رمان موژان من 9 - اینفو
طالع بینی

رمان موژان من 9


اخماش و تو هم کرد و گفت :
- جواب سوالم و بده چرند نپرس .
لحنش اصلا دوستانه نبود قلبم فشرده شد ولي جلوش وایسادم و گفتم :
- یكم مودب تر حرف بزني بد نیست .
راهم و کج کردم تا از کنارش رد بشم که دوباره با قدمي جلوم قرار گرفت .
دوباره رفته بود توي جلد خونسردش که حرصمو در مي آورد نگاهش و بهم دوخت و شمرده شمرده گفت :
- پرسیدم کجا بودي ؟
- از سر راهم برو کنار .
- و اگه نرم ؟
- بهتره که بري .
- جواب سوالم و بده خیلي راحت از سر راهت میرم کنار .
- اصلا تو این وقت شب دم خونه ي ما چیكار میكني ؟
نیشخندي زد و گفت :
- اومده بودم رفت و آمد تورو چک کنم !
- عجب ! برو کنار رادمهر حوصله ندارم .
- کجا بودي ؟
با عصبانیت گفتم :
- مگه تو به من میگي کجا میري و کجا میاي که توقع داري من بهت بگم ؟
- انقدر طفره نرو . اگه از اول گفته بودي الان جفتمون نباید اینجا وایساده باشیم .
داشت این بي منطقي و خودخواهیش بیشتر اعصابم و خورد میكرد . گفتم :
- هر وقت تو بهم کامل توضیح دادي که کجا میري و میاي منم بهت توضیح
میدم .
- موژان عصبیم نكن . انقدرم واسه من شرط و شروط نذار تا صبح همینجا وایمیستیما . بگو .
براي اینكه حرصش و در بیارم مثل خودش خونسرد گفتم :
- با یه سري از دوستام رفته بودم بیرون .
یه لنگه ابروش و بالا انداخت و همینجوري که به سمت ماشینش میرفت آروم گفت :
- جالبه فكر میكردم سوگند دختر عموته !
بدجنس پس میدونست با اخم به طرفش رفتم و بازوش و کشیدم به سمتم برگشت و دوباره نیشخند بهم زد گفتم :
- تو که میدونستي واسه چي پرسیدي ؟
- میخواستم ببینم آدم صادقي هستي یا نه ولي شكست خوردي متاسفانه .
حرصم بیشتر شد بازوش و ول کردم و به سمت خونه رفتم . حلقه ي اشكي توي چشمام نشسته بود . حالا هم که اومده بود اینجوري همه چي و داشت خراب میكرد . خودش و بهم رسوند و قبل از اینكه با کلید در و باز کنم من و به طرف خودش برگردوند حلقه ي اشک و تو چشام دید سعي کردم سرم و پایین بندازم ولي با تحكم گفت :
- من و نگاه کن .

نگاهش نكردم سرم و بالا گرفت ناخودآگاه مجبور شدم توي چشماش نگاه کنم . با دیدن اشک توي چشمام اخمي کرد و گفت :
- میشه بپرسم این بارندگي به خاطر چیه ؟!
سرم و پایین انداختم و روم و برگردوندم تا در و باز کنم . بازوم و گرفت و دوباره من و به سمت خودش برگردوند . چرا نمیتونستم توي چشماش خیره بشم ؟ چرا قلبم داشت از جاش در میومد ؟ گفت :
- از چي ناراحتي که باهام اینجوري رفتار میكني ؟ من فقط یه سوال ساده پرسیدم میتونستي همون اول راستش و بهم بگي .
با ناراحتي و بغض گفتم :
- منم دیروز ازت یه سوال پرسیدم میتونستي بهم از اول همه چي و بگي .
یه لنگه ابروش و بالا انداخت و گفت :
- آها حالا فهمیدم داشتي تلافي میكردي ؟ اونوقت من کدوم سوال سرکار خانوم و جواب ندادم ؟
- من دیروز ازت پرسیدم جایي میري و تو خیلي خونسرد گفتي آره .
- خوب ببخشید جواب این سوال به جز آره چیه ؟
دوباره به سمت در برگشتم که گفت :
- باشه باشه قهر نكن . اول صورتت و پاك کن بعد بیا با هم بریم یه دوري بزنیم من همه چي و بهت میگم خوبه ؟
به طرفش برگشتم توي نگاهش یه چیز خاصي بود . من اینجوري فكر میكردم یا واقعا یه چیزي فرق کرده بود توي نگاهش ؟ ناخودآگاه گفتم :
- مامان اینا نگران میشن بهشون بگم بعد بریم .
دستم و توي دستاي گرمش گرفت و گفت :
- من خودم بهشون گفتم . قبل از اینكه تو بیاي بهشون سر زدم و بعد گفتم منتظرت میمونم تا بیاي با هم بریم جایي . نگران نباش .
نگاهي به دستامون کردم انگار متوجه شد ولي ولشون نكرد. همونجوري به سمت ماشینش رفت و در جلو رو برام باز کرد و من نشستم . خودشم از سمت دیگه سوار شد . چرا انقدر با رفتاراش من و گیج میكرد ؟ یه لحظه خوب بود یه لحظه بد ! نمیدونستم باید باهاش چه رفتاري بكنم .

کمي به سكوت گذشت بالاخره به حرف اومدم : 
- کجا میریم ؟
نگاهم کرد و گفت :
- شام خوردي ؟
نگاهي به ساعتم کردم 11 بود گفتم :
- آره خونه ي سوگند اینا خوردم تو نخوردي ؟
- نه راستش اشتها نداشتم .
- خوبي ؟
لبخند تلخي گوشه ي لبش نشست و گفت :
- آره خوبم .
همینجوري بي هدف رانندگي میكرد و ساکت بود دوباره سكوت و به هم
زدم و گفتم :
- رادمهر کجا داري میري ؟ دیر میشه من باید زود برگردم خونه .
نفسش و پر صدا بیرون داد و گوشه ي خیابون نگه داشت . به طرفم برگشت
و گفت :
- خوب حالا سوالات و بپرس من آماده ام .
من مني کردم و گفتم :
- چه سوالي ؟
- همونایي که فكر میكردي تو مطب باید جوابش و میدادم ولي ندادم .
کنجكاوي داشت دیوونم میكرد پس بدون فكر سریع گفتم :
- دیروز کجا میخواستي بري ؟
لبخند محوي روي لباش نشست و گفت :
- با دوستاي دانشگاهمون دوره داریم . چند وقت یه بار یه جا جمع میشیم دور هم . دیروزم اونجا دعوت داشتم.
از اینكه خیلي راحت از مهموني که رفته بود حرف میزد ناراحت شدم .
حداقل به عنوان زنش میتونست منم ببره ! روم و ازش گرفتم و با لحن دلخوري گفتم :
- خوش گذشت ؟
- عالي بود جاي شما خالي !
- کسي ازم دعوت نكرد که بیام . ظاهرا جام پر بوده !
خنده اي کرد و گفت :
- موژان حرص میخوري خیلي باحال میشه قیافت .
با ناراحتي نگاهش کردم . ساکت شد ولي هنوزم میخندید گفتم :
- چیه ؟ انقدر خنده داره ؟ خوب منم بودم میخندیدم . دوست دختراي سابقتونم بودن ؟ خوش گذشت با هم بهتون ؟
با شنیدن لحنم اخمي کرد و گفت :
- دیگه چي ؟ بازم بگو .
به صندلي تكیه زدم و نگاهم و به بیرون دوختم . با عصبانیت گفت :
- تو از چي ناراحتي ؟
- از اینكه به من به عنوان زنت هیچ احترامي نمیذاري . حتي خودت و موظف نمیدوني همون لحظه این حرفارو بهم بزني و بگي کجا میري .
پوزخندي زد و گفت :
- یعني واقعا همچین انتظاري ازم داري ؟ چي باعث شده فكر کني که میتوني همچین حقي داشته باشي ؟
- اسم تو که توي شناسنامه ي منه . و اسم من که توي شناسنامه ي توئه .

اومد چیزي بگه که نذاشتم سریع گفتم :
- باشه تو راست میگي من فرار کردم من پشت پا به زندگیم زدم . ولي الان چي ؟ هنوزم اسم من توي شناسنامه ي توئه . این هیچ احساس مسئولیتي بهت نمیده ؟
دوباره خونسرد شده بود گفت :
- اگه راستش و بخوام بگم نه ! کلا نه اسمت نه نسبتمون هیچ احساس مسئولیتي بهم نمیده . چون هیچ وقت کنار خودم نداشتمت که بخوام همچین حسي بهت پیدا کنم . تو براي من یه غریبه اي . حتي درست نمیشناسمت .
دندونام و با حرص روي هم فشار دادم و از ماشین پیاده شدم حتي نمیدونستم کجاییم رادمهرم پیاده شد و گفت :
- کجا میري برو سوار ماشین شو .
- ترجیح میدم خودم برم . ما براي هم غریبه ایم بهتره همه چي خیلي زود تموم بشه و کلا با هم غریبه بشیم .
کلافه دستي توي موهاش کشید و دستم و گرفت تا به سمت ماشین ببره .
سریع دستم و به سختي از توي دستش بیرون کشیدم و گفتم :
- اگه برات غریبم اگه هیچ حسي بهم نداري حداقل انقدر مرد باش و بهم نزدیک نشو . بزار تو غریبگیمون بمونیم .
نگاه متعجب و عصبانیشو بهم دوخت و گفت :
-  بیا بریم موژان دیگه داري هذیون میگي کم کم !
با این حرفش یهو بغضم ترکید . حالا داشتم جلوش اشک میریختم . گفتم :
- هذیون نمیگم دارم واقعیت و بهت میگم . مگه غیر از اینه ؟ دیگه بذار با هم رك باشیم ! اگه برات غریبم چرا توي خونت انقدر بهم نزدیک شدي ؟
دوباره دستي توي موهاش کشید . پشتش و بهم کرد و به سمت ماشینش قدمي برداشت دوباره بلند تر از قبل گفتم :
- اگه غریبم چرا اون روز توي ماشین من و بوسیدي ؟
هیچ وقت فكر نمیكردم بتونم در مورد این اتفاقا انقدر رك باهاش حرف بزنم ! به سمتم برگشت انگار از چشماش آتیش میزد بیرون نگاهي بهم کرد و گفت :
- غریبه هستي برام ولي فقط از نظر احساسي . درکت نمیكنم . اصلا کنارم حست نمیكنم . تو شرعا و قانونا زنمي ولي احساس زنم و بهم نمیدي .

تو واقعا من و چي فرض کردي ؟ من پسر پیغمبرم؟  فكر کردي خیلي راحته برام که توي خونه ي خودمون با هم باشیم ولي من جدا بخوابم توام جدا ؟!
یا واقعا فكر کردي میتوني هر موقع شب که دلت خواست و از خواب پریدی من و بكشوني به اتاقت و خودت با خیال راحت و آرامش بخوابي ؟موژان توي اون کلت چي میگذره ؟ بهت نزدیک شدم چون نیاز دارم زنم باشي .
از حرفش تكون سختي خوردم یعني براي نیازاش به سمتم اومده بود ؟ به سمتش رفتم مشتاي گره شدم و به سینش کوبیدم و میون هق هق بلند فریاد میزدم :
- ازت متنفرم رادمهر . ازت متنفرم . تو یه حیووني . تو احساسات و همه چي من و به بازي گرفتي . ازت متنفرم .
عصبي شده بودم . هیچ جوري نمیتونستم مهارش کنم . رادمهر اصلا سعي نمیكرد جلوم و بگیره . کم کم دستام شل شد و پایین افتاد .
رادمهر بدون اینكه بهم نیم نگاهي بندازه ازم فاصله گرفت و به سمت ماشین رفت توي همون حال گفت :
- بیا سوار ماشین شو میرسونمت خونه !
حرفاي رادمهر برام مثل شوك بود. یعني من و بازي داده بود؟ حقته موژان!
مگه توام بازیش نداده بودي ؟ حداقل اون انقدر مرد بود که با آبروت بازي نكرد ولي تو باهاش چیكار کردي ؟
انرژیم تحلیل رفته بود . حتي حال مخالفت هم نداشتم .
کشون کشون خودم و به ماشینش رسوندم و سوار شدم . سرم و به شیشه تكیه دادم و چشمام و بستم . نفهمیدم چقدر تو راه بودیم . یهو با صداش به خودم اومدم :
- موژان بلند شو رسیدیم
نگاهي به اطراف کردم جلو در خونمون بودیم . کیفم و برداشتم و بدون خداحافظي ازش پیاده شدم و به اتاقم پناه بردم .
تا صبح همش گریه میكردم . براي سرنوشتم براي احساساتم براي سهل انگاري هام !

یک ماهي گذشت  نزدیک عید بود و هوا کم کم داشت گرم میشد . همه چي روي روال معمولیش افتاده بود . 2 بار احسان و دیدم . 1 بار خونه ي خودمون و 1 بار هم خونه ي عمو مهرداد . توي این دو تا برخورد بازم نگاههاي خاصش و دیدم ولي مثل قبل دلم و نلرزوند . البته دروغه اگه بگم بي تفاوت از کنارش گذشتم ولي به اندازه ي قبل حالم و دگرگون نكرد .
رادمهر و توي این 1 ماه بیشتر میدیدم . البته بیشتر خونه ي مامان و باباش و خونه ي خودمون . دیگه کمتر با هم سر جنگ داشتیم انگار با هم کنار اومده بودیم بعد از اون روز که با هم حرف زده بودیم دیگه پیش نیومده بود دو تایي با هم تنها حرف بزنیم . یعني یه جورایي انگار جفتمونم رغبت نداشتیم دیگه . هنوزم احساساي ناشناخته ي خاصي بهش داشتم . ولي با حرفاي اون شبش قلبم و بدجوري شكسته بود . حتي تلاشي نمیكردیم که سوتفاهمات حل بشه !
زن عمو سروناز هم بالاخره از یزد برگشت . مثل اینكه برادرش قبول نكرده بوده که بیاد تهران البته خود زن عمو میگفت حالشم بهتر شده . بعد از اون همه مدت واقعا دلم براي زن عمو هم تنگ شده بود .
یه روز توي اتاقم نشسته بودم و بي حوصله کتابي رو ورق میزدم که سوگند اومد خونمون . صداش و میشنیدم که با مامان سلام و احوالپرسي میكنه بعد در اتاقم و به شدت باز کرد و اومد تو . مثل همیشه خنده رو بود گفت :
- چته باز تو خونه چمباتمه زدي ؟ پاشو ببینم .
- پاشم چیكار کنم ؟
- وای موژان نمیدونی عجب هوایي شده . آدم دوست داره هي توي خیابون نفس بكشه .
- توي این دود ؟
- اه اه اه چقدر منفي بافي میكني ! اصلا نخواستم همین جا بشین کتابت و بخون .
- چه عجب اومدي این ورا .

- کجا ؟
- بریم لباس بخریم .
- براي چي ؟
- چقدر سوال می پرسي . یكي از دوستام تولد گرفته من و تورو هم دعوت کرده .
- من حوصله ي مهموني وتولد و این حرفارو ندارم خودت برو .
دوباره نگاهم و با این حرف به کتابم دوختم . سوگند سریع کتاب و ازم
گرفت و گفت :
- به خدا گفته نیاي ناراحت میشه .
- اصلا این دوست جنابعالي کي هست ؟ اصلا من میشناسمش که ناراحت بشه یا نشه ؟
- اختیار دارین بله میشناسیش .
- خوب کي هست ؟
سریع بحث و عوض کرد و گفت :
-  پاشو دیگه موژان انقدر بهونه نیار .
به زور دستم و گرفت و کشید . از جام بلند شدم و من و به سمت کمد لباسام برد . همینجوري که داشت لباسي برام انتخاب میكرد که بپوشم گفتم:
- حالا کي هست این تولد ؟
- 20 اسفند .
- روز تولدش با من یكیه ؟
- آره متاسفانه . یه گند اخلاقیه مثل خودت .
از توصیفش و حرصي که توي حرفاش بود خندم گرفت گفتم :
- پس واجب شد ببینمش حتما خانوم متشخصیه .
- آره جون عمه جونت .
- ندارم .
- میدونم واسه همین گفتم !
بالاخره با زور من و حاضر کرد تا بریم خرید . وقتي به مامان گفتم که میرم بیرون لبخند خاصي زد و خداحافظي کرد . به نظرم مشكوك میومدنا !
توي مسیر گفتم :
- اصلا روز تولدمه من میخوام توي خونه ي خودمون باشم و واسه خودم تولد بگیرم . زوره مگه ؟ نمیام .
- انقدر غر نزن موژان سرم رفت .ای پدر مسئولیت بسوزه . میمردم کار و قبول نمیكردم .
کنجکاو گفتم :
- کدوم کار ؟
- من یه چیزي گفتم توام منتظري حرف از دهن من در بیادا !
جلوتر از من راه افتاد شونه هام و بالا انداختم و دنبالش راه افتادم کاراش مشكوك بود .
سوگند با حوصله ویترین همه ي مغازه ها رو میدید و جلو میرفت . منم بي حوصله فقط دنبالش راه میرفتم . گه گاهي لباسي که به نظرش خوشگل میومد و بهم نشون میداد ولي وقتي با چهره ي بي تفاوت من روبه رو میشد اخم میكرد و تشري بهم میزد .

پشت ویترین یه مغازه لباسي رو بهم نشون داد و گفت :
- موژان این خیلي قشنگه برو پروش کن .
- چرا خودت پروش نمیكني اگه قشنگه ؟
- براي تو انتخاب کردم تو لاغري این بهت میاد .
به زور من و داخل مغازه هل داد . لباس و از فروشنده گرفت و بهم داد . توي اتاق پرو لباسام و تعویض کردم . تن خور خوشگلي داشت. پیراهن کوتاه سفیدي بود تا بالاي زانوم به صورت کج یه نیمچه آستین داشت و یه طرفشم کاملا لخت بود . با اینكه کوتاه بود ولي یه چاك کوتاه پایین دامنش داشت که یكم از رونام و نشون میداد . قشنگ بود ولي زیادي باز بود .
سوگند در اتاق پرو و به آرومي باز کرد و با دیدنم هیجان زده گفت :
- وای موژان چقدر تو تنت قشنگه همین و بردار .
نگاهي بهش کردم و گفتم :
- آخه ببین این پایینش که چاك داره . کوتاهم که هست خیلي لختیه دیگه !
-نخیرم اصلا هم لختي نیست . خیلي هم قشنگه زود عوضش کن بیا بیرون .
با این حرف مهلت نداد من چیز دیگه اي بگم . آخرین نگاه و توي آینه به خودم انداختم و لباسم و عوض کردم . پول لباس و حساب کردیم و از در مغازه بیرون اومدیم . سوگند هم پیراهن بلند دکلته اي به رنگ مشکي خرید.قصد کردم که برگردم خونه ولی سوگند دستم رو کشید تا کفش هم بخریم.بالاخره برای خودش کفش مشکی و برای من سفید خرید و آخرش رضایت داد برگردیم خونه.وقتی لباس و نشون مامان دادم اخم ظریفی کرد و گفت :
-موژان خیلی زیادمست؟
روم و به سمت سوگند کردم و گفتم :
- بیا سوگند خانوم منم اونجا همین و به جنابعالي گفتم . هي گوش نكردي !
سوگند بي توجه به من رو به مامان گفت :
- نه زن عمو زیادم لختی نیست . ببینید چه تن خور خوشگلي داره .
مامان نگاه پر شک و تردیدي به لباسم انداخت و گفت :
- چي بگم والا قشنگ که هست . مبارکت باشه مادر .
با این حرف رضایتش و از پوشیدن اون لباس نشون داد . سوگند بعد از شام از خونمون رفت . براي بار صدم نگاهي به گوشیم کردم . هیچ خبري از رادمهر نبود . با کلافگي خوابیدم و دیگه به هیچي فكر نكردم .

صبح روز تولد رسید . مدام منتظر زنگ یا پیام تبریكي از طرف رادمهر بودم ولي هیچ خبري نبود انگار اصلا براش مهم نبود که روز تولدم بود اون روز !
ناراحت و سرخورده به تلاشاي سوگند نگاه میكردم چند روز بود مشكوك شده بود همش در مورد تولد حرف میزد و مدام ازم می پرسید اون روز میخوام موهام و چطوري درست کنم . منم با خونسردي فقط نگاهش میكردم . به نظرم دلیلي نداشت که انقدر در تلاش باشیم . تولد یكي دیگه بود میتونستم خیلي ساده موهام و دورم بریزم . وقتي این پیشنهاد و به سوگند دادم خیلي عصباني شد و آمپر ترکوند اصلا نمیفهمیدم که چرا باید انقدر مهم باشه !
از صبح روز تولد به زور سوگند به آرایشگاه رفتیم . سوگند تند تند به آرایشگر پیشنهاد میداد براي آرایش صورتم و موهام . کل مدتي که توي آرایشگاه بودیم از کارا و رفتاراي سوگند متعجب بودم . یه تولد که این حرفارو نداشت.از صبح بغض کرده بودم و هر لحظه امكان داشت که اشکم سرازیر بشه . صبح مامان و بابا و سوگند بهم تولدم و تبریک گفتن حتي سیما جون و بابا سیاوشم زنگ زدن و تبریک گفتن ولي دریغ از رادمهر که یه خبر حتي ازم بگیره . خیلي نامرد بود مثلا شوهرم بود ! مدام خودم و دلداري میدادم و جلوي اشكام و میگرفتم . وقتي با کمک آرایشگر توي آینه به خودم نگاه کردم از تعجب دهنم باز مونده بود حتي روز عروسیمم انقدر خوب نشده بود قیافم . یكم از موهام و بالای سرم جمع کرده بود و بقیش و هم روي شونم ریخته بود . آرایش کم رنگ و دخترونه اي برام کرده بود . سوگند با دیدنم متعجب و هیجان زده گفت :
- وای موژان خیلي خوب شدي

لبخندي زدم دوباره توي آینه نگاهي به خودم انداختم . تو دلم گفتم " امشب قراره خوش بگذروني بیخیال رادمهر ! حالا فكر کرده کیه پسره ي از خود راضي "
حالم یكم بهتر شده بود . تصمیم گرفتم تا آخر امشب به رادمهر اصلا فكر نكنم .وقتي کار آرایش موها و صورت سوگند هم تموم شد با هم آژانس گرفتیم تا مستقیم بریم به محل برگزاري تولد . کنجکاو بودم که ببینم این دوست سوگند کي هست که منو هم به تولدش دعوت کرده . سوگند توي کل مسیر مدام به یكي اس ام اس میزد یا به آرومي با تلفنش حرف میزد .
کنجكاو شده بودم که ببینم کیه ولي به روي خودم نیاوردم . ساعت حدوداي
7 بود که رسیدیم . با دیدن خونه ي رادمهر اخمي به سوگند کردم و گفتم :
- واسه چي اومدي اینجا ؟
- بریم بالا میفهمي .
- سوگند من پام و تو خونه ي رادمهر نمیذارم . زود بیا بریم الان دیر میشه
ها دیر به تولد میرسیم .
- بهت میگم بیا رادمهر کارت داره فوقش بهش میگیم بعدش مارو برسونه تولد .
با هر زوري که بود بالاخره من و برد داخل خونه . در خونه نیمه باز بود در و باز کرد و من و به داخل هل داد . همه ي چراغا خاموش بود . به محض ورود من چراغا روشن شد و چشمم به یه عالمه آدم افتاد که همه با فریاد تولدم و بهم تبریک میگفتن . شوکه شده بودم . اینجا چه خبر بود ؟ خونه پر از آدماي آشنا و نا آشنا بود . پرسشگر به عقب برگشتم تا حداقل با نگاه
کردن به سوگند بفهمم قضیه از چه قراره . بر خلاف انتظارم سوگند اصلا شوکه نشده بود پس از همه چي با خبر بود ؟ بعدا حسابت و میرسم سوگند خانوم . بین جمعیت نگاهم به دنبال یكي بود فقط . بعد از گشتن بالاخره پیداش کردم گوشه اي ایستاده بود و فقط دست میزد . هیچ لبخندي روي صورتش نبود . دلم گرفت ولي بعد با خودم گفتم همین که تولد من و توي خونه ي خودش گرفته یه نشونست !
سیما جون به سمتم اومد و دستم و کشید و رو به همه گفت :
- شرمنده اول بزارین دخترم لباساش و عوض کنه بعد میاد پیشتون با اجازه
همه ي مهمونا خندیدن و سر جاهاشون نشستن .

داشتم به سمت اتاق میرفتم که صداي آهنگ کر کننده اي به گوشم رسید . خدا آخر و عاقبت امشب و به خیر کنه . من و سوگند همراه سیما جون به اتاق مشترك رفتیم .
سیما جون نگاهي بهم کرد و گفت :
واي چقدر ناز شدي موژان جون
- مرسي مامان چشماتون قشنگ میبینه .
سیما جون رو به من و سوگند گفت :
- نه والا تعریف الكي که نمیكنم جفتتون خوشگلین .
لبخندي زدیم و ازش تشکر کردیم مانتوم و در آوردم .سیما جون با دیدن لباسم گفت :
- چقدر این لباس بهت میاد عین فرشته ها شدي .
با ناراحتي گفتم :
- به نظرتون یكم زیادي باز نیست ؟ راستش سلیقه ي این خانومه .
و به سوگند اشاره کردم . قبل از اینكه سوگند حرفي بزنه سیما جون گفت :
- نه مادر حالا برو بقیه رو ببین خیلي لباساشون باز تر از این حرفاست .
لباست قشنگه اتفاقا .
سوگند چشم و ابرویي برام اومد که یعني دیدي سلیقم حرف نداره . منم لبخندي بهش زدم .
براي بیرون رفتن از اتاق استرس داشتم عکس العمل رادمهر در مورد لباسم چیه یعني ؟ اون روز یه تاپ پوشیده بودم هزار تا گیر بهم داد حالا این لباس و میدید چي میگفت ؟
بالاخره با سیما جون و سوگند از اتاق بیرون رفتیم . بعد از جریانات عروسي
اولین بار بود که توي جمع خانوادگي حاضر میشدم . نمیدونستم برخوردشون باهام چیه . یا اینكه چطوري باید باهاشون حرف بزنم . سوگند بلافاصله از ما جدا شد و به سمت مهموناي خودمون رفت ولي سیما جون دست من و گرفت تا به همه ي فامیلشون معرفي کنه . انقدر شلوغ بود و
تعداد مهمونا زیاد بود که هیچ کدوم از اسامي و نسبتها یادم نموند . تنها کسایي رو که میشناختم خانواده ي خاله ي رادمهر بود . به نظرم اومد که فامیلاي رادمهر اینا بیشتر توي اون جمع حضور دارن !

بعد از مراسم معارفه به سمت مامان و بابا رفتم که کنار عمو و زن عمو نشسته بودن . بابا در آغوشم گرفت و روي پیشمونیم ب*و*سه اي زد و برام آرزوي عمر با عزت کرد.مامان هم همینطور ولي تنها فرقي که مامان با بابا داشت اشكاش بود ! همیشه سر تولدام مامان اشک میریخت نمیدونم شاید دلش براي بچگیام تنگ میشد ! مامان و ب*و*سیدم و به سمت عمو و زن عمو رفتم . سارا رو هم در آغوش گرفتم و کنار سوگند ایستادم که دیدم با چشم و ابرو به سمتي اشاره میكنه نگاهم به اون طرف افتاد با دیدن احسان که لیواني در دستش بود و به سمت من خیره شده بود قلبم فشرده شد . توي کت و شلوار کرم رنگش جذاب شده بود . با دیدنش تولد و جشن و 
مهمونارو کلا فراموش کردم انگار . به سمتش رفتم گوشه اي به دیوار تكیه زده بود . رو به روش قرار گرفتم با دیدنم همون لبخند مهربون همیشگیش و
به روم پاشید و گفت :
- سلام . تبریک میگم .
ناخود آگاه لبخندي روي لبم نشست گفتم :
- سلام ممنون . خوشحالم کردي با اومدنت .
- تورو شاید ولي مثل اینكه رادمهر امشب به خونم تشنست .
با لبخند به سمتي که اشاره کرده بود نگاهي انداختم . رادمهر میون جمع
دوستاش بود و با اخماي توي هم نگاهش روي من خیره مونده بود . انگار اصلا توجهي به جمعي که توش قرار گرفته بود نداشت . با عصبانیت لیواني که توي دستش بود و یه ضرب خورد . توي دلم گفتم ." حالا نوبت منه که یه ذره تورو بچزونم آقا رادمهر ! "
تنها اومدي ؟
نیشخندي بهم زد و گفت :
- پس انتظار داشتي یک جین بچه رو با خودم بردارم بیارم ؟
خندیدم :
- نه منظورم این نبود .
نگاهم با نگاهش تلاقي کرد توي سكوت فقط به هم خیره شده بودیم . چرا
اون حسي که همیشه با نگاه کردن به چشماش پیدا میكردم و الان نداشتم ؟

نگاهم و ازش گرفتم و گفتم :
- نمیري پیش دوستاتون ؟ تا جایي که میدونم بیشتر دوستاي رادمهر دوستاي تو هم هستن ؟
همونجوري خیره به من گفت :
- تنهایي رو بیشتر دوست دارم . حداقل تنها بودن این مزایا رو داره که بتونم با تو هم صحبت بشم و لذت ببرم .
لبخند مصنوعي تحویلش دادم . از حرفش زیاد خوشم نیومد . انگار از روي هوشیاري حرف نمیزد .
دنبال راه فراري بودم که سوگند به دادم رسید همینجوري که دستم و میكشید رو به احسان گفت :
احسان جان شرمنده سیما جون موژان و صدا میزنه.
عذر خواهي کردم و همراه سوگند راه افتادم . نفس عمیقي کشیدم . صداي سوگند و کنار گوشم شنیدم :
- گیس بریده من به جاي تو مردم و زنده شدم ! نگاههاي خشمگین رادمهر و ندیدي ؟ باز وایسادي با احسان دل میدي و قلوه میگیري ؟
اخمي کردم و گفتم :
- من کار خلافي نكردم که بخوام به خاطرش توبیخ بشم یا بترسم .
سوگند ایستاد من و به سمت خودش برگردوند و گفت :
- خري یا خودت و به خریت میزني ؟ دیگه رادمهر که میدونه عروسي به خاطر چي به هم خورد میخواي به شک و تردیداش دامن بزني؟ داري با زندگیت چیكار میكني ؟
ازش فاصله گرفتم و گفتم :
- ولم کن سوگند . من نه مجرمم نه گناهكار . اگه افكار رادمهر مسمومه پس همون بهتر که توي همین افكار مسمومش بمونه .
ازش فاصله گرفتم و به سمت سیما جون رفتم مشغول حرف زدن باهاش بودم که عده اي دختر و پسر براي ر*ق*ص اومدن وسط . چراغا رو خاموش کرده بودن و فقط صداي کر کننده ي موزیک بود که شنیده میشد


رقص نور روشن کرده بودن و همه مشغول بودن . فقط نشسته بودم و با نگاه به
جمع دست میزدم براشون . مدام حواسم بود جوري بشینم که کمتر پاهام معلوم بشه . زیر چشمي دنبال رادمهر میگشتم ولي خبري ازش نبود .
احسان هنوز همون گوشه وایساده بود و نگاه خیرش روي من بود . زیر نگاهاش معذب میشدم کاش انقدر نگاهم نمیكرد . چراغا که روشن شد تازه تونستم رادمهر و پیدا کنم با افسانه دختر خاله ي عزیزش مشغول ر*ق*ص بود از حسادت داشتم آتیش میگرفتم . آهنگ تموم شد . رادمهر
تنها یه نگاه بهم انداخت و بعد با بي تفاوتي چهرش و ازم گرفت .
سوگند کنارم اومد و با لحن شوخ رو به سیما جون گفت :
- ببخشید سیما جون میشه عروستون و دو دقیقه قرض بگیرم ؟ بالاخره صاحب تولده دیگه باید بر*ق*صه .
سیما جون لبخندي زد و گفت :
- خواهش میكنم عزیزم . برین خوش باشین . 
دودل از جام بلند شدم تو دلم همش به سوگند فحش میدادم با این لباس
انتخاب کردنش . همش معذب بودم .
رادمهر وقتي من و وسط دید اخماش تو هم رفت انگار با اخماش انرژي مضاعف گرفته بودم . لبخندي روي لبم نشست و با سوگند مشغول ر*ق*ص شدیم .
کم کم احسان رو هم دیدم که به جمع ر*ق*صنده ها اضافه شد . اول با دختري که نمیشناختم شروع به ر*ق*صیدن کرد و بعد به سمت من اومد و گفت :
- با من میر*ق*صي ؟
با ترس نگاهي به اطراف کردم تا رادمهر و ببینم . وقتي غرق ر*ق*ص با دختر خالش دیدمش انگار آتیش گرفتم با خونسردي لبخندي به روي احسان زدم و قبول کردم . نگاهم به سوگند افتاد که از عصبانیت داشت منفجر میشد . بیخیال با احسان مشغول ر*ق*ص بودیم . چشماش روي
من مونده بود ولي من سعي میكردم نگاهم و ازش بدزدم . خیلي معذب بودم . حتي از اینكه پیشنهاد ر*ق*صش و قبول کرده بودم پشیمون شدم .
هر کاري رادمهر میكرد که من نباید میكردم . بالاخره آهنگ تموم شد .

لبخندي به احسان زدم و از هم جدا شدیم . خواستم برم بشینم که آهنگ بعدي شروع شد و کسی دستم و کشید . برگشتم و با دیدن رادمهر تعجب کردم . آهنگ آرومي بود با لبخند مصنوعي بهم گفت :
- با من نمیر*ق*صي ؟
منم مثل خودش لبخند زدم ولي از سردي دستام حتم داشتم که استرسم و میتونست بخونه .
نگاهش انگار توي چشمام قفل شده بود . از سر ناچاري مجبور به ر*ق*ص شدم باهاش . یه دستم و روي شونه هاي محكم و مردونش گذاشتم و دست دیگم و توي دستش قرار دادم . اونم یكي از دستاش و دور کمرم حلقه کرد .
به آرومي مشغول ر*ق*ص شدیم . هنوزم بهم خیره بود ولي من مدام نگاهم میچرخید . با همون لبخند تصنعیش آروم آروم شروع به حرف زدن کرد باهام :
- لباست خیلي قشنگه ! خوشگل شدي ! ولي چي باعث شده که فكر کني
میتوني توي همچین مهموني لباس به این بازي بپوشي ؟
منم مثل خودش آروم کنار گوشش گفتم :
- من همیشه همینجوري لباس می پوشم توي مهمونیامون .
- قبلا آره ولي الان تو متاهلي . فكر نمیكني باید نظر من و می پرسیدي ؟
- کي می پرسیدم ؟ من تا همین چند دقیقه پیش هم نمیدونستم که تولد کي میخوام بیام .
- به هوشت شک میكنم .
عصباني شدم دیگه نتونستم تظاهر کنم اخمي روي پیشونیم نشوندم
لبخندش و عمیق تر کرد و گفت :
- بهتره اخمات و باز کني تا بیشتر از این پشت سرمون حرف درست نشه !
نیشخندي زدم و گفتم :
- کاراي تو تا الان مطمینا باعث به وجود اومدن خیلي حرفا پشت سرمون شده !
- مثلا کدوم کارم ؟
حس میكردم داره کم کم عصباني میشه و من از این فكر غرق لذت میشدم . حقش بود !

- به قول خودت تو الان متاهلي وقتي زنت وارد یه جمعي میشه باید کنارش باشي . حداقل کنارشم نخواستي باشي باید واسه ي ظاهر سازي هم که شده سلام کني بهش !
اونم نیشخندي زد و گفت :
- آخه همسر عزیز من در حال صحبت با معشوقشون بودن . حیف بود بیام و جمع رمانتیكشون و به هم بزنم .
لبش میخندید ولي از چشماش انگار گلوله هاي آتیش داشت میزد بیرون !
خدارو شكر کردم که نمیتونه با صداي بلند حرف بزنه وگرنه مطمئن بودم از خشم حتما صداش گوشم و کر میكرد ! خیلي خونسرد گفتم :
- توام که اصلا از فرصت استفاده نكردي ! افسانه جون چقدر امشب خوشگل شده نظرت چیه ؟
با این حرف لبخندي روي لبش نشست و گفت :
- حسادت بد دردیه ! افسانه هم میشه گفت بد نیست ولي سلیقه ي من بهتر از این حرفاست که افسانه به نظرم خوشگل بیاد .
با چشماي نافذش توي چشمام خیره شد . تا خواستم جواب دندون شكني بهش بدم آهنگ تموم شد . ازم فاصله گرفت من مات و مبهوت با خشمي که همه ي وجودم و گرفته بود سر جام وایساده بودم . ولي ته دلم از اینكه حسادتش و تحریک کرده بودم خوشحال بودم . به سمت مامان رفتم مشغول صحبت با یكي از فامیلا ي رادمهر بود . کمي پیشش نشستم . تنش مهموني
بیش از اندازه بود ! از یه طرف نگاهاي گاه و بي گاه احسان بود که دلیلش و درك نمیكردم . از یه طرف دیگه چهره ي عصباني رادمهر بود که غافلگیرم میكرد .
عجب تولدي شده بود ! سیما جون به دنبالم اومد و گفت :
- عزیزم همه ي مهمونا دوست دارن بیشتر باهات آشنا بشن بیا چند دقیقه اي پیششون بشین .
لبخندي زدم و قبول کردم با سیما جون تک تک کنار مهمونا مینشستیم و باهاشون حرف میزدیم .
خسته شده بودم ببخشیدي گفتم و به سمت اتاقمون پناه بردم . صداي سر و
صدا از یه طرف و لبخندي که باید موقع سلام و احوالپرسی  روي لبم مینشوندم از طرف دیگه کلافم میكرد .
توي آینه قدي اتاق نگاهي به خودم انداختم رادمهر حق داشت حسادت کنه
موژان خانوم خوشگلیا . لبخندي به تصویر خودم توي آینه زدمو برگشتم که از اتاق بیرون برم ولی بلافاصله در اتاق بازشد و احسان وارد شد.با دیدنش شوکه شدم.

دستپاچه گفتم :
- احسان اینجا چیكار میكني ؟
بدون توجه به حرفم نگاهي به اتاق انداخت و گفت :
- چه اتاق قشنگي .
از حالت دستپاچگي بیرون اومده بودم . لبخند کم جوني بهش زدم و گفتم :
- بیا با هم بریم بیرون . خوب نیست زیاد اینجا بمونیم .
نگاهم کرد و گفت :
- چرا ؟ میترسي رادمهر فكر بد بكنه ؟
از بي منطقیش عصباني شدم گفتم :
- کلا صورت خوبي نداره تنها بودن من و تو توي این اتاق .
- انقدر از رادمهر حساب میبري ؟
- بحث حساب بردن نیست . فكر میكنم با دیدن تو اینجا حق داشته باشه که ناراحت یا عصباني بشه .
- یعني نمیتونم با دختر عموم حرف بزنم ؟
- توي این اتاق و اینجا نه نمیتوني .
- تو قبل از اینكه زن اون بشي دخترعموي من بودي یادت رفته ؟!
- نه ولي الان شرعا و قانونا زن اونم و فكر میكنم اون رابطم ارجحیت داشته باشه !
نمیدونستم چرا این حرفارو بهش میزنم . شاید میخواستم انتقام بگیرم ازش که این هممه پرپر شدن من و دید ولي هیچ کاري نكرد . حتي از عشق خودش سردمم نكرد تا بتونم به زندگیم برسم !
به سمتم اومد و گفت :
- تو چرا انقدر بد اخلاق شدی؟ اخلاق رادمهر روي توام اثر گذاشته ؟ قبلا باهام مهربون تر رفتار میكردي .
- یادت رفته که من الان یه زن متاهلم ؟ فكر کنم باید حواسم خیلي به روابطم با مرداي مجرد باشه . اینطور فكر نمیكني ؟
پوزخندي زد و گفت :
- آره همینطوره .
ازم فاصله گرفت و بدون هیچ حرفي از در بیرون رفت . نفس عمیقي کشیدم . میترسیدم هر لحظه رادمهر سر برسه اونوقت مارو اینجا میدید چه فكري
میكرد ؟

چرا احسان اینجوري میكرد ؟ زماني که بهش احتیاج داشتم ازم دوري میكرد و فاصله میگرفت حالا که میخواستم فراموشش کنم همش میومد پیشم !
چند دقیقه اي همون جا نشستم تا حالم بهتر شه در اتاق دوباره باز شد با ترس از جام بلند شدم با دیدن سوگند نفس راحتي کشیدم گفت :
- تو اینجا نشستي ؟ همه دارن دنبالت میگردن . بدو بیا میخوایم کی و ببریم .
- باشه بریم .
با سوگند از اتاق اومدم بیرون . نگاه رادمهر و دیدم که روي در خیره بود . یه لحظه ترسیدم نكنه احسان و دیده باشه که میاد توي اتاق ولي نه اگه دیده بود حتما سریع میومد تو اتاق ! با این حرفا خودم و دلداري میدادم .
سوگند من و بالاي سالن برد . یهو همه ي چراغا خاموش شد و کیک تولد و دو تا خدمه آوردن و جلوم گذاشتن . فشفشه هایي که روي شمع بود کل سالن و روشن میكرد . کیک 3 طبقه ي شكلاتي بود طبقه ي بالاي کیک عدد 25 خودنمایي میكرد . همه آروم دست میزدن و شعر تولدت مبارك و برام میخوندن . به وجد اومده بودم . میخواستم شمعهارو فوت کنم که صداي سوگند و کنار گوشم شنیدم :
- اول آرزو کن .
ناخود آگاه با این حرفش نگاهم به سمت رادمهر کشیده شد که مقابلم جدي و سرد وایساده بود . انگار توي اون لحظه فقط رادمهر جلوي روم بود هیچ کس دیگه اي رو نمیدیدم . نگاهم و ازش گرفتم وچشمام و بستم . از ته دل از خدا خواستم که راه زندگیم و برام مشخص کنه . چشمام و باز کردم و شمعهارو فوت کردم همه برام دست زدن . سیما جون رادمهر و کنارم آورد و گفت :
- با هم کیكتون و ببرین .

نگاهم دوباره با نگاه عصبانیش گره خورد . حتي وقتي عصباني هم میشد چشماش خواستي بود . رادمهر چاقو رو به دست گرفت و منم دستام و روي دستاي مردونش گذاشتم . با هم به هر طبقه ي کیک برشي زدیم . این  نزدیكي بیش از حد باعث میشد حرارت بدنم بالا بره . وقتي برش کیک تموم شد همه برامون دست زدن . دوباره نگاهم توي نگاه رادمهر افتاد . از عصبانیتش خبري نبود حالا کلافه به نظر میرسید . نگاهم ناخودآگاه به احسان افتاد که گوشه اي با اخماي تو هم داشت مارو نگاه میكرد قلبم فشرده شد سریع نگاهم و ازش گرفتم . برش کوچكي از کیک و توي پیش دستي گذاشتیم و به اصرار سیما جون ! دهن همدیگه کیک گذاشتیم رادمهر
خیلي مسلط کیک و به خورد من داد ولي من وقتي چنگال و بالا مي آوردم دستم به وضوح میلرزید . این لرزش از دید رادمهر پنهون نموند . دستش و روي دستم گذاشت و کیک و به سمت دهنش بردم . همه برامون دست زدن . کاش این بازیا زودتر تموم میشد حرارت بدن رادمهر داشت من و ذوب میكرد .
تک تک مهمونا کادوهاشون و برام آوردن و به دستم دادن . بعد با گفتن تبریک سرجاشون بر میگشتن . تنها کادویي رو که جلوي همه باز کردیم کادوي رادمهر بود اونم به اصرار سیما جون. رادمهر برام گردنبند ظریف طلاسفید خریده بود . خیلي خوش سلیقه بود . بعد از باز کردن کادو رادمهر ب*و*سه اي به روي گونم کاشت که خجالت زدم کرد . منم ب*و*سش و با
ب*و*سه جواب دادم . سعي کردم اصلا نگاهم به احسان نیفته . نمیدونم چرا نزدیكي من و رادمهر به هم انقدر ناراحتش میكرد !
سیما جون با اصرار گفت :
- رادمهر گردنبند و به گردن موژان ببند .
ُبا دستپاچگي گفتم :
- نه ممنون خودم بعدا میبندم .
- خودش خریده خودشم باید برات ببنده عزیزم .
تسلیم شدم . موهایي که ریخته بود روي شونم و کنار زدم و پشتم و به رادمهر کردم . رادمهر گردنبند و دور گردنم انداخت و خم شد تا قفلش و ببنده . انگار هر ثانیش برام 1 ساعت میگذشت . هرم داغ نفسهاش و روي پوستم احساس میكردم . حس میكردم از قصد بیشتر طولش میده . جلوي نگاه اون همه مهمون معذب بودم دوست داشتم سریع تموم شه . بالاخره
گردنبند و به گردنم بست برگشتم و نگاهي به صورتش انداختم لبخندي روي لبهاش بود .

توي دلم گفتم " همش فیلمه , کاش از ته دلت بهم لبخند میزدي " حلقه ي اشكي که میخواست توي چشمام بشینه رو پس زدم . به جاش منم لبخندي به صورتش پاشیدم . بقیه ي کادوها رو تصمیم گرفتیم که بعدا باز کنیم چون براي شام داشت دیر میشد ولي من و رادمهر شخصا ازتموم   مهمونا تشكر کردیم و بعد به سمت میز غذا دعوتشون کردیم .
دستم دور بازوي رادمهر بود . همگي به سمت میز شام رفتن . تنها کسایي که همون جا مونده بودن من و رادمهر بودیم . اصلا اشتهایي براي غذا خوردن نداشتم از سر شب انقدر حرص خورده بودم که دیگه جایي براي غذا نداشتم .
یكي از خدمه ها روي میز کوچیكي براي من و رادمهر غذا چید و بعد رو به رادمهر گفت :
- امر دیگه اي ندارین آقا ؟
رادمهر سري تكون داد و گفت :
- ممنون شما بفرمایید .
خدمه رفت با تعجب به میز نگاه کردم و گفتم :
- این چیه ؟
بدون اینكه نگاهي بهم بندازه گفت :
- غذا !
- دارم میبینم که غذاست ولي مگه نمیریم پیش بقیه ؟ اینجوري که زشته . مگه ما تافته ي جدا بافته ایم ؟
نگاهش و بهم دوخت و با خونسردي گفت :
- امشب تولدته پس هستي . به جاي این حرفا بیا غذا بخوریم گشنمه !
خودش روي صندلي نشست و مشغول خوردن شد . بدون اینكه نگاهي بهم بندازه گفت :
- نمیخوري ؟ میخواي تا آخر شب همون جا وایسي ؟
با این حرفش تكوني خوردم و روي صندلي کنارش نشستم . ولي اصلا حواسم به لباسم نبود . چاك کنار لباس کنار رفت و تقریبا کل رونم معلوم شد . اول خودم متوجه نشدم ولي وقتي نگاه عصباني و خیره ي رادمهر و دیدم تازه به خودم اومدم .
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mozhaneman
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (5 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه bdcw چیست?