این چه حرکتي بود دیگه انجام دادي؟ چشمام و از چشماش دزدیدم و سر جام نشستم . سر خودم و با
کبابم گرم کردم . چند ثانیه بعد رادمهر به خودش اومد و از شوك خارج شد. با احتیاط نگاهي به اطراف انداختم . خدارو شكر که یه گوشه ي دنج و خلوت و انتخاب کرده بودیم وگرنه هر کي من و تو اون حالت میدید فكر میكرد دارم رادمهر و بوس میكنم . از فكرشم گونه هام سرخ شد و خجالت کشیدم . رادمهرم حرفي نزد و به روم نیاورد.
خوشحال شدم که حداقل خودش درکم کرد که چقدر خجالت کشیدم .
بعد از اینكه شام و خوردیم رادمهر پول رستوران و حساب کرد و دوباره با هم سوار ماشین شدیم . سكوت بدي بینمون بود . ولي هیچ کدوممون تلاشي واسه شكستنش نمیكردیم .
بالاخره به خونمون رسیدیم . رادمهر ترمز کرد . زیر لب خداحافظي گفتم و به همون آرومي هم جوابش و گرفتم . رادمهر سریع از توي کوچه محو شد و من سرخورده از کاري که بدون فكر انجام داده بودم به سمت خونه اومدم .
دلم نمیخواست پیش خودش فكر کنه که من دختر سبک سریم . یا یه درصد فكر کنه که من بهش علاقه دارم . تنها کسي که هنوزم توي قلبم بود و عشق اول و آخرم بود احسان بود .
فرداي اون روز دوباره از رادمهر خبري نبود و من این بار خوشحال بودم که زنگي نزده . هنوزم به حرکت دیشبم که فكر میكردم میخواستم آب بشم برم توي زمین .
صبح اول وقت سوگند بهم زنگ زد و وقتي که صداي گرفتم و از پشت تلفن شنید گفت که براي دیدنم میاد خونمون . با بي حالي دوش گرفتم و لباس مناسبي پوشیدم . ساعت 4 بود که سوگند رسید . اول از همه سوگند وارد شد و پشت سرش احسان بود . باورم نمیشد . بعد از چند وقت
دوباره داشتم میدیدمش و دوباره محوش شده بودم .
انقدر تابلو بودم که سوگند نیشگوني از دستم گرفت تا به خودم بیاد . با دستپاچگي دعوتشون کردم تو و سوگند و با خودم کشیدم و توي اتاق بردم . در و بستم سوگندگفت :
- چت شد باز ؟
- این اینجا چیكار میكنه ؟
- خونمون بود گفتم دارم میرم مُوژان و ببینم گفت خوبه و اینا منم گفتم نه مثل اینكه سرما خورده . اونم اصرار اصرار که منم میام ببینمش . خوب چیكار میكردم نمیشد بپیچونمش که .
- من کي گفتم می پیچوندیش؟ منظورم اینه که چرا بهم نگفتي یكم به خودم برسم . نگاه کن تورو خدا با رنگ و روي پریده اومدم استقبالش .
سوگند غرغري کرد و گفت :
- تا تو باشي وقتي که منو میخواي ببیني هم خودت و خوشگل کني . از رادمهر چه خبر .
سرسري همانطور که آرایش میكردم گفتم :
- اونم خوبه .
بعد به سمتش برگشتم و گفتم :
- خوب شدم ؟
- آره ولي یهو رنگ گرفتي الان بري بیرون تابلو میشي .
- کوفت برو بیرون انقدر حرف نزن.
با همدیگه از اتاق اومدیم بیرون . قلبم تند تند میزد . مقابل احسان نشستم .
دوباره همون لبخند مهربون و روي لبش نشوند و گفت :
موژان چي شده؟ امروز از سوگند شنیدم که حالت خوب نیست.
قبل از اینكه بخوام حرفي بزنم یا توضیحي بدم مامان جواب داد :
- دو سه شب پیش بود که بارون عین سیل میومد خانوم هوس پیاده روي میكنه با رادمهر رفته بودن پیاده روي . فردا شبشم تاوانش و پس داد .
مامان چه علاقه اي داشت همیشه همه چي رو خراب کنه . نگاهم و به صورت احسان دوختم . با شنیدن اسم رادمهر اون لبخند مهربونش از روي لباش رفته بود و خیلي جدي شده بود. میخواستم حرفي بزنم تا شاید سوتي مامان و ماست مالي کنم که سوگند متوجه شد و سریع گفت :
- زن عمو زوج جوونن دیگه . اینقدر این سرما خوردگیا حال میده . این سرماي عشقه !
میدونستم سوگند مخالف سرسخت احسانه و یه جورایي به شدت طرفدار رادمهره . سوگند مگه اینكه من دستم بهت نرسه که سرماي عشقه نه ؟! توي
دلم مدام واسش خط و نشون میكشیدم و سوگندم از قیافه ي عصباني من لذت میبرد .
احسان به طرفم برگشت و همونجوري جدي گفت :
- الان بهتري ؟
- آره میشه گفت نسبت به روز اول خیلي بهترم .
- خوب خدارو شكر .
احسان ساکت شد . ساعت 5 بود که زنگ خونمون و زدن پرسشگر مامان ونگاه کردم که گفت :
- واي یادم رفت بهت بگم مُوژان رادمهر زنگ زد گفت میاد دنبالت که بري آمپول بزني . برو دعوتش کن فعلا بیاد بالا مادر .
رادمهر ؟ نمیدونم چرا یهو ترسیدم . چه برخوردي با احسان میكرد؟ سعي کردم خودم و دلداري بدم . ناچار از جام بلند شدم و به سمت آیفون رفتم .
تصویر رادمهر و از توي آیفون دیدم گفتم :
- سلام رادمهر بیا بالا .
- سلام . نه دیگه بالا نمیام زود بیا پایین بریم .
- مامان بهم همین الان گفت من حاضر نیستم . بیا بالا چند دقیقه بشین .
- باشه .
در و براش باز کردم و به انتظارش وایسادم . استرس شدیدي داشتم . رادمهر اومد بالا نگاهي به من کرد و گفت :
- بهتري؟
- آره ممنون . بیا تو .
کفشاش و در آورد و اومد تو . به سمت پذیرایي راهنماییش کردم . اول از
همه مامان و سوگند و دید سلام و احوال پرسي کرد و بعد با صداي احسان به خودش اومد و به طرف صدا برگشت . نگاه جدي و پر جذبش و به احسان دوخت . احسانم مثل رادمهر جدي بود . دست همدیگه رو فشردن و بافاصله کنار هم نشستن . نفس عمیقي کشیدم . تا اینجا همه چي به خیر گذشته بود .
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید