باران 1 - اینفو
طالع بینی

باران 1


کنار خیابون ایستاده بودم از شدت استرس ناخونام رو میجویدم
ساعت دوازده شب بود و خیابون خلوت کمتر ماشینی رد میشد با مانتو کوتاهی که تنم بود و آرایش غلیظ و جلف روی صورتم هر کسی رد میشد قطعا فکر میکرد یه دختر خراب و هرزه ام!
لعنت بهت پریا که من و مجبور کردی این وقت شب به اون مهمونی لعنتی برم تا خودم و برای یه شب اجاره بدم و پول عمل مادرم جور بشه و خواهر و برادر گرسنه ام رو سیر کنم اما نتونستم از نجابت و دخترانگیم و بگذرم …
با ایستادن ماشین مدل بالای مشکی رنگی کنار پام که حتی اسمش رو نمیدونستم سرم و بلند کردم که شیشه ماشین پایین اومد و صدای سرد و خشدار مردونه ای بلند شد:
_سوار شو …
با تعجب نگاهی به اطراف انداختم وقتی مطمئن شدم کسی جز من نیست ابرویی بالا انداختم و دست به سینه شدم طلبکار گفتم:
_با منی؟!
با صدای خماری گفت:
_آره
با شنیدن حرفش داغ کردم و داد زدم:
_گمشو مرتیکه ی مست فکر کردی من از اون هرزه های خراب خیابونیم که میگی بیا بالا مگه خودت ناموس نداری مرتیکه اگه مردی بیا پایین حسابت و برسم!
با باز شدن در ماشین رسما فاتحه ام رو خوندم عجب غلطی کردم گفتم بیا پایین 
با دیدن پسر جذاب و خوشتیپ روبروم که چهره ی مردونه و جذابی داشت هیکل ورزشکاری قد بلند و صورت زیبا و خشنی ک تو نگاه اول جذبش میشدی برای یه لحظه ماتم برد
با دیدنش که تلو تلو خوران به سمتم میومد فهمیدم خیلی مست دعوا و بحث با آدم مست هم که فقط به ضرر خودم بود تا اومدم فلنگ رو ببندم دستم و گرفت و…..
به سمت خودش کشیدم که پرت شدم داخل بغلش چشمهام و بسته بودم که با صدای خماری کشیده گفت:
_توله سگ گوه خوردی با این سر و وضع اومدی کنار خیابون ایستادی تا هرزه گی کنی….
این چی داشت میگفت مرتیکه ی مست من و بایکی از دوست دختراش اشتباه گرفته از بوی گند الکل دهنش معلوم بود تا خر خره خورده و هیچی حالیش نیست با حرص چشمهام رو باز کردم تا چند فحش بارش کنم و حالش رو بگیرم که با دیدن دو تا چشم مشکی جذاب که در اثر خوردن مشروب قرمز و تبدار شده بود خشکم زد
نفسم برید چقدر جذاب بود
مخصوصا چشمهای قرمز و تب دارش و صدای بم و گرفته اش 
خشک شده بهش خیره شده بودم و توانایی حرف زدن نداشتم انقدر جذاب و خوشتیپ بود که برای ثانیه ای حتی نفس ‌کشیدن هم یادم رفت 
من و به سمت ماشین برد وقتی در ماشین و باز کرد تازه به خودم اومدم و شروع کردم به جفتک انداختن که در ماشین و قفل کرد و خودش اومد پشت فرمون نشست
با ترس داد زدم
_کمک یکی کمک کنه
_خفه شو
با شنیدن صدای دورگه شده ی خشن و مردونه اش برای یک لحظه حس کردم۔۔۔۔

 از ترس نفسم بند اومد منی که همیشه زبونم دراز بود و تو هیچ کل کل و بحثی کم نمیاوردم حالا از شنیدن صدای داد یه پسر مست ترسیده بودم
_تو رو خدا بزار برم
پوزخندی زد و با صدای بم شده اش گفت:
_بزارم بری؟!باهات کار دارم تا بفهمی هیچوقت نمیتونی آریا رو بازی بدی اومدی تن فروشی میکنی تو خیابون خودتومیفروشی جوری میزنمت تا هیچوقت هوس هرزه گی و خیانت کردن به آریا تو سرت نیاد
با ترس بریده بریده گفتم:
_چی داری میگی تو اشتباه گرفتی
_ببر صدات و تا خودم نبریدم
ساکت شدم از شدت ترس داشتم میلرزیدم
با ایستادن ماشین نگاهم به خونه ای افتاد که از دور نماش شبیه قصر بود با ریموت در خونه رو باز کرد و ماشین برد داخل دیگه اشکم در اومده بود عجب غلطی کردم با این مرتیکه ی مست دهن به دهن گذاشتم
از ماشین پیاده شد و اومد سمتم و دستم و گرفت‌.‌….
با ترس داد زدم:
_داری چه غلطی میکنی ولم کن
من و انداخت رو دوشش و حرکت کرد با اینکه مست بود اما معلوم بود خیلی زور داره هر چی جفتک انداختم و با مشت بهش کوبیدم جیغ زدم داد و بیداد کردم فایده ای نداشت دیگه ناامید شده بودم و دست از تقلا کردن برداشته بودم
وقتی من و از روی دوشش روی زمین گذاشت تازه نگاهم به خونه ای که من و داخلش آورده بود افتاد خونه نبود که یه قصر بود خیلی زیبا بود جوری که هر کسی برای اولین بار میدیدش جذبش میشد مخصوصا کسی مثل من که تا حالا از این خونه ها ندیده بود اما فعلا وقت اینکارا نبود باید خودم رو نجات میدادم
تا اومدم فرار کنم بازوم و گرفت و جوری محکم کشید که پرت شدم یقه ی لباسش رو گرفتم محکم تا از افتادنم جلوگیری کنم کمرم و محکم چنگ زد که آخ آرومی گفتم
با چشمهای خمارش زل زد به چشمهای پر از ترس و وحشت زده ام پوزخندی روی لبهای قلوه ایش نشست با صدای خماری کشیده گفت:
_هرزه فکر کردی من میزارم هر غلطی خواستی بکنی بعدش بری با اون مرتیکه بخوابی و باهاش فرار کنی آره دوتاتون رو میکشم نمیزارم باهاش فرار کنی فهمیدی تو مال منی !!!


متعجب با چشمهای گشاد شده بهش خیره شده بودم انگاری واقعا من و با یکی از دوست دختراش اشتباهی گرفته یعنی راجب کی داشت اینجوری حرف میزد خوش به حال اون دختری که همچین مردی دوستش داشته ولی خیلی بی لیاقت بوده که بهش خیانت کرده
_من دوستت داشتم میدونی با چند نفر خوابیدم تا تو رو یادم بره میدونی چقدر سر کوفت خوردم از اینکه عاشق هرزه ای مثل تو بودم تو زن من بودی چجوری تونستی با اون مرتیکه بری میزنمت تا دیگه از این گوه خوریا نکنی
یعنی زن داشته و ترکش کرده الان من و با زنش اشتباهی گرفته با قرار گرفتن دستش روی موهام و فشاری که داد تازه به خودم اومدم به چشمهای قرمز و خمار شده اش ک در اثر مستی جذاب تر شده بود خیره شدم و گفتم:
_داری چیکار میکنی ولم کن من و اشتباه گرفتی!!!
انگار صدام رو اصلا نمیشنید بدون توجه به داد و بیدا هام من و باز هم روی دوشش انداخت و حرکت کرد انگار تازه مغزم شروع به کار کرده بود شروع کردم به جفتک انداختن و داد زدن ولی انگار فایده ای نداشت و اینجا کسی صدام رو نمیشنید
با احساس فرود اومدن روی تخت تا خواستم نیم خیز بشم روم خیمه زد و با چشمهای خمار و وحشیش بهم خیره شد با صدایی که از شدت ترس لرزون شده بود نالیدم:
_تو رو خدا بزار من برم اشتباه گرفتی من و…
با صدای کشیده ای خشدار در گوشم زمزمه کرد:
_کجا بزارم بری توله سگ تو زن منی مال منی حق منی
تا حالا با هیچ مردی دوست نبودم و انقدر نزدیک نبودم کسی جرئت نزدیک شدن رو هم بهم نداشت و حالا این مرد
با عجز نالیدم
_ولم کن تو رو خدا
کنار گوشم گفت:
_وقتشه خانوم خودم بشی خانومم نمیزارم با اون بری….
و بدون توجه به تقلاهام لباس هام رو در آورد و کار خودش رو کرد و من و از دنیای دخترونم خارج کرد بدون هیچ محرمیتی تو مستی و به اجبار....
نگاهی به مرد غریبه ای که خواب بود انداختم مردی که دیشب به بدترین شکل من و از دنیای دخترونم خارج کرد و حالا راحت خوابیده بود قطره اشکی روی گونم جاری شد.
به سختی از روی تخت بلند شدم از شدت درد لبم و گاز گرفته بودم لباسام رو که کنار تخت افتاده بود برداشتم و پوشیدم
و بدون اینکه سر و صدایی کنم از اون خونه ی نحس خارج شدم
با قدم های لرزون پام رو داخل کوچه گذاشتم نگاهی به کوچه ی درب و داغون کثیف انداختم ما توی فقیرترین محله ی شهر زندگی میکردیم۔۔۔


با قدم های لرزون پام رو داخل کوچه گذاشتم نگاهی به کوچه ی درب و داغون کثیف انداختم ما توی فقیرترین محله ی شهر زندگی میکردیم از وقتی یادمه اینجا زندگی میکردیم من بابام خواهرم و برادرم و مادرم
بابام شب تا صبح داشت کار میکرد اما باز هم نمیتونست اونطور ک باید خرج خونه رو دربیاره
من باران دختر بزرگشون بیست سالم بود
یه خواهر برادر کوچیک دوقلو هم داشتم سیاوش و ساناز که هشت سالشون بود
مادرم یه مدت بود بیماری قلبی داشت و الان بیماریش بیشتر خودش و نشون میداد قلب مریضش باید عمل میشد اما ما پولی نداشتیم پدرم هر چی کار میکرد خرج دوا و دکتر مادرم میشد حتی پول برای غذا خوردن هم کم میاوردیم
دیشب به اصرار دوستم پریا رفتم به یه مهمونی اونجا کلی آدم پولدار بودن که دخترهای باکره رو میخریدن برای یه شب و کلی پول میدادن میخواستم خودم و بفروشم برای یه شب اما نتونستم ولی اون پسر با بیرحمی بهم تجاوز کرد حالا جواب مادرم رو چی میدادم میگفتم اون دختر بانجابتت دیگه دختر نیست تو یه شب نابود شد باید وانمود میکردم بازم به اینکه چیزی نشده
در خونه ی قدیمی که داخلش زندگی میکردیم رو هل دادم و داخل خونه شدم
نگاهی به حیاط بزرگ انداختم که هر کدوم از همسایه ها مشغول کاری بودند و صدای داد و بیداد بچه ها و مادراشون حیاط رو پر کرده بود یه حوض کوچیک وسط حیاط بود که از صدقه سری همسایه ها بشدت کثیف شده بود
بیتفاوت به سمت خونه ی کوچیکمون که تو انباری پایین بود حرکت کردم
_هی تو دختر ؟!
با شنیدن صدای زهرا یکی از همسایه های فضول و بشدت چندش و اعصاب خوردکن ایستادم و به سمتش برگشتم ابرویی بالا انداختم و طلبکار گفتم:
_فرمایش؟!
پشت چشمی برام نازک کرد و با اون صدای جیغ جیغوش گفت:
_کجا بودی از دیشب تا حالا؟!
_به تو ربطی نداره نکنه مفتشی؟!
با چشمهای گرد شده بهم خیره شد و با صدای جیغ مانندی گفت:
_این چه وضع جواب دادن دختره ی بیشعور معلوم نیست از دیشب تا حالاکجا بوده که حالا اومده توپش پره
با شنیدن این حرفش به سمتش حمله ور شدم و با عصبانیت داد زدم:
_میکشمت زنیکه ی هرزه
_باران وایستا!!!
با شنیدن صدای بابا ایستادم به سمتش برگشتم مثل همیشه با صورت خشن و یخ زده اش بهم خیره شد و با صدای همیشه بمش گفت
_برو داخل خونه!
_اما….
وسط حرفم پرید
_باران
با شنیدن صدای خشن و محکمش ناخوداگاه چشمی زیر لب گفتم و سر به زیر به سمت خونه رفتم دیگه حرف هاشون رو نمیشنیدم اما میفهمیدم باز هم مثل همیشه داره پیش بابام عشوه خرکی میاد و همین هم داشت من و عصبی میکرد زهرا یکی از همسایه های فضولمون بود۔۔۔۔


زهرا یکی از همسایه های فضولمون بود که از شوهرش جدا شده بود و دوتا پسر داشت از وقتی که یادم میاد مامانم مریض شده به هر بهونه ای به بابام میخواد خودش و نزدیک کنه
اما بابام عاشق مامانمه و هیچکس جز مامانم رو نمیبینه بابام خیلی خانواده ی پولداری داشته وقتی عاشق مامان که یه دختر پرورشگاهی میشه میخواد باهاش ازدواج کنه خانوادش بشدت مخالفت میکنند وقتی سر سختی پدرم رو میبینن میگن یا مادرم و فراموش کنه یا از ارث و خانوادش طرد میشه
پدرم هم چون عاشق مادرم بود خانواده اش رو طرد کرد و با مادرم ازدواج کرد
کاش خانواده پدریم انقدر سنگدل نبودند
با رسیدن به کنار در اتاق انباری از افکارم خارج شدم پوفی کشیدم و نگاهم و به در رنگ و رو رفته ی اتاق دوختم و هلش دادم که باز شد
نگاهی به اتاق کوچیک انباری انداختم و آهی از سر درد کشیدم که صدای ناله مانند مامانم اومد
_باران دخترم تویی مادر؟!
_آره مامان
_چیشده بود بیرون صدای داد و بیداد میومد
نفسم و با حرص دادم بیرون و در حالی که به سمت مامان که روی تشک کهنه دراز کشیده بود میرفتم گفتم
_باز اون زنیکه گند به اعصابم
_دخترم اینجوری حرف نزن
_اون زنیکه ی عوضی حقشه هی میخوام چیزی نگم هر بار پروتر میشه
روی زمین کنار مامان نشستم و بوسه ای روی دست های چروکیده اش زدم
که صدای باز شدن در اتاق اومد و پشت بندش صدای بابا
_خانومم کجاست
نگاهی به مامان ک حالا با شنیدن صدای بابا لبخند روی لبهاش شکل گرفته بود انداختم و شیطون گفتم:
_نیست رفته بیرون مخ بزنه
مامان با شنیدن این حرف چشم غره ای بهم رفت که با صدای بلند شروع کردم به خندیدن
امروز هم مثل همیشه یه روز کسل کننده ی دیگه در به در دنبال کار بودم اما کو کار هر جا میرفتم پارتی بازی بود یا یه منشی میخواستن که همه جوره بهشون سرویس بده در اصل یکی رو میخواستن فقط بره تو تختشون نمیدونستم دیگه چیکار کنم حتی حاضر بودم برم خونه ی بقیه کلفتی کنم اما یه پولی دستم بیاد تا کمک دست پدرم باشم
ناامید داخل آگهی نگاهی انداختم با دیدن آگهی کار چشمهام برقی زد و نگاهم و به آسمون دوختم و گفتم
_ایول خدا دمت گرم


با دیدن ساختمون بزرگ و شیک روبروم سوتی کشیدم عجب جایی بود لامصب وقتی بیرونش این شکلی بود داخلش چی بود پس به سمت ورودی ساختمون حرکت کردم و داخل شدم حالا باید میرفتم طبقه ی آخر دکمه ی آسانسور رو زدم و منتظر موندم بعد از چند دقیقه اومد سوار شدم و شماره طبقه ی آخر و زدم
داخل شرکت که شدم استرس گرفتم با دیدن منشی که پشت میز نشسته بود لحظه ای نگاهم و دقیق بهش دوختم یه دختر خیلی خوشگل و جذاب با لباس های شیک و آرایش ملیح روی صورتش ناخون های مانیکور زده
ناامید نگاهی به خودم انداختم لباس های کهنه و رنگ و رو رفته کفشی که پاره شده بود
چهره ای رنگ پریده و بدون آرایش اصلا امیدی نداشتم که استخدام بشم
_خانوم کاری داشتید؟!
با شنیدن صدای پر از ناز منشی سرم و بلند کردم و بهش خیره شدم هول زده گفتم
_برای استخدام آگهی اومدم
نگاهی به از سر تا پا بهم انداخت و پوزخندی زد و گفت
_بفرمائید بشینید
تقریبا نیم ساعت بود که منتظر نشسته بودم دیگه خسته شده بودم معلوم بود الکی بهم گفته بود منتظر بمونم چه شانسی داشتم اصلا برای استخدام شدن خواستم بلند بشم که صدای منشی بلند شد:
_برو داخل آقا حسام منتظرته
با استرس بلند شدم دستی به لباسم کشیدم و به سمت اتاقی که اشاره کرده بود حرکت کردم از شدت استرس و دلشوره دلم داشت پیچ میخورد نمیدونستم این دلشوره و استرس لعنتی چیه که مثل خوره افتاده بود به جونم کنار در اتاق که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و تقه ای زدم صدایی نیومد در اتاق و باز کردم و داخل شدم
-سلام
_سلام خانوم لطف کنید زودتر مدارکتون رو بدید
مدارکم رو بردم و بهش دادم بدون اینکه حتی سرش و بلند کنه مدارکم رو گرفت و مشغول برسی کردنش شد
_چند سالتونه؟!
_بیست سالمه
_مجردید یا متاهل؟!
_مجرد
سرش و بلند کرد و بهم خیره شد
_زبان بلدید؟
_آره
بعد از کمی صحبت کردن لبخندی زد و گفت
_خوب اینارو امضا کنید از فردا شروع به کار میکنید
با شنیدن این حرفش چشمهام از خوشحالی برق زد تموم چیزایی ک گفت رو امضا کردم
نگاهم و بهش دوختم و با خوشحالی گفتم
_ممنونم
با گفتن بااجازه از اتاقش رفتم بیرون که صدای منشی باعث شد وایستم
_استخدام شدی؟!
با چشمهایی ک برق میزد بهش خیره شدم و گفتم
_آره
پوزخندی زد و گفت
_زیاد خوشحال نباش رئیس هنوز نیومده بیاد تو رو ببینه نمیزاره بمونی
و نگاه تحقیر آمیزی بهم انداخت ک متعجب گفتم
_مگه ایشون رئیس نبودند؟!
_نه معاون رئیس بودند
با بیرون اومدن کسی که حالا فهمیده بودم معاون رئیس شرکت از اتاق منشی ساکت شد و بلند شد من هم دیگه حرفی نزدم و به سمت بیرون حرکت کردم۔۔۔۔


نمیدونستم قراره زندگیم تو این شرکت کلی تغییر پیدا کنه
با شادی به سمت خونه حرکت کردم حتما بابا و مامان خیلی خوشحال میشدند بفهمند من یه کار پیدا کردم حالا با این کار که حقوق خوبی هم داشت میتونستم به بابام کمک کنم و کمک خرجی باشم میتونستم برای داداشم کیف و کفش نو بخرم خواهرم میتونست با شکم سیر بخوابه مامانم رو هم عمل میکردیم لبخندی از فکرام روی لبهام نشست
تقریبا ساعت ده شب بود که رسیدم داخل کوچه که شدم به سمت خونه حرکت کردم که صدای سعید یکی از پسرای لات محل بلند شد
_جوون کجا خوشگله
پشت بند این حرفش با دوست های لات و بی سر و پاش شروع کردند به خندیدن به سمتش برگشتم و با تنفر بهش خیره شدم و گفتم
از جاش بلند شد و با صدای زمختش گفت
_چی گفتی زنیکه ی هرزه
با اینکه ترسیده بودم ولی کم نیاوردم و بدون اینکه نشون بدم ترسیدم بهش خیره شدم و با حرص گفتم
_هرزه اونیه که تو رو زائیده
_میکشمت زنیکه ی پتیاره
به سمتم هجوم آورد و دستش بالا رفت
که دستی تو هوا دستش رو گرفت با تعجب به بابا خیره شده بودم که با خشم غرید
_همین الان گورت و گم میکنی سعید دفعه ی آخریه ک سر راه دخترم سبز میشی و میخوای دست روش بلند کنی دفعه ی بعدی کاری میکنم جرئت نکنی حتی از خونه بیای بیرون فهمیدی؟!
سعید با ترس سری تکون داد ک بابا دستش و ول کرد و سعید هم از فرصت استفاده کرد و فرار کرد نگاهم و به بابام دوختم که صورتش از عصبانیت قرمز شده بود تو این محل همه از بابام حساب میبردن چهره ی خیلی خشن و سردی داشت و وقتی هم عصبی شد ترسناکتر میشد که حتی منی که زبونم شهره ی خاص و عام بود و جلوی هیچکس کم نمیاوردم جلوی بابام موش میشدم
چون واقعا وقتی عصبی میشد خیلی ترسناک میشد
بدون اینکه حتی نگاهم کنه با صدای خشن و سردش گفت
_برو خونه
_بابا من ….
حرفم و قطع کرد و خشن گفت
_گفتم خونه
باشه ای گفتم و به سمت خونه حرکت کردم‌‌‌.‌
_باز چیکار کردی ترسیدی؟!
با حرص گفتم
_مامان من کاری نکردم
تک خنده ای کرد و گفت
_من بزرگت کردم بچه به من دروغ نگو پشت چشمی نازک کردم و تموم اتفاقات رو بدون اینکه سانسور کنم براش تعریف کردم که دستش و محکم روی پیشونیش کوبید و گفت
_خدا مرگم بده چیکار کردی تو دختر حتما الان بابات خیلی عصبیه
با شنیدن این حرف مامان رنگ از صورتم پرید از تنها کسی که تو زندگیم میترسیدم بابا بود و ازش حساب میبردم مظلوم به مامان خیره شدم که گفت
_چشمهات و اون شکلی نکن به من ربطی نداره
_مامان
شونه ای بالا انداخت که نفسم و با حرص بیرون دادم۔۔۔❤❤❤


شونه ای بالا انداخت که نفسم و با حرص بیرون دادم با شنیدن صدای باز شدن در انباری مظلوم کنار مامان نشستم که صدای قدم های بابا اومد
و صداش بلند شد
-باران
_جانم بابا
با شنیدن صدام به سمتم برگشت نگاهش سرد بود و خشن هنوز هم انگار عصبی بود و این داشت من و میترسوند آب دهنم رو به سختی قورت دادم که صدای بابا بلند شد:
_مگه بهت نگفتم با اون لات های بی سر و پا دهن به دهن نزار؟!
_بابا من ….
حرفم قطع کرد و داد زد
_گفتم یا نگفتم
چشمهام رو باز و بسته کردم و گفتم
_گفتید
نفس عمیقی کشید انگار سعی میکرد خودش و کنترل کنه بعد از چند ثانیه که گذشت گفت
_چرا باهاشون کلکل کردی پس؟!
لب گزیدم الان چی باید میگفتم هر چی میگفتم بابا بیشتر از قبل عصبی میشد لعنت به امشب که میخواستم بابا رو خوشحال کنم اما فقط عصبی و ناراحتش کردم
_معذرت میخوام
عصبی لبخندی زد و خواست چیزی بگه که صدای مامان بلند شد
-سامان
با شنیدن صدای مامان بابا به سمتش برگشت و گفت
_بله؟!
_ببخشش دیگه تکرار نمیشه
با شنیدن این حرف مامان بابا نگاهش و بهم دوخت که چهره ام رو مظلوم کردم و بهش خیره شدم ک گفت
_فقط یکبار دیگه این رفتار و ازت ببینم نمیزارم پات و از خونه بزاری بیرون فهمیدی؟!
با شنیدن این حرف چشمهام برق زد و با خوشحالی گفتم
_آره


بابا حالا انگار آرومتر شده بود اومد و کنار مامان نشست و با عشق بغلش کرد بوسه ای رو سرش نشوند که با حسودی گفتم
_کاش یکی هم ما اینجوری بغل کنه
صدای خنده ی بابا بلند شد که مامان گفت
_دختر تو چقدر حسودی
شونه ای بالا انداختم
_بابا
با شنیدن صدای ساناز بابا نگاهش و بهش دوخت و لبخند مهربونی زد و گفت
_جانم دخترم؟!
ساناز من من کرد و با خجالت گفت
_کفش داداش پاره شده پاهاش زخم شده اون نمیخواست من به شما بگم گفت بابا پول نداره میشه دیگه به جای پول تو جیبی دادن به من جمع کنید و برای داداشم کفش بخرید
با شنیدن این حرفش که مظلومانه داشت میگفت سوزش اشک رو داخل چشمهام حس کردم نگاهی به بابا انداختم که صورتش گر گرفته بود و دستاش رو مشت کرده بود انگار براش خیلی سخت بود شنیدن این حرف لبخند تلخی زد و گفت
_حتما فردا براش میخرم دخترم
_راست میگی بابایی؟!
_آره دخترم
ساناز با خوشحالی به سمت بابا رفت و محکم بغلش کرد با دیدن این صحنه چونم لرزید به سختی جلوی خودم و گرفته بودم و سعی میکردم بغضم رو فرو ببرم نگاهم به مامان افتاد ک اونم مثل من سعی میکرد گریه نکنه
بغضم رو فرو بردم و گفتم
_یه خبر خیلی خوش دارم یادم رفته بود بگم
بابا ساناز رو از خودش جدا کرد و به سمتم برگشت و گفت
_خیر باشه بگو چه خبری دخترم
_کار پیدا کردم
و با لبخند دندون نمایی به بابا خیره شدم که به طرز عجیبی اخماش رو تو هم کرد و گفت
_چه کاری اونوقت؟!
با دیدن اخماش لبخند روی لبم ماسید لب تر کردم و گفتم
_تو یه شرکت منشی مخصوص رئیس شرکت شدم یعنی باید همه جا همراهش برم تو جلسه ها و مسافرت ها
_کدوم شرکت؟!
_شرکت مهین بانو
_چی؟!
با دیدن صورت درهم و گرفته ی بابا نگران گفتم
_بابا خوبی؟!
_خوبم
بعد از گفتن این حرف بدون اینکه بهم تبریک بگه یا حتی چیزی بگه از اتاق رفت بیرون و….


صبح شده بود بعد از اینکه صبحانه خوردم آماده شدم و از خونه زدم بیرون به سمت شرکت حرکت کردم پول تاکسی رو نداشتم باید با اتوبوس میرفتم یکم طول میکشید اما سر وقت میرسیدم
نفس عمیقی کشیدم و داخل شرکت شدم طبق گفته های منشی رئیس یه مرد خشن و بداخلاق بود که بیشتر شبیه گودزیلا بود تا آدم خیلی کنجکاو بودم تا این پسره ی از خود راضی رو ببینم جوری که همه ی شرکت ازش میترسیدن کنجکاو بودم ببینمش البته یکم میترسیدم اما نه زیاد
صدای بد اخلاق منشی بلند شد
_ باران!؟
_بله؟!
پشت چشمی برام نازک کرد و با صدای نازک و جیغ جیغوش گفت
_رئیس منتظرته برو داخل
به سمت اتاق حرکت کردم نفس عمیقی کشیدم و تقه ای به در اتاق زدم صدایی نیومد در و باز کردم و داخل شدم لبخند دندون نمایی زدم و گفتم
_سلام رئیس
سرش و بلند کرد با دیدن چهره ی آشنایی که دیدم خشک شده بهش خیره شده بودم کسی که اون شب بهم تجاوز کرد و به بدترین شکل ممکن تو مستی دخترانگیم رو ازم گرفت حالا روبروم بود
اونم به عنوان رئیس
با صدایی که زور شنیده میشد زمزمه کردم
_عوضی
با چهره ی سرد و بی روحش بهم خیره شده بود جوری وانمود میکرد انگار من و نمیشناخت
_میتونی کارت و شروع کنی
شاید هم واقعا من و یادش نمیومد اون شب مست بود و تو مستی من و با زنش اشتباه گرفته بود و بهم تجاوز کرد لعنتی با یاد آوریش دلم میخواست خر خره ی این مرتیکه رو بچسپم
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خودم و کنترل کنم با صدای گرفته ای گفتم
_باید چیکار کنم؟!
پوزخندی زد و گفت
_میبینم منشی من خنگ هم هست
خواستم خنگ عمته مرتیکه ی جاکش اما به جاش لبخندی زدم و گفتم
_نه به جای صدای شما صدای ویز ویز شنیدم برا همین متوجه نشدم چی گفتید
با شنیدن این حرفم فکر میکردم الان که عصبانی بشه اما برعکس تصورم از روی میزش بلند شد اومد و روبروم ایستاد با چشمهای مشکی و خمارش که جذاب ترش کرده بود به چشمهام خیره شد یه قدم دیگه به سمتم اومد که ناخوداگاه یه قدم به عقب رفتم ابرویی بالا انداخت و باز هم یه قدم به جلو اومد که من هم یه عقب رفتم که کامل به دیوار چسپیدم دو دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت
با صدایی که سعی میکردم نلرزه گفتم
_برو عقب داری چیکار میکنی؟!
سرش و خم کرد و کنار گوشم با صدای کشیده ای گفت
_هنوزم مزه ات زیر دندونمه!!!!!
با شنیدن این حرفش حس کردم برای یه لحظه روح از تنم خارج شد بهت زده به چشمهای سردش خیره شده بودم که در اتاق باز شد و…..
صدای شکه ی منشی بلند شد
_آقا آریا من میخواستم….
رئیس که حالا فهمیده بودم اسمش آریا حرفش و قطع کرد و با صدای خونسردی که آدم رو میترسوند گفت


_کی به شما اجازه داد بیاید داخل اتاق؟!
با پرسیدن این سئوالش نگاهم به سمت منشی رفت از صورت رنگ پریده اش معلوم بود که ترسیده با صدایی که به وضوح داشت میلرزید با التماس گفت
_تو رو خدا ببخشید اشتباه کردم
دیدن صورت ترسیده و صدای پر از التماس منشی باعث شد کنجکاو بهشون خیره بشم چرا منشی انقدر از این گودزیلا میترسید پوزخندی زدم و به خودم گفتم با اون همه اخمی که این گودزیلای وحشی متجاوز کرده هم باید بترسه
_اخراجی
صدای التماس منشی بلند شد
_آقا آریا تو رو خدا ببخشید من به این کار احتیاج دارم غلط کردم آقا آریا تو رو خدا
آریا با لحن ترسناکی گفت
_وسایلت رو جمع میکنی و میری اومدم ببینم هنوز هم هستی برات خیلی بد میشه
منشی بدون اینکه حرفی بزنه از اتاق رفت بیرون با بیرون رفتنش اومدم فلنگ ببندم و برم
_خوب پس من مزاحم نمیشم روز خوش
تا دستم رفت روی دستیگره بازوم رو گرفت و با صدای خشدار شده در عین حال ترسناکی گفت
_وایستا باید بریم
_کجا؟!
نگاهی بهم انداخت که از سئوالی که پرسیده بودم منصرف شدم
به سمت میزش رفت و وسایلش رو برداشت و از اتاق رفت بیرون منم مثل یه جوجه که دنبال مادرش حرکت میکنه دنبالش حرکت کردم از شرکت خارج شدیم نگهبان ماشین رو جلوی در شرکت آورده بود
سوارش ماشین مدل بالاش شدیم با ژست خاص و جذابی پشت رل نشست و داشت با سرعت رانندگی میکرد از بچگی عاشق سرعت و هیجان بودم لبخندی روی لبهام نشست و نگاهم و به نیم رخ جذاب آریا دوختم که تو رانندگی خوشگلتر شدا بود
لعنتی من داشتم چی میگفتم این پسره ی کثافط بهم تجاوز کرده بود اما هیچ حس بدی بهش نداشتم چرا ازش متنفر نشده بودم لعنتی من چرا اینجوری شده بودم
_تموم نشد؟!
گیج گفتم
_چی؟!
_دید زدن من
با شنیدن این حرفش از عصبانیت و حرص حس کردم صورتم قرمز شد با حرص گفتم
_من به تو نگاه نمیکردم داشتم بیرون و نگاه میکردم
نگاه کوتاهی بهم انداخت وسرش و برگردوند پوزخندی زد و گفت
_آره معلومه
از حرص محکم به صندلی تکیه دادم و سرم و چرخوندم لعنتی من چم شده بود چرا همش به این کوه یخ خیره میشدم
با ایستادن ماشین چشمهام رو باز کردم و با صدای گرفته ناشی از خواب گفتم
_ رسیدیم
بدون اینکه حرفی بزنه پیاده شد انگار لال بود یا زورش میومد جواب بده پسره ی پفیوز با غیض از ماشین پیاده شدم با دیدن باغ بزرگ روبروم که یه عمارت خیلی بزرگ داخلش بود و کلی نگهبان اطرافش بودند برای چند لحظه بهت زده سر جام ایستاده بودم و به اطراف نگاه میکردم
_به چی خیره شدی زود باش حرکت کن
با شنیدن صدای آریا انگار تازه به خودم اومدم نگاهم و بهش دوختم و گفتم
_باشه


دنبالش حرکت کردم اما ترسیده بودم از دیدن اون همه مرد هیکلی که اسلحه به دست ایستاده بودند این پسره معلوم نبود چیکاره است با رسیدن به در ورودی اصلی در خود به خود باز شد و آریا داخل شد من هم شتاب زده دنبالش حرکت کردم
یه زن مسن تپل با چهره ی خوشگل و زیبا با عجله به سمتمون اومد و رو به آریا گفت
_سلام آقا خوبید
آریا بدون اینکه جواب سلامش رو بده گفت
_آقاجون کجاست؟!
_داخل اتاقشون اقا
بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت
_همینجا بمون
_باشه
با رفتنش به سمت زن برگشتم و لبخند دندون نمایی زدم که تموم ردیف دندون هام رو به نمایش گذاشتم و دستم رو به سمتش دراز کردم و گفتم
_سلام من باران هستم منشی آقا آریا
لبخند مهربونی زد و گفت
_سلام منم کوکب هستم خدمتکار آقا
_خوشبختم
چند ساعت گذشته بود و آریا هنوز نیومده بود منم داخل سالن نشسته بود وتا میتونستم داشتم میخوردم و اطراف رو دید میزدم عجب خونه ای داشتن خدایی!خونه نبود که قصری بود برای خودش
_این دختره کیه؟!
 شنیدن صدای محکم زنونه ای سرم و چرخوندم به سمتش یه زن تقریبا چهل ساله که بهش میخورد باشه کت دامن شیکی پوشیده بود با آرایش ملایمی روی صورتش که خیلی زیبا شده بود برای چند دقیقه محو صورتش شده بودم که صدای کوکب خانوم اومد
_دخترم خانوم با شما هستن!!!
بلند شدم روبروش ایستادم نگاهم و به چشم های آرایش کرده اش دوختم و گفتم
_سلام من منشی آقا آریا هستم
نگاهی به سر تا پام انداخت و بدون اینکه جوابم رو بده رو به کوکب گفت
_بهش بگو کنار در منتظر وایسته تا آریا بیاد نه اینجا بشینه و مشغول خوردن باشه فهمیدی؟!
کوکب با ترس گفت
_چشم خانوم
با چشمهای گرد شده بهش خیره شده بودم اصلا من و آدم حساب کرد جوری گفت بلند بشه و منتظر بمونه انگار من کلفت یا گدام
از شدت عصبانیت خون داشت خونم و میخورد با خشم خم شدم و کیفم رو از روی مبل چنگ زدم و به سمت بیرون حرکت کردم حتی یه لحظه دیگه هم نمیخواستم داخل این خونه بمونم
شعور برخورد با مهمون رو که نداشتن هیچ جوری رفتار میکردند انگار بقیه برده اشون هستند پولدار های نچسپ از خودراضی
_کجا ؟!
با شنیدن صدای بم و سرد آریا ک از پشت سرم بلند شد ایستادم بدون اینکه به سمتش برگردم با حرص داد زدم
_قبرستون
و هنوز قدم دومم رو برنداشته بودم که دستی بازوم رو گرفت و محکم فشار داد جوری ک صدای آخم بلند شد و اشک داخل چشمهام جمع شد
من و به سمت خودش چرخوند که چشمهای اشکیم رو بهش دوختم و با درد گفتم
_داری چیکار میکنی وحشی!!!!
نگاهش رو روی صورتم چرخوند نگاهش سر خورد روی لبهام که فکر کردم الان بازم مثل قبل خم میشه و میبوسمت اما بر

عکس تصورم
بازوم رو ول کرد چون توقع اینکار رو ازش نداشتم
پرت شدم روی زمین و رسما به گریه افتادم که صدای سرد و یخ زده اش بلند شد
_دفعه آخرت باشه این شکلی با من حرف میزنی فهمیدی دفعه ی دیگه این شکلی باهات حرف نمیزنم
و بدون توجه به من ک روی زمین افتاده بودم و از شدت درد دستم و حقارت داشتم گریه میکردم حرکت کرد و با سنگدلی گفت
_ بریم
به سختی از روی زمین بلند شدم و اشکهام و پاک کردم و خواستم دنبالش حرکت کنم که نگاهم به همون خانوم افتاد که داشت سرد و بیتفاوت بهم نگاه میکرد
نگاهم و ازش گرفتم و دنبال آریا حرکت کردم
چند روز از کار کردنم داخل شرکت میگذشت من هم طبق معمول یا در حال کل کل کردن با اون رئیس مغرور زورگو بودم یا هم تو شرکت انقدر کارم سرم میریخت که حتی لحظه ای وقت برای سر خاروندن هم پیدا نمیکردم
_باران جون
با شنیدن صدای چندش یکی از کارکنان مرد این شرکت ک تو پخش حسابداری مشغول کار بود و چشمش بد جوری من و گرفته بود به عقب برگشتم و با صدای سردی گفتم
_بله آقای صفوی!؟
عمدا گفتم آقای صفوی تا بفهمه نباید من و این شکلی صدا کنه مرتیکه ی جاکش انگار من دختر خالشم میگه باران جون شیطون میگه همچین برینم به هیکلش ک دیگه حتی اسم من و هم یادش بره
_بریم نهار خوری؟!
لبخند پر از حرصی زدم و گفتم
_ممنون من خوردم شما بفرمائید
با چشمهای هیزش بهم خیره شد و گفت
_ولی باران جون تو ک چیزی نخوردی تمام مدت داشتی کار میکردی
نه انگار این زبون آدمیزاد حالیش نبود حتما باید قشنگ میریدم به هیکلش و میشستمش میزاشتمش کنار قبل از اینکه دهن باز کنم حرف بارش کنم صدای آریا از پشت سرم بلند شد
_ صفوی
صفوی با شنیدن صدای رئیس به سمتش برگشت و با جاپلوسی خم شد و گفت
_بله رئیس
_ برو پیش میعاد باهات تسویه حساب کنه
صفوی با شنیدن این حرف بهت زده گفت
_یعنی چی آقا؟!
آریا ابرویی بالا انداخت و با ژست جذابی ک ایستاده بود بهش خیره شد و گفت
_یعنی اینکه اخراجی
صفوی با التماس گفت
_چرا آقا مگه خطایی از من سر زده تو این مدت
آریا با لحن ترسناکی گفت
_همین که تا الان گذاشتم زنده بمونی خودش خیلیه زود باش برو
صفوی نمیدونم چرا دیگه چیزی نگفت و با ترس نگاهی به آریا انداخت و رفت
با رفتنش آریا بدون اینکه حتی بهم نگاه کنه با لحن دستوری گفت
_ بیا اتاقم
انگار همه اینجا مریض بودن مرتیکه ی روانی در حالی ک داشتم زیر لب غر میزدم و فحشش میدادم به سمت اتاقش رفتم با دیدن در بسته ی اتاقش نفسم و پر از حرص بیرون دادم...

واقعا این آدم تعادل روانی نداشت و مریض بود
تقه ای زدم که صدایی نیومد در اتاق و باز کردم و داخل شدم ولی خبری از آریا نبود با چشمهای گرد شده به سمت میز رفتم پس کجا بود!
من خودم دیدم اون اومد داخل اتاق نکنه توهم زده بودم به عقب برگشتم تا از اتاق برم بیرون که به جسمی برخورد کردم و صدای جیغم مصادف شد با قرار گرفتن لبهای گرمی روی لبهام و دستی ک دور کمرم پیچیده شد با چشمهای گشاد شده به کسی ک داشت خشن لبهام و گاز میگرفت و میبوسید خیره شده بودم ک
زبونش و روی لبهام کشید و ازم جدا شد هنوز خشک شده سر جام ایستاده بودم
بهت زده دستم و روی لبهام گذاشتم هنوز حس گرمی لبهاش رو روی لبهام حس میکردم از وقتی یادمه هیچوقت حتی دوست پسر نداشتم یا کسی که انقدر بهم نزدیک بشه و به خودش جرئت بده من و ببوسه
اون چجوری جرئت کرده بود من و ببوسه!
_چیه خوشت اومده خانوم کوچولو رفتی تو حس نوچ نوچ اما این فقط یه تنبیه کوچولو بود
بلاخره با شنیدن صداش از بهت در اومدم و با حرص و عصبانیت بهش خیره شدم و غریدم
_تو چجوری جرئت میکنی راه به راه من و ببوسی تو فکر کردی چیکاره ی منی دوست پسرمی یا نامزدمی یا فکر کردی شوهرمی!؟

خونسرد گفت
_من صاحب تو هستم!
با چشمهای گرد شده بهش خیره شدم چقدر پرو بود این مرد فکر کرده کیه ک به من میگه صاحبتم انگار لباس یا ساعت چیزی باشم ک میگه صاحبتم 
با حرص گفتم
_تو تو تو…….
_من چی انگار هنوز تو خماری اون بوسه هستی ک زبونت بند اومده
 بعد از گفتن حرفش پوزخندی بهم زد و به سمت میزش رفت که حس کردم تموم صورتم گر گرفته از عصبانیت با خشم بهش خیره شده بودم ک صدای سردش بلند شد
_حق نداری تو شرکت با کارمند های مرد لاس بزنی!
چشمهام با شنیدن این حرفش گرد شد و بهت زده گفتم
_چی؟!
_یکبار خیلی واضح حرفم و زدم فکر نمیکنم کر باشی ک حرفم رو نشنیده باشی فقط کافیه به حرفی ک زدم گوش نکنی اون وقت ک زندگیت رو جهنم میکنم
دیگه واقعا نمیتونستم ساکت بمونم در برابر حرف هاش اون فکر کرده کیه چیکاره منه که جرئت کرده این جوری با من حرف بزنه و هر کاری دلش خواست انجام بده و من هم در برابر تموم کاراش ساکت باشم و حرفی نزنم با خشم به صورتش خیره شدم و گفتم:
_تو فکر کردی کی هستی ک هر جوری دلت خواست با من صبحت میکنی و راه به راه من و میبوسی تو جز یه متجاوز مست و لااوبالی فکر کردی کی هستی هان تویی ک حتی زنت هم تو رو خواسته و ترکت کرده با یکی دیگه رفته …..
_خفه شو!
با دادی ک زد ساکت شدم نگاهم ک به صورتش افتاد رنگ از صورتم پرید...

و با ترس بهش خیره شدم صورتش از عصبانیت قرمز شده بود و رگ گردنش برآمده با چشمهایی ک رگه های قرمز داخلش معلوم بود
 با ترس آب دهنم و به سختی فرو بردم و سعی کردم خودم نبازم نگاهش وحشتناک ترسناک بود
با ایستادنش رسما فاتحه ام رو خوندم
با هر قدمی ک به سمتم برمیداشت تبش قلبم شدید تر میشد از ترس داشتم به خودم میلرزیدم اما ظاهر خونسردی به خودم گرفته بود وقتی تو یک قدمیم ایستاد بی هوا فکم و گرفت ک از شدت درد گفتم
_آخ
با شنیدن صدای آخم فشار دستش رو بیشتر کرد ک اشک داخل چشمهام جمع شد با درد گفتم
_فکم و ول کن دیوونه داری چه غلطی میکنی تو!
با عصبانیت خم شد روی صورتم و با خشم زمزمه کرد 
_تا حالا هیچکس جرئت نداشته با من اینجوری حرف بزنه !
میخواستم بگیرم قشنگ برینم بهش اما فعلا باید سکوت میکردم تا فکم رو ول کنه چون از شدت دردش صورتم درهم شده بود و داشت کم کم گریه ام میگرفت با حرص گفتم
_ولم کن
با لحن ترسناکی گفت
_میدونی من با آدمایی مثل تو چیکار میکنم 
سئوالی و پر از ترس به چشمهای قرمزش ک حالا ترسناک تر از همیشه شده بود خیره شدم ک بریده بریده گفت
_زنده زنده دفنش میکنم!
با شنیدن این حرفش حس کردم رنگم پرید نگاهی به صورتم انداخت پوزخندی زد و فکم و ول کرد و محکم پرتم کرد روی زمین با درد بهش خیره شده بودم ک حقارت آمیز بهم یه نگاه انداخت و گفت
_حدت رو بدون دفعه ی بعدی اینجوری باهات رفتار نمیکنم فهمیدی؟!
با ترس سرم و تکون دادم
ک سری تکون داد و گفت
_حالا گورت و گم کن از جلوی چشمهام 
با درد حقارت و دستم به سختی از روی زمین بلند شدم و از اتاقش خارج شدم ک صدای معاونش حسام اومد 
_باران خانوم خوبید؟!
با دیدن نگاه نگرانش لبخند مصنوعی زدم اشکام و پاک کردم گفتم
_ممنون من خوبم
 مشکوک نگاهی به سر و وضعم انداخت و گفت
_مطمئنی 
تا خواستم جوابش رو در اتاق رئیس به شدت باز شد و صدای آریا بلند شد
_حسام بیا داخل
حسام نگاهی بهم انداخت و رو به آریا گفت
_شما مطمئنید خوبید؟!
با صدایی ک سعی میکردم نلرزه گفتم
_آره
سری تکون داد و داخل اتاق آریا رفتند به سمت اتاقی ک آریا بهم داده بود رفتم کیفم و برداشتم و بدون اینکه خبر بدم از شرکت زدم بیرون حالم اصلا خوب نبود اون عوضی یه مریض روانی بود ک فقط با خشونت و تحقیر من داشت خودش و ارضا میکرد کثافط لجن!


شب شده بود از شدت ترس و سرما داشتم میلرزیدم خیابون ها تاریک بود و هیچکس نبود تو این هوای سرد حتی یه تاکسی هم رد نمیشد اگرچه رد هم میشد پولی نداشتم سوارش بشم لعنت بهت آریا حالاباید چه غلطی میکردم لباس کهنه و نازکی ک تنم بود باعث شده بود بیشتر لرز کنم تو این هوای سرد دستم و محکم دورم پیچیدم و قدم هام رو تند تر کردم
 صدای بوق ماشینی از پشت سرم اومد و پشت بندش صدای پسری بلند شد
_خانوم خوشگله بیا سوار شو بهت خوش میگذره
بدون اینکه بهشون توجه کنم به راهم ادامه دادم میدونستم کلکل کردن با یه مشت لااوبالی سر انجام خوبی نداره و این وقت شب ک هیچکس نیست یه بلایی سرم میارند پس بدون اینکه به متلک هاشون و حرف هاشون توجه کنم با سرعت بیشتری قدم برداشتم 
اما مگه دست بردار بودند
 _خانوم خوشگله بیا سوار شو ناز نکن!
کلافه ایستادم به سمتشون برگشتم و داد زدم
_مزاحم نشید آقا 
_جووون عجب صدایی داری هرزه خانوم!
با شنیدن کلمه ی هرزه چشمهام گرد شد این چی داشت میگفت به من میگفت هرزه طبق عادت همیشگیم با چشمهایی ک حالا گرد شده بود بهش خیره شدم و گفتم
_با منی!؟
قهقه ای زد و گفت
_آره جیگر با خودتم 
با حرص داد زدم
_جیگر عمته مرتیکه ی کثافط گمشو مزاحم نشو آشغال عوضی 
_امشب چند میگیری سرویس بدی هرزه خانوم ؟!
چشمهام دیگه گشاد تر از این نمیشد برای بار دوم یکی دیگه داشت من و هرزه ی خیابونی میدید صدای باز شدنش ماشینش اومد اما من پاهام قفل زمین شده بود نمیتونستم حتی حرکتی کنم تموم اتفاقات اون شب مثل یه فیلم از جلوی چشمهام رد شد
 انقدر غرق افکارم و یاد آوری اون شب بودم ک یادم رفت باید فرار کنم و خودم و نجات بدم تا باز هم گیر یه آدم عوضی نیفتم 
با قرار گرفتن دستی دور بازوم وحشت زده سرم و بالا گرفتم و به پسر مست روبروم خیره شدم ک با صدای خماری ک در اثر مستی کشیده شده بود گفت
_انقدر ناز نکن بد جور زدم بالا سوار شو ج…نده خانوم امشب تا صبح باید زیرم جر بخوری و آه و ناله کنی برام 
وقتی من و به سمت ماشینش کشید داد زدم
_کمک کمک یکی کمک کنه !
قهقه ی مستانه ای زد و گفت
_داد نزن کوچولو اینجا کسی به دادت نمیرسه 
دیگه اشکم در اومده بود و داشتم گریه میکردم ک دستی دور بازوم قرار گرفت و صدای آریا بلند شد
_دستت و بردار از روی دستش تا جفت دستات رو قلم نکردم!
با شنیدن صداش انگار دنیا رو بهم دادند 
صدای خنده ی چندش پسره بلند شد 
_برو یکی دیگه برا خودت پیدا کن این صاحب داره 
صدای خشن و ترسناک آریا بلند شد
_کثافط حرومزاده


پسره ک حالا با شنیدن این حرف آریا عصبی شده بود بازوم رو ول کرد ک سریع رفتم و پشت آریا قایم شدم پسره به سمت آریا حمله ور شد ک صدای جیغم بلند شد کنار ایستادم و با وحشت بهشون خیره شده بودم آریا با مشت و لگد افتاده بود به جونش به قصد کشت پسره رو زد وقتی پسره رو آش و لاش کرد ازش جدا شد لگد محکمی بهش زد و خم شد روی صورتش و با لحن خشنی گفت
_کثافط اگه یکبار دیگه ببینم مزاحم ناموس من شدی خودم میکشمت
 لگد دیگه ای بهش زد ک صدای ناله ی پسره بلند شد ازش جدا شد و به سمتم اومد بدون اینکه نگاهی بهم بندازه با صدای بم شده از عصبانیت گفت
_زود باش برو سوار شو
و اشاره ای به ماشینش ک اون طرف خیابون کرد با قدم های لرزون به سمت ماشین حرکت کردم وقتی کنار ماشین رسیدم در ماشین رو باز کردم و با ترس سریع داخل ماشین نشستم و در قفل کردم
 آریا هم سوار ماشین شد و با سرعت حرکت کرد انگار میخواست عصبانیتش رو سر ماشین خالی کنه با صدای عصبانی گفت
_اون وقت شب اونجا چه گوهی میخوردی؟!
با ترس زمزمه کردم
_داشتم میرفتم خونه من….
حرفم و قطع کرد و با عصبانیت داد زد
_من بهت اجازه دادم از شرکت خارج بشی؟!
با دادی ک زد از ترس دستم و روی قلبم گذاشتم و ساکت بهش خیره شدم ک صدای عربده اش بلند شد
_باتوام؟!
با تته پته گفتم
_خوب من من ….
_خفه شو صدات و ببر امشب آدمت میکنم 
با شنیدن این حرفش حس کردم رنگ از صورتم پرید رسما به گریه افتادم و گفتم
_تو رو خدا خانواده ام نگرانم میشن من باید برم خونه
صدای خشدارش بلند شد
_آدرس
با شنیدن این حرفش انگار دنیا رو بهم دادند لبخندی زدم و با خوشحالی آدرس رو بهش گفتم ک بعد از یکساعت من و رسوند و بدون هیچ حرفی رفت


از شدت ترس هنوز هم بدنم داشت میلرزید نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آروم باشم نباید این شکلی میرفتم خونه وگرنه مامان حتما نگران میشد و بابا طبق معمول عصبی 
داخل کوچه ک شدم با شنیدن صدای داد و بیداد سریع به سمت خونه دویدم همسایه ها نصف بیرون داخل کوچه ایستاده بودند و صدای بقیه هم از داخل حیاط میومد با نگرانی داخل حیاط شدم ک صدای گریه ی ساناز و سیاوش باعث شد به سمتشون بچرخم کنار بی بی صاحب خونه نشسته بودند و داشتند گریه میکردند بی بی هم سعی میکرد آرومشون کنه به سمتشون حرکت کردم 
با نگرانی گفتم
_ساناز سیاوش چرا دارید گریه میکنید چیشده؟!
ساناز و سیاوش با شنیدن صدام سرشون و بلند کردند و با چشمهای اشکی بهم خیره شدند 
ساناز با گریه گفت
_آبجی مامان 
با شنیدن این حرفش حس کردم برای یه لحظه قلبم از تپش ایستاد چیزی مثل زنگ خطر تو مخم به صدا در اومد مامانم مریضیش اشک تو چشمهام جمع شد و بدون اینکه اختیاری داشته باشم روی صورتم جاری شد به سمت بی بی برگشتم و گفتم
_بی بی مامانم کجاست؟!
صدای ناراحت بی بی بلند شد
_دخترم آروم باش گریه نکن مامانت حالش بد شد بابات بردتش بیمارستان
با گریه نالیدم
_کدوم بیمارستان؟!
وقتی آدرس بیمارستان رو گفت بدون اینکه توجهی به بقیه بکنم سریع به سمت بیمارستان حرکت کردم 
نمیدونم چجوری و کی به بیمارستان رسیدم وقتی به خودم اومدم ک دکتر به بابا گفت برای عمل پنجاه میلیون پول باید واریز کنیم اونم خیلی زود چون جون مامان تو خطر بود
بابا رفته بود دنبال پول اما چند ساعت گذشته بود و هیچ خبری ازش نشده بود اشک تو چشمهام جمع شده بود اگه مامانم چیزیش میشد من زنده نمیموندم اگه بابام نمیتونست پول رو جور کنه مامانم چی میشد با فکر کردن به اینا داشتم دیوونه میشدم قطره اشکی روی گونم چکید تحمل نشستن داخل بیمارستان رو نداشتم باید کاری میکردم اما از کی کمک میگرفتم از کی پول میگرفتم وقتی هیچکس رو نداشتم سریع از بیمارستان خارج شدم کنار خیابون ایستاده بودم و داشتم گریه میکردم 
_امشب چند میگیری خوشگله؟!
با شنیدن صدایی ک داشت میومد به عقب برگشتم و به پسری ک داشت به یه دختر خیابونی پیشنهاد میداد و قیمت ازش میپرسید خیره شدم فکری تو ذهنم جرقه زد اگه من هم امشب خودم و میفروختم میتونستم پول عمل مامان رو جور کنم
کنار خیابون ایستادم ک صدای زنگ موبایلم بلند شد موبایلم رو بیرون آوردم با دیدن اسم آریا خواستم قطع کنم اما نمیدونم چیشد ک جواب دادم
_بله؟!
صدای عصبی آریا بلند شد
_کجایی؟!
دلم میخواست داد بزنم به تو چه ک من کجام اما انقدر حالم بد بود ک حوصله ی کل کل باهاش رو

نداشتم با صدای گرفته ای گفتم
_کنار خیابون!
با لحن ترسناکی گفت
_کنار خیابون داری چه غلطی میکنی نصف شب؟!
با شنیدن این حرفش پوزخندی روی لبهام نشست و اشک داخل چشمهام دوباره جمع شد چه سئوالی پرسیده بود الان باید چی میگفتم بهش باید میگفتم اومدم خودفروشی !
برای نجات جون مادرم اومدم تن فروشی کنم اومدم برای یه شب خودم و اجاره بدم 
_باتوام داری تو خیابون چه غلطی میکنی؟!
با گریه و حرص داد زدم
_اومدم هرزه بشم تو ک بهم تجاوز کردی دخترانگیم و گرفتی راه من و آزاد کردی میخوام خودم و بفروشم میفهمی میخوام برای یه شب همخواب پسرای پولدار بشم ازت متنفرم از همتون متنفرم
با گریه گوشی رو قطع کردم ک صدای بوق ماشینی اومد سرم و بلند کردم ک ماشین مدل بالای مشکی رنگی کنار پام ایستاده بود 
من دیگه دختر نبودم!
نمیذاشتم مادرم بمیره من بخاطر مادرم هر کاری میکردم حتی شده گناه بدون اینکه فکر کنم به سمت ماشین رفتم و در باز کردم و سوار شدم ک ماشین حرکت کرد تمام مدت بیصدا اشک میریختم حتی سرم و بلند نکرده بودم صاحب ماشین رو ببینم کسی ک برای امشب میخواستم همخوابش بشم
_چند میگیری واسه امشب؟!
با شنیدن صدای آشنایی بهت زده به سمتش برگشتم ک ….
با دیدن آریا کم مونده بود از تعجب شاخ دربیارم!اون اینجا چیکار میکرد چطور ممکن بود شکه بهش خیره شده بودم بعد از چند دقیقه با بهت لب زدم
_تو اینجا تو…..
انگار صدام و شنید ک پوزخندی زد و گفت
_اون شب ک مست بودم زیاد تقلا میکردی برای فرار از دستم ادا تنگا رو درمیاوردی نگو کارت همینه هر شب زیر این و اون بخوابی و سرویس بدی بهشون
با شنیدن حرف هاش سوزش اشک رو داخل چشمهام حس کردم چجوری جرئت میکرد انقدر راحت من و قضاوت کنه اون از من چی میدونست ک به خودش اجازه میداد این شکلی با من حرف بزنه اشکام روی صورتم جاری شده بودند با گریه گفتم
_نگه دار!
بدون توجه به حرفم به رانندگیش ادامه میداد ک داد زدم
_باتوام میگم نگه دار کثافط 
به سمتم برگشت نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره نگاهش و به جلوش دوخت و با لحن بدی گفت
_چیه خوشت نیومد میخوای بری به بقیه سرویس بدی نترس پول خوبی بهت میدم اگه خوب سرویس بدی و راضیم کنی 
با شنیدن این حرف هاش حس کردم چیزی تو وجودم شکست به وضوح صدای شکستن قلبم و غرورم رو شنیدم درد عمیقی ک بخاطر حرفش تو قلبم پیچید
با گریه نالیدم
_ازت متنفرم میفهمی!
وقتی سکوت کرد و جوابم رو نداد با داد گفتم
_ازت متنفرم عوضی ازت متنفر…..
با سیلی محکمی ک روی دهنم کوبید۔۔۔۔

سرم محکم به شیشه ی ماشین خورد و ساکت شدم بهت زده دستم و روی لب پاره شده ام گذاشتم
چقدر بدبخت شده بودم ک یه غریبه داشت دست روم بلند کرد چقدر تنها و بیکس شده بودم بابا کجایی ببینی روی دخترت دست بلند کرد کسی ک با سنگدلی تمام دخترانگیش رو گرفت 
اشکهام و پاک کردم من نباید کم میاوردم من به خاطر مامانم باید تحمل میکردم با صدای خشدار شده و گرفته ناشی از گریه گفتم
_نگه دار میخوام پیاده بشم
با صدای خشن و ترسناکش گفت
_صدات و ببر و بتمرگ سر جات تا بیشتر عصبی نشدم کافیه یه کلمه ی دیگه حرف بزنی تا همینجا زنده زنده سر به نیستت کنم
با شنیدن این حرفش از ترس ساکت شدم تو زندگیم از هیچ مردی نمیترسیدم اما بشدت از مرد روبروم میترسیدم و همیشه جلوش کم میاوردم نمیدونم چرا انقدر مرموز و ترسناک بود
با ایستادن ماشین از فکر بیرون اومدم و با ترس به آریا خیره شدم ک از ماشین پیاده شد در ماشین و باز کردم و پیاده شدم با دیدن همون خونه ی ویلایی ک شبیه قصر بود و اون شب آریا بهم تو این خونه بهم تجاوز کرد شکه سرجام ایستاده بودم اشکام بدون هیچ اختیاری روی صورتم جاری شده بودند و دستام داشت از شدت ترس و حالت تهوعی ک بهم دست داده بود میلرزید
با صدای لرزونی گفتم
_بزار من برم
پوزخندی زد و گفت
_کجا تازه اومدی میخوای بری!
با گریه و التماس نالیدم
_کاری بهم نداشته باش تو رو خدا
به سمتم اومد و بازوم و گرفت خم شد و کنار گوشم با لحن ترسناکی زمزمه کرد
_هیس همین الان عین آدم همراهم میای داخل خونه وگرنه وسط حیاط جرت میدم !
با شنیدن این حرفش با چشمهای گشاد شده از ترس و بهت بهش خیره شدم ک نگاهش و به لبهام دوخت و خم شد بوسه ی کوتاهی روی لبهام زد و آروم زمزمه کرد
_طعم لبهات مزه ی عسل میده دیوونم میکنه
با شنیدن این حرفش چند لحظه خشک شده سر جام ایستادم و بدون هیچ حرفی بهش خیره شدم نمیدونم چرا با شنیدن این حرفش برای یه لحظه همه چیز رو فراموش کردم و قلبم دیوانه وار داشت میکوبید 
با کشیده شدن دستم بی اراده دنبالش حرکت کردم هنوز تو بهت حرفش بودم و قدرت انجام کاری رو نداشتم وقتی وارد خونه شدیم من و به سمت اون اتاق برد همون اتاقی ک توی مستی دخترانگیم رو گرفت با دیدن تخت اشک داخل چشمهام جمع شد و تموم اتفاقات اون شب مثل یه فیلم از جلوی چشمهام رد شد جیغ هام التماس هام برای رهایی از دست آریا ک اون شب با سنگدلی بهم تجاوز کرد و به بدترین شکل ممکن و بدون هیچ محرمیتی با بی رحمی من و از دنیای دخترونم خارج کرد
دستم و روی گوش هاش گذاشتم

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : baran
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه vgnvx چیست?