رمان نور جهان 7
میگفتم فهمیدم ننه فهمیدم توروخدا منو از اینجا بیرون بیار ننه وقتی حال و روز زارم رو دید و فهمید که دیگه کامل تنبیه شدم به وجیهه خانم که کنارش بود اشاره ای کرد و وجیهه خانم با چشم گریون بدو بدو از پله ها پایین اومد و زیر بغلم رو گرفت. تنهایی نمیتونست منو از پله ها بالا ببره و پاهام هیچ جونی نداشت که بخوام کمک کنم. ننه هم همینطور ایستاد بود با اخم نگاه میکرد و حتی کسی دیگه رو صدا نمیزد بیاد کمک. وجیهه خانم به هر بدبختی بود منو از پله ها بالا کشید و با دیدن قابله یه کم دلم گرم شد. وجیهه خانم منو به سمت اتاقم میبرد که ننه فریاد کشید کجا؟ این زن لیاقت هیچ چیز رو نداره و به انباری گوشه ی خونه اشاره کرد وجیهه خانم گریه هاش شدت گرفت و گفت ننه توروخدا مگه حال و روزش رو نمیبینی اونجا پر از سوسک و فضله ی موشه چطور اونجا بمونه این دختربه دوا درمون نیاز داره. ننه جواب داد اون موقع که هرز میپرید میخواست به فکر اینجاهاش هم باشه. نگاه ملتمسانه ای به وجیهه خانم انداختم و لب زدم توروخدا این بچه رو از شکمم بیرون بیارین فرقی نداره کجا دیگه تاب و تحمل این درد رو ندارم. وجیهه خانم ناچار به سمت انباری راه افتاد وضعیتش از اون چیزی که فکر میکردم بدتر بود و از کثافت پر شده بود. قابله نگاهی به ننه انداخت و گفت زخماش عفونی میشه میمیره اینجا که نمیتونم درمونش کنم ننه گفت بیشتر از مرگ حقشه چشمش کور میخواست به فکر باشه. دیگه هیچکس حوصله ی جر و بحث با ننه رو نداشت و وجیهه خانم من رو دست قابله سپرد و سریع چند تا ملحفه و اب جوشیده اورد. قابله چیز هایی به خوردم داد و گفت باعث میشه بچه ات راحت تر بیرون بیاد و بعد از اون خودش دست به کار شد. درد امانم رو بریده بود و تمام اون مدت شکم پاره شده ی اطلس جلوی چشمم بود. هرکاری میکردم از فکرم بیرون نمیرفت با این که میدونستم قابله کارهای اون طبیب رو نمیکنه و اصلا بلد نیست انجام بده ولی ترس بدی به جونم افتاده بود. دردم هر لحظه بیشتر میشد و قابله میگفت طبیعیه باید تحمل کنی تا بتونم بچه ات رو بیرون بیارم بلاخره بعد از چند ساعت بچه بیرون اومد. من که از هوش رفتم ولی وجیهه خانممیگفت دختر بود شبیه خودت بود حیفکه عمرش به این دنیا نبود و برگشت پیش خدا. یه کم که حالم بهتر شد خودم رو توی اون انبار نمور و تاریک تنها دیدم. حالا که درد شکمم کمتر شده بود متوجه ی درد دست و پام و سرم که شکسته بود میشدم. قابله مچ دستم رو بسته بود و دور گردنم انداخته بود. سرم رو مرهم زده بود تا خون ریزیش کمتر بشه.....
به خودم نگاهی انداختم تمام بدنم پر از کبودی و زخم بود. هر بار نفس میکشیدم پهلوهام از درد تیر میکشید و اون موقع بود که به حرف های قابله که میگفت عجیبه این دختر زنده مونده پیبردم. قباد هیچ رحمی بهم نکرده بود و به قصد کشت کتکم زده بود حتی براش مهم نبود که بچه ای که از خودشه و توی شکممه ممکنه بمیره و اینقدر توی شکمم لگد زد که بچه بیچاره مرد. فکرم تنها جایی که نمیرفت پیش فریدون بود عذاب وجدان بیچاره ام کرده بود و خودمرو مقصر مرگ بچه ی بیگناهم میدونستم. تمام اون مدت از ترسی که داشتم میدونستم که کارم اشتباهه و اخر یه روزی به دردسر میوفتم ولی انگار چشم هامکور شده بود و چیزی رو جز فریدون نمیدید. حس بدی به فریدون پیدا کرده بودم اونم کمتر از من مقصر نبود با خودم فکر میکردم اون بود که با حرف هاش و وعده وعید هایی که داد خامم کرد اون بود که هر بار بهم گفت نترس هیچی نمیشه قباد نمیفهمه اون که داره خواب هفت پادشاهو میبینه و حالا تمان بلاها سر من اومده بود. البته من هم کم احمق نبودم نمیتونستم کسی دیگه رو مقصر کنم وقتی خودم میدونستم دارم اشتباه میکنم و کارم رو ادامه میدادم. اشک میریختم و به سوسک هایی که روی دست و پاهام راه میرفتن و موش هایی که توی انبار این طرف و اون طرف میدویدن توجهی نداشتم. فقط خدا خدا میکردم و ازش میخواستم منو ببخشه. دلم نمیخواست بیشتر از این ابروم بره و خبر ها به بیرون از خونه درز کنه. میدونستم که اگه خانواده ام بفهمن از غصه و ناراحتی دق میکنن میدونستم که اگهخبر ها از این خونه بیرون بره زن عمو دیگه روی پاش بند نمیشه و بشکن زنان همه ی شهر رو خبر میکنه که دیدین من گفتم کار این دختر عیب داره هی گفتن زن عموش دروغ میگه ولی حالا به همتون ثابت شد؟ فقط خوشحال بودم از این که رابطه ی ننه با زن عمو به هم خورده و دیگه پاش از اینجا بریده شده وگرنه خیلی زود میفهمید و همه ی شهر رو خبر میکرد. حسابی نگران بچه ها بودم صدای گریه های اطلس دلم رو ریش میکرد. میدونستم که وجیهه خانم هواشون رو داره ولی نگرانی هامتمومی نداشت و هر بار صدای گریه ی یکیشون میومد منم باهاش اشک میریختم. خیلی گرسنه اگم بود از طرفی میخواستم برم مستراح ولی در رو روم قفل کرده بودن و هر چی در میزدم کسی جوابم رو نمیداد. تا شب توی همون وضعیت بودم و قبل از غروب بود که ننه در رو باز کرد و تکه نون بیاتی به سمتم پرت کرد و گفت فقط برای این که نمیری بهت غذا دادم. توی جام تکونی خوردم و گفتم ننه توروخدا بذار برم مستراح دوباره برمیگردم همینجا....
ننه پوزخندی زد و گفت تو خواب ببینی. اون زندگی که داشتی رو فقط دیگه توی خواب میبینی باید همینجا توی گند و کثافت خودت زندگی کنی تا بفهمی هرز پریدن یعنی چی باورم نمیشد که ننه داره همچین کاری باهام میکنه و اشک از چشم های بهت زده ام پایین میریخت. اون روز ها حتی حاضر نبودم مادرم بیاد و از این وضعیت نجاتم بده چون دلم نمیخواست متوجه ی اتفاقات این خونه بشه. بعد از این که از شوک حرف های ننه بیرون اومدم گفتم ننه حداقل یه لیوان اب بهم بده دارم از تشنگی تلف میشدم خداروشکر ننه دلش به رحم اومد و یکی از عروس هارو صدا زد برام یه پارچ اورد و بعد از این که کنار انباری گذاشتن دوباره در رو روم قفل و زنجیر کردن و رفتن. باید میرفتم مستراح و نمیدونستم که باید چیکار کنم دیگه بیشتر از این نمیتونستم خودم رو نگه دارم و مجبور بودم همونجا کارم رو بکنم باورم نمیشد که طبق گفته ی ننه باید توی گند و کثافت خودم زندگی کنم. اخه چرا این حال و روز رو برای خودم درست کرده بودم چه بلایی سر زندگیم اورده بودم. فریدونی که هر روز بهمامید میداد و از اینده ی خوبی که با هم داشتیم حرف میزد کجا بود کهمنو از این وضعیت نجات بده؟ رفته بود و پشت سرشم نگاه نکرده بود اصلا براش مهم نبود که چه بلایی سر من میارن و ممکنه حتی جونم رو بگیرن. پدرم که میگفت خوشبخت میشی به حرف دلت گوش بده کجا بود من به حرف دلم گوش دادم ولی این چه بلایی بود که سرم اومد کو اون خوشبختی که ازش حرف میزد کو اون اینده ی روشنی که توی این خونه برای من میدید؟ اینده ی روشنبا قباد؟ نگهداری از بچه های قد و نیم قد قباد یا له شدن زیر دست و پاش کدومش خوشبختی بود کهمن خبر نداشتم زجه میزدم و زیر لب این حرف هارو با خودم تکرار میکردم. دو سه روز از روزی که قباد با هم دیده بودمون و من رو اینطوری کتک زده بود میگذشت هنوز توی انباری زندانی بودم و ننه یه تکه نون و یه پارچ اب بهم میداد فقط. بوی انبار دیگه برام قابل تحمل نبود و به خاطر این که نمیتونستم مستراح برم کلی جونور دیگه هم توی انبار جمع شده بودن. بدنم هر روز ضعیف تر میشد و دردام هر روز بیشتر از قبل میشد. دیگه امیدی به زنده موندن نداشتم و فقط گوش به صداهای بیرون میسپردم تا صدای ناجیم رو بشنوم ولی نه فریدونی در کار بود و نه پدر و مادری
گه گاهی صدای وجیهه خانم که به ننه التماس میکرد من رو از اونجا بیرون بیاره به گوشم میرسید ولی ننه سرش داد و بیداد میکرد و میگفت اگه ادامه بدی از خونه میندازمت بیرون...
یا میندازمت پیش همون نور جهان دوتاتون با هم توی اون انباری جون بدین. وجیهه خانم هم از ترس این که بیاد توی انباری و نتونه دیگه کاری برای من انجام بده ساکت میشد و دیگه به ننه خواهش و التماس نمیکرد. تنها امیدم به اون بود و میگفتم اگه قرار باشه زنده بمونم وجیهه خانم منو از این انباری بیرون میاره. بعد از چند روز شکمم بیشتر از قبل درد گرفته بود و زخم های تنم بوی بدی گرفته بود نمیدونستم چرا اینطوری شده ولی فکر میکردم که به خاطر کثیف بودن اون انباریه که زخم هام چرکی شده. میخواستم هرطوری بود ننه رو راضی کنم منو بیرون بیاره چون اگه اونجا میموندم چند روز بیشتر زنده نمیموندم و به قول ننه همونجا جون میدادم.ولی نمیدونستم باید چی بگم تا دل سنگ ننه به رحم بیاد. روز چهارم بود و دیگه حتی صداهارو هم درست و حسابی نمیشنیدم بدنم خیلی گرم بود و انگار داشتم توی اتیش میسوختم حتی نای حرف زدن نداشتم که بخوام کسی رو صدا بزنم کمکم کنه
چشم هام مدام بسته میشد ولی نمیخواستم اینطوری بیخیال زندگیم بشم و سعی میکردم دوباره چشم هامو باز کنم اخرین چیزی که دیدم نوری بود که بعد از باز شدن در انباری توی صورتم افتاد و خیلی زود صدای جیغ های وجیهه خانم که به گوشم میرسید قطع شد. چشم هامو که باز کردم توی اتاقی روی رخت خواب خوابیده بودم. اتاق برام اشنا نبود و فکر میکردم که از دنیا رفتم. چیزی یادم نمیومد و فقط میدونستم که لحظه های اخر خیلی حالم بد بود چند باری چشم هامو فشار دادم و دور و برم رو نگاه کردم. حالت اتاق مثل اتاق خودمون بود ولی وسایلش فرق داشت بعد از کلی فکر کردن جیغ های وجیهه خانم که میگفت دختره مرده دختره مرده یادم اومد و توی جام تکونی خوردم بدنم هنوز خیلی درد میکرد و نمیدونستم از وقتی که چشم هام بسته شده چقدر گذشته ولی درد شکمم کمتر شده بود و زخم هام دیگه اون بوی بد رو نمیداد. میخواستم از جام بلند بشم ولی بدنم جون نداشت و همین که سرمو به سمت در چرخوندم وجیهه خانم رو دیدم که با سینی مسی به سمت اتاق میومد از دیدنش حسابی خوشحال شدم و اونم وقتی چشم های باز من رو دید به سمت اتاق پا تند کرد و با ورودش به اتاق اشک هاش شروع به ریختن کرد. مدام پشت سرش رو نگاه میکرد و با ذوق میگفت خداروشکر چشماتو باز کردی دختر خداروشکر که به زندگی برگشتی منم از گریه هاش گریه ام گرفته بود از اون همه مهربونیش در تعجب بودم و توی دلم میگفتم مطمئن بودم که کسی جز تو نمیتونه من رو نجات بده. وجیهه خانم متکایی پشت سرم گذاشت تا بتونم بشینم و از توی سینی ای که اورده بود...
سوپ بخورم. وجیهه خانم خیلی مهربون بود هر روز با خودم میگفتم اینقدر که اون برام مادری کرد مادر خودم نکرد و هیچوقت نمیتونستم دینی که بهش دارم رو ادا کنم. دلم میخواست باهاش حرف بزنم و بپرسم چند وقت از هوش رفته بودم میخواستم سراغ اطلس بچه های قباد و فریدون رو بگیرم ولی هربار سرم رو بالا می اوردم و باهاش چشم تو چشم میشدم از خجالت اب میشدم. با خودم میگفتم من توی این خونه دیگه روی سر بالا کردن ندارم و نمیتونم با هیچکس حرف بزنم تا بلاخره خود وجیهه خانم دهن باز کرد و گفت بهتری دخترم؟ همینطور که سرم پایین بود با صدای ارومی جواب دادم نمیدونم اصلا یادم نمیاد چجوری از اون انبار بیرون اومدم اخرین چیزی که یادمه داشتم توی تب میسوختم و صداهارو واضح نمیشنیدم دیگه حتی نمیتونستم چشم هامو باز نگه دارمو بعد از اون ننه و صدای جیغ های شمارو یادمه. وجیهه خانم نفس عمیقی کشید و گفت چی بگم دختر چی بگم این چه کاری بود با خودت کردی اگه اون روز من نبودم ننه به امان خدا ولت کرده بود همونجا بمیری. البته به حرف های من تنها اهمیتی نداد و بقیه ی عروس ها هم جلوش ایستادن تا گذاشت از انبار بیاریمت بیرون. نمیدونم چطور اون همه روز توی اون وضعیت دووم اورده بود به خدا که اون انبار از مستراح هم بدتر شده بود از بوی بد هیچکدوممون جرات نداشتیم بیایم توی انبار و سوسک هایی که از سر و کولت بالا میرفتن حال همه رو بد کرده بود. بغض توی گلوم رو فرو دادم و گفتم ننه چطور راضی شد منو از انباری بیرون بیارید؟ وجیهه خانم گفت دوتا عروسش که باهاش سرلج افتادن به خاطر لج و لجبازی اینقدر وسط حیاط جیغ و داد راه انداختن تا بلاخره گذاشت بیاریمت بیرون ذره ای به فکر تو نبودن و میخواستن ننه رو حرصی کنن ولی بازم خدا خیرشون بده یه جایی به کارمون اومدن. بعد از اون با هزار بدبختی ننه رو راضی کردم بذاره قابله رو خبر کنیم. دختر باورت نمیشه قابله که اومد بالای سرت گفت اگه چند ساعت دیرتر خبرم کرده بودین دختره میمرد. کلی دوا بهت داد و مرهم روی زخمات گذاشت تا حالا بعد از سه چهار روز توی تب سوختن و هذیون گفتن چشم های خوشگلت رو باز کردی. نفسی کشیدم و گفتم قباد چیکار کرد؟ ننه رو مجبور نکرد منو بندازه بیرون از خونه؟ وجیهه خانم گفت کدوم قباد؟ قباد که همون شب ول کرد و رفت همه حرصشو سر ننه خالی کرد و گفت تو این دختر رو برای من گرفتی حالا هم هر کاری میخوای باهاش بکن من دیگه کاری به کارش ندارم چشم هام از تعجب چهارتا شده بود و پرسیدم یعنی قباد دیگه خونه نیومده؟
وجیهه خانم گفت والا من که ندیدمش نه از قباد خبری دارم و نه از اون پسره ی خیر ندیده که باعث و بانی این اتفاقات شد کمی فکر کردم و گفتم یعنی فریدون هم ول کرده و رفته؟ وجیهه خانم گفت با چه رویی میخواست اینجا بمونه؟ گرچه میدونم اگه برگرده کسی کاری به کارش نداره و همه تورو مقصر میکنن ولی خب هرکس دیگه هم بود از ترس دمشو میذاشت رو کولشو فرار میکرد. با یاداوری فریدون دلم یه جوری شد ولی به خودم قول داده بودم به خاطر اون همه بدبختی که کشیدم دیگه فکرم هم سمت فریدون نره. بعد از این که وجیهه خانم همه ی حرف هاشو زد گفتم اطلس چطوره؟ ننه که بلایی سر بچه ی بیچاره ام نیورده؟ وجیهه خانم گفت نه بابا کاری به کار بچه ها نداره ولی اونا خیلی بهونه ی تورو میگیرین اقاشونم که ول کرده رفته این بچه ها این مدت روی هوا بودن. توی صورتم زدم و گفتم خدا مرگم بده هیچکس حواسش به بچه ها نبود؟ وجیهه خانم گفت مگه میشه حواسمون بهشون نباشه هرطوری بود جمع و جورشون کردیم انشاالله خودت سرپا بشی و دوباره هواشون رو داشته باشی. رو به وجیهه خانم کردم و گفتم توروخدا بچه هارو بیار ببینم میترسم وقتی سرپا بشم ننه دیگه نذاره اینجا بمونم دلم براشون تنگ شده میترسم دیگه شانسی برای دیدنشون نداشته باشم. وجیهه خانم خندید و گفت عجب دختر ساده ای هستی تو اون به جر منافع خودش به فکر هیچ چیز دیگه نیست فقط به این فکر میکنه که تو توی این خونه باشی و بچه هارو جمع و جور کنی وگرنه میذاشت توی انباری بمیری. گفتم یعنی ننه نمیخواد منو پس بفرسته خونه ی پدرم؟ میدونم که اگه اونا با خبر بشن از غصه دق میکنن میمیرن. وجیهه خانم گفت غصه نخور دختر همه چیز خودش درست میشه. بلاخره بعد از این که سراغ همه چیز رو از وجیهه خانم گرفتم و دلم اروم گرفت سر جام اروم نشستم تا بره بچه هارو بیاره ببینم. دلمبرای اطلسم لک زده بود و اونم با دیدنم پا تند کرد و با این که چند بار نزدیک بود زمین بخوره سریع خودش رو بهم رسوند و پرید توی بغلم. شاید وجود اطلس بود که دلم رو یه کم اروم میکرد و باعث میشد به بچه ای که دستی دستی به کشتنش دادم کمتر فکر کنم. خداروشکر خبری از ننه نبود و اون شب شوهر وجیهه خانم هم به اتاق نیومد و فقط بچه هاش اون طرف پرده خوابیدن. نمیدونستم چطور ننه رو راضی کرده که منو توی اتاق خودش نگه داره و وقتی قباد نیست چرا اجازه نداده بود توی اتاق خودم بمونم. اون شب تا صبح خواب به چشم هام نمیومد و مدام دل نگران بچه ها بودم با این که چند تا اتاق بیشتر ازم فاصله نداشتن ولی میترسیدم ...
نیمه شب از خواب بیدار بشن و منتظر بودم اگر صدای گریشون به گوشم رسید برم سراغشون ولی بچه ها تا صبح اروم خوابیدن و جیکشون در نیومد انگار اون چند روزی که ننه من رو زندانی کرده بود و حال خوشی نداشتم حسابی به تنهایی عادت کرده بودن و تونسته بودن روی پای خودشون بایستن. افتاب که زد تازه چشم هام روی هم اومد و خوابم برد اونم با این امید کهوجیهه خانم دیگه بیداره و هوای بچه هارو دار نمیدونم چقدر خوابیدم که با صدای در اتاق بیدار شدم و وجیهه خانم که برام صبحانه اورده بود رو دیدم. توی اون خونه هیچکس جز ننه و دخترش و گه گاهی پسرهاش حق خوردن خوراکی های مقوی رو نداشتن یادمه که گاهی وقت ها سر سفره غذاشون جدا از ما بود و به ندرت برای ما هم پلو یا خورشت درست میکردن ولی ننه و دخترش هیچوقت برای خودشون کم نمیذاشتم و همیشه بهترین هارو میخوردن. اون روز برام عجیب بود که وجیهه خانم این غذا های مقوی رو از کجا میاره و چجوری از دست ننه خلاص شده تا بتونه همچین سینی رو از مطبخ رد کنه
با رسیدگی های وجیهه خانم خداروشکر حالم هر روز بهتر و بهتر میشد. روزی یکی دو بار بچه هارو میورد ببینم واینطوری دلتنگیم هم رفع میشد. نگرانی بابت بچه ها کمتر شده بود انگار مستقل شده بودن ولی ملوک که حسابی بد غذا بود و همیشه به زور بهش غذا میدادم اون مدت حسابی لاغر شده بود و فقط به فکر اون بودم. هر روز از وجیهه خانم سراغ قباد رو میگرفتم ولی میگفت نیومده و ننه هم حسابی نگرانشه. خدا میدونه مرد گنده کجا رفته که این همه وقته خبری ازش نیست. روم نمیشد چیزی درباره ی فریدون بپرسم ولی وجیهه خانم خودش بین حرف هاش میگفت که فریدون همبرنگشته و مادرش یه چشمش اشکه و یکیش خون. فریدون باز هم این کار رو کرده بود و همه میدونستن که بلاخره برمیگرده و بیشتر نگران قباد بودن که بی خبر گذاشته بود و رفته بود. دلم برای پدر و مادرم تنگ شده بود ولی خداروشکر میکردم که سرشون شلوغه و به دیدنم نیومدن چون میترسیدم کسی توی خونه حرفی بزنه و متوجه ی اتفاقاتی که اخیرا پیش اومده بشنگ از طرفی به این فکر بودم وقتی حالم خوب بشه یعنی ننه باز هم میذاره به دیدنشون برم یا نه.. حدودا یک هفته ای از روزی که وجیهه خانم از انباری بیرونم اورد میگذشت من هنوز نتونسته بودم سر پا بشم و توی اتاق خوابیده بودم اون مدت هیچکس رو جز وجیهه خانم و بچه هاش و اطلس و بچه های قباد ندیده بودم. سر ظهر بود و مثل همیشه خونه ساکت بود بچه ها که از صبح شیطونی و شلوغ کاری کرده بودن هم هر کدوم یه گوشه افتاده بودن و ...
خونه توی سکوت کامل برپا بود. بین اون همه سکوت ارامش صدای جیغ زنی حسابی خونه رو به هم ریخت و حتی باعث شد من بعد از اون همه وقت تنها از جام بلند بشم و به سمت پنجره برم تا ببینم چخبره. صدا از اتاق رو به رویی اتاق وجیهه خانم بود. اتاق یکی از عروس های خبرچین ننه که مدتی بود حسابی باهاش لج افتاده بود جیغ میزد و ننه رو نفرین میکرد کم کم همه از اتاق هاشون و مطبخ بیرون اومدن و عروس ننه هم خودش رو از لب پله ها پایین انداخت و همینطور که اشک میریخت ناسزا میگفت. اون یکی عروس خبرچینه بدو بدو به سمتش رفت و وقتی حال و روزش رو دید اونم با ننه درگیر شد و چند باری تخت سینه اش زد ولی قبل از این که ننه روی زمین بیوفته سر و کله ی دخترش پیدا شد و گیس و گیس کشی وسط حیاط راه افتاد. وجیهه خانم خودش رو کنار کشیده بود و عقب عقب به سمت اتاق اومد و به من که پشت پنجره ایستاده بودم گفت براچی بلند شدی دختر برو بخواب سر جات استراحت کن. همینطور که به دعوا نگاه میکردم رو به وجیهه خانم کردم گفتم دوباره چرا دعواشون شده؟ وجیهه خانم سرش رو با تاسف تکون داد و گفت چی بگم والا ننه از روزی که مجبورش کردن تورو از انباری بیرون بیاره بدتر باهاشون لج افتاده و سر هر چیزی اذیتشون میکنه البته اونا هم بیکار نمیشینن گویا امروز عمدی سینی غذایی که به اتاق ننه فرستادن رو حسابی شور کردن اونم به خاطر این که عوض کارشونو در بیاره اومد و تن یکیشون رو حسابی داغ کرد دختر بیچاره داشت مثل اسفند روی اتیش بالا پایین میپرید و میسوخت. توی صورتم زدم و گفتم خدا مرگم بده جدی ننه داغش کرد؟ وجیهه خانم به سیخی که وسط حیاط افتاده بود اشاره کرد و گفت اره با همین سیخ چند جای بدنش رو سوزوند. حالم بد شد و با فکر کردن بهش صورتم از درد جمع شد البته بدتر بلاهایی نبود که سر من اومده بود و با خودم گفتم این ننه عجب زن بی رحمیه چطور دلش میاد با همه اینطوری رفتار کنه. بلاخره بعد از یک ساعت همه اروم گرفتن و دختر ننه بعد از این که حسابی عروس هارو کتک زده بود زیر بغل ننه اش رو گرفت و به سمت اتاقشون راه افتادن. بقیه ی عروس ها تا وقتی که ننه توی حیاط بود جرات نکرده بودن جلو برن ولی وقتی ننه به اتاقش رفت همه دور عروس بیچاره ای که داغ کرده بود جمع شدن و با هم به ننه ناسزا میگفتن. هیچکس از دست ننه دل خوشی نداشت چون به همه ستم میکرد و هرکی رو یه طوری اذیت کرده بود. من و وجیهه خانم لب پله های اتاقش نشسته بودیم و از دور نگاهشون میکردیم. عروس ننه همینطور که اشک میریخت...
اروم جوری که فقط اطرافیانش صداشو بشنون گفت من یکی که به خدا طاقت ندارم اگه شماها میتونین تا اخر عمر بشینین و بدی های این زن رو تحمل کنین من یکی دیگه نمیتونم تحملش کنم جونم به لبم رسیده یه بلایی سرش میارم تا هم خودم و هم شما از دستش راحت بشیم. اون یکی عروس خبرچینه به خاطر این که صداش به گوش اتاق ننه و دخترش نرسه جلکی دهنش رو گرفت و گفت اروم باش ابجی اگه میخوای کاری بکنی باید بی سر و صدا بکنی اگه ننه بدونه که کاری از دستمون بر نمیاد فعلا اروم باش تا ببینیم چیکار باید بکنیم و به زور به اتاق بردش. اون روز عروس خبرچینه هم مثل من افتاد توی رخت خواب من که ندیده بودم ولی وجیهه خانم میگفت ننه بد بلایی سرش اورده تموم تنش از جای سیخ داغ زخم شده و حتی نمیتونه روی کمرش بخوابه. روز به روز حالم بهتر میشد و دیگه خودم میتونستم از جام بلند بشم همون مدت هم به اندازه ی کافی شرمنده ی وجیهه خانم شده بودم و میخواستم هر چه زودتر روی پای خودم بایستم شوهر بیچاره اش به خاطر این که من راحت باشم چند هفته ای رو توی اتاق دیگه ای میموند و حسابی از هم دورشون کرده بودم. نمیدونستم وقتی از این اتاق پامو بیرون بذارم رفتار اهالی خونه باهام چجوریه توی این فکر بودم که با خودشون میگن زن عموش راست میگفت این دختر، دختر خوبی نبود و اون زودتر از همه فهمیده بود. هر جوری فکر میکردم بدترین کار دنیارو کرده بودم و چیزی جز رسوایی و بی ابرویی برای خودم نذاشته بودم. بلاخره روزی رسید که از اتاق وجیهه خانم بیرون برم و هیچکس جز بچه های قباد و اطلس از دیدنم خوشحال نشدن. همشون به سمتم دویدن و پاهام رو بغل کردن. دخترا منو کشون کشون به سمت اتاقمون میبردن و ملک میگفت این مدت ما تنهایی خوابیدیم اطلس و ملوک خیلی میترسیدن ولی من بهشون گفتم مراقبشونم تا تو بیای. دلم حسابی به حالشون سوخته بود و به خودم لعنت میفرستادم که باعث چنین وضعیتی شدم. دوباره به دوران گذشته برگشته بودم و کسی جز وجیهه خانم باهام حرف نمیزد همه چپ چپنگاهم میکردن و ننه اخم هاشو مدام برام توی هم میکشید. از همون لحظه ی اول منتظر ننه بودم تا بیاد و تیکه هاشو بهم بندازه و طبق انتظارم نزدیک های غروب بود که سر و کله اش پیدا شد. یه نگاهی بهم انداخت و گفت عجب جون سختی هستی تو هرکی دیگه بود تا حالا هفت تا کفن پوسونده بود اونجوری که قباد کتکت زد توی اون گند و کثافت حتما باید میمردی ولی انگار تو هم مثل من زندگی کردن رو دوست داری. سرم رو پایین انداخته بودم و حرفی نمیزدم.
ننه بعد از مکث کوتاهی ادامه داد پسرم قباد از روزی که تو اون کثافت رو به بار اوردی رفته و دیگه برنگشته بشین دعا کن به زودی برگرده و بلایی به خاطر هرزگی های تو سرش نیومده باشه وگرنه این بار خودم میکشمت و نمیذارم یه ثانیه دیگه هم نفس بکشی. از حرف های ننه لرز به تنم افتاد میدونستم که با هیچکس شوخی نداره و هرکاری بگه رو انجام میده. اون شب واقعا دست به دامن خدا شده بودم و ازش میخواستم که قباد هرچه زودتر صحیح و سالم برگرده و بلایی سرش نیومده باشه که ننه از چشم من ببینه و بیچاره ام کنه ولی انگار خبری از قباد نبود و قرار نبود که دوباره برگرده. توی خونه کسی زیاد بهم اهمیت نمیداد و بدتر از همه مادر فریدون بود که لحظه ای چشم ازم برنمیداشت و مدام من رو با تنفر نگاه میکرد. دلم میخواست این کدورتی که بینمون هست رفع بشه ولی نمیدونستم باید برم و چی بهش بگم منم کم مقصر نبودم که بخوام همه ی تقصیر هارو بندازم گردن فریدون و از زیر این اتفاق در برم. سه چهار روز گذشته بود و به روال قبلی زندگیم برگشته بودم انگار از نبود قباد بیشتر خوشحال بودم تا ناراحت چون دیگه کسی نبود که بخواد سرم داد و بیداد که و به زور بهم نزدیک بشه ولی غرغر ها و تهدید های وقت و بی وقت ننه نمیذاشت این خوشحالیم ادامه دار بشه و هر روز حالم رو میگرفت. یه روز ظهر بعد از ناهار بود و همه توی اتاق هاشون استراحت میکردن منم بین بچه ها نشسته بودم و هرطوری بود سرگرمشون میکردم که به حیاط نرن و با سر و صداشون اوقات ننه رو تلخ کنن همون موقع بود که صدای جیغ های ممتد دختر ننه بلند شد و پشت هم جیغ میکشید و شیون میکرد. همه با ترس از اتاق هاشون بیرون پریدن ولی کسی جرات نداشت بالا بره چون حسابی از ننه حساب میبردن بلاخره دختر ننه خودش رو از اتاق بیرون انداخت و لب ایوون جیغ زد ننه ام ننه ام بیاین کمک ننه ام داره از دست میره. وجیهه خانم که خیلی دل رحم بود جلو تر از همه راه افتاد تا ببینه چه بلایی سر ننه اومده بقیه ی عروس ها هم با این که دل خوشی نداشتن یکی یکی جلو رفتن و فقط من مونده بودم که دست بچه هارو گرفته بودم جلو نرن و دو تا عروس خبرچین ننه که از دور لبخنود میزدن. همونجا بود که متوجه شدم اونا یه بلایی سر ننه اوردن و چیزی نگذشت که صدای جیغ بقیه ی عروس ها هم بلند شد. همه یکی یکی بیرون اومدن و وجیهه خانم با چشم گریون اخرین نفری بود که از پله ها پایین اومد و گفت ننه مرده. حسابی جا خورده بودم و اصلا نمیدونستم که چه اتفاقی افتاده بهت زده جلو رفتم و قبل از این که چیزی بپرسم ...
جلو رفتم و قبل از این که چیزی بپرسم خود وجیهه خانم زبون باز کرد و گفت ننه داشت کف بالا میورد و بدجوری داشت جون میداد همین که ما وارد اتاق شدیم و چشمش به ما افتاد دهن باز کرد و خواست حرفی بزنه ولی عمرش بیشتر از این کفاف نداد. از گوشه ی چشمم دیدم که با این حرف وجیهه خانم دو تا عروس خبرچین ننه نگاهی به هم انداخت و لبخندی زدن. با حرف های وجیهه خانم هیچکس ناراحت نمیشد و هیچکس به جز اون و دختر ننه اشک نمیریخت حتی بعضی از عروس ها نیششون لحظه به لحظه باز تر میشد و خوشحال تر میشدن. من هم به عنوان کسی که ننه خیلی اذیتش کرده بود از رفتنش خوشحال بودم ولی خب هرچی بود ادم بود و بلاخره مرگش ناراحتم میکرد. اون روز تا وقتی که پسر های ننه از سر کار برگردن حتی هیچکس نرفت جنازه اش رو نگاه هم بکنه فقط دخترش بالای سرش نشسته بود و زار زاز گریه میکرد وجیهه خانم به خاطر دل مهربونش گه گاهی به دختر ننه سر میزد و براش اب قند میبرد که از حال نره وجیهه خانم چند باری از بقیه ی عروس ها که پسر بزرگتر داشتن خواست بچه هاشون رو بفرستن دنبال پدرهاشون تا بیان جنازه ی ننه رو جمع کنن ولی هیچکدومشون زیر بار نمیرفتن و میگفتن جنازه ی این پیرزن عجوزه هم ارزش نداره بخوایم بچمون رو در به در کوچه و خیابون کنیم. دلم به حال ننه میسوخت اینقدر بدی کرده بود که هیچکس رو نداشت همه ازش متنفر بودن و هیچکس حتی حاضر نبود قدمی برای جنازه اش برداره. بلاخره غروب شد و سر و کله ی پسر های ننه پیدا شد فقط اونا بودن که دلسوز ننشون بودن چون هرکاری به خاطر بچه هاش کرده بود و همین اذیت هایی که به عروس هاش کرده بود هم بیشتر به خاطر خوشحالی و رفاه پسرهاش بود. پسر ها یکی یکی از راه میرسیدن و وقتی میفهمیدن ننه شون مرده مثل بچه ی دو ساله اشک میریختن. عروس ها باز هم جلو نرفتن چون توی اون خونه هیچکس از شوهرش حساب نمیبرد و در واقع به خاطر ترس ننه بود که همه حرف گوش کن بودن و کارهاشون رو درست انجام میدادن. پسر ها بعد از این که کلی گریه و زاری کردن جنازه ی ننه شون رو به اب انبار بردن که تا صبح فرداش بو نگیره تا خاکش کنن. اون شب خواب به چشم هام نمیومد از عروس خبرچین های ننه حسابی ترسیده بودم چون وقتی ننه رو دستی دستی کشته بودن خیلی راحت میتونستن این بلارو سر هر کس دیگه ای هم بیارن با خودم میگفتم باید باهاشون خوب تا کنم تا باهام سر لچ نیوفتن و یه بلایی سرم بیارن که این همه بچه بی مادر بشن. میدونستم که بعد از مرگ ننه دیگه این خونه مثل قبل نمیشه و هیچ قانون و قول و قراری نمیمونه...
و فقط خدا خدا میکردم دو تا عروس ننه نخوان رییس بازی در بیارن که وضعیتمون میشد یه چیزی بدتر از زمانی که خود ننه زنده بود و اونا دمار از روزگارمون در میوردن. بلاخره خورشید طلوع کرد و همه ی بچه های ننه مشکی پوشیده اماده بودن تا جنازه ی ننه رو به خاک بسپارن. عروس ها حتی از اتاق هاشون هم بیرون نیومده بودن و به جز وجیهه خانم و یکی دو تای دیگه که از شوهراشون میترسیدن کسی به قبرسون نرفت. من مشکلی با رفتن نداشتم ولی نمیدونستم این همه بچه رو چیکار کنم از طرفی هم به فکر بودم که این کارم باعث میشه اون دو تا عروس ننه باهامسر لج بیوفتن و بخوان کاری بکنن. بعد از رفتن پسر ها عروس ها یکی یکی بشکن زنان از اتاق هاشون بیرون اومدن و با شادی میگفتن و میخندیدن. دو تا جاریم مجلس رو دست گرفته بودن و بقیه هم دورشون جمع بودن. بقیه هم مثل من میدونستن که ننه خودش نیوفتاده بمیره ولی اون روز دو تا جاریم ماجرا رو کامل تعریف کردن و گفتن که توی ناهار ننه مرگ موش ریختن تا به درک واصل بشه. یکی از جاری هام قاه قاه خندید و گفت ای بابا کاش با دخترش از یه ظرف کوفتشون میکردن تا اونم بمیره یه باره از شرشون راحت بشیم و بقیه هم حرفش رو تایید کردن. موندن توی اون خونه حسابی ترسناک شده بود و نمیدونستم که باید چیکار کنم حتی میترسیدم بهشون نزدیک بشم و برم منم مثل بقیه کنارشون بشینم. لب پله ها با بچه ها نشسته بودم و از دور حرف هاشون رو گوش میدادم که یکیشون چند باری توی جاش جا به جا شد و همین که چشمش به من خورد به سمتم برگشت و گفت اهای دختر نورجهان تو چرا اونجا موندی نکنه میترسی بیای کنارما بشینی و دوباره همشون شروع بهخندیدن کردن. اون یکی ادامه داد دختر تو باید قدر مارو بدونیا این لحظه هایی که میگذرونی مدیون مایی به خدا اگه اون روز منو ابجیم نبودیم جلوی اون پیرزن عجوزه رو نمیگرفتیم میذاشت توی اون انباری بمیری بماند که به خاطر تو روی بدنم سیخ داغ گذاشت. اب دهنمو با صدا قورت دادم و نمیدونستم باید چی بگم. بی اختیار لب زدم و گفتم خدا خیرت بده خواهر خدا از بزرگی کمت نکنه. دوباره خندیدن و با هم پچ زدن دختر بیچاره ترسیده. از رنگ و روی پریده ام هرکسی متوجه میشد که نگرانم ولی خبکاری از دستم بر نمیومد.. تا نزدیک های ظهر کسی خونه نیومد و عروس ها بیخیال دور همجمع بودن و حرف میزدن. اون روز نه کسی ناهار درست میکرد نه کسی دیگ مسی میسابید و حوض رو میشست همه برای خودشون خوش بودن و از نبود ننه استفاده میکردن. خورشید وسط اسمون بود که ...
سر و صدا از کوچه بلند شد و فهمیدیم که پسر های ننه دارن برمیگردن. عروس ها از وسط حیاط خودشون رو جمع و جور کردن و به خنده و خوشحالی هاشون پایان دادن و به اتاق هاشون رفتن. بچه های ننه همراه چند تا دوست و اشنا و اقوامشون به خونه برگشته بودن و همین که وارد خونه شدن چیزی دیدم که چشم هام چهار تا شد. چند باری چشم هامو باز و بسته کردم تا مطمئن بشم که درست دیدم یا نه تا بلاخره تونستم باور کنم که قباد برگشته. از ترسم سریع خودم رو توی اتاق انداختم ولی قباد حتی نیمنگاهی هم بهم نکرد و به سمت اتاق بزرگ خونه که اتاق پذیرایی بود راه افتاد. با دیدن قباد دوباره یاد اون شب نحسی که من رو با فریدون دید افتادم یاد کتک هایی که بهم زد و بچه ام که مرد و بدبختی هایی که بعدش کشیدم بی اختیار اشک میریختم و بچه های قباد از ترس و نگرانی دورم میچرخیدن و بالا و پایین میپریدن به خاطر این که بیشتر از این بچه هارو ناراحت نکنم خودم رو جمع و جور کردم و گفتم اقاتون برگشته برید اتاق بزرگه پیشش. بچه ها حس خاصی به قباد نداشتن و هر چی بود هم به خاطر این مدت غیبتش از بین رفته بود همشون هاج و واج مونده بودن و نمیفهمیدن که چی میگم. این بار بلندتر گفتم اقاتون قباد از سفر برگشته برید دیدنش. پسر ها که بزرگتر بودن به خاطر چشم و ابرو اومدن من دست بقیه رو گرفتن و از اتاق بیرون رفتن. توی تنهایی به این فکرمیکردم که چی قراره به سرم بیاد یعنی قباد میموند و دوباره روزگارم رو سیاه میکرد؟ صدای گریه های دختر ننه از اتاق به گوش میرسید و چند تا از اقوام ننه که برای احترام اومده بودن هم همراهیش میکردن. اون روز ظهر پسر های ننه به اقوام و دوست اشنا و همسایه ناهار دادن و عروس ها هم حسابی خوشحال بودن که بعد از مدت ها یه پلو گوشت میخورن و دلی از عزا در میارن. تنها کسی که غذا از گلوش پایین نمیرفت من بودم از ترس قباد دوباره حالم بد شده بود و سرگیجه گرفته بودم دل و روده ام به هم میپیچید و بوی غذا که بهم میخورد حالم بد میشد. بعد از ناهار بود که سر و کله ی مادرم پیدا شد انگار که خبر ها به گوشش رسیده بود و با این که دل خوشی از ننه نداشت از روی احترام اومده بود یه تسلیت بگه و بره. خیلی دلتنگش بودم و با خودم گفتم لعنت به من که از ترس رفتن ابروم نتونستم این همه وقت مادرم رو ببینم. خداروشکر اون روز هیچکس حواس جمعی نداشت و هرکس سرش توی کار خودش بود و مادرم چیزی از اتفاقاتی که افتاده بود نفهمید. چند باری درباره ی قباد که سرش توی کارخودشه و اصلا جلو نیومد....
حتی به مادرم سلام هم بکنه سوال پرسید ولی خودش گذاشت پای این که ننه اش مرده و حالا عزاداره و من باز هم خداروشکر کردم که متوجه ی چیزی نشد. مادرم بعد از این که یه کم نشست خداحافطی کرد و رفت و منم بچه هارو جمع و جور کردم و به اتاقمون رفتیم. از سر شب نگران اخر شب بودم که قباد برای خواب میاد و حتی برای شام هم جرات نداشتم به اتاق پذیرایی برم ولی هر طوری بود دست بچه هارو گرفتم و با سر زیر سر سفره نشستم بعد از کلی وقت که سرم رو بالا اوروم اصلا قباد رو سر سفره ندیدم و فهمیدم که توی اتاق نیست یه نفس راحت کشیدم و مشغول غذام شدم فکرم درگیر نبود قباد بود و میگفتم یعنی فقط برای خاکسپاری مادرش اومده بود یعنی دوباره ول کرده و رفته؟ تمام مدت توی این فکر بودم که نکنه توی اتاق منتظره و وقتی برای خواب میرم حسابی کتکم بزنه. بعد از شام کمی برای جمع کردن سفره کمک کردم تا وقت بیشتر بگذره ولی در هر صورت ناچار بودم برای خواب به اتاق برم و با قباد رو به رو بشم. اون شب برعکس همه ی شب ها حتی نشستم با بقیه چایی هم خوردم ولی دیگه بچه ها خیلی بهونه میگرفتن و باید برای خواب اماده میشدیم با هزار ترس و لرز وارد اتاق شدم ولی قباد اونجا هم نبود حسابی گیج شده بودم و دیگه به این باور رشیده بودم که دوباره رفته. اون شب هم خوابم نمیبرد و همینطور پشت پنجره نشسته بودم و بیرون رو نگاه میکردم رفتار های قباد حسابی برام عجیب بود قبادی که از شدت عصبانیت بچه ی خودش رو توی شکم من کشته بود حالا حتی نیم نگاهی هم بهم نمیکرد و هیچ حرص و عصبانیتی توی چشم هاش نبود. نیمه های شب بود و صدای خروس های همسایه به گوشم میرسید ولی هنوز بیدار بودم و پشت پنجره نور مهتاب رو نگاه میکردم همون موقع ها بود که دیدم قباد از توی اتاق ننه بیرون اومد و به مستراح رفت و اونجا بود که فهمیدم قباد توی خونه بوده و نخواسته توی اتاقمون بخوابه. حسابی به هم ریخته بودم دلم نمیخواست با قباد رو به رو بشم ولی از این رفتار هاش هم حسابی به همم ریخته بودم و دلیلش رو نمیفهمیدم. بلاخره بعد از هزار بار این پهلو اون پهلو شدن خوابمبرد و صبح با سر و صدایی که توی خونه بود از خواب بیدار شدم تعداد کسایی که برای گفتن تسلیت میومدن و میرفتن زیاد نبود ولی خب هرچی بود خونه رو شلوغ میکردن و باید ازشون پذیرایی میکردیم بیشتر عروس های ننه بعد از مرگش دیگه دست به سیاه و سفید نمیزدن و فقط وجیهه خانم و یکی دوتای دیگه بودن که توی پخت و پز و تمیز کاری کمک میکردن من هم گه گاهی که بچه ها دست از سرم برمیداشتن..
یه کار هایی میکردم ولی اینقدر سرم شلوغ بود و این بچه ها کار داشتن که وفت سر خاروندن هم نداشتم. اون روز هم قباد توی خونه میرفت و میومد و اصلا نگاهی به من نمیکرد انگار که اصلا نورجهانی وجود نداشته و هیچوقت من زنش نبودم. با خودم فکر میکردم چقدر خوب با این موضوع کنار اومده و به این راحتی فراموش کرده ولی خبر نداشتم که فکرش پیش کی و کجاست. نزدیک های غروب بود که این بار با اومدن فریدون حال و هوام عوض شد و بهت زده شدم خبر ها به گوش فریدون رسیده بود و اونم از روی ادب و احترام برای مراسم های ننه ای که هیچوقت باهاش خوب تا نکرده بود اومده بود. فریددن با سر زیر وارد خونه شد و به هیچ عنوان سرش رو بالا نمیورد قباد از دیدنش حالو هواش عوض شده بود و انگار که یادش اومده بود چه اتفاق هایی توی این خونه افتاده یه کم اخم هاشو توی هم کشیده بود و حسابی کلافه بود عرق از پیشونیش میچکید و گونه هاش کم کم قرمز میشد. قباد خیلی این وضعیت رو تحمل نکرد و خیلی زود از خونه بیرون رفت و فریدون بعد از رفتن قباد اول نگاهی به من انداخت و بعد از اون تونست سرش رو بالا بیاره و توی اون همه زن و دختر مادرش که مدت طولانی بود ندیده بود در آغوش بگیره. مادر فریدون خسابی اشک میریخت و زیر لب منو لعن و نفرین میکرد که باعث جداییشون شده بودم فریدون سعی داشت ارومش کنه و نذاره صداش بلند بشه به همین خاطر مادرش رو به اتاق برد و خودش بعد از چند دقیقه برگشت. دوباره نگاهش رو از روم برنمیداشت ولی این بار من بودم که دلم نمیخواست حتی باهاش چشم تو چشم بشم. خیلی ازش دلخور بودم که این مدت حتی سراغمم نگرفته بود فریدونی که هر روز و هر شب قربون صدقه ام میرفت و میگفت از جونم برام عزیز تری کجا بود اون روز هایی که داشتم توی انباری توی گند و کثافت خودم جون میدادم؟ کجا بود منو از اون وضعیت در بیاره که حالا دوباره چشم هاشو به من دوخته بود و لحظه ای نگاهش رو از روم برنمیداشت؟ این نگاه های عاشقانه اش کدوم یک از نبودن هاشو برام جبران میکرد؟ اون موقعیدکه میخواستم و بهش نیاز داشتم معلوم نبود خودش رو کجا گم و گور کرده بود که حالا میخواست با این نگاه هاش جبران کنه. خداروشکر میکردم که دیگه دلم اون طوری براش نمیلرزه انگار بیشتر از این که عاشقش باشم ازش متنفر شده بودم و دلم نمیخواست ببینمش. همه ی عروس ها نگاهشون روی ما بود و منتظر بودن ببینن چی بینمون اتفاق میوفته به خاطر سنگینی نگاه هاشون به اتاقم رفتم و بچه هارو بیرون فرستادم.
بعد از اون اتفاقات حسابی بی حوصله شده بودم و نمیتونستم اون همه سر و صداشون رو تحمل کنم. غیر از اون وجود فریدون رو هم توی اون خونه نمیتونستم تحمل کنم خیلی دلم رو شکسته بود و به این همه نبودن هاش که فکر میکردم حالم خیلی بد میشد. تمام اون روز هایی که ننه زجرم میداد انتظار داشتم فریدون بیاد و منو از این وضعیت نجات بده ولی انگار اصلا عین خیالش هم نبوده و حالا دوباره فیلش یاد هندستون کرده بود. کمی گذشت و صدای دختر ننه که توی خیاط حرف میزد به گوشم رسید. پاشو جای پای ننه گذاشته بود و داشت وسط حیاط به عروس ها امر و نهی میکرد. نتونستم بیشتر از این توی اتاق بمونم و از اتاق بیرون رفتم تا ببینم چی میگه و طرف صحبتش کیه. دختر ننه به یکی از عروس خبرجین ها اشاره میکرد و با توپ پر میگفت مگه زاییدی که لم دادی یه گوشه و دست به سیاه و سفید نمیزنی نکنه انتظار داری من عزادار سفره ی شام رو بندازم و تو مثل ملکه ها بیای بشینی بالای سفره شامتو کوفت کنی. توی دلم گفتم عجب جراتی داری تو دختر اگه میدونستی چه بلایی سر مادرت اوردن تو هم بهشون نمیگفتی حالا وایسادی بهشون امر و نهی میکنی؟ عروس خبرچینه اصلا منتظر نموند تا دختر ننه حرف هاشو ادامه بده و بعد از این که پوزخندی زد سینه اش رو سپر کرد و بعد از این که چند قدمی جلو اومد به سمت بقیه برگشت و گفت ننه اش رو از سر راه برداشتیم که این دختر بیاد اینجا بهمون امر و نهی کنه و به مسخره شروع به خندیدن کرد بقیه هم زیر خنده زدن و هر چی از دهنشون در میومد بار دختر ننه کردن و بهش گفتن که پاشو از گلیمش دراز تر نکنه و سرش توی کار خودش باشه اخر سر بود که عروس ننه لب ایوون رفت و گفت اگه دلت نمیخواد تو هم مثل ننه ات یک دفعه بیوفتی و بمیری پا تو کفش ما نکن بهتره زودتر شوهر کنی و گورتو از این خونه گم کنی بری چون اینجا دیگه خونه ی تو و نته ات نیست که بخواین حکمرانی کنین و با ما مثل کنیز هاتون رفتار کنین اینجا دیگه مثل قبل بهت خوش نمیگذره بمونی تو میشی کنیز ما و ما خانومت. دختر ننه رنگ از روش پریده بود و به زور اب دهنش رو قورت میداد حرف های عروس ها حسابی روش تاثیر گذاشته بود و اون شب فهمید که باید سرش توی کار خودش باشه و دیگه زمان خانومیش تموم شده و فرقی با بقیه ی زن های این خونه نداره بعد از این که سر و صدا ها خوابید به اتاق برگشتم تا با فریدون چشم تو چشم نشم ولی چیزی نگذشت که وجیهه خانم سراغم اومد و برای شام صدام زد و گفت به اتاق پذیرایی برم میلی به غذا نداشتم و اصلا دلم نمیخواست توی چنین موقعیتی قرار بگیرم..
ولی به خاطر بچه ها هم که شده بود باید برای شام میرفتم چون اونایی که کوچیک تر بودن هنوز خودشون نمیتونستن درست و حسابی غذا بخورن و باید کمکشون میکردم. از شانس بد من درست رو به روی فریدون جای خالی بود و مجبور شدم با بچه ها همونجا بشینم. خیلی معذب بودم مخصوصا که همه حواسشون رو جمعم کرده بودن ببینن چیکار میکنم و از نگرانی خودم صدای قلبم رو میشنیدم. باز خداروشکر میکردم که قباد نبود تا نگرانیم چند برابر بشه. اون شب هرطوری بود دو سه لقمه شام خوردم و خیلی زود دست بچه هارو گرفتم و از اتاق بیرون رفتیم. خیلی بی قرار شده بودم و هر بار توی حیاط فریدون رو میدیدم حال و هوام یه جوری میشد از طرفی به فکر قباد بودم که دوباره برنگشته بود. فریدون اون شب تا صبح توی حیاط راه میرفت و اصلا چشم از اتاقم برنمیداشت. نمیدونستم چه فکری پیش خودش میکرد حتما انتظار داشت که با دیدنش از اتاق بیرون برم و دوباره توی دالان همدیگه رو ببینیم مخصوصا که دیگه نه ننه ای بود و نه قبادی که بخوان سر برسن و اون بلاهارو سرم بیارن با خودش فکر میکرد که دیگه همه توی این خونه ازادن و هرکاری دلشون بخواد میکنن واقعا هم همینطور بود و حداقل من یکی که دیگه اقا بالا سری نداشتم ولی بعد از اون اتفاقات خیلی دیدم نسبت به فریدون عوض شده بود و دیگه هیچ حس خوبی بهش نداشتم. میدونستم که فقط حرف میزنه و ادم عمل کردن نیست حسابی ترسوعه و اگه موقعیتی بدی پیش بیاد دمشو میذاره روی کولش و میره و روباره معلوم نیست بتونه کی برگرده تا اخر عمر هم نمیتونستم به همچین مردی اعتماد کنم چه برسه بخوام باهاش زندگی کنم. صبح روز بعد بر خلاف بقیه ی روز ها خیلی زودتر از خواب بیدار شدم. بیشتر اهالی خونه خواب بودن چون هنوز افتاب نزده بود و خورشید درست و حسابی بالا نیومده بود یه کمی توی جام این پهلو اون پهلو شدم و وقتی دیدم خوابم نمیبره از اتاق بیرون رفتم. از همون در اتاقم صدای پچ پچ های دو زن رو میشنیدم و هر چی به سمت اتاق پذیرایی میرفتم صداها واضح تر میشد. برام عجیب بود که اون موقع کسی دیگه هم جز من بیدار بود و داشت با یه نفر دیگه صحبت میکرد پشت دیوار اتاق ایستادم تا حرف هاشون رو بشنوم که اگر خصوصی نبود وارد اتاق بشم. همون موقع بود که اسنم قباد به گوشم خورد صدای یکی از جاری هام بود که به اون یکی میگفت ساده ای تو دختر فکر کردی حالا گوشه ی کوچه و خیابون مونده خونه ی اون یکی زنش میمونه. برق از سرم پرید و اول فکر کردم اشتباه میشنوم ولی جاریم ادامه داد ...
داداش قباد خیلی زرنگ بود رفت اون بیوه رو گرفت که برای خودش خونه داشته باشه و نخواد دیگه خرج خونه ی اون زنش رو هم بده. عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود و نمیفهنیدم از چی حرف میزنن دلم میخواست وارد اتاق بشم و حسابی سوال و جوابشون کنم ولی میدونستم که وقتی ایتطوری دارن این موقع صبح پچ پچ میکنن حتما قرار نبوده من بدونم و اگه خودم رو بندازم وسط دیگه چیزی نمیگن به همین خاطر پشت دیوار موندم تا حرف هاشون رو ادامه بدن. اون یکی جاریم که باهاش هم صحبت شده بود گفت چی بگم والا هر کی دیگه هم جای داداش قباد بود و زنش باهاش اون کار رو میکرد میرفت سرش هوو میورد. جاری اولیم گفت ای بابا تو چقدر ساده ای دیگه خواهر چیکار به نورجهان بدبخت داره اقامون میگفت از وقتی نورجهان باردار شده بود این کار رو کرده انگار که نورجهان به داداش قباد ویار داشته و نمیذاشته بهش نزدیک بشه اونم نه گذاشته نه برداشته رفته یه زن دیگه گرفته بلاخره یکی باید باشه نیاز هاشو جواب بده یکی شکمشو سیر کنه یکی دیگه هم بچه های قد و نیم قدشو بزرگ کنه. دستمو بین دندون هام گذاشته بودم و فشار میدادم که صدای گریه ام بلند نشه نمیخواستم متوجه ی حضورم بشن تا بقیه ی حرف هاشون رو هم بشنوم ولی بحثشون رو عوض کردن و منم سریع روی نوک انگشت های پام به سمت اتاقمون رفتم تا کسی متوجه ی صدای پامم نشه. وارد اتاق که شدم از پشت پرده ای از اشک فریدون رو دیدم که از پشت پنجره ی اتاقش تمام این مدت رو به من خیره بوده و همه چیز رو دیده به خاطر این که شاهد ریختن اشکام نباشه پرده ی اتاق رو کشیدم و همونجا به دیوار تکیه دادم و روی زمین نشستم. دست خودم نبود با این که حسی به قباد نداشتم ولی حسابی حرصم گرفته بود و ناراحت شده بودم. باورم نمیشد که این همه مدت یه زن دیگه هم داشته و من حتی روحمم خبردار نشده بود. تا بیدار شدن بچه ها همونجا نشسته بودم و گریه میکردم و به کارها و زیاده خواهی های قباد فکر میکردم به این که هیچوقت یه دست نوازش هم روی سرم نکشید و مدام داد و بیداد راه مینداخت با خودم میگفتم حتما مهربدنی هاش برای اون یکی زنشه و فقط بدخلقی هاشو برای من میورده اون روز دلیل بیخیالی های قباد رو متوجه شدم و فهمیدم که من اصلا براش اهمیتی ندارن همین که بشینم و بچه هاشو نگه دارم براش کافیه و چیز دیگه ای از من نمیخواد و من رو برای خرحمالی عقد کرده بود. بعد از چند ساعت با چشم های قرمز و پف کرده از اتاق بیرون رفتم. وجیهه خانم همین که چشمش بهم افتادجلو اومد و گفت چیشده باز دختر جون گریه کردی؟
دماغمو بالا کشیدم و با فین فین گفتم نه چه گریه ای؟ وجیهه خانم سرش رو پایین انداخت و گفت با اینچشم های قرمز پف کرده دروغ گفتنت چیه دیگه؟ نمیخواستم حرفی بزنم ولی اگر به کسی نمیگفتم توی دلم میموند و غمباد میشد. همینطوری هم انگار یه چیزی توی گلوم بود که جلوی نفس کشیدنم رو گرفته بود . بعد از مکث کوتاهی به وجیهه خانم نزدیکتر شدم و اروم در گوشش گفتم صبح قبل از طلوع خورشید بود که شنیدم قباد زن دوم گرفته. وجیهه خانم از جا بالا پرید و بعد از این که با چشم های گرد شده به من نگاهی انداخت چشم هاشو ازم دزدید اونجا بود که فهمیدم اونم از موضوع خبر داشته و چیزی به من نگفته با ناراحتی رو ازش برگردوندم و گفتم شما هم میدونستین اره؟ میدونستین و به من چیزی نگفتین؟؟ وجیهه خانم نمیخواست حرفی بزنه ولی به خاطر جبهه ای که من نسبت بهش گرفته بودم گفت اخه چی میگفتم بهت دخترم؟ مگه فرقیم به حالت میکرد بیا حالا فهمیدی مگه چه اتفاقی افتاد فقط الکی خودت رو ناراحت کردی و چشم های خوشگلتو خراب کردی. بعدم تو مگه دلت پیش کسی دیگه نیست چرا باید به خاطر زن دوم قباد ناراحت بشی. از حرف هاش خجالت کشیدم که موضوع فریدون رو به روم اورده بود ولی واقعا چرا ناراحت شده بودم؟ من که ذره ای علاقه به قباد نداشتم؟ وجیهه خانم دوباره سوالش رو تکرار کرد و این بار دیگه نمیتونستم سوالش رو بی جواب بذارم و گفتم به خاطر این که فقط منو گرفته که بچه هاشو بزرگ کنم. داد و بیداد ها و بد خلقی هاش برای منه خوش خوشان هاش با کسی دیگه مگه من چند سالمه که تا اخر عمر بشینم برای بچه های کسی که سرش جای دیگه گرمه مادری کنم؟ وجیهه خانم ابروشو بالا انداخت و گفت خب نکن مگه مجبوری؟ مگه وقتی که میخواستی زن قباد بشی نمیدونیتی این همه بچه داره؟ سرمو پایین انداختم و گفتم اخه اگه من نباشم گند از سر این بچه ها بلند میشه اگه من نباشم قاشق قاشق غذا دهنشون بذارم طفلکی ها از گرسنگی میمیرن. وجیهه خانم شونه هاشو بالا انداخت و گفت پس خودتی که میخوای برای این بچه ها مادری کنی کسی مجبورت نکرده که اعتراض میکنی. حرفی نداشتم بزنم و فقط به خاطر این که کم نیارم گفتم ولی شما باید به من میگفتین قباد زن دوم گرفته و به سمت اتاقم راه افتادم. دوباره گوشه ی اتاق نشستم و به فکر فرو رفتم واقعا مگه کسی مجبورم کرده بود. همون موقع هم میتونستم اطلس رو بردارم و بی سر و صدا از اون خونه بیرون برم بعدم طلاقم رو از قباد میگرفتم و از شرش راحت میشدم. ولی خب ترس این رو داشتم که...
خیانتی که به قباد کردم برملا بشه و ابروم همه جا بره. اون روز هم قباد اصلا به خونه نیومد و حالا که فهمیده بودم زن دوم داره و پیش اون میمونه حالم از قبل بدتر میشد ولی با خودم فکر میکردم اینا تقاص کاریه که کردم و رابطه ای که با فریدون داشتم باعث شد این بلاها به سرم بیاد. اخر شب بود و با بچه ها توی اتاق نشسته بودم. مشعول شونه کردن موهای ملک بودم و ملوک و اطلس با هم بازی میکردن نمیدونم چیشد که صدای جیغ اطلس بالا رفت و وقتی بغلش کردم دیدم که دماغش خون میاد و بچه از درد کبود شده هموز هم مثل قبل حسابی سر اطلس میترسیدم و با یه گریه کردنش به هم میریختم. نمیدونستم باید چیکار کنم و به سرعت برق و باد از اتاق بیرون رفتم و لب حوض چند باری صورتش رو شستم تا از خون پاک بشه ولی خون دماغش بند نمیومد و هر لحظه بیشتر میشد. اخر نتونستم بیشتر از این تحمل کنم و چون هیچکس توی حیاط نبود چند باری با عجز وجیهه خانم رو صدا زدم تا به دادم برسه فریدون که صدای من رو شنیده بود زود تر از اتاق بیرون پرید و بدو بدو به سمتم اومد ولی خداروشکر همون موقع وجیهه خانم رسید و بچه رو از بغلم گرفت و همینطور که سر بچه رو بالا میگرفت بالای دماغش رو نگه داشت تا خون دماغش بند بیاد. مثل مرغ پرکنده دنبال وجیهه خانم راه میرفتم و میخواستم ببینم که حال اطلس خوب شده یا نه از اون طرف فریدون دنبال من میومد و مدام سوال میپرسید و با سوال هاش کلافه ام کرده بود. بین راه رفتن هامون بود که وجیهه خانم به سمتم برگشت و گفت ای بابا دختر یه گوشه بشین اینقدر دنبالم راه نیا چیزیش نیست دیگه ببین گریه نمیکنه خون دماغشم بند اومده با حرف های وجیهه خانم اروم شدم و همونجا سر جام ایستادم فریدون هم کنارم ایستاد و همینطور که بی طاقت بود گفت ناراحت نباش دیگه زن عمو میگه حالش خوبه. نگاهی بهش انداختم و گفتم ای بابا چی میگی هی تو در گوشم هی وز وز وز اگه نخوام تو دلداریم بدی باید چیکار کنم؟ فریدون از برخوردم حسابی جا خورد و همینطور که انگشت اشاره اش رو به سمت خودش میگرفت گفت با من بودی؟ اخم هامو بیستر توی هم کشیدم و گفتم کسی دیگه غیر تو اینجاست مگه؟ با خودت بودم لازم نکرده نگران من باشی اون موقع که داشتم جون میکندم نبودی حالا دوباره اومدی برای من ادای ادم های نگران و عاشق پیشه رو در میاری؟ اینقدر حرصی شده بودم که پاک فراموش کرده بودم وسط حیاط خونه ایستادم و وجیهه خانم دو وجب بیشتر با من فاصله نداره ولی وجیهه خانم برای این که بیشتر از این صدام رو بالا نبرم و...
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید