رمان نور جهان 5
بهش نزدیک بشی و دستمال زو ازش بگیری. مادرم گفت اگه کسی بفهمه چی؟ گفتم جاریم وجیهه خانم خوب کارشو بلده میدونه جلوی کی کارهاشو لاپوشونی بکنه و جلوی کی نه. مادرم گفت پس من به بهونه ی خوش و بش کردن و اشنا شدن با جاری هات میرم بیرون و دستمال رو از وجیهه خانم میگیرم. بعد اطلس رو بغل کرد و از اتاق بیرون رفت. مادرم خوب فکرش رو به کار انداخته بود و یک راست به سمت ابجی اطلس که میشناختیمش راه افتاد و بعد از سلام و احوال پرسی مشغول حرف زدن باهاش شد. بچه رو بغلش داد و از دور هم مشخص بود که درباره ی اطلس خدابیامرز حرف میزنن. وجیهه خانم نگاهی به من انداخت و همین که سرم رو بالا و پایین کردم به سمت ننه ام راه افتاد و کنارش نشست و اونم مشغول حرف زدن باهاشون شد. چهار چشمی مراقب اطرافشون بودم و حواسم رو جمع کرده بودم ببینم کسی یه وقت زاغ سیاهشونو چوب نزنه ولی جاری هام همه دور ننه و زن عمو جمع شده بودن و به حرف هاشون گوش میدادن. وجیهه خانم نگاهی به اطرافش انداخت و توی کسری از ثانیه دستمال رو توی جیب مادرم گذاشت و خیلی زود از اونجا بلند شد. خیالم راحت شد و مادرمم که متوجه ی کار وجیهه خانم شده بود اطلس رو از بغل خاله اش گرفت و به سمت اتاق راه افتاد. از خوشحالی اشک توی چشم هام جمع شده بود که مادرم گفت الان میرم بیرون و این دستمال رو میکوبم توی صورت زن عموت تا هم دهن خودش هم دهن همه ی دور و بری هاش بسته بشه. از ترس بالا پریدم و خیلی محکم دست مادرم رو گرفتم و گفتم مادرجون توروخدا این چه کاریه اخه ننه که منو میکشه وقتی بفهمه این دستمال رو از اتاقش برداشتم توروخدا این کارو نکن. مادرم گفت پس باید برم با شمس خاتون حرف بزنم ببینم اون چاره ی این کار رو میدونه یا ن. گفتم اره خدا خیرت بده اون بهتر میدونه که باید چیکار کنه. مادرم دوباره نگاهی به دستمال انداخت و گفت خداروشکر عوضش نکردن همونیه که خودم داده بودم. سرمو تکون دادم و گفتم اره حتی وقت نکرده بود دستمال رو بشوره که بتونه ابروی من رو ببره. مادرم کمی دیگه اونجا موند و بعد از این که خداحافظی کرد گفت پیش شمس خاتون میره تا ببینه باید چجوری دهن زن عمو رو ببندن. با این که جای دستمال امن بود ولی باز هم نگران بودم که وقتی ننه با خبر بشه باهام چیکار میکنه اون شب سر شام هم چشم های من میخندید هم وجیهه خانم. خداروشکر میکردم که توی اون خونه حداقل یه ادم خوب هست که همراهم باشه و کمکم کنه و یه کم دلم بهش گرم شده بود. بعد از شام به اتاق رفتم و با این که قباد نیومده بود...
ولی مدام دلهره ی شب کنارش خوابیدن رو داشتم. حتی دیگه میترسیدم برم برای بچه ها شیر گرمکنم با رفتاری که شب قبل باهام کرده بود و حرف هایی که بقیه برام در اورده بودن. قباد مثل همیشه کنار بقیه نشسته بود و به چایی و قلیونشون میرسیدن میدونستم که اطلس هر شب یه ساعت مشخصی بیدار میشه و متاسفانه ساعت بیدار شدنش با ساعت اومدن فریدون یکی بود به همین خاطر تصمیم گرفتم چراغ و پیاله رو به اتاق بیارم و شیر رو همونجا بجوشونم. دردسرش زیاد بود و باید صبح زود قبل از این که بقیه بیدار بشن چراغ رو سر جاش میذاشتم ولی خب بهتر از این بود که قباد بخواد هر شب داد و بیداد راه بندازه بلاخره یکی از جاریم هام که اون روز مسول جمع و جور کردن مطبخ بود فانوس رو خاموش کرد و برای خواب به اتاقش رفت همین که همه جا ساکت شد مثل دزد ها به مطبخ رفتم و چراغ و پیاله رو برداشتم. میخواستم از اب انبار شیر رو هم بردارم ولی ترسیدم فاسد بشه و تصمیم گرفتم دیر تر شیر رو بیارم. قباد اون شب هم مثل بقیه ی شب ها شروع به نوازش کردن موهام کرد و من دیگه جرات نداشتم خودم رو عقب بکشم چون از اتفاقاتی که ممکن بود بعدش بیوفته ترسیدم و با خودم فکرکردم اگر امشب هم عقب بکشم واقعا فکر میکنه به فریدون دل بستم و به خاطر اونه کهنمیخوام همراهیش کنم. قباد بعد از این که کارش رو کرد به خواب عمیقی فرو رفت و من هم از جام بلند شدم که تا دیر نشده شیر رو بیارم. خداروشکر اون شب با فریدون رو به رو نشدم ولی مثل این که ننه لب ایوون ایستاده بود و داشت زاغ سیاهم رو چوب میزد ببینه اون موقع شب چرا توی حیاط پرسه میزنم و وقتی کاسه ی شیر رو دستم دید سری تکون داد و به رخت خوابش برگشت. عجیب بود توی اون خونه همه به کار هم کار داشتن و اصلا لحظه ای ادم رو راحت نمیذاشتن تا به حال خودش باشه. تا زمانی که اطلس بیدار بشه کمی خوابیدم و اطلس درست مثل شب های قبل سر ساعت مشخصی بیدار شد. بعد از دو شب ملوک هم عادت کرده بود همون ساعت بیدار بشه و شیر بخوره و چیزی نگذشت که صدای اون هم بلند شد. قباد هنوز خواب بود و صدای خر و پفش اتاق رو پر کرده بود.مشغول شیر دادن به ملوک بودم که صدای در بلند شد. دوباره با صدای در به فکر فریدون فرو رفتم ولی از شب قبل به بعد حتی با فکر کردن به فریدون هم تن و بدنم میلرزید و میگفتم اگه قباد بفهمه به فکر فریدونم چی؟ چیزی نگذشت که صدای خر و پف قباد قطع شد و یک دفعه پرده ر کنار زد که من از ترس بالا پریدم.
یک دفعه پرده رو کنار زد که من از ترس بالا پریدم. بیدار شده بود تا ببینه من از اتاق بیرون رفتم یا نه و وقتی دید توی اتاق نشستم بدون این که حرفی بزنه سر جاش برگشت و دوباره خوابید. غصه ام شده بود مخصوصا به خاطر این که اون دو شب من فقط به خاطر گرم کردن شیر بیرون رفته بودم و من به فکر دو تا بچه ی کوچیک اون بودم که شیر مادر نخوردن ولی اون توی این فکر بود که من با فریدون سر و سری دارم در صورتی که دیدن فریدون تصادفی بود ولی اینقدر همه بهم بدبین بودن که حسابی بهم شک کرده بودن و مدام حواسشون جمعم بود. دلم نمیخواست برگردم و دیگه پیش قباد بخوابم به همین خاطر بچه ها رو که خوابوندم چادرم رو زیر سرم گذاشتم و خودمم همونجا خوابیدم. اون شب فریدون زیاد سر و صدا نکرد و خیلی زود صدای در اتاقش به گوش رسید. توی اون چند روز فهمیده بودم که اتاق فریدون از بقیه ی خانواده اش جداست. بیشتر بچه های اون خونه با پدر و مادرشون میموندن ولی این یکی چون دیر میومد و ساعت رفت و امد و خواب و بیداریش با بقیه یکی نبود اتاقش رو جدا کرده بود که بقیه کمتر اذیت بشن. توی همین فکر ها بودم که خوابم برد و صبح دوباره با صدای بچه ها بیدار شدم. قباد توی اتاق نبود و بعد از این که رخت خواب هارو جمع کردم دست بچه هاشو گرفتم و بردم لب حوض دست و صورتشون روشستم. خواستم به سمت مطبخ برم و صبحانشون رو بیارم که چشمم به فریدون که از اتاقش بیرون میومد افتاد. عجیب بود اون ساعت از روز هیچ مردی خونه نبود و تا به حال فریدون رو هم اون ساعت توی خونه ندیده بودم. سریع حواسم رو پرت ملک کردم ولی نگاه زیر چشمی ننه از چشمم پنهون نموند. ننه خیلی زود روشو از من برگردوند و گفت اوهو پسره ی عیاش این وقت روز خونه چیکار میکنی کار و زندگی نداری نه؟ نمیبینی این همه زن و دختر توی حیاطن؟ زن عمو ها و دختر عمو هات معذب میشن. سرتو بنداز پایین زودتر برو بیرون ببینم دیگه هم این وقت روز توی خونه پرسه نزن. به خاطر صدای ننه همه توجهشون جلب شده بود و منم بی اختیار به سمتشون برگشته بودم و نگاهشون میکردم. فریدون بین اون همه ادم نگاهی به من انداخت و رو به ننه گفت بابا ننه کوتاه بیا چیه از کله ی سحر از صبح خروس خون غرغر میکنی این زن هایی که میگی معذب میشن همشون یکی دوتا بچه اندازه ی من دارن. حالا یکیشون همسن و سال خودمه که اونم سرش به کار خودشه. همه به سمت من برگشتن و پچ پچ هاشون شروع شد تحمل حرف هاشون رو نداشتم و همینطور که توی دلم فحشی به فریدون میدادم وارد مطبخ شدم و این بار گفتم پسره ی کله شق...
این چه حرفی بود که زدی حالا صاف باید نشونی منو میدادی همینطوری همه به. بدبین شدن و درباره امفکر بد میکنن دیگه فقط مونده بود تو این حرف رو بزنی. بعد از اون صدای دمپایی ننه بود که توی سر و کله ی فریدون میخورد و صدای داد و بیداد فریدون که بدو بدو از خونه بیرون میرفت. از مطبخ که بیرون اومدم اصلا سرم رو بالا نیوردم تا با کسی چشم تو چشم نشم ولی سنگینی نگاه هاشون رو حسابی روی خودم حس میکردم و کاری از دستم ساخته نبود. دوباره خودم رو توی اتاق کوچکی که داشتیم حبس کرده بودم و وجیهه رو از پشت پنجره میدیدم که به حالم افسوس میخوره و دلسوزی میکنه. تا عصر توی خونه خبری نبود و اون روز حتی ناهارمونم به خاطر شیطونی بچه ها جدا از بقیه خوردیم. خورشید هنوز توی اسمون بود و غروب نشده بود که صدای در بلند شد. یکی با مشت و لگد توی در میزد و مشخص بود که کار خیلی مهمی داره. به خاطر سر و صداهای عجب و غریب منم بی اختیار از اتاق بیرون رفتم و بچه ی یکی از جاری هام بدو بدو رفت درو باز کرد. همین که در باز شد زن عمو با جیغ و داد وارد خونه شد و همینطور که پشت سر هم به ننه فحش میداد و بد و بیراه میگفت به سمت اتاقش رفت. همه از تعجب دهن هاشون باز مونده بود زن عمو و ننه حسابی با هم جور بودن و هیچوقت کسی فکرنمیکرد که زن عمو چنین رفتاری باهاش داشته باشه. کم کم از داد و بیداد هاش کم شد و صداش هر لحظه واضح تر میشد. زن عمو در مورد دستمال حرف میزد و میگفت خودم دیدم توی دست مادر شوهرم بود دستمالی که مادرش گلدوزی کرده بود دستشون بود. تو بی ابروم کردی مگه نگفتی اون دستمال هیچوقت به دستشون نمیرسه مگه نگفتی نیست و نابودش کردی پس اون چی بود که اومد به من نشون داد و گفت تمام دروغ هات رو شد. اب دهنمو محکم قورت دادم و با نگرانی نگاهی به وجیهه خانم انداختم. وجیهه خانم وقتی دید کسی حواسش نیست سریع خودش رو بهم رسوند و گفت اگه چیزی پرسید بگو دستمالو طبق رسم و رسوم به مادرم دادم دستمال شما جدا بود. تا اومدم بفهمم وجیهه خانم چی گفته و بپرسم که معنی حرفش چیه ننه با صورتی برافروخته از اتاقش بیرون اومدو لب ایوون رو به اون دو تا جاری خبرچینم کرد و فریاد زد کسی بدون اجازه توی اتاق من رفته؟ دیگه دست هام شروع به لرزیدن کرده بود و همینطور که اطلس رو تند تند توی بغلم تکون میدادم فاتحمو میخوندم. جاری هام نگاهی به پشت سرشون انداختن و یکیشون جواب داد نه ولله ننه مگه کسی جرات داره از این غلطا بکنه؟ ما که چیزی ندیدیم. ننه انگشتش رو بالا اورد و گفت...
وای به احوالتون اگه بفهمم با یکی از اینا دست به یکی کردین اون موقع که روزگارتونو سیاه میکنم. جاری های خبرچینم هم از ننه ترسیده بودن و حسابی خودشون رو جمع و جور کردن. ننه اروم اروم از پله ها پایین اومد و زن عمو هم دنبالش راه افتاده بود. داشت به سمت من میومد و دلهره ام با هر قدمش بیشتر و بیشتر میشد. بلاخره بهم رسید و گفت دستمال رو تو برداشتی خیر ندیده؟ خودمو به اون راه زدم و گفتم کدوم دستمال؟ ننه عصبانی شد و موهامو از روی چارقد گرفت کشید و گفت خودتو به اون راه نزن میگم دستمال رو تو برداشتی. گفتم ای ای ننه چیکار میکنی موهامو داری میکنی اخه کدوم دستمالو میگی دستمال ننمو که دادم به خودش دستمال شمام جدا بود که همون شب ازمون گرفتی. ننه چشم هاش چهار تا شد و یک دفعه موهامو ول کرد. چند قدم عقب رفت و گفت دستمال من جدا بود؟ نمیدونستم باید چی جواب بدم که همون موقع وجیهه خانم جلو اومد و گفت اخ اخ اخ عجب مادر زرنگی داری تو دختر دو تا دستمال بهت داده بود؟ بعد خودش سرش رو پایین و بالا کرد که حرفش رو تایید کنم منم با لکنت گفتم اره دیگه یکی برای خودش یکی برای ننه. جاری هام نگاهی به هم انداختن و پچ پچ هاشون شروع شد. زن عمو جلو اومدو گفت نگاه کن توروخدا زنیکه ی احمق برداشتی یه دستمال دیگه از دختره گرفتی قایم کردی دستمال ننشم تحویلش داده بعد من اینجا نشستم به امید تو که ابرومو بخری. ننه ی این دختر که صداش در نیومده از توی عجوزه هم زرنگ تره. ننه دیگه طاقت نیورد و به سمت زن عمو برگشت و گفت حرف دهنتو بفهم اینا دارن قصه میبافن فکر کردین من احمقم الان میرم صندوقچمو میارم تا بفهمین. فقط خدا به دادت برسه نورجهان اگه دروغ بافته باشی خودم توی انبار فلکت میکنم و میندازمت همونجا تا یاد بگیری توی این خونه چطور باید زندگی کنی. دلم اشوب شده بود و میترسیدم پس بیوفتم ولی ننه که پشتش رو بهمون کرد وجیهه خانم با نگاهش ارومم کرد و لب زد نگران نباش. همه به اتاق ننه چشم دوخته بودن و زن عمو هم خودش بدو بدو دنبالش رفت تا ببینه قضیه از چه قراره. ننه که حسابی به خودش و هوش ذکاوتش مطمئن بود در حالی که بادی به غبغب انداخته بود با صندوقچه اش لب ایوون اومد و همین که در صندوقچه رو باز کرد دستمال ازش بیرون افتاد. چشم هام چهار تا شد و یک دفعه به سمت وجیهه خانم برگشتم تازه فهمیده بودم که کار اونه و دستمالی توی صندوقچه گذاشته و این قصه رو سر هم کرده تا ننه نفهمه از اتاقش دزدی کردیم. نفس راحتی کشیدم و تازه خیالم راحت شد....
خیلی دلم میخواست با وجیهه خانم تنها بشم و ازش بپرسم که کی و چطوری این کارهارو کرده. اصلا چطوری تنهایی بدون این که کسی کمکش کنه به اتاق ننه رفته و اصلا اون دستمالو ازکجا اورده. میدونستم که هر وقت موقعیتش پیش بیاد میاد سراغم و خودش باهام حرف میزنه و همه ی جریان رو برام میگه. اون روز از چهره ی عصبانی ننه و زن عمو که حسابی دستش رو شده بود دلم خنک شد و خداروشکر کردم که بلاخره همه زن عمو رو شناختن و فهمیدن چه ادم بد ذات و دروغگوییه. حیاط کم کم خلوت شد و هر کس سر کار خودش رفت ننه که از بس حرص خورده بود حالش به هم خورده بود و دخترش و عروس خبرچین هاش این طرف و اون طرفش نشسته بودن و بادش رو میزدن و اب قند بهش میدادن تا حالش جا بیاد. بقیه ی عروس ها مدام درباره ی اتفاقاتی که افتاده بود حرف میزدن و انگار که نگاهشون به من عوض شده بود وقتی که فهمیده بودن تمام اون حرف ها دروغ بوده. بلاخره شب شد و منتظر بودم ببینم ننه میخواد به قباد چی بگه. نمیتونست برای قباد ننه من غریبم بازی در بیاره چون اون از هیچی خبر نداشت و دستمال رو تحویل مادرش داده بود. فقط خدا خدا میکردم که یه حرفی به اون نزنه و یه شری برام درست نکنه دوباره. اون روز با افتخار توی خونه راه میرفتم و سرم رو بالا گرفته بودم. کم کم بعضی از جاری هام یکی دو کلمه باهام حرف میزدن و از قبل بهم نزدیک تر شده بودن. منم بیشتر توی حیاط میموندم و دیگه خودم رو توی اتاق حبس نکرده بودم و غصه ی تنهاییم رو نمیخوردم. شب برای شام شاد و خوشحال به اتاقی که غذا میخوردیم رفتم و لحظه ای لبخند از روی لبم کنار نمیرفت. برعکس من ننه و دخترش حسابی عصبانی بودن و برای همه قیافه گرفته بودن. اون دو تا جاری خبر چینامم یه گوشه برای خودشون نشسته بودن و به خاطر این که ننه دعواشون کرده بود حسابی توی خودشون بودن. بعد از شام از خوشحالی این که یه کم جاری هام باهام حرف میزنن بچه هارو دست یکی از دخترا سپردم و اون شب من کمک کردم ظرف هارو خاکستر مال کردم و اب کشیدیم. بعد از اون به اتاق رفتم و بعد از این که بچه هارو خوابوندم چراغ و پیاله رو دور از چشم ننه به اتاق اوردم خداروشکر اون شب ننه حال خوشی نداشت و زود خوابیده بود و دیگه نیومد لب ایوون ببینه چیکار میکنم. قباد خوابیده بود و از دستش راحت بودم. میترسیدم خوابم ببره و دوباره شیر اوردنم با اومدن فریدون یکی بشه ولی از طرفی هم میگفتم اگه شیر رو زودتر بیارم خراب میشه و بچه ها تا صبح که همسایه گاوش رو میدوشه گرسنه میمونن. یه کم برای خودم توی فکر و خیال بودم ...
و از این پهلو به اون پهلو میشدم تا خوابم نبره و بتونم برم شیر بچه هارو بیارم ولی همین که از جام بلند شدم و خواستم به سمت در اتاق برم صدای در خونه بلند شد. اون ساعت همه ی اهالی خونه توی اتاق هاشون خواب بودن و کسی جز فریدون نمیتونست وارد خونه شده باشه. کمی فکر کردم و گفتم ولی حالا که خیلی زوده فریدون کم کمش باید یکی دو ساعت دیگه بیاد خونه با این وجود از ترس قباد سریع به رخت خوابم برگشتم و خداروشکر کردم که صدای خرو پفش قطع نشده و خواب بوده. نمیفهمیدم فریدون چرا اون ساعت به خونه اومده درست ساعتی که من دو شب اخیر برای اوردن شیر میرفتم نمیخواستم فکر کنم عمدا این کارو میکنه ولی چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسید. سر جام نشسته بودم چون اگه میخوابیدم خوابم میبرد و منتظر بودم سر و صدا های توی حیاط تموم بشه تا برای اوردن شیر به اب انبار برم.. بلاخره بعد از چند دقیقه ای صدای در اتاق فریدون بلند شد و فهمیدم که به اتاقش رفته. با ترس و لرز از اتاق بیرون رفتم و مدام توی دلم خدا خدا میکردم قباد بیدار نشه که بخواد دوباره فکر های بد بکنه. شیر رو از اب انبار برداشتم و وقتی داشتم به سمت اتاق برمیگشتم برق چشم های فریدون توی اون تاریکی از پشت شیشه ی اتاقش حواسم رو پرت کرد و ناخوداگاه ایستادم و به سمت اتاقش برگشتم. حدسم درشت بود فریدون پشت پنجره ایستاده بود و حرکات من رو زیر نظر داشت. چند ثانیه ای همونجا میخکوب شده بودم تا بلاخره با یاداوری قباد پاهام از زمین کنده شد و تند تند به سمت اتاق رفتم. نفس نفس میزدم نمیفهمیدم از ترس اینطوری شدم یا کار فریدون باعث شده به این حال و روز بیوفتم. شیر رو کنار اتاق گذاشتم و بالای سر بچه ها نشستم توی ذهنم حرف های صبح فریدون رو مرور کردم و بعد از اون مدام چهره اش پشت پنجره زیر نور مهتاب جلوی چشمم بود. اون شب فکر و خیال هایی که توی سرم بود داشت دیوونم میکرد و خیلی سخت خوابم بردصبح روز بعد دیرتر از همیشه با صدای جیغ و گریه ی بچه ها از خواب پریدم و بعد از این که جمع و جورشون کردم از اتاق بیرون رفتیم. فریدون مثل روز قبل دوباره توی خونه پرسه میزد و خونه بودنش باعث شده بود تمام جاری هام چادر هاشون رو سرشون کنن و گره ی چارقدهاشون رو زیر گلوشون محکم کنن. اون روز حتی ننه هم حال و حوصله نداشت که بخواد بیاد توی حیاط سرش غر بزنه و از خونه بیرونش کنه. به سمت اتاق بزرگه میرفتم که سنگینی نگاه فریدون رو روی خودم حس کردم ولی سرم رو بالا نیوردم و راهمرو ادامه دادم....
جاری هام توی حیاط با هم پچپچمیکردن و از خونه بودن فریدون راضی نبودن ولی هیچکس غیر از ننه جرات نداشت باهاش یکی بدو کنه و از خونه بیرونش کنه. من خودم رو توی مطبخ حبس کرده بودم تا از خونه بیرون بره و با این که توی دست و پای بقیه بودم و نمیذاشتم درست کارشون رو انجام بدن دلم نمیخواست از مطبخ بیرون برم. بلاخره فریدون بعد از کلی وقت از خونه دل کند و بیرون رفت از همون موقع توی فکر شب بودم که چطور بیام شیر بردارم فریدون حسابی زرنگ بود و هرچی هم ساعت رفتنم رو عوض میکردم باز هم میدونست کی باید بیاد خونه. خیلی دلم میخواست که کسی جز من این کار رو انجام بده ولی توی اون خونه کسی رو جز وجیهه خانم نداشتم. اون موقع شب هم درست نبود نه من در اتاق اونا برم و نه اون در اتاق ما بیاد. اون روز ننه با عصبانیت از خونه بیرون رفت و وجیهه خانم دور از چشم جاری هام به اتاق من اومد و همین که دیدمش پریدم بغلش و گفتم باورم نمیشه وجیهه خانم از مادر برام دلسوز تری چطور اون کار رو کردی؟ چطور به اتاق ننه رفتی اونم دست تنها بدون این که کسی کمکت کنه. وجیهه خانم لبخندی زد و گفت دختر بهت که گفتم من چند تا پیرهن بیشتر از تو پاره کردم راه و چاه این خونه و ادماشو بلدم. گفتم اون دستمال رو از کجا اوردی؟ گفت دستمال که دستمال بود دستمو یه خراش کوچیک انداختم و از خون اون بهش زدم. قیافم رو جمع کردم و گفتم اخ عجب کاری کردی تا اخر عمر بهت مدیون میمونم. ننه با اون عصبانیتش اگه دیروز میفهمید چیکارکردم حتما از خونه بیرونم میکرد. وجیهه خانم کمی دیگه حرف زد و قبل از این که ننه سر برسه از اتاقم بیرون رفت. دلم خیلی برای پدرم تنگ شده بود ولی جرات این که از ننه بخوام اجازه بده برم خونشون رو نداشتم میدونستم که مخالفت میکنه و باید برای از خونه بیرون رفتن بهونه ای پیدا میکردم. اون شب قباد خیلی زودتر از شب های قبل به اتاق اومد و انگار قصد کرده بود با من حرف بزنه. کمی من و من کرد و گفت بچه ها چطورن بهت عادت کردن؟ گفتم اره بنده خداها اینقدر بی مادری کشیدن که هرکس بهشون محبت کنه رو به مادری میپذیرن. قباد نگاهی به اطلس که همیشه توی بغلم بود انداخت و گفت اطلس خدابیامرز دخترش داره شبیه خودش میشه. پدرم خیلی اطلس رو دوست داشت و فقط توی خونه اون بود که از دست ننه در امان بود فقطم به خاطر پدرم بود که هواشو داشت توی فکر فرو رفتم و گفتم پس به خاطر همین بود که اطلس توی این خونه اینقدر لوس شده بود. قباد کمی دیگه حرف زد و پرسید....
راستی دیگه به بچه ها شیر نمیدی؟ شب ها وقتی بیدار میشم میبینم سر جات خوابی. نگاهی بهش انداختم و توی دلم گفتم عجب ادم زرنگی هستی تو دیگه معلوم نیست تا صبح چند بار بیدار میشی زاغ سیاهمو چوب میزنی. بعد از مکث کوتاهی گفتم چرا قبل از خواب چراغ و پیاله رو به اتاق میارم و یکی دو ساعت بعد هم شیر رو میارم. رفت و امدش زیاده ولی خب چاره ای نیست بخوام اون موقع شب برم مطبخ مکافاته. قباد نگاهی بهم انداخت و گفت زودتر میری؟ گفتم اره دیگه. اخم هاشو توی هم کشید و ادامه داد ننه ام گفت فریدون شب ها زودتر میاد خونه این که به تو ربطی نداره؟ نفسمو با شتاب بیرون دادم و گفتم من هر ساعتی برم یه حرفی توش در میاد میگی چیکار کنم میخوای اصلا خودت بری برای بچه هات و بچه ی ابجیت شیر بیاری؟ قباد عصبانی تر از قبل شد و گفت خونه ی اقات غیر از تو و ننت کسی کار میکرد که انتظار داری من پاشم نصف شب هلک و هلک برم شیر بیارم؟ میخوام کوفت بخورن این ورپریده ها مگه اون موقع که تو نبودی چیکار میکردن؟ تا صبح یک بار هم صداشون در نمیومد. اومدی اینجا اینارو بد عادت کردی که حالا نصف شب به بهونه ی اینا بلند شی بری توی حیاط پرسه بزنی؟ تحمل حرف هاشو نداشتم و جوابی ندادم تا اونم دیگه خرفی نزنه ولی قباد ول کن معامله نبود و گفت لازم نکرده دیگه بری شیر بیاری یه شب تا صبح نمیمیرن اینا و گرفت خوابید. حسابی اوقاتم رو تلخ کرده بود حرف هاش به کنار بیشتر ناراحت بچه ها بودم نمیدونستم چیکار کنم و کی برم شیر بیارم که نه با فریدون رو به رو بشم و نه قباد بفهمه اون شب تا صبح خواب به چشمم نمیومد و خدا خدا میکردم بچه ها بیدار نشن که مجبور بشم از اتاق بیرون برم. فریدون که ساعت بیرون اومدن من رو فهمیده بود اون شب سر ساعتی که شب قبل رفته بودم بیرون به خونه اومد. از صدای در متوجه میشدم و قباد هم همون موقع توی جاش تکونی خورد و به سمت من برگشت ببینه سر جام هستم یا نه منم خودمو به خواب زدم تا فکر کنه خوابم و دوباره بخوابه اطلس دو ساعت بعد از خواب بیدار شد و مجبور شدم پاورچین پاورچین از اتاق بیرون برم. زیر لب صلوات میفرستادم که قباد بیدار نشه و ببینه سر جام نیستم خداروشکر بیدار نشده بود و خیلی زود به اتاق برگشتم بعد از این که شکم بچه هارو سیر کردم بلاخره خیالم راحت شد و خواب به چشم هام اومد. صبح روز بعد تصمیم گرفته بودم هرطوری هست با وجیهه خانم صحبت کنم هم میخواستم چاره ای برای اوردن شیر پیدا کنه و هممیخواستم کمکم کنه از این خونه بیرون برم و ...
پدر و برادر هامو بعد از مدت ها ببینم. دیگه ترسی نداشتم و راحت توی خونه با وجیهه خانم حرف میزدم. ننه بعد از این که سر ماجرای دستمال یکه ای خورده بود دیگه کاری به کارم نداشت و حرف زدن عروس هارو با من ازاد کرده بود البته همشون جرات نمیکردن بیان باهام حرف بزنن ولی خب همون وجیهه که دورم میچرخید و هوامو داشت خودش نعمت بزرگی بود. اون روز لب حوض کنار وجیهه خانم نشستم و گفتم من دلم برای پدرم تنگ شده ننه اجازه نمیده برم ببینمش؟ وجیهه خانم تک خنده ای کرد و گفت فکر کردی ننه میذاره با این همه بچه ای که روی سرت ریخته پاتو از این خونه بیرون بذاری؟ اگه تو بری کی میخواد اینارو نگه داره؟ گفتم یعنی من تا اخر عمر دیگه نمیتونم برم خونمون؟ وجیهه خانم گفت دعا کن ننه ات بیاد اینجا تا بتونی بهش بگی خودش یه فکری بکنه وگرنه از این خونه هیچ جوره نمیتونی بیرون بری. توی خودم رفتم و خیلی ناراحت شدم به وجیهه خانم گفتم حتی اگه بچه هارو با خودم ببرم هم نمیداره. وجیهه خانم گفت چی میگی دختر اخه این همه بچه رو چجوری میخوای ببری حالا اطلس و ملوک رو بغل کنی جواد رو میخوای چیکار کنی؟ گفتم نمیدونم کاش مادرم بیاد تا بهش بگم اجازمو بگیره. بعد یاد قضیه ی شیر افتادم و گفتم وجیهه خانم این بجه ها شب ها گرسنه میشن اقا قباد نمیذاره بیام شیر براشون بردارم شما که عقلت قد میده میگی چیکار کنم؟ وجیهه خانم گفت به خاطر حرف های ننه اس خودم از روز اول شنیدم که بهش میگفت این دختر بدکاره اس حرف زیاد پشت سرشه حواستو جمعش کن توی این خونه پسر جوون داریم. گفتم پس به خاطر همینه که اقا قباد کیلید کرده رو فریدون؟ وجیهه خانم گفت فقط این نیست ننه هر شب زاغ سیاهتو چوب میزنه و صبح زود وقتی تو خوابی قباد رو پر میکنه که زنت توی حیاط با فریدون قرار مدار گذاشته. روی دستم زدم و گفتم خدا مرگم بده خدا منو بکشه اگه این کارو کرده باشم. به قران فقط به خاطر بچه ها تا صبح دو سه بار از اتاق بیرون میام به خاطر این که شکمشون سیر بمونه. وجیهه خانم گفت حالا قباد دیگه نمیذاره براشون شیر بیاری؟ گفتم چی بگم والا دیشب گفته دیگه حق نداری بری شیر بیاری ولی مگه من دلم طاقت میاره؟ وجیهه خانم گفت بچه ها کی بیدار میشن؟ ساعت رو بهش گفتمو جواب داد خب اون ساعت من شیر رو گرم میکنم میارم دم در اتاق بیا بگیر. با رودروایسی گفتم اخه زحمتتون میشه وجیهه خانم نصف شبی مجبورین بیدار بشین. وجیهه خانم گفت زحمتی نیست دختر پدر این بچه ها که دلسوزشون نیست بذار حداقل ما دلسوزی کنیم. خیلی خوشحال شدم.
خیلی خوشحال شدم و بی اختیار وجیهه خانم رو بغل کردم وجاری های خبرچینم نگاهی بهم انداختن و با هم پچ پچ کردن. اون روز دیگه هیچ نگرانی نداشتم خیالم بابت شب و شیر اوردن راحت شده بود و فقط منتظر بودم مادرم یه سری بهم بزنه تا اجازمو از ننه بگیره و بتونم به دیدن پدرم برم. اخر شب با خیال راحت رفتم توی اتاق و گرفتم خوابیدم اصلا نه پیاله اوردم و نه چراغ حتی به فکر نبودم شیر هم بیارم. قباد اون شب دوباره کلی بهم تاکید کرد که حق ندارم از اتاق بیرون برم و بچه تا صبح گرسنگی بکشه نمیمیره. از طرفی خداروشکر کردم که شب قبل رو متوجه نشده و تونستم برای اون شب هم یه فکری بکنم. دوباره خواب به چشمم نمیومد و فقط منتظر بودم ساعت بیدار شدن بچه ها برسه و وجیهه خانم بیاد. فریدون اون شب باز هم زودتر به خونه اومد چون با خودش فکر کرده بود که زودتر از اتاق بیرون میام. توی دلم بهش خندیدم و گفتم زهی خیال باطل فریدون خان دیگه روی منم نمیبینی. بلاخره از نیمه شب گذشت و صدای اطلس بلند شد. اطلس رو بغل کردم و پشت پرده راه میرفتم چشم انتظار وجیهه خانم بودم ولی خبری ازش نشده بود دیگه دلم داشت اشوب میشد و میترسیدم اطلس به گریه بیوفته قباد بیدار بشه. مدام پشت پنجره میرفتم و میومدم ولی خبری از وجیهه خانم نبود. کمی گذشت و صدای ملوک هن بلند شد دیگه نمیدونستم چیکار کنم و کدوم یکی رو اروم کنم. ملوک رو با چادر پشتم بستم و اطلس رو هم بغل کردم باز هم دو دل بودم که از اتاق بیرون برم یا نه ولی چاره ای نداشتم حسابی از دست وجیهه خانم دلخور شده بودم و توی دلم میگفتم نکنه سر کارم گذاشته اخه مگه خودش نگفت میام و شیر رو برات میارم که تو نخوای از اتاق بیرون بیای پس کجا موند. همینطور که این فکر هارو میکردم تند تند شیر گرم میکردم و اطلس رو توی بغلم تکون میدادم که گریه نکنه و همه رو از خواب بیدار کنه. با عجله با پیاله ی شیر از مطبخ بیرون اومدن که چشمم به طاقچه ای که بیرون مطبخ بود افتاد. چشم هامو توی تاریکی ریز کردم تا ببینم درست میبینم یا نه و مطمئن شدم که یه شاخه گل لب طاقچه اس. اب دهنمو با صدا قورت دادم و بی اختیار چشمم سمت اتاق فریدون رفت. دوباره برق چشم هاش از پشت شیشه پیدا بود و این بار با لبخند دندون نمایی که زن برق دندون های سفیدش هم چشمم رو گرفت. قلبم تند تند میزد و نمیدونستم که باید چیکار کنم. میترسیدم گل رو بردارم و کسی از پشت شیشه ی اتاق ها ببینه از طرفی میگفتم اگه صبح قباد یا ننه زودتر از من از اتاق بیرون بیان و این شاخه گل رو اینجا ببینن حتما شر به پا میکنن...
نگاهی به اتاق ننه انداختم و وقتی دیدم کسی پشت پنجره نیست سریع گل رو برداشتم توی لباسم گذاشتم و بدو بدو به سمت اتاق رفتم. قبل از این که بخوام وارد اتاق بشم در اتاق وجیهه خانم باز شد و با هول و ولا بیرون اومد و وقتی منو دم اتاق دید محکم توی صورتش زد و جوری که صداش به من برسه گفت خدا مرگم بده نور جهان خوابم برد دختر. به سمتش برگشتم و همینطور که پیاله ی شیر رو نشونش میدادم وارد اتاق شدم. بچه هارو سر جاشون گذاشتم ولی از ترس و دلهره دستام حسابی میلرزید و نمیتونستم بهشون شیر بدم. قلبم تند تند میزد و با خودم میگفتن اگه قباد از صدای بچه هه و رفت و امد من هم بیدار نشده باشه حتما از صدای قلبم که اینطور میکوبه بیدار میشه. یه کم که اروم گرفتم شکم بچه هارو سیر کردم و همونجا به دیوار اتاق تکیه دادم و نشستم. از فکر بیرون نمیومدم و مدام چهره ی فریدون توی اون تاریکی جلوی چشمم نقش میبست. با خودم میگفتم این چه کاری بود که کرد اگه قباد میدید چی حتما منو طلاق میداد و بی ابروم میکرد هم از دستش حرصی شده بودم که اینقدر بی فکر بود هم یه حسی داشتم انگار خوشحال بودم که بهم گل داده چون هیچکس تا حالا این کار رو برام نکرده بود. دستم رو توی لباسم کردم و گل رو بیرون اوردم پژمرده شده بود ولی بوی خیلی خوبی داشت. همینطور که بین دستام گرفته بودمش یک دفعه به خودم اومدم و گفتم حالا من این گل رو کجا بذارم خدایا کاش اصلا از لب طاقچه نمی اوردمش تازه دردسرم یشتر شد مگه توی این اتاق با این همه بچه ی شیطون میتونم این گل رو قایم کنم؟ همون موقع بود که چشمم به قران لب طاقچه افتاد و سریع از جام بلند شدم گل رو لای قران گذاشتم و کنار قباد خوابیدم. حال خوشی نداشتم و اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم. دلم میخواست با یکی حرف بزنم و بگم فریدون این کار رو کرده ولی مگه کسی رو داشتم؟ یه وجیهه خانم بود که توی این خونه جرات نمیکردم با کسی حزف بزنم وجیهه خانم زن خوبی بود و حالا که فهمیده بودم شب خوابش برده دوباره دیدم بهش عوض شده بود و کاملا بهش اطمینان داشتم ولی این حرف ها حرفی نبود که بتونم به کسی بگم و باید توی دلم نگه میداشتم. از این که کنار قباد خوابیده بودم و به فکر فریدون بودم حالم بدتر میشد. میخواستم دل خودمو راضی کنم و میگفتم قباد تقصیر خودشه اگه یه کم باهام خوب رفتار میکرد اینطوری نمیشد اگه به جای این که ایتقدر سرم داد و بیداد کنه یه شاخه گل دستم میداد چشمم دنبال فریدون نبود ولی هرچی این فکر هارو میکردم بازم یه چیزی توی سرم میگفت دختر قباد شوهر تو فریدون کیه.....
دیگه ولی هیچ جوره از فکر فریدون بیرون نمیومدم و مدام فریدون رو جای قباد میذاشتم و با هم مقایسشون میکردم اون شب گذشت و صبح روز بعد همین که پامو از اتاق بیرون گذاشتم با فریدون که رو به روی اتاق ایستاده بود چشم تو چشم شدم. ناخوداگاه هول شدم و دست و پامو گم کردم ولی به خاطر این که کسی متوجه ی حال من نشه سرم رو پایین انداختم و راهم رو ادامه داد. اطلس بغلم بود و ملوک رو پشتم بسته بودم با دست دیگم هم دست جوادو گرفته بودم و تند تند راه میرفتم ولی حواسم به هیچ کدوم نبود و نمیدونم یک دفعه چیشد که جواد زمین خورد و صدای جیغش بالا رفت. بیشتر از قبل هول شدم و سریع از روی زمین برش داشتم ولی همین که دهن پر ار خونش رو دیدم چشم هام سیاهی رفت و نردیک بود خودمم زمین بخورم. خداروشکر وجیهه خانم بدو بدو به سمتم اومد و زیر بغلم رو گرفت. توی اون حال بدم فریدون رو میدیدم که جواد رو بغل کرد و از خونه بیرون رفت. وجیهه خانم کمی اب به صورتم پاشید تا حالم جا بیاد و همین که یه کم به خودم اومدم دور و برمو نگاه کردم و گفتم جواد جواد کجاست؟ چی به سر بچه ی بیچاره اومد. وجیهه خانم دستی روی پیشونیم کشید و گفت اروم باش دخترم فریدون بردش پیش طبیب میدونی که دندون های بچه که تازه در میاد حسابی تیزه دهنش خورده روی زمین و بالای لبش با دندوناش پاره شده. گریه ام گرفته بود و بین گریه هام گفتم خدا منو بکشه به خاطر حواس پرتی من لب بچه به این کوچیکی پاره شد حالا من جواب قباد رو چی بدم. وجیهه خانم صداش رو پایین اورد و گفت اروم باش نورجهان اخه قباد که کاری به این کارها نداره یه نگاهم به این بچه ها نمیندازه اگه ننه چیزی بهش نگه اصلا متوجه نمیشه که چه اتفاقی افتاده. با اومدن اسم ننه نگاهی به ایوون انداختم و دیدم که دست به کمر لب ایوون ایستاده نخواستم باهاش چشم تو چشم بشم که حرفی بزنه ولی ننه خیلی پیگیر تر از این حرف ها بود و سریع از پله ها پایین اومد و گفت خدا مرگت بده دختره ی بی دست و پا اگه بلایی سر نوه ام میومد میخواستی چیکار کنی؟ معلوم نیست حواست کدوم قبرستونیه که نمیتونی چهار تا بچه رو جمع و جور کنی. گریه ام شدت گرفته بود و توی دلم خدا خدا میکردم منظور ننه از حواس پرتی من فریدون نباشه چون میدونستم که همین حرف هارو به قباد هم میزنه و یه جنگ و دعوای دیگه برام درست میکنه. چیزی نگذشت که فریدون بچه بغل وارد خونه شد. جواد حسابی گریه کرده بود و از زور گریه زیر چشم هاش کبود شده بود. یه تکه نون شیرین دستش بود و ...
مشخص بود که فریدون به بهونه ی خوراکی ارومش کرده طبیب روی زخم لبش مرهم گذاشته بود و باعث شده بود خونی که از لبش میومد بند بیاد ولی نمیتونست درست چیز بخوره و همین که نون شیرینو داخل دهنش میکرد صورتش از درد جمع میشد. به سمت فریدون رفتم و خواستم بچه رو از بغلش بگیرم که فریدون مکث کوتاهی کرد و توی اون فاصله حسابی داشت صورت من رو برانداز میکرد. وقتی دیدم مکثش خیلی داره طولانی میشه بچه رو از بغلش بیرون کشیدم و دوباره به سمت ننه و وجیهه خانمبرگشتم. ننه رو به فریدون کرد و گفت دستت درد نکنه پسرجون حالا دیگه برو دنبال کار و زندگیت درست نیست این موقع روز خونه باشی. فریدون دستی پشت سرش کشید و گفت از کار بی کار شدم ننه اوسام مزد درست و حسابی نمیداد منم باهاش بحثم شد بعد دست هاشو بالا اورد و گفت فعلا جایی رو ندارم برم. ننه نگاهی به من انداخت و گفت یعنی میخوای بشینی اینجا ور دل ما؟ دوست و رفیق نداری مگه تو؟ به جای نصف شب که میری پیش دوست و رفیقات حالا برو. فریدون جواب داد ننه اخه دوست و رفیقام بیکارن مگه که من برم پیششون دنبال کار و زندگیشونن بعدممگه من اینجا جای کسی رو تنگ کردم؟ ننه که دید بحث کردن با فریدون بی فایده اس رو به مادر فریدون کرد و گفت سمیه شوهرت اومد خونه میگی زود یه کاری برای این پسرش دست و پا کنه ما کوچیک تر از اینم از خونه بیرون میکنیم که کسی معذب نشه اونوقت این میخواد صبح تا شب ور دل ما بشینه و نذاره به کارمون برسیم. سمیه خانم چشمی گفت و با چشم هاش به فریدون اشاره کرد بره توی اتاقش ولی فریدون لجباز تر از این حرف ها بود و همینطور که شاخه ی نازک درخت رو بین دندون هاش میکشید به دیوار تکیه داده بود و این طرف و اون طرف رو دید میزد. زیر نگاه هاش معذب بودم و خیلی زود بچه هارو از وسط حیاط جمع کردم و به سمت اتاق بزرگه راه افتادم. وجیهه خانم هم دنبالم اومد و همین که روی زمین نشستیم گفت نور جهان من به خدا شرمندتم نمیدونم دیشب چرا خوابم برد خدا میدونه چقدر ناراحت شدم وقتی دیدم خودت بلند شدی و شیر اوردی. دستی به سر جواد کشیدم و گفتم اره خیلی چشم انتظارتون بودم ولی وقتی دیدم نیومدین خودم دست به کار شدم. وجیهه خانم سرش رو پایین انداخت و گفت حالا امشب رو دیگه بهت قول میدم کاری که گفتم رو انجام بدم. لبخندی به روش زدم و گفتم خدا حفطتون کنه وجیهه خانم. با یاداوری لب پاره شده ی جواد گفتم حالا یعنی ننه چیزی به اقا قباد میگه؟
وجیهه خانم گفت نگران نباش دختر جون خدا بزرگه انشاالله که اتفاقی نمیوفته. خداروشکر کردم که فهمیده بودم وجیهه خانم بنده خدا خوابش برده و دیدم بهش عوض نشده بود شب قبل وقتی شیر رو نیورد مدام با خودم فکر میکردم اخر زهرشو با این کار ریخت و عمدا گفت من شیر رو میارم که من تا این موقع که فریدون بیرون اتاقه منتظر بمونم میگفتم حالا وقتی از اتاق بیرون برم اتفاق بدی میوفته و وقتی گل رو لب طاقچه دیدم دوباره شکم بهش بیشتر شد ولی اون روز باز هم فهمیدم که وجیهه خانم فرشته ی نجات من توی این خونه است و هیچ قصد بدی از کارهاش نداره. همون روز خداروشکر مادرم اومد سراغم و شمس خاتون رو هم با خودش اورده بود از دور که شمس خاتون رو دیدم ذوق کردم چون میدونستم فقط اونه که میتونه پس زبون ننه بر بیاد و از این خونه نجاتم بده. بدو بدو به سمتشون رفتم و دست شمس خاتون رو بوسیدم دلم برای اون هم تنگ شده بود و شمس خاتون بعد از این که بوسه ای روی سرم زد اطلس رو از بغلم گرفت و صورتش رو بوسید. علاقه ی شمس خاتون به اطلس عجیب بود و همیشه با خودم فکر میکردم اگر نوه ی پسریش نبود و واقعا بچه ی من بود اینطوری دوستش نداشت. مادرم شمس خاتون رو به سمت اتاق من راهنمایی کرد که شمس خاتون گفت مگه این خونه مهمان خانه نداره که مهمون باید بره توی اتاق. ننه طبق معمول لب ایوون نشسته بود ولی بعد از درگیری که با زن عمو داشت دیگه دل و دماغ قبل رو نداشت و حرفی نزد. وارد اتاق که شدیم تمام ماجرا های اون خونه و کمک هایی که وجیهه خانم بهم کرده بود رو براشون تعریف کردم. هر دو خیلی خوشحال شدن که یه نفر توی اون خونه هست که اینطوری هوامو داشته باشه و شمس خاتون سکه ای از توی کیسه اش در اورد و گفت اینو به رسم تشکر به جاریت وجیهه خانم بده. دلم میخواست از فریدون هم چیزی بگم و ازشون کمک بگیرم ببینم خودمو چجوری باید از این چاه بالا بکشم ولی روی گفتن نداشتم. میدونستم اگه مادرم بفهمه سریع عصبانی میشه و میخواد کلی دعوا راه بنداره. با خودم میگفتم اطلس تنها همدم من بود تنها کسی که همسن و سالم بود و میتونستم باهاش درد و دل کنم کاش زنده بود و به حرف هام گوش میداد. قبل از این که مادرم و شمس خاتون برن ازشون خواستم که منو به دیدن پدرم ببرن یا از ننه بخوان که اجازه بده یه روز برم خونمون. شمس خاتون هم که حسابی میخواست جلوی ننه شاخ و شونه بکشه همینطور که از اتاق بیرون میرفت گفت خودم باهاش حرف میزنم. رو به روی ننه که لب ایوون نشسته بود ایستاد و گفت ....
دختر ما هفته ای یه بار باید بیاد خونه ی پدرش بهشون سر بزنه کنیز نگرفتی که بخوای توی خونه حبسش کنی. ننه نگاهی انداخت و گفت دختر مجرد نیست که اختیارش دست خودش و شما باشه شوهر داره توی این خونه هرکاری ما و شوهرش بگیم میکنه. شمس خاتون عصبانی شد و جواب داد تو و شوهرش بیجا کردین همین که گفتم هفته ای یک بار میاد خونه ی پدرش الان هم مادرش فردا برای ناهار دعوتش کرده نیومد خودم میام دنبالش. ننه انگار زیاد حوصله نداشت و جواب داد هر کاری میخواین بکنین ولی هر جا رفت این بچه هارو هم باید ببره کسی نیست اینجا مراقب اینا باشه. خودم مشکلی نداشتم بچه هارو ببرم ولی تنهایی نمیتونستم. شمس خاتون دوباره خواست جوابی بده که دستشو گرفتم و گفتم خاتون حالا که کوتاه اومده شما هم چیزی نگو دیگه خودم خواستم بیام یه فکری برای اینا میکنم. خداروشکر اونم لجبازی نکرد و سکوت کرد و بعد از خداحافظی از خونه بیرون رفتن. بعد از رفتن مادرم و شمس خاتون وجیهه خانم به سمتم اومد و گفت حالا چیکار میکنی دخترم این همه بچه رو چجوری میخوای ببری؟ گفتم نمیدونم به خدا وجیهه خانم ولی وقتی دیدم ننه اجازه خروج از خونه رو داد گفتم یه وقت خاتون حرف دیگه ای بزنه عصبانی میشه و کلا نمیذاره برم. وجیهه خانم گفت اگه بخوای روزی که خواستی بری من بچه هارو کمکت تا اونجا میارم و برمیگردم اخه عروس هایی که پیرترن و سن و سالی ازشون گذشته رو کاری نداره فقط شماهایی که جوونین توی خونه نگه میداره. دوباره چشم هام از خوشحالی و اون همه مهربونی وجیهه خانمبرقی زد و گفت راست میگین واقعا کمکم میارینشون؟ گفت اره دختر من که اینجا کاری ندارم حداقل تو بری بعد این همه وقت پدر و برادراتو ببینی اصلا با خودم میگم شاید پدر این بچه دل تنگش شده باشه. اهی کشیدم و گفتم چی بگم والا اگه دلتنگش میشد که یه بار میومد سراغش رو میگرفت اون اینقدر به خاطر مرگ اطلس غصه خورد که این بچه رو یک بار هم ندید. بعد یاد سکه ای که خاتون داده بود افتادم و گفتم راستی وجیهه خانم خاتون هدیه ای داد تا به رسم تشکر به خاطر کمک هایی که بهمکردین به شما بدم. وجیهه خانم گفت این کارها چیه دخترم من که کاری نکردم ولی من سکه رو از جورابم در اوردم و کف دستش گذاشتم. وجیهه خانم کمی با دقت نگاه کرد و گفت ولی این که خیلی زیاده خیلی گرون قیمته. شونه هامو بالا انداختم و گفتم مبارکتون باشه دیگه شما هم کم زحمت نکشیدین کاری که شما برام کردین هیچکس نمیکرد. وجیهه خانم بلاخره بعد از کلی بحث قبول کرد...
سکه رو برداره و من هم به سمت اتاقم راه افتادم. اون روز اصلا دل تو دلم نبود که هر چه زودتر فردا برسه و برم دیدن پدرم. میدونستم که نمیتونم حرفی درباره ی فریدون بهش بزنم ولی اینم میدونستم که مثل تمام اتفاقات گذشته خودش از همه چیز خبرداره و میتونه با حرف هاش ارومم کنه. خداروشکر اون شب وجیهه خانم دیگه خوابش نبرده بود و شیر بچه هارو اورد و من دیگه با فریدون رو به رو نشدم. صبح روز بعد زودتر از هر روز بیدار شدم و تند تند لباس های خودم و بچه هارو عوض کردم تا لباس هامون تمیز باشه. بچه ها دوباره توی حیاط خودشونو روی زمین مینداختن و با خاک بازی توی باغچه داشتن لباس هاشون رو کثیف میکردن و منم حسابی حرص میخوردم تا دیگه طاقتم تموم شد و حسابی همشون رو دعوا کردم تا اروم بگیرن. وجیهه خانم بعد از این که صبحانشو خورد سراغم اومد و گفت من کاری ندارم نور جهان اگه اماده ای بریم فقط قبلش باید برم از ننه اجازه بگیرم. سرمو تکون دادم و گفتم منم میام که ننه یه وقت دلخور نشه قبل رفتن بهش خبر ندادم. دنبال وجیهه خانم رفتم و وقتی به ننه رسیدیم گفت اگه اجازه بدین من با نورجهان تا خونه ی پدرش برم تنهایی نمیتونه بچه هارو ببره. ننه ابروشو بالا انداخت و بدون این که چیزی به من بگه به وجیهه خانم گفت زود برگرد منم حرفی نزدم و با هم از خونه بیرون اومدیم. مثل همیشه ملوک رو پشتم بسته بودم و اطلس بغلم بود دست جوادم گرفته بودم. وجیهه خانم هم اون سه تای دیگه رو میورد که شیطون بودن و فقط میخواستن بدو بدو کنن. خیلی از خونه دور نشده بودیم که چشمم به فریدون افتاد. به دیوار تکیه داده بود و همینطور که پاش رو به دیوار تکیه داده بود تکه چوبی رو توی دهنش میچرخوند. به وجیهه خانمنگاهی انداختم و گفتم اون فریدون خودمونه؟ وجیهه خانم چشم هاشو ریز کرد و گفت اره خودشه نگاه کن توروخدا مثلا اقاش براش کار پیدا کرده این همینطوری بیکار توی شهر میچرخه بعدم میگه با اوسام بحثم شد خب معلومه پسر جون برای هر کی اینطوری کار کنی دو روزه از دست شاکی میشه و میندازتت بیرون. دیگه حرف های وجیهه خانم رو نمیشنیدم و حواسم پی فریدون بود که اون هم یک دفعه برگشت و مارو دید. من و وجیهه خانم روبنده داشتیم ولی خب از بچه ها شناختمون و جلو اومد. اول با وجیهه خانم سلام علیک کرد و گفت کجا زن عمو این وقت روز؟ وجیهه خانم گفت کمک نور جهان بچه هارو میبرم خونه ی پدرش. فریدون نگاهی انداخت و گفت شما چرا خودتو توی زحمت انداختی بده من بچه هارو کمکش میبرم....
از این حرف فریدون مو به تنم سیخ شد و حسابی ترسیدم با خودم گفتم اگه قباد یا ننه خبردار بشن چیکار کنم؟ وجیهه خانم هم داشت به من نگاه میکرد تا ببینه میخوام قبول کنم یا نه ولی من اینقدر گیج و منگ بودم که نتونستم منظورم رو به وجیهه خانم برسونم و اون هم وقتی دید مکثش خیلی داره طولانی میشه گفت دستت درد نکنه پسر جون. پس من برم خونه توی کار ها به مادرت کمک کنم و دست بچه هارو توی دست فریدون گذاشت. فکر نمیکردم وجیهه خانم این کارو بکنه ولی به خاطر حرف ننه که گفته بود زود برگرد بچه هارو دست فریدون سپرد و بعد از این که خداحافظی کرد رفت. من حسابی جا خورده بودم و دست و پام رو گم کرده بودم ولی نمیخواستم نشون بدم و بعد از این که نفس عمیقی کشیدم جلوتر از فریدون راه افتادم. دلم نمیخواست هم قدم بشبم و کنار هم راه بریم بیشتر میترسیدم کسی ببینه ولی فریدون بچه هارو دنبال خودش میکشید و بدو بدو میومد تا به من برسه. وقتی دیدم فایده ای نداره من هم اروم تر راه میرفتم تا کمتر به نفس نفس بیوفتم. فریدون بلاخره کنارم ایستاد و گفت از گل خوشت اومد؟ عرق سرد روی بدنم نشست و لال شده بودم. همون موقع چشمم به ملک افتاد که بین ما دو تا چشم میچرخوند و منتظر بود ببینه چی میگیم. میدونستم که ملک دختر پر حرفیه و اگر کسی چیزی ازش بپرسه همه چیز رو میگه به همین خاطر با چشمام به ملک اشاره کردم و از فریدون خواستم حرف دیگه ای نزنه ولی فریدون بیخیال نمیشد و دوباره پرسید با قباد خوشبختی؟ همش صدای داد و بیدادش میاد با تو دعوا میکنه؟ کم کم داشت گریه ام میگرفت و خدا خدا میکردم زودتر به خونه ی پدرم برسیم. فریدون چند بار دیگه سوال کرد و وقتی دید جوابی نمیدم سکوت کرد. بلاخره به خونه ی مادرم رسیدیم و من چند قدم اخر رو تقریبا به سمت در پرواز کردم و کوبه ی زنانه رو زدم. چیزی نگذشت که مادرم در رو باز کرد و از دیدن ما پشت در حسابی جا خورد. نتونستم سکوت کنم و بعد از این که سلام کردم به فریدون اشاره کردم و خیلی اروم گفتم اقا فریدون زحمت کشیدن بچه های قباد رو کمکم تا اینجا اوردن. مادرم که از قبل عادت داشت جلوی مرد غریبه حرف نزنه سکوت کرد و فقط به رسم ادب سری برای فریدون تکون داد. من از بس توی اون خونه با مرد ها سر یک سفره نشسته بودم این عادت ها از سرم افتاده بود و دیگه آنچنان رعایت نمیکردم. بعد از این که وارد خونه شدم مادرم اروم زیر گوشم گفت تعارف کن بیاد داخل یه چایی بخوره تا اینجا اومده نتونستم مخالفت کنم که بعد بخوام دلیلش رو توضیح بدم و...
و دوباره به سمت در راه افتادم فریدون هم انگار متتظر بود و همینطور دم در ایستاده بود و دور و برش رو نگاه میکرد سرم رو پایین انداختم و خیلی اروم گفتم مادرم گفتن بیاین داخل یه چایی بخورین. فریدون از خدا خواسته پرید توی خونه و هاج و واج به دور و برش نگاه میکرد. مادرم توی این فاصله رو بنده اش رو زده بود و سینی به دست از مطبخ بیرون اومد. میدونستم که باید فریدون رو به اتاق پدرم راهنمایی کنم چون اصولا مرد ها به جز مهمونی های رسمی طبقه ی بالا نمیومدن و بیشتر به اتاق پدرم میرفتن. دستم رو به سمت پله ها گرفتم و گفتم بفرما. فریدون گفت شما جلوتر برو ولی وقتی دید سر جام ایستادم سری تکون داد و از پله ها پایین رفت. فکر نمیکردم که از این حرف ها سرش بشه همیشه فریدون رو یه پسر الوات که صبح تا شبش رو توی کوچه طی میکرد در نظر داشتم. توی خونمون زیاد دلهره نداشتم و حداقلش این بود که میدونستم ننه و قباد نیستن که فریدون رو اینجا ببینن به همین خاطر بچه هارو به مادرم سپردم و با سینی از پله ها پایین رفتم.سینی رو روی زمین جلوی فریدون گذاشتم و خواستم برگردم که گفت وایسا یه لحظه. با صداش سر جام میخکوب شدم ولی نمیخواستم به سمتش برگردم. فریدون شروع به حرف زدن کرد و گفت میدونم با قباد خوشبخت نیستی هر شب صدای داد و بیدادش رو میشنوم همه میشنون قباد فقط به فکر خودشه اگه نبود چرا اومد تورو گرفته که برای اون همه بچه اش مادری کنی؟ مگه تو چی کم داشتی که زن این مرد شدی؟ مردی که سن اقاتو داره؟ مگه تو چی کم داشتی که از روزی که عروس شدی پنج تا بچه گذاشتن توی بغلت و گفتن بزرگشون کن. توی چشم هام اشک جمع شده بود فریدون راست میگفت مگه من چی کم داشتم؟ فقط به خاطر اطلس تن به این ازدواج دادم و خودم رو اینطوری بدبخت کردم ولی مگه راه برگشت داشتم که بخوام غصشو بخورم؟ دیگه نتونستم ساکت بمونم به سمتش برگشتم و همینطور که از گوشه ی چشمم به پله ها نگاه کردم تا مطمئن بشم کسی توی حیاط نیست گفتم مجبور بودم. اگه این کار رو نمیکردم ننه اطلس رو ازمون میگرفت. فریدون پوزخندی زد و گفت ننه اطلس رو بگیره؟ ننه بچه های خودشم بزرگ نکرد. همشون روی دست عروس های بزرگترش بزرگ شدن. همین زن عمو وجیهه خودش دو وجب قدش بوده بچه های ننه رو بزرگ میکرده اونوقت ننه بیاد نوشو از تو بگیره اونم بچه ی اطلس که همش با اقاجون سرش دعوا داشت؟ اطلس هووی ننه بود از بس برای اقاجون عزیزگرونی بود ننه بچشو میخواد چیکار؟ با پشت دستم اشک هامو پاک کردم و گفتم حالا مگه کاری از دستم بر میاد که....
این حرف هارو میزنی؟ مگه میتونم این بچه هارو ول کنم و برم یا مگه میتونم از قباد طلاق بگیرم که بخوام بشینم غصه ی حرف های تورو هم بخورم؟ فریدون از جاش بلند شد و گفت اگه خودت بخوای من میتونم برات درستش کنم. من همه ی فکر هامو کردم و کلی برنامه ریختم که تورو از این وضعیت بیرون بیارم. چند قدمی عقب رفتم تا از فریدون فاصله بگیرم توی اون وضعیت از اون همه نزدیکی به فریدون دلهره گرفته بودم و قلبم تند تند میزد. گفتم چی میگی اخه تو مگه کاری از دستت بر میاد غیر این که این طرف و اون طرف کوچه وایسی زن های مردم رو دید بزنی؟ فریدون دوباره خندید و گفت دستت درد نکنه والا چشمام غیر از تو کسی رو نمیبینه چطوری زن های مردم رو دید برنم؟ دیگه از خجالت روی پیشونیم عرق نشسته بود و نمیخواستم حرف دیگه ای بزنم که فریدون جواب بدتری بهم بده ولی دلم میخواست حرف هاشو ادامه بده و باز هم بگه که میخواد منو از اون زندگی نکبت باری که دارم نجات بده خواستم حرف دیگه ای بزنم که فریدون بی هوا دستم رو گرفت و گفت از روزی که چشمم بهت افتاد مهرت به دلم نشسته لحظه ای نیست که به تو فکر نکنم نمیتونم تورو کنار اون قباد شکم گنده ی کچل ببینم وقتی میبینم اینطوری سرت داد میکشه و بعدش صدای هق هق گریه هات میاد دلم هزار تیکه میشه. به خدا نمیدونی چقدر پشت دیوار ایستادم کشیک دادم ببینم کی صدای پات توی حیاط میاد که همون موقع بیام خونه و یه بار ببینمت ولی تو هر شب ساعت بیرون اومدنت رو عوض کردی و دل من بی طاقت تر شد. از حرف های فریدون بدنم گرم شده بود و حتی توان این که دستم رو از دستش بیرون بکشم نداشتم. اشک هام بیشتر از قبل از چشمم پایین میریخت و هیچ حرفی از دهنم بیرون نمیومد فریدون اون یکی دستم رو هم گرفت و گفت نورجهان توروخدا بیا و قبول کن بیا با هم از این شهر بریم اطلسم با خودمون میبریم به خدا که خوشبختت میکنم. دیگه طاقت حرف هاشو نداشتم و دست هامو از دستش بیرون کشیدم خواستم حرفی بزنم ولی یک دفعه چشمم به بالای راه پله افتاد و ملک رو دیدم که ایستاده و مارو نگاه میکنه. رنگ از روم پرید و فریدون هم نگاهش سمت ملک رفت همه چیز رو دیده بود و داشت با دقت به بقیه ی ماجرا گوش میداد. از ترسم بدون هیچ حرفی بدو بدو از پله ها بالا اومدم و همینطور که اشک هامو پاک میکردم دست ملک رو گرفتم و به سمت اتاق ها رفتم.
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید