آبروی رفته 3 - اینفو
طالع بینی

آبروی رفته 3

دست خالی فرار کرده بودم ،
خیلی دلواپس بچه ام بودم اما كاری از دستم بر نميومد ، ‎دردای دلم كه يكی دو تا نبود با وضعيت و درد شكمی كه داشتم برای اينكه پيرزن حرفی نزنه و مخالفتی با حضورم تو خونش نداشته باشه از صبح خروس خون که بيدار ميشدم ، تا بوق سگ كه برم سر جام بخوابم ، بی جون كاراشو ميكردم و‌ مدام ‎گوش به خبر بودم ببينم ‎ بالاخره خبر اينكه یه زن يه مرد رو از آبادی پایین كشته و فرار کرده برام مياره يا نه ،‌ ‎فكرم پيش آرشم بود كه معلوم نبود تو اين سه چهار روزی كه از من دور و بی خبر مونده بود چه بلایی سرش اومده ، ‎تنها ذكری كه روی لبم بود اين بود که خدايا آرشم نيفتاده باشه زير دست شهين ..
روزا همينجور ميگذشتن و ده روزی بود كه من با يه بچه توی شكم از خونه و زندگيم دور افتاده بودم ، درد شكمم بهتر شده بود اما وقتی كه زياد خم و راست ميشدم ،‌احساس ميكردم استخوانام همه خشك شدن و صدايی كه ميداد آزار دهنده بود ...
شب دهم كه خونه پيرزن بودم وقتی كه پای اجاق گاز داشتم غذا درست ميكردم صدای كوبيده شدن در حياط اومد ، فكر كردم شايد خود پيرزن باشه برای همين نرفتم جلوی در ..
آخه هميشه غروب ها وقتی كه هوا داشت رنگ ميباخت ميرفت جلوی در و كنار بقيه زنای محل گل ميگفتن و ميشنفتن ، منم به خيال خودم كه پيرزنه از جام تكون نخوردم ..
بغض بدی داشتم فكر و ذهنم پيش آرش بود ،‌نه حال درست و حسابی داشتم نه زندگی رو به راهی ..
تو همین حال و هوا بودم که يكهو با احساس دستی توی كمرم برگشتم ، كه چشم تو چشم شدم با دو تا چشم سرخ مثل خون كه به آرومی گفت :
_ تو ديگه كی هستی ؟
جلوتر اومد و منو منو بو كشيد و در ادامه گفت :
_ آخ چه بوی خوبی ميدی ...
از ترس دستام بی حس شده بود با صدای ملاقه ای كه از دستم روی زمين اُفتاد به خودم اومدم و خواستم فرار كنم كه دستمو گرفت و گفت : كجا ؟ تو ، توی خونه ی من چكار ميكنی ؟
به مِن مِن اُفتاده بوده به هزار و يك سختی بزاق دهنم رو قورت دادم و گفتم :
_من برای خاله پيرزن كار ميكنم
_ لبخندی زد و گفت : ولی به من نگفته بود که یه كارگر به اين خوشگلی داره !
_ با گریه گفتم : تو رو خدا دستمو ول كن من شوهر دارم ..
_ ابرویی بالا انداخت و گفت خب چه عيبی داره كه شوهر داری ؟ دستمو كشيد و نزديك تر خودش برد ، از ترس دست و پاهام سست شده بود ، هر لحظه ممكن بود كه از حال برم ، جيغ زدم و هلش دادم ، نميدونستم كی بود فقط ميدونم اونقدر مست و خمار بود كه نميتونست دنبالم بدوه ، سريع چارقدم رو روی سرم انداختم و..
 همونجور دست خالی كه اومده بودم ، دست خالی از خونه به سرعت زدم بيرون ..
با استری دو طرفمو نگاه كردم ، دعا ميكردم كه پيرزن رو ببينم و بهش بگم چی شده ، بهش بگم یه غریبه اومده تو خونت كه یه دفعه ياد عكس روی ديوارش افتادم که گفته بود پسرمه .. ترسيدم اون مرد از خونه بزنه بيرون ، تو كوچه ها میدویدم و خدا خدا ميكردم اتفاق بدتری برام نیفته ، حتی ديگه پولی هم نداشتم كه بتونم باهاش برگردم به روستای خودمون
اما چكار كنم ،‌چاره ای نداشتم ديگه
سريع يه ماشين گرفتم و بهش گفتم :
_ برو سمت آبادی پايين ، من الان پول ندارم اما رسيديم در آبادی از خونه ميگيرم ميدم بهت
راننده كه ميخواست حركت كنه ترمز كرد و گفت :
_نه خواهر شرمنده اگر بردم رسوندمت پولمو ندادن چی ؟
_ با صدای بلند تری گفتم : برو آقا تورو به مقدسات قسم برو ما كه ديگه به خاطر دو قرون پول كه سر تورو كلاه نميذاريم ، راننده بر خلاف ميلش شروع به رانندگی كرد و شروع كرد به غر زدن ..
بين راه با حال پریشونی که داشنم اشك میریختم ، دلم برای خودم و تمام بدبختیام میسوخت ، فکر کردن به اينكه هميشه به چشم يه كالا بهم نگاه ميکردن داغونم کرده بود ، اون از شوهرم كه هر وقت نياز جنسی داشت بهم هجوم ميورد و باهام ارتباط خوب ميگرفت اونم از بهادر و اينم از پسر پيرزن ...
اينقدر فكر كردم كه با ترمز ماشين به خودم اومدم ، پريشون و با نگرانی اطرافم رو نگاه كردم كه ديدم اول آبادی راننده نگه داشته ..
متعجب پرسيدم :
_ آقا چرا نگه داشتی ؟
_ با عصبانیت گفت : چون دوساعته دارم صدات میکنم جواب نميدی خواهر من كجا باید بريم ؟
فهميدم وقتی كه تو فكر و خيال غرق بودم باهام حرف زده و من متوجه نبودم چاره ای نداشتم جايی هم نبود كه برم آخرين راهی كه پيش پام بود همين بود كه برم خونه آقام ..
دست از پا كوتاهتر آدرس خونه آقامو دادم و وقتی رسيدم از راننده خواستم بمونه ..
در كه زدم مامانم درو باز كرد و به محض ديدنم خوشحال شد و جلو اومد بغلم كرد
_ ای دختر بخت برگشته من كجا بودی اين همه روز با خودت نميگی مادرم سکته میکنه ؟
بی توجه به حرفای مامان گفتم :
_پول ندارم كرايه اين ماشين رو حساب كنيد
مامان با صدای بلندی فرحناز رو صدا كرد و گفت : فرحناز كيف منو بيار ..
وقتی وارد خونه شدم زير لب غر ميزدم
مامانی كه يك عمر نگفت دخترم زنده يا مرده
حالا ميگه كجا بودی دلم برات هزار راه رفته
وقتی مامان اومد داخل خونه فرحنازم پشت سرش اومد مامان رو به روم نشست و گفت :
_دختر كجا بودی اين ده پونزده روز ؟
شوهرت روزگار نذاشت برامون ...

با عصبانیت رو به مامان گفتم :
_مامان میخواستی کجا باشم آخه چون هیچ کدومتون حرفمو باور ندارید سالار داره بهم خیانت میکنه ، تو بگو من چطوری با همچین مردی زندگی کنم ؟
مامان زد توی صورتش و گفت : دختر شرم کن این چه حرفیه میزنی ؟ مرد به این خوبی نصیبت شده بازم ناشکری؟ اصلا باورم نمیشه سالار که اینقدر با فهم و کمالاته همیچین کاری بکنه !
میدونستم اگه این موضوع رو بگم کسی باور نمیکنه مامان هم درست مثل بقیه رو بهم گفت :
_ وای اگه سالار بفهمه تو برگشتی نمیدونی چقدر خوشحال میشه فرحناز برو زنگ بزن به نوری جان بگو مژده گونی بده عروست برگشته !
سریع گفتم : نه مامان زنگ نزنید من نمیخوام برم اونجا اون خونه جای من نیست !
( اونروزا تازه برای خونه ها تلفن میکشیدن )
_ اخماشو در هم کشید و گفت : خدا منو بکشه از دست تو میدونی اگه سعید بفهمه تو اینجایی چه قشقرقی به پا میکنه ؟
_ جواب دادم : سعید بفهمه هر کس دیگه ای هم بفهمه دیگه برام مهم نیست اینجا خونه بابامه
صدای در بلند شد مامان رو به فرحناز گفت :
_برو ببین کیه
فرحناز رفت طرف در که صدای سعید پیچید توی حیاط وای خدای من باید چیکار میکردم
_ مامان با نگرانی گفت : ببین فریبا سعید هر چی گفت تو هیچی نمیگی منم بهش میگم زنگ زدم سالار بیاد دنبالت ..
سعید با دیدن من تهدید وار به مامان گفت :
_این دختره تو خونه ما چه غلطی میکنه ؟
بلند شدم با صدای آرومی بهش سلام کردم که گفت : یکی بره به سالار بگه بیاد که زنش از آبادی پایین پیدا شده ..
مامان گفت : به فرحناز گفتم بره به نوری جان بگه ..
سعید اومد نشست کنار حوض دست و صورتش رو شست و قبل از اینکه بلند بشه گفت :
_آقام میدونه دختر دست گلش برگشته ؟
_ مامان جکاب داد : نه ..
بلند شد اومد طرفم و گفت ؛ این ده پونزده روز کدوم گوری بودی ؟
جراًتشو نداشتم سرمو بلند کنم آروم گفتم :
_خونه یه پیرزنی از روستای بغلی بودم
ابروهاشو انداخت بالا و گفت : چرا اومدی خونه ما مگه خودت شوهر نداری ؟
با التماس نگاهش کردم و گفتم :
_داداش شاید تو بیشتر از همه بتونی منو درک کنی اون سالار منو فقط برای خرحمالیاش میخواد خودم با چشای خودم دیدم بهم خیانت کرد من نمیتونم باهاش زندگی ...
ادامه حرف شد صدای داد سعید : تو به چه حقی پاتو گذاشتی خونه ما دختری که شوهر کرد وظیفه همه چیزش با شوهرشه نه ما ..
فرحناز از اتاق اومد بیرون و گفت :
_نوری جان با سالار دارن میان اینجا
سعید گفت : اونا که عرضه نداشتن نباید برای پسرشون زن میگرفتن ..
مامان رفت طرف سعید و گفت : آروم باش پسرم ...
چیزی نشده که ...
_ باید یه چیزی میگفتم اینجا خونه منم بود منم دختر این خونه بودم همه ی جراًتم رو جمع کردم و گفتم : سعید نمیخواستم اینو بگم اما اینجا خونه منم هست پس سعی نکن با داد و بیداد منو از اینجا بیرون کنی همینقدر که تو توی این خونه بزرگ شدی منم بزرگ شدم ..
سعید میخواست بیاد طرفم که مامان به زور جلوشو گرفت ..
_ با صدای بلند داد میزد : دختره ی سرخود پیش خودت چی فکر کردی ، این زبون درازی رو کدوم بی وجدانی بهت یاد داده؟
همون موقع صدای در بلند شد ..
_ فرحناز رفت سمت در و من رو به سعید گفتم :
خواهش میکنم منو درک کن اون سالار ... نذاشت ادامه بدم و گفت : خواهشی در کار نیست شوهرته وظیفه داره جلو زنشو بگیره ، منم هزار بار بهت گفتم بجای اینکه همش دنبال آتو گرفتن از شوهر بدبختت باشی مثل آدم بشین سره خونه و زندگیت ، این آبادی نباید از دست تو آرامش داشته باشه ؟ تو فقط اجازه داری به عنوان مهمون بیای اینجا اونم وقتی که شوهرت اجازت داده باشه !
سالار و نوری جان با توپ پر اومدن داخل نوری جان نرسیده اومد طرفم و تف انداخت توی صورتم و گفت : از کی تو سر خود شدی که بیخبر بذاری بری و ده و پونزده روز بچتو به امون خدا ول کنی و خونه شوهرت نباشی ؟
با گریه رو به سالار گفتن : خدا لعنتت کنه سالار که زندگیمو به آتیش کشیدی .. بازمو محکم گرفت و کشید طرف خودش و گفت : کدوم گوری بودی این مدت ؟
چیزی نگفتم ... که سعید رو به سالار غرید
وقتی عرضه نداری جلو زنتو بگیری میشه این
همون موقع آقام اومد و سالار و نوری جان رو برد داخل تا باهاشون حرف بزنه ..
اشکام بی اختیار میریخت ، گوشه ی حیاط نشسته بودم ، سعیدم طول و عرض حیاط رو متر میکرد ..
بعد از چند دقیقه‌ بلاخره اومدن بیرون و نوری جان رو به من گفت : اگه دلت میخواد پاشو بریم
سعید رو به سالار گفت : یکم زنتو نگهدار ..
سالار نگاهی به من کرد و با خدافظی رفت بیرون منم بدون هیچ حرفی رفتم بیرون خیلی دل خوشی از خونوادم نداشتم که بخوام باهاشون خدافظی کنم ..
سالار توی راه هیچی بهم نمیگفت ، فقط نوری جان غر غر میکرد ، وقتی رسیدیم سالار رو به من گفت : برو تو اتاق
راه اتاق نحس همیشگی در پیش گرفتم ، از این میترسیدم که سالار دوباره همون آدم قبل باشه و ازم رابطه بخواد ، گوشه اتاق زانوی غم بغل کرده بودم و از این سرنوشتی که دچارم شده بود فقط حسرت میخوردم ..
کمی بعد صدای در اتاق اومد ،‌ سالار بود اومد تو اتاق درو بست ، اومد طرفم و بهم گفت : چیه چرا اینجوری نگام میکنی مثل اینکه یه چیزیم طلب کار شدم ؟

نگاهمو انداختم پایین که صداش اومد :
_ پاشو بیا میخوام مثل آدم باهات حرف بزنم
_ زیر لب گفتم : میدونی که من هیچ حرفی باهات ندارم
_ بلند گفت : تو غلط میکنی
اومد طرفم که داد زدم : به من دست نزن
_ چند قدمی ازم فاصله گرفت و گفت : هوی چته صداتو بیار پایین می‌فهمن !
_فریبا اصلا دردت چیه چی از زندگی میخوای ؟
دستمو به سمت در گرفتم و گفتم : دردم اینه که بهم خیانت کردی اما هیچ کدوم از آدمای این بیرون حرفمو باور نمیکنن ..
_ پوفی کشید و گفت : ببین من هر کاری کردم گذشت اما مثل اینکه تو یه چیزیو هنوز نمیدونی
بهش نگاه کردم که گفت : این پونزده روز کدوم گور بودی هان ؟
_ با مِن مِن گفتم : خونه یکی از پیرزنای آبادی بغلی ‌‌...
خندید و گفت : منم باور کردم
_ جواب دادم : اگه باور ندای بیا تا ببرمت ..
نذاشت ادامه بدم و گفت : گیرم من باور کردم بقیه چی نمیگن زن سالار پونزده روز خونه یه پیر زن از آبادی پایین بوده میگن معلوم نیس شبا تو بغل کی بوده ..
اومدم بزنم توی دهنش که دستمو گرفت و گفت : پس بتمرگ سر زندگیت تا آبروتو نبردم و طلاقت ندادم و بنذارمت خونه ننه بابات که اون داداشت سر به نیستت کنه ..
_ بیخیال گفتم : همچنین کاری نمیکنی
_ جواب داد : میکنم میدونی چرا چون مثل آدم نمیشینی سر زندگیت و شوهرتو راضی نگهداری
از این همه حقارت شرمم شد چطور میتونست همچین حرفی بهم بزنه ..
_ بعد از چند ثانیه سکوت گفتم : به یه شرط میمونم سر زندگیم ... از این خونه بریم در این صورت فقط میتونم با تو زندگی کنم ..
_ جواب داد : فریبا تو خودت بهتر میدونی نمیتونم از پس زندگیمون بر بیام...
توی حرفش پریدم و گفتم : اصلاً خودمم یه آرایشگاه میزنم و داخلش کار میکنم که کمک خرج تو هم بشه نظرت چیه ؟
سالار چند دقیقه ای تو فکر فرو رفت خدا خدا میکردم با پیشنهادم موافقت کنه اصلا دلم نمیخواست حتی برای یک ساعت دیگه تو این اتاق بمونم و آدمای این خونه رو تحمل کنم
سالار سرشو بلند کرد و گفت : باید با نوری جان حرف بزنم ببینم نظر اون چیه
بهش توپیدم : زندگی ماست اون وقت تو میخوای از نوری جان اجازه بگیری ؟
همون لحظه صدای در اومد پشت بندش شهین اومد داخل و گفت : میبینم بلبل زبونم شدی ببینم این ده پونزده روز پیش کدوم زبون درازی بودی که بهت یاد داده زبون در بیاری سالار رو به شهین گفت : زن داداش پشت در فال گوش وایساده بودی ؟
شهین نگاهی به سالار کرد و گفت : آخه به منچه که فال گوش وایسم ، اتفاقی داشتم رد میشدم که شنیدم اسم نوری جان اومد
سالار عصبی گفت ...
 تو اين خونه ما اسم هر كسو آورديم و از قضا به گوش تو خورد بايد بپری داخل ؟ نميگي شايد من و زنم ...
حرفشو خورد و سری از روی تاسف تكون داد و گفت :
_استغفرالله
از طرفداری سالار خوشم اومده بود ، مخصوصا حالا كه فهميده بودم بهادرم سالمه و به كسی حرفی نزده و راحت ميتونستم دليل نبودنم رو قهر بذارم ، اينجوری ميتونستم بگم به خاطر خيانت سالار بوده كه از خونه رفتم ، خیلی خوشحال بودم از حمايت های سالار ، اينجوری شهين هم حد و مرز خودشو بهتر ميدونست و كمتر تو كارایی كه بهش ربط نداشت دخالت ميكرد بالاخره يكبارم ما ديديم سالار از زنش حمايت كنه ..
لبخندی كنج لبم نشست كه از نگاه پر از حرص شهين دور نموند و با اكراه رو به سالار كرد و گفت : داداش والا كی مثله من غمخوار توعه ، من هر حرفی ميزنم به خاطر خودته وگرنه من چكار دارم با زندگی شما و در حالی كه پشت چشمی براي من نازك ميكرد از اتاق زد بيرون سالارم در سكوت رفتنش رو برانداز ميكرد
موقعيت رو مناسب دونستم و كمی خودم رو روی زمين كشوندم و رفتم درست مقابل سالار نشستم و با دو دستم دستش كه روی پاش بود رو گرفتم نگاه خيره اش رو انداخت به دستم و گفت : چيه ؟ يكهو مهربون شدی ؟
براي اينكه كارم طبيعی تر به نظر برسه سعی كردم كمی ادای كسايق كه بغض دارن رو در بيارم و با بغض گفتم : فكر كردي من برام راحته اين همه آلاخون والاخون بودن و سر و سامون نداشتن ؟ فكر كردی تو اون پونزده روز دور از تو و آرش بودن برای من راحت بود ؟
كمی چهره ی سالار در هم رفت و حالا بهترين موقعيت بود برای اينكه حرفمو به كرسی بنشونم
در جلد مظلوم خودم رفتم و گفتم : اين از زنداداشت ديدی ؟ من و تو توی اين خونه آسايش داريم ؟ نه به خدا نداريم ، تا ميخوايم با هم خلوت كنيم يهو يكی درو باز ميكنه و مثله جغد ميپره تو اتاق نميذارن كنار هم راحت باشيم فكر كن خودت ببين من و تو از روز اول مصيبتمون سر اين خونه بوده بيا از اين خونه بريم منم آرايشگاه ميزنم ، كمك خرجت ميشه
تا كی منت اين و اونو بذاريم روی دوشمون ؟
جواب داد : مگه كسی سر ما منتی گذاشته ؟
مگه نوری جان حرفی زده ؟
گفتم : نزده ولی به نظرت اين شهين آروم ميشينه ؟ همه جا نميره بشينه بگه اينا يک عمره تو خونه نوری جان خوردن و خوابيدن اینجوری درستشه ؟
سالار رفت تو فكر و لبخند رضايتی نشست گوشه لبم ..
بعد از چند لحظه سرشو بلند كرد و گفت :
_اون آرايشگاه زدن خودشم خرج داره ، خرج اونو از كجا بياريم ؟
با خوشحالی گفتم : اونو بسپار به من ..
 النگو و سينه ريز هر چ كه دارم میفروشم ، بالاخره بايد از يه جايی شروع كنيم ميتونيم با اين پول يه جای کوچک اجاره کنم ، كارمم خوب باشه ،مشتریام زیاد ميشه اينجوری صاحب خونه و زندگی ميشيم سالار ديگه حرفی نزد و تو فكر فرو رفت .
كه من آروم و زير لب گفتم :
_بخدا اون دخترم كه قراره بگيرن برای يزدان خياطه و برای خودش مورد احترام همه ، اين مردم دهنشون با چيزی كه ميبينن كار ميكنه ، خدا شاهده اگه منم به وقتش كارو كاسبی برای خودم داشتم الان وضع و روزگارمون بهتر از اين بود ، سالار هوفی كشيد و تكيه داد به ديوار و گفت ؛ خيلي خوب ..
فهميده بودم داره به حرف های من فكر ميكنه
منم چشم انتظار رو به روش نشسته بودم كه بعد از چند لحظه ی كوتاه گلويی صاف كرد و گفت : باشه قبول منم از صبح ميفتم دنبال كار های پيدا كردن خونه .
سريع پريدم بین حرفش و برای چاپلوسی بوسيدمش كه خواست دستشو زير لباسم ببره كه گفتم : بذار اين بچه صحيح و سالم به دنيا بياد ، تو خونه خودمون هر شب كنارتم ..
مخالفتی نكرد و با لبخند نگام کرد ..
از جام كنده شدم و از خوشحالی رفتم كمك نوری جان ..
نوری جان كمی برام قيافه میگرفت اما هيچ كدوم از اينا باعث نميشد كه من بخوام حال خوبم رو به خاطرش خراب كنم
برای همين گفتم : نوری جان چرا رو ازم بر ميگردونی ؟ نكنه من كاری كردم و خودم خبر ندارم ؟
نوري جان با غيظ برگشت به سمتم و گفت :
_نكنه كاری كردی ؟ چه آبرو ريزی بدتر از اين كه عروسمون چندين و چند روز نبوده و همه سوراخارو دنبالش گشتيم ، كه تهش پيداش نكرديم و يك روز سر از پا دراز تر خودش برگشته ؟
نگاهی به اطراف انداختم و وقتی ديدم خبری از شهين نيست ، با خيال راحت شروع كردم به حرف زدن و گفتم : با چه اميدی ميموندم نوری جان ؟ اومدم از تو كمك خواستم رو انداختم بهت ، كه رومو نگرفتی ، پشت پسرت درومدی و بهم گفتی دروغ ميگی ..
جواب داد : اونوقت اينجوری بايد خونه و زندگيت رو ول ميكردی و ميرفتی ؟
سكوت كردم و دنبال جوابی ميگشتم كه شهين گستاخانه وارد آشپزخونه شد و گفت :
_چه خبره ؟
پشت چشمی براش نازك كردم و به آرومی اما جوری كه بشنوه گفتم :
_ خبر مردن تو رو آوردن ..
شهين جلو اومد و بازوی منو نيشگون ريزی گرفت و دم گوشم زمزمه كرد : منكه ميفهمم تو بالاخره پشتت به چی گرمه كه اينقدر زبون دراز شدی ..
با حرص بازومو از دستش كشيدم بيرون و گفتم : به تو چه ؟ سرت تو كار خودت باشه خسته نشدی اينقدر فضولی كردی تو كار مردم ؟ آخه زندگی‌مردم به تو چه ؟
شهين بدون اينكه جواب منو بده با غم ساختگی رو به نوری جان كرد و گفت ...
 

رو به نوری جان کرد و گفت : نوری جان ميبينی چطور حرمت عروس بزرگترو زير پا ميذارن ؟
نوری جان نگاه پر از معنايی بهم انداخت و بعد روشو ازم گرفت و دوخت به شهين و گفت :
چكار كنم من ؟ مگه شما دوتا حرمت منو نگه ميداريد که همیشه مثله دوتا خروس جنگی نپريد به هم ،؟
شهين متملقانه قدمی سمت نوری جان برداشت و دستی روی دوش نوری جان انداخت و گفت :
_آخه كی دلش مياد تو رو اذيت كنه نوری جان ‌‌...
تحمل چاپلوسی های شهين رو نداشتم و بدون حرفی از آشپزخونه زدم بيرون كه يهو بهادر وارد خونه شد ،با خودم گفتم اين اينجا چكار ميكنه ؟
از ترس موهای بدنم سيخ شده بود و نميدونستم چكار كنم ، لبخندی كنج صورت بهادر نشست و تا خواست حرف بزنه سالار از اتاق زد بيرون
كه بهادر كمی خودشو جمع و جور كرد و بعد از سلام و احوال پرسی با سالار رو به من كرد و گفت : سلام زن داداش كجا بودی اين همه روز ؟ نبودی نميدونی چی به سر داداش سالار اومد
سالار لبخندی زد و بهادر پشت بندش چشمكی ..
سريع رومو از بهادر گرفتم و در حالی كه وارد اتاق ميشدم زير لب به آهستگی گفتم :
_فعلا كه اينحام
...
چند روزی گذشته بود و سالارم دنبال خونه بود
طبق معمول هميشه كه شهين عصر ها ميومد خونه نوری جان ، اومده بود و سوهان اعصاب و روان من شده بود
و مدام متلك مينداخت و ميگفت : حالا كه كسی نه حرفی بهت زد نه تنبيهت كرد بگو ببينم اين ده پونزده روز كجا بودی ؟
هر وقت ميديد كه همگی قضيه ی غياب منو يادشون رفته يادآوری ميكرد ، منم به خاطر اينكه فقط در تلاش بودم از اين خونه برم و نميخواستم با كاری حركتی رفتاری اين فرصت رو بسوزونم ، سكوت ميكردم ..
وسط طعنه و متلك های شهين بود كه سالار با لب خندون وارد خونه شد ، نوري جان و شهين پيشی گرفتن و علت خنده ی سالار رو پرسيدن
كه سالار رو به من كرد و گفت : بالاخره خونه رو پيدا كردم و قولنامه هم انجام شد..
شهين تكونی به خودش داد و گفت :
_خونه چی ؟
سالار با همون اشتياق رو به شهين كرد و گفت :
_قراره ديگه از پيش نوری جان بريم
_ شهین خندید و گفت : بالاخره شما هم بعد از صد سال رفتيد سر خونه و زندگيتون ؟
با اين حرف شهين نگاه سالار رنگ باخت و سعی كرد خونسرد باشه و به شهين محل نده ، منم بلند شدم و با ذوق رفتم برای سالار چای آوردم
همه چيز داشت خوب پيش ميرفت ..
کم کم خِورد و ریزه هامو جمع و جور كرده بودم و ميخواستيم بريم خونه خودمون كه دردای بی امان من شروع شد و وقت فارغ شدنم رسيده بود ...

اما هر بار که دكتر ميرفتم ميگفت زوده و بچه ام شيطونه كه لگد ميزنه ، خيلی دلم ميخواست بچه م دختر باشه تا بشه مونس و همدمم اما بازم ميگفتم هر چی كه هست سالم و سلامت باشه بقيش با خود خدا
اسبابمون رو جمع کردیم و راهی خونه جديد شدیم ، روزی كه رفتیم خونه جدید همسايه کناریمون برای استقبالمون اومده بود جلوی در
نيلوفر يكی از همكلاسی های دوران دبستانم بود وقتی فهميدم همكلاسی قديميم شده همسايه ام خيلی خوشحال شدم اينجوری منم ميتونستم كمی معاشرت كنم و دو تا آدم ببينم و اينقدر تنهايی نكشم ..
روزگار بر وفق مرادم بود و ديگه مشكلی نداشتم
اومده بودم خونه ی خودم ، درسته كه اسبابم كم‌بود اما به همينشم راضی‌ بودم ، يه خونه ی نسبتاً بزرگ كه تنها حُسنی كه داشت اين بود كه تو حياط يك اتاقكی داشت كه درش به كوچه هم باز ميشد ، در حالی كه نميتونستم رو كمرم صاف بايستم و دستم به كمرم بود رو به سالار كردم و گفتم : _سالار ؟ ميبينی كار خدا رو ؟
تا من به دلم افتاد كه آرايشگاه باز كنم ، يه خونه ای افتاد سر راهمون كه خودش يه اتاق جدا داره
_ لبخندی زد و گفت : ايشالله خانم ، ايشالله كه بركتم داشته باشه برامون ...
آخرای ماه هشتم بودم كه يه شب درد امانمو بريد ، سالار آرش رو فرستاد به دنبال نوری جان و نوری جان همراه يک قابله اومد خونه ..
دلم ميخواست بچمو تو بيمارستان زير دست دكتر و كاردانش به دنيا بيارم اما اونقدر درد داشتم كه ديگه به هيچی فكر نميكردم ، از درد به خودم ميپيچيدم و زمين و زمان رو به هم چنگ انداخته بودم كه قابله رو به من كرد و گفت : خدا بهت شازده داده ..
نوری جان به محض شنيدن حرف قابله كِل كشيد و سالار از پشت در گفت : چه خبره ؟
نوری جان با اشتياق گفت : مشتلق بده كه بچت پسره ، همين كه بچم سالم بود خداروهزار مرتبه شكر ميكردم اما دلم ميخواست منم دختر داشته باشم ..
اسم پسر دومم رو گذاشتيم پدرام ، به نسبت بچگی های آرش كمی آرومتر بود ، بعد از اينكه كمی تونستم خودمو جمع و جور كنم به سالار گفتم ميخوام برم كلاس های آرايشگري ثبت نام کنم که دوباره زد به ساز مخالفت و گفت :
_ زن بچت شير خواره درستش نيست پاشی بری دنبال قر و فرت ...
ترسيده بودم كه نكنه منصرف شده و ميخواد بزنه زير همه چيز ، دست و پاهام شل شده بود
با استرس و قهر از جام كنده شدم و گفتم :
_ها ديدی تو هميشه ميزنی زير قولت ..
سالار تكونی به خودش داد و گلويی صاف كرد و در اوج بيخيالي در حالي كه قُلُپي از چاييش رو سر ميكشيد گفت : من نزدم زير قولم ، فقط ميگم به وقتش ...

وقتی سالار اينقدر بی تفاوت نسبت به هيجانات من رفتار ميكرد دست و پام شروع میكرد به لرزيدن انگار تموم اميد و آرزوهام جلوی چشمام رنگ باخته بود ، صورتم كمی در هم رفت و ناخواسته قطره اشكی از گونه ام چكيد كه از چشمش دور نموند و گفت :
_منكه نميگم آرايشگری نكن كه آبغوره ميگيری ميگم بذار به وقتش ..
ديگه حرفم نميومد بحثمم نميومد كه گفت :
_خب اگر تو بخوای بری كلاس آرايشگری كی بالا سر پدرام باشه ، سريع قطره اشكم رو پاك كردم و گفتم : ميذارمش پيش نيلوفر باهاشم حرف زدم راضيه ميگه منم حوصلم سر ميره بچه پيشم باشه آروم تر و بهترم
سكوت كرد و لحظه ای بعد گفت :
_والا بخدا نميدونم چی بگم هر جور خودت ميدونی ولی پس فردا نيای بگی كاش بالا سر بچم ميموندما ؟
با اشتياق پرسيدم : يعنی ميگی برم ؟
_جواب داد : اگه دلت ميخواد برو
خيلی خوشحال شده بودم و برای تشكر از سالار ميدونستم اگه شبمو باهاش بگذرونم چقدر حالش رو خوب ميكنه ..
صبح با كوفتگی بدنم از جام بلند شدم كه متوجه شدم سالار نيست و رفته سر كار ..
سريع خونه رو جمع و جور كردم و آرشم آماده كردم و راهی مدرسه كردم ، ميدونستم تا وقتی من آموزشگاهم مدرسه هست و خيالم از بابت آرش راحته راحت بود پدرام رو سپردم به دست نيلوفر و با خيال راحت رفتم به سمت آموزشگاه
روز های اول تو آموزشگاه خيلی شوق و ذوق داشتم اما هر چقدر سخت تر ميشد آموزش بيشتر ميترسيدم كه نكنه ياد نگيرم و سالار مدام اينو بكوبه تو سرم كه استعداد نداشتی و ...
برای همين خيلی حواسم رو جمع ميكردم و حتی موقع خواب خودم رو در حال آرايشگری تصور ميكردم و هر چيزی كه ياد گرفته بودم رو در طول روز مرور ميكردم ، تا خبر مراسم يزدان به گوشم رسيد و ميخواستم تو چشم ترين عروس خانواده باشم ، برای همين به كمك فرحناز يه لباس خوب و آبرومند تهيه كردم و رفتم پيش يكی از دختر های آموزشگاه كه خيلی پرتلاش و ماهر بود تا موهامو درست كنه و آرايشم كنه و وقتی كه حسابی از خودم راضی شدم راهی خونه نوری جان شدم ..
شهين به محض ديدنم ابرويي بالا انداخت و از شدت حسادت كه به خوبی از چهره اش مشخص بود گفت : چه خبره اين همه آراويرا كردن ؟ فكر كردم خود عروسی !
تلخندی تحويلش دادم و بدون اينكه جوابی بهش بدم راهمو به سمت نوری جان كشيدم كه با صدای تقريبا بلندی گفت :
_خدا خرو ديد كه شاخش نداد !
با تعجب برگشتم سمتش و گفتم :
_ يعنی چی اين حرفت ؟
شونه ای بالا انداخت و نگاهشو ازم گرفت و در حالی كه نشست روی صندلی زوار در رفته ی گوشه ی اتاق و گفت :
 والا ما يك عمره صاحب خونه و اسم و رسمیم اينقدر ادا و اطوار نداريم كه تو داری ؟
دلم نميخواست دهن به دهن شهين بذارم هدفشو ميدونستم ، اون ميخواست حال منو بگيره تا روزم خراب بشه اما صبر منم حدی داشت و نميتونستم بيشتر از اين تحمل كنم ..
با غيظ رومو ازش برگردوندم و کنار نوری جان نشستم و به آرومی گفتم : ميبينی نوری جان من كاری به كارش ندارم چقدر زبون ميريزه
نورق جان تكونی به خودش داد و گفت :
_تو احترام بزرگی و کوچيكی بينتون رو حفظ كن فقط .. و بدون توجه به من بلند شد و سمت آشپزخونه رفت ، منم همونجا نشسته بودم كه شهین با نيشخند گفت : داداش سالار اومد باهام صلاح مشورت كرد !
با خشم رومو كردم بهش تا حرفشو ادامه بده كه گفت :
_گفت ميخوای آرايشگاه بزنی ؟
به قرآن تزئين شده ای كه به خاطر عروسی جلوش بود اشاره ای كرد و گفت :
_به اين كلام خدا قسم اگه كه من ميگفتم نكنه خوب نيست نميذاشت و فكرشو از سرت مينداخت ..
با صدای بلند نفس نفس ميزدم و نميتونستم خشمم رو كنترل كنم اما نميخواستم چيزی هم به روق شهين بيارم ، بعد از لحظه ای سكوت وقتی نگاه خيره و پر از حرص منو روی خودش متوجه شد گفت : ولق بهش گفتم زوده بچه شيرخواره داری ، فكر كنم تا الانم اگه نذاشته بری كلاس و به قر و فرت برسی به خاطر همين بوده كه من گفتم ..
غير ارادی قهقهه زدم كه شهين با تعجب منو نگاه كرد و گفت : چته ديوانه شدی ؟
_ جواب دادم : نه فقط خندم گرفت كه فكر كردی حرف تو جايي برو داره !
متعجب نگاهم ميكرد ، پايين لباسم رو تكونی دادم و با ناز و عشوه از جام بلند شدم و گفتم :
_ شهين در خواب بيند پنه دانه ..
و با صدای بلند و با حرص بيشتری خنديدم كه شهين عصبی شد و ادامه دادم
_كجای كاری شهين خانم ، كلاس های آرايشگريم تموم شدن آزمونامم دادم فقط بالمعطل لوازم آرايشگاهم ، و در حالی كه قدم های محكمی بر ميداشتم ، سمت اتاقی كه قبلا براق من و سالار بود رفتم ، عصبی بودم و از شدت خشم دست و پام ميلرزيد ..
اگه الان ميرفتم سراغ سالار قطعا شهينم ميفهميد و شب خودم خراب ميشد اگرم نميرفتم سراغش از حرص و عصبانيت ميمردم زیر لب با خودم میگفتم : سالار به چه حقی با شهين صلاح و مشورت كرده وقتی كه خواست بره پيش نوری جان مگه نگفتم كه نره ..
عصبي بودم كه صدای كِل زدن از بيرون اتاق به گوش رسيد ، سريع خودمو جمع و جور كردم و رفتم بيرون كه عروس و داماد رو داشتن ميوردن داخل و چشمم به سالار كه بين چارچوب ورودی در مونده بود و با ذوق دست ميزد ...
افتاد ، وقتی متوجه شدم كه داره نگام ميكنه نگاه پر كينه ای بهش انداختم و پشت چشمی براش نازك كردم
كه سالار سريع خودشو بهم رسوند ، بدون هیچ حرفی رفتم تو اتاق و سالارم‌ پشت سرم اومد
درو پشت سرش بست و گفت :
_چته تو چرا همچين نگاه من ميكنی ؟
بدون مقدمه چينی سريع گفتم : تو اينقدر احمقی در مورد زندگيمون از اون عفريته كمك ميگيری ؟
سالار كه به خوبی متوجه حرفهای من شده بود به سختی بزاق دهنش رو قورت داد و گلويی صاف كرد و سعی كرد اول از در كِتمان كردن وارد بشه و بعد از كشيدن نفسی گفت :
_ عفريته كيه ؟ چه حرفی رفتم زدم ؟
_ با حرص گفتم : عفريته كيه ؟ همون شهينی كه تو همش برای مشاوره گرفتن و صلاح و مشورت در مورد زندگيت ميری پيشش ، مگه اون خيلی خوشبخته یا زندگی خيلی خوبی داره كه تو ميترسی اگه ازش مشورت نخوای زندگيت مثله اون نمیشه ؟
سالار در حالی كه با بالا آوردن دستش ميگفت برو بابا از اتاق زد بيرون ..
خيلی عصبی بودم و تاب تحمل كردن اين حركات سالار رو نداشتم ، چند دقيقه ای از شلوغی توی خونه فرار كرده بودم و به اين گوشه ی خلوت پناه برده بودم كه يزدان نو نوار و حسابی به خودش رسيده با موهايی كتيرا زده اومد تو اتاق و درو پشت سرش بست و با مهربونی مخصوص به خودش گفت :
_ زن داداش چرا كز كردی تو اين اتاق ؟
_ جواب دادم : حوصله ندارم داداش ، به خدا اگه عروسی تو نبود هرگز اینجا نميومدم
_ متعجب گفت : شهين دوباره كاری كرده ؟
_سری تکون دادم و گفتم : تا روزی كه تو زندگيمه مگه ميشه زهری برای ریختن نداشته باشه ؟
يزدان هم برای همدردی نشست کنارم اما با فاصله ، روی طاقچه ی كوتاه گوشه ی اتاق ..
همون لحظه شهين وارد اتاق شد و نگاهی پر از حرف به من يزدان و انداخت و گفت :
_ يزدان جان تازه عروست داره دنبالت ميگرده
يزدان با پلك زدنی به من دلگرمی داد و از اتاق خارج شد و شهينم موقعيت رو مناسب دونست و اومد مقابل من ايستاد و گفت : خجالت بكش ، خدا رو خوش نمياد ..
با حرص و تنفر نگاهش كردم و گفتم :
_ چی بلغور ميكنی ؟ فكر كردی نفهميدم كه تو به يزدان چشم داری ؟ خيلی تابلوعه ..
به سمت در اشاره ای كردم و گفتم :
_ شهين از اين در برو بيرون ، تا اخر مراسمم كه سهله تا اخر عمرت به دست و پای من نپيچ ...
شهين دستی به كمرش زد و جلو اومد و گفت :
اگه من یه روزی تو رو بين مردم اين آبادی رسوا نكردم ، شهين نيستم ...
_ خندیدم و گفتم : تو نميخواد منو رسوا كنی ، تونستی كمتر بخور تا يكم اون هيكل گنده ات 

آب بشه که جلو ديد همه رو گرفته ، و در حالي كه بهش تنه زدم از کنارش رد شدم و وارد شلوغی شدم ..
همه آقايون رفته بودن حتی يزدان خانومها در حال بزن و برقص بودن شهينم در حالی كه حفظ ظاهر ميكرد و با مردم سلام و احوال پرسی
از اتاق زد بيرون و مستقيم به سمت زن يزدان رفت و کنارش نشست..
از نگاه های گاه و بيگاه زن يزدان كه سمت من مينداخت متوجه ميشدم كه شهين داره در مورد من باهاش حرف ميزنه تغيير رنگ دادن عروس و لرزيدن دست و پاهاش رو به خوبی متوجه ميشدم و انگار تو نگاهش به من كينه ای داشت اوج ميگرفت ..
وقتی شهين از کنارش بلند شد برای اينكه سر در بيارم شهين بهش چی گفته رفتم کنارش نشستم كه به محض نشستن من از جاش بلند شد و رفت پيش قوم خودش ..
خیلی از این رفتارش عصبی و ناراحت شده بودم و احساس ميكردم همه كسايی كه اين صحنه رو ديدن دارن به ريش من ميخندن
نفس های پي در پی ميكشيدم و هر جوری كه بود اون شب رو گذروندم .
وقتی رسيدم خونه سالار كه انگار فراموش كرده بود چقدر از دستش ناراحتم دورم چرخيد و گفت : خانوم من امروز از همه خوشگلتر و سرتر بود ماشالله ..
در حالی كه با خشم گيره های بين موهام رو باز ميكردم گفتم : سالار امشب اصلا دور و بر من نباش خیلی عصبانيم يه وقت بی اختیار یه چیزی ميگم هم دل تو ميشكنه هم راه برگشتی نميمونه ، اما سالار انگار آب شنگولی خورده بود و چشماش جز خوش گذرونی آخر شبش هيچی نميديد برای همين توجهی به حرفهای من نميكرد
و برای اينكه شب خودش رو با عيش و نوش آخر شبش كامل كنه به خواهش من از امتنا به رابطه ذره ای اهميت نداد و كار خودش رو با زور و اجبار كرد..
بدترين رابطه ی زندگيم بود اون شب مدام به ياد روزی كه بهادر ميخواست هر جوری كه شده با من ارتباط بگيره ميفتادم و اذيت ميشدم ..
صبح با تكون سالار از خواب بيدار شدم اما سريع خودمو زدم به خواب سالار بعد از بوسيدن موهام از جاش بلند شد و چند دقيقه بعد صدای بسته شدن در ورودی خونه اومد ..
با احساس كمر درد و كوفتگي تو ستون فقراتم تو جام ، جا به جا شدم ، درسته كه راهی نداشتم اما زندگی با سالارم نميخواستم ، عذابم ميداد و دلم ميخواست يه روز همه چيز تموم بشه ..
آرش رو راهی مدرسه كردم و طبق معمول پدرام رو به دست نيلوفر دادم و رفتم سمت آموزشگاه
آخر هفته آزمونام بود و فقط ميخواستم به قبولی آزمونم فكر كنم و نميخواستم با فكر كردن به سالار و اينكه قراره چه اتفاقی بيفته امتحانم رو رد بشم ، اگه قبول ميشدم ميتونستم آرايشگاه خودم رو بزنم و سرگرم بشم و ...
و از فکر و خیالای پوچ آزاد بشم
به سرعت روزها گذشت و آزمون ها برگزار شد
خدارو شكر بالاخره خوشی هم سراغی از من گرفت و آزمون ها رو قبول شدم و با دل خوش مسير آموزشگاه تا خونه رو رفتم ..
اما مشكلی كه وجود داشت اين بود كه ما هر چی كه داشتيم و نداشتيم رو گذاشتيم برای گرفتن اين خونه كه بخاطر همون چند متر اتاقكی كه مثله مغازه جلوی ساختمون بود و به نسبت خونه های ديگه قيمت بيشتری داشت
اما بايد هر جوری كه شده بود من آرايشگاهم رو ميزدم ، نميدونستم چكار كنم و ذهنم به جايی نميرسيد ، اما ميدونستم كه اگه منم جورش ميكنم ..
وقتی كه رسيدم خونه سالار خونه بود ، كفشهاشو كه جلوی در ديدم قلبم به تپش افتاد ترسيدم كه نكنه دوباره يكی از دختر بچه هارو آورده باشه تو اين خونه و خونه ام رو به نجاست كشيده باشه هراسون بودم و دل نگرون خوشی قبوليم از یادم رفت و وارد خونه شدم قسم خوردم كه اگه دوباره سالار به من خيانت كنه تمام دنيا هم جلومو بگیرن و بگن نه حق نداری طلاق بگيری طلاقمو بگيرم و برم دنبال زندگيم ، با سرعت درو باز كردم و وارد خونه شدم كه سالار با روی خوش از آشپزخونه زد بيرون ، سريع نگاهی به پشت سرش انداختم و در حالی كه خونه رو زير نظر گرفته بودم گفتم :
_ تو چرا الان اومدی خونه ؟ مگه مدرسه نداری ؟
_ خندید و گفت : امروز مرخصی گرفتم خانم
_ متعجب گفتم : مرخصيه چی ؟
جوری كه سالار شك نكنه وارد اتاق شدم و خوب همه جارو برانداز كردم
سالارم پشت سرم اومد و گفت :
_امروز آقا مجتبی اومد مدرسه احوال درس شازده اش رو بپرسه
_ زیر لب گفتم آقا مجتبی دیگه کیه ؟
_ و سریع خودم جواب خودمو دادم : آها شوهر خواهر شهين ؟ اون كه دختر نداره ؟
_ کلافه گفت: خدا خيرت بده فريبا تو هم دنبال سوزن تو انبار كاهی ؟؟؟ مگه من فقط يه مدرسه درس دارم ؟
هوفی از سر بی حوصلگی كشيدم و گفتم خب ؟
و سالار با اشتياق ادامه داد : خلاصه فهميد خونه نو اجاره کردیم و گفت با خانمم ميام خونتون ، منم گفتم برای شام بيان ..
بدم نميومد بيان چون شكوه خواهر شهين زن خوبی بود و من هر وقت میدیدمش رابطه بدی باهاش نداشتم ، شهينم از اين قضيه خيلی تحت فشار بود ..
چيزی نگفتم و رفتم سمت آشپزخونه كه ديدم سالار از شير مرغ تا جون آدميزاد خريده
وقتی ديدمش كه بين چارچوب آشپزخونه ایستاده گفتم : وقتی مهمون خودت باشه خوب بلدی چیز میز بخری و دست به خرج بشی اما وقتی من ازت چيزی بخوام كاسه گداييت به دستته ؟

سالار تكونی به خودش داد و گفت : زن چی داری ميگی ؟ نميشه كه جلو مردم بخاطر چارتا خيار و گوجه آبرو خودمون رو ببريم و برای اينكه من ديگه نتونم چيزی بگم بهش از خونه زد بيرون ، منم مشغول كارا شدم ميخواستم مرغ و خورشت بادمجون بار بذارم اين اولين مهمونی بود كه اختيار صفر تا صدش با خودم بود و به راحتی ميتونستم هر كاری كه دلم ميخواد بكنم
نزديكای غروب بود كه سالار اومد ..
به محض ديدنش رومو ازش گرفتم كه گفت :
پس چته فريبا چرا تا منو ميبينی چشم برميگردونی ازم مگه چیکار کردم ؟
_ عصبی گقتم : چمه ؟ امروزتم كه مرخصی بود معلوم نيست رفتی تو چه سوراخ موشی غيب شدی و نگفتی اين زن بيچاره من دست تنهاست چكار كنه .
سالار يكم منت كشی كرد منم ترجيح دادم اوقاتمون رو تلخ نكنم چون برای خريد وسيله های آرايشگاه خيلی بهش نياز داشتم ، ديگه سكوت كردم و حرفی نزدم ..
غروب بود كه هول هولكی آرش رو كردم توی حموم تا اثرات كوچه گردی و شيطنت هاش رو بشوره ، خودم يه دامن مشكی با يك لباس كرم رنگ پوشيدم و منتظر موندم تا آرش بيرون بياد و لباس هاشو بدم بهش تا بپوشه ..
پدرام هم خداروشكر خوابونده بودم ، لباس اتو كرده ی سالار رو هم دادم بهش و مثل يه خانواده خوشبخت منتظر مونديم تا مهمونامون برسن ..
شكوه سه تا پسر داشت مهدی مجيد و حمید .
شوهرش هم سرهنگ بود و سری بودن توی سر ها و برو بيايی داشتن و آدمای خوش مشربی بودن ، البته شوهر شکوه یکم شیرین عقل بود که وقتی میره خواستگاری شکوه ، پدرشکوه و "پدربزرگ باران "با پارتی بازی تو سپاه مشغلول به کارش میکنه ، در کل بر خلاف شهين كه زنی عفريته و آتيش بيار بود شکوه بهتر بود..
و من لذت ميبردم از نزديك شدن به شكوه وقتی ميدونستم با اين حركتم تا چه اندازه شهين رو اذيت ميكنم و تحت فشار قرارش ميدم ...
با شكوه نشسته بوديم توی ايوون و تو هوای آزاد با هم حرف ميزديم و بچه هارو كه مشغول بازی تو حياط بودن برانداز ميكرديم كه شكوه اشاره ای به مغازه ی رو به رو كرد و گفت :
_اينجا هم خيلی خوبه که به عنوان مغازه ازش استفاده کنی ، چه ميدونم لباس و خنزل پنزل بريز توش ..
هوفی كشيدم و گفتم :
_نه بابا تصميم دارم آرايشگاهش كنم
_مدرک ميخواد و هزار راه بايد بری
_همه راهارو رفتم ، امروزم آزمونامو دادم و شكر خدا قبول شدم فقط مونده وسايل آرايشگاه كه ...
شكوه كمی جلو اومد و با مهربونی گفت :
_كه چ ی؟
_ جواب دادم : يكم دستمون تنگه ..
شكوه هم سری از تاسف و همدردی تكون داد و گفت : اين روزا روزگار هيچكس خوب نيست
وقتی برای شام رفتيم ...
داخل شكوه و آقا مجتبی رفتن گوشه ای و مشغول پچ پچ كردن با هم شدن ، سالارم اومد توي آشپزخونه تا كمك من باشه و دست تنها نباشم ..
سالار تو آشپزخونه تا چشم آقا مجتبی و شكوه رو دور ديد گفت : زن نميدونی مجتبی چه دم و دستگاهی به هم زده خاك بر سر من و اقبالم كه پا نشدم برم تو نظام و موندم و جيره خور وزارت آموزش پرورش شدم ای لعنت به من زن
با اومدن شكوه سالار سكوت كرد و از آشپزخونه بيرون رفت ، به كمك شكوه سفره رو پهن كرديم كه يهو آقا مجتبی گفت :
_شنيدم قراره آرايشگاه بزنيد ؟
سالار در جواب دادن پيشه گرفت و گفت :
_آره والا اين زن ما خيلی عشق آرا و ويرا داره والا من كه مخالفم درستش نيست ..
آقا مجتبی به خوبی حرف های سالار رو گوش داد و در جوابش گفت : نه سالار نزن اين حرفو درستش نيست ، كار خوبه اين خانومها اين روزا كه هيچ كاری ندارن بنده خداها حداقل اینجوری سر خودشونو گرم میكنن ...
سالار شونه ای بالا انداخت و مشغول غذا خوردن شد كه آقا مجتبی رو به من كرد و گفت :
_پس انشالله قراره كه همين مغازه جلو خونه رو بكنيد آرايشگاه ؟
_ جواب دادم : انشالله فعلا كه يكم دستمون تنگه خدا بخواد يكم شرايط درست بشه وسايل رو تهيه ميكنم و ...
نذاشت حرفمو كامل كنم و بين حرفم اومد و گفت : كمكتون ميكنم تا بتونيد وسايل رو بخرید
من ته دلم راضی بودم اما نميخواستم زير بار قرض هم بريم ، سالارم خيلی سفت و سخت مخالفت ميكرد ، كه در نهايت راضی شد و با كمك آقا مجتبی قرار شد كه وسايل آرايشگاه رو بخريم ، تو دلم غوغای خوشی بر پا بود و خوشحال بودم ..
بالاخره به لطف شكوه و آقا مجتبی آرايشگاه رو زدم ، همون دكور و ويترينی كه دلم ميخواست رو زدم و اونجوری كه عشقم ميكشيد آرايشگاه رو ديزاين كردم ..
خدا روشکر از همون روز اول بركت داشت برام و دوست و آشنا و همسايه و ... ميومدن كه دستی به سر و روشون بكشم ..
اينجوری كه شروع كارم برام بركت به همراه داشت خيلی خوب بود چون ميتونستم زودتر قرض آقا مجتبی رو بهش بدم ..
یه روز كه شكوه اومده بود آرايشگاه من كلاغ ها اين خبرو به گوش شهينم رسونده بودن كه با سرعت خودش رو رسونده بود آرايشگاه
شكوه با همه كس زود ميجوشيد ، شهينم که خواهرش بود و دوستش داشت
اما يه جای كار كه خيلی ميلنگيد .. اونجا بود هيچوقت با شهين تنها نميموند ...
انگار كه ميدونست خواهرش آدم درستی نيست و جز خراب كردن حال بقیه كار ديگه ای نداره شهين تا وارد آرايشگاه شد و شكوه رو در حال صحبت با من ديد چارقدش رو از سرش برداشت و گفت : انگار فقط ما اينجا غريبه ايم
 ام ...
شهين خودشو انداخت روی‌ صندلی جلوی من و گفت :
_ ببينم چكار بلدی فريبا خانم ..
_ با طعنه گقتم : من آرايش خليجی و شنيون بلدم الان انجام بدم برای تو ؟
برگشت سمتم و اول نگاهی به من و به شکوه انداخت بعد دوباره سرشو گذاشت روی صندلی و از توی آيينه نگاهم كرد و گفت :
_ اصلاحم كن ..
اگر خودم تنها بودم حتما حتما صورتش رو زخم ميكردم اما چون شكوه هم اونجا بود نميخواستم وجهه خودم رو خراب كنم و زير سوال ببرم برای همين در سكوت مثل بقیه مشتری ها اصلاحش كردم ، وقتی از روی صندليش بلند شد
خودشو توی آيينه برانداز كرد و گفت :
_ نه خوب بود انگار دستت سبكه و بدون اينكه به من يا شكوه محلی بده سمت چارقدش رفت و فقط جلوی در گفت : ديگه زشته بخوای از من مُزد اصلاح بگيری ..
سكوت كردم و شهين از آرايشگاه زد بيرون
خدا ميدونه كه چقدر از اين كار شهين بدم اومده بود اما نميتونستم چيزی بهش بگم وقتی كه رفت شكوه شرمنده نگاهم كرد و گفت :
_فريبا جون تو كه اخلاق آجيمو بهتر از من و هر كس ديگه ميشناسی اينم اينجوريه ديگه ولی من حسابش ميكنم ..
برای اينكه خودمو خوب نشون بدم با خنده و شوخی گفتم : برو بابا شهينم ميخواست پول بده من نميگرفتم اون جاريمه بابا درسته با هم نميسازيم اما درستش هم نيست من ازش پول بگيرم ..
شكوه با وجود اينكه كمک خرج من بود توی خريد وسايل اين آرايشگاه و بهش بدهكار بودم ابا اين وجود هر وقت ميومد آرايشگاهم شايد بيشتر از مزد كارم ميذاشت كف دستم ..
روزگار ميگذشت و منم حسابی سرم شلوغ بود و شكر خدا اوضاع كارم هم خوب بود ديگه درآمدم خوب شده بود و شناخته شده بودم توی آبادی تو آبادی خودمون و سه تا آبادی بالا و پايين اسمم پيچيده بود كه برام عروس ميوردن
حسابی به وضع خونه و زندگيم ميرسيدم و
اين همه مشتری درآمد زبونمو دراز تر هم كرده بود و كاری كرده بود جلوی سالار حرفی برای گفتن داشته باشم ، مورد احترام بزرگ و كوچيك شده بودم و فهميده بودم اگه آدم دستش توی جيب خودش باشه چه عزتی داره و مهم تر از همه با اين كه تازه شروع به كار كرده بودم اسمم به بهترين شكل بين همه پيچيده بود و خيلی از وضعيتم راضی بودم ، ديگه دردسر و دغدغه ای نداشتم كه سالار گفت : بايد يزدان و خانومش رو پاگشا كنيم ..
ميدونستم اكرم چشم ديدن منو نداده و چشم دوخته به دهن شهين و هر چی شهين عفريته بهش گفته رو باور كرده ، اما نميتونستم مخالفت نشون بدم بالاخره هر چي كه بود مجبور بودم يه روز دعوتشون كنم ..
سالار به يزدان خبر داد و منم سر ظهر آرايشگاه رو بستم ..
و رفتم خونه ..
بايد سنگ تموم ميذاشتم که پشت سرم داستان درست نکنن ، به سالار گفتم شهين و نوری جانم دعوت كن ، ميخواستم جلوشون خودی نشون بدم ، شهينم از وقتی كه به سر و وضع خونه ام رسيده بودم نيومده بود خونم ، بايد ميومد تا ببينه و چشمش در بياد ، سالارم از اينكه قراره خانواده اش دور هم جمع بشن خوشحال بود و سر از پا نميشناخت تمام روز رو داشتم كار ميكردم چند مدل غذا و خورشت و مرغ و همه چيز درست كرده بودم با اینکه دست تنها بودم اصلا خسته نشده ، فقط تو فکر این بودم که چشم شهين رو در بيارم ...
ساعت حدودای هشت بود كه زنگ خونه رو زدن سالار مثله فنر از جاش كنده شد و رفت كه درو باز كنه ، همه با هم اومده بودن اين اولين باری بود كه اكرم ميومد خونم و همچنین اولين بار بود بعد از خريد و سرو سامان دادن به خونه و وسايلم شهين ميومد ..
اكرم زير چشمی نگاهی به خونه و وسایلی که مشخص بود نو خریدم انداخت و به زور بهم سلامی داد اما يزدان جلو اومد و در برابر نگاه های پر از حرص و خشم اكرم باهام حال و احوال گرمی كرد كه شهین وارد خونه شد
كبود شدن و رنگ از چهره شهين پریدن رو به چشم ديدم ، از شدت حسادت نميدونست سرشو تو كدوم ديوار بكوبه سلامی به من داد و گفت :
_شرمنده مزاحم شديم زحمتت داديم ..
ميدونستم برای خوب نشون دادم خودش اونم جلوي سالار و اكرم اينجوری برخورد ميكنه منم لبخندی زدم و گفتم :
_اين چه حرفيه ، شما نور چشم ما هستيد
و خودم از حرفی كه زده بودم خنده ام گرفته بود .. همه نشسته بودن منم به جای اينكه چای ببرم يه آبميوه غليظ كه تازه ياد گرفته بودم رو درست كردم ..
نگاه های در حال چرخش همرو روی وسايل خونم به خوبی متوجه ميشدم نیش خند میزدم
وقتی سينی شربت رو جلوی همه گرفتم چشمم رو ايمان زوم شد كه چقدر بزرگ شده بود و روز به روزم چهره اش بهتر ميشد ..
پيش خانومها نشستم و رو به اكرم كه مدام روشو ازم ميگرفت گفتم :
_اكرم جان غريبی نكنی عزيزم اينجا خونه ی خودته
_ با اکراه جواب داد : اين چه حرفيه ، صاحبش زنده باشه ..
_لبخندی زدم و گفتم : درستشه تو اصلا به من سر نميزنی ؟ حداقل گاهی بيا آرايشگاه پيشم
_ جواب داد : والا سر خودم خيلی شلوغه اينقدر مشتری و پارچه ی ندوخته ريخته سرم كه يزدان همش شاكيه ميگه چرا پیشم نيستی چرا برام وقت نميذاری ..
سكوت كردم كه شهين با صدای بلند جوری كه همه بفهمن گفت : شنيديد روستای بالا يه آرايشگر خونه و زندگی و شوهر و بچه و هر چی كه داشته و نداشته رو وِل كرده با معشوقش فرار كرده ؟؟

من به خوبی ته حرفهای شهين رو ميفهميدم
منظورش اين بود كه آرايشگرا بد هستن و اهل زندگی نيستن ، سكوت كردم و با لبخند جوری كه وانمود كردم شهين به هدفش نرسيده و نتونسته منو عصبی كنه به حرفاشون گوش دادم
خيلی دلم ميخواست حالا كه شهين داره از حسادت ميتركه بيشتر از اين حرصش رو در بيارم براي همين وقتی آقايون حرف از زمين ميزدن و آقا مجتبی گفت : كنار خونشون یه زمین فروشی هست سريع سرمو از تو آشپزخونه آوردم بيرون و گفتم : داداش موقعيت زمين خوبه ؟
_ جواب داد : آره بابا عاليه من دستم بستست وگرنه خودم برش ميداشتم
_لبخندی زدم و گفتم : خب حالا كه شما ميگی صبح برم ببینم اگه خوب بود ما برش داريم ديگه ، مگه نه سالار ؟
صورتمو كه برگردوندم نوری جان با لبخند رضایت ما رو تماشا ميكرد اما امان از دست شهين كه سرخ و كبود شده بود ..
با اكراه و طعنه شروع كرد به حرف زدن و گفت :
_ميخوای زمين بخری فريبا ؟
_ گفتم : آره ديگه یه پشتوانه اس برای بچه ها
_ با حرص گفت : والا آرايشگرا نون خالی نداشتن بخورن حالا همينجور فرش بخر ميز بخر کمد بخر زمين ....
خنديدم .. خنده ای پر از حرص و گفتم :
_ چه حرصی داری ميخوری شهين ..
يه سيب از تو ظرف ميوه برداشتم و گرفتم جلوش گفتم :
_حرص نخور سيب بخور سيب خوبه ...
با اين حرف من همه خنديدن و شهين حرصی تر شده بود ، اون شب به بهترين شكل ممكن تونستم حرص شهين رو در بيارم ..
از بین حرفاشون فهميدم ايمان رفته یه شهر دور جوشكاری و دم و دستگاه خوبی برای خودش به هم زده با اينكه پسر شهين بود اما ازش بدم نميومد و از موفقيتش خوشحال ميشدم و علاوه بر اينا پسر خوش قد و قامتی هم بود و ميدونستم دخترای آبادی چشمشون دنبالشه ..
يه روز جمعه كه سالار با دوستاش رفته بود سر چاه رفيقیش رفتم خونه شكوه تا هم عصر جمعه ای كه همه جا بستست و آرايشگاهم تعطیله سرگرم باشم ، پدرامم با خودم بردم كه متوجه شدم ايمان خونه شكوهه ، به محض ديدن ايمان جلو رفتم و دستمو جلو بردم و گفتم :
_ به به ايمان جان تبريك ميگم شنيدم تركوندی
ايمان اول نگاهی به دستم و بعد نگاهی به من كرد و با ترديد دستمو تو دستش فشرد و گفت :
_ مرسی زن عمو قربان شما ...
شكوه رفت برامون ميوه و شيرينی بياره منم روسريمو از سرم برداشتم و مانتومو از تنم دروردم و برای ايمان پرتقال و سيب پوست كندم و ظرف ميوه رو گرفتم جلوش كه گفت :
_دست شما درد نكنه زن عمو
_ چشمکی زدم و گفتم : بگير بابا تعارف نكن
_ گفت : نه دست شما درد نكنه بخوام خودم بر ميدارم ميخورم ..
ميدونستم خجالت ميكشه و روش نميشه از دستم بگیره
برای همين بلند شدم رفتم کنارش نشستم و به زور بشقاب رو گذاشتم تو بغلش ..
همون لحظه در خونه به شدت باز شد و شهين با صورتی برافروخته وارد خونه شد و وقتی منو كنار ايمان ديد با داد گفت : هوی زنيكه چشم سفيد چی ميخوای از جون پسرم و جلو اومد و با دستش شروع كرد به پس زدن من از كنار ايمان و گفت :
_شَرِتو كم كن ... شَرِتو بكن
به مِن مِن افتاده بودم و نميدونستم چكار كنم فقط آروم گفتم : چه خبرته مگه چكار كردم ؟
شهين عصبی بود و جلو چشم هاشو خون گرفته بود ، شكوه و ايمان هر چقدر سعی كردن آرومش كنن نتونستن ، انگار منتظر همچین صحنه ای بود که حرفی برای گفتن داشته باشه ...
منم از ترس دست و پاهام شل شده بود خودم ميدونستم كار درستی نكردم که رفتم خودمو چسبوندم به ايمان اما فكرشم نميكردم كه شهين سر برسه و منو كنار ايمان ببينه ..
شهين خیلی عصبی شده بود و صورتش سرخ شده بود ، با شناختی که ازش داشتم میترسیدم با یه چیزی بهم حمله کنه و منو بكشه ، ايمانم مدام پا در ميونی ميكرد و ميگفت : مامان هيچی نشده زن عمو فقط برام ميوه پوست كنده ، مامان آروم باش ..
شهين با خشم از خونه شكوه زد بيرون و ايمانم پشت سرش رفت ، شكوه سمتم اومد و سعی داشت ازم دلجويی كنه اما من خيلی ترسيده بودم و برای تبرئه ی خودم جلوی شكوه به آرومی گفتم : مگه من چكار كردم كه اينجوری بهم حمله كرد ؟
شكوه جلو اومد و دستشو گذاشت روی شونه هام و گفت : ميدونم عزيزم تو خواستی مهربونی كنی‌شهين اشتباه برداشت كرد ولی کارتم درست نبود ..
_ جواب دادم : آخه من خودم مادرم
_ گفت : شهينه ديگه
_ کلافه گفتم اصلا اون از كجا فهميد من اینجام؟
_ شکوه گفت :امروز ميخواست بياد اينجا برای همين ايمان زودتر اومده بود كه ديگه تا رسید تو رو کنار ايمان ديد و داغ و آتيشی شد ..
_ زیر لب گفتم : ای خدا كاش دليل اين كاراشو ميتونستم بفهمم ..
شکوه با طعنه گفت : دليلش اينه كه ميترسه عزيزاشو ازش بگيری
سكوت كردم و با شرمندگی و خجالت زدگی از خونه اش زدم بيرون ..
به محض باز كردن در خونه به دوتا چشم سرخ سالار بر خوردم عصبي بود و دست هاش از شدت خشم ميلرزيد
_ با ترس گفتم : چی شده سالار ؟
سالار در حالی كه سمتم می اومد دستش به كمربندش ميرفت ..
ترسيده بودم ، عقب عقب ميرفتم كه خوردم به در فلزی خونه و صدای بدی داد و مصادق شد با كشيدن كمربند سالار و خوردن به پهلوی من كه جيغم به آسمون رفت ..
با صداي بلندی داد زدم خدااااا ...
سالار وحشیانه شروع كرد به زدنم‌ و داد ميزد و ميگفت : تو و ايمان با هم ...
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : aberooyerafte
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.75/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.8   از  5 (12 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه pdcbey چیست?