رمان نور جهان 3
کم کم همه اماده شده بودن تا به سمت قبرستون راه بیوفتن و نفهمیدم توی اون مدت کوتاه لباس مشکی از کجا اورده بودن. بچه هنوز بغلم بود و دور اتاق راه میرفتم تا خوابش ببره که مادرم صدام زد و لباس مشکی که از اب انبار اورده بود دستم داد و گفت لباستو عوض کن دختر عزاداریم. بچه رو پایین گذاشتم که دوباره صداش بلند شد برام عجیب بود که مادرم هم اهمیت نمیداد. میدونستم مادرم بچه دوست داره اونم نوه ی پسریش اولین نوه ای که به دنیا اومده بود با خودم میگفتم شاید به خاطر اینه که کلی کار روی سرش ریخته و این همه ادم توی خونه اش جمع شده بودن حواسش به بچه نبود. میگفتم یکی دو روز بگذره اب ها از اسیاب بیوفته درست میشه و من باید توی این مدت که هیچکس حواسش به این بچه نیست مراقبش باشم بلاخره هرچی باشه مادر نداره گناه داره... لباس مشکیم رو تنم کردم و بچه رو دوباره برداشتم صدای جیغ و شیون های مادر و خواهر های اطلس تمومی نداشت و حالا زن داداش هاش هم بهشون اضافه شده بودن. بلاخره جنازه ی اطلس رو از روی زمین بلند کردن و لا اله الا الله گویان به سمت قبرستون راه افتادن. محمدعلی با کمری خمیده و شونه های افتاده زیر تابوت رو گرفته بود و برادر ها و پدر اطلس هم قسمت های دیگه رو گرفته بودن. به قبرستون رسیدیم و بعد از این که کارهای جنازه انجام شد مشغول به کندن زمین شدن و جنازه ی اطلس رو داخل قبر گذاشتن. صحنه های بدی بود ولی چاره ای نبود و باید شرکت میکردیم بچه هنوز بغل من بود و حالا دیگه گریه نمیکرد. خیلی دلم براش میسوخت که مادرش اینطوری از بین رفته بود و کنارش نبود. کمی سر خاک اطلس نشستیم و وقتی هوا یه کم رو به تاریکی رفت به سمت خونه برگشتیم در خونه رو پارچه ی مشکی زدیم و انتظار داشتیم بعد از اون خانواده ی اطلس برن ولی سفت و سخت نشسته بودن و اصلا خیال رفتن نداشتن تا بلاخره پدرم و محمد علی متوجه شدن که حرفی دارن که اینطوری نشستن و به اتاق رفتن تا ببینن حرف حسابشون چیه. من توی اتاق خودم بودم و کاری به کارشون نداشتم که دوباره صدای داد و بیداد و دعواهاشون بالا رفت. مشخص بود که بحثشون شده کمی گوش تیز کردم تا حرف هاشون رو بشنوم پدر اطلس میگفت شما دختر مارو کشتین باید حداقل نومون رو بدین ببریم که یادگار دخترمون باشه پیشمون بمونه. از طرفی محمد علی مثل خودشون با داد و بیداد جواب میداد تا من که پدرشم زنده ام چرا کسی دیگه بزرگش کنه. عجیب بود که از صبح هیچکس سراغشم نگرفته بود و حالا سر نگهداریش با هم دعوا میکردن. حرف هاشون تمومی نداشت و...
از طرفی مادر اطلس با مادرم دعواش شده بود و به مادرم میگفت تقصیر تو بود دخترم مرد.مادر اطلس به هیچ عنوان قبول نمیکرد که دخترش قبل از پاره شدن شکمش مرده و میگفت به خاطر این کاری که باهاش کردین مرده. مادرم میگفت اگه بخواین میرم طبیب رو میارم بهتون بگه که اون دختر قبل پاره شدن شکمش مرده بود ولی قبول نمیکردن و میگفتن تو با دکتر هم دست به یکی کردی و فقط به خاطر این که نومون رو زودتر به دنیا بیاری دخترمون رو به کشتن دادی. دیگه مادرم طاقت حرف هاشون رو نداشت و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون اومد. محمد علی هیچ جوره راضی نشد بچه اش رو بده ببرن و هرطوری بود از خونه بیرونشون کرد. با خودم فکر میکردم حالا بعد از رفتن اونا میاد سراغ بچه اش و یه کم بغلش میکنه ولی یک راست به اتاقش رفت و با هیچکس حرفی نزد. از طرفی مادرم که حسابی خسته بود بدون هیچ حرفی اومد گرفت خوابید. چشم هام راست ایستاده بود و هیچ جوره نمیتونستم باور کنم که کسی سراغ این بچه رو هم نمیگیره. کمی که گذشت پدرم اروم با دستش چندباری به شیشه زد. از جام بلند شدم پنجره رو باز کردم که پدرم گفت اگه بیداری بلند شو اون بچه رو بیار به اتاق من باهات حرف دارم. با خوشحالی بچه رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم بلاخره یکی دیگه هم به جز من پیدا شده بود که بهش اهمیت بده. حاج اقا بچه رو از دستم گرفت و چندباری ماشاالله گفت. بعد رو به من کرد و پرسید دختره یا پسر؟ خندیدم و گفتم دختره. حاج اقا بوسه ای روی دستش زد و گفت رحمته رحمت. خدا برکت خونمون رو بیشتر میکنه. قدمش خیر باشه انشاالله. به فکر فرو رفتم و توی دلم گفتم ولی قدمش خیر نبود که با اومدنش مادرش مرد. هنوز توی فکر بودم که صدای حاج اقا بلند شد و گفت مرگ حقه دخترم عمر اطلس هم تمام شده بود و وقت مرگش رسیده بود و نه کاری از دست من برمیومد و نه تو. دلم نمیخواد هیچکس مرگ اطلس رو به بدقدمی این دختر ربط بده. به خودم شک کردم و اول فکر کردم فکرم رو بلند بلند به زبون اوردم ولی پدرم گفت کلی میگم دختر کاری به تو ندارم. کمی گذشت که حاج اقا دوباره پرسید به نظرت اسمش رو چی بذاریم؟ شونه هامو بالا انداختم و گفتم محمدعلی باید بگه. حاج اقا دوباره موهای بچه رو نوازش کرد و گفت فکر نکنم محمدعلی به این کارها برسه نه که نرسه ولی فکرش درگیره زنشو از دست داده خودمون باید به فکر اسم براش باشیم تا کی میتونیم بچه صداش بزنیم. لبخندی زدم که ادامه داد روی اسمش فکر کن منم فکر میکنم تا فردا اذان داخل گوشش بخونیم و...
اسمش رو بذاریم دوباره فکری شدم و گفتم نکنه داداش محمدعلیم ناراحت بشه ولی دیگه به زبون نیوردم چون حاج اقا گفته بود محمد علی توی شرایطی نیست که بخواد درباره این مسائل فکر کنه ولی تصمیم گرفتم با مادرم مشورت کنم و ازش کمک بگیرم. تنها اسمی که توی ذهنم بود اطلس بود اسم مادرش که حالا از پیش ما رفته بود. با خودم میگفتم اینطوری همیشه به یاد اطلس میمونیم و فراموشش نمیکنیم از طرفی میترسیدم زندگی بچه هم مثل مادرش بشه و این اسم باعث بشه عمر کوتاهی داشته باشه. اون شب بچه رو از بغل پدرم گرفتم و به اتاقم رفتم. براش کنارم یه جای خواب درست کرده بودم خیلی دلم میخواست گهواره داشته باشه ولی اونموقع نمیتونستم از محمدعلی چنین درخواستی داشته باشم به همین خاطر به تشک و لحاف اکتفا میکردم. خودم خوابیدم و بچه ای که خواب رفته بود رو کنارم خوابوندم. بیشتر اوقات انگشتش توی دهنش بود و برای این که اروم بشه انگشت خودش رو میمکید و دل من رو بیشتر خون میکرد. اون شب چندین بار از خواب بیدار شدم و شیر گاو گرم کردم و به بچه که گریه میکرد دادم تا اروم بشه و بخوابه. صبح روز بعد با این که جونی تو تنم نبود خیلی زود بیدار شدم و با ظرفی در خونه ی همسایمون رفتم تا ازش شیر تازه بگیرم. به خونه که برگشتم مادرم رو دیدم سریع به سمتش رفتم و گفتم مادرجون بیا یه دیقه باهات کار دارم. خلق و خوی مادرم از روز قبل خیلی عوض شده بود و دیگه اونطور مهربون و با محبت نبود. خیلی بی حوصله جواب داد کار دارم همینجا بگو. اول منصرف شدم ولی بعد با خودم گفتم خب حالا نگمم یه موقع دیگه باید بگم به همین خاطر پرسیدم اسم بچه ی محمدعلی رو اطلس بذاریم؟ مادرم به سمتم برگشت و گفت که اونم مثل ننه اش جوون مرگ بشه؟ لازم نکرده تو اسم انتخاب کنی بچه بابا داره صبر کن خودش یه اسمی براش میذاره. گفتم اخه... که صدای پدرم به گوشم رسید خطاب به مادرم میگفت این چه حرفیه زن مگه زندگی ادم فقط به یه اسم وابسته اس؟ مادرم حوصله نداشت و جوابی نداد و خیلی زود از پیش ما رفت. پدرم با لبخند به سمتم اومد و گفت اسم قشنگی انتخاب کردی اینطوری یاد اطلس هم همیشه باهامونه و هیچوقت اون دختر مهربون و بانمک رو فراموش نمیکنیم. ولی من دو دل شده بودم و پرسیدم نکنه برادرم ناراحت بشه؟ که پدر دلم رو گرم کرد و گفت اینطوری نیست اونم خوشحال میشه اسم زنش رو روی بچه اش بذاریم. بعد از اون بچه رو اوردم و پدرم داخل گوشش اذان گفت. مراسم اسم گذاریش خیلی خلوت و غریبانه بود و...
حتی مادرم و برادرم هم شرکت نکردن. اطلس همینطور که بغل پدرم بود توی هوا دست و پا میزد و لبخند روی لبش بود اصلا مثل بچه های یکی دو روزه نبود و از همون اول حسابی شیطونی میکرد. پدرم اسمش رو توی گوشش خوند و پیشونیش رو بوسید. بچه رو از پدرم گرفتم و همینطور که دنبالش راه میرفتم گفتم پدر جان این بچه هیچ وسیله ای نداره گهواره نداره که داخلش بخوابه فقط چند دست لباسی که مادر اطلس دوخته و کهنه ها و رخت خوابی که اورده هست. پدرم گفت این روز ها نمیتونیم از مادرت هم درخواستی داشته باشیم ولی امروز که میرم بازار به نجار گهواره سفارش میدم یکی دو روزه برامون اماده میکنه. خوشحال شدم و دست حاج اقا رو بوسیدم. پدرم که از خونه بیرون رفت اطلس رو روی پام خوابوندم و همینطور که تکونش میدادم شروع کردم پایین رخت خوابش رو گلدوزی کنم. دلم میخواست لباس های بیشتری براش بدوزم ولی خب پارچه نداشتیم و به خوبی مادرم هم بلد نبودم. قبل از غروب بود که صدای در خونه بلند شد و مادرم با هول و ولا و ترس از این که دوباره خانواده ی اطلس اومده باشن به سمت در رفت ولی در رو که باز کرد شمس خاتون پشت در بود. خبر ها دیر به گوشش رسیده بود و نمیدونستیم برای تبریک بچه اومده یا تسلیت مادر بچه. شمس خاتون با این که زیاد اطلس رو دوست نداشت و همیشه از دست شیطونی هاش در عذاب بود چشم هاش غم داشت و مشخص بود که حسابی ناراحت شده. بچه رو دید و سکه ای داخل یقه ی لباسش گذاشت و گفت انشاالله که از این به بعد قدمش خیر باشه.بعد رو به مادرم کرد و گفت اسمش رو چی گذاشتین. مادرم گفت اینقدر فکرم درگیر بود که اصلا ندیدم این بچه چه شکلی هست چه برسه بخوام اسم بذارم. حرف مادرم که تمام شد خیلی اروم گفتم اسمش اطلسه پدرم صبح توی گوشش خوند. مادرم عصبانی به سمتم برگشت و گفت کار خودت رو کردی؟ مگه نگفتم عمرش اینطوری کوتاه میشه؟ شمس خاتون گفت اینطوری نیست عروس چه ربطی به اسم داره اگه بخواد عمر کسی کوتاه باشه اسمش هرچی باشه کوتاه میشه. مادرم از جاش بلند شد و گفت من میرم چایی بیارم. شمس خاتون بچه رو از بغلم گرفت و همینطور که توی بغلش تکون میداد گفت مادرت که حوصله نداره تو به این بچه میرسی؟ گفتم بله؟ گفت بلدی تر و خشکش کنی؟ گفتم قبلا یه چیز هایی دیدم یاد گرفتم شیر گاو هم بهش میدم. شمس خاتون پرسید میجوشونی؟ گفتم بله مادرم بهم یاد داده. دوباره پرسید باد گلوش رو هم میگیری؟ گفتم بعد از این که شیر میخوره میگیرم لبخندی به روم زد و گفت خدا خیرت بده...
که به این بچه میرسی گناه داره مادر نداره. شمس خاتون اون شب میخواست اونجا بمونه و خداروشکر میکردم یکی بود یه کم درباره ی اطلس باهام حرف بزنه و بهم کمک کنه. هرکاری که بچه میکرد شمس خاتون یه توضیحی میداد و میگفت در مواجه با این مشکل باید فلان کار رو بکنی منم سراپا گوش بودم تا یاد بگیرم و به بهترین شکل از بچه مراقبت کنم. با مادرم که نمیتونستم حرف بزنم ولی به خاتون گفتم این بچه دو سه دست لباس و دو سه تا کهنه بیشتر نداره پدرم گفته براش گهواره سفارش میده ولی من اصلا نمیدونم چیز دیگه ای احتیاج داره یا نه. شمس خاتون گفت یه لگن جدا براش بردار و لباس هاشو جدا از بقیه بشور. بچه حساسه ممکنه مریض بشه. ظرفی که شیر میجوشونی رو جدا از بقیه بذار و گاهی وقت ها ظرف رو توی دیگ اب جوش بجوشون تا میکروب هاش کشته بشه. اولین بار بود که از اونجا موندن شمس خاتون خوشحال بودم. صبح روز بعد هم خاتون زودتر از بقیه بیدار شده بود و بچه رو بغل کرده بود دور حیاط راه میرفت خودش براش شیر گرفته بود و بهش داده بود تا گرسنه نمونه. مادرم سرش تو کار خودش بود و باورم نمیشد که هنوز یه نگاه هم به این بچه نکرده. زن خیلی مهربونی بود ولی از بچگی به یاد داشتم هر وقت که از چیزی دلخور میشد میرفت تو لاک خودش و با کسی حرفی نمیزد. هنوز خورشید به وسط اسمون نرسیده بود که صدای در خونه بلند شد منتظر کسی نبودیم و همینطور که به سمت در میرفتم با خودم گفتم حتما یکی از پسر ها یا پدرم پشت درن ولی در رو که باز کردم با مادر اطلس رو به رو شدم. نفس عمیقی کشیدم و همینطور که از جلوی در کنار میرفتم تعارف کردم بیاد داخل و خوشامدی گفتم. مادر اطلس اصلا جوابم رو نداد و همینطور سرش رو زیر انداخت و وارد خونه شد. بچه رو که بغل شمس خاتون دید زد زیر گریه و دوباره جیغ و شیون هاشو شروع کرد اطلس کوچولو هم از صدای اون ترسیده بود و هر دو با هم گریه میکردن. خاتون نتونست بیشتر از این تحمل کنه و در حالی که کلافه شده بود گفت چه خبرنه زن بچه رو ترسوندی یواش تر عزاداری کن چرا اینقدر بی ابرویی صدات داره تا هفت تا محله اون طرف تر هم میره. مادر اطلس که زیاد با شمس خاتون برخورد نداشت و درست نمیشناختش از این رفتارش حسابی جا خورد و یکباره ساکت شد. شمس خاتون بچه رو بهش داد و گفت تسلیت میگن رفع دلتنگی کن هرچی باشه نوته. مادر اطلس دیگه بلند بلند گریه نمیکرد و همینطور که بچه رو توی بغلش تکون میداد گفت اسم براش گذاشتین؟ شمس خاتون جواب داد...
به خاطر این که یاد مادر خدا بیامرزش زنده بمونه اسمش رو اطلس گذاشتن. دوباره صدای مادر اطلس بلند شد و بچه از صداش بالا پرید. دیگه من هم تحمل کارهاشو نداشتم و اطلس کوچولو رو از بغلش گرفتم تا خوب گریه هاشو بکنه. به اتاق رفتم تا بچه بیشتر از این نترسه و یه گوشه نشستم. هر بار مادر اطلس رو میدیدم دلم اشوب میشد و من هم یاد اطلس و مهربونی هاش میوفتادم و دلتنگش میشدم. از توی اتاق نشستن خسته شده بودم. اطلس خواب بود و من پشت پنجره نشسته بودم به بیرون خیره بودم تا ببینم مادر اطلس اونجا چیکار داره. کم کمسر و کله ی مادرم هم پیدا شد و به خاطر سر و صدا ها متوجه ی اومدن مادر اطلس شده بود. بچه خواب بود و من هم از فرصت استفاده کردم و به بیرون از اتاق رفتم تا ببینم حرف حسابش چیه همون موقع مادر اطلس به سمت من برگشت و خطاب به خاتون و مادرم گفت دختر دیگه ای که ندارین همین یکی رو میگم. مادرم با دهن باز مونده به من نگاهی انداخت و گفت چه معنی میده مگه دخترتون رو دستی دستی کشتیم که بخوایم دخترمون رو به جاش بدیم؟ مادر اطلس گفت کی جز من میخواست این لطف رو در حقتون بکنه؟ این دختر تا اخر عمرش روی دستت میمونه و حتی یک نفر هم به خواستگاریش نمیاد چه بخواد عروس بشه و بره خونه ی شوهرش. اخر پیر دختر میشه و توی همین خونه میمیره. نمیفهمیدم چی میگن ولی از چهره ی عصبانی مادرم و خاتون متوجه شدم که حرف خوبی نمیزنه. همون موقع مادر اطلس به سمت من برگشت و گفت هان دختر تو چیمیگی؟ تو دلت نمیخواد عروس بشی؟ سرم رو از خجالت پایین انداختم و حرفی نزدم. مادر اطلس با اب و تاب گفت به این ننه و ننجونت بگو اگه زن پسر من نشی هیچکس دیگه تورو نمیگیره با حرف هایی که زن عموت پشت سرت زده. خیلی جا خوردم چطور وقتی از اون حرف و حدیث ها خبر داشت میخواست منو برای پسرس بگیره؟ صدای شمس خاتون بلند شد و گفت مگه ما دخترمون رو از سر راه اوردیم که بدیمش دست پسر زن مرده ی تو؟ مگه چند سالشه که بخواد بچه های همسن و سال خودش رو بزرگ کنه؟ تازه متوجه ی موضوع شده بودم و از ناراحتی اشک توی چشم هام جمع شده بود. مادر اطلس جواب داد مگه من دختر عزیز گرونیم رو از سر راه اورده بودم که عروس تو مثل گوسفند قربونی شکمشو پاره کرد و کشتش؟ حالا بازم من دارم بهتون لطف میکنم میخوام دخترتون طعم شوهر داشتن رو بچشه خاتون جواب داد ما اگه نخوایم تو بهمون لطف کنی باید چیکار کنیم؟ لازم نکرده تو برای دختر ما استین بالا بزنی مگه خودمون بی دست و پاییم؟
بعد از این حرف خاتون بود که یک دفعه مادر اطلس با شتاب از جاش بلند شد و به سمت اتاق من دوید هممون از کارهاش شوکه شده بودیم و متوجه نمیشدیم که داره چیکار میکنه. مادرم از جاش بلند شد و دنبالش رفت تا ببینه داره چیکار میکنه که همون موقع در حالی که بچه رو زیر بغلش زده بود از اتاق بیرون اومد. خاتون لا اله الا اللهی گفت و از جاش بلند شد و همینطور که به سمتش میرفت گفت چیکار میکنی زن گردن بچه رو بگیر مگه چند روزشه که اینطوری بلندش کردی این بچه هنوز گردن نگرفته یه کم حواست رو جمع کن. مادر اطلس بچه رو پشتش قایم کرد و گفت مگه من با شما شوخی دارم همون شب هم گفتم نوه ام رو میبرم حالا اومدم باهاتون سازش کنم ولی شما با کسی سازگاری ندارین یا نورجهان عروسم میشه و بچه های پسرم رو جمع میکنه و یه چیزی درست میکنه شکمشون رو سیر کنه یا این بچه رو با خودم میبرم که یادگار دخترم پیش خودم بمونه. خاتون خندید و گفت با این وضعت میخوای بچه بزرگ کنی بلد نیستی حتی مثل ادم بغلش کنی گرچه ما میدونیم که این بچه ذره ای برات ارزش نداره و قصدت چیزی دیگه است ولی خیر کور خوندی نه بچه رو میدم ببری نه دخترمون رو میدیم بهت. مادر اطلس بچه رو هیچ جوره پس نمیداد و اطلس کوچولو از بس گریه کرده بود نفسش دیگه بالا نمیومد. حال من هم از اون شرایط بد شده بود و همراه گریه های اطلس منم اشک میریختم خداروشکر همون موقع سر و کله ی محمدعلی پیدا شد و وقتی وضعیت خونه رو دید شروع به داد و بیداد کرد مادر اطلس هم که تنها بود و کار دیگه ای از دستش بر نمیومد خودش رو جمع و جور کرد و بعد از این که بچه رو تخت سینه ی مادرم کوبید به سمت در راه افتاد همینطور که بیرون میرفت گفت این قضیه اینجا تموم نمیشه بلاخره نوه ام رو ازتون میگیرم. بعد از رفتنش لب ایوون نشستم و همینطور که اشک هامو پاک میکردم نفس اسوده ای کشیدم. مادرم بار اولی بود که نوه اش رو میدید و داشت بچه رو چک میکرد که بلایی سرش نیومده باشه. خاتون همینطور که عصاشو ستون بدنش کرده بود رو به محمدعلی گفت این چه وضعیه پسرم؟ یعنی تو ذره ای جذبه نداری که مادر زنت جرات نکنه بیاد اینجا و اینطور خونه ات رو به هم بریزه؟ هیچ میدونی چه حرف هایی زد؟ دل مادر و خواهرت رو چقدر خون کرد؟ نگاهم به مادرم افتاد که پشت سر هم چشم و ابرو میومد و به خاتون اشاره میکرد حرفی نزنه. خاتون فراموش کرده بود که مردهای خونه جریان حرف های زن عمو رو نمیدونن و داشت همه چیز رو میگفت. بلاخره مادرم وسط حرفش پرید و با این که بی ادبی بود..
باعث شد خاتون حرفش رو قطع کنه و نگاهش سمت مادرم بیاد همین که با مادرم چشم تو چشم شد مادرم بهش رسوند که ادامه نده و خاتون که تازه یادش افتاده بود محمدعلی از چیزی خبر نداره خودش حسابی جا خورد و یک دفعه سکوت کرد محمدعلی هاج و واج مونده بود و رو به خاتون گفت چیشد شمس خاتون داشتی میگفتی؟ خاتون دستشو روی هوا تکون داد و گفت ای بابا این زن حسابی اوقاتم رو تلخ کرده فراموش کردم چی میخواستم بگم. محمدعلی با شتاب نفسش رو بیرون داد و باز هم نیومد سراغی از بچه اش بگیره بچه ای که اینقدر این دست اون دست شده بود و اصلا معلوم نبود گردنش که همینطور اویزون بود سالمه یا نه. محمد علی رو به مادرم گفت گرسنه نیستم و به سمت اتاقش راه افتاد تا بره استراحت کنه. بعد از رفتن اون خاتون دستش رو روی دستش زد و گفت عه عه عه داشتم همه چیز رو خراب میکردم تقصیر اون زن بی تربیت و دیوانه است حسابی حواسم رو پرت کرده نمیفهمیدم چی میگفتم. مادرم گفت ببخشید شمس خاتون بی ادبی شد ولی اگه حرفتون رو قطع نمیکردم پسرم همه چیز رو میفهمید. خاتون شونه هاشو بالا انداخت و گفت والا با این وضعیتی که پیش اومده بعید میمونم ازشون پنهون بمونه میدونم که خیلی زود مادر اطلس میاد و حسابی این خونه رو به هم میریزه. مادرم کم غم و غصه نداشت و حالا با این حرف خاتون هم بیشتر از قبل توی فکر فرو رفت همینطور که توی فکر بود به سمت من اومد بچه رو بغلم داد و به سمت مطبخ راه افتاد خاتون به بچه که چشم هاشو اطراف میچرخوند و الکی دهنش رو تکون میداد نگاهی انداخت و گفت این بچه ی بخت برگشته گرسنه اس برو براش شیر گرم کن. شیر اطلس رو دادم و خیلی زود خوابش برد همینطور که بالای سرش نشسته بودم حرف های مادر اطلس رو توی ذهنم مرور میکردم با خودم میگفتم اگه بخوان به خاطر نگه داشتن اطلس من رو شوهر بدن چی؟ اینطوری کی اینجا اطلس رو نگه داره؟ مادرم که عین خیالش نیست محمدعلی هم اصلا خونه نیست خاتون هم که همیشه اینجا نمیمونه. اینطوری هم من ضرر کردم هم اون بچه ی بیچاره. از طرفی میگفتمنکنه این تنها شانسم برای ازدواج باشه و به قول مادر اطلس اگه زن پسرش نشم تا اخر عمرم توی این خونه بمونم و همینجا بمیرم. ولی دلم نمیخواست زن مردی بشم که بچه ی همسن خودم داره اصلا از کجا میدونستم اون مرد چند سالشه اصلا از کجا معلوم بچه هاش باهام سر سازش داشته باشن و منو به عنوان مادرشون قبول کنن؟ حسابی گیج شده بودم ولی اون زمان تمام فکر و ذکرم اطلس کوچولو بود...
چند روزی گذشت و دیگه خبری از مادر اطلس نشد. یه کم خیالمون راحت شده بود و میگفتیم بیخیال شده از داد و بیداد های محمدعلی ترسیده که دیگه به اینجا نیومده و شر درست کنه. شمس خاتون هم همون روز ها بار و بندیلش رو جمع کرد برگشت خونه اش ولی بعد از چند روز با خبر هایی برگشته بود. مثل این که ماجرا به گوش زن عموم رسیده بود و حسابی حرصی شده بود که یکی ازم خواستگاری کرده. شمس خاتون میگفت از کنیزاش شنیده که زن عمو گفته مثل این که خانواده ی اطلس درست متوجه نشدن این دختر چکار هایی که نکرده و یکی باید روشنشون کنه تا چنین عروسی رو به خونشون نبرن به همین خاطر بلند شده رفته خونه ی اطلس اینا و دوباره جریان رو با اب و تاب زیاد برای مادر اطلس تعریف کرده. اون روز برای اولین بار بود که هممون از کار های زن عمو و حرف هایی که پشت سرم میزد خوشحال شدیم و فهمیدیم که چرا چند روزیه خبری از مادر اطلس نیست. مادرم میگفت باید خیلی زود برای محمدعلی زن بگیریم که هم این بچه رو بزرگ کنه و هم محمدعلی رو از اون حال و هوای بدی که داره در بیاره. راست میگفت برادرم حال خوبی نداشت زیر چشم هاش گود افتاده بود و موها و ریش های مشکیش بلند شده بود زیاد باهامون حرف نمیزد یا سر کار بود یا توی اتاقش خودش رو حبس میکرد و میگفت میخوام بخوابم. روزی یک بار بیشتر غذا نمیخورد و مدام میگفت اشتها ندارم گرسنه نیستم ولی هممون خوب میدونستیم علاقه ای که به اطلس داشته به این زودی فراموش نمیکنه و حاضر نمیشه که با کسی دیگه زندگی کنه. از طرفی برای اطلس بهتر بود حالا که نوزاد بود و زیاد متوجه ی چیزی نمیشد بهتر یه زن دیگه رو به عنوان مادرش قبول میکرد. مادرم اون روز تصمیم گرفت با حاج اقا صحبت کنه تا به محمدعلی بگه و همون شب دوباره صدای داد و بیداد محمدعلی بلند شد. کسی که تا یکی دو هفته پیش صداش رو اصلا بلند نمیکرد حالا هر روز و هر شب محله از صداش پر میشد. مادرم خیلی حرص میخورد و هر روز یه ناراحتی به غم و غصه هاش اضافه میشد. محمدعلی به هیچ عنوان قبول نکرد که زن بگیره و برای مادرم خط و نشون کشید که اصلا دنبال کسی نگرد. زندگیمون حسابی به هم ریخته بود و هر روز منتطر یه دردسر جدید بودیم. چند روز بعد بلاخره بعد از مدت ها از خونه بیرون رفتیم. شمس خاتون برای ناهار دعوتمون کرده بود و به مادرم گفته بود این مدت من زیاد به شما زحمت دادم شما هم بیاین خونمون ولی خب این دعوت بی دلیل نبود و وقتی به اونجا رسیدیم فهمیدیم که خاتون دوباره خبر هایی برامون داره....
این بار خود کنیز زن عمو که برای خاتون هم کار میکرد اورده بود تا ماجرارو خودش برامون تعریف کنه. کنیز با ترس و لرز شروع به حرف زدن کرد و بعد از هر جمله میگفت خانم جان توروخدا چیزی به کسی نگین اگه بفهمن من حرفی زدم از کار و زندگی میوفتم از اون خونه بیرونم میکنن. اینقدر گفت و گفت تا شمس خاتون عصبانی شد و گفت یک بار دیگه این حرفو بزنی خودم بیرونت میکنم به عروسمم میگم تا یکباره از کار و زندگیت بیوفتی کنیز حسابی ترسید و در حالی که سکسکه میکرد شروع به حرف زدن کرد. میگفت دیروز زن عمو دستشو گرفته و با هم رفتن خونه ی اطلس اینا. مثل این که حسابی با مادر اطلس جور شده و توی همین یکی دو روز رفت و امدشون زیاد شده و با هم دارن نقشه میکشن که چطوری زندگی من رو به هم بریزن. ابرو های مادرم بالا پرید و گفت جاریم که بد میدونه با هرکسی رفت و امد کنه عجیبه خانواده ی اطلس هم نه وضعیت مالی خوبی دارن نه جایگاه اجتماعی بالایی که بخواد باهاشکن بره و بیاد .نفسم رو با شاب بیرون دادم و همینطور که فکر میکردم مادرم چه خوش خیاله و هدف زن عمورو نمیدونه گفتم اگر میفهمیدم چی به زن عمو میرسه وقتی زندگی من رو خراب کنه خیلی خوب میشد. کنیز ادامه داد خانم بهشون گفته پدر و برادر های نورجهان خبر ندارن که چه کارهایی کرده و اگر با این موضوع تهدیدشون کنی حتما دخترشون رو بهت میدن. مادرم روی دستش زد و گفت خدا مرگم بده اگه به گوش حاج اقا برسه چی؟ شمس خاتون گفت نگران نباش عروس اونا هرکاری میکنن تا به گوشش نرسه چون میخوان یه چیزی برای تهدید داشته باشن. مادرم گفت خب اینطوری مجبورم دخترم رو قربانی حرف و حدیث های اون زن کنم. خاتون شونه هاشو بالا انداخت و گفت چی بگم والا عروس بزرگه حسابی زرنگه انگار که دست شیطون رو از پشت بسته. تا دیروز میخواست این دختر شوهر نکنه و همه جا ابروش رو میبرد حالا رفته نقشه میچینه که چطور وادار به ازدواجش کنن. خیلی عجیبه این زن ادم نمیفهمه چی توی سرش میگذره. مادرم دوباره به هم ریخته بود و حسابی کلافه بود و میترسید به گوش پدرم برسه. اون روز با خودم فکر میکردم اگه پدرم جریان رو بدونه خیلی بهتره تا این که بخوایم اینقدر پنهان کاری کنیم و خودمون رو به دردسر بندازیم ولی جرات گفتنش رو نداشتم میترسیدم مادرم از دستم عصبانی بشه با این وجود میدونستم که پدرم مرد عاقلیه و خیلی خوب و عاقلانه با این موضوع برخورد میکنه.. اون روز تا نزدیک های غروب خونه ی شمس خاتون بودیم و فکرهامون رو روی هم گذاشته بودیم تا ببینیم چیکار کنیم.
ولی ما عقلمون به اندازه ی زن عمو نمیکشید و شاید هم اونقدری بدجنس نبودیم که بخوایم کارهایی مثل اون انجام بدیم. خاتون دوباره به اطلس کادو داد و تنها کسی بود که بعد من و پدرم حسابی هوای اون بچه رو داشت. به خونه که رسیدیم پدرم گهواره ی اطلس رو گرفته بود و هیچ چیز بیشتر از این نمیتونست خوشحالم کنه. با ذوق به طرف گهواره دویدم و مثل بچه ها گفتم اخجون اطلس کوچولو ببین گهواره ات اماده شده. پدرم با شنیدن صدای من از اتاقش بیرون اومدو همینطور که از پله ها بالا میومد گفت خوش اومدین دخترم مبارکش باشه. بعد کمی بچه رو از بغلم گرفت تا باهاش خوش و بش کنه و من هم توی همین فاصله به اتاق رفتم و رخت خواب های اطلس رو اوردم توی گهواره اش انداختم. پدرم اطلس رو توی گهواره اش گذاشت و اونم که حسابی خوشش اومده بود روی هوا دست و پا میزد و چشم هاشو به اطراف میچرخوند. مادرم در اتاق محمدعلی رفته بود تا برای شام صداش بزنه ولی محمدعلی مثل همیشه ردش کرد و گفت گرسنه نیستم حسابی نگرانش بودیم ولی کاری از دستمون برنمیومد و از پسش برنمیومدیم. پدرم میگفت به حال خودش رهاش کنین به زودی خوب میشه و ما هم به همین حرف هاش امید داشتیم. اون شب تا نیمه های شب اطلس رو داخل گهواره اش تکون میدادم و لالایی هایی که از مادرم یاد گرفته بودم براش میخوندم و به این فکر میکردم که چه زندگی میتونه پیش روم باشه از خدا میخواستم جواب کارهای زن عمو رو بده هیچ دعای بدی براش نمیکردم چون پدرم همیشه میگفت هرکی هرکاری میکنه با خودش کرده و هر چی میخواد برای خودش خواسته پس فقط از خدا میخواستم که هرچی که باید به سر زن عمو بیاد. صبح روز بعد چیزی از رفتن حاج اقا و برادرهام نگذشته بود که دوباره سر و کله ی مادر اطلس پیدا شد. اون هم کم زرنگ نبود و خوب میدونست کی به خونمون بیاد که مردها نباشن. مادرم میگفت شاید سر کوچه کشیک میده ببینه محمدعلی اینا کی میرن بعد بیاد. مادر اطلس حسابی اروم بود و مشخص بود که نمیخواد داد و بیداد راه بندازه. اول گفت اومدم نوه ام رو ببینم ما هم نمیتونستیم حرفی بزنیم بلاخره حق داشت نوه اش رو ببینه ولی مادرم دور از چشمش بست پشت در رو انداخته بود تا مثل دفعه ی قبل یک دفعه شروع یه دویدن نکنه و خدایی نکرده بچه رو با خودش نبره. مادر اطلس اون روز اصلا خیال این کارهارو نداشت و اروم یه گوشه نشسته بود بعد از این که کمی بچه رو بغل کرد رو به مادرم گفت چیشد فکر هاتون رو کردین دخترتون رو شوهر میدین یا نه؟ مادرم نفس عمیقی کشید و گفت قبلا در این باره حرف زدیم.
مادر اطلس کمی به مادرم نگاه کرد و گفت مطمئنی خانم جان؟ این کارهات عواقب خوبی نداره ها. مادرم با درنگ گفت مطمئنم دخترم رو دست کسی مثل تو نمیسپارم. مادر اطلس از جاش بلند شد و همینطور که بچه رو به سمت من گرفته بود گفت خیلی خب من یه سر باید به حاج اقاتون بزنم بعد از اون هم یکی یکی سراغ پسر ها برم این کار اینطوری حل نمیشه با این حرفش رنگ و روی مادرم پرید و گفت پیش حاج اقامون بری که چی بشه؟ گفت باهاش حرف دارم هرچی زن و دخترش پنهان کاری کردن کافیه چیز هایی هست که باید خبر داشته باشه. مادرم گلویی صاف کرد و قبل از این که مادر اطلس از خونه بیرون بره گفت صبر کن ما باید بیشتر فکر کنیم بلاخره هرچی باشه این ازدواج یه ازدواج عادی نیست دختر من سنی نداره و هممون هم خوب میدونیم که هیچ عیب و ایرادی نداره حتی تو که با زن عموش دست به یکی کردی هم خبر داری ولی خب به خاطر حرف هایی که پشت سرشه چاره ای ندارم باید بیشتر فکر کنم که میتونم دخترم رو به مرد سن بالایی که زنش مرده و چندتا بچه ی قد و نیم قد داره بدم یا نه؟ مادر اطلس همراه لبخند مرموزی که روی لبش بود به سمت مادرم برگشت و گفت تا کی میخوای فکر کنی؟ مادرم گفت تا اخر همین هفته مادر اطلس دوباره گفت نکنه بخوای دوباره سرمو شیره بمالی و یک هفته الکی وقت بخری. من نمیتونم دیگه این بچه هارو جمع کنم زودتر باید برای پسرم زن بگیرم. مادرم خیلی خبی گفت و مادر اطلس بدون هیچ حرفی از خونه بیرون رفت. هاج و واج مونده بودم و نمیفهمیدم که مادرم واقعا منو میخواد به پسر این زن بده یا به قول خودش داره وقت میخره. بعد از این که مادرم به سمتم برگشت بی هوا گفتم باید همه چیز رو به پدرم بگیم اون مرد عاقلیه خودش یه فکری میکنه. مادرم اخم هاشو توی هم کشید و گفت فکرشو از سرت بیرون کن مبادا به پدرت حرفی بزنی هیچ از سرنوشت دختر هایی که چنین کارهایی کردن خبر داری؟ اشک توی چشم هام جمع شد و گفتم ولی من که کاری نکردم مادرم گفت به هر حال پدر و برادرات از کجا خبر داشته باشن که تو این کارو نکردی؟ حتی وقتی یکی از قابله ها هم حرفت رو تایید نکرد؟ اگه به گوششون برسه همینجا لب همین باغچه سرت رو میبرن و چالت میکنن. این که زن برادر اطلس بشی بهتره یا همین امروز بمیری؟ اونطوری حداقل فرصت زندگی داری خدا میدونه چی قراره سر راهت باشه و چه اتفاق هایی توی زندگیت بیوفته. پس حرفی به پدرت نمیزنی تا ببینم باید چجوری راضیش کنم تورو به اون مرد بده. اشک هام شروع به ریختن کرده بود و باورم نمیشد که مادرم چنین تصمیمی گرفته
خوب میدونستم که پدرم چنین مردی نیست و حتی اگه حرف هایی که زن عمو پشت سرم زده بود واقعی هم باشه هیچوقت حاضر نیست سر دختر خودش رو ببره و قاتلش بشه. حتی برادرهام که عقل پدرم رو نداشتن هم چنین کاری نمیکردن چه برسه اون بخواد چنین کاری بکنه ولی مادرم هیچکدوم از این فکر هارو نمیکرد و ترس حسابی برش داشته بود. از طرفی جرات این که دور از چشم مادرم حرفی به حاج اقا بزنم نداشتم چون میدونستم اگه خبردار بشه دمار از روزگارم در میاره. اون روز هم به فکر اطلس بودم و با خودم میگفتم اگه من از این خونه برم چی به سر اطلس میاد کی میخواد اونو بزرگ کنه. اون شب زودتر از همیشه به اتاقم رفتم ولی دوباره حالم بد بود و دل و روده ام بدجوری به هم میپیچید میدونستم که مادرم اون شب با حاج اقا حرف میزنه و هر تصمیمی که هست همون شب گرفته میشه. انتظار داشتم که صدایی از اتاق پدرم بلند بشه و پدرم با مادرم مخالفت کنه ولی هیچ خبری نشد و دل من بیشتر از قبل شکست. دیگه از اتاقم بیرون نرفتم و بعد از این که اطلس کوچولو رو خوابوندم خودم هم خوابیدم تا این فکر و خیال ها کمتر اذیتم کنه. توی شب چند بار بیدار شدم و برا اطلس شیر گرم کردم و صبح هم دوباره با صدای گریه های اطلس زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم. فکر نمیکردم کسی به جز من بیدار باشه ولی صدای دعا خوندن پدرم از اتاقش به گوش میرسید. نخواستم مزاحمش بشم و کار خودم رو میکردم که پدرم صدام کرد و گفت باهام حرف داره. اطلس رو برداشتم و با هم به اتاقش رفتیم. حاج اقا مثل همیشه خوشحال نبود و انگار که چشم هاش غم داشت درست مثل شبی که اطلس قرار بود بمیره و اون ارامش رو توی صورتش نمیدیدم. پدرم اطلس رو از بغلم گرفت و بعد از این که کمی دور اتاق راه رفت و باهاش حرف زد رو به روی من نشست و گفت نظر خودت چیه دخترم؟ سوالش غیر منتظره بود ولی خب هردومون میدونستیم که درباره ی چی حرف میزنه. خیلی حرف ها برای گفتن داشتم ولی جرات به زبون اوردنشون رو نداشتم. سرم رو پایین انداختم و در حالی که دوباره اشک توی چشم هام جمع شده بود گفتم هرچی شما بگین. پدرم گفت خوب میدونم که این کار درست نیست ولی از کجا معلوم که چی سر راهت قرار بگیره شاید این کار باید انجام بشه تا به ارامش برسی و به زندگی که مد نظرته دست پیدا کنی. مادرم هم این حرف هارو بهم زده بود و حسابی عجیب بود که همون حرف ها وقتی از دهن پدرم بیرون اومد حسابی ارومم کرد. نتونستم حرف دیگه ای بزنم و فقط گفتم اگه من برم باید اطلس رو هم با خودم ببرم....
پدرم نگاهی بهم انداخت و گفت تنها خواسته ات همینه؟ خواسته هام زیاد بود ولی روی گفتن هیچکدومش رو نداشتم برای خودم هم عجیب بود از روز قبل هزار بار حرف هامو تکرار کرده بودم و چندین بار رو به اطلس کوچولو که با دقت نگاهم میکرد حرف هایی که قرار بود به پدرم بزنم رو گفته بودم ولی الان حتی یک کلمه اش هم توی ذهنم نبود که بخوام به زبون بیارم. سرمو تکونی دادم و گفته بله. پدرم گفت خیلی خب اگر تو این خواسته رو نداشتی هم مجبور بودی ببریش خودت که خوب میدونی کسی اینجا این بچه رو نگه نمیداره مادرت که اصلا توی یه دنیای دیگه برای خودش زندگی میکنه خدا میدونه بعد از رفتن تو قراره به چه حال و روزی بیوفته... گفتم محمدعلی چی؟ اون اجازه میده دخترش رو ببرم؟ پدرم گفت کدوم دختر؟ دختری که حتی یک بار هم صورتش رو ندیده؟ این شد رسم بچه داری و بچه بزرگ کردن؟ به اجازه ی اون نیازی نیست اصلا فکر نکنم براش مهم باشه یا متوجه بشه که بچه اش توی این خونه هست یا نه. توی دلم گفتم عجب بردی کرد مادر اطلس هم منو برد و هم اطلس رو. پدرم ادامه داد باید ببینیم نظر خانواده ی اطلس چیه حاضرن این بچه رو نگه دارن یا نه؟ گفتم مگه اونا میخوان نگه دارنخودم بزرگش میکتم پدرم جواب داد بلاخره قراره توی خونه ی اونا بزرگ بشه ولی خب مخالفت هم کردن خودم باهاشون صحبت میکنم و میگم سرط ما اینه. جالب بود همه میدونستن که مادر اطلس علاقه ای به نگه داشتن نوه اش نداره و تمام اون کار هارو برای اذیت کردن ما کرده بود. به اتاقم برگشتم و لحظه ای نبود که فکر و خیال راحتم بذاره. یه کم خوشحال بودم به خاطر این که اطلس رو با خودم میبرم و میشه مونس تنهاییام ولی خب از طرفی هم نگرانی داشتم که قبولش نکنن. صبح روز بعد مادرم زودتر از همیشه چادر سر کرد و بعد از این که روبنده اش رو زد بدون هیچ حرفی از خونه بیرون رفت خوب میدونستم که به خونه ی مادر اطلس رفته تا خبر هارو بهش بده و وقتی به خونه برگشت انگار نصف باری که روی دوشش بود برداشته شده بود. دیگه اون همه نگرانی توی چهره اش دیده نمیشد و گاهی وقت ها لبخند میزد. نصف نگرانی های مادرم برای این بود که پدر و برادرهام چیزی از ماجرای من بو نبرن و حالا که قرار بود این حرف و حدیث ها خاتمه پیدا کنه حال و هواش عوض شده بود. ولی من برعکس اون حال خوشی نداشتم و هر لحظه دلم میخواست بشینم مثل ابر بهار اشک بریزم. مادرم بعد از این که یه کم توی مطبخ دور خودش تابید و کار هاشو انجام داد با دوتا چایی اومد
کنارم نشست و گفت انشاالله همین هفته عقد میکنی و میری خونه ی بخت. اهی کشیدم و گفتم کدوم خونه ی بخت؟ مادرم اخم هاشو توی هم کشید و گفت کم ناشکری کن تا همین دیروز کل شهر پشت سرت حرف میزدن و خودت هم خوب میدونستی که کسی خواستگاریت نمیاد همین که یکی پیدا شده تورو بگیره باید خداروشکر کنی. گفتم مادر همه خوب میدونن که اینا همه اش حرفه. اخه من کی جرات کنم دست به چنین کار هایی بزنم؟ منی که نتونستم وقتی پدرم ازم پرسید نظرت چیه به زبون بیارم نمیخوام زن این مرد بشم؟ مادرم گفت هرچی بوده گذشته دیگه و قرار مدار ها گذاشته شده. همین امروز و فرداست که برای خواستگاری میان و تورو از پدرت خواستگاری میکنن. بعد دستی به صورتم کشید و گفت اینقدر غصه نخور دختر من میدونم خوشبخت میشی. دوباره با ناراحتی گفتم من که چشمم اب نمیخوره. مادرم نگاهی به اطلس انداخت و گفت بزرگ شده. بعد سرش رو نوازش کرد و گفت شبیه مادر خدا بیامرزشه. عجیب بود که بعد این همه وقت تازه این بچه به چشمش اومده بود و داشت بهش توجه میکرد. انگشتم رو از بین دست های کوچولوی اطلس بیرون کشیدم و گفتم با پدرم صحبت کردم و گفتم که میخوام اطلس رو با خودم ببرم. ابرو های مادرم بالا پرید و گفت اطلسو؟ کجا ببری؟ گفتم هر جا که رفتم اخه کسی جز من ازش نگهداری نمیکنه که.مادرم اخم هاشو بیشتر از قبل توی هم کشید و گفت این بچه ننه اش مرده اقاش که زنده اس لازم نکرده تو براش ببری و بدوزی. گفتم اخه... گفت اخه نداریم میخوام برای محمدعلی زن بگیرم که تا این بچه کوچیکه بهش عادت کنه همون بزرگش میکنه لازم نیست تو نگرانش باشی. همین که شوهر کنی سه چهار تا بچا رو باید تر و خشک کنی تازه مگه اجاقت کوره که میخوای بچه با خودت ببری خودت هم به دنیا میاری. نتونستم بیشتر از این تحمل کنم و با گریه به سمت اتاقم دویدم. نمیتونستم اطلس رو به حال خودش ول کنم و این بار دیگه کوتاه نمیومدم. تا برگشتن پدرم گریه میکردم و همین که پدرم پاشو توی خونه گذاشت با اشک از اتاقم بیرون اومدم و گفت حاج اقا مادرم نمیذاره اطلس رو با خودم ببرم. پدرم نفسی کشید و گفت بابا جان چرا گریه میکنی اشکاتو پاک کن دخترم ببین از بس اشک ریختی چشم هات قرمز شده کی گفته که نمیذاره ببریش. مادرم از لب ایوون با صدای ارومی جواب داد میذاشتی پدرت برسه بعد بری جلو و گله و شکایت کنی. بعدم حاج اقا این بچه پدر داره حالا مادرش مرده دلیل نمیشه نور جهان برداره با خودش ببره و زندگی خودش رو خراب کنه.
پدرم جواب داد چرا زندگیش خراب بشه؟ مگه قراره بچه ی یکی دیگه رو برداره ببره اونجا؟ اطلس نوه ی اون خانواده هم هست و وقتی کسی نیست اینجا که ازش نگهداری کنه چه اشکالی داره با نورجهان بره؟ مادرم گفتنمیشه بچه رو نباید ببره. با نگرانی به سمت پدرم برگشتم که چشم هاشو باز و بسته کرد و گفت دلیلی نداره وقتی داریم دخترمون رو قربانی حرف و نقل های بقیه میکنیم تنها خواسته اش رو هم قبول نکنیم اگر ذره ای دلم روشن نبود به هیچ عنوان اجازه نمیدادم که دخترم اینطوری عروس بشه الان هم اگه بدونم قراره با ناراحتی عروس بشه و فکرش پیش این بچه بمونه چنین اجازه ای نمیدم. رنگ و روی مادرم عوض شد و به خاطر این که نظر پدرم برنگرده حرف دیگه ای نزد و بعد از این که چشم غره ای به من رفت داخل اتاق برگشت. پدرم دستی روی سر من کشید و گفت نگران نباش دخترجون نمیذارم اطلس رو ازت جدا کنن ولی من نمیتونستم بی تفاوت باشم و میدونستم که اگه مادرم با محمدعلی حرف بزنه نظر اون رو عوض میکنه و اون چنین اجازه ای نمیده. به همین خاطر با نا امیدی به اتاقم رفتم و یه گوشه نشستم حواسم به حرف های پدرمبود که مدام تکرار میکرد دلم روشنه خوش بینم و... نمیدونستم دلیل این خوش بینیش چیه مخصوصا که مدام تکرار میکرد چیز های خوبی سر راهت قرار میگیره ولی همین حرف هاش بود که یه کم ارومم کرده بود و باعث شده بود تن به این ازدواج بدم. اون روز مادرم رو زیر نظر داشتم خیلی سعی کرد با محمدعلی حرف بزنه و ماجرارو بهش بگه چون اگه اون نمیذاشت اطلس رو ببرم پدرم هم نمیتونست کاری بکنه ولی محمد علی مثل همیشه بی حوصله بود و اصلا به مادرم اجازه نداد که وارد اتاقش بشه. مادرم دوباره باهام سر و سنگین شده بود و زیاد باهام حرف نمیزد به خاطر موقعیت اجتماعی که خانواده اش داشتن گاهی مغرور میشد. زن خوب و مهربونی بود ولی انتظار داشت حداقل من که دخترشم روی حرفش حرفی نزنم و چیزی جز چشم از دهنم بیرون نیاد به همین خاطر گه گاهی از دستم ناراحت میشد و زیاد باهام حرف نمیزد. ولی خب اون روز جریان جوری نبود که بخواد این قهر رو ادامه بده و گفت امشب خواستگارهات میان. دلشوره ام بیشتر از قبل شده بود ولی وقت زیادی نداشتیم که بخوام بشینم و به این چیز ها فکر کنم به همین خاطر کمک مادرم مشغول تمیز کردن خونه شدم و همه جارو حسابی برق انداختیم. بین کار ها گه گاهی به اطلس که داخل گهواره اش بود سر میزدم خداروشکر بچه ی خیلی ارومی بود و اذیت نمیکرد فقط وقتی گرسنه میشد یا خودش رو کثیف میکرد صداش بلند میشد..
بلاخره عصر شد ولی خبری از محمدعلی که هر روز ظهر به خونه میومد نبود. با این که پدرم بهش تاکید کرده بود باید توی مراسم خواستگاری حضور داشته باشه نیومد و هممون خوب میدونستیم که نمیخواد با خانواده ی اطلس رو به رو بشه و حالش از اینی که هست بدتر بشه. حتی پدرم میگفت طرف بچه اش نمیاد چون نمیخواد یاد زنش بیوفته و حالش دگرگون بشه. من اجازه ی بیرون رفتن از اتاق رو نداشتم و اون زمان اصلا رسم نبود که عروس و داماد همدیگه رو تا بعد از عقد ببینن. همین که مادر و خواهر های داماد میپسندیدن کافی بود و نظر عروس و داماد هیچ ارزشی نداشت. البته من توی مراسم های اطلس و محمدعلی برادر بزرگش رو دیده بودم ولی اون به خاطر روبنده ی من هیچ تصوری از چهره ام نداشت و درست منو نمیشناخت و مادرش من رو پسندیده بود. از صداها حدس میزدم که مادر و پدر اطلس با داماد اومده باشن و کسی دیگه ای همراهشون نبود. مادرم حرفی نمیزد و فقط صدای پدرم به گوش میرسید و بعد از این که تمام حرف هاشو زد و قول و قرارهاشو گذاشت گفت نوه تون هم همراه دخترم به اون خونه میاد. محمد علی پسرم شرایط نگهداریش رو ندارم و حال عیالم هم زیاد خوش نیست که بخواد توی این سن بچه بزرگ کنه دیگه از اول مسولیتش با نورجهان بوده و از این به بعد هم همینطور میمونه اینجا بود که صدای مادر اطلس به گوش رسید و بلاخره حرفی زد و گفت توی اون خونه به اندازه ی کافی بچه هست که بخواد بزرگ کنه یکی دیگه میخوایم چیکار؟ بعدم مردم برامون حرف در نمیارن که عروسشون بچه داره؟ پدرم لا اله الا اللهی گفت و ادامه داد مگه داماد پسره که شما نگران حرف مردمین بگن عروس بچه داره؟ اگه دختر من با یه بچه میاد که پسر شما سه چهار تا داره ما هم کاری به حرف مردم نداریم خوشحالی دخترمون برامون اهمیت داره هرکس هرچیزی که میخواد بگه درضمن همه میدونن که این بچه نوه ی شماست که توی این خونه به دنیا اومده و مادرش به رحمت خدا رفته بعد از اون اجازه ی بحث بیشتر از این بهش نداد و گفت این تنها شرط من برای دختر شوهر دادنه نمیخوام دخترم اونجا باشه و هر لحظه دلش اینجا پیش اطلس باشه. مادر اطلس سکوت کرد و این بار پسرش بود که میگفت مشکلی نیست بلاخره اون بچه هم بچه ی ابجیمونه اونجا با قوم و خویش خودش بزرگ میشه. نفس راحتی کشیدم و اطلس که بغلم بود رو بیشتر از قبل به سینه ام فشردم. خانواده ی اطلس زیاد نموندن و بعد از این که تاریخ مراسم عقد رو مشخص کردن خداحافطی کردن و رفتن و من بلاخره تونستم از اتاق بیرون برم. اول از همه از پدرم تشکر کردم..
که اینقدر حمایتم کرد و همه جوره پشتم بود و چشم غره ای که مادرم بهم رفت از چشمم دور نموند. اون چند روز مادرم سعی میکرد توجهش رو به اطلس بیشتر کنه تا اگه محمدعلی نذاشت ببرمش پدرم هم مخالفت نکنه ولی انگاراین بچه هیچ جوره به دلش ننشسته بود و هرکاری میکرد نمیتونست از ته دل دوستش داشته باشه البته تقصیری نداشت و با به دنیا اومدن بچه اینقدر متهم شده بود و حرف شنیده بود که هر کس دیگه هم بود همین حس و حال بهش دست میداد. مادرم هیچوقت قصد بدی نداشت و فقط فکرهاش بود که باعث میشد یه سری کارهای اشتباه بکنه مثلا دلش نمیخواست اطلس رو با خودم ببرم چون نگران بود زندگیم خراب بشه و من این نگرانیشو گرچه اشتباه بود ولی پای مادر بودنش میذاشتم. اون شب به حرف هایی که از دهن داماد بیرون اومده بود فکر میکردم به نظر میومد که مرد بدی نباشه و فکر میکردم مهربونه. چون تنها کسی که قبول کرد اطلس رو با خودم ببرم اون بود و گفت بچه ی ابجیمونه چه اشکالی داره. از زندگی با مادر اطلس خیلی ترس داشتم مخصوصا که با زن عمو دست به یکی کرده بود و معلوم نبود که چی میخوان به روزم بیارن ولی خب من ادم سختگیری نبودم و سعی میکردم با شرایط کنار بیام. صبح روز بعد مادرم به دیدن شمس خاتون رفت و بهش خبر داد که دارم عروس میشم شمس خاتون خیلی جا خورده بود و حسابی با مادرم دعوا کرده بود که چرا دختر به چنین خانواده ای دادی همون یه وصلت هم که باهاشون کردیم اشتباه بود که حالا بخوایم دوباره تکرار کنیم. مادرم هم براش توضیح داده بود که همه اش زیر سر زن عمو و وقتی به مادر اطلس گفته که حاج اقا اینا خبر ندارن اونم اومده تهدیدمون کرده و ما هم مجبور شدیم نورجهان رو بدیم. خاتون خیلی عصبانی بوو ولی وقتی دیده بود چاره ای نیست همراه مادرم به خونمون اومده بود تا توی کار ها کنارمون باشه و بهمون کمک کنه. خاتون پسر دوست بود و فرقی که بین من و برادرهام میذاشت از بچگی به چشمم میومد ولی اون روز اولین باری بود که ناراحتیش رو برای خودم میدیدم و مدام با غصه و افسوس نگاهم میکرد. مادرم دوباره جهازم رو از اب انبار بیرون اورده بود و توی اتاق ها دم دست چیده بوو تا با گاری به خونه ی اطلس اینا ببریم. اون وسایل منو یاد پسر عموم و اون عقد نحسی که این همه بدبختی برام به بار اورده بود انداخت. خیلی وقت بود ازش بی خبر بودم و فقط فتنه گری های مادرش گه گاهی به گوشمون میرسید. چند روزی گذشت و هرچی به روز عقد نزدیک تر میشدیم حال من بدتر میشد.
دلم نمیخواست مثل دفعه ی قبل سر عقد حالم بد بشه که مردم بتونن برام حرف در بیارن از طرفی میگفتم اگه این بار هم غش کنم و حالم به هم بخوره میفهمن که تمام حرف های زن عمو از روی بدجنسی بوده و این حال من طبیعیه و بچه و بارداری در کار نبوده. با این وجود طبق گفته های پدرم به خدا توکل کرده بودم و مدام نفس عمیق میکشیدم تا حالم بهتر بشه. یک روز قبل از عقدمون بود که پدرم گاری گرفت و جهیزیه ام رو به خونه ی مادر اطلس برد. وسایم خیلی زیاد نبود و مادرم همه رو توی اتاقی که مال داماد و بچه هاش بود چیده بود و خیلی زود برگشت. از وقتی برگشت قیافه اش خیلی توی هم رفته بود و زیاد حال و حوصله نداشت. مشخص بود که اونجا اتفاقی افتاده که اینطوری به همش ریخته ولی دلم نمیخواست برم جلو و سوال کنم. خداروشکر شمس خاتون اونجا بود و قبل از این که من اقدامی بکنم جلو رفت و گفت چیشده عروس انگار خیلی به هم ریختی. مادرم اهی کشید و گفت چی بگم والا خاتون بهمون دروغ گفتن. ابرو های خاتون بالا پرید و گوش های منم تیزتر شد. خاتون پرسید چطور؟ چیو بهت دروغ گفتن؟ گفت مردی که قراره دخترمون رو بگیره پنج تا بچه داره دو تا و سه تا دروغ بود. تازه پنجمی خیلی کوچیکه همونیه که میگن مادرش سر زا رفته فکر کنم چند ماهی از اطلس خودمون بزرگتر باشه. رنگ و روم پرید و خاتون یک دفعه از جاش بلند شد و گفت بیا بیا این از اولیش بعد از این معلوم نیس چیا به گوشمون برسه. این وصلت نباید سر بگیره مگه این دختر چقدر جون داره که بخواد شش تا بچه بزرگ کنه؟ دو تا نوزاد رو چطور میخواد از الان نگهداره؟ مادرم گفت ماشاالله بچه ها هم خیلی شیطون بودن این مدت مادری بالا سرشون نبوده و مادر بزرگشونم حال و حوصله ی نگهداری اینارو نداره این چند تا بچه هم هرکاری دلشون میخواد میکنن ولله که از دیوار راست بالا میرفتن. اگه قرار باشه نورجهان این همه بچه رو تر و خشک کنه دیگه نمیتونه اطلسم با خودش ببره والا نمیرسه به این همه کار. مادرم هنوز توی فکر نگه داشتن اطلس بود و اصلا به این فکر نمیکرد که همون پنج تا بچه ای که یکیشون هم مال خودم نیستن زیادیه. خاتون گفت خیر نبینه اون عروس بزرگه ببین کار این دختر رو به کجاها رسوند همین امشب با پسرم حرف میزنم بره در خونشون و بگه عقدو به هم میزنیم. مادرم سکوت کرده بود و حرف دیگه ای نمیزد انگار واقعا پی برده بود که موافقت با مادر اطلس اشتباه بوده. خاتون همینطور لب ایوون نشسته بود و چشمش به در بود تا پدرم سر برسه و همه چیز رو براش بگه.
ولی از شانس بد من اون شب پدرم دیر تر از همیشه به خونه برگشت ولی وقتی خودش همه ی مارو وسط حیاط دید فهمید که اتفاقی افتاده و رو به خاتون گفت خیر باشه خاتون چرا توی حیاط موندی داخل منتظر میموندی. خاتون گفت بیشتر از این وقت کشی نکنیم زود باش راه بیوفت برو خونه ی اطلس اینا بگو دختر بهتون نمیدیم. پدرم حسابی جا خورده بود و نمیفهمید که چه اتفاقی داره میوفته خاتون با تکیه به عصاش از جاش بلند شد و گفت نمیشنوی پسر میگم زود باش راه بیوفت پدرم همینطور که به سمت در میرفت گفت اخه چرا مگه چه اتفاقی افتاده؟ خاتون جواب داد اون مردی که میخوای دخترتو بهش بدی پنج تا بچه ی قد و نیم قد داره تازه یکیشون هم نوزاده این دختر مگه چقدر جون داره که بخواد شش تا بچه رو بزرگ کنه. پدرم حسابی متعجب شده بود و بدون این که حرفی بزنه از خونه بیرون رفت. اون زمان از یک ساعتی به بعددیگه پرنده هم توی خیابونا پر نمیزد و به خاطر این که امنیت نبود و همه جا خلوت بود مردم از خونه هاشون بیرون نمیرفتن ولی پدرم رفت و بعد از رفتنش هممون حسابی دلشوره گرفتیم. باز هم چشم به راه مونده بودیم تا برگرده و خیالمون راحت شه. خونه ی اطلس اینا خیلی دور نبود ولی یک ساعتی گذشته بود و پدرم هنوز برنگشته بود. دیگه نزدیک به دو ساعت میگذشت که بلاخره صدای کوبه ی مردانه ی در بلند شد و من تقریبا به سمت در پرواز کردم. پدرم خسته و هراسون پشت در بود و همینطور که عرق پیشونیش رو خشک میکرد وارد خونه شد و گفت این شهر این موقع شب حسابی ادم رو میترسونه حتی یک نفر هم توی کوچه ها نبود. خاتون بین حرف پدرم پرید و گفت ول کن این حرفارو پسرجان حرف زدی؟ عقد رو به هم زدی؟ پدرم لب حوض نشست و گفت درو به روم باز نکردن. خاتون گفت چطور؟ مگه میشه این موقع شب خونه نباشن؟ اونم درست وقتی که فردا مراسم داریم. پدرم جواب داد من نگفتم خونه نبودن گفتم در رو به روم باز نکردن. صدای بچه های کوچیکشون خیلی خوب از پشت دیوار به گوش میرسید. مادرم گفت عجب حالا چی میشه حاج اقا؟ خاتون گفت چی قراره بشه هیچی فردا که اومدن میگیم دخترمون رو نمیدیم تصمیممون عوض شده. مادرم اهی کشید و گفت خودشون هم خوب متوجه شدن که من از دیدن اون وضعیت و اون همه بچه حسابی یکه خوردم به همین خاطره که در رو به روی حاج اقا باز نکردن. خاتون به سمت اتاق راه افتاد و گفت در هر صورت این کاری نیست که چاره نداشته باشه هنوز هم میشه جلوی این بدبختی رو گرفت. اون شب به هیچ عنوان خوابم نمیبرد و فکرم حسابی درگیر شده بود و....
یه حسی بهم میگفت حرف های خاتون درست از اب در نمیاد و ما موفق نمیشیم این عقد رو به هم بزنیم. از یه طرف خداروشکر میکردم که این بار همه ی اعضای خانواده متفق القولن کهمن شوهر نکنم و مثل همیشه یکی ساز مخالف نمیزنه. خیلی دیر خوابم برد و صبح که برای شیر دادن به اطلس از خواب بیدار شدم چشم هام حسابی پف کرده بود. اون روز روزی بود که برای عقدم مشخص شده بود و قرار بود مراسم عقد خونه ی ما برگذار بشه ولی خب چون تصمیممون رو گرفته بودیم هیچ کاری نکردیم و حتی مادرم اون روز گرد روی طاقچه هارو هم نگرفت. پدرم صبح قبل از رفتنش گفته بود که تا ظهر دوباره به خونه ی اطلس اینا میره و حتما باهاشون حرف میزنه ولی قبل از ظهر بود که صدای ساز و دهل از کوچه بلند شد و ما هممون حسابی میخکوب شده بودیم. مادرم که حسابی هول کرده بود و تند تند این طرف اون طرف میدوید و ریخت و پاشی های خونه رو جمع میکرد خاتون برای خودش دور اتاق راه میرفت و میگفت نباید در رو به روشون باز کنیم ما که تکلیفمون معلومه ولی مادرم میگفت زشته مردم برامون حرف در میارن این همه ادم رو توی کوچه سر پا نگه داریم. بلاخره مادرم با تمام مخالفت های خاتون با اون سر و وضع ژولیده ی ما در رو به روشون باز کرد و از لب ایوون دیدم که اول مادر اطلس و پشتش زن عمو و دخترهاش وارد خونه شدن. انتظار این یکی رو نداشتیم و اصلا فکر نمیکردیم که زن عمو همراه خانواده ی اطلس بیاد. اونجا بودن زن عمو کارمون رو حسابی سخت تر میکرد و دست و پامون رو بیشتر از قبل میبست. هیچ کدوم از مرد های ما خونه نبودن ولی خداروشکر خاتون که اونجا بود جلو رفت و مادر اطلس رو از بقیه ی مهمون ها جدا کرد و گفت باهات حرف دارم خانم جان. مادر اطلس مشخص بود که از قبل میدونسته چنین اتفاقی میوفته چون اصلا از اون سر و وضع ما تعجب نکرده بود هیچ سوالی نمیپرسید. خاتون سرش رو نزدیک گوش مادر اطلس برد و گفت باید این عقد رو به هم بزنیم. دیشب حاج اقا اومده بود در خونتون حرف بزنه ولی در رو به روش باز نکردین. مادر اطلس قیافه ی حق به جانبی به خودش گرفت و گفت اینم بازیه جدیدتونه؟ میخواین منو جلوی قوم و خویشم بی ابرو کنین؟ امکان نداره وقتی این همه ادم رو تا اینجا کشوندم عقد رو به هم بزنم باید همین امروز عقد کنن. خاتون عصبانی شده بود و صداش هر لحظه بالاتر میرفت ولی مادر اطلس اصلا اهمیتی نمیداد و به سمت روحانی که با خودش اورده بود رفت و گفت حاج اقا زودتر کارت رو انجام بده و برو دنبال زندگیت.
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید