رمان موژان من 6
مامان براي رادمهر چاي آورد و نشست رادمهر سرشو پایین انداخته بود و با
سویچی که تو دستش بود بازي میكرد احسانم حرفي نمیزد . سوگندسكوت و شكست و گفت :
- اگه جایي میخواین برین مزاحمتون نمیشیم شماها برین من و احسانم دیگه کم کم میریم .
رادمهر حرفي نزد. گفتم :
- نه بابا این چه حرفیه . جاي خاصي نمیخوایم بریم .
دوست داشتم احسان بیشتر اونجا میموند و تا میتونستم نگاهش میكردم .
ولي هر بار که سرم و بلند میكردم با چشماي غضبناك رادمهر رو به رو میشدم . یكم دیگه به حرفاي معمولي گذشت که احسان از جاش بلند شد .
هر چي تعارف کردیم که بمونه قبول نكرد و آخر هم با سوگند رفتن . بعد از رفتن احسان و سوگند رادمهر هم از جاش بلند شد و گفت :
- حاضر شو من تو ماشین منتظرت میمونم .
از مامان خداحافظي کرد و رفت . معلوم بود که حسابي ناراحته . شونه هام
و بالا انداختم و گفتم چه اهمیتي داره هر چقدر دوست داره ناراحت باشه !
لباسام و پوشیدم و از در رفتم بیرون . توي ماشین نشسته بود و دستش و زیر چونش زده بود . انگار توي افكار خودش غرق بود . سوار ماشین شدم .
حتي صبر نكرد در و کامل ببندم سریع گاز داد و حرکت کرد . معلوم بود عصبانیه . ولي از چي ؟من که کاري نكرده بودم . گفتم :
- خوبي؟
- مگه مهمه ؟
- این چه حرفیه . خوب حتما مهمه که پرسیدم .
- این سوال و وقتي که اومدم تو خونتون باید می پرسیدي . نه الان . ولي انقدر سرت شلوغ بود که برات مهم نبود بپرسي .
- رادمهر معلومه چي داري میگي ؟
سكوت کرد و جوابم و نداد گفتم :
- خوب بگو از چي ناراحتي ؟
نیشخندي زد و گفت :
- خوب نگاهت قفل شده بود روي پسرعموي عزیزت .
فكر نمیكردم انقدر رك در موردش حرف بزنه . حالا منم عصباني شده بودم
گفتم :
- من نگاهم قفل شده بود روي پسر عموم؟ خوبه هر بار سرم و بلند میكردم
همش اخماي تو هم تورو میدیدم .
- اگه بهت اخم نمیكردم دیگه میخواستي چیكار کني!
از عصبانیت میلرزیدم گفتم :
- من بهت اجازه نمیدم در موردم اینجوري حرف بزني .
- ولي من به خودم اجازه میدم هر جوري در موردت حرف بزنم .
- چه خوب که همین الان ذات واقعیت و نشونم دادي . خوب شد که باهات زیر یه سقف نرفتم .
- هه . تو با من زیر یه سقف نرفتي تا خیلي راحت بتوني به احساساي عاشقونت برسي . تو خودخواه ترین آدمي هستي که تا حالا دیدم .
ماتم برده بود . انقدر عصباني بود که میترسیدم حرفي بزنم و من و بكشه .
انگار خشمي که از زمان عروسي تا الان توي خودش ریخته بود یهو سر باز کرده بود . ناباورانه داشتم نگاهش میكردم که ضربه اي روي فرمون زد و سكوت کرد . منم حرفي بهش نزدم ولي هنوز از حرفاش گیج بودم . انگار یه وزنه ي سنگین روي قفسه ي سینم انداخته بودن نمیتونستم نفس بكشم .
محكم خودم و به صندلي چسبونده بودم . باز دوباره انگار دیوونه شده بود پاش و تا آخر روي پدال گاز فشار میداد حتي حس و حال اینكه بهش بگم آروم بره هم نداشتم . چرا نمیفهمید که من دیگه آینده اي رو براي خودم و احسان نمیدیدم ؟ یعني حق نداشتم به مرور عشقم به احسان و از بین ببرم؟ لعنتي . کاش هیچ وقت پاش و تو خونمون نمیذاشت . کاش با حماقتم توي زندگیم نمي آوردمش. جلوي مطب دکتر ترمز بدي کرد که نزدیک بود با سر برم توي شیشه ي جلو ولي دستم و به دستگیره ي در گرفتم و از پرت شدنم جلوگیري کردم . بدون هیچ حرفي از ماشین پیاده شدم و قبل از اینكه در و ببندم گفتم :
- بهت اجازه نمیدم انقدر پشت سر هم در موردم اشتباه کني . دوست ندارم ببینمت .
در و محكم به هم کوبیدم . حتي نگاهي هم بهم نكرد . سریع دوباره پاش و رو گاز گذاشت و از خدا خواسته از اونجا دور شد.
شكسته و در هم ریخته بودم . نمیدونستم باید چیكار کنم . از یه طرف عشق و احساسم به احسان بود که به این راحتیا دست از سرم بر نمیداشت و با هردیدار کوچیكي انگار دوباره به قلبم آتیش میفتاد و از طرف دیگه هم رادمهربود که نمیدونستم کجاي زندگیم قرار داره . عاشقش نبودم ولي کنارش احساس ناراحتي هم نمیكردم .
شاید باید جایگاه یه دوست و بهش میدادم. مُوژان احمق نشو اون شوهرته و هیچ وقت نمیتونه تو زندگیت برات یه دوست باشه . حالا بر فرض مثال که چند وقتي رو همینجوري با هم بودین بالاخره که باید جوابي میدادي و زندگیتون و از این بلا تكلیفي در مي آوردي" خدایا یعني میتونم باهاش زیر یه سقف برم ؟ " سوالي بود که بارها و بارها از خودم می پرسیدم ولي همیشه تا میخواستم به جواب برسم تصویر احسان میومد جلوي چشمام و هر تصمیم گیري رو برام سخت میكرد .
احسان کاش دوستم داشتي کاش بهم حرفي میزدي و از این برزخ بیرون میكشیدیم .
بعد از اینكه آمپولم و زدم دم در مطب دربست گرفتم و به سمت خونه اومدم. وقتي وارد خونه شدم مامان با دیدنم گفت :
- وا پس رادمهر کو ؟
- رادمهر ؟
- آره دیگه دعوتش نكردي که شام بونه پیشمون ؟ انقدر زحمت کشیده از کارش زده که تورو ببره آمپولت و بزني .
- آها . چرا بهش گفتم ولي گفت جایي کار داره عذرخواهي کرد .
مامان دیگه چیزي نگفت . بابام توي پذیرایی نشسته بود بدون اینكه لباسام
و تعویض کنم رفتم و روي مبل کنارش نشستم و سرم و روي شونه هاي محكمش گذاشتم . دلم یه پشتوانه میخواست کسي که بتونم غمهام و روي شونه هاش بریزم . بابا دستش و دورم حلقه کرد و گفت :
- بهتري مُوژان خانوم ؟
- بد نیستم .
- پاشو لباسات و در بیار بابا .
- میرم ولي حالا نه . فعلا میخوام توي بغلتون باشم .
بابا لبخندي زد و من و بیشتر به خودش فشرد . چشمام و بستم حداقل براي
چند دقیقه میتونستم توي آغوشش آروم بگیرم . اجازه ي ورود به رادمهر و
احسان و به افكارم ندادم . فقط و فقط به آرامشي فكر میكردم که توي 5-6 ماه اخیر نداشتم .
فرداي اون روز مطمئن بودم کمه از رادمهر خبري نمیشه . همینطور هم بود.حدوداي ساعت 6 بود وقتي که از اومدن رادمهر ناامید شدم تصمیم گرفتم خودم برم و آخرین آمپولم و بزنم . وقتي مامان من و حاضر و آماده دید با تعجب گفت :
- مگه رادمهر نمیاد دنبالت .
- نه امروز خودم میرم .
مامان نگاهش رنگي از شک گرفت گفت :
- نكنه دعواتون شده ؟ چیزي شده ؟
- نه مامان واسه چي باید چیزي شده باشه ؟ امروز کار داشت منم گفتم که خودم میرم همین .
- پس حداقل صبر کن بابات بیاد با اون برو .
- بابا که بیاد خستست خودم برم راحت ترم . تازه حالمم بهتره میخوام یكم پیاده روي کنم .
- با این حالت ؟ با تاکسي برو زود بیا . پیاده روي نكنیا .
براي اینكه از نگراني در بیاد چشمي گفتم و از در خونه بیرون زدم . چند دقیقه اي توي کوچه وایسادم . برف ریزي در حال باریدن بود . دستام و به سمت آسمون گرفتم . چقدر بچه بودم از باریدن برف ذوق میكردم ولي الان حتي برف هم نمیتونست من و سر ذوق بیاره . تا مطب راه زیادي نبود میشد پیاده رفت ولي حدوداي 15 دقیقه راه بود . برام مهم نبود میتونستم هر چقدر دلم میخواد توي این مدت فكر کنم و خودم و خسته کنم .
تقریبا سر کوچه رسیده بودم . هوا خیلي سرد بود ولي انگار دوست داشتم خودم و شکنجه بدم . به خاطر کارایي که توي این مدت کرده بودم . حقم بود که انقدر سردم بشه . حقم بود اگه هر بلایي هم سرم میومد . به رادمهر فكر کردم . چقدر خوب بود که بازم حرفي بهم نمیزد . چقدر صبور بود . واقعا ازش ممنون بودم . حتي 1 بار هم جلوي مامان یا سیما جون نخواست تقصیرارو گردن من بندازه . همیشه قبول میكرد که مشكلاتمون دو طرفست.
احسان احسان احسان . کاش هیچ وقت نمیومدي تو زندگیم . کاش انقدر رابطمون خوني و نزدیک نبود با هم .
با صداي رادمهر یهو به خودم اومدم اول فكر کردم دارم خواب میبینم ولي بعد که صورتش و جلوي روم دیدم فهمیدم که واقعیه . انگار شوکه شده بودم این اینجا چیكار میكرد ؟ اخماش در هم بود گفت :
- صداهارو نمیشنوي ؟ 1 ساعته دارم بوق میزنم برات .
نگاهي به صورتم کرد و گفت :
- دختر تو خل شدي؟ بعد از اون مریضي و اون همه تب و آمپول توي این هوا داري پیاده روي میكني ؟ صورتش و ببین قرمز شده از سرما . بیا بریم تو ماشین . زود باش .
خودش جلوتر رفت ولي وقتي دید من تكوني نمیخورم و توي سكوت فقط تماشاش میكنم دوباره به طرفم برگشت و گفت :
- مُوژان خوبي ؟ چرا هیچي نمیگي ؟
انگار تازه به خودم اومدم . چقدر مهربون بود با حرفاي دیروزم بازم امروز اومده بود دنبالم و اینجوري برام دل میسوزوند . نمیدونم چي شد که یهو دستام و دور کمرش حلقه کردم و سرم و روي سینش گذاشتم . دلم میخواست ازش تشكر کنم که انقدر خوب بود . انگار از این حرکتم شوکه
شده بود چون حرفي نزد . حتي حرکتي هم نكرد . چند ثانیه توي همون حالت بودم بعد یهو متوجه حرکتم توي خیابون شدم سریع خودم و ازش جدا کردم و به سمت ماشینش دویدم . حتي نمیتونستم تو صورتش نگاه کنم. اي خدا چرا انقدر من کارام از روي بي فكري بود ؟! انگار هر چیزي که به ذهنم میرسید همون دقیقه باید اجراش میكردم .
نگاهي به اطرف انداختم به خاطر برف پیاده رو ها تقریبا خالي از عابر بود . نفس عمیقي کشیدم باز خوبه کسي من و ندید توي اون حالت .
2 دقیقه بعد رادمهر سوار ماشین شد . مثل همیشه جدي بود و مسلط به رفتارش . انگار نه انگار که همین 2 دقیقه پیش یهو بغلش کرده بودم . گفت:
- مگه نگفته بودم که خودم میام میبرمت آمپول بزني ؟ چرا خودت اومدي؟
-زنگ نزدي منم گفتم شاید نمیخواي بیاي.
چند ثانیه اي سكوت کرد و بعد خیلي آروم گفت :
- من اگه قولي بدم یا کاري رو قبول کنم تا آخرش انجامش میدم .
حال خوبم و یهو خراب کرده بود میخواست بگه که یعني به خاطر تو نیومدم چون قبول کرده بودم مجبور شدم !
سرخورده حرفي نزدم . اونم چیزي نگفت . حتي اشاره اي هم به حرکت چند دقیقه پیشم نكرد . چقدر مغرور بود ! پشیمون شدم از کاري که کرده بودم حالا حتما میگفت عجب دختریه ! چه فكرایي که در موردم نمیكرد.
با این فكر اخمام و تو هم کردم . برخلاف دیشب که خیلي تند میرفت امشب خیلي آروم میرفت انگار هیچ عجله اي براي رسیدن نداره . جلوي در مطب مثل همیشه نگه داشت و من پیاده شدم .
خیلي زود آمپولم و زدم و دوباره سوار ماشینش شدم . هیچ حرفي بینمون رد و بدل نشد . انگار جفتمون خسته بودیم از حرف زدن . جلوي در خونه پیاده شدم میخواستم خداحافظی کنم که دیدم ماشینش و پارك کرد و پیاده شد با تعجب گفتم :
- مگه نمیري ؟
- دلت میخواد برم ؟
- نه نه منظورم این نبود .
- موقعي که اومدم دنبالت و خونه نبودي مامانت دعوت کرد گفت شام بیام خونتون ولي اگه تو ناراحتي من نمیام . میخواي برم ؟
- من همچین حرفي نزدم بیا تو .
در و باز کردم و با هم رفتیم داخل . بابا با رادمهر گرم گرفت و خیلي زود سر صحبت بینشون باز شد من به اتاقم رفتم تا لباس مناسبي بپوشم .
شلوار برموداي تنگ آبي رنگي رو با یه تاپ سرمه اي بافت پوشیدم که فقط یه بند داشت که اونم دور گردنم بسته میشد . تقریبا میشد گفت که تاپه زیادي باز بود ولي نمیدونم چرا انگار دلم میخواست راحت تر لباس بپوشم. موهاي فرم و هم روي شونه هام ریختم و از اتاق اومدم بیرون . رادمهر با دیدنم جوري شد که گفتم صد در صد سكته کرد ! ولي مثل همیشه سریع به خودش اومد و نگاهش و ازم گرفت . ولي حس میكردم که گاه و بیگاه
نگاهش روي من میمونه . ولي به روي خودم نیاوردم . به مامان کمک کردم و میز شام رو چیدم.سر میز شام صندلی کنار رادمهر رو انتخاب کردم و نشستم ولی رادمهر مثل همیشه نبود.سعی میکرد نگاه ازم بدزده و حتی ظرف غذا رو مثل همیشه جلو من نمیگرفت.بعد ازاینکه شام خورده شد رادمهر زیاد نموند و خیلی سریع خداحافظی کرد که بره شال بافت بلندم رو روی دوشم انداختم و برای بدرقش تا دم در رفتم.
به در تكیه زده بودم و نگاهش میكردم گفت :
- برو تو سرده سرما میخوري دوباره .
اشاره اي به شال بافتم کردم و گفتم :
- این گرمه سرما نمیخورم .
نگاهش و چند لحظه اي بهم دوخت و گفت :
- چرا امروز بغلم کردي ؟
دستپاچه شدم . فكر نمیكردم الان در موردش حرفي بزنه سعي کردم حرفي
بزنم ولي انگار صدام در نمي اومد . سرم و پایین انداختم و چیزي نگفتم. دوباره با لحن شیطنت آمیزي گفت :
- نكنه از دیشب تا حالا دلت برام تنگ شده بود ؟
دوباره مُوژان سرخوش خودش و نشون داد گفتم :
- فكر کن من دلم واسه تو تنگ شه ! 1% هم احتمالش نیست .
برخلاف تصورم خندید و گفت :
- معلوم بود . جوري بغلم کرده بودي که استخونام داشت میشكست . گفتي چند کیلویي ؟
عصباني شدم دندونام و رو هم فشار دادم و گفتم :
- رادمهر برو تا یه بلايی سرت نیاوردم .
- واي واي ترسیدم . میدوني که منم خوب بلدم تلافي کنم .
همونجوري که می خندید به سمت ماشینش رفت و دستي برام تكون داد .
لبخندي روي لبم نشست . خوشحال بودم که به خاطر دیروز ازم ناراحت نیست .
برگشتم داخل خونه و یه راست به اتاقم رفتم . روي تخت دراز کشیدم و فكرکردم . چرا وقتي رادمهر پیشم بود حس خوبي داشتم؟
1 هفته اي از اون شب میگذشت . توي این مدت تنها 1 بار رادمهر و دیده بودم . اونم وقتي بود که مامان براي شام از رادمهر و مامان و باباش دعوت کرده بود که شام خونه ي ما باشن . اخلاق رادمهر عادي تر از اون چیزي بود که بشه گفت بغل کردنم یا رفت و آمدایي که توي این مدت داشتیم تونسته باشه تاثیري روش بزاره و دلش و یكم نرم کنه . هنوزم همونجوري جدي بود
و براي برقرار کردن ارتباط با من هیچ تلاشي نمیكرد . البته منم تلاشي نمیكردم . دوست داشتم رابطمون توي این سكوتي که بود میموند . حداقل بهتر از این بود که بنشینم و همه ي احساسات و رفتارام و براش توضیح بدم .
براي بار هزارم خدارو شکر میكردم که در مورد احساساتم کنجکاوي نمیكرد . البته از یه طرفم بهش شک کرده بودم چرا اینقدر از کنار همچین چیزي ساده میگذشت ؟ غلط نكنم یه ریگي تو کفشش بود.این روزا جاهایي که احسان بود سعي میكردم نرم . وقتي اون من و نمیخواست این عشق من به چه دردي میخورد عشق یه طرفه که فقط از تو خودم و میخورد و نابود میكرد . دوست داشتم با ندیدنش فراموشش کنم.
البته تا حدودي موفق هم شده بودم . ولي بازم یادش اذیتم میكرد .نمیخواستم به خاطر زندگي خودم و رادمهر احسان و فراموش کنم . چون هنوزم شک داشتم که بتونم با رادمهر برم زیر یه سقف و زندگي کنم.
دوست داشتم احسان و فراموش کنم تا بتونم بدون اینکه عاشق باشم به اطرافم نگاه کنم.این عشق برام جز عذاب و کاراي احمقانه سود دیگه اي نداشت .
سوگند و سارا با زن عموسروناز عصر بود که به خونمون اومدن . وقتي همه به پذیرایي رفتیم چهره ي ناراحت زن عمو رو دیدم پرسیدم :
- زن عمو چیزي شده ؟ ناراحت به نظر میاین .
انگار منتظر همین سوال بود یهو زد زیر گریه و گفت :
- دست رو دلم نزار مُوژان .
مامان گفت :
- چي شده سروناز ؟
زن عمو که گریه امانش و بریده بود نتونست چیزي بگه سوگند گفت :
- دیروز زن داییم از یزد زنگ زد گفت که داییم حالش خوب نیست زیاد .
حالا مامان منم از دیروز تا حمالا همینجوري مدام گریه میكنه . ما گفتیم
بیاریمس بیرون بلكه یكم آروم بشه و کمتر فكر و خیال کنه .
مامان ناراحت گفت :
- حالا مریضیشون چیه ؟
- سرطان ریه .
وقتي سوگند این و گفت گریه هاي زن عمو بیشتر شد . مامان رفت و کنارش نشست سرش و تو آغوشش گرفت و گفت :
- انقدر خودت و ناراحت نكن . با ناراحتي تو که برادرت خوب نمیشه آخه. سوگند جان چند وقته اینجوریه ؟
- راستش زن داییم میگفت 1 هفته اي میشه که فهمیدن . راستش انگار
سرطانش خیلي پیش رفته .
مامان براي سلامتیش دعا کرد زن عمو یكم آروم تر شد و گفت :
- به مهرداد گفتم که همین فردا میخوام برم یزد ببینمش. 1 هفته برم پیشش باشم بیام .
مامان گفت :
- همون داداشت که قد بلندي داشت ؟
زن عمو گریش بیشتر ش و سرش و به نشونه ي تایید تكون داد . مامان یكم
فكر کرد و گفت :
- اسمش چي بود؟
سوگند گفت :
- سهراب بود زن عمو
- آها آره . جوونم هست که .
زن عمو میون هق هق گفت :
- خوب منم از همین ناراحتم .
- غصه نخور ایشالله همه چي درست میشه و برادرت خوب میشه .
مهمونا دو ساعتي نشستن ولي هر چي مامان اصرار کرد شام بمونن قبول
نكردن و زن عمو بستن ساك ها و چمدوناشون و بهانه کرد و رفت.
مامان تا موقعي کمه بابا بیاد همش دمغ بود و آه میكشید وقتي بابا اومد نگاهي به
چهره ي افسرده ي مامان انداخت و گفت :
- مونس خانوم چرا دلگیري ؟ چیزي شده؟
مامان دوباره یكي از اون آه هاي جانسوزش و کشید و گفت :
- شنیدي برادر سروناز سرطان گرفته ؟
بابا سري تكون داد و گفت :
- آره امروز مهرداد بهم زنگ زد براي خداحافظي گفتم کجا میخواین برین
جریان و برام تعریف کرد . بیچاره خیلي جوونه .
- آره . دلم میخواست به خاطر سرونازم که شده منم برم عیادتش . بالاخره سروناز برام این همه مدت خواهري کرده و جاي مهوش و برام گرفته .
بابا کمي فكر کرد و گفت :
- میخواي به مهرداد زنگ بزنم بگم فردا ما هم باهاشون بریم؟ فوقش3-4 روز میمونیم برمیگردیم . نظرت چیه ؟
مامان گفت :
- من که بدم نمیاد تو کاري نداري ؟
انگار هیچ کدومشون من و اونجا نمیدیدن یهو گفتم :
- ببخشیدا منم اینجام یكي نظر من و هم بپرسه .
نگاهاشون به سمت من برگشت گفتم :
- من هیچ جا نمیام حوصله ي مسافرت و ندارم .
مامان گفت :
- نمیشه که ما بریم تورو بزاریم اینجا . تنهایي میخواي چیكار کني آخه ؟
سوگند و سارا هم که هستن اونجا .
-مامان جان دیگه24 سالمه ها ! میتونم از خودم مراقبت کنم . شما نگران نباشین و با خیال راحت برین .
مامان دودل نگاهي به من کرد و بعد رو به بابا گفت :
- مهران من نمیام . ول کن یه موقعي میریم که مُوژانم بخواد بیاد .
قبل از اینكه بابا حرفي بزنه گفتم :
- شماها چیكار به من دارین ؟ زن و شوهرین پاشین با هم برین . منم
هیچیم نمیشه تا شماها برگردین قول میدم .
بابا مثل همیشه خونسرد گفت :
- مُوژان راست میگه مونس جان . اولا که بچه نیست دوما که رادمهر هستداگه اتفاقي افتاد یا ترسید میتونه بگه رادمهر بیاد پیشش .
با همه ي حرفاي بابا موافق بودم به جز تیكه ي آخرش من سرمم میرفت به رادمهر رو نمینداختم که بیاد پیشم ! ولي براي اینكه مامان و نگران نكنم حرف بابا رو تایید کردم . مامان که انگار با شنیدن اسم رادمهر یكم آروم ترشده بود گفت:
- خیلي خوب . یادت نره به رادمهر بگیا .
سعي کردم با حرفام خیالشو راحت کنم . اتفاقا عجیب به تنهایي احتیاج داشتم . و این بهترین فرصت بود که بتونم از این تنهایي استفاده کنم .
بابا با عمو تماس گرفت و برنامه ي مسافرت و اوکي کرد . همون شب با
جفتشون خداحافظي کردم و رفتم خوابیدم .
صبح ساعت 11 از خواب بیدار شدم وقتي نگاه به ساعت انداختم جا خوردم و سریع از تختم بیرون اومدم پیش خودم گفتم چطور مامان تا حالا بیدارم نكرده . از اتاق بیرون رفتم و مامان و صدا کردم ولي کسي جواب نداد. یكم فكر کردم و تازه یادم اومد که مامان اینا امروز صبح زود رفتن یزد .
با آرامش خاطر روي مبل لم دادم و چشمام و روي هم گذاشتم . داشتم فكرمیكردم کاش سوگند تهران بود . همیشه پایه ي خوش گذرونیم سوگند بود .
اول از همه باید یه فكري به حال شكم گرسنم میكردم .سر یخچال رفتم وغذایي که از دیشب مونده بود و همراه با فیلمي که به تازگي سوگند بهم داده بود و حوصله ي دیدنش و نداشتم خوردمش . یكم تلویزیون دیدم ولي دریغ از برنامه اي که من و به خودش جذب کنه مامان باهام تماس گرفت و خبر رسیدنشون و داد . پیش خودم گفتم "بیا این همه تنهایي تنهایي میكردي حالا میخواي توي این تنهاییت چیكار کني مثلا؟"
تلفن زنگ خورد سلانه سلانه به سمتش رفتم و جواب دادم :
- بفرمایید ؟
صداي سیما جون توي گوشي پیچید :
- سلام عزیزم خوبي؟
- سلام مامان خوبم شما خوبین ؟
- مرسي عزیزم . جاي مامان و بابا خالي نباشه .
این دیگه از کجا فهمیده بود ؟ گفتم :
- ممنون مامان . بابا خوبن ؟
- سیاوشم خوبه دخترم . مامانت اینا نیستن تنها نشیني تو خونه ها . بیا پیش
ما گلم .
- چشم حتما بهتون سر میزنم .
- به رادمهرم سفارش کردم که این مدت این ور بیارتت ولي خودت باز بهش یادآوري کن عزیزم .
یعني رادمهرم میدونست ؟ این چه تنهایي شد!
- چشم مامان حتما میام .
- قربونت عزیزم زیاد وقتت و نمیگیرم . می بوسمت خداحافظ .
- خداحافظ مامان .
گوشي رو قطع کردم و همونجا نشستم . نگاهي به ساعت کردم 7 شب بود .
رادمهر میدونست من تنهام و یه زنگ بهم نزد ؟" خوبه حالا خودت گفتي دلت میخواد تنها باشي چه انتظاراتي داري ! "
از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم تصمیم گرفتم خودم و تحویل بگیرم و یه غذاي خوشمزه درسمت کنم . کتاب آشپزي مامان و از توي کتابخونه برداشتم و ورق زدم . با حوصله مواد اولیه هاش و میخوندم و نگاه به عكساي خوش آب و رنگش میكردم . اولین بارم بود که میخواستم آشپزي کنم . البته آشپزي که تا حالا کرده بودم ولي فقط در حضور مامان و با نظارت مستقیمش !
همیشه تا نگاهش و یه سمت دیگه میچرخوند من یه دست گلي به آب میدادم البته دست خودم نبود علاقه اي به آشپزي نداشتم. فقط چند تایي غذا یاد گرفته بودم براي روز مبادا و فقط براي اینكه از گشنگي
نمیرم !
بالاخره یه غذا چشمم و گرفت لازانیا . عاشق لازانیاهاي مامان بودم . مواد اولیش رو هم داشتیم همه رو در آوردم و مشغول شدم . با جدیت داشتم آشپزي میكردم مواد داخل لازانیا رو آماده کردم یكم چشیدم خوب شده بود. حالا نوبت ورقاي لازانیا بود همش و توي آب جوش ریختم و منتظر شدم نیم پز شه . طبق همون چیزي که توي کتاب نوشته بود البته من منظورش از نیم پز نفهمیده بودم ولي خوب سعي کردم نزارم له شه !
یكي زنگ خونمون و زد نمیدونستم چیكار کنم لازانیاها روي گاز مشغول قل خوردن بودن میترسیدم خراب بشن ولي چاره اي نبود به سمت آیفون رفتم تصویر رادمهر و دیدم شوکه شدم این اینجا چیكار میكرد ؟ مامان اینا هم که نبودن . با دستپاچگي در و باز کردم . نگاهي به لباسا و سر و وضع
خودم کردم . تاپ و شلوار سفید رنگي تنم بود . خدارو شکر که از مواد لازانیا چیزي روي خودم نریخته بودم . جلوي آینه ي دم در وایسادم و دستي توي موهام کشیدم و مرتبشون کردم . دوست نداشتم در مقابلش ایرادي داشته باشم . جلوي در رسید.
- سلام .
- سلام چطوري ؟
- ممنون تو خوبي ؟
- مرسي . از این طرفا .
نگاهي کرد و گفت :
- میخواي برم ؟
- نه نه بیا تو .
دیدم هنوز وایساده اشاره اي به دستم کرد که روي چارچوب در گذاشته بودم. از بي حواسي خودم خجالت کشیدم دستم و برداشتم و داخل دعوتش کردم . همینجوري مات و متحیر داشتم نگاهش میكردم . گفت :
- بوي غذا میاد شام درست کردي ؟
انگار تازه یاد ورقاي لازانیا افتادم . همونجوري که به سمت آشپزخونه
میدویدم گفتم :
- آخ لازانیاها .
صداي رادمهر و شنیدم :
- چي شد ؟
خودم و سریع به گاز رسوندم و شعله ی زیر لازانیا رو سریع بستم.نگاهی به داخل قابلمه انداختم همشون وارفته بودن.داشت اشکم در میومد انقدر زحمت کشیده بودم براشون.همونجوری اونجا وایساده بودن و زل زده بودم به قابلمه.صدای رادمهر و از پشت سرم شنیدم:چی شده؟
نگاه محزوني بهش انداختم و گفتم :
- همه ي لازانیاهام وا رفت .
رادمهر که انگار از لب و لوچه ي آویزون من خندش گرفته بود یكم اومد جلوتر و نگاهي به محتویات درون قابلمه انداخت و گفت :
- اشكال نداره خوب کاریه که شده بچینش تو ظرف بزارش تو فر .
- تو کتاب گفته نیم پز نگفته له !
رادمهر دوباره خندش و خورد و با نگاهي شیطون رو به من گفت :
- اولین بارته آشپزي میكني ؟
- نخیر .
خندید و گفت :
- کاملا مشخصه .
کمكم کرد همون لازانیا هاي له و با هم توي ظرف چیدیم و پنیرپیتزا و موادش رو هم لابه لاش ریختیم . انقدر غرق کار بودم که اصلا حضوررادمهر معذبم نمیكرد . بالاخره با همكاري هم کار و تموم کردیم و ظرف و
توي فر قرار دادیم . با خوشحالي دستم و بالا آوردم و رادمهر هم با دستش به کف دست من زد . بهش گفتم :
- شام خوردي ؟
- نه از مطب یه راست اومدم اینجا .
گفتم :
- پس برو تو پذیرایي بشین برات چاي بیارم الانا دیگه لازانیامون هم آماده میشه .
- باشه ممنون .
رادمهر رفت و من دو تا فنجون چاي ریختم وپیشش برگشتم خیلي خودموني روي مبل نشسته بود و داشت با ریموت کانالارو عوض میكرد .
چاي و جلوش گذاشتم تشكري کرد و دوباره نگاهش و به تلویزیون دوخت
توي همون حالت گفت :
- مامان اینا کي میان ؟
4-5 روز دیگه . تو از کجا فهمیدي ؟
- مامانت زنگ زد گفت هواي تورو داشته باشم تو این مدت تنهایي .
کاش به مامان میگفتم به کسي نگه که تنهام سكوت کردم و چیزي نگفتم .
توي سكوت چاییامون و خوردیم . به آشپزخونه برگشتم تا به لازانیا سر بزنم. حاضر بود . میز شام و چیدم و رادمهر و صدا زدم . نگاهي به لازانیا که شل و وارفته شده بود انداخت و خندید . براي جفتمون غذا کشیدم و مشغول خوردن شدم . با اینكه ورقه هاي لازانیاش زیادي پخته بود ولي خوشمزه شده بود . حداقل شكم و که سیر میكرد . رادمهر گفت :
خوب شد مجبور نیستم هر روز دست پختت رو بخورم .
اخمي کردم و گفتم :
- از خداتم باشه لازانیا به این خوشمزگي پختم .
چنگالش و توي لازانیا زد و همش خورد شد خندید و گفت :
- بله بله خیلي خوشمزست !
- باشه هي مسخره کن . دوست دارم ببینم تو چطوري آشپزي میكني .
- آشپزي من حرف نداره .
- حتما هر کي خورده مرده ؟!
- مرسي واقعا یه ساعت داشتم دنبال یه تعریف مناسب واسه آشپزیت میگشتم . خیلي کمک کردي ممنون .
- اصلا اگه انقدر بده نخور .
- خستگي و گشنگیه دیگه الان آجرم جلوم میذاشتي میخوردم .
- پس شبا که از مطب میاي چیكار میكني ؟
شونه هاش و با بي تفاوتي بالا انداخت و همینجوري که نگاهش به بشقابش بود گفت :
- بعضي شبا غذا از بیرون میگیرم بعضي شبا هم یه چیز ساده میخورم و میخوابم .
- خوب چرا برنمیگردي خونتون ؟ اونجوري میتوني غذاهاي گرم خونگي بخوري . تازه مامان و بابا هم پیشتن تنها نیستي .
- دیوونه شدي؟ دوباره برگردم ؟ میدوني چند وقته آرزوي همچین زندگي و داشتم ؟
- یعني احساس تنهایي نمیكني ؟
با بي تفاوتي شونش و بالا انداخت دوباره گفتم :
- یعني وقتي از بیرون میاي دوست نداري کسي باشه که بیاد استقبالت و باهات حرف بزنه ؟
- بدم نمیاد یكي استقبالم بیاد ولي خوب اگرم نباشه مشكلي نیست . من راحتم .
- تو واقعا انگار از یخ ساخته شدي .
رادمهر گفت :ممنون از تعریفت
- تعریف نبود . اتفاقا به نظرم خیلي بده . یعني تو هیچ احساسي نداري ؟
چند ثانیه توي چشمام زل زد و گفت :
- آدم آهني که نیستم .
بشقاب خالي غذاش و پس زد و گفت :
- ممنون با اینكه ریخت و قیافه نداشت ولي خوشمزه بود .
بشقابش و برداشت و به آشپزخونه برد . منم غذام و تموم کردم و با کمک هم میز و جمع کردیم . داشتم ظرفارو میشستم که صداش و از پشت سرم شنیدم :
- مُوژان چه لباسایي میخواي با خودت برداري ؟
با تعجب به سمتش برگشتم و گفتم :
- لباس ؟ براي چي ؟
- گفتم که مامانت سفارشت و کرده این چند روز و خونه ي من بمون .
خیلي جدي گفتم:
- ممنون ولي خودم میتونم از خودم مراقبت کنم . تو میتوني با خیال راحت بري .
- مُوژان من اگه پام و از در این خونه بیرون بزارم اگه نصف شب از ترس بهم زنگ بزني هم نمیام نجاتت بدما .
از این حرفش یكم ترسیدم ولي به روي خودم نیاوردم و گفتم :
- همچین میگه ترس انگار قراره چه اتفاقي بیفته .
سرم و دوباره برگردوندم و مشغول شستن شدم صداش هي نزدیک تر میشد گفت :
- مثلا شاید دزد بیاد بعد به این فكر کن که تکو تنها توي این خونه ي بزرگ باشي . تازه اگرم من بیام کمكت تا برسم دزده تورو کشته و رفته . چقدر بدجنس بود حالا که شب شده بود داشت این حرفاي وحشتناك و میزد که من و بترسونه . گفتم :
- لوس نشو رادمهر میترسم .
دوباره با بي تفاوتي گفت :
- میل خودته هر جا دوست داري بمون من حقیقت و بهت گفتم . از آشپزخونه داشت میرفت بیرون با ترس گفتم :
- داري میري ؟
انگار فهمید که نقشش گرفته و من و حسابي ترسونده گفت :
- نه حالا هستم به کارت برس .
خیالم راحت شد بقیه ي ظرفهارو هم شستم و از آشپزخونه بیرون اومدم .
هر چي دنبالش گشتم نبود آخر گفتم :
- رادمهر کجایي ؟
- اینجام توي اتاقت .
- اونجا چیكار میكرد؟دیگه حسابي باهامون خونه یكي شده بود ! به اتاقم رفتم مشغول دیدن قاب عكسایي بود که به دیوار زده بودم . کنارش رفتم و خودمم به عکسا نگاه کردم از بچگیام عکس داشتم تا همین پارسال .
نگاهي به صورتش انداختم لبخند کم رنگي روي لباش نشسته بود نگاهش و از عكسا گرفت و به من دوخت . گفت :
- حاضر نمیشي بریم ؟
- گفتم که نمیام .
- مُوژان حوصله ندارم هر شب با استرس بخوابم . همش 4 روزه !
من مني کردم و گفتم :
خوب تو بمون اینجا .
نگاه خونسردي بهم کرد و گفت :
- من خونه ي خودم راحتم .
- خوب منم تو خونه ي خودم راحتم
پوزخندي زد و گفت :
- خوب منم دارم میبرمت خونت !
نگاهش کردم و حرفي نزدم این بار کلافه و عصبي گفت :
- نترس توي این 4 روز نمیخورمت . پیش من در اماني !
از اینكه فكرم و خونده بود خجالت کشیدم . خوب حق داشتم از کجا معلوم
به سرش نزنه و کار احمقانه اي انجام نده ؟ البته از رادمهر بعید بود ولي خوب اونم مرد بود ! دیگه اسلامم که دست و پاش و نبسته بود تا با خیال راحت قبول کنم و برم پیشش! زن قانونیش بودم و میتونست بدون هیچ عذاب وجداني هر کار دوست داره بكنه . این مامانمم عجب آشي واسم پخته بودا ! حالا چي میشد به این نمیگفتي ؟
سعي کردم به روي خودم نیارم گفتم :
- من از چیزي نترسیدم . فقط توي خونه ي خودم راحت ترم .
از در اتاق داشت میرفت بیرون گفت :
- میل خودته من همه حرفارو بهت زدم . الانم میرم . حوصله ندارم وایسم با تو کل کل کنم .
از فكر اینكه تنها بشم یهو ترسیدم مخصوصا با حرفایي که رادمهر بهم زده
بود . تا حالا شبا تنها نمونده بودم خونه . همیشه مامان و بابا بودن مخصوصا شبا ! نفسم و پر صدا بیرون دادم وپیشش رفتم داشت کت اسپرتش و تنش میكرد که بره گفتم :
- صبر کن وسایلم و جمع کنم الان میام .
بدون اینكه صورتش تغییري بكنه گفت :
- تو ماشین منتظرت میمونم . همه ي درارو قفل کن .
از در بیرون رفت . سریع به سمت اتاقم رفتم و چمدون کوچیكي رو درآوردم . سعي کردم از بین لباسام پوشیده تریناش و انتخاب کنم . انگارمیترسیدم که رادمهر وسوسه بشه و کاري بكنه که بعدا جفتمون پشیمون شیم. البته از رادمهر بعید بود . انقدر سرد و بي تفاوت بود نسبت به من که اصلا امكان نداشت علاقه اي بهم داشته باشه . آهي کشیدم و دوباره مشغول جمع
کردن لباسام شدم با خودم گفتم :"خوب سرد باشه که واسه تو بهتره دیگه. واسه چي آه میكشي؟ کرم از خود درخته پس ! بیشتر از رادمهر باید مواظب خودت باشي که دست گل به آب ندي ! والا ! اون از بغل کردنت اونم از حسادتاي الكیت ! "
افكارم و پس زدم . همیشه توي خونه عادت داشتم لباساي راحت و باز می پوشیدم . کلا برام مهم نبود که زمستونه یا تابستون با لباس زیاد خوابم نمیبرد ولي مجبور بودم لباساي بلند بردارم ولي براي اطمینان تاپ و شلوارك قرمز رنگي رو هم با خودم برداشتم . وقتي چمدونم و بستم نگاهي به خونه کردم همه ي چراغارو خاموش کرده بودم . در رو هم قفل کردم و از خونه رفتم بیرون . رادمهر توي ماشین منتظرم نشسته بود چمدون و روي صندلي
عقب گذاشتم و خودم کنار رادمهر جا گرفتم .
بدون هیچ حرفي مسیر خونه رو طي کردیم .
به خونه رسیدیم . جالب بودکه اصلا احساس غربت نمیكردم و یه حس خوبي داشتم از اینكه اونجام .
بلا تكلیف وسط خونه وایساده بودم که رادمهر نگاهي بهم کرد و گفت :
- میتوني توي اتاق اصلي بخوابي . من توي این یكي اتاق میخوابم .
- چرا ؟
- چي چرا ؟ خوب چون از اولم اونجا میخوابیدم . من خستم شب بخیر .
برام جاي تعجب داشت ! یعني این همه مدت از اتاق خوابمون استفاده نكرده بود ؟ براي چي ؟ هر کسي آرزوش بود توي همچین اتاق رویایي بخوابه . بي ذوق !
با هیجان به سمت اتاق رفتم چمدونم و روي تخت باز کردم و لباس بلندی پوشیدم . زیر پتو خزیدم و چشمام و بستم . ولي غیر ممكن بود با اون لباس
خوابم ببره . دوباره از جام بلند شدم سرکي بیرون کشیدم خبري از رادمهرنبود . سریع لباسم و با همون تاپ و شلوارك قرمز عوض کردم و دوباره به تختم برگشتم . مطمنا هیچ موقع بدون در زدن وارد نمیشد پس لزومي نداشت موقع خواب مراعات کنم .
راحت خوابم برد حداقل میدونستم که توي چند قدمیم رادمهر خوابیده و هواسش به من هست .
صبح با صداي زنگ گوشیم از خواب پریدم . مامان بود که طبق معمول همیشه نگران بود با شنیدن صداي خواب آلودم گفت :
- وا خوابي هنوز مُوژان ؟ نگاه به ساعت کردي؟
- نه مگه ساعت چنده ؟
12 . پاشو برو یه چیزي بخور دختر ضعف میكني . نیام تهران ببینم پای چشات سیاه شده از بس به خودت گرسنگي دادي .
خندم گرفت گفتم :
- نه مادر من . غذا هم میخورم چشم .
- دیشب که نترسیدي مادر شب خوب خوابیدي ؟
تازه یادم افتاد که مامان هنوز نمیدونه من خونه ي رادمهرم . دوست نداشتم از حضورم توي خونه ي رادمهر برداشت بدي بكنه . ولي بالاخره نمیشدپنهان کرد و باید بهش میگفتم :
- دیشب رادمهر اومد دنبالم من و آورد خونه ي خودش .
مامان که انگار فكر میكرد اشتباه شنیده شوکه شد ولي بعد خیلي استقبال کرد و گفت :
- خدا خیرش بده . بهتر مادر میخواستي بموني تنها تو خونه که چي بشه ؟
الانم رادمهر خونست ؟
- نمیدونم تازه با زنگ شما بیدار شدم .
عجب دختر تنبلي بار آوردما پاشو یه آبي به دست و صورتت بزن . مُوژان من باید برم دوباره بهت زنگ میزنم نبینم دوباره بگیري بخوابي ها .
مامان و از بیداري کاملا مطمئن کردم و گوشی رو قطع کردم . لباسام و عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم . سرکي توي اتاق رادمهر کشیدم تختش مرتب بود و خبري ازش نبود .
با خیال راحت به سمت آشپزخونه رفتم و صبحانه ي مفصلي حوردم . روي مبل لم دادم و کتابي رو که با خودم آورده بودم و خوندم .
تلفن خونش زنگ خورد نمیدونستم باید جواب بدم یا نه . صداي زنگ تلفن بدجوري روي اعصابم بود . دل به دریا زدم و به سمت تلفن رفتم :
- بله ؟
چند لحظه اي سكوت بود دوباره گفتم :
- الو ؟
- سلام .
جلوي دهنم و گرفتم که جیغ نزنم . احسان بود . عجب گندي بالا آوردي مُوژان حالا میمردي تلفن و جواب نمیدادي ؟ با کمي مكث جواب سلامش و دادم . گفت :
- خونه ي رادمهري یا من اشتباه شماره رو گرفتم ؟
از توي لحنش هیچي معلوم نبود . نمیفهمیدم ناراحته یا خوشحاله یا متعجبه
. فقط سردي و جدیت و از توي صداش حس میكردم . گفتم :
- نه درست گرفتي من خونه ي رادمهرم .
- روابط حسنه شد ؟ دیگه جشن نمیگیري ؟
لحنش نیش دار بود . اینجور حرف زدن از احسان بعید بود . این چه رفتاري بود ؟ به هر کسي هم که باید جواب پس میدادم مطمئن بودم که اون شخص هیچ وقت نمیتونه احسان باشه چون خودشم یه پای این قضیه بود . یه جورایي مقصر بود توي به هم خوردن عروسي من . با حرص گفتم :
- اي بد نیست روابطمون بالاخره باید به هر چیزي زمان داد .
براي اولین بار بود که میخواستم حرص احسان و در بیارم . لحن نیش دارش بدجوري حرصم و در آورده بود . پوزخندي زد و گفت :
- خیلي خوبه . من فكر کردم رادمهر امروز خونست ولي مهم نیست شماره ي گوشیش و میگیرم . خداحافظ .
خداحافظي کردم ازش و همونجا روي مبل ولو شدم . این دیگه چه مرگش بود ؟ این روزا هر کي به من میرسید جني بود ! نه به رادمهر که خوش اخلاق و مهربون شده بود نه به احسان که نیش دار حرف میزد و تیكه مینداخت .
ولي چرا باید فكر کنه امروز رادمهر خونست ؟ اصلا امروز چند شنبست ؟
یكم فكر کردم و یادم افتاد که امروز پنج شنبست و رادمهر مي نمیرفت .
پس از صبح تا حالا کجاست؟ اول خواستم بیخیال از کنار این فكر رد بشم ولي هر کاري کردم نشد انگاره یه خوره به جونم افتاده بود . میتونستم به بهونه ي اینكه احسان کارش داشته بهش زنگ بزنم . سریع تلفن و برداشتم و شماره ي موبایلش و گرفتم بعد از 3 تا بوق صداش و که رنگي از خنده توش معلوم بود و شنیدم :
- بله ؟
با کنجكاوي و شک گفتم :
- سلام . خوبي ؟
- سلام ممنون تو خوبي؟
لحنش دوباره جدي شده بود تشكر کردم دوباره گفت :
- کاري داشتي ؟
منظورش این بود که سریع حرفت و بزن و قطع کن . با دلخوري گفتم :
- اگه کار نداشتم که زنگ نمیزدم . احسان الان زنگ زد خونه کارت داشت فكر کنم .
کمي مكث کرد و گفت :
- باشه بهش زنگ میزنم . دیگه کاري نداري ؟
- بدون توجه به حرفش که سعي داشت دست به سرم کنه گفتم :
- مطب نیستي ؟
خیلي جدي گفت :
- نه با دوستام ناهار اومدم بیرون . خونه میبینمت فعلا.
قبل از اینكه کاملا گوشي قطع بشه صداي خنده ي چند تا زن و مرد و شنیدم.پس حسابي هم جمعشون جمع بود ! اصلا به من چه . دوباره روي مبل ولو شدم و کتابم و توي دستم گرفتم ولي هر کار میكردم نمیتونستم روي نوشته ها تمرکز کنم . یه ریگي تو کفشش بود که همش میخواست من و دك کنه . از خودراضي فكر کرده کشته مردشم حتما که بهش زنگ زدم . با حرص کتاب و روي مبل پرت کردم و به سمت اتاق رفتم و همه ي حرصم و سر در بدبخت خالي کردم . محكم به هم کوبیدمش حتي از صداش خودمم ترسیدم و تقریبا از جا پریدم . خودم و روي تخت انداختم و ساعدم و روي پیشونیم گذاشتم به سقف خیره شدم . دلم میخواست به حال خودم گریه کنم . حالا نه رادمهرو داشتم و نه احسان و. کلافه بودم . تنهاي تنهاگیر افتاده بودم .
نمیدونم شاید انتظار داشتم رادمهر برخلاف کارایي که من باهاش کرده بودم
باهام بازم مهربون باشه و دوستم داشته باشه ! مُوژان خیلي احمقي . چه انتظاراتي داري . همین که انقدر خوب و فهمیدست که کارت و به روت نمیاره باید بري خدا رو شكر کني . دلم با این حرفا آروم نمیگرفت .
همش فكرم پیش رادمهر و اون قرار ناهار کذاییش بود . ساعت حدوداي 6 بود که بالاخره صداي چرخش کلید و شنیدم و بعد صداي رادمهر و :
- مُوژان . کوشي ؟ مُوژان .
چه عحب بالاخره آقا رضایت دادن از پیش دوستاشون دل بكنن ! اول خواستم جوابي بهش ندم ولي بعد با خودم گفتم شاید با خودش فكر کنه که من حسادت کردم و ناراحت شدم . از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم بدون هیچ حرفي جلو رفتم با دیدن قیافه ي اخمو و تو همم گفت :
- سلام . خواب بودي ؟
- نه دراز کشیده بودم .
دلم نمیخواست جوابش و بدم ولي خوب چاره اي نبود . رادمهر فقط براي چند ثانیه نگاهم کرد و بعد خیلي بي تفاوت از کنارم رد شد و به اتاقش رفت. به سمت مبل رفتم و کتابم و از روش برداشتم و دوباره مشغول خوندن شدم . حداقل اینجوري نشون دادم ! رادمهر لباساش و عوض کرده و برگشته بود سرکي توي آشپزخونه کشید و گفت :
- ناهار چي خوردي؟
شونه هام و بالا انداختم و گفتم :
- صبحانه دیر خوردم میلي به ناهار نداشتم دیگه .
رادمهر هم حرفي نزد و روي مبل کناري من لم داد و تلویزیون و روشن کرد. حرصم گرفت حتي براش گرسنگي منم مهم نبود . زیر چشمي حرکاتش و نگاه کردم مثل همیشه خونسرد بود . روش و به طرف من برگردوند و گفت :
- به جز احسان امروز کسي دیگه خونه زنگ نزد ؟
انگار من منشي خصوصیش بودم . البته حرف زیاد بدي هم نزده بود ها ولي خوب من چون عصبانی بودم ک هر لحظه امكان داشت الكي دعوا راه بندازم ! گفتم :
- روزایي که من خونت نبودم چطوري میفهمیدي کسي زنگ زده بهت یا نه؟
این حرفارو همینجوري با خونسردي بدون اینكه نگاهي بهش بندازم گفتم ولي زیر چشمي نگاهم بهش بود . اخماش و تو هم کرد و گفت :
- چطور ؟ انقدر برات سنگینه که به این سوالم جواب بدي ؟
با بي تفاوتي گفتم :
- نه سخت نیست فقط خواستم بگم من منشي شخصیت نیستم فرض کن مُوژاني توي خونت نیست .
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید