آبروی رفته 1
دیگر این ابر بهاری جان باریدن ندارد
این گل خشکیده دیگر ارزش چیدن ندارد
این همه دیوانگی را با که گویم
آبروی رفته ام را در کجا باید بجویم ...
من فریبا متولد 1356/07/01 بزرگ شده روستا ..
سه تا خواهر و یه برادر دارم نه زندگی خیلی بدی داشتیم نه زندگی عالی ، بابام کشاورز بود و مامانم خانه دار ، خانه داری که از هر انگشتش یه هنر میبارید ، من دختر سوم خانواده هستم دو تا خواهرام ازدواج کرده بودن و من و خواهر آخریم فرهناز و داداش سعید مجرد بودیم ..
صبح زود با صدای مرغ و خروسایی که تو حیاط پرسه میزدن از خواب بیدار شدم ،
امروز میشدم ۱۵ سال خوشحال از این که دارم بزرگ میشم و به هدف هایی که تو سرمه نزدیک میشم اما همیشه یه ترس بزرگ تو وجودم داشتم ، اونم ازدواج بود ، تمام همسنای من و حتی کوچیک تر از من رفته بودن خونه ی بخت ولی من اصلا به ازدواج فکر نمیکردم ، میترسیدم .. میترسیدم از اینکه مثل مابقی دخترای روستا بهم خیانت بشه یا شوهرم کتکم بزنه آخه مرد سالاری تو روستاهای کوچیک بیداد میکرد .
من و خواهرام به گفته ی همه زیبا و بی عیب بودیم اما بازم من ازشون سر تر بودم ..
قد بلند و خوش اندام ، پوست سفید و چشمهای عسلی که به قول پسرای روستا چشمام سگ داشت و فریبنده بودم ، همیشه میگن از هر چیزی که بترسی سرت میاد واقعاً درسته ..
خوابالو از جام بلند شدم لباسای تمیزمو برداشتم و رفتم سمت سرویس بهداشتی که تو حیاط بود ،
شیر آب رو باز کردم و رفتم زیرش ، از سردی آب جیغ خفه ای زدم و سریع رفتم کنار هر چی شیر آب رو به سمت آب گرم بردم ذره ای آب گرم نشد و مجبور شدم با همون آب سرد خودمو بشورم ، بدون معطلی حوله رو دور خودم پیچیدم بدنمو خشک کردم و غرغر کنان از حمام اومدم بیرون ، یه آب سرد نمیتونست حال امروز منو بد کنه ..
سعید و بابا هر روز میرفتن سر کار فرحناز و مامان هم مشغول بافتنی بودن تا عصر ببرن بفروشن اما خیلی عجیب بود که امروز فرحناز و مامان کاموا نمیبافتن ! عوضش با خوشحالی داشتن خونه رو تمیز میکردن فرحناز زیر چشمی نگام کرد و گفت :
اومدی فریبا !؟
و بعد رو به مامان گفت : مامان فریبا اومد !
مامان سریع به سمتم اومد و گفت : عافیت باشه دختر خوب شد رفتی حمام مادر ، زود بیا برو بقالی چند تا چیز لازم دارم بگیر و بیا امشب مهمون داریم ...
با خودم گفتم : حتماً میخوان برای اولین بار برام تولد بگیرن ؟ ولی چرا هیچکس بهم تبریک نگفت ؟
باشه ای زیر لب گفتم چادرمو سر کردم و از خونه زدم بیرون ...
از ترس داداش سعید میترسیدم به اطرافم نگاه کنم آخه هر سری میرفتم بیرون مثل سایه دنبالم بود ، سرمو پایین انداختم و بی توجه به اطرافم رفتم بقالی خرید کردم و برگشتم خونه ..
من و فرحناز با کمک مامان خونه و حیاط رو تمیز کردیم و من همچنان از هیچی خبر نداشتم ... هممون خسته شده بودیم و هر کدوممون یه گوشه از خونه افتادیم ، از خستگی چشمام سنگین شد و متوجه نشدم کی خوابم برد ..
متوجه گذر زمان نشدم و با صدای مامان از خواب بیدار شدم ...
_فریبا بلند شو دختر الان چه وقته خوابه مهمونا تو راهن تو هنوز آماده نشدی بدو صدای بابات دراومد
- کلافه گفتم : مامان حالا مهمونا کی هستن نکنه خواهرت میخواد بیاد که اینقدر کبکت خروس میخونه ؟
چشم غره ای بهم رفت و گفت : حسود خانووم این زبونت آخرش کار دستت میده .. نه خیر خواهرم نمیاد قراره واسه جنابعالی خواستگار بیاد !
چشمام از تعجب چهار تا شد انتظار هر چیزیو داشتم به جز خواستگار اونم روز تولدم ..
بی میل بلند شدم رفتم سمت اتاق و کمی به سر و وضعم رسیدم ، تو همین حال بودم که صدای مهمونا به گوشم خورد ، زیر لب گفتم خدا میدونه طرف کی هست ...
از اتاق که اومدم بیرون ، مامان نگاهی بهم کرد و گفت: ماشالله زیبا بودی زیبا ترم شدی چشم حسود کور چهار تا دختر عین ماه به دنیا آوردم انشالله که بختتونم قشنگ باشه ..
مهمونا با تعارف بابام اومدن داخل و من ذهنم درگیر این بود که چه طوری این مراسمو به هم بریزم ولی از بابام خیلی میترسیدم و ترجیح دادم سکوت کنم و سرنوشتمو دست تقدیر بسپارم ...
خانواده ی پسره که هنوز اسمشو نمیدونستم خودشونو کامل معرفی کردن و از بین صحبتاشون متوجه شدم اسم پسره سالاره ، 23 سالشه رشته ی ادبیات میخونه و در حال حاضر با برادر بزرگش بابای ایمان که بنا و معمار معروف روستا بود مشغول به کار بود ، سالار پسر خوشتیپ و خوش قیافه ای بود ولی از اخلاقش هیچی نمیدونستم ، ولی حداقل از قیافه و تیپ شانس آورده بودم ، چیزی که اون روز خیلی اذیتم میکرد روز تولدم بود چی فکر میکردم و چی شد ...
اون روز بابام بدون اینکه نظر منو بپرسه بله رو گفت
خیلی از کار بابام عصبی بودم داشتم خودخوری میکردم که چرا نظر من که مثلا عروسم رو نپرسیدن ولی جرات اعتراض نداشتم ، این وسط زن داداش سالار که اسمش شهین بود بیشتر عصبیم کرده بود
با طعنه به مامانم میگفت : حج خانم خوشگلی اصلاً مهم نیست زن باید زندگی کن و نجیب باشه !
حرفا و نگاهای شهین بیشتر حالمو بد کرده بود ،
با حرص به فرحناز میگفتم : زنیکه از چشماش مشخصه چقدر بدجنس و حسوده هنوز چیزی نشده لج منو داره!...
فرحنازم میخندید و میگفت : بنده خدا فکر میکنه چون سنت پایینه سر و زبون نداری خبر نداره چقدر زبون دراز و لجبازی !
خانواده سالار همون روز اعلام کردن که نمیخوان مدت زمان مراسم نامزدی و عقد طولانی بشه و میخواستن سریع کارا رو تموم کنن و ما رو بفرستن خونه ی بخت ، بابامم که به قول خودش شانس در خونشو زده بود و سالار پسر درس خونده و کاری بود مخالفتی با این موضوع نکرد .
یک هفته از روز خواستگاری گذشته بود تنها چیزی که باعث شده بود به سالار دل خوش کنم تیپ و قیافش بود ، سالار پسر شیطونی بود همیشه دنبال یه فرصت میگشت که منو تنها گیر بیاره و بهم دست بزنه چیزی که تو این یک هفته خوب فهمیده بودم
- سالار خیلی به قیافه و تیپ زن اهمیت میداد ، اصلا از اون دسته مردایی نبود که بخواد به زنش سخت گیری کنه چه لباسی بپوشه یا آرایش نکنه ، اتفاقاً به زنایی که اهل آرایش و به خودشون رسیدن
نبودن میگفت اُمل ! خداروشکر منم قیافه ی بدی نداشتم ، شهینم به همین که از نظر ظاهر من خیلی ازش سر بودم حسادت میکرد و همیشه دنبال حرف و حدیث و غیبت کردن پشت سرم بود .
یک ماهی که نامزد بودیم مثل برق و باد گذشت و ما یه مراسم گرفتیم و کل فامیل رو دعوت کردیم ، من تو این یک ماه فکر میکردم قراره خونه جدا اجاره کنیم اما بعد از عقد متوجه شدم قراره بریم خونه مامان سالار و تو یه اتاق زندگی کنیم ، وقتایی که حرف از خونه ی جدا میشد شهین اخماشو در هم میکشید و میگفت:
- فریبا سنی نداره چیز زیادی هم از زندگی زناشویی سرش نمیشه و نمیتونه به تنهایی یه زندگی رو اداره کنه ! اینجور مواقع دلم میخواست خفه اش کنم این زن عقده و بدجنسی تو وجودش رخنه کرده بود ...
مامان و فرحناز کلی وسایل جدید واسم دوختن ، و یه جهیزیه مختصرم برام تهیه کردن ...
شب عروسیم با گریه از خانوادم جدا شدم درسته از سالار بدم نمیومد ولی عاشقشم نبودم ..
کل مسیر که سوار یه پیکان سفید رنگ و تزئین شده بودیم سکوت کرده بودم ..
با صحنه ای که رو برو شدم چشمام چهار تا شد واقعاً نمیدونستم باید چی بگم ، ریز نگاهی به سالار کردم ولی انگار نه انگار یه حیاط کوچیک که وسطش یه حوض و گوشه ی حیاط سرویس بود با دو تا اتاق کوچیک و یه آشپز خونه که به زور میشد توش زندگی کرد ، اونشب چیزی نگفتم و تو دلم گفتم : اگه من فریبام عمرا بذارم سالار مدت زیادی اینجا بمونه ..
اون روزا رسم بود دو سه تا از بزرگای فامیل رو همراه عروس بفرستن تا با دستمال خونی برگردن ، من چیزی از مسائل زناشویی سرم نمیشد اما سالار برعکس من انگار با هزار تا زن و دختر همخواب شده بود ...
بود اونشب با کمک سالار و بدون هیچ مشکلی دستمالا رو تحویل دادیم ، سالار کارشو خیلی خوب بلد و خوب میدونست چطوری زن رو تحریک و تشنه ی خودش بکنه ..
روزامون عادی سپری میشد سالار صبح تا عصر میرفت سر کار من و مادرشم هر روز به یکی از خواهر شوهرام سر میزدیم ..
سالار پنج تا خواهر داشت ، طلعت و عشرت تو همون روستا ازدواج کرده بودن ، عفت و اکرم اصفهان ، البته اکرم بچه دار نمیشد و هر چند سال با یکی ازدواج میکرد و جدا میشد ، اون روزام زن یه معتاد شده بود که هر روز دعوا داشتن ، یه خواهر شوهر مجردم داشتم که اسمش معصومه بود ...
- معصومه کلاس دوم ابتدایی بود دختر ساکت و درس خونی بود ، کاری به کار کسی نداشت فقط بیش از حد خبرچین بود جوری که هیچکس جراًت نداشت جلوش صحبت کنه ، منم از سادگیش سو استفاده میکردم و با یه شکلات کلی حرف ازش میکشیدم ...
یک سال از ازدواجمون گذشته بود که عادت ماهانه ام عقب افتاد و مادرشوهرم ، که همه نوری جان صداش میزدن بهم گفت بارداری ...
نوری جان با کلی ذوق و شوق منو برد بهداشت و برام پرونده درست کرد ، روزای سختی بود حالت تهوع شدید امونمو بریده بود ، سالارم اصلا مراعات حالمو نمیکرد و هر وقت دلش میخواست بهم نزدیک میشد .
بعد از ۹ ماه سختی بالاخره پسرم به دنیا اومد ، سالار که زیاد به دینِ اسلام اعتقادی نداشت و با اسامی عربی و امامی هم مخالف بود اسم پسرمون رو ایرانی اصیل انتخاب کرد ..
"آرش" ترکیبی از من و سالار بود تنها سرگرمیم تو زندگی آرش شده بود ، یه زندگی معمولی داشتیم تا اینکه کم کم متوجه رفتارای مشکوک سالار شدم ، هر روز بیشتر از دیروز اخلاقش تغییر میکرد ، دیر وقت میومد خونه رفتاراش تند شده بود دیگه مثل قبل بهم اهمیت نمیداد ، وقتایی که بیرون میرفتیم چشمش دنبال دخترای دیگه بود و این کاراش منو خیلی آزار میداد، خیلی سعی میکردم بهش اهمیت ندم ولی نمیشد ...
یه شب که دیر موقع اومد خونه ترجیح دادم چیزی بهش نگم و فرداش برم خونه بابام ، از روزی که عروس این خانواده شده بودم با خوانواده خودم زیاد ارتباط نداشتم ، یا مهمونی میرفتیم یا مهمون میومد و تو این چند روز دلی از عزا درآوردم و یه دل سیر پیش مامان بابا و فرحناز موندم ، تو اون مدت فرحناز یه خواستگار سریش داشت که وقت و بی وقت مزاحمش میشد ولی فرحناز ازش فراری بود ، چون عاشق فیروز پسری که کوچه رو به روییمون زندگی میکردن شده بود ، سعیدم دیگه با بابام سر کار نمیرفت و کلی کلاس دینی ثبت نام کرده بود و پاشو تو یه کفش کرده بود که ..
میخواد آخوند بشه هر چند همه ی خانوادم به جز مادرم با این کارش مخالف بودن ، مامانمم که مثل همیشه مشغول بافتنی بود ولی چون پا درد و کمر دردش زیاد شده بود بافتنی هاشو میداد به یکی از همسایه هامون که بچه یتیم داشت تا براش بفروشه و یک درصدی از فروشش رو بهش میداد ...
چند روزی از رفتنم گذشته بود ، غروب بود و آرش خیلی بی تابی میکرد ، مامانم که تسبیح به دست سر سجاده ی نمازش نشسته بود استغفرالهی زیر لب گفت و با نگاهی نگران کننده رو بهم گفت :
- فریبا مادر زشته چند روزه با یه بچه کوچیک شوهر و زندگیتو رها کردی اومدی اینجا ، اهالی روستا رو که میشناسی چقدر دنبال داستانن ، اگه به گوش کسی برسه اومدی قهر برات حرف در میارن ، از خودت گذشته این طفل معصومم آلاخون والاخون کردی بچست بهونه ی باباشو میگیره ، خداروشکر شوهرت خوش اخلاقه و مثل بقیه مَردای روستا دست زدن نداره.مگه زنم میره قهر ؟
اخمامو در هم کشیدم و گفتم : مامان لطفاً شما تو زندگی من دخالت نکنید خودم میدونم چی خوبه چی بد ، حرف و حدیثای مردمم ذره ای برام مهم نیست ، نکنه منو بچم اینجا اضافی هستیم ؟
_ پوفی کشید و گفت : لعنت خدا بر شیطان دختر این چه حرفیه که میزنی ، تا وقتی زنده ام درِ خونه ام به رو تو و نوه ی عزیزم بازه ..
کلافه گفتم : پس این حرفا رو دیگه پیش نکشید که من فکر کنم مزاحمتون شدم ، من و سالار مشکلی با هم نداریم ، من و پسرم فقط اومدیم چند روز پیشتون بمونیم همین ..
آرش رو روی پام گذاشته بودم و با لالایی داشتم میخوابوندمش که زنگِ در به صدا در اومد ...
سریع فرحناز رو صدا زدم و گفتم : زود برو ببین کی پشتِ دره ، بچمو به زور خوابوندم الان بیدار میشه ..
فرحناز چادر رنگی مامان رو سر کرد و رفت سمت حیاط ..
از پشت شیشه هی نگاه میکردم ببینم کیه که فرحناز از تو حیاط صدام زد - آبجی فریبا آقا سالار اومده دنبالتون ..
آرش رو آروم گذاشتم رو زمین و رفتم بیرون ..
سالار طبق معمول با لباسای اتو کشیده و سر و صورت اصلاح شده به تیر چراغ برق تکیه داده بود و با اخم نگام میکرد ..
سلامی کردم و گفتم : این موقع روز اینجا چی کار میکنی ؟
دستی به موهاش کشید و گفت :تو خودت چند روزه اومدی اینجا چی کار میکنی ؟ _نوری جان کلی مهمان واسش اومده و دست تنها داره ازشون پذیرایی میکنه بعد تو عین خیالتم نیست و اومدی اینجا جا خوش کردی؟
بازم دست زن داداش شهین درد نکنه اومده کمک مامان !
با شنیدن اسم شهین با عصبانیت گفتم : من نیومدم مهمونی ، اینجاخونه بابامه ، بعدشم مگه اون زنداداشه چندشت اونجا نیست ؟
نوری جانم که تنها نیست پس منو دیگه میخواین چیکار ؟
_ بسه دیگه هر روز هر روز بشور و بساب منم آدمم چه گناهی کردم زن تو شدم خودت که هیچوقت خونه نیستی و سرت هزار جا گرمه ، هیچی هم برات مهم نیست ، منم چند ماهه خانوادمو ندیدم دوست دارم چند روز با بچم خلوت کنم ، حالا نه خیلی خونتون بزرگه هی مهمونم دعوت میکنید ...
بی توجه به حرفام لبخندی زد و گفت : خیلی خب تو درست میگی اگه حرفات تموم شد برو وسایلاتو جمع کن تا بریم خونه به اندازه کافی خلوت کردی ، همه ازم میپرسن نکنه زنت رفته قهر منم حوصله ندارم به همه جواب پس بدم .
چشم غره ای بهش رفتم و بدون اینکه جوابشو بدم رفتم داخل آرش رو بغل کردم ، از مامان اینا خداحافظی کردم و اومدم بیرون و غر غر کنان گفتم _ یه موقع بچه رو بغل نکنیا کسر شان داره برات اصلاً مگه تو امروز سر کار نبودی ؟ پس چرا اینقدر به خودت رسیدی ؟
جواب داد : چرا چقدر غر میزنی فریبا خستم کردی به خدا - نه خیر جایی کار داشتم سر کار نبودم !
دستاشو برد تو جیبش بهم نگاه کرد و گفت : دلم واسه غر زدناتم تنگ شده بود خانوم !
رومو ازش برگردوندم و تو فکر فرو رفتم ..
- چند وقتی بود که بهش شک کرده بودم ، روز به روزم شکم بیشتر میشد ، نه اینطوری نمیشه باید یه کاری میکردم ، بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم فردا صبح که میخواد بره سرکار یواشکی تعقیبش کنم .
از تو کوچه صدای مهمونا میومد ، سالار درو باز کرد یااللهی گفت و رفتیم داخل ، به همه سلام کردم و آرش رو گذاشتم رو زمین و رفتم سمت آشپزخونه ..
شهین با دیدنم لبخندی زد و گفت :
_به به فریبا خانم چه عجب تشریف آوردین !
فکر کردیم خونه پدرت موندگار شدی خوبه حالا من بودم که به نوری جان کمک کنم ، ولی خوب منم نمیتونم بخاطر خوش گذرونی های تو کارو زندگیمو ول کنم چون خانم دلش برای ننش تنگ شده !
_ با عصبانیت ظرف رو روی سینک گذاشتم و برگشتم نگاش کردم و گفتم : حالا که اومدی دستتم درد نکنه چیزی ازت کم شد ؟
شهین رو به نوری جان گفت : عروس که نیاوردی
ابلیسه ابلیس ، بهتون گفته بودم این مارمولک رو اینجوری نبینید ، میره خونه باباش پُرش میکنن ..
با عصبانیت رفتم سمتش روسریشو تو دستم مشت کردم و گفتم : ببین شهین هم سن مادرمی احترام خودتو نگه دار ، حرف دهنتم بفهم وگرنه جلوی مهموناتون هر چی از دهنم در بیاد بهت میگم ..
نوری جان سعی داشت روسری شهین که داشت از سرش کنده میشد رو از دستم بگیره ، اما من ول کن نبودم ..
شهین با حرص گفت : وحشی روسریمو ول کن تا داد نکشیدم و آبروتو نبردم
..
تو این مدت که ازدواج کرده بودم شهین رو خوب شناخته بودم ، میدونستم از هر راهی وارد میشه تا بقیه رو بَد و خودش رو خوب جلوه بده ، یه لحظه ترسیدم جلوی مهمونا داد و بیداد بکنه و آبرومو ببره
دست از کارم برداشتم و رفتم سراغِ ظرف شستن
شهینم که دنبال بهونه برای خراب کردن من بود با گریه و زاری جلو نوری جان وسایلاشو جمع کرد و رفت ...قبل از رفتنش سکوت نکرد و گفت : فریبا خانوووم جواب این کارت بمونه برای بعد تلافیشو سرت در میارم ، فکر کنم یادت رفته من جاری بزرگ ترم و احترامم واجبه بعدم با یه خداحافظی سرد از همه درو محکم بست و رفت ..
از اون روز به بعد نفرتمون نسب به هم بیشتر شده بود ، این حس دو طرفه بود و هیچکدوممون حاضر نبودیم همدیگه رو بببنیم ...
بعد از کلی کار و مهمونداری آرش که رو پای نوری جان خواب بود رو بغل کردم و رفتم تو اتاقم ، از خستگی زیاد تا سرمو رو بالشت گذاشتم خوابم برد ، اونشب تا صبح استرس اینو داشتم که صبح خواب نمونم آخه میخواستم سالار رو تعقیب کنم ..
صبح با صدای بسته شدن در از خواب پریدم و چپ و راستمو نگاه کردم و متوجه شدم سالار رفته..
سریع از جام بلند شدم ، لباسامو پوشیدم و چادر سر کردم و با قدم هایی تند رفتم سمت حیاط تا کفشامو بپوشم و برم ، نوری جان که طبق معمول صبحا زود از خواب بیدار میشد با دیدنم هراسون از اتاق اومد بیرون و گفت : فریبا خورشید هنوز در نیومده تو بیدار شدی ؟ چه خبره کجا داری میری نگران شدم ؟ با مِن مِن گفتم :_ چیزه ... سالار یکی از مدارکای مهمش رو جا گذاشته گفتم تا سوار مینی بوسای شهرکرد نشده ببرم بهش بدم ...
_ کج نگام کرد و با اخم گفت : سالارم تازگیا
بی غیرت شده این موقع صبح زن جوون مگه بیرون میره ؟ - خیلی خب زود برو و برگرد من حواسم به بچه هست .. مرسی زیر لب گفتم و بدون معطلی از خونه زدم بیرون ...
با قدم های بلند و تند راه میرفتم و زیر لب میگفتم خدا کنه بتونم پیداش کنم ...
تا رسیدم سرِ خیابون سالار رو کنار یه تاکسی نارنجی دیدم ، سریع رفتم پشت دیوار جوری که اون منو نبینه بهش خیره شدم ..
کمی بعد یه زن از تاکسی پیاده شد ...
با خودم گفتم : چه حوصله ای داره این دیگه این موقع صبح چه حوصله ای داشته اینقدر آرایش کرده از قیافش مشخص بود که از من حتی سالارم
بزرگ تره ...
سالار سراسیمه به دو طرفش نگاه کرد و پشت سر زنه به سمت جلو ...
متعجب از اینکه این زن کیه آروم آروم پشت سرشون راه افتادم ، بالاخره بعد از گذروندن دو سه تا کوچه خیابون رفتن داخل یه کوچه ...
این کوچه رو خوب میشناختم پاتوق دختر پسرایی بود که یواشکی همدیگه رو میدیدن ، داداش سعید هم یه بار فرحناز رو تو همین کوچه با ارسلان دیده بود و دعوا و درگیری بینشون پیش اومده بود ..
کنار یه خونه خرابه که کسی داخلش زندگی نمیکرد ایستادن ، منم رفتم نزدیک ترین جای ممکن قایم شدم طوری که بتونم صداشونو بشنوم و ببینمشونولی چون دیوار بینمون بود نمیتونستم صورتاشونو واضح ببینم ، کم و بیش صداهاشونو میشنیدم اونم به زور ، خیلی آروم حرف میزدن ، از بین حرفاشون متوجه شدم زنه عاشق سالار بوده و منتظر بوده بره خواستگاریش که نمیدونم چی بینشونیش اومده بوده که اومدن خواستگاری من ..
حرفایی که سالار با لب خندون به زنه میزد هیچوقت به من نزده بود ، جز شبایی که میخواست باهام رابطه داشته باشه و وقتی که پسرشو به دنیا آوردم..
سالار زنه رو لیلا جان صدا میزد ، خیلی قربون صدقه ی هم میرفتن ،دیگه حالم از حرفاشون داشت بهم میخورد ، تحمل نداشتم یک ثانیه هم اونجا بمونم ، با دلی شکسته راهمو کج کردم و راهی خونه شدم ..
تو راه اشکامو پاک میکردم و به خودم فکر میکردم
نمیدونستم تو این مدت چی براش کم گذاشته بودم که باعث شده بود بهم خیانت کنه اونم با کسی که من همه جوره ازش سَر بودم .. خوشگل و خوش اندام که بودم دلبریامم که به جاش بود دیگه چی میخواست !؟
زنگ خونه رو زدم ، نوری جان با عصبانیت درو باز کرد و گفت : کجایی دختر این بچه یه ریز داره گریه میکنه من که تو این سن حال و حوصله ی بچه داری ندارم ...
بدو بدو رفتم داخل آرش رو بغلم کردم ، بهش شیر دادم و خوابوندمش ، ولی از بغلم تکونش ندادم با همون لباسای بیرونم یه گوشه کز کرده بودم و حرفای سالار و لیلا رو تو ذهنم مرور میکردم .. احساس خفگی بهم دست داده بود ، روسریمو از سرم برداشتم و دستی به موهای پریشونم کشیدم و آروم گفتم: اگه من بد بودم چرا سالار هیچوقت اعتراض نکرد چرا بهم نگفت دوستم نداره چرا چرا ..
کلی سوال بی جواب داشتم که به قلبم چنگ میزدن باید یه کاری میکردم یا باید دهن باز میکردم و همه چیزو میگفتم ، یا باید سکوت میکردم و به خاطر آرش تحمل میکردم ، ولی نقشه ی دیگه ای به ذهنم رسید ...
دلم پر بود از همه از سالار ، شهین ، نوری جان
گرفته تا پدر خودم که تو روز تولدم بدون هیچ چون و چرایی منو به اینا داده بود ...
یک ساعتی گذشته بود که نوری جان اومد تو اتاق و گفت : امشب همگی خونه شهین دعوتیم ..
بهش چشم دوختم و گفتم : بر خر مگس معرکه لعنت از بس از شهین خوشم میاد ، دعوتمم کرده من اصلاً حوصله ی مهمونی رفتن ندارم اونم خونه شهین .
.نوری جان تلخ و عصبی غرید : من یه عروس بودم تو هم یه عروس _ تا وقتی مادرشوهرم زنده بود جراًت نداشتم بدون اجازش یه لیوان آب بخورم اونوقت تو چی فقط ساز مخالف میزنی و به من بی احترامی میکنی ؟ هر کاری دلت میخواد بکن من مجبورت نمیکنم بیای ... تا دهن باز کردم که قانعش کنم از اتاق رفت بیرون ...
دنبال بهونه بودم که نرم ولی میدونستم حرف و حدیث برام درست میکنن ..
آرش رو بغل کردم و رفتم سمت اتاق نوری جان و یه جوری که انگار هیچ بگو مگویی بینمون بوده باشه بهش سلام کردم و خودمو سرگرم کارای روزانه کردم و منتظر موندیم تا سالار بیاد و بریم ...
ساعت ۷ شب بود که سالار اومد ، تا وارد خونه شد چشم غره ای نثارش کردم و رفتم تو آشپزخونه ، چند دقیقه بعد سالار که معلوم نبود چشه یه دفعه از پشت بغلم کرد و گفت : چطوری خانوومه خوشگلم ؟
با این حرکتش جا خوردم ، بدون حرفی متعجب برگشتم نگاش کردم ، اونم لبخند میزد ..
نیشخندی زدم و گفتم : چیه نکنه چیزی میخوای که اینجوری مهربون شدی ؟ اینکارا از تو بعیده ..
چند قدمی به عقب رفت و با ناراحتی گفت : آخه من چه کم و کسری برات گذاشتم که اینو میگی ؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : همین که بعد از یک سال سکوت کردم و حاضرم تو یه اتاق ۹ متری زندگی کنم خودش کلی حرفه ...
سالار سریع حرف رو عوض کرد و گفت : باشه باشه حالا یه فکری میکنم ، برو بچه رو بردار تا بریم اینجوری زشته که فقط بریم شام بخوریم و برگردیم
پوفی از سر کلافگی کشیدم و آرشو بغلم گرفتم و راهی شدیم ..
وقتی رسیدیم در خونه ی شهین با خودم میگفتم چرا این زنیکه ی بد ریخت باید خونه داشته باشه و من نداشته باشم ؟ ..
در حیاط رو که زدیم ایمان پسر دومی شهین که ۶ سالش بود درو باز کرد ..
ایمان با اینکه بچه بود پسر زرنگ و خودبین و مغروری بود ، با اون سن کمش با سالار و باباش میرفت بنایی و کلی رویا پردازی برای آیندش میکرد ، وقتی کسی باهاش صحبت میکرد مثل آدمای بزرگ رفتار میکرد ، این شخصیت غُد بودنش رو دوست داشتم!
وارد حیاط که شدیم شهین اومد تو ایوون و با سالار و نوری جان سلام و احوالپرسی گرمی کرد ، به من که رسید یه سلام خشک و خالی کرد ، منم در جوابش فقط سر تکون دادم ..
تا وارد سالن شدیم چشمم خورد به سفره ی بزرگی که از این سر تا اون سر سالن پهن شده بود ...
شهین به خساست معروف بود ، نمیدونم هدفش از این همه تظاهر به مهمان نوازی چی بود ، شاید میخواست منو کوچیک کنه و خودشو عروس خوبه جلوه بده آخه من زیاد دستپختم خوب نبود ..
اینو همه میدونستن ..
سالار با دیدن سفره : خندید رو به شهین گفت : به به ببین زن داداش چه کرده دستت طلا ، مشخصه حسابی به زحمت افتادی ..
شهین نیم نگاهی بهم کرد و گفت : کار خاصی نکردم ، همه چیز یه دفعه ای شد ، به هر حال ببخشید اگه کم و کسری هست ، غذای مورد علاقه نوری جان و شما رو درست کردم نوش جانتون گفتم از سر کار برگشتین و گرسنتونه واسه همین سفره رو زود پهن کردم ، بفرمایید بشینید تا غذا سرد نشده !
من فقط مات و مبهوت به شهین و رفتارای عجیب غریبش نگاه میکردم ...
سالار رفت کنار داداشش نشست ، منم رفتم کنار سالار ، ایمانم روبروی من نشست ..
نمیدونم چرا این پسر بچه منو جذب خودش کرده بود حس خوبی نسبت بهش داشتم ...
غذا خوردنمون که تموم شد ، آرش رو دست نوری جان دادم و برای جمع کردن ظرفا بلند شدم که همون موقع شهین ظرفارو از دستم گرفت و گفت : فریبا خانم شما زحمت نکش خسته میشی خودم تنهایی انجام میدم !
سالار پیش دستی کرد و به جای من جواب داد
_ زن داداش این چه حرفیه که میزنید فریبا کمکت میکنه مگه نه ؟
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم : بله حتماً .. شهین پوزخندی زد و گفت : حالا که اینقدر اصرار میکنی باشه ... من سفره رو جمع میکنم تو ظرفا رو بشور ، با چشمای باز نگاش کردم و تو دلم زنیکه ی پررویی نثارش کردم و رفتم سمت اشپزخونه ، که ای کاش وارد نمیشدم ، کلی ظرف کثیف که مشخص نبود از کی نشسته رو سر هم تلمبار کرده بود ، چجوری تو این کثیفی و و شلوغی تونسته بود این همه غذا درست کنه برام جای سوال بود ..
آستینای مانتوم رو بالا زدم و شروع کردم به شستن ظرفا ، دقیقا یک ساعتی شده بود که تک و تنها تو آشپزخونه مشغول بودم و صاحب خونه تو سالن نشسته بود و داشت خوش و بش میکرد حتی کسی نیومد یه خسته نباشید هم بهم بگه یک لحظه دلم برای مامانم و خونمون تنگ شد زود بود برای ازدواجم خیلی زود ...
بالاخره ظرفا رو شستم و رفتم نشستم ،
مچ دستم خیلی درد گرفته بود و کلافه بودم
یه لحظه چشمم به آرش افتاد که یه گوشه خوابیده و از سرما تو خودش جمع شده
با عصبانیت رو به سالار گفتم : یعنی واقعا نمیبینی بچه از سرما چه جوری خوابیده
میخوای مریض بشه ؟
سالار با یه باشه .. بحث رو خاتمه داد و رفت یه پتو روی آرش انداخت ، و اومد کنارم نشست و آروم گفت : حتما من باید گوشزد کنم تا یه تکونی به خودت بدی ؟ تو بزرگی ، دست از این بچه بازیات بردار چرا همه جا روغنِ رو آبم میکنی ؟
ازش فاصله گرفتم و گفتم : یک دیگه مهمونی گرفته من باید کاراشو بکنم به من چه چرا همتون از من طلبکارید ؟؟
سالار که متوجه شد عصبی ام سکوت کرد و با یه لبخند فریبنده رو به بقیه حرف رو عوض کرد ..
تا آخر شب که اونجا بودیم یه کلمه حرفم با کسی نزدم ، یکی دوبارم شهین چای بهم تعارف کرد که برنداشتم ، ساعت یک شب بود که بالاخره برگشتیم خونه و مستقیم رفتم تو اتاقم ، خیلی خسته بودم همین که دراز کشیدم چشمام گرم خواب شد که یهو گرمی دستی رو روی کمرم حس کردم ...
سالار بود که دستشو به آرومی روی کمرم میکشید ، تا قبل از دیدنش با لیلا هیچ مشکلی برای رابطه باهاش نداشتم نداشتم ، ولی اونشب هم از دستش عصبانی بودم ، هم آمادگیشو نداشتم ، فعلا هدفه من رفتن از این لونه موش بود ، با عصبانیت دستشو پس زدم و گفتم : خسته م خوابم میاد ...
ولی سمج تر از این حرفا بود صورتشو کنار گوشم آورد ، نفسای داغش که به گوشم بر خورد میکرد و حالمو بد کرده بود ..
دلم میگفت : بذار بهت نزدیک بشه اما غرورم اجازه نمیداد ، صورتمو ازش دور کردم و گفتم : بسه دیگه حتما باید بهت توهین کنم تا دست از سرم برداری ؟ صورتمو بوسید و گفت : چت شده تو ؟ چرا نمیذاری بهت نزدیک بشم ؟
با خودم گفتم الان وقتشه از حیله ی زنانم استفاده کنم ، دستمو تو موهای پر پشتش کشیدم و گفتم : هر وقت رفتیم خونه خودمون من همه جوره در اختیارتم ، بعدم پشتمو بهش کردم و پتو رو ، روی سرم کشیدم ، سالارم ازم فاصله گرفت و آروم گفت: باشه هر جور راحتی پس اگه یه روزی دیدی یا شنیدی من با یکی هستم ناراحت نشو !
سریع برگشتم بهش نگاه کردم ، اما تا خواستم حرف بزنم ، پشتشو بهم کرد و خوابید .
تا صبح خواب به چشمام نیومد ذهنم درگیر لیلا و سالار و رابطه ی بینشون بود..
دمدمای صبح بود که رفتم تو حیاط و با ذهنی آشفته ، قدم میزدم ، با خودم فکر میکردم نکنه کاره شهین باشه نکنه صیغه خوندن نکنه ...
یه لحظه با دستی که به شونم خورد ترسیدم و جیغ کشیدم ، برگشتم دیدم سالاره ...
اخمامو در هم کشیدم و گفتم : سالار به خدا ترسیدم چرا مثل جن ظاهر میشی ؟
_ متعجب گفت : تو این موقع صبح اینجا چیکار میکنی ؟ حالت خوبه؟
_ نگاهمو ازش دزدیدم و گفتم ،: آره آره خوبم خوابم نمیبرد اومدم یه بادی به سرم بخوره راستی امروز میری سرکار ؟
آروم و با استرس گفت : آره !
با طعنه گفتم : ولی امروز جمعس !؟
با این حرفم سالار سر جاش میخکوب شد .. استرس از چشماش میبارید ، با مِن مِن گفت : چیزه .. آخه شهرکرد جلسه گذاشتن باید برم !
از کنارش رد شدم و گفتم : اگه من گذاشتم تو امروز از در این خونه بری بیرون ..
با لبخندی مصنوعی رفت سمت سرویس و گفت : فکر کردی چون بهت احترام میذارم جایی خبریه ؟
دفعه ی آخرت باشه که واسه من امر و نهی میکنی ..
همین که سالار رفت سمت دستشویی رفتم تو آشپزخونه یه دستمال برداشتم و زیر آب داغ گرفتم و بردم رو پیشونی آرش گذاشتم
بچم خیلی معصوم خوابیده بود خودمم نمیدونستم دارم چیکار میکنم !
صدای بسته شدن در که اومد سریع دستمال رو زیر توشک قایم کردم و با غمی ساختگی به صورت آرش خیره شدم که سالار نگاهش بین من و آرش چرخید و گفت :
چرا ماتم زده نشستی بالاسر بچه ؟
بدون اینکه به سالار نگاه کنم گفتم :
بچم داغه بیا ببین ...
سالار خم شد و پشت دستشو روی پیشونی آرش گذاشت و از شدت داغی آرش نگران شد و گفت : بچه داره میسوزه تو همینجوری نشستی بالا سرش ؟ پاشو حاضر شو ببریمش درمونگاه..
درسته که زیاد با بچه وقت نمیگذروند ولی خیلی دوسش داشت ..
هول شدم و با استرس گفتم : فعلا صبر کن ، قبلا یکی دوبار اینجوری شده ، من الان پاشورش میکنم ، اگه خوب نشد میریم درمونگاه ..
بالاخره با چرب زبونی تونستم منصرفش کنم هم از رفتن به دکتر هم ، به قول خودش از سرکار رفتنش ، تو دلم عروسی به پا شده بود که تونستم یه کاره درست حسابی بکنم ..
اونروز سالار تا شب کنار آرش نشست و مراقبش بود ، منم کمک نوری جان ناهار و شام درست کردم ، خداروشکر نوری جان زن بدجنسی نبود مگر اینکه شهین تو گوشش میخوند ...
شب موقع خواب بدن بی جونمو روی زمین انداختم که از چشم سالار دور نموند و خودشو بهم چسبوند .. خیلی از دست کاراش عصبی شده بودم ؟
با لحنی بد گفتم : چرا اینقدر خودتو به من میچسبونی ؟ خوبه هر روز ورِ دل من نیستی ...
جواب داد نکنه وظیفه شوهر داریتم بلد نیستی ؟
_ اصلا نمیخواستم اسمی از لیلا بیارم ، که بیشتر از این پرو بشه ، بعد از کمی سکوت گفتم : بلدم خوبم بلدم ولی چون امروز حال آرش خوب نبود یکم بی حوصله ام ، در گوشم گفت : چقدر ناز میکنی بچه که حالش خوبه بیا یه شب عالی داشته باشیم ... فریبا من بازم ازت بچه میخوام!
با این حرفش شوکه شدم و یه دفعه آب دهنم پرید تو گلوم و به سرفه افتادم ..
سالار رفت یه لیوان آب برام آورد و با دستش تو کمرم میزد ، یکم آب خوردم و برگشتم بهش گفتم اصلا معلومه چی داری میگی ؟
_ یعنی چی که دوباره بچه میخوای آرش هنوز کوچیکه! یه بچه دیگه رو کجای دلم بذارم اونم تو این اتاق نقلی که خودمونم به زور توش جا میشیم ، تو به جای اینکه همه پولاتو خرج لباس و عطر بکنی ...
و عطر خریدن بکنی ، یکم پس انداز کن تا یه خونه دست و پا کنیم ..
بعد از کمی فکر کردن گفت : بهت قول میدم وقتی بچه دوممون به دنیا اومد خونه بگیرم !
دلیل این خواسته ی ناگهانی سالار رو درک نمیکردم ، نمیدونستم هدفش چیه ، خودمو به کوچه علی چپ زدم و گفتم: دیگه گول حرفاتو نمیخورم ، یادته وقتی آرش رو باردار بودم گفتی وقتی به دنیا اومد از اینجا میریم ؟ ولی چند سال از به دنیا اومدنش گذشته اما تو هنوز به قولت عمل نکردی تازه میگی یکی دیگه هم به دنیا بیار ؟ اینقدر غر به جونش زدم تا کلافه شد و گرفت خوابید ...
اینکه سالار زیاد پیگیر رابطه نبود برام نگران کننده و عجیب بود ، با شناختی که ازش داشتم و میدونستم رابطه خیلی براش مهمه ، نگران این بودم که نکنه رابطه اش اونقدرا با لیلا عمیقه که پیگیر رابطه با من نیست ...
سالار پسر درس خونده و به روزی بود اصلا به حجاب و آرایش گیر نمیداد و همیشه تو خلوت بهم میگفت : لباسای باز بپوش و به خودت برس ..
منم اگه خیانتش با لیلا رو به زبون نیاوردم به خاطر همین رفتاراش بود ، میدونستم اگه چیزی بگم بحث و دعوا به پا میشه و من باید دوباره برگردم خونه بابام و بددلی های سعید رو تحمل کنم ...
سه سال از اون روزا گذشته بود و ما هنوز تو همون اتاق ۹ متری زندگی میکردیم ، آرش بزرگتر شده بود ، پسر تخس و شیطونی بود و قیافه اش با سالار مو نمیزد ..
سالارم وقت زیادی از معلم شدنش نمونده بود ..
یه روز صبح که سالار میخواست بره شهرکرد ازش خواستم من و آرش رو ببره خونه بابام ..
سریع حاضر شدیم و از نوری جان خداحافظی کردم ، هنوز از درِ حیاط بیرون نرفته نوری جان گفت : فریبا دختر دوباره نَری خونه بابات جا خوش کنی ، فردا پس فردا مهمون داریم _ متعجب گفتم مهمونت کی هست ؟
با ذوق گفت : قراره بچه هام بعد از چند سال از عسلویه بیان ، یزدانم گفته زن میخوام !
یزدان پسر سومیش ، سپهدار و ستار هم پسرای دو قلوش که یک سال با یزدان تفاوت سنی داشتن
پسر بزرگشم ، شوهر شهینِ که اسمش ساتیار بود ..
چشمی گفتم و پشت سر سالار قدم برداشتم ، سالار تو مسیر رفتن بهم گفت : یزدان دنبال دختر خوب میگرده ، مامانمم چند تا دختر ، براش زیر سر گذاشته ولی کل روستا رو هم که بگردن نمیتونن به خوشگلی زن من پیدا کنن ...
اخمامو در هم کشیدم و گفتم: چرا ظاهر آدما اینقدر برات مهمه ؟ چرا فکر میکنی زنی که خوشگل باشه و به خودش برسه همه چیز تمامه ؟
گوشه چشمی نازک کرد و گفت : همه لذت من از یه زن به همین چیزاشه عشق میکنم وقتی یه زن خوش بَر و رو میبینم ...
از لحن حرف زدن سالار در مورد زن ها خوشم نميومد ، جز يك نگاه جنسی به زن ها هيچ ارزش ديگه ای برامون قائل نبود از حرفهاش حرصم گرفته بود و نميدونستم چطوری حرصمو خالي كنم ...
به خونه ی بابام رسيده بوديم و موقعيت رو برای خالی كردن حرصم خوب دونستم ...
نفس پر صدايي كه بيشتر شبيه به آه باشه كشيدم و گفتم :
_آقا سالار حواست به چشمات باشه ، زمين گرده توام يه زن خوش بر و رو داری متوجه منظورم که میشی ؟
سالار بعد از شنيدن اين حرفم ، رنگ از صورتش پرید و تا خواست حرف بزنه كه سريع وارد خونه ی بابام شدم و آرش رو دست فرحناز دادم
مامان به محض ديدنم با روی خوش جلو اومد و گفت : _سلام دختر ، راه گم کردین ، خوش اومدین ، و بعد به سمت آرش كه توی بغل فرحناز بود رفت و بوسه ای روی پيشونيش زد
لبه ی پله ی توی حياط نشستم و آهی كشيدم و گفتم : _مامان بيا بشين كارت دارم
چته مادر چرا آه ميكشي ؟
_خسته شدم بخدا
دستمو روی پاهام كشيدم و ادامه دادم
_مامان ، سالار داره بهم خيانت ميكنه
مامان لب پايينشو به دندون گرفت و نگاهش بين من و فرحناز چرخيد و گفت :
_اين حرفو نزن ، نه سالار همچين پسری نيست
_بخدا مادر من با چشمای خودم ديدم ، اسم زنه ليلاست ، سالار يك جوری باش حرف ميزد و قربون صدقه قد و بالاش ميرفت كه كاش بودی و ميديدی ...
مامان نچ نچی زير لب كرد و سری به نشونه ی افسوس تكون داد و گفت :
_حرفش چيه ؟ چی ميگه ؟
_جواب دادم : اصلا خبر نداره که من ديدم ، من هيچ به روی خودم نيوردم ، اخه چی بهش ميگفتم ؟
قبل از اينكه مامان حرفی بزنه خودم ادامه دادم و گفتم : _ آخه اينم زندگيه براي من ساخته ؟ بگو سالار تو كه برای زنتم نميتونی يه خونه بگيری چه هوسی داری كه سراغ زن های ديگه ام ميری ، چند ساله دست منه بدبختو گرفته برده تو یه آلونك تازه بهم خيانتم ميكنه ، من ميخوام طلاق بگيرم ..
مامان چنگی به صورتش انداخت و گفت :
_خاك دو عالم به سرم ، چه طلاقی ؟ بشين سر جات دختر كم اسم مارو تو دهن مردم بنداز ،
آقا بدبختت اين همه آبرو جمع نكرده كه تو يكشبه به بادش بدی
_چه غلطا ....
صدای داداش سعيد رو كه شنيدم مثله فنر از جام كنده شدم و سلام کردم ، اما سعيد اعتنايی نكرد و در حالي كه كفشاشو پشت پا مينداخت گفت :
_تو اين خونه هيچ كس حرفی از طلاق نميزنه
باران ٢
كمي خودمو مظلوم كردم و گفتم :
_داداش تو ميدوني چه مصيبتيه توی يك اتاق نه متری زندگي كردن ؟ بخدا جونم به لبم رسيده كم آوردم دیگه ..
خيلي دل خوشی از خونه و زندگيم دارم كه آقا بلند شده بهمم خيانت كرده ؟
تو بگو من با چه دلی توي این زندگي بمونم ؟
سعيد با آب حوض دستاشو شست و گفت :
_ من نميدونم ، سر از این چیزا و حرفای خاله زنکی هم در نمیارم ، براي شوهرت كم نذار ..
بعد رو به مامان كرد و گفت :
_كسی تو اين خونه و خانواده حرفی از طلاق زد ، سرشو به باد داده ..
مامان با ايما و اشاره ازم خواست سكوت كنم اما من نميتونستم ساكت بمونم .. با توپ پر رو به سعيد كردم و گفتم :
_مردم خانوادشون سينه براشون پاره ميكنن بيا و ببين چطوری ازشون حمايت ميكنن ، اونوفت داداش خوش غيرت من ميگه اگه طلاق گرفتی و از ظلم يه نفر خودتو آزاد كردي سرت به باد ميره
سعيد قدمي سمتم برداشت كه مامان خودشو جلو انداخت و گفت :
_استغفرالله ، زشته
و بعد رو به من كرد و گفت :
_دندون به جگر بگير فريبا ، خون به دل شدم از دست تو و كارات ..
و بعد به فرحناز اشاره داد و فرحناز با نگرانی اومد سمتم دستمو گرفت و برد سمت خونه ..
صدای سعيد از توی حياط ميومد كه ميگفت :
_زبون اين دختره رو كوتاه كن تا خودم دست به كار نشدم ، خواستم برم سمت حياط كه فرحناز دستمو كشيد و گفت :
_بسه كم شر به پا کن ، میخوای از خونه سالار بیای بيرون که بيای تو اين خونه بشي تو سري خوره آقا سعيد ؟ بدبختی بخدا برو بچسب به زندگيت ، چشم شوهرتو پر كن
نذار به غير از تو چشمش كسيو ببينه ...
با غيض رومو از فرحناز برگردوندم و گفتم :
_چی ميگي تو ؟ تو چه ميدونی تو دل من چی ميگذره ؟
زدم به آرش كه به بغل فرحناز بود و گفتم :
_اسمتون فقط خانوادست ، وگرنه كو خانواده ؟؟؟
و رفتم توی حياط و مقابل چشم مامان و سعيد سمت در رفتم كه سعيد صدام زد و گفت :
_كجا ؟
_ با حرص گفتم : میرم خونه شوهرم ، از شما هيچ آبی برای من گرم نميشه ، من الكی خيال كردم كس و كاری دارم ...
و از در زدم بيرون و محكم درو به هم كوبيدم
لحظه ای بعد مامان با پای برهنه اومد توی كوچه و صدام كرد .. اما محل ندادم و با قدم های تند به سمت خونه نوری حان رفتم ..
در خونه نوری جان هم كه طبق عادت هميشگی باز بود ، خواستم بی سرو صدا برم تو اتاقم که سوال پيجم نكنه كه ديدم توی حياط نشسته و به محض نشستنم تكونی به خودش داد و گفت :
_مگه نرفته بودی خونه آقات ؟
؟
با غيض رومو ازش برگردوندم و خواستم وارد اتاق بشم كه تكونی به خودش داد و گفت :
_قديم ما جراًت نميكرديم جايی كه مادرشوهرمون هست قدم از قدم برداريم اونوقت تو جواب سوال منو نميدی ؟
با ناراحتی نگاهی به نوری جان كردم و گفتم :
_نوری جان دلم خونه ، اگر خونه آقام خوش بودم كه به زودی برنميگشتم تو اين آلونك !
نوري جان كه فضولی امانش رو بريده بود
از زمین كنده شد اومد جفتم و گفت :
_مگه چه خبر بوده خونه آقات ؟
تو دلم ميخواستم داد بزنم و بهش بگم بتوچه اما فقط آهی كشيدم و رفتم توی اتاق ..
صدای غر هر های نوری جان كه از عروسای اين دوره زمونه گلايه ميكرد رو به خوبی ميشنيدم
آرشو به هزار زحمت خوابوندم و خودمم جفتش خوابم برد .. نفهميدم كی خوابم برده بود كه با ضربه هايی كه نوری جان به در ميزد از خواب پريدم
سر درد داشتم و بی حوصله بودم
خودمو روی زمين كشيدم و درو باز كردم ، چشمهام به زور باز ميشد دستمو روي سرم گرفتم و گفتم :
_جانم نوري جان ؟
_بيا نهار حاضر كردم ، تو كه خواب بودی نميگی اين پيرزن دست تنهاست ؟
با كلافگی گفتم : باشه نوری جان دستت درد نكنه الان ميام ، با اینکه شكمم گرسنه بود و حال و حوصله ی اينكه پاشم برم نهار بخورم رو نداشتم
اما بخاطر اينكه غر های نوری جان به جونم نباشه
رفتم و بعد از غذا همه وسايلو جمع كردم و كمكش دستي به سر و روی خونه كشيدم ..
بعد از ظهر سالار وقتي پاشو از در خونه داخل گذاشت به محض ديدن من تعجب كرد و گفت :
_تو كي اومدي ؟
_جواب دادم : همين سر صبح ..
_گفت : مگه نرفته بودی که بمونی ؟
_رفتم ولی ديدم اونجا بدتر از آلونك توعه ..
سالار دور و برشو پاييد و وقتي ديد نوری جان نيست قدمی سمتم برداشت و موهامو از توی صورتم كناز زد و گفت : وقتي تو هستی اين آلونك برام كاخ همايونيه ...
دستشو پس زدم و گفتم : گوشم پره از اين حرفها ..
_ خندید و گفت : بحث شد خونه آقات با كسی ؟
_ اخمامو در هم کشیدم و گفتم : نه برای چی ؟
_گفت : آخه اعصاب نداری ، داری حرصتو سر من خالي ميكنی ، دلم ميخواست داد بزنم و بگم حرص اصلی و درد اول و آخر من تویی و خيانتات و اين آلونك نه متری كه هر شب دارم توش نفس كم ميارم
سالار منتظر جواب موند اما وقتی نگاه خيره منو كه طلبكارانه براندازش ميكردم ديد ، زیر لب غری زد و رفت سمت آشپزخونه ، منم رفتم توی اتاق و آرشو كه مشغول بازی بود تماشا كردم
شب موقع خواب مثله هميشه سالار خودشو چسبوند به من و گفت :
_اذيت نكن ديگه
تقلا ميكردم و سعی ميكردم خودمو از بغلش بكشم بيرون و گفتم : ها سالار چيه ؟
فكر كردی حرفام يه روز تاريخ انقضا دارن ؟
با كف دست زدم تخت سينه اش و خودمو ازش فاصله دادم و گفتم : تو اين آلونك ديگه رابطه نميخوام خسته شدم منم .. والا بلا وقتی منو از اينجا بردی هر شب هر وقت خواستی در خدمتم غير از اين بفرما آرشو بغل كن و بخواب
سالار سكوت كرد و فاصله گرفت
منم اونقدر فكر كردم تا خوابم برد ..
صبح با صداي نوری جان كه ميگفت : شب مهمون دارم خواب بسه بيدار شدم
با غرولند از اتاق زدم بیرون و گفتم :
_نوری جان اگه بخت با من يار بود و تو اين خونه جفت تو زندگی نميكردم سر صبحی غراتو به جون كی ميزدی ؟ يكريز به كي دستور ميدادي ؟ يه خواب راحتو از كی حروم ميكردی؟
نوری جان نگاه پر از اكراهی بهم کرد و منم رفتم دستشويي ..
تمام روز كمك حالش بودم و شستم و سابيدم
غذا پختم ، نميخواستم از اون شهين عفريته كم بيارم ،اونقدر كار كردم كه فكر كردم كمرم خشك شده و بعيد ميدونستم كه بتونم سر پا بشم
آماده شدم و منتظر موندم تا شهين خانوم تشريف فرما بشه ، سالارم همش نگاهشو روی هيكلم ميچرخوند ، بنده خدا اين چند وقته خيلی حسرت كشيده بود ، اما دلم به حالش نميسوخت
...
صدای در بلند شد و من از جام كنده شدم دستی به لباسم كشيدم كه از چشم سالار دور نموند و گفت : خوب بلدي به خودت برسی جلوی مهمون ، پس چرا برای من اينجوری نميكني
بدون اينكه جوابشو بدم با روي خوش رفتم موندم جلوی در . اول ايمان وارد شد
با خوش رويی باهاش سلام و احوال پرسی كردم .. از همون اول ايمان خیلی به دلم نشسته بود ، مشغول برانداز كردن ايمان بودم و حرف زدن باهاش بودم كه دستی روی شونه ام گذاشته شد ...
كمی ترسيدم و برگشتم كه به چشم هاي ريز و بدجنس شهين برخوردم ..
شونمو از زير دستش بيرون كشيدم و گفتم :
_اين چه طرز سلام احوال كردن ؟
شهين جوری كه كسي صداشو نشنوه سرشو جلو آورد و گفت : ببخشيد خانم از شما كه به مهمونتون خوش آمد ميگيد ياد گرفتيم ، مشغول چشم چروني هستي حواست نيست مهمون داري
لبخند بی تفاوتی تحويلش دادم و گفتم :
_تو كه سر و تهتو بزنن اينجايي ، چه مهموني ؟
_ با صدای بلند تری گفت : خونه مادرشوهرمه به تو چه ؟
سالار خودشو جلو انداخت و گفت :
زن داداش فريبا بچست شما بزرگي كن ببخش !
از اين حرف سالار خيلی بدم اومد ، اون چه حقي داشت كه منو جلوي زن داداشش كوچيك كنه ؟
پشت چشمي براش نازك كردم و رفتم سمت آشپزخونه .. نوری جان كه توی آشپزخونه بود به محض ديدن من گفت : دختر ميذاشتي از راه برسن ، بعد دعوا راه مينداختي !
تا دهن باز كردم حرف بزنم شهين خودشو انداخت وسط و گفت : نوري جان ، ما ميايم به شما سر بنزنيم توي گلوی اين دختر گير كرده
به هزار زحمت سكوت كردم و لب پايينمو برای خالی كردن حرصم محكم به دندون گرفتم ..
موقع چيزن سفره شهين هيكل گنده اش رو تكون داد و خواست كمكم كنه و خودشو تو دل نوری جان جا بده كه گفتم : نميخواد شما به زحمت بيفتي ، زيادم نميتوني خم و راست بشی ،
اذيت ميشي خودم ميچينم و تند تند قبل از اينكه شهين بخواد كاري انجام بده سفره رو چيدم ، نگاه پر حسرت شهين به سفره به خوبي نشون ميداد كه حالش گرفته شده با يك لبخندي از آقايون خواستم بيان بشينن دور سفره
همه از غذا و سفره تعريف ميكردن شهينم خون قورت ميداد ..
اون شب از اينكه حال شهين رو گرفته بودم خيلی سر حال بودم .
توی اتاق وقتي موهامو شونه ميكردم و لبخند ميزدم سالار از پشت بغلم كرد و گفت :
_ ميبينم كيفت كوكه ؟
نخواستم حالشو بگيرم ، ابرويي بالا انداختم و گفتم : وقتي دهن زن داداشتو به خاك ميمالم خيلی حالم خوب ميشه ..
خوب ميدونم اگه در حالت عادی اين حرفو زده بودم سالار ازم ميخواست بي ادب نباشم اما چون شب بود و سالار بهم نياز داشت ، حرفي نميزند كه از كوره در برم ..
بدم گوشم به آرومی زمزمه كرد و گفت :
_پس حال منم امشب خوب ميكنی
سرشو توي گودی گردنم برد و تا خواستم پسش بزنم ...
گفت : مگه تو نميخواي از اين اتاق بريم ؟
از توی آيينه نگاهمو دوختم به چشمای خمارش و گفتم : ميخوام ...
جواب داد : پس اگه بچه ی دوممون به دنيا بياد سريع از اين خونه ميريم ..
منم كه فقط ميخواستم از اين آلونك در بيام گفتم : قبول ..
اون شب بعد از يك مدت نسبتا طولان راضي شدم به آغوشش برم ..
بعد از كارش در حالی كه نفس نفس ميزد بهش گفتم : راستي سالار ؟
سمت من چرخيد دستی توی صورتمو كشيد و موهامو از صورتم كنار زد و گفت :
جونِ سالار ..
صدامو نارک کردم و گفتم : مگه قرار نبود داداشات از جنوب بيان ؟
_ گفت : تا اخر هفته ميان ، حالا براي چی میپرسی ، نكنه برادر شوهر دوست شدی ؟
_ دستشو از صورتم پس زدم و گفتم :
نه خير ، فقط دوست ندارم یزدان فعلا زن بگيره
سگرمه هاي سالا در هم رفت و گفت : عه تو چكار داري به زن گرفتن و نگرفتن اون ، بتوچه آخه زن !
گفتم : زورم مياد از اينكه داداشت زن بگيره و بره تو خونه خودش اونوقت من هنوز توی اين اتاق باشم ..
_سالار که مشخص بود از حرفای تکراریم خسته شده بود گفت : فریبا یکم دیگه صبوری كن ،من که بهت قول دادم بچه دوم كه به دنيا اومد از اينجا ميريم ..
سالار به حساب حرفت الان تو بغلتما !
بوسه ای به پيشونيم زد و گفت :
_چشم به روي چشم ...
درسته كه خيانت سالار برام اهميت داشت اما در وهله ی اول رفتنم از اين اتاق برام مهم بود
چند روزی گذشته بود كه دوباره نوری جان پای شهين رو به بهانه مهماني باز كرد به خونه و بساط مهموني رو به راه انداخت و گفت : پسرام دارن از جنوب ميان حيف كه ندارم وگرنه جلوي پاشون گاو قربوني ميكردم ..
پشت چشمي براش نازك كردم كه از چشم شهين مخفي نموند و آتيش بيار معركه شد و گفت :
_چته چرا براي نوري جان پشت چشم نارك ميكني ؟
دلم ميخواست جوابشو بدم
اما اگه دل به دلش ميدادم دعوا راه مينداخت و آخر سر هم همه چيز سر من ميشكست ..
نگاهی پر از کینه بهش انداختم و رفتم کنار نوری حان و مشغول پاك كردن يك خروار سبزي كه جلوش بود شدم ..
شهين هر از گاهي متلكی مينداخت و من مدام خودمو به نشنيدن ميزدم ..
شهين تكونی به خودش داد و آهی كشيد و گلايه كرد از كمر دردش ، در حالی كه نگاهم به سبزي ها بود لبخندي زدم و به آرومي اما جوري كه بشنوه گفتم : لاغر كن خب ، كمتر بخور
شهين با صدای بلندي گفت : چيزي گفتي تو ؟
نگاه متعجبمو بهش انداختم و گفتم : من ؟
كه باعث شد شهين بلند بشه و ..
و با توپ پر قدمی به سمتم برداشت و گفت :
_ ميبرم اون زبونتو ها ..
چاقویی كه باهاش سبزی تميز ميكرد توی دستش بود و يك قدم سمت من برداشت نوری جان بلند شد و جلوی شهين قد علم كرد و گفت :
_بسه شهين زشته از تو بعيده ، حالا میگيم اين بچست عقل نداره تو چرا اينجور ميكنی ؟
و من با سكوت فقط تماشاشون ميكردم
با غيض رومو از جفتشون برگردوندم و بلند شدم سمت اتاقم رفتم ، تا پامو گذاشتم توی اتاق شروع كردم به گلايه كردن از خدا
_ ای خداا منو از این خونه بِكَن ، و راحتم كن از شر نوری و اون عروس عفريتش ..
نميدونم چقدر خود خوری كردم كه سالار برگشت و وقتي ديد من کنج اتاق نشستم گفت : پس چرا نميری كمك كنی ، زن داداش دست تنهايی داره كار ميكنه ؟
با غیظ گفتم : قلم شن اون دوتا دست زن داداشت به حق علی و محكم كوبيدم روی
سينه م .. سالار وقتی خشم و عصبانيت منو ديد جلو اومد و سعی کرد با مهربونی آرومم كنه ..
_چيشده خانمم ؟
_ با بغض گفتم : سالار خسته شدم بخدا
قطره اشكی كه از گونه ام چكيد رو سريع پاک كردم و گفتم : بريدم ، بخدا كه بريدم نميخوام اصلا ديگه توی اين خونه زندگی كنم
سالار كلافه از جاش بلند شد ، هوفی كشيد و گفت : تا آدم مياد دو كلام باهات حرف بزنه حرف اين آلونك رو مياری وسط هزار بار گفتم الانم ميگم چشم چشم چشم بچه ی دوم كه باردار شدی از اين خونه ميريم ..
سكوت كردم و ديگه حرفي نزدم ..
شب برادر شوهرام ميرسيدن و من با يزدان خيلي ارتباط خوبی داشتم با ستار هم همينطور
اما اون سپهدار كلك زبونش به زن داداش شهينش رفته بود ، هم تند و هم نيش دار
يزدان به محض ديدن من جلو اومد و در حالی كه نگاهشو ازم ميدزديد گفت :
_سلام زن داداش دلتنگت شده بودم ..
يزدان معلم قرآن بود و به نسبت برادر هاش از همه حزب اللهي تر و البته با مرام تر بود
حتی از سالار ...
سپهدار هم بچه ی بدی نبود ، البته اگه زبونشو كنترل ميكرد و كمتر زخم زبون ميزد
مثلا به محض اومدنش تو خونه رو به من كرد و گفت : عه زن داداش تو هنوزم اينجايی ؟
فكر كردم رفتی خونه خودت ديگه كه باعث شد شهين زیر زیره بخنده ...
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید