رمان آفتاب 3
و ادامه دادم وگرنه اینجا موندن خیلی سخته کافیه یه روز مشتری نداشته باشی تا اون یا لقمه نون هم زهرت بشه مسعود که با شنیدن این حرفها اخماش توی هم رفته بود گفت خدا لعنتش کنه بهش فکر نکن من یه فکری براش کردم کنجکاو پرسیدم چه فکری لبخندی گوشه لبش نشست و گفت میخوام تورو از اینجا ببرم با شنیدن حرفی که از زبون مسعود بیرون اومد خشکم زد و با صدای بلندی گفتم چییی؟ مسعود سریع دستش رو روی دهنم گذاشت و گفت آروم باش همه خوابن دستش رو کنار زدم و گفتم مسعود راست میگی یا نکنه داری میگی اینارو که من خوشحال بشم ولی بعدش دوباره تنهام بذاری مسعود ناراحت گفت افتاب اینو یادت باشه من اگه حرفی بزنم حتما انجامش میدم در ضمن من هیچ وقت تو رو تنها نمیذارم این فکر رو از سرت بیرون کن گفتم باشه ولی هنوزم باورم نشده بود مسعود میخواست آرزوی این مدتم رو برآورده کنه تنها خواسته ام رفتن از اینجا بود خوشحال خودم رو به طرفش کشیدم و بغلش کردم که مسعود خنده ریزی کرد و گفت دختر خفه شدم چیکار میکنی من که تازه فهمیده بودم چیکار کردم شرمنده عقب کشیدم ولی حتی با فکر کردن بهش هم حالم خوب میشد مسعود صورتم رو نوازش کرد و لب زد آفتاب از روزی که شناختمت حالم باهات خوبه نمیبینمت بهم میریزم دیگه تا آخر عمرم نمیذارم یه لحظه هم ازم دور بشی اونشب تا خود صبح با مسعود از آرزوهام گفتم نمیدونم چی تو چشمهای مسعود بود که بهش اعتماد داشتم و میدونستم مثل مرد پای حرفهاش می ایسته بعد رفتن مسعود حالم گرفته شده بود ولی وقتی به این فکر میکردم که تا چند وقت دیگه برای همیشه کنار همیم حالم خوب میشد نتونستم بیشتر از اون منتظر بمونم و باید این خبر خوب رو به منیر هم میدادم سریع به طرف اتاقش رفتم ولی در رو که باز کردم با دیدن بدن لخت منیر هینی کردم و سریع پشتم رو بهش کردم گفتم وای ببخشید منیر حواسم نبود خندید و گفت اشکال نداره وایسا لباس تنم کنم با شنیدن صداش که گفت برگرد به طرفش چرخیدم که چشمکی زد و گفت چیه کلک آقا مسعودت رو دیدی سر از پا نمیشناسی با تعجب گفتم تو از کجا فهمیدی روی تختش نشست و گفت دیشب دخترا میگفتن که چطوری پریدی بغلش خب کجا بوده این مدت براش که تعریف کردم به فکر رفت و گفت یعنی نتونسته بود یه خبر از خودش بده شونه ای بالا انداختم و گفتم حالش بد بوده خب راستی منیر یه خبر خوب دیگه مسعود دیشب بهم گفت میخواد منو از اینجا ببره منیر سریع از روی تخت بلند شد و زمزمه وار گفت آروم دختر در رو باز کرد و بیرون رو نگاه کرد در رو که بست گفتم چرا اینطوری میکنی تو خوشحال نشدی....
وای باور میکنی خودم که از دیشب از فکر کردن بهش نتونستم پلک روی هم بذارم مقابلم نشست و گفت آفتاب تو عقل نداری چرا خوشحال نشم ولی تو به این فکر نکردی که اگه یه وقت خانوم رئیس این حرفهای تو رو بشنوه یا کسی بره بهش بگه چیکارت میکنه ابروهام توی هم کشیدم و گفتم چرا مثلا مگه قراره چیکار کنم منیر پوفی کرد و لب زد تو اصلا به این فکر کردی که حضور تو اینجا چقدر به نفعه خانوم رئیسه میدونی مسعود برای هر شب چقدر پول بهش میده الان تو از اینجا بری کلی ضرر بیخ گوش خانوم رئیسه جزو محالاته که بزاره بری حتی اگه مسعود بخواد ببرتت با عصبانیت گفتم غلط کرده وای منیر این حرفهارو نگو دلم تازه آروم گرفته منیر با لحن آرومی گفت آفتاب من بخاطر خودت میگم وگرنه که از خدامه از اینجا بری راحت بشی فقط فکر اینکه یه وقت بلایی
... دیگه ادامه نداد و سرش رو پایین انداخت تکونش دادم و گفتم چرا ادامه حرفت رو نگفتی چه بلایی منیر اگه چیزی میدونی بگو جون من نفسش رو محکم بیرون داد و گفت یه سال قبل بود یکی از دخترهای اینجا عاشق یه پسری شد پسره هم نه گذاشت نه برداشت خواست دختره رو فراری بده از اینجا ولی نمیدونم کدوم احمقی لوشون داده بود به خانوم رئیس که نصفه شب موقع رفتن خانوم رئیس با آدماش راهشون رو سد کرده بود میگفتن پسره رو یه دست مفصل کتک زده بودن ولی از دختره دیگه خبری نشد مشخص نشد چطوری سر به نیستش کردن فکر همیناست که دلم رو آشوب میکنه آفتاب من خوبیه تورو میخوام ولی میدونم که نشدنیه آب دهنم رو قورت دادم و با غم به قالیچه روی زمین خیره شدم با حرفهایی که منیر زده بود حالم بهم ریخته بود چقدر من ساده و بدبخت بودم که فکر کرده بودم رفتن از اینجا به این سادگیه منیر راست میگفت خانوم رئیس اجازه نمیداد مشتری مثل مسعود از دستش بره آهی از ته دل کشیدم اشک تو چشمهام حلقه بسته بود منیر بغلم کرد و گفت غصه نخور عزیز من حالا که چیزی نشده ولی حرفهای منیر فایده ای نداشت دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و دلهره داشتم دو سه روز مسعود که میومد توی خودم بودم حتی مسعود هم متوجه شده بود و مدام میپرسید چی شده ولی نمیخواستم اون رو هم نگران کنم ولی آخر یه شب که داشت از روزهایی که قرار بود بعد رفتنمون از اینجا بگذرونیم حرف میزد با بغض گفتم چطوری میخوای بریم مسعود خانوم رئیس نمیذاره هیچوقت اون الانش هم بخاطر پولی که هر شب بهش میدی تحویلت میگیره کافیه یه شب بهش پول ندی تا ببینی چیکار میکنه اون زن خیلی خطرناکه مسعود حرفهای منیر رو که بهش گفتم به فکر فرو رفت منتظر نگاهش میکردم...
که گفت تو غمت نباشه من فکر همه چیز رو کردم این زن کیه من با بدتر از این برخورد کردم اینم درست میشه بعد حرفهای مسعود کمی آروم گرفتم ولی هر بار که یاد اون پسر و دختری که حتی یک بار هم ندیده بودمشون می افتادم دلم به حالشون میسوخت چقدر آرزو داشتن که همشون رو خانوم رئیس به باد داده بود آهی کشیدم و سرم رو روی بازوی مسعود گذاشتم طولی نکشید که خوابم برد دیگه نگران اومدن مشتری نبودم و مسعود کاری کرده بود که خیالم از این بابت راحت بود اونقدر چشم خانوم رئیس رو از پول سیر کرده بود که کاری به کارم نداشت مسعود هم دنبال کارهای رفتن بود و میگفت به همین سادگی ها نیست... یکی دو روزی بود که صبحا موقع بیدار شدن از خواب حالم خیلی بهم میخورد فکر میکردم مریض شدم ولی به کسی نگفته بودم بعضی وقتها سرگیجه هم به سراغم میومد و چشمام سیاهی میرفت اون مدت کلا اشتهام کور شده بود و هر روز با بهانه ای به سالن غذا خوری نمیرفتم چون هر موقع که بوهای مختلف با مشامم میخورد حالم بدتر میشد شب هایی که مسعود پیشم بود به زور تا صبح بوی عطرش رو تحمل میکردم صبح که میشد خدا خدا میکردم زودتر بره تا اینکه یه روز به اصرار منیر و زمانی که دیدم از گشنگی دارم ضعف میکنم همراهش رفتم ولی قدم اول کافی بود تا با خوردن بوی آش به دماغم بالا بیارم دستم رو جلوی دهنم گرفتم که منیر متعجب گفت آفتاب خوبی با حالت تَهوع قدم های بلندم رو به سمت سرویس برداشتم منیر هم پشت سرم اومد همین که رسیدم حالم بهم خورد منیر کنارم ایستاده بود صدای نگرانش هر چند لحظه یکبار توی گوشم میپیچید و کمرم رو میمالید بعد چند دقیقه درحالی که حال باز نگه داشتن چشمهام رو نداشتم به دیوار تکیه دادم و چشمهام رو محکم بستم منیر مقابلم ایستاد و با نگرانی پرسید آفتاب چت شد تو که خوب بودی حتما بخاطر غذا نخوردنه هی چند روزه بهت میگم بیا بیا بریم یه لقمه غذا بخور ولی تو حرف گوش نمیدی خالا بیا بریم یه لقمه غذا بخورخوب میشی دستش رو گرفتم و زمزمه وار گفتم منیر من چند روزه که حال و روزم اینه بخاطر همینم از اتاقم بیرون نمیومدم هر عطر و بویی که احساس میکنم حالم بهم میخوره منیر با عصبانیت گفت پس چرا چیزی به من نگفتی تو نکنه میخواستی همینطوری توی اون اتاق بمونی لب زدم نخواستم نگرانت کنم کمی فکر کرد و با اخم گفت حتما مسموم شدی غذا چی خوردی من که میدونم این زنیکه غذای از چند روز قبل مونده رو میزاره جلومون خدا لعنتش کنه کمی به غذاهایی که ...
از چند روز قبل خورده بودم فکر کردم ولی چیزی متوجه نشدم از اونجایی که فکر میکردم تجربه منیر بیشتره حرفش رو باور کردم ولی تا چند روز حالم همونطور بود بار آخری هم که منیر توی اتاقم بود و حالم بهم خورد خودم یه بوهایی برده بودم ولی نمیخواستم واقعیت داشته باشه از دیروز داشتم بهش فکر میکردم ولی به نتیجه ای نرسیده بودم منیر دست سردش رو روی پیشونیم گذاشت و گفت تب هم که نداری آفتاب کجا مریض شدی تو با شکی که توی دلم بود به شکمم خیره شدم و زمزمه کردم منیر من فکر میکنم یعنی نمیدونم چطوری بگم فکر میکنم یه تو راهی دارم چند لحظه ای داخل اتاق سکوت برقرار شد اروم سرم رو بالا آوردم منیر خشکش زده بود در حالی که زبونش به تته پته افتاده بود گفت چی تو راهی آفتاب شوخیت گرفته کلافه گفتم چه شوخی منیر راستش رو دارم میگم چی به غیر از این میتونه من رو اینهمه زمین گیر کنه تحمل بوی یه غذا رو هم ندارم هر مریضی بود باید تا الان خوب میشد منیر دستش رو روی سرش گذاشت و همونطور که قدم رو میرفت زمزمه میکرد وای آفتاب وای بدبخت شدیم چطور مراقب نبودی چطوری حواست نبود مگه اینارو بهت نگفته بودن مگه نگفته بودن باید رعایت کنی عصبانیت منیر رو درک نمیکردم با اینکه خودم هم نه خوشحال بودم و نه ناراحت ولی شاید این یه راهی بود که خدا پیش پام گذاشته بود با ملایمت گفتم منیر خب شاید اینطوری بتونم راحت تر از اینحا برم فکر اینجاشو کردی پوزخندی زد و سوالی گفت راحت؟ به همین خیال باش خانوم رئیس رو این چیزا خیلی حساسه توام که از قوانین سر پیچی کردی دست از سرت برنمیداره آفتاب. منیر هم حالش مثل خودم خوب نبود با هر حرفی که منیر میزد بیشتر توی دلم خالی میشد به هر طرفی میچرخیدم بدبختی هام تمومی نداشت و مجال نفس کشیدن بهم نمیدادن سرم رو میون دستام گرفتم واقعا نمیدونستم چیکار بکنم نفس های عمیقی میکشیدم ولی روی قفسه سینه ام احساس سنگینی میکردم که باعث میشد نتونم راحت نفس بکشم چند دقیقه ای گذشته بود که با رسیدن فکری به ذهنم از روی تخت بلند شدم منیر فهمیدم باید چیکار کنم منتظر نگاهم کرد که زیر لب گفتم باید به مسعود بگم منیر اینطوری نمیشه این بچه همینطوری نمیمونه که روز به روز بزرگ میشه منیر به فکر فرو رفت و زیر لب گفت نه فعلا صبر کن مطمئن شو بعد از الان بهش نگو کمی که فکر کردم دیدم درست میگه و چرا از الان مسعود رو هم باخبر میکردم شاید اصلا همچین چیزی نبود چند روزی گذشت و طی اون روزها سعی میکردم...
زمانی که مسعود کنارمه طبیعی رفتار کنم و نذارم متوجه دل نگرانی من بشه که تا حدودی هم موفق بودم هر روز منیر به سراغم میومد و حالم رو میپرسید به این امید که بهتر بشم ولی هیچ تغییری نکرده بودم تازه بدتر هم شده بودم دیگه یقین داشتم که فکرم درسته و بچه مسعود رو حامله ام بعد کلنجار رفتن زیاد با منیر در میون گذاشتم که میخوام به مسعود همه چیز رو بگم منیر با قیافه گرفته ای گفت آره آفتاب راه دیگه ای نداریم باید تا شکمت بالا نیومده مسعود در جریان باشه و فکری برای این بچه بکنه حرفش رو تایید کردم و همونطور که دست های یخ کرده ام رو توی هم قفل کرده بودم زمزمه کردم منیر تا مسعود هست من ترسی از کسی ندارم مگه مسعود میذاره کسی به من و بچه اش آسیب بزنه مطمئنم همونطور که منو دوست دارم عاشق این بچه هم میشه دل تو دلم نبود و دقایق به کندی میگذشتن منتظر رسیدن مسعود بودم تا اون لحظه هزار بار حرفهایی که قرار بود بهش بگم رو مرور کرده بودم تا یوقت چیزی رو از قلم نندازم میدونستم مسعود بی نوا هم با فهمیدن موضوع شوکه میشه همونطور که خودم تا چند روز اول حال خوبی نداشتم با باز شدن در اتاق سریع بلند شدم مسعود بود که با چهره ای خندون وارد اتاق شد در رو که بست به طرفش رفتم و گفتم سلام خوش اومدی مسعود جوابم رو داد و من رو تو بغلش گرفت همیشه عادتش بود که در بدو ورودش به اتاق منو بغل کنه میگفت خستگی کل روز از تنم میره ازش که جدا شدم از زیر کتش پاکتی بیرون کشید و گفت ببین چی خریدم برای آفتاب خانوم از همون شیرینی ها که دوست داره حتی اونهم نتونست از دلشوره ام کم کنه لبخند ظاهری زدم و گفتم چرا زحمت کشیدی انگار که احساس کرد چیزی شده که گفت چیزی شده آفتاب آب دهنم رو قورت دادم و گفتم حالا بزار از راه برسی حرف میزنیم مسعود از زمانی که نشسته بود مدام میخواست حرفم رو از زیر زبونم بیرون بکشه وقتی که دیدم دست بردار نیست همونطور که روی تخت نشسته بود دستش رو گرفتم نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم مسعود من تازگی ها متوجه یه چیزی شدم با لبخند گفت چی خانوم جان بگو ببینم از گفتن حرفم خون زیر پوستم دویده بود سرم رو تا جایی که جا داشت داخل یقه ام مخفی کردم و زیر لب آروم گفتم من یه تو راهی دارم بعد تموم شدن حرفم لبم رو گاز زدم که بعد چند لحظه شوری خون رو توی دهنم احساس کردم داشتم زیر نگاه هاش آب میشدم با بلند شدن مسعود از کنارم نگاه من هم به طرفش کشیده شد...
پوفی کرد با تعجب بهش چشم دوخته بودم انتظار داشتم حرفی بزنه ولی مسعود سکوت کرده بود بعد چند بار قدم زدن در طول اتاق نگاه کوتاهی بهم انداخت و از اتاق بیرون رفت در رو که پشت سرش بست نگاهم روی در بسته خشک شد توانایی بلند شدن نداشتم انگار که توان انجام هر کاری ازم گرفته شده بود مدام از خودم میپرسیدم مسعود چرا اینطوری کرد منتظر بودم از خوشحالی صدای خنده هاش داخل اتاق بپیچه بغلم کنه و کنار هم درباره آینده بچمون حرف بزنیم ولی مسعود بدون زدن حرفی رفت و تنهام گذاشت دیگه خبری از ذوق و شوق چند دقیقه قبلم نبود باز فکر و خیال به سراغم اومده بود و با خودم کلنجار میرفتم نه میتونستم حرفی به کسی بزنم مجبور بودم توی خودم بریزم با این رفتن یهوییش فکر میکردم تمام حرفهایی که زده بوده دروغ بوده حتما منو نمیخواسته که با شنیدن بچه ای که مادرش منم اینطور ول کرد و رفت روز بعد منیر به سراغم اومد و از شب قبل پرسید ولی حتی حالش رو هم نداشتم بگم چی شد فقط تونستم زیر لب بگم رفت منیر مات و مبهوت مونده بود و مدام میپرسید یعنی چی رفت کجا رفت جواب تمام سوالهاش اشکهایی بود که میریختم تا چند روز حال و روزم همون بود و دیگه خبری از مسعود نشده بود به اندازه تمام دنیا دلم گرفته بود و از مسعود ناراحت بودم فقط گوشه اتاق مینشستم و به در خیره میشدم تا اینکه بعد چند روز به زور کمی خوابم برد بین خواب و بیداری بودم که احساس کردم دستی روی موهام کشیده میشه لای چشمهام رو آروم باز کردم چشمهام هنوز تار میدید که بعد چند بار پلک زدن بهتر شد مسعود بود چطور باور میکردم بعد چند روز و اون رفتنش اومده بود با صدای آرومی گفت سلام به آفتاب خودم خوبی با اخم نگاهش کردم و بدون دادن جوابی پشتم رو بهش کردم و دراز کشیدم دستش رو روی بازوم گذاشت و متعجب صدام کرد آفتاب نمیخوای نگام کنی در حالی که بغض کرده بودم به تندی گفتم نه برو از اینجا دیگه هم نیا مسعود ناراحت گفت آفتاب دلت میاد بگی برم سریع بلند شدم و سر جام نشستم در حالی که اشک میریختم لب زدم تو چطور دلت اومد اونروز اونطوری ول کنی بری جواب اون خبری که بهت دادم رفتن بود میدونی به چه حالی افتادم کنارم نشست و با ملایمت گفت آفتاب عزیز من خب تو که اون خبر رو دادی خیلی برام غیر منتظره بود شوکه شدم خواستم برم که به خودم بیام برگردم زیر چشمی نگاهش کردم که جعبه ای به طرفم گرفت بفرما اینم تقدیم شما کمی اخم هام از هم باز شد و آروم پرسیدم این چیه لبخندی زد و زیر لب گفت ...
حالا بازش کن ببین ازش خوشت میاد کلی سلیقه به خرج دادم دنبالش گشتم تا چیزی که لایقته رو برات بخرم جعبه رو از دستش گرفتم و باز کردم که چشمم به سرویس طلای خوشگلی خورد که برق میزد دهنم از زیباییش باز مونده بود متعجب نگاهم رو بهش دادم و با تته پته گفتم ولی ولی این خیلی گرونه مسعود چرا خریدی موهام رو نوازش کرد و زمزمه کرد عزیزم این چیزی نیست که تو لایق بیشتر از اینا هستی میخوای بندازم گردنت لبخندی زدم و گفتم آره پشتم رو بهش کردم که موهام رو از روی گردنم کنار زد و گردنبند رو روی گردنم انداخت لمسش کردم انتظار نداشتم مسعود کادوی گرون قیمت برام بخره تا به حال طلا رو از نزدیک ندیده بودم بیچاره مادرم همیشه آرزو داشت بابا یه بار هم که شده بهش محبت کنه براش طلا بخره ولی هیچوقت همچین کاری نکرد مسعود اونروز بیشتر از همیشه خوشحال بود و مدام حرف از بچه ای میزد که توی شکمم بود با دیدن ذوق اون، حالم خوب میشد و متوجه میشدم که نسبت به این بچه بی میل نیست مسعود خمیازه ای کشید و گفت آفتاب من خیلی خسته ام کل شب گذشته کار داشتم نخوابیدم فوری خودم رو کنار کشیدم و گفتم خب دراز بکش بخواب کتش رو در آورد و روی پام دراز کشید به دقیقه نکشید صدای خر و پفش بلند شد معلوم بود که خیلی خسته ست موهاش رو نوازش کردم و کمی همونطور موندم و به صورت استخوانیش خیره شدم باورم نمیشد آفتاب دیروز که هیچی از عشق و عاشقی نمیفهمید الان اینطور دلبسته مردی شده باشه بعد چند دقیقه آروم سرش رو روی بالشت گذاشتم وبلند شدم مقابل اینه ایستادم و با ذوق به گردنم خیره شدم موهای سیاه فر خورده ام رو دورم ریختم و به خودم خیره شدم در عرض چندماه به اندازه چند سال بزرگتر شده بودم به طرف مسعود چرخیدم و کتش رو از کنارش برداشتم تا روی میخ آویزون کنم دستی روی یقه کت کرمی رنگش کشیدم که با دیدن تار مویی دستم از حرکت ایستاد چشمم چیزی که دیده بود رو باور نمیکرد دستهای لرزونم رو جلو بردم و آروم برش داشتم خودش بود تار موی درازی که برخلاف رنگ موی من قهوه ای رنگ بود اشکی از گوشه چشمم چکید و با چشمهایی که تار میدید به تار مو و مسعود خیره شدم پس پای زن دیگه ای هم در میون بود غیبت های مسعود بخاطر همین بود مو رو روی زمین انداختم کت رو گوشه ای گذاشتم و با گریه از اتاق بیرون رفتم تحمل نداشتم اونجا بمونم و مسعود بیدار بشه دروغ دیگه ای سر هم کنه نمیدونستم کجا برم جایی به جز اتاق منیر به ذهنم نرسید قدم
هام رو تندتر برداشتم و سریع در اتاق رو باز کردم منیر که روی تخت دراز کشیده بود سریع بلند شد و گفت چی شده آفتاب این چه سر و وضعیه با گریه خودم رو تو بغلش انداختم و زار زدم. منیر کمرم رو نوازش میکرد و مدام میپرسید چی شده با صدای گرفته ای زمزمه کردم مسعود مسعود اومده منیر با تعجب گفت برای همین داری گریه میکنی الان که باید خوشحال باشی. ازش جدا شدم و در حالی که سرم رو میون دستام گرفته بودم گفتم منیر نمیدونی چی شد وای خدا دارم دیوونه میشم دستم رو گرفت و روی تخت کنار خودش نشوند و گفت بگو ببینم باز چی شده دختر تو چرا یه روز خوش نمیبینی؟ هق هق کردم و شونه ام لرزید در همون حال زمزمه وار گفتم مسعود اومد از دلم در آورد خوشحاله داره بچه دار میشه ولی بعد اینکه خوابید خسته بود کتش رو که برداشتم رو میخ بندازم روی یقه اش تارهای موی درازی بود رنگ موهای من سیاهه ولی اون مو ها قهوه ای بود منیر مسعود داره به من دروغ میگه کس دیگه ای هم تو زندگیش هست وای خدا.. منیر کمی فکر کرد و گفت آخه آفتاب همچین چیزی ممکن نیست همه اینجا میدونن که مسعود فقط اتاق تو میاد چطور ممکنه پیش کس دیگه ای هم رفته باشه ولی ما بی خبر باشیم پوزخندی زدم و گفتم منیر مگه فقط این خونه هست تو این شهر جاهای دیگه هم هست میتونه اونجا رفته باشه منیر اخم هاش توی هم کشید و گفت غصه نخور من از دخترا پرس و جو میکنم ببینم خبر دارن یا نه کم خودت رو اذیت کن خیلی ضعیف شدی یه نگاه به خودت بندازی میفهمی زیر چشمات گود افتاده الانم پاشو برو اتاقت تا شک نکرده تا من ته توی قضیه رو در بیارم سرم رو تکون دادم و گفتم نه نمیخوام برم بزار بره میبینمش حالم بد میشه منیر همینکه بلند شد چشمش به گردنم افتاد با تعجب گفت اون چیه دستی به گردنم کشیدم کلا یادم رفته بود هنوز گردنمه از شدت ناراحتی نمیخواستم حتی دور گردنم باشه دستم رو پشت گردنم تا بازش کنم در همون حال با عصبانیت گفتم هیچی آقا اینو تحفه آورده بخوره تو سرش مثلا خواسته منو با طلا گول بزنه از دستم گرفت و نگاهش کرد حیرت زده گفت دختر این خیلی سنگینه معلومه که گرونه ولی نزار گردنت بمونه کسی ببینه وگرنه خانوم رئیس ازت میگیره باشه ای گفتم و منیر وقتی دید اروم قرار ندارم تصمیم گرفت همون لحظه بره و با بقیه صحبت کنه تا منیر بیاد دل تو دلم نبود و حالم از شدت دلشوره بهم میخورد یعنی اون زنی که تو زندگی مسعود بود کی بود نزدیک یک ساعتی گذشته بود و...
دیگه داخل اتاق حوصلم سر رفته بود نمیدونستم مسعود رفته یا نه مطمئن بودم وقتی بیدار میشد و میدید نیستم تعجب میکرد در اتاق که باز شد سریع به طرف منیر هجوم بردم و بدون لحظه ای مکث پرسیدم چی گفتن جای دیگه ای هم رفته؟ منیر خودش رو روی تخت رها کرد و گفت نه کسی تا حالا نشنیده یا جای دیگه مسعود رو ندیده میگن فقط یه پاش اینجاست و فقط اینجا میاد به زور از زیر زبونشون بیرون کشیدم شک کرده بودن میدونی که از خداشونه میونه تو و مسعود بهم بخوره چون هنوزم که هنوزه دلشون پره ازت که مشتری دست و دلبازی مثل مسعود رو از چنگشون در آوردی پاهام رو جمع کردم و بغل کردم در همون حال زمزمه وار گفتم اگه بهم دروغ گفته باشه ارزونی خودشون من همچین آدمی رو تو زندگیم نمیخوام منیر شونه اش رو بهم کوبید و گفت چی میگی دختر دیوونه شدی چطور میتونی بیخیال اینهمه پول و ثروت بشی همین سرویس طلایی که برات خریده پول یه سال کار کردن ما هست تازشم میخواد از اینجا ببرتت نکنه میخوای به بختت پشت پا بزنی اصلا گیریم که همه اینا به کنار بچه تو شکمت میخوای چیکار کنی پدرش مسعوده سرم رو چند بار پشت سر هم روی پام کوبیدم و گفتم نمیدونم نمیدونم خودم هم دیووونه شدم اصلا نمیفهمم چیکار دارم میکنم از طرفی دوسش دارم از طرفی تحمل دروغ شنیدن ندارم پس اگه جای دیگه ای نرفته اون مو چی بود منیر حتما یه نفر دیگه هست خب قرار نیست که حتما از دخترای بین ما باشه آروم جواب داد والا چی بگم اصلا سر در نمیارم از قضیه شما ولی با فرار کردن هیچی حل نمیشه باید بشینی باهاش صحبت کنی مشکلتون رو حل کنی اصلا چرا از خودش نمیپرسی خلاصه که یه حرفی برای گفتن داره الان پاشو بریم تا دیر نشده باهاش صحبت کن دستم رو کشید بلندم کرد که با ناراحتی لب زدم منیر چیکار میکنی الان نمیخوام ببینمش ولی مرغش یه پا داشت و لجوجانه گفت همین که گفتم من تورو میشناسم الان میخوای تا فردا بشینی فکر بکنی غصه بخوری بهتره همین الان همه چیز تموم بشه بره به اصرار منیر تا اتاقم رفتیم ولی در اتاق رو که باز کردم با اتاق خالی رو به رو شدم مسعود رفته بود منیر منو کنار زد و گفت بفرما مرغ از قفس پرید از بس دست دست کردی وقتی دید چهره ام تو هم رفت گفت حالا اشکال نداره بالاخره که میاد فقط ازت خواهش میکنم اینقدر خودت اذیت نکن اگه به خودتت رحم نمیکنی به اون بچه تو شکمت رحم کن منیر که رفت خیلی با خودم فکر کردم و گفتم امشب دیگه فکر نمیکنم مسعود بیاد
چون صبح پیشم بود ولی در کمال تعجب شب خودش رو رسوند با تعجب نگاهش کردم و با اخم ریزی که روی صورتم بود گفتم اینجا چیکار میکنی؟ مسعود که جا خورده بود گفت اگه ناراحتی تا برم سوالهایی که توی ذهنم بی جواب مونده بود مانع از به زبون آوردن برو شد و آروم گفتم نه بیا تو وارد اتاق شد لباس هاش از شدت بارون خیس شده بود. کلاهش رو از روی سرش برداشت و پرسید صبح کجا غیبت زد نگاهم رو ازش دزدیدم و گفتم کار داشتم نشد بمونم کنارم نشست و گفت تو که دلت نمیومد منو تنها بزاری حالا چه کار واجبی بود که مجبور شدی بری دیگه بیشتر از این تحمل نداشتم نقش بازی کنم باید ازش میپرسیدم تا واقعیت رو نمیفهمیدم آروم نمیگرفتم تو چشمهاش زل زدم و گفتم رفتم تا تَه توی کارای تو رو در بیارم خواستم ببینم چه دروغهای دیگه ای بهم گفتی و سرم شیره مالیدی مسعود که این حرف هارو از زبونم شنید جا خورد سرش رو به طرف مخالف چرخوند و همونطور که دست و پاشو گم کرده بود لب زد چی داری میگی آفتاب چه دروغی باز کی مغزت رو پر کرده ؟ با اینکه داشت زیرش میزد ولی از واکنشش مشخص بود که کاسه ای زیر نیم کاسه هست نفسی گرفتم و گفتم هنوزم که هنوزه نمیخوای راستش رو بگی تو بهم دروغ گفتی مسعود با پول و کادو چشم منو کور کردی که واقعیت رو نبینم بلند شدم و مویی که از صبح نگه داشته بودم رو مقابلش گرفتم این چیه مسعود این رو کت تو بود صبح که بلند شدم کتت رو آویزون کنم دیدمش هنوزم نمیخوای قبول کنی مسعود به جز من دیگه کی تو زندگیت هست دیگه به کیا محبت میکنی مسعود پوفی کرد و بلند شد مقابلم ایستاد گفت نمیدونم حرفم رو باور میکنی یا نه ولی از وقتی که تو رو دیدم از وقتی با تو آشنا شدم به جز تو با کسی نبودم و نیستم داد زدم پس این چیه مسعود چرا هنوزم واقعیت رو به من نمیگی ولی اون فقط سکوت کرده بود و کلافه وار داخل اتاق قدم میزد و دستش رو روی موهاش میکشید کنترلم رو از دست داده بودم با مشت افتادم به جونش و در حالی که مشت هام رو روی سینه اش میکوبیدم با گریه ازش میخواستم واقعیت رو بگه اونقدر گریه کرده بودم که توان سر پا ایستادن نداشتم مسعود زیر بغلم رو گرفت و کمک کرد روی تخت بشینم با لحن آرومی گفت باشه تو فقط قول بده آروم باشی من همه چیز رو بهت میگم این حرف رو که شنیدم ناخودآگاه صدای گریه ام قطع شد و بهش خیره شدم مسعو در حالی که سرش رو پایین انداخته بود و مشخص بود زدن حرفی که نوک زبونشه براش سخته زمزمه وار گفت...
زمزمه وار گفت آفتاب من زن دارم شنیدن کلمه زن کافی بود تا دست و پاهام یخ بزنه زمان برام ایستاده بود و هیچی از اطرافم نمیفهمیدم فقط به صورت مسعود که با نگرانی نگاهم میکرد چشم دوخته بودم باورم نمیشد مسعود دروغ به این بزرگی بهم گفته باشه یعنی تمام این مدت که کنار من بود داشت به زنش خیانت میکرد چشمام داشت سیاهی میرفت که مسعود سریع برام آب آورد به صورتم پاشید نمیتونستم نفس بکشم و فقط اشکهام آروم میریخت مسعود مقابل پام زانو زد و گفت آفتاب عزیز من تو که اینطوری میکنی من چطور برات تعریف کنم خواهش میکنم آروم باش میدونم من مقصرم ولی تا زمانی که تورو اینطوری ببینم نمیتونم حرف بزنم مگه نمیخوای واقعیت رو بفهمی پس گریه نکن تا بگم لبم رو به دندون گرفتم تا بغضم رو کنترل کنم بهش خیره شدم که همون لحظه تقه ای به در خورد اشک هام رو پاک کردم بلند شدم باز کردم و منیر رو جلوی در دیدم با دیدن چشمهای قرمزم که گریه کرده بودم نگران گفت آفتاب قربونت برم چی شده چرا گریه کردی دخترا گفتن صدای جیغ و دادت اومده نگران شدم و گفتم بیام ببینم طوریت نشده باشه نفس عمیقی کشیدم و گفتم دستت درد نکنه منیر نه خوبم تو برو من بعدا میام پیشت آروم لب زد مسعود اومده سرم رو تکون دادم که بعد زدن بوسه ای روی گونه ام رفت در رو بستم کنارش برگشتم و مسعود بعد مکث کوتاهی شروع به حرف زدن کرد حدود بیست سال پیش بود یه پسر جوون بودم که تازه پشت لبم سبز شده بود تو همسایگی خانواده ای بودیم که باهاشون رفت و آمد داشتیم یه دختر داشتن به اسم ناهید یه دختر چشم و ابرو مشکی... موهای فر خورده اش که دورش میریخت دلم رو میبرد آفتاب باور میکنی شباهتش نسبت به تو خیلی زیاد بود اونقدر رفت و آمد ها زیاد شد که چشم وا کردم دیدم عاشقش شدم بهش وابسته شده بودم از نگاه های یواشکیش معلوم بود که اونم نسبت به من بی میل نیست از خانواده ام خواستم به خواستگاریش برن خیلی خوشحال بودیم ولی در کمال ناباوری پدرش مخالفت کرد سن کم من رو بهونه کرد و دخترش رو نداد روز و شبم شده بود غصه خوردن خانواده ام چند بار دیگه هم تلاش کردن ولی نشد اونقدر حالم بد بود که دلم میخواست سر به بیابون بذارم و از اینجا برم بلکه یاد و خاطره اش هم فراموشم بشه ولی درست توی همون روزها پدر و مادرم پاشون تو یه کفش کردن که الا و بلا باید دختر بی بی رقیه عمه مادرم رو بگیری قبول نمیکردم خودم رو به آب و آتیش زدم ولی بی فایده بود آخرش هم منو ...
به زور سر سفره عقد با دختر عمم نشوندن الان بعد بیست سال هنوزم که هنوزه ذره ای احساس نسبت بهش ندارم تمام زندگیم از روی اجبار بوده من تمام این چند سال رو فقط نفس کشیدم زندگی نکردم آفتاب بهش گفتم دوست ندارم گفتم از زندگیم برو ولی براش مهم نیست گفت من دوست دارم توام به مرور عاشقم میشی ولی نشدم هیچ وقت این اتفاق نیوفتاد تمام زمانی که مسعود حرف میزد آروم اشک میریختم حرفهاش که تموم شد با صدای بلندی گفتم چطور تونستی بهم دروغ بگی مسعود چرا هر چی پرسیدم بهم نگفتی من باورت کردم فکر کردم تو باهام رو راستی ولی الان میبینم که توام مثل بقیه ای مسعود نگاهش رو ازم دزدید و گفت آفتاب چون تو شبیه دختری بودی که اولین بار عشق رو باهاش تجربه کردم و بعد از اینهمه سال با دیدن تو دوباره تونستم عاشق بشم. باورم نمیشد چطور میتونست تو روی من نگاه کنه و بگه من یادآور عشق اولشم با فکر به اینکه با هر بار نزدیک شدن به من عشقش رو تو ذهنش تصور میکرده دیوونه میشدم با گریه از روی تخت بلند شدم و در حالی که زار میزدم در اتاق رو باز کردم و گفتم پاشو برو از اینجا من با آدم دروغگویی مثل تو کار ندارم انگار نه انگار که همدیگه رو دیدیم شناختیم برو پشت سرت هم نگاه نکن حالم ازت بهم میخوره مسعود سریع بلند شد و به طرفم اومد دستش رو دور صورتم قاب گرفت و گفت آفتاب عزیزدلم خواهش میکنم با خودت اینطوری نکن برات خوب نیست بخدا که از وقتی دخترم بدنیا اومده ما هیچ ارتباطی با هم نداشتیم فقط تو یه خونه مثل آدمهای غریبه با هم زندگی کردیم با شنیدن کلمه دخترم از زبونش زمان ایستاد دیگه چیزی متوجه نشدم زیر لب تکرار کردم دخترم بعد با صدای بلندی جیغ زدم تو تازه بچه هم داری چطور میتونی اینقدر بد باشی چطور تونستی در حق زن و بچت خیانت کنی مسعود ازت بدم میاد تو یه دروغگویی گم شو از اینجا برو دیگه نمیخوام هیچوقت ببینمت به زور دستش رو کشیدم و از اتاق بیرون انداختم ولی قبل بستن در یاد گردنبندی که برام خریده بود افتادم هنوز توی گردنم بود گردنبند رو از گردنم بیرون کشیدم و جلوی پاش انداختم مسعود نگاهش رو بین گردنبند و من حرکت داد ولی فرصت حرف دیگه ای رو بهش ندادم در رو بستم و بهش تکیه دادم تا نتونه باز کنه مشت های محکم مسعود روی در فرود می اومد و سعی میکرد در رو باز کنه ولی پشت در رو انداختم و اشک هام شروع به ریختن کرد باورم نمیشد مسعودی که من رویای همسرش شدن رو توی ذهنم میکشیدم...
هم زن داره هم بچه چطور اینقدر بی وجدان بود که دلش اومده بود همچین کاری کنه مسعود تا دو سه ساعت پشت در موند و ازم خواهش کرد در رو براش باز کنم ولی اهمیتی بهش ندادم میخواستم برای همیشه فراموشش کنم جای همچین آدمی توی زندگی من نبود سرم رو روی پاهام گذاشته بودم و داد و بیدادش کل خونه رو پر کرده بود حالم اصلا خوب نبود و چشمام سیاهی میرفت بعد چند ساعت بالاخره خسته شد و صداش قطع شد فهمیدم که رفته به همین زودی زندگی که کلی براش نقشه کشیده بودم به پایان رسیده بود بازم شده بودم همون آفتاب بدبخت گذشته که هیچکس رو نداشت تا دو روز خودم رو داخل اتاق حبس کردم هیچ خبری دیگه از مسعود نشده بود و فقط منیر مدام میومد و ازم خواهش میکرد در رو باز کنم ولی نمیخواستم کسی رو ببینم خانوم رئیس هم چند بار اومده بود و جلوی در اتاقم سروصدا راه انداخته بود و تهدیدم کرده بود ولی برام مهم نبود حتی اگه منو میکشت هم ذره ای ناراحت نمیشدم تازه خوشحال هم میشدم که از این زندگی نکبتی راحت شدم نه آبی میخوردم و نه غذایی کارم شده بود گریه کردن و التماس به خدا که هر چه زودتر جونم رو بگیره خیلی وقتها نفس کم میآوردم و احساس میکردم هر لحظه ممکنه جونم رو بگیرن ولی بازم زنده میموندم منیر بیچاره هر لحظه جلوی در اتاقم التماس میکرد در رو باز کنم و لقمه ای غذا بخورم ولی انگار که کر شده بودم و نمیشنیدم تا اینکه یه روز سر ظهر که سراغم اومده بود آروم در حالی که صداش هم به زور شنیده میشد گفت آفتاب باشه غذا نخور ولی به دلت به حال اون بچه بسوزه اون چه گناهی کرده آخه میدونی چقدر براش خطر داره حداقل بخاطر اون طفل معصوم از خر شیطون پایین بیا انگار که تازه به یاد آورده بودم که بچه ای دارم و تا قبل حرف منیر بچه ام رو فراموش کرده بودم نگاه عمیقی به شکمم انداختم به ناچار از روی زمین بلند شدم تمام بدنم گرفته بود بالاخره بعد دو سه روز در رو باز کردم منیر سینی به دست جلوی در اتاق منتظر بود نگاهی به صورتم انداخت و وارد اتاق شد سینی رو گوشه ای قرار داد و مشتش رو مقابلم باز کرد گردنبندم بود که مسعود برام خریده بود نگاهم رو ازش گرفتم و به تندی گفتم نمیخوامش هر چی از اون مرد برسه رو نمیخوام روی تخت نشستم و به دیوار رنگ و رو رفته اتاق خیره شدم که منیر مقابلم نشست و با لحن آرومی گفت آفتاب عزیز من نمیخوای بگی چی شده مگه من سنگ صبور تو نبودم الان چرا روزه سکوت گرفتی....
یاد چند روز قبل و حرفهای مسعود افتادم و همونطور که با چشمهای اشکی به منیر خیره بودم لب زدم مسعود زن و بچه داره باور میکنی منیر مسعودی که شب و روزش با من میگذشت خودش خانواده داره بهم دروغ گفته بود بی کس و کاره منیر هاج و واج مونده بود به سختی لب زد دختر داری دروغ میگی سرم رو به طرفین تکون دادم که خودش رو به طرفم کشید و سرم رو تو بغلش گرفت و گفت دور سرت بگردم آخه چقدر برات سخت بوده زیر لب زمزمه کردم خیلی منیر خیلی سخت بود منیر کمی نوازشم کرد و دلداریم داد ولی مگه چیزی هم میتونست منو آروم کنه بعد چند لحظه صورت اشکیم رو پاک کرد و دستم رو روی شکمم کشیدم و در حالی که بیچارگی از چهره ام میبارید گفتم منیر حالا با این بچه باید چیکار کنم ای خدا من چقدر بدبختم برای همین هیچ مشتری نمیخواستم منیر سرش رو پایین انداخت و انگار میخواست حرفی بزنه ولی دو دل بود که گفتم حرفی میخوای بزنی سرش رو بالا آورد و گفت آفتاب یه چیزی میگم ناراحت نشو تو توی این شرایط نباید مسعود رو از خودت میروندی درسته که بهت دروغ گفته ناراحتت کرده ولی اون میخواست تو رو از این جهنم دره ببره نجاتت بده شرایط تو عادی نبود آفتاب تو ازش بارداری و باید فقط بشینی دعا کنی که برگرده و یه فکری برای تو و بچش بکنه بعد که از اینجا رفتی و بچت به ثمر رسید هر کاری دوست داشتی بکن ولی الان نه آفتاب الان وقتش نیست توی سکوت به حرفهاش گوش میدادم و فکر عاقبت طفل معصومی که به دنیا نیومده قاطی مشکلات پدر و مادرش شده بود دیوونم میکرد. منیر ادامه داد نمیخوام اینارو بگم ته دلت رو خالی کنم ولی خانوم رئیس با این قضایا پسه بفهمه حامله ای نمیذاره یه آب خوش از گلوت بره الان شکمت جلو نیومده میتونی پنهون کنی فکر چهار روز بعد رو نکردی که این بچه بزرگ شد میخوای چیکار کنی گیریم که اصلا تونستی از اینجا بری آفتاب تو نه کاری داری نه پولی چطور میخوای این بچه رو بزرگ کنی خانواده ای هم نداری که پشتت باشه میمونی گوشه خیابون و خودت و بچت هم آواره میشین سرم رو بلند کردم و نگاهم روی صورت نگرانش چرخید و لب زدم منیر زن و بچش چی اون بیچاره ها چه گناهی کردن که باید تنها بمونن منیر با حرص گفت تو الان باید به فکر خودت باشی آفتاب فکر بقیه رو خود مسعود حتما کرده که کنار تو بوده منیر کمی باهام صحبت کرد و زمانی که مطمئن شد تا حدودی راضی به برگشتن مسعودم بلند شد رفت...
چند روزی بود که فقط تو اتاقم میموندم و هر لحظه منتظر بودم مسعود برگرده دلم باهاش صاف نشده بود و اگه بچه ای در میون نبود شاید هیچ وقت راضی به برگشتنش نمیشدم ولی نمیخواستم بچه من هم سختی هایی که من کشیدم رو بکشه و به دور از حمایت های پدرش قد بکشه اون چند روز با هزار بهانه و زبون ریختن خانوم رئیس رو راضی میکردم که جلو چشم مشتری نباشم تو اتاقم میموندم و با بچه تو شکمم حرف میزدم تنها کاری که حالم رو بهتر میکرد و آرومم میکرد. منیر ولی توی اون روزها رفاقتش رو بیشتر از هر زمانی ثابت میکرد لحظه ای تنهامون نمیگذاشت از کارش میزد و سعی میکرد سر من رو گرم کنه تا کمتر غصه بخورم هر چه زمان بیشتر میگذشت نسبت به اومدن مسعود ناامید تر میشدم ولی هنوزم کور سوی امیدی توی دلم بود با غذایی که منیر آورده بود سرم رو گرم کرده بود و هر قاشق رو به زور آب بخاطر بچم قورت میدادم که تقه آرومی به در خورد قلبم لحظه ای نتپید نمیدونم چرا احساس میکردم مسعوده آروم گفتم بله در باز شد و مسعود تو چهارچوب در قرار گرفت آب دهنم رو قورت دادم و نگاه دلتنگم رو ازش گرفتم که آروم پرسید اجازه هست بیام تو بدون دادن جوابی روی زمین نشستم که سکوتم رو به نشانه رضایت معنی کرد و وارد اتاق شد در رو بست احساس میکردم در عرض این چند روز اونم بهش سخت گذشته لاغر شده بود شاید هم من اشتباه متوجه شده بودم دقایقی به سکوت گذشت و هیچکدوم حرفی نمیزدیم تا اینکه مسعود نفس عمیقی کشید و گفت خودم یه چند روز نیومدم تا آروم تر بشی میدونم خبر بدی برات بود و حق داشتی حالت بد باشه بهتر دونستم چند روز تنها بمونی تا بعد بیام تکلیف خودمون رو مشخص کنیم با اینکه حرف میزد ولی دیگه بهش نگاه نمیکردم نمیدونم این چه حسی بود که نگاهش که میکردم غم به دلم مینشست آروم پرسید آفتاب نمیخوای نگاهم کنی یا حرفی بزنی آهی کشیدم و گفتم نه من دیگه هیچوقت اون آفتاب سابق نمیشم مسعود الانم که میبینی هیچی بهت نمیگم و اینجا نشستی فقط بخاطر این بچمه وگرنه دیگه هیچوقت نمیخواستم ببینمت دلم هنوزم باهات صاف نشده فقط باید این بچه تکلیفش مشخص بشه چون من نه اینجا و تو این کثافت خونه میتونم بزرگش کنم نه هم بیرون جایی رو دارم که ببرم بزرگش کنم دیگه خودت باید یه فکری به حالش بکنی من به اندازه کافی درد و غم دارم نمیخوام آینده این بچه هم برام غم دیگه بشه مسعود سرش رو تکون داد و گفت میدونم..
من خودم که بهت گفتم این بچه بچه منم هست و هیچوقت قرار نیست پشت تو و بچم رو خالی کنم به زودی از اینجا که میریم آینده خوبی براش میسازم نگران نباش زیر لب خوبه ای گفتم و بالشتی که اوایل روش میخوابید رو روی زمین گذاشتم تا بدونه که نمیخوام نزدیکم باشه روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم اتاق که تاریک شد نتونستم طاقت بیارم و پرسیدم چطور میخوای منو از اینجا ببری خانوم رئیس به هیچ وجه اجازه نمیده هر شب اومدن تو به اینجا اونقدر براش نفع داره که نذاره من از اینجا برم صدای گرفته اش به گوشم رسید تو فکر این چیزارو نکن من فکر همه جاش رو کردم کاری رو که بخوام انجام میدم مهم نیست مقابلم خانوم رئیس باشه یا هر کس دیگه ای از جواب قاطعش مطمئن شدم که حتما از اینجا میرم ته دلم خوشحال بودم با اینکه سرنوشتم تغییر کرده بود ولی همینکه از این خرابه میرفتم خودش نعمت بزرگی بود دوباره پرسیدم کی منو میبری کمی فکر کرد و جواب داد توی همین چند روز وسیله و لباس هر چی داری جمع کن و آماده باش بعد چند دقیقه که صدای خر و پفش اومد فهمیدم خوابش برده صبح که چشمام رو باز کردم خبری ازش نبود منم بعد عوض کردن لباسهام پیش منیر رفتم تا همه چیز رو بهش بگم و خیالش رو راحت کنم وقتی بهش خبر دادم که شب گذشته مسعود اومد خوشحال گفت خب چی شد آشتی کردین باهم؟ حرف زدی باهاش با اخم گفتم منیر چی میگی چه آشتی من باهاش قهر نبودم که آشتی کنم ولی دیگه برام مسعود سابق نیست دیگه دوسش ندارم فقط بخاطر این بچه قبول کردم بیاد داخل اتاق رفتاری هم نشون ندادم که بره پشت سرش نگاه نکنه ولی گفت که منو تاچند روز دیگه ازا ینجا میبره منیر لبخندی زد و گفت باورم نمیشه این مرد چقدر آدم شریفیه با اینکه تو اونهمه بد و بیراه بهش گفتی بازم برگشته و میخواد تو رو از اینجا ببره اخمی روی پیشونیم نشست و فهمیدم که منیر چرا این حرفها رو میگه که با دلخوری گفتم منیر میشه از این مرد پیش من تعریف نکنی شاید تو چشم تو فرشته باشه ولی واسه من مردی که دروغگو باشه و به زن و بچه خودش رحم نکنه بی ارزشه آدمی که به هم خون خودش خیانت کنه فردا پس فردا همین کار رو با من هم میکنه منیر که دید عصبانی ام دیگه سکوت کرد و حرفی نزد اون روز بیشتر کنار منیر موندم و چون میدونستم تا چند روز دیگه قراره برم خواستم بیشتر باهاش وقت بگذرونم خوب میدونستم که دلتنگش میشم کم توی این مدت حمایتم نکرده بود...
درست مثل خواهر دلسوزی کنارم بود کاش میشد و میتونستم اون رو هم از اینجا ببرم ولی حیف که نمیشد چند روزی از رفتن مسعود گذشته بود و من هم وسایلم رو جمع کرده بودم و آماده رفتن بودم روزهای آخر تحمل کردن اون فضا برام سخت تر شده بود و میخواستم هر چه زودتر از اونجا برم تا بچم اینجا رشد نکنه هوا تازه داشت روشن میشد و منم که این اواخر بی خواب شده بودم یکی دو ساعتی میشد که بیدار شده بودم هوای بیرون بارونی بود و صدای برخورد قطرات بارون با سقف اتاق حس خوبی بهم میداد با دلشوره دستم رو روی شکمم میکشیدم و سعی میکردم با حرف زدن با بچم خودم رو آروم کنم که در اتاق باز شد و مسعود با موهایی نم دار وارد اتاق شد و گفت آفتاب پاشو وسایلات رو بردار بریم سریع از روی تخت بلند شدم با تعجب گفتم الان مسعود که برخلاف من آروم بود گفت آره معطل نکن فقط ساکم رو از گوشه اتاق برداشتم که همون لحظه سر و کله خانوم رئیس پیدا شد که هراسون خودش رو داخل اتاق انداخت و در حالی که برای مسعود خط و نشون میکشید گفت به چه حقی برای خودت تصمیم میگیری این دختر مال اینجاست تو نمیتونی براش تعیین تکلیف کنی باید بمونه اینجا و در ازای پول هایی که براش خرج کردم کار کنه مگه الکیه نگاه نگرانم رو به مسعود دوختم که دستش رو به سمت جیبش برد و پاکتی رو در آورد و مقابل پای خانوم رئیس انداخت که پول ها پخش زمین شدند دخترهایی که به زور سرشون رو وارد اتاق کرده بودند همه هاج و واج مشغول نگاه کردن به این صحنه بودند که مسعود با عصبانیت گفت بردار زنیکه اینا همش پولهایی هست که اگه آفتاب تا آخر عمر هم اینجا کار میکرد در می آورد خانوم رئیس چشم هاش از خوشحالی برق میزد و دهنش باز مونده بود آروم نشست و از روی زمین پولها رو جمع کرد و شروع به شمردن کرد که مسعود زمان رو مناسب دید دستم رو گرفت و از اتاق بیرون کشید. چشمم به دخترها خورد که سر تا سر راهرو ایستاده بودن و زیر گوش هم پچ پچ میکردن از بینشون چشمم به منیر خورد که با لبخند روی لبش بهم خیره بود ولی مشخص بود که بغض کرده دست مسعود رو رها کردم و با سرعت خودم رو بهش رسوندم و بغلش کردم صدای گریه هامون تنها چیزی بود که به گوش میرسید زیر گوشش گفتم منیر کاش میشد تو رو هم از اینجا میبردم کاش اینجا نمیموندی نتونستم محبت هایی که این مدت در حقم کردی جبران کنم کم دستم رو نگرفتی...
من رو از خودش جدا کرد و در حالی که اشک های روی صورتم رو پاک میکرد گفت دیوونه چرا گریه میکنی تو الان باید خوشحال ترین باشی همین که داری از اینجا میری یعنی خدا یه فرصت دیگه بهت داده خیلی برات خوشحالم آفتاب صورتش رو نوازش کردم و گفتم منیر پس تو چی من فکرم میمونه پیش تو دلم میخواست بیرون از اینجا هم پیشم بودی و راه و چاه کار رو بهم نشون میدادی لبخند غمگینی زد و جواب داد آفتاب من دلیلی برای بیرون رفتن از اینجا ندارم کسی نیست بیرون از اینجا منتظرم باشه نه پدری دارم نه مادری ولی تو الان صداش رو کمی آرومتر کرد و ادامه داد یه بچه تو دلت داری که باید براش زندگی خوبی تشکیل بدی قول بده که مراقب خودت باشی و سر به هوا نباشی منم قول میدم به دیدنت بیام برای بار آخر محکم در آغوش گرفتمش و مسعود که اسمم رو صدا زد ازش جدا شدم و در حالی که اشک حلقه بسته داخل چشمم جلوی دیدم رو گرفته بود همراه مسعود از اون خرابه بیرون اومدم هنوزم باورم نمیشد اون روزهای سخت تموم شده با دیدن در ورودی ناخودآگاه ذهنم به روزی پر کشید که برای اولین بار به اینجا اومده بودم سراسر ترس و دلهره بودم اونروز از کجا قرار بود بدونم همچین سرنوشتی نصیبم میشه مسعود در رو باز کرد و منتظر موند اول من بیرون برم پام رو که بیرون گذاشتم با خوردن نور آفتاب داخل چشمم دستم رو مقابل چشمم سد کردم در که پشت سرمون بسته شد نگاهی به مردم در حال رفت و آمد انداختم بعد ماه ها بالاخره پام بیرون گذاشته بودم و نسبت به همه چیز احساس غریبی داشتم ناخودآگاه خودم رو به مسعود نزدیک کردم و زیر لب پرسیدم الان باید کجا بریم نگاه عمیقی به صورتم انداخت و گفت نگران نباش تو از امروز به بعد فقط تنها فکرت باید بچمون باشه که تو آرامش بزرگ بشه من فکر همه چیز رو کردم فقط سوار ماشین شو ساکم رو از دستم گرفت و منم پشت سرش راه افتادم احساس میکردم همه به من نگاه میکنن و میدونن که تا همین چند لحظه پیش اهل یکی از خونه های شهر نو بودم موهام رو روی صورتم میریختم و خودم رو پشت مسعود پنهون میکردم تا کسی چشمش بهم نخوره زیاد راه نرفته بودیم که مسعود به طرفم چرخید و با تعجب گفت آفتاب چرا خودت رو قایم میکنی احساس میکنم معذبی زیر چشمی اطراف و ادمهارو نگاه کردم و گفتم نمیخوام کسی منو بشناسه احساس میکنم همه میدونن از کجا اومدم دستم رو گرفت و گفت چرا باید همچین فکری کنی تو این شهر بزرگ...
کی گفته همه تورو میشناسن کسی نمیدونه تو از کجا اومدی پس خیالت راحت باشه خب سرم رو آروم تکون دادم و دستم رو از دستش بیرون کشیدم توجهی به نگاه ناراحت مسعود نکردم و کنارش قدم برداشتم تا حدودی حالم بهتر شده بود و مثل چند دقیقه قبل دلهره شناخته شدن نداشتم از بس که تو اون خراب شده مونده بودم و روی آفتاب و هوای آزاد به خودم ندیده بودم دلم میخواست فقط راه برم و باد ملایمی که صورتم رو نوازش میکرد رو احساس کنم ولی مسعود در ماشین رو باز کرد و گفت سوار شو داخل ماشین نشستم و بعد چند دقیقه با چرخیدن مسعود داخل کوچه از دیدن خونه های داخل کوچه دهنم باز مونده بود خونه هایی بزرگ و حیاط هایی که درخت هاش سر به فلک کشیده بود حتی رنگ خونه های اون کوچه هم با محله هایی که من زندگی کرده بودم فرق داشت مسعود مقابل در سفید رنگی ایستاد که با تعجب گفتم اینجا چرا اومدیم اینجا کجاست کلید رو توی در انداخت و گفت خب باید اینجا زندگی کنی اینجا رو برات گرفتم همینکه خواست در رو باز کنه دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم صبر کن اینجا به جز ما دیگه کی هست نگاهم کرد و گفت هیچ کس به جز ما کسی نیست نمیدونم چرا فکر میکردم مسعود من رو آورده تا با زن و بچش یه جا زندگی کنم کنار ایستاد تا اول من وارد بشم وارد حیاط سرسبزش شدم گلهای رنگارنگی که گوشه و کنار کاشته شده بود بوشون آدم رو مست میکرد باور نمیکردم که قراره از این به بعد اینجا زندگی کنم مدام چشمم اطراف میچرخید و مسعود هم با لبخند نگاهم میکرد در ورودی رو باز کرد و وارد خونه شدم مبل های زیبایی که دور تا دور هال چیده شده بود تلوزیون و میزی که تا به حال ندیده بودم و فقط از دوستام همیشه میشنیدم با حیرت مشغول تماشای خونه زیبایی بودم که به گفته مسعود قرار بود داخلش زندگی کنم لبخند از روی لبم کنار نمیرفت و به هر گوشه اش سرک میکشیدم میز و صندلی گوشه هال و فرش های دستباف زیبایی که از دیدنش سیر نمیشدم پرده حریر رو کنار زدم و آفتاب زیبایی وسط خونه تابید مسعود در یکی از اتاقهارو باز کرد و گفت نمیخوای اتاقت رو ببینی سریع به اون طرف رفتم که گفت میتونی لباسهات رو اینجا بزاری تخت دو نفره ای وسط اتاق قرار داشت ساکم رو گوشه ای گذاشتم و پرسیدم اتاق دیگه ای هم هست مسعود کتش رو از تنش در آورد و گفت آره اونیکی هم ته سالنه ساکم رو برداشتم و گفتم پس من اونجا میمونم دستش رو مقابلم گرفت و گفت...
آفتاب اونجا اتاق بچست جای تو اینجاست کلافه سرم رو چرخوندم و گفتم ولی من نمیخوام با تو تو یه اتاق بمونم مسعود صداش توی گوشم پیچید که لب زد نه من اینجا نمیخوابم خیالت راحت تو بمون اینجا نیم نگاهی به صورتش انداختم و از کنارش رد شدم وارد اتاق شدم همونطور که کل اتاق رو با دقت نگاه میکردم ساکم رو جلوی کمد روی زمین انداختم مسعود برای اینکه راحت باشم در رو بست رفت دستم رو روی پتوی نرمی که روی تخت پهن بود کشیدم روی میزی که مقابلش اینه قرار داشت دست کشیدم جلوش پر شیشه های قشنگ عطر بود هر کدوم بوی خاصی داشت دیدن اینهمه زیبایی یک جا برام هیجان انگیز بود دستم رو روی شکمم کشیدم و زیر لب گفتم عزیز دل مامان قول میدم که دیگه از این به بعد سختی نکشیم بابات برامون یه زندگی راحت ساخته که هیچ فکری جز تو نداشته باشم مامان دیگه غصه نمیخوره ...در کمد رو که باز کردم با دیدن لباس های رنگارنگی که داخلش بود دستم رو مقابل دهنم گرفتم و زیر لب گفتم وای خدا اینجا رو ببین هر کدوم یه جوری قشنگ بودن پارچه های گلدار زیباشون از جلوی چشمم میگذشت تا به حال اینهمه لباس رو یکجا ندیده بودم لحظه ای نمیدونم چی شد غمگین شدم و یاد زن و بچه مسعود افتادم الان اونا چه حالی داشتن روی تخت نشستم و به بالشت تکیه دادم کل ذوق و شوقم پر کشیده بود یاد اینکه مسعود به جز من متعلق به کس دیگه ای هم هست دلم رو سراسر غم میکرد زیر لب که حرف میزدم گفتم خدایا چی میشد مسعود زن و بچه نداشت خودش بود و خودش اونموقع کی روی زمین از من خوشبخت تر بود من با این خونه و زندگی دیگه چی کم داشتم شوهر خوبی که دوسم داشت و یه زندگی عالی ولی الان هر لحظه که میخواستم بخندم یا خوشحال بشم حس بدی به دلم چنگ میزد آه عمیقی کشیدم و به وسایلی که نو بودنشون از دور هم داد میزد خیره شدم تا به حال هیچوقت اینقدر امکانات نداشتم کمد جدا اتاق جدا تختی که مال خودم بود خونه ای که زنش من بودم... خونه پدرم لباسام گوشه اتاق داخل بقچه بود ولی الان همه چیز فرق کرده بود بزرگتر شده بودم این مدت به حدی سختی کشیده بودم که میتونستم خوب و بد رو از هم جدا کنم یه شبه چند سال بزرگتر شده بودم بعد استراحت کوتاهی بلند شدم و وسایلی که آورده بودم رو داخل کمد جا کردم بعد عوض کردن لباسهام از اتاق بیرون رفتم ولی خبری از مسعود نبود منم فرصت رو مناسب دیدم و به گوشه و کنار خونه سرک کشیدم...
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید