رمان آفتاب 7
سراغ بچه هارو گرفت که جواب دادم هنوز خوابن مسعود بعد عوض کردن لباسهاش سر میز صبحانه نشست و گفت مریم بازم که نرفته مدرسه اینطوری عقب میوفته لقمه ی داخل دهنم رو قورت دادم و زمزمه کردم مسعود ما از پسش بر نمیایم حرفهامون رو گوش نمیده اگه میتونی خودت باهاش صحبت کن بلکه از خر شیطون پایین بیاد مسعود که به فکر رفته بود با بیرون اومدن مریم از اتاق به طرفش رفت و بغلش کرد مریم از من رو برگردوندو به مامان سلام داد ولی حتی جواب من رو که حالش رو میپرسیدم نداد ناراحت نگاهم رو ازش گرفتم و خودم رو با حسین مشغول کردم که داخل گهواره اش تکون میخورد احساس کردم که مسعود زیر گوش مریم حرفی زد گمون میکردم بخاطر همین رفتارش هست ولی مریم شونه ای بالا انداخت و پشت میز نشست سر میز مسعود هرکاری کرد مریم رو قانع کنه تا به مدرسه بره پاش رو تو یه کفش کرده بود که الا و بلا باید ملوک خانوم بیاد بعد میرم مسعود هم زمانی که دید حرف تو گوشش نمیره عصبانی از پشت میز بلند شد و مقابل تلوزیون نشست رفتارهای مریم با من خیلی بدتر شده بود مدام دور و بر مامان و حسین میگشت ولی توجهي به من نمیکرد حتی آبمیوه ای که براش درست کرده بودم مقابل چشم مسعود با دست پس زد و هیچ تشکری هم نکرد از ناراحتی سر پا میلرزیدم درسته کار من اشتباه بود ولی بد خلقی های مریم هم از حدش گذشته بود مقابل چشمهای مسعود که روی من زوم شده بود چرخیدم و به طرف آشپزخونه رفتم و سینی رو محکم روی کابینت کوبیدم. مامان به طرفم چرخید و با تعجب پرسید چی شده دخترم با ناراحتی زمزمه کردم مامان خیلی بد شد خیلی... مریم با این رفتارهاش به مسعود فهموند که اتفاقی بین ما افتاده دیگه آدم هم حسابم نمیکنه الان مسعود هزار تا فکر در مورد من میکنه مامان به طرفم اومد دستش رو روی شونه ام کشید و گفت آره دخترم کار دیروز تو درست نبود نباید داد میزدی ولی چی بگم آخه این بچه هم صبر آدم رو لبریز میکنه منی که سه تا بچه بزرگ کردم و اینقدر صبورم از کوره در رفتم چه برسه به تو که کم سن و سالی برای مسعود هم ناراحت نباش اون هم تو رو میشناسه هم بهونه گیری های دخترش رو زیر لب گفتم اون در حقم اینهمه خوبی کرده من نتونستم بی قراری های دخترش رو تحمل کنم مامان گفت اینجوری نکن با خودت درست میشه ملوک خانوم که برگرده این دختر هم مثل سابق میشه زمزمه کردم...
انشالله... رفتارهای سرد مریم با من هنوزم ادامه داشت ولی مسعود همه این هارو میدید و اصلا به روم نیاورد که چه اتفاقی افتاده هر روز لحظه شماری میکردیم ملوک خانوم برگرده و خودش به کارهای مریم برسه روزهای آخر مریم واقعا بیش از حد اذیت میکرد ولی اصلا عصبانی نمیشدم و با ملایمت باهاش رفتار میکردم تا اینکه ملوک خانوم بالاخره بعد گذشته یک هفته برگشت در رو که زدن خودم به طرف حیاط رفتم مریم هم مثل تمام این مدت که هر وقت در میزدن با عجله باز میکرد بلکه ملوک خانوم باشه این بار هم زودتر از من با عجله خودش رو به در رسوند و باز کرد. جیغ خفه و صدای خوشحالش نشون میداد که پشت در کیه در رو کامل باز کردم و بهشون نگاه کردم که محکم همدیگه رو بغل کرده بودند مریم بغض کرده بود و همون جا به ملوک خانوم میگفت که چقدر بهش بد گذشته و نبودش ناراحتش کرده ملوک خانوم به سختی مریم رو از خودش جدا کرد و اشک های روی گونه اش رو پاک کرد چادر رو روی سرش مرتب کرد و گفت سلام خانوم ببخشید توروخدا این بچه حواسم رو پرت کرد خواهش میکنمی گفتم و لب زدم خوش اومدی ملوک خانوم بفرما تو کیفش رو برداشت و وارد حیاط شد مریم از اون یکی دستش آویزون شده بود و محکم دستش رو گرفته بود وارد خونه که شدیم ملوک خانوم و مامان خیلی گرم باهم سلام و احوالپرسی کردن توی این مدت خیلی با هم صمیمی شده بودند از برگشت ملوک خانوم خیلی خوشحال بودم فقط اون بود که میتونست مریم رو کنترل کنه و اگه نبود واقعا نمیشد با مریم سر کرد با همه لج میکرد و حرف گوش نمیداد ملوک خانوم وقتی فهمید مریم این چند روز مدرسه نرفته خیلی ناراحت شد ولی مریم قول داد از فردا مدرسشو بره وقتی که مریم برای خوندن درس به اتاقش رفت ملوک خانوم آروم پرسید خانوم مریم که اذیتتون نکرد لبخند آرومی زدم و سرم رو تکون دادم زمزمه کردم تا اذیت کردن به چی بگی ملوک خانوم واقعیتش وقتی شما نیستین اصلا مریم حرف گوش نمیده من تازه تو این چند روز متوجه شدم که مریم چقدر به شما وابسته هست شاید قبل از این فکر میکردم که مریم رو میتونم به تنهایی بزرگ کنم ولی این مدت متوجه شدم که غیرممکن هست خیلی دوستون داره لبخندی زد و در جوابم گفت میدونم خانوم اتفاقا من خودم هم این چند روز خیلی دلتنگش بودم و بیشتر نتونستم بمونم مریم مثل دخترم برام عزیزه....
حرفش رو تایید کردم و به پختن غذا مشغول شدم از روزی که ملوک خانوم برگشت همه چیز به روال سابق خودش برگشت هر کسی به کار خودش مشغول بود مامان هم کمک دستم بود و بیشتر کارای حسین رو خودش انجام میداد مسعود هم مثل سابق مشغول کارش بود و مریم هم کم و بیش به این نبودن ها عادت کرده بود ولی یه لحظه هم از کنار ملوک خانوم تکون نمیخورد و فکر میکرد دوباره میره بیچاره ملوک خانوم هم به هر بهونه ای که مریم میگرفت هیچی نمیگفت تا یه وقت ناراحت نشه و همیشه میگفت این بچه بدون مادر بزرگ شده نمیخوام فکر کنه منم دوسش ندارم چون به من دل بسته واقعا زن با درکی بود و توی اون مدت که باهم زندگی میکردیم بدی ازش ندیده بودم که ناراحت بشم چند روزی گذشت واون روز مسعود قرارنبود به خونه بیاد و گفته بود سرش خیلی شلوغه منم برای خودمون غذا درست کرده بودم و تازه میز شام رو چیده بودم که در حیاط باز شد نگاه متعجبی به مامان انداختم که گفت دخترم مگه تو نگفتی آقا مسعود نمیاد شونه ای بالا انداختم و گفتم والا چی بگم به طرف پنجره که رفتم دیدم مسعود وارد خونه شدبهش سلام دادم و به طرفش رفتم ولی بی حوصله بود و خیلی سرد جوابم رو داد با اینکه از این رفتارش تعجب کرده بودم ولی گذاشتم پای خستگیش و اینکه کل روزش رو سر کار بود هر چند که مسعود هر چقدر هم خسته بود و یا مشکلی داشت مشکلات خارج از خونه رو به خانواده انتقال نمیداد و سعی میکرد ما تو آرامش باشیم اونشب هر چقدر به مسعود اصرار کردیم برای شام نیومد و به اتاق رفت همه از دیدن مسعود با این حال متعجب بودند و هممون به خنده رو بودنش عادت کرده بودیم فکرم حسابی مشغول شده بود و با اینکه شب بقیه دور هم نشسته بودند زیاد ننشستم و بعد بغل کردن حسین به اتاقمون رفتم مسعود دستش رو روی سرش گذاشته بود و به فکر رفته بود ولی همینکه در رو باز کردم چشماش رو بست و خودش رو به خواب زد حسین رو روی تختمون گذاشتم گفتم مسعود میدونم خواب نیستی میشه بگی چی شده چرا از وقتی اومدی بیحالی پوف صدا داری کشید و لب زد چیزی نیست آفتاب بهش فکر نکن زمزمه کردم مگه میشه فکر نکنم تو شوهر منی باید بدونم چه مشکلی داری یا نه اینطوری خیلی نگرانت میشم پشتش رو بهم کرد و گفت نمیخواد نگران باشی آفتاب توروخدا دست از سرم بردار خودم خوب میشم چقدر این مسعود برام غریبه بود دلم میخواست...
وقتی بعد از چند روز برگشته کنار ما وقت بگذرونه و سعی کنه اون نبودنشو جبران کنه ولی مسعود حتی حرف هم نزد حسین رو وسطمون گذاشتم و نمیدونم چرا سد بغض توی گلوم شکست و اشکام ریخت انگار که عادت کرده بودم به دیدن محبت های مسعود و تحمل اینطوری حرف زدنش رو نداشتم به هر سختی که بود بعد دو سه ساعت بالاخره خوابم برد صبح زودتر از همه بیدار شدم ولی خبری از مسعود نبود حسین رو توی گهواره گذاشتم و بعد عوض کردن لباسهام از اتاق بیرون رفتم همه خواب بودند. از پله ها که پایین رفتم به طرف باغ پشتی راه افتادم نمیدونم چرا احساس میکردم اونجاست مسعود عاشق حال و هوای باغ بود و وقت ازادش رو به درخت ها میرسید پشت پنجره که ایستادم با دیدن مسعود که رو به باغ ایستاده بود و این وقت صبح سیگار میکشید تعجب کردم این وقت صبح چرا بیدار بود در رو که باز کردم به خودش اومد و به طرفم چرخید با اخم هایی که توی هم بود پرسید چرا بیدار شدی جواب دادم خوابم نبرد تو چرا این وقت صبح بیداری مریض میشی بیا داخل سیگار رو روی زمین انداخت و با پاش خاموشش کرد و وارد خونه شد در حالی که به طرف بیرون میرفت گفت تا تو صبحانه رو آماده کنی منم نون میخرم میام باشه آرومی گفتم و از پشت سر بهش چشم دوختم یعنی چی مسعود رو اینقدر آشفته کرده بود نکنه مسئله ای بود که به من ربط داشت اون لحظه تنها چیزی که به ذهنم رسید بحث چند روز گذشته بود که سر مریم داد زده بودم فکر کردم که نکنه مریم همه چیز رو بهش گفته که باهام سرد رفتار میکنه ولی مسعود حرفی بهم نمیزد یکی دو روزی به همین منوال گذشت و مسعود هیچ تغییری نکرده بود بهونه گیریش بیشتر شده بود و به چیزای الکی توی خونه ایراد میگرفت دیگه مطمئن شده بودم که هر چیزی هست به من ربط داره و خیلی ناراحت بودم مدام به این فکر میکردم که الان مسعود چه فکرهایی درباره ام میکنه اون مدت خودم هم خیلی ناراحت بودم و سعی میکردم با محبت زیاد و توجه از دل مسعود در بیارم ولی تغییری نمیکرد تا اینکه یه روز عصر که دو تایی توی پذیرایی نشسته بودیم و بقیه تو اتاق هاشون بودند تلفن خونه زنگ خورد استکان رو روی میز گذاشتم و یه تای ابروم بالا پرید آخه تلفن خیلی کم زنگ میخورد و هر کی هم زنگ میزد با مسعود کار داشت و خودش همیشه جواب میداد ولی اون بار انگار قصد نداشت...
بلند شه جواب بده صداش زدم مسعود بعد چند بار صدا زدن بالاخره به خودش اومد به تلفن اشاره کردم و لب زدم نمیخوای جواب بدی الان قطع میشه دستش رو روی زانوش گذاشت و بلند شد گفت چرا الان جواب میدم بعد از مکث کوتاهی تلفن رو برداشت با دقت به صورتش و حرکاتش زل زده بودم که ابرو هاش لحظه به لحظه بیشتر توی هم میرفت بعد از چند لحظه صدای عصبانیش بلند شد که و حالی که سعی میکرد بقیه صداش رو نشنون گفت دست از سرم بردار چرا حرف حالیت نمیشه چند بار باید بهت بگم که دیگه تو اینجا جایی نداری خانواده ای نداری برو برگرد همونجایی که بودی یه بار دیگه هم بخوای زنگ بزنی مزاحمت ایجاد کنی میدم پدرت رو در بیارن تلفن رو محکم سر جاش گذاشت و نفس های عصبانی ای کشید از شدت عصبانیت دست و پاهاش میلرزید از حرفهاشون هیچی متوجه نشده بودم و حرفهای مسعود یک در میون به گوشم میرسید سریع بلند شدم و براش آب آوردم یک نفس لیوان رو سر کشید احساس میکردم نگاهش رو ازم میدزدید با تردید پرسیدم کی بود نگاه کوتاهی بهم انداخت و زیر لب گفت هیچ کی و از خونه بیرون رفت به مسیری که رفته بود خیره شدم و به فکر رفتم این کی بود که این وقت روز زنگ زده بود و مسعود رو عصبی کرده بود به کی میگفت برنگرد نمیدونم چرا اصلا حس خوبی به این تماس نداشتم ولی هرکسی پشت تلفن بود به زندگی مسعود ربط داشت ولی چرا بهم نگفت که کی بود یعنی حق نداشتم بفهمم اون تلفن آخرش نبود و یکی دوبار دیگه ای هم مسعود رو حین حرف زدن دیدم ولی آرومتر از قبل صحبت میکرد تا کسی چیزی متوجه نشه ولی هنوزم بعد اون تماس ها حالش بهم میریخت حتی مامان هم شک کرده بود و چندین بار ازم پرسیده بودکه آقا مسعود چش شده چرا پریشونه ولی جوابی نداشتم بهش بدم چون خودم هم از همه چیز بی اطلاع بودم اون تماس های گاه و بی گاه خیلی فکرم رو مشغول کرده بود خیلی دلم میخواست بدونم چه اتفاقی افتاده ولی مسعود هیچ چیزی نمیگفت و وقتهایی هم که خونه بود توی خودش بود و بیشتر وقتش رو تنهایی داخل اتاق میگذروند اتفاقات اخیر اعصابم رو بهم ریخته بود و حتی حوصله خودم رو هم نداشتم. از بس حواسم پرت شده بود نفهمیدم کی دستم رو بریدم و صدای آخم که بلند شد چاقو از دستم افتاد محکم انگشتم رو گرفتم و سریع پارچه ای از روی کابینت برداشتم و دورش پیچیدم....
از درد لبم رو به دندون گرفته بودم تا صدام در نیاد و کسی نشنوه پوفی کردم و خواستم بشینم که صدای تلفن خونه بلند شد تعجب کردم آخه همیشه زمانی که مسعود خونه بود زنگ میزدند و با خودش کار داشتند نمیدونستم جواب بدم یا نه میترسیدم بفهمه ناراحت بشه بعد کلی معطلی وقتی که کم مونده بود تلفن قطع بشه به طرف تلفن رفتم و جواب دادم بله صدای نازک زنی به گوشم رسید مسعود کجاست متعجب از اینکه چه کسی مسعود رو به اسم کوچیک صدا میزنه جواب دادم بفرمایید شما زن که انگار با شنیدن صدای من تعجب کرده بود با صدای بلند و طلبکاری گفت تو کی هستی هان جا خوردم یعنی چی این کی بود که نمیدونست مسعود زن داره آب دهنم رو قورت دادم و جواب دادم یعنی چی خانوم شما زنگ زدی خونه ما بعد میپرسی من کی ام پوزخند صداداری زد و گفت آها نکنه کلفت خونش هستی کجاست شازده گوشی رو بده بهش ببینم اخم هام رو توی هم کشیدم و جواب دادم خانوم آروم بگیر من زن مسعودم کلفت چیه؟شما کی هستی که اول صبحی زنگ زدی مزاحمت ایجاد میکنی چیکار به شوهر من داری زن که تازه همه چیز رو فهمیده بود داد زد پس اون سلیطه ای که اومد روی زندگی من خونه ساخت توعه عوضی هستی آره الهی به زمین گرم بشینی الهی روز خوش نبینی که نذاشتی یه آب خوش از گلوی من پایین بره و زندگیم رو بکنم همینطوری داشت بد و بیراه بهم میگفت و من پشت تلفن خشکم زده بود بعد حرفهایی که زد تازه فهمیدم این زن عصبانی کیه زن اول مسعود همونی که میگفت بچشو زندگیشو ول کرده رفته الان پیداش شده بود حتی زبونم نمیچرخید حرفی بزنم و از خودم دفاع کنم صدای داد و بیدادش هر لحظه بلند تر میشد به هر جون کندنی بود میون حرفش پریدم و گفتم حرف دهنت رو بفهم زن من زندگی تورو خراب کردم یا خودت شوهرت رو بچه ی کوچیکتو به امون خدا ول کردی رفتی گناه خودت رو گردن من ننداز جیغ زد خفه شو کثافت پس بچه من رو تو ازم گرفتی تو داری بزرگش میکنی آره تو نمیزاری مسعود بیاره من ببینمش ببین چیکارت میکنم کاری میکنم یه روز خوش نبینی حرفهاش توان رو ازم گرفته بود روی مبل کنارم رها شدم و با صدای تحلیل رفته ای زمزمه کردم هر کاری دوست داری بکن و گوشی رو سر جاش گذاشتم. سرم رو میون دستهام گرفتم و شوکه چشمهام رو بسته بودم نفس های عمیقی میکشیدم و سعی میکردم آروم بگیرم تو حال خودم بودم و...
و متوجه اطراف نبودم با نشستن دستی روی شونه ام و بعد صدای نگران مامانم اولین قطره اشکم روی گونه ام نشست مامان پرسید دخترم آفتاب چی شده وقتی چشمهای اشکیم رو دید ضربه آرومی روی صورتش زد و زمزمه کرد خدا منو مرگ بده چرا گریه میکنی تلفن زنگ زده بود کی بود زیر لب گفتم مامان برگشت کمرم رو نوازش کرد پرسید کی برگشت دخترم چرا حرفت رو کامل نمیزنی آروم جواب دادم مامان زن مسعود برگشت مادر مریم اومده بعد تموم شدن حرفم زیر گریه زدم و گفتم مامان اومده زندگی منو خراب کنه اومده دخترش رو بگیره میترسم مامان میترسم این زن باعث بشه مسعود ازم دور بشه سرم رو نوازش کرد و گفت ناراحت نباش دخترم خدا بزرگه شوهرت تورو دوست داره زندگیش رو دوست داره اصلا این زن از کجا پیداش شد تازه یادش افتاده بچه داره دخترش رو تو بدترین حال ول کرده رفته این بچه یجورایی پرستارش رو مادرش میدونه الان با چه رویی میخواد بیاد بگه من مادرتم مریم به اندازه کافی به هم ریخته اصلا مثل بچه عادی نیست روحیه نداره مادر واقعیش رو ببینه بیشتر آشفته میشه مامان راست میگفت مریم بیشتر از همه این وسط ضربه میخورد مامان خیلی دلداریم داد و سعی کرد آروم بشم و این حال بدم رو بقیه متوجه نشن ولی مگه میشد حرفهایی شنیده بودم که یادم نمیرفت و هربار مریم رو نگاه میکردم یادش می افتادم اون روز برخلاف اون مدت که مسعود شبها خونه نبود اومد تعجب کرده بودم که چرا سر کار نمونده برخلاف همیشه که به استقبالش میرفتم عقب ایستادم و مریم بدو بدو رفت بغلش کرد مسعود خودش هم که انگار انتظار این رفتار رو از من نداشت با چشم هاش تو خونه دنبالم گشت که گوشه اشپزخونه پیدام کرد سرم رو براش تکون دادم که جوابم رو با لبخندی گوشه لب داد دست خودم نبود ازش ناراحت بودم که چرا این قضیه رو از من پنهون کرده حق داشتم بدونم من زنش بودم و جزوی از زندگیش ولی مسئله به این مهمی رو ازم پنهون کرده بود الکی خودم رو داخل آشپزخونه مشغول کرده بودم تا با مسعود چشم تو چشم نشم و میدونستم از رفتارام متوجه ناراحتیم میشه ولی طاقت نیاورد و خودش رو پشت سرم رسوند دستم رو روی شونه ام گذاشت و پرسید آفتاب خوبی چای هارو داخل استکان ریختم و گفتم آره چرا خوب نباشم بشین برات چای میارم و از زیر دستش رد شدم به طرف پذیرایی رفتم و...
و تا شب موقع خواب سعی کردم زیاد با مسعود تنها نشم و با حسین سرگرم شده بودم و حتی زیاد با مامان و ملوک خانوم هم صحبت نمیکردم نمیدونم این چه ترسی بود که به دل من افتاده بود و این زن نیومده آرامش رو ازم گرفته بود حسین که چشماش بسته شد بغلش کردم و بعد شب بخیری که به بقیه گفتم به طرف اتاقمون رفتم حسین رو توی تختش گذاشتم و خودم هم بعد عوض کردن لباسام روی صندلی مقابل اینه نشستم و مشغول شونه کردن موهام شدم با هر بار کشیدن شونه آهی از ته دل میکشیدم و حواسم کاملا پرت اتفاقات افتاده بود که با باز شدن در توسط مسعود سرم رو به طرفش چرخوندم لبخند هر چند بیحالی زد و گفت چی شده امشب زود اومدی بخوابی نگاهم رو ازش گرفتم زمزمه کردم خسته بودم برای همون اهانی گفت و به طرفم اومد پشت سرم ایستاد دستش رو روی شونه هام گذاشت و با ملایمت پرسید خانوم قشنگ من چی شده که امروز اخمات تو همه خودم رو ازش جدا کردم و گفتم نه کی گفته اخمای من تو همه حالم خیلی هم خوبه بلند شدم به طرف تخت برم که دستم رو گرفت و گفت آفتاب بعد گذشت این مدت طولانی از زندگی کردن باهات دیگه کم و بیش به تمام رفتارات پی بردم تو آفتاب خنده روی همیشه نیستی یه چیزی شده که به هم ریختی خواهشا بهم بگو توی چشماش زل زدم گفتم چرا مگه تو بهم گفتی که تا چند روز قبل چرا توی خودت بودی و اصلا باهام حرف نمیزدی به محض اینکه این حرف رو زدم قیافش توی هم رفت و با صدای گرفته ای گفت آفتاب لطفا بیخیال اون موضوع شو که اصلا ربطی بهم ندارن با عصبانیت جواب دادم چرا اتفاقا خیلی بهم ربط دارن با اخم پرسید یعنی چی منظورت چیه نفس عمیقی کشیدم و گفتم مسعود زن اولت برگشته آره قیافه متعجبی به خودش گرفت ولی خودش رو نباخت و زیر لب گفت لعنت به اون زن که از روزی که قدم نحسش رو تو زندگیم گذاشت یه روز خوش ندیدم سرش رو بالا آورد و گفت به خونه زنگ زده بود آره آروم سرم رو تکون دادم که نگاهی به قیافه ناراحتم کرد و گفت کافیه بفهمم کی شماره اینجارو بهش داده اونموقع زنده اش نمیذارم که دیگه آسایش زن و بچه من رو به هم نریزه دست خودم نبود که بغض کرده بودم اشک تو چشمهام حلقه زده بود با صدای لرزونی گفتم چرا اومده لابد قصدش اینه زندگی رو بهمون زهر کنه با عصبانیت جواب داد غلط کرده زنیکه کثافت رفته پی خوش گذرونیش تازه یادش افتاده یه زندگی داشته...
هدف اون فقط مریمه ولی کور خونده اگه فکر کرده میذارم دستش بهش برسه حتی نمیذارم ببینتش چه برسه به اینکه بدم دخترم رو اون بزرگ کنه بچه من تازه به خودش اومده بعد برگشتن ملوک خانوم حالش خوب شده نمیتونم با ایندش بازی کنم مریم پیش من میمونه نمیذارم دخترم رو هم مثل خودش بدبخت کنه ناراحت از اینکه اون زن برگشته و آروم نمیشینه سعی میکنه آرامش رو از زندگیم بگیره ناراحت و بی حوصله روی تخت نشستم مسعود کمی داخل اتاق قدم زد و بعد نگاه کوتاهی که من انداخت اتاق رو ترک کرد مات مونده بودم انتظار داشتم کنارم بشینه و دلداریم بده ولی حتی داخل اتاق هم نموند اصلا متوجه نشدم کی اشک روی گونه ام نشست دلم گرفته بود و تا نصفه شب بیدار بودم منتظر موندم مسعود بیاد بخوابه ولی وقتی خبری ازش نشد کتی روی شونه های لختم انداختم و از اتاق بیرون رفتم از پله ها که پایین رفتم خبری ازش نبود خواستم به طرف حیاط برم فکر میکردم اونجا باشه ولی همینکه از کنار مبل رد شدم با احساس اینکه کسی روشه ترسیده به طرفش چرخیدم با دیدن مسعود که توی خودش جمع شده بود و روی مبل خوابش برده بود بیشتر از همیشه غصه ام گرفت مسعود چطور میگفت این زن نمیتونه زندگیمون رو تلخ کنه همین کارهای مسعود و بی حوصلگیش هم بخاطر حضور این زن بود نیومده ما رو از هم دور کرده بود و حتی جای خوابمون هم از هم جدا شده بود آب دهنم رو ترسیده قورت دادم دست و پاهام میلرزید این زندگی برای من خیلی با ارزش بود و حاضر نبودم از دستش بدم مسعود، پسرم حسین همه زندگی من بودند و حتی نمیخواستم یه لحظه به این فکر کنم که مسعود رو با کس دیگه ای تقسیم کنم مسعود شوهرم بود و با اومدنش خوشبختی رو بهم هدیه کرده بود با ناراحتی نفس حبس شده ام رو آزاد کردم و به طرف اتاق رفتم و براش پتو آوردم و روش کشیدم کاش هر چه زودتر این زن دوباره گم و گور میشد و میذاشت زندگیمون رو بکنیم به طرف اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم ولی حتی یک لحظه هم خواب به چشمام نیومد و تا خود صبح بیدار بودم صبح که شد با سر درد بدی از رختخواب دل کندم از اتاق که بیرون رفتم همه بیدار شده بودند و ملوک خانوم مریم رو میخواست به مدرسه ببره ولی مسعود اجازه نداد و اصرار کرد خودش میرسونه ملوک خانوم که تعجب کرده بود بعد رفتن مسعود به طرفم چرخید و گفت خانوم جان آقا چرا اینجوری کردن...
وقتی گفتم میخوام ببرمش مدرسه نذاشتن حرفم از دهنم بیرون بیاد خوب دلیل مسعود رو میدونستم ولی نمیشد به ملوک خانوم بگم نگاه معنا داری به مامان انداختم و جواب دادم والا نمیدونم. شاید دلش خواست امروز همراهش بره مسعود پدر مریمه اشکال نداره که...به طرف آشپزخونه رفتم و با اشک هایی که به خاطر هرد کردن پیاز بود به کارم ادامه دادم مامان که از حالم با خبر بود مدام دلداریم میداد ولی دست خودم نبود دلم آشوب بود از روزی که سر و کلش پیدا شد همه زندگیمون بهم ریخت هیچ چیز سر جای خودش نبود مسعود دیگه مسعود مهربون سابق نبود و کافی بود سر چیزی باهاش مخالفت کنی تا داد و بیداد راه بندازه غر های الکی میزد و برای همه چیز بهونه میگرفت حتی دیگه به بچه هاش هم توجهی نداشت یا سر کار بود و زمان هایی هم که به خونه میومد توی فکر بود و سعی میکرد تنها بمونه از شرایط به وجود اومده خیلی ناراحت بودم و زندگیم تو چشم به هم زدنی خراب شده بود دیگه خبری از خوشحالیمون نبود حتی مریم هم متوجه این تغییر رفتار مسعود شده بود و از من میپرسید که بابام چرا بد اخلاق شده چرا دیگه منو بغل نمیگیره نکنه منو دوست نداره مسعود من رو تو شرایط بدی قرار داده بود حال خودم خوب نبود و باید حرفی برای مریم سر هم میکردم تا واقعیت رو متوجه نشه و بهش میگفتم بخاطر کارشه و اشکالی نداره درست میشه فقط مامان از دلم خبر داشت و اون بیچاره هم به حال من غصه میخورد از طرفی تماس های زن مسعود هم تمومی نداشت و هر روز زنگ میزد که یا جواب نمیدادیم و یا مسعود جواب میداد و بهش بد و بیراه میگفت تهدیدش میکرد ولی انگار این حرفها تاثیری روش نداشت و خیلی بد پیله کرده بود از طرفی هم که متوجه شده بود مسعود ازدواج کرده بدتر لج کرده بود این اتفاقات اونقدر بهم فشار آورد که دیگه یه روز صبرم تموم شد تلفن خونه هم زنگ میخورد ولی اونقدر جواب ندادیم قطع شد مسعود هم خونه بود و تو اتاق خودش رو حبس کرده بود حسین رو به مامان سپردم و با عصبانیت از پله ها بالا رفتم در اتاق رو که باز کردم روی صندلی مقابل پنجره نشسته بود به طرفم چرخید در رو محکم بهم کوبیدم با تعجب نگاهم میکرد با قدم هایی بلند به طرفش رفتم و گفتم راحتی مسعود ما رو اون پایین بین مشکلات ول کردی خودت نشستی تو این اتاق و عین خیالت نیست تا کی باید تو این شرایط بسوزیم و بسازیم...
اون پایین تلفن زنگ میخوره گفتی کسی جواب نده ولی این زن دست بردار نیست توروخدا مسعود پاشو یه کاری بکن من دیگه تحمل ندارم دیگه به اینجام رسیده مگه نمیگی دخترش رو میخواد مگه نمیگی میخواد ببینتش خب بزار ببینه مریم رو ببر ببینه دخترشه اشتباهی هم کرده باشه تو گذشته مونده بزار ببینه دلش آروم بگیره مسعود این زن نیومده همه چیز رو خراب کرده نگاه این وضع زندگی ماست تو دیگه اون مرد همیشه نیستی حتی دیگه به زن و بچت محبت هم نمیکنی فکر و ذکرت شده اون زن و کاراش مسعود عصبانی از روی صندلی بلند شد و گفت چی داری واسه خودت میگی آفتاب مگه تو نبودی میگفتی این زن مادر نیست وگرنه دخترش رو ول نمیکرد بره خب چی میگی من نمیتونم بزارم دخترم به یه زن بی مسئولیت بگه مامان تو فکر میکنی این پشیمون شده برگشته فکر میکنی سرش به سنگ خورده نه عزیز من اون مردک احمقی که باهاش بوده سرش کلاه گذاشته هر چی پول داشته جمع کرده برده اینم آس و پاس مونده برگشته... آفتاب تو فقط صبر کن من میخوام بدونم کی شماره خونه رو بهش داده یعنی اون طرف رو من پیدا کنم نمیذارم آب خوش از گلوش پایین بره این زن فقط آدرس خونه قبلی رو داشت شماره اینجارو چطور پیدا کرد؟ ادرسو که هنوز پیدا نکرده باید یجوری ردش کنم بره وگرنه مریم حالش بد میشه اگه ببینتش من فقط فکر حال مریم هستم روی تخت نشستم و گفتم تا کی مسعود تا کی این زنگ ها قراره ادامه داشته باشه مریم شک کرده مدام از من میپرسه... نمیگم بیخیال این زن شو فقط یکم هم حواست به زن و بچت باشه ما چشم امیدمون به خودته کنارم نشست و گفت تموم میشه فقط آفتاب من یه چیزی رو باید پیدا کنم اونم کسی هست که باهاش در ارتباطه چون متوجه شدم تو اون فاصله که ما خونمون عوض کردیم این برگشته و دنبال ما بوده تا تونسته یه ردی ازمون پیدا کنه مسعود کمی از حالش بهم گفت و ازم خواست درکش کنم کنارش باشم تا این مشکل هم حل بشه از اون روز به بعد کمی حال مسعود بهتر شد ولی درگیر بود و خیلی جدی دنبال کسی بود که اطلاعات ما رو بهش داده منم اون مدت سعی میکردم زیاد بهش فشار نیارم چون نمیخواستم زندگیم از هم بپاشه تا اینکه بعد یک هفته یه روز که خونه تنها بودیم مسعود از بیرون رسید چهره اش عصبانی بود و همین که رسید از من سراغ ملوک خانوم رو گرفت سینی رو روی میز گذاشتم و..
گفتم بالاست اتاق مریم چطور مگه چی شده که نرسیده دنبال ملوک خانومی نگاهی به طبقه بالا انداخت و زیر لب گفت دنبالم بیا با هم به طرف اتاقی که طبقه پایین بود رفتیم در رو که بست با عصبانیت دستش رو داخل موهاش کشید و زمزمه کرد باورم نمیشه آفتاب از وقتی شنیدم دارم دیوونه میشم کسی که اینهمه بهش اعتماد داشتیم اینکارو کرده باشه مقابلش ایستادم و گفتم مسعود خواهش میکنم آروم باش و بهم بگو چی شده من متوجه نمیشم از چی داری حرف میزنی تو چشمام زل زد گفت ملوک خانوم هر جا رفتیم هر کاری کردیم رو ملوک خانوم لو داده خشکم زد باورم نمیشد حرفی رو که شنیده بودم خنده آرومی کردم و گفتم شوخی میکنی مسعود با جدیت جواب داد شوخی ندارم آفتاب با ناباوری گفتم امکان نداره چرا باید همچین کاری کرده باشه شونه ای بالا انداخت و گفت نمیدونم من همون روزی که پرستار مریم شد اون روزی که به این خونه اوردمش بهش گفتم حق نداری با کسی درباره محل زندگیمون حرف بزنی ولی با این حال بازم رفته نشسته پیش همسایه های خونه قبلی از زندگی من گفته کجا زندگی میکنیم چه خونه ای داریم با یکیشون هم که صمیمی بوده شماره خونه رو داده تا اگه چیزی شد با هم در ارتباط باشن مسعود دور تا دور اتاق رو قدم میزد و خیلی عصبی بود حق هم داشت خیلی به ملوک خانوم سپرده بود که به کسی چیزی نگه و آدرس و تلفن خونه رو کسی ندونه با این حال بازم به یکی از همسایه ها داده بود و الان هم اون زن پیدامون کرده بود مسعود نفس های عصبی میکشید از جیبش سیگاری در آورد و روشن کرد لای پنجره اتاق رو باز کرد و سیگار رو به سمت بیرون دود میکرد میدونست که من خوشم نمیاد نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم خب مسعود الان تصمیمت چیه مریم رو که نمیخوای ببری این زن هم که دست بردار نیست و بدجور پیله کرده به طرفم چرخید و طره ای از موهام که روی شونه ام بود رو عقب داد و گفت من نمیزارم نوک انگشت ناهید هم به مریم بخوره چون میدونم اگه همچین اتفاقی بیوفته کاری میکنه پاش به این خونه هم باز بشه بخاطر همین باید همینجا دمش رو بچینم تا نتونه پیش روی کنه فقط منتظر نگاهش کردم که حرفش رو ادامه بده زمزمه کرد نمیتونم دیگه اجازه بدم ملوک خانوم اینجا بمونه به حرفم گوش نداده خیلی از دستش عصبی ام فقط نمیدونم در این صورت جواب مریم رو چی بدم با حرفی که مسعود زد...
رنگ و روم پرید وای نه امکان نداشت.. اگه ملوک خانوم میرفت مریم من رو عاصی میکرد آب دهنم رو ترسیده قورت دادم و زیر لب گفتم مسعود حالا عجله نکن شاید اصلا ملوک خانوم به همسایه نگفته اون زن بیچاره فکر نکنم همچین اشتباهی کرده باشه مسعود پوزخندی زد و گفت نه آفتاب ساده نباش فکر میکنی من پرس و جو نکردم کسی که این خبر رو بهم داده خود ناهیده اون گفت که ملوک خانوم بهش این خبر رو داده ولی من قانع نشدم و دوباره از این و اون پرسیدم چون میدونستم ملوک خانوم اصلا ناهید رو ندیده که بخواد باهاش در ارتباط باشه بعد چند روز فهمیدم که از همسایه گرفته شماره رو حرف مسعود که تموم شد آخرین امیدم رو هم برای منصرف کردنش از فرستادن ملوک خانوم از دست دادم مسعود روی تصمیمش پافشاری میکرد و میدونستم کاری رو بخواد حتما انجام میده تا چند دقیقه فقط داد و بیداد کرد و عصبانی بود آخرش که صبرم تموم شد بلند شدم گفتم مسعود تمومش کن نمیشه اینطوری پشتش حرف زد باید خودش هم باشه اگه همچین کاری کرده باشه خب میگه اصلا بزار صداش بزنم هر چند من مطمئنم ملوک خانوم این کار رو نمیکنه مسعود دستش رو پشت گردنش کشید و پشت سرم اومد گفت من همینجام صداش بزن بیاد بعد رفتن مسعود عصبانی پام رو روی زمین کوبیدم تو این شرایط و رفتارهای مریم فقط ناهید رو کم داشتیم از پله ها بالا رفتم به طرف اتاقش قدم برداشتم ملوک خانوم رو صدا زدم تا پایین بیاد خودش هم وقتی فهمید مسعود کارش داره تعجب کرد و همراهم اومدمسعود که چشمش به ملوک خانوم خورد صورتش از عصبانیت قرمز شد بلند شد و گفت آخرش کار خودت رو کردی آره؟ ملوک خانوم نگاهش رو میون من و مسعود حرکت داد و با من و من گفت آقا من متوجه نمیشم درباره چی صحبت میکنید مگه من چیکار کردم دست و پاهای لرزونش صورت رنگ پریده اش نشون میداد که خیلی هول کرده ولی من مطمئن بودم که ملوک خانوم کاری رو از عمد نکرده در حالی که مسعود خیلی ناراحت بود و میگفت ملوک خانوم از اعتماد من سو استفاده کرده مسعود نزدیک تر شد و گفت خودت رو به اون راه نزن زن ببین چی به روزمون اومده اونم بخاطر اشتباه و ندانم کاری های تو جواب بده دیگه این چه کاری بود کردی ملوک خانوم به گریه افتاده بود و در حالی که اشک میریخت قسم خورد آقا بخدا من بی خبرم از همه چیز چی شده مگه دلم به حالش میسوخت دستم رو روی شونه اش گذاشتم و...
به مسعود گفتم مسعودجان بهتره یکم آروم باشی اشاره ای به ملوک خانوم کردم که حالش خوب نبود مسعود پوفی کشید و رو برگردوند بعد چند لحظه که عصبی داخل سالن قدم میزد به طرفمون چرخید و خطاب به ملوک خانوم گفت یادته روزی که اومدیم اینجا بهت گفتم حق نداری هیچ آدرس و شماره ای از من و خانواده ام به کسی بدی بهت گفتم من رو این یه مورد حساسم ملوک خانوم که به فکر رفته بود با دادی که مسعود زد به خودش لرزید با توام جواب منو بده...چرا شماره این خونه رو دادی به اون زنیکه همسایه که الان شماره خونه من بیوفته دست هر کس و ناکسی ملوک خانوم انگار متوجه اشتباهش شده بود که گفت آقا غلط کردم بخدا نمیدونستم اینطوری میشه کی شماره اینجا رو پیدا کرده مگه مسعود نگاهی به طبقه بالا انداخت تا یه وقت مریم نشنوه و از لای دندون هاش غرید ناهید فهمیدی ناهید بعد چند سال سر وکله اش پیدا شده و از همسایه شماره اینجا رو گرفته الان چند روزه زندگی رو به کاممون زهر کرده بخاطر چی بخاطر اشتباه تو...ملوک خانوم صدای هق هقش بلند شده بود زمزمه کرد آقا بخدا من قصد بدی نداشتم فقط شماره اینجارو به نرجس دادم تا اگه یوقت اقوامم رفتن اونجا سراغم رو گرفتن یه نشونی ازم داشته باشه که بهشون بده اگه نمیدادم که پیدام نمیکردن برای مراسم ها خبرم کنن مسعود رو تا به حال اینقدر عصبی ندیده بودم... دوباره داد زد خب خیلی کار اشتباهی کردی مگه اونروز که اومدی پرستار بچم بشی بهت نگفتم فکر و ذکرت باید بچم باشه هر چی من میگم باید گوش بدی ولی تو چیکار کردی دست گذاشتی رو نقطه ضعف من حالا که اینطور شد وقتی بیکار شدی میفهمی چیکار کردی هر چقدر به مسعود چشم و ابرو میومدم تموم کنه اصلا نمیدید و به حرفهاش ادامه میداد ملوک خانوم که شنید مسعود میخواد اخراجش کنه بلند شد و به پای مسعود افتاد زمزمه کرد آقا توروخدا بهم رحم کنین من هیچ کاری رو از روی قصد و غرض انجام ندادم بخدا نمیدونستم قراره ناهید خانوم برگرده و همچین کاری کنه ببخشید منو شونه هاش رو گرفتم و سعی کردم بلندش کنم با دیدن اینکه اینطور ناراحت بود و مشخص بود ندونسته این کار رو کرده دلم گرفت مسعود داد زد آخه زن من همه این احتمالات رو بهت گفتم میدونستی شاید یه روز فیلش یاد هندوستان بکنه برگرده با این حال بازم مراعات نکردی سرم رو بلند کردم به مسعود گفتم بهتره تمومش کنی مسعودخان میبینی که ملوک خانوم خودش چقدر ناراحته...
با صدای قدمهایی که از پله پایین میومد حرفم نصفه موند مریم بود که هول کرده از پله ها پایین اومد چشماش قرمز بود و اونم گریه کرده بود رو به مسعود داد زد تمومش کن بابا چرا سر خاله ملوک داد میزنی اون کاری نکرده اون منو خیلی دوست داره نباید ناراحتش کنی زیر گریه زد و با صدای بلند اشک ریخت به طرف ملوک خانوم اومد و بغلش کرد مسعود نفس عمیقی کشید تا آروم بشه و به مریم گفت دخترم بهتره تو توی کار بزرگترا دخالت نکنی مریم که دوباره حالش بد شده بود جیغ زد نه نمیخوام خاله ملوک رو ناراحت کنی نگاه گریه کرده تو اینکارو کردی نمیبخشمت بابا... مسعود خواست حرفی بزنه که دستش رو گرفتم و اشاره کردم پیش مریم حرفی نزنه ملوک خانوم هر کاری میکرد تا مریم آروم بگیره موفق نمیشد سرش رو خجالت زده پایین انداخته بود مریم دستش رو گرفت و به زور با خودش به طبقه بالا برد ناراحت از اینکه این اتفاق افتاده روی مبل نشستم مسعود هم نیم نگاهی بهم انداخت و از خونه بیرون زد و شب به خونه برگشت توی اون مدت زندگیمون بهم ریخته بود و همه چی بی نظم بود لباسام رو عوض کردم و بعد اینکه جای حسین رو درست کردم توی تخت دراز کشیدم که مسعود هم اومد بی حوصله کنارم دراز کشید دستش رو روی سرش گذاشت و با چشمهایی باز به سقف خیره شد به طرفش چرخیدم صداش زدم نگاهم کرد و زیر لب جواب داد جانم آروم گفتم مسعود یه وقت نخوای ملوک خانوم رو بفرستی بره اولا که دیدی زن بیچاره چقدر ناراحت شد بعدشم خودت خوب میدونی که ما از پس مریم بر نمیایم بیچارمون میکنه خیلی روی ملوک خانوم حساسه دیدی دیگه چیکار کرد مسعود آهی کشید و در جوابم گفت آفتاب فعلا مسائل مهم تر از این هست که باید بهش فکر کنم ناهید اگه آدرس خونه رو پیدا کنه روزگارمون سیاهه باید یه فکری به حال خونه بکنیم تو اونو نمیشناسی آبرو سرش نمیشه میترسم بیاد اینجا داد و هوار راه بندازه جلوی همسایه ها نذاره ابرو برامون بمونه ناخودآگاه با شنیدن این حرف اخمام توی هم رفت و پرسیدم نکنه بازم قصد داری خونه رو عوض کنی نگاهش رو ازم دزدید و در حالی که جا به جا میشد جواب داد اگه مجبور بشیم باید این کار رو هم بکنیم نمیتونم ریسک بکنم و بذارم دست اون زن به خانوادم برسه با شنیدن این حرف سیخ سر جام نشستم و با ناراحتی گفتم یعنی چی مسعود بخاطر یه زن میخوای دوباره اوارمون بکنی هیچ میدونی من این خونه رو چقدر دوست دارم...
با چه آرزوهایی اینجارو چیدم براش خرید کردم نمیتونم مثل خونه قبل بیخیال اینجا بشم دلم نمیخواد از اینجا برم مسعود لطفا یه تصمیم دیگه بگیر و بیخیال خونه شو پوفی کرد و گفت عزیز من نگفتم که همین فردا خونه رو عوض میکنم همچین تصمیمی فعلا ندارم ولی اگه مجبور بشیم چاره دیگه ای نداریم بهت قول میدم اگه همچین اتفاقی افتاد بهتر از اینجا رو برات بگیرم تو غصه این چیزهارو نخور با اینکه خیلی ناراحت شده بودم و به هیچ وجه دلم نمیخواست از اینجا برم ولی بخاطر اینکه مسعود رو ناراحت نکنم حرفی نزدم و همه چیز رو دست سرنوشت سپردم تا ببینیم خدا برامون چی میخواد بعد از اونروز تو خونه همه تو خودشون بودند مسعود که هیچ استراحتی نداشت یا سر کار بود و یا پی ناهید میگفت نباید به امون خدا ولش کنم این زن دیوونست هر فکری به سرش بزنه عملی میکنه ملوک خانوم هم سر خودش رو با مریم گرم کرده بود ولی هنوز هم ناراحت بود و چند باری بهم نزدیک شد و سعی کرد توضیح بده تا مبادا ما فکر کنیم از عمد کاری کرده زن بیچاره ترس این رو داشت که یه وقت مسعود اخراجش کنه ولی بهش اطمینان دادم که همچین اتفاقی نمیافته و حتی اگه مسعود میخواست این کار رو بکنه من اجازه نمیدادم مریم بدون ملوک خانوم غیر قابل کنترل میشد و حتی نمیشد یه کلمه باهاش حرف زد تو روزهایی که سرمون گرم اتفاقات اخیر شده بود پسرم مقابل چشممون روز به روز بزرگتر میشد و هر روز بیشتر از قبل شباهتش به مسعود به چشم میومد و دلم براش ضعف میرفت تنها دلخوشی زندگیم شده بود پسرم حسین که با دیدن هر لبخندش و دست و پا زدنش خدا رو بخاطر وجودش شکر میکردم یه روز بعد نهار بود و مریم هم توی اتاقش بود دور هم نشسته بودیم و مسعود مشغول چند تکه کاغذ بود و ملوک خانوم و مامان با هم صحبت میکردند شیر حسین رو که دادم تو بغلم نگهش داشتم و به چشمهای درشتش خیره شدم که با دقت بهم نگاه میکرد دستم رو روی گونه اش کشیدم که با صدای مسعود سرم رو بالا اوردم ناهید بیخیال نمیشه هر روز داره یه کاری میکنه تا دستش به مریم برسه دیگه نمیدونم باید چیکار بکنم دست از سرمون برداره اخمامو توی هم کشیدم پرسیدم چطور مگه باز چیکار کرده جواب داد سراغ یکی از همکار های سابقم رفته اصلا نمیدونم اون رو از کجا پیدا کرده بهش پیله کرده که آدرس خونه مسعود رو بهم بده دیروز همکارم اومده بود محل کارم میگفت با هزار زور و زحمت دکش کردم...
رفت ولی میگفت بهش نمیخورد بیکار بشینه و پی قضیه رو حتما میگیره مامان گفت خب آقا مسعود باید چیکار کرد شما خودتون فکری دارین مسعود آهی کشید و گفت والا نمیدونم ولی هر کاری میکنم تا دست ناهید به مریم نرسه اون زن سالم نیست معلوم نیست چند سال کدوم گوری بوده با کیا رفت و آمد کرده الان نمیذارم دخترم رو هم مثل خودش بدبخت کنه اون اگه مادر بود بچه چند ماهش رو ول نمیکرد بره اون روزایی که بچم گریه میکرد مادرش رو میخواست کجا بود که الان پیداش شده ادامه حرف مسعود با صدای افتادن چیزی روی زمین قطع شد ترسیده به عقب چرخیدم که نگاهم به به مریم افتاد که روی پله ها ایستاده بود و کتاباش از دستش روی زمین افتاده بود نگاه بهت زده ام رو به مسعود دوختم که با تاسف سرش رو تکون داد اتفاقی که مسعود ازش میترسید افتاده بود ملوک خانوم بلند شد تا به طرفش بره که مریم داد زد مامانم کجاست بابا مامانم کجاست چرا بهم نگفتی چرا دروغ گفتی بابا من میخوام مامانم رو ببینم جو خیلی بدی بود مسعود نه حرفی میزد و نه کاری انجام میداد و صدای مریم لحظه به لحظه بلند تر میشد وقتی دید کسی جوابی بهش نمیده پایین اومد و رو به رو مسعود ایستاد در حالی که با دستاش روی سینه مسعود میزد ازش میخواست پیش مامانش ببرتش مریم کم کم عصبانی شد و گلدونی که روی میز بود رو برداشت و روی زمین کوبید ترسیده حسین رو به خودم فشردم و صورتم رو چرخوندم تا مبادا از شیشه ها به این طرف پرتاب بشه حتی دیگه ملوک خانوم هم نمیتونست آرومش کنه مسعود تلاش میکرد دستش رو بگیره ولی مریم به سرش زده بود و اونقدر گریه کرد که صداش هم عوض شده بود مسعود برای اولین بار سر مریم داد کشید و گفت خفه شو بچه من بخاطر خودت هست که نمیخوام ببینیش تو این زن رو نمیشناسی توی تمام روزها من کنارت بودم الان چی شده که تا اسم مادرت پیش اومد این کار هارو میکنی مریم که جا خورده بود و انتظار نداشت مسعود سرش داد بزنه آروم هق هق میکرد و با صدای آرومی گفت بابا تو هر چی هم بگی من میخوام مامانم رو ببینم دیگه نمیخوام فقط یه عکس ازش داشته باشم و عکسش رو بغل کنم میخوام خودش رو بغل کنم مسعود کمی نگاهش کرد و زمانی که دید مریم مصممه پشتش رو بهش کرد و زمزمه کرد تازه بدبختیامون از الان شروع شد راست هم میگفت مریمی که من میشناختم بعید بود بیخیال بشه و تا مادرش رو نمیدید آروم نمیگرفت ...
ملوک خانوم با هر سختی که بود راضیش کرد به اتاقش برن بلکه کمی آروم بگیره چشماش از شدت گریه قرمز شده بود بعد رفتن ملوک خانوم و مریم مسعود از شدت عصبانیت به طرف حیاط رفت و سیگار پشت سیگار روشن میکرد از طرفی حسین بخاطر سر و صدا بیدار شده بود و گریه میکرد تو بغلم تکونش میدادم و حواسم به مسعودی بود که تو این هوای سرد با یه لباس نازک تو حیاط قدم میزد مامان که فهمیده بود ناراحتم حسین رو از بغلم بیرون کشید و گفت من حواسم به حسین هست برو کنار شوهرت باش حالش خوب نیست تو چشمهای مهربونش زل زدم و ازش تشکر کردم کت مسعود رو که همیشه کنار در ورودی آویزون میکرد رو برداشتم و به طرفش رفتم از صدای قدم هام متوجه حضورم شد به طرفم چرخید از قرمزی چشمهاش جا خوردم ولی مشخص بود که چقدر اعصابش خرده کت رو روی شونه هاش انداختم زمزمه کردم چرا اینجا وایستادی مریض میشی دود سیگار رو توی صورتم فوت کرد و زیر لب گفت آفتاب خسته شدم هر کاری میکنم مریم راضی نیست بازم کمبود داره با اینکه اینقدر ملوک خانوم رو دوست داره اسم مادرش رو که شنید میخواد بره پیشش دستم رو دور بازوش حلقه کردم و در حالی که به طرف باغ پشتی میرفتیم گفتم غصه نخور به نظر من عجله کرده تو تصمیم گرفتن زمان بگذره شاید پشیمون بشه الان کنجکاوه مادری که تنهاش گذاشته رو ببینه چند روز بگذره تصمیمش عوض میشه مسعود خدا کنه ای زمزمه کرد و راضیش کردم به خونه برگردیم اونروز مریم اصلا از اتاقش بیرون نیومد و فقط اجازه میداد ملوک خانوم پیشش بره و حتی به من هم اجازه نمیداد وارد اتاقش بشم مسعود که میدونستم بخاطر داد زدن سرش ناراحته چند باری خواست از دلش در بیاره که مریم داد زد و نخواست مسعود رو ببینه تمام شب رو مسعود خواب به چشماش نیومد و منم پا به پاش بیدار بودم بهش حق میدادم ناراحت باشه اون زن زنی نبود که بتونه از مریم مراقبت کنه و خیلی بهش آسیب میزد ولی اینو هم میدونستم که مریم اگه چیزی رو میخواست به زور هم شده بهش میرسید صبح که از اتاق بیرون رفتم مسعود پشت میز نشسته بود و مشغول صبحانه خوردن بود ملوک خانوم هم در حال چای ریختن بود کنارش ایستادم و آروم پرسیدم مریم بیدار نشده ملوک خانوم زیر چشمی مسعود رو نگاه کرد و گفت چرا خانوم جان بیداره ولی فعلا راضی نشده بیاد پایین آهی کشیدم و ادامه دادم نظرش عوض نشده جواب داد نه خانوم من مریم رو میشناسم...
نه خانوم من مریم رو میشناسم لج کنه هیچکس جلو دارش نیست کل شب ورد زبونش مادرش بوده از بس گریه کرده الان ببینیش نمیشناسیش از دست من هم دیگه کاری بر نمیاد خیلی باهاش حرف زدم ولی چه فایده مریم ملوک خانوم بیچاره رو هم خسته کرده بود و از چشماش مشخص بود که شب خواب به چشمش نیومده تا سر ظهر خبری از مریم نبود و مسعود هم سر کار نرفت میدونستم که فکرش پیش مریمه وقت نهار که شد مریم بالاخره از اتاقش بیرون اومد چشماش باد کرده بود و موهاش نامرتب اطرافش پخش بود با اینکه خیلی اذیت میکرد ولی با دیدن حالش دلم براش سوخت این بچه چه گناهی داشت که بدون مادر بزرگ شده بود و طبیعی بود که الان دلش میخواست مادرش رو کسی که به دنیا آورده بودش رو ببینه سلام آرومی داد و پشت میز نشست مسعود نگاهش مدام بهش بود و خیلی غصه اش رو میخورد آخرهای غذا بود که مریم سرش رو بالا آورد و از مسعود پرسید بابا کی پیش مامانم میریم مسعود نگاه ناامیدی بهم انداخت که چشمام رو روی هم گذاشتم و فشار آرومی به دستش دادم تا آروم باشه مسعود قاشق رو داخل بشقاب گذاشت و آروم جواب داد غذاتو بخور با هم حرف میزنیم مریم که این حرف رو شنید انگار خیالش راحت شد و لبخندی روی لبش نشست بعد از نهار مسعود دست دخترش رو گرفت و توی سالن نشستند نفس عمیقی کشید و گفت ببین دخترم میدونم که میخوای بری پیش مادرت ولی چطوری میخوای تو چشمای مادری نگاه کنی که تو رو تنها گذاشته و رفته نگاه اینجا خاله آفتاب هست خیلی دوست داره مامانبزرگ داداش حسینت هست از همه مهمتر خاله ملوک تو که اینهمه خاله ملوک رو دوست داری چطوری میخوای تنهاش بذاری بری کنار مسعود نشستم و به حرفهاشون گوش دادم مریم نگاهی به هممون انداخت و به من زل زد با تعجب بهش نگاه میکردم که قیافه مظلومی به خودش گرفت و گفت نه بابا من اینجا رو دوست ندارم تو همیشه سرکاری خاله آفتاب منو دوست نداره سرم داد میزنه منو کتک میزنه کلمه به کلمه حرفهاش رو که میزد چشمام گردتر میشد هیچ کدوم حرفهاش درست نبود چطور میتونست همچین دروغی رو بگه ملوک خانوم بهت زده صداش زد مریم دخترم این چه حرفیه میزنی ناخودآگاه یاد روزی افتادم که ملوک خانوم رفته بود و مریم به حدی خسته ام کرده بود که کنترلم رو از دست داده بودم و سرش داد زده بودم از روی مبل بلند شدم و در حالی که بهش نزدیک میشدم با ناراحتی گفتم مریم عزیزم چرا داری دروغ میگی من کی کتکت زدم....
کی دعوات کردم به جز روزی که اونم خودت باعثش شدی چرا محبت هایی که بهت میکنم رو نمیگی چرا به پدرت نمیگی برات میوه پوست میکنم میارم ولی لب بهشون نمیزنی و ظرفش رو میشکنی حین حرف زدن از شدت ناراحتی بغضم گرفته بود و خودم هم متوجه اشک هام نبودم به خودم که اومدم مسعود دستش رو روی شونه ام گذاشت زمزمه کرد آفتاب جان گریه نکن من از همه چیز با خبرم نمیخواد خودت رو ناراحت کنی مریم که انتظار داشت مسعود بعد شنیدن این حرفها سر من عصبانی بشه وقتی دید مسعود حرفی بهم نزد با اخم نگاهم میکرد و آخرش هم بلند شد و از پیشمون رفت بعد رفتن مریم مامان و ملوک خانوم تنهامون گذاشتن تا باهم حرف بزنیم مسعود دستش رو به طرف سیگار برد تا روشن کنه که از دستش بیرون کشیدم و در حالی که حرص میخوردم گفتم بسه مسعود این چند روز خودت رو از بین بردی بس که به این دود لعنتی پناه بردی پوفی کشید و گفت چیکار کنم آفتاب همه چیز زندگیم به هم ریخته این زن از اولش هم برای من خوش یمن نبود از روزی که پاش رو تو زندگیم گذاشت بدبختی پشت بدبختی برام آورد ولی چیکار میکردم که یه بچه داشتم الانم باز دست گذاشته رو نقطه ضعف من بخاطر اینکه مریم بچه من نبود نمیتونستم برای مریم تصمیم بگیرم سر و صدای مریم از طبقه بالا میومد که سر ملوک خانوم داد میزد میون حرفهاش اسمم رو میشنیدم میدونستم که هر چقدر به این بچه محبت کنم نمیبینه هنوزم باورم نمیشد اون حرفهای سر و ته دروغ رو پیش مسعود به هم بافت خداروشکر که مسعود من رو میشناخت و میدونست همچین کاری نمیکنم نگاهی به قیافه ناراحتش انداختم آروم پرسیدم میخوای چیکار بکنی مسعود مریم آروم نمیگیره میترسم آخرش ملوک خانوم هم از دستش فرار کنه بیچاره رو خیلی اذیت میکنه سرش رو با تاسف تکون داد و گفت آفتاب مجبورم رضایت بدم به نظرم خودش بره و شرایط مادرش رو ببینه میفهمه که حرفهای من واقعیت داشته اون زن یه روز هم نمیتونه مریم رو نگه داره الان فقط با این کار میخواد من رو اذیت کنه ببینه مادرش براش مادری نکرده و نمیکنه خودش پشیمون میشه و با پای خودش برمیگرده اینجا اینطوری شاید قدر ماهارو بهتر بدونه در تایید حرفش گفتم آره به نظر منم این بهترین کاره بعدشم خدا رو خوش نمیاد وقتی مریم اینطوری دلش مادرش رو میخواد نذاریم ببینتش بذار چند روز کنارش بمونه ملوک خانوم هم اینجا میمونه تا مریم برگرده...
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید