رمان موژان من 8
فكر میكردم حدود ساعت3-4عصر باید برسن تهران . این بار حواسم به همه چي بود که مبادا یه وقت غذام خراب بشه . غذام حاضر بود ساعت 2 بود تماسي
با مامان گرفتم و گفت تا 1ساعت دیگه میرسن خونه . خوشحال دستام و به
هم کوبیدم و زیر غذاهارو خاموش کردم . از صبح از رادمهرخبري نداشتم. حالا وقتش بود که یكم به خودم برسم . سریع دوش گرفتم و تصمیم گرفتم با اتو مو همه ي موهام و صاف کنم . کار صاف کردن موهام تازه تموم شده بود که صداي زنگ در اومد با هیجان نگاهي به آیفون کردم با دیدن تصویرمامان به سمت در تقریبا میشد گفت که پرواز کردم . بابا ماشین و داخل
پارکینگ آورد و بعد از اینكه پیاده شدن پریدم توي بغل جفتشون و بوسه بارونشون کردم مامان خنده اي کرد و گفت :
- ولم کن دختر لوس ! بزرگ شدي این کارا چیه ؟
خندیدم و گفتم :
- دلم براتون خیلي تنگ شده بود .
بعمد از بوسه هاي پي در پي بالاخره رضایت دادم تا به خونه بریم .
کمكشون کردم و همه ي چمدونارو با هم بردیم داخل خونه . انگار مامان تازه نگاهش به موهام افتاد و گفت :
- موهات و صاف کردي ؟چه خبره خوشگل کردي ؟
لبخند زدم و گفتم :
- رادمهر امشب بلیط کنسرت گرفته .
مامان هم لبخندي زد و گفت :
- برین عزیزم بهتون خوش بگذره .
گفتم :
- مامان من راستش غذا خوردم ولي براي شما و بابا غذا درست کردم و روي گازه فقط باید گرمش کنین و بخورین .
- واي دستت درد نكنه عزیز دلم . چرا زحمت کشیدي ؟ راستش من و بابات بین راه رفتیم رستوران و یه غذایي خوردیم .
- جدي ؟ حالا با این همه غذا چیكار کنم من ؟
- اشكال نداره ؟ میخوریم از دستپخت دخترم نمیشه گذشت .
گونش و بوسیدم و به اتاقم رفتم تا حاضر بشم
حدوداي ساعت 5 بود که آرایشم کردم حالا باید یه لباس خوب انتخاب میكردم . به سمت کمدم رفتم و پالتوي شكلاتي رنگم و که کمر پهني داشت انتخاب کردم همراه با شلوار لي سرمه اي رنگ لوله تفنگیم شال کرم شكلاتي رو هم برداشتم که خیلي به پالتوم میومد . بوت پاشنه بلند شكلاتي رنگم با کیفي که دقیقا سر جنس و رنگ بوتم بود و انتخاب کردم نگاهم به ساعت افتاد 7 بود کم کم لباسارو پوشیدم و توي آینه نگاهي به خودم انداختم . یه دسته از
چتري هام و کج توي صورتم ریخته بودم و بقیه موهامم بالاي سرم بستم .
راس ساعت 7:30 رادمهر اومد از مامان و بابا خداحافظي کردم و به سمت در رفتم . رادمهر توي ماشین بود . یكم ازش به خاطر اتفاقات اون شب خجالت میكشیدم ولي سعي کردم خونسرد باشم . کنارش نشستم و سلام کردم . چند ثانیه اي بهم نگاه کرد و بعد جوابم و داد .
ماشین و به حرکت در آورد زیر چشمي نگاهش میكردم خونسرد به نظر
میومد حداقل اینجوري نشون میداد . صداش و شنیدم :
- مامان اینا اومدن ؟
- آره حدوداي 3 و 4 بود که رسیدن .
- آها . خوبه .
دوباره جفتمون ساکت شدیم . جو سنگیني توي ماشین به وجود اومده بود هر کدوم سعي میكردیم حرفي بزنیم تا این جو سنگین از بین بره .
دوباره گفت :
- دیشب خوب خوابیدي ؟ نترسیدي ؟
به سمتش برگشتم و گفتم :
- نه نترسیدم راحت خوابیدم .
- تو خوب خوابیدي ؟
نگاهش و بهم دوخت و گفت :
- راستش و بگم ؟
- اوهوم .
- نه عادت کرده بودم که یكي دیگه توي خونه باشه حس میكردم یه چیزي
گم کردم .
ضربان قلبم با این حرفش بالا رفت . راستش بهش نگفته بودم ولي منم
دیشب مدام جاي خالیش و حس میكردم . لبخند محوي زدم و سكوت کردم . دوباره جدي شد انگار از حرفي که زده بود چندان راضي نبود چون تا آخر مسیر دیگه حرفي بینمون رد و بدل نشد .
ضربان قلبم با این حرفش بالا رفت . راستش بهش نگفته بودم ولي منم
دیشب مدام جاي خالیش و حس میكردم . لبخند محوي زدم و سكوت کردم . دوباره جدي شد انگار از حرفي که زده بود چندان راضي نبود چون تا آخر مسیر دیگه حرفي بینمون رد و بدل نشد .
بالاخره به محل برگزاري کنسرت رسیدیم رادمهر ماشین و توي پارکینگ پارك کرد تازه وقتي از ماشین پیاده شد تونستم تیپش و ببینم کت و شلوار نوك مدادي با پیرهن مردونه ي سفید رنگ پوشیده بود روي کت و شلوارش هم اور کت بلند مشكي رنگي پوشیده بود و همون عطر معروف و به خودش زده بود ! با بوتاي پاشنه بلندي که پوشیده بودم تازه به زور به سرشونش میرسیدم . دختر کوتاه قدي نبودم ولي در مقابل رادمهر زیادي کوتاه نشون میدادم ! با هم سوار آسانسور شدیم تا به سالن اصلي برسیم .
به خاطر ترافیک زیاد ساعت 8:30 رسیدیم . به کمک راهنماها صندلیامون و پیدا کردیم و روش نشستیم . هنوز تا اجراي برنامه 30 دقیقه اي مونده بود .
نگاهم و توي سالن میچرخوندم صندلیامون سر ردیف قرار داشت من داخل
ردیو رفتم و رادمهر روي اولین صندلي کنار من نشست . هنوز صندلیا خالي بود و کم کم همه میومدن . بالاخره کسایي که قرار بود طرف دیگم بشینن اومدن.4تا پسر حدودای 25-26ساله بودن . معذب بودم صداي. رادمهر و کنار گوشم شنیدم :
- تو بیا جاي من بشین .
از خدا خواسته جام و با رادمهر عوض کردم . خوشم اومد که انقدر حواسش
به من و راحتیمه . سر ساعت 9 بود که برنامه شروع شد با وارد شدن خواننده ها دهنم از تعجب باز مونده بود باورم نمیشد من عاشق این گروه بودم .
حتي 1 بار هم نپرسیده بودم که کنسرت چه خواننده اي میخوایم بریم ولي الان با دیدن اونها دوست داشتم از خوشحالي فریاد بزنم . رادمهر از کجا میدونست که من چي دوست دارم ؟
توهمي شدیا مُوژان ! اون از کجا بدونه
تو از چه خواننده اي خوشت میاد آخه ؟ حتما خودش دوست داره این گروه و . سعي کردم با میلم به جیغ زدن مبارزه کنم و مثل یه خانوم سنگین و متین
سرجام بشینم ولي انگار رادمهر متوجه شده بود که به وجد اومدم چون با
لحن شوخي زیر گوشم گفت :
- اگه خواستي میتوني جیغ بكشي مراعات نكن .
اخمي بهش کردم . لبخندش عمیق تر شد .
نگاهش هنوز بهم بود ولي با شنیدن صداي خواننده ها سرم و به سمت سن برگردوندم . آهنگش یكم ریتمش تند بود همه توي سالن دست میزدن و
جیغ و هورا میكشیدن نگاهم و به رادمهر دوختم دستاشو روي سینش قلاب
کرده بود و با همون جدیت رادمهریش ! به سمن چشم دوخته بود . دلم
میخواست شلوغ کنم و مثل بقیه جیغ بكشم ولي رادمهر در موردم چه فكري
میكرد آخه ؟ با نارضایتي به صندلیم تكیه دادم و مثل رادمهر دستام و روي
سینم قلاب کردم .
بالاخره آهنگ اولشون تموم شد همه براشون سوت میزدن و هر کس از
سمتي آهنگي رو ازشون میخواست که بخونن . دلم میخواست منم چیزي
بگم هر کس ابراز احساساتي میكرد دیگه داشتم خودم و میكشتم تا صدام
در نیاد رادمهر دوباره کنار گوشم با خنده گفت :
- انقدر مقاومت نكن کبود شدي .
بعد قهقهه اي زد که صداش بین جمعیت گم شد ولي من و عصباني کرد .
خیلي بدجنس بود . سعي کردم عصبانیتم و بروز ندم ولي توي دلم براش
خط و نشون میكشیدم . میدونستم چطوري تلافي کنم این حرفاشو . با این
فكر لبخند شیطنت آمیزي روي لبم نشست و با لذت به آهنگ آرومي که
داشتن میخوندن گوش دادم .
همه همراه آهنگ دستاشون و آروم بالاي سرشون تكون میدادن و با خواننده
ها همراهي میكردن .
بعد از اتمام دومین آهنگ همگي براشون دست زدیم و سومین آهنگ و به خواسته ي مردم اجرا کردن . آهنگي بود که به تازگي خونده بودن و از جون و دل عاشقش بودم :
دوستت دارم ولي چرا نمیتونم ثابت کنم
لالایي میخونم ولي نمیتونم خوابت کنم
دوست داشتن منو چرا نمیتوني باور کني
آتیش این شب و شاید دوست داري خاکستر کني
***
همه با شنیدن این آهنگ انگار به وجد اومده بودن دختر و پسر جووني جلومون نشسته بودن دختر سرش و روي شونه ي پسره گذاشته بود و خیلي عاشقونه دستش و دور بازوش حلقه کرده بود یه لحظه دلم گرفت با اینكه رادمهر و کنارم داشتم و قانونا شوهرم بود ولي برام تكیه گاهي نبود تا بتونم سرم و روي شونه اش بزارم
***
شاید میخواي این همه عشق بمونه تو دل خودم
دلت میخواد دیگه بهت نگم که عاشقت شدم
کاش توي چشمام میدیدي کاشكي اینو میفهمیدي
بگو چطور ثابت کنم که تو بهم نفس میدي
یه راهي پیش روم بزار یكم بهم فرصت بده
براي عاشق تر شدن خودت بهم جرات بده
***
با شنیدن این تیكه ي آهنگ اشک توي چشمام حلقه زد دوباره نگاهم به دختر و پسر جوون جلوییمون افتاد سوزغمگین آهنگ از یه طرف' عشقي که بین این دو تا جوون بود از طرف دیگه حالم و منقلب میكرد رادمهر دستش و آروم به بازوم زد به طرفش برگشتم چشماي گریونم و دید و بعد رد نگاهم و دنبال کرد به حالت بامزه اي بازوش و به طرفم گرفت و لبخند مهربوني زد .
میون گریه خندیدم . دستم و آروم دور بازوش حلقه کردم و سرم و روي شونش گذاشتم . دوباره بوي ادکلنش به مشامم خورد . تصمیم گرفتم چیزي نگم و فقط از آهنگ لذت ببرم .از آهنگ و گرماي وجود رادمهر !
***
یه کاري کردي عاشقت هر لحظه بي تابت بشه
من جونم و بهت میدم شاید بهت ثابت بشه
***
رادمهر دستش و روي دستم که دور بازوش حلقه بود گذاشت گرماي دستاش لبخند و روي لبام نشوند
***
طاقت بیار اینا همش یه خواهشه براي داشتن تو یكمي طاقت بیار
دوستت دارم میدونم میرسه یه روزي که تو منو بخواي
بیا یه گوشه از دلت برام یه جایي بزار
واسه ي همین یه بار یكمي طاقت بیار
آهنگ تموم شد همه تشویقشون کردن الحق هم که زیبا اجرا کردن آهنگ و دلم میخواست تا آخر کنسرت سرم و روي شونه هاي امن رادمهر بزارم ولي حیف که نمیشد با لبخند ازش تشكر کردم و سر جام نشستم .
تا آخر کنسرت دیگه همه ي حواسم به رادمهر بود . خیلي جدي و خونسرد
داشت به آهنگا گوش میداد . ولي من مدام چشمام دنبالش بود . تقریبا هم دیگه چیزي از آهنگا نفهمیدم . زماني به خودم اومدم که با تشویق همه آخرین آهنگ رو هم خوندن و خداحافظی کردن . به سمت درهاي خروجي رفتیم از ازدحام جمعیت خیلي شلوغ بود تصمیم گرفتیم به جاي آسانسور با پله ها بریم سمت ماشین . رادمهر مثل سرباز وظیفه شناسي سپر براي من شده بود و جوري دستاش و براي محافظت از من دورم گرفته بود که به خنده افتاده بودم . اول از این حمایتش خوشحال شدم ولي بعد که با خودم فكر
کردم به این نتیجه رسیدم که رادمهر که همیشه شخصیت حمایتگري داشته. حتي اون اوایل که علاقه اي بهم نداشت و تا یه جاهایي هم فكر میكردم ازم بدش میاد .
پس نمیتونستم این حرکتش و به پاي عشق بزارم ! چرا دوست داشتم عاشقم بشه ؟ مگه خودم عاشقش بودم ؟
داشتیم به سمت ماشین میرفتیم توي محوطه ي پارکینگ بودیم که پسر
جووني به حالت دو از کنارم رد شد و محكم تنش و بهم زد . پسر چند قدم
جلوتر وایساد . رادمهر نگاهي به من و بعد به پسر کرد و گفت :
- یه معذرت خواهي بعضي وقتا بد نیست .
اخماش توي هم بود و لحنش هم عصبي بود . پسر جوون هم اخماش و توي هم کرد و گفت :
- حالا مثلا معذرت خواهي نكنم چي میشه ؟
انگار پسر سرش درد میكرد واسه دعوا . رادمهر یهو عصباني شد و کمي نزدیک پسره رفت و گفت :
- دوباره تكرار کن ایني که گفتي رو .
پسر سرش و یكم جلو آورد و گفت :
- معذرت خواهي نمیكنم . میخوام ببینم فضولم کیه .
هنوز حرفش تموم نشده بود که رادمهر عصباني یقه ي لباسش و گرفت تقریبا از روي زمین بلندش کرد . رادمهر یه سر و گردن از پسر بلند تر بود . نمیدونستم با چه اعتماد به نفسي با رادمهر در افتاده بود . به سمتشون رفتم و آروم دستش و گرفتم و با دستپاچگي گفتم :
- رادمهر ولش کن بیا بریم . چیزي نشده که من خوبم .
با همون عصبانیت بهم گفت :
- کنار وایسا مُوژان .
پسره رو به دیوار کوبید و توي همون حالت گفت :
- معذرت خواهي میكني یا نه ؟
- عمرا .
پسر تقلایي کرد و دستاي رادمهر و از دور یقش آزاد کرد مردم اومدن جلو و رادمهر و گرفتن تا از دعوا جلو گیري کنن پسره از فرصت استفاده کرد و مشتي توي صورت رادمهر زد .
رادمهر شوکه شد و عصباني تر از قبل به سمت پسره حمله کرد اون همه آدم نمیتونستن حریفش بشن انگار عصبانیت قدرتش و بیشتر کرده بود چشمام به اشک نشسته بود و گوشه اي وایساده بودم . کاري از دستم بر نمي اومد دور رادمهر و مردا گرفته بودم . آخر هم رادمهر دو تا مشت پشت سر هم توي صورت پسره زد و ولش کرد . با پادرمیوني مردم پسر و با خودشون بردن حالا من مونده بودم و رادمهر با عجله به سمتش رفتم و نگاهي به صورتش کردم سرش و برگردوند که چیزي نبینم گفت :
- بریم .
قبل از اینكه حرکت کنه صورتش و گرفتم و به سمت خودم برگردوندم .
گوشه ي لبش پاره شده بود و ازش خون میومد . نگاهم به پیرهن مردونه ي سفید خوشگلش افتاد که لكه هاي قرمز خون روش ریخته بود . با هم به سمت ماشین رفتیم و نشستیم قبل از اینكه رادمهر حرکتي کنه گفتم :
- چند لحظه صبر کن .
رادمهر به سمتم برگشت . از توي کیفم دستمال در آوردم و کمي توي صندلي جابه جا شدم تا مسلط بشم روي رادمهر . نزدیک تر رفتم و دستمال و بالاي لبش گذاشتم . بدجوري خون میومد ترسیدم نگاهي بهش کردم و گفتم :
- رادمهر خیلي خون میاد بیا بریم درمونگاه شاید بخیه بخواد .
نگاهي توي آینه به خودش انداخت و گفت :
- نه نمیخواد الان دیگه خونش بند میاد .
- حالا نشون دادنش که ضرر نداره .
نگاهي بهم انداخت که از ترس ساکت شدم . اور کتش و در آورد و پرت کرد صندلي عقب . دقیقه اي توي سكوت رانندگي کرد آخر نتونستم طاقت بیارم گفتم :
- اصلا واسه چي باید سر همچین موضوع کوچیكي دعوا کني ؟ حالا مگه چي شد؟ یه تنه زد رفت .
نگاه خشمگینش و به چشماي من دوخت و گفت :
- چي ؟!!! یه تنه زد رفت ؟
پوزخندي زد و گفت :
- انقدر برات این چیزا راحته ؟
زیر لب جوري که من بشنوم گفت :
- من و بگو به خاطر کي الكي خودم و تو دردسر انداختم !
نمیخواستم باهاش بحث کنم انقدر عصباني بود که ترجیح دادم سكوت
کنم .
رادمهر تمام حواسش به رانندگیش بود ولي من انگار یه غده توي گلوم بود ساکت سرجام نشسته بودم و به شیشه ي کناریم زل زده بودم . چرا همیشه آخر هر خوشي که با هم داشتیم یهو دعوا میشد یا دلخوري پیش میومد ؟
رادمهر سكوت و شكست و گفت :
- گرسنت نیست ؟
احساس میكردم اگه حرفي بزنم اشكام میریزه . پس فقط سرم و به علامت
نه تكون دادم . دوباره گفت :
- ولي من گرسنمه میرم یه رستوران که شام بخوریم .
از این خودخواهیش حرصم گرفت بغضم و خوردم و گفتم : پس چرا دیگه نظر من و می پرسي ؟ یهو بگو زوریه و خودت و خلاص کن
.- تو اینطوري فكر کن .
زیر لب گفتم :- خود خواه .
دارم میشنوم چي میگي . اگه میخوای نشنوم آروم بگو حداقل .
- منم گفتم که بشنوي . خودخواه .
هنوز صورتم به طرف پنجره بود نمیتونستم حالتش و ببینم ولي از روي
صداش میشد تشخیص داد که زیاد از عصبانیت لحظات پیشش خبري نیست و تقریبا به حالت خونسرد قبلیش برگشته بود .
گفت :
- مُوژان با این حرفاي الكي شبمون و خراب نكن .
از حرفش عصباني شدم به طرفش برگشتم و گفتم :
- من شبمون و خراب نكنم یا تو که سر هر چیزي با مردم توي خیابون دست به یقه میشي ؟ خیلي جالبه لابد الانم میخواي بگي تقصیر منه که اون پسره بهم تنه زد چون که حتما داشتم بد راه میرفتم آره ؟
رادمهر کلافه گفت :
- من اینو نگفتم تمومش کن مُوژان هر چي بود گذشت .
- آره خوب واسه تو دیگه گذشته .
نمیدونستم چرا انقدر گیر الكي میدادم . گفت :
- مُوژان این چه عادت مسخره ایه که تو داري ؟ چرا از کاه کوه میسازي همیشه ؟
دندونام و با حرص روي هم فشردم و گفتم :
- باشه از این به بعد حرفي نمیزنم که الكي از کاه کوه نساخته باشم !
و بعد ساکت به صندلي تكیه دادم و دستام و روي سینم قلاب کردم . رادمهر هم هیچي نگفت انگار از خدا خواسته بود که من حرفي نزنم این بیشتر شاکیم میكرد .
بالاخره به رستوران رسید ماشین و پارك کرد و گفت :
- پیاده شو .
بدون اینكه حرفي بزنم همونجوري سر جام نشستم . رادمهر که دید انگار قصد پیاده شدن ندارم گفت :
- مُوژان یا پیاده میشي خودت یا اینكه من پیادت میكنم انتخاب با خودته .
میدوني هم که کاري رو که بگم انجامش میدم .
دوباره زیر لب گفتم :
- خودخواه .
براي اینكه جلوي آبروریزي احتمالي رو بگیرم خودم از ماشین پیاده شدم و در و محكم به هم کوبیدم . دزدگیر ماشین و زد دکمه ي کتش و بست تا پیرهن خونیش معلوم نشه ! انگار مجبور بود با اون قیافه بره رستوران ! به طرف در رستوران حرکت کرد . منم به دنبالش به آرومي حرکت کردم . کنار در نیمه باز رستوران وایساده بود و سلانه سلانه راه رفتن من و نگاه میكرد. دوست داشتم حرص بخوره ولي خودش و خونسرد نشون میداد بهش
نزدیک شدم و نگاهش و ازم گرفت . گارسون میز دو نفره اي رو گوشه دنج
رستوران بهمون پیشنهاد داد و ما نشستیم .
سعي میكردم نگاهم بهش نیفته ولي سنگیني نگاهش و روي خودم حس
میكردم نگاهم و بهش انداختم و گفتم :
- میشه انقدر بهم خیره نشي ؟ معذبم میكني .
خندید و بدون هیچ حرفي منوي روي میز و برداشت نگاهش و به منو انداخت . نفسم و پر صدا بیرون دادم و منم منوي دیگه اي رو برداشتم .
واقعا انگار اشتهام و از دست داده بودم رادمهر بعد از چند دقیقه گفت :
- خوب چي برات سفارش بدم ؟
بدون اینكه نگاهش کنم شونم و بالا انداختم و گفتم :
- نمیدونم غذاي خاصي مدنظرم نیست هر چي که خودت بخوري .
با این حرف منو رو گذاشتم روي میز . رادمهر یه لنگه ي ابروش و بالا انداخت و گارسون و صدا زد وقتي سفارش غذ داد و رفت تازه فهمیدم عجب غلطي کردم که به اختیار خودش گذاشتم ! براي جفتمون ماهي سفارش داد . حالا چطوري بهش میگفتم که از ماهي بدم میاد ؟ رادمهر
وقتي نگاهش و به چهره ي کج و کوله ي من انداخت با آرامش ساختگي که سعي میكرد خندش و پشتش پنهان کنه گفت :
- چیزي شده ؟
سعي کردم به روي خودم نیارم . ولي فكر ماهي هم که میومد توي سرم ناخودآگاه منزجر میشدم با همون قیافم گفتم :
- نه نه چیزي نشده .
رادمهر دیگه حرفي نزد ولي نیشخند شیطنت آمیزش و گوشه ي لبش دیدم .
نكنه میدونسته که من ماهي دوست ندارم و از قصد سفارش داده ؟
میكشمت رادمهر ! با عصبانیت به اطرافم نگاه مینداختم سعي داشتم کمتر چشمام توي چشماي پر خندش بیفته .
بالاخره گارسون با غذاها اومده از
دیدن ماهي که جلوم گذاشت احساس تهوع کردم حالم از بوش به هم میخورد نگاهي به رادمهر کردم که با اشتها مشغول خوردن بود . نگاهي به من کرد که با چنگالم فقط ماهي رو زیر و رو میكردم و گفت :
- چرا نمیخوري ؟ چیزي شده ؟
صورتش جدي بود ولي چشماش میخندید بالاخره نتونستم طاقت بیارم گفتم :
- من ماهي دوست ندارم میرم توي ماشین هر وقت خوردنت تموم شد بیا توام .
قبل از اینكه از جام بلند شم دستم و گرفت و با خنده اي که دیگه حالا سعي نمیكرد قایمش کنه گفت :
- باشه باشه بشین برات یه چیز دیگه سفارش میدم .
- نه دیگه نمیخوام میرم توي ماشین . تو از قصد این غذا رو سفارش دادي .
- باشه اعتراف میكنم که واسه اذیت کردنت سفارش دادم .
از اعتراف راحتش بیشتر حرص خوردم گفتم :
- پس منم میرم توي ماشین .
- بچه بازي در نیار مُوژان الان برات غذا سفارش میدم.
سرجام نشستم درست نبود که اونجوري از رستوران برم بیرون . نگاه خاصي بهم انداخت و گفت :
- خوب همسر بنده چي میل دارن ؟
از لفظ همسر انگار قند تو دلم آب کردن . چقدر این مدلي حرف زدن بهش میومد . یكي نبود بهش بگه میمیري اگه همیشه اینجوري خوب حرف بزني؟ جلوي لبخندم و گرفتم و خونسرد گفتم :
- نمیدونم
خندید و گفت :
- یعني بازم من سفارش بدم برات ؟ راستي میگن میگوهاي اینجا هم حرف نداره ها !
رادمهر با دیدن قیافه ي عصباني من خندش و خورد و گفت :
- باشه بابا من و نخور . میخواي جوجه بگیرم برات ؟
سرم و به نشونه ی موافقت تکون دادم و رادنهر دوباره گارسون رو صدا زد و بهش سفارش داد.گفتم:
-حالا از کجا میدونستی که از غذاهای دریایی خوشم نمیاد؟
-زیاد سخت نبود اون دفعه که رفتیم رستوران من میگو سفارش دادم. حس کردم که با انزجار به غذای من نگاه میکنی.منم گفتم تیری در تاریکیه دیگه شاید از ماهی هم بدت اومد اونوقت به نفع من میشد که همینم شد و بدت اومد.
بعد خنده ی ریزی کرد با پشت قاشق آروم روی دستش زدم و گفتم :
-بدجنس نوبت تلافی منم میرسه.
سری تکون داد و با خنده گفت:
تو تلافیات و کردی حالا دیگه نوبت منه.
زیاد طول نکشید که گارسون با سفارشمون دوباره برگشت و بقیه ی شام و تو سکوت خوردیم.
وقتی از در رستوران میومدیم بیرون از عصبانیت و ناراحتی قبل خبری نبود با خوشحالی جفتمون سوار ماشین شدیم و رادمهر به سمت خونه ی ما رانندگی کرد.
توی طول مسیر نگاهم ناخودآگاه به رادمهر میفتاد ولی سریع چشمام و ازش میدزدیدم.حواسش به من نبود اصلا غرق در افکار خودش بود. دلم میخواست نگاهم کنه یا یه توجه خاص بهم داشته باشه ولی رادمهر رفتارش مثل همیشه بود چیزی که مثل همیشه نبود احساس من بود انگار بهش عادت کرده بودم توی این مدت همش کنارش بودم یه جورایی عادت کرده بودم که هر لحظه بوی ادکلنش شامم و نوازش کنه.بوی ادکلنش و با لذت به ریه هام کشیدم و منم چشمم و به جلو دوختم.
به خاطر اینکه دیروقت بود خیابونا خلوت بود و خیلی سریع به خونه رسیدیم .توی دلم به اتوبانا لعنت فرستادم که انقدر خلوت بودن حالا همیشه شلوغ بود و ترافیک این بار که من میخواستم بیشتر طول بکشه از همیشه کمتر طول کشید.
جلوي در ماشین و نگه داشت . به طرفش برگشتم گفت :
- امشبم براي خودش خاطره اي شدا !
لبخندي زدم و گفتم :
- آره خاطره شد ! ولي خوب بود . ممنون رادمهر .
اونم لبخند محو و مردونه اي تحویلم داد و گفت :
- خواهش میكنم به منم خیلي خوش گذشت .
نگاهم و به زخم بالای لبش انداختم و همونجوري خیره به لبش گفتم :
- خونش بند اومد بالاخره . حق با تو بود احتیاج به بخیه نداشت .
شونه اش و بالا انداخت و با قیافه ي بامزه اي گفت :
- همیشه حق با منه .
- آره همیشه هم خود شیفته اي .
قهقهه اي زد و ساکت موند . منتظر بود از ماشین پیاده بشم ولي انگار پاهام جون نداشت دلم میخواست همون جا بمونم . نگاهم و دوباره به زخم روي لبش دوختم و کم کم پایین تر اومدم و به لبش رسیدم . با صداي رادمهر به خودم اومدم :
- میخواي برم یه چرخ دیگه هم بزنم ؟
تازه انگار به خودم اومدم خیلي داشتم لفتش میدادم دیگه . اصلا معلوم هست حواست کجاست دختر ؟ 1 ساعت به لبش زل زدي ! اونوقت میخواي کاریتم نداشته باشه ؟ خوب کرم از خود درخته دیگه !
دستپاچه افكارم و پس زدم و در ماشین و باز کردم و گفتم :
- نه دیگه دیر شده من میرم .
هنوز در نیمه باز بود خواستم کامل بازش کنم و برم پایین که اسمم و صدا زد روم و به طرفش برگردوندم یه لحظه فقط صورتش و دیدم که جلو آورده
بود و بعد گرماي لبش و روي لبام . چشمام و بستم گرماي مطبوعي زیر پوستم دوید . این اتفاق فقط چند ثانیه طول کشید یهو رادمهر خودش و کنار کشید مثل آدماي مست چشمام و باز کردم و نگاهي بهش انداختم سرش وپایین انداخته بود .خواستم حرفي بزنم ولي روم نشد سریع از ماشین پیاده شدم و بدون خداحافظي به خونه رفتم .
در حیاط و بستم و بهش تكیه زدم صداي ماشینش و شنیدم که دور میشد .
چشمام و بستم . چرا احساس بدي نداشتم ؟ چم شده بود ؟ دستم و روي. گونه ام گذاشتم طبق معمول داغ شده بود از هیجان . با سستي به سمت خونه رفتم . همه ي چراغا خاموش بود و خونه توي سكوت فرو رفته بود مامان و بابا خواب بودن منم آروم و بي سر و صدا به سمت اتاقم رفتم .
لباسمام و عوض کردم و روي تختم دراز کشیدم . به محض اینكه چشمام و میبستم همه ي اتفاقات چند لحظه پیش جلوي چشمم میومد . چه مرگم شده بود ؟ این چه احساسي بود که داشتم دچارش میشدم ؟ با فكر کردن به رادمهر همون گرما دوباره زیر پوستم میدوید .
خجالت دخترونه اي همه ي وجودم و گرفته بود . لبخند غیر ارادي روي لبهام نشسته بود .
رادمهر مال من بود واقعا ! رادمهر شوهر من بود ! امروز توي رستوران متوجه نگاه چند تا دختر جوون به رادمهر شده بودم . تازه داشتم این روزا دقیق تر بهش نگاه میكردم . برخلاف چیزي که قبلا فكر میكردم اخلاقاي خوب هم خیلي داشت . تازه داشتم به این نتیجه میرسیدم که با زندگیم واقعا چیكار کرده بودم .
با همه ي هیجاناتي که داشتم بالاخره به خواب رفتم ِ.
3 روزي بود که از رادمهر خبري نداشتم . مثل مرغ سرکنده شده بودم و همش بي حوصله بودم . مدام توي خونه غر میزدم جوري که دیگه مامان شاکي شده بود . خوب حق هم داشت از همه چي ایراد میگرفتم و الكي بهانه گیر شده بودم . انتظار داشتم بعد از اون برخورد نزدیكمون با هم حداقل یه زنگ بهم بزنه ولي انگار توقع پوچ و بي جایي بود . هي هر روز نسبت به علاقه ي رادمهر سرد و سردتر میشدم . سوگندم که هنوز یزد بود .
باز حداقل اگه سوگند تهران بود کمتر متوجه جاي خالي رادمهر میشدم .
روز سوم بود دیگه حسابي عصبي شده بودم دوست داشتم هر جور شده ببینمش تا احساساتش و بیشتر بفهمم نسبت به خودم . غرق فكر بودم که چجوري ببینمش فكري توي سرم جرقه زد با عجله از جام بلند شدم و لباسام و پوشیدم . مامان وقتي من و لباس پوشیده دید گفت :
- جایي میري ؟
با خونسردي گفتم :
- آره میرم یكم قدم بزنم توي خونه پوسیدم .
- تا کي برمیگردي ؟
- نمیدونم فكر کنم تا 7 - 8 بیام خونه . شما چیزي بیرون نمیخواین ؟
- نه مادر زیاد توي این سرما نمون تنت ضعیفه میترسم سرما بخوري .
- چشم .
بوسه اي روي گونش کاشتم و از در بیرون اومدم .
سر کوچه تاکسي گرفتم و به سمت مطب رادمهر راه افتادم . توي دلم خندم گرفت عجب پیاده روي بود . براي دیدن رادمهر هیجان داشتم .
مسیر مطب رادمهر سر راست و خیلي هم به خونه ي ما نزدی بود در عرض 40 دقیقه رسیدم دم در مطبش . بار اول بود که میومدم اینجا ولي قبلا آدرسش و از سیما جون گرفته بودم . دم در مطب نفس عمیقي کشیدم و داخل رفتم .
فضاي شیكي داشت . نگاهم به دختر جووني که پشت میز نشسته بود و سرش روي دفتري بود افتاد کنارش رفتم و سلام کردم . دختر نگاهي بهم کرد و گفت :
- سلام بفرمایید . وقت داشتین ؟
- خیر .
دختر نذاشت حرفم تموم شه مثل کسي که جمله ي از پیش تعیین شده اي توي مغزش ثبت شده باشه تند تند گفت :
- شرمنده خانوم آقاي دکتر بیماري رو بدون وقت قبلي نمی پذیرن .
وقتي دختر من و دید که هنوز اونجا ایستادم گفت :
- مخصوصا امروز که آقاي دکتر میخوان زودتر جایي تشریف ببرن .
جایي بره ؟ یه لنگه ابروم و بالا انداختم و گفتم :
- ولي من بیمار ایشون نیستم خانوم . بنده همسرشونم .
دختر جوون با شنیدن لفظ همسر از جاش بلند شد و با دستپاچگي گفت :
- واي خانوم صبوري شرمنده که نشناختمون . خوب هستین ؟
اولین بار بود که کسي من و خانوم صبوري خطاب میكرد لبخندي روي لبم نشست و گفتم :
- ممنون . میتونم ببینمشون ؟
- بله ولي اگه کمي صبر کنین تا مریضشون بیان بیرون بهتر میشه .
سري تكون دادم و گفتم :
- باشه پس من منتظر میمونم .
- خواهش میكنم . چاي قهوه میل دارین براتون بیارم ؟
لبخند زدم و گفتم :
- نه ممنون به کارتون برسین .
دختر سرجاش نشست منم روي یكي از صندلي هاي اتاق انتظار نشستم .
نگاهم و دور تا دور مطب چرخوندم به جز من مرد دیگه اي هم توي اتاق نشسته بود که سرش و با مجله اي که توي دستش بود گرم کرده بود . منشي مدام زیر چشمي من و میپایید . بالاخره مریض از اتاق بیرون اومد . منشي دوباره از جاش بلند شد و با دست به اتاق رادمهر اشاره کرد و گفت :
- بفرمایید خانوم صبوري .
تشکري کردم و داخل شدم . رادمهر با دیدنم یه لحظه جا خورد ولي بعد به خودش مسلط شد و سلام کرد جوابش و دادم گفت :
- چه عجب ! اینجا چیكار میكني ؟
انتظار این سوال و داشتم خودم و خونسرد نشون دادم و گفتم :
- داشتم از اینجا رد میشدم گفتم یه سري هم به تو بزنم . اگه مزاحمم برم ؟
توي دلم به خودم خندیدم ! عجب دروغي گفته بودم ! رادمهر گفت :
- نه مراحمي . بیا بشین . چیزي میخوري بگم برات بیارن ؟
- نه ممنون . از منشیت شنیدم زود میخواي امروز بري ؟
- آره .
تنها به همین اکتفا کرد لجم گرفت حتي نمیخواست بهم بگه که کجا میخواد بره . خودم و نباختم رادمهر سكوت کرده بود و حرفي نمیزد دوباره گفتم :
- مثل اینكه حضور من معذبت کرده .
نگاهش و به من دوخت و گفت :
- نه معذب نیستم . همه خوبن ؟
- آره ممنون . مامان و بابا ي تو خوبن ؟
- آره اونام خوبن .
نگاهي به ساعتش انداخت . داشتم حرص میخوردم . به خودم همش فحش دادم که چرا اومده بودم اینجا . از جام بلند شدم رادمهر دوباره نگاهي به من کرد و گفت :
- کجا ؟
- میرم خونه . فقط میخواستم سر بزنم که حالا هم زدم . کاري نداري ؟
- میخواي صبر کن من 1 مریض دیگه دارم بعد برسونمت ؟
با کنایه گفتم :
- نه میترسم دیرت بشه ! خودم میتونم برم .
متوجه کنایم شد اخماش و تو هم کرد و گفت :
- هر جور که خودت راحت تري .
باورم نمیشد رفتارش انقدر سرد باشه ! پس اون اتفاقایي که بینمون افتاده بود چي بود ؟ با حرص ازش خداحافظي کردم و از اتاقش اومدم بیرون . منشی با دیدنم دوباره از جاش بلند شد و خداحافظي کرد . حوصلش و نداشتم لبخند بي جوني بهش زدم و از در مطب اومدم بیرون . لعنت به تو رادمهر .
تقصیر من بود که انقدر راحت بهت عادت کرده بودم . فكر کردي بدون تو میمیرم ؟ هه !
بدون اینكه تاکسي بگیرم پیاده مشغول قدم زدن شدم . اخمام تو هم بود و راه میرفتم .
یعني میخواسمت کجا بره ؟ انقدر اونجا رفتن من براش بي اهمیت بود ؟ چند
دقیقه یه بار برمیگشتم عقب و نگاه میكردم نمیدونم شاید امید داشتم رادمهر
بیاد دنبالم . چه خیال خامي !
تا خونه پیاده اومدم از سرما پاهام سست شده بود دیگه . رفتم تو خونه مامان
با دیدن چهره ي در هم من گفت :
- رفتي بیرون دلت باز شه بدتر شدي ؟
سعي کردم لبخند بزنم گفتم :
- سرحال شدم کلي فقط یكم سردمه .
- باشه زود لباسات و عوض کن بیا الان باباتم میاد میخوایم شام بخوریم .
- مامان من سیرم میخوام بخوابم لطفا صدام نكنین .
اومدم توي اتاقم ولي هنوز صداي غرغراي مامان و میشنیدم :
- آخه مگه آدم با شكم خالي هم خوابش میبره ؟ ناهار درست و حسابیم که نخوردي آخه . دختر تو به چي زنده اي آخه ؟
حوصله ي جواب دادن نداشتم بالاخره هر چي من میگفتم مامان یه چیز دیگه میگفت .
لباسام و در آوردم و روي تخت ولو شدم . همش فكرم پیش رادمهر بود .
امروز کجا میخواست بره که انقدر من و راحت دك کرد ؟ هي جابه جا میشدم روي تختم کلافه بودم . براي خودمم عحیب بود که چرا انقدر کنجكاو و عصبي شدم . اصلا به من چه با هر کسي میخواد قرار بذاره ! ولي ته دلم احساساتم چیز دیگه اي میگفت .براي اینكه از فكر و خیال زیاد دیوونه نشم گوشیم و برداشتم تا یه زنگي به سوگند بزنم خیلي وقت بود ازش خبر نداشتم :
- بله ؟
- سلام
- به چه عحب دختر عموي گرامي . حال شما خوبه ؟
- بد نیستم تو خوبي؟
جات خالي توپ توپم . باز کشتیات غرق شده یاد سوگند بدبخت افتادي
- تیكه ننداز سوگند حوصله ندارم .
- باز چي شده ؟
- امروز رادمهر یه جایي میخواست بره .
- کجا ؟
- از کجا باید بدونم ؟
- پس اگه نمیدوني واسه چي غمگیني ؟
- نباید باشم ؟
- تا اونجایي که یادم میاد رادمهر ربطي بهت پیدا نمیكنه . نه نباید باشي .
- چرا چرت میگي سوگند مثلا شوهرمه ها !
ِِِاِ؟ جدي؟دیگه هرکي ندونه من که میدونم همه ي این کارا سوري بوده!
راست میگفت ولي نمیدونم چرا از حرفش دلگیر شدم گفتم :
- اصلا دو کلام نمیشه باهات حرف زد .
- باشه حالا قهر نكن من خفه خون میگیرم تو حرفت و بزن .
- ناراحتم سوگند نمیدونم کجا میخواست بره ازش پرسیدم ولي جواب بهم نداد چیكار کنم ؟
- یعني میخواي بگي الان کنجكاوي ؟ یا مثلا ناراحتي ؟ یا اینكه حسودیت
میاد ؟
واقعا خودمم حال خودم و نمیدونستم سكوت کردم سوگند گفت :
- موژان خوبي ؟نكنه خبرایي شده شيطون ؟این چند وقت من تهران نبودم زیر آبي رفتي ؟
با لحن تندي گفتم :
- سوگند باز شروع کردي ؟
- خوب یكم روشن کن من و . یعني ازش خوشت اومده ؟!
دستپاچه شدم با این حرفش گفتم :
- من این و نگفتم فقط چون بهم نگفت ناراحت شدم .
سوگند با لحن مشكوکي گفت :
- خدا از دلت بشنوه ! ما هم که پشت گوشامون مخملیه !
- اصلا ول کن این حرفارو . کي میاي تهران ؟ اونجا جا خوش کردي ؟
- بابا من که از خدامه بیام مامان خانوم اینجا جاگیر شده !
- راستي حال داییت بهتره ؟
- تعریفي نداره . شاید بیارینش تهران براي درمان .
- کي میاین حالا؟
- من و سارا و بابا که قراره فردا بیایم ولي مامان میمونه تا وقتي که دایي رو بخوان بیارن تهران .
- چه عجب بالاخره دل کندي از یزد ! فردا هر وقت اومدي تهران اول یه سر بیا خونه ي ما .
با لحن مسخره اي گفت :
- تورو خدا ؟ امر دیگه اي نیست سرورم ؟
- نه دیگه عرضي ندارم .
- بمیري که انقدر پررویي .
- برو دیگه پول موبایلم زیاد میاد .
- حالا نه که من کارت داشتم ! وقتم و الكي گرفتیا .
- فردا یادت نره . فعلا .
- فعلا .
همیشه وقتي با سوگند حرف میزدم احساس بهتري پیدا میكردم ولي این بار
ترس ناشناخته اي به جونم افتاده بود . سوگند شک کرده بود که از رادمهر خوشم اومده باشه!هه!چه خیال خامی.من از اون خوشم بیاد؟صدسال سیاه!
همیشه وقتي با سوگند حرف میزدم احساس بهتري پیدا میكردم ولي این بار
ترس ناشناخته اي به جونم افتاده بود . سوگند شک کرده بود که از رادمهر خوشم اومده باشه ! هه ! چه خیال خامي . من از اون خوشم بیاد ؟ صد سال سیاه ! ولي با این دلداریایي که به خودم دادم حالم بهتر نشد . نكنه واقعا ازش خوشم اومده باشه ؟ اونم از رادمهر ! که احساساتش و هیچ جوري نمیشد فهمید . حتي وقتي با هم میگفتیم و میخندیدیم هم معلوم نبود داره از با من بودن لذت میبره یا نه ! پس رفتاراش چي ؟
افكارم و پس زدم . نباید الكي دل خوش میكردم من فقط عادت کرده بودم بهش ! ولي این بهانه ها نمیتونست حالم و بهتر کنه .
چشمام و بستم و خوابیدم تا شاید بتونم با این احساسات و افكار ناشناخته اي که توي قلب و مغزم داشت رشد میكرد مقابله کنم .
از صبح مدام منتظر زنگ یا خبري از رادمهر بودم ولي انگار نمیخواست هیچ خبري ازم بگیره . بیشتر از صد بار به سوگند زنگ زدم . انگار هر چي از رادمهر نا امید میشدم میخواستم با حرف زدن با سوگند جبرانش کنم .
دیگه دفعه ي آخر سوگند از زنگ زدنام کلافه شد و گفت :
- من که میدونم تو یه مرگیت هست هي تند تند به من زنگ میزني . دو دقیقه دندون رو جیگر صاحب مردت بذار نزدیكیم دیگه تا 1 ساعت دیگه
میرسم خونه .
- هر وقت نزدیكاي خونتون شدي بگو خودم میام پیشت .
- باشه بهت زنگ میزنم فعلا .
حاضر و آماده نشسته بودم و منتظر زنگ سوگند شدم . حدوداي ساعت 4بود که خبر داد رسیده خونه . به مامان اطلاع دادم و از خونه زدم بیرون .
نمیدونم چرا ولي احساس میكردم الان تنها کسي که ناجي من میتونه باشه سوگنده . براي اینكه بتونم از این افكار مسخره اي که از دیشب تا حالا گریبان گیرم شده بود راحت بشم .
به خونه ي عمو رسیدم زنگ زدم عمو در و برام باز کرد و به استقبالم اومد .گونم و بوسید و با خنده گفت :
- خوش اومدي عمو دلم برات یه ذره شده بود .
منم لبخندي به روش زدم و گفتم :
- منم همینطور عمو جون . نمیگین دلمون براتون تنگ میشه ؟ رفتین این همه اونجا موندین ؟
- چي بگم عمو ,سروناز خیلي بي تابي میكرد واسه سهراب . هرکاریش هم
کردیم که با ما نیومد آخر سر هم صداي سوگند و سارا در اومد ما امروز راهي شدیم . خوب خودت خوبي عزیزم ؟ مامان خوبه ؟ مهران چطوره ؟
- ممنون عمو همه خوبن . سلام رسوندن .
سلامت باشن . از آقاي داماد چه خبر ؟عمو درست دست رونقطه ضعفم گذاشته بود. موژان چقدر تو گیجي چطوري میخواي از دست رادمهر و فكر کردن بهش فرار کني ؟ اون دیگه ثبت شده توي زندگیت .
سرسري جوابي به عمو دادم و سراغ سوگند رفتم . توي اتاقش مشغول باز
کردن چمدونش بود . با دیدنم لبخندي زد و به طرفم اومد . گونه ي هم و بوسیدیم گفت :
- خیلي خري دلم برات تنگ شده بود .
به شوخي گفتم :
- خر یعني عزیزم دیگه ؟
- آره خودمونیش میشه خر ! چطوري ؟
- خوبم .
- معلومه کاملا
- بگو باز چي شده که من و قبضه کردي انقدر بهم زنگ زدي ؟
- دلم برات تنگ شده بود .
ادام و در آورد و گفت :
- دلت تنگ شده بود ؟ آره جون خودت منم باور کردم . دیگه من تورو نشناسم که سوگند نیستم آخه پس خودت بگو .
اول نمیخواستم چیزي بهش بگم ولي بعد ناخود آگاه هر چي توي دلم بود بهش گفتم وقتي حرفام و زدم آروم زد تو سرم و گفت :
- خاك بر سرت یعني واقعا اینم سوال داره ؟ خوب معلومه که هلاکش شدي !
- چرت نگو سوگند . خودم میمدونم این چند وقت زیادي دیدمش ازش فاصله بگیرم درست میشم .
- واقعا میخواي ازش فاصله بگیري؟ بگو ببینم اصلا میخواي با زندگیتون چیكار کني ؟
- نمیدونم سوگند هنوز هیچي نمیدونم .
- من میدونم ولي .
نگاهش کردم که دوباره گفت :
- ببین الان داشتي حرف میزدي همش رادمهر بود بین حرفات حتي تو 1کلمه هم از احسان نگفتي . اصلا چند وقته که دیگه به احسان فكر نمیكني ؟
خواستم چیزي بگم که نذاشت دوباره گفت :
- موژان با خودت صادق باش حضور رادمهر توي زندگیت تورو از فكر احسان دور کرده . قبلا حرف میزدي انقدر احسان احسان میكردي که آدم بالا میاورد ولي الان چي ؟ یه کلمه هم هیچي در موردش نگفتي . چرا دلتنگ اون نیستي ؟ چرا سراغ اونو نمیگیري ؟ هان ؟ به این فكر کردي تا
حالا ؟سوگند راست میگفت ولي نمیخواستم باور کنم گفتم :
- شاید به خاطر اینه که دارم سعي میكنم احسان و فراموش کنم .
- شاید سعي کني احسان و بیرون کني از زندگیت ولي الان داري سعي میكني که رادمهر و وارد زندگیت کني .
حرف سوگند انگار من و از خواب بیدار کرد واقعا چند وقت بود که از احسان خبر نداشتم ؟ چرا هیچ حسي تو قلبم با گفتن اسمش دیگه به وجود نمي اومد ؟ آخه اصلا احساسایي که به احسان داشتم و به رادمهر ندارم .
مطمئن بودم که عاشقش نشده بودم . این فقط عادت بود !
رو به سوگند گفتم :
- حالا میگي چیكار کنم ؟ با اینكه دیروزم رفتم دیدمش ولي امروز اصلا هیچ خبری هم ازم نگرفت انگار اصلا موژاني وجود نداره .
ُسوگند خنده اي کرد و گفت :
- میخواي بهش زنگ بزن فحش بده !
اخمام و تو هم کردم و گفتم :
- چرند نگو سوگند .
- نمیدونم آخه . من مغزم کار نمیكنه فعلا بیا بریم یه چیزي واسه شام درست کنیم که ما ناهار درست و حسابیم نخوردیم .
- نه دیگه من میرم خونه .
- غلط کردي مگه من میزارم .
دستم و کشید و با هم به آشپزخونه رفتیم .
اون شب کنار سوگند اینا خیلي بهم خوش گذشت جوري که چند لحظه اي از فكر رادمهر بیرون اومدم ولي هنوزم ازش دلخور بودم که خبري ازم نگرفته. آخر شب با آژانس به خونه برگشتم . دم در خونه ماشین رادمهر و دیدم و بعدهم خودش و که به ماشین تكیه زده .
با دیدنش ضربان قلبم بالا رفت سعي کردم خونسرد باشم و یه جورایي ندیده بگیرمش . هنوز به خونه نرسیده بودم که تكیه اش و از ماشین برداشت و چند قدم به سمتم اومد رو به روي هم وایسادیم دستاش و روي سینش قلاب کرده بود صداي ضربان قلبم و خودمم میشنیدم . گیج و گنگ بودم .
این حس چي بود ؟ چرا یه کشش خاصي بهش داشتم ؟
نگاهش و توي چشمام دوخت و گفت :
- این موقع شب از کجا داري میاي ؟
بدون هیچ سلام و احوال پرسي یهو همچین سوالي پرسیده بود توي ذوقم
خورد بعد عصباني شدم گفتم :
- از یه جایي ! چه فرقي میكنه ؟
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید