رمان آفتاب 5
که با بهم خوردن در حیاط نفس راحتی کشیدم از پنجره به حیاط خیره شدم و چشمم تو تاریکی به قامت مسعود خورد که پلاستیک های خرید دستش بود کار رو ول کردم و به طرف در ورودی رفتم ک مامان پرسید آقا مسعوده بله ای گفتم که همون لحظه مسعود هم وارد خونه شد خسته نباشیدی بهش گفتم و کیسه های خرید رو گرفتم مسعود جلو رفت و به مامان خوش آمد گفت به طرف من که چرخید چشمک نامحسوسی بهم زد که با تشکر بهش چشم دوختم همینکه شب اول حضور مامانم ترجیح داده بود خونه باشه خوشحالم کرد روزهامون لذت بخش تر از همیشه طی میشد و مامان نمیذاشت زیاد کار کنم و دست به هر چیزی میزدم کار رو از دستم میگرفت و نمیذاشت انجام بدم درست کردن هر غذایی به عهده مامان بود و سعی میکرد غذاهای مقوی برام درست کنه تا بدنم تقویت بشه مامان حتی ذره ای هم سراغ روزهایی که توی شهر نو بودم رو نمیگرفت اونم خوب میدونست که دوران سختی برام بوده. چند روزی از اومدن مامان میگذشت و مسعود هم مشغول کارهاش بود و شب ها هم به خونه میومد میدونستم که نمیخواد من رو تو شرایط بدی قرار بده و مامان شک کنه اونشب هم رختخواب هارو پهن کرده بودم و منتظر اومدن مسعود بودم ولی دیر کرده بود و مامان هم کنارم نشسته بود نگرانی توی رفتارم رو دید که دستام رو محکم گرفت و پرسید دخترم آقا مسعود کجا موندن دیر وقته لبخند مضطربی زدم و جواب دادم مامان جان سر کار هستش شاید امشب کارهاش طول بکشه نیاد یا دیر بیاد میخوای ما بریم بخوابیم اخم هاش رو توی هم کشید و گفت یعنی چی این چه کاریه که شب و روز نداره و این وقت شب هم مشغوله آقا مسعود چیکاره هست آب دهنم رو قورت دادم و نگاهم رو ازش دزدیدم نمیدونستم چی بگم لب های ترک خورده ام رو با نوک زبون خیس کردم و آروم گفتم نمیدونم مامان طولی نکشید که صدای متعجبش توی گوشهام پیچید یعنی چی نمیدونم دخترم تو چطور کار شوهرت رو نمیدونی پس چطوری باهاش ازدواج کردی نفس عمیقی کشیدم و در جوابش گفتم مامان قضیه ازدواج ما خیلی مفصله سر فرصت همه چیز رو برات تعریف میکنم مامان با اینکه مشخص بود توی فکرش درباره مسعود و ازدواجمون خیلی سوال هست گفت باشه دخترم هر طوری که خودت راحتی اونشب به هر سختی بود گذشت روز بعد مسعود برای نهار به خونه اومد ولی از چهره اش مشخص بود که خیلی خسته هست سفره غذا رو آماده کردم سر سفره که نشستیم مسعود ساکت بود و حرفی نمیزد....
تا اینکه مامان که معلوم بود از شب گذشته این سوال توی ذهنش هست مسعود رو صدا زد و پرسید آقا مسعود.. مسعود هم که حواسش پرت بود سرش رو بالا آورد و گفت جانم شرمنده این سوال رو میپرسم ولی میشه بدونم کار شما چیه که تا اون وقت شب کار میکنید آخه از آفتاب هم پرسیدم اطلاع نداشت نگاه مسعود روی من کشیده شد با چشم و ابرو اشاره کردم که حواسش باشه مسعود سرفه مصلحتی کرد و گفت والا حاج خانوم من برای دولت کار میکنم کارم زمان مشخصی نداره و روز و شب ممکنه کار داشته باشم و برم مامان هم که انگار خیالش راحت شده بود گفت آها موفق باشی پس خوب شد من اومدم پیش آفتاب درست نبود زن حامله شب ها تنها بمونه خدایی نکرده اتفاقی میافتاد اونموقع تا آخر عمر باید پشیمونیش همراهمون میبود مسعود هم حرفش رو تایید کرد بعد جمع کردن میز مامان به طرف اتاق بچه رفت تا استراحت کنه مسعود هم همراه من تا اتاقمون اومد در رو بستم روی تخت دراز کشیدیم و خطاب به مسعود گفتم مسعود من اصلا دوست ندارم اینطوری دروغ تحویل مامانم میدیم اینجا که باشه بالاخره خودش همه چیز رو میفهمه اونموقع برای ما خوب نیست و شوکه میشه بهتره از زبون خودم همه چیز رو بشنوه مسعود هم که انگار بعد شنیدن حرفهام به فکر فرو رفته بود کمی مکث کرد و جواب داد باشه عزیزم هر طور خودت صلاح میدونی بعد از ظهر بود که مسعود سر کارش برگشت قبل رفتن بهم گفت که امشب هم نمیاد مطمئن بودم که مامان دوباره سوال پیچم میکنه خودم رو آماده کرده بودم که همونطور هم شد زمان خواب که شد مامان با اخم گفت باز شوهرت امشب نمیاد بالشت رو زیر سرم جا به جا کردم و گفتم نه انگار امشب هم سرشون شلوغه خودش که بهتون گفت کارش ساعت مشخصی نداره پوفی کرد و غر زد آخه من نمیدونم این چه کاریه که نصف شب هم داره این مرد خودش استراحت نمیخواد اینطوری که میکنه تا یکی دو سال دیگه از پا در میاد کار کردن هم حدی داره مگه نه لبخندی به نگرانی هاش زدم جواب دادم مامان بالاخره اینهمه کار میکنه که میتونه اینقدر پول در بیاره خرج من و زندگیم میکنه تا تو رفاه باشم وگرنه که از کجا میتونست این خونه زندگی رو برام فراهم کنه نیم نگاهی به صورتش انداختم الان وقتش بود نفس عمیقی کشیدم تا آروم بشم و بعد مکث کوتاهی ادامه دادم یکی هم مسعود گاهی اوقات اون یکی خونش هم میره سر میزنه مامان با تعجب بهم چشم دوخت...
سکوت همه جارو فرا گرفته بود با صدای جا خورده ای پرسید اون یکی خونه مگه مسعود چندتا خونه داره ماشالله به این مرد چقدر ثروتمند هست که این خونه هارو خریده حالا اون بابای تو اجاره اون خراب شده رو هم به زور میده چند بار کم مونده بود از خونه پرتمون کنن بیرون ولی هر چی هم باشه بازم خوب نیست زن حاملش رو تنها میزاره باید باهاش حرف بزنم اینطوری خوبیت نداره تو پا به ماهی یعنی چی که تنها بمونی اگه من نبودم چی میشد مامان متوجه منظورم نشده بود جلو رفتم کنارش نشستم دستش رو توی دستم گرفتم آروم صداش زدم مامان قبلا هم بهت گفتم ازدواج ما قضیه اش مفصل هست مامان هم که مشخص بود خیلی ذهنش درگیره گفت میخوام بدونم برام تعریف کن سرم رو پایین انداختم جواب دادم ببین مامان هر چی که بود من مثل بقیه دخترای تو کوچه و خیابون نبودم مسعود مشتری من تو شهر نو بود در لحظه ای با شنیدن این حرف رنگ از روی مامان پرید چشم هاش مملو از اشک شد میدونستم که یادآوری این روزها برای اونم سخته با دو دست روی پاهاش زد و گفت خدا منو لعنت کنه که اون شب نتونستم کاری برات بکنم نجاتت بدم من چطور مادری بودم که نتونستم جلوی اون بابا و داداشای بی غیرتت وایستم و نذارم تو رو با دستهای خودشون بدبخت کنن شروع به گریه کرد و مدام خودش رو مقصر میدونست دلم برای مامانم میسوخت میون من و بابا اینا مونده بود هر چقدر هم اذیتش میکردن ولی خانواده اش بود و نمیتونستم انتظار داشته باشم بهشون پشت کنه سرش رو توی بغلم گرفتم زیر لب گفتم اروم باش مامان هر چی که بود گذشته الان مهمه که من الان خوشبختم و دیگه غمی ندارم اون روزهای سخت تموم شده قراره با به دنیا اومدن بچم زندگیم رنگ و بوی دیگه ای هم بگیره این حرفهارو فقط بهت گفتم که بدونی آب دهنم رو قورت دادم و زمزمه کردم خواستم بدونی که مسعود غیر از این یه زندگی دیگه هم داره نگاه یخ بسته مامان گویای همه چیز بود حتی پلک هم نمیزد زیر لب زمزمه کرد چی گفتی ولی بعد که انگار میخواست خودش رو قانع کنه با خودش گفت آهان به خانوادش خیلی وابستس پدر و مادر پیر داره آفتاب... به اونا سر میزنه ؟لبم رو به دندون گرفتم و نفس عمیقی کشیدم سخت بود گفتنش ولی اول و آخرش که باید میفهمید سرم رو پایین انداختم جواب دادم نه مامان قضیه این نیست چطوری بهت بگم با صدای ناله مانندی ادامه دادم من زن دوم مسعودم....
اون یه زن دیگه ام داره مامان لحظه به لحظه اخماش بیشتر توی هم میرفت صورتش به سفیدی میزد دستش رو روی زمین گذاشت با دیدن چشمهاش که کم کم میخواست بسته بشه جیغ آرومی زدم و از گفته های خودم پشیمون شدم ولی دیر شده بود و مامان همه چیز رو فهمیده بود سریع به طرف آشپزخونه رفتم و هول هولکی براش آب قند درست کردم و به طرفش بردم به هر زحمتی بود اجبارش کردم بخوره ولی مدام دستم رو پس میزد و قبول نمیکرد زیر لب با ناله مدام تکرار میکرد خدایا این چه سرنوشتی بود نصیب نور چشمم کردی اولش که افتاد توی اون کثافت خونه الانم که داشتم خوشحال میشدم که زندگی خوبی داره میفهمم که شده زن دوم مگه دختر من ترشیده بود مگه رو دست من مونده بود که باید میشد زن دوم دستهاش رو روی پاش میکوبید و گریه میکرد بغلش کردم و مدام سعی میکردم با حرفهام آرومش کنم سرش رو تو آغوشم گرفتم بعد چند دقیقه که آرومتر شد زمزمه کردم مامان مسعود بهترین مرد روی زمینه که تا الان دیدم درسته شدم زن دومش ولی مسعود بدی به من نکرده اگه اون نبود من الان بدبخت ترین آدم روی زمین بودم شاید هم مرده بودم مامان زیر لب خدانکنه ای گفت که ادامه دادم فرشته نجات من مسعوده دستم رو گرفت و از اون منجلاب کثافت بیرونم کشید خدا حفظش کنه اگه نبود نمیدونستم چیکار باید میکردم پدر بچمه شکر خدا که سایش بالای سرم هست و هر لحظه برای خوشبختی من خودش رو به آب و آتیش میزنه مامان دیگه گریه نمیکرد و با دقت به حرفهام گوش میکرد نیم نگاهی بهم انداخت و سرش رو پایین انداخت انگار میخواست سوالی بپرسه ولی دو دل بود دستش رو گرفتم و گفتم مامان راحت باش اگه چیزی هست بهم بگو من دخترتم آهی کشید جواب داد چی بگم آخه دخترم چطور به زبون بیارم بعد چند لحظه کلنجار رفتن با خودش آروم پرسید آفتاب دخترم بچه تو شکمت حلاله با سوالی که مامان پرسید رنگ گرفتن گونه هام رو احساس کردم شرمنده نگاهم رو ازش دزدیدم و سرم رو تا جایی که امکان داشت خم کردم نگاه منتظرش باعث شد به هر سختی بود جوابش رو بدم شرمندتم مامان ولی نمیدونم چی جوابت رو بدم واقعیتش قبل اینکه از اونجا بیرون بیام باردار شدم یعنی اونموقع شوهرم نبود مامان با شنیدن این حرفها دوباره صدای زجه هاش بلند شد صورتش رو چنگ میزد و با صدای بلند گریه میکرد خدا از پدرت نگذره که این بلا رو سر تو آورد خدا به زمین گرم بزنتش اگه بدونی دخترم چه قدر تلاش کردم ..
خودم رو به هر دری زدم تا بذاره بیام دنبالت یک ماه کامل منو توی خونه حبس کرد که نتونم پیدات کنم هر روز یه حرفی بهم میزد آخرش هم که دید بیقراری میکنم بهم گفت تو از این شهر رفتی میگفت تورو فروخته به یکی که از این شهر برددتت وقتی دیدم که فایده نداره و هر چقدر بیشتر خودم رو ناراحت نشون بدم دست از سرم برنمیداره خودم رو بیخیال نشون دادم تا آخرش آزادم کرد ولی مگه من دست بر میداشتم حرفهاش رو باور نکرده بودم دور از چشمشون شروع به گشتن کردم هر جایی که فکرش رو بکنی رفتم هر سوراخ سمبه ای که تو این شهر به ذهنت میرسه فقط هم یه عکس ازت داشتم که به همه نشون میدادم و سراغت رو میگرفتم ولی دریغ از یه نفر که تورو دیده باشه از سختی هایی که برای پیدا کردن من کشیده بود از خودم خجالت کشیدم چقدر قضاوت کرده بودم که حتی مامان هم دنبالم نیومده دستش رو به طرف جیب لباسش برد و عکسی رو بیرون آورد و به طرفم گرفت نگاه این همون عکسه که ازت داشتم و همیشه همراهم بود نیم نگاهی به عکس انداختم که مال همین چند سال پیش بود آهی کشیدم مامان ادامه داد هر کی که از کنارم رد میشد سراغتو میگرفتم عکست رو نشون میدادم باور میکنی تا دم در شهر نو هم اومدم ولی خدا ازشون نگذره راهم ندادن اگه میدونستم تو اونجایی خودم رو به آب و آتیش میزدم میومدم تو قلعه پیدات میکردم بیچاره مامان که فکر میکرد بیرون آوردن من از اونجا به همین سادگی ها بوده زیر لب گفتم مامان قربونت برم دیگه برای اینا غصه نخور حتی اگه پات هم به اونجا میرسید نمیتونستی منو ببری فقط مسعود بود که قدرت اینو داشت که منو از اونجا بیرون بیاره اونشب کمی با مامان حرف زدم تا دلش آروم بگیره ولی از فردای اونروز مامان مدام نگران بود که یه وقت مسعود ولم کنه آخرش هم طاقت نیاورد و ازم پرسید که نکنه شوهرت بره و برنگرده اونموقع با یه بچه تو شکمت که پدری نداره چیکار میکنی مادر؟ کنارش نشستم و آروم گفتم ببین مامان من زن عقدی مسعودم چطور میتونه اصلا منو ول کنه بره این بچه از گوشت و خونشه دلش نمیاد تنهامون بذاره مطمئن باش با همین حرف ها بود که کمی دل بی قرارش آروم گرفت شب که شد بالاخره مسعود بعد چند شب غیبت اومد سر میز شام بودیم که مامان در حالی که نم اشک هاش رو با کنار روسریش میگرفت خطاب به مسعود گفت پسرم خدا خیرت بده الهی به تمام خواسته هات برسی اگه شما نبودی
دخترم بدبخت میشد کسی نبود به دادش برسه خدا شمارو رسوند وگرنه که الان از شدت بغض نتونست ادامه بده و آروم شروع به گریه کرد سریع بلند شدم و به طرفش رفتم میدونستم که دلش پره و اتفاقاتی که برام افتاده بود هضم کردنش راحت نبود مسعود هم در جواب مامان با محبت گفت حاج خانوم خودتون رو ناراحت نکنین اون روزها دیگه گذشت مهم الانه که آفتاب زندگی خوبی داره در ضمن من کاری نکردم آفتاب برام خیلی عزیزه و برای خوشبختیش هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم درسته این روزها سرم خیلی شلوغه کارهای دیگه ای هم دارم ولی هر کاری برای آفتاب و بچمون میکنم که خوشبخت بشن و آب تو دلشون تکون نخوره مامان که با حرفهای مسعود آروم گرفته بود دعا کردن برای مسعود ورد زبونش شده بود شکر خدا که هم مامان کنارم بود و هم مسعود هر دو حواسشون جمع من بود که توی ماه های آخرم چیزی کم نداشته باشم ویار هام توی روزهای آخر بیشتر از هر وقتی بود و مسعود کارش شده بود خرید کردن برای من اونقدر سنگین شده بودم که زیاد نمیتونستم تکون بخورم و بیشتر استراحت میکردم تمام کارهای خونه به گردن مامان افتاده بود خیلی سعی میکردم کمکش کنم چون میدونستم با پادردی که داره کار کردن زیاد هم براش خوب نیست خونه خودش هم برخلاف خونه مسعود خیلی کوچیکتر بود و خوب میفهمیدم که این خونه خستش میکنه ولی حتی یه بار هم به روم نمیورد. مسعود قدر زحمات مامان روخوب میدونست و حواسش بهش بود پولی که قرار بود به بابا بده رو هر ماه سر وقت به مامان میداد تا به دست بابا برسونه ولی چون میدونست مامان در ازای کمک به من پول قبول نمیکنه سعی میکرد براش لباس کادو بخره تا حداقل ذره ای زحماتش جبران بشه بار آخری که مسعود به اصرار خودش من رو به بیمارستان برده بود تا معاینه بشم دکتر گفته بود که تا ده روز آینده زایمان میکنی و اگه دردهای مداوم و شدید داشتی سریع خودت رو به بیمارستان برسون از همون روز خدا خدا میکردم زمانی که دردم میگیره مسعود خونه باشه وگرنه برای مامان خیلی سخت بود و به تنهایی نمیتونست من رو تا بیمارستان ببره با هر دردی که توی شکمم میپیچید ترس تمام وجودم رو میگرفت از زایمان میترسیدم و نمیدونستم قراره چیکار کنم مامان سعی میکرد با حرفهاش و دلداری دادنش آرومم کنه خودم هم خیلی هیجان داشتم هر چه زودتر بچم رو بغل بگیرم ولی جنسیتش نه برای من و نه مسعود مهم نبود....
هر دو سالم بودنش رو از خدا میخواستیم همگی برای زایمان لحظه شماری میکردیم و اون روزها مسعود هم سعی میکرد بیشتر خونه باشه تا اینکه یه روز از عصر دردهای شدیدی توی شکمم میپیچید میخواستم بیخیالش بشم ولی بعد چند لحظه دوباره درد به سراغم میومد میخواستم صدام رو در نیارم ولی بار آخر با دردی که زیر دلم پیچید صدای ناله ام بلند شد مسعود که کنارم نشسته بود هراسون به طرفم چرخید مامان با هم قدم هایی بلند به طرفم اومدن نفس های پشت سر هم و عمیقی میکشیدم مسعود با صورتی رنگ پریده که مشخص بود حسابی ترسیده پرسید آفتاب عزیزم خوبی درد داری؟ حتی نمیتونستم حرف بزنم فقط تونستم در جواب سؤالش سرم رو رو تکون بدم مامان چنگی به صورتش زد و گفت وای خدا وقتشه آقا مسعود باید ببریمش بیمارستان مامان به طرف اتاقم رفت و لباسم رو آورد تنم کردن شدت درد لحظه به لحظه بیشتر میشد و تحمل من کمتر دیگه آشکارا جیغ میزدم تمام تنم خیس عرق بود لبم رو به دندون گرفته بودم تا صدام بیشتر از این بلند نشه ولی مگه امکان داشت شوری خون رو توی دهنم احساس میکردم مسعود دستش رو زیر پاهام انداخت و من رو به طرف ماشین برد همراه مامان من رو به بیمارستان رسوندن مامان و مسعود هم دست و پاشون رو گم کرده بودن دکتر که معاینم کرد گفت وقت زایمانه اون لحظات چیزی به جز درد احساس نمیکردم خدا خدا میکردم هر چه زودتر اون دقایق تموم بشه ولی انگار که زمان طولانی تر شده بود نمیدونم چقدر زمان گذشته بود اونقدر داد زده بودم که گلوم میسوخت بعد از چند دقیقه با شنیدن صدای گریه بچه انگار که آروم گرفتم در حالی که نفس نفس میزدم به بچه ای خیره بودم که دکتر بالا آورد و بهم نشون داد گفت بفرمایید مامان کوچولو اینم از شاخه شمشادت مبارکه پس بچه پسر بود از شدت خوشحالی اشک ذوق میریختم بچه رو به صورتم تکیه دادن بوی تنش رو نفس کشیدم اون موقع فهمیدم که مادر شدن یعنی چی چقدر لذت بخش بود که ادم تمام دردها رو تحمل کنه تا جگر گوشه اش رو تو بغلش قرار بدن بچه رو ازم جدا کردن و دکتر بعد تموم شدن کارش گفت که به اتاق انتقالم بدن دردهام کم نبود ولی فکر بچه ای که فقط مال خودم بود از گوشت و خون خودم بود باعث میشد همه چیز رو فراموش کنم به اتاق که رفتم مسعود و مامان منتظرم بودن بچم توی تخت کوچیکی گذاشته بودن مسعود جلو اومد و بوسه ای روی پیشونیم زد آروم زمزمه کرد...
ممنونتم آفتاب ممنون که باعث شدی دوباره این حس قشنگ پدر شدن رو تجربه کنم مطمئنم تو بهترین مادر دنیا میشی جلوی مامان خجالت میکشیدم صورت گل انداخته ام رو به طرف تخت بچه چرخوندم مامان بعد از کنار رفتن مسعود جلو اومد و مادر شدنم رو بهم تبریک گفت ازشون خواستم بچه رو تو بغلم بزارن دلم میخواست فقط پیش خودم باشه و لحظه ای ازم جدا نباشه مامان پسرم رو کنارم گذاشت چشمهای قشنگش بسته بود دستهای سفیدش رو کنار صورتش قرار داده بود فرم صورتش با مسعود مو نمیزد چقدر خوشحال بودم که صاحب پسری شدم که شبیه مسعوده مامان لبخندی زد و گفت خب برای اسمش تصمیمی گرفتین؟ با مسعود بهم چشم دوختیم در واقع قبل از اون اصلا حرفی ازش نزده بودیم مسعود لب زد هر چی آفتاب بگه همون میذاریم با اینکه دلم میخواست دوتایی تصمیم بگیریم ولی مسعود اصرار کرد به تنهایی اسمش رو انتخاب کنم نگاهی به صورت گردش انداختم و نمیدونم چرا لحظه ای اسم حسین از ذهنم گذشت انگشت اشاره ام رو آروم روی صورتش کشیدم و گفتم حسین اسمش رو حسین بزاریم مامان و مسعود هم انگار از اسمی که انتخاب کرده بودم خوششون اومده بود مامان لبخندی زد و درحالی که دستاش رو بلند کرده بود دعا کرد الهی عاقبت بخیر بشه دخترم بعد از کمی پرستار اومد و بهم کمک کرد برای بار اول به بچه شیر بدم صبح فرداش بود که اجازه دادن به خونه برگردی همراه مامان و مسعود به خونه برگشتیم پسرم خیلی آروم بود و بیشتر خواب بود به خونه که رسیدیم مامان از زیر قرآن ردمون کرد اول به طرف اتاقش رفتیم که مدتی قبل به کمک مامان و مسعود براش چیده بودیم در اتاق رو که باز کردیم با دیدن اتاقش که با وسایل سفید رنگ چیده شده بود لبخند عمیقی روی لبم نشست مسعود برای پسرم سنگ تموم گذاشته بود وسایلی که با دیدن زیباییشون دلم مملو از خوشی میشد تخت و کمد رو کنار هم گذاشته بودیم و گهواره ای که کنار در ورودی قرار داشت رختخواب هاش رو هم کنار کمد چیده بودیم. یک ماه قبل از زایمان من مامان همش رو آماده کرده بود مسعود جلو اومد و بچه رو از بغلم گرفت تو گهواره گذاشت توی اون فاصله هم مامان برام تختم رو آماده میکرد تا استراحت کنم سرم رو روی شونه مسعود تکیه دادم و با ذوق وصف نشدنی به حسین خیره شدم با اینکه تازه بهش شیره داده بودم توی خواب داشت انگشتش رو میخورد شباهت حسین به مسعود خیلی بیشتر از اون چیزی بود...
که فکرش رو میکردم از نگاه های مسعود به پسرمون مشخص بود که چقدر توی همین زمان کوتاه بهش علاقه مند شده روی سرم بوسه ای زد و کمک کرد به اتاقمون برم روی تخت که دراز کشیدم بالشتی پشت کمرم قرار داد و مامان با عجله به طرف آشپزخونه رفت تا برام کاچی که میگفت برای زن زائو مقوی هست درست کنه به روز قبل و دردی که کشیده بودم فکر میکردم باورم نمیشد همون آفتاب کوچیک گذشته الان مادر شده و پسرش تو فاصله کوتاهی باهاش قرار داره از مسعود خواستم گهواره اش رو بیاره نزدیک تا کنار خودمون باشه وقتی ازم فاصله داشت حس خوبی نداشتم مامان به زور مجبورم کرد همه ی کاچی رو بخورم و مغریجات زیادی هم برام آماده کرده بود مسعود به طرف کمدمون رفت و جعبه ای بیرون آورد با دقت به کارهاش چشم دوخته بودم که به طرفم اومد و جعبه رو مقابلم گرفت بفرمایید مامان آفتاب اینم کادو مادر شدن شما با خوشحالی جعبه رو گرفتم و گفتم چرا زحمت کشیدی سکه ای نشونم داد و گفت اینم کادو پسرمون بالای سرش گذاشت و خطاب به من گفت بازش کن ببین میپسندی باشه گفتم جعبه رو آروم باز کردم با دیدن سرویس طلایی که برق میزد و خیلی سنگین بود دهنم باز موند همونطور که به مسعود خیره بودم گفتم وای باورم نمیشه مسعود این خیلی قشنگه صورتم رو نوازش کرد و گفت قابل تورو نداره خانوم لیاقتت بیشتر از این هاست بزار برات ببندمش مسعود مشغول بستن گردنبند بود که مامان وارد اتاق شد نگاهی به گردنم انداخت با محبت گفت مبارکت باشه دخترم الهی دامادیش رو ببینی لبخندی زدم و زیر لب انشاللهی گفتم. مامان کنارم نشست و جعبه کوچیکی به طرفم گرفت و گفت بیا مادر اینم کادو من ببخشید زیاد قابل دار نیست دست و بالم باز بود یه چیز بهتر برات میخریدم نگاهی به جعبه انداختم و گفتم این چه حرفیه مامان من راضی نبودم خودت رو اذیت کنی به گفته خودش جعبه رو باز کردم ولی با دیدن النگو طلا بیشتر از قبل متعجب شدم مامان که پولی برای خرید طلا نداشت از مسعود هم پولی نمیگرفت اونروز تا خود شب فکرم مشغول کادویی بود که مامان خریده بود ولی نمیدونم چرا احساس میکرد کار مسعود هست چون میدونست مامان وسعش به خرید کادوی خوب نمیرسه این کار رو کرده که مامان خجالت زده نشه روزهای اول بچه داری کردن برام واقعا سخت بود با اینکه مامانم کمک دستم بود ولی باز هم عادت نکرده بودم...
بخاطر اینکه کسی رو نداشتیم به دیدنمون بیاد مامان و مسعود مدام دور و برم بودن و نمیذاشتن احساس تنهایی کنم نه با فامیل های خودم ارتباط داشتیم و نه فامیل های مسعود دروغ چرا من هم دوست داشتم همه به دیدن پسرم بیان و تبریک بگن ولی شرایطمون با بقیه خیلی فرق داشت و مجبور بودیم همه چیز رو پنهونی جلو ببریم شب موقع خواب که شد مسعود به اتاق اومد و در رو بست خیره به قامتش بودم که بالا سر گهواره حسین ایستاده بود و با محبت نگاهش میکرد آروم گفتم پسرمون رو هم بیار کنارمون بخوابه مسعود که از خداش بود قبول کرد با احتیاط بچه رو برداشت و وسطمون قرار داد خودش هم دراز کشید دستم رو که روی سر حسین گذاشته بودم گرفت و نوازش کرد اگه چند سال قبل بهم میگفتن صاحب زندگی میشی که توش آرامش داری باور نمیکردم همیشه فکر میکردم همه مردا مثل بابا و داداشام عصبانی هستن و زن و بچشون رو میزنن ولی مسعود فراتر از انتظار من بود همین علاقه تو چشماش رو که میدیدم دلم گرم میشد همزمان با هم روی سر پسرمون بوسه ای زدیم خداروشکر که از اون خراب شده نجات پیدا کرده بودم وگرنه بچم هیچوقت همچین آرامشی رو تجربه نمیکرد با یادآوری مامان و کادویی که داده بود نتونستم زبون به دهن بگیرم و پرسیدم مسعود اون کادوی مامان کار تو بود کمی مکث کردو نگاهش رو ازم دزدید احساس کردم که نمیخواد حرف بزنه فشار آرومی به دستش دادم و گفتم مسعود خواهش میکنم بهم بگو نگاهش رو بهم دوخت و جواب داد آره عزیزم کار من بود میدونی نمیخواستم مادرت دست خالی بیاد دیدن اولین نوه اش میدونستم که اونم دوست داره کادویی براتون بخره این کار رو کردم که هم مادرت خوشحال بشه و هم تو هر چند که خیلی سخت قبول کرد از اینهمه مهربونی مسعود که حواسش به همه چیز بود بغضم گرفت چقدر این مرد دل بزرگ و مهربونی داشت که حتی به فکر مادرم هم بود که یه وقت ناراحت نشه دستم رو روی صورتش که ته ريشش در اومده بود گذاشتم و در حالی که نوازش میکردم لب زدم مسعود تو خیلی مهربونی خیلی من اصلا ازت انتظار نداشتم این کار رو بکنی ولی تو انگشتش رو روی لبم قرار داد و آروم گفت هیس نمیخواد برای این کارها ازم تشکر کنی من هر کاری کردم وظیفم بوده فقط و فقط برای خوشحال شدن تو و مادرت میدونی مادر من و تو نداره که با محبت بهش چشم دوختم اونقدر اون روزها خسته بودم که نفهمیدم که چشمهام گرم خواب شد صبح که بیدار شدم...
صبح که بیدار شدم با دیدن جای خالی حسین کنارم نگران بلند شدم و خودم رو به طرف گهواره اش کشیدم ولی اونجا هم نبود بغضم گرفته بود یعنی کجا بود با صدای نگرانی مامانم رو صدا زدم با دلی که آروم و قرار نداشت بچم رو صدا میزدم مامان بعد چند لحظه با حسین که تو بغلش بود به اتاق اومد با دیدن بچم نفسم سر جاش برگشت مامان با دیدن صورت رنگ پریده ام سریع به طرفم اومد و در حالی که اشک هام رو که خودم هم نفهمیده بودم کی ریخته بود پاک میکرد گفت دخترم چی شده چرا گریه کردی سرم رو پایین انداختم لب زدم بیدار شدم دیدم پسرم نیست ترسیدم فکر کردم ازم گرفتنش سرم رو تو بغلش گرفت و گفت دور سرت بگردم کی آخه بچت رو از تو بگیره جای بچه کنار مادرشه صبح با صدای گریه هاش بلند شدم از اتاق بیرون آوردمش که تو بتونی بخوابی خسته بودی... اون روزها هر چقدر بخاطر حضور مامان کنارم شکر میکردم کم بود هم به کارهای خونه میرسید و هم کارهای حسین رو انجام میداد هر وقت هم میخواستم کمکش کنم اجازه نمیداد زندگیمون دیگه به روال عادی خودش برگشته بود مسعود مشغول کارش بود فقط با این تفاوت که دیگه سعی میکرد بیشتر وقتش رو خونه و کنار ما بگذرونه حضور حسین تو زندگیمون به همه روحیه دیگه ای داده بود و لحظه ای لبخند از صورت هامون کنار نمیرفت و من چقدر خوشحال بودم بخاطر داشتن خانواده ای که بیشتر از قبل قدرشون رو میدونستم مسعود حواسش بود تا پول بابارو سر وقت بده تا صداش در نیاد مامان هم هر بار که میبرد پول رو بهش میداد از خوشحالیش میگفت که چطور هر بار با دیدن پول ها چشماش برق میزنه توی زندگی بابا پول حرف اول رو میزد و اگه میتونست همه ما خانواده اش رو در ازای پول میفروخت مامان چند سال زیر دستش عذاب کشیده بود الان هم که ازش دور شده بود و دیگه دستش بهش نمیرسید خونه ما استراحت نداشت و مدام کار میکرد هر چقدر ازش میخواستم اینقدر به خودش فشار نیاره قبول نمیکرد همه ما با لذت شاهد بزرگ شدن حسین بودیم و با هر لبخندی و پلک زدنی دلمون براش ضعف میرفت مادر شدن چقدر شیرین بود که آدم دلش میخواست حتی جونش رو هم پای بچه اش بزاره تا ذره ای ناراحتیش رو نبینه دیگه بیشتر از قبل این حرف مامان رو درک میکردم که میگفت وقتی مادر بشی میفهمی من چی کشیدم روزی که تورو ازم جدا کردن و بردن مامان با هربار یادآوری اون روزها ناراحت میشد و گریه اش میگرفت...
که چطور از دستش کاری بر نیومده و من اون روزهای سخت رو تجربه کردم بعضی وقتها که با هم تنها بودیم از اون زمان ها براش میگفتم که خانوم رئیس چه ظلم هایی در حقمون میکرد از منیر بهش گفتم که چقدر اونجا هوام رو داشت و حواسش بهم بود اون روز ها اونقدر دلتنگش میشدم که دلم میخواست ببینمش ولی از ترس خانوم رئیس و دار و دستش حتی جرات نداشتم از نزدیک اونجا هم بگذرم نمیدونستم حتی بعد من چه بلایی سرش اومده حالش خوبه یا نه به این فکر بودم یه بار از مسعود بخوام که اگه بتونه سراغ حالش رو برام بگیره منیر برام عزیز تر از این حرفها بود و نمیخواستم فکر کنه فراموشش کردم اون روز ده روزگی حسین بود چشم بر هم زدنی ده روز گذشته بود و دیگه سر پا شده بودم همراه مامان به کارهای خونه میرسیدم مشغول دستمال کشیدن تلوزیون و میزش بودم روی زمین نشستم و کشو رو باز کردم تا مرتبش کنم با دیدن کاغذ هایی که به هم ریخته داخل کشو رها شده بود اخمام تو هم کشیدم تا به حال اینجا رو ندیده بودم کاغذ هارو بیرون کشیدم و با تعجب نگاهشون میکردم که از داخل یکی از پاکت ها عکسی روی زمین افتاد دستم رو جلو بردم و برش داشتم به طرف خودم چرخوندم عکس دختر بچه ای بود که با موهای لخت خرماییش روی شونه هاش افتاده بود نمیشناختمش ولی کمی دقت کافی بود تا متوجه شباهت زیادش به مسعود بشم چشماش فرم صورتش درست مثل مسعود صورت سبزه ای داشت یعنی این دختر مسعود بود؟ دستم رو روی عکس کشیدم از لای کاغذ ها پاکتی که عکس از توش افتاده بود رو بیرون کشیدم داخلش چند تا عکس دیگه هم بود بیرونشون آوردم عکسهای مسعود و همون دختر بچه بود که بغلش کرده بود لبخندهای روی لبشون نشون میداد که توی عکس چقدر حالشون خوب بوده ولی انگار عکسها مال چند سال گذشته بود چون مسعود کمی جوونتر بود کاغذی که داخل پاکت بود رو در آوردم بازش کردم شروع به خوندنش کردم ولی لحظه به لحظه متعجب تر میشدم مسعود برای زن اولش نامه رو نوشته بود و از دلتنگی های دخترش برای مادرش گفته بود که چطور دلش اومده دخترش رو ول کنه بره براش نوشته بود تو شرایط رو از اولش هم میدونستی خودت متوجه بودی که من هیچ علاقه ای بهت ندارم الان چرا اینطوری میکنی ازش خواسته بود برگرده و دخترش رو بزرگ کنه باورم نمیشد یعنی زن مسعود رفته بود پس دخترش چی پاکت رو برگردوندم و آدرس پشتش رو نگاهی انداختم...
روی تمبر تاریخ زده بود ولی مال چند سال گذشته بود پس الان دختر مسعود هم بزرگ شده بود ولی وقتی مادرش کنارش نبود و مسعود هم که همیشه یا پیش ما بود و یا سر کار پس پیش کی میموند آدرس فرستنده مسعود بود ولی آدرس خونه دیگه اش بود آدرس گیرنده رو که نگاه کردم متوجه شدم مال شهر دیگه ای هست که با ما فاصله داشت چطور تا به حال مسعود این نامه رو نفرستاده بود با صدای مامان که دنبالم میگشت سریع کاغذ هارو داخل کشو برگردوندم و از اونجا دور شدم حسین بیدار شده بود و گریه میکرد به طرفش رفتم و آروم از داخل گهواره اش برش داشتم هنوزم اونقدر کوچیک بود که موقع بغل گرفتنش میترسیدم از بغلم بیوفته و محکم به خودم میفشردمش هر روز که میگذشت بیشتر از روز قبل متوجه میشدم که مسئولیتم بیشتر شده و باید مثل چشمام از پسرم مراقبت کنم اون روز تا مسعود به خونه بیاد خیلی با خودم فکر کردم هر چقدر هم من زن مسعود بودم ولی اون هم دخترش بود و حق داشت پدرش رو ببینه ولی مسعود تا اونجایی که من میدونستم اون رو هم نمیدید با خودم فکر میکردم که شاید پیش خانواده مسعود باشه ولی مسعود از اونا هم هیچ حرفی نمیزد تصمیم گرفته بودم شب که تنها شدیم هر طور شده از زیر زبونش بیرون بکشم بدونم دخترش و خانوادش کجا هستن حتی این کلافگیم توی رفتارم هم مشخص بود که سر میز شام مسعود مدام حالم رو میپرسید و چند بار دور از چشم من متوجه شدم که از مامان میپرسید در نبودش اتفاقی افتاده یا نه شب که به اتاقمون رفتیم لباسم رو عوض کردم و بالای سر حسین ایستادم بی خبر از همه جا غرق خواب بود بوسه ای روی صورتش زدم و به طرف تخت رفتم روش دراز کشیدم بعد از چند دقیقه مسعود هم اومد متوجه نگاه هاش به خودم بودم ولی به روی خودم نمی آوردم تا اینکه کنارم قرار گرفت به طرفش چرخیدم دستش رو روی صورتم کشید و بوسه ای روی پیشونیم زد بیشتر از اون نمیتونستم صبر کنم دستش رو گرفتم و آروم گفتم مسعود میشه یه سوالی بپرسم لبخندی زد و جواب داد معلومه که میشه جانم نگاهم رو توی چشماش دوختم و پرسیدم مسعود درسته که من کاری به زن و بچت ندارم ولی تو خانواده ای نداری پدر و مادری خواهرو برادری اصلا کجان جا خوردنش رو احساس کردم ولی سریع جواب داد چطور مگه آفتاب اتفاقی افتاده گفتم نه فقط سوال برام پیش اومد لب زد آخه یهویی مگه میشه؟
نکنه بخاطر اینکه به دیدن بچمون نیومدن این سوال رو میپرسی اگه بخاطر این هست باید بگم اونا اصلا خبر ندارن خودت میدونی که حالا بگو ببینم چی شد یدفعه یاد اونا افتادی نگاهم رو ازش دزدیدم و گفتم هیچی فقط کنجکاو شدم چرا مگه نباید میپرسیدم؟صداش توی گوشم پیچید که گفت نه ولی آخه خیلی یهویی شد برای همون میگم. آفتاب منو نگاه کن آروم تو چشماش زل زدم که گفت ببین اگه اتفاقی افتاده به من بگو بزار بدونم تو از سر شب هم حالت خوب نیست و تو فکری فکر نکن متوجه نشدم از مادرت هم پرسیدم چیزی نمیدونست شونه ای بالا انداختم و در جوابش گفتم نه مسعود ه اتفاقی بیوفته خب یه سوال بود پرسیدم تموم شد و رفت ولی مسعود که انگار ول کن ماجرا نبود دوباره صدام زد آفتاب لطفا با من رو راست باش من تورو خیلی بهتر از اون چیزی که فکر کنی میشناسم خوب میدونم که الان تو سرت کلی فکر هست و چیزی شده که تو به فکر خانواده من افتادی پس لطفا راستش رو بهم بگو اونقدر اصرار کرد که آخرش بیخیال مخفی کردن شدم و گفتم هیچی میخواستم فقط بدونم کی دخترت رو نگه میداره مسعود با شنیدن این حرف متعجب بهم خیره شد انگار که انتظار نداشت این سوال رو بپرسم با صدای آرومی گفت چطور مگه کمی خودم رو بالا کشیدم و به بالشت پشت سرم تکیه دادم و گفتم خودت اونروز داشتی حرف میزدی گفتی اون بچه اگه مادر بالای سرش بود من غصه نمیخوردم نمیخواستم مسعود متوجه بشه که من سر وقت کاغذها و نامه رفتم میترسیدم ازم ناراحت بشه ولی منم حق داشتم جواب سوالاتم رو بگیرم ولی مسعود که مثل همیشه از جواب دادن به سوالم شونه خالی میکرد کمی جا به جا شد و گفت این حرفها مال خیلی وقته پیشه آفتاب بهش فکر نکن یعنی تو فقط بخاطر همین سوال تو خودت بودی؟ سرم رو تکون دادم و زمزمه کردم آره از همون روز این سوال توی فکرم هست دیگه امروز نتونستم به زبون نیارمش میشه ازت خواهش کنم بگی پیش کیه مسعود من نگران دخترتم خوب میدونم که وقتی بچه ای بدون پدر و مادر بزرگ بشه چه حس بدی داره بعد از کلی اصرار بالاخره کوتاه اومد و جواب داد من دخترم رو ول نکردم هر روز بهش سر میزنم از گوشت و خون خودمه برای دخترم پرستار گرفتم خانوم محبی ازش نگهداری میکنه با اومدن اسم پرستار ناراحت شدم و توی دلم به مادرش بد و بیراه گفتم که تونسته بچش رو رها کنه آروم پرسیدم پس مادرش چی اون کجاست چطور دلش اومده...
دخترش رو ول کنه زیر دست یه غریبه بزرگ بشه مسعود کلافه وار سرش رو تکون داد و گفت آفتاب لطفا بیخیال این حرفها شو این مسائل ربطی به زندگی شخصی من و تو نداره یه مشکلاتی هست که خودم باید حلش کنم الانم بهتره دیگه بخوابیم از سر و صدامون یه وقت حسین بیدار میشه دستش رو که میخواست پتو رو روش بکشه گرفتم و گفتم میدونم ولی مسعود نمیخوام همه مشکلات رو تو به دوش بکشی به اندازه کافی کار روی سرت ریخته میخوام دردات رو به منم بگی دوتایی به دوش بکشیم من زنتم کی نزدیکتر از من به تو کمی نگاهم کرد و بلند شد نشست سرش رو میون دستهاش گرفت و لب زد آره زنم رفته چند ساله که رفته میخواست از من لعنتی انتقام بگیره ولی آتیش انتقامش این بچه طفل معصوم رو هم گرفت من از همون اول بهش گفته بودم بهت علاقه ندارم هیچ وقت هم علاقه پیدا نمیکنم ولی گوشش بدهکار نبود و میگفت اگه باهم زندگی کنیم کم کم منم عاشقش میشم اونقدر این حرف رو زد که منم قانع شدم ازدواج که کردیم یه مدت گذشت پیله کرد که من بچه میخوام من حقمه مادر بشم هر چقدر باهاش مخالفت کردم که وضعیت زندگی ما مناسب نیست که بخوایم یه بچه رو هم درگیرش کنیم گوش نداد اونقدر اصرار پشت اصرار که مجبور شدم رضایت بدم با اینکه میدونستم این کار اشتباهه و فقط اون بچه طفل معصوم آسیب میبینه ولی بعد از به دنیا اومدن بچه فقط تا یه مدت حالش خوب بود و به بچه میرسید بعدش شروع به بهونه گیری کرد که من این زندگی رو نمیخوام این چه وضعشه منم از بعد به دنیا اومدن دخترمون دیگه کاری به کارش نداشتم ولی انگار تازه چشماش باز شده بود و متوجه شده بود که حرفهای من واقعیت داشت ولی دیگه چه فایده دیر متوجه همه اینها شده بود اون فکر میکرد که من با دوتا عشوه و محبت بهش علاقهمند میشم ولی همچین چیزی غیر ممکن بود خلاصه که از بعد اون دیگه اون زن سابق نشد از سر کار که به خونه میومدم میدیدم هر وسیله ای یه گوشه خونه هست بچه داره گریه میکنه ولی این نشسته یه گوشه بیخیال منم از هیچ لحاظی براشون کم نمیذاشتم ولی اون محبت من رو میخواست عشق و علاقه ازم میخواست ولی من همون روز اول بهش گفته بودم که همچین انتظاری از من نداشته باشه من نمیتونم... مسعود که مشخص بود یادآوری گذشته براش سخته کف دستش رو روی صورتش کشید و پوفی کرد نمیدونستم این وسط به کی باید حق بدم ولی مشخص بود...
که این چند سال به مسعود هم راحت نگذشته این که بچت مادری بالای سرش نباشه خیلی سخته وقتی دیدم حالش خوب نیست بلند شدم و رفتم براش اب بیارم لیوان رو مقابلش گرفتم آروم تشکر کرد و یه نفس آب رو بالا کشید همین که خواست حرفی بزنه دستم رو روی سینه اش قرار دادم و گفتم مسعود حالت خوب نیست ادامه نده زمان زیاده تقصیر منه که بهت اصرار کردم تعریف کنی دستم رو گرفت و گفت نه اتفاقا کار خوبی کردی بعد از مدت ها که حرف دلم رو دارم پیش کسی میزنم احساس سبکی میکنم خودم میخوام ادامه بدم حالم خوبه آروم باشه ای گفتم که ادامه داد داشتم میگفتم اون روزها آفتاب احساس میکردم به آخر خط رسیدم و دیگه از پس هیچی بر نمیام با خیال راحت به کارهای خودم نمیتونستم برسم چون در هر حال فکرم تو خونه و پیش بچم بود که برای مادرش اصلا اهمیتی نداشت هر بار که میخواستم باهاش صحبت کنم تا هر مشکلی هست حل کنیم داد و هوار راه مینداخت و اصلا مجال صحبت کردن بهم نمیداد دیگه بریده بودم تا اینکه یه روز صبح با صدای جیغ زدن های دخترم بیدار شدم بلند شدم از داخل تخت بغلش کردم و به طرف اتاق زنم رفتم ولی با تخت خالی رو به رو شدم اولش فکر کردم جایی رفته همه جا خونه رو گشتم ولی نبود بازم انتظار نداشتم ما رو ترک کنه هر لحظه منتظر بودم از بیرون برگرده تا اینکه وقتی به اتاقش رفتم با کمد خالی از لباس و یه کاغذ که توش نوشته بود برای همیشه رفته رو به رو شدم هیچ علاقه ای بهش نداشتم ولی درستش هم این نبود ما یه بچه داشتیم و حداقل بخاطر اون میتونست بمونه و یا اینکه تصمیم دیگه ای میگرفتیم از بعد اونروز همه کارها به گردن خودم افتاد دیگه نمیتونستم بیرون کار کنم و فقط خونه بودم و به دخترم میرسیدم دلم نمیومد دست غریبه بدمش هنوزم امید داشتم که دلتنگ دخترمون بشه و برگرده ولی نه اون برای همیشه رفته بود بعد یه سال خونه نشینی وقتی دیدم فایده نداره و از کار و زندگی افتادم صلاح دونستم یه پرستار برای دخترم بگیرم یکی از آشناها بهم معرفیش کرد خداروشکر آدم خوبیه و دخترم الان کنار اونه خیلی باهم خوب شدن و میشه گفت دخترم به اندازه مادرش با پرستارش راحته سرم رو تکون دادم و آروم زمزمه کردم منو بگو که فکر میکردم روزایی که خونه نیستی اون یکی خونتی و از زن و بچت خبر داری نگو که رفته حرفم رو تایید کرد و گفت اولین کسی که زندگیمون رو رها کرد و رفت...
اون بود درسته دوسش نداشتم ولی زنم بود و مادر بچم برام مهم بود الانم که ازش کم و بیش باخبرم میدونم که تو یکی از شهرای کوچیک که کمی هم از اینحا دوره زندگی میکنه چند مدت پیش هم ازش خبر رسید که با یه مرد دیگه هست و باهم زندگی میکنن ابروهام بالا پرید مسعود آهی کشید و گفت دلم به حال دخترم میسوزه که سرنوشتش اینطوری رقم خورد دور از مادرش و پدری که هر زمان وقت کنه بهش سر میزنه پرسیدم خب مادرش رو نخواست؟ یعنی خب بچه هست و نمیفهمه که جواب داد مگه میشه نخواد اوایل خیلی بهونه اش رو میگرفت اصلا نمیتونستم ساکتش کنم تو اون یه سال به اندازه چند سال پیر شدم از طرفی زندگیم که بهم ریخته بود و از طرفی وضعیت مالیم که روز به روز بدتر میشد هیچکس کمک دستم نبود میدونی آفتاب دخترم هنوزم که هنوزه هر وقت منو میبینه سراغ مادرش رو ازم میگیره ولی هیچوقت نتونستم بگم مادرت تورو پشت سر گذاشت و رفت میدونم اونموقع دلش میشکنه در ادامه حرفش گفتم کار خوبی کردی بهش نگفتی هر چقدر هم ولش کرده باشه بازم مادرش هست و اگه تو اینو بگی تو دل دخترت یه عقده میشه و از مادرش بدش میاد مسعود من رو به طرف خودش کشید و بغل کرد گفت آفتاب کاش مادر دخترم هم تو بودی مطمئنم خیلی دوسش داشتی و مراقبش بودم بچم از مادرش محبت ندید و الان جای مادرش رو با یه پرستار پر کرده اون فکر میکنه متوجه نیستم ولی من میفهمم زمانی که دختری رو با مادرش میبینه بغض میکنه و اشک تو چشماش حلقه میزنه اون لحظه چقدر دلم برای دختر مسعود سوخت حتی یه لحظه هم نمیخواستم خودم رو به جاش تصور کنم درسته که من هم روزای راحتی رو پشت سر نگذاشتم ولی مطمئن بودم برای اون سخت تر بود که هم از مادرش دور شده بود و هم پدرش نمیدونم چی شد که لحظه ای فکری به سرم زد و رو به مسعود که بعد از یادآوری گذشته ناراحت بود گفتم خب مسعود چرا نمیاریش پیش خودمون اینجا بمونه منم ازش مراقبت میکنم تازه کنار پدرش و برادرشه درسته که منم مادرش نیستم ولی بهتر از اینه که پیش یه غریبه بزرگ بشه منم براش کم نمیذارم مطمئن باش صورتم رو نوازش کرد و زیر لب گفت قربون دل مهربونت برم بعد از کمی فکر کردن گفت میدونم چی میگی آفتاب قبلا خودم هم به این قضیه فکر کردم ولی اگه بعدا مادرش برگشت چی من نمیخوام این بچه کس دیگه ای رو به جای مادرش بدونه که اگه یه روز مادرش برگشت اون رو قبول کنه...
چون هر چی که باشه اون زن دخترم رو به دنیا آورده تعجب میکردم که چطور مسعود بعد اینهمه اتفاق هنوز هم اون زن رو مادر بچش میدونست اصلا مگه اون مادر بود ندیده میدونستم که اون زن هیچ بویی از مادری نبرده وگرنه بچه ای که از گوشت و خون خودش بود رو اینطور رها نمیکرد بره پی خوش گذرونیش صورتم رو به طرف مسعود کردم و در جوابش گفتم مسعود مادری که چند ساله بچش رو به امون خدا ول کرده و رفته دیگه چه ارزشی میتونه برای دخترت داشته باشه اصلا ببین دخترت مادرش رو میشناسه خودت میگی که الان ببینتش نمیشناستش حتی صورت مادرش رو هم به یاد نمیاره بعد تو فکر میکنی پرستار رو مادر خودش نمیدونه کسی که صبح تا شب کنارشه کارهاش رو انجام میده بهش محبت میکنه الان به اون پرستار هم عادت کرده و چه بسا جای مادر خودش قرارش داده مسعود آه عمیقی کشید و گفت نمیدونم آفتاب این کار کار درستی باشه یا نه حتی اگه به اون پرستار هم عادت کرده باشه کار درستی نیست بخوایم ازش جداش کنیم چون الان اون شده تنها دلخوشی دخترم بار آخر که دیدمش از صمیمیت بینشون همه چیز مشخص بود ولی من بازم روی این موضوع فکر میکنم الانم بهتره بخوابیم که من صبح باید برم سر کار سرم رو روی بالشت قرار دادم و خیره به مسعودی شدم که چند دقیقه بیشتر طول نکشید که صدای خر و پفش بلند شد فکرهای مختلفی توی سرم میچرخید و اونقدر توی رختخواب جا به جا شدم تا چشمام گرم خواب شد صبح که بیدار شدم مسعود رفته بود و حسین هم هنوز خواب بود همراه مامان کمی از کارها رو انجام دادیم و نزدیک ظهر بود که دو استکان چای ریختم و مقابل تلوزیون قرار دادم تا کمی استراحت کنیم مامان کنارم نشست و گفت هزار ماشالله خیلی بچه آرومی هست به خودت رفته لبخندی به روش زدم و سوالی که تو ذهنم بود رو به لب آوردم و پرسیدم مامان اون روزایی که بابا اذیتت میکرد و زندگی خوبی نداشتی اگه میتونستی همه چیز رو ول میکردی و بری مامان که تعجب کرده بود گفت این چه سوالیه مادر حالا یهویی گفتم حالا شما جواب بده میگم بهتون استکان رو روی میز قرار داد و جواب داد معلومه که نه نمیرفتم من سه تا بچه داشتم خوب یا بد اون زندگی تشکیل شده بود و هیچوقت نمیتونستم بخاطر راحت شدن خودم بچه هام رو آواره کنم و بزارم زیر دست نامادری بزرگ بشن وگرنه اگه به سختی باشه من روزای سخت تر از این پشت سر گذاشتم
و شاید هیچ زنی این چیزهارو قبول نمیکرد ولی چاره ای جز سر خم کردن و ادامه دادن به زندگیم نداشتم حالا بگو ببینم چطوری همچین سوالی به ذهنت رسید بدون مقدمه چینی گفتم مامان زن مسعوده چند ساله که ترکشون کرده و از اینجا رفته مامان که چشماش گرد شده بود گفت چی میگی دخترم مطمئنی سرم رو تکون دادم و ادامه دادم بله دخترش رو هم همینطوری رها کرده بیچاره بچش زیر دست یه پرستار غریبه چند ساله داره بزرگ میشه مامان بهت زده گفت چطور ممکنه همچین چیزی آخه چرا یه مادر باید همچین کاری کنه در جوابش گفتم مسعود هیچوقت دوسش نداشته و به اصرار خانواده به خواستگاریش رفته روزای اول قبول کرده ولی رفته رفته نسبت به زندگیش سرد شده و یه روز صبح گذاشته رفته مامان که خیلی ناراحت شده بود زمزمه کرد طفلک دخترش نگاهم رو به مامان دادم و گفتم مامان میدونی از وقتی شنیدم یه حس عذاب وجدان دارم اون بچه چه فرقی با حسین داره هر دو بچه مسعود هستن و حق دارن کنار پدر و مادرشون باشن ولی اون دختر حتی از پدرش هم دوره واقعیتش من دیشب از مسعود خواستم با دخترش صحبت کنه اگر که بخواد بیاره اینجا من بزرگش کنم مامان با شنیدن حرفم صورتش گرفته شد و آروم گفت آفتاب چرا همچین کاری کردی با تعجب گفتم چرا مگه چه اشکالی داره زیر لب گفت اشکال نه ولی چرا میخوای برای خودت دردسر درست کنی دخترم این بچه مادرش اگه فردا روز پاشه بیاد میاد یقه تو رو میگیره هر چی نباشه هووش به حساب میای با عصبانیت گفتم غلط کرده اون موقع که یه بچه کوچیک رو ول کرد و رفت باید فکر اینحاهارو هم میکرد نه الان که چند سال گذشته بعدشم آدمی که چندساله نیومده از این به بعد هم برنمیگرده مسعود میگفت تو یه شهر دیگه برای خودش زندگی جدید با یه مرد دیگه تشکیل داده مامان دستم رو گرفت و لب زد دخترم من صلاح تو رو میخوام ولی این کار تو درست نیست پرستار با تو فرق داره تو زن دوم مسعودی ولی اون یه پرستار ساده هست حتی اون دختر هم روزی که بدونه با پدرش ازدواج کردی شاید نسبت به تو هم جبهه بگیره کمی که فکر کردم به مامان هم حق دادم که نگران باشه ولی هر چقدر هم که ممکن بود این کار بعدا برای خودم بد بشه ولی دلم میخواست انجامش بدم بعد از اون روز مدام به مسعود اصرار میکردم که دخترش رو بیاره کنار ما و با ما زندگی کنه بهش میگفتم که این کمترین کاری هست که میتونم در مقابل خوبی هایی که تو در حقم کردی....
انجام بدم تا هر چند کم محبت هات جبران بشه ولی مسعود قبول نکرد آخرش برگشت گفت آخه آفتاب عزیز من تو شاید با این کار مخالف نباشی ولی من از کجا بدونم دخترم هم راضیه و دلش میخواد با ما زندگی کنه چون اون بچه چشم باز کرده پرستارش رو دیده حتی به جز مدرسه جای دیگه ای نرفته باید اونم دلش بخواد یا نه کمی فکر کردم و گفتم خب باهاش صحبت کن ببین دوست داره یا نه مسعود درست میگفت و دخترش اصلا من رو نمیشناخت احتمال داشت قبول نکنه ولی سر میز شام بودیم که با رسیدن فکری به ذهنم سرم رو بالا آوردم و خطاب به مسعود گفتن فهمیدم با تعجب گفت چیو لبخندی زدم و در جوابش گفتم فهمیدم چیکار کنیم تا دخترت راضی بشه ادامه دادم ببین مسعود چند بار دخترت و پرستارش رو به عنوان مهمون بیار اینجا بزار ما رو ببینه بشناسه برادرش رو ببینه شاید مهر حسین به دلش نشست و قبول کرد بیاد اینطوری خودش راحت تر میتونه تصمیم بگیره مامان که از این تصمیمم ناراحت بود حرفی نمیزد و خودش رو با غذاش مشغول نشون میداد مسعود کمی فکر کرد و گفت باشه عزیزم بزار ببینم چیکار میکنم خوشحال از اینکه مسعود قبول کرده قاشقی برنج داخل دهنم گذاشتم. هر روز که مسعود از سر کار میومد منتظر بودم پرستار و دخترش هم همراهش باشه ولی خبری نبود تا اینکه یه شب که دور هم نشسته بودیم مسعود گفت آفتاب جان فردا مهمون داریم به طرفش چرخیدم و پرسیدم کی هستن جواب داد دخترم مریم و پرستارش لبخند عمیقی روی لبم نشست و با خوشحالی گفتم چقدر خوب باشه پس فردا برای نهار بیارشون با مامان غذا میپزیم مگه نه مامان؟ مامان که انگار تو فکر بود سرش رو بالا آورد و دستپاچه گفت آره آره حتما. صبح روز بعد از وقتی بیدار شدیم با مامان مشغول کار بودیم و هر چند لحظه یکبار مامان بهم گوشزد میکرد کارم درست نیست میدونستم که مامان هم دلش به حال دختر مسعود میسوزه چند بار بین حرفهاش این رو گفته بود ولی فکر میکرد که برای من بد میشه ولی هر بار بهش اطمینان میدادم نگران نباشه و چیزی نمیشه دلم میخواست در برخورد اولم با دختر مسعود همه چیز خوب به نظر برسه و مامان هم کمکم کرد غذای خوبی درست کنیم نزدیک های رسیدن مسعود بود که به اتاقمون رفتم و لباسهای حسین و خودم رو عوض کردم و لباس زیبایی تنم کردم. با صدای مامان که میگفت اومدن از آینه دل کندم و از اتاق بیرون رفتم خیلی هیجان زده بودم...
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید