رمان نور جهان 8
وجیهه خانم برای این که بیشتر از این صدام رو بالا نبرم و بقیه ی اهالی خونه رو متوجه ی خودم نکنم بدو بدو با اطلس جلو میومد و همینطور که بچه رو به سمت من گرفته بود چند باری با چشم هاش به فریدون اشاره کرد که بره بعد هم اطلس رو توی بغل من گذاشت و گفت بیا دخترم خون دماغش بند اومده بگیر دست و روشو بشور و برو توی اتاقت منطورش رو فهمیدم و بعد از این که از شدت عصبانیت نفسم رو با شتاب بیرون دادم اطلس رو گرفتم و به سمت حوض راه افتادم. صورتش هنوز خونی بود و دوباره دست و روشو شستم و با گوشه ی چارقدم خشک کردم سرم رو که بالا اوروم دوباره فریدون رو دیدم که گوشه ی حیاط ایستاده بود و با چشم های پر از اشک به من خیره بود برو بابایی زیر لبم گفتم و همینطور که به سمت اتاقم میرفتم ادامه دادم فکر کرده با اشک هاش دوباره میتونه خرم کنده مرد گنده وایساده برای من خودشو زده به موش مردگی یه بار خودتو ثابت کردی حالا دیگه خون هم گریه کنی باورم نمیشه که ذره ای بهم علاقه داری بعد از این که وارد اتاق شدم در رو محکم پشت سرم کوبیدم که بچه ها توی اتاق از جا بالا پریدن. حسابی به هم ریخته بودم و اطلس که روی پام خوابونده بودم اینقدر تند تند تکون میدادم که هر لحظه ممکن بود از روی پام پایین بیوفته. بچه ها که خوابیدن نگاهی به سر و وضع خودم انداختم و وقتی لباس هام رو پر خون دیدم حالم بد شد. لباس هامو عوض کردم و لباس چرک هامو همون موقع توی لگن ریختم تا ببرم لب حوض اب بکشم میدونستم که فردا به این کارها نمیرسیدم و حالا که بچه ها خواب بودن باید کار هامو انجام میدادم. از اتاق که بیرون رفتم فریدون که پشت در اتاقش ایستاده بود سریع بیرون پرید و بدون این که به دور و برش نگاه کنه اومد اون طرف حوض نشست. سرم رو بالا نیوردم تا باهاش چشم تو چشم نشم ولی پررو پررو همونجا نشسته بود و به من نگاه میکرد. تند تند لباس هارو چنگ میزدم و اب میکشیدم تا بیشتر از این توی اون شرایط نمونم و به اتاقم برگردم. فریدون بعد از این که یه کم من و من کرد گفت ببین منو نور جهان یه دیقه نگام کن. سرمو با حرص بالا بردم و گفتم چیه؟ چی میگی دوباره؟ اومدی ننه من غریبم بازی در بیاری؟ خودتو به موش مردگی بزنی که اون عشق دروغتو باور کنم؟ فربدون کلافه دستی به پیشونی عرق کرده اش کشید و گفت عشق من دروغ نبوده. دست از چنگ زدن لباس ها کشیدم و گفتم باورم شد. اون روز هایی که توی انباری داشتم جون میدادم و سوسک ها و موش ها روی زخم هام راه میرفتن کجا بودی؟ مگه تو نبودی که میگفتی همیشه پشت و پناهتم چی شد ...
پس؟ فریدون سری تکون داد و گفت اهان پس مشکلت اینه مگه تو میدونستی من تو چه حال و روزیم که این حرف هارو میزنی؟ خبر داری چی به سر خودم اومده بود؟ جواب دادم تو هم یه عوضی هستی مثل همون قباد که هیچی نشده و از هیچی خبر نداشت رفت زن گرفت اونم فقط به خاطر این که من بهش ویار داشت و نمیذاشتم بهم نزدیک بشه حتما تو هم رفتی یکی دیگه رو برای خودت پیدا کردی و این چند وقت رو پیش اون گذروندی. فریدون پوزخندی زد و همینطور که میخندید از جاش بلند شد پیراهنش رو بالا زد و گفت فکر کردی فقط تو کتک خوردی؟ بیا اینم جای زخم های من جای چوب هایی که هنوز کبوده جای چاقویی که همون قباد عوضی به قصد کشت توی شکمم کرد و گوشه ی کوچه ولم کرد فقط قباد نبودا اگه قباد فقط تورو زد من دو برابر کتک هایی که قباد زد از اقامم خوردم. دروغ نگم خیلی جا خورده بودم و هرکاری میکردم نمیتونستم اون بهت و تعجب رو پنهون کنم. فریدون دوباره لب حوض نشست و گفت ولی من مثل تو جا نزدم نگاه باز هم برگشتم و جرات این رو داشتم جلو بیام و بگم که بازم میخوامت. فکر نکن به خاطر مرگ ننه برگشتم تازه سر پا شدم. خبر دارم که تو خیلی زودتر از من سر پا شده بودی اینارو هم نگفتم که بخوای برام دل بسوزونی فقط خواستم بدونی که عشقم دروغ نبوده و نیست. نمیگمم من فقط سختی کشیدم توام کشیدی دیگه بالاتر از این که ادم بچه شو از دست بده نداریم ولی اگه من تورو فهمیدم توام منو بفهم و اینطوری روتو ازم برنگردون. فریدون سرش رو جلوتر اورد و گفت من نمیدونم این بار دیگه منتظر چی هستی قباد که رفته یه زن دیگه گرفته و از این به بعد سالی به دوازده ماه هم به این خونه سر نمیزنه. بچه ها رو انداخته پیش تو و رفته حالا هم که ننه مرده مطمئنم این برادر ها زندگیشون رو از هم جدا میکنن و تو میمونی و خرج این همه بچه دیگه همه سر یه سفره نمیشینن که بخوان نان اور خونه ی ننشون باشن بلاخره این عروس ها از زیر سلطه ی ننه بیرون اومدن و هر کدوم شوهرشون رو مجبور میکنن که زندگی خودشون رو بسازن. تازه دیگه بچه ی قباد هم توی شکمت نیست که بخوای به خاطر اون بمونی بیا برو این بچه هارو بده به زن قباد و طلاقتو بگیر تا از این شهر بریم زندگیمونو بکنیم اطلسم با خودمون میبریم دیگه چی میخوای؟ نفسم رو کلافه بیرون دادم و گفتم کی مثل من از این بچه ها نگهداری میکنه که تا اخر عمر دل نگرانشون نباشم؟ خودم یه جا دیگه باشم و دلم اینجا میش این بچه ها که نهننه بالا سرشونه و نه اقا؟ فریدون دستی توی موهاش کشید و..
گفت تا کی میخوای اینطوری زندگی کنی و زندگی خودتو فدای بقیه کنی؟ خوبه خودت داری میگی این بچه ها نه ننه بالای سرشونه نه اقا ننشون مرده ولی اون اقای هیچی ندارشون که زنده اس پس اون کدوم قبرستونیه که بچه هاشو جمع و جور کنه؟ بچه هارو انداخته به جون تو و خودش رفته دنبال عیش و نوشش بعد توی ساده اینجا نشستی میگی این طفل معصوما گناه دارن کاش دست از این کارهات برداری نورجهان کاش یه کم هم به فکر خودت باشی. فریدون بعد از حرف هاش کلافه به سمت اتاقش رفت و همینطور که قدم از قدم برمیداشت گفت تورو خدا بشین یه کم فکر کن به حرف هام. دروغ نگم با حرف های فریدون حسابی توی فکر فرو رفته بودم ولی هیچ جوره دلم نمیومد این بچه هارو ول کنم و برم. دیگه حتی ننه هم نبود که به عنوان مادربزرگشون بالای سرشون باشه و یه تکه نون دستشون بده بخورن از طرفی میدیدم فریدون راست میگه تا حالا برای بقیه زندگی کرده بودم و ذره ای به فکر خودم نبودم ولی خب نمیدونستم تا کی میتونم اینطوری ادامه بدم و خودم رو نادیده بگیرم. به اتاق برگشتم و همینطور که خوابیده بودم فکری به ذهنم اومد. با خودم گفتم همین که قباد برگشت و خواست دوباره از خونه بره دنبالش میرم و خونه ی زن دومش رو پیدا میکنم شاید زن خوبی بود و تونستم این بچه هارو با خیال راحت دستش بسپارم ولی خب خیلی ترس داشتم که قباد متوجه ی من بشه و دوباره بلایی سرم بیاره مخصوصا از وقتی فهمیده بودم شکم فریدون بیچاره رو با چاقو پاره کرده بیشتر از قبل ازش ترس و واهمه داشتم. با یاداوری فریدون خودم رو لعنت کردم و گفتم عجب ادم بی فکری هستم من پسر بدبخت معلوم نیست این همه مدت کجا بوده و کی ازش نگهداری کرده بعد من اون طوری پسش میزنم و میگم تو نیومدی به دادم برسی معلوم نیست خودش توی چه وضعیتی بوده که بعد این مدت هنوز زخم هاش خوب نشده و تمام بدنش کبوده توی جام تکونی خوردم و با فکر این که دنبال قباد برم چشم هامو بستم تا خوابم ببره. از اون روز مدام منتظر بودم قباد به خونه برگرده تا بتونم دنبالش برم و خونه ی زنش رو پیدا کنم ولی هیچ خبری از قباد نبود و از طرفی فریدون مدام زیر گوشم حرف میزد و میگفت حالا که قباد نیست اطلس رو بردار تا بریم و با حرف هاش کلافه ام کرده بود حتی به سرم زده بود برم توی محله های اطراف بگردم ببینم قباد رو جایی پیدا میکنم دنبالش برم یا نه ولی خب مگه چقدر میتونستم بگردم خداروشکر بعد از یک هفته چشم انتظاری برای هفته ی ننه سر و کله ی قباد پیدا شد و مشخص بود که ....
فقط برای هفته ی ننه اش اونم چون مجبور بوده اومده چون حتی نیم نگاهی به بچه هاش هم ننداخت و حتی نپرسید این بچه ها زنده ان یا مرده چیزی احتیاج دارن؟ شکمشون سیره؟ رخت و لباس برای پوشیدن دارن یا نه؟ این رفتار های قباد رو که میدیدم بیشتر از قبل از دستش حرصی میشدم و به درستی حرف هایی که فریدون بهم زده بود پی میبردم. وجیهه خانم که نگاه پر از نفرت من رو به قباد دیده بود جلو اومد و گفت دختر این مرد نیومد یه سر به بچه های بی نواش بزنه؟ جواب دادم خودتون که دیدین وجیهه خانم مثل یابو سرشو زیر انداخت و رفت اتاق بزرگه نمیگه من چجوری باید شکم اینارو سیر کنم؟ دلش به کی گرمه؟ به ننه ی مرده اش یا برادر هاش که به زور شکم خودشون و زن بچشون رو سیر میکنن؟ نکنه انتظار داره برم کلفتی خونه های مردمم بکنم و شکم بچه هاشو سیر کنم اقا هم بره دنبال خوش گذرونیش خونه ی زن دومش؟ وجیهه خانم گفت چی بگم والا این مرد دیگه خیلی بیخیاله کاش خرجی بچه هاشو میداد حداقل حالا تو که خودت تنهایی خرجی نداره ولی این همه بچه یه وعده غذا هم که بخوان بخورن خودش خیلی میشه. شونه هامو بالا انداختم و گفتم پولاشو باید خرج اون یکی زنش بکنه چیزی به من و بچه های بدبختش نمیرسه. اون روز از حرصم اصلا به اتاق پذیرایی نرفتم و بچه ها بدتر از من اصلا چشم دیدن پدرشون رو نداشتن هر چی بهشون میگفتم برید پیش اقاتون تا یادش بیاد این همه بچه پس انداخته باید خرجیشون رو بده هیچکدوم قبول نمیکردن و میگفتن میخوایم پیش تو باشیم نمیدونستم چطوری میخواستم این بچه هارو از خودم جدا کنم و دست قباد بیخیال بسپارم. از طرفی فریدون که اون طرف حیاط به دیوار تکیه داده بود مدام برام چشم و ابرو میومد و میگفت ببین ببین قبادی که به پاش نشستی اینه اصلا اهمیتی به بچه هایی که تو داری زندگیتو به خاطرشون خراب میکنی نمیده. نمیدونستم باید چیکار کنم و به خاطر این که فریدون بیشتر از این حالم رو خراب نکنه به اتاقم رفتم. نگران بودم قباد از خونه بیرون بره و متوجه نشم به همین خاطر پشت پنجره ی اتاق نشسته بودم و چهار دنگ حواسم جمع اتاق پذیرایی بود قباد انگار که اون روز خیال رفتن نداشت و میخواست شب رو اونجا بمونه. اخر شب بود و بچه ها گرسنه بودن دیگه نمیتونستم برای شام هم توی اتاق نگهشون دارم و به اجبار سر سفره ی شام نشستم خبری از فریدون نبود و برای شام نیومده بود البته حق داشت وقتی قباد اونطوری کتکش زده بود و چاقو توی شکمش کرده بود نباید هم میومد از رفتار های قباد در تعجب مونده بودم....
چطور هیچ چیز رو به روی خودش نمی اورد و اینقدر عادی و بیخیال رفتار میکرد اصلا انگار نه منی وجود داشتم و نه فریدونی باورم نمیشد که اینقدر اروم و بیخیاله انگار که هیچ چیز براش مهم نبود اون شب دیگه کاملا میدونستم که قباد نمیاد توی اتاق بخوابه و اصلا مثل دفعه ی قبل چشم انتظارش نبودم با خیال راحت رفتم توی اتاق و مشغول خوابوندن بچه ها شدم قباد هم رفت و مثل دفعه ی قبل توی اتاق ننه اش خوابید. اون شب سر سفره حرف از شوهر دادن دختر ننه بود و برادر هاش هم خوب میدونستن که اگه توی این خونه بمونه سرش به خطره و عروس ها ممکنه یه بلایی سرش بیارن. دختر ننه رو میخواستن به پسر یکی از همسایه ها بدن که چند سالی از خودش بزرگتر بود و یک بار ازدواج کرده بود با این وجود دختر ننه اعتراضی نداشت و چون با ننه زیاد خونه ی همسایه ها میرفتن رابطه ی خوبی باهاشون داشت ولی اون زمان ها همه میدونستن که مادرشوهر نمیذاره به هیچ عنوان به عروس خوش بگذره و هر چی هم روابط خونوادگیشون خوب بود بلاخره نمیداشتن دختر ننه خوش خوشانش باشه و ازش حسابی کار میکشیدن. میدونستیم که براش سخته چون توی این مدتی که من عروس این خونه شده بودم ندیده بودم که دست به سیاه و سفید بزنه و تقریبا هیچ کاری بلد نبود. عروس ها خیلی خوشحال بودن که دختر ننه هم میخواد از این خونه بره چون دیگه حکمرانی خونه رو کامل به دست میگرفتن ولی خب من خیلی از موندن توی این خونه ترس داشتم چون عروس ها هیچ کدومشون هیچ رحمی نداشتن و اگه کسی ازشون نافرمانی میکرد به سرنوشت ننه دچار میشد. به حرف های فریدون زیاد فکر میکردم و میدونستم که موندن توی این خونه اونم با اون همه بچه بدون شوهر شدنی نیست. اون شب با هزار بدبختی خوابیدم چون خیلی نگران بودم که خواب باشم و قباد از خونه بیرون بره اونوقت باید تا چهلم ننه منتظر میموندن که قباد دوباره برگرده و بتونم برم دنبالش. یکی دو ساعت بیشتر خوابم نبرده بود و هوا هنوز تاریک بود که از خواب بیدار شدم. همینطور پشت پنجره نشسته بودم و منتظر به اتاق ننه نگاه میکردم خدا خدا میکردم که قباد وقتی هوا روشن میشه از خونه بیرون بره تا بتونم بچه هارو دست وجیهه خانم بسپارم و دنبالش برم و خداروشکر تا وقتی که همه بیدار شدن هنوز توی اتاق خوابیده بود و برای صبحانه بود که بلند شد و به اتاق بزرگه اومد. تند تند صبحانه میخوردم و یکی یه لقمه گرفته بودم دست بچه ها داده بودم که اکه قباد بلند شد بره بتونم دنبالش برم. دیگه حتی فریدون هم با قباد سر یک سفره نشسته بود
و مقل قدیم ها اصلا کاری به کار هم نداشتن. با خودم میگفتم معلوم نیست زن قباد کیه که اینطوری بهش دلبسته و بیخیال منو بچه هاش شده جوری که با فریدون سر یک سفره میشینه. بعد از صبحانه بود که قباد بلند شد و کتش رو از روی میخ دیوار برداشت و پوشید. همین که چشمم بهش افتاد به وجیهه خانم اشاره کردم و چون از قبل باهاش هماهنگ کرده بودم زود خودش رو به اتاق رسوند بچه هارو دستش سپردم و برای این که شناخته نشم بعد از مدت ها روبنده ام رو زدم و چادر سرم کردم و پشت سر قباد از خونه بیرون رفتم اصلا حواسم به دور و برم نبود و به این فکر نکرده بودم که بقیه ی اهالی خونه با خودشون نمیگن این چرا تنها داره از خونه بیرون میره یا چرا دنبال قباد راه افتاد و رفت و فقط میخواستم هر طوری هست خونه ی زن قباد رو پیدا کنم. قلبم از ترس و دلهره مثل گنجشک تند تند توی سینه ام میتپید و اروم اروم قدم از هم برمیداشتم که فاصله ام رو با قباد حفظ کنم. مسیری که میرفت رو اصلا نمیشناختم و به محله های ما نزدیک نبود ولی اون کوچه و خیابون ها منو یاد خونه ی عمو و عمه هام مینداخت که خونشون با خونه ی پدرم فاصله داشت و فقط ما بودیم که جدا از اون ها زندگی میکردیم. بلاخره قباد به یک خونه رسید و کلیدش رو از جیبش در اورو تا در خونه رو باز کنه ولی همین که کلید رو به در نزدیک کرد در باز شد و زنی از خونه بیرون اومد. زن روبنده زده بود ولی قد و هیکلش برام خیلی اشنا بود و چیزی نگذشت که دختر بچه ای از خونه بیرون دوید. چشم هام از دیدنش چهار تا شد و باعث شد که به زن بیشتر دقت کنم و خیلی زود متوجه شدم که اون زن زنعمومه و با یکی از نوه هاش توی این خونه بوده. قباد باهاش سلام و علیک و خوش و بش میکرد و انگار که رابطه ی خیلی نزدیکی با هم داشتن. دلم میخواست بهشون نزدیک بشم و حرف هاشون رو بشنوم ولی همین که اومدم قدم از قدم بردارم صدای فریدون توی گوشمپیچید و از ترس بالا پریدم. شاکی به سمتش برگشتم و گفتم معلوم هست چیکار میکنی از ترس قلبم اومد توی دهنم اصلا تو اینجا چیکار میکنی دنبال من اومدی؟ فریدون شونه هاشو بالا انداخت و گفت همون کاری که تو میکنی اصلا خودت برای چی تا اینجا اومدی میخواستی مطمئن بشی قباد زن گرفته یا نه؟ نکنه باورت نشده بود فکر میکردی قباد خیلی مرد پاک و وفاداریه؟ چشم هامو از فریدون گرفتم و به زن عمو که از قباد خداحافظی میکرد چشم دوختم و لب زدم میخواستم خونه اش رو یاد بگیرم ولی نمیدونم زن عموم چرا از این خونه بیرون اومد...
فریدون هم مثل من حسابی جا خورد و گفت زن عموت؟ کدوم زنعمو؟ نکنه اونی که کلی حرف پشت سرت زده بود و با ننه رفیق شده بود؟ سرم رو تکون دادم و گفتم اره اره خودشه. فریدون گفت عجیبه یعنی توی خونه ی زن قباد بود؟ گفتم اره از اون خونه با نوه اش اومد بیرون. فریدون دستی به صورتش کشید و گفت تو برگرد خونه من ته و توش رو در میارم تو که کاری از دستت برنمیاد اینجا دیگه. نگاهی بهش انداختم و بدون این که حرفی بزنم به سمت خونه راه افتادم سرم پر از فکر بود و حسابی گیج شده بودم و با خودم میگفتم یعنی این نقشه رو هم دوباره زن عمو برام کشیده؟ مگه رابطش با ننه و بچه هاش به هم نخورد چجوری زیر پای قباد نشسته و دوباره براش زن گرفته؟ با حال زار به خونه برگشتم علاقه ای به قباد نداشتم ولی از بدی هایی که زن عمو همچنان بهم میکرد حالم گرفته شده بود و همونطوری لب حوض نشستم و روبنده ام رو بالا زدم. وجیهه خانم که از توی اتاق منو دیده بود در حالی که اطلس بغلش بود و تکونش میداد بیرون اومد و گفت خوش خبر باشی دختر کارت انجام شد؟ سرم تکون دادم و گفتم پیداش کردم ولی چه خوش خبری اخه کجای این خبر میتونه خوش باشه همین که به خونه ی زن قباد رسیدم دیدم زن عموم از خونه اومد بیرون حسابی به هم ریختم چون فهمیدم این نقشه هم کار اون بوده و اون بوده که برای قباد زن پیدا کرده. وجیهه خانم لب حوض نشست و همینطور که دستش رو روی صورتش میزد گفت جدی میگی دختر؟ عجب شیطان صفتیه دیگه این زن بعد این همه وقت هنوز هم دست از سر تو و زندگیت برنداشته بعدم مگه خودش نبود که اومد ابنجا هی زیر گوش ننه حرف زد که برو این دختر رو برای پسرت بگیر پس دیگه دردش چی بود که رفت زن دوم هم برای قباد گرفت؟ با حرف وجیهه خانم حالم بدتر شد از یاداوری این که تمام این کارهارو زن عمو با قصد و نیت باهام کرده بود و هر بلایی سرم اومده بود تقصیر اون بود. همینطور لب حوض نشسته بودم و در حالی که دستم رو به سرم گرفته بودم چشم به در دوخته بودم تا فریدون برگرده و خبری برام بیاره. خیلی طول کشید ولی بلاخره سر و کله اش پیدا شد و اون زمان اصلا اطرافیانم برام مهم نبودن و بی هوا بلند شدم به سمتش رفتم و گفتم چیشد فریدون چیزی فهمیدی؟ فریدون حسابی جا خورد که اون وقت روز جلوی همه به سمتش رفته بودم و باهاش حرف میزدم ولی خیلی زود لبخندی از این حرکتم روی لبش نقش بست و گفت چیز یادی دستگیرم نشد فقط اسم صاحب اون خونه رو فهمیدم اهالی محل گفتن اینجا خونه ی زرین خانمه سنی نداره ...
ولی شوهرش مرده و بیوه شده مردم میدونستن به تازگی دوباره شوهر کرده و زن قباد شده. با اسم زرین رنگ از روم پرید زرین دختر زن عموم بود دختر بزرگه اش ولی من اصلا روحمم خبر نداشت که یک بار شوهر کرده توی این مدت و به این زودی بیوه شده. فریدون همینطور به قیافه ی گیج من نگاهی کرد و گفت میشناسیش زرین رو؟ اروم لب زدم دخترعمومه. وجیهه خانم از پشت سرم هینی کشید و گفت خدا مرگم بده عجب زن بدجنسیه این زن عموت چطور تونسته همچین کاری باهات بکنه. دیگه اشک هام دست خودم نبود و بی اختیار زدم زیر گریه نمیدونستم باید چیکار کنم و دردمو به کی بگم از دست کار های زن عمو خسته شده بودم و اون روز فهمیدم که این بچه هارو به هیچ عنوان نمیتونم دست زن قباد بسپارم از همون قدیم که بچه بودم هم به یاد داشتم که زرین از مادرش بدجنس تر و بد ذات تره چطور بچه هایی که دست من امانت بودن به اون زن میسپردم و میرفتم دنبال خوشی هام؟ با گریه به سمت اتاق راه افتادم و به فریدون و وجیهه خانم که دنبالم میمومدن توجهی نکردم چند ساعتی همونطور گوشه ی اتاق نشسته بودم و بلند بلند گریه میکردم وجیهه خانم بچه هارو بیرون برده بود تا توی دست و پام نباشن و بین همون گریه هام بود که فکری به سرم زد و اشک هامو پاک کردم و با چشم های پف کرده از اتاق بیرون اومدم. یکی یکی اتاق هارو دنبال وجیهه خانم گشتم تا بلاخره پیداش کردم و با صدای گرفته ای پرسیدم وجیهه خانم رابطه ات با زن اول قباد چطور بود؟ وجیهه خانم دلیل سوالم رو نمیدونست و بعد از کمی فکر کردن جواب داد بد نبود من با همه خوبم مشکلی با کسی ندارم. گفتم خونواده ی زنش رو میشناسی؟ خونشون رو بلدی؟ نشونی داری ازشون که بهم بدی؟ وجیهه خانم گفت بسم الله حالا چرا یاد مادر این بچه ها افتادی؟ جواب دادم میگی چیکار کنم نکنه ازم انتظار دارین این بچه هارو دست زرین بسپارم؟ زرینی که اومده شده هووی دختر عموش میخواد بچه های قباد رو بزرگ کنه؟ وجیهه خانم از همه چیز بی خبر بود ولی به خاطر حال زار من جواب داد از شب عروسیشون یه چیز هایی یادمه انشاالله که جاشون رو عوض نکرده باشن و بتونیم راحت پیداشون کنیم. گفتم خیلی خب پس پاشو با هم بریم در خونشون. وجیهه خانم با تعجب پرسید الان؟ دختر خورشید داره غروب میکنه کجا بریم دو تا زن تنها؟ نفسم رو با شتاب بیرون دادم و گفتم خیلی خب صبح زود بریم پس و دوباره به سمت اتاق راه افتادم از حرصم هیچکدوم از بچه هارو نمیدیدم و حتی به دست های اطلس که به سمتم دراز کرده بود تا بغلم بیاد....
هم توجهی نمیکردم و همینطور که توی فکر بودم تند تند به سمت اتاق میرفتم اصلا بیخیال زندگی شده بودم اینقدر که فکر توی سرم بود هوش و حواس نگهداری از بچه هارو نداشتم و خداروشکر وجیهه خانم بود که از وسط حیاط جمعشون کنه. اون شب تا صبح خواب به چشم هام نمیومد و حرف هایی که میخواستم به خانواده ی مادر این بچه ها بزنم رو بار ها با خودم تکرار کرده بودم. هنوز افتاب نزده بود که بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم. کلافه دور حیاط راه میرفتم و نفسم رو با شتاب بیرون میدادم چیزی نگذشت که سر و کله ی فریدون پیدا شد و طبق عادت قدیمی نگاهی به دور و برش انداخت و دنبال من راه افتاد. با عصبانیت به سمتش برگشتم و گفتم فریدون تورو جون هر کی که دوست داری نیا رو مخ من راه برو به خدا اینقدر کلافه ام که حوصله ی بچه هامم ندارم. فریدون گفت باز شروع کردی نورجهان؟ اصا بذار من دهن باز نم حرف بزنم بعد جنگ و دعوا راه بنداز من نمیدونم چه هیزم تری بهت فروختم که اینطوری میکنی. کمی اروم شدم و این بار اروم تر پرسیدم خیلی خب چیکار داری؟ فریدون گفت چرا اینقدر زود بیدار شدی چرا کلافه ای به خاطر موضوع دیشب که دختر عموت هووت شده؟ جواب دادم نخیر به خاطر این که هرکاری میکنم نمیتونم از دست قباد و این خونه خلاص بشم خیر سرم رفته بودم خونه ی زنش رو یاد بگیرم بچه هارو بسپارم بهش که مشکلم دوتا شد تازه. فریدون جلوتر اومدو گفت ای بابا ولش کن اخه چه مشکلی مگه برات مهمه که قباد شب ها با کی سر روی بالشت بذاره؟ بغض گلومو گرفت و گفتم معلومه که مهم نیست دلم از بدی هایی که زن عموم بهم میکنه میسوزه به خاطر اون ناراحتم. فریدون لبخندی زد و گفت هر کی بدی میکنه به خودش میکنه هر کیم خوبی میکنه به خودش میکنه حالا بگو کجا میخوای بری که اینطوری چشمت به در اتاق وجیهه خانم خشک شده. گفتم میخوام برم مادر بزرگ این بچه هارو پیدا کنم ببینمنگهشون میداره یا نهنمیتونم دست دخترعموی بد ذاتم بسپارمشون یادمه قدیما با این که خیلی از ما بزرگتر نبود حسابی کتکمون میزد دیگه خدا میدونه با این طفل معصوم ها میخواد چیکار کنه. فریدون گفت میخوای منم باهاتون بیام؟ دوباره اخم هامو توی هم کشیدم و جواب دادم ول کن توروخدا همینطوری ننه ات مدام داره لعن و نفرینم میکنه همین مونده تورو راه بندازم دنبال بدبختی هام دیگه معلوم نیست که توی این خونه که توی روز روشن ادم میکشن چه بلایی سرم بیاد. فریدون اخم هاشو توی هم کشید و گفت خجالت بکش یعنی ننه ی من همچین ادمیه؟...
اون بدبخت که ازارش به مورچه هم نمیرسه حالا دیگه نهایت عصبانیتش بوده تو به دل نگیر. با بیرون اومدن وجیهه خانم از اتاق حرفمون قطع شد و فریدون که همنوز یه کم حیا داشت خودش رو اروم جمع و جور کرد و به سمت اتاقش رفت. من هم با دیدن وجیهه خانم بدو بدو به سمتش رفتم و گفتم صبح بخیر وجیهه خانم بریم؟ وجیهه خانم لبخندی به روم زد و گفت اروم بگیر دخترم بذار یه ناشتایی بخوریم میریم. اون روز صبحانمون که پنیر تازه گوسفندی و نون داغ بود رو جدا از بقیه با چای شیرین خوردیم و همین که هوا روشن شد از خونه بیرون رفتیم. بر خلاف دفعه های قبل که تنها از خونه بیرون میرفتم این بار دست همه ی بچه هارو گرفتم و با خودم بردم مادر بزرگشون باید میدید که چه به سرمه و چند تا بچه رو دارم بزرگ میکنم. راه دور بود و بچه ها حسابی خسته شده بودن هر چی میرفتیم نمیرسیدیم و کم کم نق نق هاشون شروع شد. وجیهه خانم سر یه دوراهی ایستاده بود و همینطور که فکر میکرد گفت تا اینجاشو یادمه نمیدونم از کدوم کوچه باید بریم ولی خونشون رو ببینم میشناسم. به یکی از کوچه ها اشاره کردم و گفتم خب بیا از این طرف میریم خداروشکر کوچه رو درست رفته بودیم و خیلی زود به خونه رسیدیم. با دلهره در رو زدم و چیزی نگذشت که صدای پیرزنی بلند شد. وجیهه خانم گفت زن داداش اقا قبادم ننه در رو باز کن. پیرزن با تعلل در رو باز کرد و از دیدن بچه ها اشک توی چشم هاش جمع شد اونایی که بزرگتر بودن رو میشناخت و با صدای لرزون گفت اخ ننه به قربونتون شما یادگار های دخترمین خدا منو مرگ بده که اینقدر زود شماهارو ول کرد و رفت. بچه ها نمیشناختنش و با تعجب به من نگاه میکردن تا بلاخره اشاره ای بهشون زدم و گفتم که جلو برن. یکی یکی جلو میرفتن و پیرزن رو بغل میکردن و بعد از این که از دیدار هم سیر شدن وجیهه خانم گلویی صاف کرد و گفت اجازه هست بیایم داخل. پیرزن از جلوی در کنار رفت و گفت بفرما بفرما خدا خیرت بده مادر که این بچه هارو اوردی ببینم اینقدر دلتنگشون بودم که هوش از سرم رفت والا با اون ننه ای که توی اون خونه بود و قبادی که پدرشون میشد جرات نداشتم به دیدن جگر گوشه هام بیام. بعد نگاهی به من انداخت و رو به وجیهه خانم گفت ماشاالله دخترت چقدر بزرگ شده دیگه برای خودش خانمی شده. همینطور که وارد خونه میشدیم وجیهه خانم نگاهی به من انداخت و گفت دخترم نیست زن قباده میشه جاری من. پیرزن جا خورد و حالت چهره اش عوض شد و بعد از این که خودش رو لب ایوون رسوند گفت پس قیاد و ننه اش...
گفت پس قباد و ننه اش نتونستن از پس نگهداری یادگار های دخترم بر بیان. وجیهه خانم پوزخندی زد و گفت کجای کاری ننه جون قبادی که قرار بود از این بچه ها نگهداری کنه شب تا صبح نه خودش نه ننه اش نه اون خواهرش که توی خونه میخوره و میخوابه و هیچ کاری ازش بر نمیاد یه چیکه شیر دهن این بچه بیچاره نمیذاشتن اون روزی که نورجهان اومده این بچه چهار پاره استخون بود که یه پوست کشیده بودن روش حالا رو نبین همچین لپ دراورده این دختر از غدای خودش میزنه یکی یکی لقمه دهن اینا میذاره. توی دلم قباد رو لعنت کردم و شب هایی که نمیذاشت برم برای بچه ها شیر بیارم از خاطرم گذشت و بیشتر از قبل به دل سنگش پی بردم. وجیهه خانم ادامه داد اون دوتا پسر بزرگترارو میبینی چه اروم و مودب نشستن یه گوشه و صداشون در نمیاد؟ یک سال پیش اگه میدیدشون برق از سرت میپرید از دیوار راس بالا میرفتن و روزی نبود که جنگ و دعوا بینشون نیوفته و یه کاری دست هم دیگه ندن. نور جهان سنش کمه ولی ماشاالله خوب تونست از پس این همه بچه بر بیاد و درست تربیتشون کنه. ننه که اشک توی چشم هاش جمع شده بود دست هاشو بالا برد و گفت خدا خیرت بده دخترم انشاالله بهترین ها نصیبت بشه خیر از جوونیت ببینی. توی دلم گفتم والا تا حالا که بدترین ها نصیبم شده و چیزی جز بدبختی ندیدم از این به بعدش هم به شما بستگی داره. ننه نگاهی به اطلس که بغلم بود انداخت و گفت ماشاالله دختر خودته؟ شبیه عمه هاش شده. خندیدم و گفتم زندگی من ماجرا زیاد داره دختر من نیست دختر برادرمه که مادرش به رحمت خدا رفته مادرش یکی از همون عمه هاییه که شما میگین اطلس بود اسمش. ننه روی دستش زد و گفت اخ اخ اخ این دختره اطلسه؟ خدا رحمتش کنه دختر شر و شیطونی بود ولی در عین حال خیلی تنبلی میکرد و حسابی لوس شده بود اقاش خیلی خاطرشو میخواست یادمه که ننه به خاطر اطلس با شوهرش سر لج افتاده بود چون نمیتونست براش گردن کلفتی کنه و بهش راسا و پسا دستور بده. وجیهه خانم اهی کشید و گفت انگار شما خیلی از دنیا بی خبری ننه همبه رحمت خدا رفته اگه زنده بود که ما حالا اینجا نبودیم حتما داشت توی خونه کلی ازمون کار میکشید و بهمون امر و نهی میکرد. پیرزن این بار زیاد ناراحت نشد و بر خلاف دفعه های قبل حالت چهره اش زیاد تغییر نکرد و گفت خدا رحمتش کنه ننه زن مهربونی نبود حداقل این رو میدونم که به دختر بیچاره ی من خیلی بدی کرد انشاالله که همه حلالش کرده باشن و جاش الان خوب باشه. وجیهه خانم سرش رو تکون داد و گفت ما که حلال کردیم ولی بقیه ی جاری هام فکرنکنم حلالش کنن
ننه گفت چی بگم والا انشااالله بقیه ببینن و درس بگیرن و به راه راست هدایت بشن. با وجیهه خانم نگاهی به هم انداختیم باید سر حرف رو از یه جایی باز میکردیم ولی نمیدونستیم چی بگیم و از کجا شروع کنیم. تمام حرف هایی که از شب قبل چندین بار با خودم نکرار کرده بودم کامل از یادم رفته بود و اصلا نمیدونستم باید از کجا شروع کنم. وجیهه خانم نگاهی به دور و بر انداخت و گفت شما تنها زندگی میکنین؟ ننه لبخندی زد و گفت نه یه دختر توی خونه دارم البته پیر دختر شده دیگه نمیدونم قسمتش این بود خودشم اینطوری راحت تره دلش میخواد پیش من بمونه که دست تنها نمونم. اون طوری که گفت پیر دختره با خودم گفتم حتما همسن وجیهه خانمه ولی ننه خیلی زود صداش زد و گفت اختر ننه چهار تا چایی بردار بیار گلوشون خشک شد. چیزی نگذشت که سر و کله ی اختر پیدا شد خیلی از من بزرگتر نبود و دختر خوش بر و رویی بود عجیب بود که تا اون موقع مجرد مونده و شوهر نکرده بود. چایی رو خوردیم و اختر هم همونجا کنارمون نشسته بود وجیهه خانم یه کم من و من کرد و گفت مزاحمتون شدیم ببینیم میتونین از این به بعد از این بچه ها نگهداری کنین یا نه هر چی باشه از گوشت خون خودتونن نوه هاتونن .ننه از تعجب به سرفه افتاد و اختر چند باری پشتش زد تا نفسش بالا بیاد و بتونه دوباره حرف بزنه. بعد از این که نفسی گرفت گفت من نگه دارم مگه قباد مرده؟ مگه خودشون اقا ندارن که بالا سرشون باشه؟ اخه من چجوری از پس خرج این همه بچه بر بیام حالا زحمتشون به کنار. سرمو پایین انداختم و گفتم کاش میمرد که خیالم راحت باشه دیگه بدونم مرده ولی مردک بی همه چیز رفته سرم هوو اورده و سالی به دوازده ماه به خونه سری نمیزنه حالا بماند که رفته دختر عموی خودم رو گرفته نمیدونم چه فکری با خودش میکنه که اصلا سری به بچه هاش نمیزنه بعد ببینه زنده ان یا مرده بعد همه از من بدبخت انتظار دارن با دست خالی این بچه هارو بزرگ کنم. ننه خیلی به هم ریخته بود و حسابی از دست قباد حرص میخورد چند تا فحش هم زیر لب نثارش کرد و گفت والا من نمیدونم چی بگم من که با این دست درد و پا دردم نمیتونم این بچه هارو جمع و جور کنم اگه بیان اینجا هم این اختر باید تر و خشکشون کنه و شکم هاشون رو سیر کنه ولی من زن تنها با این دختر چجوری بتونم خرجشون رو بدم نمیدونم چی شد از دهنم پرید که گفتم من توی خرجشون کمکتون میکنم وجیهه خانم با این حرفم از جاش بالا پرید و نگاه گذرایی بهم انداخت خودم هم توی حرفی که زده بودم موندم و نمیدونستم چطور میخواستم پول در بیارم وخرجشون رو بدم
ولی هر طوری بود میخواستم بچه هارو دست کسی دیگه بسپارم و خودم رو از اون خونه نجات بدم ننه هم انگار بدش نیومده بود بعد اون همه سال نوه هاش برن پیش خودش و خودش بزرگشون کنه اختر هم مخالفتی نداشت یعنی دختری نبود که بخواد روی حرف ننه اش حرف بزنه. با این وجود چون نمیدونستم پول باید از کجا بیارم به وجیهه خانم اشاره کردم بلند بشه بریم و رو به ننه گفتم من باید برم فکر کنم خرج این بچه هارو چطوری بدم چون من کاری ندارم قباد هم عین خیالش نیست. ننه جواب داد خودتو اذیت نکن دختر جون پول زیادی لازم نیست بلاخره ما خودمون هم یه چیزی میخوریم با اختر اینجوری نیست که هیچی نداشته باشیم حاجیمون قبل رفتنش یه جیز هایی برامون گذاشته گه گاهی پسر ها هم کمکمون میکنن من اینطوری گفتم چون ماشاالله این بچه ها یکی و دوتا نیستن فقط میخوام یکی کمکمون کنه. خوشحال شدم و به این فکر افتادم که با فریدون حرف بزنم ببینم چاره ای برای این کار داره یا نه از ننه و اختر خداحافطی کردیم و بعد از این که یکی یکی روی بچه هارو بوسیدن و ازشون خداحافظی کردن از خونه بیرون اومدیم. خیلی خوشحال بودم که ادم های خوبین و مثل مادر خود بچه ها دوستشون دارن و بهشون محبت میکنن همین که پامونو از خونه بیرون گذاشتیم وجیهه خانم با ارنجش به پهلوم زد و گفت این چه حرفی بود که تو زدی دختر جون اخه تو پولت کجا بود که گفتی من خرجشون رو میدم نکنه امیدت به اون قباده که به بچه هاش سر هم نمیزنه یا فکر کردی از اون خونه ای که صد تا مار روش چنبره زده چیزی به بچه های تو میرسه؟ گفتم اخه چرا این فکر هارو بکنم شاید فریدون کمکم کرد مگه خودش نیست که شب و روز منو یکی کرده از بس میگه یه فکری به حال این بچه ها بکن و زودتر طلاقتو بگیر پس حالا خودش هم یه چاره ای برای خرج این بچه ها پیدا کنه. کمی فکر کردم و ادامه دادم اگه به پدرم هم بگم کمکمون میکنه ولی ترس رسوا شدنم رو دارم اصلا نمیدونم چطوری باید بهشون بگم که من میخوام از قباد طلاق بگیرم. وجیهه خانم سری تکون داد و گفت من که فکر نمیکنم قبول کنن اصلا به نظر من نگو بهشون. گفتم یعنی همینطور سرخود پاشم برم طلاق بگیرم؟ وجیهه خانم جواب داد ببین من یه چیزی میگم دلخور نشی ها ولی از من میشنوی قباد هیچ جوره طلاقت نمیده و حسابی میخواد تورو بچزونه. با یاداوری قباد اه از نهادم بلند شد و گفتم خودم هم قبلا بهش فکر کرده بودم ولی باید دلم رو به این خوش کنم که طلاقم میده اخه مگه قباد برای من شوهر میشه که بخوام...
بشینم بیشتر از قبل به پاش بسوزم و توی خیال خودم اقا بالا سرم باشه ولی روز هاو خونه ی دختر عموم بگذرونه؟ وجیهه خانم شونه هاشو بالا انداخت و گفت والا دخترم من دیگه از کار شما سر در نمیارم نمیدونم باید چی بگم و چی نگم هر کاری به صلاحته انجام بده. با فکر این که با فریدون حرف بزنم تند تند به سمت خونه میرفتم ولی وقتی رسیدیم خونه نبود و همونجا توی حیاط موندم که برگرده. مادر فریدون هر بار رد میشد چپ چپ بهم نگاه میکرد و حرف هایی زیر لب میزد ولی من ترسی ازش نداشتم چون به قول خودش زن بی ازاری بود تنها نگرانیم پدرش بود که یکبار فریدون رو اینطوری کتک زده بود البته من کاری نمیکردم و این فریدون بود که وقت و بی وقت توی خونه دنبال من راه می افتاد و مدام زیر گوشم حرف میزد ولی به خاطر حرف هایی که زن عمو قبلا پشت سرم زده بود همه از چشم من میدیدن و کاری زیاد به اون نداشتن. چشمم کم کم به در خشک شده بود که فریدون در رو باز کرد و وارد خونه شد همین که چشمش به من افتاد لبخندی روی لبش نشست و خودش جلو اومد و پرسید چیشد با مادر بزرگشون حرف زدی؟ یه نگاه به مادر فریدون که بهم چشم غره میرفت انداختم که فریدون خودش متوجه شد و گفت میخوای شب حرف بزنیم؟ تا اومدم جواب بدم مادرش صداش زد و رفت. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و نمیدونستم که باید چجوری حرف هامو به فریدون بزنم. اخه اونم کار درست و حسابی نداشت و اگه میخواستیم با هم زندگی کنیم به زور میتونست خرج من و اطلس رو هم بده دیگه اون همه بچه که جای خود داشتن. تا شب کلافه بودم و روی پام بند نمیشدم تا بلاخره فانوس اتاق ها یکی یکی خاموش شد و اتاق ها تاریک شد از پشت پنجره به اتاق فریدون خیره بودم و همین که از اتاق بیرون اومد من هم در رو باز کردم و به سمت دالان راه افتادم.فریدون با دیدنم دوباره لبخندی زد و گفت ببخش نورجهان به خاطر خودت اون موقع نموندم حرف بزنی نمیخوام ننه ام یه وقت با حرف هاش ناراحتت کنه بدون درنگ بعد از تمام شدن حرفش گفتم فریدون ما باید خرج این بچه هارو بدیم تا مادر بزرگشون نگهشون داره اخه خودش یه پیرزن تنهاستپول از کجا میخواد بیاره. در کمال ناباوری فریدون جواب داد یعنی اینطوری مشکل حل میشه؟ گفتم اره خب فریدون دستش رو توی جیبش کرد و چند اسکناس در اورد به طرفم گرفت و گفت از این به بعد هر روز مزدم رو میدم بهت بذار روی طاقچه ی اتاقت دست خودم باشه خرجش میکنم اخر هر ماه برو بده به ننه ی بچه ها. از تعجب دهنم باز مونده بود و نمیدونستم چی باید بگم....
فریدون همینطور پول هارو روی هوا تکون میداد و من توی فکر فرو رفته بودم اخر فریدون کمی صداش رو بالاتر برد و گفت اهای نورجهان با توام حواست کجاست؟ به خودم اومدم و گفتم یعنی تو میخوای کمکم کنی؟ همه ی پولت رو میخوای بدی به من؟ پس خودت چیکار میکنی؟ خرج خودت رو چجوری میخوای بدی؟ بعدم اگه قرار باشه ما از اینجا بریم و تو همه ی پولت رو به مادربزرگاین بچه ها بدی خودمون چطوری زندگی کنیم؟ فریدون دستی به صورتم کشید و گفت غصه نخور نورجهان تا اون موقع خدا بزرگه اگه قرار باشه زندگی کنیم که نمیتونم با این مزد یه زن و یه بچه رو بدارم باید یه کار بهتر پیدا کنم که خرج بچه های قبادم بدیم. از این حرف فریدون خیلی شرمنده شدم و سرم رو پایین انداختم ما واقعا باید خرج بچه های قباد رو میدادیم و خودش اصلا عین خیالش نبود. دهن باز کردم و گفتم خدا لعنتش کنه که اینقدر بیخیاله اخه مگه ما چه گناهی کردیم که باید زندگیمون این باشه بخوایم بچه های اون رو نگه داریم و اون بره دنبال خوش گذرونیش؟ فریدون دستم رو گرفت و گفت ای بابا نورجهان اینقدر سخت نگیر همه ی این ها میگذره اینقدر الکی غصه نخور حالا بیا اینپول رو بگیر و برو توی اتاقت استراحت کن امروز فکر کنم خیلی خسته شدی فردا شب دوباره بیا مزدم رو بدم بهت. باورم نمیشد که فریدون اینقدر مهربون باشه و بخواد بهم کمک کنه تا اون روز خیلی درباره اش فکر های بدی کرده بودم ولی دلش مهربون تر از چیزی بود که فکر میکردم. به اتاقم برگشتم و اون شب تا صبح پول رو توی دستم گرفته بودم خیلی خوشحال بودم که این پول جور میشه و بچه ها میرن پیش مادر بزرگشون ولی انگار دل کندن ازشون خیلی برام سخت بود میدونستم که اونا هم حسابی بهم وابسته شدن و دوری از من براشون سخته ممکنه خیلی ناارومی کنن ولی خب بعد از یه مدت به اونا هم مثل من عادت میکردن. فقط برام مهم بود که خوشحال باشن و جاشون خوب باشه و کسی اذیتشون نکنه. صبح روز بعد از خواب که بیدار شدم پول هنوز توی دستم بود و از دیدنش دوباره لبخند روی لبم نشست پول رو لب طاقچه که دست هیچکدوم از بچه ها نمیرسید گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم با چشم هام دنبال وجیهه خانم گشتم و وقتی در مطبخ پیداش کردم به سمتش رفتم و اروم دستشو گرفتم و گفتم وجیهه خانم یه دیقه میای. وجیهه خانم که فکر کرده بود اتفاقی افتاده بدو بدو دنبالم اومد و گفت هان چی شده دختر بچه ها خوبن بلایی که سرشون نیمده؟ گفتم نه بابا بلا کجا بود خدا نکنه همشون خوبن میخواستم بگم پولی که مادر بزرگ بچه ها میخواست...
به زودی جور میشه وجیهه خانم چشم هاش از تعجب گرد شد و گفت جدی میگی دختر از کجا؟ گفتم فریدون مزدش رو داد بهم گفت هر شب مزدش رو میده جمع کنم و بدم به مادر بزرگ بچه ها اون بیشتر از من از این دست و دلبازی فریدون متحیر شده بود و لب زد صد رحمت به غیرت این پسر پدرشون که یه جو غیرت نداره بچه های بیچاره رو ول کرده رفته به امان خدا عجیبه که با اون همهکتکی که بهش زده باز هم حاضر شده بچه هاشو بداره و خرجشون رو بده جواب دادم چی بگموالامن خودمم خیلی تعجب کردم که فریدون چنین کاری کرد اصلا همچین فکری نمیکردم نمیدونستم فریدون اینقدر مهربون و دست و دل بازه. همون موقع بود که مادر فریدون از پشت سرمون رد شد و با خودم فکر کردم نکنه حرف هامون رو شنیده باشه ولی خب زنی نبود که اگه میشنید هم جنگ و دعوا به پا کنه و نگاه بدی بهم انداخت و از پشتم رد شد. وجیهه خانم هم دیده بودش و رو به من گفت شنید؟ گفتم از کجا بدونم فریدون میگه اون کاری به کارمون نداره. تا عصر همینطور توی خونه برای خودم میچرخیدم و کارهای بچه هارو میکردم هر بار نگاهشون میکردم و به این فکر میوفتادم که باید ولشون کنم و برم دلم هزار تکه میشد ولی این بهترین تصمیمی بود که میتونستم برای زندگیم بگیرم و خودم رو از دست قباد بی غیرت نجات بدم. قباد بعد از هفته ی ننه دیگه به خونه برنگشته بود میدونستم که تا چهلم ننه نمیاد و تا اون موقع وقت داشتم حرف هامو اماده کنم و بهش بگم که میخوام طلاقم بده. فریدون شب که به خونه برگشت نگاهی بهم انداخت و من هم با دیدنش ذوق زده شدم ولی چیزی نگذشت که مادرش این خوشیمون رو خراب کرد و برای اولین بار صدای بلندش توی اون خونه به گوش رسید مثل این که فقط با من کاری نداشت و به خاطر حرف های من که شنیده بود داشت فریدون رو بیچاره میکرد. سرش داد و بیداد میکرد و میگفت چه دلیلی داره همه ی پولت رو بدی دست اون دختر مگه اون کی تو؟ هزار بار بهت گفتم پول بده برای این بچه یه دست لباس بخرم ندادی حالا پول هاتو دادی دست اون دختر که شوهرش یکی دیگه ست؟ میخوای دوباره بی ابرویی به بار بیاری میخوای دوباره قباد شکمت رو پاره کنه؟ فریدون حرفی نمیزد و انگار که فقط حرف های مادرش رو گوش میداد. غصه ام شده بود زن بیچاره حق داشت همه ی حرف هاش عین حقیقت بود و هیچ دلیلی نداشت که فریدون بخواد این کار رو بکنه خیلی حس بدی پیدا کرده بودم و بی اختیار بغض کرده بودم دلم میخواست از همه ی این حرف و حدیث ها راحت بشم چون میدونستم ...
فردا که پامو از این اتاق بیرون بذارم دوباره همه بهم خیره میشن و نگاه هاشون رو از روم برنمیدارن و پچ پچ هاشون حسابی اذیتم میکنه. بلاخره دعوای فریدون و مادرش بعد از چند ساعت تمام شد و خونه اروم شد. طولی نکشید که وجیهه خانم با لپ هایی گل انداخته سراغم اومد و گفت آخ آخ دختر دیدی چیشد؟ دیدی گفتم شنید ای کاش توی حیاط اون حرف هارو نمیزدی که حالا اینقدر دردسر درست نشه برات. دماغم که از گریه قرمز شده بود با گوشه ی چارقدم پاک کردم و گفتم حالا چی میشه؟ فریدون دیگه پولی بهم نمیده؟ بعد خودم جواب دادم اخه گناه اون بدبخت چیه اون که وظیفه ای نداره خاک بر سر قباد که اینطوری بدبختم کرده. وجیهه خانم گفت اینقدر غصه نخور دخترم خدا بزرگه تا حالا یکی یکی مشکلات حل شد این یکیم حل میشه یادته اون روز ها ننه از خدا بی خبر چه به روزت میورد؟ یادته خونه رو روی یه انگشتش میچرخوند داد و بیداد های قباد رو یادته؟ تو نمیگفتی ولی من میدونستم که دلت نمیخواد با اون مرد سر روی یه بالشت بذاری و فقط به خاطر دختر برادرت بود که این بدبختی هارو به جون خریدی ولی حالا کو؟ نه ننه ای هست و نه قبادی همه ی این روز ها میگذره و به روز های خوب هم میرسی. یاد حرف های پدرم افتاد وجیهه خانم عجیب ارومم میکرد درست مثل پدرم که ارامش از صورتش میبارید و فقط کافی بود یه نگاه کوتاه به صورتش بندازی تا لبخندش همه ی مشکلاتت رو حل کنه حسابی دلتنگش شده بودم و تصمیم گرفتمبرم ببینمشون با خودم گفتم شاید پدرم حرفی بزنه و بتونه ارومم کنه. وجیهه خانم بعد از این که حسابی دلداریم داد از اتاق بیرون رفت و من مثل شب های گذشت پشت پنجره ایستاده بودم و به نور مهتاب که از لا به لای شاخ و برگ درخت های بلند حیاط توی اتاقم می افتاد نگاه میکردم. چیزی از نیمه شب نگذشته بود که فریدون از اتاقش بیرون اومد و وقتی من رو پشت شیشه ی اتاق دید اشاره کرد بیرون برمنمیخواستم برم با اون همه دعوایی که با مادرش کرده بود حسابی ازش ترسیده بودم و با خودم میگفتم اکه بیدار بشه و مارو با هم ببینه چی ولی خب دلم طاقت نیورد و بعد از این که لحاف روی بچه هارو مرتب کردم از اتاق بیرون رفتم. فریدون به دیوار دالان تکیه داده بود و وقتی جلو تر رفتم توی همون تاریکی انگشتش رو زیر چونه ام گذاشت و گفت ببینمت گریه کردی؟ بغض هنوز توی گلوم بود و با این حرف فریدون دوباره اشک هام جاری شد فریدون ای بابایی گفت و همینطور که دستش رو پشت کمرم میکشید منو توی آغوشش گرفت و گفت نور جهان توروخدا گریه نکن...
با هر قطره اشکی که از چشمات پایین میوفته قلبم هزار تکه میشه یه روز از عمرم کم میشه ای خدا کی میشه بتونم تورو از این خونه بیرون ببرم و از این همه بدبختی نجاتت بدم کی میشه که هر روز وقتی چشم هامو باز میکنم خنده ی روی لبتو ببینم.خودش هم کم کم بغض کرده بود و میترسیدم اگه بیشتر از این ادامه بدم فریدون هم گریه اش بگیره. خودم رو از بغلش بیرون کشیدم و همینطور که با پشت دست اشک هامو پاک میکردم گفتم باشه باشه خیلی خب گریه نمیکم. فریدون به زور لبخندی به روم زد و دستش رو توی جیبش کرد و چند اسکناس در اورد و گفت امروز بیشتر کار کردم مزد بیشتری گرفتم با یکی از رفیقام حرف زدم شاید کارم رو عوض کنم اینطوری برای هر دومون بهتره. دستم رو جلو اوردم و گفتم به هیچ عنوان قبول نمیکنم هنوز صدای مادرت توی گوشمه چجوری میتونم پول تورو قبول کنم دیگه پولی ازت نمیگیرم هرطوری شده خودم پول رو جور میکنم و بچه هارو میفرستم پیش مادر بزرگشون. فریدون اخم هاشو توی هم کشید و گفت این حرف ها چیه میزنی نورجهان؟ ناراحتم میکنی مگه تو به زور داری ازم پول میگیری خواسته ی خودم بوده یه حرفی رو زدم و سر حرفم هستم. نمیدونستم باید چیکار کنم ولی به خاطر این که فریدون صداش رو بالا تر از این نبره پول رو ازش گرفتم و گفتم اخه... گفت اخه نداریم همونطور که گفتم هر شب میای و مزدم رو ازم میگیری. گفتم پس خودت چی؟ اسکناسی از جیبش در اورد و گفت تو نگران من نباش بی پول نمیمونم برای خودم برمیدارم. لبخندی به روش زدم و بعد از این که ازش تشکر کردم به سمت اتاقم برگشتم. صبح روز بعد زودتر کار های بچه هارو کردم و به سمت خونه ی مادرم راه افتادم. به قول وجیهه خانم نه ننه ای بود که امر و نهی کنه و نه قباد که اقا بالا سرم باشه و راحت برای خودم میرفتم و میومدم. مادرم با دیدن من حسابی گل از گلش شکفت و روی من و اطلس رو بوسید و دستی روی سر بچه های قباد کشید. به سمت اتاق راه افتادیم و وقتی نشستم گفتم پدرم کی میاد خیلی دلتنگش شدم. مادرم جواب داد مثل همیشه بعد از اذان ظهر میاد ادامه داد رنگی به رو نداری نورجهان حالت خوبه؟ نکنه تو راهی داری؟ بی اختیار از حرف مادرم خنده ام گرفت و گفتم کدوم تو راهی بدون شوهر؟ شب قبل تصمیمم رو گرفته بودم و باید به مرور زمان همه چیز رو بهشون میگفتم. مادرم رنگ از رخسارش پرید و همینطور که روی دستش میزد گفت خدا مرگم بده اتفاقی برای اقا قباد افتاده؟ گفتم اره رفته زن گرفته اونم دختر زن عموی شیطانم که چه بلاها به سرم نیورد.چیزی نمونده بود که مادرم پس بیوفته....
و هر لحظه رنگش بیشتر از قبل میپرید از جام بلند شدم کنارش نشستم و گفتم دیگه بیشتر از این نمیتونستم پنهون کنم هر روزم توی اون خونه پر از رنج و عذابه قباد فقط منو گرفته که بچه هاشو نگه دارم و حالا چند ماهه که اصلا سر هم به بچه هاش نمیزنه نمیدونم باید خرج این بچه هارو چطوری بدم تا ننه بود دخل و خرج خونه دست اون بود ولی الان میدونم که برادر ها یکی یکی از هم جدا میشن و من میمونم و این همه بچه. مادرم با بادبزنی که دستش بود تند تند خودشو باد میزد و میگفت نگو نگو من طاقت شنیدن این هه بدی های زن عموت رو ندارم. بعد یک دفعه به خودش اومد و گفت اصلا به تو چه که نگه داری برو چه هارو بذار همونجایی که اقاشون هست. سرمو پایین انداختم و گفتم اخه چطوری میتونم این کار رو بکنم مگه دلم میاد؟ خودت میدونی که دختر اون زن عموی شیطان صفت از خودش بدتره و معلوم نیست چه به روز این بچه ها بیاره. مادرم چند باری سرش رو تکون داد و گفت وای بر من همین دیروز نشسته بودم با خودم فکر میکردم چند وقته از زن عموت خبری نیست و انگار دیگه دست از سرمون برداشته نگو داشته برای زندگی تو نقشه میکشیده که چطور به همش بریزه. گفتم حالا من همچین زندگی گل و بلبلی نداشتم هر شب قباد صداشو توی خونه ول میکرد و به هرچی بود و نبود ایراد میگرفت. مادرم جواب داد بلاخره مرد ها همینن باید تحمل کنی و بشینی سر زندگیت الان هم پدرت اومد میفرستمش با قباد حرف بزنه که بیاد خرج بچه هاشو بده حالا هر شب هم نیومد پیش تو بمونه اشکالی نداره کسی که دو تا زن میگیره خودش هم باید فکر اینجاهاش رو بکنه که بتونه مساوات رو رعایت کنه یا مثل ادم دست زنش رو بگیره اونم بیاره اونجا با هم زندگی کنین اینطوری مساوات هم رعایت شده و کم هیچکدومتون نداشته از تعجب چشم هام چهارتا شده بود و نمیفهمیدم کهمادرم داره چی میگه چند باری پلک زدم و با ناباوری پرسیدم زرین رو بیاره با من توی یک خونه؟ حتما هم توی یه اتاق با هم زندگی کنیم. مادرم گفت چاره ی دیگه ای هم مگه داری بهتر از اینه که محتاج خرج بچه هاش بشی. باورم نمیشد من چه فکری با خودم میکردم و مادرم چی میگفت. من اومده بودم بهشون بگم میخوام از قباد طلاق بگیرم ولی انگار این فکر اصلا به ذهن مادرم نیومده بود و اونجا بود که فهمیدم اگه دهنم رو باز کنم و چنین حرفی بزنم شر به پا میشه. سکوت کردم و سرم رو پایین انداختم با خودم فکر کردم شاید اگه به پدرم بگم بهتر از این رفتار کنه چون اون طرز فکرش همیشه از مادرم متفاوت بود و....
عقلامی تر با مسائل برخورد میکرد. همونجا یه گوشه برای خودم نشستم و حال خودم رو با حرف زدن با مادرم بد تر از اونی که بود نکردم و منتظر موندم تا پدرم برگرده. بعد از چند ساعت که مادرم مدام رفت و اومد و ازمون پذیرایی کرد و خودش رو با بچه ها سرگرم کرده بود بلاخره صدای در بلند شد و همین که صدا به گوشم رسید مثل همیشه به سمت در پرواز کردم چون دلم حسابی برای پدرم تنگ شده بود. پدرم هم از دیدن من گل از گلش شکفت و با دیدنم لبخند روی لب هاش نقش بست و گفت اومدی بابا جان؟ خوش اومدی دلمون برات تنگ شده بود. دستش رو بوسیدم و دوباره با خجالت بغلش کردم. با خودم فکر میکردم که چقدر قدرنشناس بودم و قدر خونه ی پدرم رو ندونستم رفتم خونه ی شوهر و خودم رو بدبخت کردم چی میشد اینجا میموندم و فقط با زن عمو و تهمت هاش سر و کله میزدم و خودم رو به این روز نمینداختم که بخوام با ننه و قباد و فریدون و ننه اش و هزار تای دیگه درگیر بشم. پدرم لب حوض ابی به دست و روش زد و لب ایوون خونه نشست مادرم که مثل من صدای در رو شنیده بود چایی به دست لب ایوون اومد و بعد از این که سینی رو دست من داد داخل اتاق برگشت. پدرم نگاهی به بچه ها که دور حیاط بازی میکردن انداخت و گفت ماشااالله بزرگ شدن اطلس هم دیگه راه افتاده و همبازیشون شده لبخندی به روش زدم که ادامه داد خیلی زودتر از این منتظرت بودم فکر نمیکردم اینقدر تحملت زیاد باشه و این همه وقت اون خونه و ادم هاشو تحمل کنی. دیگه از چیز هایی که پدرم میدونست تعجب نمیکردم بعد از یکی دو بار برام عادی شده بود و به خاطر همین بود که خودمم اومده بودم باهاش حرف بزنم چون از قبل حدس میزدم که از همه چیز خبر داشته باشه. کنارش نشستم و گفتم چی بگم والا حالا هم اگه مجبور نبودم نمیومدم دیگه هیچ جوره نمیتونم این بچه هارو بزرگکنم عموهاشون کمک نمیکنن از وقتی ننه به رحمت خدا رفته همه سفرشون رو از هم جدا کردن و هر کس غذاش رو جدا میخوره من از چیز هایی که توی اب انبار بوده تا حالا شکم این بچه هارو سیر کردم ولی خب اونا هم یه روزی تموم میشه و پدرشون هم که عین خیالش نیست. پدرم سری از روی تاسف تکون داد و گفت ما هم فرقی با اون نمیکنیم مگه اطلس بچه ی تو بود؟ ما کم بی فکری نکردیم که یک بار هم سراغ تورو نگرفتیم و نگفتیم این بچه چیزی احتیاج داره یا نه حالا برادرت اهمیت نداد ما که پدر و مادرت بودیم چرا... جواب دادم این چه حرفیه اخه اطلس یه دونه بچه که خوراکی نداره ولی بچه های قباد ماشاالله زیادن....
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید