دختر بس 6
این که همش به فکر گشت و گذار توی جنگل و قرار گذاشتن با این و اونه خدا میدونه الان به بهونه ی کی این رخت هارو برداشته و از خونه بیرون اومده. به نوه های عمه که شش دنگ حواسشون به ما بود اشاره کردم و از طوطی خواستم تا سکوت کنه. طوطی همه ی حواسش به فهیمه بود ولی من سرم به کار خودم بود و اصلا نگاهش نمیکردم تا یک دفعه طوطی از جاش بلند شد و گفت عه عه عه فهیمه چش شده چرا حالش به هم میخوره. با صدای فهیمه من هم به سمتش برگشتم. قبل از ما چند تا از زن های ده که لب چشمه نشسته بودن به سمتش رفتن و کمکش کردن لباس هاش که کثیف شده بود رو تمیز کنه. ما هم اروم اروم به سمت مردم که دورش جمع شده بودن رفتیم. فهیمه حسابی رنگش پریده بود و مثل گچ سفید شده بود چشم هاش بی حال بود و مدام به مردم که میپرسیدن چی شده دختر میگفت شیر مونده خوردم شیر مونده خوردم. شور بدی به دلم افتاده بود و احساس میکردم فهیمه دروغ میگه. توی دلم خدا خدا میکردم واقعا شیر مونده خورده باشه و دلیل این حال بدش چیزی که توی فکرمه نباشه. طوطی که حسابی از فهیمه بدش میومد و از دستش حرصی بود خیلی زود دست بچه هارو گرفت و به سمت لگنمون برگشت. فهیمه مدام سعی میکرد چشم هاشو از من و طوطی بدزده و نگاهمون نکنه و این مسئله منو بیشتر از قبل نگران میکرد. کمی بعد من هم به سمت لگن برگشتم و بعد از این که اب لباس هارو گرفتیم به سمت ده راه افتادیم. طوطی توی مسیر مدام غر میزد و میگفت دختره ی بی بند و بار ایشالا بمیری همه از دستت راحت بشن دختره ی خونه خراب کن حقته به خدا اینا تقاص اون حرف هاییه که زیر گوش احد ما میزنی و از خونوادش روندیش. نفسمو با شتاب بیرون دادم و گفتم ای بابا بسه طوطی داداشت اگه ادم بود و عقل توی کلش بود گول این شیطانو نمیخورد احدم حقشه هر چی سرش بیاد حقشه چون خودش از همه احمق تره. طوطی حسابی جا خورد چون این اولین باری بود که درباره ی احد اینطوری حرف میزدم. رو به من کرد و گفت منظورت چیه؟ گفتم منظورم اینه که احد اگه یه جو عقل توی سرش بود خودش متوجه میشد فهیمه چه دختریه منو تو براچی حرص بی عقلی اونو بخوریم؟ طوطی شونه هاشو بالا انداخت و گفت راستم میگی اصلا به من و تو چه. اون روز به خونه برگشتیم و حال بد فهیمه حسابی فکرمو درگیر کرده بود. چند روزی گذشت تا دوباره فهیمه رو توی یکی از کوچه های ده با همون حال دیدم این بار خودش رو پشت دیواری قایمکرده بود تا مردم دورش جمع نشن و کسی دلیل حالت تهوع های بی پایانش رو نپرسه. دیگه شکم به یقین تبدیل شد....
فهیمه حامله بود و خودش میدونست که اگه کسی متوجه ی این موضوع بشه توی ده قیامت میشه خون ریخته میشه و اولین نفری که سرش رو میبرن خودشه. اروم اروم جلو میرفتم و توی این فکر بودم که هنوز احد خودداری کرده یا نه. حتی نمیتونستم تصور کنم که این بچه از احد باشه و دعا میکردم که اون کاری نکرده باشه. فهیمه با شنیدن صدای پای من از جا پرید و همینطور که دهنشو با استینش پاک میکرد گفت اینجا چیکار میکنی؟ یه کم بهش خیره شدم و بی اختیار گفتم بچه ات از کیه؟ رنگ از رخسار فهیمه پرید و چیزی نمونده بود که پس بیوفته ولی خیلی زود حالت عادی به خودش گرفت. یه کم دور و برشو نگاه کرد و گفت بچه؟ کدوم بچه رو میگی؟کسی غیر از من و تو اینجا نیست. خندیدم و گفتم عجب مار هفت خطی هستی تو بچه ای که توی شکمته رو میگم. فهیمه این بار از جاش بلند شد و با عصبانیت گفت چی میگی برای خودت برای چی به من تهمت میزنی فکر کردی همه مثل خودتن که اویزون عمشون بشن اونم برای تک پسر مجردش؟ چی شده دیدی شوهر عمت چهار تا زمین خریده هوا برت داشته بیوفتی توی مال و منالش؟ با تکون دادن دستم روی هوا برو بابایی نثارش کردم و گفتم اره منم که توی جنگل یکی یکی با پسر های ده قرار میذازم و هر نیم ساعت رو با یکیشون میگذرونم فهیمه اب دهنشو با صدا قورت داد و گفت خدا ازت نمیگذره که اینتهمت هارو به من میزنی انشاالله مریضی که گرفتمبدترش به سرت بیاد تا حال منو بفهمی و این حرف هارو بارم نکنی. دختر زرنگی بود و وقتی فهمید با پررو بازی نمیتونه راهی از پیش ببره خودش رو به موش مردگی زد. ولی حنای فهیمه برای من که شاهد همه چیز بودمرنگی نداشت و هیچکدوم از ادا اصول هاشو باور نمیکردم. مطمئن بودم که طوفانی تو راهه و دلم نمیخواست که خانواده ی عمه درگیر این مسائل بشن. نمیدونستم مسئله رو با احد در میون بذارم یا نه میترسیدم دوباره مسخرم کنه و بگه حسودی میکنی به همین خاطر ترجیح دادم سکوت کنم تا دست فهیمه خود به خود رو بشه. چند روز گذشت و یه روز که اقا صفدر با عمه بتول حرف میزد شنیدم که میگه جواد یه شبه گذاشته و رفته حتی خانوادش هم نمیدونن کجا رفته. پسره خیلی کاری بود بدجوری دستمونو تو حنا گذاشته یکی از زمین ها بی کارگر مونده خدا میدونه میتونم دوباره یکی مثل جواد پیدا کنم یا نه. عمه جواب داد ای بابا اخه مگه میشه ادم به اقا و ننه اش نگه کجا میره میخوای خودم برم با ننه اش حرف بزنم شاید به تو نمیگن. اون روز فهمیدم که هیچکس غیر از من و فهیمه متوجه نمیشه که جواد فرار کرده و...
رفتن جواد اغاز رسوا شدن و بی ابرویی فهیمه بود. اون روز عمه به خونه ی جواد اینا رفت و و بعد از یکی دو ساعت پرس و جو و حرف زدن با ننه و بابای جواد دست خالی برگشت. هیچکس نمیدونست جواد کجا رفته و انگار که اب شده بود و توی زمین فرو رفته بود. حتی فهیمه هم دیگه توی کوچه های ده افتابی نمیشد. احد خیلی پکر بود و بیشتر روزش رو توی خونه میگذروند همش چرت میزد و سرش تو لاک خودش بودو زیاد با کسی حرف نمیزد فقط برای یه شام و ناهار کنار ما مینشست و بقیه ی روز رو تنها توی اتاق میگذروند. عمه نگرانش شده بود ولی خستگی رو بهونه میکرد و سر زمین نمیرفت. از طرفی شوهر عمه طرف احد بود و میگفت خسته است بهش سخت نگیرید. چیزی نگذشت که یکی دیگه از پسر های ده هم گم و گور شد همه داشتن شاخ در میوردن و مادراشون حسابی ناارومی میکردن. مردم ده سعی میکردن دلداریشون بدن ولی کاری ازشون بر نمیومد به مرور زمان توی دو ماه سه تا دیگه از پسر های ده هم یک شبه گم و گور شدن و همه ی مردم به این فکر افتاده بودن که اجنه ای چیزی پسر های ده رو با خودش میبره با این فکری که توی سر مردم افتاده بود پسر ها از خونه بیرون نمیومدن و همشون خودشون رو توی خونه حبس کرده بودن. عذاب وجدان داشتم و با خودم فکر میکردم اگه زبون باز کنم و حرف بزنم خیال یه ده رو راحت میکنم ولی میدونستم که با حرف زدن من جون فهیمه به خطر میوفته. یه جورایی خیالم بابت احد راحت شده بود و به این نتیجه رسیده بودم که کاری با فهیمه نکرده که ترسی نداره. البته اینطور که پیدا بود احد هنوز هم از بارداری فهیمه بی خبر بود و به خاطر این دو ماهی که فهیمه خودش رو توی خونه حبس کرده بود داشت توی تب عشقش میسوخت. کار و بار شوهر عمه حسابی کساد شده بود چون غیر از فراد کردن چند تا از کارگرهاش بقیه هم خودشون رو توی خونه حبس کرده بودن و سر زمین ها نمیومدن. احد هم حال خوشی نداشت و کار نمیکرد به همین دلیل عسگر و شوهر عمه یه تنه به همه ی اون زمین ها رسیدگی میکردن. کم کم شکم فهیمه بالا میومد و بلاخره یکی متوجه میشد که حال بد این دختر به خاطر چیزی غیر شیر مونده اس ولی فقط خدا میدونست که اون روز میرسید خبر بارداری فهیمه یک ده رو به هم میریخت هول و ولای بدی توی دلم افتاده بود و با همه ی بدی هایی که فهمه به من و بقیه ی مردم اون ده کرده بود باز هم دلم راضی نمیشد که بلایی سرش بیاد و توی فکر بودم که یه جوری کمکش کنم ولی هیچ جوره نمیتونستم به اون خونه برم که حتی ببینمش و باهاش حرف بزنم....
چون شوهر عمه رفت و امد با خانواده ی خان عمو رو غدغن کرده بود. حال احد هر روز بدتر میشد و بنده خدا نمیتونست به کسی هم حرف بزنه نه هم صحبتی داشت و دوست و رفیقیکه جرات گفتن رابطه اش رو با فهیمه بهش داشته باشه. گاهی وقت ها از غم دوری فهیمه تب میکرد و شب ها توی خواب با خودش حرف میزد. اینارو صبح روز بعد شوهر عمه یواشکی برای ما و عمه تعریف میکرد. عمه خیلی غصه میخورد و بیشتر ناراحتیش به خاطر این بود که نمیدونست مشکل احد چیه و چرا به این حال و روز افتاده. گه گاهی از در دوستی وارد میشد و میخواست هر طوری بود زیر زبونشو بکشه ببینه چرا اینطوری شده ولی احد یک کلام هم با کسی حرف نمیزد و حتی جواب سوالات عمه رو هم نمیداد. گاهی وقت ها که گوشه ی اتاق کز کرده بود و به در و دیوار خیره بود از پشت پرده ای که اتاق رو از بقیه ی خونه جدا کرده بود نگاهش میکردم و به حالش افسوس میخوردم ولی دلم نمیخواست جلو برم و باهاش حرف بزنم. سه چهار ماه از زمانی که فهمیده بودم فهیمه بارداره گذشته بود و برام عجیب بود که هنوز هیچکس متوجه ی بارداریش نشده. البته توی اون زمان ندیده بودمش و با خودم میگفتم حتما شکمش جلو نیومده که کسی نمیفهمه ولی دقیقا همون روزی که توی این فکر ها بودم سر و صدایی از کوچه باغ ده بلند شد و تمام مردم خبر دار شدن که اتفاقی افتاده.منو طوطی هم که از چشمه برمیگشتیم دنبال جمعیت به سمت خونه ی خان عمو رفتیماون موقع اینقدر کنجکاو بودم که حرف های شوهر عمه که مدام سفارش میکرد سمت خونه ی خان عمو نرین از ذهنم پاک شده بود و بی اختیار به سمت خونشون قدم برمیداشتم.حتی طوطی هم تلاش نمیکرد منصرفم کنه و پا به پام میومد. به اونجا که رسیدیم صدای داد و هوار خان عمو از سر کوچه هم به گوش میرسید. هوار میکشید و میگفت من این دختر رو پیدا میکنم و سرش رو میبرم. از طرفی صدای جیغ و گریه ی چند زن به گوش میرسید و انگار که میخواستن از این کار منصرفش کنن. تنها کسی که میفهمید موضوع چیه من بودم و رنگممثل گچ سفید شده بود چیزی نگذشت که خان عمو در خونه رو با خشم زیادی باز کرد و خطاب به مردم گفت چیه؟ برای چی اینجا جمع شدین؟ کار و زندگی ندارین؟برین ببینم کسیو اینجا نبینم. برگردین خونه هاتون که میخوام بیام خونه ی تک تکتونو بگردم و ببینم که اون دختره ی بی حیارو کدومتون قایم کردین. هرجا باشه سرشو با سر پسر شما با هم میبرم تا درس عبرتی بشه برای بقیه.همه با تعجب به هم نگاه میکردن و متوجه ی حرف های خان عمو نمیشدن
ولی از ترس خشم خان عمو همه اونجارو ترک کردن و همینطور که پچ پچ میکردن به سمت خونه هاشون رفتن. طوطی نگاهی به من انداخت و همینطور که اب دهنشو با صدای بلند قورت میداد گفت خان عمو فهیمه رو میگفت؟ سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم طوطی گفت تو خونه ی ما که قایم نشده ولی یعنی خان عمو فهمیده فهیمه و احد هم دیگه رو توی جنگل میدیدن؟ نگاهی بهش انداختم و گفتم نخیر خان عمو فهمیده که نوه اش چهار پنج ماهه بارداره. رنگ از روی طوطی پرید و گفت چی؟؟؟ باردار؟ گفتم من خیلی وقت پیش فهمیده بودم همون روزی که لب چشمه حالش بد شد دو سه روز بعدش توی خرابه ها دیدمش که قایم شده و داره بالا میاره همون روز بهش گفتم من میدونم بارداری ولی فهیمه گفت بهم تهمت میزنی و من شیر مونده خوردم. طوطی داشت پسمیوفتاد و گفت بچه اش از احده؟ شروع به خندیدن کردم و گفتم عقلتو از دست دادی دختر؟ از احد نیست ولی نه من نه خودش نمیدونیم از کیه فقط اینو میدونم که از یکی از پسراییه که چند ماه پیش یکی یکی از ده فرار کردن. چشم های طوطی چهارتا شد و گفت چطور ممکنه باورم نمیشه فهیمه همچین دختری باشه و اون همه پسری که از ده فرار کردن به خاطر بارداری فهیمه باشه بعد کمی فکر کرد و گفت تو اینارو از کجا میدونی؟ گفتم از اون روزی که دنبالش رفتم و توی جنگل با جواد دیدمش. طوطی زد روی دستش و گفت اخ اخ جواد؟ کارگر اقام؟ گفتم اره همونی که با احد سر زمین کار میکرد. طوطی دهنش باز مونده بود و گه گاهی نگاهی به من میکرد و دوباره میگفت امکان نداره باورم نمیشه. بعد دوباره رو به من کرد و گفت پس احد کاری نکرده که فرار نکرد نه؟ گفتم حتما نکرده اخه اون روزی که توی جنگل دیدمشون به فهیمه میگفت تا عقد نکنیم به هم محرم نیستیم.. طوطی نفس اسوده ای کشید و گفت باز خداروشکر یه کم عقل توی سرش بوده که گول کار های فهیمه رو نخوره. شونه هامو بالا انداختم و گفتم ولی فعلا که از دوری فهیمه داره عقلشو از دست میده. طوطی گفت گفتی فهیمه راستی فهیمه کجاست؟؟ یعنی توی خونه ی مردم قایم شده؟ گفتم خدا میدونه فکر نکنم پسرایی که باهاش بودن توی ده مونده باشن که بخواد بره خونشون حتما جای دیگه ای قایم شده. طوطی جواب داد خدا به دادش برسه حتما خان عمو پیداش کنه میکشتش والا هر کی دیگه هم بود این بی ابرویی رو تحمل نمیکرد. به خونه برگشتیم و خبر ها به گوش عمه رسیده بود همین که وارد خونه شدیم گفت چخبر شده دختر ها مردم میگن خان عمو حسابی عصبانیه و دنبال فهیمه میگرده.
طوطی دستی به پیشونیش کشید و عرق پیشونیش رو پاک کرد و همینطور که روی زمین مینشست گفت نگو ننه نگو که مغزم داره سوت میکشه. عمه با تعجب نگاهی به ما انداخت و گفت ای بابا دخترا زبون باز کنین حرف بزنین دیگه نگو چه صیغه ایه. طوطی نفسشو با صدا بیرون داد و گفت خان عمو میخواد سر فهیمه رو ببره بذاره روی سینه اش. عمه توی صورتش زد و گفت وا خدا مرگم بده چرا چیکار به دختر بیچاره داره؟ احد اروم اروم از اتاق بیرون اومد و گفت ها؟ سرشو ببره؟ برای چی؟ طوطی مردد بود که حرفی جلوی احد بزنه ولی بعد از این که یه نگاه به من انداخت و تایید رو ازم گرفت گفت چون فهیمه بارداره. عمه گفت چی؟ چیچیه؟ بارداره؟ کی شوهرش دادن؟ چرا ما خبر نداریم؟ از اون همه سادگی عمه در عجب بودم و گفتم ای بابا عمه بتول اگه شوهر داشت که سر بریدنش چی بود خب مجرده که میخوان سرشو ببرن. رنگ از روی عمه پرید و گفت خدا مرگم عیبه دخترا این حرفا چیه میزنین خجالت بکشین از کجاتون در اوردین؟ شونه هامو بالا انداختم و گفتم خیلی خب هرجور میخواین فکر کنین ولی خب من همون چهار ماه پیش وقتی تو کوچه ها قایم میشد و بالا می اورد فهمیدم بارداره. حالا کم کم صداش توی ده بلند میشه و حرفش میپیچه. اصلا حواسمون به احد نبود که با صدای گریه اش هممون به سمتش برگشتیم و عمه با تعجب گفت وا پسر گریه میکنی؟ چیشده؟ من و طوطی میدونستیم که دل احد بدجوری اتیش گزفته ولی جلوی عمه حرفی نزدیم. احد خیلی زود از جاش بلند شد و همین که هق هق میکرد و اشک هاشو با استینش پاک میکرد رو به من گفت کجاست؟ گفتم از کجا بدونم خان عمو گفت تک تک خونه هارو میگردم تا پیداش کنم و خودشو پسری که توی اون خونه اس رو بکشم. احد گفت من باید پیداش کنم باید پیداش کنم و ازش بپرسم که چرا این کارو با من کرد این چه بلایی بود به سر من اورد. عمه هاج و واج مونده بود که احد به سمت در راه افتاد و توی چشم به هم زدنی از خونه بیرون رفت. طوطی دنبالش دوید و همینطور که صداش میزد خطاب به عمه گفت ننه بتول توروخدا جلوشو بگیر اگه خان عمو این دوتارو با هم ببینه بچه میوفته گردن احد خون داداشمو میریزن ولی عمه تا اومد به خودش بجنبه احد خیلی دور شده بود و از همه ی پله ها پاییین رفته بود. عمه تازه متوجه ی ماجرا شد و دلشوره ی بدی گرفت ولی کاری از دستش بر نمیومد و فقط به طوطی گفت سر زمین ها برو و به اقات بگو بیاد خونه. شوهر عمه که برگشت عمه ماجرارو براش تعریف کرد و گفت برو دنبال پسرت هر جا هست دستشو بگیر و بیارش خونه.
هممون خیلی به هم ریخته بودیم و نگران بودیم که از احد اشتباهی سر بزنه و خان عمو بلایی سرش بیاره عمه خیلی ناارومی میکرد و گریه امانش رو بریده بود. زن عسگر مدام باهاش همدردی میکرد و سعی میکرد ارومش کنه ولی فایده ای نداشت. اون روز تا نزدیک غروب اقا صفدر و عسگر به خونه برنگشتن و مشخص بود که دنبال احد میگردن و این مسئله مارو خیلی نگران کرده بود بعد از اون همه ساعت هممون انتظار داشتیم سه تایی برگردن ولی اقا صفدر و عسگر دست خالی برگشتن و یه کلام گفتن نیست پسره انگار اب شده رفته توی زمین هرجارو گشتیم پیداش نکردیم. شب تا صبح خواب به چشم هیچکس نیومد و من که توی رخت خوابم دراز کشیده بودم به عمه که رو به پنجره نشسته بود و زیر نور ماه با چادر سفیدی که سرش بود راز و نیاز میکرد و دست هاشو به سمت اسمون گرفته بود خیره بودم. عمه تا صبح اشک ریخت و از خدا خواست که پسرشو حفظ کنه و نذاره که بلایی سرش بیاد. گه گاهی این دنده اون دنده میشدم و با طوطی پچپچ میکردم اون هم مثل من بیدار بود و توی فکر برادرش. بلاخره خورشید طلوع کرد و همه از توی رخت خواب هاشون بلند شدن. اقا صفدر و عسگر این بار به سمت جنگل راه افتادن و من و طوطی و عروس عمه هم شروع به گشتن ده کردیم. از طرفی خان عمو در تک تک خونه های ده میرفت و مثل زورگیر ها کل خونه ی اهالی رو به هم میریخت تا نوه اش که ازش خطا سر زده بود رو پیدا کنه خونه ی ما نسبت به بقیه ی خونه سنگی ها بالاتر بود و خان عمو هنوز به اونجا نرسیده بود. با این که هممون میدونستیم فهیمه توی خونمون نیست هول و ولایی توی دلمون افتاده بود و گوش به زنگ بودیم ببینیم خان عمو کی به خونه ی ما میرسه. ما زن ها بعد از کلی جست و جو توی ده دست خالی به خونه برگشتیم و برگشتنمون با اومدن خان عمو یکی شد. به خاطر رابطه اش که با اقا صفدر شکراب شده بود ملاحظه ی مارو کرد و خونه ی مارو مثل بقیه به همنریخت یه نگاهی توی خونه انداخت و وقتی دید کسی غیر خودمون نیست از خونه بیرون رفت. اون روز هم احد پیدا نشد و دیگه هممون مطمئن شده بودیم که با فهیمه با هم فرار کردن. روز بعد خان عمو هم مثل ما دست خالی وسط ده دور خودش میچرخید و در حالی که فهیمه رو هیچ جا پیدا نکرده بود با سر زیر به سمت خونه باغشون راه افتاد. همون روز دختر خان عمو که مادر فهیمه میشد با خانواده اش وسایلشون رو جمع کردن و به خاطر این بی ابرویی که به بار اومده بود از ده رفتن. پسر های خان عمو خیلی اتیشی شده بودن.
و بدجوری به غرورشون برخورده بود که با این کبکبه و دبدبه چنین بی ابرویی سرشون اومده. از طرفی حالا مردم فهمیده بودن که هیچ اجنه ای به ده نیومده و پسر هارو با خودش ببره و خانواده هایی که پسرهاشون فرار کرده بودن بدجوری خجالت زده بودن و چند تاشون از اون ده رفتن. بعد از اون نوبت پسر های خان عمو بود. امکان نداشت که مردم ده توی کوچه ها ببیننشون و با هم پچپچ نکنن و نگاه های عجیب غریب بهشون نندازن اونا هم تحمل این رفتار هارو نداشتن چون چندین سال بزرگای این ده بودن و به همین خاطر یکی یکی از اونجا رفتن. توی دو سه روز جمعیت ده نصف شد و خیلی ها به خاطر رفتن دوست و اشناهاشون غصه دار شدن. خان عمو و زن عمو هنوز توی خونشون بودن و بعد از دو سه روز بی خبری از احد کم کم حرف گم و گور شدنش توی ده پیچید. خانواده ی عمه خیلی نگران بودن و هرکاری میکردن تا این حرف و نقل ها به گوش خان عمو نرسه ولی بلاخره ده کوچیک بود و حرف ها زود دهن به دهن میشد. روز چهارمی بود که احد غیب شده بود و بلاخره خان عمو به خونمون اومد. اول یه کم من و من کرد و گفت شنیدم پسر شمام همون روزی که اون دختر گم شده غیب شده. عمه لبخندی زد و در حالی که سعی میکرد طبیعی رفتار کنه گفت والا یک کلاغ چهل کلاغ مردم این ده تمومی نداره همه چیزو به هم ربط میدن. احد ما رفته شهر خونه ی برادرش عیسی و همین امروز و فرداست که برگرده ده. خان عمو قیافه ی متفکری به خودش گرفت و گفت که اینطور. یعنی میگین رفتنش ربطی به گور شدن دختره نداره. عمه چارقدشو جلو کشید و گفت این چه حرفیه خان معلومه که ربطی به هم نداره. خان عمو ذره ای از حرف های عمه رو باور نکرده بود ولی خب چاره ای نداشت و بعد از یک خداحافظی کوتا از خونه بیرون رفت. بعد از رفتن خان عمو عمه نفسشو با شتاب بیرون داد و همینطور که روی پاهاش میزد گفت اخر این پسر منو از حرص و جوش میکشه خدایا صبرم بده. از جام بلند شدم و لب پنجره رفتم با این که دل خوشی از احد نداشتم ولی توی دلم گفتم کاش برگرده چون دلم نمیخواست عمه رو توی این حال و روز ببینم. نمیدونم خدا صدای منو شنید یا عمه که صبح روز بعد قبل از این که افتاب بزنه سر و کله ی احد پیدا شد. عمه به پهنای صورتش اشک میریخت و محکم پسرشو توی بغلش فشار میداد و میگفت کجا بودی پسرم کجا رفتی اخه چرا ول میکنی و میری نمیگی از ترس اینجا دق میکنم میمیرم. احد حرفی نمیزد و اون هم عمه رو بغل کرده بود. هممون منتظر به احد خیره بودیم تا حرفی بزنه و
بگه این چند روز کجا بوده. ولی احد سکوت کرده بود و لام تا کام حرف نمیزد. بلاخره بعد از این که موفق شد از بغل عمه بیرون بیاد نگاه گذرایی به خونه انداخت و چشم هاشو روی من نگه داشت بعد رو به عمه و اقا صفدر گفت میخوام زن بگیرم. میخوام
میخوام گلی رو عقد کنم. همه هاج و واج نگاهی به هم انداختن و هیچکس باورش نمیشد که احد این حرف هارو جدی زده باشه. من سرمو پایین انداختم و خونه توی سکوت فرو رفته بود. احد دوباره تکرار کرد از کی باید خواستگاریش کنم؟ عمه بتول گفت چی میگی پسرم رسیده و نرسیده میخوام زن بگیرم از کجات دراوردی اخه تو که سنی نداری.احد گلویی صاف کرد و گفت برادرام همسن و سال من بودن زن گرفتن چه عیبی داره منم توی این سن زن بگیرم. من راهمو کج کردم تا به سمت اتاق برم و بیشتر از اون توی اون شرایط نمونم چون حسابی معذب شده بودم. اقا صفدر دستشو سر شونه ی احد زد و گفت حالا وقت این حرف ها نیست پسر بیا بشین ببینم این مدت کجا بودی میدونی چی به ما گذشت این چند روزی که گم و گور شده بودی. احد بدون هیچ حیایی گفت پیش فهیمه بودم. عمه محکم روی دستش زد و گفت خدا مرگم بده پیش اون دختر چیکار میکردی مگه نشنیدی اون روز ابجیت چی گفت خان عمو گفته بود هرجا پیداش کنم پسری که همراهشه هم سر میبرم اونوقت تو اومدی میگی پیش فهیمه بودم. احد دوباره خیلی خونسرد جواب داد اره باید میرفتم تکلیف خودمو دلمو باهاش روشن میکردم دو سال از زندگیمو بی خود و بی جهت به پاش ریختم که حالا معلوم نیست با بچه ی کی که توی شکمشه ول کنه و بره من باید باهاش حرف میزدم تا بفهمم تکلیف زندگیم از این به بعد چیه. عمه به جای احد خجالت کشیده بود و سرش رو پایین انداخته بود. اقا صفدر گفت حالا دختره کجاست؟ احد شونه هاشو بالا انداخت و گفت از امروز به بعدش رو من نمیدونم ولی گفت زن عمو کمکش کرده از اون خونه فرار کنه و بهش گفته نمیدونم کجا فقط از این ده برو که اگه اینجا بمونی خودتو بچتو میکشن. عمه گفت اونوقت تو چجوری پیداش کردی. این بار احد بود که سرش رو پایین انداخت و گفت یعنی بعد از دو سال ندونم کجا میره و پناه میگیره؟ طوطی جلو پرید و پرسید هنوزم همونجاست؟ توی دهه؟ احد جواب داد رفت. شبونه از ده رفت خودشم خوب میدونست که اگه پیداش کنن میکشنش. عمه اهی کشید و گفت نچ نچ نچ ببین این دختر چه به روز زندگیش اورد حالا تنها و بی کس توی این سن و سال کم با بچه ای که توی شکمشه کجا میخواد بره. احد سرشو بلند کرد و گفت اینش دیگه به ما مربوط نیست این حرفارو ول کنین پرسیدم گلیو از کی باید خواستگاری کنم؟ دوباره همه سکوت کردن چون با توجه به چیز هایی که از من شنیده بودن میدونستن که امکان نداره جواب مثبت به احد بدم. بلاخره بعد از چند دقیقه شوهر عمه گفت چیشده حالا که فهیمه رفته به فکر زن گرفتن افتادی؟ اونم گلی؟
دختری که همتون خوب میدونین چقدر برای من و عمه ات عزیزه. خانواده ی فهیمه از اینجا رفتن پس فردا اگه به گوش دختره برسه و برگرده و تو دوباره فیلت یاد هندسون کنه چی؟ ما این دخترو با چه عقلی بسپاریم دست تو؟ احد مثل دیوونه ها شروع به خندیدن کرد و گفت فیلم یاد هندسون کنه؟ کدوم هندسونی؟ فکر کردین این چند روز همش تنگ فهیمه بودم؟ نخیر اقا نخیر ننه بتول. این چند روز بی اب و غذا گوشه ی جنگل نشستم و با خودم فکرکردم که چه ظلمی به زندگیم کردم. چه ظلمی به خودم و این دختر کردم. البته فقط من تقصیر کار نیستما. اون روزی که ننه بتول مارو نشوند و گفت شما خواهر و برادرین همین فکر باعث شد من از فکر همچین دختر دسته گلی بیام بیرون و به کجاها که کشیده نشدم. لپ هام گل انداخته بود و خداروشکر میکردم که اونجا نموندم. از خجالت سرمو پایین انداخته بودم و با انگشت هام بازی میکردم ولی احد ول کن نبود و ادامه داد من حرفامو زدم. من گلیو میخوام از قبل میخواستمش از همون روزی که توی کوچه گم شد. چه کتک ها که به خاطرش نخوردم ولی پام لغزید اون دختره ی ... استغفرلله چی بگم اخه اون دختر خامم کرد همونطور که بقیه ی پسر های ده رو خام کرده بود ولی خود گلی میدونه که من خودداری کردم نذاشتم فهیمه به خواسته هاش برسه. حالا هم صبر میکنم تا هر وقت که شما و گلی رضایت بدین صبر میکنم. عمه چند باری دهنش رو باز و بست کرد ولی صدایی ازش بیرون نیومد. دوباره همه ساکت شده بودن. احد چند دوری دور خودش چرخید و به سمت در راه افتاد. عمه دستشو روی پاش گذاشت و همینطور که یاعلی میگفت بلند شد و گفت کجا میری دوباره پسر دو دیقه نیست که اومدی مگه نمیگی چند روز گشنه و تشنه موندی خب بیا یه چیزی بخور. احد همینطور که کفش هاشو پاش میکرد جواب داد میرم تا شما فکراتونو بکنین. عمه با چهره ای شاکی به سمت اقا صفدر برگشت و گفت اقا هیچی به این پسر نمیگی؟ خب پاشو ببین کجا میره همش من باید بشینم یه گوشه و دلم مثل سیر و سرکه بجوشه اونوقت تو عین خیالتم نباشه. شوهر عمه جواب داد بذار بره خانم مگه یه بار نرفت دوباره برگشت این بار هم برمیگرده برای چی جوش بزنم بچه ی دوساله نیست که عمه داخل خونه برگشت و همینطور که حرص میخوزد چیز های زیر لب میگفت. طوطی از این فرصت استفاده کرد و با چهره ای متعجب به اتاق اومد. نگاهی به من انداخت و گفت میشنیدی این برادر کله شق من چیمیگفت؟ هنوز سرم پایین بود و حسابی توی فکر فرو رفته بودم. نمیفهمیدم که احد چجوری توی این مدت کوتاه به این نتایج رسیده
نمیفهمیدم که احد چجوری توی این مدت کوتاه به این نتایج رسیده بود ولی هر چی بود به نظرم قضیه بو دار بود و احد قصد خوبی نداشت. بی محابا سرم رو بالا اوردم و گفتم یعنی فهیمه بهش گفته این کارو بکنه؟ طوطی گفت ها؟ کدوم کار؟ گفتم نکنه فهینه پرش کرده باشه و اونم به خاطر حرصش بخواد منو عقد کنه. گفت میخواد عقدت کنه نخواسته کار دیگه ای بکنه که از روی حرص و کینه باشه. کمی فکر کردم و گفتم نمیدونم واقعا نمیدونم اخه چطور توی سه چهار روز این تصمیم رو گرفت مگه میشه از اول منو بخواد و بره با فهیمه بگرده اونم دو سال جوری که انگار عقلشو از دست داده و نه چشم هاش میبینه و نه گوش هاش میشنوه. با ورود عمه به اتاق حرفم رو قطع کردم عمه کنارمون نشست و همینطور که به من نگاه میکرد گفت خدا میدونه چی تو سر این پسر میگذره دل نگرانم معلوم نیست دوباره کجا ول کرده و رفته بعد مکث کوتاهی کرد و اونم مثل طوطی سوال کرد حرف هاشو شنیدی فهمیدی چی گفت؟ با خجالت سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم که عمه ادامه داد نمیدونم چی بگم ولی خب راستم میگه برادر هاش همین سن و سال بودن که زن گرفتن تو هم دیگه ماشاالله بززگ شدی. چشم های طوطی چهارتا شده بود و گفت ننه بتول تو یعنی موافقی که گلی زن احد بشه اونم بعد از این ماجراها و دو سه باری که توی جنگل با فهیمه دیدشون؟ بعد چینی به دماغش داد و گفت ادم دل چرکین میشه همچین چیزی تو ذهنش باشه. احد برادرمه ها ولی خب گلیم جای ابجی من ادم باید حرف حقو بزنه عمه اخم هاشو برای طوطی توی هم کشید و گفت چه اشکالی داره؟ پسرم سرش به سنگ خورده حالا هم که سر عقل اومده تو رای این دخترو بزن تا اگه خودشم بخواد با حرف های تو دیگه قبول نکنه زنش بشه. با تعجب رو به عمه کردم و گفتم عمه جون یعنی شما موافقی؟ عمه جواب داد چرا موافق نباشم دسته گلی که همخون خودمه و چند سال پیش خودم بزرگ شده عروسم بشه؟ اگه تورو براش نگیرم یکی مثل همون فهیمه زنش میشه که دمار از روزگار ادم در میاره. خیلی متعجب شده بودم و با خودم فکر میکردم عمه هم مثل شوهرش مخالف باشه ولی انگار بدش نمیومد من عروسش بشم و خودش اومده بود که نظرمو عوض کنه. طوطی نفسش رو با شتاب بیرون داد و گفت چی بگم والا من جای شما بودم این کارو نمیکردم همینقدر که به فکر احد هستین به فکر گلیم باشین به قول اقام اگه یه روزی فیلش یاد هندسون کنه چی؟ عمه گفت ول کن این حرفارو دختر پاشو بیا یه کم نخود پاک کن ابگوشت بار بذارم پسرم گفت چند روزه چیزی نخوردم یه کم جون بگیره. طوطی با دلخوری از جاش بلند شد ...
و همینطور که به سمت در میرفت برای من چشم و ابرویی اومد که هیچ جوره قبول نکن. خودمم دلم با احد نبود و تمام فکر و ذکرم این بود که شوهر عمه نذاره چنین اتفاقی بیوفته و هر طوری هست نظر عمه رو هم عوض کنه. از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم اون روز اصلا دست و دلم به کار نمیرفت و با این که دیدم عمه و طوطی توی مطبخ کلی کار دارن اروم اروم از گوشه ی دیوار خودمو به در رسوندم و از خونه بیرون رفتم. البته شایدم دلم نمیخواست دوباره با عمه رو به رو بشم و حرف های تکراریش رو بشنوم. کمی از در خونه فاصله گرفتم و لپ پله های سنگی نشستم به مردم که رفت و امد میکردن خیره بودم و گه گاهی به اسمون چشم میدوختم و حرکت ابر هارو نگاه میکردم توی حال و هوای خودم بودم و اصلا حواسم به سر و صدا های اطرافم نبود که یک دفعه با گل زردی که جلوی دیدم رو گرفت بالا پریدم. این طرف اون طرفمو نگاهی انداختم و با نیش باز احد مواجه شدم. نفسمو با شتاب بیرون دادم و گفتم معلوم هست چیکار میکنی؟ زهرم ترکید. احد خنده ی کوتاهی کرد و کنارم نشست و دستش رو جلو اورد که گل رو پشت گوشم بذاره ولی من خودم رو عقب کشیدم و گفتم ای بابا انگار تو حالت خوب نیست. رفتی توی جنگل سنگی چیزی توی سرت خورده پاک عقلتو از دست دادی فکر کنم. احد یه کم خودش رو جمع و جور کرد و نیش تا بناگوش بازش رو بست و گفت بده برات گل چیدم؟ تقصیر منه که به فکر تو بودم. بیا اصلا دست بهت نمیزنم خودت بزنش پشت گوشت و گل رو به سمتم گرفت. با اکراه گل رو ازش گرفتم و همینطور که بین دوتا انگشتم میچرخوندم به رو به روم خیره شدم. احد گفت چیکار کنم که خوشحال بشی؟ میدونم خیلی از دستم دلخوری و دلت هیچ جوره باهام صاف نمیشه ولی گلی هرکاری میکنم که مثل قبل بشی مثل اون روزی که توی گاری سرت رو روی شونه ام گذاشتی و خوابیدی. نگاه گذرایی بهش انداختم و گفتم هیچوقت دلم اونجوری باهات صاف نمیشه هیچوقت حرف هایی که اون روز توی جنگل بهم زدی و گفتی از روی حسادت اینارو میگی یادم نمیره. احد قیافه ی مصممی یه خودش گرفت و گفت ولی من درستش میکنم همه چیزو درست میکنم دوباره دلت رو به دست میارم. سرم رو پایین انداختم فکرم خیلی درگیر شده بود ولی چیزی نگذشت که هر دومون با صدای شوهر عمه به سمت در خونه برگشتیم. شوهر عمه اخم هاشو توی هم کشیده بود و احد رو صدا میزد. احد از جاش بلند شد و منم از خجالت گلی که دستم بود توی لباسم انداختم و به سمت خونه راه افتادم. شوهر عمه رو به احد کرو و گفت کار نکرده نذاشتی...
حالا هم با این دختر نشستی وسط ده که پس فردا هزار و یک حرف براش در بیارن احد با پررویی به سمت اقاش راه افتاد و گفت کدوم حرف اقا گفتم میخوام دختره رو بگیرم. شوهر عمه همینطور که وارد خونه میشد گفت منم گفتم این دخترو به تو نمیدم باید بری یکیو بگیری مثل خودت دو سال با اون دختر که بدنام شده میگشتی و معلوم نیست که چکار ها نکردی حالا اومدی دست گذشتی رو این دسته گل؟ که غیر از چشمه جایی نرفته؟ نه نمیشه باید یکیو بگیری بهت بخوره یکی مثل خودت. باورم نمیشد که شوهر عمه اینطوری رفتار کنه هرچی بود احد پسر خونیش بود و من دختر برادر زنش و اون از من طرفداری میکرد. عمه بتول که صدای مارو شنیده بود دم در اومد و گفت باز چه خبره. بعد با دیدن ما دو تا کنار هم لبخندی روی لبش نشست که شوهر عمه از این لبخندش حرصی تر شد و گفت اینجوری حواست جمع گلیه اره؟ ببین این دختر رو دست کی سپردن. پسرت وسط ده نشسته دختره رو معذب کرده و همه ی مردم میرن و میان نگاهشون میکنن پس فردا اگه یه حرفی برای گلی در بیارن چی؟ عمه حسابی جا خورد و اونم انتظار چنین رفتاری از اقا صفدر نداشت بعد با صدای ارومی گفت اقا چرا اینطوری میکنی هیچیم که نباشن دختر دایی پسر عمه ان یعنی نمیتونن دو کلام بشینن با هم حرف بزنن؟ شوهر عمه با صدای بلند گفت خیر گفتم نمیشه. من از این فرصت استفاده کردم و سریع خودم رو به اتاق رسوندم. طوطی پشت پرده ی اتاق ایستاده بود و با دیدن من گفت باز چه خبر شده؟ گل رو از توی لباسم در اوردم و گفتم بیا اینو بگیر اگه اقا صفدر اینو ببینه منو میکشه. طوطی کمی به گل نگاه کرد و گفت این چیه دیگه خب خودت نگه دار گفتم نه نه نمیشه اینو احد داده اگه اقات بفهمه بیچاره اش میکنه. طوطی گل رو لای قرانی که روی طاقچه بود گذاشت و دوباره سرکی به بیرون کشید. اقا صفدر و عمه هنوز مشغول بحث بودن و احد باز قهر کرده بود و از خونه رفته بود. دلیل کار های عمه رو نمیفهمیدم و با خودم میگفتم خب اونم یه جورایی حق داره بلاخره مادره باید دلسوز بچه اش باشه ولی خب چرا منو میخواد قربانی کنه. جر و بحث های عمه و اقا صفدر تمومی نداشت و اونم بلاخره قهر کرد و ناهار نخورده از خونه بیرون رفت. جرات بیرون رفتن از اتاق رو نداشتم و با خودم فکر میکردم عمه حسابی از دستم عصبانیه ولی همین که از اتاق بیرون رفتم عمه اشک هاشو با گوشه ی چارقدش پاک کرد و گفت بیا دخترم طوطی تو هم بیا کمک کن سفره رو بندازین مردای خونه که قهر کردن و رفتن باید ناهار رو تنها بخوریم.
اون روز احد به خونه برنگشت و بعد از غروب یود که سر و کله ی شوهر عمه پیدا شد. عمه بتول حسابی باهاش سر و سنگین شده بود از طرفی نگران پسرش بود و به اتاقی که من و طوطی داخلش نشسته بودیم اومد و رو به طوطی گفت پاشو دختر پاشو برو از اقات بپرس احد کجاست. حواست باشه نگی من گفتم از طرف خودت بپرس. طوطی که دلش نمیخواست خودش رو درگیر این ماجراها بکنه نفسشو با شتاب بیرون داد و از اتاق بیرون رفت. سوالی که عمه گفته بود رو پرسید و شوهر عمه همون موقع متوجه شد که طوطی از طرف عمه سوال کرده به همین خاطر بلند جواب داد به ننه بتولت بگو خودتو به خاطر اون پسر به کشتن نده جاش امنه رفته خونه ی برادرش عسگر یه جو عقل نداره رفته زن داداششو معذب کرده گرچه اینجا باشه هم درست نیست دلم امن نیست با گلی توی یه خونه باشه. عمه اخم هاشو توی هم کشید و زیر لب گفت یه جوری حرف میزنه انگار پسر من جزامی چیزی داره اگه زن داداششو معذب کرده برو برش دار بیارش خونه. دستمو روی دست عمه گذاشتم و گفتم حرص نخور عمه جون. عمه اون شب رو کنار ما خوابید و سفت و سخت با شوهرش قهر کرده بود تا نیمه های شب زیر لب حرف میزد و میگفت اینجوری که درست نیست فردا صبح میرم خونه ی عسگر و احدو با خودم میارم ولی صبح قبل از این که عمه از خونه بیرون بره سر و کله ی عسگر و زنش پیدا شد. عمه با هول و ولا جلو رفت و گفت چی شده پسرم احد کجاست بلایی سرش اومده؟ عسگر گفت ای بابا ننه چقدر فکر بد میکنی چه بلایی سر پسر گنده اومده باشه اومدیم با اقام حرف بزنیم. عمه یه کم خیالش راحت شد و همینطور که سوال میپرسید احد کجاست از جلوی در کنار رفت تا عسگر اینا وارد خونه بشن. عسگر کنار اقا صفدر نشست و بعد از کمی سلام و احوال پرسی گفت اومدم کمی باهات صحبت کنم. اقا صفدر فکر میکرد عسگر میخواد درباره ی زمین ها حرف بزنه گفت بگو پسرم گوش میدم. عسگر شروع کرد درباره ی احد حرف زدن و گفت گناه داره اقا به حرف دلش گوش کنین میگه گلیو میخواد براش بگیرین.شوهر عمه دوباره عصبانی شد و گفت لا اله الا الله این پسر داره همه ی ده رو با این حرف هاش پر میکنه دیگه کسی هست که ندونه این میخواد گلیو بگیره. عسگر دوباره گفت چه اشکالی داره اقا پسره سرش به سنگ خورده سر عقل اومده میخواد تشکیل زندگی بده. اقا صفدر دوباره گفت نمیشه پسرم اصلا من بذارمم مگه خود گلی قبول میکنه؟ طوطی نگاهی به من انداخت و زیر لب گقت حالا حتما اقام میخواد بیاد از تو بپرسه زن احد میشی یا نه. لبمو گزیدم و گفتم من خجالت میکشم طوطی.چیزی نگذشت که زن عسگر وارد اتاق شد...
میدونستم که برای چی اومده و این مسئله دلشوره ام رو بیشتر میکرد. کنارمون نشست ولی اون هم سکوت کرده بود و حرفی نمیزد. من و طوطی گه گاهی نگاهی به هم می انداختیم و منتظر بودیم تا زن داداشش حرفی بزنه که بلاخره دهن باز کرد و گفت گلی منو فرستادن نظر تورو بپرسم که میخوای زن احد بشی یا نه. هممون میدونیم که چه چیز هایی به چشمت دیدی چه روز ها که گذروندی ولی همینطور که میبینی اقا صفدر بدجور روی لج افتاده و حسابی داره این پسره رو اذیت میکنه نه میذاره اینجا بمونه میگه نمیخوام پیش گلی باشه از طرفی وقتی خودش از خونه اومده بیرون که پیش ما بمونه هم گفته زن داداشش رو معذب میکنه. احد کار اشتباهی کرده دوستی و رفاقت با اون دختر که اینقدر اسمش بد در رفته بیشتر از هر چیزی ابروی خود احد رو کم و زیاد کرده ولی خب انسان جایز الخطاست هممون اشتباه میکنیم احد هم اشتباه کرده ولی الان پشیمونه و از ته دلش تورو میخواد میدونم حق داری باور نکنی ما که احدو با فهیمه ندیدیم باور نمیکنیم دیگه چه برسه به تو که چندین بار شاعر عاشقانه هاشون بودی ولی گلی جان بازم فکر کن ببین دلت چی میگه اگه یه کم احتمال میدی که حسش واقعی باشه و دروغ توی کارش نباشه قبول کن احد پسر بدی نیست میتونه خوشبختت کنه. خیلی مردد شده بودم توی دلم میگفتم زن عسگر راست میگه همه ی ادم ها اشتباه میکنن اگه احد واقعا پشیمون شده باشه چی؟ ولی دلم یه دل نمیشد که بگم قبول میکنم. زن عسگر بهم خیره شده بود و منتظر جواب بود. کمی فکر کردم و گفتم توی این چند لحظه کهنمیتونم تصمیم بگیرم باید فکر کنم. عمه که پشت پرده ی اتاق ایستاده بود داخل اومد و گفت خیلی خب دخترم راست میگه باید فکر کنه ما که عجله ای نداریم صبر میکنیم تا فکر کنه ما نمیخوایم مجبورت کنیم گلی جان تا هر وقت که به نتیجه رسیدی فکراتو بکن و بیا به خودم بگو که میخوای جدا از این که دخترمی عروسم هم بشی یا نه. لبخندی به روی عمه زدم و بعد از این که چشمی گفتم بقیه از اتاق بیرون رفتن. طوطی بهم نزدیک تر شد و گفت گلی احد داداشمه ها ولی اگه نمیخوایش خب بگو نمیخوام. اخه من دوست ندارم تورو اینطوری ببینم تو انگار دیگه اون گلی سابق نیستی. نگاهی بهش انداختم و گفتم چیکار کنم طوطی نمیبینی اقات چقدر تحت فشارش گذاشته؟ از طرفی نگران عمه بتولم هر شب و روز سر احد با اقات جر و بحث دارن نمیخوام به خاطر من میونشون شکراب بشه به اندازه ی کافی شماهارو توی دردسر انداختم همین که به خاطر من خونه و زندگیتونو ول کردین اومدین ده ...
تا اخر عمر بهتون مدیون میمونم نمیخوام بیشتر از این زندگیتونو سخت کنم. طوطی شونه هاشو بالا انداخت و گفت چی بگم والا هر کاری میدونی درسته انجام بده من فقط نمیخوام ناراحتی تورو بیینم. دستی به شونه اش کشیدم و گفتم چقدر تو مهربونی دختر خداروشکر که من به این خونه اومدم و کنار شماها زندگی میکنم. طوطی لبخندی به روم زد و بعد از رفتن عسگر و زنش اقا صفدر هم سر زمین ها رفت و ما هم دنبال کارمون رفتیم. قبل از غروب بود که سر و کله ی احد پیدا شد و یه کم توی خونه سرک کشید و وقتی دید اقاش خونه نیست پرید توی خونه و صدا زد ننه ننه بتول.. عمه سریع از مطبخ بیرون اومد و گفت اینجا چیکار میکنی پسرم مگه اقات نگفت یه مدت توی اون خونمون که خالیه بمون تا ببینیم جواب گلی چیه. احد گفت ای بابا ننه اخه من چجوری اونجا بمونم کف اتاق یه گلیم هم نیست من روی سنگ های سرد بخوابم؟ یه دیقه روی زمین میشینم بدنم درد میگیره اینقدر که زیر پام بالا و پایینه من شب رو چجوری اونجا بخوابم؟ حداقل یه دست رخت خواب به من بدین همینطور منو فرستادین اونجا میگین زندگیتا بکن. عمه دستی به سر احد کشید و گفت مادر برات بمیره پسرم من نمیدونم اقات چرا اینقدر لج کرده یه چند روزی جلوی چشمش افتابی نشو تا اب ها از اسیاب بیوفته بعد برگرد خونه و همینجا بمون. احد یه نگاهی دور و برش انداخت و گفت ننه جون یه لقمه نون داری بخورم؟ به خدا که هیچی دست پخت تو نمیشه هیچی دیگه از گلوم پایین نمیره. عمه نگاهی از پنجره به بیرون از خونه انداخت و وقتی دید خورشید هنوز غروب نکرده به مطبخ رفت تا برای احد غذا گرمکنه. احد توی این فرصت خودش رو به اتاقی که من و طوطی میموندیم رسوند و وقتی منو تنها دید یه نگاه به پشت سرش انداخت و تند تند به سمتم اومد. اولش ترسیدم و یه کم خودمو عقب کشیدم ولی احد وقتی این حالمو دید دست هاشو بالا اورد و گفت نترس بابا کاریت ندارم اومدم باهات حرف بزنم. سلام ارومی دادم و قاب گلدوزی که دستم بود رو پایین گذاشتم و گفتم بفرما. احد روی دو زانوش جلوم نشست و گفت گلی چیکار کنم که باور کنی دوست دارم؟ به خدا اشتباه کردم سرم یه سنگ خورده میدونم دختری خانم تر و بهتر از تو پیدا نمیکنم توروخدا دست رد به سینه ام نزن میدونم میخوای فکر کنی زن داداشم بهم گفت حق هم داری تصمیمی نیست که به این زودی بگیری ولی فقط میخواستم بدونی که از ته دل دوست دارم... از خجالت سرمو پایین انداخته بودم و حرفی نمیزدم احد اومد از جاش بلند بشه که.....
صدای در خونه به گوشمون رسید و با شنیدن صدای در هر دومون از جا پریدیم. عمه و طوطی هر دو خونه بودن و کسی جز شوهر عمه نمیتونست وارد خونه بشه. احد پشت دیوار قایم شد و یه جایی ایستاد که پاهاش از پشت پرده پیدا نباشه من هم یه گوشه ی اتاق نشسته بودم و با چشم های نگران به احد خیره بودم اونم سعی میکرد با باز و بسته کردن و چشم هاش و زیر لب حرف زدن ارومم کنه ولی میدونستم که اگه شوهر عمه بفهمه احد توی این اتاقه جنگی به پا میشه توی همین فکر ها بودم که یک دفعه عمه از توی مطبخ فریاد زد احد پسرم کجا میری پس دارم برات غذا گرم میکنم مگه نگفتی گرسنه ای؟ احد با شنیدن صدای ننه اش محکم رو پیشونیش زد و سرش رو با تاسف تکون داد. من هم نفسمو با شتاب بیرون دادم و از جام بلند شدم که اگه شوهر عمه اومد داخل و دعوا به پا کرد از اتاق بیرون برم. شوهر عمه همون موقع با خشم پرده ی اتاق رو کنار زد و احد رو توی اتاق دید. از ترس به سکسکه افتاده بودم و همونطور با لکنت سلامی دادم. عمه در حالی که لبش رو میگزید وازد اتاق شد و اونم بریده بریده گفت م..ن من ف..کر کر..دم شوهر عمه به سمتش برگشت و گفت اره فکر کردی پسرت که یواشکی اوردیش تو خونه داره میره؟ بعد رو به احد کرد و گفت تو توی این اتاق چه غلطی میکردی مگه من نگفتم تا وقتی که گلی جواب نده حق نداری اینجا رفت و امد کنی؟ احد پشت گوشش رو خاروند و گفت به ولله فقط اومده بودم رخت خواب ببرم گفتم تا ننه بتول داره غذا گرممیکنه دو کلام با گلی حرف بزنم. شوهر عمه با صدای بلند تری گفت بیجا کردی اومدی توی اتاق دختره اونم دور از چشم من بعد دوباره به سمت عمه برگشت و گفت اون موقع که این پسره میخواست بیاد توی این اتاق حواست کجا بود؟ عمه گفت اقا صفدر توروخدا کوتاه بیا مگه چیکار کرده اومده با دختر داییش حرف بزنه شوهر عمه داد کشید ای بابا زن ول کن هر چی میگم میگه دختر دایی پسر عمه نمیفهمی این پسر فکر های شومی توی سرشه داره این دختر رو خام خودش میکنه؟ عمه شروع به گریه کرد و گفت اقا صفدر توروخدا این حرف هارو نزن مگه احد غریبه است اونم پسرته شوهر عمهگفت تو نمیفهمی اون روز ها که حاضر جوابی میکرد یه چشم توی دهنش نبود نمیفهمیدی که فهیمه زیر گوشش حرف میزنه حالا هم نمیفهمی نقشه ای توی سر اون دختره که پسره رو فرستاده گلی رو بگیره معلوم نیست پس فردا دوتایی میخوان چه بلایی سرش بیارن. اون روز ها که سر زمین بودیم من متوجه ی تمام رفت و امدهاش میشدم چون من بودم که سال ها مادر فهیمه رو میشناختم و...
میدونستم اون زن چه ماریه من میفهمیدم که همون زن این دختر که از خودش بدتره رو پرورش داده و به جون زندگی ما انداخته ولی مگه میتونستم حرفی بزنم؟ مگه میتونستم تو که مادر این پسری رو از این بیشتر نگران کنم؟ باید صبر میکردم تا این پسر خودش بفهمه که با بد کسی رفت و امد میکنه صبر میکردم تا سر عقل بیاد ولی من خوش بین نیستم وقتی میبینم سه چهار روز غیب شده و یک دفعه اومده میگه میخوام گلیو عقد کنم فقط به این فکر میکتم که اون دختر یه فکری توی سرش انداخته باشه یه نقشه ای کشیده باشه تا زندگی گلی رو خراب کنه. همه سکوت کرده بودن و بعد از ساکت شدن شوهر عمه فقط صدای نفس هام بود که به گوشم میرسید. احد این بار هم نتونست سکوت کنه و جلوی اقاش سینه سپر کرد و گفت هممون میدونیم که اون دختر دختر درستی نیست ولی دلیل نداره چون ننه اش با حیله و نیرنگ دل شمارو برد و از خود بیخودتون کرد فهیمه هم همین کارو بکنه. یه دورانی بوده گذشته و رفته من نمیدونم این حرف که فهیمه نقشه کشیده رو از کجا در اوردین دیگه. اقا صفدر عصبانی شد و گفت از همونجایی که وقتی زیر گوشت وز وز میکرد و حرف میزد بی احترامی کردن به من و ننه ات رو شروع کردی هیچکدوممون یادمون نمیره که چطور چشم سفید بازی در میوردی و تو روی ننه ات وایمیسادی. احد گفت اره اشتباه کردم خودمم میدونم تحت تاثیر حرف های اون قرار گرفتم ولی به خدا قسم نقشه ای توی کار نیست. بعد به سمت من اومد و خواست دستمو بگیره و ادامه ی حرفش رو بزنه که شوهر عمه به سمتش خیز برداشت و نفهمیدم چطور یکی زیر گوشش خوابوند. عمه و طوطی که پشت سر اقا صفدر بودن هین بلندی کشیدن و من دستمو روی دهنم گذاشتم. احد دستشو روی صورتش که ملتهب و قرمز شده بود گذاشت ولی شوهر عمه باز هم دست برنداشت و خواست دوباره کتکش بزنه که اینبار عمه خودش رو روی احد انداحت و گفت اگه از روی جنازه ی من رد بشی که بذارم دوباره بچمو کتک بزنی. شوهر عمه دستش رو دوباره بالا برد و توی دل من اشوبی به پا بود که این دست روی سر و صورت عمه فرود نیاد. توی یک لحظه خودمو جلو انداختم و گفتم نزن اقا صفدر نزن من زنش میشم میخوام زن احد بشم. همینطور که همه مات و مبهوت مونده بودن دست عمه رو گرفتم و از روی احد بلندش کردم و احد هم با نیش باز از روی زمین بلند شد و نگاه پر از غروری به شوهر عمه انداخت. همه حسابی متعجب شده بودن ولی شوهر عمه بدجوری توی پرش خورده بود به همین خاطر بدون هیچ حرفی اتاق رو ترک کرد و به یکی دیگه از اتاق ها رفت.
احد این بار قهقه ای سر داد و گفت زنم میشی؟ جدی میگی گلی میخوای باهام عقد کنی؟ تو حرفی که زدم مونده بودم و دیگه هیچ جوره نمیتونستم از حرفم صرف نطر کنم لب های عمه هم میخندید و اون بیشتر از احد خوشحال بود. احد بین خنده هاش خودشو جلوی پام انداخت و بی اختیار شروع به گریه کرد دامنم رو توی دستش گرفته بود و همینطور که به پهنای صورتش اشک میریخت میگفت باورم نمیشه گلی باورم نمیشه خداروشکر که قبول کردی فکر میکردم هیچوقت اقام نذاره تو زنم بشی و هیچوقت به تو نمیرسم. نمیتونستم باور کنم که پسر به اون گندگی اینطوری اشک میریزه و خداروشکر میکنه. از طرفی عمه هم پشت سر احد به گریه افتاده بود و دستشو پشت سر احد میکشید و میگفت قربونت برم اخه چرا گریه میکنی اینجوری نکن دلم هزار تکه میشه. با اون کار های احد نظر همه برگشته بود و کم کم خودمم حرف هاشو باور کرده بودم و انگار یه کم بیشتر از قبل دلم راضی شده بود که زنش بشم و باهاش عقد کنم ولی تنها کسی که نظرش عوض نشد شوهر عمو بود و همچنان توی اتاق مونده بود. اون شب تا صبح رو با هزار تا فکر و خیال سر کردم و مدام حرف های شوهر عمه توی سرم تکرار میشد از طرفی اشک های احد جلوی چشمم بود و میگفتم خدایا کدومشو باور کنم اخه؟ از داخل اتاق تاریک به نور ماه که از پنجره مشخص بود خیره میشدم و میگفتم خدایا خودت هر کاری میدونی صلاحه برامون انجام بده تو راه راستو جلوی پام بذار منو توی راهی قرار بده که به صلاحمه خودت بهتر میدونی تو کمکم کن. بین همین درد و دل هام با خدا بود که خوابم برد و صبح روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم عمه با هول و ولا گفت زود باش دختر امروز هزار تا کار داربم شوهر عمت رفته دنبال عاقد باید یه دستی به سر و روی خونه بکشیم و تورو حموم بدیم. مو به تنم سیخ شد فکر نمیکردم اقا صفدر اینقدر زود دست به کار بشه و بخواد همین امروز ما به هم محرم بشیم. به خاطر شوکی که بهم وارده شده بود دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت و همینطور خشکم زده بود انتظار داشتم چند روزی بهم مهلت فکر دوباره بدن ولی هیچکس به من توجهی نداشت و همه دنبال کار های خودشون میدویدن. طوطی و زن عسگر کمک عمه خونه رو تمیز میکردن فرش هارو میتکوندن و طاقچه هارو گردگیری میکردن و چند تا از زن های همسایه که خبر به گوششون رسیده بود برای سفره عقدمون لقمه ی نون پنیر سبزی میگرفتن و شیرینی مخصوص دهشون رو میپختن. کار های عمه که تموم شد مشغول اب گرم کردن شد و با ذوق میگفت دخترمون امشب قراره عروس بشه. دلم بدجور شور میزد و نمیتونستم چیزی به زبون بیارم
دست و پاهام سست شده بود حتی نمیتونستم خودم، خودم رو حموم بدم و طوطی کمکم میکرد. بعد از این که حموم کردم عمه یه چادر سفید اورد سرم انداخت و پیشونیم رو بوسید. اون روز هیچکس به اندازه ی عمه و احد خوشحال نبود شوهر عمه که هنوز توی قیافه بود و حتی یه نگاه هم به احد نمینداخت طوطی هم انگار با اقاش هم نظر بود و یه لبخند هم نزد. عسگر و زنش حس خاصی نداشتن و عیسی چون از این ازدواج هول هولی بی خبر بود نتونسته بود به ده بیاد و توی عقد ما شرکت نکرد. یه سفره عقد ساده ای برامون چیده بودن و کنار نون پنیر سبزی ها و شیرینی هایی که درست کرده بودن چند تکه نبات و ایینه و قران هم گذاشته بودن. احد از خوشحالی نیشش باز بود و لپ هاش از شدت هیجان گل انداخته بود. روحانی ده که عاقد هم بود وارد اتاق شد و کنار ما که پشت سفره ی عقد نشسته بودیم نشست و خطبه ی عقد رو خوند احد توی ثانیه ی اول بله رو داد و حالا نوبت من بود. مهم ترین تصمیم زندگیم رو میگرفتم و با گفتن یه بله یا خوشبخت میشدم یا بدبخت. هنوز دو دل بودم و نمیدونستم حرف های احد رو باور کنم یا اقا صفدر. شوهر عمه به لب های من خیره شده بود و مشخص بود که توی دلش خدا خدا میکنه من بله رو ندم ولی چاره ای نداشتم و نمیتونستم عمه ای که منو این چند سال بزرگ کرده بود و مثل بچه هاش میدونست ناامید کنم. یک لحظه چشم هامو بستم و بعد از این که با اجازه ی بزرگترهایی گفتم زیر لب بله رو دادم. احد با چشم هایی پر از ذوق و شوق بهم نگاهی انداخت و بعد همینطور که سقف اتاق رو نگاه میکرد خداروشکر کرد. شوهر عمه اتاق رو ترک کرد و بقیه برای تبریک یکی یکی جلو اومدن و کادوهایی که گرفته بودن بهم دادن. شوهر عمه تا شب سر و کله اش پیدا نشد و این مسئله حسابی ذوق عمه رو کور کرده بود. من حسابی نگران شب بودم و هر دقیقه ای که میگذشت دلشوره ام بیشتر میشد. عمه یکی از خونه هایی که به شوهرش رسیده بود رو برای ما اماده کرده بود و چون خودش رو مادر من میدونست یه سری وسیله برام گرفته بود تا به عنوان جهیزیه ام ازش استفاده کنم البته وسایل رو از قبل اماده کرده بود و توی اون نصف روز نتونسته بود خرید عروسی هم انجام بده ولی بهم قول داده بود که بعد از عقد همه ی وسیله هایی که نیاز هست رو برام بخره تا مثل تازه عروس ها زندگی کنم. امکانات اون ده زیاد نبود ولی خب عمه چون دختر شهری بود و تمام عمرش رو داخل شهر زندگی کرده بود وسایلی که نیاز داشت رو از شهر میگرفت و زندگی ما اونجا با همه فرق میکرد.
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید