رمان آفتاب 6 - اینفو
طالع بینی

رمان آفتاب 6

و دوست داشتم زودتر ببینمش مقابل در کنار مامان ایستادم تا برسن مسعود جلوتر میومد و پشت سرش خانوم میانسالی بود که دختری محکم بغلش کرده بود و به طرف خونه میومدن هر چی نزدیکتر میشد چهره دختر برام واضح تر میشد و شباهتش به مسعود رو بیشتر متوجه میشدم موهای لخت خرمایی رنگی که دورش ریخته بود و صورت کشیده اش چشماش که هم رنگ مسعود بود لبخند عمیقی روی لب نشوندم و جلوتر رفتم به مسعود سلام دادم و به طرف پرستار و دختر مسعود رفتم مریم زیر چشمی و با ترس نگاهم می‌کرد با پرستار دست دادم و مقابل دختر روی زانو نشستم که کمی خودش رو عقب کشید دستم رو خواستم روی صورتش بکشم که صورتش رو به طرف مخالف چرخوند با مهربونی پرسیدم خوبی عزیزم ولی حتی جوابی نمی‌داد مسعود گفت آفتاب جان مهمونا رو دعوت نمیکنی سریع بلند شدم و گفتم وای ببخشید بفرمایید داخل وارد خونه که شدن پرستار و دخترش با دقت خونه رو نگاه می‌کردند روی مبل که نشستن بهشون میوه و شیرینی تعارف کردیم مریم هیچ حرفی نمیزد و فقط به حسین خیره بود و جواب سوال های مسعود رو هم خیلی کوتاه میداد و مدام به پرستارش میچسبید هر چقدر با محبت باهاش صحبت می‌کردم هیچ توجهی نداشت مسعود ازش می‌پرسید که چیزی میخوری با سر جواب میداد حسین رو داخل گهواره اش گذاشتم و به طرف آشپزخونه رفتم تا غذاهارو آماده کنم که مامان پشت سرم اومد و گفت این بچه چرا اینطوریه خیلی گوشه گیره با ناراحتی گفتم مامان بچه ای که مادر بالای سرش نباشه بهتر از این نمیشه. به کمک مامان میز رو چیدیم و همه رو صدا زدیم سر سفره اول بشقاب مریم رو برداشتم تا براش غذا بکشم ولی اصلا جواب سوالام رو نمی‌داد تا بدونم چی میخوره مسعود که دید اینطوری میکنه بشقاب رو از دستم گرفت و خودش براش غذا کشید خیلی ناراحت بودم و هر لحظه بیشتر به فکر میرفتم که وقتی این بچه اینقدر گوشه گیره و به پرستارش وابستس چطور میتونم جداش کنم همه کارش با پرستار بود و هر جا میرفت پشت سرش میرفت سر میز هم ترجیح داد کنار پرستارش بشینه میدیدم که مسعود چقدر با دیدن شرایط دخترش ناراحت میشه و بیشتر غمگین میشدم بعد از خوردن غذا مسعود از بقیه معذرت خواهی کرد و به اتاق رفت تا به کارهاش برسه مریم هم بلند شد و به طرف گهواره حسین رفت بالا سرش ایستاده بود و بهش خیره بود کنار پرستارش نشستم و بعد از کمی مقدمه چینی از زندگیش پرسیدم آهی کشید و...
 و زمزمه کرد چی بگم خانوم چند سال پیش با هزار تا آرزو ازدواج کردم ولی زندگی بر وفق مرادمون پیش نرفت چند سال تو حسرت بچه بودم تا اینکه همسرم یه مریضی لاعلاج گرفت و به سال نکشیده از کنارم رفت من موندم و خودم و زندگی که باید خرجش رو خودم در می آوردم آقا مسعود از طریق یکی از آشناها منو پیدا کردن و ازم خواستن از دخترشون پرستاری کنم شکر خدا خیلی آدم خوبی هستن تو این چند سال یه بار هم کاری نکردن ناراضی باشم دستم رو روی بازوش کشیدم و با ناراحتی گفتم خدا شوهرتون رو بیامرزه خیلی ناراحت شدم آهی کشید و گفت آره خانوم خلاصه کم تو این زندگی سختیش رو نچشیدم هنوزم که هنوزه حسرت یه بچه از گوشت و خون خودم به دلم مونده بعد اونوقت یه مادر بی وجدان مثل مادر مریم بچه دسته گلش رو ول میکنه به امون خدا میره پی خوش گذرونیش آخه این انصافه نگاهی به مریم انداختم که آروم کنار گهواره نشسته بود مشخص بود بچه بیچاره از نبود مادرش کلا گوشه گیر شده و حرفی نمیزد پرستار ادامه داد به والله که این بچه گناه داره آهش دامن مادرش رو میگیره هر روز شرایطش بدتر از روز قبل میشه روحیه ای براش نمونده به زور میفرستمش مدرسه روزی نیست سراغ مادرش رو ازم نگیره میدونه یه مادری داشته دیگه حتی چهره مادرش هم یادش نمیاد جز یه عکس که براش مونده قایمکی نگاه میکنه ولی دیگه ناتوانم از جواب دادن بهش چی بگم آخه بگم مادرت تورو نخواست و رفت ولی باز خدا شما رو خیر بده زن پدرشی ولی معلومه آدم با وجدانی هستین که خواستین این بچه رو بکشین زیر پر و بالتون و ازش نگهداری کنین بعد تموم شدن حرفش سرش رو تکون داد و زیر لب گفت البته اگه شدنی باشه این بچه خیلی به من وابستس و یکم سخته لبخندی زدم و گفتم نگران نباشین درست میشه همونطور که به شما عادت کرده به ما هم عادت میکنه من اصلا نمیخوام اذیتش کنم فقط میخوام خوبی هایی که پدرش در حقم کرده رو از این طریق جبران کنم نمیخوام روحیه این بچه رو خراب کنم برای همین هم میخوام که یه مدت با هم رفت و آمد کنیم که مریم هم ما رو بشناسه عادت کنه بهمون پرستار هم که انگار راضی بود قبول کرد اون روز مریم و پرستارش تا شب کنارمون بودن ولی مریم هیچ حرفی با ما نمیزد شب هم مسعود بردشون بعد رفتنشون با مامان کمی خونه رو جمع و جور کردیم و خوابیدیم چند روزی می‌گذشت که یه روز مسعود که از سر کار برگشت...
 


گفت آفتاب اسم پرستار مریم رو یه جایی یادداشت کن گفته یه بار هم ما بریم اونجا اگه دوست داشته باشی یه روز هماهنگ کنم با حسین و مامانت بریم اینطوری مریم هم بیشتر باهاتون آشنا میشه و شاید راحت تر قبول کنه بیاد اینجا زندگی کنه لبخندی زدم و گفتم چرا که نه من از خدامه هر وقت تو بگی میریم مسعود جلو اومد و بوسه ای روی پیشونیم زد و گفت قربون خانوم مهربون خودم برم بخاطر همین مهربونی هات هست که اینقدر دوست دارم دستم رو دور کمرش حلقه کردم و نفس عمیقی کشیدم چقدر این آرامش زندگیم رو دوست داشتم راضی بودم هیچوقت در ازای هیچ چیزی از دستش ندم عصر اونروز به پیشنهاد مسعود به بازار رفتیم حسین رو پیش مادرم گذاشتم و از بازار برای مریم لباس و یه اسباب بازی خریدیم تا دست خالی نریم چند روز بعد هم که قرار رفتن رو گذاشته بودیم صبح آماده شدم و همراه مامان و مسعود رفتیم حسین رو تو بغلم گرفته بودم و به خیابونایی که پشت سر میذاشتیم خیره بودم انگار فاصله اش از خونه ما زیاد بود بعد از گذشت چند دقیقه مسعود ماشین رو مقابل در چوبی پارک کرد و گفت خب رسیدیم میتونین پیاده بشین ازش تشکر کردیم و بعد برداشتن کیفم پیاده شدم مامان به طرفم اومد و گفت دخترم اگه میخوای حسین رو بده بغل من کادو هارو بردار استقبال کردم و بعد سپردن حسین به مامانم کادوهایی که برای مریم خریده بودیم رو برداشتم مسعود در رو که زد پرستار اومد باز کرد زن خوشرویی بود و با مهربونی به داخل دعوتمون کرد مریم مقابل در ورودی ایستاده بود و بهمون نگاه می‌کرد به طرفش رفتیم و سلام دادیم. برخلاف بار قبل جواب سلاممون رو داد مسعود خم شد و با محبت دخترش رو بوسید مقابلش خم شدم و کادو هارو به طرفش گرفتم گفتم مریم جان بفرمایید داداش حسین برات کادو خریده دستش رو دراز کرد و کادوها رو گرفت تشکر کرد ولی در ادامه گفت من داداشی ندارم نگاه عمیقی به مسعود انداختم و حرفی نزدم بلند شدم و همراه هم وارد خونه شدیم خونه زیبایی بود روی مبل های سبز رنگش نشستیم... پرستار ازمون پذیرایی می‌کرد حسین رو از بغل مامان گرفتم و بهش شیر دادم گرسنش شده بود مریم مقابلمون نشسته بود و نگاهس رو به من و پدرش قشنگ احساس می‌کردم هر وقتی که با مسعود مشغول صحبت می‌شدم میدیدم که دقیق شده تا متوجه‌ حرفهامون بشه احساس می‌کردم که به چیزهایی شک کرده که اینطور نگاهمون میکنه و...
همه متوجه این تغییر رفتارش بودن. زمانی که به اتاقش رفت تا لباسش رو عوض کنه مامان خودش رو بهم نزدیک کرد و آروم زیر گوشم گفت دخترم انگار مریم یه بوهایی برده نمیخواین بهش بگین گناه داره بچه اذیت نشه یه وقت میبینه آقا مسعود به حسین محبت میکنه شونه ای بالا انداختم و گفتم نمیدونم مامان پرستار که به کمک مریم رفته بود برگشت و کنار گوش مسعود گفت آقا مسعود جسارت نباشه فقط مریم مدام از من میپرسه نسبت شما با آفتاب خانوم چیه هر بار یجوری بهش جواب نمیدم ولی دیگه نمیدونم باید چیکار کنم مسعود نگاهی بهم انداخت و در جواب پرستار گفت اشکال نداره شما نگران نباشین من حلش میکنم تا موقع برگشتن فکرم پیش مریم بود انگار بچه از دیدن نزدیکی بین من و پدرش ناراحت شده بود ولی کاری هم از دستم ساخته نبود اول و آخرش باید متوجه میشد که پدرش ازدواج کرده وگرنه بعدا واکنش بدتری نشون میداد به خونه که رسیدیم حسین رو داخل گهواره اش گذاشتن بین راه موقع اومدن خوابش برده بود مامان که خسته بود به طرف اتاق حسین رفت تا بخوابه ولی من و مسعود خواب از سرمون پریده بود و میدونستم که هر دو به یه چیز فکر می‌کنیم وقتی دیدم مسعود روی مبل نشسته و به فکر فرو رفته سریع چای درست کردم براش بردم با دیدن اینکه هنوز نخوابیدم تکونی خورد و پرسید هنوز نخوابیدی کنارش نشستم و گفتم نه منم مثل تو خوابم نبرد آهی کشید و گفت آفتاب از وقتی مریم رو دیدم خیلی ذهنم درگیره بچه انگار حساس شده حرفش رو تایید کردم و گفتم آره نگاه های امروزش خیلی ناراحتم کرد مسعود که کلافه به نظر می‌رسید زمزمه وار گفت اگه بخوایم رفت و امدمون رو ادامه بدیم باید همه چی رو بهش بگیم که از این سردرگمی در بیاد نگاهش کردم گفتم خب بهش بگو اینطوری براش خیلی بهتره تا نصفه های شب با مسعود درباره همین موضوع حرف میزدیم و قرار بود بعد گفتنش از مریم بخواد که پیشمون بمونه چند روزی از آخرین بار که مریم رو دیدم می‌گذشت و هنوز خبری نبود یکی دوباری که بیرون رفته بودم برای موهای خرمایی رنگش تل مو و پیراهن زیبایی خریده بودم همه اینها وظیفه مادرش بود ولی من باید مریم رو هم مثل بچه خودم میدونستم و بهش می‌رسیدم تا اینکه یه روز مسعود وقتی از سر کار برگشت بی‌خبر از من مریم رو همراه خودش آورد با دیدن مسعود و مریم کنار هم ذوق زده از در بیرون رفتم و سلام دادم...
دوتاشون هم خوشحال به نظر میومدن مریم جوابم رو که داد خم شدم و بوسه ای روی گونه اش زدم و به داخل دعوتشون کردم همین که وارد خونه شدیم مریم نگاهش رو داخل خونه چرخوند و با دیدن جای خالی حسین پرسید پس حسین کجاست خوشحال از اینکه کم کم داره بهمون عادت میکنه سریع گفتم تو اتاقه الان میارمش عزیزم به طرف اتاق رفتم و به مامان که کنار حسین بود گفتم مریم و مسعود اومدن سراغ برادرش رو میگیره مامان لبخندی زد و گفت خب شکر خدا انگار این بچه هم دلش نرم شده حسین رو بغل کردم و از مامان خواستم وسایلی که برای مریم خریده بودم رو بیاره از اتاق که بیرون رفتم مریم با صدای آرومی گفت خاله میشه اینجا بشینین با حسین بازی کنم حتمنی گفتم و کنارش نشستم مریم خودش رو به طرفم کشید و با نوک انگشتش صورت حسین رو نوازش کرد مسعود با لذت به بچه هاش خیره بود که کنار هم هستن نگاهم رو به حسین که دادم با دیدن انگشت مریم که میون دستهای حسین بود لبخندی زدم هم من و هم مسعود از اینکه مریم رفتارش تغییر کرده بود خوشحال بودیم اگه اینطوری پیش می‌رفت اومدنش پیش ما راحت تر میشد اونروز بعد خوردن نهار بود که مسعود مریم رو کنارمون نشوند و در حالی که موهاش رو نوازش می‌کرد گفت دخترم من باید یه موضوعی رو بهت بگم دوست ندارم ازت پنهون بمونه مریم نگاهش رو بین ما رد و بدل کرد و آروم گفت چیزی شده مسعود جواب داد نه دخترم فقط اینکه میخواستم بهت بگم که یادته من مدتی کلا ناراحت بودم حالم خوب نبود حتی توام با دیدن من ناراحت میشدی مریم سرش رو به معنی اینکه یادمه تکون داد مسعود ادامه داد ولی الان یه مدتی هست که حالم خیلی خوبه چون خانوادم کنارم هستن کسی که دوسش دارم کنارمه در همین حین نگاهش رو به من دوخت مریم متعجب به من نگاه کرد که مسعود شمرده شمرده گفت دخترم من مدتی میشه که با خاله آفتابت ازدواج کردم مریم که شوکه شده بود سریع بلند شد نگاهم به دنبالش کشیده شد حرفی نمیزد ولی ناباور به ما چشم دوخته بود مسعود از سکوتش استفاده کرد و گفت تو که دوست نداری بابات ناراحت باشه تنها بمونه مریم زمزمه کرد نه ولی مسعود بلند شد و مقابلش زانو زد ببین الان زندگیمون چقدر خوبه همه کنار همیم داداش حسین خاله آفتاب فقط الان جای تو کنارمون خالیه کن دوست دارم دخترم هم کنارم باشه اینطوری خیالم خیلی راحته خاله آفتاب هم تو رو خیلی دوست داره...
 

مطمئنم کنارش بمونی توام بهش عادت میکنی ولی بازم نمیخوام اجبارت کنم میل خودته دوست داری برای همیشه کنار ما باشی مریم جا خورده بود و دست و پاش رو گم کرده بود مسعود نگاه نگرانی بهم انداخت که زیر لب گفتم آروم باش مریم بدون زدن حرفی از خونه بیرون رفت مسعود بلند شد و خواست پشت سرش بره که چشممون بهش خورد روی پله ها نشسته بود و به فکر رفته بود همینکه مسعود خواست در رو باز کنه مانع شدم گفتم بزار یکم تنها باشه و فکر کنه بهتره بهش فشار نیاریم مسعود که کلافه شده بود باشه ای گفت و حرفی نزد کمی از رفتن مریم می‌گذشت و منم مشغول خوابوندن حسین بودم که مریم برگشت و مقابل مسعود ایستاد گفت بابا میام ولی باید پرستارمم بیاد مسعود نگاهم کرد که لبخندی به نشانه موافقت زدم مسعود هم دست مریم رو گرفت و گفت باشه دخترم هر طور که تو بخوای همون کارو میکنیم پرستارت رو هم میارم مریم که راضی به نظر میومد مسعود رو بغل کرد مسعود زیر گوشش گفت پس دخترم تو بمون کنار خاله آفتاب تا من برم پرستارت رو بیارم وسایلت رو هم جمع میکنیم باشه؟ مریم که قبول کرد مسعود بلند شد وبعدبرداشتن کتش ازخونه بیرون زد نگاهی به حسین که غرق خواب بود انداختم و به طرف اتاقش رفتم تا توی تختش بذارم که با صدای باز شدن در به طرفش چرخیدم مریم بود که پشت سر مسعود دوید سریع بچه رو بغل مامان دادم و پشت سرش رفتم از پاهای مسعود آویزون شده بود و اصرار می‌کرد باهاش بره سریع به طرفشون رفتم و در حالی که سعی می‌کردم باهاش با ملایمت صحبت کنم گفتم مریم عزیزم حسین میخواد باهات بازی کنه تو کجا میری سرش رو بالا انداخت و با بغض گفت نه من نمیخوام با بابا مسعود برم با دستم مامان رو نشون دادم که حسین بغلش بود و لب زدم ببین داداش حسین تنها مونده اونموقع تو بری ناراحت میشه خونه هم که نزدیکه بابا زود میره برمیگرده مریم نگاه مستاصلش رو بین ما حرکت داد و کمی از مسعود فاصله گرفت مسعود هم با تاکید بر اینکه زود برمیگرده از خونه بیرون رفت میدونستم که هنوز من رو زیاد نمیشناسه و می‌ترسه پیش ما تنها بمونه دستش رو گرفتم و درحالی که از اسباب بازی هایی که حسین داشت و میتونستن بازی کنن براش میگفتم به طرف خونه بردمش روی مبل مقابل تلوزیون نشوندمش و در حالی که به مامان اشاره میکردم حسین رو پیشش ببره به طرف آشپزخونه رفتم و براش میوه و شیرینی آوردم براش پوست کندم...
 

ولی لب بهش نزد و کناره گیری کرد تعدادی از اسباب بازی هارو کنارش گذاشتم و با زبون بچگانه ای سعی کردم حواسش رو پرت کنم چون متوجه میشدم که داخل چشمهاش اشک جمع شده حسین با هر بار دیدن مریم خود به خود میخندید و دلمون براش ضعف میرفت انگار که احساس می‌کرد خواهرشه انگشتش رو محکم می‌گرفت و نمیذاشت ازش دور بشه مریم هم بخاطر همین مشخص بود به حسین وابسته شده زمان زیادی از رفتن مسعود نمی‌گذشت که بهونه گیری های مریم شروع شد و مدام سراغ مسعود رو می‌گرفت و زمان اومدنش رو می‌پرسید هر بار سعی می‌کردم قانعش کنم که الان میاد ولی گریه اش در اومده بود و با دستهای بچه گونه اش زیر چشمش رو پاک می‌کرد نزدیکش شدم و بغلش کردم دستم رو روی صورتش و موهاش کشیدم و زیر لب قربون صدقش رفتم که بعد از چند لحظه کمی آروم شد ولی همینکه صدای در رو شنید با همون پاهای برهنه به طرف در دوید بلند شدم و به طرف در ورودی رفتم که دیدم همونطور با پاهای برهنه وسط حیاط پرستارش رو بغل کرده چقدر دلم میخواست یه روزی همینطور من رو هم دوست داشته باشه آهی کشیدم و بخاطر اینکه مهمون بود لبخندی زدم به طرفشون رفتم خوش آمد گفتم مسعود ساک های دستش رو کنار ورودی قرار داد. کنارش ایستادم و گفتم خیلی خوش اومدین واقعا خوشحالم از اینکه اینجایین امیدوارم هم مریم عزیزم هم شما اینجا بهتون بدنگذره پرستار مریم لبخند خجولی زد و گفت ممنون آفتاب خانوم از شما به ما رسیده همینکه حاضر شدین تو خونتون از ما پذیرایی کنین خانومیتون رو نشون دادین اونروز به بهترین شکل ممکن از پرستار و مریم پذیرایی کردیم حواس هممون به مریم بود که مبادا از چیزی ناراحت بشه چون میدونستیم بچه حساسیه مسعود هم هر وقت حسین رو بغل می‌کرد اول مریم رو کنار خودش مینشوند و بوسش می‌کرد تا فکر نکنه بهش محبت نمیشه تو آشپزخونه مشغول جا به جا کردن ظرفها بودم که مسعود اومد و آروم صدام زد آفتاب به طرفش چرخیدم و گفتم جانم چیزی شده کمی دست دست کرد و گفت باید برای موندن ملوک خانوم و مریم یه جایی آماده کنیم تا بعد ببینیم چیکار میکنیم کمی فکر کردم و گفتم نمیدونم فقط اتاق حسین هست باید اونجا بمونن مسعود گفت مامانت ناراحت نشه یه وقت همون لحظه مامان رسید و انگار حرفش رو شنیده بود که پرسید چرا ناراحت بشم قضیه رو که براش توضیح دادم خود مامان گفت من تو سالن میخوابم
 


بزار مریم جان راحت باشه تو اون اتاق هم سه تایی جا نمیشیم مسعود گفت نه خواهش میکنم حاج خانوم من راضی نمیشم شما اذیت بشید حالا تو اون اتاق بمونین تا من ببینم چه فکری میکنم مامان با مهربونی گفت چه اذیتی پسرم من راحتم تو فکرش رو نکن هرکاری کردیم مامان قبول نکرد و در واقع هم اتاق حسین کوچیک بود و جاشون خیلی تنگ میشد اون شب رختخواب مریم و ملوک خانوم رو تو اتاق پهن کردیم و با اینکه دلم نمیومد مامان توی سالن خوابید وقتی به اتاقمون رفتیم مسعود باهام مشورت کرد و گفت که میخواد تغییراتی تو خونه بده و اتاق دیگه ای درست کنه ولی مخالفت کردم چون اگه قرار بود تغییرات داده بشه ما نمیتونستیم تو خونه بمونیم و با یه بچه کوچیک آواره می‌شدیم مسعود که دید راضی نیستم گفت باشه پس چاره ای جز عوض کردن خونه نداریم باید دنبال خونه بزرگتر باشم سه چهارتا اتاق داشته باشه که همگی بتونیم اونجا زندگی کنیم ولی نگران نباش خانوم قبلش میبرم شما هم ببینین پسند کنین وقتی صبح روز بعد مسعود تصمیمش رو با بقیه در میون گذاشت همگی خوشحال شدند مامان چشماش برق میزد و مدام از مسعود تشکر می‌کرد که به فکر آسایش ما بود مسعود از اونروز کارهاش بیشتر هم شده بود و علاوه بر کار دنبال خونه هم بود و شب ها خسته و کوفته به خونه برمی‌گشت مریم هم دوباره زیاد با ما حرف نمیزد و فقط با پرستارش سرگرم بود حتی دیگه زیاد با حسین هم بازی نمی‌کرد نمیدونستم کی قراره میونش با ما خوب بشه هر چقدر هم بهش محبت میکردم انگار که نمی‌دید مامان هم وقتی میدید ناراحتم دلداریم میداد تا اینکه یه روز عصر که تو خونه تنها بودیم و مریم کنار پرستارش نشسته بود مسعود اومدحسابی تعجب کردم چون همیشه آخر شب میومد به طرفمون اومد و گفت خانوما حاضر بشین بریم یکی از خونه هایی که پیدا کردم رو ببینیم بلند شدم و در حالی که به طرفش میرفتم با خوشحالی پرسیدم مسعود خونه پیدا کردی صندلی رو بیرون کشید و روش نشست گفت آره یه خونه خوب دیدم ولی میخوام شما هم ببینید که اگه خوشتون اومد معامله کنم جای بزرگیه همگی آماده شدیم و با اینکه لزومی نداشت پرستار هم بیاد ولی مریم از پاهاش آویزون شد که الا و بلا باید بیای زن بیچاره هم با اینکه خجالت می‌کشید بر خلاف میلش لباس پوشید و همراهمون اومد داخل ماشین به زور جا شدیم. حسین رو تو بغلم محکم گرفته بودم و به خیابون هایی که پشت سر میذاشتیم...
 

راه زیادی طی نکرده بودیم که مسعود داخل کوچه ای پیچید و جلوی در سفید رنگ بزرگی نگه داشت و گفت بفرمایید اینم از خونه آروم پیاده شدم و مسعود با کلید که از مرد صاحبخونه گرفته بود در رو باز کرد ولی در که باز شد با دیدن حیاط بزرگ و زیباش باعث شد همه متعجب بشن باورم نمیشد داخل این شهر خونه به این زیبایی هم باشه همه چیز دور از تصوراتم بود پا داخل گذاشتم و حیرت زده به هر گوشه سرک میکشیدم حوض بزرگ وسط حیاط و فواره های آب جلوه زیبایی بهش داده بود گوشه حیاط تاب زیبایی قرار داشت با دیدن تاب یاد بچگی هام افتادم که چقدر به بابا اصرار میکردم داخل حیاط یه بار برام تاب درست کنه ولی همیشه به جای قبول کردن حرفم کتکش نصیبم میشد آهی کشیدم و گذشته رو از ذهنم بیرون کردم صدای ذوق زده ی مریم هم به گوشم می‌رسید با لذت نفس عمیقی کشیدم و به مسعود که کنارم بود گفتم مسعود اینجا خیلی قشنگه اصلا دلم نمیخواد یه لحظه هم از اینجا برم حرفم رو تایید کرد و سایه بونی که آخر حیاط برای ماشین قرار داشت رو نشونم داد درخت های بزرگ و سر به فلک کشیده اش داخل حیاط سایه انداخته بود مسعود میگفت پشت ساختمون هم باغچه بزرگی داره که با درخت های میوه پوشیده شده حسین رو بغل مامان دادم و دست مسعود رو کشیدم براش توضیح میدادم که نزدیک حوض میز و صندلی بچینیم دور خودم میچرخیدم و روزایی رو تصور می‌کردم که بوی کیک و شیرینی داخل این خونه بپیچه و کنار مسعود تو یه روز بهاری قشنگ دور میز بشینیم و چای بخوریم تصور اینکه پسرم داخل این خونه بزرگ بشه هم هیجان زده ام می‌کرد ملوک خانوم هم مدام از حیاط بزرگش تعریف می‌کرد و می‌گفت برای روحیه بچه ها طبیعیت خیلی خوبه و میتونن اینجا بازی کنن و خوش بگذرونن مسعود خنده آرومی کرد و گفت با اینکه از تصمیمتون مطمئن شدم ولی نمیخواین داخل خونه رو هم ببینین استقبال کردیم و به طرف در ورودی بزرگش رفتیم در رو آروم باز کردم و وارد خونه شدم سالن پذیرایی بزرگش و پله هایی که از دو طرف به طبقه بالا راه داشت رو دیدم مسعود توضیح می‌داد که چهار تا اتاق طبقه بالا هست و یکی طبقه پایین زیر پله ها آشپزخونه بزرگی داشت که به طرف باغ پشتی در داشت خیلی خونه دلبازی بود و هر چقدر نگاه میکردم سیر نمی‌شدم دو تا سالن بزرگ داشت که یکیش برای مهمون بود و...
 

و دیگری برای استفاده خودمون وقتی کل خونه رو گشتیم به طرف آشپزخونه رفتم و در رو باز کردم حیاط پشتی خیلی با صفا بود و تمام اتاقهای بالا بهش دید داشتن واقعا خونه بی نقصی بود و حتی تو رویاهام هم نمیتونستم تصور کنم یه روز همچین جایی زندگی کنم با نشستن دست مسعود روی شونه ام به طرفش چرخیدم که پرسید چیزی شده خانوم توی فکری؟ لبخندی زدم و گفتم نه چیزی نیست فقط مسعود اینجا خیلی بزرگه حالا پولش به کنار که مطمئنم چند برابر خونه الانمون هست وسایل چی وسایل خونه ما به زور فقط یه گوشه از اینجارو پر میکنه مسعود نگاهی به اطراف انداخت و وقتی دید بقیه تو طبقه بالا هستن من رو به خودش فشرد و گفت عزیز من تو فکر این چیزا رو نکن من اینجام که آسایش شما رو فراهم کنم پولش حتی یه ذره هم برام مهم نیست همین که الان دارم میبینم خوشحالین و اینجا رو دوست داشتین برام کافیه از اینجا که رفتیم اولین کار خونه رو معامله میکنم بعدش هم میریم خرید هر چیزی که دوست داری برای خونه بخریم با خوشحالی بغلش کردم که با سرفه های ریز کسی سریع ازش جدا شدم ملوک خانوم بود که سر به زیر و خجالت زده گوشه ای ایستاده بود آروم گفت آقا شرمنده مزاحم شدم فقط حسین گریه میکنه گفتم بیام آفتاب خانوم صدا بزنم مسعود گفت خب بهتره دیگه بریم صداشون بزنین... ملوک خانوم چشمی گفت و ازمون دور شد زن آروم و به دور از حاشیه ای بود و سرش تو کار خودش بود از خونه که بیرون اومدیم مسعود مارو به خونه رسوند و ازمون خواست کم کم شروع به جمع کردن وسایل کنیم و خودش هم برای انجام کارهای خونه رفت حسین اون روزها خیلی بی قراری می‌کرد و اجازه نمی‌داد کار زیادی انجام بدم و لحظه ای ازم جدا نمیموند بیشتر کارها به گردن ملوک خانوم و مامان افتاده بود منم سر فرصت هر وقت حسین به خواب میرفت بهشون کمک میکردم مسعود هم هر چقدر از دستش بر میومد کمک دستمون بود و مریم هم یا مشغول مدرسه و درسش بود یا کنار ملوک خانوم بود بیش از حد تصورم بهش وابسته بود ونبود مادرباعث شده بودبهش پناه ببره روزی که می‌خواستیم برای تمیز کردن خونه بریم مسعوداجازه نداد و خودش چند نفر رو پیدا کرد تابرای تمیز کردن خونه برن و همراه من برای خرید وسایل خونه به بازار رفتیم و حسین خونه پیش مامانم موند قرار بود اتاق طبقه پایین رو بخاطر پا درد مامان بهش بدیم که توی رفت و آمد راحت باشه
 


و برای هر کدوم از بچه ها اتاق جدایی آماده میکردیم از اونجایی که مریم نمیگذاشت ملوک خانوم ازش جدا بشه تو اتاق مریم میموند و اتاق دیگه رو برای مهمون آماده کردیم هر چند که نه من کس و کاری داشتم و خانواده مسعود هم نمیدونستم کجان چند روزی طول کشید تا بتونیم برای خونه وسایل بخریم برای خرید وسایل اتاق مریم خودش رو بردیم خیلی خوشحال بود و دست مسعود رو می‌کشید وسایل رو بهش نشون میداد با دیدن حالش هر لحظه مادرش رو لعنت میکردم که باعث شده بود این بچه چند سال هم از محبت مادری دور بمونه و هم محبت پدرش آوردن مریم پیش خودمون بهترین تصمیم زندگیم بود و اینطوری عذاب وجدان نداشتم که نتونستم از بچه مسعود مراقبت کنم اینطوری جلوی چشم خودم بود هر چند که با من زیاد حرف نمیزد ولی همین هم غنیمت بود. اون روز برای چیدن وسایل خودمون رفته بودیم و به هر زوری بود حسین رو با کمک هم نگه می‌داشتیم تا کارها تموم بشه تا چند روز دیگه قرار‌بود خونه قبلی رو تحویل بدیم و زمان زیادی نداشتیم در اون فاصله صمیمی شدن ملوک خانوم با مادرم و من دیدنی بود کاملا با هم اخت گرفته بودن هیچکدوممون و اصلا احساس نمی‌کردیم از خانواده های مختلفی هستیم و انگار با هم یکی شده بودیم ملوک خانم پا به پای ما کار می‌کرد و برای زندگی جدید تو خونه جدید هیجان داشت کارها هممون رو خسته کرده بود ولی چاره ای جز تموم کردن نداشتیم مسعود برای حیاط زیبای خونمون میزو صندلی خرید و بعد تمیز کردن حیاط کنار حوض چیدیمشون حوض تمیز و بزرگمون وسط حیاط می‌درخشید و به کمک مسعود تمیزش کرده بودیم مسعود برای باغچه هم باغبون آورده بود و درخت هارو هرس کرده بود دیگه همه چیز برای شروع یه فصل جدیدی از زندگیمون آماده بود همه راضی از نتیجه داخل اتاق هاشون مشغول استراحت بودند و حسین هم بعد دست و پا زدن های زیاد به خواب رفته بود... لیوان آب رو سر کشیدم و به طرف طبقه بالا رفتم وارد اتاقمون که شدم چشمم به مسعود خورد که روی تخت دراز کشیده بود به طرفش رفتم و آروم کنارش جا گرفتم دستش رو میون موهام برد و در حالی که نوازششون می‌کرد پرسید آفتاب بانو راضی از همه چی لبخندی زدم و گفتم مگه میشه راضی نباشم دستت دردنکنه اینطوری زندگیمون رنگ و بوی دیگه ای گرفت اومدن مریم و ملوک خانوم بهترین تصمیم بود میبینی خوشحالی مریم رو؟همه اینها بخاطر تحول بزرگیه که تو زندگیش به وجود اومده

کلا روحیش عوض شده فهمیده که پدرش دوسش داره قبلا خیلی کم تورو میدید و فکر می‌کرد توام مثل مادرش تنهاش گذاشتی ولی الان خیلی تغییر کرده مسعود هم که از این مسئله راضی بود لب زد امیدوارم همینطوری باشه که تو میگی میدونی آفتاب این زندگی و بودن شما کنارم همه اش لطف خدا به منه من روزایی داشتم که به فکر هیچ کس نمیرسه حتی بعضی وقتا گمون میکنم همه اینها یه خوابه و قراره از خواب بپرم و ببینم هیچ چیز واقعیت نداشته چشمهای پر شده از اشکش نشون میداد روزهای سختی پشت سر گذاشته سرش رو تو بغلم گرفتم و زیر گوشش لب زدم همه اینها واقعیته مسعودجان تو الان دو تا بچه دسته گل داری با یه خانوم که عاشقته خیلی دوست دارم... تا دو جمله آخر رو بگم جون کندم واسه دختری خجالتی مثل من ابراز احساسات خیلی سخت بود ولی با همون چند کلمه مسعود غرق شادی شد درست مثل زمان هایی که تازه پی به احساساتم برده بود صبح روز بعد کمی دیرتر از روزهای قبل بیدار شدیم و بعد خوردن صبحانه حسین رو به مامانم سپردم و همراه مسعود تا خونه قبلیمون رفتیم و دو سه قلم از وسیله هامون که جا مونده بود رو برداشتیم و خونه رو تحویل دادیم اونجا خاطرات خیلی خوبی داشتم اولین خونه ای بود که من و مسعود زندگی مشترکمون رو داخلش آغاز کرده بودیم توی اون خونه من مادر شدم و حسینم رو بغل گرفتم هیچ وقت فراموش نمیکنم روزی که پا داخل اون خونه گذاشتم چه حالی داشتم و الان تبدیل شده بودم به آفتابی که نسبت به گذشته تغییرهایی کرده بود و یجورایی به تجربیاتم اضافه شده بود دست توی دست مسعود از خونه بیرون اومدیم و بعد خرید برای خونه منو به خونه جدیدمون رسوند و سر کار رفت این مدت هم بیشتر وقتش رو کنار ما سپری کرده بود و کم سر کار رفته بود همین که وارد خونه شدم مریم به طرفم دوید و در حالی که پشت سرم سرک می‌کشید پرسید خاله آفتاب بابام کو لبخندی زدم و در حالی که خم شده بودم بوسه ای روی گونه اش زدم زمزمه کردم رفت سر کار دختر قشنگم قیافه گرفته اش رو که دیدم از داخل یکی از پاکت ها شیرینی های محلی که میدونستم دوست داره بیرون آوردم و گفتم ولی بابا مسعود اینارو برای گل دخترش خرید تشکر کرد و از دستم بیرون کشید همراه ملوک خانوم وسایل رو جا به جا کردیم و مامان و ملوک خانوم شروع به پختن غذا کردند به طرف گهواره حسین که به طبقه پایین آورده بودیم....
 


رفتم و بلندش کردم مدام دست و پا میزد و تازگی ها لبخند میزد که دلم براش ضعف میرفت روز به روز شباهتش به مسعود مثال زدنی میشد و من چقدر خوش شانس بودم که زمانی که دلتنگ مسعود میشدم پسرم بود که نگاهش کنم و مسعودم رو ببینم با دیدن سرش که روی لباسم چسبیده بود متوجه شدم گرسنشه بهش شیر که دادم خوابش برد سر جاش گذاشتمش و به طرف آشپزخونه رفتم مامان مشغول تعریف زندگی سختش برای ملوک خانوم بود و غرق صحبت شده بودند روی صندلی داخل آشپزخونه نشستم و در حالی که به حرفهاشون گوش میدادم نگاهم روی مریم قفل شده بود چقدر توی همین مدت کوتاه تغییر کرده بودو انگار که محبت پدری باعث شده بود حالش خوب بشه نگاهم رو ازش گرفتم و بلند شدم به طرف در پشتی آشپزخونه رفتم عاشق باغ پشت ساختمون بودم و دیدن درخت های میوه اش باعث ذوق کردنم میشد شاید اگه چند سال گذشته کسی حرف از زندگی امروزم میزد بهش میخندیدم چون حتی از گوشه ذهنم هم رد نمیشد که از اون خرابه خونه پدریم که هر روز یه دست کتک مفصل میخوردم همسر کسی بشم که دوسم داشته باشه فکر میکردم همه مردا زن هاشون رو اذیت میکنن و وظیفه زن فقط کلفتی کردن باشه حتی صاحب این خونه و زندگی شدن رو هم تو خواب نمیدیدم با صدای مامان که می‌گفت سردت میشه به داخل اشپزخونه برگشتم اونروز مسعود نه برای نهار به خونه اومد نه شام تا عصر تونستم یجورایی مریم رو قانع کنم که کار داره و نتونسته بیاد ولی از وقتی که هوا تاریک شد شروع به بهونه گیری کرد و هر لحظه میومد از پای من آویزون میشد که بابام کجاست چرا نیومده نکنه منو تنها گذاشته از اینکه ترس تنها شدنش تو جونش بود دلم به حالش سوخت مشخص بود رفتن مادرش توی ذهنش ثبت شده که الان گمون میکنه مسعود هم رفته دستم رو روی گونه هاش کشیدم اشک هاش رو پاک کردم و تو بغلم گرفتمش و زیر گوشش گفتم دختر قشنگم گریه نکن باور کن بابا مسعود خیلی کار داشت وگرنه کجا بره هق هق کرد و لب زد نه من میدونم نمیاد اونم مثل مامانم رفت اونم منو تنها گذاشت پرستار جلو اومد و مقابلش زانو زد و سعی کرد دلداریش بده ولی لحظه به لحظه صدای داد و بیدادش بلند میشد از صدای مریم حسین هم بیدار شد و گریه میکرد از گهواره بلندش کردم توی بغلم تکونش میدادم و یه نگاهم هم به مریم بود که با مشت هاش به پرستار میزد گریه های مریم تا خود شب ادامه داشت و...
 

و زمانی که دید مسعود برای شام هم نیومد بی قراری هاش بیشتر شد هر کسی بهش نزدیک میشد جیغ می‌کشید و نمیذاشت بهش نزدیک بشه اعصاب همه بهم ریخته بود آخر سر هم خودش رو داخل اتاقش حبس کرد و هر چقدر ملوک خانوم ازش خواست در رو باز کنه نکرد ملوک خانوم که نگران بود به طرفم اومد و آروم گفت آفتاب خانوم این بچه اگه چیزیش بشه من چی جواب آقا مسعود رو چی بدم در رو بسته نکنه دیوونگی بکنه آهی کشیدم و گفتم نه فکر نکنم فقط بخاطر اینکه این مدت مسعود کنارش بوده بهش عادت کرده ولی کار مسعود همینه من این مدت که زنش شدم شبا به خونه نمیومد کل وقتش رو صرف کارش می‌کرد من با مامانم میموندم فقط از زمانی که حسین به دنیا اومد کمتر سر کار رفت و کنارمون بود ولی نمیتونه کلا بشینه خونه ملوک خانوم حرفم رو تایید کرد و منم ازش خواستم نگران نباشه و بره استراحت کنه زن بیچاره از خود صبح دنبال مریم میدوید و الان هم این از شبش بود که باید یه لحظه چشم ازش برنمی‌داشت بالاخره بعد صحبت کردن زیاد راضیش کردم امشب رو داخل اتاق مهمان بمونه و خیالش رو راحت کردم که اتفاقی نمی‌افته ملوک خانوم که رفت خودم هر چند دقیقه یکبار به مریم سر میزدم بار آخری که به اتاقش رفتم از بس گریه کرده بود روی تخت خوابش برده بود موهای عرق کرده اش که روی پیشونیش چسبیده بود رو کنار زدم و پتو رو روش کشیدم به اتاق خودمون رفتم با دیدن جای خالی مسعود خودم هم دلم گرفت مدتی بود مدام خونه بود و بهش عادت کرده بودم الان که نبود واقعا تحملش سخت شده بود بدام هر چند که میدونستم روز بعد به خونه برمیگرده اونشب با هر سختی بود با بغل کردن بالشت مسعود خوابم برد صبح که چشمامو باز کردم هنوز برنگشته بود .صبح ملوک خانوم با هزار وعده وعید مریم رو راضی کرد تا به مدرسه بره شب قبل اونقدر گریه کرده بود که چشماش باد کرده بود هر چقدر هم باهاش حرف میزدیم جواب کسی رو نمی‌داد و بازم مثل گذشته گوشه گیر شده بود تازه متوجه میشدم که فقط حضور مسعود حال مریم رو خوب کرده بود تا خود ظهر خودم رو با کارای خونه مشغول کردم و ملوک خانوم هم به کارای مریم می‌رسید و اتاقش رو مرتب می‌کرد از مامان خواسته بودم کمی استراحت کنه اون مدت بخاطر اسباب کشی به اندازه کافی اذیت شده بود مریم سر ظهر که به خونه برگشت با دیدن جای خالی مسعود کیفش رو گوشه ای رها کرد و..
 

و لباساش رو عوض نکرده روی مبل نشست ملوک خانوم کنارش نشست و آروم باهاش حرف زد ولی بی فایده بود و همونجا موند. خودم هم از این غیبت طولانی مسعود دیگه داشتم نگران میشدم که درست وقت نهار رسید کلی برای خونه خرید کرده بود با همه صمیمی سلام و احوالپرسی کرد ولی مریم حتی به طرفش هم نرفت و جوابش رو نداد مسعود از این واکنشش تعجب کرد. بهش اشاره کردم به آشپزخونه بیاد دنبالم که اومد به کناری کشیدمش و آروم گفتم مسعود تا الان کجا بودی مریم تا همین قبل اومدنت بی قراری می‌کرد الانم که میبینی روزه سکوت گرفته واقعا نمیدونم باید چیکار کنیم مسعود به کابینت تکیه داد و پوفی از سر کلافگی کشید گفت خب میگی چیکار کنم آفتاب ببین همین مدت که بخاطر زایمان تو و به دنیا اومدن حسین خونه موندم کلی کار روی سرم ریخته تا کی باید خونه میموندم از یه جایی باید شروع میکردم مریم هم که تا همین چند وقت پیش منو چند مدت یه بار میدید الانم مثل اونموقع با این تفاوت که کنارمه الان اولشه عادت میکنه بالاخره نگران نباش شاید چند روز بهونه بگیره ولی همینطوری نمیمونه شونه ای بالا انداختم و زمزمه کردم والا چی بگم دیروز از بس گریه کرد الان این وضع چشماشه مسعود نگاهش رو به مریم دوخت و چشماش رو روی هم گذاشت و لب زد نگران نباش به طرف پذیرایی رفت و کنار مریم جا گرفت و بغلش کرد اولش مریم کمی مقاومت کرد ولی بعد آروم نشست و مسعود آروم شروع به صحبت کردن باهاش کرد امیدوار بودم حرفهای مسعود اثر کنه چون مشخص بود که مسعود از این به بعد کم پیداست و بیشتر سر کاره اینطوری شاید مریم هم کمتر بی قراری می‌کرد. همراه ملوک خانوم میز رو چیدیم و بقیه رو صدا زدیم ولی همینکه خواستم قاشق اول رو دهنم بزارم صدای گریه ی حسین بلند شد با خنده سرم رو تکون دادم و در حالی که از پشت میز بلند میشدم گفتم پسرم ساعت بیدار شدنش تنظیم شدست کلا بغلش کردم و مشغول شیر دادن بهش شدم ولی مسعود دلش طاقت نیاورد برام لقمه می‌گرفت میاورد نگاه های زیر چشمی مریم روی ما زوم شده بود و اذیتم می‌کرد ولی درکش هم میکردم شاید دوست داشت مادرش رو اینجا ببینه اما اون زن بی انصاف زندگیش رو رها کرده بود رفته بود. درسته که شوهرش علاقه ای بهش نداشت ولی خودش قبول کرده بود و حداقل بخاطر بچش که میتونست بمونه و دخترش رو بزرگ کنه آهی کشیدم و..
 

حسین رو داخل گهواره گذاشتم مسعود زمان هایی که خونه بود بیشتر وقتش رو کنار حسین و مریم سپری می‌کرد و زندگی روال عادی خودش رو پیش گرفته بود ولی هنوز هم مریم به نبودن های مسعود عادت نکرده بود و وقتی نبود خیلی اذیت می‌کرد حتی حرف زدن های من و مامان باهاش زمانی که رفتارش دیگه نسبتا باهاموت خوب شده بود بی فایده بود و هر بار فکر می‌کرد مسعود برای همیشه رفته هر روز که مسعود به خونه میومد ازش خواهش میکردم کمی از کارهاش رو سبک کنه و بیشتر خونه باشه اصلا فکر خودم نبودم و فقط مریم اهمیت داشت نمیخواستم ناراحت و غمگین ببینمش هر چند که میدونستم این خواسته ام هم غیر منطقیه و مسعود نمیتونه ور دل ما بشینه تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که سرش رو با وسایل جدید و اسباب بازی هایی که براش میخریدم گرم کنم تا کمتر به نبود مسعود فکر کنه هر چند که خودم هم از این نبودن هاش ناراحت بودم صدای زنگ خونه که بلند شد از فکر بیرون اومدم نگاهی به بقیه انداختم که ملوک خانوم گفت من میرم ببینم کیه چند دقیقه ای از رفتنش نمی‌گذشت که در خونه باز شد و با صورت رنگ پریده ای برگشت به نظر ناراحت میومد اخم هام توی هم رفت و با دقت بیشتر بهش خیره شدم پرسیدم ملوک خانوم کی بود زیر لب گفت هیچ کس خانوم و به طبقه بالا رفت حسین رو به بغل مامان دادم و پشت سرش رفتم در اتاق نیمه باز بود و خودش ناراحت روی زمین نشسته بود به فکر رفته بود در اتاق رو آروم باز کردم صداش زدم ملوک خانوم سریع بلند شد جواب داد بله خانوم کارم داشتین دستم رو روی شونه اش گذاشتم و ازش خواستم بشینه پرسیدم طوری شده ملوک خانوم احساس میکنم از وقتی رفتی دم در برگشتی گرفته ای سرش رو تکون داد و گفت والا چی بگم آفتاب خانوم یکی از همسایه های قدیمم اومده بود هم ولایتی منه آدرسم رو از همسایه های خونه قبلی گرفته خودشم تازه از شهرمون برگشته خبر آورد که خاله ی بیچارم به رحمت خدا رفته ما هم از دار دنیا فقط یه همین خاله رو داشتیم و به جز خودش فامیلی نداریم منم باید حتما برم فقط نمیدونم چطور باید به مریم توضیح بدیم با حرفی که ملوک خانوم زد و خبر رفتنش احساس کردم بار سنگینی روی دوشم گذاشتن از همون لحظه عزا گرفتم که این مدتی که نیست چطور باید با مریم سر کنم مسعود هم که بیشتر خونه نبود و باید خودم کنترلش میکردم...
 


بخاطر اینکه ملوک خانوم ناراحت نشه گفتم خدا رحمتشون کنه اشکال نداره شما برین حالا یجوری به مریم توضیح میدیم نگران نباشین سریع گفت یعنی آقا مسعود اجازه میدن برم همین که خواستم جوابش رو بدم در اتاق باز شد و صدای بغض مانند مریم تو اتاق پیچید خاله ملوک کجا میخوای بری نکنه توام بعد بابا میخوای تنهام بذاری زیر لب زمزمه کردم شروع شد همینطور مثل ابر بهار اشک میریخت ملوک خانوم جلو رفت و سعی کرد براش توضیح بده ولی مریم اصلا گوش نمی‌کرد و فقط جیغ میزد خودش رو به در و دیوار میزد تا ملوک خانوم نره اون شب که مسعود به خونه برگشت با دیدن سکوت توی خونه و منی که تنها توی پذیرایی نشسته بودم تعجب کرد جلو اومد و گفت آفتاب بقیه پس کجان سرم رو تکون دادم و گفتم میگم برات اول بزار شامت رو بکشم غذا رو مقابلش گذاشتم که گفت دارم نگران میشم اصلا مریم کو ملوک خانوم کجاست خلاصه براش اتفاقات افتاده رو توضیح دادم مسعود هم به فکر فرو رفت اونم ذهنش درگیر مدتی شده بود که پرستار مریم کنارش نبود ولی چاره ای هم نداشتیم و ملوک خانم باید میرفت صبح روز بعد ملوک خانوم قبل بیدار شدن مریم همراه مسعود راهی شد تا سر راه اون رو هم به پایانه ی مینی بوس ها برسونه راهش طولانی بود و نباید معطل میشد هر لحظه منتظر بودم مریم بیدار بشه و سر و صدا راه بندازه مامان هم مثل من نگران بود تا اینکه یکی دو ساعت بعد از رفتنش بیدار شد وقتی چشم باز کرده بود و ملوک خانوم کنارش ندیده بود انگار متوجه شده بود رفته که با گریه و جیغ و داد از اتاقش بیرون اومد تک به تک اتاق ها رو می‌گشت و ملوک خانوم رو صدا میزد نفس عمیقی کشیدم و حسین رو به مامان سپردم به طبقه بالا رفتم هر چقدر سعی می‌کردم دستاش رو بگیرم و با حرفهام آرومش کنم غیر قابل کنترل شده بود و تبدیل به بچه دیگه ای شده بود روی زمین نشست دیگه اشک خودمم در اومده بود واقعا نمیتونستم آرومش کنم از سرو صداش مامان هم اومده بود بالا ولی دوتایی نمیتونستیم یه بچه رو ساکت کنیم هر چقدر نازش میکردیم و با محبت باهاش صحبت میکردیم بی فایده بود از اون طرف صدای گریه های حسین بلند شده بود که طبقه پایین تنها مونده بود و ترسیده بود منم روی زمین نشستم و روی سر خودم زدم گریه کردم با خودم میگفتم عجب غلطی کردم از مسعود خواستم مریم رو بیاره خودم نگهش دارم .....
نه میخواستم و نه میتونستم باهاش تند صحبت کنم هر حرفی که بهش میزدم با مهربونی بود ولی انگار نمی‌دید و فقط دلش می‌خواست ملوک خانوم بیاد ولی اون رفته بود و مشخص نبود چند روز دیگه بیاد از فکر اینکه باید چند روز مریم رو با این وضعیت تحمل کنم حالم رو بد می‌کرد تازه چند ساعت گذشته بود من صبرم تموم شده بود چه برسه به چند روز خیلی لجباز بود و اونروز به ما همه چیز رو زهر کرد اون روز رو به هر سختی بود سپری کردیم مریم که دید حال منم بده کمی آرومتر شده بود ولی هنوزم صدای هق هق گریه هاش از گوشه و کنار خونه به گوش می‌رسید تو حیاط مینشست و منتظر میموند ملوک خانوم بیاد جدا کردن این بچه از پرستارش بزرگترین اشتباهی بود که می‌شد انجام داد روح و روانش بهم ریخته بود و واقعا عذاب وجدان داشتم روز بعد صبح که مسعود اومد با دیدن خونه ماتم گرفته تعجب کرد جلو اومد و به منی که روی مبل نشسته بودم گفت آفتاب چه خبر شده چشمای تو چرا قرمزه همون لحظه مریم از اتاقش بیرون اومد مسعود مریم رو که خونه دید پرسید دخترم تو چرا خونه ای مگه نباید این ساعت مدرسه باشی دو روز خونه نیومدم چرا همه چیز بهم ریخته مریم با گریه خودش رو تو بغل مسعود انداخت و سراغ ملوک خانوم رو گرفت مسعود که متوجه قضیه شد کمی با مریم صحبت کرد و راضیش کرد به درسهایش برسه وقتی تنها موندیم سرم رو پایین انداختم و در حالی که سعی می‌کردم لحنم تند نباشه گفتم مسعود من دیگه نمیدونم باید چیکار کنم هر کاری خودت میدونی با مریم بکن از وقتی ملوک خانوم رفته زندگی رو به من زهر کرده یه لحظه آروم و قرار نداشته خیلی اذیت میکنه توروخدا چند روزی اون کار مهمت رو ول کن بیا بشین تو خونه ببین مریم چرا اینطوری میکنه بخدا که یه لحظه بهش اخم نکردم از گل نازک‌تر بهش نگفتم ولی دیگه منم آدمم تحمل منم حدی داره مسعود پوف کلافه ای کشید روی مبل نشست و گفت آفتاب هیچ میدونی چی میگی من چطوری کارمو ول کنم نمیشه که مگه تو خودت نگفتی مریم رو بیار اینجا همون روز هم بهت گفتم این بچه مشکل داره نازساگاره ولی پاتو کردی تو یه کفش که نه مریم رو بیار الانم چاره ای نیست جز تحمل از کوره در رفتم و گفتم مسعود یعنی چی تحمل یعنی تو نمیخوای برای این شرایط کاری بکنی تا کی تحمل مریم با ما اصلا راه نمیاد همه زندگیش شده تو و پرستارش تو که کلا نیستی....
 

الانم ملوک خانوم رفته بی قراری هاش شدت گرفته منم کاری از دستم بر نمیاد مسعود ناراحت گفت من نمیدونم باید چیکار کنم آفتاب فشار کار از طرفی از اینور هم مشکلات خانوادگی واقعا گیج شدم زمزمه کردم خب حالا که پرستارش رفته متوجه این شدی تو باید خیلی وقت پیش به فکر حال مریم بودی نه اینکه رهاش کنی دست یه غریبه که بهش وابسته بشه الانم فکر کن پرستارش برای همیشه رفته و باید یه فکری به حالش بکنیم تا از این وابستگیش کم بشه مسعود سرش رو تکون داد و لب زد آفتاب چرا همچین میکنی کی میگه ملوک خانوم برای همیشه رفته خودش بهم گفت دو سه روزه بر میگرده وابستگی مریم به ملوک خانوم هم حرف یکی دو روز نیست که به این راحتی از بین بره توام یه کاری کن که با هم کنار بیاین وقتی دیدم حرف زدن با مسعود بی فایدست و هیچ کاری نمیکنه ناراحت از کنارش بلند شدم و به اتاقم رفتم ولی این آخر دردسرای من نبود روز بعد که دوباره مسعود خونه نبود مریم بهونه گیری هاش شروع شد و هر کاری کردین مدرسه نرفت و اذیت می‌کرد حرف گوش نمیداد و بیشتر لج می‌کرد آخر سر از صدای جیغ جیغش که تو خونه راه انداخته بود کلافه شدم بلند شدم داد زدم بسه تمومش کن دیوونم کردی دختر چقدر آخه تو لوس و بهونه گیری چشماش گرد شده بود و انتظار نداشت سرش داد بزنم ولی بعد چند لحظه تعجب جاش رو با عصبانیت داد و بشقاب مقابلش رو برداشت محکم روی زمین کوبید جیغ خفه ای زدم خورده های شیشه تو کل پذیرایی پخش شد پشت بندش صدای گریه هاش بلند شد مامان که حسین بغلش بود تو گهواره گذاشتش به طرفم اومد و به عقب هولم داد و گفت آفتاب بسه چرا سرش داد میزنی این بچس چیزی نمی‌فهمه توام بچه شدی به طرفش رفت مریم رو تو بغلش گرفت و در حالی که دلداریش میداد به طرف اتاقش برد بعد رفتنشون تازه به خودم اومدم فهمیدم چیکار کردم دست های مشت شده ام رو محکم روی مبل کوبیدم و آروم گریه کردم از کاری که کرده بودم خیلی پشیمون بودن و حق نداشتم سرش داد بزنم یه لحظه نفهمیدم چی شد که کنترلم رو از دست دادم سرم رو میون دستهام گرفتم و خودم رو لعنت کردم که سر طفل معصوم داد زدم خودم هم مادر بودم و اگه کسی با حسین من همچین رفتاری می‌کرد نمیخواستم سر به تنش باشه ولی الان خودم همین کار رو با بچه یکی دیگه کرده بودم حالم خیلی بد بود و عذاب وجدان داشتم....
 

 همونطور که خودم رو سرزنش میکردم یه لحظه فکری به سرم زد و دستام از حرکت ایستاد میترسیدم مریم به محض اومدن مسعود همه چیز رو بهش بگه و اونموقع بود که مسعود بخاطر داد زدن سر دخترش ازم ناراحت میصد هیچ وقت این رو نمیخواستم این اتفاق بیوفته چون اونموقع مسعود فکر می‌کرد من دست به این کارها میزنم تا دخترش رو از اینجا ببره در حالی که اینطور نبود و فقط من بخاطر سر و صداهای مریم و حرف گوش ندادنش صبرم تموم شده بود و الان خودمم به خاطر کاری که کرده بودم خیلی ناراحت بودم تصمیم گرفتم برم و از دل مریم در بیارم شاید اینطوری فراموش می‌کرد براش شیرینی که دوست داشت رو داخل بشقاب گذاشتم و به طبقه بالا رفتم مامان هنوزم توی اتاقش بود جلوی در اتاقش که رسیدم تقه آرومی به در زدم و بدون اینکه منتظر جوابشون بمونم در رو باز کردم مامان روی تخت کنار مریم نشسته بود و موهاش رو نوازش می‌کرد و تو بغلش گرفته بود پش مریم همین که چشمش به من افتاد با اخم نگاه کوتاهی بهم انداخت بلند شد پشت مامان خودش رو قایم کرد با اینکه ناراحت شدم ولی لبخندی زدم گفتم مریم دخترم برات از شیرینی هایی که دوست داری آوردم نمیخوای داد زد نه برو از اینجا شیرینس نمیخوام برو همین که خواستم به طرفش برم مامان بهم چشم و ابرو اومد و لب زد برو بیرون فعلا بعدا باهاش حرف میزنی آره مامان درست میگفت الان مریم ازم ناراحت بود و شاید صحبت کردن همه چیز رو بدتر می‌کرد بشقاب رو روی میز قرار دادم و آروم از اتاق بیرون اومدم تا شب خودم رو سرزنش میکردم و با خودم میگفتم این چه کاری بود که من کردم چرا اینقدر کم طاقت شدم اون هم بچست از وقتی عقلش رسیده فقط پرستارش رو دیده شرایطش با همه بچه ها فرق داره الانم طبیعیه که وقتی ملوک خانوم رفته ناراحت باشه حتی مامان هم از دستم ناراحت بود و زیاد حرف نمیزد کل شب رو بخاطر فکرهای عجیب و غریبی که توی سرم بود نتونستم چشم روی هم بزارم و بالای سر حسین نشسته بودم نصفه شب به مریم هم سر زدم و چون پتو روش نبود پتو رو روش کشیدم و بوسه ای روی صورتش زدم صبح بخاطر بیخوابی شب گذشته سر درد داشتم زمانی که مامان آماده شده بود بره نون بخره مسعود در حالی که نون دستش بود رسید جلو رفتم و وسایلش رو از دستش گرفتم و خسته نباشیدی بهش گفتم نگاهی به اطراف انداخت و....
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : aftab
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (11 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه ywhay چیست?