امانت عشق 15 - اینفو
طالع بینی

امانت عشق 15

من و دایی روپوش را پوشیدیم و کفشهایمان را هم با سرپایی های بیمارستان عوض کردیم. سپس با ماسکی جلوی بینی و دهانمان را پوشاندیم . دکتر ما را از در دیگری خارج کرد و ما را به اتاق علی راهنمایی کرد. وقتی وارد شدیم سیاوش را دیدم که نزدیک علی نشسته بود و ماسکی جلوی دهانش بود و با علی صحبت میکرد. از هیبت علی به وحشت افتادم همانجا جلوی در ایستادم و جرئت نزدیک شدن به او را نداشتم. دایی سعید مرا به طرف علی هول داد .و از انچه میدیدم حیرت کرده بودم. علی به شدت رنگ پریده و لاغر شده بود به طوری که گونه هایش جز پوست و استخوان نبود.دستانش که با لوله ای به سرم وصل بود انقدر استخوانی شده بود که باور نمیکردم چند روز پیش انها را در دستم گرفته بودم. سرش را با پارچه ای سبز رنگ بسته بودند رگهای سبز دستش به وضوح دیده میشدند. سیاوش سرش را بلند کرد و به ما نگاه کرد. علی از نگاه سیاوش به طرف ما برگشت . دیدن او برایم زجر اور بود. فروغ زندگی هنوز ته چشمان زیبایش دیده میشد ولی ابروهایش کم پشت شده بود. با وجود همه این تغییرات هنوز زیبایی اش را از دست نداده بود. خوب بود که ماسک جلوی دهانم بود و او مرا نمیدید که نمیتوانم لبخند بزنم. با دیدن من با صدایی ارام و بی حال گفت:عزیزم حالت خوب است؟ سرم را تکان دادم و گفتم:تا موقعی که تو اینجا هستی نه. خم شدم و ماسک را کنار زدم و اهسته روی گونه اش را بوسیدم. نه از سیاوش خجالت میکشیدم نه از دایی سعید... نمیخواستم حتی یک لحظه را هم از دست بدهم. لبخند زد و گفت:سپیده ... با اشاره سیاوش ماسک را جلوی دهانم گذاشتم و سرم را جلو بردم. سیاهی چشمان او مرتب بالا میرفت.نمیدانستم ایا احتیاج به خواب دارد یا از ضعف و بی حالی این گونه میشود. بگو عزیزم بگو گوش میکنم.
سیاوش میخواست از جا بلند شود و تا ما را راحت بگذارد ولی علی با دستش که روی دست او بود او را نگاه داشت و گفت:نه بمان. سیاوش باز سر جایش نشست ولی سرش پایین انداخت. علی با صدایی ارام و بی حال گفت:میخواستم بگویم مرا ببخشی من باعث شدم تو ... تو لایق بهتر از من بودی. در همان حال گفتم:علی نه اینجوری حرف نزن. نفسی کشید و گفت:سپیده بگذار حرفم را بزنم. نمیخواهم حرفی در دلم باقی بماند. روزی که در ارایشگاه تو را در لباس سپید عروسی دیدم به اشتباهم پی بردم. نمیبایست با تو ازدواج میکردم. زیرا تو انقدر زیبا و شکننده بودی که نمیتوانستم با لمس کردنت باعث شکستن شوم. ولی ان روز این امید را داشتم شاید با به دست اوردن تو که تمام روح و زندگیم بودی بتوانم سلامتی جسمم را هم به دست اورم.



سپیده همان موقع که برای دیدنم به شرکت امدی من متوجه شدم راحله ماجرا را به تو گفته ولی دیگر نتوانستم از تو چشم بپوشم. از راحله خیلی سپاسگزارم که باعث شد اخرین روزهای زندگی ام را به خوبی بگذرانم. ولی حالا ... حالا از تو میخواهم به حرفم گوش کنی. من در این دو هفته خیل خوشبخت بودم و این روزها بهترین روزهای زندگی ام بود. حالا عزیزم گردنبندم را از زیر بالشم بردار و ان را به من بده.
میترسیدم اگر نفس عمیقی بکشم نتوانم از ریز ش اشکهایم جلوگیری کنم. انقدر پاهایم را به زمین فشار داده بودم که به گز گز افتاده بودند. با دستی لرزان گردنبند را از زیر بالش در اوردم. درخشش گردنبند اهدایی سیاوش را دیدم و ان را به دستش دادم. در دستش حسی نبود.که ان را محکم بگیرد ولی رو به سیاوش گفت:سیا... وش... هدیه زیبایت را به خودت برمیگردانم و از تو میخواهم پس از من نگذاری کوچکترین غمی به دل سپیده راه پیدا کند.
دیگر نمیتوانستم تحمل کنم و میلرزیدم. احساس میکردم به تشنج دچار شده ام.نمیخواستم با بروز ان حالت از دیدن علی محروم شوم. معنی حرف او را میفهمیدم ولی دلم نمیخواست ان را باور کنم. یعنی او با من وداع میکرد؟ اما مگر نگفته بودند درمان جواب داده،پس چرا او مرا به دست سیاوش میسپارد؟ سر در نمی اوردم. اشک در چشمانم پر شده بود و راه نفس کشیدنم را بسته بود. سیاوش سرش پایین بود ولی میدیدم قطره های اشکش روی ملافه سفید میچکد. وقتی علی گردنبند را میان دستهای سیاوش گذاشت او سرش را بلند کرد و در حالی که چشمانش مثل دو کاسه خون شده بودند گفت:علی باور کن درمان روی تو مثبت بوده تو سلامتی ات را به دست میاوری من مطمئن هستم.
علی به زحمت سرش را چرخاند و به سیاوش گفت:سیاوش تو به من قول بده از امانتی که به تو میسپارم به خوبی مراقبت میکنی.
سیاوش گردنبند را در دستش گرفت و گفت:علی من امانت تو را تا زمانی که سلامتی ات را به دست بیاوری حفظ میکنم. زمانی که از بیمارستان مرخص شوی ان را به دستت میسپارم. قول میدهم.
علی لحظه ای چشمانش را بست و سپس گفت:اما منظور من ... و رو به من کرد و گفت:عزیزم عمرم سپیده صبح زندگیم دیگر دوست ندارم به دیدنم بیایی. دوست دارم همانگونه که ازدواج کردیم مرا به خاطر بیاوری، حالا برو. خداحافظ زندگی من.
دستم را به طرف دستش بردم و با دست دیگرم تخت را چنگ زدم و سرم را روی دستش گذاشتم. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و به زاری و هق هق افتادم. در همین موقع دستی دور کمرم احساس کردم و با حرکتی از تخت علی جدا شدم. این دایی سعید بود که خود با چشمانی اشکبار مرا از او جدا کرده بود.

حس مقاومت نداشتم ولی نمیبایست میگذاشتم مرا از او جدا کند. باید بمانم و انقدر دستش را بفشارم که یا سلامتی ام را به او منتقل کنم یا این بیماری لعنتی را به بدن خود منتقل کنم. من بعد از او نمیخواستم زنده باشم.
سعید مرا چون پر کاهی بلند کرد و به اتاق مجاور برد.تازه ان موقع خواستم برای بازگشت به اتاق تلاش کنم. ماسک را از صورتم کشیدم و گفتم:سعید تو رو به خدا بگذار پیش او بروم. او به من احتیاج دارد سعید... لااقل بگذار با او خداحافظی کنم.
دایی سعید در حالی که خودش زار زار میگریست چون کوهی جلوی در ایستاده بود و به من اجازه نمیداد خارج شوم. حتی در ان لحظه هم میدانستم نباید صدایم را بلند کنم چون ممکن بود علی صدایم را بشنود و ناراحت شود. با صدایی اهسته به سعید التماس میکردم. انقدر ضجه زدم که از حال رفتم.
خواب نبودم ،بیهوش هم نبودم. ولی حس حرکت نداشتم. احساس میکردم فلج شده ام. موقعیتم را درک میکردم ولی نمیتوانستم هیچ واکنشی نشان بدهم. به گفته مادر دو روز اول در تب و هذیان بودم ولی بعد بدنم بی حس شده بود. فکر میکردم در حال مردنم و از این موضوع نه تنها ناراحت نبودم بلکه خیلی هم خوشحال بودم. از حال علی خبر نداشتم ولی میدانستم او زنده است چون هیچ کس لباس سیاه نپوشیده بود. پدر و مادر هر روز به بیمارستان میرفتند ولی نمیتوانستند او را ببینند چون او ملاقات ممنوع بود. به من هم اجازه نمیدادند حتی به حیاط بیمارستان بروم. میدانستم علی از انان خواسته که نگذارند به دیدن او بروم. التماس های من برای راضی کردن پدر و مادر بی فایده بود. دوست داشتم این مریضی مرا هم از بین ببرد ولی متاسفانه پس از یک هفته سلامتی ام را به دست اوردم. میدانستم درمان جدیدی را برای علی اغاز کرده اند. پس از دو روز از بی تابی مادر و گریه مخفی پدر فهمیدم دکترها از او قطع امید کرده اند. با وجود تلاش دکتر فرهود و میر عماد و سیاوش با اینکه درمان در مورد او پاسخ مثبت داده بود ولی پس از مرحله دوم بدن او به حدی ضعیف شده بود که نتوانست مقاومت کند و شش روز بعد از درمان دوم در حالی که به اغما رفته بود به خواب ابدی رفت.
زمان مرگ او سیاوش بالای سرش بود و میگفت انقدر ارام و راحت با زندگی وداع کرده بود که گویی به خوابی عمیق فرو رفته است.
مرگ علی ضربه سنگینی بود. وقتی خبر مرگ او را شنیدم چنان از خود بی خود شده بودم که اطرافیان از ناله های دلخراشم به وحشت افتادند. انقدر جیغ زده بودم که اطرافیانم فکر میکردند دیوانه شده بودم و برای مهار کردن دستهایم که مرتب صورتم را چنگ نزنم مجبور شده بودند دستهایم را ببندند.

به راستی میخواستم بمیرم و اگر فرصتی پیش می امد خودم را نابود میکردم. در ان لحظه حتی فکر این را نمیکردم که خودکشی از گناهان نابخشودنی است. دو روز پس از مرگ ان موجود نازنین پس از طی تشریفات پزشکی و قانونی در حالی که دوست و اشنا در تشییع جنازه او گریه میکردند بدن علی همسر عزیز و خوب و مهربانم را با خاک سرد اشنا کردند و او را در منزل ابدی اش جای دادند.چه بی رحمانه این کار را کردند و حتی اجازه نداند پس از مرگش او را ببینم. سر مزار انقدر جیغ کشیده بودم  که صدایی از گلویم خارج نمیشد. انقدر اشک ریخته بودم که دیگر اشکی برای ریختن نداشتم. انقدر بیصدا فریاد زده بودم که بدن نیمه جان مرا از همان سر مزار مستقیم به بیمارستان رساندند. از یاداوری ان روزها هنوز دلم به درد می اید و غم سنگینی بر دلم مینشیند. از مراسم سوم و هفتم چیزی به یاد ندارم. فقط این را فهمیدم که دیگر نمیتوانستم به خاطر مادر خوددار باشم. انقدر بی تاب بودم که مجبور شدند برای مهار من چند امپول ارام بخش تزریق کنند. روزهای سخت نبودن او را تجربه کردم. روزهایی که هر روزش تلخ تر از زهر و شبهایی که بدتر از روز بود. انقدر از زندگی متنفر بودم که حد نداشت . در ابتدای جوانی کوله بار سنگین غم های عالم را بر دوش داشتم. فکر میکردم سالهای زیادی زندگی کرده ام و فکر می کردم سپیده مرده و من روحی دیگر در قالب او هستم . راستی دیگر سپیده سابق نبودم. خسته بودم و افسرده.
دو هفته پس از مرگ او دیگر بی تابی نمیکردم و جیغ نمی کشیدم ولی به شدت احساس تنهایی میکردم. کم کم دچار افسردگی شدم. نه به غذا خوردن تمایل داشتم و نه به صحبت کردن با کسی، حتی برای دیدن مهناز که بر اثر سقط جنین در بیمارستان  بستری بود هم نرفتم.
در اتاقم را قفل کرده بودم و پرده ها رو میکشیدم. از نور وخورشید بیزار بودم. این رفتار من باعث ازار شدید پدر و مادرم میشد ولی کارهای من ارادی نبود. پدر و مادر برخلاف میلشان و سفارش سیاوش مجبور شدند مرا به چند روانپزشک و روانکاو نشان بدهند. انان معتقد بودند برای بدست اوردن سلامتی ام باید مرا در بیمارستان اعصاب و روان بستری کنند.ولی من دیوانه بی ازاری بودم . قرصها و داروها میتوانست مرا کسل و بی حال کند و تاثیری در ارامش من نداشت. بدین ترتیب چند هفته در بیمارستان تحت نظر شدید دکتر بودم. سه روز پیش از مراسم چهلم از بیمارستان مرخص شدم . در این مدت خاله سیمین و اقای رفیعی با وجود درد سنگین خودشان مرتب به دیدنم می امدند. ولی دیدار ان دو بدتر باعث اندوهم میشد.

مراسم چهلم او در حالی برگزار شد که باران سیل اسایی خاک گور او را خیس کرده بود. من با زاری خود را روی گل و لای می کشیدم و از اسمان به خاطر همدردی اش تشکر میکردم. باور نمیکردم فقط چهل روز از مرگش گذشته باشد. پس چرا تا به حال دق مرگ نشده بودم؟ اه سپیده بی وفاٍ تو باید با مردنت وفایت را ثابت می کردی...
دو هفته پس از مراسم چهلم ، به تجویز پزشک اعصاب و روان خاله سیمین به منزلمان امد و از من خواست لباس مشکی ام را از تن در بیاورم. ولی من نپذیرفتم. البته فرقی نداشت چه رنگی به تنم کنم چون همه چیز را به سیاهی شب میدیدم. شاید به نظر بعضی ها روزها و شبها به سرعت میگذشت اما گذشت هر ساعت برای من به کندی گذشت ماه ها بود. تنها چیزی که باعث ارامش من میشد این بود که بر سر مزار علی بروم. دوست داشتم ساعتها به سنگ مزار او خیره شوم و از فراز سنگهای تیره مزارش او را بجویم. با او حرف میزدم و حتی با او زندگی میکردم. گاهی اوقات با خود زمزمه میکردم علی ...
اه پرستوی زیبایم چگونه پر کشیدی و مرا در وادی غربت تنهایی رها کردی؟ چگونه چشمان زیبایت را بر زیبایی های ملک خدا بستی و مرا از نگاه های عاشقانه ات محروم کردی؟ گل من شنیده بودم عمر گل کوتاه است ولی عمر تو که از گل هم کوتاه تر بود. علی مگر نگفته بودی من و تو مرغ عشقیم. پس ای مرغ عشق قفس زندگی چگونه رفتی و فکر جفتت را نکردی؟ مگر نمیدانستی مرغهای عشق بدون جفت نمیتوانند زندگی کنند؟ خدایا پس اشکهایم کو؟ چرا اشکی نمیریزم.ببار ای اشک و کمی دلم را سبک کن و ابی بر روی اتش دلم بریز ... بی او چگونه زندگی کنم و بی وفا مگر با من پیمان نبستی و مگر قول ندادی که خوشبختم میکنی؟ تو خوشبختی را در چه میدیدی؟ ایا اینکه جان و به جان افرین بسپاری پس من چه؟ بی تو چه کنم؟ بی تو به چه کسی تکیه کنم؟

عيد آن سال ديگر برايم رنگ و بويي نداشت. سال جديد را در حالي اغاز كردم كه به همراه اقوام بر سرمزار او بوديم و سفره هفت سين را كه شامل خرما و شمع و حلوا و اشكهايمان ميشد روي سنگ قبرش پهن كرديم. حضور بقيه باعث ميشد نتوانم انطور كه دلم ميخواست گريه كنم.
ميگويند خاك با خود فراموشي مي اورد. اين را به چشم خود ديدم. كم كم لباسهاي مشكي جاي خود را به لباسهاي رنگي و كم كم ديدارهاي هفتگي از مزار او جاي خود را به هفته ها و ماه ها ميداد. اما ديدار كننده هميشگي مزار او من و خاله سيمين بوديم و تا موقعي كه سياوش در ايران بود او نيز هر هفته سر مزار علي مي امد و شاخه گل سرخ بر سر مزارش ميگذاشت. ولي هميشه پيش از ما مي امد و يا پس از ما از او ديدن مي كرد.

من از گل خشك شده و يا از تازگي ان ميفهميدم كه براي ديدن علي امده و من از اينكه با او روبرو نميشوم احساس ارامش ميكردم.
ولي عاقبت پس از چند ماه تاخير براي تمام كردن دوره تخصصي اش به كانادا برگشت.
بي حوصله و عصبي شده بودم و تمايل به انجام دادن كاري را نداشتم .چند بار پدر و مادر از من خواستند تا در كلاسهاي هنري و يا ورزشي ثبت نام كنم اما تمايلي به اين كار نداشتم. حتي حوصله خوشنويسي هم كه انقدر به ان علاقه مند بودم را نداشتم. چند وقت بود كه به تجويز پزشك قرصهاي اعصابم را قطع كرده بودم. دكتر عقيده داشت كه رو به بهبودي مي روم. ولي بهبودي در خود احساس نميكردم. شبها خواب ارامي نداشتم و تمايلي به خوردن غذا نشان نميدادم و به شدت بي اشتها شده بودم. كلي از وزن بدنم را از دست داده بودم. ديدارهاي خانوادگي كماكان ادامه داشت. ولي من ديگر در اين مهماني ها شركت نميكردم .هر وقت مهمان داشتيم به بهانه خستگي به اتاقم ميرفتم و در را از پشت قفل مي كردم . گاهي اوقات راحله به ديدنم مي امد  و در اين مدت او هم لاغر شده بود و من احساس مي كردم غم از دست دادن او را هم افسرده كرده است. ميدانستم كه راحله هم علي را به شدت دوست داشت و شايد همين احساس پيوند مرا با او محكم ميكرد. فقط يكبار به ديدن مهناز رفتم. هر دو در اغوش هم گريه كرديم. مهناز تازه از بستر نقاهت بلند شده بود و وضعيت روحي خوبي نداشت. دايي سعيد بيشتر از گذشته به ديدنم مي امد و گاهي اوقات برايم كتابي مي اورد تا ان را مطالعه كنم ولي من حتي لاي ان را باز نميكردم . گاهي اوقات مرا با خود به گردش مي برد و خيلي سعي مي كرد مرا با زندگي اشتي دهد. او خيلي با من حرف ميزد. همه حرفهايش را قبول داشتم تا وقتي كه او پيشم بود احساس سرزندگي ميكردم ولي پس از رفتن او دوباره در خود فرو ميرفتم. بعضي شبها خواب علي را ميديدم. ولي خيلي مبهم و گنگ. يكبار در خواب او را به وضوح ديدم كه چشمانش با نگراني به من مينگرد و لباسي  سبز به دستم ميدهد. به محض گرفتن لباس از خواب پريدم. بدون اينكه خوابم را براي كسي تعبير كنم همان روز به ديدار مزارش رفتم. بار ديگر همان خواب را ديدم ولي نه مثل دفعه پيش. از وقتي كه با لباس سبز براي اخرين ديدار او  رفته بودم  ديگر از رنگ سبز كه انقدر به ان علاقه داشتم متنفر شده بودم .نميدانستم چرا علي در خواب لباس سبز به من هديه ميدهد. رنگ سبز را نشانه ارامش روحش تعبير كردم. ولي چرا ان را به من ميداد؟ ايا روح او از ناراحتي و افسردگي من در عذاب بود؟

خوابم را براي دايي سعيد تعريف كردم و از او خواستم تا ان را برايم تعبير كند. دايي پس از مدتي فكر كردن گفت: سپيده من نميتوانم خواب تعبير كنم ولي به طوري كه تو ميگويي روح علي زماني به ارامش ميرسد كه تو نخواهي با عذاب دادن خودت به ياد او باشي. تو با اين رويه اي كه پيش گرفته اي هم باعث عذاب خودت هستي و هم اطرافيانت را زجر كش ميكني. از علم ماورا طبيعت و همچنين از روح شناسي سررشته اي ندارم ولي همينقدر ميدانم روح براي رسيدن به معبود بايد دلبستگي اش را از دنيا از بين ببرد. تو هم با غم و غصه روح علي را معذب ميكني و او را از پرواز به سمت ارامش باز ميداري...
حرفهاي دايي سعيد مرا به فكر فرو برد. پس روح او نگران من بود و من با غصه خوردن روح او را ناراحت ميكنم.
كم كم با گذشت زمان روحيه خود را بدست اوردم. البته با وجود همه ي تلاشم هنوز افسرده  و منزوي بودم ولي باورم شده بود كه او را از دست داده ام و نبايد با غصه خوردن مانع ارامش روح او شوم.
دو روز پس از نخستين سالگرد او به اجبار مادر و خاله سيمين لباس سياهم را در اوردم.از بين لباسهايم لباس ليمويي رنگي را كه او به من هديه كرده بود را پوشيدم. خيلي تعجب كردم ديدم لباس برايم گشاد شده و به تنم زار ميزند به راستي لاغر شده بودم.
يك سال و دو سه ماه پس از فوت علي به اصرار اقاي رفيعي و خاله سيمين مراسم ازدواج دايي سعيد برگزار شد. با اينكه نميخواستم در مراسم شركت كنم ولي خود دايي به دنبالم امد و با اصرار و حتي پرخاش مرا با خود برد. هنوز امادگي شركت در جشن و عروسي را نداشتم. ولي براي ناراحت نكردن بقيه مجبور بودم تحمل كنم. صداي موسيقي اعصابم را بهم ميريخت ولي سعي ميكردم واكنش نشان ندهم. من كه در چنين مهمانيهايي هيچ وقت احتياج به صندلي پيدا نميكردم تمام وقت روي پا مي چرخيدم، حالا مانند پيرزني سالخورده در گوشه اي از اتاق نشسته بودم. با اينكه چشمانم باز بود ولي انجا نبودم و در عالم خيال سير ميكردم.
با ديدن دايي سعيد و زهرا در لباس سفيد عروسي به ياد جشن عروسي خودم افتادم. بغضي گلويم را گرفت ولي گريه نكردم. دايي جلو امد و مرا بوسيد و زهرا هم با من روبوسي كرد و من با لبخند پيوندشان را تبريك گفتم.
پس از عروسي دايي سعيد با اينكه تمام وقت در منزل بودم كم كم پاي خواستگارها به منزلمان باز شد. مادر چون ميدانست من رغبتي به شنيدن اين حرفها ندارم خودش پاسخ رد به همه انان ميداد. جاي تعجب داشت كه بهروز نيز توسط خواهرش تقاضاي ازدواج كرده بود. از شنيدن اين خبر به حدي عصباني شدم كه ليوان ابي را كه دستم بود به شدت بر زمين كوبيدم

اگر خودم گوشي را برداشته بودم هر چه از دهانم خارج ميشد به او ميگفتم .شنيدن اسم بهروز مرا به جنون ميكشاند انقدر از او بدم مي امد كه حدي نميشد براي ان قائل شد.
يك روز كه خاله سیمين براي  ديدن من و مادر به منزلمان امده بود از من خواست كه با ازدواج كردن سر و ساماني به زندگيم بدهم. از حرف او تعجب كردم و با حالت غمگيني گفتم: خاله مگر شما نميدانستيد من چقدر او را دوست داشتم؟ پس از او نميتوانم كسي را جايگزينش كنم.
خاله سيمين كه چشمانش از اشك پر شده بود گفت:سپيده ، علي تو را خيلی دوست داشت. اين را هميشه به من ميگفت. ولي او ديگر نيست و تو نبايد جوانيت را هدر بدهي . زن احتياج به تكيه گاه دارد. تو هميشه نميتواني به شيرين و مهدي تكيه كني.
بدون اينكه سعي كنم جلوي ريزش اشكهايم را بگيرم گفتم: من دوست دارم مثل خاله پروين به شوهرم وفادار بمانم
خاله سيمين لبخند غمگيني بر لب اورد و گفت: پروين با تو فرق داشت . او سنش از تو بيشتر بود و دو فرزند داشت.
سرم را روي دستانم گذاشتم و گريستم... اي كاش من هم از او فرزندي داشتم.
خاله بلند شد و پهلويم نشست و مرا در اغوش گرفت و گفت علي را در خواب ديده كه لب جويباري نشسته و مشغول پر كردن گلداني با خاك بوده است. خاله سيمين جويبار را دليل شادي روح او ميدانست . به خاله سيمين نگفتم كه من هم در خواب او را ديده ام. نميخواستم دوباره براي ازدواج من اصرار كند.
براي سرگرم كردن خودم مشغول مطالعه ديوان حافظ شدم. شعرهاي حافظ مثل ابي بر اتش درونم بود كه ان را خاموش مي كرد. انقدر به اين شعرها وابسته شده بودم كه هر شب تا بيتي از انها را نميخواندم خوابم نميبرد. علي هم حافظ را دوست داشت و من با خواندن ان شعرها احساس ميكردم با روح علي ارتباط برقرارميكنم.
روزي كه دايي سعيد و زهرا را پاگشا كرديم همه اقوام دوباره دور هم جمع شده بودند. من هم به اصرار مادر كه حضور نداشتن مرا بد ميدانست قبول كردم و پيش مهمانان ماندم. انجا بود كه متوجه شدم تا چند ماه ديگر دوره تخصصي سياوش تمام ميشود. همچنين متوجه شدم تا چند ماه ديگر سهراب و سوفيا پس از نه سال دوري به ايران مي ايند.
به زن دايي نگاه كردم. هنگامي كه دايي حميد اين خبر را به ما داد با لبخند كم رنگي او را مينگريست. حالا ديگر اخلاق او را ميدانستم. از برق چشمان زيبايش ميفهميدم خيلي خوشحال است ولي نميتواند ان را اشكارا بروز دهد. مهناز هم با وجودي كه بايد استراحت ميكرد ولي نتوانسته بود خود را قانع كند تا به ديدن من نيايد و چون هفتمين ماه بارداريش را ميگذراند به علت کم تحرکی و استراحت حسابی چاق شده بود

ميلاد هنوز همانطور شوخ و خنده رو بود و با بلند كردن موهاي سر و صورتش عقده دو سالي را كه بايد موهايش را كوتاه ميكرد در اورده بود.
خاله پروين به اصرار ميلاد براي پيدا كردن دختر مناسبي دست بالا كرده بود. همه عقيده داشتيم زود دست به كار شده چون سن ازدواج پسرها در فاميل ما بيست و پنج به بعد بود و ميلاد دو سال اين سن رو جلو انداخته بود. ان روز سر شوخي و خنده در جمع باز شد و من با وجودي كه از درون زجر ميكشيدم ولي به خاطر قولي كه به مادر داده بودم سرجايم نشستم . چند بار به دور اتاق نگاه كردم و جاي علي را خالي ديدم. دلم براي خنده هاي زيباي او كه با دندان هاي سفيد و زيبايش را نشان ميداد تنگ شده بود. براي اينكه با اظهار ناراحتي در جمع بقيه را ناراحت نكنم مشغول بازي با سهند پسر سارا شدم. سهند سه سالگيش را ميگذراند و خيلي شيرين شده بود و من از بازي كردن با او لذت ميبردم. او به محسن شبيه بود ولي چشمان او درست شبيه چشمان علي بود و من را به ياد او مي انداخت.
دو ماه بعد وقتي مهناز را براي زايمان به بيمارستان بردند من و مادر همراه خاله پروين به بيمارستان رفتيم. وقتي به بيمارستان رسيديم وارد بخش زايمان شديم رضا را ديديم كه قدم مي زند و دستانش را در جيبش فرو كرده است. با ديدن ما لبخند زده و با نگراني گفت:به نظرم خيلي طول كشيده ، ميترسم مشكلي پيش امده باشد.
مادر خنديد و گفت: همه پدرها براي اولين بار همين فكر را ميكنند... نگران نباش.
من روي صندلي نشستم و غرق در تفكرات خودم شدم. از محيط بيمارستان و همچنين انتظار كشيدم متنفر بودم ولي اين بار منتظر تولد نوزاد بودم. منتظر روييدن يك گل بوستان زمين خدا و اين انتظار، انتظار زيبايي بود.
هنوز نيم ساعت نگذشته بود كه خانم پرستار از اتاق زايمان خارج شد و در حالي كه همراهان خانم مهناز زماني را صدا ميكرد منتظر ايستاد. رضا و خاله پروين و مادر هر سه بلند شدند و به طرف پرستار رفتند .صداي پرستار را شنيدم كه براي سزارين مهناز درخواست اجازه كتبي داشت. رضا با نگراني به خاله پروين نگاه كرد و او نيز سرش را به علامت تاييد تكان داد. خاله و مادر ارام بودند ولي رضا دستپاچه بود و نگراني در چهره اش به خوبي ديده ميشد. من نيز دچار دلشوره شدم. دعا كردم عمل سزارين خطري براي مهناز نداشته باشد.

رضا و خاله پروين براي امضاي ورقه رضايتنامه به بخش رفتند. هنوز چند دقيقه اي نگذشته بود كه با به همراه داشتن ورقه اي بالا امدند.باز لحظه هاي سخت انتظار شروع شد. مادر و خاله پروين بلند شدند تا به نمازخانه بيمارستان بروند و نماز حاجات بخوانند

به ياد روزي افتادم كه مادر و بقيه براي مثبت بودن نتيجه ازمايش علي همين كار را كردند. من هم در دل از خدا خواستم مهناز را از خطر حفظ كند.
پس از رفتن مادر و خاله پروين بلند شدم و قدم زنان به طرف راه پله رفتم. ميخواستم كمي قدم بزنم ولي دلم نيامد انجا را ترك كنم و دوباره برگشتم. رضا روي صندلي نشسته ود و سرش را بين دستانش گرفته بود. ارام روي صندلي نشستم.او متوجه حضورم شد و به طرفم برگشت. لبخند زدم و گفتم:نگران نباشيد ان شالله به زودي صاحب فرزندي خواهيد شد.
-اميدوارم زودتر اين انتظار لعنتي تمام شود.
-مطمئن باشيد هيچ چيز در دنيا پايدار نيست انتظار شما هم عاقبت به پايان ميرسدو سرم را به سمت ديگري برگرداندم و در همان حال با خود گفتم:همانطور كه انتظار بيهوده من براي شنيدن خبر سلامتي علي پايان يافت.
عاقبت پس از انتظاري كشنده پرستار بيرون امد و بار ديگر همراهان مهناز را خواست. اين بار من و رضا جلو دويديم. او با لبخند گفت: تبريك عرض ميكنم شما صاحب پسري تپل و زيبا شده ايد.
رضا از خوشحالي كف دستهايش را چند بار به هم كوبيد و گفت:خدايا شكرت. و بي درنگ گفت: خانم حال همسرم چطور است؟
پرستار در حالي كه لبخند ميزد گفت: هر دو سلامت هستند.
رضا مژدگاني خانم پرستار را داد و من به طرف نمازخانه دويدم تا اين خبر خوش را به خاله پروين و مادر بدهم.
ان دو تازه ميخواستند از نمازخانه خارج شوند كه با دويدن من هراسان گفتند چه شده؟ با خنده گفتم: مهناز سلامت است و پسري به دنيا اورده.
چشمان مادر و خاله از خوشحالي غرق در اشك شد.
رضا و مهناز به اتفاق اسم پسرشان را علي گذاشتند و با اين كار قلب مرا از شادي لبريز كردند. بعداز ظهر پنجشنبه وقتي براي خواندن فاتحه سر مزار علي رفتم اين خبر را به او دادم و از دوري او اشك ريختم. مادر براي اينكه كمي روحيه مرا عوض كند از من خواست براي مراقبت از مهناز به منزل خاله پروين بروم. با خوشحالي پذيرفتم. مهناز وقتي فهميد براي مراقبت از او انجا رفته ام از خوشحال گريه كرد او را تهديد كردم كه اگر ساكت نشود فوري به منزل برميگردم. رسيدگي به مهناز و علي كوچيك برايم سرگرمي خوبي شده بود گاهي نوزاد كوچك را بغل ميكردم و اهسته بر روي موهاي مشكي و قشنگش بوسه ميزدم. رنگ چشمان رضا روشن بود ولي رنگ چشمان علي كوچك همرنگ چشمان مهناز مشكي بود. رضا خيلي به وجود علي كوچولو افتخار ميكرد و گاهي كنار بستر مهناز مينشست و به اين موجود ساكت و كوچك كه اكثر اوقات در خواب بود نگاه ميكرد. رفتن به منزل خاله پروين هم نتوانست مرا از برنامه پنجشنبه ام كه ديدار مزار علي بود بازدارد.

چون مسافت منزل خاله پروين تا امامزاده محل دفن علي دور بود بنابراين رضا مرا به انجا برد. در طول راه  رضا از خاطراتش با علي صحبت ميكرد و من بدون كوچكترين صحبتي به حرفهايش گوش ميدادم. رضا دسته گل سرخ زيبايي روي سنگ سياه قبر او گذاشت و كنار رفت. من سنگ او را با گلاب شستشو دادم و رضا كمي دورتر روي سنگي نشسته بود و به سنگ قبر علي خيره شده بود. خيلي متاثر بود و من حدس زدم به ياد روزهايي افتاده كه علي هنوز زنده بود. با افسوس اهي كشيدم و به ياد او افتادم ....
قريب به يك سال و نه ماه بود كه او سفر نابهنگام خود را اغاز كرده بود و من هنوز در دل عزادار مرگ او بودم. باورش هنوز برايم سنگين بود كه علي انقدر زود پر كشيده و مرا تنها گذاشته است. ولي ديگر كمتر از دوري اش بيتاب ميشدم. كم كم قبول ميكردم كه سرنوشت او اينچنين بوده كه دفتر زندگي اش زود بسته شود. قهر من با دنیا باعث نميشود كه او برگردد و فقط روح او را معذب ميكند. پس از چند  روز از منزل خاله پروين برگشتم.براي اينكه ديگر با كشيدن حصار تنهايي به دور خود باعث عذاب بيشتر پدر و مادرم نشوم در كلاس اموزش شنا ثبت نام كردم. اب ارامش عجيبي در من به وجود اورده بود با ورزش روحيه ام بهتر شده بود. مادر هم از اينكه ميديد كم كم نشاطم را بدست مي اورم خيلي خوشحال بود. كمي بعد هم براي ورود در دانشگاه در كلاس كنكور ثبت نام كردم. ميخواستم انقدر سرم شلوغ باشد كه تا وقتي براي فكر كردن نداشته باشم. بدين ترتيب سه ماه گذشت و دومين سالگرد درگذشت علي را پشت سر گذاشتم. در اين مدت حتي يك هفته هم نتوانستم خودم را قانع كنم كه سر مزار او نروم. حتي برف و سرما هم تاثيري در اين رفت و امدها نداشت. اين كار همچون نفس كشيدن برايم عادت شده بود. يك روز كه از كلاس كنكور برگشتم مادر با خوشحالي گفت:هفته ديگر سهراب و همسر فرنگي و دخترشان به ايران مي ايند.
به راستي خوشحال شدم. چون سهراب را از وقتي كه دختري دوازده ساله بودم ديگر نديده بودم او براي ادامه تحصيل به كانادا رفته بود و همانجا هم ازدواج كرده بود و ماندگار شده بود. سهراب شش سال از سياوش بزرگتر بود و متخصص مغز و  اعصاب بود. در اين نه سال دوري زن دايي و دايي حميد چند بار براي ديدن انان به كانادا سفر كرده بودند ولي سهراب هنوز به ايران نيامده بود. ديگر فراموش كرده بودم او چه قيافه ای دارد. از عكسهايش هم نميتوانستم چهره اش را  به ياد بياورم.

عاقبت روزي رسيد كه همگي براي استقبال از انان به فرودگاه رفتيم. با دیدن محوطه فرودگاه به ياد روزي افتادم كه براي بدرقه علي امده بودم.

ناخوداگاه به جايي كه دو سال پيش ايستاده بودم نگاه كردم. بغض گلويم را گرفت. مهناز مرا از خيال بيرون اورد و در حالي كه كودكش را به دستم ميداد گفت:سپيده جان چند لحظه علي را بگير.
به كودك زيبا نگاه كردم، خيلي به مهناز شباهت داشت. درست مثل سيبي بود كه با مهناز دو نيم كرده بودند. از لپهاي تپل و قشنگش بوسه ای گرفتم و او را به اغوش فشردم. فكر ميكردم علي كوچك شده و همين باعث ميشد به او علاقه خاصي داشته باشم. علي كوچك هم به رويم لبخند زد و با همه كوچكي ميفهميد كه من چقدر به او علاقه دارم.
عاقبت انتظار به سر رسيد و سهراب را ديدم در حالي كه خانمي همراهي اش ميكرد و كودك خردسالي روي چرخ چمدانها نشسته بود. زن دايي با شوق در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود به امدن انان مينگريست. دايي حميد با لبخند براي انان دست تكان داد و جلو رفت. به سهراب نگاه كردم. از شباهت او به سياوش جا خوردم. فقط بر عكس سیاوش كه هيكل متناسب داشت سهراب قوي هيكل و چهار شانه بود و از اين بابت به دايي حميد رفته بود . به همسرش سوفيا نگاه كردم. زني چشم ابي و زيبا و قد بلند. وقتي جلوتر امد متوجه شدم روي پوست زيباي صورتش دانه هاي كك و مكي وجود دارد كه مثل دانه هاي زرين خورشيد ميدرخشيدند كه البته به زيبايي اش مي افزود و او را در عين سفيدي خيلي بانمك جلوه ميداد.در مجموع زن بسيار زيبايي بود كه تاثير خوبي روي من گذاشت. پس از اينكه او را ارزيابي كردم و به كودكشان نگاه كردم. كودك بسيار زيبايي بود كه خيلي از او خوشم امد.تركيب جالبي از سوفيا و سهراب بود. چشمان ابي را از مادرش و رنگ سياه مو و پوست سبزه  را ز پدرش به ارث برده بود. هر چه نزديكتر ميشدند خوشحالي اقوام مضاعف ميشد وقتي بيرون امدند همه به طرف انان رفتيم. سهراب يك يك با همه احوالپرسي كرد. باعث تعجب بود كه همه را به ياد مي اورد. وقتي جلوي مادر رسيد گفت:عمه شيرين نازنين من،حالتان چطور است؟ و او را در اغوش گرفت و بوسيد. همسرش هم به تبعيت از او مادر را بوسيد و با لهجه شيريني گفت:اميدوارم خوب باشيد.
وقتي سهراب ميخواست با مهناز احوالپرسي كند با تعجب به مادر نگاه كرد و گفت:سپيده؟
مادر گفت:نه او مهناز دختر عمه پروين است.
سهراب با لبخند سرش را تكان داد و دست مهناز را گرفت و صورتش را بوسيد. خنده ام گرفت. به رضا نگاه كردم ولي او ناراحت نشده بود. دايي حميد و رضا و محسن را هم به سهراب معرفي كرد و او هم با هر دو روبوسي كرد. در دل گفتم خدا به خير بگذراند مثل اينكه قصد دارد از دم همه را ببوسد ووقتي سارا را هم بوسيد اين فكر قوت گرفت.

چند لحظه اي او و دايي سعيد در اغوش هم بودند و پس از معرفي زهرا سهراب و زنش با او احوالپرسي كردند چون با مادر صحبت ميكردم متوجه نشدم ايا زهرا را بوسيد يا نه
من پهلوي ميلاد ايستاده بودم. پس از اينكه با ميلاد روبوسی كرد و احوالش را پرسيد به طرف من امد. لحظه اي ايستاد و چشمانش را تنگ كرد و گفت:سپيده....
سرم رو تكان دادم و گفتم:پسردايي خوش امدي....
لحظه اي در سكوت مرا نگريست و از تغيير حالش متعجب شدم. به ارامي دستش را جلو ارود و با من دست داد و خوشبختانه مرا نبوسيد. دستم هنوز در دستش بود و ان را ول نكرده بود. مستقيم به چشمانم خيره شده بود. نميدانستم بايد چكار كنم. پس از لحظه اي دستم را رها كرد و بعد سوفيا جلو امد و در حالي كه دستم را ميفشرد گفت:تو سي پيده هستي؟ درست است
از تلفظ اسمم به ان صورت لبخند زدم و سرم را تكان دادم و گفتم:بله شما هم سوفيا ... از اشناييان خوشحالم.
سوفيا گفت:من شما را ديدم.
متوجه حرفش نشدم و فكر كردم كه ميخواسته چيز ديگري بگويد و اشتباهي اين كلمه را به زبان اورده . در حالي كه صورتش را مي بوسيدم گفتم:خوشحالم كه شما رل ميبينم.
عاقبت سهراب رضايت داد تا با من احوالپرسي كند و در حالي كه به چشمانم مينگريست گفت:سپيده خيلي تغيير كرده اي.
-بله زماني كه شما ميرفتيد من تازه پا به سيزده سالگي گذاشته بودم بايد هم تاكنون تغييرات زيادي كرده باشم.
او خيل رك گفت:بله خيلي زيباتر شده ايد. ديدن شما تاثير مطلوبي دارد.
از تعريفش جلوي جمع جا خوردم و از خجالت كمي سرخ شدم. به سوفيا نگاه كردم او نيز با لخند من را نگاه ميكرد. از اينكه جلوي همسرش اينگونه صحبت ميكرد تعجب كردم.براي اينكه از خجالت خود را برهانم به كودكشان اشاره كردم و گفتم:سوفيا بچه خيلي زيبايي داريد اجازه ميدهي ان را ببوسم؟
سوفيا با خوشحالي گفت:بله، البته. و به زبان انگليسي به فرزندش كه در اغوش دايي حميد بود اشاره كرد و به او چيزي گفت. او نيز با لحن بچگانه زيبايي پاسخ مادرش را داد سپس از بغل دايي پايين امد و به طرف من دويد. نشستم و او را در اغوش گرفتم و بوسيدمش و در حالي كه دستش را ميگرفتم گفتم:اسم شما چيه؟
با لبخند زيبايي كه موجب شد چال كوچكي روي گونه اش بيفتد گفت:دايان. بار ديگر او را بوسيدم و سپس بلند شدم و دايان نيز به طرف دايي حميد رفت. وقتي بلند ميشدم متوجه شدم سهراب هنوز با نگاه خيره اي به من مينگرد. به او لبخند زدم پيش خودم گفتم غلط نكنم سعي ميكند فكر مرا بخواند و تا ببيند انجا چه خبر است. 
سهراب موضوع من و علي را ميدانست زيرا با نگاه غمگيني به خاله سيمين نگريست و گفت:
گفت:من براي علي متاسفم.
خاله سيمين با لبخند محزوني گفت:متشكرم قسمت او هم اين بود. و بعد اهي كشيد. فهميدم خاله هنوز نتوانسته غم از دست دادن علي را فراموش كند ميدانستم غير از این هم نبايد باشد. همگي به طرف منزل دايي راه افتاديم. پس از رساندن سهراب و خانواده اش براي اينكه استراحتي كرده باشند با وجود اصرار دايي و همسرش به منزلشان نرفتيم و از همانجا  برگشتيم و هر كس به منزل خودش رفت. قرار شد پس از اينكه سهراب و همسرش خستگي سفر را از تن دور كردند براي مهماني به منزل اقوام سر بزنند ولي پيش از ان دايي اعلام كرد كه به مناسبت ورود سهراب جشني خواهد گرفت كه همه اقوام دور هم جمع باشند . قرار مهماني براي جمعه هفته اينده گذاشته شده بود.

کلاسهای من کماکان ادامه داشت و حسابی مرا سرگرم کرده بود. پنجشنبه ظهر برای رفتن بر سر مزار علی حاضر شدم. مادر و پدر هم قرار بود به دیدن یکی از دوستان پدر بروند که بیمار بود. سپس برای فاتحه خوانی بر سر مزار علی بیایند و از انجا مرا به خانه برگردانند.پدر تا مسیری مرا رساند و بقیه راه را پیاده طی کردم. ماه دوم پاییز بود و برگهای زرد درختان کم کم صدای خاصی در زیر قدمها ایجاد میکرد وقتی از استانه در امامزاده وارد شدم دو شاخه گل مریم به همراه شیشه ای گلاب خریدم. مطابق عادت هر هفته، سنگ را با گلاب شستم و سپس با مریم های پر پر شده نام علی را نوشتم. همانطور که به سنگ نگاه میکردم در دلم خاطره های او زنده شد.متوجه نشدم چند نفر در حال تماشای من هستند. پس از مدتی طولاتی که به سنگ خیره شده بودم برای پاک کردن اشکم نفس عمیقی کشیدم و سرم را بالا گرفتم. تازه ان وقت بود که فهمیدم دایی حمید و زن دایی سودابه و سهراب و همسرش و همچنین دایی سعید در حال تماشای من هستند. با دیدن انان لبخند زدم و از جا بلند شدم. به کناری رفتم ،سهراب و دایی سعید کنار سنگ قبر نشستند و زن دایی و عروس هم به طرف من امدند. عروسش با حالت غمگینی گفت:او تو رو دوست داشت؟
سرم را تکان دادم و او با چشمان ابی اش که به رنگ اسمان بود به سنگ خیره شد. پس از مدتی خاله سیمین و اقای رفیعی امدند. خاله پس از احوالپرسی با بقیه بالای قبر علی  نشست و با دستش بر سنگ سیاه علی ضربه ای زد. خاله در حال خواندن فاتحه انقدر محزون بود که سرم را برگرداندم تا او را نبینم. به اتفاق صبر کردیم تا پدر و مادر هم بیایند و پس از اینکه فاتحه ای خواندند به اتفاق هم به منزل برگشتیم. فردای ان روز جشنی به مناسبت ورود سوفیا و سهراب ترتیب دادند. در ان مهمانی اکثر فامیل زن دایی هم حضور داشتند

تازه ان موقع بود که فهمیدم زن دایی چه خانواده بزرگ و متشخصی دارد . اکثر اقوام او از قشر دکتر و مهندس و سرهنگ و سرتیپ بودند. دایی جشن را در منزلش برپا کرد. مهمانی صمیمی و شادی بود. سوفیا لباس ابی رنگی به تن داشت که با چشمانش همرنگ بود و او را چون فرشته ای زیبا کرده بود . سوفیا زن مهربان و دلنشینی بود و برخلاف تصور من که فکر میکردم زنان غربی سرد و بی روح هستند، دارای روح لطیفی بود با اینکه زبان فارسی را خیلی سخت صحبت میکرد ولی مصاحب خوبی برای مخاطبش بود . دایان دختر زیبای انان لباس ارغوانی رنگی پوشیده بود که مثل پری های کوچک قصه ها شده بود. سهراب هم در کت و شلوار دودی رنگش خیلی برازنده شده بود.زن دایی مرتب به این طرف و ان طرف میرفت و از مهمانان پذیرایی میکرد.میدانستم چقدر از اینکه سهراب در کنار اوست خوشحال است. به این صحنه مینگریستم ودر دل خوشحال بودم. صدای موسیقی ارامی در فضا پخش بود و من با اهنگ ملایم ان در حال تداعی گذشته بودم. به خاله سیمین نگریستم و او را در حال خنده و گفتگو دیدم. با خود گفتم خاله چطور با وجود از دست دادن پسری مثل علی باز هم میخندد؟ در دل خودم را به علت متهم کردن خاله به بیوفایی محکوم کردم و با نگاه کردن به خاله سیمین در دل از ان موجود مهربان و رئوف معذرت خواستم. در این هنگام متوجه شدم سوفیا به طرفم می اید . لبخند زدم و او گفت:شما بسیار زیبا لباس پوشیده اید. خنده ام گرفت و در دل گفتم تعارف کردن زنان ایرانی به او هم سرایت کرده در لباس من چیز فوق العاده ای نبود که باعث تعریف از ان شود. کت و دامن مشکی ساده ای بود که در برابر لباس مهناز و سایرین جلوه ای نداشت. موهایم را هم با گیره ای در پشت سرم جمع کرده بودم. در مجموع انقدر ساده بودم که مارد پیش از حرکت کردن از منزل با دلخوری به من گفت خوب نیست اینقدر بی رنگ و رو به مهمانی دایی حمید بروی. من که از چند وقت پیش خیلی زود رنج شده بودم تصمیم گرفتم در مهمانی شرکت نکنم که مادر راضی شد با همان لباس به مهمانی بیایم. لبخند زدم و روبه سوفیا گفتم:نه به زیبایی لباس شما.
-من شما را دید ولی فکر نمیکرد اینقدر خوب بودید.
در دل از طرز حرف زدنش که مثل ادم مریخی ها بود خنده ام گرفت. ولی بی درنگ از خودم بدم امد او از من تعریف میکرد ولی من در دل او را مسخره میکردم. به خود گفتم تو ادم نمیشوی و زمان هم نمیتواند عقل تو را کامل کند. پوزشخواهانه به سوفیا نگاه کردم و از او به خاطر لطفی که به من داشت تشکر کردم. ناگهان به یاد اوردم که او دوبار این جمله را تکرار کرده است... من شما را دیدم.

با کنجکاوی پرسیدم:شما مرا کجا دیده اید؟
او متوجه حرفم نشد و سرش را تکان داد و گفت:شما چه گفتید؟سرم را تکان دادم و گفتم:مهم نیست شما کشور ما را پسندیده اید؟ و با این حرف مسیر صحبت را عوض کردم. سهراب به ما نزدیک شد و با لبخند گفت:سوفیا مرتب از شما تعریف میکند.با لبخند به سوفیا نگاه کردم و گفتم:خودش خیلی خوب است این لطف او را میرساند.
سهراب گفت:در ساسکاتون(شهری در کشور کانادا) که بودیم او خیلی دوست داشت به ایران بیاید و از نزدیک با شما اشنا شود ، در این هفته های اخر هم چند بار از من درباره شما پرسید ولی من خودم هم تو را به خاطر نداشتم تا بتوانم برای او تعریف کنم.
دیگر دیوانه شده بودم. این دو از چه صحبت میکردند. با لبخند گفتم:من متوجه نشدم چرا دیدار من انقدر برای سوفیا اهمیت داشته.
-بله متوجه شدم. من میبایست به شما میگفتم که من و سوفیا در عکسهایی که سیاوش با خود اورده بود تو را دیده ایم. با تعجب گفت:عکس من؟
-بله وقتی مادر با من تماس گرفت و گفت که از سیاوش خبر داریم تازه فهمیدم او به حالت قهر از ایران امده میدانستم از چه موضوعی ولی نمیدانستم چرا؟ به همین دلیل خیلی تعجب کردم و خیلی سعی کردم تو را به خاطر بیاورم. ولی وقتی به کانادا میرفتم تو هنوز خیلی جوان بودی این مسئله در ذهنم بی پاسخ مانده بود که هنوز جوانی پیدا میشود که به خاطر عشق خود را ببازد آن هم جوان منطقی و معقولی مانند سیاوش. پس از اینکه دو ماه از امدن او به کانادا گذشت و از او خبری نشد برای یافتن او به اتاوا رفتم و از روی نشانی که یکی از دوستان او به من داده بود توانستم او را پیدا کنم. عاقبت توانستم او را راضی کنم تا با من به غرب کشور بیاید و در دانشگاه کالگری دوره تخصصش را بگذراند و انجا بود که فهمیدم او به شدت دلباخته شماست. عکس تو را همانجا در کیفش دیدم ولی فکر نمیکردم در واقعیت هم تا این حد زیبا باشید.
از تعریفش شرمگین سرم را پایین انداختم و احساس ناراحتی کردم. او متوجه ناراحتی من شد و گفت:برای از دست دادن علی متاسفم وقتی خبر درگذشت او را شنیدم به حدی برایم غیر منتظره بود که حتی نتوانستم تا چند روز سرکار حاضر شوم.
-شما او را دیده بودید؟
-بله حدود یک سال پیش از مرگش برای بستن قراردادی به فرانسه امده بود و من هم در یک همایش روانپزشکی دعوت داشتم. او را در هتل محل اقامتش دیدم. راستی که جوان شایسته ای بود. سیاوش او رابسیار دوست داشت ولی هیچ وقت نمیدانست او هم شما را دوست داشته. پس از مرگ علی وقتی به ساسکاتون برگشت ، خیلی افسرده و غمگین بود طوری که تا مدتها او را تحت نظر داشتیم.
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : amanateeshgh
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه hdoz چیست?