رمان نور جهان 11
فریدون هنوز به فکرم بود و فراموشم نکرده بود باعث دلگرمیم شد. توی دلم خدا خدا میکردم ننه اش از خر شیطون پایین بیاد و دست از مخالفت کردن با من برداره. اون روز کمی دیگه به امید این که فریدون به خونه برگرده و بتونم ببینمش پیش وجیهه خانم نشستم ولی خبری ازش نبود و مشخص بود که واقعا کار داره ادرس مغازه اش رو از وجیهه خانم گرفتمداونم درست و حسابی بلد نبود ولی یه نشونی دست و پا شکسته بهم داد و بعد از اون از هم خداحافظی کردیم و از خونه بیرون اومدم اول کمی خوراکی برای بچه های قباد خریدم و به سمت خونه ی خالشون راه افتادم تا مقداری از پول های فریدون رو بهش بدم. پولی که وجیهه خانم بهم داده بود خیلی بیشتر از چیزی بود که از اول با هم قرار گذاشته بودیم و من همون مقدار مشخص رو دادم زباد اونجا نموندم و بعد از این که اطلس کمی با بچه ها بازی کرد به سمت مغازه ی فریدون راه افتادیم از دور بهش خیره شده بودم و قدر اون همه زحمتی که میکشید رو میدونستم همیشه میگفت باید تلاشم رو بیشتر کنم تا بتونم سر و سامون بگیرم که پدرت قبول کنه تورو به من بده و حرفش رو عملی کرده بود و حالا چیز زیادی با بزرگ ترین خواسته مون فاصله نداشتیم.بعد از چند دقیقه که از دیدنش سیر شدم جلوتر رفتم و خسته نباشید بهش گفتم فریدون از دیدن من اونجا حسابی جا خورده بود و چند باری پلک زد تا مطمئن بشه که خودمم وقتی از اونجا بودنم مطمئن شد با خوش رویی جلو اومد و در حالی که روی سر اطلس دست میکشید گفت تو اینجا چیکار میکنی چقدر دلتنگت شده بودم. گفتم منم دلتنگت بودم به همین خاطر تا اینجا اومدم که ببینمت. فریدون کمی نقل توی مشت کوچولوی اطلس ریخت و چهارپایه ی چوبی که توی مغازه داشت بیرون گذاشت و گفت بیا بشین یه چایی برات بیارم گلویی تازه کنی. روی چهارپایه نشستم و کمی بعد فریدون با استکان کمر باریکی چایی و چند حبه قند برگشت و همینطور که حواسش بود اطلس وسط خیابون نره گفت همین روز ها یه سر میایم خونتون باید با پدرت حرف بزنم. قند توی دلم اب شد و به خاطر این که فریدون ذوقم رو نبینه سرم رو پایین انداختم بعد از چند دقیقه پرسیدم مادرت چی مگه اون موافقت کرد؟ فریدون گفت دوباره باهاش حرف میزنم موافقت نکرد با پدرم میام اونم نیومد تنها میام بلاخره کار نشد نداره منم دیگه طاقت این دوری رو ندارم. استکان چایی رو به سمتش گرفتم و بعد از این که تشکر کردم گفتم باید پیش مادرت اینا زندگی کنیم؟ فریدون گفت فکر نکنم....
فریدون گفت فکر نکنم تو دلت بخواد دوباره به اون خونه برگردی هرچی باشه توی اون خونه خاطرات خوبی نداشتی بعدم اگه مادرم نخواد باهات سازگاری کنه که کل زندگیت باید با اون درگیر باشی. برای خونه نظر تو از هر چیزی برام مهم تره هرجایی تو بخوای خونه میگیریم اصلا چطوره نزدیک خونه ی بچه های قباد خونه بگیریم مگه تو نمیخوای بری زود زود بهشون سر بزنی اینطوری زیادم ازشون دور نمیشی بعدم اطلس تنهاست میتونی هر روز ببریش با بچه ها بازی کنه.کمی فکر کردم و دیدم فکر بدی نیست رو به فریددن لبخند زدم و گفتم تو خیلی مهربون و با فکری اصلا به فکر خودت نیستی فقط میخوای من و اطلس و بچه ها خوشحال باشیم و ارامش و اسایشمون فراهم باشه. فریدون هم جواب لبخندم رو داد و گفت چون تو برام خیلی با ارزشی هرکاری میکنم که خوشحال بشی. اون روز با هم تصمیم گرفتیم که نزدیک خونه ی خاله ی بچه ها خونه بگیریم و بعد از این که کمی دیگه اونجا موندم به سمت خونه ی پدرم راه افتادم. در حالی که خیلی خوشحال بودم سرم پر از فکر و دلم پر از نگرانی شده بود نمیدونستم واکنش مادر خودم و مادر فریدون چیه ولی توی دلم خدا خدا میکردم مشکل ایجاد نکنن و دیگه باعث ناراحتی کسی نشن. دو سه روزی گذشت یه روز که پدرم از سر کار به خونه برگشت کیسه های میوه دستش بود و رو به مادرم گفت یه دستی به سر و روی خونه بکشین فردا مهمون داریم. مادرم خیلی سوال کرد ببینه کی میخواد بیاد ولی پدرم جواب درست و حسابی بهش نمیداد و میگفت تا بیان خودت میفهمی. اون روز رو کامل به ماددم کمک کردم تا خونه رو سر و سامون بدیم. دلم میخواست جلوی فریدون اینا لباس نو و قشنگی بپوشم ولی اصلا یادم نمیومد اخرین بار کی خیاط و دیدم و لباس نو دوختم. سر صندوقچه ای که از خونه قبلی اورده بودم رفتم و بعد از این که حسابی زیر و روش کردم خداروشکر یه پیراهن سفید گل گلی پیدا کردم. پیراهن رو تنم کردم و خودم رو توی اینه ای که روی طاقچه بود نگاه کردم. سال ها بود همچین حس و حالی سراغم نیومده بود اخرین بار عید ده یازده سال پیش بود که مادرم لباس هامون رو نو نوار کرده بود و با اون دامن گل گلی که تنم بود وسط حیاط دور خودم میچرخیدم و از خوشحالی ذوق میکردم انگار تموم این سال ها با مرده ی متحرکی که مجبور به زندگی کردن بود فرقی نداشتم و به اجبار زندگی کرده بودم. لباسم رو تنم کرده بودم و میوه هارو لب حوض شسته بودم سماور رو پر از اب کرده بودم و....
و استکان های کمر باریک رو کنارشون توی سینی چیده بودم و همه چیز رو تقریبا قبل اومدن مهمون ها اماده کرده بود.مادرم که این شور و شوق و امادگی منو میدید مدام بیشتر از قبل کنجکاو میشد و سوال میپرسید که تو میدونی کی قراره بیاد؟ پدرت چرا حرفی نمیزنه چند باری ازش پرسیدم ولی میگه منتظر باشین خودتون متوجه میشین. منم نمیخواستم قبل از اومدنشون اشوب به پا کنم بیخودی کاری کتم که مادرم با حرف هاش اوقاتمو تلخ کنه و مثل پدرم جوابش رو میدادم مادرم دوباره میپرسید پس چرا اینقدر به خودت رسیدی لباس نو پوشیدی اطلس رو حمام کردی مگه کی قراره بیاد؟ نفس عمیقی کشیدم و این بار جواب دادم ندیدین مگه پدرم چقدر سفارش کرد به سفارش اون به خودم رسیدم نخواستم جلوی مهمونش خجالت زده بشه وگرنه منم بی خبرم به نظرم شما هم برو یه لباس خوب بپوش حتما این مهمون ها برای پدرم خیلی مهمن که اینقدر سفارش کرده. چیزی از حرف هامون با مادرم نگذشته بود که سر و کله ی پدرم پیدا شد اونم لباس هاشو عوض کرد و چند دقیقه بعد دوباره صدای در خونه بلند شد. چون قبل از این شوهر کرده بودم دیگه کسی بهم ایراد نمیگرفت که توی مراسم خواستگاری خودم حضور داشته باشم و توی اتاق کنار مادرم منتظر موندم. حواسم از پنجره به بیرون بود که اول پدر فریدون و بعد هم خودش وارد خونه شدن. پدرم هم مثل من دنبال کسی دیگه ای میگشت ولی تنها اومده بودن و خبری از مادرش نبود البته دور از انتظار هم نبود و حدس میزدم که باهاش نیاد همین که پدرش اومده بود خداروشکر کردم و چادرم رو روی سرم مرتب کردم. مادرم با دیدن فریدون چشم غره ای به من رفت و گفت تو نمیدونستی نه؟ مهمون های پدرت بودن عجب دروغگویی هستی تو دختر. دست مادرمو گرفتم و گفتم خواهش میکنم اوقات کسی رو تلخ نکن اگه قبل از اومدنشون بهت میگفتم میخواستی صد برابر بدتر این حرفارو بهم بزنی. با تعارف پدرم هردومون سکوت کردیم و بعد از وارد شدن فریدون و پدرش بهشون سلام دادیم. فریدون مثل من خیلی خوشحال بود و حتی چشم هاشم میخندید ولی پدرش مثل مادر من لپ هاشو پر از باد کرده بود و غیر از یک سلام حرف دیگه ای نزد. به مطبخ رفتم تا چایی رو بیارم مدام صدای پدرم رو میشنیدم که میخواست مجلس رو گرم کنه و بقیه رو به حرف واداره ولی فقط فریدون بود که جوابش رو میداد و گه گاهی صدای شیرین زبونی های اطلس هم به گوش میرسید. یکی یکی چایی هارو تعارف کردم و...
بعد از اون کنار مادرم نشستم مادرم انگار میخواست حرفی بزنه ولی مردد بود تا بلاخره نتونست طاقت بیاره و با صدایی که از ته چاه میومد گفت مادرتون تشریف نیوردن؟ فریدون نمیدونست چی بگه و با حالتی نگران نگاهی به من انداخت ولی منم جلوی بزرگتر ها نمیدونستم چی باید بگم یا اصلا درسته جواب بدم یا نه خداروشکر پدر فریدون از اون وضعیت نجاتمون داد و گفت کسالت داشتن. پدرم کمی دعای خیر براش کرد این بار دوباره پدر فریدون بود که گفت بهتره بریم سر اصل مطلب و شروع به حرف زدن با پدرم کرد خداروشکر میکردم که مادرم زیاد عادت نداره جلوی مرد ها حرف بزنه و از طرفی شانس اورده بودم که مادر فریدون نیومده چون مادرم نمیتونست با پدرش بحث و جدل کنه و ابروریزی راه بندازه و حرف ها برای مرد ها میموند. نگاه هایی بین من و فریدون رد و بدل میشد و اطلس هم گاهی به سمت فریدون میرفت و اصلا ازش غریبی نمیکرد کم کم حرف ها به قباد کشیده شد و هم پدرم هم پدر فریدون از بابت اون نگرانی داشتن ولی پدرم گفت زندگی دختر من از اون مرد جدا شده و حالت طبیعیش اینه که نباید کاری به کار زندگی هم داشته باشن درضمن اون سرش گرم زن چهارمشه و فکر نکنم به این کار ها برسه. پدر فریدون که درست و حسابی از ماجرا خبر نداشت سری از روی تاسف تکون داد و گفت کاش این مرد سر عقل میومد اون همه بچه رو ول کرده به امان خدا و فقط دنبال عیش و نوش خودشه. فربدون به پدرش اشاره ای کرد که از بحث دور نشه و اونم دوباره به بحث خودمون برگشت و گفت اگه شما مشکلی نداشته باشین زودتر این دوتا جوون عقد کنن ما که نتونستیم از پس پسرمون بر بیایم. پدرم سری تکون داد و گفت هرچی صلاحشون باشه اگه قرار باشه اتفاقی بیوفته هیچ کس نمیتونه جلوش رو بگیره. بعد پرسید کی خطبه ی عقدشون رو بخونم. فریدون گلویی صاف کرد و گفت دلیلی نداره چون نورجهان خانم قبلا ازدواج کرده مراسم هارو سرهم بندی کنیم اگه بخواد مراسم بگیره ما مشکلی نداریم. پدرم نگاهی به من انداخت و گفت مهمون دعوت کنیم؟ سری تکون دادم و گفتم هرطور خودتون صلاح میدونین من فقط نمیخوام اوقات تلخی برای کسی پیش بیاد. پدرم دوباره رو به فریدون گفت پس اگه شما اینطوری میخوای نورجهان هم مشکلی نداره مراسم میگیرم. چشم غره های مادرم از چشمم دور نمیموند و میدونستم تا مهمونا برن اشوبی به پا میکنه بقیه ی شب رو درباره ی کار فریدون و خونه ای که میخواست بگیره حرف میزدیم....
اون شب فریدون و پدرش تا دیر وقت خونمون بودن و کم کم یخ پدرش هم اب شده بود و با حاج اقا گرم صحبت شده بود اینقدر مونده بودن که وقتی فهمیدن خیلی از غروب گذشته حسابی خجالت زده شدن و دست و پاشون رو جمع کردن برن. پدرم جواب مثبت رو بهشون داده بود و حتی روز عقد و مهریه رو هم مشخص کردن. بعد از رفتن فریدون و پدرش مارم رو به پدرم کرد و گفت این چه کاری بود که کردی حاج اقا چرا با من در میون نذاشته بودی تازه رضایت دادی مراسم هم بگیرن حداقل میذاشتی همینطوری برن سر خونه زندگیشون حالا مضحکه ی مردم میشیم همه میفهمن دخترمون طلاق گرفته و میخواد زن پسر برادر شوهر قبلیش بشه ابرومون بیشتر از قبل جلوی همسایه ها میره. پدرم نفس عمیقی کشید و گفت این دختر تا همینجا یک روز هم زندگی نکرده حالا که داره به مراد دلش میرسه هم من نذارم مگه دلم از سنگه که با دخترم چنین کاری بکنم شما هم بهتره اوقات خودت و این دختر رو بیشتر از این تلخ نکنی خوشی دل دخترمون مهم تره یا حرف هایی که مردم میزنن؟ این همه قبل از این هم پشت سرش حرف زدن چیشد؟ بدترش سر خونواده های خودشون اومده خدا یه جوری توی کاسه کوزشون زده که فکرشم نمیکردن حالا هم اگه کسی میخواد حرفی بزنه بذار بزنه به خودش بدی میکنه. مادرم حسابی دلخور شده بود و با دلخوری به اتاقش رفت تا بخوابه ولی دیگه هممون به این حرف هاش و نگرانی هاش برای حرف مردم عادت کرده بودیم و زیاد سخت نمیگرفتیم.صبح روز بعد پدرم قبل از این که از خونه بیرون بره به اتاقم اومد و مقداری پول به سمتم گرفت و گفت با مادرت برو هرچی لازمه برای عقدت بخر زیاد وقت نداری تاریخش نزدیکه. خندیدم و گفتم با مادرم؟ اون که به این عقد راضی نیست مگه برای خرید دنبال من میاد؟ پدرم گفت چی بگم والا دخترم منم که این کارها سرم نمیشه میخوای خاتون رو صدا بزنم اون همراهت بیاد؟ تشکر کردم و گفتم با وجیهه خانم میرم اون دست رد به سینه ام نمیزنه حتما بهش بگم همراهم میاد. پدرم لبخندی زد و گفت خدا وجیهه خانم رو خیرش بده زن خیلی خوبیه همیشه کمک دستته منم حرفش رو تایید کردم و بعد از رفتن پدرم به سمت خونه ی وجیهه خانم راه افتادم. ذوق داشتم که اتفاقات شب گذشته رو براش تعریف کنم و لحظه ای خنده از روی لب هام کنار نمیرفت. خداروشکر خود وجیهه خانم در رو باز کرد و اونم وقتی منو دید دست هاشو بالا برد و گفت خداروشکر که لب هات میخنده دخترم خوش خبر باشی. لب ایوون اناقش نشستیم...
وجیهه خانم خودش هم از رخت و لباس دیشب فریدون و پدرش خبردار شده بود که کجا میرن ولی میخواست از زبون خودم بشنوه و گفت خب دخترم تعریف کن دیشب چطور پیش رفت مشکلی که پیش نیومد؟ خواستم دهن باز کنم و حرفی بزنم که مادر فریدون از اتاقش بیرون اومد اول منو ندید ولی همین که چرخید به سمت مطبخ بره چشمش به من افتاد و مشخص بود که از دیدنم اصلا خوشحال نشده. حواسم بهش بود و وجیهه خانم هم با ارنجش به پهلوم میزد و میخواست چیزی رو بهم بفهمونه مادر فریدون چند تا نفس عمیق کشید و بعد تند تند به سمت ما راه افتاد بی اختیار از جام بلند شدم و اطلس رو توی بغلم گرفتم تا ازش محافظت کنم. همین که به ما رسید صداشو بلند کرد و گفت حیا نداری تو دختر نه؟ اگه داشتی اون موقع که شوهر داشتی پسرمو هوایی نمیکردی و هر شب هر شب توی دالان ببینیش. بقیه ی عروس ها یکی یکی از اتاق بیرون اومدن و میخواستن ببینن چه خبره مادر فریدون تند تند پشت سر هم بد و بیراه میگفت و از بی حیایی من حرف میزد فکر میکرد از عمد رفتم اونجا تا حرصیش کنم و میگفت دیشب نیومدم که چشمم به تو نیوفته حااا خودت راست راست بلند شدی اومدی اینجا منو حرصی کنی خدا مارو از دست تو نجات بده قبادو در به در کردی هیچ خدا به داد پسر من برسه هرچی میخواستم حرفی بزنم و از خودم دفاع کنم نمیذاشت و تند تند پشت سر هم حرف میزد وجیهه خانم دستش رو جلوی من گرفته بود تا یه وقت اسیبی به اطلس که بغلم بود نرسه ولی مادر فریدون زن ارومی بود و خودم هم فکر نمیکردم کارمون به کتک و کتک کاری بکشه. بعد از چند دقیقه داد و بیداد دستش رو روی سینه اش گذاشت و چیزی نگذشت که روی زمین افتاد. همه دورش جمع شده بودن و صدای جیغ و دادشون بالا رفته بود یکی از عروس ها پسرشو دنبال طبیب فرستاد و من همینطور سر جام خشکم زده بود نمیفهمیدم چه بلایی سرش اومده ولی نمیخواستم اتفاق بدی بیوفته چون گردن من بود که به این خونه اومده بودم و چون هیچکس از نیتم خبر نداشت فکر میکرد از عمد این کارو کردم. خداروشکر خیلی زود سر و کله ی طبیب پیدا شد و عروس ها کمک کردن مادر فریدون رو به اتاقش بردن و طبیب بالای سرش رفت. با دل نگران پشت در اتاق ایستاده بودم و از پشت پنجره مدام توی اتاق سرک میکشیدم ببینم چه خبره. همون موقع بود که سر و کله یکی از عروس هایی که ننه رو کشت پیدا شد و همینطور که دستمال دور سرش رو باز میکرد گفت باریکلا دختر تو اشتباه مارو نکردی
ده بیست سال بشینی زندگی کنی و با همه چیز بسوزی و بسازی زدی قبل عروسی مادرشوهرتو کشتی خیال خودتو راحت کردی و با بقیه شروع به خنده کرد. سرمو پایین انداختم و گفتم این چه حرفیه خدا نکنه من اگه میدونستم اینطوری میشه اصلا پامو هم اینجا نمیذاشتم فقط برای دیدن وجیهه خانم اومده بودم یه ذره هم با خودم فکر نکردم ننه ی فریدون از دیدنم حرصی بشه و این بلاها سرش بیاد دوباره خندید و گفت تو اگه فکر میکردی که خالا دوباره توی این خونه نبودی و بخوای خودتو اسیر یکی دیگه از مرد های این خونواده کنی همون روزی که اون قباد عیاش ول کرد تو هم بچه هاشو ول میکردی و میرفتی دنبال زندگیت کلا تو فکر نمیکنی که همش به پای این و اون میسوزی. کم کم دورم خلوت شد و من همونجا پشت در اتاق ننه ی فریدون عزا گرفته بودم و خدا خدا میکردم حالش جا بیاد. چیزی نگذشت که وجیهه خانم از اتاق بیرون اومد و گفت خداروشکر به خیر گذشت حالش بهتره طبیب گفت فقط از حال رفته بود. از خوشحالی به گریه افتادم و چند باری پشت سر هم خداروشکر کردم. همون موقع اطلس رو بغل کردم و رو به وجیهه خانم گفتم من برم دیگه اینجا اومدنم اشتباه بود به ولله اگه فکر میکردم اینطوری میشه پامم اینجا نمیذاشتن وجیهه خانم گفت صبر کن دخترم اصلا نگفتی برای چی اومده بودی این بار صدامو پایین اوردم و گفتم اومده بودم شما اگه کاری نداری همراهم بیای برای عقدم خرید کنم مادرم که اصلا اهمیت نمیده و هرچی بهش بگم میگه بی ابرومون کردی. وجیهه خانم گفت ای بابا عجب زندگی داری تو مادرت که اون زن باشه خدا به داد بقیش برسه امروز رو بهتره بمونم خونه کنار این بنده خدا باشم میبینی که بقیه نشستن به خاطر حال بدش خوشحالی میکنن ولی فردا خودم میام درخونه ی پدرت تا با هم بریم. خوشحال شدم و بعد از این که با وجیهه خانم دست و روبوسی کردم از خونه بیرون اومدم. خیلی به خاطر کارم پشیمون بودم و مدام توی ذهتم تکرار میکردم کاش قبل از هرکاری کمی فکر میکردم و ایتقدر زود تصمیم نمیگرفتم. نگران بودم خبر به گوش فریدون برسه و اونم با خودش فکر کنه این کار رو عمدی کردم تا بلایی سر مادرش بیارم دیگه هرچی بود به خدا سپردم و به خونه برگشتم. روز بعد سر و کله ی وجیهه خانم طبق گفته های خودش صبح زود پیدا شد و قبل از هرچیزی حال مادر فریدون رو پرسیدم وجیهه خانم جواب داد همون دیروز سر پا شد از حرص زیاد اینطوری شده بود بهتره تو دیگه اونجا نیای...
یه وقت خدایی نکرده بلایی سر زن بیچاره میاد هم اون از دست میره هم تو بده میشی و کل زندگیت به هم میخوره میدونی که ادم های اون خونه خیلی اب زیر کاهن همچین پشت سرت حرف میزنن و زیر ابتو میزنن که فریدون ازت دست بکشه سرمو تکون دادم و گفتم حق با شماست باید قبل از هرکاری بیشتر فکر کنم تا این اتفاقات نیوفته. پول هایی که پدرم داده بود برداشتم توی لباسم گذاشتم و به سمت بازار راه افتادیم یادمه روزی که میخواستم با پسرعموم ازدواج کنم با مادرم یک بار خرید کرده بودیم ولی دقیق یادم نبود باید چه چیز هایی بخرم و خداروشکر وجیهه خانم حواسش رو جمع کرده بود و یکی یکی چیز هایی که میخواستم خریدم. نگران رخت خواب ها بودم که چطور باید دست تنها بدوزمشون که وجیهه خانم گفت با خواهرش و دختر خواهرش میان کمکم. میترسیدم وقتی میبرمشون خونمون مادرم رفتار بدی بکنه و باعث دلخوری بشه ولی چاره ای نداشتم و خونه ی وجیهه خانم هم به خاطر مادر فریدون نمیتونستم برم. اون روز گاری گرفتیم و همه ی چیز هایی که خریده بودیم داخل گاری گذاشتیم و به سمت خونه راه افتادیم. خونه ی خاله ی بچه ها توی مسیرمون بود و وجیهه خانم پیشنهاد داد یه سر بهشون بزنیم میگفت دلتنگ بچه هاست و خیلی وقت میشه که هیچکدومشون رو ندیده منم از پیشنهادش استقبال کردم چون خودمم دلتنگ بچه ها بودم و با تمام وسایلی که خریده بودیم سمت خونه ی خاله ی بچه ها رفتیم. اونم وقتی خرید هارو دید گفت خیر باشه خبریه ماجرا رو براش تعریف کردم و خیلی خوشحال شد بعد از این که بهم تبریک گفت ادامه داد تو و اقا فریدون نون خوبی هایی که به این بچه ها کردین میخورین خدا خیرتون بده وقتی پدرشون به فکرشون نبود شما زیر بال و پرشون رو گرفتین ایشالا خوشبخت بشین. با دیدن ملحفه و پنبه و پر هایی که برای رخت خواب ها خریده بودیم ذوق زده شد و گفت بیارین همین الان بشینیم رخت خواب هارو اماده کنیم من و وجیهه خانم که هردومون نگران این مسئله بودیم نگاهی به هم انداختیم و لبخندی به هم زدیم. اول فکر کردم تعارف میکنه و خواستم با تشکری موضوع رو عوض کنم ولی خاله ی بچه ها حسابی مصمم بود و خودش یه گونی پر هارو برداشت و گفت بیاین بیاین داخل تا با هم زود تمومش کنیم. اون روز به لطف خاله ی بچه های قباد و وجیهه خانم تمام رخت خواب هام اماده شد و دیگه نگران این نبودم که مادرم جلوی وجیهه خانم اینا ابرو ریزی راه بندازه و شب با همون گاری که گرفته بودم
رخت خواب های اماده ام و بقیه ی وسایلم رو به خونه ی پدرم بردم و مادرم از دیدن اون رخت خواب ها چشم هاش چهارتا شد و تند تند جلو اومد و گفت والا خجالت داره رفتی رخت خواب اماده خریدی مگه دست و پا نداشتی خودت بدوزی؟ حالا هر کی ببینه میگه این دختر ذره ای هنر نداره مادرش هیچی یادش نداده که بلد نیست ملحفه ی چهار تا رخت خواب رو کوک بزنه خنده ای کردم و گفتم رخت خواب اماده کجا بود مگه جایی هم اماده میفروشن خودم با وجیهه خانم و خاله ی بچه های قباد دوختم صبح تا حالا دستمون بنده داریم کوک میزنیم به ولله دستامون پینه بسته دیگه. پدرم لبخندی به روم زد و گفت ماشاالله انگار برای شروع زندگی جدیدت حسابی ذوق داری که اینطوری زرنگ شدی. از خجالت سرم رو پایین انداختم و به کمک پدرم جهیزیه ام که خریده بودم رو به اتاقم بردم خیلی ذوق داشتم و تا نیمه شب بالای سر همون چهار پنج تا تیکه ظرفی که خریده بودیم نشسته بودم و نگاهشون میکردم خودم و فریدون رو وقتی دور سفره توی این ظرف ها غذا میخوردیم تصور میکردم و توی دلم کیلو کیلو قند اب میشد بلاخره بعد از ساعت ها بلند شدم و کنار اطلس توی رخت خوابم خوابیدم ولی اون شب انگار هیچ جوره خواب به چشم هام نمیومد هنوز توی فکر مادر فریدون بودم و با خودم میگفتم اینطوری بعد عروسیمون بین مادر و پسر فاصله میوفته اون زنم حسابی حساسه نکنه بلایی سرش بیاد همش به این فکر بودم که یه چاره ای پیدا کنم تا رابطمون خوب بشه و کدورت های بینمون رفع بشه ولی نمیدونستم باید چیکار کنم تصمیم گرفتم برم با فریدون حرف بزنم و از خودش کمک بگیرم بلاخره هرچی بود اون بهتر از من مادرشو میشناخت و رگ خوابش دستش بود. صبح روز بعد زودتر از خواب بیدار شدم تا به دیدن فریدون برم ولی قبل از این که از اتاق بیرون برم صدای مادرم به گوشم رسید که درباره ی من و اطلس با کسی حرف میزد و مدام پشت سر هم تکرار میکرد نکنه بخواد این بچه رو بذاره پیش من و بره؟ اگه شوهرش بگه نمیتونی اطلس رو بیاری چی من حال و حوصله ی بچه ی کوچیک نگه داشتن توی این سن و سال ندارم ها. دلم میخواست توی اتاق بمونم تا بیشتر حرف هاشو بشنوم ولی از طرفی کنجکاو بودم برم بیرون ببینم با کی حرف میزنه چون صداهاشو ضعیف تر شد در اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم مادرم همین که چشمش به من افتاد سکوت کرد و پدرم که مقابلش ایستاده بود به حیاط رفت. مادرم سر خودش رو گرمکرد...
و مدام چشم هاشو ازم میدزدید که حرفی نزنم ولی من دیگه طاقت این رفتار هاشو نداشتم و همینطور که جلو میرفتم گفتم مگه تا حالا شما اطلسو نگه داشتی که نگران از این به بعدشی؟ مگه دفعه ی قبل که شوهر کردم گذاشتمش اینجا و رفتم که حالا بخوام این کار رو بکنم؟ اگه میخوای به کسی خرده بگیری اون پسرته نه من پسرت که بعد از دوسال هنوز یک بار هم یه دست روی سر این بچه نکشیده اصلا یک بار حال دخترشو نپرسیده ببینه زنده اس یا مرده این چه عشقیه که داره هان؟ اگه عاشق زنش بود میگفت دخترمم یادگار همون زنه و دوستش داشت اصلا معلوم نیست این برادر من یه جو غیرت داره یا نه اون وقت شما میشینین اینجا برای این که من اطلسو نگه میدارم یا نه ابراز نگرانی میکنین. بذارین یه بار بهتون بگم من اطلس رو دست هیچکس نمیسپارم اصلا هم نمیخوام بفهمه که دختر برادرمه چون پس فردا میشه مثل بچه های قباد که تشنه ی محبت این و اونن بذارین این بچه فکر کنه من مادرشم که از کسی دیگه انتظار نداشته باشه. خیلی غصه ام شده بود و با ناراحتی به سمت اتاقم برگشتم و اطلس رو همینطور که خواب بود بغل کردم و شکم گرسنه از خونه بیرون رفتم. تا مغازه ی فریدون کلی فکر و خیال با خودم کردم ولی همین که چشمم به اون افتاد لبخند روی لبم نشست و تمام غصه هامو فراموش کردم جلو رفتم و بعد از این که به فریدون سلام کردم تازه یادم اومد برای چی تا اینجا اومدم. فریدون از دیدنم تعجب کرده بود و همینطور که جلو میومد گفت خیر باشه نور جهان این وقت صبح اینجا چیکار میکنی نکنه اتفاقی افتاده؟ سرمو تکون دادم و گفتم والا از دست مادرم فراریم هر روز یه شری درست میکنه امروز درباره ی اطلس حرف میزد فکر میکنه من میخوام بچه رو بذارم پیشش و برم. فریدون گفت ای بابا خودم نوکر اطلسم مگه میتونم شما دوتارو از هم جدا کنم این بچه تو رو مادر خودش میدونه اخه پیش کی بذاری و بیای. گفتم والا منم همین حرف هارو بهش زدم و از خونه اومدم ببرون. فریدون گفت غصه خوردن نداره که الکی خودت رو ناراحت نکن بگو ببینم ناشتایی خوردی؟ ابرو هامو بالا انداختم و گفتم نه گرسنه ام فریدون گفت همینجا بشین تا من بیام و از مغازه بیرون رفت و چیزی نگذشت که با نون تازه و یه قالب پنیر برگشت. چایی هم دم کرده بود و اون صبحاته عجیب به من چسبید. بعد از این که صبحانمون رو خوردیم یاد مادر فریدون افتادم و گفتم اومده بودم درباره ی مادرت حرف بزنیم...
اومده بودم درباره ی مادرت حرف بزنیم فریدون سرش رو تکون داد و گفت میدونم چی میخوای بخم بگی میخوای درباره ی اون روز حرف بزنی و بگی که تقصیر تو نبوده خودم میدونم تو عمدی کاری نکردی مادر منم زن حساسیه ولی خب بهتره تو دیگه اونجا نیای که با هم رو به رو نشین و این اتفاق ها نیوفته سرم رو پایین انداختم و گفتم ولی من نمیخواستم این حرف هارو بزنم به این موضوع مربوطه ولی میخواستم بگم یه کاری کن بتونم دل مادرت رو به دست بیارم اخه اینطوری که نمیشه مادرت تا اخر عمر میخواد منو نبینه؟ حالا از هم دوریم بعدا چی یعنی میخواد حتی یکبار هم خونه ی پسرش نیاد اینطوری که نمیشه. فریدون روی چهارپایه نشست و گفت راست میگی نورجهان این قهر و کدورت نباید ادامه دار بشه ولی میترسم مادرم دوباره با تو رو به رو بشه و بلایی سرش بیاد. گفتم میخوای تو قبلش باهاش حرف بزن منم یه چیزی میگیرم دستم و برای اشتی میام. فریدون دوباره لبخندی به روم زد و گفت تورو باید طلا بگیرم اینقدر که قلبت مهربونه همین امشب باهاش حرف میزنم و به زن عمو وجیهه میگم خبرت کنه. لبخندش رو با لبخند جواب دادم و دست اطلس که وسط مغازه برای خودش بدو بدو میکرد گرفتم و گفتم ما بریم دیگه دستت به خاطر صبحانه هم درد نکنه. فریدون تا سر خیابون همراهیمون کرد و بقیه ی راه رو خودمون رفتین اون روز تا شب مادرم مدام نگاهشو ازم میدزدید و اصلا نمیخواست باهام چشم تو چشم بشه انگار کمی به حرف هام فکر کرده بود و دیده بود زیاد هم بیراه نمیگم و این من بودم که فقط در حقم بدی شده. صبح روز بعد مدام منتظر وجیهه خانم بودم تا بیاد و خبری برام بیاره ولی تا نزدیک های زود خبری ازش نبود و بلاخره قبل ناهار سر و کله اش پیدا شد. در رو که باز کردم لب هاش خندید و گفت مژدگونی بده دختر مادر شوهرت بلاخره کوتاه اومده و تصمیم گرفته باهات اشتی کنه دست هامو بالا بردم و خداروشکری گفتم و رو به وجیهه خانم ادامه دادم بفرما داخل تا من اطلس رو بردارم و بیام وجیهه خانم تشکر کرد و گفت همینجا منتظر میمونم منم به خاطر این که عجله داشتم اصرار نکردم و سریع چادرم رو سرم کردم و اطلس رو برداشتم و از در ببرون رفتم. توی راه کمی نقل و نون شیرین خریدم تا دست خالی نرم و تمام راه دلم اشوب بود و مدام میترسیدم اتفاق بدی بیوفته ولی با خودم میگفتم بد به دلت راه نده حالا که اون کوتاه اومده هنه چیز درست میشه و با هم اشتی میکنین بلاخره به خونه رسیدیم و همین که وارد شدم مادر فریدون رو داخل حیاط دیدم
اونم باهام چشم تو چشم شد و اول سکوت کرد ولی بعد از چند ثانیه با صدایی که از ته چاه میومد گفت خوش اومدی منم روی جواب دادن نداشتم و اروم مثل خودش جواب دادم خوش باشین. بعد اروم اروم جلو رفتم و خوراکی هایی که خریده بودم از زیر چادرم بیرون اوردم به سمتش گرفتم و گفتم بفرمایید. مادر فریدون انگار زمین تا اسمون فرق کرده بود و دیگه اون ادم سابق نبود خوراکی هارو از دستم گرفت و گفت چرا زحمت کشیدی خواهش میکنمی گفتم که تعارف کرد داخل اتاقشون برم به وجیهه خانم نگاهی انداختم تا ببینم اونم میاد یا نه که مادر فریدون خودش متوجه شد دلم نمیخواد تنها باشم و رو به وجیهه خانم گفت شما هم بفرما یه چایی با هم بخوریم خوشحال شدم و پشت سر وجیهه خانم وارد اتاق شدم. مادر فریدون کمی بعد با سینی چایی برگشت و همینطور که دور هم نشسته بودیم من مدام توی فکر بودم که باید چی بگم و چه حرفی بزنم تا وجیهه خانم از اون وضعیت نجاتم داد و خودش شروع به حرف زدن کرد و رو به مادر فریدون گفت ایشالا که دیگه هر دو طرف کدورت هارو کنار بذارین در هر صورت این دختر قرار یک عمر با پسر شما زندگی کنه و درست نبود که ناراحتی بینتون باشه پس فردا میخواین رفت و امد کنین ایشالا میخوای بری چند روز یک بار نوه هاتو ببینی اینجوری دیگه خیالتون راحته مادر فریدون سرشو تکون داد و گفت اره وجیهه خانم دیشب که فریدون این حرف هارو بهم زد با خودم فکر کردم و دیدم درست میگه اینطوری فقط خودمو از پسرم و در اینده از نوه هام محروم میکنم پس بهتره اوقاتمون رو تلخ نکنیم هر چی بوده از گذشته بوده اسمشم روشه دیگه گذشته....
اون روز تا عصر خونه ی وجیهه خانم اینا موندم و مثل گذشته ها ناهار رو با اون خانواده ی پر جمعیت قباد خوردم. خیلی چیز ها عوض شده بود خیلی از اعضای خانواده سر سفره نبودن ولی اون جمع همون جمع بود عروس ها بدجنسیشون رو میکردن و مدام به هم تیکه مینداختن خداروشکر میکردم که دیگه مجبور نیستم توی این خونه زندگی کنم و فریدون اینقدر اقاست که برام خونه ی جدا گرفته. نزدیک های عصر بود که به خونمون برگشتم با مادرم زیاد صحبت نمیکردم ولی از عمد وقتی دور هم نشسته بودیم برای پدرم اتفاقات اون روز رو تعریف کردم و بهشون گفتم که مادر فریدون باهام اشتی کرده هر روز به روز عقدم نزدیک تر میشدیم و دلشوره و نگرانی من بیشتر میشد دیگه از بابت خونواده ی فریدون نگران نبودم ولی مدام میترسیدم ...
مادرم ابرو ریزی راه بندازه و باعث بشه دوباره دلخوری به وجود بیاد از طرفی نگران قباد هم بودم ولی با خودم میگفتم قباد چطور میخواد از کار و زندگی ما با خبر بشه اون که سرش تو زندگی خودشه و کاری به کار ما نداره بعد از من دو تا زن گرفته حالا میخواد بیاد دوباره زندگی من رو به هم بریزه؟ دلم روشن بود و میدونستم که با فریدون خوشبخت میشم. پدرم خیلی با مادرم صحبت میکرد تا دست از این کارهاش برداره ولی مامانم هیچ جوره دست بردار نبود و میگفت این دختر خیلی ابروی ما رو برده از طرفی پدرم هنوز دنبال مشتری بود تا بتونه خونمون رو بهش بفروشه و یه پولی دست بچه هاش بده ولی همسایه ها اینقدر تو گوش مردم حرف میزدن که هیچکس حاضر نمیشد خونمون رو بخره و مادرم از این مسئله بیشتر حرصی میشد و حرف مردم بیشتر از قبل به چشمش میومد بلاخره روز عقدم فرا رسید و از شب قبلش دلشوره هام بیشتر شده بود. از قبل پیش خیاط وجیهه خانم لباس سفیدی دوخته بودم و پارچه برای چادر سفید هم از بازار گرفته بودیم. چادرم رو خود وجیهه خانم روی سرم برید و با مادر فریدون و خاله ی بچه ها که دور هم جمع شده بودیم کلی برای ارزوی خوشبختی کردن. مادرم توی هیچ یک از این دورهمی ها شرکت نکرد ولی خداروشکر اطرافیانم هیچوقت نذاشتن احساس تنهایی بکنم و تحت هر شرایطی کنارم بودن. پدرم از روز قبل کلفت های خونه ی خاتون رو اورده بود تا دستی به سر و روی خونمون بکشن میدونست من تنها نمیتونم و مادرمم اصلا همکاری نمیکرد. وجیهه خانم هم اومده بود که اگه کاری دارم کمکم کنه ولی نذاشتم اون خونه رو تمیز کنه و فقط توی سری کردن ظرف ها و شستن میوه و چیدن شیرینی محلی ها کمکم کرد. اون شب به سختی خوابم برد دلم بی دلیل شور میزد با این که همه چیز اماده بود یه نگرانی به دلم افتاده بود و حسابی اذیتم میکردم. یکی دو ساعت بیشتر نخوابیده بودم که با صدای گریه های اطلس از خواب بیدار شدم هوا هنوز تاریک بود و بعد از نماز صبحم دو رکعت نماز شکر خوندم و از خدا به خاطر این که فریدون رو سر راهم قرار داد تشکر کردم کمکم پدر و مادرم هم بیدار شدن پدرم چندین بار به برادرهام تاکید کرد که اون روز رو بی خیالی طی نکنن و برای عقدم حضور داشته باشن. خودش یه سری مهمون دعوت کرده بود و از خانواده ی فریدون هم یه سری از عموهاش دعوت بودن و مادرم موافقت نکرد که هیچکدوم از همسایه هارو دعوت کنیم چون نمیخواست از نزدیک شاهد اتفاق هایی که توی خونمون میوفتاد باشن....
سر و کله ی خاتون و وجیهه خانم زودتر از همه پیدا شد خاتون کلفت هاشو اورده بود تا پذیرایی کنن و از همون اول صبح بالای سرشون ایستاده بود و مدام امر و نهی میکرد که این کارو بکنن اون کارو نکنن اونام گوش به فرمان بودن و ازش حساب میبردن. وجیهه خانم بیشتر دور من میتابید و مدام ازم میپرسید کاری دارم یا نه کاری نداشتم ولی دلشوره ام رو باهاش در میون گذاشتم و گفتم نکنه دوباره اتفاقی بیوفته مثلا سر و کله ی زن عموم پیدا بشه و شر درست کنه؟ وجیهه خانم کمی باهام حرف زد و دلداریم داد و چند تا ایه از قران گفت بخونم تا دلم اروم بشه و خداروشکر بعد از خوندن اون ایه ها کمی اروم گرفتم. وجیهه خانم با خودش مشاطه اورده بود تا دستی به سر و روم بکشه مشاطه اول صورتمو بند انداخت نمیدونم اخرین بار کی صورتم رو اصلاح کرده بودم چون مدت ها بود به این کار ها نمیرسیدم کمی از سرخاب سفیدابی که اورده بود به صورتم زد خودم رو توی ایینه میدیدم که با همون سرخاب سفیداب چقدر تغییر کردم و رنگ و روم عوض شد انگار به چند سال قبل برگشته بودم و جوون تر شده بودم. بعد با اب شکر موهام رو خیس کرد و دور انگشتش میپیچید تا فر بخورن و تمام این صحنه ها منو یاد روزی که میخواستم با پسر عموم عقد کنم و اتفاقاتی که اون روز افتاد مینداخت ولی مدام سعی میکردم از ذهنم دورشون کنم. مادرم اصلا توی هیچ کاری همکاری نمیکرد و الکی برای خودش توی مطبخ میچرخید و اصلا بیرون نمیومد که حتی مارو ببینه. ولی به جای اون خاتون مدام کنارم بود و به خاطر این که قرار بود یه سر و سامونی بگیرم خوشحال بود. از مادر قباد حرف میزد و میگفت خدا هیچوقت اون زن رو به راه راست هدایت نکرد وای که توی این خونه چه به روز ما نیورد. اطلس هم دورم میچرخید و چون تازه زبون باز کرده بود تند تند سوال میکرد و اینقدر پرسیده بود این چیه و اون چیه که همه رو کلافه کرده بود. هر چی به ظهر نزدیک تر میشدیم دل نگرانیم بیشتر میشد. کم کم سر و کله ی پدرم پیدا شد و چند تا از مهمون ها هم اومده بودن. وجیهه خانم کمکم کرد لباس سفیدم رو بپوشم و چادرم رو سرم کردم هیچی از اون موهایی که مشاطه اونقدر اب شکر زده بود پیدا نبود و چادرم رو حسابی جلو کشیده بودم. کلفت های خاتون برامون سفره عقد چیده بودن و چون من به خاطر چادر جلوم رو نمیدیدم وجیهه خانم کمکم کرد تا سفره عقد برم و پشت سفره نشستم. سعی میکردم زیر چشمی به در نگاه کنم تا ببینم فریدون کی میاد....
چون مردی توی اتاق نبود خودم کمی چادرم رو عقب تر کشیدم تا اطرافم رو بهتر ببینم. زن ها یکی یکی وارد اتاق میشدن و برای خودشون یه گوشه ای مینشستن و کلفت های خاتون بودن که میرفتن و میومدن و با شیرینی محلی و شربتی که خودشون درست کرده بودن ازشون پذیرایی میکردن اطلس با گریه هاش خونه رو روی سرش گذاشته بود میخواست بیاد توی بغل من بشینه ولی وجیهه خانم بغلش کرده بود و بهش اجازه نمیداد پیش من بیاد میگفت درست نیست حالا تو عروسی بچه بغلت باشه بیشتر مردم از ماجرا خبر دارن ولی اونی که نمیدونه هزار و یک حرف پشت سرت میزنه راست هم میگفت عروس بچه بغل اصلا خوشایند نبود. یکی از زن عمو های فریدون که قبلا جاریم میشد دختر های مجرد رو از اتاق بیرون میکرد و میگفت اینجا بودنتون درست نیست. پدرم توی اتاق کناری نشسته بود و همه منتظر داماد بودن تا بلاخره بعد از چند دقیقه صدای ساز و دهل بلند شد. مرد ها تنبک میزدن و با هم شعر میخوندن و از گوشه ی چشمم توی کوچه رو میدیدم که فریدون با قد بلندش وسط همشون راه میره و از دور هم فقط اون بود که به چشم میومد مادر فریدون که دیگه عزیز صداش میکردم با چهره ای خندون وارد اتاق شد و همینطور که به سمتم میومد گفت هزار ماشاالله چقدر خوشگل شدی. بعد بوسه ای به سرم زدو همینطور که برامون ارزوی خوشبختی میکرد کنارم نشست. دلم میخواست مادرم هم همینطوری بهم محبت کنه و حداقل اون لحظات رو کنارم باشه ولی اون گوشه ی اتاق برای خودش ایستاده بود و همینطور به زمین خیره بود تا بلاخره خاتون سر شونه اش زد و چیز هایی در گوشش گفت و بعد با هم به سمت من راه افتادن و اون طرف تر نشستن. چند تا از زن ها که جوون تر بودن پارچه ی سفید و دو تا کله قند اوردن و منتظر موندن تا فریدون هم بیاد و کنارم بشینه. همین که فریدون وارد اتاق شد دلم از حضورش اروم گرفت و کمی خیالم راحت شد فریدون کنارم نشست و هردومون سعی داشتیم زیرچشمی به هم نگاه کنیم ولی چون همه حواسشون رو جمعمون کرده بودن خجالت میکشیدیم. زن ها شروع به سابیدن قند ها کردن و پدرم خوندن خطبه ی عقد رو شروع کرد. بار اول که خوند وجیهه خانم به پهلوم زد و گفت جواب نده دختر زوده هنوز. به قرانی که روی پام بود نگاه کردم و ریز ریز خندیدم تا صدای یکی از زن ها بلند شد و گفت عروس رفته گل بچینه. پدرم دوباره شروع به خوندن خطبه ی عقد کرد و من دفعه ی دوم هم با اصرار اطرافیان جواب ندادم تا مادر فریدون النگویی از زیر لباسش...
النگویی در اورد و دستم کرد و وجیهه خانم زیر گوشم گفت حالا که دیگه زیر لفظیتو گرفتی بله رو بده. بار سوم که پدرم خطبه رو خوند سرم رو کمی بالا اوردم تا با اجازه ی بزرگتر هایی بگم و جواب بدم ولی چشمم به زن عموم که وسط حیاط ایستاده بود و با حسرت نگاهم میکرد افتاد و تمام بدنم یخ زده بود و دلیل اون همه دلشوره ای که از شب گذشته داشتم رو تازه میفهمیدم زبونم بند اومده بود و نمیتونستم جواب پدرم که پشت سر هم بله رو میخواست بدم. وجیهه خانم چند باری تکونم داد و گفت کجایی دختر بله رو بده دیگه که من با ناباوری دستم رو بالا اوردم و زن عموم که وسط حیاط بود رو نشون دادم وجیهه خانم سرکی کشید و گفت زودتر بله رو بده مثل این که دردسر تو راهه. به خودم اومدم و با صدای لرزونی که از ته چاه میومد گفتم با اجازه ی بزرگتر ها بله و صدای کل مادر فریدون و وجیهه خانم بلند شد فریدون که فهمیده بود حال خوشی ندارم که این همه مکث کردم سرش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت چیشده نورجهان چرا مردد بودی منم مثل خودش اروم توی اون سر و صدا جواب دادم مردد نبودم زن عموم رو دیدم. فریدون نگاهی به حیاط انداخت و گفت خدا کنه دردسر برامون درست نکنه خوبه به مادرت بگی بره و از خونه بیرونش کنه. گفتم الان اگه مادرم چشمش به اون زن بیوفته خونه رو به هم میریزه این کار رو باید به خاتون بسپارم. همینطور که بقیه یکی یکی برای تبریک و دادن کادوهاشون جلو میومدن بین دست و روبوسی هام به وجیهه خانم گفتم به خاتون خبر بدین اون زن رو از خونه بیرون کنه. وجیهه خانم تند تند به سمت خاتون رفت و همینطور که با خاتون حرف میزد حواسم بود که چهره اش در هم رفت و سریع به سمت اتاقی که پدرم داخلش بود رفت و با هم به سمت حیاط راه افتادن. کم کم صداشون بالا میرفت و عرق سرد روی پیشونی من نشسته بود که جلوی فامیل های فریدون بی ابرو نشم خداروشکر وجیهه خانم فهمید و خیلی زود در اتاق رو بست تا صدا ها داخل نیاد. مادرم اصلا متوجه ی موضوع نشده بود و هنوز همونطور یه گوشه ی اتاق نشسته بود. نیم ساعتی طول کشید تا خاتون داخل اتاق برگشت دلم اروم و قرار نداشت و سریع به سمتش رفتم و گفتم خاتون چیشد اون زن اینجا چی میخواست. خاتون سرش رو تکون داد و گفت زمین گرده دختر بد جور چوب اذیت هایی که به تو کرده رو داره میخوره اومده بود اینجا که تو ببخشیش بلکه دخترش از اون وضعیت وحشتناک نجات پیدا کنه میخواست بیاد...
با تو حرف بزنه و ازت حلالیت بگیره ولی پدرت اجازه نداد و گفت امروز نمیدارم اوقات دخترم رو تلخ کنی سریع گفتم من حلالش نمیکنم هیچوقت حلالش نمیکنم خودش و دخترش کم توی زندگیم مشکل ایجاد نکردن که حالا سرسری با یه معذرت خواهی بخوام از سرشون بگذرم همین که خدا جوابشون رو داده هم برام کافیه خودم نه کاری به کارشون داشتم و نه دارم. خاتون سری تکون داد و گفت اره ولی وضعیت زرین خیلی بده مادرش میگفت هرکاری میکنیم شوهرش طلاقش نمیده زرینم عقل توی سرش نیست پاشده رفته توی اون خونه به امید این که بتونه خونه اش رو پس بگیره و شده کلفت قباد و زن جوونش. چشم هام چهار تا شد از این همه بی عقلی زرین و گفتم جدی میگین خاتون؟ گفت اره زن عموت همین الان با گریه تعریف میکرد که حتی لباس های چرک هووشم این باید بشوره زرین غذا درست میکنه و جلوی قباد و زنش میذاره و خودش تنها گوشه ی مطبخ ناهارش رو میخوره بعدم ظرف هارو میشوره و خونه رو تمیز میکنه میگفت اگه یکی از دستورهای زن قباد رو انجام نده شبش حسابی از قباد کتک میخوره چندین بار با صورت کبود و دماغ و دهن خونی به خونه ی پدرش پناه برده هر چی هم بهش میگن به اون خونه برنگرد گوشش بدهکار نیست و میگه میخوامخونه ام رو پس بگیرم. عجبی گفتم و ادامه دادم فقط برای همین اومده بود؟ خاتون ابرو هاشو بالا انداخت و گفت خیر اومده بود از پدرت بخواد که بره طلاقشو از قباد بگیره میگفت خان عموت اصلا هیجکاری نمیکنه و هر بار بهش میگه جواب میده کاری بود که خودت و این دختر با همفکری هم انجام دادین حالا هم مشکلتون رو خودتون حل کنین البته پسرم حق داره یادمه اون روز های اول چقدر بالا رفت و پایین اومد که زرین چنین کاری نکنه ولی گوششون بدهکار نبود. اهی کشیدم و گفتم دروع نگم ناراحت شدم براش ایشالا خدا از دست قباد نجاتش بده ولی ای کاش اون روز هایی که این بلاهارو سر من میوردن به فکر اینجاهاش هم بودن. چیزی نگذشت که سر و کله ی وجیهه خانم پیدا شد و گفت دختر همه منتظر توان کجا رفتی. پرده های اتاق رو کشیده بودن و یکی از اقوام فریدون که گوشه ی اتاق نشسته بود تنبک میزد و دختر ها وسط میرقصیدن. ملک و ملوک حسابی خوشحال بودن و همینطور که دست های اطلس رو گرفته بودن وسط اتاق دور خودشون میچرخیدن و میرقصیدن. وجیهه خانم منم به زور وسط اتاق برد و مادر فریددن دوباره سکه هایی روی سرم ریخت و مشخص بود که حسابی خوشحاله خداروشکر میکردم که....
رابطه ام با مادر فریدون خوب شده و کدورتی بینمون نیست و اون زن با این که از گذشته ی من خبر داشت و میدونست قبلا شوهر کردم اینقدر به خاطر این که عروسش شده بودم خوشحال بود. تا شب دیگه سعی کردم به زن عموم فکر نکنم و من هم کنار بقیه شادی میکردم و میرقصیدم. روز قبل وسایلم رو با کمک پدرم به خونه ای که فریدون نزدیک خونه ی خاله ی بچه ها گرفته بود برده بودیم و با وجیهه خانم و مادر فریدون و خاله ی بچه ها همه چیز رو چیده بودیم. خونه زیاد نوساز نبود ولی با صفا بود و توی حیاط نسبتا کوچیکی که داشت پر از درخت های میوه بود که مشخص بود چندین ساله کاشته شده و بار خوبی میده اون طرف حیاط باغچه ی کوچیک دیگه ای بود که همون لحظه ی اول که چشمم بهش افتاد با خودم گفتم اینجا سبزی میکارم. حوض وسط حیاط زیاد بزرگ نبود و رنگ و روش رفته بود ولی فریدون قول داده بود که بعد از عروسی حوض رو خراب کنه و یه بزرگترش رو بسازه. خونمون دو تا اتاق خواب و یه سالن داشت مطبخش و حمام و مستراحش توی حیاط بود و از بقیه اتاقا جدا بود. خوشحال بودم که خونه حمام داره و دیگه لازم نیست هر هفته اطلس رو به نیشم بکشم و به حمام عمومی برم. اون زمان کم پیش میومد خونه ای حمام داشته باشه با این وجود توی همون خونه هم خودم باید با قابلمه های مسی اب گرم میکردم و توی لگنی که خریده بودم میریختم و خودمون رو میشستیم ولی هرچی بود بهتر حموم عمومی بود.برام جالب بود که هیچکس سراغ مادرم رو نمیگرفت همه اخلاقش رو میدونستن و فهمیده بودن که با لج و لجبازی توی هیچ مراسمی شرکت نمیکنه مادر فریدون حتی یکبار هم بهم طعنه نزد که مادرت چرا نیست مگه تو کس و کار نداری برادرهات چرا سر و کله شون پیدا نمیشه و خداروشکر هیچوقت حرفی نمیزد که ناراحت بشم و همه جوره هوام رو داشتم اون شب دیگه بعد از غروب بود که کلفت های خاتون غذایی که حاضر کرده بودن رو توی مجمع های بزرگ کشیدن و یکی یکی به اتاق ها میوردن. خاتون خودش خواسته بود که مقداری از هزینه ی شام رو بده و با این که پدر فریدون حسابی مخالفت کرده بود پسش بر نیومده بود و هر دو حسابی ریخت و پاش کرده بودن وسط مجمع ها مرغ بریان کامل بود و دور تا دور مجمع با برنج پر شده بود. کاسه های ابگوشت مرغ دست به دست میشد و دوغ محلی هم پارچ پارچ جلوی هر چند نفر گذاشته بودن. بعد از شام کم کم مهمون ها خداحافطی کردن و رفتن و بعد از اون ها نوبت من بود که به خونه ی جدیدم برم..
حس و حالم با دفعه ی قبل خیلی فرق داشت یادمه که در راه رفتن به خونه ی قباد پر از ترس و نگرانی بودم ترسیده بودم و فقط اطلس رو محکم به خودم فشار میدادم نمیدونستم قباد چطور مردیه و اخلاقش اصلا دستم نبود ولی حالا همه چیز رو راجع به فریدون میدونستم که چقدر اقاست و هرکاری برای رفاه من و اطلس میکنه اون شب اصلا با ناراحتی از خونمون بیرون نرفتم دلم فقط برای پدرم تنگ میشد برای اون همه مهربونی و خوبی که در حقم کرده بود و نذاشت بیشتر بدبختی بکشم هر طوری بود از اون خونه و ادم هاش نجاتم داد و کمکم کرد به ارزوم برسم به مردی که عاشقش بودم و دیگه نمیتونستم لحظه ای دوریش رو تحمل کنم. مادرم به زور و اصرار خاتون برای خداحافظی جلو اومد نمیفهمیدم مشکلش چیه و اصلا دلم نمیخواست در این مورد باهاش حرف بزنم. بعد از خداحافظی با فامیل های فریدون که اونجا مونده بودن به سمت خونه ی جدیدمون راه افتادیم وجیهه خانم اطلس رو بغل کرده بود و با این که میدونستم کمرش درد میکنه هر چی اصرار میکردم بچه رو بغل من نمیداد و میگفت خودم میارمش میدونستم که به خاطر حرف مردم این کار رو میکنه دلش نمیخواست کسی پشت سرم حرف بزنه بلاخره به خونه رسیدیم و بچه های قباد و خالشون خداحافظی کردن و به خونشون که اون طرف کوچه بود رفتن. بقیه هم مارو تا حیاط همراهی کردن و وجیهه خانم بعد از این که اطلس رو بغلم داد یک بار دیگه صورتم رو بوسید و از خونه بیرون رفت. چادرم رو از سرم برداشتم و به فریدون که رو به روم ایستاده بود و به روم لبخندی میزد نگاهی انداختم هر دومون از نگاه های اطلس خندمون گرفته بود که گفتم اینم مدل جدید عروس شدنه با یه بچه دو ساله. فریدون دستی به صورتم کشید و گفت این بچه هم مثل خودت ماهه روی چشم های من جا داره. اطلس به خاطر این که خسته شده بود خیلی زود توی اتاقی که فریدون از قبل براش اماده کرده بود خوابید. عشق میکردم که اینطوری هوای اطلس رو داره و بیشتر از قبل عاشقش میشدم. اون شب بهترین شب زندگیم بود و اصلا با فریدون احساس بدی نداشتم خیلی باهاش راحت بودم و با این که خسته بودیم تا نزدیک های صبح درباره ی ایندمون و زندگی که قرار بود بسازیم حرف میزدیم. صبح روز بعد فریدون سر کار نرفت و کل روز رو توی خونه بود طبق قولی که بهم داده بود همون روز حوض رو خراب کرد و تا عصر مصالح خرید و حوض بزرگتری وسط خونه درست کرد و گفت باید بمونه تا خشک بشه و...
بعد از اون میتونیم ابش کنیم. اطلس دور فریدون میچرخید و حسابی شیطونی میکرد اون روز با خودم فکر کردم که برادرم هیچوقت مسولیت این بچه رو قبول نمیکنه و اطلس من رو مادر خودش میدونه ولی هیچوقت هیچ پدری نداشته و هیچکس رو بابا صدا نزده دلم به حالش میسوخت و میخواستم با فریدون حرف بزنم و بهش بگم ببینم موافقه اطلس اونو بابای خودش بدونه و بابا صداش بزنه که همون روز فریدون رو به اطلس گفت اطلس بابا جان بیا اینجا اینقدر دست به حوض نزن تا خشک بشه با این حرف فریدون دلم از قبل گرم تر شد جالب بود که اطلس هم به حرفش گوش داد و کاری که گفته بود انجام نده رو انجام نداد از اون روز به بعد اطلس فریدون رو بابا صدا میزد و بابا جون باباجون از دهن فریدون نمی افتاد رابطشون با هم خیلی خوب بود و عشقی که فریدون به اطلس داشت رو قشنگ میشد توی چشم هاش دید. روز ها با کارهای خونه مشغول بودم و اطلس هم گاهی با عروسک پارچه ای که براش درست کرده بودم بازی میکرد و گاهی دور من میچرخید و وقتی دیگه حوصلش خیلی سر میرفت به نق نق می افتاد اون موقع بود که یا اونو میبردم خونه ی خاله ی بچه ها یا بچه هارو میوردم خونمون تا با هم بازی کنن. ماشاالله ملک هر روز که بزرگتر میشد خانوم تر میشد و حواسش حسابی جمع و خواهر و برادراش بود. حتی اون دو تا داداش بزرگترش هم ازش حرف شنوی داشتن و خوب تونسته بود همشونو روی یه انگشتش بچرخونه و حسابی بهشون امر و نهی میکرد. عصر ها با خاله ی بچه ها توی کوچه مینشستیم و سبزی هامون رو پاک میکردیم و با هم حرف میزدیم گاهی وقت ها وجیهه خانم هم با مادر فریدون از ظهر میومدن پیشمون و حسابی دور هم بودیم. دلم میخواست به خونه ی پدرم سر بزنم دلم برای پدرم تنگ شده بود و میدونستم که اونم دلتنگ من و اطلسه ولی به خاطر رفتار های مادرم مردد بودم. کارهاش باعث کمبود های زیادی توی زندگیم میشد هر دختری وقتی ازدواج میکرد مادرش روز بعد بهش سر میزد ولی یکی دو هفته گذشته بود و اون حتی سراغ منم نگرفته بود با این که وجیهه خانم اومده بود ولی نیومدن مادرم توی دلم مونده بود. بلاخره بعد از دو هفته یه روز خودم بلند شدم صبح با فریدون از خونه بیرون رفتم فریدون مارو تا در خونه ی پدرم رسوند و گفت غروب خودش میاد دنبالمون. اطلس از همون دم در گریه میکرد و بابا فریدون از دهنش نمی افتاد مادرم در رو باز کرد و جواب فریدون که بهش سلام کرد و
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید