رمان موژان من 13
راست میگفت خیلي قشنگ و رویایي بود خودمم از تعجب دهنم باز مونده بود . درست مثل یه تیكه از بهشت میموند . ساختموني درست وسط باغ قرار داشت که کلا نماي شیشه اي داشت . عاشق خونه هایي بودم که نماي شیشه داره . چمدونم و برداشتم و داخل رفتم سوگند هم به دنبالم اومد .
داخل خونه قشنگ تر از بیرونش بود . ساختمون دوبلكس بود که 1 اتاق
خواب پایین داشت و 2 تا هم بالا . اول گشتي تو طبقه ي اول زدیمِ آشپزخونه ي نور گیر و خوشگلي داشت . نه زیاد بزرگ بود نه زیاد کوچیک .
خیلي دنج و خوب بود . سكوت محض همه جارو گرفته بود . هال و پذیرایي نسبتا بزرگي داشت که با مبلمان سفید رنگ تزیین شده بود . میشد گفت این قسمت خونه ترکیبي از رنگ سفید و مشكي بود . به سمت اتاق خوابي که پایین بود رفتم همه چي زرشكي رنگ بود تقریبا . معلوم بود که
ویلا نوسازه و کسي زیاد رفت و آمدي توش نكرده . وسایل چنداني هم نداشت . طبقه ي بالا رفتم در تک تک اتاقارو باز کردم و سرك کشیدم یكی از اتاقا سبز رنگ بود و اتاق دیگه هم خاکستري بود تقریبا . از رنگش خوشم اومد رفتم پایین تا چمدونم و بیارم بالا سوگند و دیدم گفت :
- مُوژان من میرم یه سري خرت و پرت بخرم . چیزي نیمخواي ؟
- میخواي باهات بیام ؟
- نه تو استراحت کن زود برمیگردم .
سرم و تكون دادم و رفت . کشون کشون چمدون و با خودم آوردم بالا .
چقدر سنگین بود ! چطوري رادمهر با یه دست این و گذاشت تو ماشین ؟ با
این فكر یهو یاد رادمهر افتادم گفته بود رسیدم بهش زنگ بزنم . دستم و به
سمت گوشیم بردم . دودل بودم نگاهي به صفحه ي گوشي انداختم . ولي بعد دوباره توي جیب شلوارم گذاشتمش و بیخیال زنگ زدن شدم . مگه هر چي اون میخواست باید میشد ؟!
چمدونم و باز کردم کار دیگه اي نداشتم . برگشتم طبقه ي پایین . از ساختمون اومدم بیرون میخواستم چرخي توي باغ بزنم . درختاش کوتاه بودن معلوم بود که تازه کاشته بودنشون . چشمام و بستم و نفس عمیقي کشیدم توي دلم گفتم " کاش مامان و بابا هم اینجا بودن . اگه اونا الان پیشم بودن خوشحالیم از اینكه اینجام دیگه تكمیل میشد . درست مثل بهشت بود
. یعني الان مامان و بابا کجان ؟" قطره اشكي از چشمم سر خورد . روي پله ي جلوي ساختمون نشستم و منتظر سوگند شدم . هوا سوز داشت ولي من بي اعتنا به سرما همون جا نشسته بودم . صداي بوق ماشین و شنیدم به سمت در دویدم و بازش کردم سوگند اومد تو کیسه ها يخ و از توي ماشین در آورد و گفت :
- بیا کمک . ببین تورو خدا چقدر خرید کردم یارو فكر میكرد از این قحطي
زده هام !
-خوب کمتر میخریدي . فوقش بعدا دوباره میرفتیم خرید اگه چیزي خواستیم .
نگاه عاقل اندر سفیهي بهم کرد و گفت :
- آره دیگه شما میشیني من میرم خرید .
لبخند محوي روي لبم نشست گفتم :
- خیلي خوب غر نزن حالا که دیگه خریدي .
با کمک هم به خریدا سر و سامون دادیم . تقریبا ساعت حدوداي 1 ظهر بود که گوشیم زنگ خورد نگاهي به صفحه اش کردم شماره ي رادمهر بود .
سوگند نگاهي به من که با تردید به شماره چشم دوخته بودم کرد و گفت :
- کیه ؟
جوابي بهش ندادم از پله ها رفتم بالا و تماس و برقرار کردم :
- بله ؟
- سلام مُوژان .
با کمي مكث گفتم :
- سلام .
- خوبي ؟
- ممنون .
- رسیدین ؟
- آره .
از قصد جواباي کوتاه میدادم که زود قطع کنه ولي اون بیخیال بود و اصلا توجهي به لحن من نمیكرد گفت :
- پس چرا زنگ نزدي ؟ مگه نگفتم وقتي رسیدین زنگ بزن ؟
به دروغ گفتم :
- یادم رفت .
انگار فهمید که دروغ میگم گفت :
- یادت رفت یا نخواستي زنگ بزني ؟
- هر جور دوست داري فكر کن .
کمي مكث کرد فكر کردم قطع شد یهو گفت :
- خوش بگذره .
صداي بوق ممتد توي گوشم پیچید . دلخور شده بود . خوب حق داشت .
این دیوونه بازیا چي بود که دیگه از خودم در میاوردم ؟ مگه دوستش نداري دیوونه ؟ چرا جفتتون و عذاب میدي ؟ " خوب چرا الان مهربون شده ؟ فكرکرده هروقت مهربون شد و بهم اشاره کرد من باید با سر بدوم طرفش؟"
کلافه گوشي رو توي جیبم گذاشتم و با خودم گفتم " تا وقتي باهام صادق نباشه و دلیل مهربونیاش و نفهمم همینه ! "
عصبي بودم . دوست نداشتم از دست خودم ناراحتش کنم ولي برخورداش
حساسم کرده بود . تقصیر خودش بود که بي برنامه عوض شد ! آخه مگه آدم یه شبه عوض میشه ؟ دقیقا یه شبه عوض شد !
سوگند با دیدن چهره ي پكرم گفت :
- چیزي شد ؟
- نه . ناهار چي داریم ؟
- بحث و عوض کردیا ! بیا حاضره .
ناهار ساده اي که سوگند درست کرده بود و با هم خوردیم . رفتم و کنار شومینه لم دادم سوگند با دو تا فنجون قهوه اومد سمتم و نشست . یكي از فنجونارو به من داد و گفت :
- توي این هوا میچسبه .
- مرسي .
کمي به سكوت گذشت سوگند گفت :
- مُوژان چرا انقدر با رادمهر رفتارت خشكه ؟
نگاه جدي بهش دوختم و گفتم :
- مگه نباید خشک باشه ؟
- مگه تو هنوزم به احسان فكر میكني ؟
- چه ربطي به احسان داره این قضیه ؟
- خیلي ربط داره تو جواب سوالم و بده .
- تو از هیچي خبر نداري سوگند .
- مثلا از چي ؟
تو چشماش نگاه کردم و گفتم :
- رادمهر قبل از مرگ مامان و بابا گفته بود که طلاق بگیریم .
چشماش از تعجب گرد شد گفت :
- چي ؟ طلاق ؟ تو چي گفتي ؟
- قرار شد دو هفته فكر کنم ولي بعد قضیه ي مامان و بابا پیش اومد و دیگه کلا حرفي نشد در موردش .
- خوب حتما رادمهر پشیمون شده .
- پشیمون ؟ فكر نكنم .
- مُوژان عاقل باش اگه واقعا طلاق بخواد چرا باید شب و روزش و بزاره تا پیش تو باشه ؟ اون حتي از خونه ي خودشم زده اومده پیش تو . هر جور که تو میخواي رفتار میكنه . واقعا هنوزم فكر میكني طلاق میخواد ؟
- اینا همش بازیه !
-خیلی احمقي مُوژان ! بازي 1 روز یا 2 روزه این بنده خدا که 2 هفتست گوش به فرمان توئه .
چرا حرفم و نمیفهمید کلافه گفتم :
- تو همیشه طرفدار رادمهر بودي .
- من طرفدار کسیم که داره درست میگه . تو چشمات و باز نمیكني .
- اینا همش ترحمه .
- با این رفتارایي که تو داشتي توي این دو هفته اگه از روي ترحم بود باید خسته میشد و میرفت من میگم از روي عشقه .
با این حرف سوگند قلبم لرزید ولي به روي خودم نیاوردم گفتم :
- چرند نگو سوگند .
- چرند چیه . راستش و دارم میگم . تو چه احساسي به رادمهر داري ؟
میترسیدم از اینكه به سوگند حقیقت و بگم سعي کردم بي تفاوت باشم .
شونه هام و بالا انداختم و گفتم :
- حس یه آقا بالا سر !
- مُوژان واقعا بي احساسي . رادمهر آقا بالاسره؟ خوبه والا ناز خانوم و میكشن همه جوره با دلش راه میان اونوقت میگه آقا بالاسر !
خودم از ته دل به خاطر این لقبي که براي رادمهر به کار برده بودم ناراحت بودم ولي نمیخواستم جز خودم کسي چیزي از احساسم بدونه دوباره سوگندگفت :
- حرفاي تو آدم سالم رو هم خل میكنه !
- سوگند انقدر وراجي نكن سرم درد گرفت .
- تحمل 4 تا حرف درست شنیدنم نداري . اون دوست داره دیوونه بفهم اینو .
از جاش بلند شد و رفت . به حرفاش فكر کردم . واقعا دوستم داشت ؟ تا میومدم امیدي به عشقش پیدا کنم چهره ي سرد و عبوسش میومد جلوي چشمام که با بي تفاوتي میگفت از هم جدا شیم . پس چرا همچین پیشنهادي رو داد ؟
رفتاراي ضد و نقیضش داشت دیوونم میكرد . هنوز 1 روزم ازش دور نشده
بودم ولي دلم بدجور براش تنگ شده بود . حتي اگه مهربونیاش از سر ترحم بوده باشه بازم به دل مینشست .
****
1 روز از اقامتمون توي ویلاي لواسون میگذشت . رادمهر دیگه بهم زنگ نزد
یه بار به گوشي سوگند زنگ زد وقتي سوگند دلیلش و پرسیده بود بهانه آورده
بود که فكر کرده شاید من خواب باشم نخواسته بیدارم کنه . ولي سوگند باهوش تر از این حرفا بود مطمئن بودم که فهمیده بود یه چیزي این وسط بوداره !
وقتي تلفن و قطع کرد رو به من گفت :
- باز چه دست گلي به آب دادي ؟
خودم و به اون راه زدم و گفتم :
- من ؟ کاري نكردم .
- باشه نگو من که میدونم باز یه نیشي به این بنده خدا زدي !
سوگند هر لحظه بیشتر از دستم کلافه میشد تازه میفهمیدم که رادمهر توي این مدت عجب صبري داشته ! خود سوگند هم بارها این و بهم گفته بود !
گوشیم زنگ خورد فكر کردم رادمهره ولي با دیدن شماره ي احسان روي صفحه خشكم زد تماس و برقرار کردم :
- سلام احسان .
سوگند باشنیدن اسم احسان شاخكاش و تیز کرد و نزدیكم اومد . گوشش و به گوشي چسبونده بود :
- سلام چطوري مُوژان ؟
سعي کردم سوگند و پس بزنم ولي مثل سیریش به گوشي چسبیده بود آخرسر بیخیال شدم و گفتم :
- مرسي تو خوبي ؟
- ممنون . کجایي ؟
- با سوگند اومدیم لواسون .
- الان پیش عمو بودم از اون شنیدم . خوش میگذره ؟
- اي بدك نمیگذره .
- تنها تنها نامردا ؟ خوب یه تعارف میزدین میترسیدین بیام ؟ نترسین نمیومدم .
گفتم :
- خوب پاشو بیا الان اگه دوست داري .
سوگند با شنیدن این حرف من چشماش و گرد کرد و مدام برام خط و نشون میكشید نگاهم و ازش گرفتم دوباره گوشش و به تلفن چسبوند تا ببینه احسان چي میگه :
- الان از همون تعارفا بود که باید بگم نمیام ؟
سوگند دوباره جلوم ظاهر شد و هي اشاره میكرد میگفت بگو آره ولي من اخمي بهش کردم و گفتم :
- تعارف که نداریم با هم اگه تنهایي پاشو بیا .
سوگند دستش و محكم رو پیشونیش کوبوند و دلخور رفت نشست احسان
گفت :
- من که از خدامه . مزاحم نباشم ؟
- نه این چه حرفیه .
- پس بي زحمت تا من وسایلم و جمع و جور میكنم توام آدرس و برام اس ام اس کن .
- باشه پس منتظریم فعلا .
- فعلا .
گوشي رو که قطع کردم سوگند با عصبانیت گفت :
- بالاخره کار خودت و کردي ؟
بي تفاوت گفتم :
- پسر عمومونه مگه چیه ؟ اونم تنهاست گناه داره.
- پسر عمومونه ؟! آخي توام که کلا جز انجمن حمایت از پسر عموهاي تنهایي نه ؟! دختره ي دیوونه تو رادمهر و با خودت برنداشتي بیاري اونوقت به احسان تعارف میكني بیاد اینجا ؟ اونوقت رادمهر چه فكري میكنه ؟
عملا بگو یه تیشه برداشتي میخواي بزني به ریشه ي زندگیت دیگه !
- سوگند انقدر غر نزن .
- اصلا حالا که اینطور شد منم زنگ میزنم رادمهر بیاد .
گوشیش و از توي جیبش در آورد دستم و دراز کردم که گوشي و بگیرم ولي دستش و کشید و شماره رو گرفت . تقریبا داشتیم تو خونه دنبال هم میدویدیم که تماس برقرار شد گفت :
- سلام آقا رادمهر . خوب هستین ؟
تقریبا داشتیم تو خونه دنبال هم میدویدیم که تماس برقرار شد گفت : سلام رادمهر .خوبی؟
_.....
-ممنون ما هم خوبیم . میخواستم ببینم کار خاصي تو این هفته ندارین ؟
صداي رادمهر و نمیشنیدم ولي هنوزم تقلا میكردم تا گوشي و از دست سوگند بگیرم ولي با لبخند شیطاني که گوشه ي لبش بود هي جاخالي میداد. دوباره گفت :
- آخه میخواستیم ببینیم اگه تهران کاري ندارین بیاین لواسون پیش ما .
- .....
_میاین پس ؟
. . . -
- نه چیزي لازم نداریم . امشب راه میفتین ؟
. . . -
- زودترم اگه شد که دیگه چه بهتر . پس منتظرتونیم خداحافظ .
گوشي رو قطع کرد و گفت :
- فكر کردي فقط خودت بلدي ؟
با اخم گفتم :
- این چه کاري بود ؟
- تلافي !
- سوگند پات و از زندگي من بكش بیرون من هر جور بخوام رفتار میكنم .
- تا زماني که میخواي حماقت کني منم پام تو زندگیته .
عصباني دندونام و روي هم فشردم و یه گوشه نشستم . اونكه نمیدونست من احساسي دیگه به احسان ندارم . چرا نمیزاشت چند روز از رادمهر دور باشم ؟ شاید میتونستم این احساس لعنتي رو از توي قلبم بندازم بیرون .
رادمهر حدوداي ساعت 5 عصر رسید ویلا . هنوز خبري از احسان نبود .
ماشینش و آورد داخل و پارك کرد چمدون به دست وارد ساختمون شد کنار شومینه لم داده بودم و سوگند به استقبالش رفته بود . رادمهر اومد تو چقدر دلم براش تنگ شده بود . به سمتم اومد لبخند محوي گوشه ي لبش بود.خم شد پیشونیم و بوسید و گفت :
- خانوم اخموي ما چطوره ؟
سوگند خندید و گفت :
- من میرم بالا الان میام .
میدونستم که میخواد مارو با هم تنها بزاره . رادمهر کنارم نشست و بهم زل زد گفت :
- روحیت بهتره ؟
- ممنون خوبم .
- همش نگرانتون بودم که تنهایي اومدین اینجا . بالاخره دو تا دختر تک و تنها توي ویلاي به این بزرگي .
چیزي نگفتم از حرفاش شرمنده شده بودم . دلم میخواست احسان نیاد .عجب کاري کرده بودما . از جام بلند شدم و گفتم :
- الان میام .
رادمهر از این رفتارم متعجب شد ولي چیزي نگفت . سریع بالا رفتم سوگند
توي اتاقش نشسته بود با دیدنم گفت :
- تو واسه چي اومدي اینجا ؟
دستپاچه گفتم :
- سوگند زنگ بزن .
سوگند هم دستپاچه شد گفت :
- به کي ؟
- به احسان .
- چرا ؟
- بگو نیاد .
- چیه ؟ پشیمون شدي ؟
- سوگند با من بحث نكن یه بهونه بیا بپیچونش .
- از دست تو .
سوگند گوشیش و برداشت و زنگ زد چند دقیقه حرف زد و بعد عصبي گوشي رو
قطع کرد :
- این پسره هم که انگار کفشش دم در افتاده ! چه زود حاضر شده که بیاد .
گفت چیزي نمونده که برسه . مُوژان برو یه جوري به رادمهر بگو .
با ترس و دودلي وایساده بودم که سوگند گفت :
- دِ برو دیگه .
اومدم پایین رادمهر به سمت چمدونش رفته بود و میخواست برش داره . با
دیدن من لبخندي زد و گفت :
- چه خوب شد اومدي کدوم اتاق و برداشتي ؟
- اتاق بالا رو همون خاکستریه .
سري تكون داد و چمدون به دست از پله ها بالا رفت منم پشت سرش راه افتادم تعجب کرده بود . ولي چیزي نگفت . چمدونش و روي تخت باز کرد منم مقابلش روي تخت نشسته بودم و داشتم فكر میكردم چي باید بگم یا چطوري کارم و ماست مالي کنم . گفتم :
- رادمهر .
- جانم ؟
با این حرفش قلبم به تپش افتاد . یهو یادم رفت میخواستم چي بگم .
لبخندي زد و گفت :
- چیزي میخواستي بگي ؟
صداي تقه اي به در خورد و بعد سوگند با رنگ و رویي پریده اومد توي اتاق نگاهم به سمتش چرخید گفت :
- اومد .
این و گفت و رفت . دلشوره ي بدي به جونم افتاد رادمهر کنجكاو گفت :
- کي اومد ؟ منتظر کسي بودي؟
- احسان قراره بیاد
انگار همین حرف من بس بود تا رادمهر صورتش منقلب بشه و چشماش از
خشم قرمز شه گفت :
- احسان اینجا چیكار میكنه ؟
نمیدونستم چه جوابي بهش بدم دوباره گفت :
- سوالم جواب نداشت ؟ میگم اینجا چیكار میكنه؟
زنگ زد بهم منم یه تعارف زدم اونم گفت میاد .
کلافه لباسي که تو دستش بود و پرت کرد رو زمین و از اتاق بیرون رفت .
اشک تو چشمام حلقه زد . الان وقت گریه نبود . اشكام و پس زدم و از اتاق
بیرون رفتم . رادمهر کنار در وایساده بود انگار احسان هم از دیدن رادمهر جا
خورده بود ولي سریع خودش و جمع و جور کرد و نزدیک اومد دستش و به
سمت رادمهر دراز کرد و گفت :
- سلام نمیدونستم اینجایي .
رادمهر هم قیافه ي خونسردي به خودش گرفت و دست احسان و فشرد و گفت :
- سلام . مگه میشه جایي مُوژان باشه و من نباشم ؟
من و سوگند گوشه اي وایساده بودیم و نگران بهشون چشم دوخته بودیم .
احسان به سمت ما برگشت و گفت :
- سلام دختر عموهاي گل . مزاحم شدم ؟
جرات حرف زدن نداشتم همه ي گندارو زده بودم سكوت میكردم بهتر بود .
سوگند لبخند مصنوعی ي تحویلش داد و گفت :
- خواهش میكنم مراحمین بفرمایید تو .
احسان اومد داخل . رادمهر کنار گوشم آروم گفت :
- بعدا با هم حرف میزنیم .
ترسیدم ولي به روي خودم نیاوردم . رادمهر از کنارم رد شد و رفت پیش احسان . گفت :
-1 اتاق این پایین هست میتوني اونجا وسایلت و بزاري .
- ممنون .
احسان با چمدونش رفت داخل اتاق . سوگند از ترسش توي آشپزخونه خودش و سرگرم کرده بود . رادمهر حتي نیم نگاهي هم به طرفم نینداخت .
کنار شومینه نشستم و زانوهام و تو بغلم گرفتم . رادمهر روي مبل رو به روي
من نشست معلوم بود بدجور عصبانیه . دیگه از اون رادمهر مهربون خبري نبود . احسان اومد کنار رادمهر نشست و گفت :
- واقعا از توي خونه موندن خسته شده بودم . مرسي از دعوتتون .
رادمهر دوباره چشم غره اي به من رفت و بعد رو به احسان گفت :
- خوش اومدي .
رادمهر و احسان مشغول حرف زدن با هم شدن . تقریبا خطر از سرم گذشته بود همه چي عادي به نظر میومد رفتم توي آشپزخونه سوگند مشغول چایي
دم کردن بود تا نگاهش به من افتاد گفت :
- میترسم این دو تا آ خر یه خون ریزي راه بندازن .
- فعلا که کنار هم نشستن حرف میزنن .
- خوب این ظاهر قضیست . مگه سلام کردنشون و ندیدي ؟ انگار میخواستن همدیگه رو ضایع کنن !
توي فنجون همه چاي ریخت و از در بیرون رفت . یه کمي اونجا موندم و بعد به جمعشون پیوستم سوگند رو به احسان گفت :
- بابام چطور بود ؟
- بهس امروز صبح سر زدم خوب بود . اونم تنها بود . میخواستم با خودم
بیارمش !
رادمهر گفت :
- اي بابا خوب میاوردیش .
احسان نگاهي به رادمهر کرد و گفت :
- بهش گفتم ولي گفت کار داره نمیاد .
بعد نگاهي به من کرد و گفت :
- خوب مهمون دعوت کردي حالا شام چي میخواي بهمون بدي ؟
جرات نداشتم حتي نگاهي به رادمهر بندازم میدونستم عصبي نگاهم میكنه
. سوگند به کمكم اومد گفت :
- هر چي دوست دارین بگین من درست کنم .
احسان گفت :
- آهان یادم رفته بود که این شیطونک آشپزي بلد نیست !
اي بابا این احسان چش شده بود ؟ چقدر هي احساس نزدیكي میكرد !
رادمهر کنجكاو گفت :
- شیطونک ؟!
احسان لبخندي زد و گفت :
- آره دیگه منظورم مُوژانه . نمیدونستي من بهش میگم شیطونک ؟
رادمهر هیچي نگفت فقط نگاهي بهم کرد . سوگند سریع و بدون مقدمه
گفت :
- مرغ چطوره ؟
همه ي نگاها به سمت سوگند کشیده شد معذب از جاش بلند شد و گفت :
-پس من میرم آماده کنم موژان بیا کمكم
از خدا خواسته از جام بلند شدم سوگند تو آشپزخونه عصبي به سمتم اومد و
گفت :
- امشب احسان فتنه شده ! یكي نیست بگه تو میمیري تجدید خاطره نكني ؟
ساکت بودم و چیزي نمیگفتم نگاهي بهم کرد و گفت :
- چي شد؟ چرا ساکتي پس ؟ بگو دیگه . این آش و تو پختي .
- سوگند من هیچ احساسي به احسان ندارم دیگه .
انقدر اینو تند گفتم که انگار مغز سوگند فرمان نداد دوباره گفت :
- چي گفتي ؟
- میگم من دیگه به احسان احساسي ندارم .
نگاهش رنگ تعجب گرفت گفت :
- بگو جون سوگند .
- باور کن راست میگم .
نفس عمیقي کشید و گفت :
- خوب پس این کارت چه معني میداد ؟
- باور کن دلم براي تنهاییش سوخت دعوتش کردم .
- واي موژان از دست تو .
همینجوري که کار میكرد تند تند من و مواخذه میكرد بالاخره انرژیش تموم شد و سكوت کرد رادمهر اومد تو آشپزخونه و نگاهي بهم کرد . گفت :
- بیا بریم کارت دارم .
- کجا؟
- بیا زود .
نگاهي به سوگند انداختم پلكاش و آروم رو هم گذاشت که یعني نترس برو . رادمهر به سمت در رفت منم لباس گرمي پوشیدم و دنبالش رفتم
توي سالن خبري از احسان نبود کنجكاو شدم یعني کجا بود ؟صداي رادمهر من و به خودم آورد :
- چرا وایسادي ؟ بیا .
قدمهام و سریع تر کردم و بهش رسیدم . دستاش و توي جیبش فرو کرده بود و تند راه میرفت . بالاخره گوشه ي باغ وایساد و نگاهش و بهم دوخت چند لحظه تو چشماش نگاه کردم ولي بعد سرم و پایین انداختم رادمهر با تحكم گفت :
- من و نگاه کن .
سرم و آروم آوردم بالا خیلي عصباني بود . سعي کرد صداش و کنترل کنه که بالا نره گفت :
- این مسخره بازیا چیه که راه انداختي ؟ دو تا دختر تنها توي یه ویلا واسه چي باید پسر غریبه رو دعوت کني اینجا ؟
- غریبه نیست پسر عمومه .
انگار این حرف من بدتر آتیشش زد گفت :
موژان؟
پسر عموت باشه بهت محرمه؟ آره؟ چرا نمیخواي بزرگ شي .انقدر بچگانه حرف نزن . تو الان 25 سالته . یه خانوم متاهل به حساب میاي میفهمي این یعني چي ؟
توي چشماش نگاه کردم و هیچي نگفتم گفت :
- یعني اینكه تو تعهد داري . میدوني تعهد یعني چي ؟
کلافه دستش و بین موهاش برد و پشتش و بهم کرد . نمیدونم از سرما بود یا از ترس بدجوري میلرزیدم . دوباره سمتم برگشت و گفت :
- چرا این کارا رو میكني ؟ میخواي لج من و در بیاري ؟ جدي میخواي باهام لج بازي کني ؟
نتونستم خودم و کنترل کنم اخمام و تو هم کردم و گفتم :
- تو چرا این کارا رو میكني ؟
پرسشگر و عصبي نگاهي بهم انداخت و گفت :
- من چیكار کردم ؟
- یه نگاه به رفتارات کردي ؟ تا قبل از فوت مامان و بابا سایم و با تیر میزدي. پیشنهاد طلاق دادي . هر کاري که دلت خواست کردي . هر جور دوست داشتي رفتار کردي من هیچي نگفتم ولي بعد از این جریانا یهو شدي شوهر نمونه ! همش پیشمي . منتظري ببیني من چي میخوام تا برام انجام بدي . هر کار میكنم صبوري میكني . مهربون شدي جوري که آدم شک میكنه تو واقعا رادمهر قدیم باشي . میشه دلیل کارات و بهم بگي ؟
اخماش بیشتر رفت تو هم گفت :
- این همه کار واسه خانوم انجام بده نزار آب تو دلش تكون بخوره حالا باید اینجوري جوابمون و بده ! واقعا دستت درد نكنه !
عصبي تر از قبل گفتم :
- من ترحم و مهربونیاي تورو نمیخوام . اگه خیلي مردي سر حرفت و رفتارت وایسا . واقعا فكر کردي داري چیكار میكني ؟ هر روز یه رفتاري داري . خودتم نمیفهمي احساست به این رابطمون چیه .
پوزخندي زد و گفت :
- موژان واقعا برات متاسفم مگه من چند روز میتونم بهت ترحم کنم ؟با این اخلاقي که تو این دو هفته در پیش گرفتي ترحم جواب نمیداد واسه موندن من کنارت این و میفهمي ؟ فكر کردي خوشم میاد هر دقیقه نازت و بكشم تا یه کم غذا بخوري ؟ یا کمتر خودت و اذیت کني ؟ یا یه کاري کنم
از افسردگي در بیاي و همش تو خونه نشیني ؟ تو زن مني کاري ندارم که رابطمون چطوریه . این برام مهمه که تو زن مني . از اینكه ببینم داري عذاب میكشي عذاب میكشم .
دستش و توي موهاش برد و گفت :
- نمیفهمم داره چم میشه . نمیدونم چرا دارم این کج خلقیا و رفتارت و تحمل میكنم . هر روز که از سرکار میام خونه همش امید دارم که همون موژان همیشگي شده باشي ولي تو هر روز رفتارت داره بدترمیشه . میدوني چیه ؟ اصلا کم آوردم در مقابل رفتاراي تو . من شوهرتم احساسم به این رابطه همون چیزیه که یه شوهر نسبت به زن و زندگیش داره . ولي دیگه تو شور بچه بازي رو در آوردي .
مطمئن بودم که لرزش بدنم و کاملا داره میبینه عصبي تر گفتم :
- کم آوردي ؟ پس چرا هنوزم کنارمي ؟ تو که طلاق میخواستي چرا الان باهام اینجوري رفتار میكني ؟ چرا دست از سرم بر نمیداري ؟ بزار بمیرم . اصلا ولم کن به حال خودم . رادمهر خسته شدم . خسته از اینكه هر روز بشینم به رفتاراي ضد و نقیضت فكر کنم و با خودم کلنجار برم که دلت برام سوخته . که مثل یه بچه یتیم بدبخت بي کس داري باهام رفتار میكني .
احساس من و میفهمي ؟ اگه میفهمیدي بلافاصله بعد از مرگ مامان و بابا رفتارت و باهام عوض نمیكردي . انقدر با حرفات زجرم نمیدادي . فكر کردي از ایني که الان هستي خوشم میاد ؟ فكر کردي دوست دارم نازم و بكشي و به میلم رفتار کني ؟ حالم از این ترحمات به هم میخوره . فقط چون زنتم داري باهام اینجوري رفتار میكني ؟ اگه اینجوریه و شوهر یعني
این من شوهر نخواستم . برو سراغ زندگیت بزار منم به درد خودم بمیرم .
فكر میكني احساسات من بازیچست ؟ که یه روز باهام بد رفتار کني یه روز خوب ؟ حتما میخواي آب از آب تكون نخوره نه ؟
بین حرفم پرید عصباني گفت :
- بهت گفتم که نمیدونم چرا دارم این کارارو برات میكنم . عاشق چشم و ابروت که نیستم ولي واسه ي خودمم گنگه . میدوني وقتي از احساسات خودت سر در نیاري چقدر برات سخته ؟ فكر کردي فقط تویي که داري زجر میكشي ؟ تموم کن این مسخره بازیات و . هي دارم مراعاتت و میكنم .
هي پیش خودم میگم تو تازه عزیز ترین افراد زندگیت و از دست دادي . باید صبور باشم . بالاخره از این اتفاقا هم میگذري ولي هیچ جوري نمیخواي اخلاقت و درست کني . با همه خوب و خوشي . حتي انقدر حالت خوبه که پسر عموي عزیزت و میتوني دعوت کني اینجا ولي حتي دوست نداري من اینجا بیام ؟ دوست داري کنارت نباشم ؟ چرا با همه خوبي ولي به من
که میرسي کج خلق ترین آدم روي زمین میشي ؟
- من کج خلق من بد برو سوي زندگي خودت . دو هفته تموم شده دیگه کسي رو ندارم که واسه ناراحتیش زانوي غم بغل بگیرم . خیلي راحته فقط باید بریم دادگاه و درخواست طلاق بدیم . شاید اینجوري بتوني یكي که خوش خلق تره رو براي خودت پیدا کني .
اشک تو چشمام حلقه زد برگشتم تا برم سمت ساختمون . بازوم و گرفت کشید به سمتش برگشتم نگاهي تو چشمام کرد و گفت :
- واقعا دلت میخواد رادمهر قدیم و دوباره ببیني ؟ تو از من چي میخواي ؟
بازوم و از توي دستش بیرون کشیدم و هیچي نگفتم این بار آروم گفت :
- بهت پیشنهاد طلاق دادم . چون میخواستم به خودت بیاي . که ببیني داري با زندگیمون چیكار میكني . اگه واقعا این زندگي و نمیخواي بهتره الان بگي . اگه نمیخواي من و ببیني . . .
حرفش و خورد . پشتش و بهم کرد و ساکت موند . اشكام جاري شده بود .
سرم و پایین انداختم . " رادمهر بگو . تورو خدا بگو که برات این زندگي مهمه . "
به سمتم برگشت با پشت دست اشكام و پاك کردم و سرم و آوردم بالا نگاهش دوباره جدي شده بود . همون نگاهي که با همه ي جذبش قلبم و میلرزوند . نگاهي بهم کرد و گفت :
- بهت هیچ ترحمي نكردم . این و بهت قول میدم .
میخواستم ازش بپرسم پس این کارایي که میكني رو چه حسابیه ؟ ولي از کنارم رد شد و رفت .
زانوهام سست شد . نمیخواستم ازش جدا بشم . دوستش داشتم . نمیدونم چقدر اونجا بودم که سوگند اومد طرفم و گفت :
- چرا نمیاي تو ؟ هوا سرده .
وقتي صورت خیس از اشكم و دید گفت :
- چي شدموژان؟
جوابي بهش ندادم . با قدماي آهسته به سمت ساختمون برگشتیم . قبل از وارد شدن اشكام و پاك کردم . احسان و رادمهر مشغول حرف زدن بودن .
نگاهم به نیم رخش افتاد جدي بود . ولي انگار یكم ناراحت بود .
نمیدونستم چرا صورتش ناراحته . با صداي سوگند به خودم اومدم :
- شام حاضره کمكم میكني میز و بچینم ؟
نگاهي بهش کردم و گفتم :
- میخوام برم بخوابم . غذا نمیخورم .
- آخه مگه میشه ؟
سري تكون دادم و از پله ها بالا رفتم . بدون اینكه چراغي روشن کنم روي تخت دو نفره اي که توي اتاق بود خودم و انداختم و نگاهي به سقف کردم .
سوگند مدام میومد تو اتاق و اصرار میكرد برم چیزي بخورم ولي وقتي بي میلي منو دید اونم رفت . به پهلو خوابیدم اشكام از گوشه ي چشمم جاري شد . نمیدونم چقدر گذشت که صداي باز و بسته شدن در اتاق اومد . بوي آشناي اودکلن رادمهر توي اتاق پیچيد اشكام و پاك کردم و چشمم وبستم .
چراغ و روشن نكرد و توي تخت دراز کشید . چند دقیقه اي که گذشت آروم
به سمتش برگشتم . پشتش به من بود و به پهلو خوابیده بود . مغموم و سرخورده دوباره برگشتم و به پهلو خوابیدم .
****
صبح زود از خواب بیدار شدم . نگاهي به رادمهر انداختم کنارم آروم دراز کشیده بود . پتو رو کنار زدم و از تخت اومدم بیرون . بعد از اینكه دوش گرفتم از اتاق اومدم بیرون . همه جا ساکت بود در اتاق سوگند و باز کردم هنوز خواب بود . به سمت آشپزخونه رفتم زیر کتري رو روشن کردم .
پالتوم و برداشتم و به سمت باغ رفتم . نفس عمیقي کشیدم چشمم و دور باغ
چرخوندم احسان و دیدم که گوشه اي نشسته و غرق فكره . خواستم سریع
برگردم داخل که من و دید . دیگه نمیتونستم فرار کنم . به سمتم اومد لبخندي روي لبش بود گفت :
- صبح بخیر .
جدي گفتم :
- صبح بخیر .
- عجب هوایي داره اینجا . واقعا عالیه . آدم و سر حال میاره .
نگران بودم که یه وقت رادمهر بیدار نشه و من و در حال حرف زدن با احسان ببینه . لبخند دستپاچه اي بهش زدم و خواستم برم تو خونه که دوباره گفت :
- نمیدونم چرا یهو یاد سفرمون به شمال افتادم . یادته ؟ رادمهرم بود . چقدر اون روزا خوب بود . توام اون موقع اخلاقت خیلي بهتر بود .
نگاهي بهش کردم و گفتم :
- مثلا چطوري بودم ؟
احسان شونه هاش و بالا انداخت و گفت :
- مثلا صمیمي تر بودي . بیشتر با من حرف میزدي . با هم دوست بودیم .
- آدما تغییر میكنن .
- آره تغییر که میكنن ولي تغییر خوب بكن شیطونک !
عصبي بودم گفتم :
- میشه دیگه من و به این اسم صدا نكني ؟
نیشخندي زد و گفت :
- چرا ؟
- راحت نیستم . من دیگه الان 25 سالمه . امكان داره رادمهر خوشش نیاد تو اینجوري صدام میكني !
اخماش و تو هم کشید و گفت :
- چه خانوم متعهدي خوبه ! باشه اگه خوشت نمیاد نمیگم .
- ممنون .
با این حرف برگشتم داخل سریع پله ها رو بالا رفتم میخواستم ببینم رادمهر
در چه حالیه . نگران بودم ولي وقتي در اتاق و باز کردم و رادمهر و غرق خواب دیدم نفس راحتي کشیدم .
من فقط رادمهر و دوست داشتم . احسان کسي نبود که من میخواستم . من فقط رادمهر و میخواستم . هر چقدر که نفوذ ناپذیر میشد یا هر چقدر که پر جذبه نشون میداد بازم دوستش داشتم .
سرو صدا از طبقه پایین مي اومدحدس زدم سوگند باید بیدار شده باشه رادمهر هنوز خواب بود از اتاق آروم اومدم بیرون سوگند رو دیدم که مشغول چیدن میز صبحانه است . با دیدنم گفت:
اِ بیداري ؟میخواستم الان بیام صدات کنم .
- نیم ساعتي میشه که بیدارم .
- پس برو رادمهر و صدا کن صبحانه بخوریم . منم میرم احسان و صدا کنم.
سري تكون دادم و برگشتم سمت اتاق . روي تخت کنار رادمهر نشستم چند ثانیه نگاهش کردم و بعد کنار گوشش آروم گفتم :
- رادمهر بیدار شو .
چشماش و باز کرد صورتم و کشیدم عقب . نگاهي بهم کرد و بعد از جاش بلند شد . از اتاق آروم اومدم بیرون تا بتونه لباساش و عوض کنه .
احسان مغموم و گرفته سر میز نشسته بود حتي متوجه حضور من نشد . به کمک سوگند رفتم . در اصل کار خاصي نمیكردم فقط توي آشپزخونه وایساده بودم
تا کمتر با احسان برخورد داشته باشم . رادمهر و دیدم که از پله ها اومد .
پایین سوگند صبح بخیري بهش گفت رادمهر با خوش رویي جوابش وداد رفت سر میز نشست احسان نگاهي به رادمهر انداخت و صبح بخیر گفت .
رادمهر خیلي جدي جوابش و داد . سوگند سیني چاي و به دست گرفت و با هم از آشپزخونه بیرون رفتیم . کنار رادمهر نشستم . احسان نگاهي بهم کرد و نیشخندي زد . متوجه حرکتاش نمیشدم . چرا اینجوري شده بود ؟ از احسان با اون برخورد همیشه مودب و متینش این رفتارا بعید بود !
رادمهر انگار باهام قهر کرده بود حرفي بهم نمیزد حتي نیم نگاهي هم بهم نمینداخت . البته منم تلاشي براي بر قراري ارتباط باهاش نمیكردم .
میز صبحانه رو من و سوگند جمع کردیم احسان گفت :
- ناهار با من میخوام کوبیده بدم بهتون .
رادمهر روي یكي از راحتي ها لم داد و گفت :
- کوبیده درست کردن که کار هر کسي نیست فوت کوزه گري داره !
احسان نیشخندي زد و گفت :
- من خودم بلدم . شما اینجا بشین ببین چه کبابي بهت بدم .
رادمهر سري تكون داد و گفت :
- کمک خواستي روم حساب نكنیا .
احسان لبخندي زد و لباساش و پوشید گفت :
- پس برم وسایلش و بخرم و بیام .
احسان رفت روي مبلي رو به روي رادمهر نشستم مثلا اومده بودم یه بادي به کلم بخوره و روحیم بهتر بشه ولي فقط استرس داشتم که نكنه رادمهر و احسان با هم درگیر بشن یا نكنه احسان با من حرف بزنه و رادمهر دلخور بشه .
در واقع تقصیر خودم بود . با دعوت کردن احسان به اینجا حماقت کردم . نمیدونم چرا اول یه کاري رو میكردم بعد به درست و غلط بودنش فكر میكردم . بارها هم چوب این بي فكریام و خورده بودم ولي بازم انگار برام درس عبرت نمیشد .
سوگند به هواي زنگ زدن به عمو و زن عمو به اتاقش رفت .
سوگند به هواي زنگ زدن به عمو و زن عمو به اتاقش رفت .رادمهر خشک و جدي به تلویزیون زل زده بود . منتظر بودم حرفي بزنه ولي انگار نمیخواست چیزي بگه . منم خودم و به بیخیالي زدم و از جام بلند
شدم از کنارش که داشتم رد میشدم گفت :
- من شاید فردا صبح برگردم تهران .
برگشتم عقب و نگاهي بهش کردم گفتم :
- به این زودي ؟
هنوزم نگاهم نمیكرد گفت :
- وقتي اومدم اینجا فكر میكردم بهم احتیاج داشته باشي ولي الان میبینم که
بهم احتیاجي نداري . میتوني به تنهایي از پس کاراي خودت بر بیاي .
توي دهنم نمیچرخید که بهش بگم نرو . آروم گفتم :
- باشه .
پشتم و بهش کردم و رفتم طبقه ي بالا . اشک دوباره داشت تو چشمم حلقه
میزد . لعنت بهشون !
یه راست به سمت اتاق سوگند رفتم در و باز کردم و داخل شدم داشت با
تلفن حرف میزد . نگاهش و به من دوخت روي تختش نشستم و سرم و پایین انداختم صداش و میشنیدم :
- سارا حسابي حواست به مامان باشه ها . نزار انقدر گریه کنه .
-نه عزیزم قربونت . به همه سلام برسون . مامان و از طرفم ببوس .
خداحافظ .
تلفن و قطع کرد و نگاهي بهم انداخت :
- چي شده ؟
زیر لب گفتم :
- رادمهر فردا میخواد بره .
نفس عمیقي کشید و گفت :
- نمیخواي جلوشو بگیري ؟
هیچي نگفتم دوباره گفت :
- دیگه دلم نمیخواد بهت بگم چیكار کني یا چیكار نكنی. به جاي غصه
خوردن الكي به فكر یه راه حل باش .
سوگند راست میگفت باید به فكر راه حل بود !
****
احسان با کیسه هاي خریدي که تو دستش بود برگشت . با ژست خاصي رو به رادمهر گفت :
- آقا رادمهر پاشو بیا کنار من وایسا یاد بگیري .
رادمهر نیشخندي زد و گفت :
- از اینجا معلومه داري چیكار میكني !
- اگه راست میگي خودتم پاشو بیا ببینیم تو چیكار میكني .
رادمهر از جاش تكوني نخورد گفت :
- کار من ثابت شدست . احتیاجي ندارم الان ثابتش کنم .
- این که معلومه فوت و فنایي که جنابعالي بلدین شاهكاره ! ما به پاي شما نمیرسیم .
حس کردم احسان کنایه اومد به رادمهر ! متوجه منظورش نشدم ولي معلوم
بود در مورد کبابا حرف نمیزنه رادمهر گفت :
- پس از فوت و فناي خودت غافلي !
حس میكردم براي هم شمشیر و از رو بستن ! من و سوگندم ساکت کنارشون
وایساده بودیم و فقط به حرفاشون گوش میدادیم .
بالاخره احسان کبابارو سیخ کرد و برد تا روي منقل بزاره . رادمهر رفت تا توي باغ قدمي بزنه من و سوگند هم گوشه اي نشسته بودیم و حرف میزدیم .
کبابا حاضر شد و احسان و رادمهر با هم برگشتن داخل واقعا کباباي خوبي شده بود ولي من زیر نگاهاي خیره ي احسان معذب بودم و هیچي از گلوم پایین نمیرفت . زودتر از همه از سر میز بلند شدم و تشكري زیر لبي از احسان کردم . نگاهي بهم کرد و گفت :
- کم خوردي که !
- سیر شدم .
احسان لقمه اي برام گرفت و از جاش بلند شد گفت :
- این و بخور حداقل .
ناخودآگاه نگاهم روي رادمهر ثابت موند عصبانیت از چشماش بیرون میزد از جاش بلند شد و گفت :
- مُوژان همینقدر غذا میخوره بهتره زیاد تعارفش نكني .
احسان بیخیال گفت :
- مُوژان دست من و رد نمیكنه . مگه نه ؟
اینا چرا دست از سرم بر نمیداشتن سوگند با چشماي وحشت زده به من
نگاه میكرد از دست اونم کاري ساخته نبود گفتم :
- ممنون سیر شدم دیگه .
- یعني واسه همین یه لقمه هم جا نداري ؟
دلم میخواست فرار کنم از دستشون ولي الان باید جواب محكمي به احسان میدادم . وقتي عاشق رادمهر بودم نباید زیاد با احسان گرم میگرفتم گفتم :
- مرسي احسان خودت بخور . کباب خوشمزه اي بود .
با این حرف بشقابم و برداشتم و به سمت آشپزخونه رفتم . لحظه ي آخر چهره ي رادمهر و دیدم که رضایت ازش میبارید و لبخند محوي گوشه ي لبش بود . انگار از اینكه احسان خیط شده بود خیلي خوشحال بود . دیگه از دست احسان کلافه شده بودم . باید بهش میگفتم که این کارارو تمومش کنه !
بعد از ناهار احسان گفت :
- بیاین حقیقت یا شجاعت بازي کنیم !
رادمهر گفت :
- احسان خیلي حوصله داریا !
- بابا اومدیم اینجا یكم حال و هوامون عوض شه اگه میخواستیم غمبرك
بزنیم که همون جا تو خونه میموندیم !
سوگند گفت :
- من این بازي و بلد نیستم چجوریه ؟
احسان گفت :
- کاري نداره که یه بطري بر میداریم بین خودمون میچريونیمش بطري که از حرکت وایساد میبینیم که سر و تهش به کي افتاده اون کسي که تهش بهش افتاده باید از اوني که سرش بهش افتاده یه سوالي رو بپرسه و اون طرف هم نمیتونه دروغ بگه حتما باید راست بگه . فهمیدي؟
سوگند نگاهي با شک به احسان انداخت و گفت :
- ما که چیز پنهون از هم نداریم .
احسان شونه اي بالا انداخت و با نیشخند گفت :
- ظاهرا شاید ولي باطنا معلوم نیست !
رادمهر گفت :
- من حوصلش و ندارم .
احسان گفت :
- چیه ؟ میترسي دستت رو بشه یه وقت ؟
رادمهر نیشخندي زد و گفت :
- من چیزي ندارم که بترسم براي رو شدنش !
احسان گفت :
- پس بیا بازي کن .
به نظرم این بازي یكم بودار میومد . معلوم نبود احسان چه نقشه اي کشیده بود ! گفتم :
- شماها بازي کنین من میخوام برم استراحت کنم .
احسان گفت :
- اصل کاري تویي . بیا بشین کلي سوال دارم ازت .
گفتم :
- بهتره یه وقت دیگه بزاري واسه بازي من اصلا حوصله ندارم .
- یعني توام میترسي؟
- این حقه ها قدیمي شده آقا احسان . تو فرض کن من ترسوام ! ولي با طناب تو توي چاه نمیرم !
احسان گفت :
- بیا بشین . قول میدم سوال سخت نپرسم .
بالاخره انقدر گفت و گفت که راضي شدم . کنار سوگند و رادمهر نشستم و رو به روم هم احسان قرار داشت . بطري خالي رو احسان آورد و چرخوند .
روي سوگند و احسان ثابت موند . احسان باید از سوگند سوال می رسید .
سوگند گفت :
- احسان آسون باشه ها !
احسان سري تكون داد و با لبخند گفت :
- تا حالاعاشق شدي ؟
سوگند خنده اي کرد و گفت :
- مسخره ترین سوال ممكن بود . معلومه که نه !
- سوگند اگه دروغ بگي خودت میدونیا .
- نخیر راست گفتم .
حالا نوبت سوگند بود که بطري رو بچرخونه . این بار روي احسان و رادمهر
ثابت موند .
باید رادمهر از احسان می رسید . رادمهر نیشخندي زد و گفت :
- سخت بپرسم یا آسون ؟
- هر چي که دوست داري بپرس من هیچي ندارم که پنهونش کنم .
رادمهر سري تكون داد و گفت :
- تا حالا با چند تا دختر دوست بودي ؟
صورت احسان با شنیدن این سوال منقبض شد ولي در عوض لبخند محوي روي لب رادمهر نشست . احسان سكوت کرده بود و فقط نگاهش و به رادمهر دوخته بود . انگار رادمهر داشت از این وضعیتي که احسان توش گیر کرده بود لذت میبرد . رادمهر دوباره گفت :
- چرا ساکتي ؟ تو که گفتي هیچ چیزي نداري که پنهونش کني ؟
احسان به خودش اومد جدي گفت :
- هنوزم میگم .
رادمهر دستاش و روي سینش قلاب کرد و نگاهش و به احسان دوخت .
گفت :
- خوب ما منتظریم .
همه میدونستیم که احسان با دختراي زیادي دوست بوده ولي انگار رادمهر
با این سوال میخواست احسان و شرمنده کنه . تا شاید یكم از شیطنت نگاهش کم کنه !
احسان نیشخندي زد و گفت :
- قبلا خیلي زیاد بودن . حتي نمیتونستین بشمرینشون ولي الان با هیچ کس دوست نیستم .
جمله ي آخر و به من خیره شد و گفت . انگار میخواست به من توضیح بده
! نگاهم و ازش گرفتم . احسان به رادمهر نگاه کرد و گفت :
- خوب جوابم راضیت کرد ؟
رادمهر سري تكون داد . احسان بطري رو برداشت تا بچرخونه . انگار تازه بازي هیجان گرفته بود . میترسیدم که یه وقت سوالي از من بپرسن که نتونم جوابي بدم !
بطري چرخید و چرخید دوباره روي احسان و رادمهر ثابت موند . این بار احسان باید از رادمهر سوال می رسید . احسان خندید و گفت :
- حالا نوبت منه . چه سریع موقعیت تلافي برام جور شد .
رادمهر خنده ي بیخیالي کرد و گفت :
- هر چي دوست داري بپرس .
احسان یكمي فكر کرد و گفت :
- کنار مُوژان احساس خوشبختي میكني ؟
از سوال احسان جا خوردم ولي خودمم مشتاق بودم تا جواب رادمهر و بشنوم . نگاهم و بهش دوخته بودم . یه کمي کلافه به نظر میومد . ولي بالاخره شروع به حرف زدن کرد :
- خوب من و مُوژان هنوز زندگي مشترکمون و که شروع نكردیم نمیشه الان
به این سوال جواب داد .
رادمهر گفت:خوب من و مُوژان هنوز زندگي مشترکمون و که شروع نكردیم نمیشه الان
به این سوال جواب داد .
احسان نیشخندي زد و گفت :
- واقعا الان نمیتوني بگي کنارش خوشبختي یا نه ؟ جواب یه کلمه هست
یا آره یا نه !
رادمهر نگاهي به من کرد . احسان حسابي گیر داده بود . رادمهر نگاهش و ازم گرفت و گفت :
- فكر کنم باهاش احساس خوشبختي میكنم .
احسان دوباره گفت :
- نه اینجوري قبول نیست . فكر میكنم که نشد جواب . آره یا نه ؟
رادمهر بدون مكث گفت :
- آره .
با جواب رادمهر ضربمان قلبم بالا رفت . یعني واقعا باهام احساس خوشبختي میكرد یا واسه رو کم کني احسان اینجوري گفت ؟
احسان گفت :
- رادمهر خودت میدوني که نباید دروغ بگي ؟
- دروغ نگفتم حقیقت بود !
متعجب شده بودم . اختیار قلبم دیگه از دستم در رفته بود . " حالا انقدر خوشحاله که انگار بهش گفته عاشقشه ! " "ولي اون گفت باهام خوشبخته .
حداقلش اینه که میدونم تو رابطمون تحملم نمیكنه و احساس خوبي داره ! "
چقدر از احسان ممنون بودم که این سوال و پرسیده بود . توي دلم جشني برپا بود . سوگند زیر چشمي نگاهي بهم میكرد و لبخندي روي لباش بود .
فهمیدم اونم از جواب رادمهر خوشحاله !
حالا نوبت رادمهر بود که بطري رو بچرخونه . خدا خدا میكردم به من نیفته. مطمئن بودم نمیتونم مثل اونا مسلط جواب سوالاشون و بدم . ولي انگارخدا صدام و نشنید چون بطري روي من و احسان ثابت موند .
احسان دستاش و به هم کوبید و گفت :
- آخ جون مثل اینكه امروز شانسم خوبه ! بازم من باید بپرسم .
لبخند کم جوني زدم . میترسیدم از سوالاي احسان . مخصوصا که همشو با نیت خاصي می رسید و آدم و توي منگنه میذاشت . نگاه پر استرسم و بهش
دوختم یه کمي فكر کرد و گفت :
- ما هنوز نفهمیدیم دلیل فرار جناب عالي از عروسیتون چي بود ! چرا فرار کردي ؟
قلبم تو سینم میكوبید . انگار لال شده بودم . لبام خشک شده بود و نمیتونستم از هم بازشون کنم . سوگند گفت :
- این دیگه خیلي خصوصیه احسان . یه چیز دیگه بپرس .
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید