رمان الهه شرقی 1 - اینفو
طالع بینی

رمان الهه شرقی 1


تمام اندامش به شدت می لرزید حتی با فشار دندان هایش نمی توانست لرزش محسوس لبهایش را مهار کند .انعکاس کلمه ی برگشته همچنان در مغزش میپیچید و سرش را به دوران می انداخت.به زحمت بر خود مسلط شد و ارام و لرزان به سوی اتاقش رفت در را گشود و خود را روی تخت انداخت.چشم هایش را چندین بار باز و بسته کرد او واقعا در اتاقش بود.نه خواب بود و نه خیال و جمله ای که شاید بارها در شیرین ترین رویاهایش میشنید و لذت می برد اکنون در بیداری ودر عالم واقع می شنید"یعنی واقعا او برگشته بود:" هر چند نمی توانست باور کند ولی حقیقت داشت.او بالاخره برگشته بود ولی چرا  حالا؟وایا این بازگشت انگونه که پیش از این ها تصورش را می کرد او را خوشحال می نمود؟مدتها بود که دیگر انتظارش را نمی کشید.شاید درست از اولین روزی که رفته بود
اما اکنون این بازگشت ناگهانی و غیرمترقبه چون زلزله ای ارامش شیرین زندگیش را بار دیگر به ویرانی می کشید و این اغاز فصل جدیدی بود که پایانش ناپیدا بود و مه الود.
خودش را روی تخت مچاله کرد.اعصابش چنان در هم ریخته بود که احساس می کرد فکرش از کار افتاده و مغزش را خوابی عمیق و سنگین ربوده است.به زحمت از جا برخاست و خود را به مقابل پنجره اتاق کشاند.پنجره ای که روزهای بسیار در انتظار یک خبر خوش مقابلش می نشست و با ابرهای دلگیر اسمان پنجره اشک میریخت.امروز هم باران می بارید و اسمان پنجره پر از ابرهای دلگیر و سیاه بود و ذهن اشفته ی او به جای پیشروی در زمان حال به مرور گذشته ها می پرداخت و پلک های خسته اش را روی هم میکشاند.
چشمانش را که گشود باز همان تصویر کهنه و تکراری در اینه جا گرفت.
چقدر دلش میخواست به جای این تصویر کهنه که سال ها از تکرار ان در اینه می گذشت  تصویر چهره دیگری در قلب ارام و صاف اینه جا می گرفت.چهره ای لبخندی بر لب نشاطی در چهره و شوری در نگاه داشت.شاید چهره خود او سال ها پیش از این و یا یک چهره تازه.
تصویر در که دراینه از هم گشوده شد چهره اش در هم رفت .می توانست حدس بزند چه کسی وارد اتاق خواهد شد ولحظه ای بعد تصویر پدر با همان قامت متوسط و چهره همیشه نگران در حالی که با انگشت مو های سپیدش را مرتب می کرد در کنار تصویر او در دل اینه جا خوش کرد.لحظه ای سکوت برقرار شد .گویا پدر برای تسلط بر خود به این سکوت نیاز داشت.سپس در حالی که سعی می کرد کاملا خوددار باشد در اینه نگاهی به چهره دختر جوان انداخت و گفت:
_هنوز حاضر نشدی بابا؟
دختر جوان پوزخندی زد و بی حوصله پاسخ داد:
- تا چند دقیقه دیگه کارم تموم میشه.شما برو من خودم میام.


_زود باش دختر...نمیشد امروز یکم زود تر کلاس رو تعظیل می کردی ؟
دختر جوان با حالتی عصبی از جا جست مقابل پدر ایستاد و با خشم گفت:
-نه نمی تونستم زود تر بیام.حالا چی شده؟اسمون به زمین رسیده ما خبر نداریم؟اصلا چرا باید عجله کنم؟این دو تا معلوم نیست چند ساله دارن با هم زدنگی می کنن حالا راه افتادن اومدن این جا واسه ما جشن عروسی راه انداختن که مارو مسخره کنن یا خودشون رو؟
پدر لحظه ای به سیاهی عمیق چشمان دخترش که برق خشم گیرایی عجیبی به انها بخشیده بود نگریست و با ان که می دانست حق با اوست قیافه ای حق به جانب به خود گرفت و پاسخ داد:
_ تو حق نداری راجع به عموت این طوری حرف بزنی کیمیا.
- مگه دروغ میگم؟
_ هر حرف راستی رو باید هورا کشید؟حالا بحث رو کنار بذار و زود تر حاضر شو.بعد از این همه گوشه نشینی حالام که بالاخره از لاکت بیرون اومدی نمی خوام مردم فکر کنن...
کیمیا با عصبانیت حرف پدر را قطع کرد و گفت:نه...اصلا ...منم نمی خوام...البته که نمی خوام  مردم بگن از وقتی که شوهرش ولش کرده رفته سراغ یه دختر بلوند امریکایی
داره دق می کنه ...نمی خوام فکر کننن از وقتی شوهرم هر جا نشسته علنی گفته که از اولم منو نمی خواسته و به زور پدرش با من ازدواج کرده منزوی شدم...می فهمی پدر؟
من خوب می دونم که شما ابرو دارید و نمی خواید تو جنگی که با پدر اردلان به راه انداختید بازنده باشید.شما می خواید من بزنم برقصم و هورا بکشم که خوشحالم زندگیم بر باد رفته .خوشحالم از شادی تو پوست خودم نمی گنجم که کلمه مبارک مطلقه کنار اسمم نشسته و تو این جامعه ی لعنتی همه جا جای منه.شادم از این که توی این چند ماه جرات نکردم حتی با پسر باغبون خونه مون سلام و علیک کنم...چرا دست از سرم بر نمی دارید؟از جون من چی می خواین ؟ یعنی چی مونده که بخواین؟یه روزی روی من معامله کردین و مجبور شدم با پسری ازدواج کنم که هیچ علاقه ای بهش نداشتم و فرداش گفتین معاملات شما دو تا پول پرست به هم خورده و زندگی ما هم باید به هم بخوره تا تقاص کار شما رو پس بدیم...حالا دیگه چی میگین پدر عزیزم؟چرا نمی ذارین با درد خودم بسوزم و بسازم و بمیرم؟
درست زمانی که اخرین فریاد کیمیا در اتاق پیچید یک بار دیگر در باز شد و زنی سراسیمه خود را داخل اتاق انداخت و گفت:
- باز اشوب به پا کردی کمال؟خدا ازت نگذره.چرا دست از سر این بچه بر نمی داری؟
پدر دستپاچه پاسخ داد:
_ به جون خودت...به جون خودش من چیزی نگفتم اختر.نمی دونم چرا یه دفه عصبانی شد.
اختر چشم غره ای به شوهرش رفت به سوی کیمیا دوید
 


در حالی که اشک هایش را پاک می کرد دلسوزانه گفت:
- چیه مادر؟چرا گریه می کنی؟مثلا اومدی عروسی ها.این طوری که فریاد می کشی صدات میره پایینوکیمیا گوشه چشمانش را با دستمال خشک کرد وپاسخی نداد.مادر نگاه پررنج و نگرانش را به او دوخت و دوباره گفت:
-زود باش مادر جون اماده شو.الان عروس رو میارن...بیا پایین ببین چه خبره.جوونا دارن خودشونو خفه می کنن .فقط تو تک و تنها نشستی این بالا و غصه می خوری... همه سراغت رو می گیرن.
کیمیا بغضش را به زحمت فرو داد و بریده بریده گفت:
-می دونم ...می دونم ...الان میام.
بعد دوباره جلوی اینه نشست و در ان مادرش را دید که با عصبانیت با پدر نجوا می کرد.پدر سرش را پایین انداخته بود و حرفی نمیزد.وقتی حرف های مادر تمام شد هر دو اهسته از اتاق خارج شدند.کیمیا باز به تصویر خود در اینه نگاه کرد و پوزخندی زود گفت:گل بود به سبزه نیز اراسته شد .فقط این گریه لعنتی رو این صورت مات و رنگ پریده کم داشت تا همه فکر کنن روحم رو احضار کردن.
بعد با بی میلی کیف لوازم ارایشش را روی میز خالی نمود و سعی کرد با وسایل ارایش
رنگ و جلای تازه ای به چهره  بدهد.وقتی کارش تمام شد دوباره نگاهی خریدارانه به صورتش کرد و لبخندی از سر رضایت زد و در حال برخاستن زمزمه کرد:خدا بیامرزه پدر اونی که رنگ و روغن رو اختراع کرد.
و بعد از اتاق خارج شد .روی اولین پله که ایستاد ارزو کرد که این جشن کذایی هر چه زود تر خاتمه یابد.بعد به ناچار پله ها را طی کرد و به سمت حیاط بزرگ خانه ی مادر بزرگ به راه افتاد.حق با مادر بود.بچه ها حسابی سر و صدا راه انداخته بودند و این به نظر کیمیا خیلی بی معنی و مسخره می امد.وقتی به جمع نزدیک شد اولین کسی که به استقبالش امد مادر بود و بعد از او عمه و زن عمو ها و دیگر اعضای فامیل که با نگاه های موشکافانه حلاجی اش می کردند.
کیمیا از نگاه هایشان احساس تنفر می کرد.گویا ان ها منتظر بودند بعد از متارکه ظاهرش هم تغییر کرده باشد.شاید روی سرش دنبال شاخ و کنار پاهایش دنبال یک دم بلند و به جای کفش هایش منتظر سم بودند.از این تصور لبخند تمسخر امیزی لبانش را گشود و در حالی که سعی می کرد خود را کاملا بی تفاوت نشان دهد همراه دختر عمو هایش و به اصرار ان ها به سوی میز جوان ها رفت.در همان حال فتانه دختر عمویش با همان شیطنت همیشگی کنار گوشش زمزمه کرد:
کیمیا با من بیا تا یه چیز جالب بهت نشون بدم.
کیمیا با تعجب به چشمان او که از شیطنت برق می زد نگاه کرد و گفت:
- یه چیز جالب ؟!مثلا چی؟
_  تنها قوم و خویش  عروس خانم که در جشن شرکت فرمودند.
 


کیمیا خنده اش گرفت اما با بی تفاوتی شانه بالا انداخت و سوال دیگری نکرد و همراه فتانه به سوی میزی که او اشاره می کرد حرکت کرد.از ان فاصله خشایار و اشکان پسر عموهایش و الهام و امیر عموزاده هایش و دو نفر دیگر را که پشت به نشسته بودند دید.
مو های زیتونی و بلند یکی از ان ها که با حالتی خوش فرم پشت گردنش را پوشانده بود
توجه کیمیا را به خود جلب کرد و حدس زد  او باید غریبه ای باشد که فتانه از او حرف می زد.با این حال تا رسیدن به سر میز حرفی نزد.
وقتی نزدیک میز رسیدند همه از جا برخاستند حتی غریبه مو بلند.کیمیا با تک تک ان ها احوال پرسی کرد.وقتی به خشایار رسید او نگاه دلجویانه اش را به کیمیا دوخت و گفت:
_ بابت اون موضوع واقعا متاسفم. هیچ کدوم از ما باور نمی کردیم که...
کیمیا بلافاصله حرف خشایار را قطع کرد و گفت:
-اره می دونم ...از لطفت ممنونم.
خشایار حرف دیگری نزد و کیمیا نگاهش را به مرد غریبه دوخت.او جوانی بود با قد کمی بلند تر از حد معمول و اندامی ورزیده .چشمانی یکدست ابی تیره داشت و نگاهش پر از شیطنت های کودکانه بود که با سنش که شاید 27/28ساله می نمود سنخیتی نداشت.
در همان حال فتانه رو به کیمیا کرد و گفت:
- ایشون هم همون اقایی هستن که داشتم تعریفشون رو می کردم...رابین خواهر زاده زن عمو.
کیمیا با تعجب نگاهی به صلیب طلایی رنگی که با زنجیری پهن و کوتاه به گردن رابین متصل شده بود انداخت و گفت:
- رابین؟اهان همون رابین هود معروف منتهی بدون کلاه و تیر کمون .نه؟
صدای خنده جمع به هوا خاست.رابین هم با بیخیالی جالبی با صدای بلند شروع به خنده کرد.بعد دستش را پیش اورد .کیمیا نگاهی به چشمان درخشان و صورت ظریف و بچه گانه رابین انداخت و در حالیکه خود را عقب می کشید گفت:
-معذرت می خوام.
رابین باز با همان حالت بی تفاوت لبخند ملیحی زد و گفت:
_ نه...من معذرت می خوام.فراموش کرده بودم که شما...
کیمیا لحظه ای به او که حرفش را نیمه کاره گذاشته بود خیره ماند.فارسی را با لهجه انگلیسی و طرز شیرینی صحبت می کرد ولی از این که با به کار بردن کلمه شما خود را از دیگران جدا ساخته بود خنده اش گرفت و زیر لب نجوا کرد:"روشن فکر اروپا رفته...شما"
بعد اهسته روی صندلی نشست ولی هنوز کاملا جا به جا نشده بود که هلهله ی ورود عروس و داماد در گوشش پیچید.با بی میلی از جا برخاست و به در باغ نگاه کرد.
عروس و داماد شانه به شانه هم وارد شدند و کیمیا از همان فاصله تشخیص داده بود که عروس خانم لااقل پانزده سال از داماد مسن تر است.
 



او پیراهن سفید ساده و کوتاهی بر تن داشت به گونه ای که اگر تور روی مو هایش را بر می داشت مسلما هیچ شباهتی به یک عروس نداشت . ولی صورتش را ارایش غلیظی پوشانده بود که کیمیا فکر می کرد باز برای پوشاندن چین و چروک های عروس خانم چهل و چند ساله کافی نبود و با هر خنده عروس خانم هزاران چین و چروک چون چاله های عمیق از هر گوشه ی صورتش سر بر می اورد و لب هایش با ان رژ لب سرخ اتشین به پهنای تمام صورتش باز می شد."واقعا سلیقه عمو نادر نادر بود."
وقتی عروس و داماد مقابل میز ان ها قرار گرفتند عمو نادر پیش از همه دست کیمیا را گرفت.او را به سوی خود کشید و رو به همسرش گفت:
_اینم کیمیا برادر زاده بسیار عزیز من ... کیمیا جان همسرم ایزابل .
عروس خانم یکی از همان لبخند های خوفناکش را نثار کیمیا کرد و با لهجه بسیار وحشتناکی گفت:
- خوشوقتم عزیزم .
کیمیا با سر از ان ها تشکر کرد و ارزوی خوشبختی نمود.بعد در حالی که به صحبت های او و بقیه گوش می کرد به نظرش رسید  برعکس ان چه پیش از این عمو گفته بود زبان فارسی ایزابل نه تنها خوب نبود بلکه افتضاح هم بود.بیچاره زبان فارسی.
عروس و داماد پس از ان که عروس خانم چندین بار خواهرزاده اش را بوسید از کنار میز ان ها رد شدند .کیمیا اهسته از فتانه پرسید:
-مگه عمو نگفته بود خانمش ایرانیه ...؟مادر بزرگشون ایرانی بوده.
فتانه شانه هایش را بالا انداخت و پا سخ داد:
- چه میدونم .اینا که همه اسماشون خارجیه.
کیمیا زیر چشمی نگاهی به رابین انداخت و گفت:

-اینم که صلیب گردنشه...چه جور مسلمونیه؟!اون موقع که عمو زنگ می زد خونه ما و بابا  مخالفت می کرد می گفت دختره ایرانیه .مسلمونه و از این حرفا .حالا چطور شده؟
_ کیمیا تو راستی  حرفای عمو نادر رو باور می کنی؟مگه نگفته بود یه فارسی حرف میزنه که نگو ؟این قدر خوشگله که حساب نداره؟پس کو؟چرا به چشم ما نمیاد؟می دونی  به  نظر من اگه خواهرزاده اش رو می گرفت خیلی بهتر از خودش بود.
کیمیا با تعجب به فتانه نگاه کرد و گفت:
- خواهرزاده اش دیگه کیه؟      
فتانه به رابین اشاره کرد و گفت:
_خب این دیگه...ترو خدا نگاش کن عین عروسکه.پسر به این قشنگی دیده بودی؟
کیمیا در حالی که نمی توانست خنده اش را مهار کند گفت:
- خجالت بکش فتانه !حالام دیر نشده عموت که عرضه نداشت شما ها اقدام کنید.
فتانه با چشم به الهام اشاره کرد و گفت:
_ اگه فرصت بدن چشم.


کیمیا باز به خنده افتاد و در همان حال نگاهش با نگاه رابین که بچه ها دسته جمعی سرش ریخته بودند و دستش می انداختند تلاقی کرد .او واقعا بیش تر به پسر بچه ها شباهت داشت تا مردان.نگاهش ساده و بی الایش بود و خنده هایش از ته دل و کودکانه و با شیطنت خاصی از پس همه بچه ها بر می امد.کیمیا با ان که از او خوشش امده بود ولی هر بار که او دوشیزه خانم صدایش می کرد دلش می خواست با مشت به فرق سرش بکوبد.ضمن ان که باید اعتراف می کرد زبان فارسی او واقعا بهتر از خاله اش بود.
ارنج فتانه را که روی پهلو خود حس کرد سرش را به طرف او خم کرد.فتانه اهسته گفت:
_ بیا یه خورده از این اطلاعات بگیریم.
کیمیا خنده ای کرد و پاسخ داد:
-حالا که کار از کار گذشته .اطلاعات به چه دردی می خوره؟
_باشه از هیچی که بهتره .بذار سر از کار این عمو نادر در بیاریم
کیمیا بلخندی زد و گفت :
- عجب شیطونی هستی.خیلی خب بگیریم.

فتانه چشمکی زد و رو به رابین پرسید:
- اقا رابین شما تا حالا ایران اومده بودید؟
رابین کاملا به طرف ان ها برگشت اما به جای ان که به فتانه نگاه کند به کیمیا نگاه    کرد.طوری که کیمیا تصور کرد صدای فتانه را با او اشتباه گرفته .اما برعکس تصورش وقتی رابین لب باز کرد نگاهش را به فتانه دوخت و گفت:
_بله یک بار با دوستام اومدم .
فتانه سری تکان داد و این بار پرسید :
- هیچ شده دلتون برای این جا  تنگ بشه؟
رابین لحظه ای با تعجب به فتانه نگاه کرد و گفت:
_باید برای این جا دلتنگی می کردم؟
- خب اره .هر چی باشه ریشه خونواده شما تو این کشوره.
رابین این بار با تعجب بیش تری به فتانه نگاه کرد و پس از لحظه ای مکث که به اعتقاد کیمیا صرف جمله بندی فارسی شد گفت :
_کی یه همچین حرفی زده؟
به جای فتانه الهام پرسید:
- مگه مادر بزرگ شما ایرانی نیست؟
رابین خنده  بلندی کرد و بعد چند بار سرش را تکان داد  و قاطعانه پاسخ داد:
_نه!
بچه ها با تعجب به یکدیگر نگاه کردند و فتانه دوباره پرسید:
- جدی میگید؟
_بله کاملا.مادر بزرگ من ایرانی نبود.اما پدر بزرگم مدتی در ایران کار می کرده برای همین هم خاله ایزابل در ایران متولد شده .فقط همین.
خشایار نگاهی به کیمیا کرد و با خنده گفت:
_دختر دایی جان!معنی ایرانی بودن هم فهمیدیم.
کیمیا با بی تفاوتی شانه بالا انداخت و الهام در حالی که از جا بر می خاست گفت:
- خیلی خب بچه ها حالا که وقت این حرفا نیست.
بعد رو به رابین کرد و ادامه داد:
-خب شاید شما ایرانی نباشین ولی مسلما به رقص ایرانی علاقه دارین ...پس بهتره که بلند شین.
رابین سری تکان داد وبا لبخند گفت:

_ معذرت می خوام خانم .من با رقص فارسی اشنایی ندارم ولی تماشا کردن خوب بلدم.
الهام خنده ای کرد و گفت:
- قبوله ولی بعد نوبت شماست .غیر فارسی هم باشه پذیرفته میشه.
رابین باز لبخند زد و الهام  خیلی زود بچه هارا از صندلی هایشان جدا کرد .وقتی به کیمیا رسید نیشخندی زد و گفت :
_بلند شو خانم شما که دیگه ازادی.
کیمیا با خشم نگاهش کرد و پاسخی نداد.خشایار پا درمیانی کرد وگفت:
_ دختر دایی افتخار نمیدی؟
کیمیا نگاهی به خشایار و نگاهی به الهام کرد و گفت:
- من فعلا قصد ندارم ازادیمو جشن بگیرم.
الهام وقیحانه باز گفت:
- ولی من شنیدم اردلان جشن گرفته .اونم تو هیلتون.
کیمیا احساس کرد قلبش در تماس با اهن مذاب به سوزشی  دردناک افتاد.با این حال با زحمت بسیار بر خود مسلط شد و پاسخ داد:
- منم گذاشتم برای زمانی که یه زوج خوش قیافه فرانسوی پیدا کردم.
خشایار با تعجب به کیمیا نگاه کرد ولی او با بی تفاوتی از هردوی انها روی گرداند.اما الهام که ظاهرا دست بردار نبود دوباره گفت:
_ا...پس بیخود نیست که می خوای تشریف ببری سوربن.می خوای ازادانه دنبال الن دلن بگردی.
کیمیا با خشم دندانهایش را به هم سایید ولی قبل از ان که پاسخی بدهد صدای رابین افکارش را در هم ریخت:
_ کی می خواد بره سوربن؟
فتانه بلافاصله پاسخ داد:
- کیمیا خانم.دانشجوی ترم اینده ی دانشگاه سوربن.
رابین چند لحظه ای به کیمیا نگاه کرد.بعد لبخندی پر شیطنت زد و نگاهش را از او گرداند.کیمیا که اصلا متوجه منظور رابین نشده بود با تعجب به او نگاه کرد.ولی او هیچ عکس العمل دیگری از خود نشان نداد.
وقتی بچه ها از میز دور شدند کیمیا جهت صندلی را طوری تغیرر داد که ان ها را نبیند.حالا او رابین و اشکان تنها بودند.رابین خلاف انچه به الهام قول داده بود اصلا تماشاگر خوبی نبود و بی هیچ توجهی به بچه ها با اشکان مشغول به صحبت بود.در همان حال اقای الوند پدر اشکان به میز ان ها نزدیک شد.او با همان نگاه مهربان همیشگی چند جمله ای با کیمیا صحبت کرد و بعد به اشکان گفت:
_بابا پاشو ماشینت رو از سر راه بردار.اقای مرتضوی می خواد بره بیرون کار داره.
اشکان بلافاصله از جا برخاست و با گفتن جمله ی "عذرت می خوام الان برمیگردم"همراه اقای الوند به طرف درباغ رفت .
کیمیا که با رابین تنها مانده بود بلافاصله از جا برخاست و با خود اندیشید "حالا زوده که خاله زنک ها شروع کنن به وراجی"
رابین لحظه ای نگاهش کرد و با لحنی کودکانه پرسید:
_ شما دیگه کجا میرید من تنها میمونم.
کیمیا خنده اش گرفت و پاسخ داد:
- میرم یه تلفن ضروری بزنم.


رابین باز با همان حالت بچه گانه گفت:
_ حالا صبر کن یه نفر بیاد بعد برو.
کیمیا این بار نتوانست خنده اش را مهار کند و در حالی که می خندید بی اختیار نشست و در همان حال گفت:
- خیلی خب مامان میشینم تا تنها نمونی.
رابین لحظه ای متفکرانه به او خیره ماند و بعد گفت:
_ منظورتون از مامان چی بود؟یعنی من مادر شما هستم؟
کیمیا به زحمت خنده اش را فرو داد و گفت:
- نخیر اقا یعنی این که من مادر شما هستم.
این بار رابین با صدای بلند خندید و بعد بی ان که از کیمیا رنجیده باشد پاسخ داد:
_ حالا که این طوره لطفا برای من میوه پوست بکن مادر.
کیمیا با تعجب به او نگاه کرد و پاسخ داد:
- عجب رویی داری بچه امریکایی.
رابین باز هم با صدای بلند خندید و گفت:
_خب پوست نکن.چرا دعوا داری؟امیدوارم سه ترم پشت سر هم تو سوربن مشروط بشی.
کیمیا چشمان گرد شده از تعجبش را به رابین دوخت و گفت:
- تو چی گفتی؟
_هیچی گفتم سه ترم مشروط بشی.
 - واقعا که...
_عصبانی نشو حالا چی میخوای بخونی بچه شرقی؟
- چه کار داری؟
_ بازپرسم.
- ما یه اصطلاح بهتری هم داریم.
رابین لحظه ای متفکرانه به کیمیا نگاه کرد و بعد گفت:
_خودم بلدم.ولی بهتر نیست یکم مودب باشی؟
کیمیا بی اختیار لبخند زد و بعد اهسته گفت:
- معذرت می خوام .راستش فکر نمی کردم فارسی تو این قدر خوب باشه.
رابین که حالا باز همان حالت بی تفاوت را به خود گرفته بود گفت:
_خیلی خب.یادم باشه اگه یه روز یه بچه شرقی رو تو غرب دیدم با فحش هایی که معنیشون رو نمی دونه ازش پذیرایی کنم.
کیمیا باز خندید و گفت:
- گفتم که معذرت می خوام...در ضمن بناست شیمی بخونم .
رابین سری تکان داد و پاسخی نداد و کیمیا از زیر چشم نگاهی به ابی دریایی چشمان او کرد و بی اختیار لبخندی تحسین امیز زد .در همان لحظه صدای رابین به گوشش خورد که گفت:

_ dous fracais pavlez?  (بلدید فرانسه حرف بزنید؟)
کیمیا لحظه ای حیرت زده به او نگاه کرد و بعد گفت:
- اهان فرانسه .اره کلاس میرم.
بعد دوباره با تعجب به رابین نگاه کرد و گفت:
- شما فرانسه بلدید؟
رابین لبخند پر شیطنتی زد و پاسخ داد:
_ نه چندان.
کیمیا شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
- ما که بالاخره نفهمیدیم شما ها کجایی هستیدعمو میگه ایرانی.خودت فرانسه حرف می زنی.خاله ات که جدید ترین نوع زبان فارسی رو حرف میزنه .ما که راستی راستی گیج شدیم.
رابین لبخندی زد و گفت:
_چیه مرموزیم؟می ترسی؟یا شاید هم فارسی حرف زدن ما ناراحتتون کرده؟

- فارسی شما که نه.ولی خاله تون روح همه ادبا و شعرای ایرانی رو از حافظ و سعدی گرفته تا پروین و بهار اشفته می کنه.
رابین خنده ی بلندی سر داد و گفت:
_شما خیلی رک و راحت حرف میزنید .من از جانب خاله به خاطر لهجه افتضاحش از شما معذرت می خوام.تازه خبر ندارید قبل از این مراسم من و عموی شما کلی باهاش تمرین کردیم تا این چهار تا کلمه فارسی رو یاد گرفته .بی استعداده .چه کار کنیم؟
کیمیا سری تکان داد و در همان لحظه چشمش به الهام افتاد که غضب الود به سوی ان ها می امد.لبخندی زد و از جا برخاست.رابین با تعجب به او نگاه کرد و گفت:
_راستی این که می پرسید اهل کجا هستیم خودم هم درست نمیدونم.ولی شناسنامه میگه  متولد بالتیمور هستم.
کیمیا در حالی سعی می کرد بحثش را با رابین قبل از رسیدن الهام تمام کند گفت:
- ممنون.
رابین متعجب نگاهش کرد و پرسید :
_بابت چی؟
کیمیا که تمام حواسش متوجه الهام که چند قدمی بیس تر با او فاصله نداشت بود سرسری گفت:
- همون چیزی که گفتی دیگه.
رابین جهت نگاه کیمیا را دنبال کرد و با خنده معنی داری گفت:
_نترس.انقدر رقصیده که نفس نداره.
کیمیا بی اختیار دوباره نشست و گفت:
- منظورت چیه؟
رابین مو های قشنگ زیتونی رنگش را در هوا تکان داد و گفت:
_هیچی یعنی این که فعلا جنگ فیزیکی صورت نمی گیره.
کیمیا  که از تیزهوشی رابین حیرت کرده بود بی اختیار به رویش لبخند زد.رابین یکی از ابروهایش را به زیبایی بالا انداخت و در حالی که زیبا ترین نگاه هایش را پیشکش کیمیا می کرد پرسید:
- شما خندیدن هم بلدید؟
رسیدن الهام به کنار میز فرصت پاسخ را از کیمیا سلب کرد و او ترجیح داد سکوت کند.الهام همان طور ایستاده نفس زنان گفت:
-  مزاحم که نیستم؟
به جای کیمیا رابین پاسخ داد:
_از نظر من که زیاد نه.
الهام طعنه رابین را نشنیده گرفت و صندلی کنار او را اشغال کرد.کیمیا که در رفتن مردد بود همچنان بر جای نشست.الهام لبخندی به پهنای صورتش زد و گفت:
-خب نظرتون راجع به هنر ایرانی چیه؟
رابین چشمکی به کیمیا زد و گفت:
_عالی بود خانم.واقعا عالی !
الهام نگاه معنا داری به کیمیا کرد و به طعنه گفت:
- البته هنر مند تر از منم این جا هست.منتهی امروز نمی دونم چرا حوصله اش رو نداره.
کیمیا به الهام چشم غره ای رفت ولی رابین با نگاهی تحسین امیز به کیمیا لبخند زد و گفت:
_ فکر می کنم این دیگه از بد شانسی ماست.
کیمیا با عصبانیت پاسخ داد:
- جای شما بودم هر چرندی رو که میشنیدم باور نمی کردم.
رابین متواضعانه لبخندی زد و پاسخ داد:
_ هر چی شما بگید.اگه اصرار دارید باور نکنم خب نمی کنم.
چرا دیگه عصبانی میشید؟

کیمیا  که سعی می کرد بر خود مسلط شود لبخندیزد و پاسخ داد:
- نه عصبانی نیستم.
به جای رابین الهام که از برخورد رابین با کیمیا هم شاکی بود پاسخ داد:
- میدونی رابین خان.. دخترعموی من تازگی ها خیلی بد اخلاق شده.البته نه با همه...تا جایی که من میدونم امشب هم به این مجلس زورکی اومده.از وقتی پذیرش دانشگاه رو گرفته خیلی کلاسش رفته بالا.دیگه هیچ کس رو تحویل نمی گیره.
کیمیا با عصبانیت به الهام نگاه کرد ولی او بی اعتنا ادامه داد:
- عمو جان میگه کیمیا می خواد بره نتردام راهبه بشه.
رابین با تعجب به کیمیا نگاه کرد و گفت:
_مگه شما هم راهبه میشید؟
قبل از ان که کیمیا پاسخی بدهد الهام گفت:
- نه به اون نحو که شما فکر می کنید.منظورم اینه که می خواد ترک دنیا کنه.شما باورتون میشه اونم تو یه کشور ازاد بدون مزاحم....
کیمیا که تحملش را از دست داده بود با عصبانیت تقریبا فریاد کشید:
- ساکت شو.به تو هیچ ربطی نداره که من می خوام چه کار کنم.من برای خودم زندگی می کنم.
و بعد از جا بلند شد.الهام خنده ای کرد و گفت:
- چی شده؟چرا عصبانی شدی؟باهات شوخی کردم.بی جنبه واقعا که...میدونی کیمیا بهت برنخوره ولی با این اخلاقی که تو داری اگه منم جای اردلان بودم  همون کاری رو می کردم که اون کرد.
بغض راه گلوی کیمیا را سد کرد.نگاهش را هاله ای از غمدر خود گرفت و بی انکه پاسخی بدهد از میز انها دور شد.

 
 *******
- گوش کن کاوه جان !تو بهتره برای زندگی خودت تصمیم بگیری و به دیگران هم کاری نداشته باشی.من به اندازه کافی برای  خانواده ام فداکاری کردم.بهتره به جای نصیحت کردن من دست اون شازده خانوم رو بگیری و سری به خانوادت بزنی.تو اگه واقعا تا این حد نگران اونا هستی احداقل نه سالی یکبار دوسال یکبار بهشون سر بزن .
_من این جا گرفتارم دختر.تو که اون جا هستی ولشون نکن برو.تو نمی دونی مادر و پدرمون چقدر ناراحتن.حق هم دارن اگه تو بری حسابی تنها میشن.
- خب این که مشکل بزرگی نیست اقا.تا حالا من پیششون بودم حالا تو بیا.
_این چه حرفیه؟خودت بهتر میدونی که من نمی تونم بیام.من این جا خونه زندگی دارم.تو که بی خود و بی جهت می خوای خودت رو اواره کنی این کار رو نکن.تو چطور می خوای چند سال تک و تنها تو یه مملکت غریب زندگی کنی؟اصلا رفتن تو به فرانسه درست نیست.من اگه جای پدر بودم هیچ وقت این اجازه رو بهت نمی دادم.
کیمیا با عصبانیت فریاد کشید:
- اولا من از کسی اجازه نگرفتم که بخواد بده یا نده.ثانیا چطور واسه خودت خوب بود واسه من ایراد داره.


_تو چرا نمیفهمی؟واسه من این چیزا عیب نیست.من مردم ولی تو یه زنی.اونم یه زن مطلقه.
چشمان کیمیا برای لحظه ای سیاهی رفت.بالاخره از ان چه می ترسید به سرش امد و این جمله شوم را شنید.چقدر شکیبایی کرده بود که این جمله را نشنود.ولی حالا...لرزش محسوسی لب هایش را به حرکت در اورد و نگاهش رنگی از غم به خود گرفت.تمام خشمش را در صدایش جمع کرد و بر سر برادرش فریاد کشید:
- لطفا خفه شو ! لازم نکرده برای من تصمیم بگیری.مردی به جنسیت نیست به غیرته که تو نداری.
صدای کاوه از ان سوی خط بلند شد:
_چرا عصبانی میشی خواهر؟من...من که منظوری نداشتم.برای خودت میگم.فردا مردم برات هزار جور حرف در میارن.میگن ازاد شد رفت پی عیاشی...
کیمیا با عصبانیت سخن کاوه را قطع کرد و فریاد کشید:
- گفتم خفه شو.
و بعد گوشی را محکم روی دستگاه کوبید.سعی کرد بغضش را مهار کند.خودش را روی میز تلفن رها کرد و چشمانش را محکم به روی هم فشرد.در همان حال صدای باز شدن در را شنید
اما حوصله باز کردن چشم هایش را نداشت.از صدای پاها ورود مادرش را تشخیص داد ولی باز هم بی صدا به همان حال باقی ماند.صدای گام های مادر لحظه به لحظه نزدیک تر میشد و بالاخره دست های نوازشگر او را روی مو هایش احساس کرد.چشم های پر از اشکش را لحظه ای از هم گشود.نگاهش را به مادر دوخت و اهسته زمزمه کرد:
- مادر یعنی من واقعا یه زن مطلقه هستم؟
مادر او را در اغوش کشید و پاسخ داد:
_به حرف های کاوه گوش نکن.اون عقل درست و حسابی نداره.تو نباید از دستش ناراحت بشی.
کیمیا نگاه پر درد مادر را که دید به زحمت لبخندی زد و گفت:
- ولی حق با اونه مادر.کاوه همون حرفایی رو زد که همه پشت سرم میزنن.حتی گاهی جلوی روم هم با گوشه کنایه می گن.مادر چرا باید سرنوشت من این طوری بشه؟
اختر خانم به زحمت بغضش را فرو داد و با لبخندی اندوهناک پاسخ داد:
_نگران نباش عزیزم.همه چیز درست میشه.من اطمینان دارم.فقط باید یه کم حوصله کنی .وقتی از این جا بری کم کم همه چیز یادت میره.تو دختر مقاومی هستی این طور نیست؟من مطمئنم که این مشکلات کوچیک هیچ وقت نمی تونه شیر زنه منو از پا در بیاره.بهم بگو دخترم...بگو که من درست می گم.بگو که تو می تونی از پس مشکلات بر بیای.
کیمیا لحظه ای به چشمان نگران و منتظر مادر خیره ماند و بعد گفت:
- اره مادر مطمئن باشید.حق با شماست.به زودی همه چیز درست میشه.هیچ کس نمیتونه گریه منو ببینه.
اختر خانم لبخندی از روی رضایت زد و گفت:
_افرین دخترم تو باعث افتخار من هستی.
کیمیا غصه دار پرسید:
- مادر از این که می خوام ترکت کنم از من دلخوری؟

_نه عزیزم.تو اون کاری رو بکن که فکر می کنی درسته.اصلا هم به این چیزا فکر نکن.من و پدرت به نبودن تو هم مثل نبودن کاوه عادت می کنیم.من به انتظار اون روز که دخترم خانم مهندس بشه و برگرده و دهن همه حرف مفت زنهای فامیل رو ببنده جلوی همین پنجره میشینم و منتظر می مونم تا ببینم دخترم کی چمدون به دست با یه مدرک مهندسی با درجه عالی تو این کوچه دوباره پیداش میشه.
کیمیا چند لحظه ای به مادر خیره ماند و بعد اهسته زمزمه کرد:
-مطمئن باشید مادر .مادر قول میدم شما رو به ارزوتون برسونم و سربلندتون کنم.
مادر باز دستی به مو های دخترش کشید و گفت:
_من به تو اطمینان دارم عزیزم.ولی تو هم باید من و پدرت رو ببخشی.ما ندونسته ونا خواسته زندگی تو رو سیاه کردیم.باور کن دخترم که هیچ کدوم از ما نمی خواستیم که این اتفاق پیش بیاد و حالا که داری از این جا میری دلم میخواد یه زندگی تازه رو شروع کنی.بدون عذاب و ناراحتی چیز هایی که این جا داشتی و از دست دادی....تو که ما رو می بخشی نه؟
کیمیا به نشانه تایید سر تکان داد و مادر دو باره گفت:
_افرین عزیز دلم.اینم یادت باشه که پدرت به هر حال یع پدره.هر چند که درمورد زندگی تو مرتکب اشتباه بزرگی شد و شاید برای همینم هست که این بار در مقابلت سکوت کرده تا اون کاری رو که به نظرت درست میاد انجام بدی.رفتن تو برای من و پدرت اسون نیست.مات ارزو داشتیم که تو این جا در نزدیکی ما زندگی کنی و ما شادی در اغوش کشیدن نوه هامون رو حتی برای یک بار هم که شده تو زندگی احساس کنیم .ولی ظاهرا سرنوشت خواب های دیگه ای برای ما دیده.ما هم قصد کردیم تسلیم اون چیزی که پیش میاد بشیم.دختر قشنگم ! دعای خیر من و پدرت همیشه با توئه و همین برای موفقیت تو کافیه فقط سعی کن عاقل باشی و خودت رو خیلی عذاب ندی.مطمئن باش ما همه  ترو دوست داریم خیلی بیش تر از همیشه.
ما به روح بزرگ تو وقدرت تحملت افتخار می کنیم.حتی کاوه هم در مورد تو همین نظر رو داره.تو پیروز این میدون هستی من بهت قول میدم.
کیمیا ناباورانه به مادر نگاه کرد ولی دلش نیامد با او مخالفت کند.لبخندی زد و گفت:
- من تمام سعی ام رو می کنم.
_ افرین دخترم.دلم می خواد کاری کنی که اردلان و خونوادش به خاطر از دست دادن گوهری مثل تو تا اخر عمر حسرت بخورن. دلم می خواد همه بفهمن دختر من یه شیرزن واقعیه.
کیمیا دلسوزانه اشک های مادر را پاک کرد و در دل گفت:"بیچاره مادر! چقدر به خاطر من باید اشک بریزه"و بعد سعی کرد حالتی بی تفاوت و شاد به خود بگیرد و در همان حال گفت:
- خانم ببخشید.میگن رسم نیست پشت سر مسافر گریه کنی شگون نداره.


مادر بار دیگر کیمیا را در اغوش کشید و گفت:
_ مادر فدای این مسافر چشم سیاه.
کیمیا لبخندی زد و از جا برخاست.مادر گفت:
_ من که هر چی به ذهنم می رسید چپوندم تو چمدونای تو.خودت چیز دیگه ای تو نظرت نیست؟
- نه مادر جون.باور کن اون جا قحطی نیومده.همه چیز هست.
_میدونم هست ولی به خوبی این جا نیست.
- باشه دست شما درد نکنه .ولی ترو خدا خیلی خودتون رو به زحمت نندازین.
_ نه مادر جون.چه زحمتی؟واسه تو نکنم واسه کی بکنم؟من که غیر از تو کسی رو ندارم.
کیمیا نگاهی به اسمان ابری چشمان مادر کرد و گفت:
- ترو خدا دوباره شروع نکن مامان.کم کم داری از رفتن پشیمونم می کنی ها.
اختر خانم به زحمت خنده ای کرد و پاسخ داد:
_بی خود می کنی.تو باید بری و با یه دنیا افتخار برگردی.
کیمیا نزدیک مادر امد با خنده گفت:
- به شرط این که شما این قدر بی تابی نکنی.ا
اختر خانم به سختی بغضش را فروخورد و گفت:
_من و بی تابی؟حرفا میزنی کیمیا ها؟خانم مهندس! من که گفتم کلی به رفتن تو امید بستم پس دیگه از این حرفا نزن.این فکر ها رو هم دور بریز.
کیمیا لحظه ای به چشمان مادر خیره شد و با خود اندیشید"چشمان همه ی مادر ها وقتی دروغ می گویند این حالت را به خود می گیرند."
مادر که خیره خیره به کیمیا نگاه می کرد با نعجب پرسید:
_چیه چرا این جوری منو نگاه می کنی؟
- علت خاصی نداره.فقط می خوام سیر نگاهتون کنم.ایرادی داره؟
مادر در حالی که از جا بر می خواست لبخندی زد وگفت:
_ایرادی نداره دختر کوچولوی احساساتی.
کیمیا به طرف مادر برگشت.لبخندی زد وگفت:
- بهم قول بدید وقتی من این جا نیستم خیلی خودتون رو اذیت نکنید.باشه؟
_باشه عزیزم.ولی در مقابل دلم می خواد تو هم به من قول بدی که مواظب خودت باشی.
- منم قول میدم مادر جون.شما اصلا نگران نباشید.
مادر برای پنهان کردن اشک هایش از کیمیا روی گرداند و به سوی در اتاق رفت و د رهمان حال گفت:
_زرشک و زعفرون و سبزی خشک برات گذاشتم.چهار مغز هم یه کیسه برات پر کردم ولی نبات یادم رفته.برم بذارم نکنه اون جا سردیت بشه.
کیمیا در حالی که خروج مادر رو نگاه می کرد با صدای بلند خندید و گفت:
این همه سال توی تهرون سردیم نشده.حالا حتما اون جا سردیم میشه.
مادر از بیرون در با صدای بلند پاسخ داد:
_ کار از محکم کاری عیب نمی کنه.
و در همان حال اندیشید این بدترین زمانی است که ممکن است دختری خانواده اش را ترک کند.از متارکه پرجنجال او و شوهرش فقط چند ماه می گشذت و مادر احساس می کرد دختر جوانش هنوز به پرستاری روحی و جسمی نیاز دارد.


با این حال بی هیچ اعتراضی صبورانه خود را به دست بیرحم تقدیر سپرده بود...

تا ان جا که به یاد داشت واژه مسافر همیشه در ذهنش بازتاب غریبی ایجاد می کرد ولی اکنون که به خودش اطلاق می کند معنای تازه تری می یافت .او اکنون مسافر راهی ناشناخته بود  و سفر برایش معنایی جز گریز نداشت.گرچه نمی دانست از چه کسی یا چه چیزی می گریزد

ولی خوب می دانست که توان گریز از خود را ندارد.چشمانش با برق ستارگان اسمان پر ستاره ان شب پیوند خورده بود و نگاهش لحظه ای از ان جدا نمی شد.در وجودش غوغایی بر پا بود.غوغایی که ظاهر رنگ پریده و مضطربش حتی یک هزارم ان هم نبود.دست هایش را در هم قلاب کرد و باز همان احساس عجیب دلهوره چون خوره به وجودش یورش برد.به زحمت نگاهش را از اسمان گرفت وبه چهره ساکت و غمگین مادر دوخت .لبخند تلخی زد وگفت:
- چرا ساکتین ؟نصیحتاتون ته کشیده؟دیگه سفارشی چیزی ندارین؟
مادر با تمام وجود سعی کرد لبخند بزند و بعد اهسته گفت:
_چرا مادر یه دریا حرف دارم.فقط نمی دونم چه جوری بگم.
و بعد دستش را دور گردن  دختر انداخت او را به سوی خود کشید و به سینه فشرد و در حالی که سعی می کرد بغضش را پنهان سازد در گوش او زمزمه کرد:
_ خیلی زود همه چیز برات عاد ی میشه.گذشته های تلخ رو فراموش می کنی.تا چشم رو هم بذاری درست تموم شده و برگشتی ایران.
و بعد چانه کیمیا را بالا کشید و در حالی که پوستش را نوازش می داد گفت:
_ تو که بر می گردی مگه نه؟
کیمیا چشمان اشکالودش را به مادر دوخت.چند بار پیاپی سرش را تکان داد و گفت:
- معلومه که بر می گردم.
پدر از داخل اینه نگاهی به مادر و دختر کرد و در حالی که سعی می کرد لحنی عادی به صدایش بدهد گفت:
_ اگه مشکلی برات پیش اومد بهمون زنگ بزن.حواست باشه ادرس اقای توکلی رو گم نکنی ها.توکلی از دوستای خیلی خوب منه.هر کاری اتز دستش بر بیاد برات انجام میده .هر وقت هم که تونستی بیا و بهمون سر بزن.فکر هزینه رفت و امدت هم نباش.
کیمیا در اینه نگاه غم الود پدر را دید.لبخندی اطمینان بخش زد و گفت:
- خیالتون راحت باشه که من از شما فرار نمی کنم.میرم که درس بخونم.هر وقت هم که تونستم بهتون سر می زنم.
کمال نگاهی از سر تاباوری به دخترش کرد و گفت:
_ ما فقط خوشبختی تو رو می خوایم .گرچه تو بعد از اشتباه بزرگی که من در مورد ازدواجت با اردلان مرتکب شدم دیگه به من به چشم یه پدر نگاه نمی کنی ولی برای من تو هنوز دختر گلم هستی.یکی یه دونه و عزیز.
کیمیا پاسخی نداد ولی لحظه ای بعد صدای گریه پدر در فضای بسته ماشین پیچید.



کیمیا دستش را روی شانه او گذاشت و در حالی که شانه اش را می فشرد گفت:

- ترو خدا گریه نکن بابا.

_نه دخترم.اجازه بده گریه کنم.چندین ماهه که این بغض لعنتی تو گلوم مونده.حالا بذار به بهونه رفتن تو هم که شده عقده هامو خالی کنم.

کیمیا اهسته گفت:

- من از شما دلخور نیستم.

کمال در میان گریه به تلخی لبخند زد و گفت:

_ میدونم دخترم.روح تو بزرگ تر از اونه که نبخشی ولی من هرگز خودمو نمی بخشم.چطور می تونم فراموش کنم که زندگی تنها دخترم رو با ندونم کاری تباه کردم.

کیمیا لبخندی از سر بی تفاوتی زد و پاسخ داد:

- این چه حرفیه ؟منتو اون زندگی چیزی نداشتم که از دست بدم.الان هم میرم که یه زندگی تازه رو بسازم.مسبب بدبختی منم هیچ کس نیست جز تقدیر شومم.من هیچ گله ای از هیچ کس ندارم.نه از اردلان نه از شما و نه از هیچ کس دیگه.

لحظه ای سکوت برقرار شد .کیمیا برای این که جو خشک حاکم بر جمع را بشکند لبخندی زد و گفت:

- فکر نمی کنم اگه رئیس جمهور بخواد بره یه  کشور دیگه این قدر مشایعت کننده داشته باشه که من دارم.تقریبا همه فامیل اومدن حتی اونایی که چشم دیدن منو ندارن.

مادر خنده ای کرد و پاسخ داد:
_ کور شه هر کی که چشم نداره دختر منو ببینه.

کیمیا خنده بلندی کرد و گفت:

-  مادر از این نفرین ها نکن وگرنه برای برگشتنم نیمی از فامیل با عصای سفید میان فرودگاه.

این بار کمال هم با صدای بلند خندید و گفت:

_اینم فرودگاه.

 

باز سایه هایی از وحشت و اضطرابچشمان مادر را تیره کرد و با صدای لرزان گفت:

_چقدر زود رسیدیم.

- چیه مامان جون؟امید وار بودی دو سه سال تو راه باشیم؟

لحظه ای وحشت و مهر مادری در هم امیخت و اختر نگران و مضطرب بی اختیار پرسید:

_یعنی حالا واقعا تو باید بری؟

همسر و دخترش با تعجب به او نگاه کردند.کمال بلافاصله گفت:

_اختر این حرفا چیه می زنی؟الان که وقت این حرفا نیست.باز شروع کردی؟

مادر که از گفته خود پشیمان شده بود دستپاچه پاسخ داد:

- نه من منظوری نداشتم .همین طور ی گفتم از دهنم پرید.

کیمیا با لبخندی کلام مادر را قطع کرد و گفت:
- عیبی نداره مادر جون.خودت رو ناراحت نکن.

اختر باز با پشیمانی به کیمیا نگاه کرد و دوباره گفت:

_ تا رسیدی اگه سرد بود لباس گرم بپوش.

- چشم مادر جون.با این دفعه شد هزار و صد و بیست و پنج مرتبه.چقدر می گین؟

کمال در حالی داخل پارکینگ فرودگاه می پیچید باخنده گفت:

_ می ترسه یادت بره بابا .هی تاکید می کنه.

- خب من میگم شاید

-- بله مادر جون . می دونم.شما می گید شاید هوا سرد باشه من باید لباس گرم بپوشم .باور کنید می فهمم.

هر سه نفر به خنده افتادند و اختر خانم در حالی که به کیمیا چشم غره می رفت گفت:
_اتیش پاره ور نپریده! حالا دیگه منو مسخره می کنی؟
کیمیا همان طور که می خندید بریده بریده پاسخ داد:
- من غلط کنم شما رو مسخره کنم.
پدر ماشین را خاموش کرد و به طرف کیمیا برگشت و برای لحظه ای به چشمان او خیره شد.کیمیا سرش را پایین انداخت و بدون مکث در ماشین را باز کرد و خارج شد و کنار ماشین منتظر خروج ماد روپدرش ایستاد.در همان لحظه پسر عمه هایش از کنار ان ها رد شدند.اشکان چند بوق ممتد زد و خشایار سرش را از پنجره بیرون اورد و با صدای بلند گفت:
_ زنده باد شاهزاده خانم کیمیا!
کیمیا لبخندی زد و دست تکان داد.اشکان با یک ماشین فاصله از پدر توقف کرد.بعد از ان عمو و احسان خان شوهر خاله ستاره ماشین های خود را پارک کردند و چند لحظه بعد حلقه فامیل وجود مضطرب کیما را چون نگینی در بر گرفت.خشایار و اشکا ن چمدان هایش را روی زمین می کشیدند و امید کیف دستی و ساکش را حمل می کرد.فتانه دسته گلی در دست در کنارش قدم بر می داشت و هر بار که به او نگاه می کرد چشمانش پر اشک می شد و کیمیا را به خنده می انداخت.هیچ وقت فکر نمی کرد که فتانه تا این حد به او علاقه داشته باشد.

وقتی وارد سالن انتظار شدند دیگر زمان چندانی تا ساعت پرواز کیمیا باقی نمانده بود و همه اخرین صحبت هایشان را با عجله به گوشش میخواندند.
_ببین کیمیا برای من فقط عطر های بدون الکل بیار.
کیمیا نگاهی به صورت ظریف و دخترانه اشکان کرد و پاسخداد:
- زنونه یا مردونه؟
اشکان با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت:
دو تاش دیگه.حاج خانم هم سهمی داره.
همه خندیدند و این بار اقای الوند با همان وقار و متانت همیشگی نزدیک کیمیا امد دلجویانه گفت:
_ عمو یه وقت غصه نخوری ها.پاریس عروس شهر های دنیاست.مهد هنر و عشق.سعی کن از فرصتی که داری خوب استفاده کنی.تو پاریس به کسی بد نمی گذره.
کیمیا از سر قدر شناسی سری تکان داد و پاسخی نداد و این بار صدای فتانه توجه هاش را جلب کرد:
_ برای من حتما از کریستین دیور خرید کن.
- دیگه فرمایشی نیست؟
_چرا چرا منم هستم.
- بفرمایید خشایار خان.
_برای من هفته ای یه دونه مک دونالد با سس و نوشابه بفرست.
- چشم شکمو .دیگه چی .امید جان تو بگو.
_ دختر عمو جان برای من در اسرع وقت عطر دلن بفرست.
- پس هیچی .من کار دیگه ندارم.از صبح تا شب برم شانزه لیزه برای شما خرید کنم.بابا شما هم بی زحمت هر چی دم دستت هست بفروش فرانک کن بفرست اون ور.من می خوام سوغاتی بخرم.
همه با صدای بلند خندیدند و پدر گفت:
_الهام جان شما چیزی نمی خوای؟

الهام  لبخند پر کرشمه ای زد و گفت:

_برای امید عطر دلن برای من الن دلن.

باز صدای خنده جمع برخاست.کیمیا لبخندی زد و پاسخ داد:

- نه بابا.مثل این که توقعات داره میره بالا.تا نفر بعدی رئیس جهور فرانسه رو تقاضا نکرده من برم.

در همین لحظه صدای بلند گو ی سالن انتظار شماره پرواز کیما را اعلام کرد و از مسافرین درخواست کرد برای انجام تشریفات گمرکی به سالن مخصوص مراجعه کنند.در یک لحظه نگاه او با نگاه مادر در هم امیخت و رنگ از چهره هر دو پرید.حالتی خاص به دل کیمیا چنگ انداخت و نگاهش را موجی از التهاب پر کرد.باحالتی وحشت زده به صورت تک ت افراد فامیل نگاه کرد وبا تمام وجود سعی کرد حالتی عادی به خود بگیرد.صدای بلندگو گویا فرمان سکوت به جمع ان ها را داه بود.تنها نگاه ها بود که با هم درامیخته و سخن می گفت.بلخره خشایار سکوت را شکست و گفت:

_چیه همه ساکت شدین؟مگه کجا داره میره؟میره سوربن.دور که نیست همین بغله.چشم به هم بزنی بر می گرده.شما ها دیگه زیادی دارید شلوغش می کنید ها.

کمال دستی به پشت کیمیا زد و گفت:

_راست می گه این که غصه نداره.

کیمیا لبخندی زد و به زحمت بغضش را فرو داد.الهام نگاهی به او کرد وگفت:

_ خوش به حالت کاش من جای تو بودم...بابا از عمو کمال یاد بگیر.

عمو بهرام نگاهی با تحسین به کیمیا کرد وگفت:

_ تو هم هر وقت واسه درس خوندن خواستی بری برو ولی واسه قرتی بازی من پول بده نیستم.

الهام پشت چشمی  نازک کرد و گفت:

- اونایی هم که میرن واسه درس خوندن اسمش درسه.قرتی بازی هاشونم می کنن.

 

قبل از ان که کیمیا فرصتی برای پاسخ بیابد بلندگو بار دیگر شماره پروازش را اعلام کرد و کیمیا به ناچار اماده خداحافظی شد.پیش از همه مادرش را بوسید.مادر چند لحظه ای او را در اغوش فشرد و به تلخی و با صدای بلند گریه کرد.گریه مادر ان چنان سوزناک بود که اشک زن عمو ها و خاله را هم دراورد.حتی پسر ها هم پنهانی گوشه مرطوب چشمهایشان را پاک می کردند.بعد نوبت پدر شد.کیمیا به زحمت خود را از اغوش مادر بیرون کشید و چشمان خیسش را به شانه های مردانه پدر فشرد.کمال بی هیچ خجالتی با صدای بلند گریه می کرد.پس از پدر عمو نادر کیمیا را در اغوش کشید و باز هم صدای گریه بلند شد.کیمیا کمی خود را عقب کشید و گفت:

- گوش کنید.نگفتم نیاید فرودگاه؟از خدافظی اشک الود هیچ خوشم نمیاد.دلم نمی خواد وقتی خاطره امروز رو تو ذهنم مرور می کنم یاد اشک های شما بیفتم .ترو خدا بخندید.همه با سرعت اشک هایشان پاک و سعی کردند لبخند بزنند.کیمیا به طرف عمو بهرام رفت با او و سپس عمه ملیحه خداحافظی کرد.

بعد از ان نوبت خاله و زن عمو ها رسید.سپس چند لحظه ای روبه روی اقای الوند و احسان ایستاد و با انها نیز خدافظی کرد و بعد نوبت به جوان ها رسید.ان ها دور کیمیا حلقه زدند.فتانه با وجود توصیه های کیمیا خود را به اغوش او انداخت و با صدای بلند گریه کرد.کیمیا در حالی که او را اهسته نوازش می کرد گفت:

- اروم باش فتانه جون.خواهش می کنم.

فتانه در میان گریه بریده بریده گفت :

_دلم برات خیلی تنگ میشه.

کیمیا لبخندی زد و پاسخ داد:

- منم دلم براتون تنگ میشه.برای همتون.

 

و بعد با پسر عمو ها و پسر عمه ها و بقیه خداحافظی کرد وبه سوی سالن کنترل بلیط حرکت کرد.خشایار هر دو چمدان را به دست گرفت و ساک دستی کیمیا را روی شانه انداخت.کیمیا تشکر کنان گفت:

خودم می برم.

خشایار لبخندی زد گفت:

_ نترس انعام نمی خوام .

و تا محل تحویل چمدان ها همراهش رفت.بقیه مراحل کار در سکوت انجام شد.وقتی خشایار به طرف بقیه برگشت کیمیا به سوی او روی برگرداند و برایش دست تکان داد و بعد از راهروی شیشه ای خارج شد  و داخل ناشین حمل مسافرین گردیدو برای ان که کسی اشک هایش را نبیند پلک هایش را محکم بست و زمانی که چشم باز کرد جلوی پلکان هواپیما بود.

ناگهان به شدت احساس دلتنگی کرد..تمام اشتیاقش برای سفر در یک لحظه از بین رفت و احساس پشیمانی کرد.اصلا او چرا باید می رفت؟دلش می خواست دوان دوان به سوی خانواده اش باز گردد.باز با تردید به پلکان هواپیما نگاه کرد.صدای مردی که پشت سرش ایستاده بود رشته افکارش را از اهم  گسیخت:

_ بفرمایید خانم.

کیمیا شتاب زده نگاهی به صورت تازه اصلاح شده و گوشتی مرد انداخت و پاسخ داد:

- معذرت می خوام .الان.

و بعد به ناچار با بی میلی پله های هواپیما را طی کرد.وقتی روی صندلیش جا گرفت سرش را به پشتی تکیه داد چشمانش را بست و اجازه داد اشک از زیر پلک بسته اش سرازیر شود.

توقف فرودگاه که کامل شد کمربندش را باز کرد.حدود پنج ساعت پرواز پرواز خسته و کلافه اش کرده بود.کیف دستی اش را برداشت و وقتی از جا برخاست از پنجره نگاهی به فرودگاه بزرگ اورلی انداخت و بی اختیار یاد اخرین لحظات در فرودگاه مهراباد افتاد و چشمانش از اشک لبریز شدند.وقتی مقابل در خروجی رسید کریدور متحرکی را دید که به دهانه خروجی هواپیما وصل گردیده بود.اهسته قدم در کریدوری نهاد که انتهای ان به محل بازرسی فرودگاه می رسید برگه پذیرش و پاسپورتش را در دست گرفت.فرمی را هم که در هواپیما گرفته بود و پر کرده بود ضمیمه انها کرد  و به سوی قسمت کنترل گذرنامه به راه افتاد.
 



نوبتش که رسید افسر گمرک که مرد جوانی با صورت اصلاح کرده و لباسی مرتب بود به رویش لبخند زد و گفت:

) Bonsoir-شب به خیر)

کیمیا با تردید به مرد نگاه کرد.این اغاز سفر بود و این بار زبان و لهجه فرانسوی به نظرش هیچ دلچسب نیامد.با بی حوصلگی و حرکت سر پاسخ مامور را داد و مدارکش را به دست او سپرد.مامور گمرک نگاهی به کیمیا و نگاهی به گذرنامه کرد و چند لحظه ای را هم صرف بررسی بقیه مدارک کرد ودر حالی که به کیمیا لبخند می زد  مدارکش را مهر کرد .وقتی انها را تحویل میداد گفت:

) Soyezle bienvena-خوش امدید)

کیمیا تشکر کرد و مدارکش را پس گرفت و به سرعت به سوی قسمت جلوی سالن رفت و منتظر تحویل چمدان هایش از قسمت بار ایستاد.تا نوبت به چمدان های او رسید شاید حدود یک ساعتی طول کشید.انها را که تحویل گرفت به کمک باربری از فرودگاه خارج شد و به سوی تاکسی های مخمصوص فرودگاه رفت.راننده اولین تاکسی با دیدناو جلو امد.ساک دستی و چمدان هایش را گرفت و به سوی اتومبیل بنزی که تابلوی تاکسی روی سقف ان خودنمایی می کرد به راه افتاد.

خیلی سریع چمدان ها را داخل صندوق عقب جا داد و وقتی بر گشت مقصد کیمیا را پرسید.کیمیا در حالی که تمام سعی اش را به کار می برد تا کلمات را با لهجه درست ادا کند کاغذ مچاله شده  در دستش را باز کرد و به ان نگاهی کرد و ادرس را برای راننده بازگو کرد.راننده سری تکان داد و گفت:

- بله مادموازل.

و بعد به را ه افتاد.کیمیا کاملا به طرف پنجره برگشت و به تماشای بیرون مشغول شد.راننده تقریبا با سرعت می راند و کیمیا با تعجب به خیابان های یک شک و ساختمان های شبیه به هم نگاه می کرد و تصور می کرد راننده در یک مسیر به دور خود چرخیده است .ولی بالاخره ماشین متوقف شد و راننده به خیابانی اشاره کرد و گفت:

- این همون خیابونه.

کیمیا به فرانسه دست و پا شکسته شماره ساختمان را گفت.و از افتضاحی لهجه اش تعجب کرد.راننده خیلی زود ساختمان مورد نظر را پیدا و با انگشت به ان اشاره کرد.کیمیا تشکر کنان با سرعت پیاده شد.راننده چمدان ها را مقابل او روی زمین گذاشت و پرسید:

- کمک می خواین ؟

کیمیا لبخندی زد و باز تشکر کرد و پس از پرداخت کرایه و انعام  به راننده به سختی چمدان هایش را به سوی ساختمان  منزل  اقا ی توکلی کشید.چند لحظه ای ایستاد و نگاهی خریادارانه به ساختمان منزل دوست پدر کرد که هیچ تفتوتی با صد ها  خانه داخل  ان خیابان نداشت .

همان نمای قدیمی با پنجره های کوچک که پشت ان ها پر بود از گلدان ها گل .بعد دستش را روی زنگی که نام توکلی رو ی ان نوشته شده بود فشرد



در دل ارزو کرد که منزل صاحبخانه در  طبقه چهارم این ساختمان قدیمی و دودخورده نباشد.چند لحظه بعد صدای مردی را شنید که به فرانسه نه چندان خوب سوال می کرد:
_ کیه؟
کیمیا از همان لحظه اول با اشتیاق به زبان فارسی پاسخ داد:
- سلام اقای توکلی.منم کیمیا دختر اقا کمال .فکر کنم پدر قبلا باهاتون صحبت کرده بود.
صدا دوباره و این بار به فارسی مشتاقانه گفت:
_ سلام خانم خیلی خوش اومدین.بفرمایین بالا.بعد در باز شد. کیمیا لحظه ای به پله های باریک  مقابلش و بعد به چمدان های بزرگ خودش نگاه کرد و با تاسف سر تکان داد .اما هنوز اولین چمدان را از روی زمین برنداشته بود که  سر و کله اقا ی توکلی پیدا شد.کیمیا چند لحظه ای به او نگاه کرد و بی اختیار به یاد پدر افتاد.صورت گرد ومو های سفید و لبخند مهربان اقای توکلی او را شبیه پدر می کرد ولیوقتی به کیمیا نزدیک شد از ان شدت شباهت به میزان قابل توجهی کاسته شد.اقای توکلی چشمانی ریز و روشن داشت .صورتی تازه اصلاح شده و ریش های پروفسوری جوگندمی.کیمیا با حالتی قدر شناسانه به او نگاه کرد  وگفت:
- خیلی زحمت کشیدید .می اومدم خدمتتون.
توکلی خنده ای کرد و گفت:
_ حدس میزدم بارو بنه همراهت باشه.چرا زود تر خبر نکردی بیام فرودگاه؟
- اخه اونجوری دیگه خیلی شرمنده میشدم.همین که مزاحمتون شدم کافیه.
_اختیار داری عزیزم.این حرفا چیه؟خیلی خوش حالمون کردی.
اقای توکلی نگاهی به بار و بنه کیمیا انداخت  و بعد یکی از ساک ها را روی شونه انداخ و دو چمدان بزرگتر را به دست گرفت و پرسید:
_ عمو جون تهرون رو بار کردی اوردی؟
کیمیا لبخندی زد و پاسخ داد:
- چی بگم...مادر ها رو که خودتون بهتر میشناسید!
با یاداوری نام مادر باز شدیدا احساس دلتنگی کرد و بی اختیار اشک در چشمانش حلقه زد.اقای توکلی نگاهی پدرانه به او کردو گفت:
_ چیه دخترم؟از همین حالا؟
کیمیا به سرعت گوشه چشمانش را پاک کرد و لبخندی ساختگی زد و گفت:
- نه...نه چیز مهمی نیست.
توکلی باز لبخند زد و گفت:
_می فهمم عزیزم حالا بیا بریم بالا.
کیمیا بی هیچ حرف دیگری پشت سر اقای توکلی به راه افتاد .خوشبختانه اپارتمان اقای توکلی در طبقه دوم قرار داشت و انها ناچار نبودند بیش از این پله های باریک ساختمان را طی کنند.
اقای توکلی وقتی در را باز کرد با صدای بلند گفت:
_ خانم ما اومدیم.مهمون عزیز ما تشریف اوردند.
خانم اقای توکلی که زنی حدودا چهل و پنج شش ساله به نظرمی امد بلافاصله به استقبال ان دو امد و با لبخندی گرم و صمیمی کیمیا را دراغوش کشید و گفت:
_ خوش اومدی دخترم .این جا خونه خودته.بیا بشین حتما خیلی خسته ای.
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : elahesharghi
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه piwcd چیست?