آبروی رفته 2
که باعث شد شهین زیر زیره بخنده ..
پشت چشمی برای شهين نازك كردم و رو به سپهدار كردم و گفتم : والا داداشت خیلی به اين آلونك علاقمنده
و منتظر هيچ جوابی نموندم و راهمو گرفتم رفتم سمت آشپزخونه ..
ايمان توی آشپزخونه نشسته بود و نون خالی ميخورد به محض ديدنش كه مثله بچه يتيمی كف زمين نشسته بود دلم براش سوخت و
رو به نوری جان كردم و گفتم :
_نوری جان چرا يه چیزی نميدی اين بچه بذاره لای نونش ؟
_ با اخم گفت : چی بدم بهش ؟ ننش عين خيالش نيست ، منم اينقدر كار رو سرم ريخته ، تك و تنهام مگه چقدر جون دارم به همه برسم ؟
از حرفهای نوری جان فهميدم كه داره تيكه ميندازه و اونم توقع هایی داره از من مگه من چقدر توان داشتم كه از صبح تا شب بتونم در خدمتش باشم ..
كيسه سبزی رو از توی يخچال
در آوردم و چند تا سبزی تر و تازه جدا كردم و رفتم رو به روی ايمان نشستم و گفتم : بيا از اين سبزيا بذار تو لقمت ، اون نون خشك كه گير ميكنه تو گلوت ، همون لحظه دستم كشيده شد و به چشم های عصبی و سرخ شده ی شهين بر خوردم
خواستم دستمو از توی دستش بيرون بكشم كه نشد ، نوری جان هم متعجب ما رو نگاه ميكرد .
_ با صدای بلند گفتم : ول كن دستمو شكست ، اين وحشی بازيا چيه ؟
دستمو کشید و گفت : بيا بریم كارت دارم ، اصلاً امان نداد درست پاشم منو محكم كشيد و بردم سمت اتاق
سپهدارم با نيشخند داشت نگاهم ميكرد ..
شهين در اتاق رو به محكمی بست و پهلوی منو توی چنگش گرفت و گفت : بيين سلیته اگه يكبار ديگه به پر و پای بچه ی من بپيچی ، اين پهلوتو با يه قيچی كند ميبرم كه قشنگ زجر بكشی ..
شهين رو پس زدم و گفتم : چكار ميكنی روانی ، حيف اون بچه كه توی دست تو داره ...
يه سيلی محكم خوابوند توی گوشم كه اجازه نداد حرفمو كامل كنم !
یکدفعه در اتاق باز شد و سالار جلو اومد و پرسيد چيشده ؟
_ با گریه گفتم : چه ميدونم از اين زن داداش وحشیت بپرس ...
_ شهین با مظلومی رو به سالار کرد و گفت : داداش سالار به زنت تذكر بده كم جلو بچه ی چشم و گوش بسته ی من عرض اندام كنه ..
_چند قدمی ازش فاصله گرفتم و گفتم : شهين مطمئن باش اين سيلی که بهم زدی رو تلافی ميكنم .. هيكل گنده اش رو جلو تر آورد و گفت : بفرما تلافی كن ببينم چه گوهی ميخوری !
سالار پا در ميونی كرد و با احترام هميشگيش كه آغشته به چاپلوسی بود دستی به ريشش كشيد و گفت : زن داداش از شما بعيده ، فريبا هم جای دختر شماست
شهين با غیظ گفت : یه جوری ميگی جای دخترت انگار من چند سالمه !
بعدم با ناراحتی از اتاق رفت بیرون ..
جوری كه مطمئن بودم ميشنوه گفتم :
_ زنیکه صد سالشه ..
خودشو میزنه دست من ...
ميدونستم حرصشو در آوردم اما چيزی نگفت و خودشو زد به نشنيدن
لباسمو بالا كشيدم و پهلومو كه به خاطر چنگ شهين ميسوخت نگاه كردم سالار خواست نزديكم بشه کخ با صدای بلند گفتم : نزديك من نميشی هااااا بخدا اگه نزديكم بشی اين گلدون رو بر ميدارم و ميزنم توی سر جفتمون ..
سالار كمی عقب كشيد و گفت :
_چرا ميپيچی به دست و پاش ؟ مگه تو نميدونی اخلاق های اونو ؟
محكم زدم توی سرم و گفتم :
_ای خاك عالم به سر من كه زن تو شدم ، يه آدم بی بخار بی عرضه
سالار سگرمه هاش در هم رفت و گفت : چي ميگي تو ؟ توقع داشتی چكار كنم ؟
_ جواب دادم : نميخواستم كاری كنی همين كه يك ذره مرد باشی و ازم دفاع كنی كافيه ولی خب تو ، زن داداشت برات مهمتره ، انگار نونتو اون ميذاره جلوت !
سالار جلوم نشست و گفت : خانم خوشگلم نكن همچين ، امشب داداشام تازه اومدن الكی اوقاتمو تلخ نكن ، رومو از سالار برگردوندم و زير لب حرف زدم ...که محكم دستمو كشيد و گفت : چی ميگی زير لب مثله آدم حرف بزن !
_ با حرص گفتم : سالار از اتاق برو بيرون ، اینقدر رو اعصاب من رو به جات آرش اينقدر داد و بيداد ميكنم که همه بريزن تو اتاق !
دستمو پس زد و با لحن پر از اكراهی گفت : آدم نيستی که تحويلت بگيرم
و از اتاق رفت بيرون ...
پهلوم واقعا درد گرفته بود ، نميدونستم چكار كنم ، خیلی عصبب بودم پاشدم دو سه دست لباس ريختم توی يك ساك قرمز رنگم و چارقدمو رو سرم انداختم و از اتاق زدم بيرون ...
همه از ديدن من متعحب شدن سالار جلو اومد و گفت :
_اوغور بخير ؟
_خونه آقام
_ برو تو اتاق كم حرف بزن
با داد گفتم : دست از سرم بردار سالار ، نميخوام ديگه تو اين خونه زندگی کنم ، سالار كه انگار با كار من جلوی برادراش احساس شكست كرده بود محكم منو هل داد كه خوردم به ديوار ، سرخ شده بود و انگار از چشماش داشت خون ميباريد
_ وقتی من حرف ميزنم نميزنی زير حرفم برو گمشو تو اتاق ...
صدای گريه های آرش بين داد و بيداد ما گم شده بود ..
چشمم به شهين افتاد كه گوشه ی حیاط بود و با نيشخند به دعوای منو سالار نگاه ميكرد ..
يزدان و ستار اومدن بين ما و پا در ميونی ميكردن اما سپهدار رفت سمت شهين و شروع كردن به پچ پچ
همين كار شهين باعث شد داغ كنم و با داد گفتم : شهين چته خوش خوشانته ؟ داری لذت ميبری آره ؟
شهين شونه ای بالا انداخت و مشغول تماشا شد
سالارم كه چشمش خورده بود به برادراش شاخ شده بود و دهن بی چاك و دروازه شو باز كرده بود و ميگفت : قلم پاتو خرد ميكنم از كی تا حالا آدم شدی سر از خود ميخوای پاشی اين وقت شب از خونه بزنی بيرون ؟
منم مثل خودش با داد جوابشو دادم و گفتم : از وقتي كه تو فكر كردی خبريه و جواب اون زن داداش عفريته ات رو نميدی ..
ساتيار * شوهر شهین * جلو اومد و شد معركه بگير دعوا ..
_فريبا احترامت برای من واجبه اما حواست باشه در مورد زن من چطوری صحبت ميكنی
بدون اينكه جواب ساتيار رو بدم برگشتم سمت سالار و گفتم : خاکتو سرمن كه همچين شوهر پخمه ای دارم حتی به داداشتم نبردی كه يك جو غيرت داشته باشی ،
یک لحظه نفهميدم چيشد كه سوزش بدی توی صورتم احساس كردم ، سالار بود كه منو اونم جلوی همه سيلی زده بود ، خواستم از خودم دفاع كنم كه حمله كرد سمتم و شروع كرد به كتك زدنم ..
نميتونستم از خودم دفاع كنم خونه پر از صدای دعوا شده بود و داد و بيدادهای نوری حان و يزدان و سپهدار با گريه های آرش در هم آميخته شده بود گاهی صدای ساتيار هم به گوشم ميخورد كه از سالار ميخواست بره عقب اما هيچكدوم حریفش نشدن..
طعم گس خون رو زير زبونم احساس كردم ، و تا ميخواستم از درد جايی گله كنم ، سالار به جای ديگه اي ضربه ميزد اين اولين باری بود كه كتك ميخوردم ازش ، هيچوقت فكر نميكردم سالار همچين مردی باشه ..
صداي داد های سالار كه انگار ميخواست غيرتشو نشون برادراش بده شده بود سوهان روحم
_من بی غيرتم آره ؟ نشونت ميدم كی بی غيرته ..
دلم به حال خودم سوخت همونجا زير دست و پاهای سالار بی حركت نشستم و منتظر موندم تا هر بلای كه ميخواد سرم بياره ديگه نگاهای شهين و طعنه و متلك هاشم برام اهميتی نداشت ..
وقتي موفق شدن سالارو عقب بكشن نوری جون با چشمای پر از اشك جلوم نشست و صورتمو توی دستهاش گرفت و با مهربونی كم سابقه ای گفت : دختر قشنگم چرا اينجور ميكنی اوقات خودتو تلخ ميكني نكن عزيزم بخدا درستش نيست ...
و بعد رو به سالار كرد و در حالی كه منو برانداز ميكرد گفت : دستات بشكنه سالار نگاه چی به روز صورت این دختر آوردی ...
سالار نفس نفس ميزد و انگار كه كوه كنده بود مشغول استراحت كردن بود يزدان جلو اومد و اينبار خيره شد بهم و صورتش بابت زخم های روی صورتم در هم رفت و گفت : زن داداش ميخوای ببرمت درمونگاه ؟
سرمو به نشونه ی مثبت تكون دادم و به كمك نوری جان خواستم سمت در برم كه سالار قد علم كرد و گفت : كجا به سلامت ؟ نوری جان گفت : دختر بدبخت رو میبریم درمونگاه ، تا هنر جنابعالی رو به دكتر نشون بديم ، كمر دختر بدبخت صاف نميشه ..
شهين از گوشه ی خونه به حرف اومد و گفت : درمونگاه چیه ؟ بياد خودم الان براش يخ ميذارم
خوب ميدونستم چیكار كنم که شهين بابت امشب هزار بار به خودش لعنت بفرسته اما الان درد شكم و كمر امانمو بريده بود كه صدای سالارو شنيدم كه گفت : مگه چيه كه ببريدش درمونگاه دراز بكشه خوب ميشه لازم نكرده
يزدان مقابل سالار ايستاد و گفت : داداش نذار بدون اجازت كاری كنم من امشب اين دخترو ميبرم درمونگاه ..
وقتی رفتيم دكتر دستم ضربه ديده بود و برام بستنش ، صورت زخمي و كبود شدم رو هم برام باند پيچی كرد ..
وقتی داشتيم برميگشتيم ، لبه ی كت يزدان رو گرفتم كه از چشم نوری جان دور نموند و جفت برگشتن به سمتم ..
بغضم تركيد و گفتم : توروخدا بذاريد برم خونه آقام حالم خوب نيست نوری جان لب پايينشو به دندون گرفت و گفت : دختر تو تازه از زير دست و پا شوهرت جون سالم به در بردی درستش نيست امشب بيا بريم خونه بعد برو خونه آقات اگه الان بری سالار خون به پا ميكنه ، به آرومی گفتم : من ديگه با اون مرد كاری ندارم
نوری جان جلو اومد و دست بسته شده ام رو نوازش كرد و گفت : دخترم خدا شاهده هر چی بگی حق داری اما به هر مردی بگی بی غيرت خون به پا ميكنه ...
يزدان بين حرف نوری جان اومد و گفت :
چكارش داری مادر من ؟ تو بيا برو خونه بعدم من زن داداش رو ميذارم خونه آقاش ..
نزديك خونه بوديم كه نوری جان رو گذاشتيم و ما رفتيم سمت خونه آقام
تا در خونه آقامو زدم سعيد درو باز كرد ، تا سرو وضع منو ديد قدمی بيرون گذاشت و گفت : چه خبره چيشده ؟
يكهو يك صدایدادي كه منو صدا ميزد از پشت سر اومد
هوي فريباااااا
با صدای داد وحشت زده برگشتم سمت صدا كه به سالار برخوردم .. از چشماش حتی توی تاريكی هم عصبانيت ميباريد
با قدم های بزرگ و محكم سمتم اومد و گفت : تو اينجا چه غلطی ميكنی ؟ يزدان سپر بلای من شد و گفت : چه خبرته سالار اينجا چكار ميكنی؟
سعيد جلو اومد و در خونه رو پشت سرش بست كه نكنه صداي ما بره بيرون ، با چشمای غمگينم نگاه سعيد كردم و با ایما و اشاره ازش گلايه كردم سالار كه نزديك تر شد ..
سعيد جلو اومد و گفت : چه خبره ؟
سالار در حالی كه نگاه خشمگينش به من دوخته بود داد زد و گفت : آبجيت بی اجازه شوهرش نصفه شب از خونه زده بيرون !! یزدان بين حرفهای سالار پريد و گفت : سالار خدايی هم بالای سرته بفهم چی ميگی ، كی اين زن بی خبر از خونه زده بيرون خدارو خوش نمياد دروغ بگی
سعيد به چشمام نگاه كرد و گفت : اين راست ميگه ؟
مظلوم شدم و نگاهای ملتسمانه ام رو دوختم به چشماش و گفتم : داداش ببين چی به روزم آورده ؟
سعيد بدون اينكه نگاه من كنه رو به سالار كرد و ازش پرسید چيشده ،؟
سالار با گستاخی تمام گفت : جلو همه به من گفت بی غيرت ..
سعيد لحظه ای سكوت كرد و دم گوشم گفت : فریبا ، بی سرو صدا بردار برو خونه شوهرت كم دردسر درست کن برای من به خواهر مجردم تو خونه داری کاری نکن به خاطر کارای تو کسی خواستگاریش نیاد !
آهسته گفتم : داداش بخدا ...
داد زد .. داد بلندی كه باعث شد چشمامو ببندم _ فريبا تو اين خونه كسی تورو راه نميده ، مثله یه زن درست بردار برو خونه خودت ..
به گريه افتادم و گفتم : كدوم خونه داداش ؟ همون لحظه سالار جلو اومد و مچ دست منو توی دستش گرفت و گفت : بريم
وقتی سالار دستمو گرفت همون دستی كه بسته شده بود ، دادم رفت به هوا كه سالار با ترس دستمو رها كرد ، يزدان از سالار خواست كه اون بره و ما هم پشت سرش بریم ..
موقع رفتن نگاه سعيد كردم و گفتم : داداش من جز خانواده م چی دارم ؟ هيچی .. اما تو همونم از من گرفتی يادت نره يه شب درمونده اومدم و ازت كمك خواستم ولی تو ...
اشك امونم نداد سعيدم بی توجه به حرف من رو به يزدان كرد و گفت : درست نيست اين وقت شب تو با فريبا تو كوچه پس كوچه ها باشيد پشت سر سالار بريد و سمت در رفتم و در رو به هم كوبيد ...
حالم بد بود بدترم شد ، قلبم خيلی شكسته بود و هر لحظه بيشتر از قبل احساس بی كسی ميكردم
احساس میکردم تو این دنیای به این بزرگی هيچ كس رو ندارم تنها داداشم باعث شده بود غرورم خورد بشه...
با قدم های درمونده سمت خونه رفتم ...
_ يزدان ؟
_جونم زن داداش ؟
_من نميخوام برگردم توي اون خونه ؟
_ چرا سختش ميكنی ؟
_سختش نميكنم چطوری برم توی اون اتاق كنار سالاری كه امشب جلوی همه منو سنگ رو يخم كرده ؟
_ اصلا چرا دعواتون شد
_ سر شهين
_مگه اون چكار كرده ؟
ماجرارو براش تعريف كرذم كه يزدان آه پر حسرتی كشيد و گفت : شهین كارشه ، اون كلا زندگی خراب كنه ، من چند سال پيش يه دختری رو ميخواستم ، اینقدر نشست زير پای نوری جان و از بدیاش گفت که نوری جان منو گذاشت لا منگنه و گفت : يا اين دختره رو انتخاب كن و از اين خونه برو ، يا مارو انتخاب كن ، شهين نذاشت با اون دختر ازدواج كنم ...
_الان كجاست اون دختر ؟
_ازدواج كرده بچه هم داره ، الانم شهين يه دختر بهم معرفي كرده كه نوری جانم خيلی پسنديده و
_ كی هست ؟
_انگار دختر خوب و با خانواده ایه ، خياطه ..
من يزدان رو مثل داداشم دوست داشتم و نميخواستم بدبخت بشه اما وقتی فهميدم زنی كه ميخوان براش بگيرن خياطه دلم ريخت همه یه كاری بلد بودن و كار و باری داشتن اما من مونده بودم و چشمم به جيب سالار بود ...
از يزدان پرسیدم : حالا به دلت خودت هست ؟
به اکراه جواب داد : والا من چون شهين معرفیش كرده ترسيدم ، نكنه خوب نباشه چون برام سخته زندگيم از هم بپاشه خيلی سخت ميتونم به خودم بيام ..
اونقدر با يزدان غرق حرف زدن شده بوديم كه متوجه نشدیم رسيديم خونه و در بازه ..
اصلا دلم نمیخواست وارد خونه بشم ، يزدان كه ترديد منو ديد گفت : زن داداش لج نكن بيا برو تو ، سعي كن ببخشی
_ چطور ببخشم آخه ؟
همون لحظه تا وارد خونه شدم يه تصميمی گرفتم و خيلی هم مصمم بودم ، شهين سريع اومد به استقبالمون با لبخند طعنه داری گفت : چرا برگشتی ؟ مگه نرفته بودی خونه آقات بمونی ؟
يزدان به جای من جواب داد و گفت :
زن داداش توروخدا اذيتش نكن مگه نميبينی حال و روزشو ..
سريع برگشتم سمت يزدان و گفتم :
_مگه حال و روزم چشه ؟
شهين سريع خودشو وسط انداخت و گفت : خب اين چشمای كبود و دست بسته و كتک خورده ...
_ با حرص گفتم : زمين گرده شهين جون و از کنارش وارد خونه شدم كه ستار اومد به استقبالم و ...
بعد از سلام کردن به آرومی بهش گفتم : خوبم داداش نميخواد بيای
و رفتم داخل اتاق و كنجی نشستم و شروع كردم به گريه كردن ..
ميخواستم از اين خونه فرار كنم و برم حالا كه تو خونه آقامم راهم نميدادن و جايی رو نداشتم بهترين كار برام در رفتن از اين خونه بود ..
صدای شهين رو شنيدم كه از توی پذيرايی مشغول صحبت كردن بود و برای خودش قد قد ميكرد ..
_ اين فريبا هم خيلی زبون درازه ، حرف درستيه آخه زن توی روي شوهرش بهش بگه كه غيرت نداری ؟ بخدا كه من بعده اين همه سال كه با ساتيار زندگی كردم هنوز هم بهش نميگم بالا چشمت ابرو ، بخدا
زن بايد حيا داشته باشه بدونه چی ميگه اندازه دهنش حرف بزنه ..
دلم ميخواست برم بيرون از اتاق و بزنم توی دهنش و بهش بگم خفه شو بتوچه كه توی كار و زندگی من دخالت ميكنی ، شده بود آتيش بيار معركه منكه جلوی چشمش كتک خورده بودم ديگه چی بايد ميشد كه دست بر ميداشت ؟ حتما بايد سالار یه ضربه به سرم میزد و ميکشتم تا شهين دست از سرم برداره و خوشحال بشه؟
در اتاق كه باز شد فكر كردم شايد سالار باشه برای همین سرمو گذاشتم روی زانوم تا مجبور نباشم باهاش چشم تو چشم بشم
_فريبا خوبي ؟
سالار بود سكوت كردم و جوابشو ندادم آخه با چه رويی اومده و با من حرف ميزنه آبروي منو جلوی همه برده بود حالا اومده حالمو ميپرسه ؟ مگه من ميتونم خوب باشم ؟
_فريبا ناز نكن پاشو بردار بيا بيرون
سرمو بلند كردم و با خشم نگاهش كردم و رومو ازش برگردوندم و مشغول گريه شدم..
سالار نشست رو به روم و منو نگاه كرد فكر كنم داشت به اين فكر ميكرد كه چه گلی كاشته روی صورتم ؟
انگار ميخواست حرفی بزنه و بعد پشيمون شد و از اتاق زد بيرون دوباره صدای شهين چاپلوس ميومد _داداش سالار چای ميخوری ؟
_داداش سالار هميشه چای نبات دوست داره الان براش ميارم !
باید تلافی همه اين رفتار های شهين رو سرش در ميوردم اما نميدونستم چطوری ...
صدای در اتاق اومد و جوابی ندادم صدای يزدان بود كه گفت : زن داداش ميشه بيام داخل ؟
پاشدم بدون حرف درو باز كردم و خودم پشت در موندم
تا كسی منو نبينه ، يزدان كه اومد داخل درو بستم كه دوباره در باز شد و نوری جان اومد داخل و رو به من كرد و گفت : بده زشته بخدا كه زشته شما دوتا باهم بيايد تو اتاق فريبا توام كم لج سالار رو در بیار ، الان كه شما دوتا اومديد تو اتاق مونديد شهين شروع ميكنه به حرف زدن دوباره اين سالارو شير ميكنه سرت بيايد بيرون ..
با غيظ رومو از نوری جان برگردوندم و گفتم : نميدونم چرا همتون يادتون رفته همين يكی دو ساعت پيش مثله سگ زير دست و پاش داشتم جون ميدادم و كتك ميخوردم والا بِلا انصافم خوب چيزيه نوری جان جلو اومد و با مهربونی دستشو روی شونه ام گذاشت و گفت : بخدا این اتفاقا برای همه پيش مياد ، راه دور نمیریم همین شهين اينقدر از ساتيار كتك خورده حالا خوبه كه تو همين يكيار سالار دست روت بلند كرده
خنده ای كردم و گفتم : پس بگو زنيكه عقده كتکاشو میخواد سر من خالی كنه ، نوری جان به يزدان اشاره ای کرد و يزدان به آرومی بهم گفت : زن داداش تو هر چی كز كنی يه گوشه شهين خوشحال ترم ميشه اما وقتی حالت خوب باشه اونم از زبون و از رو ميفته نميدونی كه چطور داره ميگرده دور و بر داداش سالار
محكم كوبيدم روی سينه ام و گفتم : لا خاكا بذارمش به حق علی كه از چشم نوری جان دور نموند نچ نچی كرد و گفت : دختر وقتی داری نفرين ميكنی به بچه هاش فكر كن ، حالا اومديمو دعات گرفت اونوقت اون بچه های يسيرس چكار كنن ؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم :
به حضرت عباس خودم بزرگشون ميكنم خيلز هم بهتر از اون عفريته نوری جان و يزدان از اتاق بيرون رفتن و بعد از يكساعت صدای خداحافظی اومد .. اينجوری كه مشخص بود شهين داشت تشريفشو ميبرد بعد از رفتن شهين رخت خوابمو برداشتم و از اتاق زدم بيرون سالار متعجب نگام كرد كه رو به ستار و يزدان كردم و گفتم :
شما تو اتاق ما بخوابيد ، من و آرش پيش نوری جان میخوابیم ..
سپهدار با خودخواهی و بدجنسی كه از شهين به ارث برده بود روشو از من گرفت و گفت : نه من تو اتاق نوری جان ميخوابم ، توی اون اتاق خواب بد ميبينم ..
يزدان سمتش رفت و بعد از مقداری پچ پچ رو به من كرد و گفت : برو زن داداش سالار قد علم كرد و گفت : زن پيش شوهرش ميخوابه ...
اصلا درک نمیکردم سالار چرا اینقدر با پرویی حرف ميزنه !
هر چقدر تلاش كرد فايده ای نداشت و راضی نشدم و رفتم پيش نوری جان خوابيدم ...
صبح با صدای زنگ خروسی در حياط از خواب پريدم نوری جان در حالی که غرغر ميكرد به هزار زحمت از جاش كنده شد و گفت : آخه كله خروس خون كی ميره خونه مردم ؟ من سكوت كرده بودم و جای كبودی زير چشمم رو ميماليدم تا انگشتم بهش ميخورد احساس ميكردم سوزن واردش ميشه ..
با صدای حال و احوال نوری جان از جام كنده شدم و سركی كشيدم بهادر خواهر زاده نوری جان اومده بود ،
كه يادمه قديم ترا وقتی كه باردار بودم ديده بودمش و حسابی منو بر انداز ميكرد چارقدمو روی سرم انداختم و جوری كه يقه ی بازم مشخص نباشه از اتاق زدم بيرون و زير لب سلامی دادم بهادرم مثله سابق با نگاهش منو دنبال كرد و در حالی كه لبخندی به لب داشت جوابمو داد..
منم با پرويی چای آوردم و تعارف كردم ، خم كه شده بودم كمی يقه ام باز تر شده بود و مقداری از سينه ام بيرون افتاده بود ..
سريع يقه ام رو پوشوندم و مقابلش نشستم ، كه بهادر در حالی كه نگاهش به من بود از نوری جان پرسيد :
_ سالار كجاست ؟
_ نوری جان گفت : والا اونم مشغول كاره ، خدا كنه برای معلمی قبول بشه که یه باری از رو دوششون برداشته بشه ..
_ لبخندی زد و گفت : هنوزم اينجا زندگی ميكنن ؟
_ نوری جان جواب داد : آره بابا
والا زندگی اينقدر بالا پايين داره كه مرد بيچاره نميدونه چیكار كنه
از دلسوزی های نوری جان برای سالار اذيت ميشدم سالار ذره ای هم نياز به دلسوزی نداشت ..
نوری جان به بهانه پختن غذا از پيشمون رفت تو آشپزخونه و قبل از رفتنش به بهادر گفت : زود برميگردم بهادر در حالی كه چهار زانو نشسته بود و با انگشتای پاهاش بازی ميكرد رو به من كرد و گفت :
_ خوش به حال سالار !!
متعجب نگاهش كردم كه خودش ادامه داد و گفت :
_عجب زن خوبی داره
لبخندی زدم و گفتم : ممنون آقا بهادر نظر لطفتونه
_ چشمک ریزی زد و گفت: مگه دروغ ميگم كه نظر لطفتم باشه حقيقتيه
از حرفهاش خنده اش كه كمی كش آورد و زد به در اتاق و گفت :
_بايد براتون زد به تخته ماشالله خيلی برازنده هستيد ، سالار خيلی شانس داشته كه خدا شمارو بهش داده ...
هدف بهادر رو از اين حرفها و حركات ميدونستم اون كارش بود ،همیشه وقتی منو ميديد مشغول چشم چرونی ميشد و هر جوری كه بلد بود خودش رو بهم نزديك ميكرد منم هميشه از نزديك شدن بهش امتناع ميكردم ...
اما اينبار با هميشه فرق داشت و منم بدم نميومد اينجوری تلافی كنم تمام زخم هايی که سالار بهم زده رو جبران کنم ...
كار نوری جان کمی توی آشپزخونه طول كشيد ، بهادرم تا جايی كه در توانش بود از من تعريف كرد و در نهايت دستاشو گرفت و به شوخی گفت : خدا يكی مثله اين زن داداش فريبا قسمت ما كن به حرفهاش خنديدم و تكه ای سيب زدم روی چاقو و گرفتم جلوش با ولع سيب رو از روی چاقو قاپيد و گفت : انگار عسل بود ...
با تعجب تكه ای سيب گذاشتم دهنم و گفتم : نه بابا !! خنديد به حركتم و گفت : چون تو دادی بهم مزه عسل داد ..
با خجالت رومو ازش دزديدم كه نوری جان با آبكشی كه داخلش خيار و گوجه بود نشست و آبكش و سينی رو گذاشت جلوم و ازم خواست سالاد درست كنم ، كه بهادر گفت : خاله جان توروخدا به زن داداش زحمت نده ، من راضی نيستم بخدا ای بابا .. از حركاتش خنده ام ميگرفت به هر دری ميزد تا توجه منو به خودش جلب كنه ، منم افسوس ميخوردم به حال
بی لياقتی های سالار که نميديد همه دارن برای زنش دست و پا ميشكنن بعد خودش دنبال دخترای مردم بود ..
بعد از ظهر شهين كه فهميده بود بهادر اومده سريع خودشو رسوند و به محض ديدن من جلو اومد و گفت :
ميبينم كه كوفتگی از بدنت رفته ...
لبخند پر طعنه ای بهش زدم و بدون اينكه جوابشو بدم خواستم سمت آشپزخونه برم كه با اون دستای گنده اش دستمو گرفت و گفت : خوب فكر كنم فهميدی عاقبت نزدیک شدن به پسر من چيه ؟
رومو از صورت كريهِ ش گرفتم و گفتم : تو مريضی دست خودت نيست ..
بهادر دستشويی بود و وقتی از دست شويی در اومد به محض ديدن شهين كمی چهره اش در هم رفت ، تنها چيزی كه توی وجود بهادر دوست داشتم همين اكراهش نسبت به شهين بود تا جايی كه در توانش بود ازش فاصله ميگرفت و اگه شهين خودشو دور و برش ميپلكوند هم ضايعش ميكرد ، شهين به محض ديدن بهادر گفت : به به داداش بهادر ماشالله مردی شدی چقدر بزرگ شدی ماشالله !
بهادرم در حالی كه لبخند به لب داشت گفت : مرسی زن داداش توام هر موقع ميبينمت ماشالله چاق تر میشی ..
منم از عمد خنده ی پر صدايی كردم كه نوری جان با گاز گرفتن لب پايينش بهم تذكر داد
همه دور هم نشسته بودیم كه شهين رو به بهادر كرد و گفت :
_نميخوای زن بگيری ؟ تا كی ميخواي علاف بچرخی زن بگير سرو سامون بگيری ..
بهادر حبه ای قند گذاشت توی دهنش و چاييشو با سرو صدای زياد هورت كشيد و گفت :
_فعلا برای زن گرفتن وقت هست ..
شهين كمی خودشو جا به جا كرد و گفت : اگه یه دختر هم سن و سالت داشتم ميدادمش بهت ..
چايی گرفت گلوی بهادر و به آرومی زير لب گفت : خداروشكر که نداری ...
وقتی بهادر سر به سر شهين ميذاشت دوست داشتم بشينم جلوش و با خنده هام برم روی اعصابش
بعد از حرف بهادر لبخندی زدم و ابروهامو بالا انداختم
كه شهين با حرص گفت :فکر کنم يادت رفته لجبازی با من چه عواقبی داره اگه يادت رفته امشب يادت بندازم ؟
بهادر با كنجكاوی نگاهش رو بين من و شهين چرخوند و رو به من گفت : خبري شده ؟
تا دهن باز كردم كه بگم چيزي نشده ، شهين با بدجنسی و لبخند پر از حرصش تكه ای خيار زد به چنگالشو گذاشت توی دهنش و با ملچ ملوچ گفت : سالار كتكش زده !
بهادر توی جاش جا به جا شد و رو به من كرد و با نگرانی مخصوص به خودش گفت : اين راست ميگه ؟
نگاه پر از كينه ام رو دوختم به شهين و بدون اينكه نگاه بهادر كنم جوابشو دادم و گفتم : از زن داداش شهينت بپرس ، همون موقع تا بلند شدم كه برم سمت اتاق، يزدان اومد خونه و من سلامی زير لب کردم و رفتم سمت اتاقم ، صدای يزدان رو شنيدم كه از نوری جان جويای حالم شد اما بهادر جوابشو داد و گفت كه شهين چی گفته
برای اولين بار بود كه ميديدم يزدان سر شهين غر ميزنه و ازش ميخواد بهتر رفتار كنه ..
يزدان با صدايی بلند و لحن خيلی بدی داشت به شهين میگفت : زن داداش تو خجالت نميكشی سر به سر اين دختر ميذار ؟ من نميفهمم تو چی ميخوای از جون اين دختر بابا ولش كن ، سن و سال تو به سن و سال این دختر نمیخوره ، شهينم با گستاخی تمام جواب يزدانو داد و گفت : والا من نميفهمم برادر شوهر چه تعصبی داره بكشه !؟
من منظور شهين رو از اين حرفهاش به خوبی ميفهميدم اما نميخواستم خودمو به خاطر حرفهای صدمن يه غاز شهين اذيت كنم برای همين همونجا پشت در موندم و يواشكی جرفهاشونک گوش دادم كه صدای داد يزدان بلند شد و نوری جانم مدام پا درميوني ميكرد
يزدان با حرص گفت : چی بلغور ميكی واسه خودت ؟ بسه هر چی احترامتو نگه داشتيم فكر كردی ما زبون نداريم؟
بهادر هم پا در ميونی کرد و گفت : داداش يزدان بسه خونسرد باش عيب نداره بحث بين خانم هاست
نوری جانم از یه طرف میگفت : درست نيست، نكنيد من هميشه از دعوا بين اولادم ترسيدم حالا نگاه داره سرم مياد..
هميشه نوری جان وقتی ميخواست جو رو آروم كنه و يا جمعو ساكت كنه خودشو به مظلوميت ميزد و با اشك و آه و ناله ی ساختگی سعی ميكرد همرو ساكت كنه، اما اينبار فرق داشت
يك طرف دعوا شهين بود كه هرگز كوتاه نميومد ..
صدا كه نزديكتر شد خودمو از پشت در كنار كشيدم چون فكر كردم الان شهين بپره تو اتاق ،اما شهين با وقاحت تمام گفت : پس بگو پشت اين فريبا به تو گرم شده كه زبونش دراز شده وگرنه اين دختر .
اينقدر گستاخ بود ؟
من هميشه زبون داشتم اما شهين اهل سيا بازی درآوردن بود و همیشه ميخواست منو بد نشون بده و اگه راهی داشت رابطه ی منو يزدان رو به بی راهه بكشونه و بهمون تهمت بزنه ، اما كور خونده بود نه من و نه يزدان هيچكدوم طعمه ی بازی های پليدش نميشديم
همونجور كه فكر میكردم شهين در اتاق رو باز كرد و با اون هيكل گنده اش پريد تو اتاق ..
با خونسردی نگاهش كردم و گفتم : چته صداتو انداختی تو سرت سرمو بردی ؟ با پرويی قدمی سمتم برداشت و گفت : يامانزده تو حيا سرت نميشه آخه آدمم ميتونه به برادر شوهرش چشم داشته باشه ؟ از اين حجم پرويی و گستاخی شهين خجالت زده شدم و به آرومی گفتم : چی ميگی تو دهن دريده ؟
شهين جلو اومد و محكم جوری كه هرگز فكرشو نميكردم اين اجازه رو به خودش بده زد توی دهنم اونم جلوی همه كه تو حیاط نشسته بودن يزدان از عقب پريد جلو و با داد صدايی كه هر آن ممكن بود احساس كنم پرده های گوشمو پاره ميكنه گفت : چته تو ؟
چرا اينجوری ميكنی ؟ دردت چيه ؟
شهين گفت : دردم شما دوتاييد ، دارم براتون و از اتاق زد بيرون ، يزدانم با صدای بلندی گفت : هر غلطی ميخواي كن ...
نوری جانم شوک زده گوشه ی اتاق مونده بود و فقط نگاه ميكرد ، انگار اونم از اين همه گستاخيه شهين تعجب كرده اما بر خلاف تصورم قدمی سمت من و يزدان برداشت و با چشم های تنگ شده براندازمون كرد و گفت : نكنه اين راست ميگه ؟ يزدان به محض شنيدن صدای مامانش اخماش دوباره رفت توی همو با نگاهی به در كه مبادا بهادر بياد داخل گفت : ننه تو عقل به سرت نيست كه حرفای شهین رو باور میکنی ؟؟
نوری جان هنوزم با همون ژشت مشكوكش نگاهی به من و بعد نگاهی به يزدان انداخت و گفت : پس تو چه يقه ای داری كه برای اين دختر پاره كنی ؟ حيا نداری ؟
يزدان عصبی شده بود و گفت : حيا از نظر تو چيه مادر من ، من انسانم وقتی ببينم يكی داره حق كسيو ضايع ميكنه طرف اونو ميگيرم ، اگه فريبا هم به شهين تهمت ميزد از شهین دفاع ميكردم ..
نوری جان چه ميدونم والایی زير لب گفت و از اتاق زد بيرون ، يزدان نگاهی سمت لب من انداخت و گفت :
_ لبت داره خون مياد ...
_ کلافه گفتم: ميدونم عيب نداره چكار كنم ، سالار منو تا اين اندازه خفيف و ذليل كرده كه اين زنم به خودش اجازه ميده بزنه تو دهن من ..
_ یزدان گفت : عيب نداره خودتو ناراحت نكن درست میشه ..
چشمهای پر از اشكم رو دوختم توی چشماش و گفتم : سعی ميكنم كنار بيام ،انگار من كوتاه ترين ديوار اين خونه ام .. با صدای سالار يزدان از اتاق رفت بيرون و شهين دوباره صداش رفت به آسمون و به محض ديدن سالار ...
خودشو زد به موش مردگی و شروع كرد با گريه حرف زدن ..
منم پشت سر يزدان وفتم و بين چهارچوب های زنگ زده ی در ايستادم كه ديدم شهين در حالی كه نشسته محكم ميكوبه روی سينه اش و ميگه : آی داداش سالار آی داداش ..
سالار متعجب و با ترس در حالی كه به همه نگاه ميكرد تا حداقل از نگاه ها بفهمه چه خبره گفت :
_چه خبره زن داداش ؟ چيشده ؟ چرا همچين ميكنی ؟
_داداشم ، داداشِ خوبم
من قصد شهين از اين كار حركاتشو نمیدونستم برای همين به آرومی يزدان رو صدا زدم و گفتم :
_ببين اين الان قيامت به پا ميكنه الان من و تو رو ميبنده به هم و بيچاره مون میکنه ..
_ یزدان گفت : نه بابا داداش سالار كه عقلشو نميده دست اين روانی ..
صحبت من و يزدان از چشم های سالار دور نموند و سريع نگاهشو از ما گرفت كه شهين گفت : داداش بخدا به قرآن مجيد يک خبری هست بين زنتو ...
اسم يزدان نيورد اما يزدان با خشم رفت سمت شهين كه سالار جلوش بلند شد و بعد با خشم نگاه من كرد..
يزدان ميخواست سالار رو كنار بزنه كه سالار اجازه نداد اما يزدان با توپ پر به شهين پريد و گفت : خجالت بكش زن نذار ازت حالم بخوره چرا تهمت ميزنی ،
سالار يزدان رو به تندی هل داد عقب و گفت : تو از كجا فهميدي ميخواد اسم تو رو بياره ؟ شايد منظورش با كس ديگه ای بوده ؟
يزدان دستی تو موهاش كشيد و گفت : دوساعته داره بهمون تهمت ميزنه هی ما هيچی نگفتيم تا الان كه تو اومدی دوباره شروع كرده تهمت زدن
سالار يزدانو پس زد و با داد گفت : خودمم فهميدم ، خودم كه تهمت نميزنم !
يزدان شوك زده نگاه سالار كرد حتی ديگه نميتونست حرف بزنه كه سالار با عصبانيت قدم سمت من برداشت ..
من عقب عقب ميرفتم و سالار وارد اتاق شد و با چشمهای خشمگينش گفت : پس تو برای داداش من عشوه مياي ، آره ؟ زنيكه هرزه ..
از حركات سالار ميترسيدم فكر ميكردم اون سالاری كه اونقدر به پرو پام ميپيچيد و حالا اينجور شده به خاطر فتنه های شهينه و از شهينم بعيد نيست دعا جادوش کرده باشه
با هر قدم سالار بيشتر از قبل ميترسيدم و خودمو عقب ميكشيدم...
با هزار زحمت گفتم : سالار بخدا دروغ ميگه مگه ميشه من به تو خيانت كنم ؟
دلم برای خودم ميسوخت که كاری نكرده بودم و داشتم توبيخ ميشدم دست سالار كه به سمت كمربندش رفت بدنم از ترس میلرزید ..
لحظه ای بعد كمربند رو دور مچ دستش تابوند و گفت ..
پس تو كاری نكردي ؟
از هر قدمی كه به سمتم بر ميداشت وحشت داشتم يكدفعه با ضربه ای كه به كمرم خورد دردش به استخوانم رسيد و با صدای بلندی فرياد كشيدم ، جوری که احساس كردم شيشه ها لرزيدن ..
صدای كوبيده شدن در اتاق اومد و صدای فرياد بهادر و يزدان ، در که باز شد سالار برای كتك زدن من شیر تر شد ، يزدان به زور سالار رو كشيد گوشه ای و بهش گفت : تو مردی ؟
آخه نامرد دست روی زن ضعيفت بلند ميكنی ؟
سالار يزدان رو هل داد و با خشم گفت : به توچه مرتيكه تو كی هستی كه به من ميگی با زنم چطوری رفتار كنم ؟ حتما تو مردی كه به برادرت خیانت ميكنی؟
از حرفاشون خجالت ميكشيدم ..
نوری جان به سمتم اومد و دستشو زير بازوم گذاشت و خواست بلندم كنه كه سالار با عصبانیت گفت : فريبا خدا سر شاهده بخوای پاتو از اين خراب شده بذاری بيرون استخوناتو خرد ميكنم .. دلم به حال خودم ميسوخت من اينقدر بی سر زبون و بيچاره نبودم كه بخوام اينجوری سنگ زير باشم و جلو چشم همه كس كتک بخورم ، يزدان در مقابل تمام حرف ها و تهمت های سالار سری از تاسف تكون داد و دستشو روی قرآن روی طاقچه گذاشت و گفت :
_به اين كلام خدا این حرفا دروغه من هيچ كاری با زن و زندگی تو ندارم به حضرت عباس هيچ كاری ندارم ..
و از اتاق زد بيرون ، بهادر به سمت سالار رفت و در همين بين شهين كه بين چهارچوب در مونده بود ، در جلد مظلوميت فرو رفت و رو به سالار گفت : _ داداش من اين حرفهارو نزدم كه رابطتتون خراب بشه ..
از حرفهایی كه ميزد خيلی لجم ميگرفت شايد زورم به سالار نميرسيد اما قطعا ميتونستم شهين رو ادب كنم ، با درد و داد گفتم : برو گمشو از اتاق من بيرون زنيكه آشغال ..
سالار خواست سمتم بياد و دوباره از زن داداشش دفاع كنه كه دوباره به حرف اومدم ، من كه كتک خورده بودم خفيف و ذليل شده بودم چه فرقی داشت ديگه .. با اشك گفتم :
_ خيلي نامردی سالار به جای اينكه طرف زنتو بگيری طرف كسيو ميگيری كه به زنت تهمت زده ، منو به خاطر كی كتك زدی ؟
منكه نميگذرم ازت ايشالله كه خدا هم ازت نگذره
نوری جان سعی داشت ساكتم كنه و آروم و زير لب ميگفت : آروم باش دخترم هيس چيزی نگو مادر تو كه ميدونی اين ديوانست صبر كن مادر آروم که شد حرف ميزنيد با هم ..
سالار داد و بيداد ميكرد بهادرم سعی ميكرد آرومش كنه ..
يزدانم از خونه رفته بود و نوری جان لحظه ای منو تنها نميذاشت سرمو رو سينه ی نوری جان گذاشتم و گفتم : چرا اومديد خاستگاری من ؟ من بچه بودم داشتم خوشی ميكردم چرا روزگارمو تيره و تار كرديد .
نوری جانم حرفی نميزد و فقط دستشو به سرم ميكشيد ..
چند روزی گذشته بود كه نوری جان ترجيح داد بساط عروسی يزدان رو بچينه تا شهين دست از اين همه حرف و حديث برداره ، يزدانم كه يه دختر مومن ميخواست و قرار بر اين شد كه برن خاستگاری همون دختر خياط كه شهين معرفی كرده بود گويا به ادب و حيا حرف اول رو ميزد ...
همه رفته بودن خاستگاری آرشم همراه خودشون برده بودن فقط من نرفته بودم ، اصلا دل رفتن نداشتم ، سرگرم تمیز کردن اتاقم بودم كه صدای باز و بسته شدن در خونه اومد به سمت پنجره كه رفتم متوجه شدم سالاره اما به روی خودم نيوردم و سريع رفتم یه گوشه كز كردم ، سالار به محض ديدن من سلامی داد اما من رومو ازش برگردوندم و بهش محل ندادم ، توی اين چند روز خيلی تلاش كرده بود دوباره به من نزديك بشه اما من روی خوش بهش نشون نداده بودم ، برای خودش یه لیوان شیر آورد و برای منم آورد و بدون هيچ حرفی گذاشت روی زمین ، منم با غرولند از جام بلند شدم و جوری كه بشنوه گفتم : يه شبم نميدارن راحت باشم اه و با غيظ از اتاق رفتم بیرون كه صدای سالار اومد كه ميگفت : شعور در گرانيست به هر كس ندهندش مارو باش به خاطر كی از ضيافتمون دل كنديم و اومديم ..
منم با صدای بلندی گفتم : دل نميكندی ..
صدای بسته شدن در اومد كه مشخص بود سالار رفته چند دقيقه بعد دوباره صدای در اومد ، با خودم گفتم حتما سالاره كه اينقدر سريع برگشت حتما ديد تنهام غیرتی شد و برگشت ...
صدای كوبيده شدن در اتاقم اومد زير لب به آرومی گفتم : برو گمشو مرتيكه بيشعور فقط وقت نيازت یادت ميفته زنتم و میای مهر و محبتت رو نثارم ميكنی - وقتی كارت گير نيست که خوب بساط عيش و نوشت فراهمه ؟
كه صدايی گفت : فريبا ميشه درو باز كنی ؟
صدای آشنايی بود ، دوباره تكرار كرد بيشتر كه دقيق شدم صدای بهادر بود كه ميومد ، بهادر اومده بود اينجا چیکار ؟ اون با من چیکار داشت آخه ؟
با تردید بلند شدم و درو باز كردم كه به چشمای هميشه خمار بهادر برخوردم از پشت در سركی كشيدم و گفتم :
_ پس چرا تنهایی ؟ بقيه كجان ؟
_ خندید و گفت : نيومدن من تنها اومدم ..
_ متعجب گفتم : خب اومدی چیكار ؟
قدمی به سمتم برداشت و جوری كه ديگه داشتم ميترسيدم گفت : خب اومدم که پيش تو باشم !
احساس كردم ضربان قلبم خيلی بالا رفته ، دستام شروع كرد به لرزیدن كه بهادر در اتاق رو پشت سرش بست و قدمی به سمتم برداشت و گفت : فريبا خيلی دوستت دارم ، فكرت همش توی سرمه داداش سالار كه باهات نميسازه ، قول میدم، برای آرش پدری كنم هر كاری بخوای برات ميكنم ميشم غلام حلقه به گوشت فقط بگو هستی همين الان شبونه فرار میکنیم ...
با من من در حالی كه ترسيده بودم و از ترس به خودم ميلرزيدم گفتم : ميشه از اتاق بری بيرون بخدا اگه يكی سر برسه آبرومون ميره ، اما بهادر گوشش بدهكار این حرفا نبود يه قدم ديگه به سمتم برداشت كه یه دفعه صدايی از توی حياط پيچيد ..
بهادر خودشم با صدايی كه اومد رنگ از صورتش پرید ، با گریه رو به بهادر كردم و گفتم : توروبخدا برو بيرون ، تو داری یه كاری ميكنی که اين خانواده الكی و به خاطر هيچی طناب دار بندازن بيخ گلوم ...
بي توجه به حرفام از اتاق رفت بيرون و دو سه دقيقه بعد برگشت و گفت كسی توی حياط نبود اما من اونقدر دلشوره داشتم و ترسيده بودم كه مدام احساس ميكردم يكی تو خونست و داره مارو ديد ميزنه .. به هزار زحمت و مكافات و وعده های سر خرمن راضيش كردم بره ..
بهادر هم به اميد وعده هايی كه بهش داده بودم از اتاق زد بيرون و من دوباره تنها شدم ..
از حرفهايی كه بهادر بهم زده بود زیادم بدم نيومد ، حداقل اون قدر منو ميدونست ولی سالار هيچ ارزشی برای من قائل نبود ..
چند روزی گذشته بود که خبر استخدام قبولی سالار تو آموزش و پرورش تو كل روستا پيچيد از دوست و آشنا گرفته تا دشمن و غريبه تبریک گفتن. منم خوشحال بودم ، به لطف خدا اينجوری از اين خونه میرفتیم ، منكه اميدی به طلاق گرفتن نداشتم ، حداقل با رفتن از این خونه از این خانواده ی بی سروسامون که معلوم نبود طعمه كدوم گرگی ميشدم نجات پیدا میکردم ، همين كه از اين خونه برم یعنی دری از لطف و رحمت خدا به روی زندگيم باز شده بود
همه تو خونه خوشحال بودن ، بهادرم كه حسابی جا خوش كرده بود و با نگاهاش منو ميخورد
و امان از شهين كه هر لحظه به پرو پای سالار ميپيچيد و سعی ميكرد با حركاتش منو عذاب بده ، احساس ميكردم شهين حس خاصی به سالار داره و اينم حتی نميتونست منو تحريک كنه ، بدم نميومد بين شهين و سالار یه خبرايی باشه كه بتونم از اين موقعيت سواستفاده كنم و
نيس زبون های شهين و كتكای سالارو تلافی كنم
سالار مدام خودشو به من ميچسبوند و وعده ی رفتن از اين خونه رو بهم ميداد اما از دهنش در نميرفت كه بابت غلط های كه كرده عذر خواهی كنه ، چند روزی از معلمی سالار ميگذشت كه احساس حالت تهوع بهم دست داد ، خدا خدا ميكردم كه بچه دار نشده باشم ، نه اینکه زندگی خیلی خوبی داشتم که بخوام پا یه طفل بيگناه ديگه ای رو هم به اين دنيا باز كنم ..
نميدونستم چیكار كنم و مدام حالت تهوع داشتم حاضر بودم هر نذر و نيازی كنم كه حامله نباشم ، اما بخت من سوخته بود و فهميدم كه حامله ام
وقتی اين خبرو به سالار دادم سر از پا نميشناخت اما من ماتم گرفته بودم ...
ماتم برای اين زندگی لعنتی كه داشتم یه بيگناه دیگه رو واردش میکردم ، روزهای بارداریم به سرعت ميگذشت و شكمم هر روز بيشتر از روز قبل جلو ميومد ، بهادرم كه جا خوش كرده بود و تصميم به رفتن نداشت
روزگار در حال گذر بود و بهادر هميشه به يه بهانه ای بهم نزديک ميشد و ابراز علاقه ميكرد
چند وقتی هم از معلمی سالار ميگذشت که من به بهمراه نوری جان رفته بوديم خونه خواهر پیرش که هر از گاهی بهش سر میزدیم و کاراشو انجام میدادیم ، که ناخودآگاه شوری به دلم افتاد ترسيده بودم سريع خودم رو جمع و جور كردم و به بهانه ی سرک كشيدن به آرش و اینكه خيلی شيطونه و داشت توی كوچه بازی ميكرد رفتم به سمت خونه ..
به خونه كه رسيدم وجود يک جفت كفش زنونه که جلوی در بود ، تپش های قلبم رو بالا برد خدا خدا ميكردم چيزی كه فكر ميكنم درست نباشه ..
وقتی كه به در رسيدم صداهای خفيفی كه از داخل اتاق ميومد حالمو بد كرد با ترس و لرز درو باز كردم از چيزی كه ديدم شوكه شدم .
دختری با تن عريان كه دنبال لباساش ميگشت
دختری كه ميتونست همسن دختر سالار باشه
و سالار كه خسته بود از فعاليت و سر افكنده داشت شلوارشو پاش ميكرد .
زبونم بند اومده بود دختر به تندی لباساشو تنش كرد و به سرعت از خونه زد بيرون و من موندم و سالاری كه برای چندمين بار داشت بهم خيانت ميكرد .
سالار به سمتم اومد و گفت :
_فريبا ؟
دستمو كه گرفت دستشو پس زدم و گفتم :
_ من و بچه ی تو شكمم و آرش به درك ، این دختر همسن بچه ی تو بود ، خدا ازت نگذره سالار ..
_ با من من گفت: خودش خواست !
_ با کف دستم ضربه ای به سینه اش زدم و گفتم : تو چقدر وقيحی ، از من که زنتم خجالت نميكشی اصلا ؟ هر كسی خواست با تو باشه ، توام باهاش وارد رابطه ميشی ؟
از شدت عصبانيت مو به تنم سيخ شده بود
داد زدم و با دستم محکم تو سرم زدم و گفتم :
_تو چه بلايی بودی كه به جونم افتادی ؟
نشستم روی زمين و محكم میکوبیدم رو پاهامو اشك ميريختم ..
درد دلام خيلی زياد بود و طاقتم كم ...
با يه بچه تو شكم و شوهری كه هر دفعه با یکی بهم خيانت ميكرد .. فقط خدا باید به دادم میرسید كه چی قرار بود به روزم بياد ..
سالار کنارم نشست و طلبكارانه گفت :
_اگه زن خوبی بودی و به من و نيازام توجه ميكردی به نظرت من مردی بودم كه به تو خيانت كنم ؟ تو خودت از من فاصله گرفتی خودت منو روندی و هر دفعه که بهت نزدیک شدم پسم زدی و گفتی برو ، منم مَردم نياز دارم نميتونم صبر كنم بيينم دل تو كی قرار باهام راه بياد ..
از گستاخی و پررویی سالار حالم داشت بهم ميخورد ، زير لب آهسته گفتم : برو به درك .. و با بغض و اشك برگشتم پيش نوری جان ، نوری جان رو صدا كردم گوشه ای و گفتم : نوری جان یک لحظه ميای؟ جواب داد : دختر پاهام جون نداره بلند بشم تو بيا اينجا ، بی اختیار بغضم تركيد و نوری جان به خاطر آبرو داری جلوی خواهرش اومد سمتم و بازومو توی مشتش گرفت و منو برد گوشه ای و گفت : چيشده دختر ، چرا داری اشك ميريزی ؟ با گریه گفتم : دردای دنيا تو دلمه نوری جان .. متعجب گفت: چيشده چرا اينقدر بيتابی ميكنی ؟
_ خجالت زده گفتم : سالارو با يه دختر تو خونه دیدم ، نوری جان چنگی به صورتش زد و گفت : خدا مرگم بده چی ميگی ؟ خدا قهرش ميگيره ..
_ با حرص گفتم : به خدا الان رفتم خونه ديدم با يه دختر بچه محصل لخته .. آخه بگو خدارو خوش مياد با يه بچه ؟ دردم از خيانتش نيست دردم از اينه كه وقتی نياز داره بزرگ و كوچيك نميشناسه هر كی دم دستش باشه ميخواد ترتيبشو بده ، نوری جان روشو با غيظ ازم برگردوند و گفت : برو دختر برو خدا روزيتو جای ديگه حواله كنه اومدی بد پسرمو پيش من ميگی به خيالت كه از چشمم ميفته ؟
از حرفهای نوری جان خيلی ناراحت شدم ، بغض و اشك منو ديد اما به روی خودش نيورد و حرفامو باور نكرد شایدم داشت سیاست به خرج میداد ..
سكوت كردم چون دلم از نوری جان هم شكسته بود ، با دلی شكسته راهمو سرازير كردم سمت خونه ، از بی كسی خودم دلم گرفته بود نه كسی غم خوارم بود نه خانواده ای داشتم كه ازم حمايتت كنن ...
وارد خونه كه شدم خبری از سالار نبود خواستم برم سمت اتاق كه متوجه شدم بهادر خونست
هر وقت كه با بهادر جايی تنها ميشدم دست و دلم از ترس شروع به لرزيدن ميكرد و تا مرز سكته میرفتم ، زير لب با استرس سلامی دادم و خواستم سمت اتاق برم كه دستمو محكم گرفت و گفت : كجا ميخوای بری ؟ داری از دست من فرار ميكنی ؟ دستمو به زور از توی دستش كشيدم بيرون و گفتم : تورو به اون خدايی كه ميپرستی دست از سرم بردار .. چشمکی زد و گفت: مگه ميتونم ولت كنم ؟ تو بچه ی اون سالار كثيفو كه همين چند دقيقه پيش با يه دختر كه نصف تو بود داشت عشق و حال ميكرد ميخوای به دنيا بياری اما از منی كه تمام جونمو برات میدم فاصله ميگيری ؟
_ با بغضی که داشت خفه ام میکرد گفتم : اون شوهرمه به تو هم هیچ ربطی نداره دست از سرم بردار ..
قدمی سمتم برداشت تا اومدم هلش بدم دوتا دستامو محكم گرفت و وقتيكه داشتم تلاش میکردم دستامو از تو دستاش بكشم بيرون افتادم روی زمین و بهادرم هیکل گنده اش رو انداخت روم ...
احساس خفگی بهم دست داده بود ملتمسانه گفتم : تو رو بخدا بهادر من حامله ام به بچم رحم کن ...
_ جواب داد : حامله ای كه حامله ای ، تو ميخوای بچه يه آدم خيانتكارو به دنیا بیاری ؟
قهميده بودم كه بهادر وقتی كه سالار شاگردشو آورده خونه تو اتاق قايم شده و زاغ سياه سالارو چوب زده ، البته سالارم از کثاقت کاریاش به بهادر میگفت ...
ميترسيدم كسی از راه برسه و من و بهادر رو تو اين وضع ببينه و طبق معمول هميشه همه كاسه كوزه ها سر من بشكنه بغض داشتم و به التماس افتاده بودم به خاطر ضربه ها و تقلاهای بهادر درد عجيبی تو شكمم پيچيده بود آهم تا آسمون هفتم رسیده بود ، هر چی التماسش كردم فايده ای نداشت ترسيده بودم و نميدونستم چیكار كنم ، وقتی كه سرمای نوك انگشتاش به كمرم خورد تمام موهای بدنم سيخ شد
از ترس فقط به آرومی التماسش ميكردم ..
اما هوس جلو چشماشو گرفته بود
خدا خدا ميكردم و التماسام فايده ای نداشت
از شدت ترس یه دفعه گلدون چینی گوشه ی اتاق رو بلند كردم و فقط برای دفاع از خودم محکم زدم تو سر بهادر ، بهادر آخ كوتاهی گفت و بدنش بدون حركت موند روی هم ..
از شدت دردِ شكمم به سختی تكون ميخوردم
بهادرو به هزار زحمت پس زدم و وقتی كه بلند شدم متوجه خونی كه از سرش ميومد شدم
نشستم کنارش و با دست و پای لرزون صداش زدم
_ بهادر ؟ بهادر؟
اما هيچ جوابی نداد ، تكونش كه دادم مثله يه مُرده بود ..
زندگی جلو چشمام رنگ باخت ، دستامو بالا بردم و گفتم: خدايا تورو به عزت و جلالت كمكم كن كاری نكن كه با يه بچه تو شكم و یه بچه تو بغلم برم زندان ..
چند بار سعی كردم بهادرو بيدار كنم اما انگار كه تو اين دنیا نبود ..
بغض لحظه ای بهم امون نميداد از ترس نميدونستم دارم چكار ميكنم ، چارقدمو روی سرم انداختم و از تو كشو هر چی كه پول بود و هر چند مبلغ کمی بود برداشتم و از خونه زدم بيرون مطمئنم اگه ميموندم تو اون خونه هيچكس حرف منو باور نميكرد كه بهادر ميخواسته بهم تجاوز كنه ..
متوجه قطره قطره خونایی كه از شلوارم ميريخت ميشدم و درد زيادی تو شكمم ميپيچيد مدام خدارو زير لب صدا ميزدم و ازش كمك ميخواستم ، سوار اولين ماشينی كه سر راهم بود شدم ، نميدونستم كجا ميرم فقط رومو پوشوندم كه ناشناس باشم راننده كه متوجه پريشونی من شده بود گفت : خواهر خوبی ؟ مشكلی پيش اومده ؟
حتی توان اينكه جواب راننده رو بدم نداشتم ، فقط بهش گفتم بره روستای بالايی ..
تو روستای بالايی يه پيرزن طبيب ميشناختم كه ميدونستم برای درمون حالم باید بهش پناه ببرم
وقتی به روستا رسيديم با دست لرزون پولو دادم به راننده و ...
حال خیلی بدی داشتم و مدام تلاش میکردم که چیزی به روی خودم نیارم تا جلوی راننده تاکسی خودمو لو ندم مطمئن بودم شرايطم به حد كافی باعث جلب توجه ميشه ..
استرس لحظه ای هم منو به حال خودم نمیذاشت ترسیده بودم از این که نکنه من بهادرو کشته باشم و زندگی خودمو نابود کرده باشم
بدترين احتمالات به ذهنم ميرسيد
اينكه آرشم ميفته زير دست شهين
و اين بچه ی تو شكمم كه معلوم نيست زندس يا مرده ...
خدا خدا ميكردم و تو دلم به خدا
التماس میکردم كه نجاتم بده..
کمی بعد به روستایی که مد نظرم بود رسیدم و سریع به خونه ی اون پیرزن پناه بردم ، خیلی درد داشتم درد عجیبی تو شکمم پیچیده بود و احتمال میدادم که بچه ام مرده باشه
کلافه درِ خونه ی پیرزن رو زدم و
بعد از معاینه تشخیص داد که هیچ اتفاقی برای بچه ام نیفتاده و جای نگرانی نیست ازش خواهش کردم که امشب رو توی خونه اش سپری کنم
اونم میترسید که نکنه کاری جبران ناپذیر کرده باشم كه اينقدر دارم ازش خواهش و تمنا ميكنم که بذاره من خونه اش بمونم و پای اونم این وسط گیر باشه رو به من کرد و با قیافه خبیثانه ای گفت :
_ دختر نکنه كاری دست خودت داشته باشی و الكی الكب منو هم بیچاره کنی ؟ خیالت راحت اگه بدونم اشتباهی کردی و به من پناه آوردی کاری میکنم که از اومدنت به اینجا بیشتر از کاری که کردی پشیمون بشی حالا خودت میدونی میخوای اینجا بمونی بمون میخوای بری هر قبرستونی هم بردار برو فقط مراقب باش روزگار منو الکی سیاه نكنی که روزگارتو سیاه تر میکنم..
اخلاق پیرزن رو ميشناختم
تعريفشو زیاد شنيده بودم میدونستم هر تهديدی كه ميكرد بهش عمل ميكرد ..
چهره مظلومانه ای به خودم گرفتم و شروع كردم به دروغ گفتن
- خانم به خدا به ولای علی من هیچ کاری نکردم شوهرم منو داشت کتک میزد به زور از زیر دست و پاش فرار کردم که فقط بچمو نجات بدم داشتم دروغ میگفتم ولی این آخرین راهی بود که پیش پای من بود اگه بهش میگفتم که یک نفرو کشتم هرگز منو به خونش راه نمیداد و حتی منو معاینه هم نمیکرد ..
چند روزی گذشته بود و هیچ خبری به گوش من نرسيده بود که از آبادی پایین یه دختر کسی رو کشته و فرار کرده برای همین احتمال میدادم که بهادر زنده باشه و فقط راهی بیمارستان کرده باشمش ، اما از همینم باز میترسیدم که برگردم خونه و روزگارمو سیاه كنن و بگن تو مقصر بودی که بهادر خواسته بهت تجاوز کنه ، من که کس و کار درست و حسابی نداشتم ازم دفاع کنه
و سنگ منو به سینش بزنه نه شوهر درست و حسابی داشتم و نه خانواده ی دلسوزی ، خودم بودم و خودم آرش مو سپرده بودم دست اونا و دست خالی ...
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید