باران 3 - اینفو
طالع بینی

باران 3


تموم مدت چشمهام رو بسته بودم و سرم رو به ماشین تکیه داده بودم داشتیم به سمت تهران میرفتیم سفر کاری تموم شده بود انگار بیخود رفته بودم شمال برای کار دنبال آریا دلم میخواست برم یه جای خلوت این روز ها زیادی دلگیر کننده بود
با ایستادن ماشین چشمهام رو باز کردم نگاهی به اطراف انداختم ک با دیدن کوچه ی خودمون چشمهام گرد شد به سمت آریا برگشتم ک صداش بلند شد
_داشبورد رو باز کن حقوق این ماهت رو گذاشتم بردار
_اما هنوز ک سر ماه نشده!
نگاهی بهم انداخت ک بدون حرف داشبورد رو باز کردم و پولی ک گذاشته بود رو برداشتم واقعیتش خوشحال شده بودم چون میتونستم فردا برم بازار و برای مامان و ساناز و سیاوش وسیله بخرم
خواستم از ماشین پیاده بشم ک صداش بلند شد
_فردا نمیخواد بیای شرکت!
سری‌تکون دادم و با خداحافظی کوتاهی از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه حرکت کردم مثل همیشه در حیاط باز بود و صدای بقیه داشت میومد داخل شدم و بدون توجه به بقیه ی همسایه ها به سمت خونه ی خودمون رفتم تو این چند روز خیلی دلم برای مامانم تنگ شده بود تقه ای زدم ک صدای ساناز اومد
_کیه؟!
حرفی نزدم و دوباره در اتاق رو زدم ک صداش بلند شد
_کیه؟!
لبخندی زدم و گفتم
_منم خواهر جون
با شنیدن صدام جیغی زد و صدای دویدنش اومد بعد از چند ثانیه در باز شد و ساناز تو بغلم گم شد محکم بوسیدمش ک صدای مامان باعث شد نگاهم و بهش بدوزم
_بیا داخل دخترم رسیدن به خیر!
داخل اتاق شدم و بعد از روبوسی مامان کنار چارپایه نشستم و پتو رو روی خودم کشیدم هوا واقعا سرد بود مخصوصا داخل خونه ی ما ک حتی یه بخاری هم نبود!
با عصبانیت گفتم
_مامان من نمیام میفهمی؟!
به سمتم برگشت و اخم هاش رو تو هم کشید و گفت
_تو میخوای ما رو تنها بزاری ؟!
_مامان نه شما و نه من هیچ جایی نمیریم واقعا چرا نمیخوای به حرفم گوش بدی هان چرا درک نمیکنی چرا میخوای فقط کار خودت رو پیش ببری آخه؟!
_بابات از ما خواسته بریم و ما حتما میریم
_دلیل این همه اصرار شما رو برای رفتن به اون خونه ی لعنتی نمیفهمم اما من نمیام
_میای مجبوری!
_من ….
با داد حرفم و قطع کرد
_هیچ بحثی نمیخوام بشنوم باران تو با من میای الانم برو سر کارت دیر شد
لعنتی زیر لب گفتم و کیفم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون امروز از اون روز های گندی بود ک باز اعصابم خراب شده بود بابام هه بابام آخه به اون نامرد هم میشه گفت بابا چند روز از برگشتنم نگذشته بود ‌ک باز سر و کله اش پیدا شد و یه داستان جدید اینکه پدرش خواسته زن و بچه هاش هم تو خونه اون زندگی کنند از خودش اون باباش متنفر بودم


داستان جدید اینکه پدرش خواسته زن و بچه هاش هم تو خونه اون زندگی کنند از خودش اون باباش متنفر بودم نمیخواستم برم به اون خونه اما با اصرار های مامان و حرف هاش مجبورم ک برم نمیتونم بیشتر از این رو حرفم پافشاری کنم
کنار ایستگاه اتوبوس ک رسیدم منتظر موندم و بعد از چند دقیقه ک رسید سوار شدم
داخل شرکت ک شدم خواستم به سمت اتاقم برم ک در اتاق آریا باز شد و اون دختره ک اسمش شرمیلا بود با صورت سرخ شده از عصبانیت بیرون اومد متعجب بهش خیره شده بودم ک تنه ای بهم زد و رفت متعجب گفتم
_مردم مشکل روانی دارند!
صدای خنده از پشت سرم اومد ک به عقب برگشتم مریم بود وقتی خنده اش قطع شد گفت
_کجایی تو از صبح ؟!
_شرمنده امروز یکم دیر رسیدم چیشده؟!
_رئیس دنبالت بود گفت وقتی اومدی بهت بگم بری اتاقش پوف کلافه ای کشیدم باز چیکارم داشت اول صبحی حوصله ی این یکی رو نداشتم باز بخوام باهاش سر و کله بزنم بی حوصله به سمت اتاق راهم و کج کردم تقه ای زدم ک مثل همیشه اصلا به خودش اجازه نداد دهنش رو تکون بده بگه بفرمائید داخل بیخیال در اتاق رو باز کردم و داخل شدم با صدای سردی گفتم
_بله رئیس کاری داشتید؟!
سرش رو بلند کرد و گفت
_این چه وقت اومدن سر کاره؟!
با شنیدن این حرفش خونسرد گفتم
_ببخشید یه مشکلی پیش اومد نتونستم زودتر برسم
_از حقوق این ماهت کم میشه تا بفهمی همیشه سر وقت تو هر شرایطی باید سر کارت باشی
لعنتی به اون پول نیاز داشتم اگه کم میکرد ک اصلا چیزی برام نمیموند اومدم اعتراض کنم ک انگار فهمید و گفت
_اعتراض هم قبول نیست
با شنیدن این حرفش وا رفتم مظلوم بهش خیره شدم شاید دلش برام بسوزه ک چند دقیقه بدون اینکه حرفی بزنه بهم خیره شد یه برقی داخل چشمهاش بود ک اصلا نمیفهمیدم چیه من هم محو چشمهاش شده بودم چشمهایی ک خیلی عجیب و مرموز بود!
با شنیدن صدای در اتاق نگاهم و ازش گرفتم ک صداش بلند شد
_بیا تو!
در باز شد و خانوم سعادتی منشی شرکت اومد داخل انگار فقط وقتی من در میزدم اصلا نمیتونست حرف بزنه یا زبونش رو تکون بده مرتیکه ی وحشی!
_از شرکت گستر فردا میان برای بستن قرار داد!
_برای فردا تموم کاری های لازم رو انجام بدید به حسام هم این برگه های رو بدید
_چشم
_میتونید برید
با رفتن خانوم سعادتی آریا از جاش بلند شد و به سمتم اومد
وقتی تو دو قدمیم رسید ایستاد نگاهی بهم انداخت و گفت
_بعد از تموم شدن ساعت کاریت تو شرکت باش جایی نرو!
متعجب گفتم
_چرا اونوقت؟!
نگاه مرموزی بهم انداخت ک حس کردم مور مورم شد با صدایی ک حس میکردم داره جادوم میکنه زمزمه وار گفت
_چون من میگم خانوم کوچولو....


بعد از گفتن این حرفش خم شد روی صورتم و در مقابل چشمهای گشاد شده ام خم شد و لبهاش رو روی لبهام گذاشت با حس گرمی لبهاش روی لبهام حس کردم برق شش فاز بهم وصل کردند
هیچ حرکتی نمیتونستم بکنم داشت با خشونت خاصی لبهام رو میبوسید و گاز میگرفت بدنم سست شد حس کردم دارم میفتم انگار فهمید ک دستش رو دور کمرم حلقه کرد چشمهام داشت بسته میشد ک در اتاق بی هوا باز شد وحشت زده از آریا فاصله گرفتم ک با دیدن بابام حس کردم روح از تنم خارج شد
نگاهش درست مثل گذشته شده بود وقت هایی ک یه پسر بهم نزدیک میشد و بابا تا سر حد مرگ اون پسر رو کتک میزد و میترسوند بابا شدیدا مرد غیرتی و حساسی بود ک همیشه روی ناموسش حساس بود و حالا با وضعیتی ک دیده بود من و آریا لب تو لب!
از ترس و وحشت داشتم میلرزیدم حس یه مجرمی رو داشتم ک گیر افتاده بود و هیچ راهی فراری نداشت نگاهم به آریا افتاد ک خیلی بیتفاوت و نگاه سردش به بابا خیره شده بودبا بسته شدن در اتاق نگاهم به بابا افتاد ک نگاهش رو از روم برنمیداشت داشت به لبهام نگاه میکرد از خجالت ترس حس کردم گونه هام رنگ گرفت سرم و پایین انداختم ک صداش بلند شد
_داشتید چه غلطی میکردید!
وقتی دید جفتمون ساکت هستیم به سمت آریا حمله ور شد ک جیغ کوتاهی کشیدم مشت محکمی تو صورت آریا زد و گفت
_بیناموس تو داشتی دختر من رو میبوسیدی آره؟!
با حرفی ک آریا زد حس کردم روح از تنم خارج شد
_آره بوسیدمش!
عربده ی بابا اتاق رو پر کرد
_تو گوه خوردی دختر من رو بوسیدی فکر کردی بی کس و کاره یا یکی از اون دخترای دور برت هان!!!!
آریا پوزخندی زد و گفت
_از کی تا حالا به فکر دخترت افتادی تو ک فعلا افتادی رو هوا و هوست
_خفه شو!
نفس عمیقی کشید و با صدای عصبی ک سعی میکرد کنترلش کنه گفت
_کافیه یکبار دیگه اطراف دخترم ببینمت زندگیت رو جهنم میکنم فهمیدی؟!
با حرفی ک آریا زد خشکم زد باورم نمیشد همچین حرفی بزنه
_این دختر مال منه و هیچکس نمیتونه بهم بگه ازش دور باشم!
 شنیدن این حرفش حتی من هم تو شک رفتم چه برسه به بابا بعد از چند ثانیه بابا انگار تازه به خودش اومد ک به سمت آریا حمله ور شد وشروع کرد به کتک زدن ک در اتاق باز شد و صدای جیغ شهین تو اتاق بلند شد و در عرض چند ثانیه کل شرکت تو اتاق جمع شدند به سختی بابا رو از آریا جدا کردند آریا با اینکه این همه کتک از بابا خورد اما حتی خم به ابروش نیاورد و دستش رو روی بابا بلند نکرد!
بابا انگشت تهدیدش رو جلوش تکون داد و گفت
_تاوان این کارت رو بد پس میدی!
و بعد روش رو به سمت من کرد و با خشم غرید
_گمشو بیا!


هنوز هاج و واج بلاتکلیف ایستاده بودم و نمیدونستم چه عکس العملی از خودم نشون بدم ک به سمتم اومد و بازوم رو داخل دستهاش گرفت و دنبال خودش کشید
محکم‌من و پرت کرد داخل ماشین شهین هم کنارش جلو نشست با سرعت تمام داشت رانندگی میکرد از ترس حتی جرئت حرف زدن هم نداشتم همیشه همین بودم جلوی همه حاضر جواب بودم و زبونم دراز بود اما وقتی کار بدی انجام میدادم و بابام میفهمید به سر حد مرگ میترسیدم 
چرا!چون بابام همیشه بدترین تنبیه هارو برام در نظر میگرفت الان هم ک فقط سکوت کرده بود و داشت با عصبانیت رانندگی میکرد و همین من رو بیشتر میترسوند
صدای شهین بلند شد
_عزیزم آرومتر برون!
اما اون بدون توجه سرعتش رو بیشتر کرد داشتم فکر میکردم چه جوابی بهش بدم ک ماشین کنار عمارت بزرگی ایستاد در رو با ریمو باز کرد و ماشین رو داخل برد خودش پیاده شد و در سمت من رو باز کرد از ماشین کشیدم 
بیرون و به سمت خونه همراه خودش برد داخل عمارت وقتی داخل سالنی ک شبیه نشیمن بود رسید من و محکم پرت کرد روی زمین ک چون توقع اینکارو ازش نداشتم چیزی شبیه ناله از دهنم خارج شد صدای داد بابا بلند شد
_میکشمت کارت به جایی رسیده ک با آبروی من بازی میکنی آره؟!
بدون اینکه حرفی بزنم به چشمهای قرمز شده از عصبانیتش خیره شده بودم 
_نمیخوای حرف بزنی توله سگ آدمت میکنم چشم من و دور دیدی هرز میپری آره 
دستش ک به سمت کمربندش رفت چشمهام پر از وحشت شد میخواست چیکار کنه بابام هیچوقت تا حالا وقتی بدترین کار ممکن رو میکردم حتی بهم سیلی هم‌ نزده بود اما الان میخواست با کمربند من و بزنه!
دستش ک بالا رفت چشمهام رو بستم ک صدای داد مردی اومد
_سامان داری چه غلطی میکنی!؟
وقتی دیدم خبری نشد چشمهام رو باز کردم بابا دست هاش رو مشت کرد و پایین آورد با خشم گفت
_بابا شما دخالت نکنید!
با شنیدن حرفش حس کردم برای یه آن روح از تنم رفت پس این صدای مقتدر و خشن صدای پدر بزرگم بود کسی ک باعث شده بود یه چشم مامانم اشک و یه چشمش خون!
صدای قدم هاش ک داشت به سمتم میومد هر لحظه واضح تر میشد تا اینکه روبروم ایستاد با قرار گرفتن دستش جلوی صورتم سرم رو بلند کردم نگاهم به مرد مسنی افتاد ک بهش میخورد ۶۰ تا ۷۰ باشه اولین چیزی ک تو صورتش جلب توجه میکرد چشمهای مشکی رنگ سردش بود درست مثل چشمهای بابام بود
_پس تو دختر سامان هستی!
با شنیدن صداش دست از برسی کردن صورتش کشیدم و بهش خیره شدم پوزخندی روی لبهام نشست بدون توجه به دست دراز شده اش از روی زمین بلند شدم از شدت دردی ک تو کمرم پیچیده بود لب گزیدم و سعی کردم 
اصلا به روی خودم نیارم۔۔

 با چشمهایی ک حالا از عصبانیت قرمز شده بود بهش زل زدم ک پوزخندی زد و گفت
_تو دختر سامان و اون زن پرورشگاهی هستی!
با شنیدن این حرفش باز داغ کردم
_درست صحبت کن پیری اسم مادر من و به زبون کثیف نیار!
با شنیدن حرفی ک زدم پشیمون شدم هیچوقت تا حالا با بزرگترم اینجوری حرف نزده بودم اما انقدر ازش تنفر داشتم ک اصلا تو این لحظه درک نمیکردم چی درسته چی غلط! صدای عصبی بابا بلند شد
_درست صحبت کن باران!
ساکت شدم و فقط بهش خیره شده بودم ک صدای پدرش ک من رو مخاطب قرار داده بود بلند شد
_فکر نمیکردم انقدر بی ادب و گستاخ باشی درست برعکس مادرتی چون اون هیچوقت سرکش نبود!
با شنیدن حرف هاش خون خونم میخورد اما سعی میکردم اصلا به روی خودم نیارم 
_حرفاتون تموم شد! پس خداحافظ
و خواستم برم ک صدای عصبی بابا بلند شد
_کجا داری میری ؟!
نمیدونم این شجاعت و از کجا بدست آورده بودم ک به سمتش برگشتم و با بیتفاوتی گفتم
_دارم میرم پیش مادرم حرفی داری؟!
با خشم به سمتم اومد بازوم و گرفت و گفت
_تو حق نداری جایی بری تا تکلیفت رو روشن کنم فک نکن کاری ک کردی رو فراموش کردم
_کارای من هیچ ربطی بهت نداره همونطوری ک حالا کارای تو به ما ربطی نداره تو دیگه بابای من نی…..
قبل از اینکه حرفم و کامل کنم با تو دهنی محکمی ک خوردم طعم شور خون رو داخل دهنم احساس کردم این دومین بار بود ک داشت بهم سیلی میزد بغض تو گلوم رو به سختی فرو بردم دستم رو روی لب پاره شده ام 
گذاشتم و بهش خیره شدم اصلا حس پشیمونی تو چشمهاش موج نمیزد فقط با خشم بهم خیره شده بود با صدای عصبی گفت
_من باباتم فهمیدی تا وقتی ک زنده باشم من باباتم همه ی کارات به من مربوط
بی اختیار پوزخندی روی لبهام نقش بست ک انگار با اینکارم آتیشش زده باشم خواست با عصبانیت چیزی بگه ک صدای پدرش بلند شد
_بسه سامان!
با قدم های محکم به سمتم اومد روبروم ایستاد و گفت
_از این به بعد قراره تو و مادرت با خواهر و برادرت اینجا زندگی کنی بهتره حدت رو بدونی دختر جون زبون درازی کردنت آخر و عاقبت خوشی نداره برات!
_حاضرم بمیرم ولی پام رو داخل این خونه نزارم
پوزخندی زد و گفت
_زیاد از حد سرکشی اما من خوب بلدم دختر بچه هایی مثل تو رو رام کنم
_من گاو نیستم ک تو بخوای من و رام کنی مثل بعضیا محتاج پیدا کردن شوهر یا پولت هم نیستم ک رام تو بشم
رسمان داشتم به بابام و اون زنش شهین تیکه مینداختم چون جفتشون فقط الان برده اش بودند و گوش به فرمانش!
_باران با بزرگترت درست حرف بزن زود باش معذرت خواهی کن!
با شنیدن صدای مامان به عقب برگشتم و با بهت بهش خیره شده

 اون کی اومده بود تو این خونه مگه قرار نبود شب بیاد پس چرا الان اومده بود هنوز شکه و بهت زده بهش خیره شده بودم ک صدای محکم و جدیش بلند شد
باران
با دیدن ابروهای توهم کشیده ی مامان فهمیدم از اول حرف هامون اینجا بوده ک حالا صورتش انقدر عصبی و تو هم بود به سمتم اومد کنارم ایستاد و گفت
_زود باش معذرت خواهی کن!
_اما مامان ….
حرفم رو قطع کرد
_باران!
ناچار به سمت مردی ک پدر بزرگم بود برگشتم به چشمهای سردش خیره شدم و با حرصی ک تو صدام بود گفتم
_معذرت میخوام
خونسرد دستش رو به سمتم دراز کرد این یعنی چی الان میخواست دستش رو ببوسم دلم میخواست خفه اش کنم پیرمرد حرص درار با چشم غره ای ک مامان به سمتم رفت خم شدم و رو هوا دستش رو بوسیدم و عقب کشیدم صدای مامان بلند شد
_سلام آقاجون!
نگاهم بهش افتاد ک فقط نگاه سردی به مامان انداخت و سری در جوابش تکون داد مامان خواست بره سمتش و دستش رو ببوسه ک بدون توجه به مامان به سمت بابام و اون زن برگشت و گفت
_شهین چاییم رو آماده کن
شهین با لبخند گفت
_چشم آقا جون!
نگاهم به مامان افتاد ک فقط لبخند تلخی روی لبهاش بود از حرص دلم میخواست چند تا فحش بارش کنم چجوری میتونست انقدر بی ادب باشه خواستم چیزی بگم ک دست مامان روی دستم نشست نگاهم و بهش دوختم ک سرش رو به عنوان اینکه حرفی نزنم تکون داد انگار فهمیده بود بخاطر مامان ساکت شدم و حرفی نزدم نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آروم باشم 
_سیاوش و ساناز کجان مامان؟!
_بیرون داشتن بازی میکردن!
_بیرون هوا سرده میرم بیارمشون داخل
_باشه دخترم 
به سمت بیرون خواستم حرکت کنم ک صدای بابا بلند شد
_کجا!؟
کلافه به سمتش برگشتم و گفتم
_میرم خواهر و برادرم رو از حیاط بیارم مشکلی داری؟!
با صدای سردی گفت
_برو!
بعد از شنیدن این حرفش سری تکون دادم و از خونه خارج شدم نگاهم به ساناز و سیاوش افتاد ک داشتن داخل حیاط بازی میکردن با صدای بلندی داد زدم
_ساناز سیاوش!؟
با شنیدن صدام جفتشون به سمتم برگشتن و گفتن
_آبجی!
لبخندی روی لبهام‌نشست ک هر دو به سمتم اومدن 
_زود باشید بیاین داخل تو این هوای سرد تو حیاط چیکار میکنید
مثل همیشه هماهنگ جواب دادند
_داشتیم بازی میکردیم خوب
_حیاط تو این هوا جای بازی اخه زود باشید بیاین داخل زود.
داخل اتاقی ک بهم داده بودند نشسته بودم از این به بعد انگار قرار بود تو این عمارت زندگی کنیم هیچوقت دلم نمیخواست با این آدما یه جا زندگی کنم اما بخاطر مادرم خواهر و برادرم مجبور بودم


اما باز هم بخاطر مادرم مجبور بودم سکوت کنم اما یه شانسی ک آورده بودم این بود ک مامان نفهمیده بود که امروز بابا من و آریا رو تو چه وضعیتی دیده بود 
سرم رو روی بالشت گذاشتم و سعی کردم بدون فکر کردن به افکار آزار دهنده ام بخوابم چشمهام رو بستم انقدر خسته بودم ک بعد از چند دقیقه خوابم برد کلا!
امروز اول صبح قبل از اینکه بابام من و ببینه زودتر از همه بیدار شدم و خودم رو آماده کردم و اومدم شرکت داخل اتاقم نشسته بودم و مشغول انجام دادن کار های عقب افتاده ام بودم ک صدای زنگ تلفن اتاقم بلند شد و صدای منشی شرکت بلند شد
_رئیس کارت داره زود باش برو اتاقش پرونده شرکت تاج رو هم ببر
_باشه الان
بعد از برداشتن پرونده از اتاقم خارج و به سمت اتاقش رفتم تقه ای زدم و داخل شدم با صدای خونسردی گفتم
_سلام پرونده شرکت تاج رو آوردم کار هایی رو هم ک گفته بودید انجام دادم مثل اینکه گفتید کارم دارید؟!
_دیروز چیشد تو خونه؟!
با شنیدن این حرفش فهمیدم میخواد راجب دیروز بدونه شونه ای بالا انداختم و گفتم
_بابا خواست من و بزنه و پدرش نزاشت!
با شنیدن این حرفم حس کردم صورتش کبود شد از روی میز بلند شد به سمتم اومد و با صدای خشداری گفت
_کسی حق نداره دست روت بلند کنه!
دستش ک روی گونم نشست بی اختیار چشمهام بسته شد ‌ اون هم دستش رو نوازشگرانه روی صورتم حرکت میداد با شنیدن صدای باز شدن در اتاق وحشت زده چشمهام رو باز کردم ک …
با دیدن حسام ک با چشمهای شیطونش داشت به من و آریا نگاه میکرد نفس راحتی کشیدم ک صدای عصبی آریا بلند شد
_نمیتونی در بزنی؟!
حسام با صدای شیطونی گفت
_خوب داشتید چیکار میکردید شیطونا!
_حسام!
_جوون داداش
_چیکار داشتی ؟!
حسام با شنیدن این حرف آریا جدی شد و گفت
_باید یه چیز مهم بهت بگم آریا فقط لطفا عصبی نشو ببین از اون ماجرا سال هاست ک گذشته 
اصلا نمیدونستم دارند راجب چی حرف میزنند چرا حسام انقدر مرموز حرف میزد با دقت بهش گوش میدادم ک صدای خونسرد آریا بلند شد
_برو سر اصل مطلب حسام!
_سعید و آرمیتا برگشتن!
سعید و آرمیتا دیگه کی بودند اصلا راجب کی داشتند حرف میزدند نگاهم به صورت کبود شده ی آریا ک افتاد چشمهام گرد شد چرا عصبی شده بود صدای خشن و ترسناک آریا بلند شد
_نمیزارم یه آب خوش از گلوی جفتشون بره پایین
حسام در اتاق و بست و به سمت آریا اومد و با صدایی ک سعی میکرد اروم باشه گفت
_تو رو خدا آروم باش رفیق اون دختر خاله ات
صدای عربده ای آریا بلند شد
_اون زنیکه ی ج‌.ن.ده‌ دختر خاله ی من نیست اون هیچ نسبتی با من نداره فهمیدی
دستم رو روی قلبم گذاشتم از شنیدن صدای داداش حس 

کردم رنگ از صورتم پریده چقدر ترسناک شده بود قیافه اش
_باشه آریا آروم باش چرا داد میزنی!
آریا نفس عمیقی کشید و با صدای خشدار شده از عصبانیت گفت
_اومده چیکار ؟!
حسام من من کرد ک صدای عصبی آریا بلند شد
_حسام باتوام!؟
_انگار بابا بزرگت بهش اینجا بیست درصد سهام داده قبلا اون میخواد ک اینجا مشغول به کار بشه و بیاد بالا سر شرکت باشه
_گوه خورده میخواد بیاد تو شرکت من!
_حسام نمیتونیم کاری کنیم اون اینجا سهام داره 
آریا با عصبانیت کت و کیفش رو از روی میز چنگ زد و گفت
_آدمش میکنم فک کرده من همون آریای قبلی ام کاری میکنم پشیمون بشه از بدنیا اومدنش 
و از اتاق زد بیرون حسام هم دنبالش رفت هاج و واج وسط اتاق ایستاده بودم چرا آریا با شنیدن اون اسم انقدر عصبی شد باید سر درمیاوردم اینجا چخبره!
تموم روز فکرم مشغول بود داشتم فک میکردم آریا چرا با شنیدن اون اسم انقدر عصبانی شد اما وقتی به نتیجه ای نرسیدم بیخیال شدم نگاهم به ساعت افتاد ساعت کاری تموم شده بود بعد از برداشتن وسایلم از شرکت زدم بیرون و به سمت خونه رفتم خونه ی بابا بزرگم!
در خونه رو ک باز کردم ک صدای داد بابا از سالن میومد
_تو چه غلطی کردی شهین هان!؟
صدای لرزون و پر از ترس شهین بلند شد
_سیاوش من فقط بهش گفتم اتاقمون رو تمیز کنه من .‌.‌…
هر چقدر نزدیکتر میشدم صدا هاشون واضحتر میشد داشتن درمورد چی حرف میزدند ک بابا انقدر عصبانی بود 
_تو گوه خوردی فهمیدی نکنه فک کردی واقعا من عاشقتم آره؟!اگه عاشقت بودم چند سال پیش طلاقت نمیدادم 
میفهمی من عاشق اون زنم همیشه و تا موقعی ک زنده بمونم تو حق نداری زن من رو کلفت خودت بمونی تو برای من فقط یه موجود نفرت انگیز و اضافه هستی من فقط بخاطر زنم باهات ازدواج کردم فقط بخاطر پول عملش ک پدرم در ازای ازدواج دوباره با تو داد فک نکن من …..
صدای سرد و محکم پدرش اومد
_سامان بسه!
پشت ستونی ک کنار بود ایستادم نمیخواستم من و ببینید از شنیدن حرف هایی ک شنیده بودم شکه شده بودم یعنی بابا بخاطر پول عمل مامانم با این زن ازدواج کرده بود چرا گفت قبلا طلاقت دادم مگه شهین قبلش زنش بوده هر چی بیشتر میگذشت بیشتر گیج میشدم 
_تو حق نداری با شهین اینجوری رفتار کنی!
با شنیدن صدای پدر بابام دوباره گوش تیز کردم ک صدای عصبی بابا بلند شد
_این هم حق نداره با زن من عین یه خدمتکار رفتار کنه این تو زندگی من فقط یه اجباره برام من طبق قرارمون باهاش ازدواج کردم دیگه به شما ربطی نداره چجوری باهاش حرف بزنم ببخشید بابا ولی من اصلا عاشق این زن نیستم ...

ک بخوام توهین و رفتاراش رو نسبت به زن و بچم تحمل کنم اگه یکبار دیگه تکرار بشه خیلی بد میشه درضمن من از امشب تو اتاق همسرم میمونم!
بعد شنیدن صدای قدم هاش اومد ک داشت میومد اینطرف منم سریع به سمت در سالن رفتم و باز و بسته اش کردم انگار تازه اومدم و حرکت کردم ک با دیدن بابا ایستادم نگاهی بهم انداخت و گفت
_کجا بودی؟!
_شرکت!
سری تکون داد و رفت دیگه داشتم شاخ درمیاوردم چرا چیزی نگفت بهم شاید چون الان به اندازه کافی اعصابش خورد بود و فکرش درگیر من باید خیلی چیزا رو میفهمیدم اینکه بابام قبلا مگه با شهین ازدواج کرده بوده خیلی گیج شده بودم هنوز تو شک حرف هایی بودم ک شنیده بودم چقدر با بابام بد رفتاری کرده بودم داشتم دیوونه میشدم
نگاهم به مامان افتاد ک مظلومانه روی تخت نشسته بود و داشت گریه میکرد دستام از عصبانیت مشت شد اون زن مادرم رو مجبور کرده بود بره اتاقشون رو تمیز کنه 
کاری باهاش میکنم ک از کارش پشیمون بشه اشک هایی ک مادرم داره میریزه اون صد برابرش رو باید بریزه نفس عمیقی کشیدم و تقه ای زدم ک بعد از ثانیه صدای مامان بلند شد
_بیا تو 
در اتاقش نیمه باز بود کامل بازش کردم و داخل شدم و گفتم
_سلام مامان خوبی!
با صدایی ک از گریه دو رگه شده بود گفت
_سلام دخترم خسته نباشی شام خوردی؟!
بدون توجه به سئوالش رفتم کنارش روی تخت نشستم نگاهش رو ازم میدزدید دستش رو گرفتم و گفتم
_مامان به من نگاه کن!
سرش رو به سمتم چرخوند با چشمهای قرمز شده اش زل زد داخل چشمهام با صدای آرومی گفتم
_گریه کردی!؟
همین حرفم کافی بود تا دوباره بغضش بترکه محکم بغلش کردم هیچوقت دوست نداشتم اشک مادرم رو ببینم یا اینکه گریه کنه اما اون زن بی رحمانه اشک مادرم رو در آورده بود
سر میز شام همه نشسته بودیم و مشغول خوردن بودیم ک صدای بابا بلند شد
_نیاز؟!
مامان با شنیدن صداش سرش رو بلند کرد و گفت
_بله؟
_شامت رو خوردی آماده شو بریم جایی!
مامان سری تکون داد ک صدای شهین بلند شد
_عزیزم امشب قرار بود بریم خونه ی مامانم اینا!
بابا نیم نگاهی بهش انداخت و گفت
_یادم نمیاد همچین حرفی زده باشم!
لبخند بدجنسی روی لبهام نشست بابا خوب حالش رو گرفت زنیکه ی پاپتی تو مامان من رو ناراحت کردی حقت همینه باید خیلی بیشتر از اینا ناراحت بشی! صدای بابا ک مخاطبش پدرش بود بلند شد
_مامان کی میاد؟!
_آخر هفته میاد ، بچه ها همه قراره بیان دیدنش و هفته ی بعد رو برن همگی شمال برو برا خانواده ات وسیله های لازم رو ک در شان خانواده باشه بخر!
با شنیدن ا

 حرفش عصبانی شدم تو حرف هاش انگار داشت ما رو تحقیر میکرد خواستم دهن باز کنم حرفی بزنم ک صدای بابا قبل من بلند شد
_خانواده ی من چیزایی ک باید رو دارند اگه در شان خانواده ی شما نیستیم میتونیم بریم!
پدرش با شنیدن این حرفش اخماش رو تو هم کشید و از جاش بلند شد و رفت لبخند محوی زدم بابا هم خوب بلد بود حال این و بگیره!
از شدت دلدرد نمیتونستم تکون بخورم سرم بشدت گیج میرفت آخه الان وقت پ…ریود شدن بود آه باز اخلاقم گند میشد حالا اینا به کنار با این دلدرد و سر درد چجوری میرفتم شرکت به سمت آشپزخونه رفتم یه مسکن پیدا کردم و خوردم بعدش لباس هام رو عوض کردم داخل آینه نگاهی به صورتم انداختم ک سفید شده بود شبیه میت شده بودم یه آرایش ملایم کردم تا رنگ پریده ام تو ذوق نزنه
یه تاکسی گرفتم و به سمت شرکت رفتم حدودا یکساعت شد ک رسیدم پولش رو حساب کردم و پیاده شدم به سمت شرکت رفتم داخل ک شدم صدای داد و بیداد داشت میومد به منشی ک با صورت ترسیده به اتاق اریا داشت نگاه میکرد نگاهی انداختم و گفتم
_پرستو؟!
با شنیدن صدام به سمتم برگشت و گفت
_بله؟!
_چیشده چرا صدای داد و بیداد داره میاد!؟
_آرمیتا برگشته!
گیج گفتم
_آرمیتا کیه؟!
تا خواست جواب سئوالم رو بده در اتاق آریا با صدای بدی باز شد و یه دختر و پسر با تیپ های آنچنانی اومدند بیرون صدای خشن آریا بلند شد
_جفتتون گمشید بیرون!
اون پسره غریبه لبخندی زد و گفت
_آروم باش رفیق!
اینبار صدای حسام اومد
_سعید دهنت رو ببند دست این دختره رو بگیر از اینجا خیلی محترمانه برید بیرون!
صدای ناز اون دختره بلند شد
_به زودی میبینمت آریا فعلا!
بعد از رفتن اونا آریا رفت داخل اتاقش ک صدای خورد شدن چیزی اومد با نگرانی به سمت اتاقش دویدم با دیدن دستش ک داشت خون میومد جیغ کوتاهی کشیدم ک صدای حسام بلند شد
_برو وسایل پانسمان رو بیار.
_باشه
بعد از اینکه دستش رو پانسمان کردم با نگرانی به صورتش خیره شدم ک دردش نیومده باشه بی هیچ حسی با چشمهای یخ زده اش فقط بهم نگاه میکرد اون زن کی بود ک تو رو اینجوری بهم میریخت لعنتی!
صدای حسام اومد
_خانوم میتونید برید شما
به سختی نگاهم رو از چشمهای آریا گرفتم و با گفتن با اجازه ای از اتاق خارج شدم آخه اون زن کی بود اعصابهم ریخته بود باید حتما میفهمیدم خوب از کی باید میپرسیدم 
با یاد آوری فاطمه به سمت اتاقش با مریم و یه چند نفر دیگه حرکت کردم تقه ای زدم و داخل شدم سلام آرومی گفتم ک جوابم رو دادند و دوباره مشغول کار خودشون شدند نگاهم و به فاطمه دوختم و اشاره کردم بیاد ک بیرون اونم سری تکون داد


نگاهم و به فاطمه دوختم و اشاره کردم بیاد ک بیرون اونم سری تکون داد کنار در منتظرش موندم ک بعد از چند دقیقه اومد بیرون نگاهی بهم انداخت و گفت
_چیشده
_بیا بریم اتاقم کارت دارم
با نگرانی گفت
_خوبی
_آره خوبم بابا یه کاری باهات دارم فضولیم گل کرده بود 
چشمهاش رو به طرز بامزه ای گرد کرد و گفت
_تو و فضولی محاله!
_خوب حالا 
به سمت اتاقم رفتیم در اتاقم رو بستم فاطمه روی میز نشست و گفت
_خوب!؟
_این دختره آرمیتا کیه ؟!چند دقیقه پیش ک اومدم کل شرکت رو صدای داد و بیداد برداشته بود 
فاطمه رنگ از صورتش پرید با شنیدن این حرفم نگاهی بهم انداخت و گفت
_زن قبلی رئیس!
_چی؟!
_چخبرته داد نزن میخوای کل شرکت رو خبردار کنی!
متعجب گفتم
_زن قبلیش؟!
_آره بهش خیانت کرد با رقیبش رفت آریا هم طلاقش داد
_دوستش داشت؟!
_عاشقش بود اما نمیدونم چی شد اون دختره یهو برداشت با اون پسره بهش خیانت کرد اما میدونی چیه یه جای این کار میلنگه!
_کجاش؟!
_اینکه آرمیتا دیوانه وار عاشق آریا بود خودش بهش پیشنهاد ازدواج داد تو شرکت خودش بهش ابراز عشق کرد آریا اصلا تو این خطا نبود ک به دختر جماعت رو بده این دختر خاله اش نزدیک یکسال رفت اومد تا آریا یکم بهش رو داد و بعدش باهاش اوکی شد آریا آرمیتا رو برای ازدواج خواست اما!
_اما چی؟!
_آرمیتا با پسرای مختلف میلاسید و اسمش رو میزاشت روابط دوستانه هر چی آریا عصبی میشد باهاش بحث میکرد فایده نداشت روز به روز بدتر میشد با پسرای مختلف میگشت بیش از حد داشت پیش میرفت تا اینکه آقاجون این اوضاع رو دید گفت ازدواج کنند ازدواج کردند اما بعدش نمیدونم چیشد ک خبر طلاقشون اومد و بعدش هم فهمیدیم ک آرمیتا با سعید رقیب آریا ریخته رو هم!
با شنیدن حرف هایی ک فاطمه داشت میزد از تعجب دهنم باز مونده بود 
صدای فاطمه بلند شد
_باران من برم سر کارم ک دیر شد باید طرح ها رو کامل کنیم باشه 
فقط تونستم سر تکون بدم با رفتن فاطمه زیر لب زمزمه کردم
_مگه همچین زنی هم وجود داره!
چند روز گذشته بود روز ها عادی و مزخرف داشت 
میگذشت داخل شرکت هم دیگه خبری از اون آرمیتا نبود واقعا چجوری روش میشد هم بیاد شرکت بعد از اون گه کاری ک کرده بود آریا حق داشت عصبی بشه!
یه مرد چجوری میتونه تحمل کنه زنش بهش خیانت کنه سری تکون دادم تا افکار آزار دهنده از ذهنم خارج بشه
_باران؟!
با شنیدن صدای آرسین به سمتش برگشتم و گفتم
_هان
تک خنده ای کرد و گفت
_هان چیه یه جانمی عزیزمی چیزی بگو!
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم
_چیکارمی ک با محبت باهات حرف بزنم!
با شنیدن این حرفم به طرز عجیبی اخماش تو هم رفت و از پیشم رفت ....

متعجب از این حرکتش گفتم
_این دیگه چش شد چیز بدی ک بهش نگفتم
آرسین پسر شهین برعکس مادرش یه پسر خوش اخلاق و مهربون بود هیچ حس بدی نسبت بهش نداشتم اما این باعث نمیشد ک باهاش خوش اخلاق رفتار کنم تازه اومده بود اینجا زندگی کنه مثل اینکه خونه مجردی داشت و همیشه اونجا زندگی میکرده اما از وقتی ک دیده ما اینجاییم بار و بندیش رو جمع کرده اومده اینجا!
داخل حیاط نشسته بودم و داشتم از هوای خنک بیرون لذت میبردم ک صدای پدربزرگ اومد
_خلوت کردی!
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم
_مشکلی داری!؟
صدای پوزخندش ک بلند شد سرم رو بلند کردم و نگاهم رو بهش دوختم ک گفت
_زبونت خیلی درازه دختر جون!
پووف باز اومده بود حرف های تکراریش رو بزنه اصلا حوصله ی حرف زدن باهاش رو نداشتم جز اینکه اعصابم رو خورد کنه کار دیگه ای بلد نبود!
_داخل شرکت آریا کار میکنی؟!
با شنیدن اسم آریا فوری به سمتش برگشتم ک یه جوری نگاهم کرد با دیدن طرز نگاهش هل شدم و گفتم
_آره
_دیروز تو شرکت چخبر بود؟!
با یاد آوری دیروز اومدن آرمیتا داد و بیداد آریا و حرف های فاطمه درمورد آرمیتا با چشمهای ریز شده به پدر بزرگ خیره شدم و گفتم
_منظورتون از این کارا چیه؟!نکنه مشکل روحی روانی دارید!
ابرویی بالا انداخت و گفت
_کدوم کار؟!
پوزخندی زدم و گفتم
_دادن سهام به آرمیتا آوردن آرمیتا به شرکت؟!
مثل خودم پوزخندی زد و گفت
_اون سهام خیلی وقت پیش به آرمیتا داده شده و اومدن آرمیتا به شرکت هیچ ربطی به من نداره!
مشکوک بهش خیره شده بودم ک صداش بلند شد
_تو آرمیتا رو میشناسی!؟
_آوازه اش تو شرکت پر شده
فهمید تیکه انداختم ک آهی کشید و با صدای محکم و سردش گفت
_آرمیتا همیشه اشتباه کرد اینبار هم نمیتونه جبران کنه اومده مثلا انتقام بگیره اما به زودی زود پشیمون میشه اونی ک ترک کرد اون بود نه آریا!
اصلا از حرف هاش سر درنمیاوردم خواستم ازش بپرسم ک بلند شد و رفت آه اخه الان وقت رفتن تازه میخواستم سئوالاتم رو بپرسم ازت..


نگاهی به فاطمه انداختم ک شنگول میزد متعجب گفتم
_چخبره؟!
با شنیدن صدام به سمتم برگشت و گفت:
_فردا شب جشن شرکت وای مثل هر سال خیلی عالی میشه!
متعجب گفتم
_چه جشنی؟!
_به مناسبت قرارداد جدید شرکت !
سری تکون دادم به نشونه ی فهمیدن ک فاطمه با هیجان گفت:
_باران تو هم میای؟!
_نمیدونم مگه من همه دعوتم؟!
_دیوونه همه ی کارمند های شرکت دعوتن
آهان کشداری گفتم ک مشت محکمی به بازوم زد چشم غره ای بهش رفتم و عصبی گفتم
_چه مرگته!؟ 
قیافش رو مظلوم کرد و گفت
_میای
کفری بهش خیره شدم و گفتم
_نه!
با شنیدن این حرفم وا رفت و گفت
_چرا آخه
_حوصله ی مهمونی جشن و درد و کوفت ندارم
_باران خانوم چرا انقدر عصبی!؟
با شنیدن صدای حسام به سمتش برگشتم ک نگاهم به آریا افتاد ک کنارش ایستاده بود و با چشمهای سرد و یخ زده اش داشت بهم نگاه میکرد!
چهره ی بیتفاوتی به خودم گرفتم و گفتم:
_عصبی نیستم!
تک خنده ای کرد ک باعث شد بخوام باز برینم به هیکل قیافه اش اما خیلی ضایع بود ک الکی الکی برینم به این بنده خدا 
صداش ک من و مخاطب قرار داد بلند شد
_شما هم به جشن شرکت میاید
_نه
_چرا؟!
حالا چی به این زبون نفهم میگفتم یه دروغی تو ذهنم پیدا کردم و لبخند خجولی زدم و گفتم:
_مهمون داریم ما!
حسام با دیدن لبخندم مشکوک نگاهم کرد و گفت:
_خبریه!؟
تا خواستم جوابش رو بدم صدای جیغ فاطمه بلند شد و پشت بندش صداش بلند شد
_قراره خواستگار بیاد!؟
با چشمهای گرد شده به سمتش برگشتم ک محکم بغلم کرد و گفت
_وای خیلی خوشحال شدم باران پسره کیه!آشناس شغلش چیه کجا عاشق شدین!
از خودم جداش کردم و چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
_فاطمه جون آروم چته!
پشت چشمی برام نازک کرد ک صدای حسام بلند شد
_تبریک میگم باران خانوم
سرم رو بلند کردم تا جوابش رو بدم ک با دیدن صورت کبود شده ی آریا حرف تو دهنم ماسید این چرا داشت این شکلی نگاهم میکرد بهتر بود جیم میشدم وگرنه مرگم حتمی بود! بعد از تشکر کوتاهی با گفتن کار دارم به سمت اتاقم رفتم داخل اتاقم ک شدم نفس راحتی کشیدم واقعا قیافه ی آریا خیلی ترسناک شده بود این چی بود آخه به ذهن من اومد!خواستگار
داخل اتاقم نشسته بودم و سرم تو لپ تاپ بود داشتم کار هایی ک آریا گفته بود رو با دقت انجام میدادم ک بی هوا در اتاق باز شد با وحشت و ترس به سمت در اتاق برگشتم ک با دیدن آریا نفس راحتی کشیدم و با عصبانیت از سر جام بلند شدم و گفتم:
_نمیتونید عین آدم وارد اتاق بشید!؟
بدون توجه به حرفم در اتاق رو بست و قفل کرد با چشمهای گرد شده خیره بهش گفتم
_داری چیکار میکنی چرا در رو قفل کردی؟!

به سمتم اومد ک از ترس به عقب رفتم انقدر جلو اومد و عقب رفتم تا ک به دیوار چسپیدم دو تا دستش رو دورم روی دیوار گذشت با چشمهاش ک عجیب قرمز و ترسناک شده بود به چشمهای ترسیده ام خیره شد و با صدای خشک و خشدارش گفت:
_ک قراره برات خواستگار بیاد آره.
با شنیدن حرفش جرئت حرف زدن هم نداشتم ک عصبی کنار گوشم غرید:
_قلم پاش رو خورد میکنم بیاد خواستگاری کسی ک مال منه!
با شنیدن این حرفش حرصم گرفت انگار من وسیله ی شخصیش باشم بدون اینکه بفهمم با حرص گفتم:
_تو خیلی غلط میکنی من اون و ….
با دیدن صورت کبود شده اش حرف تو دهنم ماسید ک صداش بلند شد:
_خوب داشتی میگفتی!؟
کم مو این اتاق به در ببرم با صدایی ناله مانند گفتم:
_فاطمه کارم داشت بزار برم!
با صدای عصبی در گوشم زمزمه کرد:
_کافیه ببینم یکی پاش رو گذاشته تو اون خونه برای خواستگاری هم تو رو هم اون خواستگار بیناموست ک میاد خواستگاری ناموس من رو جرش میدم فهمیدی!
با شنیدن این حرفش حس عجیبی بهم دست داد اولین بار بود ک حس میکردم روم غیرتی شده صدای عصبیش بلند شد
_نشنیدم صدات و!
مثل همیشه با لجبازی گفتم:
_چرا باید به حرفت گوش بدم اصلا تو چیکاره منی ک بهم دستور میدی و راه به راه خفتم میکنی!
سرش رو بلند کرد به چشمهام خیره شد یه جوری نگاهم کرد ک حس کردم تموم بدنم سست شد و در حال افتادنم ک انگار فهمید دستش رو محکم دور کمرم حلقه کرد و با صدای بمی گفت:
_من صاحبت هستم!
امشب شب جشن شرکت بود لباس خوبی به کمک مامان خریدم یه لباس سفید توری با آستین های بلند ک روش نگین کار شده بود خیلی شیک و ساده البته زیبا ک خیلی زیاد به پوست سفید صورتم اومده بود همراهش یه شال سفید حریر هم تو کیفم گذاشتم ک اونجا بپوشم آرایش ملایمی کرده بودم به سمت مامان برگشتم و با وسواس گفتم:
_خوب شدم!؟
لبخند شیرینی زد و با محبت گفت:
_خیلی خوشگل شدی عزیزم.
به سمتش رفتم و محکم بغلش کردم مامانم دنیای من بود!
_آبجی تاکسی اومد!
سری تکون دادم و مانتو و شالم رو پوشیدم و با خداحافظی کوتاهی از پله ها پایین رفتم میخواستم از سالن خارج بشم ک صدای شهین بلند شد:
_کجا به سلامتی!؟
با شنیدن صداش ایستادم به سمتش برگشتم و گفتم:
_به شما ربطی داره!؟
_من مادرتم!
با شنیدن حرفش با صدای بلندی شروع کردم به خندیدن جوری ک اشک از چشمام اومد این زنیکه واقعا فک کرده بود کیه چجوری به خودش جرئت میداد این شکلی حرف بزنه با عصبانیت گفتم:
_بهتره درست حرف بزنی من اگه بهت چیزی نمیگم فقط بخاطر مادرمه!
_چخبره اینجا!؟
با شنیدن صدای بابا به سمتش برگشتم

ک همراه مامان و پدرش اومده بودند حالا شاهد بحث بین من و شهین باشند!
پوزخندی زدم و گفتم:
_شهین جون داشتند میگفتند مادر منه!
با شنیدن این حرفم صورت بابا از عصبانیت کبود شد مامان دستش رو به دیوار گرفت و گفت؛
_چی!؟
با دیدن وضعیت مامان با نگرانی به سمتش دویدم و گفتم:
_مامان خوبی؟!
سری تکون داد و گفت:
_خوبم فقط سرم گیج رفت یه لحظه!
صدای عصبی بابا من رو به خودم آورد
_شهین تو چجوری به خودت اجازه میدی همچین شکلی حرف بزنی هان؟!
_چیه مگه دروغ میگم این دخت…..
صدای عربده ی بابا بلند شد
_ببند دهنت و 
مشکوک با چشمهای ریز شده بهشون خیره شده بودم ک صدای مامان بلند شد
_باران دخترم برو دیرت میشه
_نه مامان من ….
صدای خشدار شده از عصبانیت بابا بلند شد
_باران برو تاکسی منتظرته 
ناچار باشه ای گفتم و راه افتادم….
تموم راه فکرم پیش حرف هاشون بود اما هر چی فکر میکردم هیچی به ذهنم نمیرسید! در نتیجه بیخیال شدم سر فرصت از مامان میپرسیدم با ایستادن تاکسی از افکارم خارج شدم پولش رو حساب کردم و پیاده شدم با دیدن همون خونه ای ک داخلش بهم تجاوز شد لرز بدی به بدنم افتاد باز هم یاد اون شب افتادم سعی میکردم اون اتفاق رو فراموش کنم اما مگه شدنی بود!
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خودم رو کنترل کنم با قرار گرفتن دستی روی شونم وحشت زده دستم رو روی قلبم گذاشتم و به عقب برگشتم با دیدن فاطمه ک با نیش باز بهم خیره شده بود چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
_کرم داری مگه تو آخه!
_اذیت کردنت حال میده.
سری به نشونه ی تاسف تکون دادم ک گفت:
_چرا نرفتی داخل !؟
_تازه اومدم
دستم رو گرفت و گفت
_بریم پس منم همین الان تنها اومدم ما ک مثل بقیه جفت نداریم
_جفت میخوای چیکار دردسر تنهایی بهتره ک.
لب و لوچش آویزون شد و گفت:
_اه من دلم جفت میخواد!
خنده ام گرفت با شنیدن حرفش شبیه بچه های تخس شده بود با خنده گفتم:
_بریم داخل وگرنه تو من و دیوونه میکنی 
پشت چشمی برام نازک کرد و راه افتاد داخل حیاطش ک شدیم یهو صدای جیغش بلند شد چون کارش یهویی بود از ترس منم جیغی کشیدم ک به سمتم برگشت و با هیجان گفت:
_خونه اش چقدر خوشگله مثل قصر میمونه نه!
با حرص گفتم:
_این چه وضعشه دیوونه ترسیدم فک کردم مار نیشت زده
_خدا نکنه زبونت و گاز بگیر بی ذوق
سری تکون دادم و گفتم:
_بدبخت اونی ک قراره تو رو بگیره
پشت چشمی برام نازک کرد و گفت:
_از خداش هم باشه!
راه افتادم به سمت خونه و گفتم:
_دید زدنت تموم شد تو هم بیا من ک رفتم
صدای قدم هاش میومد ک داشت دنبالم میدوید وقتی بهم رسید کنارم راه افتاد

چون مسیرش یکم طولانی بود ده دقیقه طول کشید ک برسیم
مخصوصا باکفش های پاشنه بلندی ک ما پوشیده بودیم!
با دیدن دختر پسر های جوونی ک مشغول رقص بودن و بقیه مشغول نوشیدن دهنم از تعجب باز موند یه موزیک با بلند هم گذاشته بودند!به سمت فاطمه برگشتم و گفتم:
_این مهمونی چرا بیشتر شبیه پارتی شبانه است مختلط!مگه یه مهمونی ساده قرار نبود باشه
فاطمه با شنیدن حرفم با صدای بلند خندید با دیدن نگاهم عصبیم با صدایی ک هنوز توش خنده موج میزد گفت:
_مگه تا حالا به این جور مهمونی ها نیومدی؟
صادقانه جوابش رو دادم:
_نه نیومدم یجورایی هم معذب شدم اینجا من برمیگردم خونه!
چشمهای فاطمه از تعجب گرد شد و گفت:
_دیوونه شدی کجا میخوای بری تازه اومدیم بیا داخل
_نه نمیتونم من برمیگردم خونه اینج….
_چخبره خانوما!
با شنیدن صدای حسام سرم رو بلند کردم ک همراه آریا روبرومون ایستاده بودند قبل از اینکه من حرفی بزنم صدای فاطمه بلند شد:
_باران میخواد برگرده خونه!
حسام متعجب گفت:
_چرا؟!
فاطمه هم مثل همیشه نه گذاشت ن برداشت شروع کرد به تعریف کردن از شدت خجالت و حرص زیاد حس میکردم گونه هام داغ شده حالا لابد با خودشون میگفتن چه دختر املی این فاطمه هم یه دقیقه نمیتونست جلوی دهنش رو بگیره!
صدای سرد آریا بلند شد:
_دلیلی نداره اینجا معذب باشید لباستون هم پوشیده اس مهمونی اینجا خطرناک نیست ما هواسمون به همه چیز هست!
سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم یه جور عجیبی داشت نگاهم میکرد حس کردم تموم بدنم گر گرفت!
_خوب باران خانوم مشغول باشید
با شنیدن صدای حسام ناچار باشه ای گفتم با رفتن حسام و آریا عصبی نیشگونی از بازوی فاطمه گرفتم ک با صدای بلندی گفت:
_آخ چه مرگته تو!؟
_تو همه جا باید عین ور وره حرف بزنی نمیتونی جلوی دهنت و بگیری آبروم و بردی!
لباش رو عین بچه ها برچید و گفت:
_خوب حالا
چشم غره ای بهش رفتم این دختر اصلا آدم نمیشد آخه یه دختر هم انقدر دهن دلق!
نگاهم رو تو سالن چرخوندم بچه های شرکت همه اومده بودند اشاره به فاطمه کردم و گفتم:
_اونجارو نگاه مریم و ببین داره مخ میزنه !
_کو کجاست
_اونجا
نیشش باز شد گفت
_من برم ببینم چخبره
خنده ام گرفت این دختر چقدر فضول بود قبل از اینکه حرفی بزنم رفت
_سلام!؟
با شنیدن صدای مردونه ای سرم رو بلند کردم یه پسر تقریبا ۳۰ تا ۲۹ ساله با موهای بور و چشم های عسلی کت و شلوار شیک مشکی ک پوشیده بود هیکل ورزشکاری مغرورانه داشت با لبخند بهم نگاه میکرد


با شنیدن صدای مردونه ای سرم رو بلند کردم یه پسر تقریبا ۳۰ تا ۲۹ ساله با موهای بور و چشم های عسلی کت و شلوار شیک مشکی ک پوشیده بود هیکل ورزشکاری مغرورانه داشت با لبخند بهم نگاه میکرد و دستش رو به سمتم دراز کرده بود!
بدون اینکه توجهی به دست دراز شده اش بکنم با صدای سردی گفتم:
_سلام!
_من و رو یادتون نمیاد!؟
نگاهم و به صورتش دوختم و گفتم:
_نه
تک خنده ای کرد و گفت:
_من سعید هستم شریک کاری جدید شرکت آریا!
یکم به مخم فشار آوردم تا به یاد بیارم این پسر رقیب آریا بوده کسی ک با همسرش بهش خیانت کرده بودند اخمام به طرز وحشتناکی تو هم رفتن ک صداش بلند شد:
_افتخار یه دور رقص رو میدی!؟
قبل از اینکه جوابش رو بدم صدای خشک و خشدار آریا از پشت سرش بلند شد:
_نه!
اومد کنارم ایستاد دستش رو دور کمرم حلقه کرد ک چشمهام گرد شد صدای پر از غیض سعید اومد:
_دوست دخترته!؟
صدای سرد آریا بلند شد:
_فکر نمیکنم بهت ربط داشته باشه سعی کن دور بر باران نبینمت ک زنده ات نمیزارم من و میشناسی حالا هم بزن به چاک تا زنده زنده همینجا چالت نکردم.
سعید نگاه پر از نفرت و کینه توزانه ای بهش انداخت و رو کرد به سمت من و لبخند شروری زد و گفت:
_به زودی میبینمت خانوم کوچولو!
بعد از گفتن این حرفش به سمت دیگه ای رفت هنوز تو بهت کار آریا و حرف این پسره بودم ک با فشاری ک به کمرم اومد آخ ریزی گفتم ک صدای عصبی آریا بلند شد:
_کی بهت گفت انقدر آرایش کنی هان !
سرم رو بلند کردم و به چشمهای قرمز شده اش خیره شدم و گفتم:
_آرایش من ک غلیظ نیست!
_ببند دهنت !زود گمشو برو آرایشت و پاک کن با این لباس و آرایش اومدی بین این همه مرد ک جولون بدی.
با شنیدن حرف هاش چشمهام گرد شد این داشت چی میگفت با صدای عصبی گفتم:
_من ک میخواستم برو شماها گفتید نرو در ضمن لباس و آرایش من از همه ی دخترایی ک اینجا هستند بهتره من نیازی ندارم بخوام جلوی مردا جلون بدم جوری حرف میزنی انگار من هرزه ام.
وقتی حرف هام تموم شد با خشم بهش خیره شده بودم از شدت عصبانیت داشتم نفس نفس میزدم!
ابرویی بالا انداخت و پوزخندی زد و گفت:
_پس این لباس و آرایش برای چیه هان جز خودنمایی جلوی این مرد های هیز!
با حرص بهش خیره شدم و گفتم:
_تو ذهنت بیماره مریضی میفهمی!؟
وقتی دیدم همچنان ساکت با چشمهای سرد و بیتفاوت بهم خیره شده کفرم در اومد و با صدایی ک داشت میلرزید از خشم گفتم:
_اصلا میدونی چیه خوب کردم اینارو پوشیدم دوست داشتم خودنمایی کنم برا مردا میخوام ببینم امشب کی رو میتونم تور کنم
و با لبخند نگاهم رو نمایشی داخل سالن چرخوندم ...

و روی سعید ک یه گوشه از سالن تنها ایستاده بود و داشت به ماه نگاه میکرد مکث کردم میدونستم روش بشدت حساس! به سمتش برگشتم خیره به چشمهای طوفانیش لبخندی زدم و گفتم:
_خوب من کیس مناسبم رو پیداش کردم من برم فعلا آقای رئیس!
خواستم حرکت کنم ک بازوم رو گرفت و دنبال خودش کشید از دیدن عکس العملش چشمهام گرد شد بدون اینکه بفهمم من رو دنبال خودش میکشید و به سمت طبقه ی بالا میبرد با صدایی ک سعی میکردم زیاد بلند نباشه گفتم:
_دستم و ول کن دیوونه داری چیکار میکنی!
بدون اینکه توجهی به حرفم بکنه من رو دنبال خودش میکشید هر چی تقلا میکردم دستم رو از دستش بیرون بکشم فایده ای نداشت!
من و داخل اتاقی انداخت و در اتاق رو قفل کرد با عصبانیت درحالی ک به سمتش برمیگشتم داد زدم:
_معلوم هست داری چه غلطی میکن….
با دیدن صورت ترسناک و کبود شده از عصبانیتش حرف تو دهنم ماسید! با ترس بهش خیره شدم ک صداش بلند شد:
_چه گوهی داشتی میخوردی تو؟!
مثل همیشه کم نیاوردم و با حاضر جوابی جوابش رو دادم:
_همون گهی ک تو خوردی!
_ببند دهنت و تا جرت ندادم!
با شنیدن صدای فریادش ساکت شدم قلبم از شدت ترس داشت تند تند میزد! به سمتم اومد روبروم ایستاد خم شد روی صورتم و با صدای عصبی گفت:
_ک میخواستی بری با اون مرتیکه آره!
از ترس به من من افتادم
_من من ….
_تو چی هان؟!
_اصلا تو چیکاره منی ک هی راه به راه من و خفت میکنی برو کنار ببینم
پوزخندی زد و گفت
_میخوای بدونی من چیکاره اتم آره پس آره انگار یادت رفته من چیکاره اتم ک هر بار تکرار میکنی پس بهتره یادت بیارم
پرتم ک روی تخت ک جیغ خفیفی از ترس کشیدم دستش ک به سمت شلوارش رفت چونم لرزید با ترس بریده بریده گفتم:
_داری چیکار میکنی!؟
با لحن خاصی گفت:
_میخوام نشونت بدم چیکاره اتم عـــزیـــزم!
عزیزم رو یه جوری کشدار گفت ک تموم بدنم مور مور شد و ….
نگاهم به دستش ک روی شلوارش بود مات مونده بود قدرت زدن هیچ حرفی رو نداشتم فقط صحنه ی تجاوز اون شب اومده بود جلوی چشمم
هیستریک جیغ میزدم و کمک میخواستم‌ با رفتن تو بغل گرمی تقلا میکردم ک ازش جدا بشم اما فایده نداشت اشکام تموم صورتم رو خیس کرده بودند انقدر تو بغلش موندم و گریه کردم تا آروم شدم اون هم بدون اینکه حرفی بزنه تو سکوت بغلم کرده بود!
وقتی آروم شدم از بغلش جدا شدم نگاهی بهش انداختم ک با اخم داشت بهم نگاه میکرد صدای بمش بلند شد:
_برو دست و صورتت رو بشور!
اون جا سرویس هست!
بی رمق از جام بلند شدم و به سمت جایی ک گفته بود رفتم نگاهی داخل آینه به خودم انداختم ..

آرایشم به طرز فجیهی روی صورتم پخش شده بود مخصوصا رژم!
وقتی صورتم رو درست کردم از سرویس خارج شدم آریا هنوز روی تخت نشسته بود با صدای گرفته ای ناشی از گریه گفتم:
_من میرم خونه خداحافظ!
به سمت در اتاق خواستم حرکت کنم ک صدای خشک و خشدارش بلند شد:
_وایستا!
ایستادم ولی به سمتش برنگشتم صداش از پشت سرم بلند شد:
_نمیخواد بری خونه!
به سمتش برگشتم و گفتم:
_چی گفتی!؟
_واضح حرفم و زدم!
این چقدر پرو بود با این حرف زدنش تا چند دقیقه پیش کم مونده بود باز هم بهم تجاوز کنه حالا خیلی ریلکس اومده روبروم ایستاده اینجوری حرف میزنه!پوزخند عصبی زدم و گفتم:
_من خودم تصمیم میگیرم کجا بمونم کجا نمونم الانم میرم حرف های تو یکی برای من اصلا مهم نیست!
بیتفاوت نگاهی به صورتم انداخت و گفت:
_این اطراف ماشین پیدا نمیشه زنگ بزن تاکسی بیاد!
بعد از گفتن این حرفش از مقابل چشم های گرد شده ام از اتاق خارج شد این رفتار هاش چقدر ضد و نقیص داشت به من میگه تاکسی خبر کن برو کور خوندی نمیرم تا آخر مهمونی میمونم تا چشمت دربیاد!
کنار فاطمه ایستادم سنگینی نگاه آریا رو روی خودم حس میکردم اما سعی میکردم اصلا بهش نگاه نکنم پسره ی از خود راضی! واقعا فکر کرده بود کیه ک میتونه راه به راه به من امر و نهی کنه و دستور بده منم به حرف هاش عمل کنم منتظر یه فرصت مناسب بودم تا با خاک یکسانش کنم پسره ی مغرور عوضی از دماغ فیل افتاده
_باران؟!
با شنیدن صدای فاطمه به سمتش برگشتم و گفتم:
_بله؟!
_چته چرا دمغی؟!
_هیچی حوصله ام سر رفت خیلی مهمونی چرتیه
_کجاش چرت خیلی هم خوبه بیا بریم برقصیم
_نه حوصله ندارم
_چته تو چرا این شکلی شدی ؟!
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
_از این جور مهمونی ها خوشم نمیاد گفته بودم ک!
چشم غره ای بهم رفت و گفت:
_خوب حالا!
داشتم با فاطمه حرف میزدم ک باز سر و کله ی اون پسره سعید پیدا شد دستش رو دراز کرد و گفت:
_افتخار یه دور رقص رو میدین!؟
خواستم دهن باز کنم و تموم عصبانیتم رو سرش خالی کنم ک با دیدن صحنه ی روبروم حرف تو دهنم ماسید حس کردم از بلندی پرت شدم زمین خیلی حس بدی بهم دست داد حسی مثل حسادت! آرمیتا داشت با ناز و عشوه تو بغل آریا میرقصید و آریا هم داشت خودش رو هماهنگ باهاش تکون میداد دستام از عصبانیت مشت شد نگاهم رو ازشون گرفتم و به دست سعید ک مقابلم دراز شده بود دوختم برخلاف عقیده ام دستم رو تو دستش گذاشتم ک لبخند مردونه ای زد و من و به سمت پیست رقص برد!
دستم رو روی شونه اش گذاشتم و مشغول رقص شدم....

 باهاش رقص رو خیلی خوب بلد بودم چون همیشه داخل خونه گاهی با بابام میرقصیدیم سر شوخی و خنده!
صدای بم سعید کنار گوشم بلند شد:
_خیلی زیبا هستید!
دلم میخواست بکوبم دهنش مرتیکه ی هیز چاپلوس به تو چه ک من خوشگلم اما نه الان وقتش نبود اول باید حال آریا رو میگرفتم لبخند دلربایی زدم و با ناز گفتم:
_شما لطف دارید!
چشمهاش برقص خاصی زد و خودش رو بیشتر بهم نزدیک کرد سرم رو بلند کردم ک با دیدن نگاه آریا ترسیدم! حس کردم الان ک جلوی همه بیاد عربده بزنه و محکم بکوبه تو دهنم اما برعکس چیزی ک فکرش رو میکردم خیلی خونسرد نگاهش رو ازم گرفت با دیدن بیتفاوتیش دمق شدم تحمل دیدن ناز و عشوه های آرمیتا تو بغلش رو نداشتم اما باید تحمل میکردم با قرار گرفتن دست سعید روی باسنم چشمهام گرد شد نگاهم به لبخند هیز روی لب هاش و چشمهای خمارش افتاد محکم پسش زدم و بی اختیار سیلی محکمی بهش زدم و با داد گفتم:
_کثافط بیناموس!
با چشمهای دریده اش بهم خیره شد و داد زد:
_تو چه غلطی کردی دختره ی هرزه!
با تنفر بهش زل زدم و گفتم:
_کاری ک لیاقتت بود رو انجام دادم.
اون دختره ک اسمش آرمیتا بود به سمتش اومد و گفت:
_سعید بیخیال شو عزیزم با این ج.ن.ده ها دهن به دهن نشو!
با شنیدن این حرفش داغ کردم تا خواستم دهن باز کنم چند تا بارش ببندم صدای عصبی سعید بلند شد:
_فکر کردی چه تحفه ای هستی تو!
پوزخندی زدم و گفتم:
_تو خودت فکر کردی چه تحفه ای هستی با اون قد درازت هان چجوری به خودت جرئت میدی به حریم یه دختر دست درازی کنی فکر کردی همه مثل دخترای اطرافتن ک هر شب تو تخت برات آماده ان و هر غلطی خواستی میتونی بکنی!
در حین حرف هام اشاره ای به آرمیتا کرده بودم ک صورتش از عصبانیت گر گرفته بود و داشت با نفرت بهم نگاه میکرد پوزخندی به صورت کبود شده اش زدم ک صدای نگران فاطمه اومد:
_باران بیا بریم!
با شنیدن صدای فاطمه نگاهم به اطراف دقیق شد ک حالا همه ساکت شده بودند و لامپ ها روشن شده بود و بقیه به ما خیره شده بودند!
خواستم از اون جا برم ک صدای آرمیتا بلند شد:
_وایستا!
با شنیدن صداش ایستادم و به سمتش برگشتم سئوالی به چشم هاش خیره شدم ک با لحن بدی گفت:
_نیتت از کار امشبت چی بود هان برای چی میخواستی خودت رو به سعید بچسپونی وقتی دیدی سعید بهت نخ نداد بهش تهمت زدی و داد و بیداد راه انداختی اما این و خوب بدون من امثال شماها رو خوب میشناسم ک بخاطر پول و موقعیت طرفتون حاضرید هر کاری بکنید حالا گمشو!
چشم هام از شنیدن حرف هاش گرد شده بود این چی داشت میگفت هنوز بهت زده بهش خیره شده

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : baran
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه taukay چیست?