رمان موژان من 14 - اینفو
طالع بینی

رمان موژان من 14


احسان گفت :
- نه این بازیه و از اولشم قرار شد هر سوالي که میخوایم بپرسیم . بند و
تبصره که واسش نذاشتیم . جواب بده مُوژان .
نگاهي به رادمهر انداختم . صورتش منقبض بود . معلوم بود که حس خوبي
نداره . خوب معلومه که حس خوبي نداره ! این دیگه به عنوان یه لكه ي سیاه
توي کارنامه ي زندگیت ثبت شده مُوژان خانوم ! جوابش و بده چرا معطلي ؟
بگو دیگه . بگو که عاشق خودش بودي . بگو به خاطر بي عقلیت زندگیت و
به باد دادي .
صداي احسان من و از افكارم بیرون کشید گفت :
- مُوژان منتظریما .
انگار منتظر یه امداد غیبي بودم که به دادم برسه ! بالاخره دل و به دریا زدم و گفتم :
- یكي دیگه رو دوست داشتم . به خاطر همین عروسیمون و به هم زدم .
رادمهر کلافه وعصبي بود . سرم و پایین انداختم . انگار احسان حسابي از این حالت رادمهر خوشش اومده بود چون گفت :
- کي و دوست داشتي ؟
رادمهر یهو جوش آورد و گفت :
- قرار بود 1 سوال بپرسي که پرسیدي .
احسان دستاش و بالا آورد و گفت :
- خوب چرا من و میزني ؟ یكي دیگه سر عروسیت حالت و گرفته ناراحتیت و سر من خالي میكني ؟
رادمهر عصباني به طرف احسان رفت و یقه ي لباسش و گرفت . من و سوگند از جامون پریدیم . رادمهر گفت :
- دوست دارم یه بار دیگه حرفت و تكرار کني .
احسان که انگار وحشتي از عصبانیت رادمهر نداشت نیشخندي زد و گفت:
- مگه دروغ میگم ؟ قال گذاشته شدن اونم درست شب عروسي کم چیزي نیست !
رادمهر انگار دیگه هیچي نمیدید . مشت محكمي تو صورت احسان زد . به سمتش رفتم تا از احسان جداش کنم ولي زورم بهش نمیرسید . احسان دست رادمهر و پس زد و از جاش بلند شد گفت :
- عقده هات و سر من خالي کني بهتره . من حاضرم کتک خورت بشم به خاطر مُوژان .
رادمهر عصباني تر از قبل به سمت احسان حمله کرد . خواست مشت دوم و بزنه که احسان پیش دستي کرد و مشتي به صورت رادمهر زد . رادمهر به سمتش حمله کرد و با مشتي تلافي کرد و گفت :
- نترس انقدر مُوژان برام مهم هست که نخوام دستم و روش بلند کنم.

سوگند به احسان که روي زمین افتاده بود کمک کرد که بلند شه خون از بیني احسان راه افتاده بود . با ترس نگاهي به جفتشون میكردم . توي چشماشون آتیش بود احسان از جاش بلند شد و گفت :
- یعني میخواي بگي از من بیشتر به مُوژان اهمیت میدي ؟
رادمهر نیشخندي به احسان زد و گفت :
- شک نكن .
- یعني عاشقشي ؟ آره ؟ اگه راست میگي بهش بگو . تو جراتش و نداري ولي من دارم . مُوژان عاشقتم . میفهمي ؟
رادمهر با شنیدن این حرف عصباني تر شد به سمت احسان حمله کرد .
هنوزم توي ذهنم داشتم حرف احسان و حلاجي میكردم . چي گفته بود؟عاشقمه ؟! ولي الان وقت فكر کردن نبود جلو رفتم و بازوي رادمهر و گرفتم و گفتم :
- رادمهر ولش کن خواهش میكنم .
انگار رادمهر حرف من و نمیشنید . سوگند سعي میكرد احسان و هل بده تا از اونجا دورش کنه ولي احسان محكم سر جاش وایساده بود و تكوني به خودش نمیداد . رادمهر دوباره داشت به سمت احسان حمله میكرد . با التماس به سوگند گفتم :
- سوگند احسان و ببرش .
سوگند با تشر به احسان گفت :
- احسان برو . این حرفارو تمومش کن .
احسان دوباره گفت :
- چرا تمومش کنم ؟ من مُوژان و دوست دارم . این حق طبیعیشه که انتخاب
کنه .
رادمهر عصبي و کلافه گفت :
- مُوژان الان زن قانوني منه . تو اینجا چه حرفي واسه گفتن داري آخه ؟
- مُوژان قبلا احساس من و نمیدونست ولي الان میخوام همه چي و بهش بگم . اونوقت تو باید از انتخاب موژان بترسي !
سوگند دوباره گفت :
- احسان خفه شو برو بیرون .
بالاخره سوگند موفق شد احسان و به باغ ببره تا یكم دعوا بخوابه .بازوي رادمهر و گرفتم و گفتم :
- بیا بشین رادمهر .
بازوش و از توي دستم در آورد و نشست . صورتش قرمز شده بود از بس حرص خورده بود روي مبل نشست و سرش و بین دستاش گرفت . کنارش نشستم.

ازش ترسیده بودم . کنار لبش داشت خون میومد گفتم :
- رادمهر لبت داره خون میاد .
- تكوني نخورد چشماش و بست و به مبل تكیه زد . از جام بلند شدم و رفتم دستمال آوردم تا خون کنار لبش و پاك کنم . خواستم دستمال و جلو ببرم که دستم و پس زد گفتم :
- صبر کن میخوام خون و پاك کنم . الان میریزه رو لباست کثیفش میكنه .
دوباره دستم و بالا آوردم که گفت :
- نمیخوام تمیزش کني .
- لج نكن رادمهر . تمیزش میكنم و میرم .
دیگه هیچي نگفت . کامل تمیزش کردم و از جام بلند شدم . دستام و شستم و برگشتم. هنوزم باورم نمیشد چند دقیقه پیش چه اتفاقي افتاده بود ! باورنكردني بود ! یهو همه چي به هم ریخته بود . ساکت بودم و فقط به رادمهر نگاه میكردم . چشماش و باز کرد . چند دقیقه اي بهم خیره شد و بعد گفت:
- چیه ؟ الان خوشحالي ؟عشقت بهت ابراز علاقه کرد !
لحنش نیش دار بود دلخور شدم گفتم :
- رادمهر تو الان عصباني هستي بعدا حرف میزنیم .
از جاش بلند شد . قدمي به عقب برداشتم گفت :
- اتفاقا الان خیلي خونسردم . اصلا واسه چي باید عصباني باشم ؟ به زنم جلوي روم ابراز علاقه کردن . این مگه ناراحتي داره ؟ هان ؟ داره واقعا ؟
عقب عقب میرفتم رادمهرم هي بهم نزدیک تر میشد. کم مونده بود اشكم در بیاد گفتم :
- رادمهر من که حرفي نزدم چرا از من عصباني میشي ؟
- عصباني ؟ واقعا این براي حسي که الان دارم که ! میدوني دارم آتیش میگیرم .
نگاهي به پشت سرم کردم . سریع تغییر مسیر دادم و از پله ها رفتم بالا .
رادمهر گفت :
- ازم میترسي ؟ چرا فرار میكني ؟
- حق ندارم بترسم ؟ تو الان عصباني هستي . متوجه هیچي نیستي .
- من اگه میخواستم بلایي سرت بیارم تا حالا آورده بودم . نیازي نیست بترسي یا فرار کني .
آروم تر شده بود . روي اولین پله نشست . آروم آروم به طرفش رفتم و روي دو تا پله بالاتر ازش نشستم . تا اومدم حرفي بزنم سوگند و احسان وارد شدن . رادمهر از جاش بلند شد . مثل سربازي که میخواد آماده ي جنگ بشه . جفتشون با خشم همدیگه رو نگاه میكردن .
احسان گفت :
- من بر میگردم تهران .
رادمهر نیشخندي زد و گفت :
- خوشحالمون میكني .
احسان رو به من گفت :
- من و سوگند داریم بر میگردیم . توام باهامون بیا .
رادمهر با اخماي تو هم گفت :
- تو کي مُوژان میشي که براش تصمیم میگیري ؟
احسان اومد چیزي بگه از ترس اینكه دوباره دعوا نشه سریع پریدم وسط
حرفشون و گفتم :
- احسان برو . من میمونم پیش رادمهر .
احسان دندوناش و رو هم فشرد و رادمهر لبخند پیروز مندانه اي زد .
سوگند هنوزم نگاهش ترسون بود ! درست مثل من ! احسان به سمت اتاقش رفت . سوگند به طرفم اومد و گفت :
- مُوژان من با احسان میرم میترسم عصبانیه یه کاري بكنه .
آروم گفتم :
- باشه برو . رسیدي تهران به من زنگ بزن خبر بده .
- باشه .
سریع از پله ها بالا رفت تا وسایلش و جمع کنه . چیز زیادي طول نكشید که جفتشون حاضر و آماده دم در بودن . سوگند و بوسیدم و ازش خداحافظي کردم . براي احسان هم فقط سري تكون دادم و رفتن ! با رفتنشون تازه تونستم نفس بكشم . معلوم نبود اگه بیشتر میموندن چه اتفاقي
مي افتاد ! اینم از آب و هوا عوض کردنمون ! کلافه داشتم از پله ها بالا
میرفتم که صداي رادمهر متوقفم کرد :
- کجا ؟
عصبي به سمتش برگشتم و گفتم :
- میرم استراحت کنم . کاري که توي این چند روز باید میكردم ولي نكردم .
قرار بود حال و هوام عوض شه ولي نشد . قرار بود از حالت خمودگي و افسردگي در بیام ولي در نیومدم .
رادمهرم با اخماي تو هم گفت :
- نكنه مقصرش منم ؟
- برام مهم نیست کي مقصره .
- ناراحتي که احسان رفته ؟

پوزخندي که روي لبش بود عصباني ترم کرد از پله ها اومدم پایین رو به روش وایسادم . به زحمت تا سینه هاش میرسیدم گفتم :
- تا کي میخواي احسان و توي سرم بزني ؟ بگم دیگه بهش فكر نمیكنم خیالت راحت میشه ؟ دست از سرم بر میداري ؟
- واقعا فكر میكني باور میكنم ؟
کلافه شده بودم گفتم :
- به جهنم که باور نمیكني .
خواستم برم بالا که دستم و کشید با عصبانیت گفت :
- بار آخرت باشه با من اینجوري حرف میزني .
سعي میكردم دستم و از توي دستش بكشم بیرون ولي انقدر سفت من و گرفته بود که نمیتونستم دستم و حرکت بدم .عصبي گفتم :
- هر وقت با من درست رفتار کردي منم باهات درست حرف میزنم .
هنوزم با اخماي تو هم داشت نگاهم میكرد . گفتم :
- دستم و ول کن میخوام برم .
معلوم بود داره با خودش کلنجار میره . دستم و ول کرد سریع ازش دور شدم
و به اتاق رفتم . تازه اشكام فرصتي پیدا کرده بودن تا روي گونه هام بریزن .
عصبي پسشون زدم و به سمت چمدونم رفتم عكسي که از مامان و بابا با خودم آورده بودم و درآوردم . عكس سه نفره اي از من و مامان و بابا بود که جفتشون نشسته بودن و من بالا سرشون وایساده بودم دستم و دور گردنشون حلقه کرده بودم و همگي لبخند میزدیم . دستي به روي قاب عكس کشیدم و صورت جفتشون و بوسیدم . اوضاع زندگیم بدجوري به هم ریخته بود . حالا که داشتم با احساسم به رادمهر کنار میومدم یهو باید سر و کله ي
احسان پیدا میشد !
چرا الان این و گفته بود ؟ اگه خیلي وقت پیش گفته بود کلا مسیر زندگیم عوض میشد . ولي به چه قیمتي ؟ به قیمت نداشتن رادمهر ؟
نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت . رادمهر و عاشقانه دوستش
داشتم . ولي احساسم الان به احسان فرق کرده بود . خیلي دیر به حرف اومده بود خیلي !
اون شب رادمهر حتي سراغي ازم نگرفت . سوگند زنگ زد و خبر رسیدنشون
و داد . ساعت 11 بود که سعي کردم بخوابم ولي همش اتفاقا تو سرم میچرخید .
منتظر بودم که رادمهر بیاد و بخوابه ولي هر چي صبر کردم خبري ازش نشد. آروم از اتاق بیرون رفتم توي پذیرایی رو به روي تلویزیون روي راحتي ها خوابش برده بود . تلویزیون هم همینجوري روشن مونده بود . تلویزیون و خاموش کردم به سمت یكي از اتاقا رفتم و پتویي براي رادمهر آوردم . روش انداختم و نگاهش کردم .

چقدر از جذبه ي مردونش امروز خوشم اومده بود . با اینكه از عصبانیتش وحشت کرده بودم ولي طرفداریش از من اونم درست مقابل احسان دل گرمم کرده بود . لبخندي روي لبم نشست . صورتم و جلو بردم و آروم ب*و*سه اي روي گونش گذاشتم . از جام بلند شدم و به اتاقم برگشتم .
بالاخره تونستم بخوابم .
صداي رادمهر که اسمم و میگفت از خواب بیدارم کرد . نگاهي به اطراف کردم رادمهر بالاي سرم وایساده بود . جدي بود از جام بلند شدم و گفتم :
- چیزي شده ؟
- میخوام برگردم تهران وسایلت و جمع کن .
- انقدر زود ؟
- کار دارم . بهتره برگردیم .
این و گفت و از در رفت بیرون . واقعا چقدر بهم خوش گذشته بود ! خسته
و مغموم چمدونم و جمع کردم . رادمهر چمدونم و برداشت تا داخل ماشین
ببره . وقتي داشتم در ویلا رو قفل میكردم آخرین نگاه و بهش انداختم .
حیف اینجا به این قشنگي که این چند روز نتونسته بودم هیچ استفاده اي ازش ببرم .
سوار ماشین شدم . رادمهر تو خودش بود و حرفي بهم نمیزد . تمام طول راه سكوت بود و سكوت . بالاخره رسیدیم خونه.
رادمهر ماشین و نگه داشت فكر کردم باهام میاد تو ولي فقط چمدونم و دم در گذاشت و گفت :
- خداحافظ .
نگاهي بهش کردم و گفتم :
- مگه نمیاي تو ؟
نفس عمیقي کشید و بدون اینكه نگاهم کنه گفت :
- نه . چون دیگه قراره اون رادمهر مهربون نباشم . دارم سعي میكنم برگردم به چیزي که بودم .
- رادمهر . . .
نذاشت چیزي بگم فقط گفت :
- اگه چیزي لازم داشتي بهم زنگ بزن . خداحافظ .
سوار ماشینش شد و رفت . دلم میخواست سرم و بكوبم تو دیوار از دستش. چرا هر چي که میگفتم یه جور دیگه برداشت میكرد ؟ چرا حرف من و نمیفهمید ؟
با کلید در خونه رو باز کردم و داخل رفتم . خونه سوت و کور بود . هنوزم جاي خالیشون توي این خونه عذابم میداد بلند گفتم :
- سلام . مامان ، بابا من برگشتم خونه .


اشكام روي گونه هام جاري شد با صداي پر بغض گفتم :
- خیلي ویلاي خوشگلي بود . درست مثل بهشت . کاش شما هم اونجا بودین . اونوقت بیشتر بهم خوش میگذشت .
هر کلمه اي که میگفتم بدتر گریم شدت میگرفت دوباره گفتم :
- دلم براتون تنگ شده . چرا رفتین ؟
پاهام سست شد نشستم و مشت گره شدم و روي زمین میكوبیدم :
- چرا رفتین ؟ میدونین چقدر تنهام ؟ میدونین چه آشوبي تو زندگیم افتاده؟ تورو خدا دستم و بگیرین . مگه جز شماها من کي و داشتم ؟ چرا انقدر خودخواه بودین و تنها رفتین ؟ باید منم با خودتون میبردین . به خدا خسته شدم . هیچ کس و دیگه ندارم . خسته ي خستم .
هق هق گریه دیگه نذاشت حرفي بزنم . نیم ساعتي توي همون حال بودم و گریه میكردم با زنگ موبایلم به خودم اومدم . از توي جیبم در آوردمش و نگاهي به صفحش انداختم سوگند بود . اشكام و پاك کردم و جواب دادم :
- بله ؟
- سلام مُوژان .
- سلام
- خوبي ؟ چرا صدات گرفته ؟
نمیخواستم بفهمه که گریه کردم الكي گفتم :
- خواب بودم تازه بیدار شدم .
- مطمئنی ؟ با رادمهر که دوباره دعوات نشده ؟
اسم رادمهر دوباره داشت اشكام و سرازیر میكرد ولي جلوش و گرفتم و گفتم :
- نه .
- کي بر میگردین تهران ؟
- من الان تهرانم .
- جدي ؟ چه بي خبر .
- رادمهر صبح گفت حرکت کنیم .
- آها . میخواستم برم یزد ولي حالا که تو تهراني نمیرم .
- چرا ؟ چیكار به من داري ؟ تو برو .
- تورو تنها بزارم ؟ مگه میشه ؟
- بچه که نیستم .
- آره خیلي ! فكر کردم دیرتر میاین گفتم تا شماها بیاین من میرم و بر میگردم . راستش میخوام برم مامان و با خودم بیارم . سارا حریفش نمیشه که بیارتش . اونم اونجا میمونه مدام گریه و زاریه کارش .
- برو خوب .
- آخه تو تنها میموني . ببینم رادمهرم پیشته ؟
میدونستم اگه جریان و بهش بگم از مسافرتش میزنه که پیشم باشه واسه
همین گفتم :
- آره پیشمه تو نگران نباش .
- مطمئن باشم ؟
- آره سوگند . عمو هم باهات میاد ؟
- آره با بابا میرم . اگه بخواي من نمیرما بابا خودش میره .
- نه میگم برو بگو چشم .
- خیلي خوب . برگشتم بهت زنگ میزنم .
- باشه . به عمو سلام برسون .
- سلامت باشي . پس فعلا
- فعلا .
گوشي و قطع کردم و از جام بلند شدم . میخواستم دوباره برم سمت اتاق مامان و بابا ولي بعد نظرم عوض شد . تا کي باید از اتاق خودم میترسیدم ؟

نفس عمیقي کشیدم و در اتاق و باز کردم . تو دلم هي میگفتم " ببین هیچ چیز ترسناکي وجود نداره ! " ولي خودمم میدونستم که خاطره ي بدي از این
اتاق دارم .
لباسام و عوض کردم و دوش گرفتم . یكم سرحالم کرد . تلفن خونه زنگ خورد سیما جون بود . میخواست حالم و بپرسه . به دروغ گفتم که خیلي بهم خوش گذشته توي این چند روز . خوب اون چه گناهي داشت که حرص بخوره ؟ الكي نگرانش میكردم که چي بشه ؟ به سیما جون هم گفتم که سوگند پیشمه . که نخواد از زندگیش بزنه و پیشم بیاد .
دوست داشتم رادمهر کنارم باشه که نبود پس ترجیح میدادم که کس دیگه اي پیشم نباشه .
براي خودم قهوه درست کردم و روي مبل لم دادم . بعد از اون همه استرس
و بحث و جدل چقدر سكوت خونه میچسبید . چشمام و روي هم گذاشتم. انگار میخواستم اتفاقات و با خودم دوره کنم . کاش توي بازي حقیقت یا شجاعت نوبت به من و رادمهر میرسید اونوقت ازش میپرسیدم دوستم داري؟ از این فكر لبخند محوي روي لبم نشست . " تا همون جاشم که بازي کردیم دعوا شد . اگه ادامه پیدا میكرد چي میشد دیگه ! " چرا احسان
اینجوري برخورد میكرد ؟
اصلا درکش نمیكردم . وقتي که من براش بال بال میزدم من و نمیدید حالا که زندگي براي خودم تشكیل داده بودم یادش افتاده بود که دوستم داره ؟ این حرکت هاي سبكسرانه از احسان بعید بود .
وقتي گفت عاشقمه قلبم و نلرزوند یعني واقعا دیگه هیچ حسي بهش نداشتم ؟ پس اون عشق پرشوري که من و به هر کاري وادار میكرد چي شد؟
کاش رادمهر بهم میگفت که عاشقمه ! اونوقت مطمئن بودم که سكته کردنم
حتمي بود !
فنجون قهوه رو به لبم نزدیک کردم خالي شده بود . کي همشو خورده بودم؟
دوباره از جام بلند شدم همونجور که به سمت آشپزخونه میرفتم تا قهوه براي
خودم بریزم بلند بلند با مامان و بابا حرف میزدم :
- مامان نبودي ببیني دیروز چه دعوایي تو ویلا شد ! احسان و که میدوني چقدر متین به نظر میاد ؟ یه جوري با رادمهر گل آویز شده بود که مطمئنم اگه به چشم میدیدي باورت نمیشد.
- فكر کنم رادمهر باهام قهر کرده ! نمیدونم دیگه باید چیكار کنم . دلم میخواد با فریاد بهش بگم که عاشقشم ولي انقدر نفوذ ناپذیره که میترسم بهش نزدیک بشم . از طرف دیگه خودشم آخه هیچي نمیگه ! شما میگین چیكار کنم ؟

وقتي هیچ جوابي از کسی نیومد تازه به خودم اومدم ! داشتم دیوونه میشدم دیگه . کاش حداقل رادمهر میگفت که من برم خونش ! بدجور به وجودش و حمایتاش عادت کرده بودم .
به سمت گوشي رفتم و شماره اش و گرفتم با دومین بوق صداي بي رمغش و شنیدم :
- بله ؟
- سلام .
با شنیدن صدام یهو نگران شد ولي حالت جدي صداش وعوض نكرد گفت:
- سلام . چیزي شده ؟
میخواستم گریه نكنم . هي به خودم نهیب میزدم که هیچي نگم ولي نشد .
همونجوري که اشكام روي گونه هام میریخت گفتم :
- چرا دلت نمیخواد من و ببیني ؟ چرا باهام نیومدي خونه ؟ اصلا اینجا هم نه چرا نگفتي من باهات بیام ؟
- مُوژان خوبي ؟
- آره خوبم . چرا نباشم ؟ نكنه از اینكه تنهام گذاشتي انتظار داري ناراحت
باشم ؟
- مُوژان داري گریه میكني ؟
- گریه ؟ حتما فكر میكني اینا هم واسه توئه ؟
آره ؟ نخیر اینا واسه خودمه .
کي محتاجه به اینكه تو اینجا باشي ؟ اصلا نمیخوام اینجا باشي بهت احتیاج ندارم .
صداش آروم شده بود . از حالت جدي بودن در اومده بود گفت :
- میخواي بیام اونجا پیشت ؟
- نه اصلا نمیخوام بیاي اونجا .
- خودم میخوام پیشت باشم حالا بیام ؟
با پشت دست اشكام و پاك کردم و گفتم :
- ناهارم نداریم .
خندید و گفت :
- ناهارم میگیرم . دیگه چي میخواي ؟
انگار آروم تر شده بودم گفتم :
- زود بیا
- باشه . خداحافظ .
گوشي و قطع کردم . نگاهي به تلفن انداختم . من چیكار کرده بودم ؟ تازه به
خودم اومده بودم . شونه هام و بالا انداختم و گفتم "شوهرمه وظیفشه که
بیاد پیشم بمونه . " لبخند محوي روي لبم نشست .
براي اولین بار بعد از مرگ مامان و بابا توي آینه خودم و نگاه کردم تا از مرتب بودنم مطمئن بشم . موهام و ساده با کش پشت سرم بسته بودم .
چشمام به خاطر گریه قرمز شده بود ولي کاریش نمیتونستم بكنم . بلوز و شلوار مشكي ساده اما شیكي هم پوشیدم و منتظر رادمهر موندم . حس خوبي داشتم . دوست داشتم با هم خوب باشیم . من بهش احتیاج داشتم و دیگه نمیخواستم این و ازش پنهون کنم .

من بهش احتیاج داشتم و دیگه نمیخواستم این و ازش پنهون کنم .
زنگ در به صدا در اومد . ضربان قلبم بالا رفت . هیجان زده بودم . در و براش باز کردم و منتظر شدم تا بیاد تو . بالاخره سر و کلش پیدا شد شاید 2 ساعتم نشده بود که ازش جدا شده بودم ولي دلم خیلي براش تنگ شده بود. ناخود آگاه لبخند محوي روي لبام نشست . رادمهرم پر جذبه ولي مهربون به نظر میرسید . ظرفهاي یک بار مصرف غذا رو ازش گرفتم ومیخواستم به سمت آشپزخونه برم که با صداي رادمهر به سمتش برگشتم . اخماش و تو هم کرده بود گفت :
- چشمات چرا انقدر قرمزه ؟
نگاهم و ازش دزدیدم و گفتم :
- چیزي نیست .
- چیزي نیست ؟ گریه کردي ؟
- بیا ناهار بخوریم غذا یخ میكنه .
چهرش ناراضي بود از اینكه جواب دلخواهش و نگرفته ولي دیگه اصراري
هم نكرد .
ناهار و کنار هم خوردیم . با کمک هم میز و جمع کردیم . براي جفتمون قهوه ریختم و به پذیرایي بردم . مشغول خوردن قهوه بودیم . انقدر دوستانه کنارش ننشسته بودم تا حالا ! یكم معذبم میكرد .
رادمهر سكوت و شكست و گفت :
- هنوزم میخواي اینجا بموني ؟
نگاهش کردم . از توي چشماش هیچي نمیشد خوند گفتم :
- چطور ؟
سعي کرد بي تفاوت جلوه کنه گفت :
- همینجوري . گفتم شاید قبول کني بریم خونه ي من .
بعد سرش و پایین انداخت و گفت :
- البته تا زماني که تصمیم قطعي بگیري براي آینده .
یه لحظه خیلي به نظرم مظلوم اومد . قلبم فشرده شد . رادمهر انقدر خوب بود که استحقاق بهترینهارو داشت !
منم سرم و پایین انداختم و همینطور که داشتم با دسته ي فنجون قهوم بازي
میكردم گفتم :
- اتفاقا نمیتونم توي این خونه بمونم . هر لحظه به هر جاي خونه که نگاه میكنم همش جاي خالیشون و حس میكنم . برام سخته که بتونم این خونه رو بدون حضورشون تحمل کنم 


رادمهر گفت :
- خوب پس میخواي وسایلت و جمع کن امشب بریم خونه ي من . نظرت چیه ؟
نگاهش کردم . صورتش جدي بود ولي برق شادي رو میشد از توي نگاهش خوند . منم خوشحال بودم که خودش این پیشنهاد و بهم داده . سرم و به نشونه ي موافقت تكون دادم گفت :
- کمک میخواي ؟
- نه ممنون تو همینجا بشین من زود کارم تموم میشه .
سرش و تكون داد و نگاهش و به تلویزیون دوخت . به سمت اتاقم اومدم .
این بهترین فرصت بود که بهش نزدیک شم تا ببینم توي قلبش چه خبره . از این بلا تكلیفي خسته شده بودم .
چمدوني برداشتم و وسایل ضروریم و فعلا توش ریختم . مشغول کار بودم که سنگیني نگاهي رو روي خودم حس کردم . سرم و بلند کردم رادمهر و دیدم که به چارچوب در تكیه داده و با لبخندي محو بهم خیره شده .
دستپاچه گفتم :
- چیزي میخواي ؟
شونه هاش و بالا انداخت و گفت :
- نه اومدم ببینم کمک نمیخواي که محو کار کردنت شدم .
خجالت زده سرم و پایین انداختم گفتم :
- دیگه کارم تموم شد .
-پس حاضر شو بریم .
- الان ؟
- آره . پس کي ؟
- الان !
لبخندي زد . چمدونم و برداشت و گفت :
- این و میبرم تو ماشین میزارم توام حاضر شو زود بیا .
- باشه ممنون .
جلوي آینه رفتم گونه هام گل انداخته بود . به خاطر پوست سفیدم کوچكترین تغییري رو پوستم سریع نشون میداد . حاضر شدم همه ي چراغارو خاموش کردم و در و قفل کردم . رادمهر توي ماشین منتظرم بود
توي دلم گفتم " پیش به سوي یه زندگي تازه " فقط توي دلم خدا خدا میكردم
که علاقم به رادمهر یه طرفه نباشه !
سوار ماشین شدم گفت :
- قبل از اینكه بریم خونه میاي بریم یكم بگردیم؟
- مثلا کجا ؟
یكم فكر کرد و گفت :
- مثلا فشم .
- تو این سرما ؟
- در عوض حال میده !
مخالفتي نكردم و رادمهر هم ماشین و به حرکت در آورد . گه گاه نگاهم به صورتش مي افتاد ولي سریع نگاهم و ازش میدزدیدم .

کنار یه رستوران نگه داشت خواستم پیاده شم که گفت :
- ی دقیقه صبر کن .
متعجب شدم ولي سوالي نپرسیدم رادمهر پیاده شد و اومد در طرف من و باز کرد و گفت :
- حالا پیاده شو .
هم از رفتارش متعجب شده بودم هم ذوق کرده بودم . لبخندي روي لبم نشوندم و از ماشین پیاده شدم . دستم و توي دستش گرفت نگاهي بهش کردم ولي اون نگاهش به جلو بود . سرم و به سمت مخالف گردوندم و لبخندم عمیق تر شد .
یكي از تختاي رستوران و انتخاب کردیم و بیرون نشستیم . هوا سرد بود ولي نه جوري که نشه بیرون نشست . رادمهر اول چاي سفارش داد تا گرم بشیم .
نگاهي بهم کرد و گفت :
- سردت که نیست .
- نه هوا خوبه . تو سردته ؟
- نه منم سردم نیست .
دوباره ساکت شدیم . این سكوت معذبم میكرد . دوست داشتم چیزي بگه. ولي هیچ کدوم قصد نداشتیم این سكوت و بشکنیم. سیني سفارشاتمون و برامون آوردن . براي جفتمون چاي ریختم و جلوش گذاشتم . تشكري کرد .
دوباره داشت سكوت بینمون میفتاد که گفت :
- توي ویلا یكم تند رفتم . خودم میدونم .
نگاهش کردم و گفتم :
- منم مقصرم . نباید احسان و دعوت میكردم .
- ولي میخواستم بدوني که کارایي که من کردم ترحم نبود !
نگاهم با نگاهش تلاقي کرد گفتم :
- پس اگه ترحم نبود چي بود ؟
انگار نمیتونست همه چي رو راحت بگه براش سخت بود گفت :
- این سوالت و بعدا جواب میدم .
- بعدا یعني کي ؟
لبخند زد و گفت :
- هر وقت تصمیم قطعي گرفتي .
میخواستم بهش بگم که من تصمیمم و گرفتم ولي سكوت کردم .
نگاهي به اطرافم انداختم اکثر کسایي که تختارو اشغال کرده بودن دختر و پسراي جوون بودن که با فاصله هاي کم کنار هم نشسته بودن . به حالشون غبطه خوردم . ولي حرفي نزدم.

کم کم داشتم لرز میكردم از سرما رادمهر نگاهي بهم کرد و گفت :
- سردته ؟
- یكم .
خندید و گفت :
- یكم ؟ دندونات داره به هم میخوره .
سعي کردم لبخند بزنم . ولي واقعا سردم بود . اور کتش و در آورد و بهم داد گفت :
- میخواي بریم تو بشینیم ؟
- نه همینجا راحتم .
دوباره سكوت کردیم این بار رادمهر سكوت و شكست و گفت :
- همیشه وقتي بچه بودم فكر میكردم مثل آدماي عادي بزرگ میشم و درس میخونم و بعد عاشق میشم بعدش ازدواج میكنم و بچه دار میشم . ولي فكرم غلط از آب در اومد . البته فقط قسمت عاشق شدن و ازدواج کردنش !
اخمام تو هم رفت گفتم :
- این خوبه یا بد ؟
لبخندي زد . فاصلش و باهام کم کرد و درست کنارم نشست نگاهي بهم کرد . نگاهش پر از حرفاي نگفته بود . دیگه خبري از اون رادمهر مغرور خشک نبود . دیگه نگاهش بي تفاوت نبود . خیلي مهربون بود گفت :
- حاضر نیستم این هیجان و از دست بدم و به همون افكار کسالت آور خودم بچسبم !
پس این یعني خوبه ! من یه جوریم شده بود یا لحن اون یه چیزیش بود ؟
سرم و روي شونش گذاشتم و گفتم :
- به خاطر به هم خوردن عروسیمون میبخشیم ؟
دستش و دورم حلقه کرد و گفت :
- تو کاري نكردي که من بخوام ببخشم .
دلم میخواست تا آخر عمرم توي همون حالت بمونم . نمیدونم چقدر طول
کشید که صداي آروم رادمهر و کنار گوشم شنیدم :
- خانومي خوابیدي ؟
چقدر لحن صداش دلنشین بود . آروم گفتم :
- بیدارم . دارم فكر میكنم .
- به چي ؟
خندیدم و مثل خودش گفتم :
- جواب این سوال و بعدا میدم . وقتي که تصمیمم و گرفتم .
من و بیشتر به خودش فشرد .
بعد از چند ساعت که اونجا نشستیم بالاخره شام و سفارش دادیم و خوردیم. بعد با هم سوار ماشین رادمهر شدیم و به سمت خونمون رفتیم ! اونجا دیگه خونه ي ما بود !

از ماشین پیاده شدیم و داخل رفتیم . رادمهر چمدونم و داخل اتاق رویاهام !
گذاشت و معذب و دستپاچه گفت :
- خوب اگه کاریم داشتي من توي اتاقمم .
دلم میخواست کنارم باشه . انگار خودشم همین و میخواست چون براي رفتن دل دل میكرد . زبونم نمیچرخید که بهش بگم بمون . ازش تشكر کردم و اون رفت . پیرهن خواب کوتاهم و پوشیدم و سعي کردم بخوابم ولي مدام غلت میزدم . خوابم نمیبرد . تصمیم گرفتم به اتاقش برم . هي به خودم نهیب زدم " نرو حالا چه فكري روت میكنه آخه ؟" ولي شونه هام و بالا انداختم خودش گفته بود اگه کارش داشتم برم اتاقش ! با این فكر تصمیمم
و گرفتم . اول خواستم لباسم و عوض کنم ولي بعد شیطون تو جلدم رفت و بیخیال لباس عوض کردن شدم پتوم و دورم پیچیدم و از اتاق اومدم بیرون .
بدون اینكه در بزنم وارد اتاقش شدم . به پهلو گوشه ي تخت خوابیده بود . جلو رفتم و بدون اینكه بیدارش کنم خودم و گوشه ي تخت یه نفرش جا کردم . چشماش و باز کرد با دیدنم تعجب کرد و گفت :
- مُوژان اینجا چیكار میكني ؟
- خوابم نمیبرد اونجا .
لبخندي زد و گفت :
- رو این تخت که جفتمون جامون نمیشه . یهو میفتیم پایین .
گفتم :
- من که جام شد .
با این حرفم خندید و دستش و دورم حلقه کرد گفت :
- پس منم نگهت میدارم که نیفتي . فقط محض احتیاط !
لبخندي روي لبم نشست . سرم و روي سینش گذاشتم و خیلي زود خوابم
برد .

1 هفته از چهلم مامان و بابا میگذره . تونستم تا حدودي با نبودنشون کنار
بیام . تنها چیزي که ازشون دارم خاطره هاشونه . هنوزم توي خونه ي رادمهرم. البته هنوز روابطمون مثل زن و شوهراي واقعي نشده ! هنوزم بعضي وقتا سر چیزاي کوچیكي با هم بحث میكنیم ولي هر چي که میگذره شناختمون نسبت به هم بیشتر میشه . دیگه جفتمون میدونیم که نسبت به چه چیزایي حساسیم و سعي میكنیم که این حساسیت و تحریک نكنیم . رادمهر همچنان حرفي از طلاق بهم نزده . به قول خودش گذاشته که من تصمیماتم و بگیرم . نمیدونم چرا هر وقت میخوام بهش تصمیمم و بگم یه اتفاقي میفته و مجبور میشم به بعد موکولش کنم . ولي از توي نگاهش میخونم که چندان بي علاقه نیست بهم .
توي این مدت احسان مدام سعي میكرد یه جوري باهام سر صحبت و باز کنه ولي حقیقتش از چیزي که قرار بود بشنوم وحشت داشتم . حتي 1 لحظه
هم از رادمهر جدا نمیشدم . چون میدونستم تا زماني که کنار رادمهر باشم
طرفم نمیاد .
توي مراسم چهلم وقتي دوستاي رادمهر اومدن تا بهم تسلیت بگن بینشون
سامان رو هم دیدم . یهو یاد چند سال پیش افتادم که چقدر سوگند از سامان
خوشش میومد و همش کنار هم بودن . البته سوگند آدمي نبود که تو خط
دوستي باشه نمیدونم چي شد که یهو از هم جدا شدن و دیگه خبر خاصي نشد ! البته اون موقع ها انقدر فكرم درگیر احسان بود که به چیزي به جز اون
فكر نمیكردم . ولي با دیدن سامان ناخود آگاه با نگاهم دنبال سوگند گشتم .
گوشه اي وایساده بود و زیر چشمي سامان و نگاه میكرد لبخندي روي لبم نشست . حتي بعد از مراسم چهلم هم از رفت و آمداشون خبر داشتم .
سوگند چیزي بروز نمیداد ولي میفهمیدم که از سامان خوشش میاد .
دو روز بعد از مراسم چهلم سیما جون و سوگند اومدن پیشم . برام لباس گرفته بودن تا لباساي سیاهم و در بیارم . راضي نبودم ولي با اصراراشون تسلیم شدم . همون روز هم با اصراراشون رفتم آرایشگاه .
خیلي وقت بود که به خودم نرسیده بودم . سوگند من و روي صندلي آرایشگر نشوند و
خودش تند تند به آرایشگر دستوراتي میداد . حوصله ي جر و بحث با سوگند و نداشتم پس به اجبار تن به خواستش دادم . آرایشگر ابروهام و برداشت و خیلي خوشگل حالتشون داد . بعد هم موهای بلندم و کمي کوتاه کرد . توي آینه که نگاه کردم از خودم راضي بودم . انگار با همین کار کوچیكي که انجام داده بودم کلي سرحال تر شده بودم . سوگند من و دم
خونه رسوند و خودش رفت .

چراغارو روشن کردم و رفتم توي اتاق . دوست داشتم ببینم رادمهرعكس العملش در مقابل چهره ي جدیدم چیه . بعد از مدتها براي اولین بار ته دلم یه ذوق بچه گانه ي خاصي داشتم .
مانتوم و در آوردم و به سمت کمد لباسام رفتم . شلوار لیمویي رنگ و تاپ راه راه لیمویي سفیدم و پوشیدم موهام و که آرایشگر حسابي سشوار کشیده بود و حالتش داده بود رو دورم ریختم و یكمم آرایش کردم . نگاهي به ساعت انداختم 6 بود . الانا بود که رادمهر پیداش بشه . خیلي خونسرد رماني رو برداشتم و به سمت راحتي هاي توي پذیرایي رفتم . میخواستم خودم و مشغول خوندن نشون بدم که فكر نكنه واسه اون خودم و خوشگل کردم ! انقدر ذوق داشتم که فقط کلمات از جلوي چشمم رد میشد حتي
درست معنیشون و نمیفهمیدم .
بالاخره صداي چرخش کلید و توي در شنیدم . سریع سرم و روي رمان انداختم و خودم و مشغول نشون دادم . رادمهر طبق عادت به محض اینكه وارد شد بلند گفت :
- سلام .
سرم و از روي کتاب بلند کردم و وایسادم گفتم :
- سلام
سرش پایین بود با شنیدن صدام سرش و بالا گرفت . نگاهش دیدني بود وقتي که به من افتاد . چند ثانیه اي خیره خیره نگاهم میكرد . دیدم خشكش زده گفتم :
- خوبي ؟
به خودش اومد لبخندي زد و گفت :
- ممنون تو خوبي ؟
- مرسي .
- خوشگل شدي .
از تعریفش دلم ضعف کرد گفتم :
- بودم !
یه لنگه ابروش و بالا داد و گفت :
- اونكه بله . ولي خوشگل تر شدي .
زیر نگاهش طاقت نمي آوردم گفتم :
- قهوه میخوري ؟ خستگیت در میره .
میخواستم از کنارش رد بشم و به سمت آشپزخونه برم که دستم و گرفت و کشید . بي هوا توي بغلش افتادم نگاهي بهم کرد و گفت :
- خستگیم در رفت .

خجالت زده سرم و پایین انداختم . مطمئن بودم که گونه ام قرمز شده گفتم:
- رادمهر اینجوري معذبم .
بیخیال فقط بهم خیره شده بود گفت :
- ولي من راحتم .
توي چشماش نگاه کردم . محبت و دوست داشتن از نگاهش میبارید .
سكوت کرده بودم لبخندش عمیق تر شد . حلقه ي دستاش و از دور کمرم شل کرد و گفت :
- چرا جدیدا انقدر خجالتی شدي ؟
همونجوري که ازش فاصله میگرفتم و به سمت آشپزخونه میرفتم گفتم :
- من همیشه خجالتی بودم .
صداي خندش و شنیدم . لبخندي زدم و مشغول درست کردن قهوه شدم .
کنار هم قهوه خوردیم . رادمهر هنوزم محو قیافه ي من بود . البته خیلي جلوي خودش و میگرفت که تابلو نشه ولي وقتي نگاهش و میدیدم که روم خیره مونده خندم میگرفت .
****
صبح بود و رادمهر تازه رفته بود مطب . منم کار خاصی نداشتم و مشغول
تلویزیون دیدن بودم . زنگ آپارتمانمون به صدا در اومد . فكر کردم حتما سوگنده چون معمولا اون بود که سرزده صبحها میومد خونمون . معمولا هم نگهبان ساختمون در و براش باز میكرد تا بیاد بالا .
بدون اینكه سوالي بپرسم در و باز کردم و با لبخند منتظر بودم چهره ي سوگند و ببینم ولي وقتي احسان و پشت در دیدم از ترس و دلهره ضربان قلبم تند شد . با صداي خفه اي گفتم :
- احسان ! تو اینجا چیكار میكني ؟
نگاهش جدي و سرد بود گفت :
- اینجوري از مهمون استقبال میكنن ؟ دعوتم نمیكني بیام تو ؟
کلافه گفتم :
- احسان برو . رادمهر ببینتت اینجا خون به پامیكنه ها !
- نترس ردش و گرفتم . الان توي مطبشه !
این حرف و زد و به زور اومد توي خونه . نمیدونستم چطوري باید بیرونش کنم . ترس بدي به جونم افتاده بود . سعي کردم محكم و جدي برخورد کنم باهاش . گفتم :
- چیكار داري ؟
نگاهش به اطراف بود . نگاهش و گردوند و روي من ثابت شد . سر تا پام و خیره خیره برانداز کرد . حس خوبي نداشتم زیر نگاهش . خدارو شكر کردم که لباسم پوشیده بود و مورد خاصي نداشت . اخمام و تو هم کردم و گفتم :
- صدام و نشنیدي ؟ چیكار داري ؟
- میخوام باهات حرف بزنم .
- در مورد ؟

-چرا این همه مدت از دستم در رفتي ؟ تقصیر خودته که من الان اینجام . هیچ وقت نمیخواستم پام و توي خونه ي اون دوست آدم فروشم بذارم ولي خودت باعثش شدي موژان .
- درست حرف بزن احسان . الان توي خونه ي اون وایسادي و بهتره که احترام بذاري بهش .
- هه ! به اون ؟ دوست از اون نامرد تر هیچ جا سراغ ندارم !
- زود باش حرفت و بگو و برو . من وقتي ندارم که با حرفاي الكي تو بگذرونم !
- باشه میگم . ولي اول تو باید بهم بگي که چرا انقدر از دستم فرار میكني ؟ مگه من پسر عموت نیستم ؟ مگه یه زماني با هم توي یه خونه زندگي نمیكردیم ؟ خاطره هامون و یادت رفته با هم ؟ تو چرا من وباید به یه غریبه بفروشي ؟ عصباني شدم گفتم :
- اون غریبه الان شوهر منه . از پسر عمومم بهم نزدیک تره . تو از جون من و زندگیم چي میخواي احسان ؟ حرف حسابت چیه ؟
- تو رادمهر و دوست داري ؟ آره دوستش داري ؟
با فریاد مثل خودش گفتم : 
- آره دوستش دارم . اون شوهرمه عاشقشم .
کلافه فریاد زد :
- انقدر دروغ نگو . تو من و دوست داري . بگو که دوستم داري .
پوزخندي زدم و گفتم : - انقدر نشین با خودت فكر و خیال کن . من رادمهر و دوست دارم . تنها مرد زندگي من رادمهره .
- پس چرا عروسیت و به هم زدي ؟
- یه حماقت میفهمي ؟ احمق بودم و بچه . میخواستم عشق و علاقم و به پاي کسی بریزم که فكر میكردم دوسش دارم . ولي اون باهام چیكار کرد ؟! هر روز با یه دختر جلوم میرفت و میومد . هي خودش و ازم قایم میكرد .
احسان صداش پر از درد و رنج بود گفت :
- موژان من عوض شدم. نمیدونستم که چقدردوستت دارم.  ولي وقتي فهمیدم میخواي ازدواج کني خورد شدم میفهمي ؟
- الان اومدي اینارو بهم میگي که چي بشه ؟
- ما میتونیم با هم زندگیمون و شروع کنیم . رادمهر به درد تو نمیخوره .
- اونوقت چي باعث شده که فكر کني تو به دردم میخوري ؟
- موژان بذار همه چي و توضیح بدم .

- میخواي چي و به من توضیح بدي ؟ دیر به فكر افتادي احسان . الان خیلي دیره واسه این حرفا .
  - موژان من فكرمیكردم که علاقم به تو یه علاقه ي همینجوریه . با دختراي دیگه دوست بودم اینو انكار نمیكنم ولي همیشه ته قلبم بهت احترام میذاشتم . همیشه دوست داشتم بهترین کادوهارو برات بخرم یا بهترین جاها ببرمت . ولي نمیدونستم این احساسي که دارم احساس عشقه . وقتي فهمیدم رادمهر اومده خواستگاریت خشكم زد . نمیدونستم چرا کلافه هستم ! با رادمهر رابطم خراب شده بود . دوستي که رو اسمش قسم میخوردم . ولي برام تبدیل شده بود به دشمن خوني . هي پیش خودم میگفتم که من حس خاصی به موژان ندارم. حتي با این حرفا خودمو تا عروسی گول زدم ولي دیدم هیچ جوري نمیتونم تو عروسیت شرکت کنم واسه همین به بهانه هاي مختلف رفتم سفر ولي وقتی فهمیدم که عروسي و به هم زدي انگار آب سرد روي احساساتم ریخته شد . دلم میخواست براي به دست آوردنت تلاش کنم ولي تو همش خودت و ازم قایم میكردي . ولي نمیذارم این فرصت از دستم بره. موژان هنوزم دیر نشده ما میتونیم با هم باشیم .
عین یه گلوله ي آتیش شده بودم گفتم :
- تو چه فكري کردي که الان اینارو بهم میگي ؟ خیلي دیره احسان خیلي . برو سراغ زندگي خودت . اون وقتي که من بال بال میزدم برات تو کجا بودي که ببیني ؟ وقتي میخواستم از هر راهي استفاده کنم تا علاقت و نسبت به خودم بفهمم تو کجا بودي ؟ این حرفارو الان به من نزن . اینا همه مزخرفه . ازت متنفرم احسان . متنفرم که انقدر دیر به فكر افتادي .  
- موژان میدونم . حق با توئه .ولي تو هنوز زندگیت و با رادمهر شروع نكردي . میتوني هنوزم به با من بودن فكر کني . فقط کافیه از رادمهر طلاق بگیري .
عصبي تر از قبل گفتم :
- از خونه ي من برو بیرون . همین الان .
- موژان بذار حرفامون وبزنیم . من بهت حق میدم که ناراحت باشي ولي تو باید بیشتر فكر کني .
به سمت تلفن رفتم و گفتم :
- خودت میري یا نگهبان ساختمون و خبر کنم ؟
چند ثانیه نگاهم کرد و بعد همونجوري که به سمت در میرفت گفت :
- خودم میرم ولي یادت باشه هنوزم دیر نشده . من منتظرت میمونم . فكرات و که کردي بهم زنگ بزن . از در رفت بیرون . سریع به سمت در رفتم و بستمش. پشت در نشستم از ترس و عصبانیت میلرزیدم . اشكام روي گونه هام ریخت . از همین حرفا وحشت داشتم . از اینكه احسان بخواد اون احساسایي که ریخته بودمشون دور و دوباره زنده کنه .

چرا نمیفهمید که من دیگه دوستش نداشتم ؟ اشكام روي گونه هام سرازیر شد . از جام بلند شدم و روي راحتي نشستم . وقتي به رادمهر فكر میكردم توي تصمیمي که گرفته بودم مصمم تر میشدم . حالا میفهمیدم که کي به درد من میخوره . احسان نمیتونست برام جاي رادمهر و بگیره . بهتر بود همون پسر عمو میموند ! همون جا توي خودم جمع شده بودم هوا تاریک شده بود اما حس اینكه چراغي رو روشن کنم نداشتم . اشكام روي صورتم خشک شده بود از صبح هیچي نخورده بودم شكمم به صدا افتاده بود ولي هنوزم داشتم به حرفاي احسان فكر میكردم . نگاهي به ساعت انداختم . امكان داشت هر لحظه رادمهر برسه خونه . باید از این وضعیت آشفته خودم و بیرون میكشیدم ولي هنوزم خیره به دیوار رو به روم داشتم فكر میكردم . احسان چرا با احساسات من این کار و کرده بود ؟ چرا هر وقت از زندگیم مینداختمش بیرون دوباره سر راهم سبز میشد ؟ مغزم از کار افتاده بود دیگه . احساس میكردم انقدر فكر کردم دیگه داره دود از سرم بلند میشه .
صداي در خونه اومد و بعد صداي رادمهر :
- سلام .
انگار تازه متوجه سكوت و تاریكي خونه شده بود چون گفت :
- موژان . خونه نیستي ؟
با صداي دورگه به خاطر گریه آروم گفتم :
- اینجام .
به سمت صدام اومد وقتي من و تو اون حالت دید گفت :
- چیزي شده ؟ چرا چراغا خاموشه ؟ 
دستش و به طرف کلید برق برد و روشنشون کرد . چشمام اذیت شد . دستم و جلوي چشمام گرفتم . نگاه دقیق تري بهم انداخت و گفت :
- خوبی موژان ؟ چیزي شده؟
دوباره اشکام داشت جاري میشد . رادمهر با دیدن اشكام نگران شد کنارم روي مبل نشست و گفت :
  - بگو چي شده نگرانم کردي . چشات چرا انقدرقرمزه ؟موژان حرف بزن .
نگاهم و بهش دوختم هول و دستپاچه بودم . نمیدونستم چجوري بهش بگم که شک نكنه بهم . مثل بچه هایي که کار خطایي کردن تند تند پشت سر هم گفتم :
- من احسان و دوست ندارم رادمهر . امروز به زور اومد تو خونه . من احسان و نمیخوام . میخواستم بیرونش کنم ولي نرفت .
رادمهر که از حرفاي بي سر و ته من بیشتر نگران شده بود و یكي هم عصبي به نظر میرسید گفت :
- احسان ؟ بهت صدمه زد ؟ چي گفت ؟
هق هق گریه نمیذاشت درست حرف بزنم . دوباره لرزش به جونم افتاد دستش و گرفتم و گفتم :
- میگفت دوستم داره . میگفت از تو جدا شم با اون ازدواج کنم . رادمهر من نمیخوامش . باور کن دیگه نمیخوامش .
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mozhaneman
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.33/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.3   از  5 (6 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه hntopx چیست?