رمان موژان من 11
- کي ؟ آقا سهراب ؟
- آره . بیچاره خیلي حالش بد بوده انگار . مثل اینكه امشب عموت اینا راه میفتن برن یزد . بابات گفت ما هم بریم . چه میدونم والا مرگ و زندگي دست خداست . اون بنده خدا هم راحت شد . به خدا رفتیم یزد دیدمش جیگرم کباب شد خیلي حالش بد بود . داشت زجر میكشید .
- یه زنگ به سوگند و زن عمو بزنم تسلیت بگم پس .
- خوب شب که میریم میبینیشون .
- من نمیام مامان .
- دوباره میخواي تنها بموني خونه ؟
- آره .
- مگه من میزارم ؟ اون بارم همینجوري اجازه دادم پاشو لباسات و جمع کن شب میریم .
مامان چه میدونست که منم توي قلبم یه عزاداري دیگه به راهه ؟ کلافه به سمت اتاقم رفتم و گفتم :
- من نمیام شما برین .
در اتاق و بستم ولي هنوز صداي مامان و میشنیدم . گوشیم و برداشتم و سریع شماره ي سوگند و گرفتم . بعد از چند تا بوق با صداي گرفته جوابم و داد :
- سلام سوگند تسلیت میگم عزیزم .
بغضش ترکید و گفت :
- سلام مرسي مُوژان .
از خونشون صداي گریه ي زن عمو میومد گفتم :
- ایشالله غم آخرتون باشه و خدا بیامرزتشون . خوبي ؟ سارا و مامانت خوبن ؟
- مامان که با گریه خودش وخفه کرده . داریم وسایل جمع میكنیم بریم یزد
. تو نمیاي ؟
- مامان اینا میان ولي من نمیام . راستش اتفاقاي زیادي افتاده باشه من بعدا برات تعریف میكنم . میتونم با زن عمو حرف بزنم ؟
- باشه عزیزم . آره گوشي .
چند لحظه اي هم با زن عمو حرف زدم و بهش تسلیت گفتم و بعد روي تختم دراز کشیدم حالا نوبت عزاداري واسه قلب خودم بود.
شب بابا زودتر از همیشه اومد وقتي فهمید من نمیام حرفي نزد فقط من و ب*و*سید و سفارش کرد حسابي مواظب خودم باشم . نمیدونم چي توي
نگاهش بود ولي دلم و لرزوند . دقیقه ي آخر مامان و به خودم فشردم و ب*و*سیدمش بهش قول دادم که حسابي مواظب خودم باشم ولي دیدمش که تا لحظه ي آخري که از خونه میرفت بیرون غمگین و نگران بود .
دوباره من مونده بودم و خونه . مطمئن بودم که این بار خبري از رادمهر هم نمیشه . با اون حرفا و تصمیمایي که گرفته بود این بار باید تنهایي سر میكردم . شونه هام و بالا انداختم . نباید زانوي غم بغل میگرفتم من خودم به اندازه ي کافي قوي و محكم بودم که بتونم به تنهایي از پس خودم بر بیام. با این فكر گریه و ضعیف بودن و تموم کردم .
میلي به شام نداشتم پس بدون خوردن چیزي به اتاقم رفتم و روي تختم دراز
کشیدم . شاید تقدیر منم این بود که همیشه تنها بمونم .
****
با صداي زنگ تلفن از خواب بیدار شدم به سمت تلفن رفتم و گوشي رو برداشتم با شنیدن صداي رادمهر وا رفتم :
- سلام خواب بودي ؟
محكم و جدي گفتم :
- آره . کاري داشتي ؟
. - میدوني ساعت چنده ؟ نزدیک12
- دیشب دیر خوابیدم .
- چرا ؟
از این همه بي تفاوتي و خونسردیش حرصم گرفت دوباره گفت :
- تنهایي ترسیدي ؟
- نه داشتم کاري انجام میدادم دیر شد دیگه .
- چه کاري ؟
واي چقدر سوال می پرسید با تحكم گفتم :
- چي کار داري ؟
- مامانت اینا شنیدم دیشب رفتن یزد .
- آره . چطور ؟
- تنهایي نمیترسي ؟
- نخیر میتونم از خودم دفاع کنم و از دزدایي هم که بیان توي خونه هیچ
ترسي ندارم . اگه کار دیگه اي داري بگو .
- نه کاري ندارم . بالاخره وظیفم بود که ازت خبر بگیرم .
جوري که براي خودمم عجیب بود محكم گفتم :
- ممنون . ولي تا دو هفته ي دیگه تو شوهرم نیستي و الانم هیچ وظیفه اي
نداري . توي این دو هفته هم باید خودم و آماده کنم که یه جوري به مامان و
بقیه بگم تا ناراحت نشن . خودت درك میكني که . بالاخره من تک دخترم و
مامانم مطمئنا دوست نداره ببینه که دارم طلاق میگیرم .
- پس مهلت دو هفته اي که گرفته بودي واسه این بود ؟
- نكنه به چیز دیگه اي فكر کردي ؟
- نه . خوبه . پس هر وقت آماده شدي ! بهم خبر بده . بالاخره اگرم ترسیدي
خونه ي من که دوست نداري احتمالا بیاي ولي خونه ي مامان اینا میتوني بري !
- ممنون از راهنماییت . کاري نداري ؟
- نه
- خداحافظ .
وقتي تلفن و قطع کردم همون جا سر خوردم و نشستم . چطوري تونسته
بودم اون حرفارو پشت سر هم بزنم ؟ واقعا وقتي براي لجبازي داشتم ؟ چرا
نمیتونستم احساسم و بهش بگم؟ میگفتم که چي بشه ؟ بیشتر از این مورد تمسمخرش قرار میگرفتم ؟ انقدر سنگي و بي احساس بود که دلم نمیخواست حتي ذره اي از احساسم و بفهمه .
خواستم از جام بلند بشم که دوباره تلفن زنگ خورد با بي حالي گوشي رو
برداشتم و تماس و برقرار کردم صداي سیما جون توي گوشي پیچید :
- سلام مُوژان جان . خوبي دخترم ؟
- سلام ممنون مامان شما خوبین ؟
- مرسي عزیزم . شنیدم مامان اینا رفتن سفر ؟
- بله دایي دختر عموم فوت کردن رفتن براي تشییع جنازه .
- خدا بیامرزتشون . دخترم تنها نمون تو خونه . پاشو امشب بیا پیش ما . من
و سیاوشم تنهاییم .
- باشه براي یه فرصت مناسب تر مامان . امروز یكم کار دارم .
- هر جور میل خودته عزیزم . زیاد اصرار نمیكنم . تعارف که با هم نداریم هر وقت خواستي بیا منم مثل مادرت .
- ممنون مامان لطف دارین . فردا یه سر میام .
- یه سر و قبول ندارم از ناهار بیا منتظرتم .
- باشه چشم.
- می بو*سمت عزیزم . پس میبینمت فعلا .
- خداحافظ .
تماس و قطع کردم . سیما جون و هیچ وقت به چشم مادر شوهر ندیدم همیشه برام عین مادر خودم بود . نمیدونستم حالا که حرف طلاق شده بود بازم باید راحت توي خونشون رفت و آمد میكردم ؟ برام سخت بود . اگه رادمهر میفهمید چه فكري پیش خودش میكرد ؟
کلافه بودم . کاش میتونستم هر چي دلم میخواد بار رادمهر کنم !
تا شب انقدر حوصلم سر رفته بود وعصبي بودم که بیش از 100 بار به مامان اینا زنگ زدم دیگه دفعه ي آخر مامان شاکي شده بود . خوب حق داشت . پشیمون شدم که چرا باهاشون نرفته بودم . حداقل شاید جو اونجا میتونست از این فكر و خیالا در بیارتم ولي چه فایده اونجا هم گریه و آه و
ناله بود بدتر آدم یاد غم و غصه هاش میفتاد !
واقعا میخواستم همین جا بشینم و دست رو دست بزارم تا دو هفته بیاد و بره؟! نمیدونستم باید چیكار کنم . دوست داشتم رادمهر پیش قدم بشه ولي چون پیشنهاد از اون بود این امر غیر ممكني به حساب میومد .
****
صبح زود از خواب بیدار شدم و دوش گرفتم . به سیما جون قول داده بودم
که برم خونشون . هر چي که بود از خونه نشستن که بهتر بود . موهام و خشک کردم و همونجوري فر دورم ریختمشون آرایش نسبتا غلیظی کردم . دلم میخواست سیما جون بعدا که رادمهر و دید اینارو بهش بگه تا رادمهر احمق بفهمه من ذره اي ناراحت نیستم ! البته داشتم به خودم دروغ میگفتم ولي بالاخره گندي که توي خونه ي رادمهر زده بودم و باید یه جوري درست
میكردم .
شلوار تنگ کرم رنگي رو با بلوز آستین کیمونوییم ! که سفید رنگ بود پوشیدم . پالتوي مشكي و شال کرمم و روي سرم انداختم . همه ي درارو قفل کردم و با آژانس خودم و به خونه ي سیما جون رسوندم .
مثل همیشه سیما جون و بابا با چهره هاي بشاش به استقبالم اومدن .
ب*و*سه اي به صورت جفتشون زدم و به داخل رفتیم به اتاق رادمهر رفتم تا لباسام و عوض کنم . وقتي از اتاق بیرون اومدم سینه به سینه ي رادمهر در اومدم نگاه پر تعجبي بهش انداختم و گفتم :
- تو اینجا چیكار میكني ؟
یه لنگه ابروش و بالا انداخت و گفت :
- خونه ي مامانم ایناست مثلا ! نباید اینجا باشم ؟
اخمام و تو هم کردم و گفتم :
- سیما جون بهم نگفته بود که توام میاي اینجا .
نیشخندي زد و گفت :
- چیه ؟ اگه میفهمیدي نمي اومدي ؟
- معلومه که نمي اومدم . ترجیح میدم که تا دو هفته ي دیگه اصلا نبینمت .
این براي جفتمونم بهتره میدوني که به خاطر تنشا و بحثایي که بینمون امكان داره بیفته دارم میگم .
اونم اخماش و تو هم کرد و گفت :
- پس تصمیمت جدیه ؟
- مگه تصمیم تو جدي نیست ؟
دستپاچه شد گفت :
- چرا معلومه که جدیه .
- خوبه . امروز که دیگه هیچي ولي ترجیح میدم از این به بعد سر راهم نباشي .
از کنارش گذشتم . قلبم تند تند میزد . ولي از حرفایي که بهش زده بودم راضي بودم . بالاخره یه جایي باید انتقام این خونسردیش و میگرفتم . هر چقدر که براي خودم سخت باشه بازم اهمیتي نداره !
سیما جون توي آشپزخونه بود پیشش رفتم و گفتم :
- کاري ندارین انجام بدم ؟
- نه عزیزم کاري نیست .
- قرار شد تعارف نداشته باشیما . منم مثل دخترتون .
- الهي فدات شم باشه گلم . پس بي زحمت سالاد و تو درست کن .
چشمي گفتم و مشغول خورد کردن مواد داخل ظرف شدم . انگار از درون داشتم اشک میریختم ولي خودم و سرگرم کرده بودم و سعي میكردم لبخند از روي لبم کنار نره ! کار خیلي سختي بود مخصوصا وقتي که زیر نگاههاي تیز بین سیما جون باشي .
سیما جون سكوت بینمون و شكست و گفت :
- نمیدونم چرا دو سه روزه رادمهر همش کلافست . هر چي هم بهش میگم چي شده جواباي سر بالا بهم میده ولي بالاخره من مادرشم میفهمم از یه چیزي ناراحته . دیگه نمیدونم چیكار کنم . بهش میگم توي اون خونه تنها نمون بیا پیش من و بابات ولي قبول نمیكنه که نمیكنه . به تو چیزي نگفته مُوژان جون ؟
دستپاچه شدم سریع گفتم :
- نه حرفي به منم نزده .
- گفتم شاید به تو گفته باشه بالاخره تو زنشي .
تو دلم پوزخندي زدم "عجب زني بودم من ! چه میدونست که چه اخباري در راهه ! حتما از شنیدن خبر طلاق سكته میكرد ! " دوباره گفت :
- شاید بد نباشه تو باهاش حرف بزني دخترم . بالاخره شاید با تو بیشتر احساس راحتي کنه .
- اگه چیزي بود به شما میگفت مطمنا . فكر نكنم چیزي باشه بد به دلتون راه ندین مامان .
- خدا از دهنت بشنوه . آخه تا حالا انقدر رادمهر و به هم ریخته ندیده بودم.
پس ناراحت بود ؟ از طلاقمون ؟! نمیدونم چرا ولي خوشحال شدم . حرفاي سیما جون امید دوباره بهم داد . انگار منتظر یه تلنگر بودم تا دوباره به احساسات رادمهر دل خوش کنم . ولي وقتي دوباره یاد سردي نگاهش افتادم ناامید شدم . سیما جون خواست چیزي بگه که یهو حرفش و خورد و با لبخند نگاهي به پشت سر من کرد و گفت :
- رادمهر جان چرا اینجا اومدي عزیزم ؟ برو پیش بابات .
سرم و بر نگردوندم خودم و مشغول کارم نشون دادم . صداي گرم و مردونش و شنیدم که گفت :
- این شوهر جنابعالي مارو قال گذاشت .
- چرا کجا رفت ؟
- یكي از دوستاش زنگ زد رفت با اون حرف بزنه .
سیما جون با کنجكاوي گفت :
- کدوم یكي از دوستاش ؟
رادمهر با لحن شوخي گفت :
- نمیدونم ولي صداي زن میومد .
و بعد خنده اي کرد سیما جون به طرف رادمهر رفت و آروم پشتش زد وگفت :
- کمتر سوسه بیا واسه بابات .
- از ما گفتن بود .
سیما جون خندید و گفت :
- من به بابات اعتماد دارم .
این حرف و گفت و از آشپزخونه بیرون رفت رادمهر گفت :
- اگه اطمینان دارین پس کجا دارین میرین ؟
سیما جون خندید و رفت . سعي کردم توجهي بهش نكنم . سیما جون چي میگفت که رادمهر ناراحته و از اینجور حرفا؟! این که از منم خوشحال تره !
صندلي اپن و برداشت و درست مقابل من گذاشتش و روش نشست .
نگاهي بهش نكردم بازم فقط زیر چشمي حرکاتش و دنبال میكردم . خودم و حسابي سرگرم کارم نشون دادم چند لحظه اي سكوت بود بالاخره به حرف
اومد :
- بعد از طلاق برنامت چیه ؟
چرا انقدر پررو بود ؟ حالا که اون انقدر بي احساس خودش و نشون میداد منم تصمیم گرفتم که جلوش کم نیارم خونسرد گفتم :
- نمیدونم هنوز برنامه ي خاصي ندارم .
- دوباره ازدواج میكني ؟
شونه هام و بالا انداختم و گفتم :
- بالاخره تا آخر عمرم که نمیتونم مجرد بمونم . اگه یكي با شرایط خوب پیدا شه چرا که نه !
پوزخندي زد و گفت :
- تو که احسان و تو زندگیت داري . غیر از اینه ؟
اخمي کردم و گفتم :
- آره البته اینم فكر خوبیه . شاید دوباره شانسم و با احسان امتحان کنم .
اخماش تو هم رفت و به شدت عصباني شد . انگار هر چي عصبانیت اون شدت میگرفت من خونسرد تر و آروم تر میشدم . اگه اون مغرور بود من از اون مغرور تر بودم . به این راحتیا نمیذاشتم من و شكست بده .
با صدایي که سعي میكرد کنترلش کنه تا بالا نره گفت :
- انگار زیادم بدت نیومده از پیشنهاد طلاق ؟ خوب به نفعتم شد . اینجوري با خیال راحت از من جدا میشي و میري با کسي که دلت میخواست . از اولم نقشت همین بود .
اخمام و تو هم کردم و گفتم :
- من هیچ نقشه اي نداشتم و ندارم . تو به همه عالم و آدم شک داري .
- من شک الكي به هیچ کس ندارم .
خودم و به نشنیدن زدم ظرف سالاد و برداشتم و به سمت یخچال رفتم در و باز کردم و تا خواستم ظرف و تو یخچال بزارم رادمهر سریع اومد جلوي در
یخچال و محكم بستش بعد سرش و به صورتم نزدیک کرد و با خشم گفت:
- واقعا اگه فكر کردي من میزارم دست احسان بهت برسه کور خوندي .
این و تو مغزت فرو کن مُوژان من نمیزارم دست احسان بهت برسه .
این و گفت و ازم دور شد. توي دلم بهش خندیدم . براش خوب بود یكم حرص بخوره . یكي نبود بگه اگه برات مهم نیستم چرا انقدر آتیشي میشي تا اسم احسان میاد ؟ با این برخوردا و رفتاراي رادمهر حس خوبي بهم دست داد . حداقل میشد از رفتاراش اینجور استنباط کرد که براش مهمم . ولي این غرور لعنتیش انگار نمیزاشت چیزي بگه !
به سیما جون کمک کردم و میز ناهار و چیدیم . توي سكوت ناهار و خوردیم
و بعد هم داوطلب شدم تا ظرفاي ناهار و خودم بشورم . سیما جون و بابا براي استراحت ظهر رفتن بخوابن رادمهر تكیه به یكي از راحتي ها زد و مشغول تلویزیون دیدن شد . کنارش وایسادم و گفتم :
- رادمهر پاشو ظرفارو جمع کن از روي میز بیار من بشورمشون .
بدون اینكه نگاهي بهم بندازه گفت :
- حوصله ندارم .
- یعني چي حوصله نداري ؟ پاشو ظرفارو بیار توام خوردي بالاخره .
جوابي بهم نداد حرصم گرفت رفتم جلوي تلویزیون وایسادم و دستام و روي سینم قلاب کردم با حرص گفت :
- مُوژان بیا کنار دارم میبینم .
اخم کردم و گفتم :
- یا میاي کمكم یا کلا تلویزیون بي تلویزیون .
- مُوژان بیا کنار .
- عمرا
نگاهي به چهره ي مصمم انداخت و از جاش بلند شد گفت :
- نمیري کنار ؟
ابروهام و به نشونه ي نه بالا انداختم به سمتم اومد . صورتش و بهم نزدیک کرد هرم نفساش توي صورتم میخورد این بار با لحن خاصي گفت :
- عزیزم گفتي که نمیري کنار ؟
فاصله گرفتم ازش و سعي کردم هیجانم و نشون ندم آروم گفتم :
- خوب بگو کمک نمیكني .
خواستم برم که دستم و گرفت گفت :
- کجا ؟ چند دقیقه وایسا بعد با هم میریم همه ي کارارو انجام میدیم .
دستم و از توي دستش در آوردم و گفتم :
- ولم کن رادمهر الان مامانت بلند میشه منم هیچ کاري نكردم .
دوباره دستم و گرفت و گفت :
- تازه خوابیده حالا حالا ها بیدار نمیشه .
- رادمهر ولم کن . الان یكي بیاد چه فكري میكنه ؟
شونه هاش و بالا انداخت و با بي خیالي گفت :
- فكر میكنه دست زنم و گرفتم .
- خودتم میدوني که قراره بینمون چه اتفاقي بیفته پس بهتره نقش شوهر عاشق و دیگه بازي نكني .
- ولي هنوز که از هم جدا نشدیم . هنوزم میتونم نقش شوهر عاشق و برات بازي کنم .
بهم نزدیک تر میشد انگار داشتم دوباره مسخ میشدم یه لحظه دوباره چهره ي سرد رادمهر جلوي چشم اومد دستم و سریع از دستش بیرون کشیدم و ازش فاصله گرفتم گفتم :
- بشین تلویزیون ببین خودم از پس کارا بر میام !
رادمهر لبخند شیطوني زد و گفت :
- منم کمكت میكنم.
چیزي نگفتم به سمت آشپزخونه رفتم . رادمهرم ظرفاي کثیف و از روي میز
جمع کرد و آورد توي آشپزخونه بعد هم تكیه زد به اپن آشپرخونه و به من خیره شد.خودم و سرگرم ظرفا نشون دادم سعي کردم بهش توجه نكنم ولي اون بدون
رو در وایسي بهم زل زده بود . آخر صبرم تموم شد و گفتم :
- میشه بگي چي انقدر جالبه که بهش خیره شدي ؟
- دارم به همسرم نگاه میكنم جرمه ؟
- جرم نیست ولي داري عصبیم میكني .
- چه زود عصباني میشي .
کلافه شده بودم . ظرفا تموم شد از آشپزخونه بیرون اومدم رادمهرم به دنبالم
اومد . کنار هم روي مبل نشسته بودیم و تلویزیون نگاه میكردیم . خدا رو شکر کردم که حداقل دیگه خیره خیره نگاهم نمیكنه . از اینكه من و نگاه میكرد خوشم میومد ولي زیر نگاهش معذب بودم .
وقتي فكر میكردم که کمتر از دو هفته ي دیگه باید ازش جدا بشم ناخودآگاه باعث میشد ناراحت بشم و بخوام که ازش فاصله بگیرم .
ساعت نزدیكاي 4 بود که سیما جون از خواب بیدار شد بهش سلام کردم اونم با لبخند بهم جواب داد بلافاصله از جا بلند شدم و گفتم :
- مامان من دیگه برم خونه منتظر بودم بیدار شین باهاتون خداحافظي کنم .
- کجا مُوژان جان ؟ مگه من میزارم تنهایي بري توي اون خونه بخوابي ؟ یه امشب و بد بگذرون و پشیمون بمون هم مامانت اونور خیالش راحت میشه هم من .
- نه دیگه مزاحم نمیشم تو خونه درا رو قفل میكنم
- باشه مادر به قفل در که نمیشه اعتماد کرد عزیزم . بزار 1 شب من با خیال راحت بخوابم .
نمیدونستم چي بگم اصراراش من و معذب کرده بود نگاهي به رادمهر کردم تا حداقل اون حرفي بزنه تا مامانش راضی بشه من برم خونمون ولي وقتي دیدم خونسرد خودش و سرگرم تلویزیون نشون میده دندونام و عصبي روي هم فشردم و به زور با لبخندي مصنوعی گفتم :
- باشه مامان هر چي شما بگین .
سیما جون لبخندي زد و گفت :
- براي اینكه اینجارو خونه ي خودت بدوني شام و تو درست کن که غریبي نكني .
تا این حرف از دهن سیما جون بیرون اومد رادمهر قهقهه ي بلندي زد . تو دلم گفتم زهر مار این دیگه چي بود ؟ سیما جون متعجب گفت :
- حرف بدي زدم ؟
رادمهر که سعي میكرد جلوي خندش و بگیره گفت :
- نه نه اصلا ! مُوژان شام میخواي چي بهمون بدي ؟
بعد دوباره نیشش باز شد . حالا باز هي سیما جون بگه پسر من افسرده شده! پس لابد اینم عمه ي نداشته ي منه که داره ریسه میره ! خوب میدونستم که
داره به دست پخت من میخنده حتما یاد لازانیاهاي وا رفته ي اون شب افتاده راستش خودمم یادش افتادم ولي مثل شازده از خنده روده بر نشدم دیگه ! اتفاقا به نظر خودم لازانیاهاي اون شب خیلي هم خوشمزه بود ! براي رو کم کني از رادمهر رو به سیما جون با اعتماد به نفس گفتم :
- چشم مامان . شما چي دوست دارین بپزم ؟
دوباره رادمهر خندید نگاه جدي بهش انداختم سعي کرد لبخندش و جمع
کنه ولي موفق نمیشد سیما جونم که از عكس العمل رادمهر گیج شده بودگفت :
- نمیدونم مادر همه چي داریم دیگه ببین خودتون چي دوست دارین .
- باشه پس شام با من .
رادمهر دیگه خنده هاش آروم شده بود . داشتم پیش خودم فكر میكردم حالا چه غلطی بكنم ؟ خیلي آشپزي بلدم دارم سفارش غذا هم میگیرم ! با اجازه
اي گفتم و به سمت آشپزخونه رفتم .
در یخچال و باز کردم ولي هر چي فكر میكردم نمیدونستم باید چیكار کنم. عحب کاري کردما ! حالا میمردم بگم آشپزي بلد نیستم ؟! اونوقت سیما جون چه فكري در موردم میكرد ؟
مشغول فكر کردن بودم که رادمهر وارد آشپزخونه شد هنوزم همون لبخند کذایي روي لبش بود . سعي کردم جدي باشم . دستاش و روي سینش قلاب کرد و گفت :
- خوب حالا شام چي داریم ؟
- یه غذاي خوشمزه .
- اگه بخواي میتونم کمكت کنم و آبروت و بخرم .
- لازم نكرده من خودم بلدم از پس کار خودم بر بیام .
رادمهر دستاش و به حالت تسلیم بالا آورد و گفت :
- میل خودته پس من میرم .
یهو از حرفي که زدم پشیمون شدم . گفتم :
- خوب بیا کمكم کن .
- خواهش میكنمش و نشنیدم !
- عمرا ازت خواهش کنم !
خندید و گفت :
- باشه اشكال نداره میبخشمت .
پسر پر رو . نگاهي به محتویات یخچال انداخت و بعد سبزي هاي سرخ شده اي که فریز کرده بودن و با بسته هاي گوشت در آورد گفتم :
- چي میخواي بپزي ؟
- قرمه سبزي .
- من چیكار کنم ؟
- برو پیاز بیار خورد کن .
به حرفش گوش دادم . خبري از غرور و تكبر نبود دیگه . خیلي دوستانه داشتیم کنار هم کار میكردیم . در واقع همه ي کارارو رادمهر میكرد و من بیشتر کاراي جانبي رو انجام میدادم . توي این مدتي که کار میكردیم سیماجون 2 بار بهمون سر زد و وقتي جفتمون و مشغول کار میدید سر خوش و شاد از آشپزخونه بیرون میرفت . وقتي چهره ي خوشحالش و میدیدم یاد
لبخنداي معني دار مامانم میفتادم وقتي که من و رادمهر و کنار هم میدید .
چقدر ناراحت بودم که این خوشیشون و چند روز دیگه باید خراب میكردیم.
انگار هي با هر تلنگري من بر میگشتم به تصمیمي که براي زندگیمون گرفته بودیم . نمیدونستم موضع رادمهر چیه . یه لحظه جدي بود و سرد و مصمم براي طلاق ولي یه لحظه به نظر خیلي خودموني و نزدیک میومد . جوري که فكر میكردم اصلا به فكر جدایي نیست . درست مثل الان که کنارم
وایساده بود . نگاهم خیره مونده بود بهش و غرق فكر و خیالام بودم . یه لحظه به طرفم برگشت و با دیدن من که بهش زل زدم یه لنگه ابروش و بالا انداخت و گفت :
- غذاها !
نگاهم و دستپاچه ازش گرفتم سرگرم کارم شدم زیر لب آوازي رو داشت زمزمه میكرد گوشام و خوب تیز کردم تا بشنوم . صداش واقعا خوب بود :
سردي نگاه بشكن ...فاصله سزاي ما نیست
تو بمون واسه همیشه...این جدایي حق ما نیست
بودن تو آرزومه...حتي واسه یه لحظه, مي میرم بي تو
خوندن من یه بهانه است...یه سرود عاشقانه است
من برات ترانه مي گم.... تا بدوني که باهاتم
تو خود دلیل بودنم...بي تو شب سحر نمي شه, مي میرم بي تو
با شنیدن این آهنگ نگاهم به طرفش کشیده شد دوباره . چرا این آهنگ و خونده بود ؟ انگار این آهنگ داشت قصمه ي مارو میگفت . اونم به سمت من برگشت نگاهامون تو هم قفل شده بود انگار هیچ کس جرات جم خوردن نداشت .
صداي سیماجون جفتمون و به زمان حال برگردوند :
- در چه حالین ؟ خیلي خسته شدي مُوژان جان .
سریع نگاهامون و از هم گرفتیم و رادمهر دستپاچه از آشپزخونه بیرون رفت. لبخند کم جوني به سیما جون زدم و گفتم :
- نه من که کاري نكردم . شما بفرمایید الان میز و میچینم .
- ممنون عزیزم .
سیما جون بیرون رفت . دستي به پیشونیم کشیدم گر گرفته بودم . حالا چرا فرار کرد ؟ غذاها دیگه کار خاصي نداشت میز و با حوصله و دقت چیدم و بعد غذاهارو کشیدم . همه رو سر میز دعوت کردم . سیما جون با دیدن میز لبخندي زد و بابا هم با خنده گفت :
- عجب عروس کدبانویي . مرسي دخترم زحمتت دادیم امشب.
- نه این چه حرفیه بابا . بفرمایید میل کنین .
رادمهر که کنارم نشسته بود سرشو آروم کنار گوشم آورد و گفت :
- تورو خدا یه اسم از من نبریا ! همه اش و خودت درست کردي .
با این حرفش لبخندي به روي لبم نشست ولي جوابي بهش ندادم و مشغول خوردن شدیم .
در حین شام مدام مامان و بابا از دستپختم تعریف میكردن و من خجالت زده سرم و پایین مینداختم رادمهر هم مدام ریز ریز میخندید .
بالاخره میز شام هم جمع شد بدجور خوابم میومد ولي روم نمیشد بگم .
منتظر بودم رادمهر خداحافظي کنه و بره ولي با خیال راحت همون جا نشسته بود . بالاخره سیما جون چشماي خواب آلودم و غافلگیر کرد و گفت:
- خسته اي دخترم ؟
سعي کردم پلكام و باز کنم همزمان چشماي رادمهر و بابا هم به سمتم برگشت گفتم :
- نه زیاد .
بابا گفت :
- خوب دخترم بلند شو برو بخواب . سیما جان بهش یه دست لباس بده راحت باشه .
سیما جون از جاش بلند شد و گفت :
- بیا بریم عزیزم .
از خدا خواسته به دنبال سیما جون به راه افتادم . به طرف کمد خودش رفت و گفت :
- یه لباس خواب داشتم برام کوچیک بود اصلا نپوشیدمش خدا کنه اون و پیدا کنم بهت بدم .
بالاخره بعد از کلي گشتن لباس خواب صورتي رنگي رو به دستم داد وگفت :
- بیا عزیزم این و بپوش که راحت باشي .
- ممنون مامان . کجا بخوابم ؟
- میتوني تو اتاق رادمهر بخوابي عزیزم .
تشكر کردم . به پذیرایي رفتم و شب بخیري گفتم بعد به سمت اتاق رادمهر
رفتم . لباسام و با لباس خوابي که سیما جون بهم داده بود عوض کردم . توي
دلم خندم گرفت عجب لباس خوابي بود . هیچ جارو نداشت ! خوش به حال بابا ! با خنده جلوي آینه وایسادم و نگاهي به خودم کردم . درست اندازم بود . پیراهن کوتاهي بود که تا روي رونم و بیشتر نمیگرفت . بالاي لباس هم براي آستین فقط دو تا بند خیلي باریک داشت !
چراغ و خاموش کردم و به طرف تخت دو نفره اي که توي اتاق قرار داشت رفتم و زیر پتو خزیدم . چقدر خسته بودم . چشمام و بسته بودم که صداي در شنیدم . آروم چشمام و باز کردم و رادمهر و دیدم . با دیدن چشماي بازم چراغ و روشن کرد پتو رو دور خودم پیچیدم و تو تخت نشستم گفتم :
- اینجا چیكار میكني ؟
- کجا باید بخوابم پس ؟
- من چه میدونم یه جاي دیگه .
- خیلي خستم مُوژان تورو خدا الكي بحث نكن .
- چه بحثي ؟ میگم برو بیرون بخواب .
- نمیخوام اصلا تو اومدي توي اتاقم خودتم برو بیرون بخواب .
- بچه نشو رادمهر .
شونه هاش و بالا انداخت . دستش به سمت دکمه هاي بلوزش رفت چشمام
و بستم و گفتم :
- رادمهر برو .
- چند دقیقه چشمات و ببندي لباس پوشیدنم تموم میشه .
چشمام و بیشتر روي هم فشردم بعد از چند دقیقه بالا رفتن پتو رو حس کردم چشمام و باز کردم و رادمهر و دیدم که پشت به من رو تخت خوابیده با حرص گفتم :
- رادمهر حداقل برو روي راحتي بخواب .
- من که پشتم بهته . راحت بخواب اصلا فكر کن من اینجا نیستم .
- مگه میشه آخه ؟
وقتي دیدم جوابي بهم نداد غرغری کردم و سرجام خوابیدم . ولي پتو رو سفت دور خودم پیچیده بودم . حضور رادمهر خواب و از سرم پرونده بود.
هي سر جام غلت زدم ولي خوابم نمیبرد حضور رادمهر و بوي تند عطرش نمیزاشت هیچ جوري آروم بگیرم و بخوابم . آخر سر رادمهر از اون همه وول خوردن من به حرف اومد . همونجوري که پشتش بهم بود گفت :
- میشه انقدر جابه جا نشي بزاري من بخوابم ؟
- جام عوض شده نمیتونم راحت بخوابم .
با لحن شیطون گفت :
- میخواي برات لالایي بگم ؟
- لازم نكرده خودم میتونم بخوابم .
- پیشنهاد بود بالاخره . بازم میل خودته .
هنوزم پشتش به من بود به سمتش چرخیدم . دوست داشتم از پشت بغلش
کنم و تا صبح توي همون حالت بمونم ولي کار غیر ممكني بود . چرا غیرممكن ؟ اون شوهرم بود غیر از اینه ؟ بگیر بخواب مُوژان این فكرارو از سرت بیرون کن . با نارضایتي چرخي زدم و دوباره پشتم و بهش کردم .
چشمام و بستم تا بتونم بخوابم ولي نمیشد . دوباره چشمام و باز کردم و این
بار طاق باز خوابیدم . چشمام و به سقف دوختم . انقدر پتو رو دور خودم پیچیده بودم و تقلاي بیخود کرده بودم که گرمم شده بود . ولي همچنان پتو رو سفت دور خودم پیچیده بودم .
رادمهر تكوني خورد وحشت کردم یهو قلبم تند تند شروع به زدن کرد . ولي اونم طاق باز شد و دستاش و زیر سرش گذاشت و چشماش و باز کرد .
میتونستم بالا تنه ي ل*خ*تش و ببینم . گفتم :
- تو که گفتي پشتت و بهم میكني و میخوابي .
- نمیتونم اونجوري بخوابم .
- نكنه توام بي خوابي به سرت زده ؟
- آره فكر کنم منم جام عوض شده بي خواب شدم !
با تمسخر گفتم :
- چشمات و بیشتر باز کن اینجا یه زماني اتاقت بوده .
شونه هاش و بالا انداخت و گفت :
- ولي حالا یكي از اتاقاي خونه ي بابامه !
یهو از دهنم در رفت و گفتم :
- چقدر گرمه !
رادمهر نگاهي بهم کرد و گفت :
- یكم اون پتو رو بكش پایین تر خنک میشي .
پتو رو سفت تر گرفتم و گفتم :
- من راحتم . عادت دارم. پتو دور خودم بپیچم .
- عادت داري یا میترسي من بهت دست درازي کنم ؟
با یكي از کوسنا زدمش و گفتم :
- چقدر تو پررویي رادمهر . فكر میكني جراتش و داري ؟
خندید و گفت :
- هیچ وقت با یه مرد اینجوري حرف نزن . اونم این موقع شب درست کنارش توي تخت !
از حرفش یكم ترسیدم ولي به روي خودم نیاوردم نباید کم میاوردم گفتم :
- تو نمیتوني بهم دست بزني .
با همون لبخندي که روي لبش بود گفت :
- چرا نمیتونم ؟ تو زنمي و قانونا میتونم بهت دست بزنم !
- ولي رابطه ي ما فرق داره .
- میتونیم رابطمون و مثل همه ي زن و شوهرا بكنیم .
لحنش آروم و یه جور خاصي شده بود . نگاهي بهش کردم و گفتم :
- رادمهر برو روي مبل بخواب .
- مگه دیوونم تورو اینجا ول کنم برم روي مبل بخوابم .
معلوم بود براي اینكه حرصم و در بیاره اینجوري حرف میزد با اخماي تو هم
گفتم :
- رادمهر اینجوري حرف نزن .
یكم خودش و به سمتم کشید و گفت :
- چطوري عزیزم ؟
یكم ازش فاصله گرفتم و گفتم :
- همینجوري که الان داري حرف میزني .
دوباره بهم نزدیک تر شد و هیچي نگفت . بي هوا یكم دیگه عقب رفتم و نزدیک بود از تخت پرت شم پایین ولي رادمهر سریع دستم و گرفت و کشید. نفس عمیقي کشیدم ولي به خودم اومدم و دیدم توي آغوش رادمهرم . تازه پتو هم از روم کنار رفته بود . آروم گفتم :
- ممنون حالا دیگه ولم کن .
نگاهي بهم کرد و لبخندي زد بعد سرش و به یه طرف دیگه برگردوند و حلقه
ي دستاش و شل کرد به آرومي از توي بغلش بیرون اومدم . همون یه ذره
لباس خوابم رفته بود بالا . با حرص لباس و درست کردم و زیر پتو رفتم .
اینم لباس بود سیما جون بهم داده بود ؟
رادمهر بازم خندید گفتم :
- چي انقدر خنده داره ؟
- اینكه بالاخره دلیل سرماي شدید و عادت پتو پیچي جنابعالي رو فهمیدم !
- خودت و مسخره کن .
دوباره خندید گفتم :
- اصلا تقصیر سیما جونه با این لباسي که بهم داده .
گفت :
- دیوونه تو از من خجالت میكشي ؟ من که شوهرتم !
- آره ولي دو هفته ي دیگه چه نسبتي باهام داري ؟
حرفي نزد نگاهش و به سقف دوخت و خیلي آروم گفت :
- مطمئن باش تا خودت نخواي و از روي عشق نباشه من کاري بهت ندارم. پس بهتره با این پتو پیچي هات خودت و عذاب ندي و راحت بخوابي .
شب بخیر
دوباره پشتش و بهم کرد . اینكه تا همین الان داشت میخندید یعني با حرفم ناراحت شد ؟ نفس و پر صدا بیرون دادم و پتو رو یه کمي پایین تر کشیدم از گرما نفس کشیدن برام سخت شده بود . البته خودم میدونستم که این کارا مال سر شبه چون عادت داشتم انقدر توي تختم وول میخوردم که معمولا صبح که میشد هیچ پتویي روم نمی موند . توي دلم خدا خدا کردم که صبح من زودتر از رادمهر از خواب بیدار شم که اگه همچین گندي زده بودم خودم درستش کنم .
ولي دلم از طرفي براي ناراحتي رادمهر گرفت . وقتي میخندید روحیه میگرفتم . ولي الان ناراحت و مغموم پشت به من خوابیده بود .
دستم و پیش بردم تا روي شونش بزارم ولي تا نصفه دستم و برگردوندم منم با کلي کلنجار پشتم و بهش کردم و سعي کردم بخوابم .
چشمام و بستم صداي نفساش و میشنیدم و همین آرومم میكرد . توي یک قدمیم خوابیده بود ولي از هر غریبه اي با هم غریبه تر بودیم . دوباره فكر اینكه تا دو هفته ي دیگه همه چي تموم میشه اشک به چشمم نشوند .
کم کم چشمام و باز کردم نور توي اتاق افتاده بود نگاهي به کنارم کردم رادمهر به روي شكم خوابیده بود و دستش و دور من انداخته بود پتو از روش کنار رفته بود . نگاهم به خودم افتاد خداروشكر این بار مثل اینكه درست خوابیده بودم چون پتو هنوزم روم بود . پتوش و صاف کردم و روش کشیدم .
چند لحظه خیره شدم به صورتش . اصلا بهش نمیخورد انقدر سرد و یخي باشه .
آروم دستش و از دور خودم برداشتم و سریع از تخت پایین اومدم گوشه ي
اتاق زود لباسام و عوض کردم و بیرون رفتم . تازه نگاهم به ساعت افتاد 10
و نشون میداد . از آشپزخونه صدا میومد به سمت آشپزخونه رفتم و سیما جون و مشغول چیدن میز صبحانه دیدم آروم سلام کردم با شنیدن صدام به سمتم برگشت و گفت :
- سلام صبح بخیر عزیزم . خوب خوابیدي ؟
لبخند زدم و گفتم :
- ممنون .
- دیگه الان میخواستم بیام صداتون کنم چه خوب که خودت بیدار شدي .
بي زحمت برو رادمهر و صدا کن دخترم .
چشمي گفتم و دوباره به سمت اتاق رفتم . قبل از اینكه رادمهر و بیدار کنم توي آینه نگاهي به خودم کردم . وقتي از ظاهر خودم مطمئن شدم به سمت رادمهر رفتم دستم و جلو بردم و تكوني بهش دادم و آروم گفتم :
- رادمهر . . . رادمهر بیدار شو . . .
چشماش نیمه باز شد ولي دوباره خوابید . دوباره صداش کردم و بالاخره از جاش بلند شد نگاهي به اطراف و بعد به من انداخت . لبخندي ناخودآگاه روي لبم نشست گفتم :
- مامان میز صبحانه چیده .
- ساعت چنده ؟ -10
- دیرم شد . چرا زودتر بیدارم نكردین ؟
- نگفته بودي زود بیدارت کنیم .
از توي تخت سریع بلند شد دوباره نگاهم به بدنش افتاد سرم و به سمت دیگه اي چرخوندم لباساش و پوشید گفتم :
- میري مطب ؟
- آره دیرمم شده . امروز میري خونتون ؟
- آره .
- پس حاضر شو میرسونمت سر راه .
- نه ممنون خودم میرم توام دیرت شده .
- گفتم میرسونمت مُوژان .
شونه هام و بالا انداختمو منم مانتو و شالم و پوشیدم . هول هولي صبحانه
خوردیم و از سیما جون خداحافظي کردیم .
هر چي بهم اصرار کرد که امروزم بمونم قبول نكردم . از خودم مطمئن نبودم که بتونم بازم کنار رادمهر بمونم و اتفاقي نیفته !
سوار ماشین رادمهر شدیم با سرعت رانندگي میكرد گفتم :
- اگه خیلي دیرت شده من میرم خودم .
- گفتم که میرسونمت چرا انقدر اصرار داري خودت بري ؟
همونجوري که از ترس تصادف دستگیره ي ماشین و چسبیده بودم گفتم :
- آخه جونم و دوست دارم !
لبخند محوي زد و یكم سرعتش و کم کرد . تا خونه حرفي نزدیم . وقتي جلوي در خونه داشتم پیاده میشدم گفت :
- مُوژان ؟
به سمتش برگشتم و گفتم :
- بله ؟
توي چشماش چیزي بود که من نمی فهمیدمش . گنگ و پرسشگر نگاهش
کردم . یه کمي بهم خیره شد و بعد نگاهش و ازم گرفت و گفت :
- یكم بیشتر فكر کن . سرسري و از روي لجبازي جوابي بهم نده . واسه ي دو هفته ي دیگه رو میگم .
تپش قلبم بالا رفت . چه جوابي ازم میخواست . اومدم چیزي بگم که سریع
گاز داد و رفت .
بالاخره بعد از چند دقیقه به خودم اومدم و داخل خونه رفتم . منظورش چي بود که گفت بیشتر فكر کن ؟
کلافه لباسام و در آوردم اول از همه باید دوش میگرفتم .
بعد از اینكه دوش گرفتم روي مبل لم دادم و فكر کردم . مگه تصمیم و به عهده ي من نذاشته بود ؟ مگه من دوستش نداشتم ؟ پس چرا باید با لجبازي زندگیم و دوباره خراب کنم ؟ یه بار تصمیم بچه گانه گرفته بودم بس نبود ؟
یه صدایي بهم میگفت " پس غرورت چي ؟ اگه پست بزنه میخواي چیكار کني ؟ میخواي التماسش کني تا از ایني که هست مغرور تر بشه ؟"
نه رادمهر این کار و باهام نمیكرد . رفتارش ضد و نقیض بود با دست پس میزد با پا پیش میكشید نمیفهمیدم منظورش از این کارا چیه . کلافم کرده بود . واقعا اگه بهم علاقه داشت پیشنهاد طلاق میداد ؟
نفسم و پر صدا بیرون دادم و کلافه دستم و بین موهام بردم . کاش میشد رادمهر حرفي بزنه تا بتونم تصمیم خودم و بگیرم . هر روز که میگذشت بهش احساس وابستگي بیشتري میكردم . دلم میخواست بیشتر کنارش باشم . ولي وقتي یهو تبدیل به رادمهر سرد و بي احساس میشد دلم
میخواست تا جایي که میشه ازش دور بشم . . .
دلم هواي مامان و بابارو کرد سریع گوشي رو برداشتم و به بابا زنگ زدم .گفت که فردا شب راه میفتن سمت تهران . خوشحال بودم از اینكه زود برمیگردن . زیاد طاقت دوریشون و نداشتم مخصوصا الان که توي شرایطي بدي قرار داشتم . کاش سوگندم میومد تهران حداقل میتونستم باهاش حرف بزنم .
به نظر خودم سوگند منطقي تر و عاقل تر از من بود . گوش شنواي خوبي داشت و همیشه هم بهترین پیشنهادارو میداد . البته بیشتر پیشنهادایي که میداد و معمولا من انجام نمیدادم مثل همین قضیه ي عروسي ولي بعدش فهمیدم که چقدر حق با سوگند بوده . دلم براش تنگ شده بود !
براي اینكه کمتر فكر و خیال کنم به اتاقم رفتم و مشغول تمیز کردنش شدم . خیلي وقت بود که تمیز کاري اساسي نكرده بودم . در کمدم و باز کردم همه ي وسایل و یه جوري چپونده بودم اون تو ! کنار کمدم نشستم و مشغول مرتب کردنش شدم .
نگاهم به کارتي افتاد که براي تولد احسان خریده بودم . بازش کردم و دوباره خوندمش . واقعا حسم اون موقع به احسان چي بود ؟ چرا اینجوري شده
بودم ؟ انگار ورق برگشته بود . دیگه این کارت به دردم نمیخورد . پارش کردم و ریختمش دور . انگار با دور ریختن اون کارت اون یه ذره علاقه اي هم که ته قلبم به احسان مونده بود رو هم ریخته بودمش دور !
چند ساعتي سرگرم کار بودم . وقتي به خودم اومدم که صداي شكمم در اومده بود نگاهي به ساعت کردم 4 بود . از جام بلند شدم و به سمت تلفن رفتم . براي خودم پیتزا سفارش دادم و دوباره برگشتم سر کارم .
نیم ساعت بعد پیتزام رسید . پولش و دادم و مشغول خوردن شدم . دوباره
تردید به دلم افتاد . شايه گلي از توي گلدون روي میز برداشتم و به دست
گرفتم . یاد بچگیام افتادم . گلبرگاي گل و مي کندم و میگفتم
- طلاق میگیرم . . . طلاق نمیگیرم . . . طلاق میگیرم . . . طلاق نمیگیرم .
به آخرین گلبرگ رسیدم :
- طلاق نمیگیرم .
مثل بچه ها ذوق کردم . ولي چیزي طول نكشید که ذوقم کور شد . اگه به این چیزا بود که الان باید با احسان ازدواج میكردم ! یادم نمیره وقتي بچه بودم براي اینكه بفهمم احسان دوستم داره یا دوستم نداره گلارو پرپر میكردم. همیشه هم آخرین گلبرگ دوستم داره میشد ! چقدر خوشحال
میشدم احساسم جوري بود که انگار خودش بهم ابراز عشق کرده .
نیشخندي زدم و از جام بلند شدم . این کارا فایده نداشت خودم باید فكري میكردم . . .
تا شب انتظار داشتم که رادمهر بهم زنگ بزنه یا سراغي ازم بگیره ولي هیچ
خبري ازش نبود . از یه طرف ناراحت شدم ولي از طرف دیگه بهش حق دادم . شاید میخواست بهم زمان بده تا فكر کنم ! روي تختم دراز کشیدم داشتم دیشب و با امشب مقایسه میكردم . بالشم و توي بغلم گرفتم و سعي کردم بخوابم .
مامان جیغ میكشید بابا با دستپاچگي سعي میكرد ماشین و نگه داره ولي لعنتي ترمزش بریده بود داشتن تصادف میكردن . نه یكي کمكشون کنه .
خدا تو کمكشون کن . محكم خوردن به یه کامیون . بابا با سر خوني افتاده بود رو فرمون ,مامان هم گردنش از پنجره ي ماشین بیرون افتاده بود . بلند فریاد میكشیدم و کم میخواستم ولي توي اون جاده ي سوت و کور انگار کسي نبود که به دادم برسه . زجه میزدم . به سختي تن نیمه جونشون و از ماشین کشیدم بیرون سرشون و تو بغلم گرفته بودم . سرد سرد بودن نبضشون دیگه نمیزد . نه نباید من و اینجا تنها میذاشتن . با فریاد اسمشون و صدا میزدم . تورو خدا بلند شین یه نگاه به دخترتون بندازین . مامان تو نباید بري. تكونشون میدادم ولي اصلا عكس العمل نشون نمیدادن از خودشون .
فریادي کشیدم و از خواب پریدم . واقعا گریه کرده بودم . صورتم خیس از
اشک بود . نفس نفس میزدم . نگاهي به اطرافم کردم وقتي مطمئن شدم که
خواب میدیدم تازه به خوابم فكر کردم . این چه خوابي بود که من دیدم ؟
بدنم عرق سرد کرده بود . پاهاي لرزونم و تكوني دادم و از تخت اومدم پایین . به سمت سرویس بهداشتي رفتم و به صورتم آب زدم . خدارو شكر کردم که همش یه خواب بوده .
لیواني آب خوردم . تازه انگار از شوك بیرون اومده بودم . میخواستم به بابا
زنگ بزنم ولي نگاهي به ساعت کردم 3 نیمه شب و نشون میداد . منصرف شدم و به سمت تختم حرکت کردم . صبح بهشون زنگ میزدم .
صحنه هاي خوابم یه لحظه هم از جلوي چشم کنار نمیرفت . دلشوره ي بدي به جونم افتاده بود .
خوابم نمیبرد کاش یكي الان پیشمم بود . ترسیده بودم . روي تختم نشستم و به دیوار رو به روم خیره شدم . بعد از چند دقیقه دوباره پلكام سنگین شد و خوابیدم . ولي تا صبح بارها و بارها با وحشت از خواب پریدم .
حدوداي 9 صبح بود که تلفن و برداشتم سریع شماره ي بابا رو گرفتم با دومین بوق صداش توي گوشي پیچید انگار نفسم تازه سر جاش اومده بود گفتم :
- سلام بابا .
- سلام دختر گلم . خوبي ؟
- مرسي بابا شما خوبین ؟ مامان خوبه ؟
- آره عزیزم ما هم خوبیم . چرا دستپاچه اي ؟
- بابا دیشب خواب بد دیدم .
- چه خوابي بابا ؟
خواب و مو به مو براي بابا تعریف کردم . خندید و گفت :
- یه خوابي بوده حالا دخترم نگران نباش . ماشین سالم سالمه . امشبم حرکت میكنیم .
- نمیشه یا الان راه بیفتین یا فردا صبح ؟ شب جاده خطرناکه رانندگي نكنین بهتره .
- من این همه شب رانندگي کردم چیزیم نشده . نگران نباش مُوژان .
- حالا من خواب دیدم تورو خدا ظهر رانندگي کنین . ماشینتونم یه تعمیر ببرین ترمزاش سالم باشه .
بابا دوباره خندید و گفت :
- باشه عزیزم . برم به مامانت بگم ظهر راه بیفتیم .
- مامان هست اون ورا ؟ میخوام باهاش حرف بزنم .
- نه عزیزم مامانت نیست الان تا شب میرسیم خونه میتوني باهاش حرف
بزني .
- باشه پس ظهر راه بیفتینا .
- چشم بابا .
- پس فعلا خداحافظ .
- خداحافظ .
بعد از اینكه گوشي رو قطع کردم بازم اضطراب داشتم . براي جفتشون صدقه گذاشتم تا رفع بلا بشه ازشون ولي دلم آروم نمیشد . کاري هم از دستم بر نمي اومد جز اینكه منتظر باشم تا بیان خونه . انقدر داشتم به خوابم فكر میكردم که ذهنم از همه جا پرت شده بود .
تلفن زنگ خورد سریع به سمتش رفتم و جواب دادم . صداي گرم رادمهر توي تلفن پیچید :
- سلام
با همون اضطراب و دستپاچگي جوابش و دادم انگار متوجه شد چون گفت:
- چیزي شده مُوژان ؟ مضطرب به نظر میرسي .
- نه چیزي نشده .
- دیشب خوب خوابیدي ؟
دوباره یاد دیشب و خوابي که دیده بودم افتادم . با ناراحتي گفتم :
- نه دیشب خواب بدي دیدم . همش نگرانم امروز .
- خواب ؟ واقعا به این چیزا ا عتقاد داري ؟
از اینكه توي اون موقعیت اینجوري حرف میزد حرصم گرفت گفتم :
- بله اعتقاد دارم اگه کاري نداري من قطع کنم .
- خوب حالا چرا عصباني میشي . اگه حالت خوب نیست میخواي بیام پیشت ؟
- نه خوبم.
- باشه . کارم داشتي زنگ بزن . انقدرم از این فكرا نكن .
- باشه سعي میكنم . فعلا
تلفن و قطع کردم و سعي کردم خودم و با تلویزیون سرگرم کنم . زیر لب صلوات میفرستادم و از خدا میخواستم که سالم برگردن . ساعت انگار به کندي میگذشت . حدوداي ساعت 7 بود که زنگ در خونه رو زدن . به سمت آیفون رفتم تصویر رادمهر و دیدم . خوشحال بودم که اومده . حداقل
تنها نبودم که بشینم هي فكر و خیال کنم !
با دیدنش گفتم :
- سلام . از این طرفا ؟
- سلام . با حرفاي صبحت منم دلشوره گرفتم .
این حرفارو با لحن مسخره اي گفت اخمي بهش کردم و گفتم :
- اگه میخواي مسخره کني بهتره که بري .
خندید و گفت :
- نه بابا مسخره چیه . گفتم تا مامانت اینا میان پیشت باشم که الكي سمت
خرافات و خواب و اینجور چیزا نري .
از کنارش گذشتم و به سمت آشپزخونه رفتم گفتم :
- چاي میخوري یا قهوه ؟
- اگه زحمتي نیست قهوه .
چه مودب شده بود ! نگاهم لحظه به لحظه روي ساعت میچرخید . دو تا فنجون قهوه ریختم و به پذیرایي رفتم . جلوش گذاشتم تشكري کرد و گفت:
- به بابات اینا زنگ زدي ؟
- آره
- نگفتن کي میان ؟
- خود بابام که میخواست شب بیاد ولي راضیش کردم ظهر راه بیفته که تا شب برسه خونه حداقل .
سري تكون داد و مشغول خوردن قهوش شد . تلفن زنگ خورد از جام بلند شدم تا تلفن و جواب بدم صداي مردي از پشت گوشي مضطرب میومد :
- ببخشید منزل کیاني ؟
با تعجب گفتم :
- بله بفرمایید ؟
صداي مرد مضطرب بود انگار آنتن نداشت چون مدام تلفن قطع و وصل میشد و من به خوبي نمیتونستم صداش و بشنوم .
لحن عصبي و دستپاچش منو هم نگران کرده بود گفتم :
- آقا من صداتون و خوب نمیشنوم لطفا یه جا برین که من صداتون و داشته باشم .
- میگم شما چه نسبتي با آقاي مهران کیاني دارین ؟
- من دخترشونم چیزي شده ؟ تورو خدا بگین .
داشت اشكم در میومد دیگه . رادمهر سراسیمه خودش و به من رسوند و
کنارم وایساد می پرسید کیه ولي من جوابي بهش ندادم گوشمم به حرفاي مرد
بود .
- راستش خانوم چطوري بگم . آقاي کیاني و یه خانومي که همراهشون بودن توي ماشین، توي جاده تصادف کردن .
بلافاصله که اینو شنیدم گوشي از دستم سر خورد و من ولو شدم روي زمین. داشتم تازه حرفاي مرد و براي خودم حلاجي میكردم . چي گفته بود ؟ بابا و مامان توي جاده تصادف کرده بودن ؟ چقدر دلم براشون شور زده بود !
اشكام روي گونم جاري شد . رادمهر سریع تلفن و گرفت و مشغول حرف زدن با مرد شد . صداش و نمیشنیدم همه چي انگار توي خلا داشت اتفاق میفتاد رادمهر و دیدم که دستپاچه تلفن و قطع کرد و به سمتم اومد . به شدت تكونم میداد و چیزي میگفت ولي صداش و نمیشنیدم . چشمام آروم آروم بسته شد فقط لحظه ي آخر حس کردم دست قدرتمندي من و از روي
زمین بلند کرد دیگه همه جا سكوت بود و تاریكي .
****
چشمام و که باز کردم اتاق سفیدي نظرم و جلب کرد سرم و چرخوندم کسي توي اتاق نبود حدس زدم باید بیمارستان باشم . بیمارستان ؟ چرا اینجا بودم ؟ یكم فكر کردم تازه همه ي اتفاقا مثل فیلم جلوي چشمم اومد . تلفن، صداي مضطرب مرد، خبر تصادف . . . یهو تو جام نیم خیز شدم مات و مبهوت بودم . واقعا خواب بودم یا واقعیت داشت ؟ در اتاق باز شد نگاهم
گنگ روي در اتاق چرخید . سیما جون و دیدم که با لباس سر تا پا سیاه و چشماي اشكبار به طرفم میومد انگار مغزم فرمان هیچ کاري رو نمیداد .وقتي دید بیدارم جلو اومد و دستم و گرفت گفت :
- خوبي مُوژان جان ؟ از نگراني مردم دخترم .
دخترم؟ دخترم . . . دخترم . . . هي توي سرم میچرخید . مامانم . . . اون همیشه بهم میگفت دخترم . من فقط دختر اون بودم . دستم و از توي دست سیما جون بیرون کشیدم و زیر لب گفتم :
- مامانم مامانم .
خواستم از روي تخت بلند شم که سیما جون شونم و گرفت و سعي کرد مانعم بشه ولي مدام دستش و پس میزدم انگار خدا یه قدرت خاصي بهم داده بود . گریه نمیكردم ولي مات بودم . دلم میخواست از اون بیمارستان لعنتي فرار کنم . مامان بابام کجا بودن ؟ سیما جون با چشمایي اشک بار گفت :
- مُوژان جان بخواب عزیزم . سرمت هنوز تموم نشده . حالت دوباره بد میشه ها . نیا پایین از تختت .
اصلا معني حرفاش و نمیفهمیدم فقط میخواستم پسش بزنم . پام لبه ي تخت آویزون بود و سعي میكردم بیام پایین ولي دستش به یه جایي گیر بود .
سوزشي رو حس کردم ولي برام هیچي مهم نبود . رادمهر و دیدم که سراسیمه وارد اتاق شد سیما جون با دیدن رادمهر با التماس گفت :
- رادمهر بیا کمک میخواد بیاد پایین .
رادمهر نگاهي به دستم کرد و نزدیكم اومد سیما جون نتونست خودش و کنترل کنه از در رفت بیرون . رادمهر من و گرفت و مثل پر کاهي دوباره روي تخت خوابوند . زورم بهش نمیرسید که دستاش و پس بزنم . با اخماي تو هم گفتم :
- ولم کن میخوام برم .
- کجا میخواي بري ؟ نگاه کن با دستت چیكار کردي . بخواب الان سرمت تموم میشه .
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید