رمان موژان من 7
کارد میزدي خونش در نمي اومد . دلم خنک شده بود حسابي خنده هاي سر ناهار و از دماغش در آورده بودم . داشتم از روي مبل بلند میشدم که دستم و گرفت و کشید دوباره پرت شدم روي مبل عصباني نگاهش کردم و گفتم :
- دیوونه شدي ؟ این چه کاریه .
- حس کردم زیادي لیلي به لالات گذاشتم فكر کردي هر تیكه اي که خواستي میتوني بارم کني و منم حرفي نزنم . ببینم تو حرف حسابت چیه ؟
اصلا معلومه چي میخواي ؟
من مثل خودش عصباني گفتم :
- من حرف حسابم چیه ؟ تو بگو حرف حسابت چیه که وقتي یكي بهت زنگ میزنه فقط میخواي دکش کني .
بالاخره خودم و لو داده بودم لعنت به دهن لقت مُوژان . نیشخندي زد وگفت :
- آها پس خانوم به خاطر برخورد ظهر من ناراحتن .
- ناراحت؟ هه ! نه کارات ارزش ناراحت شدن نداره . فقط خواستم بهت بگم که یادت باشه با کي داري چطوري حرف میزني .
از کوره در رفت از جاش بلند شد و گفت :
- مثلا با کي دارم چطوري رفتار میكنم ؟! با کسی که به خودش اجازه میده حتي توي جمع هر رفتاري با من بكنه؟ خیال نكن این همه مدت که سكوت کردم و چیزي نگفتم به خاطر این بوده که همه ي اتفاقاي شب
عروسي یا قبلش یادم رفته ! اگه من چیزي نمیگم یا به روت نمیارم دلیلي نمیشه که تو هر روز پرو تر و گستاخ تر بشي فهمیدي؟ وقتي که روز عروسي زیر همه چي زدي یعني اتفاقایي که بعدش هم قراره بیفته رو قبول کردي . گوشت با منه مُوژان ؟به جاي اینكه بشیني و یه موضوع کوچیک و واسه خودت هي بزرگ کني و حال من و بگیري بهتره زودتر فكر کني و جفتمون و از این منجلابي که توش گیر کردیم نجات بدي .
حرفاش و زده بود و عصبانیتش خالي شده بود . ازم دور شد و به سمت اتاقش رفت . همینجوري اونجا نشسته بودم . انگار مغزم قفل شده بود .
بالاخره یه جایي اونم کم مي آورد !
تقصیر خودم بود حق و بهش میدادم. اگه الان عروسي رو به هم نزده بودم و سر خونه و زندگیم بودم حق نداشت با هر کسي که دلش میخواد بره این ور و اون ور و منو بي خبر بزاره . توي چشمام حلقه ي اشک نشسته بود . اون از برخورد احسان اینم از رادمهر . دلم میخواست یه جایي برم و با تمام وجود داد بزنم . از جام بلند شدم . روم نمیشد دیگه توي چشماي رادمهر نگاه کنم . نگاهي به در بسته ي اتاقش کردم و به سمت اتاقم رفتم . روي تخت خوابیدم و به اشكام اجازه دادم روي گونه هام بیان . انقدر رادمهر این مدت خوب بود که انگار ازش انتظار نداشتم باهام اینجوري حرف بزنه .
اشكام بند نمي اومد . همش با دستمال سعي میكردم مانع ریزششون بشم ولي وقتي حرفاي رادمهر یادم میومد با شدت بیشتري اشكام سرازیر میشد .
با برخوردي هم که امروز از احسان دیده بودم بیشتر خودم و به خاطر حماقتم سرزنش میكردم .
داشتم از گرسنگي ضعف میكردم ولي دوست نداشتم از اتاق بیرون برم .
نگاهي به ساعت کردم 11 بود ولي خبري از رادمهر نبود انگار اونم از زور
ناراحتي تنهایي و سكوت اتاقش و ترجیح میداد .
تاپ و شلوارکم و پوشیدم و سعي کردم بخوابم انقدر گریه کرده بودم که
بدون دردسر به خواب رفتم .
مدام خواباي آشفته میدیدم . احسان و میدیدم که بلند بلند میخندید و
رادمهر که مدام روش و ازم میگرفت انگار باهام قهر بود . توي خواب همش
التماسش میكردم که من و ببخشه ولي به حرفام گوش نمیداد و بدون اینكه
بهم توجهي کنه رفت . احسان نزدیكم اومد و مچ دستشو دور گردنم انداخته
بود و داشت سعی میکرد که خفم کنه. یهو از خواب پریدم . دستم به طرف گلوم رفت انگار واقعا داشتم خفه میشدم . گلوم خشک شده بود و روي صورتم عرق سرد نشسته بود احساس سرماي شدیدي میكردم . ترسیده بودم ولي نمیدونستم از جام تكون بخورم . هر لحظه بیشتر لرز میكردم از جام بلند شدم و شلوار بلند و پلیور گرمي پوشیدم . دوباره زیر پتو خزیدم ولي بازم سردم بود از همه بدتر این بود که مدام صحنه هاي خواب جلوم
میومد و نمیتونستم بخوابم روي تختم نشستم و پتو رو دور خودم پیچیدم با ترس نگاهي به اطراف کردم . صداي باز و بسته شدن دري رو شنیدم .
رادمهر بود یعني ؟ خوب معلومه جز من و اون کي دیگه توي خونه بود . با صدایي که به زور در میومد سعي کردم صداش کنم . انقدر ترسیده بودم که فقط دوست داشتم یكي کنارم باشه . صدام و حتي خودمم به زور میشنیدم دوباره سعي کردم این بار بلند تر از قبل صدا زدم . بعد از چند بار صدا زدن ناامید شده بودم خبري از رادمهر نبود . بیشتر پتو رو به خودم پیچیدم . صداي دستگیره ي در اومد سریع نگاهم و به سمت در چرخوندم با دیدن رادمهر که با احتیاط وارد اتاق میشد انگار دنیارو بهم دادن از جام بلند شدم و بي توجه به سرمایي که همه ي وجودم و گرفته بود به آغوشش پریدم .
رادمهر از این حرکتم شوکه شده بود ولي بعد از چند ثانیه که دید قصد جدا شدن ازش و ندارم اونم دستاش و دورم حلقه کرد و آروم گفت :
- مُوژان خوبي؟ چي شده ؟ ترسیدي ؟
جواب من فقط گریه بود و گریه . نمیدونستم از این ناراحت بودم که احسان داشت خفم میكرد یا اینكه رادمهر تو خواب بهم محل نمیذاشت . ولي هر چي که بود گریه اجازه نمیداد که حرفي به رادمهر که نگران من و توي آغوشش گرفته بود بزنم . بالاخره رادمهر من و به سمت تخت برد و اونجا نشوند ازم یكم فاصله گرفت و سرش و به طرفم خم کرد گفت :
- چي شده مُوژان؟ خواب بد دیدي ؟
تنها تونستم با سر حرفش و تایید کنم .
دستش و جلو آورد و اشكاي روي گونم و با سر انگشتاش گرفت و گفت :
- من اینجام . از هیچي نترس پیشت میمونم .
انگار حرفاش آرومم کرد . بودنش کنارم دلگرمم میكرد .
دستام و توي دستك گرفت و با تعجب گفت :
- چرا انقدر سردي ؟ حالت خوبه ؟
دوباره فقط سرم و تكون دادم . کمکم کرد تا برم زیر پتو . مثل باباهاي مهربون پتو رو تا چونم کشید بالا و برگشت که بره با ترس گوشه ي شلوارش
و گرفتم و با التماس نگاهش کردم آروم و با صداي پر بغض گفتم :
- نرو .
گفت نترس میرم یک کم آب بیارم زود برمیگردم.
یكم از آب و خوردم و رادمهر لیوان و روي عسلي کنار تخت گذاشت .
نگاهي بهم کرد و گفت :
- دراز بكش سعي کن بخوابي .
- نمیتونم .
با بغض حرف میزدم میترسیدم دوباره اون خواب سراغم بیاد . رادمهر دوباره لبخندي بهم زد و گفت :
- من اینجام باشه مُوژان ؟ چشمات و ببند و سعي کن بخوابي .
نمیدونم چرا انقدر شكننده و ترسو شده بودم . اشكي که توي چشمم حلقه زده بود حالا روي گونه هام جاري شده بود . رادمهر با دیدن اشكام انگار دگرگون شد نزدیكم اومد و بوسه اي به روي پیشونیم کاشت بعد به سمت دیگه ي تخت اومد و زیر پتو خزید . هیچ اعتراضی نكردم . واقعا به بودنش احتیاج داشتم . دراز کشید و دستش و تكیه گاه سرش کرد .
همینجوري که به من نگاه میكرد گفت :
- حالا با خیال راحت بخواب . از هیچي هم نترس .
با حرفش آروم تر شدم .چشمام و بستم و سعي کردم بخوابم . حس میكردم که با دستاش داره موهام و نوازش میكنه . چیزي طول نكشید که خوابم برد .
صبح با نور آفتابي که میومد تو اتاق چشمام و باز کردم . اطرافم و نگاه کردم و از دیدن رادمهر کنارم جا خوردم بعد کم کم یاد دیشب افتادم . وقتي خواب بود چقدر آروم بود . به سمتش برگشتم و نگاهش کردم . از اینكه کنارم بود احساس امنیت میكردم . سعي کردم احساس خوبم و ربط بدم به اینكه اون شوهرمه و طبیعتا باید کنارش احساس امنیت و آرامش بكنم . یاد صورتش افتادم که دیشب چقدر مهربون بود . چقدر با حرفاش آرومم کرده بود .
همینجوري محو صورتش بودم که همونجوري با چشماي بسته گفت :
- صبح بخیر . دیدات و زدي ؟
یه لحظه ترسیدم . جیغ کوتاهي کشیدم که چشماش و باز کرد گفتم :
- بیدار بودي ؟
سرش و به نشونه ي آره تكون داد . دستپاچه شدم مثل دزدي که وقت دزدي مچش و میگیرن شده بودم گفتم :
- پس چرا چیزي نگفتي ؟
شونه هاش و بي تفاوت بالا انداخت و دوباره زل زد بهم گفت :
- حالا چي و داشتي انقدر دقیق نگاه میكردي ؟
سعي کردم خودم و نبازم :
- تو که چشمات بسته بود از کجا انقدر مطمئني که تورو نگاه میكردم ؟
- من باهوشم .
- هه ! اگه تو باهوشي پس لابد منم شجاعم !
خندید و گفت :
- توي شجاعتت که شکي نیست . دیشب بهم ثابت شد ! من موندم که اگه تو توي خونه ي خودتون بودي میخواستي کي و صدا کني بیاد پیشت بخوابه؟
دندونام و با حرص روي هم فشار دادم و بالشم و برداشتم پرت کردم طرفش .
جاخالي داد و از جاش بلند شد گفت :
- حقیقت تلخه قبول کن .
به ظاهر خودم و دلخور نشون دادم و از روي تخت بلند شدم . رادمهر دوباره روي تخت دراز کشید و گفت :
- کجا با این عجله حالا؟ بودي؟ سانس دوم خواب و نمیموني ؟
بعد خنده اي کرد چقدر خودم و ضعیف نشون داده بودم . حالا واسم دست میگرفت که ترسو ام حالا دروغ چرا یكم ترسو که بودم ولي دیگه نه تا این
حد که رادمهر فكر میكرد !
صبح خوبي بود . خوشحال و سرحال آبي به دست و صورتم زدم و میز صبحانه رو چیدم . رادمهر و صدا زدم ولي خبري ازش نبود دوباره به سمت اتاق رفتم دیدم چشماش و بسته و خوابیده . افكار شيطاني به سرم زد آروم آروم به تخت نزدیک شدم و روش نشستم یكي از پر هاي گلسرم و کندم و دستم و به سمت بینیش بردم ولي تا خواستم حرکتي بكنم یهو من و تو بغلش گرفت ترسیدم جیغي کشیدم که گفت :
- باز یادت رفت که من باهوشم ؟
- واي رادمهر ولم کن استخونام خورد شد .
- امكان نداره شیطوني کردي حالا باید تلافیشم ببیني فكر کردي الكیه ؟
- رادمهر ولم کن .
- عذرخواهي کن تا ولت کنم .
- عذر خواهي ؟عمرا .
فشار دستاش و یكم بیشتر کرد ناخود آگاه گفتم :
- ببخشید ببخشید .
خنده اي کرد و گفت :
- حالا شد
حلقه ي بازوانش و شل تر کرد و منم سریع از توي بغلش بیرون اومدم .
کش و قوسي به تنم دادم و گفتم :
- بیا بریم صبحانه بخوریم .
سریع از روي تخت بلند شد و گفت :
- بریم خیلي گشنمه .
با خنده به سمت میز صبحانه رفتیم . بینمون خبري از کدورت دیشب نبود .
فقط خوشي بود و خوشي . یه لحظه از ذهنم گذشت کاش میشد همیشه با هم اینجوري بودیم .
سر میز صبحانه رادمهر مدام سربه سرم میذاشت . دوباره با این رفتارش شرمندم کرد . چقدر خوب بود . یعني من لیاقتش و داشتم ؟
بعد از صبحانه جفتمون کنار هم روي راحتیاي توي حال ولو شدیم چند
وقتي بود که دلم میخواست دوستانه بشینم و باهاش حرف بزنم . ولي انقدر همیشه با هم توي جنگ بودیم که نمیشد . نگاهم به صورت رادمهر افتاد که به تلویزیون خیره شده . بدون اینكه نگاهم کنه گفت :
- چیزي شده ؟
بدون اینكه دستپاچه یا هل بشم گفتم :
- نه چطور ؟
- آخه خیره شدي به من !
- یه سوال داشتم .
به سمتم برگشت و با تعجب گفت :
- سوال ؟ بپرس .
بالاخره دل به دریا زدم و پرسیدم :
- چرا تو اومدي خواستگاري من ؟ تا اونجایي که روز خواستگاري نشون دادي معلوم بود که راضي نیستي .
رادمهر کمي مكث کرد و گفت :
- اونوقت من این و بهت بگم تو چي بهم میگي که به دردم بخوره ؟
- خوب منم دلیل قبول کردن خواستگاریت و بهت میگم .
رادمهر نیشخندي زد و گفت :
- اونو که خودم میدونم . یه چیز جدید تر بگو .
- تو از کجا میدوني ؟
- من باهوشم !
- امروز قرص خودشیفتگي خوردي ؟! جدي میگم از کجا فهمیدي ؟
- تابلو بودي .
- تو ناراحتي ؟
شونه هاش و بالا انداخت و گفت :
- نه اوایل ناراحت نبودم . یه جورایي حس خاصي داشتم . یه جور بي تفاوتي . ولي الان واقعا نمیدونم چه حسي دارم از حرفش جا خوردم گفتم :
- یعني چي بي تفاوت بودي ؟من و مسخره میكني ؟
نگاه جدیش و بهم دوخت و گفت :
- به قیافه ي من میخوره که مسخرت کنم ؟ جدي گفتم .
زود باش توضیح بده من اصلا حرفات و نمیفهمم !
رادمهر یكم مكث کرد و گفت :
- ببین من چند سالي بود که میخواستم مستقل بشم . نه که بگم با مامان یا بابا مشكلي داشتما نه . ولي دوست داشتم توي خونه ي خودم باشم .
تنهایي و سكوت و دوست داشتم . من به مامان و بابا این و گفتم . بابا حرفي نداشت ولي مامان حسابي جوش آورد و موافقت نكرد . بعد از یه مدتم گفت فقط زماني بهت اجازه میدم بري سر خونه ي خودت که ازدواج کرده باشي ! اگه میخواستم میتونستم بدون اینكه بهش بگم برم سر خونه ي خودم ولي دلم نمیومد دلش و بشكنم . به هر حال کلا منتفي شد این بحثا . تورو هم میدیدم که همش دور و بر احسان میچرخي و یه نگاهاي خاصی بهش میندازي . یه جورایي برام ثابت شده بود که عاشق احساني . ولي خوب احسان از جایي که کلا سرش جایي گرم بود توجهي به نگاهاي دور و اطرافش نداشت . چند بار خواستم باهات حرف بزنم و بگم که احسان چطوریه ولي هر بار گفتم به من چه ! خلاصه اینكه مامان توي تولد احسان
تو و خانوادت و دید . اون شب وقتي اومدیم خونه مامان انقدر از تو و خانوادت گفت که دیگه صداي من در اومد ولي مامان خیلي مشتاق بود باهاتون رابطه برقرار کنه بعد از یه مدت این رفت و آمدا شكل گرفت و تقریبا هر هفته دیگه میدیدمت . مامان بعد از هر مهموني مخ مارو میخورد انقدر ازتون تعریف میكرد . نمیدونم یهو چي شد که پیشنهاد داد بیایم
خواستگاري تو . اول از این پیشنهادش خندم گرفت چون تابلو بود که تو قبول نمیكني و بیشتر مثل یه بازي میمونه این کار ! اولش هي مخالفت کردم ولي نمیدونم چي شد که یهو نظرم عوض شد و گفتم بریم خواستگاري .
وقتي اومدیم خونتون همه چي مثل یه شوخي بود برام . بعد از اینكه قرار شد
بهمون جواب بدین دیگه برام یه موضوع واضح بود که قبول نمیكني . چون
مطمئن بودم که عاشق احساني . ولي وقتي شب اومدم خونه و مامان بهم
گفت تو قبول کردي دم در خشکم زد از تعجب.
نمیتونستم ببینم توي اون سرت چي میگذره ولي هر چي که بود مطمئن بودم احساسي در کار نیست و هر چي هم هست جوابت ربط به احسان داره . بعد از اینكه جواب بله رو ازت گرفتیم انقدر شوکه بودم و احساساي مختلف داشتم که حتي یادم رفت. به احسان بگم .انگار احسان از خودتون شنیده بود یه روز اومد مطب و داد و بیداد راه انداخت که چرا بدون اینكه به اون حرفي بزنم رفتم خواستگاري
دختر عموش. انقدر اون چند روز افكارم درگیر بود و بي حوصله بودم که منم
سرش داد زدم .
بعد از این همه سال دوستي با هم دعوامون شد .درك نمیكردم که از چي ناراحته . میدونستم که احساسي بهت نداره ولي دلیل این رفتارش و هم نمیفهمیدم . بالاخره بعد از یه دعواي مفصل از پیشم رفت و تا مدتها ندیدمش و خبري هم ازش نداشتم .
نمیدونم چرا از همون اول یه حسی بهم میگفت این ازدواج منتفیه ! بعد از اینكه سر سفره ي عقد دیدم که نگاهت به احسانه یه جورایي برام معلوم شد که دلیلت براي ازدواج با من احسانه .
ولي فكر نمیكردم انقدر بچه باشي که به خاطر احسان و تحریک کردن حسادتش بخواي زن من شي و با آینده ي جفتمون بازي کني.
.وقتي روز عروسي رفتم آرایشگاه دنبالت و گفتن که رفتي اصلا جا نخوردم .
گفتم که یه جورایي برام روشن شده بود که تو نمیموني . به خاطر خودم که نه ولي به خاطر مامان و بابا و آبروشون دنبالت گشتم حتي تا خونتونم رفتم ولي خوب اثري ازت نبود .دیگه مجبور شدم برگردم و این خبر رو به بقیه هم بدم. بعد از عروسی یه جورایی به نفعم شد و چون استقلالی که میخواستم رو بدست اوردم. به هم خوردن جشنمون ناراحتم نکرد.البته نمیشه گفت اصلا ناراحتم نکرد.بالاخره من یه مردم و قانونا شوهرت بودم.
.از فكر اینكه توعاشق یكي دیگه بودي عذاب میكشیدم که من و هم بازي دادي . الان دارم اینارو بهت میگم که بتونم ببخشمت و همه چي و از نو شروع کنم .
این حسي که توي خودم ریختم داره عذابم میده . حق توئه که بدوني احساس من چیه .
تقریبا میشه گفت 2 بار دیگه احسان و دیدم . بار اول سرد و بي تفاوت از کنار هم گذشتیم هي از خودم می رسیدم کار اشتباهم کجا بوده ؟ من که عروسیم به هم خورد پس احسان از چي انقدر ناراحته ؟ حتي یه بار شک کردم که نكنه واقعا عاشقت بوده و من تو رو از چنگش در آوردم ؟
بار دوم و خودم رفتم شرکت احسان. دقیقا روز بعد اون شبي که خونتون دیدمش . باید میرفتم باهاش حرف میزدم . احسان صمیمي ترین دوستم بود حاضر نبودم با این چیزا این دوستي و از دست بدم . وقتي من و دید اخماش و تو هم کرد و گفت اونجا چیكار میكنم . اگه به خاطر دوستیمون این همه مدت نبود مطمئن بودم که من و از اتاقش پرت میكنه بیرون ولي من جدي وایسادم و گفتم باهات حرف دارم . بالاخره راضي شد که باهام حرف بزنه .
بهش گفتم چت شده ؟ از بعدعروسي باهام سرد شدي ؟ اونم گفت نسبت به مُوژان حس برادرانه دارم . وقتي شنیدم تو رفتي خواستگاریش اونم بدون اینكه به من بگي . بعد هم که لحظه ي آخر همه چي و فهمیدم سرخورده شدم . نمیدونم تا چه حدي حرفاش راست بود ولي جوري حرف زد که یه جورایي من و قانع کرد که علاقه اي این وسط نبوده و فقط به خاطر همون
دلایلي که بهم گفته ناراحت بوده . دیگه این شد که روابط من و احسان بهتر شد . البته نه به اندازه ي قبل ولي باز بدك نیست روابطمون .
از شنیدن حرفاي رادمهر شوکه شدم . میدونستم احسان علاقه اي بهم نداره ولي اینكه از زبون رادمهر هم بشنوم و این مطمئنم کنه خیلي برام سخت بود. اشک توي چشمام حلقه زد . مردن عشقم و داشتم جلوي چشمم میدیدم .
انگار ضربه ي آخري بود که به احساساتم زده بود . همون جا براي همیشه احسان و توي قلبم کشتم و دفنش کردم . من به خاطرش همه ي زندگیم و قمار کردم ولي اون چي ؟ بعد از این همه مدت باید به خودم مي قبولوندم که همش عشق یه طرفه بوده و اون همه نگاهاي مهربون یا کادوهاي مختلفي که برام میخرید یا حمایتاش همه برادرانه بوده ؟ پس چرا باهام پاي تلفن اونجوري حرف زد دیروز ؟ قلبم شكسته بود ولي به روي خودم نیاوردم. رادمهر موشكافانه نگاهم میكرد . انگار میخواست تاثیر حرفاش و از توي
نگاهم بخونه . سعي کردم به خودم مسلط باشم گفتم :
- خوب نگفتي الان حست چیه ؟
شونه هاش و بالا انداخت و گفت :
- واقعا الان نمیدونم حسم چیه !
- مگه میشه ؟
- اگرم بدونم حسم چیه فعلا بهت ربطي پیدا نمیكنه .
این و با لحن شوخ گفت و از جاش بلند شد همونجوري که به سمت آشپزخونه میرفت گفت :
- مُوژان ناهار چي میخوري ؟
- براي من فرق نداره .
حالا صداش از توي آشپزخونه میومد :
- من ناهار و درست میكنم . نمیخوام به این زودي با خوردن دستپختت بمیرم .
جوابي ندادم . بلند شدم و به سمت اتاق رفتم . دلم میخواست توي تنهایي اتاقم خودم و حبس کنم . خیلي از خودم ناراحت بودم . چقدر احمق بودم .زندگي خوبي رو که میتونستم با رادمهر داشته باشم و فداي احساسات نامعلوم احسان کردم . براي خودم آرزوي مرگ میكردم . یه لحظه خودم و جاي رادمهر گذاشتم . بیچاره رادمهر چه زجري رو بهش دادم . چقدر اذیتش کردم . خدا کنه من و ببخشه . واقعا لیاقت رادمهر کسي بهتر از من بود .
دلم میخواست زمان به عقب برگرده تا حماقتام و بتونم جبران کنم . تازه فهمیده بودم که سوگند چي میگفت . کاش به حرفش گوش میدادم . سرم و توي بالش فرو کردم و از ته دلم زار زدم .
به خاطر مرگ عشقم به خاطر زجرایي که به رادمهر دادم و به خاطر کارایي که قبلا کرده بودم .
نمیدونستم رادمهر هنوزم من و میخواست یا انتظار داشت بعد از این مدت من بگم همه چي تمومه ؟ خودم چي ؟ دوست داشتم باهاش باشم؟ "
معلومه که دوست داشتم بهتر از رادمهر باید از کجا پیدا میكردم؟"
تصمیم گرفتم قوي باشم تا بتونم رابطمون و بسازم دوباره از روي تخت بلند شدم و صورتم و شستم . انگار یه مُوژان دیگه شده بودم . محكم و قوي از اتاق بیرون رفتم . رادمهر مشغول پختن کتلت بود . دیدن رادمهر مغرور و جدي توي قالب یه آشپز خیلي خنده دار بود . لبخندي روي لبم نشوندم و کنارش وایسادم سرکي توي ماهي تابه کشیدم و گفتم :
- این و بخوریم میمیریم دیگه نه؟
لبخند محوي زد و گفت :
- نه تا 1 سال بیمه ي عمر میشي !
نیشگوني از بازوش گرفتم از جاش پرید و دستش و روي بازوش گذاشت گفت :
- آخ آخ آخ آخ . نكن اینجوري . باز دوباره دلت میخواد تلافي کنم ؟
لبخند زدم و گفتم :
- نه شوخي کردم من تسلیمم !
اونم لبخند زد و چیزي نگفت . سیب زمیني هارو سرخ کرد و توي دیس کشید . دستم و جلو بردم تا یه دونه اش و بردارم که زد روي دستم و گفت :
- ناخونک زدن ممنوع .
اخمام و تو هم کردم و گفتم :
- آي دستم . خوب گشنمه . 1 ساعته داري ناهار می پزي .
- ببخشید که وظیفه ي تورو من دارم انجام میدم .
دستم و از دور نشونش دادم و گفتم :
- باز نیشگونت میگیرما .
- منم وایمیستم حتما نگات میكنم .
- رادمهر بدو گشنمه .
- همین الان صبحانه ي مفصل خوردي. انقدر شكمو نباش . دختراي هم سن تو الان تو فكر رژیمن همش .
اخم کردم و گفتم :
- من لاغرم احتیاج به رژیم ندارم .
- به جاي اینكه وایسي غر بزني برو میز و بچین .
با غر غر میز و چیدم . سعي میكردم خودم و خوشحال نشون بدم تا از حالم بویي نبره . ولي نگاهاي مشكوکش و روي خودم و حس میكردم . ازش ممنون بودم که دیگه سوالي ازم نپرسید .
ناهار و توي سكوت خوردیم و هر کس به اتاق خودش رفت . حس بدي داشتم . عذاب وجدان بدي همه ي وجودم و گرفته بود احسان تقصیري نداشت ولي ازش بدم اومده بود . اون نگاهاش اون حرفاش داشتم دیوونه میشدم .
کاش رادمهر این حرفارو زودتر بهم میگفت شاید چشمام باز میشد . ولي مگه صد بار همینارو سوگند بهم نگفته بود؟ خدایا فقط1 بار دیگه بهم فرصت بده تا همه چي رو درست کنم فقط1 بار .
ساعت حدوداي 5 بود که با صداي در اتاقم به خودم اومدم . کي خوابم برده بود ؟ سریع از روي تخت بلند شدم و در و باز کردم رادمهر بود :
- خواب بودي ؟
- آره یهو خوابم برد .
- مامان گفت شام بریم پیششون .
- باشه کي بریم ؟
- حدوداي ساعت 6 راه بیفتیم خوبه .
- باشه حاضر میشم .
با این حرف من رفت . در اتاق و بستم و به سمت کمد رفتم . هیچ لباسي که به درد مهموني بخوره با خودم نیاورده بودم حالا باید چیكار میكردم ؟ ازداتاق رفتم بیرون . در اتاق رادمهر بسته بود تقه اي به در زدم . بعد از چند ثانیه در و باز کرد خواستم حرف بزنم که نگاهم به بالا تنه ي لختش افتاد زبونم بند اومد و فقط نگاهش کردم . رادمهر که از سكوت و نگاه من تعجب کرده بود گفت :
- مُوژان خوابت برد ؟ کاري داشتي ؟
با صداش به خودم اومدم . چقدر بي جنبه اي مُوژان چشمات و بدزد بي حیا ! یكم فكر کردم چي میخواستم بهش بگم ؟ یهو یادم افتاد گفتم :
- آها . من لباس مهموني با خودم نیاوردم اشكال نداره قبلش بریم خونه ي ما که من حاضر بشم ؟
- باشه بزار لباسام و بپوشم اول میریم اونجا.
سري تكون دادم و به سرعت به سمت اتاقم برگشتم . معلوم نبود اگه بیشتر میموندم چه اتفاقي میفتاد ! پشت در اتاق نفس حبس شدم و بیرون دادم و به سمت لباسام رفتم . سریع حاضر شدم و توي حال به انتظارش نشستم .
وقتي اومد از تیپش خوشم اومد . کت اسپرت مشكي پوشیده بود با شلوار کتون مشکي . پیرهن مردونه ي خاکستري رنگش هم دیگه همه چي رو کامل کرده بود .
گفت :
- بریم ؟
ناخودآگاه لبخندي روي لبم نشست و گفتم :
- بریم .
تا خونه توي ماشین سكوت بود من غرق بوي خوب ادکلن رادمهر شده بودم و رادمهرم نگاهش و به جلو دوخته بود . موقعي که دم در خونه داشتم از ماشین پیاده میشدم گفتم :
- نمیاي تو ؟
- نه دیگه همینجا منتظرت میمونم زود بیا .
نمیدونم چرا بیشتر اصرار کردم گفتم :
- هوا سرده شاید طول بكشه بیا تو .
نمیدونم توي نگاهم چي بود که رادمهر بعد از چند ثانیه که خیره نگاهم کرد قبول کرد که بیاد تو . ماشین و پارك کرد و با هم رفتیم تو خونه . رادمهر توي پذیرایي منتظرم نشست و من به اتاقم رفتم . بین لباسام میگشتم که چشمم به شلوار پاچه گشاد مشكیم افتاد که راه هایي به همون رنگ داشت بلوز خاکستري کوتاهي رو هم انتخاب کردم . لباسام و در آوردم داشتم شلوارم و می پوشیدم که تعادلم به هم خورد و دستم به گلدوني که روي میزم بود خورد گلدون روي زمین افتاد و با صداي بدي شكست . جیغ خفه اي کشیدم .
رادمهر سراسیمه بدون اینكه در بزنه اومد توي اتاق و گفت :
- چي شد ؟ . . .
انگار تازه نگاهش به من افتاد سعي کردم با بلوزم جلوي خودم و بگیرم وگفتم :
- رادمهر برو بیرون .
چند لحظه اي شوکه شد انگار اصلا توجهي به اطرافش یا حرف من نداشت. یهو به خودش اومد و بدون حرفي سریع رفت بیرون . احساس میكردم از گونه ام حرارت میزنه بیرون . آخه دختر احمق واسه چي اصرار کردي که بیاد تو خونه ؟ خجالت کشیدم . سریع لباسام و پوشیدم و سعي کردم با آرایش قرمزي خجالت و از روي صورتم پاك کنم .
حالا اگه امشب بلایی هم سرت بیاره مقصرش خودتي ! حالا یكي نیست بگه جیغ زدنت دیگه چي بود؟ مانتوي بلند مشكیم رو هم پوشیدم و شال مشكي سفیدم رو هم روي سرم انداختم . نفس عمیقي کشیدم و از اتاق بیرون رفتم .
نگاهم به رادمهر افتاد که روي مبل نشسته و دستاش روي سرشه . سرفه اي کردم که سرش و بالا آورد . بدون اینكه نگاهي بهم بندازه گفت :
- حاضري ؟
- آره بریم .
جفتمون دستپاچه بودیم . امروز عجب روزي بود !
توي ماشین هیچ کدوم حرفي نزدیم و فقط صداي خواننده بود که سكوت بینمون و به هم میزد :
اگه دلت خواست خورشیدم باش اگه دلت خواست مهتابم شو
شبا که خوابي آروم آروم اگه دلت خواست بي تابم شو
اگه دلت خواست آوازم باش اگه دلت خواست آهنگم کن
تو که نباشي خیلي تنهام اگه دلت خواست دلتنگم کن
تو که نباشي دلگیرم خاموش و تنها عشق من
تو که نباشي میمیرم از دست دنیاعشق من
تو که نباشي دلتنگم آه از بي کسي تنهایي
تو که نباشي واي از من با شب گریه ها عشق من
اگه دلت خواست داغم کن با هرم لبهات عشق من
اگه دلت خواست خوابم کن با فكر فردات عشق من
تو که نباشي تاریكم تنهاي تنها بي رویا
تو که نباشي میسوزم با یادت اینجا عشق من
همین که هستي آرومم من همین که گرمه با تو دستم
همین که با من هر جا هستي همین که با تو هر جا هستم
تو که نباشي دلگیرم خاموش و تنها عشق من
تو که نباشي میمیرم از دست دنیا عشق من
تو که نباشي دلتنگم آه از بي کسي تنهایي
تو که نباشي واي از من با شب گریه ها عشق من
اگه دلت خواست داغم کن با هرم لبهات عشق من
اگه دلت خواست خوابم کن با فكر فردات عشق من
تو که نباشي تاریكم تنهاي تنها بي رویا
تو که نباشي میسوزم با یادت اینجا عشق من
محو گوش دادن به آهنگ بودم که دیدم رادمهر ایستاد نگاهي به اطراف کردم
دیدم جلوي در خونه ي سیما جونیم.
از ماشین پیاده شدیم و داخل رفتیم
سیما جون با دیدنمون کنار هم گل از گلش شكفت هر دومون و بوسید. بابا هم طبق معمول بوسه اي روي موهام کاشت .
بعد از تعویض لباس به پذیرایي برگشتم و کنار رادمهر نشستم این بار رادمهر ازم فاصله نگرفت و میشد گفت که دقیقا کنار هم نشسته بودیم . سیما جون با لبخندي روي لب گفت :
- چه با هم تیپ تونم ست کردین ناقلا ها !
تازه نگاه من و رادمهر به لباسامون افتاد الكي الكي رنگ لباسامون با هم ست شده بود رادمهر لبخند محوي روي صورتش نشست و با شیطنت گفت:
- مُوژان لباسش و از روي من تقلید کرد .
حرصم گرفت جوري که بابا و مامان نبینن نیشگوني از بازوش گرفتم که آخ بلندي گفت :
- واسه چي نیشگون میگیري ؟ مگه دروغ میگم ؟
سیما جون و بابا قهقهه میزدن . انگار براشون جالب بود کل کلاي من و رادمهر با هم. با لبخند بهش گفتم :
- نه عزیزم فقط این یه یاد آوري کوچیک بود که بهت بگم شب میریم خونه!
اولین بار بود انقدر صمیمي باهاش شوخی میكردم . مثل دو تا زوج تازه ازدواج کرده شده بودیم . اولین بار بود که عزیزم خطابش میكردم و حس خوبي هم داشتم از گفتنش .
رادمهر لبخندي زد و چیزي نگفت .
تمام مدتي که اونجا بودیم بابا و مامان با لبخند به من و رادمهر نگاه میكردن . جوري که زیر نگاهشون داشتم معذب میشدم . بعد از صرف شام عزم رفتن کردیم . امشب براي اولین بار بود که واقعا احساس میكردم من و رادمهر با هم زن و شوهریم . براي اولین بار خوشحال بودم که کنارمه . وقتي میدیدمش شكسته شدنم یادم میرفت . کمتر به احسان فكر میكردم و کمتر احساس عذاب وجدان میكردم . تو راه برگشت رادمهر مدام کلافه بود
نمیدونستم این کلافه بودنش از چیه ولي از وقتي شروع شد که سر میز شام ناخواسته دستم به دستش خورد . با حرکت سریعي دستش و کشید و از اون
به بعد کلافه نشون میداد . با وجود سرمایي که هوا داشت شیشه ي سمت
خودش و پایین کشید گفتم :
- رادمهر سرده میشه شیشت و بدي بالا ؟
بدون اینكه نگاهم کنه با همون کلافگي گفت :
- نمیدونم چرا انقدر گرممه .
دستم و پیش بردم و روي دستش گذاشتم تا ببینم چقدر گرمه به محض اینكه گرماي دستم و حس کرد سریع دستش و کشید تعجب کردم یكم
دلخور شدم . یعني ازم بدش میومد که دوست نداشت حتي دستش و بگیرم؟ حرفي نزدم رادمهرم چیزي نگفت شیشه رو کشید بالا و دوباره به جلوش
خیره شد . مغموم و سر خورده از پس زده شدن توسط رادمهر چشمم و به پنجره ي کنارم دوختم . بغض کرده بودم ولي سعي کردم قورتش بدم و نذارم که خودش و نشون بده .
بالاخره به خونه رسیدیم . توي اسانسور رادمهر همچنان کلافه به نظر میرید ولي قدمي جلو نذاشتم که ازش دلیل کلافه بودنش و بپرسم . در خونه رو باز کردیم و رادمهر بعد از من داخل شد .
هنوزم چشم به رفتار عجیب و غریبش دوخته بودم . کتش و در آورد و روي راحتیا انداخت . به سرعت به سمت یخچال رفت و بطري آب و سر کشید . تا حالا اینجوري ندیده بودمش انگار داشت از درون با خودش میجنگید ولي به خاطر چي نمیدونستم !
چرا یهو اینجوري شده بود؟ شب بخیر گفتم و داشتم به سمت اتاق میرفتم. در اتاق که باز کردم هنوز دستم روي دستگیره ي در بود که صدام زد به عقب برگشتم توي یه قدمیم وایساده بود به چارچوب در تكیه دادم و منتظر شدم چیزي بگه . رادمهر توي سكوت و تاریكي بهم خیره شده بود حس میكردم که فاصلش و باهام کم میكنه . انگار مسخ شده بودم و قدرت حرکت نداشتم . هر لحظه بهم نزدیک تر میشد توي فاصله ي کمي ازم قرار گرفت صورتش مقابل صورتم بود نگاهش تک تک اعضاي صورتم و مي کاوید.
از کلافگي دقیقه اي پیش خبري نبود انگار آروم شده بود . نگاهش از روي چشمام پایین و پایین تر میرفت . به لبام خیره شد . یه حسي داشتم مثل ترس ولي از طرف دیگه هیجان هم داشتم . بوي ادکلنش از اون فاصله ي نزدیک داشت مستم میكرد . لحظه اي لبش و نزدیک آورد ولي چیزي طول نكشید که کلافه ازم فاصله گرفت . دستش و چند باري توي موهاش کشید و به سمت اتاقش رفت . همون جا ایستاده بودم تازه متوجه شدم که رادمهر میخواست چیكار کنه . دستاي یخ بستم و روي گونه هام گذاشتم داغ داغ بود . نزدیک بودن رادمهر بهم عین جریان برق منو گرفته بود . خدایا چرا من اینجوري شده بودم ؟ دیدي مُوژان خانوم گفتم خدا آخر و عاقبت امشبت و به خیر کنه ! اینم نتیجش ! ولي چرا از کنارم رفت؟ مگه شوهرم نبود؟ کلافه و عصبي شده بودم . حس آدمي رو داشتم که براي یه لحظه خواسته میشه از طرف کسي و براي لحظه ي بعد پس زده میشه . روي تخت با لباسمام ولو شدم و قطره هاي اشک و روي صورتم حس کردم . " چه مرگته مُوژان؟ انگار خودتم بدت نمیاد که کار ناتمومش و بیاد و تموم کنه ؟" سرم
و به شدت به طرفین تكون دادم . فكر میكردم امشب شب خوبي براي جفتمون بوده و هست ولي انگار اشتباه میكردم !
با خستگي لباسام و در آوردم و زیر پتو خزیدم . هنوزم قطره هاي اشک گونم و خیس میكرد ."تمومش کن این بچه بازیارو تموم کن "
چشمام و بستم و سعي کردم دیگه به اتفاقات چند دقیقه پیش فكر نكنم .
ولي خوابم نمي برد و مدام توي تختم جابه جا میشدم . انگار رادمهرم با من هم درد بود چون مدام صداي در اتاقش و میشنیدم که باز و بسته میشد انگار کلافگي رادمهر به منم سرایت کرده بود روي تخت نشستم احساس تشنگي میكردم از جام بلند شدم و نگاهي به بیرون انداختم خبري از رادمهر نبود فقط صداي شرشر آب از توي حموم میومد .
داشتم از در اتاق میرفتم بیرون که نگاهم به تاپ و شلوارکم افتاد برگشتم توي اتاق و پتو رو دور خودم پیچیدم و پاورچین پاورچین به سمت آشپزخونه رفتم . از توي یخچال بطري آب و برداشتم و یكم آب توي لیوان ریختم . داشتم آب و میخوردم که یهو رادمهر از حموم اومد بیرون . آب توي گلوم پرید و به شدت به سرفه افتادم .
رادمهر با صداي من متعجب به سمت آشپزخونه برگشت و توي تاریكي آشپزخونه صدام زد :
- مُوژان تویي؟
- آره . آره .
قدمي به سمت آشپزخونه برداشت حالا دیگه کاملا من و داشت میدید نگاهي متعجب اول به من و بعد به پتوي بلندي که دورم پیچیده بودم انداخت و گفت :
- چرا نخوابیدي ؟
از نگاه کردن به چشماش خجالت میكشیدم . اصلا چرا من خجالت بكشم؟! سرم و پایین انداختم و گفتم :
- خوابم نمیبرد .
همونجوري با حوله اي که تنش بود جلوي در آشپزخونه وایساده بود و نگاهم میكرد . اگه بازم وامیستادم معلوم نبود این بار چیكار میكرد ! باید میرفتم تو اتاقم پاهام سست و بي حرکت شده بود ولي با این حال به جلو حرکتش دادم میخواستم از آشپزخونه برم بیرون که سد راهم شده بود گفتم :
- میشه بري کنار من رد شم ؟
دوباره نگاه عمیقي بهم انداحت ولي کلافه نبود این بار . کمي جابه جا شد و تونستم از کنارش رد بشم ولي تو لحظه ي آخر دستم و گرفت و من و به طرف خودش کشید . با این حرکت پتو از دورم باز شد و زمین افتاد . خدایا این امشب چش بود؟ قلبم مثل گنجشک توي سینم میزد دستش و دور کمرم حلقه کرده بود و پیشونیش و به پیشونیم چسبونده بود این بار شوکه نشده بودم با دستم به سینش فشار میاوردم با بغض گفتم :
- رادمهر ولم کن .
سكوت کرده بود و جوابي بهم نمیداد . چشمام و به چشماش دوختم دوباره
گفتم :
- رادمهر خواهش میكنم .
با صداي آرومي گفت :
- مگه تو زنم نیستي؟ از چي میترسي؟
صداش یه مدل خاصي بود . ترسیده بودم . جوابي به سوالش ندادم و دوبار. گفتم :
- رادمهر خواهش کردم .
انگار گوشاش دیگه هیچي رو نمیشنید عجب غلطی کردم اومدم آب بخورم ! همونجوري که توي بغلش بودم من و به سمت اتاقم برد هنوزم داشتم سعي میكردم از توي بغلش بیام بیرون ولي قدرتش انگار دو برابر شده بود .
دوست نداشتم کاري که میخواد انجام بده از روي هوس باشه من عشق و علاقه ي رادمهر و میخواستم . به اتاق رسیدیم هنوزم توي بغلش بودم دوباره گفتم :
- رادمهر میخواي چیكار کني ؟ من و ببین .
رادمهر با عصبانیت گفت :
- یعني حق ندارم مثل یه شوهر رفتار کنم ؟
ترسم و کنار زدم و مثل خودش با عصبانیت گفتم :
- نه لعنتي تا وقتي که تصمیمي نگرفتیم در مورد این زندگي نحسمون نمیتوني شوهرم باشي و مثل زنت باهام رفتار کني فهمیدي ؟
- فكر کردي به اجازه ي توئه؟ انقدر بهت زمان دادم بسه حالا کسي که تعیین تكلیف میكنه منم.
دوباره ترس به وجودم برگشت نكنه کار احمقانه اي انجام بده ؟ قلبم تند تند میزد گفتم :
- رادمهر تو این کار و نمیكني .
نیشخندي زد و گفت :
- زیاد مطمئن نباش .
دستش و به سمت کمربند حولش برد و خواست بازش کنه چشمام و بستم. باورم نمیشد رادمهر اینجوري برخورد کنه . مدام از خدا کمک میخواستم که نذاره اتفاقي بیفته . نمیدونم یهو چي شد که رادمهر من و ول کرد و همونجوري که به سمت در میرفت فریاد گونه گفت :
- لعنتي .
شنیدم ولي جرات اینكه جوابي بدم نداشتم . از ضعف خودم بدم اومد سریع در اتاق و بستم و قفل کردم خودم و روي تخت انداختم هنوزم داشتم میلرزیدم . نفهمیدم کي خوابم برد .
صبح حدوداي ساعت 11 از خواب پریدم . تصمیمم و گرفته بودم باید همون روز از خونش میرفتم . 2 روز بقیش و خونه ي خودمون میموندم .
اتفاقي که دیشب افتاده بود بدجور ترسونده بود منو . بعد از اینكه مطمئن شدم رادمهر نیست چمدونم و بستم و به آژانس زنگ زدم 5 دقیقه بعد توي
ماشین نشسته بودم به سمت خونه در حرکت بودم . دلم براي رادمهر و خونه تنگ میشد . . .
وقتي رسیدم خونه اولین کاري که کردم این بود که با مامان تماس بگیرم .
بعد از 3 تا بوق جواب داد :
- بله ؟
- سلام مامان خوبین ؟
- سلام مُوژان خوبي مادر؟ من خوبم . دلم برات تنگ شده .
- منم دلم براتون تنگ شده بابا خوبه ؟
- آره عزیزم باباتم خوبه .
- آقا سهراب چطورن ؟
- اي مادر تعریفي نداره حالش بیچاره سروناز داره خودش و میكشه از ناراحتي .
- آخي امیدوارم زود خوب شن .
- منم همینطور عزیزم .
- مامان کي میاین خونه پس ؟
خندید و گفت :
- دلت برامون تنگ شده ؟
- آره خیلي . تورو خدا زود بیاین .
- باشه عزیزم فردا صبح راه میفتیم سمت تهران . هنوز پیش رادمهري ؟
با شنیدن اسم رادمهر اخمام تو هم رفت و دوباره یاد اتفاقاي دیشب افتادم گفتم :
- نه اومدم خونه .
- چرا ؟خوب میموندي همون جا دیگه .
- خونه ي خودمون راحت ترم . پس من فردا منتظرتونما . بیاین حتما .
با این حرف اجازه ندادم مامان بیشتر از این اصرار کنه اونم با لحن نگران
گفت :
- باشه مادر .
- به بابا و بقیه هم سلام برسونین . خداحافظ .
- خداحافظ .
تا عصر سرم و هر مدلي که بود گرم کردم ولي مدام فكرم پیش رادمهر بود یعني الان اومده خونه ؟ فهمیده که من خونه نیستم ؟ سعي میكردم خودم و بي تفاوت و دلخور نشون بدم نسبت به رادمهر ولي حقیقت این بود که دلخور نبودم ازش ! مدام چشمم به تلفن بود که بهم زنگ بزنه و سراغ ازم بگیره ولي دریغ از یه زنگ.
ساعت حدوداي 9 بود که گوشیم زنگ خورد نگاهي به صفحه کردم شماره ي رادمهر قلبم و به تپش انداخت نفس عمیقي کشیدم و جواب دادم :
- بله بفرمایید ؟
- سلام مُوژان .
توي صداش غم و ناراحتي حس میشد گفتم :
- سلام .
- خوبي؟
- اي بدك نیستم تو خوبي؟
- آره منم خوبم . چرا امروز بي خبر رفتي ؟
با طعنه گفتم :
- انتظار داشتي خبر بدم ؟
جدي شد و گفت :
- آره . بابت دیشب باید بگم که خودمم نفهمیدم چم شده بود .
- متوجه شدم کاملا !
کمي مكث کرد و به سختي گفت :
- معذرت میخوام .
انگار آب سردي روي عصبانیت و ناراحتیم ریخته بودن . سكوت کردم و چیزي نگفتم دوباره گفت :
- براي جبران دو تا بلیط کنسرت گرفتم براي جفتمون براي فردا میاي بریم؟
لبخندي روي لبم نشست ولي به روي خودم نیاوردم که از پیشنهادش ذوق کردم خیلي خونسرد گفتم :
- چه ساعتي ؟
- ساعت 9
- نمیدونم فردا مامان اینا میان .
- یعني نمیخواي بیاي ؟
توي صداش احساس خاصي نبود ولي من دوست داشتم که باهاش برم .
گفتم :
- باشه میام ولي فقط به خاطر اینكه بلیطات سوخت نشه !
خندید و گفت :
- آره میدونم مرسي که این لطف و بهم میكني .
- حواهش میكنم .
- از تنهایي نمیترسي ؟
- نه نمیترسم .
- خوبه پس درارو قفل کن .
- باشه حتما .
- خوب فردا ساعت 7:30 میام دنبالت پس .
- باشه منتظر میمونم .
- مواظب خودت باش . خداحافظ .
- خداحافظ .
وقتي گوشي رو قطع کردم از فكر اینكه رادمهر امروز زنگ زد بهم و ازم معذرت خواهي کرد گرماي خاصي زیر پوستم دوید . خوشحال بودم . از رادمهر مغرور بعید بود همچین کاري رو بكنه . چرا از ته دل از دستش ناراحت نبودم پس ؟ جوابي براي این سوالم پیدا نكردم .
همه ي درهارو قفل کردم و به اتاقم رفتم با ذوق فردا که هم مامان و بابا رو میدیدم و هم رادمهر و خوشحال به خواب رفتم .
صبح حدوداي 9 از خواب بیدار شدم صبحونه ي سرسري خوردم و دوباره از روي کتاب آشپزي مامان یه ناهار خوشمزه درست کردم .
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید