باران 2 - اینفو
طالع بینی

باران 2


دستم و روی گوش هاش گذاشتم و هیستیریک شروع کردم به جیغ کشیدن ک دستی دورم پیچیده شد و صدای بم و خشدار آریا کنار گوشم بلند شد
_هیش آروم باش چیزی نیست
انقدر تو بغلش جیغ کشیدم و گریه کردم ک بیحال شدم وقتی دید آروم شدم من و به سمت تخت برد و روی تخت خوابوند همون تختی ک روش زن شدم!
بیحال تر از اونی بودم ک بتونم اعتراضی کنم با چشمهای اشکی و پر از ترس بهش خیره شده بودم ک صداش بلند شد
_داشتی تو خیابون چیکار میکردی؟!
با شنیدن این حرفش یاد مامان افتادم بیحال خواستم بلند بشم ک دستش و روی سینه ام گذاشت و مجبورم کرد دوباره دراز بکشم
_حالت خوب نیست بخواب!
با صدای گرفته ای نالیدم
_مامانم!
ابرویی بالا انداخت و گفت
_مامانت چی؟!
_تو بیمارستان حالش بده دکترا پول خواستن من باید برم
با صدای خشن و سردی گفت
_برای همین سر چارراه داشتی تن فروشی میکردی؟!
_آره
به چشمهای قرمز شده اش و فک منقبض شده از عصبانیتش خیره شدم برای یه لحظه ترسیدم از نوع نگاهش
_بخاطر مامانت حاضری هر کاری بکنی؟!
قطره اشکی روی گونم چکید و زمزمه کردم
_آره
چشمهای سرد و یخ زده اش رو به چشمهام دوخت و گفت
_امشب با من باش پول عمل مادرت و میدم
با بهت بهش خیره شدم ک‌…..
با بهت زمزمه کردم
_چی
با خم شد روم و با صدای خشداری کنار گوشم زمزمه کرد
_داشتی تو خیابون تن فروشی میکردی بخاطر پول عمل مادرت من و تمکین کن و فقط با من باش پول عمل مادرت و میدم
با درد چشمهام و باز بسته کردم قطره اشکی روی گونم چکید باید قبول میکردم مجبور بودم بخاطر مادرم چاره ای نداشتم من یکبار توسط این مرد زن شده بودم و به اجبار از دنیای دخترونم خارج شده بودم اونم به بدترین شکل اما اینبار بخاطر مادرم مجبور بودم خودم رو فدا کنم
چشمهام رو به چشمهای قرمز و تبدارش دوختم و با درد زمزمه کردم
_قبوله
نگاهش و به لب هام دوخت ک با زبون ترش کردم چشمهام رو بستم ک لبهاش روی لبهام نشست و شروع کرد به بوسیدن با حس لبهای گرمش روی لبهام و بوسه ی داغش تموم بدنم گر گرفت دستش ک رفت زیر لباسم ناخواسته آهی کشیدم ک با صدای عصبانی زمزمه کرد
_من صاحب توام !
با شنیدن این حرفش شک شدم یعنی چی صاحب من بود منظورش از این حرف چی بود با قرار گرفتن دست داغش روی رون پام از فکر کردن به حرفش خارج شدم و با وحشت بهش خیره شدم ک بهم نزدیک شد و این بود یه شروع دوباره یه رابطه ی دیگه ک برای من پر از درد بود و برای آریا پر از لذت….
نگاهی به آریا ک چشمهاش رو بسته بود و راحت خوابیده بود انداختم درد امونم رو بریده بود به سختی از روی تخت بلند شدم و لباس هام رو ک روی زمین افتاده بود برداشتم ۔


نگاهی به آریا ک چشمهاش رو بسته بود و راحت خوابیده بود انداختم درد امونم رو بریده بود به سختی از روی تخت بلند شدم و لباس هام رو ک روی زمین افتاده بود برداشتم و به زحمت پوشیدم و آهسته از اتاق خارج شدم تا بیدارش نکنم!
از درد زیادی ک داشتم دلم میخواست بشینم یه جا و زار زار گریه کنم بخاطر حال و روزم درسته بار اولم نبود اما درد داشتم به هزار بدبختی به سمت پایین رفتم قرص و آب خوردم حس میکردم هر لحظه ممکن از حال برم درد و سرگجیه ای ک داشتم باعث شده بود نتونم حرکت کنم کنار راه پله نشستم و سرم روی زانوهام گذاشتم
چشمهام از شدت درد و ضعف گرم شده بود و داشتم از حال میرفتم ک صدای بم آریا از اومد
_باران ؟!
با شنیدن صداش سرم و بلند کردم و گیج و منگ بهش خیره شدم ک با صدای بمش گفت
_درد داری؟!
بیحال سرم و تکون دادم ک به سمتم اومد و دستش و زیر پاهام برد و بلندم کرد انقدر حالم بد بود ک حتی جرئت اعتراض هم نداشتم سرم و به سینه اش تکیه دادم و چشمهام رو بستم
وقتی روی تخت من و گذاشت لباسم رو از تنم بیرون آورد و شروع کرد به ماساژ دادن زیر شکمم با حس دست های گرمش روی شکمم کم کم چشمهام گرم شد و خوابم برد …..
با حس دردی ک زیر شکمم پیچید چشمهام رو باز کردم گیج نگاهی به اتاق ناآشنایی ک داخلش بودم انداختم بعد از چند دقیقه تموم اتفاقات مثل یه فیلم از جلوی چشمهام رد شد آهی کشیدم ک با یاد آوری مامانم سریع نیم خیز شدم ک دردی تو کمرم پیچید و صدای جیغم همزمان شد با باز شدن در اتاق و صدای آریا ک داخل پیچید
_باران خوبی؟!
با درد نالیدم
_مامانم
بدون توجه به حرفم به سمتم اومد و با صدای خشنی گفت
_کی بهت اجازه داد از روی تخت بلند بشی هان؟!
بدون توجه به حرفش بیحال زمزمه کردم
_مامانم
با عصبانیت گفت
_هر وقت حالت خوب شد میبرمت
با گریه نالیدم
_من خوبم تو رو خدا بریم مامانم باید عمل بشه حالش خوب نیست تو رو خدا
نگاهش و به چشمهای اشکیم دوخت کلافه دستی داخل موهاش کشید و عصبی گفت
_گریه نکن الان میریم
سریع اشکام و پاک کردم نمیخواستم عصبیش کنم تا باهام لج کنه و نزاره بریم بیمارستان مامانم الان به من احتیاج داشت باید پول رو میریختیم تا عمل میشد
با کمک آریا به سختی از روی تخت بلند شدم و به سمت بیرون حرکت کردیم…


بعد از تقریبا دو ساعت رسیدیم از ماشین پیاده شدم و با عجله به سمت پذیرش حرکت کردم
_خانوم ؟!
پرستار پذیرش با شنیدن صدام سرش و بلند کرد و گفت
_بله
_مامانم اون …
تا خواستم حرفم و ادامه بدم صدای بابا از پشت سرم اومد و مانع حرف زدنم شد
_باران؟!
با شنیدن صداش به سمتش برگشتم و با بغض نالیدم
_بابا!
نمیدونم حال و روزم چجوری بود ک با نگرانی به سمتم اومد و بازوم تو دستش گرفت و گفت
_دخترم خوبی چت شده؟!
_بابا مامان کجاست رئیس من میخواد پول عملش و واریز کنه زودتر عملش کنند حالش خوب بشه
_من پول عملش و واریز کردم دخترم مامانت خیلی وقته تو اتاق عمل
با شنیدن این حرف بابا برای چند لحظه خشک شده سر جام ایستادم با بهت گفتم
_چجوری آخه
بابا لبخندی زد و گفت
_دخترم نگران نباش مامانت الان تو اتاق عمل حالش خوب میشه
لبخندی روی لبهام نشست قطره اشکی روی گونم جاری شد مامانم تو اتاق عمل بود حالش خوب میشد سرم داشت بشدت گیج میرفت قدم اول و ک برداشتم تا پیش مامانم برم چشمهام سیاهی رفت و تاریکی مطلق ‌……
با شنیدن صدا هایی کنار گوشم هوشیار شدم آروم چشمهام رو باز کردم اولین کسی رو ک دیدم آریا بود چند بار پلک زدم تا دیدم واضح شد سرم خیلی داشت درد میکرد خواستم روی تخت بشینم ک صدای بم آریا بلند شد
_باران
برای چند دقیقه بدون اینکه حرفی بهش بزنم خیره شدم نگاهم و داخل اتاق چرخوندم کسی جز من آریا و پرستا داخل اتاق نبود با صدای گرفته ای نالیدم
_مامانم
پرستار با شنیدن صدام لبخندی زد و گفت
_مامانت خوبه خوشگل خانوم نگران نباش شما فعلا باید استراحت کنی!
روی تخت نشستم و گفتم
_من خوبم میخوام برم پیش مامانم
صدای آریا بلند شد
_مامانت حالش خوبه فعلا ضعف کردی باید استراحت کنی تا سرمت تموم بشه
نگاهم و به چشمهای یخ زده اش دوختم و گفتم
_اما من خوبم!
جوری نگاهم کرد ک ساکت شدم
لعنتی چرا من انقدر از این مرد میترسیدم حتی نمیتونستم جوابش رو بدم……
بلاخره مامان رو دیدم حالش خیلی بهتر از قبل شده بود و پرستار ها مدام بهش سر میزدند و وضعیتش رو چک میکردند از اینکه حال مامانم داشت خوب میشد خوشحال بودم اما از طرفی یه حس بد یا یه دلشوره ی عجیبی داشتم رفتار بابا بشدت عوض شده بود بداخلاق و عصبی شده بود
سرم و تکون دادم و افکار آزار دهنده رو پس زدم
نگاهم و به مامان دوختم ک آروم خوابیده بود لبخندی روی لبهام نشست خداروشکر حال مامانم خوب شده بود و داشت بهتر هم میشد یاد اون شب افتادم شبی ک من میخواستم سر چا راه تن فروشی کنم ۔۔۔

و بخاطر نجات جون مادرم همخواب مرد ها بشم تا برای یه شب پول عمل مادرم و جور کنم ولی با اومدن آریا همه چیز بهم خورد نمیدونم آریا اون وقت شب اونجا چیکار داشت و چجوری من و دیده بود ک نزاشت تن فروشی کنم
_باران
با شنیدن صدای مامان از فکر خارج شدم نگاهم بهش دوختم و نگران بلند شدم و گفتم
_جانم مامان خوبی؟!
لبخندی زد و با آرامش ذاتی ک داشت گفت
_من خوبم دخترم
نفس راحتی کشیدم و گفتم
_چیزی لازم داری مامان؟!
_نه دخترم فقط میخواستم بری خونه چند روزه همش اینجا تو بیمارستان میمونی برو خونه یکم استراحت کن من هم حالم خوبه
_نه مامان من میمونم
_ولی دخترم …..
با باز شدن در اتاق حرفش نصفه موند با دیدن بابا شکه و بهت زده بهش خیره شده بودم کت شلوار گرون قیمتی ک تنش بود و تیپ جدیدش برام حیرت آور بود یعنی بابا پول خریدن اینارو از کجا آورده بود
_بابا؟!
با شنیدن صدام به سمتم برگشت عجیب بود حتی طرز نگاه کردنش هم با همیشه فرق داشت با چشمهای سرد و بی روحش ک عجیب من و یاد آریا مینداخت بهم خیره شد و با لحن سرد تر از چشمهاش گفت
_بله؟!
با بهت گفتم
_شما چرا اینجور…….
مامان حرفم و قطع کرد
_باران من و بابات رو تنها بزار لطفا
متعجب باشه ای گفتم‌ و از اتاق خارج شدم چخبر شده بود واقعا اون شب ک پول عمل مامان رو داد الان هم ک با این شکل جدیدش و رفتارش هر اتفاقی افتاده بود اصلا احساس خوبی نداشتم از شدت دلشوره و استرس حالت تهوع بهم دست داده بود
کنار راهروی در اتاق قدم میزدم چند ساعت گذشته بود و هنور خبری از بابا نشده بود خیلی دلم میخواست برم داخل اتاق و ببینم چخبره نمیتونستم بیشتر از این خودم و کنترل کنم نگاهی به اطراف انداختم وقتی مطمئن شدم کسی نیست به در اتاق چسپیدم و سعی کردم بفهمم چی دارند میگم
_فکر نمیکنی گوش ایستادن کار درستی نیست!
با شنیدن صدای آشنایی از پشت سرم هینی کشیدم و به عقب برگشتم دستم و روی قلبم گذاشتم و با حرص گفتم
_مامانت بهت یاد نداده از پشت کسی رو صدا نکنی این شکلی!؟
پوزخندی زد و گفت
_خانوم کوچولو مامانت بهت یاد نداده فالگوش ایستادن کار خوبی نیست!
با حرص بهش خیره شدم پسره ی عوضی تا خواستم دهن باز کنم جواب دندون شکنی بهش بدم در اتاق با صدای بدی باز شد و صدای داد بابا اومد
دکتر پرستار
بابا با عجله پسم زد و از کنارم رد شد داخل اتاق شدم با دیدن مامان ک دستش روی قلبش بود و رنگش بشدت پریده بود با نگرانی و وحشت بهش خیره شده بودم


بابا با عجله پسم زد و از کنارم رد شد داخل اتاق شدم با دیدن مامان ک دستش روی قلبش بود و رنگش بشدت پریده بود با نگرانی و وحشت بهش خیره شده بودم حتی جرئت تکون خوردن هم نداشتم نمیدونم کی دکتر و پرستار ها اومدن داخل اتاق و آریا من و از اتاق بیرون برد
_باران خوبی؟!
با شنیدن صدای بابا سرم و بلند کردم و بهش خیره شدم چی به مامانم گفته بود ک تا این حد حالش بد شده بود با صدای خشداری گفتم
_چی به مامانم گفتی ک حالش بد شد؟!
کلافه دستش و داخل موهاش کشید و با صدای عصبی و ناراحتی گفت
_الان وقتش نیست باران
با عصبانیت فریاد زدم
_چی به مامانم گفتی حالش بد شد هان؟!
بابا نگاهی بهم انداخت و نفس عمیقی کشید سعی میکرد خودش و کنترل کنه تا حرفی نزنه اما من واقعا عصبی بودم نمیتونستم خودم و کنترل کنم چیشده بود ک بابام ک انقدر عاشق مامان بود حالا رفتارش عوض شده بود سرد شده بود سنگ شده بود جوری رفتار میکرد انگار اصلا براش مهم نیستیم و حالا هم ک حال مامان رو خراب کرده بود
انگشتم و به نشونه ی تهدید جلوی بابام گرفتم و گفتم
_اگه مامانم چیزیش بشه هیچوقت نمیبخشمت هیچوقت
تا بابا خواست حرفی بزنه صدای آریا بلند شد
_دایی بهتره فعلا حرف نزنید
 شنیدن این حرف آریا با بهت به آریا خیره شدم و زمزمه کردم
_چی دایی؟!
چند دقیقه بدون حرف بهشون خیره شدم و بعدش هیستریک شروع کردم به قهقه زدن آریا پسر عمه ی من بود یعنی اینجا چخبر بود !
_باران آروم باش
با شنیدن صدای بابا ساکت شدم با چشمهایی ک حالا پر از اشک شده بود بهش خیره شدم و با عجز نالیدم
_اینجا چخبره چرا این به تو گفت دایی چرا رفتارت عوض شده چی به مامانم گفتی هان؟!
تا بابا خواست حرفی بزنه در اتاق باز شد سریع به سمت پرستاری ک از اتاق بیرون اومده بود برگشتم و با گریه گفتم
_مامانم چطوره چش شده؟!
پرستار نگاهی به بابا انداخت و سری تکون داد و گفت
_حال مادرتون اصلا خوب نیست یه سکته قلبی داشتن بهتون گفته بودم نباید شکه بشن و خبر بدی بهشون داده بشه
با شنیدن این حرفش با گریه و ترس گفتم
_خوب میشه مگه نه؟!
_فعلا تو بخش مراقبت های ویژه باید باشن لطفا اینجا رو هم خلوت کنید
با رفتن پرستار حس کردم دنیا دور سرم چرخید به سمت بابا برگشتم و گفتم
_به مامانم چی گفتی
و سیاهی مطلق……


چند هفته گذشته بود حال مامانم بهتر شد و از بیمارستان مرخص شد اما تو این چند هفته انگار مامانم صد سال پیر شده بود حال روحیش اصلا خوب نبود از بابام متنفر شده بودم نمیذاشتم حتی به خونه بیاد گرچه مامان دعوام میکرد اما برام مهم نبود بابا پول عمل مامان رو از پدرش گرفته بود پدرش یه مرد ثروتمند با اصل و نصب بود و خبر بدی ک هممون رو از پا در آورد تو این چند هفته این بود ک بابام ازدواج کرده بود اون هم با دختر عموش مامان با شنیدن این خبر داغون شده بود اما سعی میکرد جلوی ما چیزی رو بروز نده
_آبجی؟!
با شنیدن صدای ساناز نگاهم و بهش دوختم و با صدای گرفته ای گفتم
_جانم
_بابا کجاست چرا نمیاد دلم براش تنگ شده 
با شنیدن اسم بابام عصبی شدم و بی اختیار با عصبانیت داد زدم
_نیست مرد دیگه اسم اون و نیار فهمیدی؟!
بدون اینکه به چونه ی لرزونش و چشمهای اشکیش توجه کنم محکم تکونش دادم و گفتم
_فهمیدی؟!
با ترس سری به نشونه ی فهمیدن تکون داد ک صدای عصبی مامان اومد
_باران
سرم بلند کردم و بهش خیره شدم ک نگاه عصبی بهم انداخت و رو کرد به سمت ساناز و با صدای آرومی گفت
_گریه نکن دخترم برو پیش داداش سیاوشت من میام الان باشه دختر قشنگم
ساناز با گریه سری تکون داد و رفت داخل اتاق با رفتنش مامان عصبی نگاهم کرد و گفت
_هیچ میدونی داری چیکار میکنی؟!
از شدت عصبانیت داشتم نفس نفس میزدم نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آروم باشم اما مگه میشد با هر بار شنیدن اسمش بیشتر از قبل عصبی میشدم و تنفرم نسبت بهش بیشتر میشد
_باران باتوام
با شنیدن صدای مامان با عصبانیت و بغضی ک حالا به گلوم هجوم آورده بود گفتم
_نمیتونم خودم و کنترل کنم با شنیدن اسمش عصبی میشم دست خودم نیست مامان اون اسطوره ی من بود اما الان جز جز ….
_ادامه نده باران لطفا!
ساکت شدم و با چشمهای اشکی بهش خیره شدم ک گفت
_تو حق نداری درمورد بابات اینجوری حرف بزنی اون هنوزم بابای تو!
بهت زده نالیدم
_مامان
_بابات هر کاری کرده به خودش مربوط!
دیگه نمیخوام در این مورد حرفی بشنوم سعی کن به خودت مسلط باشی الانم دیرت شده زود آماده شو برو سر کارت
بعد از تموم شدن حرف هاش بدون اینکه منتظر جوابی از من بمونه به سمت خونه رفت من چجوری میتونستم آروم باشم وقتی بابام با کارش نابودم کرده بود بلاخره انتقام خودم و مادرم رو از همشون میگرفتم بخاطر مامانم سعی میکنم قوی باشم!


داخل شرکت ک شدم صدای منشی بلند شد
_هی تو؟!
به سمتش برگشتم و با صدای سردی گفتم
_من اسم دارم!
پشت چشمی نازک کرد و با صدای تیزش گفت
_رئیس کارت داره گفت بری اتاقش
سری تکون دادم اول به سمت اتاق مخصوص خودم رفتم وسایلم رو داخل اتاق گذاشتم و بعد اینکه داخل اتاق به همه ی ‌کار هام رسیدم
به سمت اتاق رئیس حرکت کردم از وقتی فهمیده بودم اون پسر عمه ی منه ازش متنفر شده بودم در اصل از تموم خانواده ی پدریم متنفر بودم اون خانواده همیشه باعث ناراحتی مادر من شده بودند مگه یتیم بودن جرم بود ک این همه سال مادرم و پدرم رو طرد کردند و حالا پدرم ما رو ترک کرده بود عجب دوئلی شده بود پوزخندی روی لبهام نشست سرم و تکون دادم تا به افکار آزار دهنده ام پایان بدم
نفس عمیقی کشیدم و تقه ای زدم ک صدای آریا بلند شد
_بفرمائید داخل!
در و باز کردم با دیدن بابا ک روی مبل نشسته بود 
چشمهام پر از خشم و نفرت شد نگاهم و ازش گرفتم و به آریا دوختم و با لحن سردی گفتم
_چیکارم داشتید ؟!
_این مدارک و تا شب کامل کن فردا هم یه سفر کاری داریم چن روزه ک باید بریم شمال فردا صبح راس ساعت آماده باش بیا شرکت 
_باشه 
به سمتش رفتم و مدارک رو ازش گرفتم و گفتم
_کار دیگه ای با من ندارید؟!
_نه میتونی بری
سری تکون دادم و اولین قدم رو ک برداشتم صدای بابام بلند شد
_باران ؟!
ایستادم اما به سمتش برنگشتم صدای قدم هاش ک داشت به سمتم میومد رو شنیدم نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خودم رو کنترل کنم تا چیزی نگم
_مامانت حالش خوبه؟!
با شنیدن این حرفش پوزخندی روی لبهام نشست به سمتش برگشتم نگاهم به چشمهاش دوختم و گفتم
_مهمه مگه؟!
چند ثانیه بدون حرف به چشمهام خیره شد چشمهاش سرد شد درست مثل وقت هایی ک عصبانی میشد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه با لحن سردی گفت
_نه
پوزخندی زدم و گفتم
_پس چرا میپرسید؟!
لحنش نیشدار شد
_نمیخوام بچه هام یتیم بشن درست مثل خودش 
با شنیدن این حرفش چشمهام از عصبانیت و بهت گرد شد ناخوادگاه دستم بالا رفت و محکم خوابوندم تو گوشش دستش و روی گونه اش گذاشت و بهت زده بهم خیره شده بود من هیچوقت تو بدترین شرایط به خودم اجازه نمیدادم به بابام تو بگم اما امروز بهش سیلی زدم برای اولین باراشک داخل چشمهام جمع شد انگشتم و به نشونه ی تهدید جلوش گرفتم و با صدای لزون پر از خشم گفتم
_دیگه هیچوقت به خودت اجازه نده اسم مامان من رو بیاری دیگه هیچوقت سعی نکن حتی با من حرف بزنی! یا بخوای به مامانم نزدیک بشی ازت متنفرم۔بدون اینکه منتظر جوابش بمونم جلوی چشمهای بهت زده اش از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق خودم حرکت کردم...

_مامان 
_جانم؟!
_فردا قراره بریم مسافرت کاری!
با شنیدن این حرفم نگاهش رو بهم دوخت و گفت
_کجا؟!
_شمال انگار یه سفر چند روزه است من هم چون منشی رئیس هستم باید باهاش برم
سری تکون داد و گفت
_لباس گرم هم بردار اونجا خیلی هوا سرده دخترم 
تا خواستم جواب مامان رو بدم صدای ناراحت ساناز بلند شد
_اما مامان آبجی باران ک لباس گرم نداره
مامان با شنیدن این حرف ساناز نگاه ناراحت و شرمنده اش رو بهم دوخت نمیخواستم هیچوقت مامانم رو شرمنده ببینم اونم جلوی ما ک بچه هاش بودیم لبخندی زدم و گفتم
_رئیس ام قراره فردا بهم پول بده میرم لباس گرم میخرم 
صدای خوشحال ساناز بلند شد
_راست میگی آبجی؟!
لبخندی زدم و گفتم
_آره خوشگلم 
با خوشحالی به سمتم اومد و محکم بغلم کرد وقتی ازم جدا شد گونه اش رو بوسیدم و گفتم
_درس هات رو خوب میخونی و مامان رو اذیت نمیکنی تا من بیام باشه؟!
با صدای شیرینی گفت
_باشه آبجی
و بدو بدو به سمت سیاوش ک داشت تلویزون نگاه میکرد رفت
_باران؟!
با شنیدن صدای مامان به سمتش برگشتم و گفتم
_جانم
_میدونم ک پولی نداری فردا برای خودت لباس گرمی بخری این و بگیر بفروش!
با دیدن گردنبند مورد علاقه ی مامان ک بابا براش خریده بود ابروهام و تو هم کردم و گفتم
_مامان فردا رئیسم قراره بهم پول بده من دروغ نگفتم لطفا دیگه این و درنیار ک بخوای بدی به من ک بفروشم یا بخوای بفروشی میدونم این و چقدر دوست داری!
مامان با صدای گرفته ای گفت
_شاید اگه من با بابات ازدواج نمیکردم شما و اون زندگی بهتری داشتید!
_مامان!
لبخند تلخی زد و گفت
_ببخشید دخترم تو رو هم ناراحت کردم با حرف هام
هر چقدر میگذشت تنفرم نسبت به پدرم بیشتر میشد به سمت مامان رفتم و بغلش کردم آروم در گوشش گفتم
_دوستت دارم مامان ما همیشه کنارتیم دیگه نمیخوام ناراحت ببینمت۔۔۔
داخل شرکت شدم تازه ساعت هفت صبح بود ک رسیده بودم هیچکس داخل شرکت نبود به سمت اتاقم رفتم چمدونم رو داخل اتاق گذاشتم ک صدای مریم یکی از کارمند های شرکت اومد
_وای فاطمه انگار هیچکس نیومده!
از اتاق خارج شدم ک مریم و فاطمه با دیدنم جیغی کشیدند و گفتن
_وای باران تو اینجایی!
از همانگیشون خندم گرفت لبخندی زدم و گفتم
_آره تازه اومدم ولی انگار هیچکس نیومده امروز چرا مگه قرار نبود بریم سفر کاری؟!
مریم تک خنده ای کرد و گفت
_همه ی کارمندا نمیان فقط چند نفر به انتخاب رئیس میان!
 


_همه ی کارمندا نمیان فقط چند نفر به انتخاب رئیس میان!
فاطمه صورتش و با چندش جمع کرد و گفت
_خانوم نظری هم میاد؟!
مریم با خنده گفت
_آره
_وای خدا معلوم نیست ایندفعه خودش و چه شکلی میکنه میاد هر بار ک میادا با دیدنش تا چند روز خوابم نمیبره حس میکنم جنی چیزی کنارم
با شنیدن این حرفش شروع کردم به خندیدن خانوم نظری کارمند بخش نقشه کشی شرکت بود ک هر روز با ظاهر و آرایش های عجیب غریب میومد شرکت یه روز سر تا پا عین درخت سبز و قهوه ای میشد یه روز عین هاچ زنبور عسل سر تا پا زرد میشد و باعث خنده ی بقیه میشد
_به چی دارید میخندید خانوما؟!
با شنیدن صدای حسام ساکت شدیم ک صدای فاطمه بلند شد
_به خانوم نظری!
مریم چشم غره ای بهش رفت ک بدون توجه به مریم شروع کرد به حرف زدن و ناله کردن حسام هم با لبخندی ک روی لبهاش بود با دقت داشت به حرف هاش گوش میداد و میخندید
حسام معاون آریا بود یه پسر غربی با موهای بور و چشم های درشت آبی رنگ با هیکل ورزشکاری با تیپ رسمی ک خیلی جذابش کرده بود
_خانوم مجد؟!
با شنیدن صدای آریا نگاهم و از حسام گرفتم و بهش دوختم ک داشت با عصبانیت بهم نگاه میکرد اصلا نفهمیده بودم کی اومد
_بله؟!
_بیا اتاقم!
و خودش حرکت کرد دنبالش به سمت اتاقش حرکت کردم نمیدونم چرا انقدر از این بشر میترسیدم شاید چون وحشی بود و هی بهم میپرید نفس عمیقی کشیدم و داخل اتاق شدم ک صدای خشدارش بلند شد
_در اتاق و ببند!
در اتاق و بستم و با صدایی ک سعی میکردم آروم و خونسرد باشه گفتم
_با من کاری داشتید رئیس؟!
بدون توجه به سئوالم گفت
_کی بهت اجازه داده وسط شرکت بشینی با بقیه لاس بزنی هان؟!
با چشمهای گرد شده از تعجب بهش خیره شدم این روانی باز چی داشت سر هم میکرد من اصلا حرفی نزدم ک بخوام لاس بزنم
با عصبانیت گفتم
_چیزی زدید؟!
پوزخندی زد و به سمتم یورش آورد ک جیغ کوتاهی کشیدم محکم من و به دیوار چسپوند و با عصبانیتی ک سعی میکرد کنترلش کنه بهم خیره شد از شدت ترس این کار ناگهانیش داشتم نفس نفس میزدم خم شد روی صورتم و با صدای ترسناکی گفت
_کافیه یکبار دیگه دور بر حسام یا هر مرد دیگه ای ببینمت بلایی به سرت درمیارم ک دیگه جرئت نکنی حتی به یه مرد خیره بشی
باز نتونستم جلوی زبونم و بگیرم و عین همیشه سرکش به چشمهاش خیره شدم و گفتم
_تو فکر کردی کی هستی که این حرف ها رو به من میزنی هان؟!
_من شوهرتم!
با عصبانیت داد زدم
_تو شوهر من نیستی تو یه متجاوز آشغالی فهمیدی ازت متنفرم ازت…
با تو دهنی محکمی ک خوردم حرف تو دهنم ماسید شوری خون رو داخل دهنم حس میکردم با بهت دستم و روی دهنم گذاشتم و بهش خیره شدم


چشمهاش از عصبانیت قرمز شده بود و رگ گردنش برآمده از شدت خشم داشت نفس نفس میزد
با صدایی ک تا حالا ازش نشنیده بودم گفت
_آدمت میکنم وقتی جرت دادم میفهمی شوهرت کیه دختره ی خیره سر
در اتاق رو ک قفل کرد تازه انگار به خودم اومدم با ترس گفتم
_چرا در اتاق و قفل کردی؟!
نگاه ترسناکی بهم انداخت و با لحن بدی گفت
_میخوام بهت نشون میدم شوهرت کیه
_تو رو خدا در و باز کن بزار من برم
_گوه اضافه خوردی میخوای بری تا وقتی جرت ندادم نمیزارم هیچ جا بری دختره ی پتیاره
دیگه رسما به گریه و گوه خوردن افتاده بودم
وقتی سنگینش از روم برداشته شد قطره اشکی روی گونم چکید ک محکم من و تو بغلش گرفت و با صدای خشداری گفت
_گریه نکن
با شنیدن این حرفش شدت اشکام بیشتر شد برای بار دوم بهم تجاوز کرده بود و من هیچ کاری نتونسته بودم بکنم از خودم متنفر بودم از اینکه دختر بودم و هیچ‌ کاری برای دفاع از خودم نمیتونستم بکنم با چشمهای پر از اشک بهش خیره شده بودم چرا بعد از اون همه بلایی ک سرم در آورد بازم ازش متنفر نبودم چرا خدا!!!
_درد داری؟!
با هق هق گفتم
_به تو ربطی نداره تو ک کار خودت رو کردی لذتت رو بردی دیگه چی از جونم میخوای ولم کن بزار به درد خودم بمی….
با قرار گرفتن لبهای خیسش روی لبهام حرف تو دهنم ماسید خشن لبهام رو گاز میگرفت و میبوسید حس کردم تنم مور مور شد از بوسه ی داغ و خیسش بعد از چند دقیقه وقتی دید دارم نفس کم میارم بی میل ازم جدا شد
با حرص گفتم
_وحشی
پوزخندی زد و گفت
_دفعه ی آخرت باشه حرف از مرگ میزنی!
_به تو ربطی نداره من درمورد هر چی ک بخوام حرف میزنم
بهم نزدیک شد و گفت
_میبینم ک باز زبونت دراز شده تا چند دقیقه پیش ک داشتی از ترس میلرزیدی حالا چیشده داری زبون در آوردی برا من!
زل زدم داخل چشمهاش و گفتم
_من از هیچکس نمیترسم تو ک جای خود داری
پوزخندی زد و گفت
_مواظب خودت باش خانوم کوچولو
بعد از گفتن این حرف لباساش رو پوشید و از اتاقکی ک داخل اتاقش بود برای زمان استراحت خارج شد و رفت با حرص از روی تخت بلند شدم و لباسام رو ک هر کدوم یه جا افتاده بود برداشتم و پوشیدم با حرص زیر لب غر زدم
_بلاخره به وقتش حالت رو میگیرم پسره ی خودخواه عوضی زورگو
همه داشتن سوار ماشین ها میشدن برای سفر به شمال من هاج و واج مونده بودم نمیدونستم سوار کدوم ماشین بشم ک صدای دخترونه ی پر از عشوه و نازی اومد
_آریا عشقم بریم!
به عقب برگشتم با دیدن دختری ک کنار آریا ایستاده بود....

حس کردم صورتم از عصبانیت و حرص کبود شده یه دختر خوشگل و قد بلند کمر باریک و لاغر با آرایش ملایم روی صورتش ک خیلی زیبا شده بود
_باران خانوم؟!
با شنیدن صدای حسام با حسادت نگاهم و از آریا و اون دختره گرفتم با صدایی ک سعی میکردم آروم باشه گفتم
_بله آقا حسام؟!
_شما با کدوم ماشین میرید؟!
نگاهم به آریا افتاد ک داشت با غضب به من و حسام نگاه میکرد حقش بود یکم بسوزونمش لبخند ملیحی به حسام زدم و با ناز گفتم
_نمیدونم آقا حسام منتظرم ببینم با کی باید برم
لبخندی زد و گفت
_بفرمائید منم تنهام با هم میریم
تشکر کردم و اولین قدم رو برداشتم ک صدای آریا اومد
_خانوم مجد سوار ماشین بشید باید حرکت کنیم!
نگاهم به حسام افتاد ک لبخندی زد و گفت
_برو تا این بد اخلاق عصبی نشده کار دستمون بده
با شنیدن این حرفش چشمهام گرد شد به رفتنش خیره شده بودم ک صدای عصبی آریا بلند شد
_گمشو تو ماشین تا همینجا چالت نکردم
خواستم بهش بگم هیچ غلطی نمیتونی بکنی اما ترسیدم باز اون روی سگش بیاد بالا پس بدون حرف به سمت ماشینش رفتم ک صدای اون دختر ک کنار ایستاده بود بلند شد
_عزیزم عقب بشین من جلو پیش عشقم میشینم
با چندش صورتم رو جمع کردم و گفتم
_باشه خوشگله!
با حرص عقب نشستم ک اون دختره ی چندش و آریا هم سوار شدند ماشین حرکت کرد
در طول راه سعی میکردم به حرف ها و عشوه هایی ک اون دختره داشت برای آریا میریخت توجه نکنم و به بیرون خیره بشم اما مگه میشد!
صدای پر از ناز و عشوه اش رو ک حالم و بهم میزد بلند شد
_عشقم!!!
آریا با صدای یخ زده اش گفت
_بله؟!
_من گرسنمه
_چند دقیقه ی دیگه میرسیم
وای دختره ی چندش دلم میخواست بکوبم تو دهنش انقدر ک این برای آریا عشوه و ناز میومد هر کی نمیدونست فکر میکرد شوهرش
_عزیزم شما چند سالته؟!
با شنیدن حرفش ک من و مخاطب قرار داده بود سرم رو بلند کردم و گفتم
_بیست
_سنت ک خیلی کمه برای کار کردن حتما وضع مالیت زیاد خوب نیست از قشر ضعیف هستی درسته؟!
با شنیدن این حرفش ک با لحن بدی هم گفت از عصبانیت دستام رو مشت کردم نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم عصبانیتم رو کنترل کنم نگاهم از آینه به آریا افتاد ک داشت بهم نگاه میکرد تو نگاهش پر از حرف بود اما برام مهم نبود
لبخندی زدم و گفتم
_آره عزیزم بخاطر پول مجبور شدم شروع کنم به کار کردن ما مثل شما تو پر قو با پول بزرگ نشدیم و یاد گرفتیم روی پا خودمون وایستیم و متکی به یکی دیگه نباشیم خودمون رو به پسرا نچسپونیم و سرگمیمون لاس زدن با هر بی سر و پایی نباشه!


بعد از گفتن حرف هام ساکت شدم نگاهم لحظه ای به آریا افتاد ک داشت معنا دار نگاهم میکرد انگار فهمیده بود تیکه ی آخرم حرفم رو بهش متلک انداختم
با شنیدن صدای جیغ بنفش دختره نگاهم و به سختی از آریا گرفتم و بهش دوختم
آریا با صدای عصبی گفت
_ببند دهنت و شرمیلا!
با شنیدن اسم شرمیلا پوقی زدم زیر خنده حالا نخند کی بخند بعد از چند دقیقه ساکت شدم و با صدایی ک هنوز توش خنده موج میزد گفتم
_اسمت خیلی باحال دختر شرمیلا!
با شنیدن این حرفم با عصبانیت داد زد
_آریا نمیخوای به این دختره ی گدا گشنه چیزی بگی؟!
با شنیدن این حرفش آمپر چسپوندم و با حرص گفتم
_گدا گشنه امثال تو ک عین آدم خوارا چسپیدی به یه پسر پولدار تا بیاد بگیرتت انقدر ترشیده ای ک کم مونده به آریا تجاوز کنی تا باهات ازدواج کنه عقده ای خانوم!
تا خواست چیزی بگه صدای عصبی آریا بلند شد
_جفتتون خفه شید!
شرمیلا با عصبانیت لب زد
_به حسابت میرسم
برو بابایی نثارش کردم و به بیرون خیره شدم فک کرده بود من از اون دخترای بی زبونم ک هر چی دلش خواست میتونه بار من کنه و منم هیچ حرفی بهش نمیزنم اما کور خونده بود هر چیزی ک میگفت ده برابر بارش میکردم دختره ی پتیاره دیگه تا رسیدن به یه سفره خونه بین راهی هیچ حرفی نزدیم و آریا تو سکوت رانندگی میکرد…
بعد از اینکه نهار خوردیم دوباره ماشینا حرکت کردند تقریبا نیمه های شب بود ک رسیدیم هر نفر یه اتاق برداشت من هم با فاطمه و مریم اتاق برداشتم جفتشون انقدر شیرین و دوست داشتنی بودند این دو تا دختر داخل شرکت فقط با این دو نفر جور بودم از بقیه زیاد خوشم نمیومد و باهاشون جور نبودم شاید چون وضعیت مریم و فاطمه تقریبا مثل خود من بود
چشمهام رو بستم و سعی کردم بدون فکر کردن به چیز دیگه ای کمی بخوابم صبح زود باید بیدار میشدیم!
با حرص داشتم زیر لب غر میزدم ک صدای حسام از پشت سرم اومد
_باران خانوم چرا دارید غر میزنید!؟
هینی از ترس کشیدم‌ و به سمتش برگشم چشم غره ای بهش رفتم ک صدای خنده اش بالا رفت با حرص بهش خیره شده بودم ک صدای آریا اومد
_حسام؟!
حسام با خنده به سمتش برگشت و گفت
_جونم داداش؟!
_بیا کارت دارم
_باشه
با رفتن حسام دنبال آریا اداش رو در آوردم پسره ی عوضی تو برو با همون شرمیلا جونت لاس بزن چقدر این شرمیلا نچسپ و داغون بود هر چقدر میگذشت بیشتر ازش متنفر میشدم صبحانه رو ک رسما کوفتمون کرد

 بس که سر میز صبحانه از خودش ادا در آورد اه اه اخه دختر هم انقدر آویزون و حال بهم زن
_باران؟!
با شنیدن صدای فاطمه به سمتش برگشتم و گفتم
_هان؟!
_حالت خوبه ؟!
سری به نشونه ی مثبت تکون دادم ک گفت
_اما من اصلا خوب نیستم
_چرا؟!
_این دختره کیه دنبال آریا اومده هی میچسپه به حسام اعصابم و خراب کرده شیطونه میگه جفت پا برم تو حلقش
با چشمهای گرد شده بهش خیره شده بودم با دیدن چشمهای گرد شده ام گفت
_خوب چیه مگه دروغ میگم؟!
چشمهام رو ریز کردم و مشکوک بهش خیره شدم ک با پته پته گفت
_خوب چیزه میدونی
منتظر بهش خیره شدم ک با حرص گفت
_چرا اون شکلی خوب نگاهم میکنی؟!
_تو عاشق حسامی؟!
_خانوما!!!!
با شنیدن صدای حسام رنگ از صورت فاطمه پرید آب دهنم رو قورت دادم و به سمتش برگشتم ک با دیدن چشمهای شیطون حسام فهمیدم حرفامون رو شنیده ….
حسام با صدای شیطونی گفت
_کسی عاشق من شده !!
نگاهم و به فاطمه دوختم ک انگار اصلا تو این دنیا نبود به سمت حسام برگشتم تا حرفم رو جمع و جور کنم ک صدای خونسردی فاطمه بلند شد
_حسام پسر خاله ام رو میگفت آقا حسام!
نگاهم به صورت حسام افتاد ک لبخند از روی لبهاش ماسید و صورتش داشت کبود میشد
متعجب از تغییر چهره ی حسام به سمت فاطمه برگشتم ک با لبخند موزی روی لبهام به حسام خیره شده بود شک نداشتم یه چیزی بین این دو تا هست!
_حسام؟!
با شنیدن صدای آریا از فک کردن به رفتار این دو تا خارج شدم و نگاهم رو بهش دوختم ک داشت با حسام حرف میزد
_حله داداش حواسم هست فعلا خوش بگذره بهت
و چشمکی حواله اش کرد هنوز نگاهم روی آریا بود ک نیم نگاهی بهم انداخت و رفت با رفتنش
صدای کنجاو فاطمه اومد
_با اون دختره ی چندش کجا میخواستند برن؟!
حسام با اخم گفت
_به تو ربطی نداره!
و در مقابل چشمهای گرد شده ی فاطمه گذاشت رفت فاطمه با صدایی متعجب گفت
_این چش بود؟!
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم
_واقعا نفهمیدی چش بود؟!غیرتی شد این سئوال و ازش پرسیدی!
با شنیدن این حرفم لبخند شادی روی لبهاش نشست و با ذوق گفت
_جدی میگی؟!
_نیشت و ببند چه ذوقی هم کرده
بدون توجه به حرفم انگار چیزی یادش اومده باشه ک گفت
_وای باران دیدی رئیس و اون دختره فک کنم رفتند ویلای خالی رئیس!
متعجب بهش خیره شدم و لب زدم
_یعنی چی مگه اینجا نمیمونن؟!
چشمک شیطونی زد و گفت
_نه بابا رئیس با اون دختره رفت عشق و حال شب هم تو تخت صفا سیتی مگه دیوونه اس اینجا بمونه!
فاطمه بعد از گفتن این حرفش بدون اینکه نگاهی به صورت شکه و بهت زده ی من بندازه گفت
_نمیای بریم داخل ؟!
با صدای گرفته ای به سختی گفتم

_تو برو منم میام!
با رفتن فاطمه داشتم به حرف هاش فکر میکردم آریا یه پسر هوس باز بود ک بخاطر عیش و نوش خودش حتی تو سفر کاری هم با خودش دختر آورده بود تا شب بهش سرویس بده مرتیکه ی کثافط ازش متنفر شده بودم من رو بازیچه ی دست خودش کرده بود و هر وقت ک میخواست با تهدید بهم نزدیک میشد تا نیازش رو برطرف کنه مرتیکه ی هوس باز کثافط همه ی مرد ها شبیه هم بودن یه مشت ادم های فرصت طلب هوس باز ک برای خواسته هاشون هر کاری انجام میدند
چرا من اصلا باید بشینم وقتم رو با فکر کردن به اون متجاوز عوضی تلف کنم
لیاقتش همون زن هرزه اش بوده ک ترکش کرده مرتیکه ی روان پریش هرزه معلوم دیگه بخاطر همین کاراش زنش بهش خیانت کرده و فرار کرده اه باز میگرنم شروع شده بود
دستم و روی سرم ک داشت تیر میکشید کشیدم ک صدای مردونه ی غریبه ای اومد
_سلام خانوم اینجا منزل آقای آریا رادمنش؟!
با حرص ناشی از عصبانیت و سردرد بدون اینکه سرم و بلند کنم با خشم غریدم
_آره خبر مرگش بیاد منزل اون مرتیکه ی هوس باز روان پریش مریض همینجاست !
با شنیدن صدای قهقه ای سرم و بلند کردم چند تا فحش بارش کنم ک با دیدن کسی ک کنارش ایستاده بود حرف تو دهنم ماسید و خشک شده بهش خیره شده بودم
بابام بود ک با اخم بهم خیره شده بود!اولش ترسیدم درست مثل قبلا ک وقتی کار اشتباهی میکردم و اون اخم میکرد منم از ترس اون ساکت میشدم شده بود
_عزیزم بریم داخل؟!
با شنیدن صدای نازک زنونه ای ک خطاب به بابام داشت حرف میزد نگاهم سر خورد بهش یه زن تقریبا چهل و پنج ساله با صورت زیبا و آرایش کرده ک خیلی خوش پوش و شیک بود نمیشد زیباییش و جذاب بودنش رو انکار کرد با شک بهش خیره شده بودم ک صدای یخ زده ی بابا بلند شد
_بریم!
پس حدسم درست بود اون زن همسر جدید بابام بود کسی ک بابا بخاطرش مامان رو تو بدترین شرایط ترک کرد و رفت کسی ک آوار شده بود روی خوشبختی و زندگی مامانم!
چشمهام پر از تنفر و کینه شد صدای نازکش ک من و مخاطب قراره داده بود باعث شد به خودم بیام
_عزیزم میشه بری کنار؟!
با خشم به چشمهای عسلی رنگ آرایش کرده اش خیره شدم و گفتم
_تو سر راه من قرار گرفتی تو برو کنار
چشمهاش متعجب شد انگار از طرز صحبت کردنم متعجب شده بود اما اصلا برام مهم نبود من از این زن و خانواده اش متنفر بودم
صدای عصبی بابا بلند شد
_باران درست صحبت کن!
بی اختیار پوزخندی زدم بدون اینکه حتی بهش نگاه کنم عصبی زن جدیدش رو پس زدم و به سمت بیرون ویلا حرکت کردم
هوای اون جا دیگه داشت خفم میکرد ۔۔۔

نمیتونستم بیشتر از این بمونه به سمت ساحل حرکت کردم تموم مدت داشتم به این فکر میکردم چجوری میتونم با بابا و همسرش دووم بیارم اینجا من ازشون متنفر بودم
سیب گلوم بالا پایین شد بغض داشت خفم میکرد فکر کردن به اینکه الان مامان من داره غصه میخوره و سختی میکشه و اینجا بابا و همسرش داشتن عشق و حال میکردند دیوونم میکرد
اول صبح بود و ساحل خلوت جیغ بلندی از سر درد کشیدم ک بغضم شکست و اشکام روی صورتم جاری شدند چقدر بدبخت وبیکس بودم مادرم داشت از دوری بابام خون گریه میکرد و اون داشت خوش میگذروند من هیچ کاری نمیتونستم انجام بدم اصلا چیشد ک بابا یهو این همه تغییر کرد و اون همه عشق یهو سرد شد
نگاهم به دریا افتاد ک به شدت خروشان بود چی میشد اگه میرفتم و غرق میشدم کسی هم اصلا پیدام نمیکرد راحت میشدم بی اختیار دلم کمی مرگ میخواست اولین قدم رو ک داخل آب گذاشتم لبخندی روی لبهام نشست دومین قدم رو ک برداشتم
چشمهام رو بستم هر چی بیشتر میرفتم بیشتر دلم میخواست اما با یاد آوری مامان سیاوش ساناز ناخوداگاه چشمهام باز شد اونا به من احتیاج داشتنددست و پا زدم تا از آب خارج بشم اما نمیشد داشتم غرق میشدم دیگه ناامید شده بودم از تقلا کردن ک دستی دورم کمرم پیچید و من رو از اب کشید بیرون نگاهم به پسر جوون غریبه ای افتاد ک با نگرانی داشت میگفت
_باران خواهری بیدار شو!
و اخرین لحظه این سئوال تو ذهنم نقش بست اون اسم من رو از کجا میدونست! و سیاهی مطلق….
با گلو درد شدیدی ک داشتم و احساس خفگی ک بهم دست داد چشمهام رو باز کردم و به سرفه کردن افتادم نگاهم به اتاق ناآشنایی افتاد ک داخلش بودم داشتم به این فکر میکردم اینجا کجاست و من چرا اینجام ک در اتاق باز شد و بابام و آریااومدند داخل اتاق روی تخت نیم خیز شدم ک نگاهشون بهم افتاد بابا با نگرانی به سمتم اومد و گفت
_باران خوبی دخترم؟!
بدون اینکه جوابش رو بدم نگاهم رو به آریا دوختم و سرد گفتم
_اینجا کجاست من چرا اینجام؟!
_اینجا ویلای منه چون داشتی تو دریا غرق میشدی پسر زن دایی نجاتت داد!
تازه یاد غرق شدنم تو دریا افتادم وقتی ک میخواستم خودکشی کنم اما آخرین لحظه پشیمون شدم و میخواستم خودم رو نجات بدم اما نمیشد درست لحظه ای ک ناامید شده بودم یکی من و نجات داده بود!
نگاهم رو از آریا گرفتم و از روی تخت بلند شدم و گفتم
_من میخوام برم
صدای عصبی بابا اومد
_تا وقتی حالت خوب نشده اجازه نداری جایی بری!
با خشم به سمتش برگشتم و مثل خودش عصبی گفتم
_من میرم میخوام ببینم کی میخواد جلوی من رو بگیره!

تا خواست حرفی بزنه صدای خشدار و خشک آریا بلند شد
_ تو منشی منی و تو این سفر کاری هر جایی ک من باشم باید باشی تا موقعی ک من بخوام تو این خونه میمونی دیگه هم نمیخوام حرفی بشنوم!
وا رفته بهش خیره شده بودم چند بار دهنم رو باز و بسته کردم تا حرفی بزنم اما چیزی به ذهنم نمیومد در نتیجه ساکت شدم و با حرص بهش خیره شدم ک بدون توجه بهم بابا رو مخاطب قرار داد و گفت
_دایی بریم؟!
_بریم
نگاهم لحظه ی آخر به بابا افتاد ک لبخندی گوشه ی لبش نشسته بود حتما داشت به هوش وذکاوت پسر خواهرش لبخند میزد پسره ی عوضی همیشه برام دردسر درست میکرد با حرص پام رو روی زمین کوبیدم و زیر لب غر زدم
_حساب همتون رو میرسم!
از شدت حرص دستام رو مشت کرده بودم حرف ها و حرکات این زنیکه روی مخم بود با حرص داشتم بهشون نگاه میکردم ک صدای پسر زن بابام ک من و مخاطب قرار داده بود بلند شد
_حال مادرت چطوره؟!
نگاهم و به چشمهای سیاه رنگش دوختم و با صدایی ‌ سعی میکردم آروم باشه گفتم
_حالش خوبه به زودی بهترم میشه!
نگاهم به بابا افتاد ک داشت کنجکاو بهم نگاه میکرد پوزخندی روی لبهام نشست صدای اون زن بلند شد
_عزیزم بیا بخور!
با دیدنش ک داشت به بابا میوه میداد و ناز و عشوه میریخت دستام مشت شد بی اختیار بابا چقدر عوضی شده بود چجوری میتونست من ومجبور کنه اینجا بمونم و حرف های عاشقونه ی اون و زنش رو گوش بدم با حرص از روی مبل بلند شدم و قدم اول رو برداشتم ک به سمت بیرون برم ک صدای بابا بلند شد
_کجا؟!
به سمتش برگشتم ابرویی بالا انداختم و گفتم
_فکر نمیکنم بهت مربوط باشه کجا میرم درسته؟!
بابا با خونسردی تمام ک کفرم رو درمیاورد بهم خیره شده بود قبل از اینکه بابا حرفی بزنه صدای زن جدیدش بلند شد
_با پدرت درست حرف بزن
با خشم غریدم
_تو یکی خفه شو!
بابا با عصبانیت از جاش بلند شد و داد زد
_باران!
_چیه ناراحت شدی سر همسر جدیدت داد زدم؟!
_باران مواظب حرف زدنت باش من باباتم
با عصبانیت داد زدم
_تو بابای من نیستی از وقتی با این زنیکه ی دو هزاری ازدواج کردی دیگه بابای من نی…..
با تو دهنی محکمی ک بهم زد حرف تو دهنم ماسید شکه دستم رو روی گونم گذاشته بودم لبخند عصبی روی لبهام نشست به سختی جلوی ریزش اشکام رو گرفته بودم به سمتش برگشتم ک داشت با پشیمونی بهم نگاه میکرد
_دیگه نمیشناسمت!
بعد از گفتن این حرف از خونه زدم بیرون بی اختیار پاهام به سمت ساحل حرکت کردم دلم یه جای خلوت میخواست تا با خودم خلوت کنم.
خیلی زیاد دلم گرفته بود از بابا بخاطر اون زن سر من داد زد بهم سیلی زد


فقط داشتم راه میرفتم و زیر لب زمزمه میکردم
_باورم نمیشه
با قرار گرفتن دستی دور بازم با فکر اینکه باباست به سمتش برگشتم تا داد و بیداد راه بندازم و خودم رو خالی کنم ک با دیدن آرتان پسر اون زن چشمهام پر از خشم شد و گفتم
_به چه جرئتی بهم دست میزنی هان؟!
دستش رو برداشت و گفت
_ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم
بدون توجه بهش حرکت کردم ک صداش بلند شد
_وایستا!
ایستادم به سمتش برگشتم و منتظر بهش خیره شدم ک گفت
_حالت خوب نیست منم باهات میام
_لازم نکرده تو با من میای حال من خیلی هم خوبه
و حرکت کردم ک صدای قدم هاش ک پشت سرم داشت میومد اومد کلافه ایستادم و به عقب برگشتم و گفتم
_ببین دنبال من نیا فهمیدی تو پسر اون زنیکه ایی وقتی میبینمت عصبی میشم دلم میخواد حرصم رو سر تو خالی کنم و تا میتونم کتکت بزنم پس دنبال من نیا اوکی؟!
_اگه اینجوری خالی میشی من مشکلی ندارم!همه زدن تو هم روش
با شنیدن این حرفش ک مظلومانه گفت دلم براش سوخت تقصیر کار مامانش و بابام بودند اونوقت من داشتم حرصم رو سر این پسره خالی میکردم
پوفی کشیدم و گفتم
_باشه بیا خبرت فقط صدا نده ‌ک اعصاب ندارم یه بلایی سرت میارم
_چه خشنی تو دختر!
نگاه تیزی بهش انداختم ک ساکت شد به سمت ساحل رفتم اون هم بیصدا دنبالم اومد یه جای خلوت رو انتخاب کردم و نشستم اون هم بدون اینکه سر و صدا کنه کنارم نشست
آهی کشیدم ک صداش بلند شد
_چرا داری آه میکشی
چشم غره ای بهش رفتم ک گفت
_خوب چیه فقط سئوال پرسیدم
_انقدر سئوال نپرس من الان اصلا حوصله ی سر و کله زدن با تو رو ندارم
بلاخره ساکت شد چند دقیقه بدون حرف زدن به دریا خیره شده بودم کاش اون لحظه نجاتم نمیداد تا غرق میشدم و میمردم شاید مردن راحتم میکرد از این حس بدی ک داشتم حتی یه دوست خوب هم نداشتم تا باهاش درد و دل کنم این بار سنگینی ک روی دوشم بود داشت دیوونم میکرد
_گریه کن!
بدون اینکه نگاهش کنم با صدای گرفته ای گفتم
_دهنت و ببند
_وقتی ناراحتی هم بد اخلاق و خشنی گند اخلاقی یه جورایی
با شنیدن این حرفش خنده ام گرفت گند اخلاق چی بهم نسبت داده بود
_از بابات ناراحتی؟!
با شنیدن این حرفش اخمام تو هم رفت
بدون اینکه جواب سئوالش رو بدم گفتم
_تو از مامانت ناراحت نیستی؟!
_ناراحت بودن من اصلا مگه مهمه ک بخوام ناراحت بشم یا خوشحال!
از شنیدن این حرفش متعجب به سمتش برگشتم و گفتم
_یعنی چی؟!
_وقتی نظرم رو نپرسیدن و حتی من بعد از عقد کردنشون خبر دار شدم یعنی اینکه براشون مهم نبوده پس منم سعی میکنم برام مهم نباشه
_چجوری میتونی انقدر خونسرد برخورد کنی با این موضوع؟!
_این زندگی خصوصی مامانمه ....

بمن ربطی نداره
_اما من نمیتونم مثل تو رفتار کنم خیلی ببخشید اما از مادرت متنفرم اون باعث شد مامانم قلبش وایسته وقتی از اتاق عمل اومد بیرون هر شب یواشکی وقتی فکر میکنه ما خوابیم میشینه کنار عکس پدرم گریه میکنه مادرم عاشق پدرمه پدرمم عاشقش بود نمیدونم چی عوض شد ک بابام یهو اومد با مادر تو ازدواج کرد اما این و خوب میدونم
دلیلش هر چی باشه قانع کننده نیست برام از جفتشون متنفرم نمیخوام جایی ک اونا هستن بمونن رفتارشون اذیتم میکنه برام درد داره اما اونا حتی نمیذارن به حال خودم باشم!
_نمیذارم اذیتت کنند دیگه گریه نکن!
با شنیدن این حرفش دستی روی صورتم اشکیم کشیدم نمیدونم کی اشکام سرازیر شده بودند
_تو چرا هی سعی میکنی به من نزدیک بشی؟!
با شنیدن این حرفم چند ثانیه بدون حرف به چشمهام خیره شد و بعدش گفت
_شاید چون من هم مثل تو همیشه تنها بودم و حس تو رو الان خیلی خوب درک میکنم
بهت زده بهش خیره شده بودم چرا این پسر انقدر عجیب رفتار میکرد با شنیدن صدای زنگ موبایلم از جیبم بیرون آوردم نگاهم به شماره ی آریا افتاد اتصال رو زدم ک صدای عصبیش تو گوشی پیچید
_گدوم گوری رفتی تو؟!
با حرص گفتم
_سر گور عمت رفتم درست صحبت کن!
صدای خنده ی ریز این پسره ک حتی تا الان اسمش رو نمیشنیدم بلند شد چشم غره ای بهش رفتم ک صدای قهقه اش شدت پیدا کرد صدای داد آریا از پشت گوشی ک بلند شد هواسم بهش جمع شد
_کدوم گوری رفتی هان اون صدای خنده ی کدوم نعره خری بود
با حرص گفتم _به تو ربطی نداره من کجام چیکار میکنم الانم اصلا حوصله ی تو یکی رو ندارم برو بمیر!
بعد از تموم شدن حرف هام با عصبانیت گوشی رو قطع کردم و زیر لب بهش فحش دادم
_دوست پسرت بود؟!
بدون توجه به حرفش گفتم
_اسمت چیه؟!
_آرسین
ابرویی بالا انداختم و گفتم
_ببین آقا ارسین من اصلا حوصله ی هیچکس رو ندارم نه اعصاب اینکه بشینم بهت بگم کی بهم زنگ زد یا نزد پس سعی کن تو کارای من دخالت نکنی
از جام بلند شدم ک ارسین هم بلند شد و دستاش رو به علامت تسلیم بالا برد و گفت
_خیلی خوب ببخشید معذرت میخوام نمیخواستم ناراحتت کنم
_ناراحت نشدم اما خوشم نمیاد کسی تو کار هام دخالت کنه یا بخواد برام مزه بپرونه
عین بچه ها لب برچید و گفت
_ببخشید خوب
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم
_باشه عین بچه ها لوس نشو حالا!
خواستم حرکت کنم ک صداش بلند شد
_کجا داری میری!؟
_خبر مرگم دارم میرم ویلا
_بریم پس منم میام
سری تکون دادم و همراهش به سمت ویلا حرکت کردیم عجیب بود ولی هیچ حس بدی بهش نداشتم با اینکه پسر اون زن بود

حرف زدن باهاش آرومم کرده و دیگه مثل چند ساعت قبل عصبانی نبودم تمام طول راه تو سکوت به سمت ویلا راه میرفتیم وقتی رسیدیم در و باز کردم سالن داخل سکوت بود انگار هیچکس تو ویلا نبود متعجب به سمت آرسین برگشتم و گفتم
_انگار هیچکس نیست
_لابد تو اتاق هاشونن
شونه ای بالا انداختم و بیتفاوت به سمت اتاقم حرکت کردم اصلا مگه مهم بود کجا هستند بدرک برن خبر مرگشون بیاد برام راحت بشم از دستشون زیر لب غر زدم
_آه باز میگرنم گرفت لعنتیا همیشه عصبیم میکردند
داخل اتاقم شدم و در رو بستم ک صدای آریا داخل اتاق ک تو تاریکی نشسته بود بلند شد
_خوش گذشت!
از ترس هینی کشیدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم با ترس ناشی از حضور ناگهانیش داخل اتاقم با صدای لرزون شده گفتم
_چرا اومدی اینجا نشستی؟!
بلند شد به سمتم اومد لامپ اتاق رو روشن کرد ک دیدم واضح شد نگاهم ک به چشمهای قرمز شده اش افتاد یک قدم به عقب برداشتم اصلا حس خوبی نداشتم! تو دو قدمیم ایستاد با صدای خشدار شده اش گفت
_مگه بهت نگفته بودم حق نداری با هیچ پسری رفت و آمدی داشته باشی و حتی حرف بزنی هان؟!
با اینکه ترسیده بودم اما کم نیاوردم و با زبون درازی گفتم
_تو مگه چیکاره امی ک باید به حرفت گوش کنم!
با لحن ترسناکی گفت
_میخوای بفهمی من چیکاره اتم آره؟
_ببین تو …..
_ببر صدات و!
از شدت ترس به سکسکه افتاده بودم این پسر یه روانی به تمام معنا بود ک معلوم نبود چی از جون من بدبخت میخواست تا خواست حرفی بزنه
صدای در اتاق اومد و پشت بندش صدای زن پدرم بلند شد
_باران جون بیا شام آماده اس بابات منتظره همه منتظره ان
با شنیدن صداش انگار ترسی ک از آریا داشتم رو یادم رفت ک با غیض گفتم
_لازم نکرده منتظر من باشید من هر وقت میلم کشید شام میخورم نمیخوام با دیدن چهره هاتون اشتهام کور بشه!
صدای قدم هاش نشون میداد ک رفت با حرص غریدم
_زنیکه ی ج..نده
سرم رو با حرص بلند کردم ک باز هم فحش بدم نگاه خیره ی آریا رو روی خودم دیدم اما انقدر با شنیدن صدای اون زنیکه اعصابم خراب شده بود ک حتی ترسی از آریا هم نداشتم با عصبانیت گفتم
_چیه همه ی خانوادتون و خاندانتون نحسه هر وقت میاین عصبیم میکنید اون زنیکه هم اومد رید تو اعصابم
بدون توجه به حرفام گفت
_برو شامت و بخور آخر شب ک همه خوابیدن بیا اتاقم !
ابرویی بالا انداختم و گفتم
_ک چی بشه؟
پوزخندی زد و گفت
_همچین مالی هم نیستی ک بخوام شبم رو باهات سر کنم از تو بهتر برام ریخته میخوام بابت کاری ک امروز کردی تنبیهت کنم به نفعته ک بیای وگرنه خیلی برات بد میشه خانوم کوچولو


از عصبانیت دستام رو مشت کردم لعنتی با حرص لبم و گاز گرفتم ک صداش زمزمه وار کنار گوشم بلند شد
_حسودی کردن بهت اصلا نمیاد گربه ی وحشی!
بعد از گفتن این حرف قبل از اینکه بزاره واکنشی نشون بدم از اتاق خارج شد با حرص پام رو محکم روی زمین کوبیدم لعنتی پسره ی کثافط بلاخره بد حالت رو میگیرم
آخر شب شده بود ک به سمت اتاقم رفتم داخل اتاق ک شدم در رو قفل کردم و لبخند شیطانی زدم و زیر لب گفتم
_پسره ی سواستفاده گر فک کردی ازت میترسم و میام اتاقت کور خوندی
با خیال راحت به سمت کمد لباس هام رفتم لباسم و با یه لباس راحتی عوض کردم و روی تخت خوابیدم چشمهام رو بستم و کمی نگذشت ک خوابم برد
همگی سر میز صبحانه نشسته بودیم ک صدای آریا بلند شد
_باران وسایل هات رو جمع کن باید بریم امروز!
متعجب گفتم
_تموم شد کارا مگه
با صدای سردی گفت
_آره
باشه ای گفتم و مشغول نوشیدن چایی شدم ک صدای بابا ک من و مخاطب قرار داده بود بلند شد
_باران قبلش بیا اتاقم کارت دارم
کلافه سرم رو بلند کردم خسته شده بودم از بس باهاش بحث کرده بودم با صدایی ک سعی میکردم آروم باشه گفتم
_فکر نمیکنم انقدر نفهم باشی ک نفهمی درسته؟!
_ درست حرف بزن
بدون اینکه حتی نگاهش کنم گفتم
_کسی باهات حرف زد ک میپری وسط؟!
_تو ….
صدای خونسرد بابا بلند شد
_شهین ادامه نده!
پوزخندی به صورت قرمز شده اش زدم ک صدای بابا بلند شد
_زیاد از حدت داری بی احترامی میکنی فکر نکن دوبار بهت چیزی نگفتم هر چی از دهنت در اومد میتونی بگی!
زل زدم به چشمهاش و با بیرحمی گفتم
_شما هم حق نداری با من حرف بزنی من اصلا بابا ندارم بابای من چند هفته پیش تو بیمارستان فوت شد!وقتی ک مادرم رو داشت زنده زنده احساساتش رو میکشت و براش مهم نبود برامون مرد من بابایی ندارم
بعد از گفتن این حرف هام از جام بلند شدم ک صدای پر از حرص شهین زن بابام رو شنیدم
_این دختر تخم و ترکه ی همون زن به اون حرومزاده رفته ک …
با شنیدن اسم مامانم داغ کردم حس کردم دود از سرم بلند شد به سمتش برگشتم و با عصبانیت داد زدم
_ببند دهنت و زنیکه ی پتیاره ی ج…نده ی پیر فک کردی کی هستی که میتونی اسم مادر من رو به دهن نجست بیاری هان؟!
وقتی سکوتش رو دیدم با عصبانیت بیشتری ادامه دادم
_یه پیرزن ترشیده بیشتر ک نیستی هستی معلوم نیست شوهر اولت رو چجوری فراری دادی ک اومدی سر وقت بابای من یا شوهرت از دستت دق کرده یا هم طلاقت داده چون نتونسته توی عقده ای رو تحمل کنه چسپیدی به بابام کثافط!
کافیه یکبار دیگه اسم مامانم رو به دهنت بیاری تا جرت بدم
تموم مدت چشمهام رو بسته بودم...

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : baran
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه djlnfp چیست?