رمان الهه شرقی 8
- نه. رابين حتماً منو مي رسونه.
الين لحظه اي با ترديد به او نگاه كرد و كيميا به خوبي حرفش را از نگاهش درك كرد. حتي الين هم از بازگشت رابين مطمئن نبود. با الين حال كيميا لبخند اطمينان بخشي زد و گفت:
- برو خيالت راحت باشه. من تنها نمي مونم.
كيميا مجدداً به ساعتش نگاه كرد و ببا خود فكر كرد شايد بهتر باشد به توصيه اريكا عمل كند. آن طور كه رابين گفته بود آپارتمان اريكا تا منزل رابين چندان فاصله اي نداشت، اما اكنون بيش از چهل دقيقه از رفتن رابين مي گذشت و هنوز هيچ خبري از او نبود. از جا برخاست و با حالتي بي حوصله چند بار پياپي طول و عرض سالن را طي كرد و در همان حال در ذهنش به دنبال علتي براي تأخير رابين گشت. مسلماً در اين ساعت شب ترافييك نمي توانست عامل تأخير او باشد. تنها چيزي كه ذهن كيميا را به خودش مشغول مي كرد، آخرين كلمات اريكا بود. حالا به طور قطع مي دانست كه خودش بازنده بازي است كه آن شب اريكا قصد انجام آن را داشت. از پله ها ببالا رفت و براي برداشتن لوازمش در اتاق سوم را گشود. خيلي زود وسايلش را جمع و لباسهايش را عوض كرد و لباسهاي جشن را روي تخت، درست همان جايي كه برداشته بود، پرت كرد. از اتاق خارج شد و در را به شدت به هم كوفت و همانطور كه زير لب غر مي زد به طرف پله ها رفت.
درست وقتي كه روي اولين پله ايستاد، چشمش به در نيمه باز اتاقي افتاد و نور سرخرنگي كه از روزنه در به بيرون مي تابيد توجهش را جلب كرد. بي اختيار به سوي در كشيده شد و آن را كاملاً گشود. لحظه اي مكث كرد تا چشمش كاملاً به نور كم اتاق عادت كند. بعد به آرامي داخل اتاق شد، نگاهي به اطرافش انداخت. اينجا مسلماً اتاق خواب رابين بود. اتاق خواب مجلل رابين در اولين نگاه او را مبهوت كرد. روي تخت نشست و با دقت به اطرافش نگاه كرد. درست در بالاي تخت، قاب بزرگي با تصوير يك زن قرار داشت كه كيميا احساس كرد ناخواسته مجذوب نگاه دلنشينش ميشود. چشمان آبي زن و بي قراري نگاهش آنقدر آشنا بود كه بي هيچ شكي مي توانست حدس بزند كه او مادر رابين است. زيبايي و ملاحت زن چنان آشكار بود كه عكس را زنده جلوه مي داد.
كيميا بي اختيار به تصوير زن لبخند زد و نگاه جستجو گرش را به زواياي ديگر اتاق دوخت. روي ميز كنار تخت، چند قاب عكس توجه اش را به خود جلب كرد. دستش را پيش برد و اولين قاب را برداشت و از ديدن تصوير سياه قلم خودش درون قاب ناخودآگاه لبخند زد.
دو قاب بعدي هم تكرار همان تصوير اول به گونه هاي مختلف بود. زير لب زمزمه كرد، ((ديوونه!)). در همان حال دسته اي كاغذ از پشت قابها سر خورد و روي زمين افتاد.
كيميا كاغذها را برداشت و كنجكاوانه آنها را ورق زد. روي هر برگه قسمتي از لباسي طراحي شده بود كه او آن شب به تن داشت و نهايتاً روي آخرين صفحه، تصوير كاملي از لباسش را ديد. روي تمام كاغذها تاريخ نوشته شده بود و كيميا از مقايسه تاريخ اولين طرح با آخرين طرح متوجه شد كه رابين براي طراحي لباسش يك ماه تمام وقت صرف كرده است. در همان حال احساس كرد به تدريج عصبانيتش بابت تأخير رابين فروكش مي كند و ديگر هيچ دلخوري از او ندارد. لبخندي از سر رضايت زد و همانطور كه برمي خاست براي قاب عكس رابين كه از روي ديوار مشتاقانه نگاهش مي كرد شكلك در آورد. اما درست در همان لحظه صدايي غافلگيرش كرد:
- اصلاً اميدوار نبودم منتظرم مونده باشي.
كيميا سرش را بالا آورد و رابين را در آستانه در ديد كه به رويش لبخند مي زد. براي لحظه اي آرزو كرد كه رابين تازه رسيده باشد و بعد در حالي كه به چهره درهم او لبخند مي زد پرسيد:
- رسونديش؟
رابين سر به زير انداخت و با حالتي شرمنده گفت:
- راستش رو بخواي كيميا...
اما قبل از آن كه جمله اش را كامل كند، كيميا نزديكش شد و گفت:
- هيس! خواهش مي كنم هيچي نگو چون اصلاً برام مهم نيست.
رابين معترضانه پاسخ داد:
- اما...
- ديگه اما نداره عزيزم.
رابين در سكوت كيميا را به نشستن دعوت كرد و خود نيز در كنارش روي تخت نشست. كيميا لبخندي زد و گفت:
- من يه عذر خواهي به تو بدهكارم. مطمئنم كه نبايد بدون اجازه مي اومدم تو اتاقت، اما نمي دونم چرا يه مرتبه اين اتاق توجه ام رو جلب كرد.
- تو اين اجازه رو داري كه به همه جاي اين خونه سرك بكشي، اما اگه راستش رو بخواي به جز مادرم كه روحش هميشه تو اين اتاقه، تو اولين زني هستي كه پا توي خلوت اين اتاق ميذاره و مسلماً آخري.
كيميا با تعجب نگاهش كرد و گفت:
- اميدوارم توقع نداشته باشي باور كنم.
رابين لبخندي زد و پاسخ داد:
- هيچ يادت مياد كه من از تو توقعي داشته باشم؟ نه عزيزم، تو مي توني باور نكني درست مثل هميشه.
لحظاتي در سكوت سپري شد. كيميا كه نگاه غمبار رابين را ديد به خنده گفت:
- خيلي خب تو بُردي. من باور كردم.
رابين خنده اي كرد و گفت:
- واقعاً؟
- آره مطمئن باش... من ديگه كم كم بايد برم. مي دوني كه ديرم ميشه.
- ولي من تازه اومدم.
- اين ديگه تقصير من نيست.
- مي دونم، مي دونم ولي باور كن كه تقصير من نبود. نمي دونم اين دختره امشب چش شده بود.
- منن بهش حق مي دم. آخه قضيه از نظر اون خيلي جدي بود. بنابراين حق داشت كه بخواد به هر صورت ممكن تو رو توي آپارتمانش نگه داره.
رابين لحظه اي چهره درهم كشيد و با عصبانيتي ساختگي گفت:
- شما دو نفر خجالت نمي كشين سر من شرط مي بندين؟ نكنه فراموش كردين كه من بيچاره هم آدمم؟
- اين چه حرفيه؟ كي گفته ما سر تو شرط بستيم؟
- بهتره به من دروغ نگي. اريكا خودش همه چيز رو گفت.
كيميا لحظاتي به چشمان تبدار رابين خيره شد و گفت:
- خيلي خب معذرت مي خوام. كافيه؟
- نه عزيزم. اين چه حرفيه؟ نكنه فراموش كردي كه بهت گفتم تو هر حقي روي من داري؟
- حتي حق شرط بندي؟
- آره شيطون. حتي شرط بندي.
نگاه كيميا رنگ تازه اي به خود گرفت و لبهايش به خنده باز شد و ببعد از مكث كوتاهي گفت:
- ببين رابين، تو خودت خوب مي دوني كه من نميتونم شب رو اينجا بمونم و شايد بهتر بود تو، تو آپارتمان همون دوستت مي موندي.
باز اخمهاي رابين درهم رفت و گفت:
- مطمئن باش كه من حالا راجع به تو خيلي چيزها مي دونم و قبل از اين كه برگردم حتي يك لحظه هم فكر نكردم كه تو امشب اينجا مي موني، اما در مورد موندن خونه دوستم... واقعاً برات متأسفم، چون اون امشب از من خواهش كرد كه براي هميشه گورم رو گم كنم. گفت كه ديگه دلش نميخواد هيچوقت چشمش به من بيفته.
بعد با رضايت خنديد و ادامه داد:
- اين آخري بود كيميا. حالا به جز تو ديگه هيچ كس توي زندگي من نيست. من موفق شدم اولين مرحله رو تموم كنم. اين طور نيست؟
كيميا با تعجب نگاهش كرد و گفت:
- تو داري چي مي گي؟ من اصلاً سر در نميارم.
- چرا عزيزم، تو خيلي خوب هم سر در مياري. حالا بگو مرحله بعدي چيه؟
- تو مثل اينكه هنوز عاقل نشدي.
- مرحله بعدي اينه؟ يعني بايد عاقل بشم؟
كيميا به سختي خنده اش را مهار كرد و گفت:
- رابين... رابين به اعتقاد من، تو واقعاً ديوونه اي.
رابين خنده اي كرد و پاسخ داد:
- و اين بده يا خوب؟
اين بار كيميا هم با صداي بلند خنديد، اما خيلي زود خنده روي لبانش خشك شد، چهره اش درهم رفت و نگاهش رنگ غم به خود گرفت و بعد آهسته گفت:
- كاش اينو مي فهميدي كه فاصله بين من و تو بيشتر از اونيه كه با اين چيزا پر بشه.
رابين با حالتي كلافه چند بار سرش را به طرفين تكان داد و گفت:
- من منظورت رو نمي فهمم. تو هر كاري كه بگي من مي كنم. درست مثل اين دفعه. خودت خوب مي دوني كه من از عهده اش بر ميام. فقط بگو بايد چه كار كنم؟
- صبر... صبر.
رابين از جا برخاست و با درماندگي مقابل كيميا زانو زد و گفت:
- چرا و تا كي؟
- رابين خواهش مي كنم. تو بهتر از اين حرفي براي گفتن نداري؟
رابين پاسخي نداد. كيميا دوباره گفت:
- چرا ساكتي؟ يه چيزي بگو.
- تو بگو.
- باشه، من مي گم. به نظر من تو ميزبان فوقالعاده اي هستي و ...
من واقعاً نمي دونم با چه زبوني بايد از اين همه لطفي كه امشب به من كردي تشكر كنم.
- ادامه نده... ادامه نده الهه ي من. اگه بنا بود كه تمام كوههاي دنيا رو هم جا به جا كنم و در نهايت تو رو توي اون لباس و با اون چهره آسموني ببينم، مطمئن باش كه قبول ميكردم.
- اينقدر شلوغش نكن پسر خوب. برام واقعاً عجيبه كه تو با داشتن دختري به زيبايي اريكا باز هم از زيبايي كسي تعريف كني. اون امشب واقعاً معركه بود رابين، معركه.
رابين خنده اي كرد و گفت:
- من كه چيز خاصي نديدم.
- مطمئنم كه داري دروغ مي گي.
- نه باور كن كه راست مي گم عروسك من.
كيميا باز با ناباوري نگاهش كرد ولي پاسخي نداد. رابين همان طور كه در سكوت تماشايش مي كرد آرام گفت:
- فكر نمي كردم قدرت برداشتن اون روبند رو از روي صورتت داشته باشم. وقتي برش داشتم ميترسيدم ببه صورتت نگاه كنم. فكر مي كردم حتماً برق چشمات خاكسترم مي كنه. اما حالا با خيال راحت مي تونم نگاهت كنم و خاكستر بشم.
- نه خواهش مي كنم اين كار رو نكن چون اون وقت ديگه كسي نيست تا متو برسونه سيته.
- بايد خدا رو شكر كنم كه ماشين نداري وگرنه حتماً همين الان به مرگ من رضايت مي دادي. الهه ي من هنوزم عاشق عذاب دادنمه؟
- چرا اين فكر رو مي كني؟
- تو مي دوني بعضي از دوستاي من كه ميدونن من، تو رو الهه صدا مي كنم، مي گن تو چه جور الهه اي هستي؟
- نه. از كجا بايد بدونم؟
- دوستاي من اسم تو رو گذاشتن الهه ي عذاب.
كيميا خنده بلندي كرد و پاسخ داد:
- همه اينا تقصير توئه. تو با اون كارات.
- كاراي من يا كاراي تو؟
- اَه... ديدي گفتم تقصير توئه. همين حالا هم داري منو محكوم مي كني، مثل هميشه.
- محكوميت اصلاً واژه مناسبي نيست. كيميا، براي من تو يه الهه اي و برعكس دوستام، من معني اين كلمه رو خوب مي دونم و براي همينم هيچ وقت اعتراضي به حرفا و كاراي تو ندارم. كيميا منو ببين و باور كن كه همه چيز تغيير كرده. انقدر زياد كه اگه تو بخواي امشب توي اين اتاق تا سحر پيش من بموني، من نمي پذيرم، چون نمي تونم به خودم اينقدر اطمينان كنم كه قدرتشو داشته باشم به حريم مقدس الهه ام تجاوز نكنم.
- تو واقعاً نمي خواي بذاري من امشب اينجا بمونم؟
- نه امشب و نه هيچ شب ديگه اي.
كيميا ناباورانه به رابين نگاه كرد. آبي چشمانش، صداقت گفتارش را فرياد مي كشيد، اما نگاهش همچنان تبدار و پر تمنا بود و گويا كيميا را بر سر زيباترين دو راهي زندگي اش مردد مي كرد.
چند مرتبه می پرسی دیگه چه خبر ؟بناست خبری باشه و من بی اطلاعم؟خوام خودت بگي كيميا.
- چي رو؟ اين كه به زودي رئيس جمهور فرانسه مي شم؟
- چرند نگو كيميا. حرفهايي رو كه بايد بزني بگو.
- من فكر نمي كنم حرف خاصي باشه... اگه مي خواي چيزي رو بدوني بهتره خيلي راحت بپرسي.
- من فقط مي خوام بدونم اونجا چه خبره.
- اَه... ديوونه ام كردي. درست حرف بزن ببينم چي مي گي.
- تازگي خبراي جديدي شنيدم.
- مثلاً؟
- شنيدم سركار خانم سرتون خيلي شلوغه.
- فلسفه نباف... برو سر اصل مطلب.
- كيميا تو داري چه كاري مي كني؟ خودت ميفهمي؟
- نه.
- آره مطمئن بودم كه نمي فهمي.
- اوني كه من نمي فهمم اينه كه تو چي ميگي.
- من مي گم چرا ما بايد آخرين نفراتي باشيم كه اين حرفا رو مي شنويم؟ اصلاً بگو ببينم مگه تو يادت رفته كه به اردلان بيچاره چه قولي دادي؟
- من؟!
- بله خانم. اين آقا رو اينجا كاشتي رفتي اون سر دنيا معلوم نيست داري چه كاري ميكني.
- دارم درس مي خونم. اينو تا حالا نفهميدي؟
- درس؟! ولي من چيزاي ديگه اي شنيدم.
- مثل بچه آدم بگو چي شنيدي تا منم جوابت رو بدم. باور كن من از هيچي خبر ندارم.
- واقعاً؟ ولي من فكر مي كنم اين طور نباشه. مي گن تمام قوم و خويش اين پسره هم خبر دارن.
- پسره كيه؟ از چي خبر دارن؟
- از عمو نادر بپرس پسره كيه.
چيزي در وجود كيميا شكست. احساس كرد ضربان قلبش تصاعدي افزايش مي يابد. با اين حال سعي كرد عادي صحبت كند. براي همين با بي خيالي پاسخ داد:
- عمو نادر غلط كرد.
- جدي؟ تو چي خيال كردي كيميا؟ تصور كردي با يه بچه طرفي؟ به نظر تو ما اينقدر احمقيم؟
- چرند نگو كاوه.
- گوش كم كيميا، پدر مي خواد كه تو هر چه سريعتر برگردي.
- خب...
- خب نداره ديگه. اگه براي جمع كردن وسايلت احتياج به كمك داري من و اردلان مياييم.
- لطف عالي زياد. بنده نيازي به كمك شما ندارم.
- ببين مثل دختراي خوب هر چه سريعتر لوازمت رو جمع كن، كاراتو انجام بده و بيا كه اينجا كلي كار داريم.
- امر ديگه اي نداريد؟
- كيميا تو داري منو مسخره مي كني؟
- ارزش مسخره كردن رو داري؟
لحظه اي سكوت برقرار شد و اين بار كاوه عصبي غريد:
- مثل اينكه تو قصد نداري با من كنار بياي. باشه خودت مي دوني و بابا.
- حالا بهتره تو گوش كني كاوه. بيخود منو تهديد نكن. من هنوز درسم تموم نشده و تا وقتي هم كه تموم نشه قصد ندارم برگردم تهران. نه تو، نه پدر و نه هيچكس ديگه اي هم نمي تونه منو وادار كنه كاري رو كه نمي خوام انجام بدم... تازه اونوقت هم اگه دلم بخواد برميگردم و اگه نخوام همين جا مي مونم و كار مي كنم.
- تو داري شوخي مي كني، اينطور نيست؟
- به نظر تو، من آدم شوخي هستم؟
- نمي دونم چي بگم. اما لازمه بدوني كه ......
- نمي دونم چي بگم. اما لازمه بدوني كه عمو جونت داره از اون زن فرنگي بي بند و بارش كه خاله ي محترم شازده پسر شماست جدا ميشه.
كيميا باز هم غافلگير شد. فكرش را هم نمي كرد آن درست حالا. با اين حال با لحني عصبي گفت:
- اين به من چه ارتباطي داره؟
- فكر كردم بد نيست اطلاعات بيشتري راجع به اون آقا پسر داشته باشي.
- خب لطفت رو كردي. بهتره ديگه زحمت رو كم كني.
- كيميا چرا نمي خواي بفهمي؟ اون پسر به درد تو نمي خوره. پدر از روزي كه اين موضوع رو فهميده حالش بد شده. دائم مريض احواله.
- اولاً پسر به خوبي تو داره كه چي؟ ازش پرستاري كن عزيزم. بعدشم من اصلاً نميدونم اين موضوعي كه تو اينقدر روش تأكيد مي كني چيه و چه ارتباطي به من داره؟
- پس بذار برات توضيح بدم. عمو نادر به پدر گفته كه تو با اون پسره ي هرزه كه خواهر زاده محترم ايشونه حسابي فاميل شدي.
كيميا احساس كرد نفسش به نوعي درون سينه اسير شده. به سختي ارتعاش صدايش را كنترل كرد و گفت:
- عمو نادر غلط كرد تو هم پشت سرش. خجالت نمي كشين به اين راحتي براي مردم حرف در ميارين؟
- حرف؟ پس اگه خبر نداري بذار روشنت كنم. تمام فاميل ايين شازده پسر اطلاع دارن كه ايشون قصد كرده با يه دختر ايراني ازدواج كنه.
چشمان كيميا از فرط تعجب آنچنان گشوده شد كه احساس كرد پلكهايش كشيده مي شود. بعد با تمسخر خنديد و گفت:
- اين ديگه دروغ محضه. هر آدم احمقي اين قدر مي دونه كه اين پسره هر چي باشه مرد ازدواج نيست، خصوصاً با من.
- اِ... تو يا خيلي پرتي يا خودت رو مي زني به اون راه.
- ببخشيد منظورتون كدم راهه؟
- جدي باش كيميا! پدر رابين به عمو نادر گفته كه...
- اَه، هي عمو نادر، عمو نادر. اون آدم اگه صد تا چاقو بسازه يكيش دسته نداره. چرا بايد حرفاي اونو باور كنم؟
- يعني تو واقعاً اين چيزا رو نمي دوني؟
-به كي قسم بخورم كه باورت بشه؟
-كيميا...
-بسه ديگه كاوه، ديوونم كردي. من نه چيزي مي دونم، نه مي خوام بدونم.
-اما قضيه خيلي جدي تر از اين حرفاس.
-بس كن كاوه خواهش مي كنم.
-كيميا؟
-باز گفت كيميا... بابا كيميا مرد.ديگه دست از سرش بردار.
و قبل از آنكه كاوه پاسخي دهد گوشي را محكم روي دستگاه كوبيد و گفت،((خدا لعنتت كنه عمو، همه كارات مايه ي عذابه))
بعد با همان حال عصبي از در خارج و چون هميشه راهي كنار سن شد،تا در كنار آبهاي آرام آن آرامش از دست رفته اش را باز يابد.وقتي كنار رودخانه هميشه آرام شن رسيد،بي اختيار به ياد اولين روزهاي سفرش به پاريس افتاد.شايد آن روزها هيچگاه تصورش را هم نمي كرد كه روزي براي ماندن در پاريس دنبال بهانه اي بگردد
اكنون عاملي او را به ماندن تشويق مي كرد گرچه اطمينان داشت كه حرفهاي عمو نادر دروغي بيش نيست.
من تقريباً تموم كارامو كردم . به زودي مي رم خونه.
- اميدوارم تعطيلات بهت خوش بگذره و يادي هم از ما بكني.
- ممنونم. اميدوارم تو و ديويد هم روزاي خوبي داشته باشيد.
- راستش رو بخواي كيميا، من و ديويد حرفامون رو با هم زديم و به زودي با هم ازدواج مي كنيم.
كيميا هيجان زده الين را در آغوش كشيد و گفت:
- بهت تبريك مي گم. از اين بهتر نمي شه.
- مرسي عزيزم، مي دوني كيميا، تو تصميم گيري من تو نقش اساسي داشتي. من از تو خيلي چيزا ياد گرفتم و حالا قصد دارم يه زندگي تازه رو شروع كنم. به نظر تو موفق مي شم؟
- اين چه حرفيه؟ معلومه كه موفق مي شي.
الين دستهاي كيميا را ميان پنجه هايش فشرد و گفت:
- من تو رو هيچ وقت فراموش نمي كنم.
- الين! مثل اينكه تو فراموش كردي من بعد از تعطيلات بازم بر مي گردم پاريس.
- به قول رابين به تو هيچ وقت نمي شه اعتماد كرد. بعيد نيست بري تهران و ما رو فراموش كني.
- ديوونه نشو دختر. من بايد برگردم... راستي گفتي رابين، اين پسره چند روزه كجاست؟
- دقيقاً نمي دونم، ولي حتماً يه گوشه اي ماتم گرفته.
- ماتم چرا؟
- خب به خاطر مسافرت خانم ديگه.
- نه. انگار شما همه ديوونه شديد.
- مگه اين بده كه ما انقدر دوستت داري؟ خصوصاً رابين بيچاره.
- كي منو صدا كرد؟
كيميا به طرف صدا برگشت و رابين را درست پشت نيمكت ديد و با خنده گفت:
- سلام. تو اينجا چه كار مي كني؟
- داشتم رد مي شدم يه نفر منو صدا كرد اومدم ببينم چي مي گه.
الين ضربه اي روي دست رابين زد و گفت:
- من بودم. داشتم ازت تعريف مي كردم.
- شنيدم، "رابين بيچاره" من فكر نمي كردم تو اينقدر خوب منو درك كرده باشي.
كيميا با تعجب نگاهش كرد و گفت:
- منظورت چيه؟
- منظور خاصي نداشتم. عصباني نشو، فقط ببين اين روزا من چقدر بيچاره شدم كه الين هم فهميده.
كيميا لبخند زيبايي زد و گفت:
- انقدر ناله نكن. من فقط مي خوام براي گذروندن تعطيلات برم خونه مون. اين خيلي بده؟
- من در بيست سال گذشته هميشه در جشن بهاره پدرم شركت كردم اما امسال بخاطر تو هيچ جا نرفتم. چي مي شه اگه...
- ادامه نده. ميدوني كه نمي شه.
- ولي من فقط خواستم بگم كه يه كم زودتر برگرد.
كيميا در سكوت به رابين و الين نگاه كرد و الين گفت:
- منم موافقم. اصلاً چه معني داره كه تو اين همه مدت ما رو تنها بذاري؟ من فكر مي كنم مقصر رابينه كه تو رو اينجا نگه نمي داره.
- باور كن كه از من كاري ساخته نيست. اين خانم خيلي سر سخته.
- ببين من همينطوري هم به اندازه كافي دردسر دارم
- ببين من همينطوري هم به اندازه كافي دردسر دارم، واي به زماني كه از اين كارام بكنم.
الين از روي نيمكت برخاست و در حالي كه جايش را به رابين تعارف مي كرد گفت:
- بهتره كه تو راضيش كني. من رفتم.
- اما الين...
- اما نداره. بشين سرجات و دختر خوبي باش. شب مي بينمت.
با رفتن الين لحظه اي سكوت برقرار شد، اما بالاخره كيميا سكوت را شكست و گفت:
- اميدوارم قصد نداشته باشي از من خواهشهاي غير ممكن كني. راستش رو بخواي عمو نادر با دروغ بافيهاش حسابي برام دردسر درست كرده. گمون كنم تمام هفته اول رو بايد به بازجويي بگذرونم.
رابين با تعجب نگاهش كرد و گفت:
- چه دروغهايي؟ چي شده؟
- مهم نيست. ولش كن... راستي تو ميدونستي عموي من و خااله تو دارن از هم جدا مي شن؟
- آره، تقريباً. پدرم يه چيزايي گفته بود.
- پس چرا به من چيزي نگفته بودي؟
- فكر نمي كردم اهميتي داشته باشه.
- آه رابين، از دست اين كاراي تو.
- حالا مگه اتفاقي افتادهه؟
- اتفاق كه نه، ولي اين عموي من حالا كه ديگه ميخواد از خانمش جدا بشه كلي چرند و پرند سرهم كرده.
رابين نگاه گنگي به او كرد و گفت:
- چرند و پرند يعني چي؟ يعني شعر؟
- نخير يعني قصه.
- خب قصه كه چيز بدي نيست.
- به شرط اينكه از سر تا پاش دروغ نباشه. و در ضمن در مورد ديگران هم نباشه.
- اين ديگران من و تو كه نيستيم.
كيميا خنده بلندي كرد و پاسخ داد:
- برعكس، دقيقاً من و تو هستيم.
- ماجرا چيه؟ مي شه منم بدونم؟
- فكر مي كنم لازمه كه بدوني.
- پس بگو، گوش مي كنم.
- عموي ديوونه من به خونواده ام گفته كه من و تو... يعني تو... نه، نه... پدرت...
- عزيزم فراموش نكن كه من هنوز به اندازه كافي در فارسي حرف زدن مهارت ندارم. پس لطفاً گيجم نكن.
- فكر مي كنم كه حق با توئه، اما راستش اصلاً نمي دونم چه جوري بايد بگم.
- هر طور كه راحتي.
- ببين رابين همين قدر بدون كه عمو يه سري دروغ راجع به ارتباط من و تو به خونواده ي من گفته و جالب اينجاست كه پاي پدر تو رو هم وسط كشيده.
برعكس آنچه كه كيميا تصور مي كرد رابين اصلاً جا نخورد، فقط با شرم دور از انتظاري سر به زير انداخت و خود را به ببازي با انگشتانش مشغول كرد.
كيميا با تعجب پرسيد:
- تو شنيدي من چي گفتم؟
رابين با حركت سر پاسخ مثبت داد. كيميا دوباره گفت:
- اين مردك حسابي ديوونه شده. من نمي دونم چه طور به ذهنش رسيده كه اين چرنديات رو سرهم كنه.
اما رابين باز هم سكوت كرد و تعجب كيميا را دوچندان نمود. كيميا ناچار باز هم گفت:
- تو هم مثل من اينقدر غافلگير شدي كه زبونت بند رفته، نه؟
رابين به جاي آن كه پاسخ كيميا را بدهد زير لب گفت:
- بيچاره آقا نادر.
كيميا با تعجب نگاهش كرد و پرسيد:
- تو چي گفتي؟ بيچاره آقا نادر؟
رابين دستپاچه پاسخ داد:
- نه، نه، يعني خب آره.
- بالاخره نه يا آره؟ اصلاً چرا تو بايد دلت به حال عموي من بسوزه؟ دلت به حال من بسوزه كه هر كس به خودش اجازه مي ده در موردم قصه بسازه. - آخه مي دوني گاهي ماجرا اون طوري نيست كه ما فكر مي كنيم.
- از شوهر خاله سابقت دفاع نكن. من عموم رو مي شناسم.
- استباه مي كني عزيزم. من از اون دفاع نميكنم، ولي راستش رو بخواي عموت زياد هم مقصر نيست.
- احمقانه است. چه طور اين حرف رو مي زني؟
- مي دوني، شايد پدر منم بي تقصير نباشه و حتي خود من.
- من كه از حرفاي تو سر در نمي يارم.
- مي گم شايد پدرم واقعاً چيزي گفته باشه.
- پدر تو؟! وقتي پدرت هيچ وقت منو نديده و نمي شناسه، چطور ممكنه حرفي در موردم زده باشه؟
رابين باز سكوت كرد و كيميا كه حالا حس كنجكاويش حسابي تحريك شده بود پرسيد:
- تو چيزهايي مي دوني كه من ازشون خبر ندارم. اين طور نيست؟
رابين موجي از آبي ترين نگاه هايش را به صورت كيميا پاشيد و گفت:
- حقيقتش رو بخواي من راجع به تو با پدرم صحبت كردم.
كيميا از جا پريد و با تعجب پرسيد:
- راجع به من؟ خداي من! تو به پدرت چي گفتي؟
- ناراحت نشو خانم كوچولو. باور كن من حرف بدي نزدم.
- مي ددونم، فقط بگو چي گفتي.
- هيچي.
- واي كه ديگه دارم از دستت ديوونه مي شم. خواهش مي كنم حرف بزن.
- ببين كيميا... من... من حرف خاصي نزدم، فقط به پدرم گفتم كه به زودي... به زودي...
- به زودي چي؟ رابين خواهش مي كنم.
- به زودي عروس دار مي شه.
كيميا با حالتي منگ و بهت زده نگاهش كرد و گفت:
- خب اين به من چه ربطي داره؟
- آخه پدرم مي خواست از عروسش بيشتر بدونه. براي همين هم من مجبور شدم راجع به تو كمي براش توضيح بدم.
كيميا جيغ خفيفي كشيد و گفت:
- خداي من!
و خود را روي نيمكت رها كرد. رابين دستپاچه گفت:
- چي شد كيميا؟ چي شد؟
كيميا پلكهايش را روي هم گذاشت و ناليد:
- هيچي... هيچي..
مدتي طول كشيد تا توانست آنچه را كه شنيده بود در مغزش حلاجي كند. او و ازدواج با رابين! البته مسئله ي ازدواج با رابين خود به تنهايي به اندازه كافي جالب بود. چه طور مي توانست باور كند كه او تصميم به ازدواج دارد؟ آن هم با چه كسي! نه باور كردني نبود.
صداي رابين رشته افكارش را از هم گسيخت.
- ببين كيميا من يه معذرت خواهي به تو بدهكارم. شايد بهتر بود...
- بله، مسلماً بهتر بود قبل از اين حرفها حداقل منو هم در جريان مي ذاشتي.
- آخه من نظرت رو مي دونستم براي همين سؤال نكردم.
- واقعاً؟! تو خيلي به خودت اطمينان داري.
- به خودم اطمينان ندارم، ولي تو رو خوب مي شناسم. انقدر كه مي دونستم اگه بهت بگم...
- آره اگه بهم مي گفتي حتماً از شدت هيجان و خوشحالي از هوش مي رفتم، نه؟
- ولي من طور ديگه اي فكر مي كردم.
- مثلاً چه طوري؟
- مي دونستم كه اگه بهت بگم فوراً فرياد مي كشي حرف بيخود نزن رابين، من قصد ازدواج ندارم.
كيميا نتوانست خنده اش را مهار كند و با صداي بلند خنديد. رابين كه از خنده كيميا جرأتي يافته بود، نفسي تازه كرد و ادامه داد:
- مي دوني پدر خيلي اصرار داره كه من زودتر ازدواج كنم و هر بار با من تماس مي گيره يا مي بينمش حسابي سؤال پيچم مي كنه. منم مي خواستم خيالش رو راحت كنم.
- واقعاً تو فكر نكردي كه بايد من رو هم در جريان بذاري؟
- همون قصد رو هم داشتم ولي راستش فرصت مناسبي پيش نيومد. مي خواستم قبل از اين كه به ايران بري حرفامو بهت بگم، اما جرأتش رو نداشتم.
- من اينقدر وحشتناكم؟
- وحشتناك نه، بد اخلاق. حالا خدا رو شكر كه به لطف آقا نادر فرصتي پيش اومد و من حرفامو زدم.
- ولي من كه هنوز از تو چيزي نشنيدم.
- اذيت نكن الهه من. تو خودت مدتهاست كه اين چيزا رو مي دوني.كيميا از جا بلند شد، قدمي به جلو برداشت و پشت به رابين ايستاد و گفت:
- تو حرف حسابت چيه پسر خوب؟
- راستش رو بخواي... من...
- تو چي؟
- من دارم بهت پيشنهاد ازدواج مي دم.
لحظه اي سكوت برقرار شد و كيميا كه خوب ميدانست رابين در چه دلهره و اضطرابي بسر ميبرد عمداً سكوتش را ادامه داد تا اين كه رابين دوباره گفت:
- نمي خواي به پيشنهاد من جواب بدي؟
كيميا روي پاشنه پا چرخيد. درست روبروي رابين ايستاد و نگاهي به سر تا پاي او انداخت و گفت:
- مگه آدم با الهه اش ازدواج مي كنه؟
برعكس تصور كيميا، رابين اصلاً جا نخورد بلكه لبخند زيبايي زد و به نرمي پاسخ داد:
- اشتباه نكن الهه قشنگم. من قصد دارم الهه ام رو به معبدم ببرم و فكر مي كنم اين تنها راه ممكنه و در غير اين صورت من به زودي تو رو براي هميشه از دست خواهم داد. اين طور نيست؟
كيميا در سكوت نگاهش كرد. رابين از جا برخاست و نزديك كيميا ايستاد و آهسته گفت:
- به من اجازه بده الهه ام رو توي معبدم براي خودم نگه دارم. دلم مي خواد تا آخر عمر چشمهاي قشنگش رو ستايش كنم.
كيميا به چشمان رابين خيره شد و معصوميت نگاه او به شدت دلش را لرزاند. اين بدترين پيشنهادي بود كه ممكن بود بشنود. چطور مي توانست دوباره براي رابين همه چيز را توضيح دهد و از موانع بزرگي كه بر سر راهشان هست صحبت كند؟
شايد بهتر بود شروع نشده به اين قصه پايان مي داد. اما وقتي دلش به اين كار هيچ رضايتي نداشت چگونه؟ باز نگاهش با چشمهاي منتظر و بي قرار رابين برخورد كرد و گفت:
- مي دوني رابين، قضيه به اين سادگي كه تو فكر مي كني نيست.
- مي فهمم مي خواي بگي حتماً بايد بهت فرصت بدم تا فكر كني.
- نه من اينو نمي گم.
- پس چي؟ نكنه تو هنوزم به من اطمينان نداري؟
- اين چه حرفيه رابين؟
- مسأله ي ديگه اي هم هست؟
- آره، اما من نمي دونم چه طور بايد بگم.
- هر طوري كه مي خواي بگو، فقط زودتر. تو داري منو ديوونه مي كني.
- ببين رابين تو كه مي دوني من مسلمونم و ازدواج مسلمونا شرايط خاصي داره و...
صداي خنده رابين باعث شد كلامش نيمه كاره بماند. با تعجب به او نگاه كرد و گفت:
- واقعاً اينقدر خنده داره؟ من كه هنوز چيزي نگفتم.
- كيميا مثل اينكه تو فراموش كردي من سه ساله كه دارم روي فرهنگ و آداب و رسوم شما ايراني ها كار مي كنم. حالا ديگه مثل خودتون مي تونم فارسي حرف بزنم، شعر بخونم، حتي از اصطلاحاتتون استفاده كنم. اون وقت تو فكر مي كني من از قضيه به اين مهمي بي خبرم؟
- اما...
- اما نداره عزيزم. اگه دنبال بهانه مي گردي بهتره كه يه چيز ديگه پيدا كني.
- تو هميشه آدمو غافلگير مي كني. باور كن من دنبال بهانه نمي گردم ولي فكر مي كنم تو اين مسأله رو خيلي ساده فرض كردي و مسلماً علتش فقط اطلاعات كمته. قوانين مذهب من براي آدمي مثل تو فوق العاده سخته.
- تا حدود زيادي خبر دارم. بقيه رو هم با كمك تو ياد مي گيرم.
- مي خوام يه چيزي بهت بگم، ولي قول بده كه ناراحت نشي.
- مگه من پيش تو سابقه ي ناراحت شدن هم دارم؟
- نه ولي آخه اين مسأله خيلي جديه و من بايد بتونم با تو خيلي راحت صحبت كنم... انتخاب تو در مورد من از اون نوعيه كه اگه يه روز به اين نتيجه برسي كه اشتباه كردي مي توني به راحتي ازش بگذري اما هيچ فكر كردي كاري كه قصد انجامش رو داري راه بازگشت نداره؟
رابين لحظه اي به فكر فرو رفت و كيميا احساس كرد كه در چشمانش برقي از ترديد را مي بيند. ظاهراً موفق شده بود او را به شك بيندازد، اما رابين قاطعانه پاسخ داد:
- هر دو انتخاب من بدون بازگشته. من از اين راه هيچ وقت بر نمي گردم. حتي اگه تو رو صد سال داشته باشم... هنوز حرف ديگه اي هم هست؟
كيميا ناباورانه به چشمان عاشق و چهره ي مصممش نگاه كرد و با لبخند فقط سر تكان داد.
******
- خب من بايد برم اون طرف. بازم ممنون كه منو رسوندي.
- اينقدر عجله نكن دختر خوب. هنوز خيلي تا ساعت پروازت مونده.
كيميا نگاهي به ساعتش كرد و با لحن خاصي پرسيد:
- خيلي؟
رابين خنديد و پاسخ داد:
- براي من همين قدر هم خوبه... بازم بهت مي گم حسابي مواظب خودت باش.
- چند بار مي گي؟ مطمئن باش.
- ببين كيميا، خواهش مي كنم تا آخر تعطيلات نمون. هر طور شده زودتر بيا. من اينجا از تنهايي مي ميرم.
- چرا تنهايي؟ يه سر برو پيش پدرت.
- با اون همه كتاب و جزوه كه تو به من دادي فكر مي كنم تا آخر تعطيلات وقت هم كم بيارم.
- ببهت كه گفتم مي خوام عاقلانه تصميم بگيري نه عاشقانه و براي اينكه عاقلانه ثصميم بگيري لازمه كه اطلاعات كافي داشته باشي.
- بله خانم. حتماً .خيال شما راحت باشه...
- گوش كن، گوش كن... شماره پرواز من بود نه؟ خب من ديگه بايد برم.
- بذار چمدونت رو بردارم... اون ساك دستي رو هم بده به من.
- ممنون.
- از اين طرف بيا خانم.
كيميا لبخندي زد و همراه رابين به راه افتاد. در آخرين لحظه قبل از آن كه از رابين جدا شود بار ديگر ايستاد و گفت:
- پس خيالم راحت باشه كه رو حرفام خوب فكر ميكني؟
رابين با حالتي خاص نگاهش كرد و گفت:
- بله خيال شما راحت باشه. اين خيال منه كه بايد تا وقتي برمي گردي ناراحت باشه.
- چرا؟
- چون خوب مي دونم امروز كي تو فرودگاه انتظارت رو مي كشه.
كيميا با تعجب پرسيد:
- كي؟
- من مي دونم همسر سابقت برگشته.
- اينو ديگه از كجا مي دوني؟
- اين اصلاً مهم نيست. مهم اينه كه منو فراموش نكني و يادت نره كه من اينجا به اميد برگشتن تو لحظه شماري مي كنم و درِ خلوت دلم رو به روي هيچ كس باز نمي كنم تا تو برگردي.
- مطمئن باش كه يادم مي مونه.
- باور كنم كه همسر سابقت تهديدي برامون نيست؟
- احمق كوچولو. آدم عاقل از يه سوراخ دو بار نيش نمي خوره. خيالت راحت باشه.
آبي چشمان رابين به رويش لبخند زد و كيميا دوباره گفت:
- خب خدانگهدار.
- نه، خدانگهدار نه، بهتره بگي به اميد ديدار. منو بي خبر نذاز. حتماً بهم زنگ بزن. مي دوني كه هميشه منتظرم.
- حالا ديگه برو پسر كوچولوي احساساتي. به اميد ديدار.
كيميا با سرعت از رابين فاصله گرفت و وقتي براي آخرين بار به پشت سرش نگاه كرد در چشمان رابين برق عجيبي را ديد كه تاكنون نديده بود.
***
هيچ دلش نمي خواست از اتاقش خارج شود از همان اولين لحظه و در همان اولين نگاه دانسته بود كه همه اطرافيانش حرفي براي گفتن دارند و به دنبال زمان مناسبي براي گشودن عقده هاي دروني خود مي گردند. و حالا كه مهمانها رفته بودند و خانواده اش را تنها گذاشته بودند حتماً زمان گفتن آن حرفها رسيده بود.شايد هم اينطور بهتر بود. بايد زودتر هر كدام تكليف خود را مي دانستند و خيالشان راحت مي شد. با اين فكر از اتاق خارج شد
از پله ها پايين رفت و روي مبل راحتي داخل هال لم داد. كم كم بقيه هم آمدند و كيميا از ديدن اردلان كه هنوز نرفته بود تعجب كرد و زير لب گفت، "چقدر رو داره اين مرتيكه. برو خونتون ديگه نصف شبه."
در همان لحظه صداي مادر شنيده شد كه گفت:
- كيميا مامان، چاي مي خوري برات بيارم؟
- نه، شما بيايد بشينيد من خودم مي رم براي همه چاي مي ريزم.
- نه كيميا جان. بگو مادر بيان من مي رم چاي ميارم.
- نه اردلان خان. شما زحمت نكشيد. ما اصلاً از خير چاي خوردن گذشتيم. شما اگه معطل بوديد براي ما چاي بريزيد و بريد، خيالتون راحت، مي تونيد تشريف ببريد.
اردلان كمي جا خورد، ولي به روي خود نياورد. به جاي او كاوه چهره درهم كشيد و آهسته گفت:
- مؤدب باش كيميا.
اما كيميا به راحتي پاسخ داد:
- مي گم ساعت خوابشون دير نشه.
اردلان به زحمت لبخند زد و كاوه از ترس آن كه اوضاع از آن خرابتر نشود سكوت كرد. مادر كه با سيني چاي وارد شد، ارلان بلافاصله از جا برخاست و سيني را از او گرفت و به همه تعارف كرد. وقتي مقابل كيميا رسيد نگاهي موشكافانه به چهره اش كرد و گفت:
- بفرما خانم. آباد شه اين پاريس كه هر دفعه مياي از دفعه پيش قشنگتري.
كيميا فنجان چاي را برداشت، نگاهي سطحي به اردلان كرد و گفت:
- تو چقدر رمانتيك شدي، چشم نخوري!
اردلان بي آنكه عكس العملي نشان دهد فنجاني چاي برداشت و با كمي فاصله از كيميا نشست. كيميا خميازه كشداري كشيد و چند بار پلكهايش را به هم زد. مادر گفت:
- خوابت مياد مامان؟ پاشو برو استراحت كن.
و بعد رو به بقيه كرد و ادامه داد:- بچه ام كلي توي راه بوده از اون سر دنيا تا اين سر دنيا.
كاوه لبخندي ساختگي زد و گفت:
- - خدا رو شكر كه اين اومد و رفت ها تموم شد و بالاخره اگه خدا بخواد همه خانواده دور هم جمع مي شيم.
كيميا نگاه خشمگيني به كاوه انداخت و گفت:
- منظورت از سال بعده ديگه؟ چون فكر مي كنم فراموش كردي كه هنوز يك سال ديگه از درس من باقي مونده، تازه اگه همه واحدهامو پاس كنم.
- دست بردار دختر. تو يه وققتي تصميم گرفتي بري درس بخوني كه زندگيت از هم پاشيده شده بود حالا كه الحمدا... همه چيز رو به راهه.
كيميا لحظه اي سكوت كرد. ظاهراً اين آغاز جنگ بود و او بايد خود را براي ذفاع آماده مي كرد، بنابراين در حالي كه سعي مي كرد كاملاً خونسرد جلوه كند پاسخ داد:
- اين نظر شماست آقا.
- و لابد نظر ديگران براي شما هيچ اهميتي نداره.
- خوبه كه با اخلاق من آشنايي داري عزيزم.
- اصلاً مي دوني چيه كيميا؟ اگه اون موقع كه تو پذيرش مي گرفتي من ايران بودم، هيچ وقت اجازه نمي دادم يه همچين كاري كني.
حداقلش اين بود كه مي بردمت تورنتو پيش خودم، نه اين كه تو تك و تنها پاشي بري فرانسه.
- البته اين به اون ظرط بود كه كسي بخواد از شما اجازه بگيره.
- كيميا تو واقعاً خودسر شدي.
- تو چي فكر مي كني كاوه؟ تصور مي كني حالا كه پدر خانم جنابعالي ورشكست شده و تو مجبور شدي برگردي ايران، منم بايد برگردم؟ قبلاً هم بهت گفتم من تا وقتي درسم تموم نشه محاله برگردم اينجا.
- خيلي خب، من و اردلان فكر اينجاش رو هم كرديم. گرچه اين يكدندگي سركار خانم كلي از برنامه ريزي هاي ما رو به هم مي ريزه.
- كدوم برنامه ريزي؟
- آهان حواسم نبود تو خبر نداري. آخه من و اردلان قصد كرديم تو يه كار با هم شريك بشيم.
- اوهوم! پس بگو سرنخ قضايا كجاست. شراكت.
- كيميا جان شما اول به صحبتهاي آقا كاوه گوش كن، بعد هر طور كه دوست داري تصميم بگير.
- تو امشب چقدر مهربون شدي. خيلي خب بگو كاوه، گوش مي كنم.
- اردلان قبول كرده كه يكسال باقي مونده از درست رو با تو بياد پاريس. اين طوري هم خيال ما راحته هم خيال خودتون. زن و شوهر يه جوري با هم كنار مي آييد.
كيميا با آن كه از ابتدا قصد كرده بود خونسردي خود را خفظ كند اما ناخودآگاه از جا جهيد و فرياد زد:
- تو ديگه قباحت رو به نهايت رسوندي. واسه ي خودت مي بري و مي دوزي. خجالت نمي كشي؟
- دهنم رو باز نكن كيميا كه بگم كي بايد خجالت بكشه.
- تو دهنت به اندازه كافي باز هست هرچي كه دلت مي خواد بگو.
اردلان كه از صداي فرياد كيميا جا خورده بود فوراً از جا بلند شد و گفت:
- كاوه خواهش مي كنم. كيميا جان بشين و آروم باش. سر و صدا نكنيد آقا كمال خوابن. سالومه خانم وضعيت مناسبي ندارن. الان هول مي كنن.
كيميا همانطور كه عصباني دوباره نشست و به مادرش چشم دوخت. اختر خانم با حالتي عصبي انگشتانش را درهم قفل كرد و گفت:
- كاوه، اگر بناست سر و صدا راه بندازي اصلاً نميخواد حرف بزني. پاشو برو بخواب، اين بچه خسته است تو هم سرش داد مي زني؟
- مممادر جون تو رو خدا انقدر لوسش نكن. ميخوايم چهار تا كلمه حرف حساب بزنيم، اجازه مي ديد يا نه؟
- حرف حساب آره ولي داد و فرياد الكي نه.
- چشم مادر جون، چشم.
- پس اول چايتون رو بخوريد حالتون جا بياد، بعد بشينيد و مثل بچه هاي خوب با هم حرف بزنيد.
كيميا با عصبانيت فنجانش را برداشت و لاجرعه ير كشيد و محكم روي ميز كوبيد. اردلان و كاوه زير چشم به هم نگاهي كردند و اردلان با اشاره گفت:
- بذار واسه فردا، خيلي عصبانيه.
و كاوه نيز با همان زبان پاسخ داد:
- نه نترس، چيزي نيست.
و بعد با صداي بلند گفت:
- خيلي خب معذرت مي خوام خواهر خوبم. راضي شدي؟
كيميا هيچ پاسخي نداد و كاوه ناچار دوباره گفت:
- مي دوني كيميا، من اون روزي كه با تو تلفني صحبت كردم خيلي اشتباه كردم، همش تقصير عمو نادر بود با اون چرت و پرتهايي كه سرهم كرده بود. من نمي دونستم كه تو اصلاً از حرفهايي كه عمو نادر زده اطلاعي نداري. عمو رو كه مي شناسي.
- خب حالا كه چي؟
- مي دوني خواهر جون، اگه به حرفهاي من گوش كني دهن همه بسته مي شه. البته من خودم مي دونمخواهر من انقدر شعور داره كه بفهمه اون پسر كه داستان هرزگيش رو همه شنيدن، به دردش نمي خوره.
كيميا بي اختيار چهره درهم كشيد و گفت:
- من بالاخره نفهميدم اين حرفا چه ارتباطي به من داره؟ من الان حوصله شنيدن اين مزخرفات رو ندارم. اگه حرف بهتري نداريد مي رم بخوابم.
هيچ كس پاسخي نداد. كيميا از جا بلند شد و چ.ن اعتراضي نديد به طرف پله ها رفت در حاليكه از خودش به اين خاطر كه نتوانسته بود حرفش را بزند، به شدت عصباني بود. وقتي قدم روي اولين پله گذاشت صداي اردلان مجبورش كرد مه بايستد:
- خواستم بگم اگه دوست داشتي صبح ميام دنبالت كه بريم يه دوري بزنيم.
- متأسفم، من خيلي خسته ام. مي خوام فردا رو استراحت كنم.
- چطوره بعد از ظهر بيام؟
- نه، فردا رو مي خوام پيش خونواده ام باشم.
- البته حق داري، خيلي وقته كه نديديشون. اما براي شام چي؟
- مثل اينكه تو حسابي گير دادي. من فعلاً هيچ جا نمي خوام برم. تموم شد؟
- آره.
- پس شب بخير.
- شب تو هم بخير.
كيميا دوباره به راه افتاد اما باز اردلان گفت:
- كيميا؟
- ديگه چيه؟
- مي تونم يه سؤال بپرسم؟
- اگه زياد وقت گير نيست بگو.
- اتفاقاً خيلي خلاصه است.
- پس بپرس.
- كيميا قضيه اين پسره...
- خب.
- قضيه اش چيه؟
كيميا لحظه اي سكوت كرد بعد چند بار سرش را تكان داد و گفت:
- فكر مي كنم خيلي خوابت مياد. برو بخواب.
و از پله ها بالا رفت.
تهران باز هم مثل هميشه بود. همان تابستانهاي گرم و نفس گير، همان گردشها و ديد و بازديدها و همان بحث هاي كلافه كننده. اما آنچه در اين ميان برايش عجيب بود اين بود كه هيچ كس اسمي از رابين نمي آورد. بعد از بحثي كه در اولين شب با كاوه داشت حتي او نيز ديگر اسمي از رابين نبرد و فرصتي را پيش نياورد كه كيميا حرفهايش را بزند. تنها چيزي كه اعصاب كيميا را آشفته مي كرد آمد و رفت هاي مستمر اردلان و صحبتهاي تكراري او بود كه به هر طريق قصد داشت دل كيميا را به دست آورد.
بعد از ظهر جمعه اي گرم و آرام بود و كيميا تقريباً چهار ساعت خوابيده بود، اما هنوز هم احساس خستگي مي كرد. با بي ميلي از روي تخت برخاست، دوش آب سردي گرفت و به طبقه پايين رفت.
مادر در آشپزخانه مشغول كارهاي هميشگياش بود. و پدر در حياط با ماشينش ور مي رفت. كيميا وارد آشپزخانه شد و سلام كرد. مادر نگاهي به چشمان پف كرده اش كرد و گفت:
- سلام خانم، چه عجب از خواب پا شدي.
- باور كنيد هنوز هم خوابم مياد.
- خب معلومه. از قديم گفتن خواب، خواب مياره. من كه نفهميدم تو اومدي پيش ما يا اومدي استراحت مطلق؟
- مادر جون! كم لطفي نكنيد. من ديشب تا نصفه شب با بچه ها بيدار بودم.
- خب به ما چه ربطي داره؟ خونه كه مياي هميشه مي خوابي.
- حق با شماست. معذرت مي خوام. خوبه؟
- خودت رو لوس نكن عزيزم. بيا بشين چاييت رو بخور كه سرد مي شه.
كيميا پشت ميز نشست و فنجانش را در دست گرفت. مادر محتاطانه نگاهش كرد و گفت:
- چاييت رو زود بخور كه الان كاوه و سالومه ميان مي خوايم شام بريم بيرون.
- فقط با كاوه و سالومه؟
- تا جايي كه من مي دونم آره.
- خب پس اگه يه وقت سر و كله ي اين مرتيكه پيدا شد و من گفتم نميام به كسي بر نخوره.
- كيميا عزيزم اين چه طرز حرف زدنه؟
- باور كن مادر ديگه خسته شدم. اصلاً اي كاش نمي اومدم.
- اي دختر بي معرفت. حالا ديگه اي كاش نمياومدم؟
- مگه دروغ مي گم؟ اين پسره تو اين چند وقته منو ديوونه كرده.
- پس فكر مي كنم دقيقاً طبق برنامه پيش رفته، چون تا اونجا كه من خبر دارم قصدش از اولم همين بود.
- ما كه نفهميديم اينا از جونمون چي مي خوان؟
- معلومه، جونتو.
- مادر من با كي بايد حرف بزنم؟ كي تو اين خونه آماده اس كه حرفا و نظرات منو بشنوه؟ من سه هفته اس كه مي خوام با شماها حرف بزنم، اما مثل اينكه شماها هيچ كدوم نمي خوايد حرفاي منو بشنويد.
- اين حرفا چيه عزيزم؟ ما همه منتظريم كه تو حرف بزني. اين تويي كه روزه سكوت گرفتي.
- اينو جدي مي گيد؟
- آره دخترم.
- مادر، شما مي دونيد عمو نادر به كاوه چي گفته؟
- آره چطور مگه؟
- همين طوري مي خوام بدونم.
- خبر داري كه داره از خانمش جدا مي شه؟
- آره يه چيزايي شنيدم، چرا؟
- چه مي دونم. عموت رو كه مي شناسي، وقتي از يكي خوشش مياد به آسمون مي رسونتش ولي امان از اون وقتي كه نظرش عوض بشه. هزار و صد عيب روي طرف ميذاره. حالا مي گه اين دختره بي بند و باره، بي مسؤوليته، فساد اخلاقي داره و از اين حرفا كه خدا مي دونه چقدرش راسته، چقدرش دروغ.
- پس قضيه خيلي جديه؟
- آره مامان. اون چند وقتا كه زنگ زده بود ايينجا كلي سفارش مي كرد كه مراقب تو باشيم و يه وقت گول پول و پله ي اين پسره رو نخوريم. ما هم كه از همه جا بي خبر بوديم. خلاصه كلي از اون پسر و خانواده اش بد گفت.
- غلط كرد.
- چي؟
- بابا اين عمو رو ولش كن، يه روده راست تو شكمش نيست.
- خدا مي دونه... حالا تو اين چيزا رو واسه چي مي خواي بدوني؟ تو كه به كاوه گفته بودي روحت هم از اين جريانات خبر نداره.
كيميا در مقابل نگاه پرسشگر مادر سر به زير انداخت و سكوت كرد. مادر دوباره پرسيد:
- تو اون چشماي قشنگت چي پنهون كردي؟
كيميا همچنان ساكت ماند و مادر متحير پرسيد:
- تو كه به كاوه دروغ نگفتي؟
- نه مادر، نه. باور كنيد وقتي كه من با كاوه حرف مي زدم هيچ موردي براي دروغ گفتن وجود نداشت.
مادر نفس راحتي كشيد و گفت:
- خب خدا رو شكر.
اما ناگهان رنگ نگاهش تغيير كرد و گفت:
- ولي حالا چي؟
كيميا پاسخي نداد و مادر باز پرسيد:
- كيميا! با توام مامان. زبونت رو خوردي؟
- نه مادر جون، ولي شما يه طوري حرف ميزنيد كه آدم از حرف زدن پشيمون مي شه.
- من كه چيزي نگفتم، بگو ببينم دنيا دست كيه؟
- راستش رو بخواي مادر، من قبل از اين كه بيام ايران راجع به حرفاي عمو با اون پسره صحبت كردم.
- صبر كن. صبر كن ببينم كيميا. اين آقا همونه كه تو عروسي بود؟ اون پسر خوشگله نه؟
- مامان، بابا تو حياطه، مواظب حرف زدنت باش.
- وا مادر جون، خوشگل بود ديگه. اسمش چي بود راستي؟
- رابين.
- خوب مي گفتي.
- هيچي من باهاش صحبت كردم ديگه.
- كار بدي كردي. حالا لازم نبود همه عموت رو بشناسن. هر چي باشه اون فاميل زنشه. نمي ذاشتي دروغاش رو بشه بهتر بود.
جملات مادر باز لبهاي كيميا را به هم دوخت. مادر لحظه اي منتظر ماند و چون كيميا را ساكت ديد، گفت:
- چاي ات رو بده عوض كنم سرد شد. بعد هم حرفت رو بزن. چرا نيمه كاره حرف مي زني؟
كيميا با ترديد پاسخ داد:
- آخه مادر جون شما كه نمي ذاري. اصلاً بذاريم براي يه وقت ديگه.
- نه مادر. الان خوبه. سرمون خلوته. يه ساعت ديگه بچه ها ميان سرمون شلوغ مي شه. بگو ببينم.
- مي دوني مادر، رابين انققدر هم كه ديگران مي گن پسر بدي نيست. ما خيلي وقته كه با هم همكلاسيم.
- چه طور آدميه كه انقدر حرف سر زبونا انداخته؟... اصلاً مي دوني چيه مادر جون، آدماي خوشگل هميشه تو چشن. كار بد و خوبشون زود معلوم ميشه.
- نخير مامان جون. مثل اينكه اين آقا بدجوري دل شما رو برده.
- خجالت بكش دختر. از من ديگه گذشته.
- از من چي مامان؟
چشمان اختر خانم از فرط تعجب گرد شد و ناباورانه پرسيد:
- يعني تو...
- من كه نه...
- آره جون عمه ات. اون چشماتو ببند بعد دروغ بگو. من گفتم چرا اين دختره دفعه ققبل كه اومده بود مثل مرغ سر كنده بال بال مي زد. نگو دلش رو جا گذاشته.
- انقدر شلوغش نكن مامان. طرف اگه اين حرفا رو بشنوه از خوشحالي پس مي افته.
- پس خودت راستش رو بگو ببينم. زود باش.
- مامان باور كن منم تا اون روز بي اطلاع بودم، وقتي حرفاي عمو نادر رو براش گفتم از عمو طرفداري كرد و گفت كه حرفاي اون بيچاره واقعيت داره و رابين راجع به من با پدرش صحبت كرده.
اختر خانم ببا صداي بلند خنديد اما خيلي زود خنده از لبانش محو گرديد و با نگراني به كيميا گفت:
- ولي دخترم، اينا مي گن اون پسره هرزه است. به درد زندگي نمي خوره. مگه خالش رو هم نديدي كه نتونست دو سال با عموت زمندگي كنه؟
- از كجا معلوم كه عيب از عمو نباشه؟
- اصلاً ما با اونا چه كار داريم؟ من دارم از اين پسره حرف مي زنم... اصلاً همه اين حرفا به كنار، جواب بابات و كاوه رو چي مي خواي بدي؟ اردلان چي ميشه؟
- مادر جون من كي گفتم كه به پيشنهاد رابي جواب مثبت دادم؟ از اون گذشته پدر و كاوه بايد بدونن كه من انقدر بزرگ شدم كه بتونم براي خودم تصميم بگيرم. اردلان هم كه تكليفش از همون اول روشن بوده، بره سراغ زندگيش. من با اون هيچ كاري ندارم.
- حالا بگو ببينم تو به اين پسره چي جواب دادي؟
- باور كنيد هيچي. فعلاً هيچي.
- خب چي مي خواي جواب بدي؟
- گفتم كه هيچي.
- منم مثل بقيه رنگ نكن پدر سوخته.
- نه جون مامان. رنگ چي چيه؟
- ببين كيميا! من مي دونم كه تو بيخود اين حرفا رو براي من نمي گي و اگه بناست كاري برات بكنم اول از همه بايد واقعيت رو بدونم. حالا خيلي راحت حرف دلت رو به من بگو.
كيميا سرش را پايين انداخت و در حاليكه با انگشتان دستش بازي مي كرد گفت:
- مشكل سر اينه كه من خودمم تو كار دلم موندم. هنوز نمي دونم واقعاً چي مي خوام، فقط نميدونم چرا وقتي صحبتامون به اينجا كشيد نتونستم خيالش رو راحت كنم. البته جواب خاصي هم ندادم.
مادر لبخندي زد و گفت:
- يعني اينكه سكوت كردي؟
كيميا با سر تأييد كرد و مادر دوباره با خنده گفت:
- لابد به پشتوانه ي همون مثل معروف كه ميگه: " سكوت علامت رضايته".
كيميا باز هم سكوت كرد و مادر در حاليكه از جا برمي خاست گفت:
- مثل اينكه خيلي هم تو كار دلت نموندي.
بعد پشت سر كيميا ايستاد و سر شانه هايش را ميان پنجه فشرد و پرسيد:
- خب حالا من بايد چه كار كنم؟
- فعلاً فقط خواهش مي كنم به اينا بفهمونيد من قصد ازدواج ندارم تا بعد ببينم چي مشه.
- اما من موافق نيستم. به قول ققديميا مرگ يا بار شيون يه بار. تو يك بار اين طوري تصميم گرفتي، نتيجه اش رو هم ديدي. اين دفعه بهتره عاقلانه تر رفتار كني و اگه واقعاً اين مرد رو دوست داري پاي علاقه ات وايستي.
كيميا لحظه اي به فكر فرو رفت و بعد گفت:
- راستش مادر، من هنوز آمادگي اين كار رو ندارم.
مادر نگاه عميقي به چشمانش كرد و گفت:
- آمادگي اين كار رو نداري يا به اون آققا اعتماد نداري؟
- نمي دونم چي بگم. شايد هم حق با شما باشه. من نمي خوام به بار ديگه حرفم سر زبونا بيفته.
- منم خيلي نگرانم و مطمئنم كه تو طاقت يه شكست ديگه رو هم نداري. اما از طرفي وقتي مي بينم براي اولين بار اين طوري از كسي حرف مي زني، دلم نمياد بگم بذارش كنار. اما اگه تو بخواي اينكار رو بكني بايد صابون خيلي چيزا رو به تنت بزني. مي دوني كه فرهنگ اينا با ما خيلي متفاوته. حتي عموتم نتونست با فرهنگ اونا كنار بياد. واي به حا تو.
- ولي مادر جون، رابين با خاله اش خيلي فرق مي كنه. چه جوري بگم با تمام اون پسرا فرق مي كنه. من خيلي باهاش صحبت كردم راجع به همه چيز. اما اون با تمام خواسته هاي من كنار اومده. فكر نكن وعده داده كه بعد از ازدواجمون عوض بشه. اون از همين حالا تغيير كرده. همه اينو مي دونن.
مادر خنده بلندي كرد و گفت:
- نه بابا مثل اينكه كار تمام شده است. تازه خانم مي گه تصميم قطعي نگرفتم. من مي دونم كه تو باباي پسر مردم رو درآوردي.
كيميا خنديد و پاسخ داد:
- چرا همه اينطوري فكر مي كنن؟
- چرا نكنن؟
- مادر باور كنيد من از روزي كه رفتم فرانسه دست از پا خطا نكردم، ولي نمي دونم چرا اين پسره از بين اين همه دختر كه براش سينه چاك مي كنن، انگشت گذاشته روي من.
مادر با تحسين نگاهش كرد و پاسخ داد:
- واسه اينكه دختر من، تو يه دنيا دختر تكه، تا چه برسه به يه دانشگاه.
كيميا با صداي بلند خنديد و گفت:
- فكر كنم مادراي اونا هم همين رو مي گن.
- بگن، كي باور مي كنه؟
- خيلي خب مادر، من تسليمم. حالا محض رضاي خدا بگيد بايد چه كار كنيم.
- هر چي تو بگي.
- ولي من مي خوام شما بگيد.
- خيلي خب عزيزم. اگه تو تصميم خودتو گرفتي و كاملاً هم مطمئني، باشه. من در اولين فرصت با پدرت و كاوه صحبت مي كنم. نگران نباش راضي كردن پدرت كار چندان سختي نيست، كاوه هم كه اصلاً مهم نيست.
كيميا گونه مادر را بوسيد و گفت:
- واقعاً ازتون ممنونم. فكر نمي كردم كه شما به اين خوبي منو درك كنيد.
***
پايش را كه داخل خانه گذاشت صداي كاوه به گوشش رسيد و بي اختيار پاورچين پاورچين به طرف راه پله ها رفت. باز صداي كاوه مي آمد كه مي گفت:
- بابا كه زنگ زد به من شوكه شدم. بلافاصله اومدم. باورم نمي شد درست شنيده باشم. نكنه اين دختره عقلش رو از دست داده. از شما تعجب مي كنم مادر. وايستادي اين چرت و پرتا رو گوش كردي، هيچي هم بهش نگفتي. من كه اگه سرم بره نمي ذارم اين دختر اين طوري با آبرومون بازي كنه. آخه بابا ما هم آدميم.
بين مردم آبرو و اعتبار داريم. با چيزايي كه من راجع به اين پسره شنيدم گمون نكنم اين آقا بيشتر از يه هفته شوهر خواهر ما بمونه، بعد مي خواد ولش كنه بره ما بمونيم و بي آبرويي. دوباره خر بيار و باقالي بار كن.
- منم همينو مي گم. اون كه خاله اش بود و يه زن، نتونست دو سال با برادر ما زندگي كنه، واي به حال اين كه ديگه هم جوونه، هم پولداره و هم خوشگل.
- پس ديگه حرفي نمونده. اين دختره فكر ميكنه بزرگ شده. اما زنها تو هر سني از روي احساس تصميم مي گيرن، معلومه كه اون نمي تونه خوب و بدش رو تشخيص بده. اين اونجا تنها و غريب بوده اين پسره هم رنگي كرده، رفته چهارتا جمله عاشقانه تو گوشش خونده، خواهر بيچاره ما هم باور كرده. شما چرا عقلتون رو مي دين دست اين... روز اول كه اون همه اصرار كردم نذاريد تنهايي بره فرانسه هيچ كس به حرفم گوش نكرد. حالا اينم نتيجهاش.
- درست حرف بزن كاوه. مگه چي شده؟ يه نفر از خواهرت خواستگاري كرده. اين نشونه نجابت اين دختره نه بديش.
- مادر جون! شما اين سر دنيا نشستي از كجا مي دوني كه قضيه فقط يه خواستگاري ساده بوده؟ ما كه نبوديم. حالا خدا رو شكر كه از اون سر دنيا تا اين سر دنيا خبرا پخش نمي شه وگرنه تا حالا همين يه ذره آبرو هم برامون نمونده بود. اگه اين خانم قصد ازدواج داره بابا شوهر خودش به اين خوبي، ديگه چي ميخواد؟
- اِ... حالا ديگه شوهر خودش خوب شد؟ ما هر چي مي كشيم از دست اون نامرده. اگه اون مثل آدم زندگيشو مي كرد كه اين همه بلا سر دختر بيچاره من نمي اومد. اين همه عذاب نمي كشيد. حالام رفته هر غلطي دلش خواسته كرده و برگشته كه ببخشيد. آره؟ جنابعالي و پدرتون هم همچين لي لي به لالاش مي ذارين انگار اين بچه زياديه. دوباره بندازيدش تو دهن گرگ.
- اين حرفا چيه مادر؟ اردلان زنش رو دوست داره. اون دفعه هم تقصير پدرش بود.
- جدي؟! اون دفعه تقصير باباش بود، ايندفعه از لج باباش. كي به خاطر دختر من؟
- پدر جون من كه هر چي مي گم تو گوش كسي نمي ره، شما هم يه چيزي بگو.
كمال كه گويا تحت تأثير صحبت هاي همسرش قرار گرفته بود اين ار با شك پاسخ داد:
- چي بگم؟ والله مادرت خيلي هم بيراه نمي گه.
- نخير، مثل اينكه مدعي شد دو تا. شما صلاح مي دونيد دخترتون با اين آقا ازدواج كنه؟
به جاي پدر، مادر پاسخ داد:
- گوش كن كاوه، كيميا اگه دختر خوبي نبود مي تونست همونجا با مرد دلخواهش ازدواج كنه. اون نه بچه است نه دختر جوون كه نيازي به اجازه گرفتن از ما داشته باشه. اگه هم مي بيني ا ما صلاح و مشورت مي كنه از خوبي و خانوميشه.
-نه خير مادر جون. مثل اينكه كلي هم بدهكار شديم.
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید