باران 4 - اینفو
طالع بینی

باران 4


میگفت هنوز بهت زده بهش خیره شده بودم ک صدای خشدار و عصبی آریا بلند شد….
_دست دوست پسر آشغالت رو بگیر و جفتتون گمشید!
به وضوح شکه شدن آرمیتا رو دیدم به سمت آریا برگشت و با صدای لرزونی گفت:
_تو تو …..
آریا حرفش رو قطع کرد و رو به سعید گفت:
_کافیه یکبار دیگه ببینم تو مهمونی های من همچین غلطی میکنی و دستت به سمت کارمند های من دراز میشه قلم جفت دستات رو میشکونم حالا جفتتون گمشید!
سعید نگاه عصبی به آریا انداخت و رفت آرمیتا هم به نگاه پر از نفرتی انداخت و گفت:
_حال تو رو بد میگیرم دختره ی عوضی گدا گشنه!
و بعد با قدم های بلند رفت صدای حسام بلند شد:
_خوب بچه به ادامه ی مهمونی برسیم زود
و موزیک رو روشن کردن دیگه حال موندن تو این مهمونی رو نداشتم بدون اینکه به کسی نگاه کنم به سمت میز رفتم و کیفم رو برداشتم و بدون توجه به صدا زدن اسمم توسط مریم از خونه خارج شدم ک با گرفتن بازوم عصبی به عقب برگشتم ک با دیدن آریا خشکم زد.
صدای عصبی و بمش بلند شد:
_این وقت شب گدوم گوری داری میری؟!
انقدر از دستش عصبانی بودم ک حد نداشت اون داشت با آرمیتا میرقصید منم برای اینکه حرصش رو دربیارم رفتم با اون پسره ی آشغال رسیدم تموم اتفاق هایی ک افتاد تقصیر این بود
با حرص و عصبانیت گفتم:
_قبرستون
با خشم کنار گوشم غرید:
_ببند دهنت تا زنده زنده همینجا چالت نکردم.
بعد تموم شدن حرفش سرش رو بلند کرد و نگاه ترسناکی بهم انداخت ک ساکت شدم دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید حتی جرئت نداشتم بپرسم داره من و کجا میبره!
پرتم کرد داخل ماشین ک آخی از درد گفتم محکم در کنار من و بست و خودش هم اومد سوار شد، با سرعت زیاد داشت رانندگی میکرد انقدر عصبی ک جرئت نداشتم ازش بپرسم داره کجا میره بعد از یکساعت بلاخره به خودم جرئت دادم و گفتم:
_کجا داری می…..
با تو دهنی محکمی ک خوردم حرف تو دهنم ماسید چشمهام گرد شد! اون به چه حقی بیخود و بی جهت بهم سیلی زد هنوز تو شک کاری ک کرده بود مونده بودم ک صدای فریادش بلند شد:
_آدمت میکنم دختره ی خیره سر حالا کارت به جایی رسیده ک با هر نره خری از راه رسید تیک میزنی و باهاش میرقصی آره ک اون بیناموس به خودش جرئت بده دست کثیفش رو به بدنت بکشه جرت میدم امشب باران کاری میکنم به گوه خوردن بیفتی جرئت نکنی اطراف هیچ مردی بری چه برسه بخوای نگاهش کی حرف بزنی بری بغلش برقصی.
به سمتش برگشتم صورتش از عصبانیت کبود شده بود خیلی زیاد عصبی بود و من جرئت اینکه حرفی رو بزنم نداشتم، ساکت نشسته بودم و از ترس داشتم میلرزیدم ک ماشین ایستاد!با ترس سرم رو بلند کردم...


_دیگه هیچوقت سعی نکن با غیرت من بازی کنی آخر و عاقبت خوبی نداره.
بی اختیار سری به نشونه تائید تکون دادم ک لبخند محوی روی لبهاش نشست چقدر با لبخند جذاب تر میشد این بشر چی میشد اگه همیشه میخندید.
با دیدن چال روی لپش با ذوق دستم رو به سمتش بردم و گفتم:
_تو چال داری.
با دیدن چشمهاش ک داشت با یه حالت خیلی خاصی بهم نگاه میکرد تازه فهمیدم چه غلطی داشتم میکردم سریع دستم رو عقب کشیدم و هول گفتم:
_خوب ببخشید من دیگه باید برم خداحافظ.
و سریع از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه حرکت کردم هنوز ماشینش ایستاده بود کلید رو از کیفم بیرون آوردم و در خونه رو باز کردم و داخل شدم ک صدای ماشینش اومد تکیه دادم به در و دستم رو روی قلبم گذاشتم نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_آروم باش لعنتی چته چرا داری بی قراری میکنی!
چه شبی شده بود امشب با یاد آوری غیرتی شدن آریا لبخندی روی لبهام نشست ک سریع به خودم تشر زدم چته دختر آروم باش چرا خوشحال شدی.
صبح با خستگی زیاد چشمهام رو باز کردم،نگاهی به ساعت انداختم ک محکم کوبیدم روی پیشونیم لعنتی ساعت ده شده بود و من خواب مونده بودم بیخیال یه امروز رو سر کار نرم مگه میمیرن، تا خواستم دوباره بخوابم سر و صدا هایی از پایین اومد ک کلافه روی تخت نشستم و چند تا فحش بارشون کردم حتی نمیذاشتن آدم راحت بگیره بخوابه.
بعد از شستن دست و صورتم و پوشیدن لباس مناسب از اتاق خارج شدم هنوز هم صدا داشت میومد ولی صدا ناآشنا بود از پله ها پایین رفتم یه زن ک همسن مامانم اینا بود با صورت آرایش کرده و چشمهای یخ زده اش ک معلوم بود مغرورانه نشسته بود و داشت قهوه میخورد!
این زن دیگه کی بود دو تا دختر جوون هم ک با آرایش غلیظ روی صورتشون بیشتر شبیه دلقک شده بودند روی مبل دو نفره نشسته بودند مامان هم مظلومانه یه گوشه نشسته بود و شهین کنار اون خانوم.
_سلام!
با شنیدن صدام سر ها به سمتم چرخید همون زن ک حس میکردم از دماغ فیل افتاده اس برعکس تصورم با شنیدن صدام از جاش بلند شد و به سمتم اومد روبروم ایستاد و گفت:
_تو بارانی؟!
سرم رو به نشونه ی تائید تکون دادم ک ثانیه ای نشد تو آغوشش گم شدم متعجب از این حرکتش هیچ عکس العملی نتونستم نشون بدم صدای گریه اش بلند شد با صدای نگرانی گفتم:
_خانوم حالتون خوبه؟!
ازم جدا شد نگاه اشکیش رو به صورتم دوخت و گفت:
_تو دختر سامانی!
_آره
با صدایی ک داشت از فرط گریه میلرزید گفت:
_من تو رو بزرگ کردم همیشه پیش من بودی اما نشد نشد نذاشتن دختر برادرم رو ببینم داغش رو به دلمون گذاشتن.
گیج و گنگ بهش خیره شده بودم ک صدای بابا از پشت سرم اومد:
_نفس گریه ن

 نکن!
به عقب برگشتم ک بابا اومد و اون خانوم رو بغل کرد عین علامت سئوال بهشون خیره شده بودم خیلی عجیب و غریب رفتار میکردند
جوری ک گیج شده بودم.
صدای شهین کنارم بلند شد:
_دخترم ایشون عمه ات هستن!
با شنیدن صداش و کلمه ی دخترم از زبونش اخمام تو هم رفت به سمتش برگشتم و با غیض گفتم:
_من مادر دارم دیگه به من نگو دخترم.
_باران!
با شنیدن صدای محکم و جدی بابا ساکت شدم و نگاه عصبیم رو از شهین گرفتم.
به بابا خیره شدم ک صداش بلند شد:
_با بزرگترت درست حرف بزن.
عصبی گفتم:
_اما بابا اون ….
وسط حرفم پرید و محکم گفت:
_باران!
ناچار سری به نشونه ی باشه تکون دادم اخه من چجوری میتونستم جوابش رو ندم وقتی راه به راه بهم میگفت دخترم و سعی میکرد خودش رو جای مامان من بچسپونه. با شنیدن صدای اون زن ک فهمیدم عمه ام هست از افکارم خارج شدم و نگاهم رو بهش دوختم.
_دخترم من عمه ات هستم نیلا!
نگاهی به دست دراز شده اش انداختم در حالی ک دستم رو داخل دستش میگذشتم گفتم:
_خوشبختم از آشناییتون.
_بیاید بشینید!
بعد از گفتن حرفش خودش و بابا رفتند نشستند شهین هم رفت و کنار بابا نشست از حرص دوندون قروچه ای کردم عجیب دلم میخواست این زن رو تیکه پاره کنم نفس عمیقی کشیدم تا به اعصابم مسلط باشم خیلی خونسرد رفتم و رو مبل سه نفره کنار مامان نشستم‌. صدای عمه نیلا ک من و مخاطب قرار داده بود بلند شد:
_دخترم کدوم دانشگاه درس میخونی!؟
تا خواستم جوابش رو بدم صدای پر از عشوه و ناز یکی از اون دخترایی ک نمیشناختم بلند شد:
_وا عمه این دختر تو فقر بزرگ شده معلومه ک درس نخونده اصلا.
با شنیدن حرف هاشون اخمام تو هم رفت تا خواستم یه چند تا تیکه کلفت بارشون کنم صدای خونسرد عمه نیلا بلند شد:
_کسی ازت سئوال پرسید سوگند؟!
اون دختره ک حالا فهمیده بودم اسمش سوگند با شنیدن این حرف عمه هول شد و گفت:
_خوب عمه من ….
_دیگه فقط ازت سئوال نپرسیدم به جای کسی دیگه جواب نده‌.
خنده ی از سر ذوق زدم ایول بابا دم عمه ی جدید گرم ک چه خوب حال این عفریته رو گرفت با اون آرایش روی صورتش ک بیشتر شبیه میمون شده بود.
_خوب دخترم!؟
نگاهم رو به سمتش چرخوندم لبخند ملیحی زدم و گفتم:
_من درسم رو تموم کردم دانشگاه هم اصلا نرفتم!
_الان جایی مشغول به کاری؟!
_آره تو شرکت مهین بانو!
لبخندی روی لب های عمه نیلا نشست و گفت:
_از رئیس شرکت راضی هستی؟!
با یاد آوری آریا حس کردم صورتم گر گرفت یاد دیشب افتادم چقدر آخرین لحظه خوب بود!سری تکون دادم و رو به عمه خانوم با لحن شیطونی گفتم:


_رئیس شرکت خیلی گوشت تلخ و نچسپ.
عمه خنده ی بلندی کرد و گفت:
_خوب دیگه چی!؟
متفکر بهش خیره شدم و ادامه دادم:
_خیلی مغرور از خود راضی جوری رفتار میکنه انگار همه دنیا برا اونه اه انقدرم زود عصبی میشه ک تا یه چیزی بهش بگی میخواد عین این دیو ها قورتت بده پسره ی زشت و بیریخت.
صدای شیطون عمه خانوم بلند شد:
_دیگه بی انصافی نکن پسرم زشت و بیریخت نیست!
گیج گفتم:
_نه زشت اون ….
با یاد آوری حرفش چشمهام گرد شد و بهت زده گفتم:
_پسرتون!؟
_آره 
نگاهم به بابا افتاد ک داشت از شدت خنده لبش رو گاز میگرفت چرا یه ندا نداد ک آریا پسر عمه است آبروم رفت ک با حالت زار و التماس به بابا داشتم نگاه میکردم ک یه جوری جمعش کنه این آبرو ریزی رو ک صدای خنده اش رفت بالا بقیه هم شروع کردن به خندیدن از فرصت استفاده کردم و با گفتن:
_انگار یکی داره صدام میزنه.
جیم شدم عجب آبروی ریزی لبم رو گاز گرفتم از شدت حرص اه آخه این چی بود!
_اون جوری گازش نگیر داغونش کردی دختره ی خنگ!
با شنیدن صدای آریا از پشت سرم چون کارش ناگهانی بود جیغ بلندی کشیدم و به سمتش برگشتم ک پام لیز خورد و داشتم میفتادم چشمهام رو بسته بودم ک تو بغل گرمی فرو رفتم و ۔۔۔با ترس چشمهام رو باز کردم ک چشمهام به چشمهای آریا گره خورد محو چشمهای مرموزش شده بودم ک با صدای بمی گفت:
_جات خوبه!
با شنیدن این حرفش به خودم اومدم و از بغلش جدا شدم ک دوباره صداش بلند شد:
_سعی کن زیاد دست و پا چلفتی نباشی همیشه من نیستم کمکت کنم.
و بعد از تموم شدن حرفش رفت نذاشت جوابش رو بدم عوضی چی میشد اگه همیشه مهربون میموند همیشه هر جا باید نیشش رو میزد دست و پا چلفتی هم عمشه نه من مرتیکه گودزیلای خودشیفته.
_باران آبجی؟!
با شنیدن صدای ساناز به سمتش ۰ یه ندا بدند بهم بفهمم اون مادر آریاست آه لعنت بهم ک نمیتونستم جلوی دهنم رو بگیرم اصلا کی به من گفت حرف بزنم.
_تو این هوا چرا اومدی بیرون؟! 
خودش رو مظلوم کرد و با لحن شیرینی گفت:
_اجی مامان گفت بهت بگم بیای داخل وقت نهار‌۔
به سمتش رفتم دستش رو گرفتم و به سمت خونه رفتیم حالا من چجوری روم میشد برم باهاشون نهار بخورم مخصوصا با اون گندی ک زده بودم 
نمیتونستند یه ندا بدند بهم بفهمم اون مادر آریاست آه لعنت بهم ک نمیتونستم جلوی دهنم رو بگیرم اصلا کی به من گفت حرف بزنم.
_آجی دیوونه شدی چرا داری با خودت حرف میزنی؟!
چشم غره ای بهش رفتم و اولین چیزی ک به ذهنم اومد رو گفتم:

_داشتم ذکر میگفتم!
داخل سالن ک شدیم با دیدن صحنه ی روبروم حس کردم صورتم از عصبانیت کبود شده اون دختره سوگند تقریبا خودش رو ول کرده بود روی آریا و داشت براش ناز و عشوه میومد با اون دکمه ی یقه اش ک باز گذاشته بود و دار و ندارش رو ریخته بود بیرون سرم رو بلند کردم و به آریا دقت کردم ک
نگاهم به نگاهش گره خورد نمیدونم چی تو چشمهام دید ک نگاهش و به سوگند دوخت دلم هری ریخت پایین خدا لعنتم کنه ک انقدر واضح حسادت کردم! آه لعنتی آخه من چرا باید حسادت کنم اصلا به من چه بره هر غلطی خواست بکنه هیز بازیش رو هم درمیاره. دست ساناز رو ول کردم و خواستم به سمت اتاقم برم ک صدای مامان بلند شد:
_باران دخترم بیا نهار آماده است.
نفسم رو کلافه بیرون دادم و لبخندی ک بیشتر شبیه پوزخند عصبی بود زدم و گفتم:
_باشه مامان.
سر میز نهار ک نشسته بودیم سوگند و باز کنار آریا نشست ک جفتشون تقریبا روبروی من بودند سوگند به هر بهانه ای خودش رو به آریا میچسپوند و داشت دلبری میکرد دیگه داشتم کلافه میشدم ک دوباره صدای پر از ناز و عشوه اش بلند شد:
_عزیزم میشه نمک رو بدی!
میخواستم بگم بیا برو تو ….دختره ی آشغال اصلا آدم نمیشد.
نفس عمیقی کشیدم و خیلی خونسرد سعی داشتم رفتارم رو نشون بدم از وقتی ‌ک بابا ما رو آورده بود اینجا من خیلی زود عصبی میشدم و کنترل رفتارم رو نداشتم تا شب موندند و همش داشتند مادرم رو تحقیر میکردند البته به جز عمه و آریا ک خیلی فهمیده بودند و هیچ برخورد بدی با مامان نداشتند من واقعا درکشون نمیکردم مخصوصا آقاجون رو اینکه یکی پرورشگاهی باشه هیچ جرمی نداشت ک بخواد این شکلی مامان رو عذاب بده.
تقریبا ساعت دوازده شب بود ک آریا بلند شد، صدای عمه بلند شد:
_کجا پسرم.
آریا نگاهش رو بهش دوخت و با صدای همیشه بمش گفت:
_دیر وقته صبح باید برم شرکت میرم خونه ام.
عمه نیلا هم بلند شد و گفت:
_پسرم پس من و هم برسون 
_باشه مامان
 سوگل و سوگند هم بلند شدند آقاجون رو کرد سمت آریا و گفت:
_فردا بیا کارت دارم!
_باشه آقاجون.
بعد از خداحافظی و رفتن اونا مامان داشت میز هارو تمیز میکرد و شهین هم از بازوی بابا آویزون بود آقاجون هم بلند شد و به سمت اتاقش رفت به سمت مامان رفتم و گفتم:
_مامان تو خسته ای برو من خودم همرو تمیز میکنم.
_نه دخترم تو خسته ای صبح هم باید بری سر کار برو بخواب.
خواستم اعتراض کنم به حرفش ک صدای پر از ناز شهین بلند شد:
_راست میگه عزیزم تو برو استراحت کن خودش جمع میکنه کارش همینه!

با خشم به سمتش برگشتم ک بابا شهین رو از خودش جدا کرد و گفت:
_تو برو بخواب!
شهین با صدای پر از نازش گفت:
_با هم بریم بخوابیم عزیزم
بابا اخماش رو تو هم کرد و گفت:
_برو بگیر بخواب من میخوام به نیاز کنم بعدش میخوابم.
شهین با شنیدن این حرف بابا نگاه عصبی بهش انداخت و به سمت اتاقش رفت لبخندی از سر ذوق روی لبهام نشست بابا خوب حالش رو گرفته بود.بابا به سمتم برگشت و گفت:
_تو برو بخواب من خودم به مامانت کمک میکنم.
لبخندی زدم و مثل روز های گذشته جوابش رو دادم:
_چشم بابا‌.
به سمتش رفتم و در مقابل چشم های متعجبش گونه اش رو بوسیدم و گفتم:
_شب بخیر بابا.
و به سمت پله ها رفتم میدونستم تعجب کرده چون تا چند روز پیش به خونش تشنه بودم و خیلی بی ادبانه رفتار میکردم اما واقعا دست خودم نبود من بخاطر مادرم عصبی بودم بخاطر ناراحتیش اما وقتی واقعیت رو شنیدم ک بابام بخاطر پول عمل مامان مجبور شده این شرط رو قبول کنه از رفتارم پشیمون شده بودم.
داخل کافیشاپ نشسته بودم و سام یکی از دوستای هم محله ام رو ک حالا به یه جایی رسیده بود برای خودش روبروم نشسته بود امروز وقتی داشتم میرفتم شرکت دیدمش اتفاقی اون هم اصرار کرد ک بریم یه جایی یکم حرف بزنیم منم چون یکساعت تا فقط شروع کار مونده بود قبول کردم سام رو خیلی دوست داشتم وقتی بود مثل یه برادر بزرگتر هوام رو داشت!
با شنیدن صداش از افکارم خارج شدم و نگاهم رو به چشمهای عسلی رنگش دوختم.
_تو چخبر چیکارا میکنی بانو کوچولو؟!
میشی!
خسمانه بهش نگاه میکردم ک شدت خنده هاش بیشتر شد تا خواستم دهن باز کنم حرفی بزنم صدای زنگ گوشیم بلند شد متعجب گوشی رو برداشتم و نگاهی به شماره ی ناشناس انداختم! دکمه ی اتصال رو زدم ک صدای خشدار آریا بلند شد:
_کجایی؟!


چشمهام گرد شد از شنیدن حرفش نه سلامی ن علیکی میپرسه کجایی به تو چ ک من کجام اصلا تک سرفه ای کردم و با صدایی ک سعی میکردم جدی باشه گفتم:
_سلام مشکلی پیش اومده آقای رئیس؟!
با صدای تقریبا بلندی داد زد:
_زود باش بیا شرکت همین الان!
متعجب از صدای دادش گفتم:
_باشه الان دیگه میام.
و بعدش قطع کردم زیر لب گفتم:
_اینم دیوونستا معلوم نیست سر صبح چش شده باز داره پاچه میگیره.
_چیزی شده؟!
با شنیدن صدای سام شرمنده بهش خیره شدم و گفتم:
_سام من باید برم سر کار تا باز رئیس گند دماغ قاطی نکرده ببخشید واقعا.
لبخند مهربونی زد و گفت:
_نه عزیزم برو به ‌کارت برس مشکلی نیست بعدا همدیگر رو میبینم فقط شماره ات رو بده.
با قدر دانی بهش خیره شدم و شماره ام رو بهش دادم.بعد از خداحافظی کوتاهی به سمت شرکت رفتم کافیشاپ نزدیک شرکت بود برای همین ده دقیقه ای رسیدم همین ک پام رو داخل شرکت گذاشتم صدای منشی رئیس بلند شد:
_باران؟!
لبخندی زدم و گفتم:
_خودم میدونم باید برم اتاق رئیس درسته؟!
متعجب گفت:
_آره
عادت کرده بودم دیگه هر وقت ک میومدم من و احضار کنه و جالبش هم اینجا بود ک هر وقت میرفتم اتاقش پاچه ی من و میگرفت
تقه ای زدم ک اینبار برعکس همیشه صدای عصبی و خشدارش بلند شد:
_بیا تو!
در اتاق رو باز کردم و داخل شدم آریا عصبی داشت داخل اتاق قدم میزد با صدای آرومی گفتم؛
_سلام با من کاری داشتید؟!
با شنیدن صدام ایستاد به سمتم برگشت کمی بهم خیره شد و یهو خیز برداشت سمتم و یقه ام رو توی دستهاش گرفت و عصبی به
چشمهام خیره شد.این چرا داشت اینجوری میکرد باز چیشده بود اصلا تعادل روانی نداشت این پسر معلوم نیست باز سر و صبح چش شده ک یقه ی من و چسپیده و عین شیر زخمی بهم خیره شده.
با حرص گفتم:
_دارید چیکار میکنید یقه ام و ول کنید دیوونه شدید؟!
با خشم توی صورتم غرید:
_اون پسره کی بود؟!
چشمهام گرد شد از شنیدن حرفش متعجب گفتم:
_چی؟!
_خودت و به اون راه نزن من و دیوونه نکن زود باش بگو اون پسره کی بود؟
تازه داشتم حرفش رو هلاجی میکردم یعنی منظورش سام بود ولی مگه اون ما رو دیده بود!
_باتوام؟!
با شنیدن صدای داداش از ترس حس کردم قلبم ایستاد نفس عمیقی کشیدم و گفتم؛
_سام رو میگی؟!
صورتش به کبودی زد و با خشم گفت:
_اون پسره کی بود ک داشتی باهاش هر و کر میکردی هان؟!
دلم میخواست یکم بسوزنمش آخه به اون چه ک من با کی بودم هی داشت بهم زور میگفت بزار یکم بسوزنمش با خونسردی گفتم:
_دوست پسرم بود!
یقه ای از دستاش آزاد شد نگاه ترسناکی بهم انداخت و گفت:
_وقتی دوست پسرت رو فرستادم جهنم

میفهمی که نباید به هیچ پسری جز من نزدیک بشی بخندی لمسش کنی دوستش داشتی باشی.
چشمهام گرد شد یعنی چی این حرفش میخواست چیکار کنه با صدایی ک بهت توش موج میزد گفتم:
_میخوای چیکار کنی؟!
پوزخند عصبی زد و گفت:
_چیه نگرانش شدی؟!
_تو رو خدا کاریش نداشته باش
_میفرستمش اون دنیا هیچکس حق نداره به داشته های من نزدیک بشه و تو از این به بعد یه مرد رو نزدیکت ببینم زندگیت رو جهنم میکنم کاری میکنم شب تا صبح کابوس ببینی و جرئت اینکه به مردی نزدیک بشی رو نداشته باشی.
این مرد بی شک دیووانه بود!میخواست به سام صدمه بزنه اونم بخاطر یه حرف احمقانه ی من باید درستش میکردم.
_سام دوست پسر من نیست هم محلی بچگیمه تازه دیدمش امروز گفت بریم حرف بزنیم بخدا فقط همین من تا حالا هیچ دوست پسری نداشتم یا اینکه با پسری دوست باشم‌.
به سمتم اومد چشمهاش رو به چشمهام دوخت و دستش رو بالا آورد و روی گونه ام نوازش گرانه کشید مسخ شده به چشمهاش خیره شده بودم با لحن خاصی گفت:
_تو مال منی خوشگلم هیچ مردی حق نداره بهت نزدیک بشه تو از اون شب هم جسمی هم روحی مال منی فقط من اگه مردی رو نزدیکت ببینم تیکه تیکه اش میکنم هم تو رو هم اون مرد رو میکشم.
از حرف هاش حس خاصی تو قلبم موج زد خدایا من چم شده چرا قلبم داره خودش رو اینجوری به در و دیوار میکوبونه!
هنوز مسخ شده بدون اینکه حتی کلمه ای حرف بزنم به چشمهاش خیره شده بودم ک دستش رو از روی گونم سر داد روی لبهام با حس دستهاش رو لبهام چشمهام ناخوداگاه بسته شد حس خیلی خوبی بهم دست داد با باز شدن در اتاق همزمان شد با شنیدن صدای جیغی ترسیده چشمهام رو باز کردم ، به عقب برگشتم آرمیتا داخل اتاق بود و دستش رو روی لبش گذاشته بود و با بهت به ما خیره شده بود
_کی بهت گفت بدون اجازه بیای داخل اتاق من ؟!
با شنیدن صدای آریا انگار تازه از شک صحنه ای ک دیده بود اومد بیرون نگاهش رو از من گرفت و به آریا دوخت با صدایی ک تعجب و بهت توش موج میزد گفت:
_تو با این دختره ….
آریا وسط حرفش پرید و با صدای محکم و سردی گفت:
_فکر نمیکنم بهت مربوط باشه.
آرمیتا ساکت شد دیگه حرفی نزد انگار به خودش اومده باشه ک تک سرفه ای کرد و با صدای سردی گفت
_باید حرف بزنیم
_میشنوم!
آرمیتا نگاه پر از نفرتش رو بهم دوخت و گفت:
_تنها
آریا نگاهی بهم انداخت ک با صدای آرومی گفتم:
_با اجازه و قدم برداشتم ک از اتاق خارج بشم وقتی داشتم از کنار آرمیتا رد میشدم بهم تنه ای زد ک نزدیک بود بیفتم دستم رو به دیوار گرفتم و عصبی به سمت آرمیتا برگشتم دختره ی عوضی با دیدن نگاهم پوزخندی زد:

و با لحن بدی گفت:
_دست و پا چلفتی!
خواستم دهن باز کنم جوابش رو بدم ک صدای آریا بلند شد:
_بهتره مودب باشی آرمیتا تا پرتت نکردم بیرون.
حالا من بودم ک با پوزخند داشتم بهش نگاه میکردم از عصبانیت داشت منفجر میشد نگاه تحقیر آمیزی بهش انداختم و از اتاق خارج شدم همین ک آریا حالش رو گرفت کافی بود به اندازه ی کافی خودش آتیش گرفته بود
امروز زیاد شاد بودم چون آریا حال اون دختره ی نفرت انگیز رو گرفته بود لبخندی از سر ذوق روی لبهام نشسته بود نگاهم به ساعت کاری افتاد ک تموم شده بود وسایلم رو برداشتم ک صدای زنگ موبایلم بلند شد با دیدن شماره ی مامان دکمه ی اتصال رو زدم ک صداش بلند شد:
_سلام دخترم کجایی؟!
لبخندی زدم و گفتم:
_سلام مامان شرکت ، چیزی شده؟!
_نه دخترم فقط کی میای؟!
متعجب گفتم
_الان دیگه داشتم میومدم.
_پس زود بیا خونه جایی نری ک کارت دارم واجب!
با نگرانی گفتم
_مامات چیزی شده نکنه اتفاق بدی افتاده؟!
_نترس دخترم اتفاق بدی نیفتاده.
نفس راحتی کشیدم و گفتم
_باشه مامان کاری نداری ؟!
_نه دخترم مواظب خودت باش خداحافظ.
_چشم خداحافظ.
از اتاق ک خواستم خارج بشم صدای تلفن داخل اتاق بلند شد کلافه به سمتش رفتم و جواب دادم:
_بله؟!
صدای خشدار آریا از پشت خط اومد
_تا آخر شب تو شرکت بمون!
ابروم از تعجب بالا رفت با صدایی ک توش بهت و تعجب موج میزد گفتم:
_چرا اون وقت؟!
با صدای خماری کشیده گفت
_چون من میگم خوشگلم
_من نمیتونم بمونم تا آخر شب ساعت کاری تموم شده باید برم خانواده ام منتظرن.
پوزخندی زد و گفت
_باید بمونی وگرنه بد میشه خانوم کوچولو امروز باید من و آروم کنی چون بدجور عصبیم کردی.
_نکنه فکر کردی من از اون هرزه هایی هستم ک کارش اینه هر شب زیر یکی بخوابم ک هر موقع دلت خواست با من مثل فاحشه ها رفتار میکنی و راه به راه با زور خفتم میکنی تو اتاقت هان فکر کردی من بیکس و کارم‌.
بدون اینکه منتظر جوابی از جانبش باشم تلفن رو با عصبانیت قطع کردم و از اتاق خارج شدم ساعت کاری ک تموم شده بود میرفتم به خونه من فاحشه نبودم ک هر وقت اون خواست براش حاضر بشم یا راه به راه همه جا بهش سرویس بدم، من فقط بخاطر پول عمل مادرم صیغه اش شدم یا اون شب ک ازمهمونی پریا اومدم به زور بهم تجاوز کرد تو مستی و دخترانگیم رو ازم گرفت اگرچه به روی خودم نمیاوردم اما برام خیلی سخت بود سعی میکردم بهش فکر نکنم اما کابوس هر شبم بود مگه میشد فراموش کرد اون لحظه ها رو التماس هام زجه هام هیچکدوم رو نشنید و با بیرحمی بهم تجاوز کرد.


یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم به لطف بابا بزرگ پولدارم دیگه لازم نبود منتظر اتوبوس بشم گرچه من اصلا از پول هاس استفاده نمیکردم اما خوب بابا بهم میداد و میگفت حتما با تاکسی بیام چون اتوبوس و منتظر موندن به نیمه های شب میخورد و بابام نگران میشد.
داخل خونه شدم و به سمت اتاقم خواستم برم ک صدای آرسین از پشت سرم اومد
_باران
به عقب برگشتم و سئوالی بهش خیره شدم ک لبخندی زد و گفت
_خسته نباشی از سر کار اومدی؟!
سرد جوابش رو دادم
_ممنون آره‌
از شنیدن لحن صدام تعجب کرد اما اصلا برام مهم نبود واقعا نمیتونستم با آرسین زیاد خوب باشم یا خوش اخلاق چون اون پسر شهین بود کسی ک با بابا بزرگ زندگی مامانم رو خراب کرده بودند
بدون اینکه دیگه حرفی باهاش بزنم به سمت اتاق مامان رفتم کنار در اتاقش ایستادم ک نیمه باز بود و داشت صدای بابا میومد
_نیاز بسه!
صدای گرفته ی مامان اومد
_سامان تو رو خدا با دخترمون اینکار رو نکن!
صدای عصبی بابا اومد
_نیاز جوری حرف میزنی انگار من یه جانیم متوجه حرف هات هستی؟! باران دختر منم هست من بدش رو نمیخوام میفهمی اما مجبوریم خواهش میکنم یکم درک کن.
مامان با صدای بغض آلودی گفت
_من نمیتونم بزارم اون ….
_هیش خانومم اینجوری نکن داغونم میکنی
با شنیدن صدای پایی ک از راه پله اومد سریع به سمت اتاق خودم ک کنار اتاق مامان بود رفتم و خودم رو داخلش انداختم تو این خونه چخبر بود مامان چی داشت به بابا میگفت مگه بابا میخواست با من چیکار کنه ک مامان این شکلی داشت التماسش میکرد!
لباس هام رو عوض کردم و به سمت اتاق مامان رفتم باید ببینم چیکارم داشت ک بهم گفت وقتی برگشتم خونه برم پیشش، مخصوصا حرف های بابا ک داشت با مامان میزد چند دقیقه پیش ذهنم رو مشغول کرده بود و تا نمیفهمیدم ک قضیه از چی قراره نمیتونستم آروم بگیرم این حس کنجکاوی داشت من رو دیوونه میکرد.
تقه ای زدم ک بعد از چند ثانیه صدای گرفته ی مامان بلند شد:
_بفرمائید
در اتاق و باز کردم تاریک تاریک بود متعجب لامپ اتاق رو روشن کردم مامان روی تخت به حالت جنین وار دراز کشیده بود نگران به سمتش رفتم و گفتم
_مامان خوبی؟!
با دیدنم روی تخت نشست چشمهاش رو ک از شدت اشک قرمز شده بود و ورم کرده بود رو بهم دوخت و گفت
_خوبم
_مامان چشمهات چرا قرمزه گریه کردی؟!
با شنیدن این حرفم چونه اش لرزید و اشک هاش روی صورتش جاری شدند ترسیده گفتم
_مامان چت شده چرا این شکلی شدی کسی اذیتت کرده اینجا چیشده آخه قربونت برم.
انگار اصلا صدام رو نمیشنید ک محکم بغلم کرد و با حالتی جنون وار در گوشم میگفت


انگار اصلا صدام رو نمیشنید ک محکم بغلم کرد و با حالتی جنون وار در گوشم میگفت
_نمیزارم تو رو هم مثل داداشت ازم بگیرن نمیزارم اذیتت کنن نمیزارم من تو رو از دست نمیدم نمیزارم باهات بازی کنن.
نمیدونستم منظورش از حرف هایی ک میزنه چیه و نمیتونستم هم سئوالی ازش بپرسم مخصوصا با این حالی ک داره سعی کردم آرومش کنم با صدایی ک سعی میکردم آروم باشه گفتم
_مامان هیچکس نمیتونه من و از شما جدا کنه چرا میترسی فدات شم.
ازم جدا شد مثل یه بچه مظلوم شده بود با معصومیتی ک تو چشمهاش بود بهم خیره شد و گفت
_من و ببخش دخترم من…
با باز شدن ناگهانی در اتاق مامان ساکت شد و نتونست حرفش رو بزنه بابا با نگرانی نگاهش رو بین من و مامان چرخوند و روی مامان ثابت موند به سمت مامان اومد ک بلند شدم و اجازه دادم کنار مامان جای من بشینه
دوتا دستش رو روی صورت مامان گذاشت و گفت
_چته خانومم مگه به من اعتماد نداری؟!
با صدای لرزونی گفت
_دارم
_پس چرا داری بیقراری میکنی؟!
_میترسم
_از چی؟!
_از اینکه دخترم رو مثل پسرم از دست بدم این خانواده خیلی بی رحمن.
با شنیدن این حرف مامان خشکم زد ، بهت زده داشتم بهشون نگاه میکردم یعنی چی ک پسرش رو این خانواده ازش گرفتن چرا همه چیز گنگ و مبهم بود باید بهم توضیح میدادن و همه چیز رو میگفتند این حق منه ک بدونم.
_باران ما رو تنها بزار.
با شنیدن صدای بابا به خودم اومدم گیج سرم رو تکون دادم و از اتاق اومدم بیرون بی اختیار به سمت اتاق بابا بزرگ حرکت کردم اون باید بهم جواب پس میداد اون مسبب این حال روز ما بود مخصوصا حال مامانم باید بهم میگفت
بدون اینکه در اتاقش رو بزنم باز کردم و داخل شدم روی صندلی نشسته بود و داشت کتاب میخوند با دیدنم سرش رو بلند کرد چشمهاش سرد بود درست مثل یخ
با صدای سرد و خشکی گفت
_بهت در زدن یاد ندادن دختر جون
بدون توجه بهش با صدای گرفته ای گفتم
_باید بهم جواب پس بدی
ابرویی بالا انداخت و سئوالی بهم خیره شد ک گفتم
_تو با مامان چیکار کردی؟!
پوزخندی زد و گفت
_من با مامانت چیکار میتونم کرده باشم؟!
_راستش رو بگو وگرنه خودم میفهمم اون وقته ک زندگی شما و تموم اعضای این خونه رو خراب کنم با مامان من چیکار کردی ک حال روزش اون شده چیکارش کردی تو اصلا بگو ببینم تو پسر مامانم رو ازش گرفتی کدوم پسر مامانم از چی داشت حرف میزد؟!
با خونسردی ک کفرم رو درمیاورد به چشمهام خیره شد و گفت
_جواب سئوال هات پیش مادرت نه من.
با چشمهایی ک حالا شک نداشتم از خشم و حرص قرمز شده بود بهش زل زدم و با صدایی ک به وضوح داشت از خشم میلرزید گفتم:


_اگه حتی یه ذره تو اذیت کردن مامان من نقشی داشتی زندگی خودت و شهین جونت رو جهنم میکنم تو یه آدم خودخواه هستی ک بخاطر خواسته های خودت بچه هات رو فدا میکنی.
_هیچوقت قضاوت نکن دخترجون شاید چیزایی هست ک تو نمیدونی و من میدونم شاید اتفاق هایی افتاده ک حق با منه نه تو شاید شهین بی گناه باشه و مادر تو گناه کار!
با عصبانیت فریاد زدم
_مادر من گناهکار نیست، گناهکار تویی.
_چخبره ؟!
با شنیدن صدای آریا بدون اینکه به سمتش برگردم رو به بابا بزرگ گفتم
_به زودی همه چیز و میفهمم!مقصر هر چیزی ک تو این خونه هست و حال مادرم رو تا این حد خراب کرده شک ندارم شمایید.
راهم رو کج کردم ک از اتاق برم بیرون آریا رو دیدم ک ایستاده بود و داشت به ما نگاه میکرد حتی ذره ای تعجب یا بهت داخل چشمهاش نبود این بشر چقدر ریلکس بود ،نگاهم رو ازش گرفتم و از اتاق رفتم بیرون در رو محکم بهم کوبیدم ، کنار در اتاق مامان ایستادم تا بابا بیاد بیرون باید بهم جواب میداد مامان تو وضعیتی نبود ک ازش چیزی بپرسم ، یکساعت ک گذاشت در اتاق مامان باز شد و بابا با چهره ی گرفته اومد بیرون سرش رو بلند کرد نگاهش ک بهم افتاد گفت
_برو بخواب مامانت خوابید تا صبح حالش بهتر میشه.
با صدای محکمی گفتم
_باید حرف بزنیم بابا
_الا نه باران!
_اما ….
حرفم رو قطع کرد و گفت
_باران الان نه.
انقدر محکم و جدی گفت ک دیگه نتونستم روی حرفش حرف بزنم بابا راهش رو به سمت اتاق آقاجون کج کرد منم با عصبانیت به سمت اتاقم رفتم ، روی تخت خوابیدم و سعی کردم بدون فکر کردن به چیزی کمی استراحت کنم فردا همه چیز حل میشد.
روبروی بابا و مامان نشسته بودم منتظر و سئوالی بهشون نگاه میکردم ک بابا تک سرفه ای کرد و گفت:
_خوب چی میخواستی بپرسی؟!
نگاهم رو به چشمهاش دوختم و گفتم
_چرا دیشب حال مامان تا اون حد خراب شده بود چرا مامان میگفت این خانواده پسرش رو ازش گرفتن!؟ شما قبلا با شهین ازدواج کردین این وسط ربطش به مادر من چیه همه چیز رو میخوام بدونم.
بابا نفس عمیقی کشید و گفت:
_من قبل ازدواج با مادر با شهین ازدواج کرده بودم اونم یه ازدواج فامیلی به اجبار پدرم تا اینکه چندسال از ازدواجمون گذشت و شهین حامله نشد، پدرم از ما وارث میخواد برای نسل بعد خودش اما شهین اصلا توانایی باردار شدن رو نداشت.
مکثی کرد و به مامان خیره شد ک به وضوح دست هاش داشت میلرزید دستش رو روی دستش گذاشت و محکم فشار داد چشم هاش رو به معنی آروم باش روی هم قرار داد.


بعد از چند دقیقه ای ک گذشت ادامه داد:
_هر کاری کردیم هر دکتری رفتیم نتیجه نداشت تا یه مدت ک گذشت بابام دست یه دختر رو گرفت آورد خونه گفت باید صیغه اش کنی این دختر رو تا برامون یه بچه بدنیا بیاره
چشمهام گرد شد چی داشتم میشنیدم!
_اون دختری ک آقاجون آورده بود کسی نبود جز عشق سابق من ک یه دختر پرورشگاهی بود کسی ک من میخواستم باهاش ازدواج کنم اما نشد آقاجون نذاشت و مجبورم کرد با شهین ازدواج کنم چرا دروغ بگم با دیدن نیاز ک میخواست برام بچه بدنیا بیاره خیلی خوشحال شدم هم اینکه میتونستم یه مدت کنار عشقم سر کنم.شهین اصلا مخالفتی نکردحتی عصبی هم نشد انگار اصلا از قبل خبر داشت نیاز شد صیغه ی من تا حامله بشه آزار و اذیت های شهین و پدرم هم شروع شد این من رو کلافه میکرد با حامله شدن نیاز عشقم بهش چند برابر شده بود یه روز بردمش محضر عقدش کردم، وقتی برگشتیم من رفتم اتاق آقاجون تا بهش بگم با نیاز عقد کردم وطلاقش نمیدم حتی بعد بدنیا اومدن بچه ها اما وقتی من داشتم به آقاجون میگفتم این موضوع رو شهین شنیده بود، رفته بود سراغ زن حامله ام و کتکش میزد ، با دیدن اون صحنه انقدر عصبی شده بودم ک دست نیاز رو گرفتم و بردمش آقاجون هر کاری کرد نتونست من و برگردونه خونه درنتیجه من شهین رو طلاقش دادم آقاجون هم از ارث محرومم کرد تا الان.
شکه به بابا خیره شده بودم هجم حرف هایی ک شنیده بودم برام سخت بود رسما یه تراژدی یا رمان شده بود اخه مگه میشه،
_باران دخترم خوبی؟!
با شنیدن صدای مامان سرم رو بلند کردم و به چشمهای اشکیش خیره شدم چقدر سختی کشیده بود تمام این سال ها ، به سمت بابا برگشتم و سئوالی ک داشت مخم رو عین خوره میخورو پرسیدم
_پسر مامان رو کی ازش گرفته کدوم پسر؟!
_این سئوال بمونه برای بعدا باران الان اصلا نمیتونم راجبش حرف بزنم
_اما من حقمه جوابش رو بدونم.
به چشمهام خیره شد و گفت
_میفهمی به زودی دخترم فقط صبر کن باشه.
ناخوداگاه زمزمه کردم
_باشه
_پس بلاخره همه چیز رو بهش گفتی!
با شنیدن صدای بابابزرگ با عصبانیت از جام بلند شدم و بهش خیره شدم تمام این اتفاقات ک زندگی بابام مامانم و حتی شهین رو زیر و رو کرده بود تقصیر خود این مرد ظالم بود.
با خشم بهش خیره شده بودم ، ک پوزخندی زد و گفت:
_پس بلاخره فهمیدی ک شهین مقصر نیست!
پوزخند عصبی زدم و گفتم
_اتفاقا چرا خود شهین هم کم مقصر نیست ولی مقصر اصلی شما هستید ک رفتید عشق سابق پدرم رو آوردید

 تا صیغه اش بشه و براش بچه بدنیا بیاره شما مقصر بودید شهین هم میتونست قبول نکنه و برای زندگیش عشقش میجنگید اما نه این کار ها رو نکرد پس در نتیجه مامان بی گناه ترین فرد تو این جریانات وقتی به حرف های پدرم فکر میکنم فقط یه چیز میاد تو ذهنم اونم اینه ک شما چقدر منفور هستید.
نگاهم و به صورتش دوختم تا اثر حرف هام رو چهره اش ببینم اما انگار هیچ اثری نداشت ک با چشمهای سرد و بی روحش داشت بهم نگاه میکرد این مرد انگار هیچ احساسی تو وجودش نبود با عصبانیت اومدم از کنارش رد بشم ک صدای سردش بلند شد:
_از داداشت چیزی بهت گفتن!
با شنیدن این حرف خشکم زد بهت زده ایستادم به سمتش برگشتم و با شک گفتم
_داداشم؟!
_ آره داداشت.
حس کردم قلبم داره از جاش کنده میشه خدایا چه خبره امروز من توانایی هضم این همه اتفاقات رو ندارم.صدای عصبی بابا بلند شد
_باران از چیزی خبر نداره بابا تمومش کن!
به سمتش برگشتم و گفتم
_بابا تو رو خدا بگو و تمومش کن.
صدای بابا بزرگ بلند شد:
_تو یه داداش داری ک وقتی مادرت اون رو بدنیا آورد از مادرت و پدرت گرفتیم و شهین بزرگش کرد چون اون بچه حق شهین بود.
_چی!
اومدم لب باز کنم حرفی بزنم ک سرم تیری کشید آخی از درد گفتم ک صدای نگران بابا بلند شد
_دخترم
_شما….
نتونستم حرفم رو ادامه بدم سرم گیج رفت و آخرین لحظه تو آغوش گرمی فرو رفتم و سیاهی مطلق.
با درد چشمهام رو باز کردم چند بار پلک زدم تا دیدم واضح شد دستم رو روی سرم گذاشتم عجیب داشت درد میکرد ، متعجب نگاهی به تخت انداختم من کی اومده بودم اینجا داشتم به مخم فشار میاوردم ک در اتاق مامان باز شد و بابا اومد داخل با دیدن چشمهای بازم به سمتم اومد و با نگرانی گفت:
_خوبی دخترم؟!
با دیدن بابا تموم اتفاق هایی ک افتاده بود مثل یه فیلم از جلوی چشمهام رد شد اخمام تو هم رفت باز هم حس پوچی بهم دست داد تموم این مدت بابا و مامان ازم مخفی کرده بودند هیچی درموردش بهم نگفته بودند و این داشت بیشتر حالم رو خراب میکرد.با صدای خشداری گفتم
_داداشم کیه؟!
بابا با صدای گرفته ای گفت
_دخترم من …
حرفش رو قطع کردم و محکم گفتم:
_داداش من کیه؟!
نگاه عجیبی به چشمهام انداخت و بعد از مکثی ک جون من رو به لبم رسوند گفت:
_آرسین!
خشکم زد یعنی آرسین داداش من بود و من تمام این مدت فکر میکردم پسر شهین ک ازش متنفر میشدم گاهی هم بهش نزدیک میشدم و با حرف هاش آروم میشدم اشک داخل چشمهام جمع شد من تحملش رو نداشتم.
_دخترم خوبی؟!


این حرفش تلنگری شد تا اشکام روی صورتم جاری بشند من تو هر شرایطی سعی میکردم قوی باشم حتی وقتی بهم تجاوز شد وانمود میکردم قوی هستم سعی و تلاشم رو میکردم اما الان چی بازم میتونستم قوی باشم!؟ اونم با فهمیدن این همه جریان داداش داشتم من یه داداش ک قبلا از مادرم گرفته شده و دادنش به شهین خدایا من باید چیکار کنم.
با سیلی محکمی ک بابا بهم زد به خودم اومدم نگاهم رو به چشمهای قرمز شده اش دوختم و با هق هق نالیدم:
_بابا
محکم بغلم کرد و گفت
_جون بابا
_من تحملش رو ندارم
موهام رو نوازش کرد و با صدای پر از آرامشی در گوشم زمزمه کرد:
_درست میشه بلاخره همه چیز
سرم رو از توی سینه اش بلند کردم و گفتم
_آرسین میدونه؟!
بابا با درد چشمهاش رو به معنی تائید باز و بسته کرد
حس میکردم قلبم داره از جاش کنده میشه تحمل این همه اتفاق هایی ک افتاده بود رو نداشتم یکم زیاد بود برام قطره اشکی روی گونم افتاد ک صدای بابا بلند شد:
_گریه نکن دختر قشنگم.
_بابا
_جون بابا؟!
_میخوام آرسین رو ببینم.
نگاهی به چشمهام انداخت و گفت
_باشه الان بهش میگم بیاد داخل اتاقت.
بلند شد و رفت بیرون تموم مدت چشمم رو به در اتاق دوخته بودم منتظر بودم آرسین بیاد چجوری تونستن از من پنهون کنند ، من یه داداش داشتم یه داداش ک از خودم بزرگتر بود کسی ک میتونست من رو حمایت کنه
کسی ک وقتی بهم تجاوز شد میتونستم سرم رو شونه اش بزارم و گریه کنم اما بخاطر اون مرد ک اسم پدر بزرگ رو یدک میکشید از داشتن داداشم هم محروم بودم. با باز شدن در اتاق از افکارم خارج شدم آرسین با صورت کبود شده اش ک شک نداشتم از عصبانیت و چشمهایی ک قرمز بود به سمتم اومد روی تخت نشست کنارم به چشمهاش خیره شدم
دلم میخواست فقط نگاهش کنم اونقدر ک سیر بشم از دیدنش یعنی آرسین واقعا داداش من بود!
با صدای خشداری گفت
_خوبی؟!
با صدایی ک از شدت گریه داشت میلرزید گفتم:
_تو چی فکر میکنی؟!
_معذرت میخوام
لبخند تلخی زدم و گفتم:
_چرا ؟!
_اینکه نتونستم واقعیت ها رو بهت بگم.
_تو ک تقصیری نداری مقصر همه ی اینا اون مرد ک با خودخواهی هاش زندگی همرو خراب کرده.
با صدایی ک داشت میلرزید گفت:
_هنوزم از من متنفری؟!
با چشمهاش خیره شدم و گفتم:
_من هیچوقت ازت متنفر نبودم.
اشک داخل چشمهاش داشت برق میزد ،دستش رو گرفتم و محکم فشار دادم ک خم شد و محکم بغلم کرد هر دوتامون داشتیم گریه میکردیم با صدای بلند بدون هیچ خجالتی ، چه حس عجیبی بود اینکه بفهمی یه داداش داری یه داداشی ک به ناحق ازت جدا شده تمام این سال ها و حالا ک بدستش آورده بودم داشتم گریه میکردم از خوشحالی درد

نمیدونم اما فقط این رو میدونستم ک حس سبک شدن دارم.
چند روز گذشته بود خودم رو داخل اتاق حبس کرده بودم و اصلا از اتاق بیرون نمیرفتم ، حالم اصلا خوب نبود سخت بود فهمیدن واقعیت ها برام شب تا صبح جدیدا کابوس میدیدم حس ترس عجیبی داشتم ک مثل خوره افتاده بود تو جونم.
صدای در اتاق اومد ک با صدای گرفته ای گفتم:
_بفرمائید؟!
در اتاق باز شد و قامت آریا نمایان شد اون اینجا چیکار میکرد به سختی روی تخت نشستم نگاهش رو بهم دوخت و به سمتم اومد گوشه ای از تخت نشست و با صدای بمی گفت:
_چرا خودت و داخل اتاق زندونی کردی؟!
_به تو ربطی نداره.
پوزخندی زد و گفت:
_زبون درازت ک هنوز سر جاشه.
حوصله ی کل کل کردن باهاش رو نداشتم باز هم اومده بود من رو عصبی کنه نیش بزنه این مرد هم یکی بود عین بابا بزرگ ، اون زندگی مامانم رو نابود کرد و این زندگی من و اما به یه شکل دیگه چشم هام از خشم درخشید
با صدایی ک حالا به وضوح داشت میلرزید گفتم:
_ازت متنفرم!
چشمکی بهم زد و گفت
_اینم یه نوع حس عزیزم.
عزیزم آخرش رو یه جوری کشیده گفت ک بدنم مور مور شد انگار حالم رو فهمید ک خودش رو بهم نزدیک تر کرد سرش رو کنار گوشم آورد و گفت:
_زودتر خوب شو خانوم کوچولو شرکت بدون هیچ هیجانی نداره برام.
بعد از گفتن این حرفش سرش رو عقب کشید چشمهام از شنیدن حرفش گرد شده بود ، با صدای جدی گفت:
_فردا میبینمت.
و بعد از گفتن این حرفش بلند شد و از اتاق رفت بیرون حتی منتظر نموند ک من حرفی بزنم عوضی زورگو انگار فقط اومده بود حال من و خراب کنه ک موفق هم شده بود آخه آدم چقدر زورگو میتونه باشه حتی ازم نظر نخواست فقط گفت فردا آماده باشی.
از جام بلند شدم رفتم سمت حموم بعد از اینکه دوش گرفتم لباس هام رو پوشیدم یه آرایش ملایم کردم تا رنگ پریده گی صورتم معلوم نباشه ، نمیخواستم ضعیف باشم و نشون بدم ک با کوچکترین خبری ک میشه از پا میفتم نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم در اتاق رو باز کردم و خارج شدم. به سمت پایین رفتم صدا های بقیه داشت میومد پام رو ک روی آخرین پله گذاشتم صدای عمه نیلا بلند شد:
_باران دخترم خوبی؟!
با شنیدن صداش به سمتش برگشتم ک چند قدم دور تر از من ایستاده بود ، در حالی ک به سمتش میرفتم لبخندی زدم ک مصنوعی بودنش مشخص بود.
_سلام عمه ممنون شما خوبید!؟
نگاهش و به صورتم دوخت و گفت:
_خوبم دخترم اومدم بهت سر بزنم فهمیدم ک بلاخره همه چیز رو بهت گفتن نگرانت شدم.


با شنیدن حرف هاش ک بوی صداقت میداد و مهربونی ذاتیش لبخندی روی لبهام نشست شاید تنها زن خوبی ک تو این خانواده بود عمه نیلا بود.
_باران؟!
با شنیدن صدای مامان به سمتش برگشتم ازش دلخور بودم چرا تمام مدت هیچ چیزی به من نگفت اما نمیتونستم به روی خودم بیارم مامان بیشتر از همه ضربه خورده بود، رنگ صورتش بشدت پریده بود و انگار تو این چند روز لاغر تر شده بود به سمتش رفتم و اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
_چرا رنگت پریده مامان مریض شدی؟!
با شنیدن این حرفم چونش لرزید با بغض بهم نگاه کرد ک دلم زیر و رو شد محکم بغلش کردم ک شروع کرد به گریه کردن اشک ک داشت میومد رو به سختی پس زدم و با صدایی ک سعی میکردم نلرزه گفتم:
_مامان گریه نکن.
_من و ببخش دخترم.
از خودم جداش کردم به چشمهای اشکیش خیره شدم و گفتم:
_چرا باید تو رو ببخشم مگه کاری کردی؟!
_بخاطر اینکه….
وسط حرفش پریدم و گفتم:
_هیش!
ساکت شد فقط با چشمهای قرمز شده بهم خیره شد ک ادامه دادم:
_کاری نکردی ک بابتش معذرت خواهی کنی مامان اونی ک مقصره یکی دیگه اس انشاالله هم تقاص کار هاش رو پس میده.
مامان لبخند تلخی میون گریه زد ، خواستم بحث رو عوض کنم برای همین دوباره اخم کردم و گفتم:
_چیکار کردی با خودت مامان؟!
۶صدای آرسین از پشت سرم اومد:
_چند روزه اصلا غذا نخورده‌
چشمهام گرد شد و گفتم:
_مامان راست میگه؟!
_میل نداشتم
_یعنی چی میل نداشتم حال و روزت و ببین چقدر رنگ پریده شدی مگه دکتر نگفت باید تغذیه ات سالم باشه.
صدای عمه نیلا اومد:
_مامانت و ببر تو سالن من هم میرم میگم یه چیزی بیارن با مامانت بخورین دوتاتون هیچی نخوردین.
و بعد از گفتن این حرفش به سمت آشپزخونه رفت ، صدای آرسین بلند شد:
_منم بیام؟!
با دیدن قیافه اش ک خودش رو مظلوم کرده بود لبخندی زدم و گفتم:
_بیا.


بلاخره بعد از چند روز داشتم میرفتم شرکت نفس عمیقی کشیدم و لبخندی زدم دلم برای شرکت تنگ شده بود حتی برای پر حرفی های فاطمه چشم غره هایی ک مریم بهش میرفت. داخل شرکت ک شدم با صدای بلندی گفتم:
_سلام.
منشی ک اسمش شیدا بود با شنیدن صدام سرش رو بلند کرد و برام پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_سلام
امروز خیلی سر حال بودم و هیچ چیز نمیتونست حال خوبم رو خراب کنه ، داشتم به سمت اتاقم میرفتم ک صدای جیغ فاطمه از پ
شت سرم اومد در حالی ک دستم رو روی قلبم میذاشتم به عقب برگشتم و با حرص گفتم:
_چخبرته چرا جیغ میزنی؟!
به سمتم اومد و بدون توجه به حرفم محکم بغلم کرد و گفت:
_وای باران کجا بودی خیلی دلم برات تنگ شده بود.
لبخند محوی زدم و گفتم:
_حالم خوب نبود زیاد نتونستم بیام.
ازم جدا شد و در حالی ک به چشمهام نگاه میکرد گفت:
_الان حالت خوبه؟!
سری به نشونه ی تائید تکون دادم و گفتم:
_آره حالم خوبه
تا خواست چیزی بگه صدای باز شدن در اتاق آریا اومد نگاهم به سمتش برگشت حسام و آریا اومدند بیرون حسام با دیدنم لبخند گرمی زد و گفت:
_سلام باران خانوم حالتون خوبه؟!
لبخندی زدم بهش و گفتم:
_سلام ممنونم آقا حسام.
تا خواست چیزی بگه صدای سرد و خشک آریا بلند شد:
_حسام زود باش دیرمون شده‌.
_خوب حالا.
به سمتمون برگشت و گفت:
_فعلا خانوما.
و حرکت کرد ، آریا هم بدون اینکه حتی نگاهی بهم بندازه یا چیزی بگه رفت دلم از این کارش گرفت حداقل میتونست حالم رو بپرسه اما از اون کوه یخ چه انتظاری میرفت اون حتی زورش میومد جواب سلام بقیه رو بده مرتیکه ی خودخواه زشت!
_باران؟!
با شنیدن صدای فاطمه از افکارم خارج شدم ، نگاهم رو بهش دوختم و گفتم:
_ها
چشم غره ای بهم رفت و گفت:
_ها چیه، هواست کجاست مثلا دارم با تو حرف میزنم.
_خوب.
حرصی نگاهم کرد و گفت:
_برو گمشو اصلا.
و با حرص به سمت اتاقش حرکت کرد ، با دیدن حرکتش خنده ام گرفت داخل اتاقم شدم و رفتم پشت میز نشستم تا کارهام رو ک عقب افتاده بود انجام بدم، اما تموم مدت فکرم مشغول بود کلافه دست از کار کشیدن کشیدم من چرا همش دارم به اون مغرور خودخواه فکر میکنم ، از سر جام بلند شدم تا برم سمت آشپزخونه ی شرکت و برای خودم چایی بریزم، همین ک پام رو از اتاقم بیرون گذاشتم ک آرمیتا رو مقابل میز منشی دیدم ، متعجب بهش خیره شدم اون اینجا چیکار میکرد! سرش رو بلند کرد ک با دیدن من پوزخندی زد ، کلن این دختر هم مریض بود حوصله ی بحث کردن باهاش رو نداشتم پس بدون اینکه توجهی بهش بکنم به سمت آشپزخونه شرکت رفتم و مشغول چایی ریختن برای خودم شدم روی صندلی نشستم و داشتم چایی رو مینوشیدم

ک صدای آرمیتا اومد:
_پس تو دختر سامان خان هستی!
سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم ، یه تای ابروم رو بالا فرستادم و گفتم:
_خوب؟!
_بهتره دور بر آریا زیاد نپلکی دختر جون.
با شنیدن این حرفش لبخند حرص دراری بهش زدم و گفتم:
_چرا اون وقت؟!
_چون آریا جز من به هیچکس دیگه ای حتی نمیتونه نگاه کنه چه برسه به اینکه بخواد تو قلبش راه بده ، اون هنوزم عاشق منه.
نه بابا دیگه چی!شیطونه میگفت هر میتونم بارش کنم آخه آریا مگه مغز خر خورده بعد اون همه کاری ک تو باهاش کردی عاشقت بمونه این دختره چقدر احمق بود لابد فکر میکرد منم مثل خودش احمقم بزار حالش رو بگیرم.
لبخندی زدم و با خونسردی گفتم:
_هر کسی تو یه دوران از زندگیش یه اشتباه داشته اسم اون اشتباه رو نمیشه گذاشت عشق ، آریا هم حسی ک تو گذشته بهت داشته با خیانتی ک بهش کردی از بین رفته و به تنفر تبدیل شده اونم از تو و جنس زن چون فکر میکنه هر لحظه ممکن بهش خیانت بشه! اما به همین زودیا اون حس تنفر هم از بین میره و هیچ حسی نمیمونه چون یکی دیگه قلبش رو گرم میکنه.
بعد تموم شدن حرف هام دقیق به آرمیتا خیره شدم تا عکس العملش رو ببینم، صورتش از شدت عصبانیت کبود شده بود دستش رو به نشونه ی تهدید جلوم تکون داد و با صدایی ک نفرت توش بیداد میکرد گفت:
_تو هیچوقت نمیتونی آریا رو بدست بیاری هیچوقت. من نمیزارم مطمئن باش اون مال منه.
بعد از گفتن این حرفش با عصبانیت رفت حتی منتظر نموند جوابش رو بدم این چقدر خودخواه و پرو بود ، رفته خیانت کرده حالا اومده میگه مال منه مال منه!
دیگه چایی کوفتم شده بود نمیتونستم بخورمش ک ، بیخیال چایی خوردن شدم از آشپزخونه خارج شدم ک صدای منشی بلند شد:
_باران؟!
با شنیدن صداش ایستادم نگاهم رو بهش دوختم و گفتم:
_بله؟!
_اون خانوم ک اسمش آرمیتا بود!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_خوب؟!
_میشناسیش؟!
_آره انگار قبلا اینجا کار کرده و حالا هم شریک چطور؟!
صداش رو پایین آورد و گفت:
_بین خودمون بمونه باشه؟!
کنجکاو بهش خیره شدم و سری به نشونه ی تائید تکون دادم ک گفت:
_یه سری مدارک رو دیدم از آقای رستمی گرفت‌.
آقای رستمی مدیر پخش مالی شرکت بود یعنی چه مدارکی ازش گرفته بود باید سر درمیاوردم ، بهش خیره شدم و گفتم:
_این موضوع بین خودمون بمونه صدف من سر درمیارم چخبره.
_باشه.
به سمت اتاق خودم رفتم حتما یه کاسه ای زیر نیم کاسه اش بوده لابد خبر داشته ک امروز آریا نیست اومده یه غلطی بکنه ...

 و آقای رستمی ک بهش مدارک داده باید بفهمم چه مدارکی حتما راهرو دوربین داشت باید چک میکردم جفتشون رو ، با فکری ک به سرم زد از روی میز بلند شدم و از اتاق خارج شدم
_صدف؟!
با شنیدن صدام سرش رو بلند کرد و گفت:
_جانم؟!
_اینجا دوربین مدار بسته داره ک تو اتاق ها باشه؟!
_آره.
_خوب کجا میتونم چکش کنم‌.
_هیچکس نمیتونه چک کنه جز بخش نگهبانی ک چهل و هشت ساعت تحت کنترل و هیچکس نمیتونه بره تو اتاقش‌‌.
ناامید گفتم:
_پس چجوری بفهمم اونا بهم چی گفتند.
صدف متفکر بهم خیره شد و یهو گفت:
_آهان فهمیدم.
_چیشد؟!
_تو اتاق رئیس با لپ تاپش وصل میشه چک کرد.
_مطمئنی؟!
_آره.
_پس من میرم چک کنم تو هم ببین اگه کسی اومد سرش رو گم کن و یه ندا بده باشه؟!
با ترس گفت:
_خطرناک.
_نه بهم اعتماد کن باشه؟!
_باشه.
داخل اتاق شدم ، به سمت لپ تاپ روی میز رفتم روشنش کردم خداروشکر رمز نداشت این سریع رفتم تو قسمت های دوربین مدار بسته اش ک نصب بود وصل شدم به اتاق ته راهرو صدا هاشون داشت واضح میومد.
_پول من چی میشه؟!
صدای آرمیتا اومد
_وقتی کارت رو کامل کردی پولت رو میریزم به حسابت الان هم مدارکی ک خواستم رو آوردی؟!
_آره
آرمیتا لبخندی زد و گفت:
_آفرین به تو.
متفکر بهشون خیره شدم بعد گرفتن مدارک آرمیتا رفت و حرف دیگه ای بینشون رد و بدل نشد ، اما اون مدارک چی بود!باید یه کاری میکردم این دختره داشت یه غلطی میکرد ، تا خواستم لپ تاپ رو خاموش کنم در اتاق باز شد وحشت زده سرم رو بلند کردم ک با دیدن آریا حس کردم روح از تنم خارج شد، اخماش رو تو هم کشید با دیدنم و مشکوک بهم نگاه کرد و گفت:
_اینجا چیکار میکنی؟!
به پته تته افتادم
_خوب من من….
_خوب؟!
الان من ک هیچی بفکرم نمیرسید اون رو بپیچونم بهتر بود راستش رو بگم پس ، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_داشتم دوربین های مدار بسته رو از اتاقت چک میکردم.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_چرا؟!
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
_بیا خودت نگاه کن.
به سمتم اومد ک کنار رفتم ، رفت پشت میز لپ تاپ رو فیلمی بود ک من داشتم نگاه میکردم زد با دیدن آرمیتا و اون مرد ک داشت بهش مدارک میداد صورتش لحظه به لحظه داشت کبود تر میشد
یهو مشتش رو محکم کوبید روی میز ک با وحشت دستم رو روی قلبم گذاشتم با صدای خشن و عصبی گفت:
_کثافط باید میفهمیدم ، اومدی یه گوهی بخوری باز اینجا.
منظور آریا از این حرف چی بود.یهو به سمتم برگشت نگاه ترسناکی بهم انداخت و گفت:
_این موضوع اصلا از این اتاق بیرون نمیره

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : baran
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه wfqekr چیست?