رمان آفتاب 9
میون دستهام گرفتم گفتم مامان بهتره که دیگه ناراحت نباشی نترس مسعود الان اومد گفت پول بابا اینارو فرستاده دیگه دست به این کارها نمیزنن خودت هم که خوب میدونی چفت و بست دهن اونا به پول ربط داره سرش رو پایین انداخت زمزمه کرد دخترم همینطوریش هم من پیش تو و آقا مسعود شرمندم خدا من رو بکشه از دستم راحت شین سریع گفتم مامان این چه حرفیه میزنی خدا نکنه بعدشم مسعود این کارهارو با رضایت خودش انجام میده مامان اشک گوشه چشمش رو پاک کرد و با صدای آرومی گفت خب دخترم الان همین آقا مسعود نمیگه من دیگه چقدر باید تو حلقوم اینا پول بریزم حق هم داره اگه ناراحت بشه گفتم مامان مسعود به خاطر آسایش ما هر کاری میکنه تا حالا یکبار هم این حرفهارو به زبون نیاورده تو بهشون فکر نکن بعد از کمی صحبت کردن با مامان بالاخره تونست خجالت رو کنار بذاره و از اتاق بیرون بیاد میگفت نمیتونم با آقا مسعود چشم تو چشم بشم .بعد از چند روز که به آرومی و به دور از هر اتفاقی سپری شد دیگه باور کرده بودیم که بابا اینا بیخیال شدند و مشغول خرج کردن پولی هستن که مسعود براشون فرستاده ولی چیزی نگذشت تا یه روز که مسعود از سر کار برگشت من رو به کناری کشید و گفت آفتاب یه خبری برات دارم ولی آروم باش خب دلم شور میزد و از لحن مسعود مشخص بود اصلا خبر خوبی نیست نفس عمیقی کشیدم گفتم چی شده مسعود لطفا بهم بگو نگاهی به اطراف انداخت زمزمه کرد امروز وقتی سر کار بودم یکی از همسایه های خونه قبلی باهام تماس گرفت گفت پدرت و برادرات بعد از گرفتن پول هم چند بار رفتن و سر و صدا راه انداختن آسایش بیچاره هارو گرفتن همه از دستشون عاصی شدن ازم خواهش میکرد که بیا و ببین این مردم آزار ها چی میخوان بهشون بده تا ما از دستشون شکایت نکردیم بندازنشون تو هلفدونی میگفت تا الانش هم به خاطر احترام به ما دست روی دست گذاشتن ولی صبرشون تموم شده دستم رو روی سرم گذاشتم زیر لب گفتم همون چیزی که ازش میترسیدم به سرمون اومد مسعود الان باید چیکار کنیم اینا دیووونه شدن حتما فهمیدن مامان پیش منه ای خدا این چه پدری هست که فقط به فکر اینه خانوادش رو اذیت کنه همون لحظه مامان سر رسید و انگار آخر حرفم رو شنیده بود که ترسیده پرسید آفتاب چه خبر شده باز بابات اینا رفتن جایی کاری کردن نگاهی به مسعود انداختم و گفتم نه مامان اصلا خبری ازشون نیست گفت به من دروغ نگو....
خودم شنیدم ناچارا وقتی دیدم اصرار میکنه براش تعریف کردم چی شده مامان کمی به فکر فرو رفت و بعد از چند لحظه گفت آفتاب من باید برگردم اگه من رو ببینن دیگه نمیافتن دنبال شما سریع گفتم مامان چی داری میگی نمیدونی اونا چقدر وحشی هستن تا الان هم حتما فهمیدن پیش منی یه وقت کاری باهات میکنن من اجازه نمیدم بری. مامان لبخندی برای آروم شدن من زد ولی مشخص بود دل خودش هم شور میزنه و ادامه داد ببین آفتاب جان من اگه الان نرم اونا اینجا رو هم پیدا میکنن نمیخوام آسایش شما رو هم بهم بزنن خودتون به اندازه کافی مشکل دارین من باید برم سر و گوشی آب بدم بعدش برمیگردم نگران نباش نگاهی به مسعود که سکوت کرده بود انداختم و لب زدم تو یه چیزی بگو نذار مامانم بره اونجا بین اونا اصلا اگه بره و بعد دنبالش کنن اینجارو پیدا کنن چی گفت آخه عزیزم من چی بگم اختیار مادرت دست خودشه حتما اینطوری صلاح میدونه هر چقدر اونشب با مامان حرف زدم راضی نشد و وسایلش رو شبونه جمع کرد تا صبح بره اون شب تا صبح خواب به چشمام نیومد و بعد از خوابوندن حسین فقط توی اتاق قدم میزدم آخر سر مسعود بلند شد نشست گفت آفتاب بیا بگیر بخواب اینطوری که هیچ چیزی تغییر نمیکنه بیشتر مریض میشی کنارش نشستم و با بغض گفتم مسعود دل نگرون مامانم نباید اجازه بدیم بره درسته که فقط در این صورت بابا اینا دست برمیدارن ولی نکنه مامان رو بزنن مسعود که دید بی قرارم گفت اگه میخوای یه نفر رو میفرستم اون اطراف باشه و یه سر و گوشی آب بده سریع گفتم اره خواهش میکنم ادامه داد ولی نمیتونه دخالت کنه اونموقع برای خودمون بد میشه چون میفهمن مادرت یه حامی داره و بیشتر پیگیر میشن زمزمه کردم اشکال نداره اینطوری حداقل میدونم که یکی حواسش به مامان هست هوا که روشن شد مامان وسایلش رو جمع کرد مسعود براش ماشین گرفت و راهی شد اشک چشمام بند نمیومد مامان دم رفتن قول داد که یکی دو روز بمونه برگرده و تمام اون دو روز چشمم به در خشک شد تا خبری ازش بشه ملوک خانوم مدام باهام صحبت میکرد ولی بی فایده بود بعد دو روز که دیدم از مامان خبری نشد همین که مسعود از بیرون رسید راهش رو سد کردم گفتم مسعود مامان قرار بود برگرده ولی خبری ازش نیست اون آدمی که باهاش فرستادی چیزی بهت نگفته؟ حال مامان خوبه؟ مسعود نگاهش رو ازم دزدید و دستپاچه گفت آره آفتاب نگران نباش خوبه حتما خواسته چند روزی بیشتر بمونه.
ولی من از اون چشم دزدین و نگاه های مشکوکش فهمیدم که حتما اتفاقی افتاده دوباره نگاهی بهش انداختم و گفتم مسعود راستشو به من بگو من بیشتر از هرکسی اون ادمارو میشناسم میدونم که چقدر بی رحم و وحشین بلایی سر مادرم اوردن؟ دلم شور میزنه توروخدا بهم بگو. مسعود سرشو پایین انداخت و بعد از چند لحظه دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت بیا...بیا سرمیز بشین تا همه چیزو برات بگم نفس عمیقی کشیدم و کنارش نشستم دستم رو توی دستش گرفت و گفت همونطوری که خودت حدس میزدی حسابی مادرت رو بازخواست کردن و وقتی جواب درست و حسابی بهشون نداده کارشون به کتک و کتک کاری کشیده کسی که فرستاده بودم محله ی مادرت اینا میگفت صدای داد و بیداد از خونه مدام بیرون میومد گاهی هم صدای التماس و کمک خواستن های زنی به گوش میرسید با این حرف مسعود اشک هام سرازیر شد و بغضم ترکید مسعود گفت افتاب اجازه بده حرفم رو تموم کنم همسایه ها به داد مادرت رسیدن و از دست پدر و برادرات نجاتش دادن نمیدونم چرا مادرت با اینکه میدونست چه بلایی به سرش میارن با پای خودش به اون دیوونه خونه رفت. از جام بلند شدم و گفتم حالا کجاست حالش خوبه دوباره که به اون خونه برنگشته؟ مسعود گفت کمی کسالت داره یکی از دست هاش از کتف اسیب دیده همسایه ها بردنش درمانگاه. مردی که توی محلتون به عنوان بپا گذاشته بودم دنبالش رفته و انتقالش داده بیمارستان درمانگاه های اون محله نمیتونستن درست دردش رو دوا کنن. از جام بلند شدم و گفتم کجاست منو ببر پیشش الهی بمیرم دو روزه غریب و تنها مونده توی بیمارستان مسعود گفت اینطوری نیست براش پرستار گرفتم همین که حالش بهتر بشه میاریمش خونه. گفتم پس اونا چی میشن حتی دلم نمیخواد اسم پدر و برادر رو دیگه به زبون بیارم. مسعود جواب داد دیر یا زود متوجه ی همه چیز میشن و بلاخره مارو هم پیدا میکنن خودم دیشب رفتم بیمارستان یه سری به مادرت بزنم باهاش صحبت کردم و یه جورایی راضیش کردم از پدرت جدا بشه مادرت مدام میگفت زشته و مردم دربارم چی میگن تو این سن با بچه و نوه بخوام طلاق بگیرم ولی بهش گفتم زشته که اسم چنین مردی به عنوان شوهر توی شناسنامه اش باشه. خودمو توی بغل مسعود انداختم و با گریه گفتم خدا برامون حفطت کنه اگه تو نبودی ما میخواستیم چیکار کنیم تو دوای هر دردی سایت بالا سرمون باشه که اینقدر به فکری ولی مسعود بعد از این که مادرم ازش جدا بشه هم....
بابام مارو راحت نمیذاره اون کافیه متوجه بشه این مدت مامان کجا بوده و بوی پول به مشامش برسه اونموقع یه پاش اینجاست اینجا هم برامون دردسر درست میکنه مخصوصا که خرجیشون هم قطع میشه موهام رو پشت گوشم داد و گونه ام رو نوازش کرد و گفت نگران نباش اگه از این فکرها به سرشون زد و خواستن بیان اینجا آبرومونو ببرن خودم یه گوشمالی حسابی بهشون میدم تا دیگه دست به این کارها نزنن نفس عمیقی کشیدمو زمزمه کردم من اعتمادم به تو کامله انشالله که درست میشه فقط مسعود ازت خواهش میکنم همین الان من رو ببر مامان رو ببینم وگرنه تا خود صبح خواب به چشمام نمیاد مسعود دو دل نگاهم کرد که گفتم خواهش میکنم قبول کن. وقتی دید روی تصمیمم مصمم هستم قبول کرد لباسی که دم دستم رسید تنم کردم و بعد اینکه بچه ها رو به ملوک خانوم سپردیم همراه مسعود راهی بیمارستان شدیم همین که رسیدیم با قدم هایی بلند خودم رو به سالن رسوندم به طرف اتاقها میرفتم که زنی صدام زد خانوم کجا؟ به طرفش که برگشتم مسعود هم رسید پرستار که انگار مسعود رو میشناخت باهاش با احترام صحبت کرد و زمانی که فهمید دختر یکی از مریض هام اجازه داد برم مسعود هم همراهم اومد در یکی از اتاقها رو نشونم دادو گفت اینجاست در رو که باز کردم دختر سفید پوشی که کنار پنجره ایستاده بود به طرفمون برگشت مسعود گفت پرستار مامانت هست خانوم نیکخو سرم رو براش تکون دادم و به طرف تخت رفتم بغضی که تو کل راه توی گلوم بود شکست با دیدن صورت کبود مامانم و دستش که بسته بود اشک هام شدت گرفت کنار تختش زانو زدم و سرم رو روی بازوش گذاشتمو گریه کردم هر چقدر مسعود صدام میکردتا آروم باشم بی فایده بود صدای گرفته مامانم رو که شنیدم گریه ام بند اومد. سریع سرم رو بلند کردم یکی از چشمهاش رو کامل نمیتونست باز کنه و با همون چشم نیمه باز نگاهم میکرد دستم رو نوازش وار روی صورتش کشیدم گفتم دور سرت بگردم مامان الهی من بمیرم تو رو توی این حال نبینم دستشون بشکنه چرا با تو اینکار رو کردن با دیدن اشک هام مامان هم گریه کرد گفت گریه نکن دخترم من از اولش هم بختم سیاه بود همون روزی که به پدرت بله دادم خودم رو بدبخت کردم زیر لب گفتم ششش آروم باش مامان نه از این به بعد دیگه تموم میشه دیگه نمیذارم هیچوقت به اون خرابه برگردی خودم کنارتم نمیذارم بهت بد بگذره ای کاش اون روز نمیذاشتم برگردی باهات حرف میزدم...
اون روز نمیذاشتم برگردی باهات حرف میزدم راضیت میکردم طلاق بگیری با خجالت نگاهش رو ازم گرفت. دستش رو گرفتم گفتم مامان قربونت برم خجالت کشیدن نداره تا کی میخوای بسوزی و بسازی این مرد درست بشو نیست مامان حرفم رو تایید کرد کنارش روی تخت نشستم زمزمه کردم خیلی درد داری مامان دستت چطوره لبخندی زد تا من دلم خوش باشه ولی مشخص بود درد داره و جواب داد نه دخترم خوبم دستم یکم ضرب دیده که اونم به مرور خوب میشم عوضش راحت میشم از زندگی کردن زیر این بار عذاب زیر لب خداروشکری گفتم که اتفاق بدتری نیوفتاده تا دو روز بعد که مامان بیمارستان بود یه پام اونجا بود یه پام خونه و اصلا تنهاش نمیذاشتم خودم به همه کارهاش میرسیدم بعد دو روز دکتر مرخصش کرد و به خونه برگشتیم حال مامان هم خوب بود و از اینکه قرار بود دیگه برای همیشه پیشم باشه خوشحال بودم به محض رسیدن به خونه دست به کار شدم و برای مامان غذا درست کردم دکتر گفته بود بهتره چند روز غذای سبک و آبکی بخوره ملوک خانوم هم حواسش به حسین بود و خیالم راحت بود یه لحظه چشم از مامان برنمیداشتم زخماش رو هر روز تمیز میکردم. حالش خیلی بهتر شده بود خدودا یک هفته ای که از برگشتن مامان به خونه میگذشت یه شب مسعود که از سر کار برگشت بعد از خوردن شام کنارمون نشست و از مامان پرسید حاج خانوم نظرتون که عوض نشده هنوزم میخواین که این زندگی رو تموم کنین؟ مامان سرش رو پایین انداخت و شرمنده گفت من شرمندتونم آقا مسعود این مدت خیلی براتون دردسر درست کردم نمیخوام بیشتر از این اذیت بشید اینا هم دست از سرمون برنمیدارن ولی چاره دیگه ای هم ندارم مسعود لبخندی زد در جوابش گفت این چه حرفیه میزنید شما برای من فرقی با آفتاب ندارید شما هم خانواده ام هستین و نمیخوام ناراحت ببینمتون علاوه بر اینکه تا حالا هر کاری کردم به خاطر خودتون بوده ولی تحمل دیدن غم آفتاب رو هم ندارم آفتاب خیلی غصه شما رو میخوره شما اگه تصمیمتون قطعی هست من حرفی ندارم و بهتون کمک میکنم به چیز دیگه ای هم فکر نکنید من همش رو درست میکنم مامان خیلی از مسعود تشکر کرد و پیش من هم مدام از خوبی های مسعود میگفت از روز بعد مسعود رسما کارهای طلاق رو شروع کرد و جاهایی که حظور مامانلازم بود دنبالش میومد میبردش اوایل مامان میترسید ولی دل گرمی های مسعود باعث شد ترس رو کنار بذاره. خیلی براش خوشحال بودم که دیگه مجبور نیست....
حضور این آدم دیوونه رو تو زندگیش تحمل کنه دو سه روزی دنبال کارهای اداری بودن و از اونجایی که مسعود اکثر جاها آشنا داشت کارها زودتر از انتظارمون پیش رفت تا اینکه یه روز مسعود اومد گفت امروز برای پدرت هم نامه فرستادن باید حضور داشته باشه با اومدن اسمش ناخودآگاه دوباره دلشوره به جونم افتاد میترسیدم بیاد اذیتم بکنه مامان هم که متوجه شد حالش مثل من بهم ریخت حق هم داشت اون مرد که از بدشانسیم پدرم میشد اصلا رفتارش طبیعی نبود وقتی متوجه شدم مامان حالش بده کمک کردم به اتاقش بره وقتی برگشتم به مسعود خیره شدم گفتم مسعود الان کی باید با مامانم بره اونا نباید تورو ببینن وگرنه برامون بد میشه استکان چای رو سر کشید گفت آفتاب اول و آخرش که میبینن تا کی باید پنهون کنیم نمیخوام مادرت رو تنها بذارم اونا هم باید بفهمن من هستم تا بلکه یکم دست از این کارهاشون بکشن اونا فکر میکنن شما بی کس و کار موندین کمی نگاهش کردم به فکر فرو رفتم خوب میدونستم که وقتی مسعود حرفی رو بزنه عملی میکنه تا به حال همیشه دست به هر کاری زده بود اول آرامش مارو فراهم کرده بود مطمئن بودم از پس این کار هم برمیاد شب موقع خواب خیلی نگران بودم و خوابم نمیبرد این مدت زندگیمون حسابی به هم ریخته بود اولش که با اومدن اون زن احمق شروع شد حالا هم که سر و کله بابا پیدا شده بود مطمئن بودم فردا با توپ پر میاد...مسعود کمی دلداریم داد تا بالاخره دم دمهای صبح خوابم برد صبح موقع رفتن مسعود و مامان بیدار شدم و راهیشون کردم مامان هنوزم درد داشت ولی مجبور بود بره بعد از رفتنشون ملوک خانوم دستم رو گرفت گفت خانوم جان اینقدر نگران نباشید انشالله درست میشه مادرتون خداروشکر تنها نیستن آقا مسعود کنارشه. تا ظهر بشه و برگردن به اندازه چند سال برام گذشت با باز و بسته شدن در حیاط سریع به طرف در ورودی رفتم و داد زدم ملوک خانوم اومدن در رو که باز کردم چشمم به مامان و مسعود خورد که مسعود دست مامان رو گرفته بود کمک میکرد راه بره ولی با دیدن جعبه شیرینی دست مسعود انگار آرامش به دلم نشست متوجه شدم که با خبرهای خوبی برگشتن نزدیک که شدند سریع با هیجان پرسیدم سلام چی شد؟ جواب سلامم رو دادن و مسعود خندید گفت عزیز من بزار بیایم تو بعد میگم. از مقابل در کنار رفتم و خودم به طرف مامان رفتم دستش رو گرفتم صورت خندون مامان....
حالم رو از این رو به اون رو کرد ولی هنوزم بی قرار بودم گفتم نمیخواین بگین چی شد بخدا از دلشوره مردم مسعود کتش رو از تنش در آورد گفت خداروشکر مادرت بعد چند سال از دست اون مرد ظالم تموم شد از این به بعد آزاده با تعجب گفتم یعنی دیگه تموم شد طلاق گرفتن مسعود سرش رو تکون داد با خوشحالی مامان رو بغل کردم و تبریک گفتم ولی با رسیدن سوالی به ذهنم سریع گفتم مسعود تو چی تورو شناختن فهمیدن کی هستی روی مبل نشست جواب داد اره متوجه همه چیز شدن میدونی که کار همیششون هست داد و بیداد راه انداختن کلی بد و بیراه بارمون کردن کارشون به تهدید کردن هم رسیده که دست از سرمون برنمیدارن مسعود که انگار چیزی یادش اومده بود گفت آها راستی پدرت هم گفت تو دست رو زنهای خونه من گذاشتی اول دخترم رو ازم گرفتی الانم زنم رو ناخودآگاه پوزخندی گوشه لبم نشست زمزمه کردم تو منو ازشون گرفتی؟ انگار یادش رفته خودش من رو فرستاد شهر نو حالا تازه یادش اومده زن و بچه داره مسعود نزدیکم شد و با لحن آرومی گفت ول کن آفتاب جان بهش فکر نکن این مردی که من دیدم اصلا آدم درستی نیست و چیزی جز پول براش اهمیت نداره مشخص بود که این حرفهارو به خاطر اینکه شکست خورده بود میگفت در واقع پیدا بود که نه تو و نه مادرت براش مهم نیستین و فقط به خاطر اینکه خرجیش قطع میشه حرصی شده بود نفس عمیقی کشیدم و به خاطر داشتن همچین پدری افسوس خوردم. اون شب همه خوشحال بودیم که بالاخره بعد مدت ها دردسر از سرمون باز شده و نه خبری از ناهید نامی بود و نه پدر و برادرهایی که فقط به فکر منافع خودشون بودند.چند روزی از اومدن معلم برای مریم میگذشت و شکر خدا حال مریم هم بهتر شده بود روزهای اول یکم درس خوندن براش سخت بود ولی به مرور حرف معلمشو گوش میداد.البته دیگه خبری از اون مریم سابق نبود هنوزم خنده ها و گریه هاش ادامه داشت لحظه ای خوشحال بود ولحظه ای ناراحت ولی اوضاع خیلی بهتر بود و زندگی به روال سابق خودش برگشته بود تا اینکه مسعود یه روز که از سرکار برگشت به سراغم اومد گفت آفتاب برای من یه کار خیلی مهم پیش اومده باید یه سفر چند روزه برم ولی زود برمیگردم اخمامو تو هم کشیدم و زمزمه کردم ولی مسعود ما تنهایی چیکار کنیم صورتم رو نوازش کرد و گفت عزیزم یکی از آشنا هامو میذارم مراقب شما و خونه باشه شمارشو هم بهت میدم که اگه کاری داشتی....
باهاش تماس بگیری حتی اگه چیزی هم احتیاج بود بهش بگو اون میخره میاره شما بیرون نرین دست خودم نبود ناراحت شده بودم همینطوری هم این مدت بخاطر مشکلات از هم دور بودیم و اصلا خودمون رو به کل فراموش کرده بودیم ولی چاره ای نداشتم مسعود ساکش رو جمع کرد و خودش برای خونه خرید کامل انجام داد نمیدونم چرا حس بدی داشتم و تا لحظه آخر دلم میخواست راه مسعود رو سد کنم و نذارم بره یه دلشوره ی عجیبی داشتم احساس میکردم برای مسعود اتفاقی ک مدام اصراز میکردم که سفرش رو عقب بندازه میوفته ولی همچین کاری شدنی نبود مسعود دم رفتن خیلی نگران شرایط مریم بود و کلی به هممون سپرد مراقبش باشیم و گفت اگه حالش یه وقت بد شد با دوستش تماس بگیریم تا به کمکمون بیاد و مریم رو به بیمارستان ببره. با دو دلی و نگرانی مسعود رو راهی کردیم همین که در رو بستیم و به خونه برگشتیم با دیدن خونه و جای خالی مسعود دلم گرفت ولی خودم رو دلداری میدادم که زود برمیگرده و جای دوری نرفته سعی کردم خودم رو با کارهای مختلف سرگرم کنم به مریم سر میزدم و به خاطر نبود پدرش بیشتر از قبل حواسم بهش بود. یه روز از رفتن مسعود میگذشت و سر ظهر بود و دور هم نشسته بودیم مامان و ملوک خانوم مشغول صحبت با هم بودند و منم حسین رو میخوابوندم که در خونه رو زدند. با تعجب به هم نگاه کردیم همون موقع ملوک خانوم بلند شد پرسید برم ببینم کیه خانوم. کمی مکث کردم و گفتم صبر کن ملوک خانم اخه ما که کسی رو نداریم مسعودم به این زودی برنمیگرده برگرده هم خودش کلید داره در نمیزنه. مامان نگاهی بهم انداخت و گفت دخترم چرا اینطوری میکنی سر گردنه که نیستیم چند تا خونه ی دیگه توی این محله هست مدام ادم رد میشه ماشین میاد و میره اخه کی به کار ما کار داره که میترسی در رو باز کنی حتما همون دوست اقا مسعوده که خونه رو بهش سپرده یا یکی از دوست و آشناهای ملوک خانمه بذار بره در رو باز کنه بنده خدا شاید کسی که پشت درِ کاری داره. دو دل بودم ولی با خودم گفتم مامان تجربه اش از من بیشتره واگه چیزی بود حتما اونم حس میکرد باشه ای گفتم و سر جام برگشتم و ملوک خانم به سمت حیاط راه افتاد ولی دلم طاقت نیورد و پشت سرش با حسین به ایوون رفتم. ملوک خانم چند باری از پشت در سوال کرد کیه ولی جوابی به گوش نرسید و بعد از این که نیم نگاهی به من انداخت در خونه رو باز کرد....
توی یک لحظه دیدم که ملوک خانم مثل پر کاه وسط حیاط پرت شد و از شدت شوکی که بهم وارد شده بود سر جام خشکم زد. دیدی به بیرون نداشتم و نمیفهمیدم کی پشت دره تا اومدم به خودم بجنبم و از پله ها پایین برم ملوک خانم رو بلند کنم قامت بابا از پشت در نمایان شد بی اختیار جیغی کشیدم و مامان رو صدا زدم حسین که توی بغلم خواب و بیدار بود از ترس شروع به گریه کرد و از طرفی صدای ناله های ملوک خانمکه از درد به خودش میپیچید ازارم میداد مامان خودش رو سریع به حیاط رسوند و بعد از بابا سر و کله ی برادرهام هم پیدا شد هممون حسابی دست و پامون رو گم کرده بودیم و نمیدونستیم چیکار کنیم. برادر کوچیکم در رو پشت سرش بست و سه تایی وسط حیاط دورمون میچرخیدن و بابا گه گاهی پوزخندی میزد و تابی به سبیلش میداد. حسین رو محکم به خودم فشار میدادم و همینطور که با مامان عقب عقب میرفتیمنگران ملوک خانم هم بودم که خدایی نکرده جاییش نشکسته باشه ولی اصلا نمیتونستم نزدیکش بشم و از روی زمین بلندش کنم. بابا کم کم فاصله اش رو با قدم های بلندش با من کم کرد و گفت که دردسر درست میکنی برامون اره؟ تو باید توی همون گوری که برات کنده بودم میپوسیدی چطور از اونجا بیرون اومدی دختره ی هرزه؟ توی خیابون ها دوره افتادی و برای اعیون شهر دلبری میکنی؟ تازه خودت هیچی مادرتم از راه به در کردی؟ از ترس تند تند نفس میکشیدم ولی میخواستم قوی باشم و جوابی بهش بدم چند تا نفس عمیق کشیدم و بدون فکر روی لباس بابا تفی انداختم و گفتم تف به غیرتت مرد اصلا اسم تورو مرد میشه گذاشت؟ تو لجنی کثافت خالصی تویی که روی این زن بیگناه دست بلند میکنی سیاه و کبودش میکنی تویی که دختر خودتو در ازای پول کثافت کاری هات به خونه ی فساد میفروشی لجنی مرد نیستی. مامان بین حرف هام مدام دستم رو از پشت میکشید و صدام میزد تا ساکت بشم ولی دلم از بابا خیلی پر بود و هرچی میگفتم هم خالی نمیشدم دستم رو از دست مامان بیرون کشیدم و گفتم وای به احوالتون مسعود اگر بفهمه پا توی خونش گذاشتین و ارامش خانوادشو سلب کردین روزگارتونو سیاه میکنه. بابا دیگه طاقت نیاورد و بعد از این که با پشت دست توی دهنم زد گردنم رو گرفت و همینطور به عقب هولم داد تا به دیوار خوردم. حسین توی بغلم دست و پامیزد و صورتش از گریه کبود شده بود. مزه ی شوری خون رو توی دهنم حس میکردم و حدس میزدم لبمپاره شده باشه....
ولی اون لحظه هیچی برام مهم تر از محافظت از بچه ام نبود. محکم توی بغلم گرفته بودمش و حواسم بود که دست های سنگین بابا به سر و صورتش نخوره مامان از اون طرف بال بال میزد و التماس میکرد که بابا ولمون کنه ولی اون انگار گوش هاش کر شده بود و اصلا صدای هیچکس رو نمیشنید کم کم راه گلوم تنگ شده بود و نفسم به سختی میرفت و میومد چشمام داشت سیاهی میرفت و دیگه روی پام نمیتونستم بایستم مامان رو میدیدم که از دست بابا اویزن شده بود و ملوک خانم هم به سختی از جاش بلند شد و سعی میکرد بابارو عقب بکشه تا دست از سر من برداره برام جالب بود که برادرهام با نیش باز و بیخیال ایستاده بودن و فقط نظاره گر بودن دیگه نمیتونستم وزن کم حسین رو روی دستام تحمل کنم و صدای جیغ های مامان و ملوک خانم هم به گوشم نمیرسید و توی سرم میپیچید همون موقع بود که در خونه با صدای بلندی باز شد و بابا هم که از صدا جا خورده بود دست از گردنم کشید و به سمت در برگشت. از زانوهام روی زمین افتادم و همینطور که دستم رو قفسه ی سینه ام بود سرفه میکردم تا نفسم بالا بیاد مامان سریع حسین رو از دستم گرفت و به ملوک خانم که دستش رو به کمرش گرفته بود گفت توروخدا براش اب بیار متوجه ی اطرافم بودم و از گوشه ی چشمم دیدم که چند مرد خوش قد و بالای چهارشونه با لباس های مرتب و آراسته وارد خونه شدن. بابا و برادرام هاج و واج مونده بودن و از سرجاشون تکون نمیخوردن دوتا از مرد ها بابا و برادرامو به گوشه ای از حیاط هدایت کردن و اون یکی به سمت ما اومد جلوی پام نشست و گفت آفتاب خانم؟ حالتون خوبه؟ بین سرفه هام سرم رو بالا اوردم و چند باری تکون دادم تا متوجه ی جواب مثبتم بشه. مامان نگاهی به مرد انداخت و با گریه و هق هق گفت پسرم شما دوست آقا مسعودی؟ همونی که خونه رو بهش سپرده بود؟ مرد سرش رو تکون داد و گفت بله حاج خانم بعد نگاه تندی به دو همراهش انداخت و گفت شیفت بچه ها بوده هوای خونه رو داشته باشن ولی اینا توی این عالم نیستن اصلا متوجه نشدن کسی وارد خونه شده خداروشکر خودم سر رسیدم و صدای جیغ و داد ها که از سر کوچه به گوشم رسید فهمیدم توی این خونه خبراییه. مامانم گفت خدا خیرت بده داشت دخترمو میکشت الهی براش بمیرم ببین صورتش کبود شده نفسش بالا نمیاد. ملوک خانم همون موقع لنگ لنگان با لیوان اب رسید و لیوان رو دستم داد اون طرف بابا شروع به کولی بازی کرده بود و....
اون طرف بابا شروع به کولی بازی کرده بود و دوباره صداشو رو سرش انداخته بود و برادرام هم که کم نمیذاشتن و همراهیش میکردن چیزی نگذشت که با دوتا مردی که با دوست مسعود اومده بودن درگیر شدن و انگار خودشون هم فهمیده بودن اوضاع زیاد خوب نیست که میخواستن هرطوری هست از خونه بیرون برن. دوست مسعود که هنوز رو به روی من روی زانوهاش نشسته بود یک دفعه از جاش بلند شد و اسلحه ای از پشت کمرش در اورد و به سمت بابا اینا گرفت و گفت دهناتونو میبندین یا یکی یه تیر حرومتون کنم؟ همون موقع بود که صدای جیغ مامان و ملوک خانم بالا رفت و منم هین بلندی کشیدم. با این که هنوز بیحال بودم از جام بلند شدم و گفتم اقا اقا چیکار میکنی بچه توی خونه داریم بعد به سمت پنجره برگشتم و مریم که از پنجره ی اتاقش بدون هیچ حسی به حیاط خیره شده بود و نظاره گر تمام اتفاقات بود رو نشون دادم و همینطور که با دستم اسلحه رو پایین میوردم گفتم دختر اقا مسعود حال خوشی نداره نمیخوام بیشتر از این بترسه مرد اسلحه اش رو پایین اورد و رو به دوتا همراه دیگه اش گفت اینارو ببرین توی ماشین تا من بیام اونجا یه فکری براشون بکنم. بابا و داداش هام که یک عمر برای همه شاخ و شونه کشیده بودن و قلدری کرده بودن حالا مثل بید به خودشون میلرزیدن و به گوشه اروم و ساکت ایستاده بودن دوتا همراه دوست مسعود بابا اینارو از خونه بیرون بردن و دوست مسعود هم بعد از این که یه نگاهی به دور و بر انداخت به سمت من برگشت و گفت اینا دیگه مشکلی براتون درست نمیکنن ولی اگر مشکلی از سمت کسی دیگه بود بهم خبر بدین البته خودم این اطرافم و گوش به زنگ حواسم به همه چیز هست. خواست از در خونه بیرون بره که دنبالش رفتم و بیرون در گفتم اقا با پدر و برادرام چیکار میکنین نکنه بلایی سرشون بیارین؟ به خدا که مسعودم همچین چیزی نمیخواسته و نمیخواد بلاخره هرچی باشن و هرچی بدی بهم کرده باشن هم خونای منن نمیخوام اتفاق بدی براشون بیوفته همین که یه گوش مالیشون بدین تا درس عبرتی براشون بشه و دیگه این طرفا نیان کافیه. مرد دستش رو روی چشم هاش گذاشت و بعد از این که چشمی گفت ادامه داد نگران نباشین منم قاتل و ادم کش نیستم این اسلحه هم به خاطر شغلم همراهمه خودم هم قصد نداشتم آسیبی بهشون برسونم فقط میخواستم بترسونمشون که دیگه از این فکر ها به سرشون نزنه تشکری کردم و در حالی که هنوز سرفه میکردم ....
داخل خونه برگشتم ملوک خانم بیچاره هنوز هم از درد مینالید. به طرف اون رفتم و گفتم الهی خیر نبینن ببین چه به روز زن بیچاره اوردن ملوک خانم کجات درد میکنه میخوای ببرمت درمانگاه؟ دوست مسعود هنوز بیرونه صداش بزنم ببرتت دکتر ببینه؟ ملوک خانم با همون صورت در هم که از درد جمع شد بود گفت نه خانم چیزی نیست دست و پام درد گرفته ببندم خوب میشه والا اگه دم مرگ باشم هم جرات نمیکنم پامو از این خونه بیرون بذارم با این پدر و برادرهایی که شما داری. با این حرف ملوک خانم من و مامان هردومون سرمون رو از خجالت پایین انداختیم و خودش که انگار تازه متوجه ی حرفی که زده بود شد گفت ببخشید خانم نمیخواستم ناراحتتونکنم راه اونا از شما جداست دیگه هرچی از خوبی های خودتون بگمکم گفتم ولی ادم نمیتونه منکر حقیقت بشه پدر و برادراتون واقعا دنبال شر میگردن و تنشون برای دردسر میخاره. دستم رو به سمتش گرفتم و گفتم دیگه بلند شو بریم داخل هرچی بود تموم شد شمام حالت خوب بشه تا بتونم بگمبه خیر گذشته. همگی داخب خونه رفتیم و مامان بعد از این که حسین رو داخل گهواره اش گذاشت کنار ملوک خانم نشست و به دست و پاهاش که درد میکرد دوا زد و بست تا دردش کمتر بشه ملوک خانم برای استراحت به اتاقش رفت و اون موقع بود که من و مامان تنها شدیم. اتفاقات اون روز چشم هردومون رو حسابی ترسونده بود و هیچکدوم حتی دهن باز نمیکردیم درباره اش حرف بزنیم تا بلاخره مامان سکوت رو شکست و گفت اگه دوباره برگردن چی؟ به سمتش برگشتم و گفتم برنمیگردن مگه نشنیدی دوست مسعود گفت همینجا میمونه حواسش به خونه هست مامانگفت ولی قبل از اون اتفاق هم همینجا بود اگه دیرتر متوجه شده بود چی؟ اگه دفعه ی بعد دیرتر برسه چی؟ نفسمو با شتاب بیرون دادم و گفتم مامان دیگه برنمیگردن مامان فاصله اش رو باهام کم کرد و گفت دوست اقا میعود پشت در بهت چیگفت؟ گفت کارشون رو تموم میکنه؟ خودمو عقب کشیدم و گفتم اینچه حرفیه مگه دوستای مسعود آدم کشن؟ گفت فقط میترسونمشون که دیگه از این کارها نکنن. مامان دوباره پرسید اگه آدم کش نبود چرا اسلحه داشت؟ سوال های مامان دیگه کلافه ام کرده بود رومو ازش گرفتم و گفتمکافیه دیگه مامانمن از کجا بدونم اخه امروز به اندازه ی کافی اذیت شدم دیگه تو با این همه سوال که جوابشو نمیدونم اذیتم نکن. مامان دوباره دنبالم اومدو
مامان آهی کشید و با دلشوره ای که از صورتش هم پیدا بود گفت من الان بیشتر از هر چیزی نگران خود آقا مسعودم اصلا ما نمیدونیم آقا مسعود چیکارس این چه دوستایی هست که داره دوستاش اسلحه دارن آفتاب ما تو عمرمون هم اسلحه از نزدیک ندیده بودیم. با این حرفش دل خودم هم مثل سیر و سرکه مبجوشید و حالم خوش نبود ولی باید مامان رو آروم میکردم تا این حرفهاش رو ادامه نده وگرنه خودم هم با مامان هم نظر بودم موقعی که اسلحه رو دیده بودم حالم خیلی بد شده بود ولی چیکار میتونستم بکنم باید صبر میکردم مسعود برمیگشت تا جواب همه سوالاتم رو میگرفتم نفس عمیقی کشیدم و خطاب به مامان که هنوز داشت حرص و جوش میخورد گفتم مامان جان خب اینا حتما محافظ هستن محافظ ها هم بخاطر اینکه از کسی مراقبت کنن باید اسلحه همراهشون داشته باشن نگران نباش اتفاق بدی نمیافته و هر طوری بود سر بحث رو بستم بیچاره ملوک خانوم که بخاطر ما به این حال و روز افتاده بود گوشه اتاق افتاده بود و درد دست و پاهاش امونشو بریده بود ولی هر چقدر بهش اصرار میکردم تا دوست مسعود رو صدا بزنم و به بیمارستان بریم قبول نمیکرد عذاب وجدان داشتم چون اگه من نبودم این اتفاق ها نمی افتاد و اصلا بابا اینا اینجا نمیومدند. کار هر روزم شده بود سر زدن به ملوک خانوم و مریمی که بعد اون اتفاقات حالش کمی بدتر شده بود و با دیدن هر کدوم از ما شروع به جیغ زدن میکرد از طرفی حسین هم آروم نمیگرفت بالاجبار حسین رو به مامانم میسپردم و تمام کارها رو خودم انجام میدادم علاوه بر کارهای خونه بخاطر مریضی ملوک خانوم رسیدگی به مریم هم به عهده من بود ولی هنوزم که هنوز بود حرف من رو گوش نمیداد و بیشتر لج میکرد یکی دو بار که سعی کردم با پختن غذایی که دوست داره خوشحالش کنم به اتاقش که رفتم با دیدن غذای تو دستم دستش رو زیر سینی کوبید و کل غذا روی زمین پخش شد بعد هم که انگار نه انگار اتفاقی افتاده شروع به گریه کرد کلافه شده بودم و میخواستم بمیرم و راحت شم مامان که با پا دردی که داشت بخاطر سر و صدا بالا اومده بود با دیدن من وسط اتاق که با گریه غذا رو جمع میکردم زیر لب گفت بمیرم برات دخترم پشت دستم رو زیر چشمم کشیدم و بینیم رو پاک کردم زمزمه کردم مامان جلو نیاید شیشه ست پاتون زخمی میشه تمام روز صبح تا شب رو یکسره سر پا بودم کار میکردم ولی هنوزم خبری از مسعود نبود...
شبها که تنها میشدم اونقدری گریه میکردم که صبح ها چشمام باد میکرد لحظه شماری میکردم تا مسعود بیاد خیلی حرفها داشتم که بهش بزنم اون که میدونست ما تو خطریم چرا باید اینقدر مارو تنهارو میذاشت از طرفی هم نمیتونستم بیخیال باشم باید میفهمیدم که حال بابا و داداشام چطوره درسته اونا در حق ما ظلم کرده بودند ولی نمیتونستم منکر این بشم که اونا خانواده من بودند نمیخواستم بلایی سرشون بیاد پوفی کشیدم و خسته از همه چی خودم رو روی تخت انداختم روز های خوشمون باز هم دووم زیادی نداشت مدت زمان زیادی از طلاق مامان و بابا نمیگذشت و خوشحال بودیم که دردسری برامون درست نمیشه ولی با این اتفاق اخیر دوباره همه چیز تکرار شده بود این روزها چقدر همه چیز خسته کننده بود نبود مسعود از طرفی حال و روز بهم ریخته خونه و زندگیم دیگه نمیدونستم باید چطوری همه چیز رو درست کنم روی تخت کمی جا به جا شدم و اونقدر فکر و خیال های مختلف به سرم زد که نفهمیدم کی چشمام گرم خواب شد صبح با تکون های دست مامان لای چشمام رو باز کردم صورت نگران مامان باعث شد سریع بلند بشم و با خوابآلودگی بپرسم چی شده مامان به پشت دستش زد و گفت مادر پاشو بیا ملوک خانوم داره از درد به خودش میپیچه حالش اصلا خوب نیست لباسم رو صاف کردم به مامان گفتم حواسش به حسین باشه و خودم به طرف اتاقش رفتم با دیدن ملوک خانوم که از درد به گریه افتاده بود شرمنده شدم و شروع به بد وبیراه گفتن به بابا کردم که باعث این اتفاق شده بود کنارش نشستم زمزمه کردم ملوک خانوم من میرم زنگ بزنم دوست مسعود بیاد باید هر چه زودتر ببریمت دکتر اینطوری نمیشه که زیر لب گفت خانوم خیلی درد دارم توروخدا یه کاری کنین بلند شدم به طرف اتاقم رفتم و شماره همون آقا رو که مسعود بهم داده بود برداشتم خودم هم بدم نمیومد اینطوری میتونستم خبری از حال بابا اینا هم بگیرم با شنیدن صدای بمش جواب دادم سلام آقا خوب هستید من همسر آقا مسعودم جواب داد بله شناختم اتفاقی افتاده نگاهی به طبقه بالا انداختم و گفتم اونروز پرستار دختر آقا مسعود که افتادن زمین پاشون درد گرفته الانم حالشون خوب نیست میخواستم اگه میشه بیاید ببریمش بیمارستان کمی مکث کرد گفت باشه من الان میام فقط آفتاب خانوم اسم من محمده قبل باز کردن در حتما بپرسید بعد باز کنید چشمی گفتم و تلفن رو سرجاش قرار دادم مامان پرسید چی شد نفس عمیقی کشیدم ....
جواب دادم هیچی الان میاد به نیم ساعت نکشید که در رو زدن خودم به طرف حیاط رفتم ولی قبل باز کردن اسمش رو پرسیدم و بعد باز کردم همینکه دیدمش اول از همه پرسیدم بابام اینا کجان آقامحمد کمی نگاهم کرد و با لبخندی که میخواست خیالم راحت بشه جواب داد خونشون چطور مگه آب دهنم رو فرو بردم زمزمه کردم یعنی اتفاقی براشون نیافتاده با اطمینان گفت نه چه اتفاقی من اونروز هم بهتون گفتم ما آدم کش نیستیم فقط یکم گوشمالی دادمشون که اینورا پیداشون نشه نفس راحتی کشیدم و ازش تشکر کردم به طرف خونه راهنماییش کردم. خودش کمک کرد که ملوک خانوم تا دم ماشینش که جلوی خونه پارک بود بره تنها که نمیتونستن برن گفتم من برم لباس بپوشم همراهتون بیام محمد کمی نگاهم کرد و گفت آخه نمیشه که شما بیاین و بقیه خونه تنها بمونن اگه جایی میریم یا باید همگی بریم یا هیچکس نره ملوک خانوم بیچاره که تو اون شرایط هم نگران ما بود از تو ماشین گفت خانوم جان نمیخواد خودتون با دو تا بچه اذیت کنین من خودم میرم وقتی دیدم چاره ای نیست قبول کردم محمد و ملوک خانوم رفتن و محمد دو نفر دیگه رو جلوی خونه بپا گذاشت با اینکه مطمئن بود کسی اونورا پیداش نمیشه ولی نمیخواست بی گدار به آب بزنه بعد از رفتنشون به خونه برگشتم مامان کنارم اومد گفت خیلی از ملوک خانوم خجالت میکشم زن بینوا بخاطر بابای از خدا بی خبرت اینطوری شد زیر لب گفتم انشالله که خوب بشه به طرف آشپزخونه رفتم تا غذایی برای نهار دست و پا کنم مریم هم معلمش اومده بود و طبقه بالا مشغول بودند حین پختن غذا تو فکر این بودم که یعنی مسعود الان کجاست اصلا نگران ما میشه چرا برنمیگرده و اصلا خودم هم متوجه نشدم کی اشکام صورتم رو خیس کردند که با صدای مامانم سریع اشکام پاک کردم به طرفش برگشتم و گفتم جانم مامان با نگرانی گفت دخترم خانوم اصغری کارت داره ملاقه رو کناری گذاشتم و به طرف پذیرایی رفتم خانوم اصغری کنار پله ها ایستاده بود و مشخص بود حالش هم خوب نیست پرسیدم طوری شده سرش رو تکون داد گفت آفتاب خانوم مریم اصلا حالش خوب نیست حرفهام گوش نمیده الان تو این یک ساعت هیچی یاد نگرفته نه میذاره باهاش حرف بزنم نه درساش میخونه نمیدونم باید چیکار کنم مدام میگه خاله ملوک بگین بیاد پیشم زیر لب زمزمه کردم همینو کم داشتیم به طرفش برگشتمو آروم گفتم....
خانوم اصغری یکم این مدت اوضاع خونه بهم ریخته اگه مریم نا آرومی کرد بزارین پای همین امروز هم اگه شما صلاح میدونید استراحت کنه دو روز دیگه ادامه بدین جواب داد باشه هر طور راحتین بعد از رفتنش هر لحظه منتظر بودم ملوک خانوم بیاد ولی خبری ازشون نبود خیلی نگران بودم تا اینکه دم دمهای عصر بود که تلفن خونه زنگ خورد محمد بود خبر داد که دکتر ملوک خانوم رو بستری کرده و یکی دو روزی اینجاست گفتم آخه چطوری ممکنه فقط یه درد ساده بود گفت دکتر میگه بدنش ضعیف شده بیشتر از همه چیز نگران این بودم که دوباره حال بد مریم با نبود ملوک خانوم بدتر هم میشه و همونطور هم شد هر روز سراغش رو میگرفت و گریه میکرد آخرش از محمد خواستم من و مریم رو به دیدن ملوک خانوم ببره که گفت نمیشه و باید همگی بریم تو خونه موندن توی این شرایط خطر داره با نگرانی پرسیدم چطور مگه بازم چیزی شده جواب داد نه ولی احتیاط شرط عقله راست میگفت آدم سر از کار بابا اینا در نمی آورد یوقت میومدن مامان اینا رو اذیت میکردن به طرف مامان رفتم گفتم مامان بهتره شما هم آماده بشین باهم بریم. لطفا لباس های حسین رو تنش کن منم برم مریم رو آماده کنم حتما خیلی خوشحال میشه وقتی بفهمه پیش ملوک خانوم میریم از پله ها بالا رفتم و در اتاق مریم رو که باز کردم دیدم گوشه اتاق نشسته پاهاش رو بغل کرده گریه میکنه سریع به طرفش رفتم و با تعجب صداش زدم مریم عزیزم چرا گریه میکنی آخه؟ بینیش رو بالا کشید و زیر لب گفت خاله ملوک رو میخوام باز کجا رفته منو تنها گذاشته حتما از دستم خسته شده موهاش رو نوازش کردم کنارش زانو زدم گفتم دختر قشنگ چرا باید خاله ملوک از تو خسته بشه هیچ میدونی چقدر دوست داره بعدشم الان میخوام یه خبری بهت بدم که میدونم خیلی خوشحال میشی یه شرط داره اونم اینه که دیگه گریه نکنی کف دستش رو روی صورتش کشید گفت چشم خاله آفتاب کجا میریم اروم گفتم اماده بشیم بریم پیش خاله ملوک با شنیدن این حرف بلند شد بالا پایین پرید با هیجان گفت آره خاله توروخدا توروخدا زود بریم خواهش میکنم لبخندی زدم دستش رو توی دستم گرفتم گفتم پس بیا آماده بشیم لباساش رو که عوض کردم با همدیگه به طرف بیمارستان رفتیم ولی محمد باز هم دو نفر رو جلوی در خونه گذاشت تا یوقت کسی نیاد تو محله ابرو ریزی کنه تو مسیر پرسیدم الان ملوک خانوم تنها هستن...
تو بیمارستان کسی پیششون نیست؟ از اینه نگاهی به پشت انداخت جواب داد نه یه نفر هم اونجا هست شما خیالتون راحت باشه اونروز هم کم کاری از ما بود که اون اتفاق افتاد وگرنه جرات نداشتن نزدیک خونه بشن این حرفها رو آروم میگفت تا یوقت مریم نشنوه و بترسه همین که رسیدیم مریم از ماشین پایین پرید که سریع پیاده شدم دستش رو گرفت لب زدم آروم باش عزیزم الان میریم محمد جلو راه افتاد و ما هم پشت سرش جلوی اتاقی ایستاد و با مردی دست داد رو به ما گفت همینجاست شما بفرمایید داخل ازش تشکر کردیم و وارد اتاق شدیم ملوک خانوم که بیدار بود سرش رو چرخوند تا ببینه کیه با دیدن ما خیلی خوشحال شد ولی یکی از پاهاش بسته بود مریم دوید و خودش رو تو بغلش انداخت ملوک خانوم از درد صورتش جمع شد ولی چیزی به روش نیورد و گفت خانوم چرا تا اینجا زحمت کشیدید اومدید من حالم خوبه شکر خدا جواب دادم این چه حرفیه ملوک خانوم خیلی دلم میخواست زودتر بیام ولی شرایط رو که میدونی نمیشد تنهایی بیرون اومد مریم قصد بیرون اومدن از بغلش رو نداشت و همونجا کنارش نشست ملوک خانوم بوسه ای روی سرش زد رو به من گفت خانوم جان من که حالم خوبه هر چقدر به دکترا میگم مرخصم کنین برم خونه گوش نمیدن دستی روی دستش کشیدم و گفتم ملوک خانم حتما اینطوری صلاح میدونن بعدم بیای خونه به حرف ما که گوش نمیدی همش میخوای بلند شی کار کنی اینطوری دیرتر خوب میشی بذار تا وقتی که دکتر صلاح میدونه توی بیمارستان بمونی هر وقت حالت کامل خوب شد برگرد خونه. بعد با کنجکاوی پرسیدم نکنه اینجا بهت بد میگذره اگر درست بهت نمیرسن بگو بیمارستانتو عوض کنم یا اگر مشکلی هست حتما بهمون بگو. ملوک خانم جواب داد نه خانم این چه حرفیه همه چیز خوبه مشکلی نیست فقط میخواستم کسی بیشتر از این توی زحمت نیوفته لبخندی زدم و جواب دادم یه دکتر و پرستاره که کارشونه کسی توی زحمت نمیوفته بعد از این که حدود نیم ساعتی اونجا بودیم محمد اشاره ای بهم کرد و گفت بهتره دیگه برگردیم خونه تا ملوک خانم هم استراحت کنن متوجه ی منظورش شدم نمیخواست بیشتر از این از خونه دور بمونه و یه جورایی نگران بود به همین خاطر به سمت مریم رفتم تا از ملوک خانم جداش کنم ولی هیچ جوره حاضر نمیشد از خاله ملوکش دل بکنه و به خونه برگرده تا خود ملوک خانم کلی باهاش صحبت کرد و....
و بلاخره مریم رضایت داد که به خونه برگردیم تمام مسیر برگشت به خونه رو داشتم خجالت میکشیدم و توی خودم بودم به این فکر میکردم که چطور دیگه جلوی ملوک خانم سربلند کنم که بابام این بلارو به سرش اورده توی همین فکر ها بودم که محمد توی کوچمون پیچید و با دیدن ماشین مسعود که عقب تر از خونه پارک شده بود از جام پریدم چشمام رنگ خوشحالی گرفت و کمی سرک کشیدم تا ببینم مسعود توی ماشین نشسته یا نه همزمان با این که داشتم اطرافم رو نگاه میکردم فکرم رو به زبون اوردم و گفتم ای وای حالا مسعود دیده ما نیستیم نگرانمون شده. مامان نگاهی بهم انداخت و قبل از این که بخواد بپرسه چی گفتم خودش هم مسعود رو دید که جلوی در خونه ایستاده بود و با دوتا نگهبانی که محمد جلوی در گذاشته بود صحبت میکرد. مسعود هم به خاطر صدای ماشین پشت سرش رو نگاه کرد و بلاخره مارو دید دیگه طاقت تداشتم توی ماشین ببینم و دلم میخواست زودتر بهش برسم و خودمو توی اغوشش غرق کنم. سریع از ماشین پیاده شدم و با قدم های بلندی به سمت مسعود رفتم لبخندم رو نمیتونستم پنهان کنم و با چشم هایی پر از خوشحالی گفتم خوش اومدی مسعود جان چقدر دیر کردی همه نگرانت بودیم. مسعود لبخندی بهم زد و جواب داد خوش باشی میریم داخل صحبت میکنیم. همگی وارد خونه شدیم و دنبال مسعود که برای عوض کردن لباس هاش به اتاق میرفت راه افتادم بیشتر از این طاقت نداشتم و بلاخره یه دل سیر بغلش کردم. مسعود بوسه ای روی سرم زد و گفت منم دلتنگت بودم عزیزم اوضاع در نبود من چطور بود؟ بچه ها میگفتن انگار پدرت اینا دردسر براتون درست کردن. اهی کشیدم و جواب دادم نپرس نپرس که فقط شرمنده ی ملوک خانم شدم. مسعود ابروهاشو بالا انداخت و گفت راستی ملوک خانم کجاست با شما ندیدمش. گفتم بنده خدا بیمارستانه اون روز ملوک خانم هم از بابا اینا کتک خورد و حالا افتاده گوشه ی بیمارستان. مسعود ای بابایی گفت و ادامه داد اسیب جدی که ندیده؟ گفتم فکر نکنم همین روز ها مرخص میشه برمیگرده خونه. مسعود خداروشکری گفت و خواست از اتاق بیرون بره که دوباره حرف های مامان توی سرم تکرار شد منم کنجکاو بودم بیشتر از هرکس ولی حالا نمیخواستم وقتی خسته و کوفته از راه رسیده سوال پیجش کنم و الکی اوقاتش رو تلخ کنم حرفی نزدم و منم دنبالش از اتتق بیرون رفتم خداروشکر قبل از رفتن غذا اماده کرده بودیم...
و مامان مشغول چیدن میز ناهار بود. مریم که با دیدن پدرش گل از گلش میشکفت دوید و دوباره خودش رو تو بغل مسعود انداخت مسعود روی زانو نشست و بوسه ای روی گونه اش زد در حالی که موهاش رو نوازش میکرد گفت حال دختر قشنگ من چطوره مریم سرش رو خم کرد و در حالی که با نوک انگشتاش بازی میکرد جواب داد بابا خوبم ولی چرا رفتی کجا بودی تا الان هم تو نبودی هم خاله ملوک میدونی من چقدر دلتنگتون بودم مسعود لبخندی زد و سر پا شد دستش رو گرفت در حالی که به طرف طبقه پایین میرفتند گفت عزیز دلم یه کار خیلی مهم داشتم ولی تو تنها نبودی که خاله آفتاب بود داداش حسین پیست بودن الانم میبینی که دیگه کنارتم و جایی نمیرم قول میدم مریم خودش رو به مسعود چسبوند و با بغض پرسید خاله ملوک چی میری اون رو هم بیاری خونه پیشمون باشه مسعود بلندش کرد روی پاش نشوند زمزمه کرد آره عزیزم خوب که بشه میارمش مقابلشون نشستم مسعود پرسید خب چه خبر این چند روز که من نبودم بهتون سخت که نگذشت مامان جواب داد نه آقا مسعود خدا خیرتون بده این آدم ها که بخاطر ما گذاشتین خیلی مراقب بودن بیچاره ها صبح و شب نداشتن مسعود نگاه معناداری بهم انداخت و وقتی نگاه خیره مریم رو دید گفت خب دختر گل من درساش رو خوب میخونه خاله آفتا با اینکه این چند روز مریم لای کتاب هاش رو هم باز نکرده بود و بیشتر بهونه گیری میکرد ولی نمیخواستم حرفی بزنم که مسعود از مریم ناراحت بشه لبخندی به لب نشوندم جواب دادم آره مسعودجان نگران نباش مریم درساش رو خیلی خوب میخونه معلمش هم ازش خیلی راضیه مریم دستش رو دور گردن پدرش انداخت و سرش رو روی سینه اش قرار داد زیر چشمی نگاهم کرد احساس میکردم با چشمهاش ازم تشکر میکنه که واقعیت رو نگفتم بلند شدم و به حسین که تو گهواره دست و پا میزد سر زدم و به طرف آشپزخونه رفتم و میز غذا رو چیدم مسعود خسته راه بود و چشماش رو نمیتونست باز نگه داره بعد خوردن غذا مسعود کتش رو روی شونه هاش انداخت که پرسیدم کجا داری میری ؟ بیرون رفت گفت با بچه ها کار دارم بعد از رفتن مسعود ناخودآگاه به طرف پنجره کشیده شدم پرده رو آروم کنار زدم و به مسعود و محمد چشم دوختم که وسط حیاط ایستاده بودند و در حال صحبت کردن بودند دیدن تفنگی که هنوزم روی کمر محمد بود قلبم رو به تپش انداخت هر لحظه شک و شبهه هام بیشتر میشد دوست داشتم...
هر چه زودتر سر از کار پنهانی مسعود در بیارم تا کی میخواست از من مخفی کنه با دیدن اینکه حرفهاشون تموم شد و مسعود به طرف خونه میومد سریع پرده رو انداختم و به طرف آشپزخونه رفتم اونروز با اینکه مسعود برگشته بود و خیالم راحت بود ولی خیلی فکرم درگیر بود و نمیدونستم چطور باید سر حرف رو باز کنم و درباره کارش ازش بپرسم تا اینکه شب که برای خواب به اتاقمون رفتیم لباسهام رو عوض کردم و روی تخت کنار مسعود دراز کشیدم نگاهی به چشم های بازش کردم که به سقف اتاق زل زده بود فکر کردم بهترین زمان برای پرسیدن سوالهام هست آروم پرسیدم مسعود میشه بگی این چند روز کجا بودی به طرفم برگشت و لب زد آفتاب جان من که بهت گفتم کار مهمی داشتم و بخاطر اون رفتم نفس عمیقی کشیدم و گفتم مسعود ما تا کی نباید سر از این کار تو در بیاریم از وقتی من وارد زندگیت شدم یه بار هم درباره اش باهام صحبت نکردی نگاهش رو ازم گرفت جواب داد ولی دونستن یا ندونستن این موضوع فرقی به حال تو نمیکنه بلند شدم و سر جام نشستم گفتم چرا خیلی فرق میکنه اونموقع جوابی دارم تا وقتی کسی ازم پرسید کار شوهرت چیه بهش بگم تمام این چند روز من با هزار زور و زحمت مامان رو دست به سر کردم از روزی که محمد و آدمهاش به خونه اومدن و روی بابا اینا اسلحه کشیدن مامان خیلی ترسیده مدام از من میپرسه شغل آقا مسعود چیه من خیلی نگرانشم من بهش گفتم اونا محافظ ما هستن و باید اسلحه داشته باشن ولی خودم خیلی خوب میدونم که اونا محافظ نیستن و دوستای تو هستن. من حتی میدونم خودت هم اسلحه داری ولی داخل خونه نمیاری بعد این حرفها بازم میخوای از گفتن واقعیت فرار کنی مسعود پوفی کشید و گفت آفتاب عزیز من ندونستن این موضوع برای خودت بهتره با ناراحتی گفتم ولی مسعود من میخوام بدونم من زن توام این حق منه مسعود من رو به طرف خودش کشید بغلم کرد کنار گوشم زمزمه کرد آفتاب جان خواهش میکنم روی این موضوع پا فشاری نکن باور کن اگه لازم بود خودم بهت میگفتم و اون شب هم مثل دفعات قبل مسعود اونقدر باهام صحبت کرد تا بیخیال موضوع بشم با اینکه قانع نشده بودم ولی ترجیح دادم چیزی نپرسم شاید همونطور که مسعود میگفت ندونستنش بهتر بود روز بعد مسعود اولین کاری که کرد راهی بیمارستان شد و به ملاقات ملوک خانوم رفت...
..
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید